سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

افغانستان-۱

۳۰
مرداد

چرا از افغانستان ننوشتم؟ چون به جز یک سفر دو هفته‌ای به دو شهر هرات و کابل در سال نود و هفت، تجربه‌ی دیگری از سرزمین افغانستان ندارم. افغانستان را نمی‌شناسم. راستش به نظرم خود افغانستانی‌ها هم افغانستان را نمی‌شناسند. افغانستان سرزمینی کوهستانی با اکثریت روستانشین است. تنها کسی می‌تواند بگوید افغانستان را می‌شناسم که روستا به روستا و دره به دره‌ی این کشور را دیده باشد. توی هرات آدم‌های زیادی را می‌دیدم که در طول عمرشان یک بار هم زمینی به کابل نرفته بودند. آن‌ها هم از سرزمین خودشان شناختی نداشتند. مهاجران افغانستانی توی ایران هم به جز شناسنامه همه‌جوره ایرانی‌اند و اکثریت‌شان شناختی از این سرزمین ندارند...

اما از همان سفر دو هفته‌ای چند تصویر دارم که دوست دارم مرورشان کنم:

۱. زیرزمینی کابل است. یکی از نقاط مرکزی و پرتردد شهر کابل. یک زیرگذر عبور و مرور عابر پیاده شبیه زیرگذر چهارراه ولیعصر تهران. چون از زیر زمین رد می‌شود اسمش را گذاشته‌اند زیرزمینی. با این تفاوت که زیرزمینی کابل حداقل سی سال پیرتر از لنگه‌ی تهرانی‌اش است. یادگار دوران تسلط شوروی بر کابل و ساخت بناهای سمنتی زمخت اما پرعمر.

۲. زیرزمینی کابل برخلاف زیرگذر ولیعصر پر از لامپ و نئون نبود. گران بودن انرژی در افغانستان را به خوبی می‌شد درک کرد. فقط سه لامپ صد وات سراسر زیرزمینی را روشن می‌کرد تا عابران پیاده زیر پای‌شان را ببینند. زیرزمینی کابل هم مثل زیرگذر چهارراه ولیعصر تهران پر از دستفروش بود. 

۳. اما زیرزمینی کابل در یک عنصر با تهران تفاوتی عظیم داشت: گوشه‌ای خلوت به نام مسجد شریف زیرزمینی. . مسجد زیر زمینی به اندازه ی یک مغازه بود. بدون در و قفل و زنجیر. خیلی ساده بود. شکل محرابی هم به دیوارش کشیده بودند. چند سجاده هم انتهای مسجد بود و هیچ کدام از دستفروش‌ها هم آن‌جا را غوروق خود نکرده بودند. قداست خودش را داشت و البته که کارکرد داشت. آدم‌های زیادی به وقت نماز پنج‌گانه از این مسجد استفاده می‌کردند. مهم‌ترین نکته‌ی زیرزمینی کابل همین مسجد شریف زیرزمینی بود...

 

۴. در تهران تاکسی‌ها و ماشین‌هایی که صدای قرآن درشان به گوش بخورد منسوخ شده است. اما کابل دوهزاروهجده این‌گونه نبود. هنوز هم تاکسی‌های زیادی بودند که وقتی سوارشان می‌شدی صدای ترتیل قرآن آوای سفرت می‌شد... 

 

۵- رویای راننده‌ی تاکسی افغانستانی اتحاد کشورهای مسلمان جهان بود. رسانه‌ها دستاوردهای بیست سال دموکراسی و آزادی بیان در افغانستان را بزرگ‌نمایی می‌کنند. اما رویای راننده‌ی تاکسی افغانستانی این‌ها نبود...
 

 

  • پیمان ..

افغانستان -۲

۳۰
مرداد

بخشی از آداب زندگی در شهرهای بزرگ افغانستان، «تلاشی شدن» بود. تلاشی یعنی این‌که قبل از ورود به پاساژ، مغازه، اداره، مدرسه، دانشگاه، بیمارستان، رستوران و... کسی بیاید و تو را وارسی بدنی کند. زیر بغل‌ها و کنار پاهایت و... را بازرسی کند که یک موقع بمبی، کمربند انتحاری‌ای به خودت نبسته باشی و اسلحه همراهت نباشد. 

همه جا تلاشی می‌شدی. من یکی بعد از دو هفته گشت‌و‌گذار توی هرات و کابل دیگر شرطی شده بودم. تا می‌خواستم وارد ساختمانی شوم اول دست‌هایم را بالا می‌بردم که یکی تلاشی‌ام کند. اگر اکی بودی اذن دخول صادر می‌شد.

کسانی هم که تلاشی را انجام می‌دادند حقوق‌های بالایی دریافت می‌کردند. چون که جان‌شان در خطر بود و ممکن بود انتحاری‌کننده همان‌جا خودش را منفجر کند. 

اضافه شدن تلاشی به زیست روزمره،‌ واکنش افغانستانی‌ها بود به انتحاری‌ها. واکنشی که شاید تلفات را کم کرده بود، اما استرس عجیبی را به آدم وارد می‌کرد: این حس که همه جا در خطر انتحاری‌ها هستی. 

اما در این میان مکان‌هایی هم بودند که از استرس انتحاری‌های طالبان رها بودند:

۱. مسجد عبدالرحمان است. یکی از بزرگ‌ترین و باشکوه‌ترین مساجد افغانستان. در تقاطع خیابان سالنگ و آسمایی قرار دارد. در قلب کابل. ظرفیت ده هزار نمازگزار را دارد. چهارده گنبد و دو مناره دارد و یکی از پولدارهای کابل به نام عبدالرحمان‌خان آن را ساخته. وقت اذان‌های پنج‌گانه شور عجیبی اطرافش به پا می‌شود برای گزاردن نماز. بیست سال از شروع ساختش می‌گذرد و در این بیست سال هیچ وقت طعم هیچ حمله‌ی انتحاری‌ای را نچشیده است. انتحاری‌ها هیچ وقت سراغ نمازگزاران این مسجد نمی‌آیند.

۲. یک صرافی است در کابل. نگاه به جعبه‌ی کوچکش نکنید. این صراف با همین بساط کوچکش می‌تواند هر مقدار پول را که بخواهید (حتی در حد میلیارد دلار) در لحظه به حداقل صدوبیست کشور دنیا جابه‌جا کند. نرخ ارز در افغانستان ثبات داشت. دولت در همه جای افغانستان حاکم نبود. همان موقع هم طالبان بر بخش‌هایی تسلط داشت. اما صرافی‌ها هم تابع دولت و بانک مرکزی نبودند. صرافی‌ها در افغانستان امپراتوری خودشان را دارند. ‌آن‌ها در این سال‌ها هیچ وقت مورد حمله‌ی انتحاری‌ها قرار نگرفته‌اند. انتحاری که هیچ، حتی مورد دستبردوسرقت هم قرار نمی‌گیرند. در سرزمینی ناامن، صراف‌ها به طرزی غریب هیچ وقت مورد دزدی و زورگیری و انتحاری قرار نمی‌گیرند. این صراف‌ها خوراک جابه‌جایی‌های غیررسمی پول (پولشویی) اند... حتی ایران هم در این‌ سال‌ها برای دور زدن تحریم‌ها از این شبکه استفاده کرده است، طالبان که جای خود دارد.
 

  • پیمان ..

افغانستان-۳

۳۰
مرداد

۱. آرامگاه شاه دوشمشیره است. مزار لیث‌بن‌قیس‌بن‌عباس. سپاه مسلمانان به کابل که رسیده بود دو تا شمشیر به دستش گرفته بود و گردن کفار و بودایی‌ها و غیرمسلمان‌ها را پشت‌سر‌هم قطع می‌کرد. به خاطر همین مشهور شد به شاه دوشمشیره. عکس‌برداری از درونش ممنوع بود. فضای خاصی داشت.  بوی عجیبی می‌داد. در و دیوار پر بود از شعرها و متن‌های لعنت‌نامه. لعنت به آن‌هایی‌ که ریش می‌تراشند. لعنت به زنان بدحجاب. لعنت به زنان بی‌حجاب. پانصد تا گناه صغیروکبیر برای زنانی که موی‌شان معلوم است نوشته بودند. یک وضعیتی بود. مزار شاه دو شمشیره هم تابوتی بزرگ و چوبی بود. آن طرف تابوت مردی با چشمان سورمه‌کشیده نشسته بود و بلندبلند قرآن می‌خواند و این طرف مردی سجده کرده بود و هر از گاهی می‌جهید و پارس می‌کرد. 

 

۲. مسجد شاه‌ دوشمشیره. روبه‌روی آرامگاه و کنار دریای کابل (افغانستانی‌ها به رودخانه می‌گویند دریا) بود. مسجدی است که یک جورهایی نماد کابل است. بسیار معماری زیبایی دارد. اما... وقتی واردش شدیم یک مراسم بود. گوش تا گوش مسجد نشسته بودند. همه هم مردان ریش‌بلند. از معدود جاهایی بود که برای ورود تلاشی نشدیم. توی محراب مرد ریشداری نشسته بود و تندتند دعا می‌خواند و به تمام دشمنان اسلام و دین لعنت می‌فرستاد و همه با تمام وجود آمین می‌گفتند. وسط دعاهایش چند نفر ضجه زدند و کم‌کم همه به مویه افتادند. فضای ترسناکی داشت.

۳. منار فرخنده است. در اواخر سال نودوسه جلوی مسجد شاه‌دوشمشیره ملایی دویده بود بیرون و به دختری اشاره داده بود و داد زده بود که واغیرتا که این سیاه‌سر قرآن را آتش زده. بعدش اتفاقی هولناک افتاده بود. مثل همان‌هایی که توی مسجد ضجه می‌زدند ریخته بودند سر دختر و زدند و لت‌وکوبش کردند و دل‌شان خنک نشد و با ماشین از رویش رد شدند و باز هم دل‌شان خنک نشد. تن مثله‌شده‌اش را انداختند توی دریای کابل و رویش بنزین ریختند و آتشش زدند و از بوی کباب شدن گوشت تن دختر لذت بردند. حس کردند که یکی از دشمنان دین را نابود کرده‌اند و در آینده‌ای نزدیک به بهشت خواهند رفت. بعدها در همان‌ مکانی که مثله‌اش کرده بودند برایش منار شهید فرخنده را ساختند. جماعتی بزرگ کمر به نابودی یک زن تنها گرفتند و نابودش هم کردند. به همین راحتی و تلخی.
 

 

  • پیمان ..

فقیرتر شدن

۲۷
مرداد

حالا رسیده‌ای به پرینستون و دو سه روز دیگر خانه‌ات هم جور می‌شود. برایم عکس و فیلم هم می‌فرستی و اولین چیزی هم که در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر نظرت را گرفته این است: برای دوچرخه‌سواری فوق‌العاده است. می‌توانم قشنگ آرامش سبز حاکم بر آن‌جا را تصور کنم و به خاطر همین برایت خوشحالم. هنوز پاگیر نشده‌ای؛ اما حسم به کار و بار و زندگی‌ات مثل حسم به محمد قشمی است که حالا استاد دانشگاه لینکلن است: بهت افتخار می‌کنم. اما خب دور شده‌ای. خیلی دور شده‌ای.
عکست را گذاشتم توی اینستاگرام و نوشتم که با رفتنت فقیرتر شده‌ام. این یک حقیقت است. هم‌زمانی‌های زیادی اتفاق افتاده. هم‌زمانی‌هایی که جمعه‌ای از بودن‌شان ناراحت بودی. دقیقا نفهمیدم چرا. تعبیر فرار را نداشتی. در حالی‌که اگر تعبیر فرار را داشته باشی خیالت راحت‌تر خواهد بود.
من از روزهای دبیرستان شریعتی خاطرات زیادی به یاد ندارم. حافظه‌ام هم قوی نیست. فراموش می‌کنم. البته اگر بروم لابه‌لای یادداشت‌های آن سال‌ها نگاه کنم حتما چیزهای زیادی می‌یابم. هنوز یادداشت‌های خام آن سال‌ها و سال‌های دانشجویی را نسوزانده‌ام. شاید به زودی این کار را بکنم. هیچ‌وقت هم‌کلاس نبودیم. اما تصاویری مبهم از آن سال‌ها به یادم است. این‌که تو در کتابخانه‌ی مدرسه پلاس بودی و من آن روزها به خاطر شرکت در المپیاد ادبیات می‌آمدم چند تا چند تا کتاب از کتابخانه قرض می‌گرفتم. احتمالا آن کلاس‌های المپیاد ریاضی را هم یادت هست که خاتمی برداشته بود معدل‌بالاهای کلاس‌های مختلف را گلچین کرده بود و یک بابایی را که دانشجوی ریاضی دانشگاه تهران بود آورده بود درس‌مان بدهد و ما را برای المپیاد ریاضی آماده کند. یک سال هم برداشته بود تمام معدل بالاهای مدرسه را توی یک کلاس جمع کرده بود که آن کلاس خفن شود. تو هم توی آن کلاس بودی و من خدا را شکر می‌کردم که توی آن کلاس نبودم. توی کلاس‌های مدرسه باید هرم نرمال برقرار باشد. کلاسی که همه تویش خرخوان باشند چیز افتضاحی می‌شود. هر چه می‌گذرد از آن سال‌ها بیشتر نفرتم می‌گیرد. آت و آشغال‌هایی که خواندیم و رویاهای مزخرفی که برای‌مان ساختند (قبولی در کنکور و تحصیل در دانشگاه‌های خوب را غایت زندگی جلوه دادن)... 
اما دانشگاه بود که ما را با هم رفیق کرد. بیشتر بچه‌های شریعتی دانشگاه امیرکبیر قبول شده بودند و من و تو از معدود بچه‌های شریعتی بودیم که دانشگاه تهران قبول شده بودیم. تو عمران و من مکانیک. من ترسو بودم. تغییر رشته ندادم. تو اما توی همان لیسانس یک تغییر فاز دادی:‌رفتی علوم مهندسی و بعد هم توی ارشد تغییر فاز اساسی‌تر دادی:‌فلسفه.
حمیدو به تو می‌گوید بچه‌ فیلسوف. راست می‌گوید خب. ولی خوبی‌ات برای من این بود که فلسفه در عمل بودی. من از فلسفه چیزی سر در نمی‌آورم. اول‌ها وقتی می‌دیدم چه‌قدر کتاب می‌خوانی جوگیر شده بودم و یکی دو تا کتاب فلسفی هم سک زدم. اما من این کاره نبودم. حال و حوصله‌ی متن‌های بدون قصه‌ی فلسفه را نداشتم. نمی‌فهمیدم متن‌ها را. دایورت کردم به تو. تو فلسفه و افکار و آراء اندیشمندان جهان را می‌خواندی و من قصه‌ی زندگی را تعریف می‌کردم و تو آن آراء و تحلیل‌ها را روی قصه‌های زندگی سوار می‌کردی. یک دوره‌ای افتاده بودی به خواندن تاماس نیگل و خوراکت سوار کردن افکار او به قصه‌های روزمره‌ی زندگی من بود. یک همکاری خوب در تمام پیاده‌روی‌های طولانی این سال‌ها. 
کلا دو تا سفر رفتیم با هم. کم بود. اما پیاده‌روی نه. خیلی رفتیم. کیلومترهای زیادی رفتیم. آخرین پیاده‌روی‌های طولانی‌مان شد همان گشتن در دبی... 
یک عکسی دارم ازت که سر صبح گرفته شده. عصر از تهران سوار اتوبوس شده بودیم و کله‌ی سحر فردایش به خور (نزدیکی‌های بیرجند) رسیده بودیم و پیاده شده بودیم. آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد و جایی که پیاده شده بودیم یه عالمه سگ داشت. بعد نمی‌دانم چی شد که سعید محقق یا شهاب وصالی ازمان در پس‌زمینه‌ی طلوع آفتاب عکس گرفت. چشم‌های‌مان از خواب هنوز پف‌آلود است. اما دست توی گردن هم انداخته‌ایم و ازین عکس‌های کودک‌وار است. راستش حالاها دیگر این حس را ندارم که بخواهم دست در گردن آدم جدیدی بیندازم و عکس دونفره بگیرم. دوست جدید پذیرفتن خیلی سختم است. تو هم این‌جوری بودی فکر کنم. اصلا این چشم‌انداز را هم ندارم که بتوانم آدم جدیدی را پیدا کنم که بشود باهاش پیاده‌روی‌های طولانی رفت و جلویش برهنه شد و اجازه داد که لباس فلسفه را تنت کند. در خودم فرو می‌روم. سوار دوچرخه‌ام می‌شوم و در خودم فرو می‌روم و خشمگین می‌شوم و زور می‌زنم که این خشم را از پاها به پدال دوچرخه منتقل کنم و طی حرکتی دورانی انرژی پتانسیل درونم را به جنبشی دورانی رکاب تبدیل کنم و پوچ اندر پوچ... چه شکل‌گیری آن خشم و چه خالی کردن آن خشم.
یک عکس دیگر هم هست که توی کتابخانه‌ دانشجویی فنی گرفته‌ایم. هر دوی‌مان جوانیم. خیلی جوانیم. توی عکس تو هنوز موهایت سفید نشده و من هم هنوز کچل نشده‌ام و لاغر و بله‌باریکم. ازین عکس‌های دهن‌سرویس‌کن وای از جوانی.
عکس‌های غیرمستقیم دیگری هم هست. مثلا یک عکس دارم که از پلکان جلوی دانشکده پزشکی گرفته‌ام. زاویه‌ی عکس از حوض وسط دانشگاه است. یادت هست؟ ماه رمضان بود فکر کنم. من غمگین بودم. به خاطر تنهایی‌ام غمگین بودم و سیال ذهن‌وار دری وری می‌گفتم و جلوی پلکان دانشکده پزشکی هم دختری نشسته بود که شروع کرده بودم به قصه بافتن در مورد او و تو سرگرم شده بودی از قصه‌هایی که می‌بافتم و آخرش هم از آن خیلی دور عکس گرفتم. توی عکس اصلا معلوم نیست که دختری پای پله‌های دانشکده پزشکی نشسته. یعنی وجود یک گلدان قابل تشخیص است. اما وجود یک آدم قابل تشخیص نیست و این مهم نیست. مهم این است که حوض وسط دانشگاه تهران هم پاتوق نشستن و حرف زدن ما بود. مهم این است که تو پایه‌ی ایده‌ی طواف دور دانشگاه تهران بودی و هفت بار فضای جلوی دانشکده‌های دانشگاه تهران را می‌چرخیدیم و مقدس می‌شدیم و حاجی می‌شدیم و بعد هم دور حوض وسط دانشگاه، در فضای بین دستشویی‌ها و مسجد، سعی صفا و مروه می‌کردیم...
یک چیز خنده‌دار: این‌که می‌شود فقط با چاقو و چنگال و بدون درگیر کردن دست پیتزا را خورد از تو یاد گرفتم. اصلا تو مودش نبودم‌ها. ولی جالب بود برایم. خیلی تریک خوبی برای کلاس گذاشتن است. مهارتش را هم کسب کرده‌ام. مسخره‌بازی‌ام که گل کند این کار را می‌کنم. حتما هم اعلام عمومی می‌کنم که دارم بدون درگیر کردن دست پیتزا می‌خورم.
این‌که هدف آدم‌ها از رستوران رفتن باید فرصتی برای گپ زدن باشد و نه فقط خوردن محض را هم از تو یاد گرفتم. کلا رستوران‌ خفن‌هایی که توی زندگی‌ام رفتم همه‌اش با تو بود. یادت هست یک بار از رستوران زرچ عصبانی شده بودی که بعد از تمام شدن غذا گیر داده بود که باید رستوران را ترک کنی؟ این که اکثر رستوران‌ها توی ایران خاصیت کافه‌ای ندارند برایت عجیب بود. رستوران خوش‌بین را یادت هست؟ حریم خصوصی هم قائل نبود حتی. میز پنج نفره یکهو می‌دیدی سه تا آدم غریبه‌ی دیگر را هم‌سفره‌ات کرده‌اند و سریع غذا را می‌آورند که بخوری سریع بروی... ولی کباب ترش خفنی داشت.
نه... کار خوبی کردی. پرینستون جای خوبی است. همان جایی است که می‌توانی کانت‌وار کار کنی. می‌توانی نظمی بی‌دغدغه را دنبال کنی. پرینستون و گروه چهار نفره‌ی اساتیدی که باهاشان کار خواهی کرد فوق‌العاده خواهند بود... 
بهت برخورد. سر جلسه‌ی دفاع از پایان‌نامه‌ی دکترایت بهت برخورد. این‌که آدم‌هایی کوتوله آن‌قدر به مقام‌های بالایی رسیده‌اند که بتوانند حتی برای تو (تویی که از شرشان به کوچک‌ترین دانشکده‌ی دانشگاه شریف پناه آورده بودی) تعیین تکلیف کنند و زیر سوال ببرندت برخورنده بود. بهت برخورد و رفتی آزمون زبان ثبت‌نام کردی و با تافل ۱۱۲ رفتی به پرینستون. جایی که برای فلسفه‌ علمی‌ها حکم کعبه برای مسلمان‌ها را دارد. من هم تا به حال چندین بار توی زندگی بهم برخورده. خودت می‌دانی که... اما...
فقیرتر شدم. از نظر مادی جزء یک سوم فقیر جامعه‌ی ایران هستم. اما این برایم مهم نبود. این‌که حالا باید با قصه‌های محض بدون تحلیل سر کنم و این‌که بیان این قصه‌ها برای تک و توک آدم‌های باقی‌مانده هم طول خواهد کشید و این قصه‌ها در من انباشته خواهد شد و خشم و نفرت فزون خواهد کرد بد است. دوستان آدم سرمایه‌های آدم هستند. برایم در این تکه از جغرافیا دوران سیاهی شروع شده است...
 

  • پیمان ..

پنجشیر

۲۴
مرداد

به جغرافیای ایران و آسیای میانه و حتی جنوب آسیا که نگاه می‌کنی تعداد زیادی شهر و روستا می‌بینی که هم‌نام‌اند. 
ما یک هرات داریم در افغانستان و یک هرات داریم در ایران. اولی شهری بزرگ و دومی روستایی در استان یزد. 
یک جلال‌آباد داریم در قرقیزستان و یکی در افغانستان و یکی هم در ایران. 
یک گرگان در ایران داریم و یک گرگانج در ازبکستان. 
یک مرغاب در ترکمنستان داریم و یک مرغاب در ایران. 
یک طالقان در ایران داریم و یک تالقان در افغانستان. 
یک اسدآباد در همدان داریم و یک اسدآباد در افغانستان. 
فیروزکوه، فیض‌آباد، توس، قلعه‌نو، ظفرآباد، باباجان، دهنو، شیرآباد، نورآباد، مشهد، کاشان و... همه نام‌هایی هستند که در کشورهای این خطه از زمین (جغرافیای راه ابریشم) مشترک‌اند. 
رفتن به این مکان‌های هم‌نام خودش یک پروژه‌ی مسافرتی دوست‌داشتنی است. از آن پروژه‌های مسافرتی که تجربه‌هایی فراتر از انتظار خواهد داشت.
همین داستان را در مورد پنجشیر داریم. یک پنجشیر داریم در افغانستان که شهرتی جهانی دارد و زادگاه احمدشاه مسعود است و یک پنجشیر  هم داریم در ایران و در استان فارس. 
من پنجشیر ایران را رفته‌ام. دو سال پیش بود. می‌خواستیم برویم به ساحل تبن در خلیج فارس. آن وسط‌ها راه‌مان را کج کرده بودیم به سوی آن طرف فیروزآباد تا تنگه هایقر را ببینیم. دیدیم و خوش‌مان آمد. برای رسیدن به جم و صیراف باید به سمت فیروزآباد برمی‌گشتیم. حال راه تکراری رفتن نداشتیم. روی نقشه نگاه کردیم. دیدیم امتداد آن جاده‌ی فرعی به قیر می‌رسد و آن وسط یک جاده‌ی خاکی هم وجود دارد که ما را به جاده‌ی اصلی جم می‌رساند. اسم پنجشیر را هم که دیدم دیگر مجاب شدم که باید از جاده‌فرعی برویم. همیشه جاده‌فرعی‌ها جذاب‌ترند. سر یک دوراهی پیچیدیم سمت راست و به پنجشیر رسیدیم. 
پنجشیر ایران روستایی بسیار کوچک بود در دل زاگرس. آب لوله‌کشی نداشت. زمستان بود و باریکه‌آب سبزرنگی در لابه‌لای سنگ‌های کف رودخانه جمع شده بود. زن‌های روستا کنار رود لباس می‌شستند و ظرف و ظروف. سیه‌چرده بودند. روستا چند درخت نخل داشت. چند خانه‌ی کاهگلی بدون پنجره هم خانه‌های روستا را تشکیل می‌داد. سال هزار وسیصد و نود و هشت بود و ما رسیده بودیم به روستایی در ایران که آب لوله‌کشی هم نداشت. باید از روستا می‌گذشتیم و هفت کیلومتر جاده خاکی را طی می‌کردیم تا به جاده‌ی اصلی برسیم. قبل از این‌که به پل سیمانی روستا برسیم یک پیکان وانت را دیدیم که داشت سمت جاده قیر می‌رفت. محض اطمینان ازش پرسیدیم که می‌خواهیم به جاده‌ی جم برسیم. از این طرف راه هست؟
پیرمرد راننده نگاه تحقیرآمیزی به ماشین من انداخت. ارتفاع ماشینم از پیکان وانت او هم پایین‌تر بود. پوزخندی زد و گفت: با این ماشین نَمیشه. با این ماشین اگر بخوای بری، آخر جاده باید ماشینو تحویل کارخانه ذوب‌آهن بدی. دیگه چیزی ازش باقی نمی‌مانَه.
حدس می‌زدیم که آن هفت کیلومتر خاکی کوهستانی باشد. اما فکر نمی‌کردیم آن قدر وضعش خراب باشد. نگاه تحقیرآمیز پیرمرد به ماشینم و پوزخندش را هنوز یادم است. تشکر کردیم و خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه مات و مبهوت به روستای محقر پنجشیر نگاه کردیم. خواستیم از زن‌هایی که کنار رود داشت لباس و ظرف می‌شستند عکس بگیریم. با روسری چهره‌های‌شان را پوشانده بودند. گفتیم شاید خوشش‌شان نمی‌آید. بی‌خیال شدیم. دور زدیم و برگشتیم. باز هم زورمان آمد به فیروزآباد برگردیم. وارد یک جاده‌ خاکی دیگر شدیم که شصت کیلومتر بود و دو ساعت طول کشید تا به جاده‌ی جم برسیم. والذاریاتی شد. ولی عقده‌ی گذر از جاده‌ی پنجشیر الان به دلم مانده است. دلم می‌خواهد این بار دوچرخه‌ام را بگذارم روی کول ماشینم و برسم به پنجشیر و همان‌جا ماشین را پارک کنم و سوار دوچرخه‌ام شوم و آن هفت کیلومتر سربالایی سنگلاخ را رکاب بزنم و برگردم و یک جوری انتقام پوزخند آن پیرمرد را بگیرم بگویم درست است که ماشینم نمی‌تواند، اما دوچرخه‌ام که می‌تواند! و دلم می‌خواهد پنجشیر افغانستان را هم ببینم. دلم می‌خواهد توی سربالایی‌ها و کنار رودخانه‌های آن‌جا هم رکاب بزنم. فکر کنم دیگر آرزوهایم دارند محال می‌شوند. اولی به خاطر این‌که عمر کوتاه‌تر از آن است که فکرش را می‌کنم و دومی هم به خاطر این روزها و آینده‌ی افغانستان و ایران و...

  • پیمان ..

۱

این حکومت نظامی هم جالبه‌ها. خوشم اومد.

خیابونای مرکزی تهران ۱۱ شب از تهران ۶ صبح خلوت‌تر بود و عجیب دلچسب.

کل خیابون دماوند نسیم مخالف داشتم که اندازه‌ی دو تا دنده سرعت‌مو می‌آورد پایین ولی عوضش صورت و گردنمو ناز می‌کرد و خنک.

باز خریت کردم فاصله خاقانی تا سه راه تهرانپارس رو خط دوچرخه رفتم و باز تعداد زیادی ماشین پارک بود و جلو بستنی کبابی‌ها تا سه لاین هم پارک بود و عملا خلاف جهت می‌رفتم تو لاین سرعت خیابون دماوند. یه جا یه پرایدیه داشت در باز می‌کرد ناگهانی. روبه رو ماشین میومد و حواسم به خورجینم هم بود که گیر نکند. هو کشیدم. ترسید. داد زد داری خلاف میای. وایستادم گفتم این الاغای جاکش‌ راه منو بستن. تو هم مثل اینا. آچمز شد یه لحظه. گفت خیلی بی ادبی. گفتم مثل بچه آدم پارک کنید فحش نخورید. جوکش این بود که آن‌جا سه لاین پارک کرده بودند بعد پنج متر عقب‌تر هیچ ماشینی پارک نبود. رفتم تو لاین دوچرخه و ادامه دادم مسیر رو.

یعنی این خط دوچرخه‌هه نبود راحت‌تر بودم‌ها. چون خلاف هم اگر می‌رفتم نیاز به وسط خیابون رفتن نداشت دیگه.

 

۲

ساعت ۱۱ شب بعد از چهارراه سبلان خبری از وانتی‌های میوه نبود و من خیلی آسوده رکاب می‌زدم. ولی از باد مخالف و سنگینی لپ‌تاپ و آرام رفتن خسته بودم.  یکهو دیدم نزدیک یک موتور سرعت کم کرده و موازی من دارد می‌آید. پیش خودم گفتم اگر بخواهد دست دراز کند سمتم چنان با لگد بزنم که ولو شود و بعد سریع لگد بعدی را تو سرش بزنم که ضربه مغزی شود و اینا. اما توهم زدم.

یک خانواده بودند. مرد و سه تا بچه قد و نیم قد و ته موتور هم یک زن چادری که به زور جا شده بود رو موتور.

باباهه گفت: بچه‌ها این یه دوچرخه‌سواره که نکات ایمنی رو رعایت کرده.

فراتر از نکات ایمنی بودم. شبیه هژده چرخ‌های چلچراغ شده بودم. بلوز قرمز. کاور فسفری روش با سه خط شب‌رنگ. خورجین هم دو تا خط شبرنگ داشت. یک چراغ قرمز چشمک‌زن. یک چراغ سفید با رقص نور پلیسی. یکی زنون با رقص نور تند. یه وضعیتی بودم.  

بچه‌ها انگار دایناسور دیده باشند با بهت داشتند نگاه می‌کردند.

برای جلوییه که رو باک نشسته بود و انگشتش تو دهنش بود دست تکان دادم. او هم دست تکان داد. باباش گفت خدا قوت. گفتم قربانت. گازش را گرفت رفت.

اردوی علمی شبانه‌ی بچه‌ها هم می‌توانم باشم. مشکلی نیست.

 

۳

دختر کوچولوهه تو پیاده‌رو داشت دوچرخه‌سواری می‌کرد. دیدمش از دور که هی می‌آید می‌رود. نزدیکش که شدم بوق زدم که یک موقع ناگهان نپیچد جلویم و خودش و خودم را به فنا بدهد. متوجه شد. تند رکاب زدم  که زود رد شوم مزاحمش نشوم. یکهو داد زد: خوش‌به حالت که دوچرخه‌ت چراغ داره.

خنده‌م گرفت. چه برتری‌هایی داشتم خودم و خبر نداشتم. جوری که دل بچه‌ آب شده بود...

بعد به این فکر کردم که الان یه چراغ دوچرخه هم‌قیمت یه چراغ پژو هستش و حتمی باباش وقتی قیمتها رو ببینه ترجیح می‌ده برای ماشینش چراغ نو بخره تا برای دوچرخه بچه‌ش...

 

۴

دارم به این فکر می‌کنم که ما این همه چیز خوب و بد از فرانسوی‌ها وام گرفتیم و دهه‌هاست بیخ گردن‌مون مونده:

- قانون تابعیت

- قانون بیمه

- قانون مدنی

- پژو ۴۰۵و ۲۰۶ و مشتقات‌شون

- کنکور

و...

چرا شور دوچرخه‌سواری و تور د فرانس رو ازشون وام نگرفتیم؟

 

۵

جاهای تاریک هم نور می‌ندازم رو لاستیک جلو و به چرخش آج‌های لاستیک نگاه می‌کنم و هی فکر می‌کنم...

 

۶

داشتم هلک هلک رکاب می‌زدم. هر از چندگاهی نسیمکی هم می‌وزید که اسمش را گذاشته بودم نوازش تابستان ۱۴۰۰. یکهو حس کردم یه موتور از سمت چپم سایه به سایه‌م داره میاد.

 نگاه کردم دیدم سه تا مرد نشستن روش. چراغ جلوش هم ضعیف بود و در حقیقت جایی رو روشن نمی‌کرد.

راننده‌ش یه مرد احتمالا هم‌سن و سال خودم بود که فشارهای زندگی کچل و پیرش کرده بود (نمی‌دونم. شاید خودم هم همین‌قدر پیرم‌ ها! از درون همچه حسی ندارم خب.) گفت: خدا قوت.

گفتم ممنون.

گفت آقا غذا نذری می‌خوای؟

یه نگاه انداختم به کیسه‌ی غذا نذری‌های روی باک بنزینش.

گفتم: ممنون. نیاز ندارم.

گفت: باشه. دمت گرم.

و آروم گاز داد و رفت.

تلاشش برای رساندن غذاهای نذری به مستحقش برام احترام‌برانگیز بود.

 

۷

بلوار کشاورز را با سرعت رکاب زدم. این بار از توی خیابان رفتم. ساعت ۱۰ شب بود و ماشین‌های خیلی کمی رد می‌می‌شدند. بلوار کشاورز غمناک است لعنتی. از دار و درخت‌هاش غم می‌چکد. به میدان ولیعصر که رسیدم سریع پیچیدم تو خط ویژه. با سرعت سرپایینی را رکاب زدم و سر چهارراه طالقانی سرعت کم کردم. بعد از چند ثانیه از فاصله‌ی سبز و قرمز بین طرف‌های چهارراه استفاده کردم و سریع خودم را انداختم توی خیابان طالقانی.

خلوت بود. خیلی خلوت بود. جان می‌داد برای سرعت رفتن. وسط‌هاش دیدم یک توده موتور ایستاده‌اند. وقتی رسیدم دیدم موتور سنگین‌اند. شاید ۵۰-۶۰ تا موتور سنگین. موتورسوارها هم چند نفر لباس شخصی (پیرهن آستین بلند روی شلوار پارچه‌ای) و چند نفر بال لباس سپاهی‌ها و بعضی‌های‌شان دوترک و بعضی تک. رد شدم. چند چهارراه بعد صدای غرش موتورهای‌شان را شنیدم. خودم را چسباندم به جدول سمت لاین دوچرخه‌سواری که رد شوند. خیابان خلوت بود و من از خط دوچرخه نمی‌رفتم. می‌گفتند و می‌خندیدند و گازینگ گوزینگ می‌کردند. جلوتر دوباره زده بودند کنار و با هم گپ می‌زدند. باز از کنارشان رد شدم. کمی جلوتر دلم هری ریخت. یه سمند و یه پرشیا و یه ۲۰۶ کورس گذاشته بودند توی خیابان طالقانی. وحشیانه می‌رفتند. چهارراه بعدی دیدم زده‌اند کنار. پلاک‌های‌شان را چسب سفید زده بودند که مشخص نباشد. راننده‌های‌شان؟ هر سه تا راننده لباس سربازهای سپاهی را داشتند. موتوری‌ها هم چند تای‌شان کنار این سه تا ماشین می‌گفتند می‌خندیدند.

حافظان وضع موجود بودند.

به میدان سپاه که رسیدم خیابان خواجه نصیر را در جهت عکس رفتم و به میدان امام حسین رسیدم و ادامه‌ی مسیر. بعد از چهارراه سبلان دوباره سروکله‌ی موتور سنگین‌ها پیدا شد. همان‌ها بودند. داشتند خوش می‌گذراندند و قیجاق می‌دادند و بعضی وقت‌ها با سرعت و خیلی وقت‌ها آرام خیابان‌ها را گز می‌کردند.

حافظان وضع موجود...

 

۸

به فلکه اول رسیدم. حکومت نظامی این‌جا هم تأثیر گذاشته بود و من به راحتی از خیابان رد شدم. خلوت بود. ولی چند تا ب ام و و بنز و این‌ها دور میدان می‌چرخیدند. چشم گرداندم دیدم فا...شه‌های تهرانپارس هنوز هم آن دور و بر پلاس‌اند و منتظر مشتری. جریمه‌ی تردد بعد از ۱۰ شب برای آدم‌های عادی بود. بنز و ب ام و سوارها می‌چرخیدند و دور دور می‌کردند. بلوار پروین را که کشیدم بالا یکی از ب ام و ها آرام بهم رسید. آن‌قدر آرام که حتی متوجه نشدم از پشتم ماشین دارد می‌آید. پژو و پراید و نیسان و این‌ها را از صدای موتورشان می‌فهمم معمولا. تا رسید به کنارم یکهو گاز داد. ماشین غرید و شتاب گرفت. می‌خواست با من کورس بگذارد؟ نمی‌دانم.

 

۹

اصلا تو حال خودش نبود. معتاده را می‌گویم. تا شده بود. مچاله شده بود. موهایش سفید شده بودند. ولی حس می‌کردم سن بالایی نداشته باشد. یک کیسه آشغال روی دوشش گذاشته بود و کنار خیابان ایستاده بود. سیس رد شدن از خیابان داشت. یعنی چند قدم هم آمد وسط. تصمیم گرفتم از پشتش رد شوم. به عنوان عابر پیاده دوست دارم موتوری از پشتم رد شود تا مماس بر دماغم. تا آمدم رد شوم یکهو ۱۸۰ درجه برگشت. یعنی کیسه‌ی روی دوشش به حورجینم هم خورد. ولی فرمان محکم دستم بود و اتفاقی نیفتاد.

برنگشتم نگاهش کنم. فقط بوق زدم!

ولی بعدش حس بدی بهم دست داد. تلف شدن دردناکه. برای من که بدون هیچ آرایه و قر و اطوار دراماتیکی تراژدیه.  این مرد مچاله تلف شده بود...

 

۱۰

آن‌قدر خودت را خسته کن که بعدش دیگر نتوانی فکر کنی.

 

۱۱

اگر این نرده‌های سبز و درهای همیشه قفل نبودند هر روز صبح موقع رفتن و شب موقع برگشتن جوری مسیر را تنظیم می‌کردم که از زیر ۵۰ تومانی رد شوم.

به جز عشق و پول و یه چند مورد دیگه بقیه حاجات منو برآورده کرده این ۵۰ تومانی...

مکانی با ضریب موفقیت تقریبا ۵۰ درصدی در برآوردن حاجات مقدس محسوب می‌شه دیگه.

 

۱۲

گربه‌ها لاتی‌شو پر کرده بودن اومده بودن کل کوچه ادوارد براون رو غوروق کرده بودن. ماشین میومد هم به جایی شون حساب نمی‌کردن و تکون نمی‌خوردن. دو سه مورد اومدن پارک کنن ماشینا اینا کنار نرفتن طرف بی‌خیال شد.

فکر کنم دو سال تعطیلی دانشگاه و محرومیت از ناز و نوازش مه‌رویان بدجوری نسخ‌شون کرده....

 

۱۳

چهار کیلو سبک‌تر برگشتم امشب.

لپ‌تاپ و شارژرش را گذاشتم دفتر بماند. هر چند که ستارخان دزدبازار است و هی به‌مان می‌گویند آن خانه روبه‌رویی و سر کوچه‌ای و پشت کوچه‌ای و... را دزد زده. ولی دیگر دل را به دریا زدم و لپ‌تاپ را گذاشتم تو کشوی میز و قفلش کردم و کلیدش را هم به دسته کلیدم اضافه کردم تا سبک‌تر بروم و بیایم. الان کجا دزدبازار نیست؟!

و همین چهار کیلو سبک‌تر شدن قدرت شتاب‌گیری‌ام را بسیار زیاد کرد.  جالب بود برای خودم که اگر ترک‌بند و خورجین را بردارم چه خواهم کرد!

متوسط سرعت برگشتنم ۱۷.۶ کیلومتر بر ساعت شد. شب‌های قبل ۱۳-۱۴ بود.

 

۱۴

همیشه خل‌وضع‌تر از تویی هم وجود دارد. مثلا همین پسر دیشبیه.

یک دوچرخه کورسی قدیمی داشت و با آن از پردیس تا تهران را رکاب زده بود. من کی دیدمش؟ ساعت ۱۱ شب.

آخرهای مسیرم بود و آرام داشتم رکاب می‌زدم. شیب خیابان دماوند حوالی سه‌راه تهرانپارس زیاد نیست. ۲ درصد است. اما چون آخرهای مسیرم است به نکشی می‌رسم و آرام می‌روم. پسره را دیدم که از درمانگاه کنار مسجد زد بیرون. پیش خودم گفتم حتما باشگاه بدنسازی است آن‌جا و دارد از باشگاه برمی‌گردد. منتظر بودم با دوچرخه کورسی‌اش ویژژژی از کنارم رد شود. اما رد نشد. رسید بهم و خداقوت گفت و پرسید از کجا می‌آیم گفتم ستارخان و گفت من از کجا می‌آیم؟ گفتم از باشگاه بدنسازی. گفت: نه. از پردیس می‌آیم!

به دوچرخه‌ی کورسی قدیمی‌اش نگاه کردم. حس کردم دنده سبک ندارد یا دنده سبک‌هاش خراب است و جا نمی‌رود. چون پسره هی نیم‌رکاب می‌زد برای این‌که سرعتش را با من تنظیم کند. به سرووضعش نگاه کردم. یک لحظه خواستم بگویم: دیوانه‌ای؟

نه به خاطر مسافتی که آمده بود. به خاطر این‌که از لوازم دوچرخه‌سواری هیچی نداشت.

شب بود. نه چراغ جلو داشت نه چراغ عقب. پیرهنش هم رنگ تیره بود. شلوار سیاهش هم. اصلا توی تاریکی خیابان‌ دیده نمی‌شد. گفتم: الان چجوری می‌خوای برگردی؟ گفت: می‌خوام وانت بگیرم. گفتم: آره بابا. الان تو توی جاده دیده نمی‌شوی. می‌زنند لهت می‌کنند‌ها.

گفتم: تو چرا کلاه دوچرخه‌سواری نداری؟

بعد تا خود سه راه تهرانپارس برایش از واجب بودن کلاه گفتم و داستان زمین خوردن خودم و پاره شدن چشمم و ... را تعریف کردم.

بعدش یه کم خودم ناراحت شدم. مسافت زیاد و سربالایی‌های سخت جاده جاجرود را آمده بود. نه تنها ستایشش نکردم که دعوایش هم کردم که چرا تجهیزات دوچرخه‌سواری‌اش صفر است.

شماره‌اش را گرفتم. چون دوچرخه‌اش کورسی بود دوست داشت مسافت‌های طولانی برود. قیمت کلاه را هم بهش دادم گفتم در اولین فرصت حتما حتما کلاه بخرد.

۱۱ شب حکومت نظامی تهران یه دوچرخه‌سوار ببینی که دیوانه‌ی مسافت رفتن است... از من خل‌تر نبود؟!

 

۱۵

نمی‌دانم اسمش را بگذارم تقدیرگرایی یا اعتقاد به متافیزیک و امور روحانی یا چی. ولی بهش رسیده‌ام...

آدم‌هایی که به جای دوچرخه ماشین سوار می‌شوند به خاطر کابین فلزی ماشین احساس امنیت می‌کنند. دوچرخه‌سوار این کابین فلزی را ندارد. ولی اگر بگویم همیشه این احساس را دارم که یک حباب نامرئی محکم دورم هست اصلا دروغ نگفته‌ام.

بارها و بارها حس کرده‌ام این حباب وجود دارد. کیلومترها توی شهر بلبشویی چون تهران رکاب زده‌ام. ماشین‌های زیادی مماس با فرمانم رفته‌اند یا از پشت نزدیکم شده‌اند اما انگار آن حبابه نگذاشته که من طوریم بشود. اتفاقی نیفتاده.

یعنی فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها آن حباب محافظ را دارند. آن‌هایی هم که توی کابین ماشین‌شان می‌نشینند همین حباب حافظ‌شان است. ولی اشتباه می‌گیرند. دچار بدفهمی می‌شوند.  می‌دانی کجا اشتباه‌شان می‌زند بیرون؟ تصادف. حتی توی خیابان‌های تهران هم ممکن است ماشین‌ها جوری تصادف کنند که راننده و سرنشین به فنا بروند. کم هم نیست این اتفاقات...

شیشه عمر اگر اسمش را بگذارم درست‌تر است. ما آدم‌ها محکومیم که شیشه عمرمان را با خودمان همه جا ببریم. آن دیوها هستند که می‌توانند شیشه عمرشان را جایی قائم کنند... حس می‌کنم شکستن یا نشکستن شیشه‌ی عمر فراتر از حدود قدرت ما هست... این را با تمام وجود دریافته‌ام.

 

۱۶

یعنی هیچ دو دیوانه‌ای از دیدن همدیگر این‌قدر شاد نمی‌شوند که دو دوچرخه‌سوار شبگرد از دیدن هم در ساعت ۱۱ شب توی خیابان طالقانی در دو جهت عکس خیابان هر دو با چراغ‌های چشمک‌زن، یکی دیلینگ دیلینگ کنان یکی بوق بوق‌کنان، بدون این‌که هم را بشناسند یا حتی چهره‌ی هم را در آن تاریکی ببینند!

 

۱۷

اولش دختره را دیدم. با جوراب و دامن و پیرهن رنگ روشنش رو صندلی ایستگاه اتوبوس لم داده بود. آن موقع شب که اتوبوس شرکت واحد توی خیابان‌ها رفت و آمد نمی‌کرد. بعد پسره را دیدم. دختره در آغوش پسره لم داده بود. من هم داشتم سربالایی را هلک هلک رکاب می‌زدم. نگاهم که از دختره به پسره رسید، یکهو دیدم پسره دارد دست می‌زند. به حالت تشویق‌گونه‌ای دست می‌زند. ناخودآگاه سریع‌تر رکاب زدم و از جلوی‌شان رد شدم و دست تکان دادم. داشت به سبک تماشاچی‌های توردوفرانس تشویقم می‌کرد! البته من که توی دلم گفتم برای چی دست می‌زند این خل و چل؟ من حق داشتم برای مأمن و پناهگاه بودن آن دختره براش دست بزنم و تحسینش کنم. اما او دیگر چرا داشت برای من دست می‌زد؟ آدمیزاد موجود غریبی است. فکر می‌کند هر چه که توی دست و بالش نیست همان خوب و تحسین‌برانگیز است.

 

۱۸

امشب تو خودم بودم تو مسیر برگشت.

به تنهایی فکر می‌کردم و جسارتی که برای تصمیم گرفتن در آدم ایجاد می‌کند.

تو بلوار کشاورز وسط‌هاش داشتم دنده هفت را به هشت چاق می کردم که یه ۲۰۶ سمت چپم سایه به سایه آمد. فکر کردم می‌خواهد پارک کند. سرعت گرفتم رفتم دنده ۹ که راحت‌تر و سریع‌تر برود به حاشیه خیابان. باز همین‌جوری پشتم آمد. می‌خواست محافظم باشد مثلا. همچه آدم‌های مهربانی هم پیدا می‌شوند بالاخره. ولی صدای موتور ماشینش از پشت گوشم بیشتر اعصابم را مگسی می‌کرد تا حس آرامش و امنیت. به چهارراه فلسطین که رسیدم پشت صف ماشین‌ها گیر کرد. من هم از لای ماشین‌ها رد شدم. نگاه کردم دیدم از آن ور ماشین نمی آید. چراغ قرمز را هم‌ رد کردم و د برو که رفتیم. ۲۰۶ مهربان متاسفانه دیگه بهم نرسید.

 

۱۹

به طرز محسوسی امشب شلوغ‌تر بود.

چند تا از تالارهای عروسی سر راهم باز بودند و شلوغ. برای پیچاندن جریمه شبانه ماشین مهمانان هم اتوبوس شرکت واحد اجاره کرده بودند. جلو همه‌شان بلااستثنا سه چهار تا اتوبوس شرکت واحد پارک بود و مشغول سوار کردن خانم‌های خوشگل‌مشگل.

نرسیده به سه راه تهرانپارس بعد از باقری نگاه کردم دیدم یک بی آر تی رد شد. گفتم خط خلوت شده و از خظ ویژه بروم. اما خیابان شلوغ بود. چند دقیقه کجکی ایستادم تا دو تا پراید آرام سروکله‌شان پیدا شد و رخصت دادند که رد شوم. خوب شد خط ویژه رفتم. پنجاه متر جلوتر تا خود سه راه تهرانپارس ترافیک بود. شب‌های قبل این قدر ماشین نبود. سه راه جوری می‌شد که من با دوچرخه راحت رد می‌شدم. اما امشب.... اعصابم خرد می‌شد اگر خط ویژه نمی‌رفتم.

همه گوله کرده‌اند سمت شمال. گور بابای کرونا و جریمه شبانه و احتمالا بین شهری و... من می‌گم این کشور چهل میلیون اضافه جمعیت داره اون هم فقط از اتباع ایرانی شما باز بگو خودعن‌پنداره. این چهل میلیون نابود شن به خدا چهل میلیون بقیه پیشرفت می‌کنن.

 

۲۰

این‌هایی را ‌که بهم می‌گویند "یه دقه وایستا" محل نمی‌دهم. بوی دردسر می‌دهند. دو سه بار پیش آمده. نگاه کرده‌ام به سروکله‌شان و دست‌های خالی‌شان و از خودم پرسیده‌ام این الان با من دوچرخه‌سوار تنها این ساعت شب چه کار دارد؟ نه این‌که زورم به‌شان نرسد. حوصله‌ی دردسر احتمالی را ندارم که بخواهم بزنم چپ و راست‌شان کنم و از شانس بدم یک موقع تیزی داشته باشند و این‌ها. بعضی وقت‌ها هم حس کرده‌ام فقط از سر کنجکاوی می‌خواهند نگهم دارند. اما باز هم نمی‌ ایستم. دنبالم هم نمی‌افتند. بیفتند هم پای پیاده نمی‌رسند.

اما این‌هایی که می‌گویند "آقا ببخشید" کارم دارند و قصدشان کنجکاوی و آزار نیست. مثلا این راننده سمنده که ماشینش خراب شده بود و می‌خواست ببیند لوازم یدکی جلوتر باز هست یا نه.

گفتم بازه. شب‌های قبل یکی بود باز بود همیشه. ولی باز برات نگاه می‌کنم.

گفت حالا اگر باز بود یک تک‌زنگ بهم بزن. من ماشینم قفلش خرابه الکی ولش نکنم.

سمند خیلی خسته‌ای بود. گفتم باشه. ساعت ۱۱ شب بود. دو کیلومتر جلوتر یکی باز بود. زنگش زدم و نشانی هم دادم.

چاپار شدم برای خودم. با دوچرخه خبررسانی می‌کنم.

 

۲۱

از آن شب‌ها بود که بی‌حوصله بودم و فقط می‌خواستم سریع‌تر برسم خانه پاندا را پارک کنم بکپم گوشه خانه. حتی یک ثانیه هم جایی توقف نداشتم و دنده را هم حتی عوض نکردم در طول مسیر. از امام حسین تا خانه دنده ۶.

آب را هم سواره قلپ قلپ نوشیدم.

 

۲۲

میانگین سرعت امروز صبح اومدنم ۱۹.۹ کیلومتر بر ساعت بود. اعصابم ضعیفه. دوچرخه شهری یا کورسی داشتم احتمالا در حد اعضای تیم ملی دوچرخه‌ ایران سرعت می‌رفتم!

 

۲۳

از بلوار کشاورز تک توک بارون می‌بارید. وسط‌های طالقانی شدید شد تا نرسیده به سبلان. زیر باران شدید تابستانه رکاب زدم.

شب خنکی بود.

احساسم به شهر اما هرج و مرج بود. بعد از ۱۰ شب همچنان تعداد ماشین‌ها زیاد بود و لایی‌های وحشیانه. نسبت به اولین شبی که تصمیم گرفتم شبانه برگردم خیلی شلوغ تر شده. آقای همکار می‌گفت دیگه پلیس جریمه نمی‌کنه.

 

۲۴

کلا حس نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد رو دارم.

اگه تو خورجینم بود می‌زدم کنار خیابون تا صبح زیر نور یکی از این تیر برق‌ها می‌خوندمش‌.

 

۲۵

سر کوچه‌مان که می‌رسم یک تکه را از پیاده‌رو می‌روم.

 صدای موتوری را شنیدم که سمت چپم بود. من راهم مستقیم بود. فکر کردم این را فهمیده. یک لحظه هم شنیدم که ترمز زده. اما دوباره گاز داد که از جلوم رد شود. احمق هنوز یاد نگرفته بود که وقتی می‌خواهی بپیچی و رد شوی از پشت ادم‌ها و ماشین‌ها باید رد شوی. دیگر داشتم وارد پیاده‌رو می‌شدم که دیدم به زور دارد از جلویم مماس رد می‌شود. ترمز زدم و ایستادم. او هم مجبور شد بایستد. چون جلویش جدول بود و بعد هم ماشین پارک شده‌. نمی‌توانست رد شود. احمقی بودها...

ایستاد به داد و بیداد: چی کار داری می‌کنی؟

پیک پیتزا باگت بود. فرمان را چرخاندم سمت صورتش. چراغ چشمک‌زن زنون مانند دوچرخه صورتش را خاموش روشن کرد.

گفتم: خودت داری چی کار می‌کنی. هنوز یاد نگرفتی که باید از پشت آدما و ماشینا و دوچرخه رد شی؟ از جلو می‌پیچن آخه؟

دستش را گرفت جلو چشم‌هاش. خوشم آمد که نور چشمک‌زن تند چراغ اذیتش کرده.

گفت: این چیه بستی به دوچرخه‌ت؟

گفتم: برای امثال توئه.   

نتوانست حتی قیافه‌ام را ببیند.

ادامه دعوا براش شکنجه بود.

گفت برو بابا.

و با پا موتور را هل داد رفت. دست از پا خطا می‌کردجفت‌پا می‌رفتم تو شکم و صورتش.

 

۲۶

معمولا از امام حسین تا سه راه‌تهرانپارس جایی نیست که فا... شه،‌ها بایستند. امشب اما نرسیده به نیروی هوایی یکی ایستاده بود. به نظرم پیرزنی بود که آرایش غلیظ کرده بود و لباس تنگ و چسب و این حرف‌ها. به آرامی از کنارش رد شدم. از سر تا پام را با نگاهش خورد. کمی جلوتر یکهو یه پرایدیه ترمز ناگهانی زد و با جیغ ایستاد. برگشتم نگاه کردم. با سرعت داشت دنده عقب می‌رفت سمت خانمه. به نظرم ارزش حتی آن ترمز ناگهانی را هم نداشت. نمی‌دانم. بازار است دیگر. هر کی کنار خیابان بایستد مشتری دارد!

 

۲۷

این موتوری‌ها که می‌زنن آینه بغل ماشینا رو می‌شکونن حق دارن.

سه تا ماشین جلویی پشت سر هم منظم وایستن بعد آقای ساندرو سوار میاد می‌چسبونه به جدول. سیس سبقت هم داره. آخه سبک‌مغز تو که رد نمی‌شی. چراغ قرمز هم هست. چه مرگته آخه؟ فقط راه موتوری‌ها و دوچرخه رو می‌بنده. مثل بقیه رفتار کن دیگه.

اینایی که خودشون نمی‌تونن برن و راه بقیه رو هم می‌بندن (در همه زمینه‌ها ها... تو کار و شغل هم همینه. یه سری این‌جوری‌اند. خودشون عرضه ندارن. جلو بقیه رو هم می‌گیرن که کار نکنن. چون ماشین دارن و قدرت با لذت هم این کارو می‌کنن) اینا جزء اون ۴۰ میلیون اضافه جمعیت ایرانن.

تفنگ اگر داشتم از امروز فرآیند اصلاح نژاد رو شروع می‌کردم.

 

۲۸

امشب چهار تا کارناوال عروسی دیدم سر راهم.

دیوانه‌اند این ملت به خدا.

دو تای‌شان که کل خیابان دماوند را بسته بودند و وسط خیابان می‌زدند می‌رقصیدند. ماسک؟ اصلا و ابدا.

آخریش دیگر روی مخم رفت.

بلوار پروین برایم آرامش خاصی دارد. تکه‌ی آخر مسیرم است و خلوت. پیاده‌روی خوبی هم داردها. اما جوری خلوت است که من همیشه یک لاین را کامل اشغال می‌کنم و آرام سربالایی‌اش را رکاب می‌زنم. یک جور حس مالکیت دارم. چون خلوت است مزاحم ندارم و ماشین‌ها از لاین سرعت می‌روند. یک جور سرخوشی امشب هم به سلامت رسیدم دارم.

کلا هم چهار پنج درجه خنک‌تر است. به خاطر درخت‌های وسط بلوار و دو طرفش خیلی خنک است.

امشب یکهو سروکله‌ی یک کارناوال عروسی پیدا شد. خلوت عارفانه و مالکانه‌ی بلوار پروین را برایم به هم زدند. بوق بوق بوق. در ماتحتم یکی شان بوق خیلی نکره‌اش را هی می‌زد. بعد دیدی تو کارناوال‌ها همیشه سه چهار تا هستند اگزوز اسپرت کرده‌اند الکی شتاب می‌گیرند؟ این الاغ‌ها هم چند تا داشتند که هی می‌خواستند لایی بکشند. من هم به جدول چسبیده بودم هی به پدر و مادری که این‌ها را به وجود آورده بود اظهار ارادت می‌کردم و مثل بید به خودم می‌لرزیدم که خر بازی یکی‌شان گل نکند محض تفریح من را له کند. مست هستند معلوم نیست فازشان چی است.

خیلی بودند. شاید سی چهل تا ماشین. تمام نمی‌شدند...

کرونا این‌ها را نمی‌کشد که!

 

۲۹

شب است و مورچه‌ها دارند اندوه زمین را جا به جا می‌کنند...

 

۳۰

زیاد بوی تریاک می‌شنفم وقت رد شدنم تو کوچه و خیابان‌ها...

  • پیمان ..

قبلا فکر می‌کردم مأمور پست محله‌ی دریان‌نو آدم داغانی است. ساختمان محل کار ما آیفون ندارد. یک ساختمان اداری بالای ۳۰ سال ساخت است که آیفون ندارد. دفتر ما نیم‌طبقه‌ی اول است. راهرویی به مسافت ۴ متر را طی می‌کنی و ۴ تا پله را بالا می‌روی و به دفتر ما می‌رسی. طبقات بالا هم آیفون ندارند. آزمایشگاه است و مطب دکتر و آرایشگاه زنانه و دو سه تا دفتر شرکت و در ساختمان هم همیشه باز. 
مأمور پست دریان‌نو دو سه بار اول که بسته پستی می‌آورد برای‌مان بهم زنگ می‌زد. می‌گفت بیا دم در بسته‌ات را بگیر. وقتی می‌رفتم هم تشر می‌زد که چرا ساختمان‌تان آیفون ندارد؟ می‌گفتم همین طبقه اولیم. ۴ متر مسافت است. غرغر می‌کرد که من وظیفه ندارم داخل ساختمان بیایم. هر چی زودتر آیفون نصب کنید. پشت‌بام ساختمان را جعفر کفترباز غصب کرده است و پارکینگ را هم حمید معتاد. مدیر ساختمان بیشتر درگیر بیرون کردن این دو تا و درست کردن آسانسور قدیمی و نشتی توالت‌ها و دیوارهاست. یعنی راستش سیم آیفون‌ها را هم وصل کرد. اما بیرون کردن حمید ممعتاد و خانواده‌اش نیاز به وکیل داشت. گفت بیایید شراکتی هزینه وکیل را بدهیم و نصب نهایی آیفون را موکول کردن به دادن پول وکیل. چند ده میلیون پول وکیل دادن هم در آن ساختمان برای همه گران بود و خب آیفونی نصب نشد و بعد از مدتی دیدیدم هیچ کدام از بسته‌های پستی به دست‌مان نمی‌رسد. مأمور پست راه ساده‌تری را انتخاب کرده بود: هر چه به آدرس ساختمان ما می‌رسید برگشت می‌زد. بهانه‌ هم می‌آورد که وظیفه‌ی من نیست بسته‌ی پستی را داخل ساختمان بیاورم. یکی دو بار هم بسته‌ها را داده بود به حمید معتاد که خودش را سرایدار ساختمان معرفی کرده بود. حمید هم که بدون شیتیل بسته تحویل آدم نمی‌دهد.
چند باری رفتم اداره پست شهرک غرب. بسته‌های پستی برگشت می‌خوردند به آن‌جا.  اگر به موقع خبردار می‌شدیم به آن‌جا برگشت می‌خوردند. اگر دیر باخبر می‌شدیم باید احوال بسته‌ها را اداره پست مرکزی توی توپخانه می‌گرفتیم. اداره پست شهرک غرب هم والذاریاتی است. به خاطر کرونا و رونق گرفتن کسب‌وکارهای اینترنتی سر اداره‌ی پست خیلی شلوغ شده است. وقتی می‌روی آن‌جا فقط بسته و کاغذ می‌بینی و آدم‌هایی که توی هم لول می‌خورند. طرز برخوردشان با بسته‌ها هم کاملا شبیه طرز برخورد کارگرهای فرودگاه با چمدان‌های مردم است. پرتاب می‌کنند. لگد می‌کنند. یک وضعیتی. یک بار رفتم به خاطر دو تا دانه کتاب چهار پنج بار من را بین طبقات پاس‌کاری کردند. دو تا از بسته‌های پستی‌مان هم هرگز پیدا نشد. معلوم نشد چه شده‌اند. بهم گفتند برو از بیمه‌ استفاده کن. بسته‌های پستی بیمه دارند و  اگر گم شوند بیمه پول‌شان را می‌دهد. عوضی‌ها گم و گور می‌کنند بسته‌ها را بعد به جایی‌شان هم حساب نمی‌کنند و تمام دوندگی‌ها را می‌اندازند به دوش مشتری.
سر همین‌ بازی‌ها مأمور پست دریان‌نو یکی از نفرت‌انگیزترین آدم‌های زندگی‌ام شده. بچه‌ها می‌گویند اگر همان اول ۲۰ هزار تومان کف دستش گذاشته بودی این همه داستان نمی‌شد. اگر کمی خوش‌اخلاق بود شاید این کار را می‌کردم. مردک از بس بداخم و گه‌اخلاق بود که رغبتم نگرفت. پیش خودم گفتم به خاطر سگ‌اخلاقی جایزه بدهم بهش؟
الان پنج روز است که منتظر یک بسته‌ی پستی دیگر هستم. این یکی آدرس خانه‌مان را دادم. هی هر روز می‌روم سایت رهگیری مرسولات پستی نگاه می‌کنم ببینم بسته‌ام کدام قبرستانی است. دیروز زده بود مراجعه شد به منزل و کسی نبود. از مامانم پرسیدم گفت خانه بودم تمام روز. گفتم برق نرفت؟ گفت نه. دوباره امروز ظهر نگاه کردم. دیدم امروز هم زده که ساعت ۹ به منزل مراجعه شد و کسی نبود. این یکی دیگر دروغ محض بود. باز برای دریافت بسته‌ام باید بروم اداره پست. دیگر اداره‌ی پست دارد حالم را به هم می‌زند.
چند وقت پیش رفته بودم که بسته‌ای را پست کنم. می‌خواستم سفارشی پست کنم. پست پیشتاز الکی گران است. تمام این بسته‌هایی که قرار است به دستم برسد و مأمورهای اداره پست برگشت می‌زنند با پست پیشتاز ارسال شده‌اند و به خاطر اطمینان از رساندن به دست گیرنده پول بیشتری گرفته‌اند. اما... هر چه قدر گفتم می‌خواهم پست سفارشی بزنم. هیچ فرقی با پیشتاز ندارد. اتفاقا سریع‌تر هم هست. گفتند نمی‌شود. خانم متصدی راستا حسینی بهم گفت که به‌مان گفته‌اند چون پست سفارشی ارزان‌تر است فقط از مشتریان عمده که روزی ۲۰-۳۰ تا بسته ارسال می‌کنند قبول کنیم و از مشتری معمولی فقط پست پیشتاز دریافت کنیم.
می‌گویند فیلترشکن‌ها حجم مصرفی اینترنت را تا ۴۰ درصد افزایش می‌دهند. اکثر سایت‌ها فیلترند و تلگرام هم که چند سال است فیلتر است و گاهی اوقات پروکسی‌ها کار نمی‌کنند. آدم مجبور است فیلترشکن استفاده کند. من تا شعاع ۱۰۰۰ کیلومتری خودم آدمی را نمی‌شناسم که بدون فیلترشکن از اینترنت بهره‌مند شود. به جز افزایش مصرف و هزینه‌ی اضافی و دوشیدن من کارکرد دیگری دارد؟
من حاضرم دوشیده شوم اما در عوضش خدمات هم دریافت کنم. بسته‌های پستی را برای چه به دستم نمی‌رسانند؟! 
 

  • پیمان ..

بار چندمی بود که در یک سال گذشته با دوچرخه می‌رفتم به نیاوران. تغییر کرده‌ام. دیگر مکان‌ها به خودی خود برایم برانگیزاننده نیستند. حال و حوصله ندارم همین‌جوری الکی جایی بروم. پی بهانه‌ام. بهانه‌ای از جنس آدم. بهانه‌ی با دوچرخه نیاوران رفتنم همیشه محمد بود. بهش می‌گفتم آماده باش می‌خواهم بیایم باهات صبحانه بخورم. همیشه غر می‌زد که چرا کله‌ی سحر می‌آیی؟ او هم از آدم‌های شب‌بیدار بود و من به خاطر خنکای دم صبح، رکاب زدن برایم راحت‌تر از بقیه‌ی روز بود. دیدارهای سال‌های کرونایی‌مان همیشه این شکلی بود. سال‌هایی که برای محمد در برزخ رفتن و نرفتن بود. همیشه در این هول و ولا که شاید این هفته جور شود و بهتر است که زیاد توی شهر نگردم تا یک وقت کرونا نگیرم کارم برای ویزا گیر کند. من هم برایم با دوچرخه رفتن دلچسب‌تر بود. بهش می‌گفتم من با دوچرخه می‌آیم. هم یک چالش سربالایی رکاب زدن را طی می‌کنم. هم کرونا نمی‌گیرم.  دفعه‌ی قبل حمید هم بهم اضافه شده بود. دو نفری رفته بودیم دوچرخه‌های‌مان را توی پارکینگ خانه‌شان گذاشته بودیم. بعد هم پیاده رفته بودیم پارک نیاوران و توی یک آلاچیق نشسته بودیم به گپ زدن.
دفعه‌ی قبل محمد خیلی خسته بود. لِه بود. چهل روز بیهوده ماندن در دبی خسته‌اش کرده بود. پذیرش دانشگاهش را گرفته بود و رفته بود دبی برای ویزا. همه‌ی فروختنی‌هایش را هم قبل از دبی رفتن فروخته بود. ال نودش را قرار بود به محسن بفروشد. گفته بودم من محمد را می‌شناسم و ماشین دست دوم می‌خواهی بخری باید به راننده‌اش نگاه کنی که چطور از ماشین سواری گرفته. محمد خوب تا کرده. ماشینش هم مثل ال نودهای دیگر نیست. پر از آپشن است. از ضبط تصویری فابریک رنو بگیر تا تلویزیون و این‌ها. محسن دست دست کرد که گران است و ماشین دارد ارزان می‌شود و این حرف‌ها. خودم پول نداشتم. کیومیزو را فروختن هم کار راحت و سریعی نبود. من هیچ وقت پول نداشته‌ام. محمد نمی‌دانم ماشینش را به کی فروخت. رفته بود دبی و مصاحبه‌ی سفارت آمریکا داده بود و هما‌ن‌جا زارت ردش کرده بودند. دوباره وقت سفارت گرفته بود که شاید دفعه‌ی بعد مصاحبه‌کننده‌ی بعدی حداقل چند تا سوال از او بیشتر بپرسد و حداقل همان لحظه درخواست ویزایش را رد نکند. اوج کرونا هم بود. دوباره وقت مصاحبه گرفت. اوج کرونا بود و رفت و آمد و هی تست کرونا دادن هم فراتر از حوصله‌اش بود. چهل روز در دبی مانده بود تا دوباره وقت مصاحبه‌اش شود. چهل روز انتظار کذایی در یکی از گران‌ترین شهرهای دنیا. این بار مصاحبه‌کننده ازش سوال‌های بیشتری پرسیده بود و سرآخر باز هم درخواست ویزایش رد شد. باورمان نمی‌شد که درخواست ویزایش را رد کرده باشند. محمد نه سیاسی بود نه کار دولتی داشت نه رابطه‌ای با جمهوری اسلامی. سیگار پشت سیگار گیرانده بود و فحش داده بود به زمین و زمان که همه بی‌شرف‌اند. حالت خسته و تسلیم غریبی داشت. جوری که رویم نشد بروم روی مخش که بیا دوچرخه‌سوار شو.
من  و حمید، محمد را از خیلی سال پیش می‌شناختیم. تقریبا هجده سال می‌شد که باهاش دوست بودیم. همه چیز هم از پنج‌شنبه‌های مرکز بیست و هشت شروع شده بود. پنج‌شنبه‌هایی که توی دخمه‌ی پشتی کتابخانه می‌نشستیم به گپ زدن و داستان خواندن و هر هفته یکی دو نفر از بقیه‌ی کتابخانه‌ها هم مهمان‌مان می‌شدند. بچه‌هایی که قدیر باهوش و بااستعداد تشخیص‌شان می‌داد و دعوت‌شان می‌کرد که پنج‌شنبه به ۲۸ بیایند. محمد هم یکی از آن پسرها بود. از مرکز ۱۸ می‌آمد. هر از گاهی داستانی می‌نوشت. کتاب هم می‌خرید و می‌آورد و من یادم است که کتاب «فرهنگ لغات مخفی» را از او قرض گرفته بودم و خوانده بودم.  چند سال‌مان بود؟ ۱۲ یا ۱۳ سال. بعدش اردوی کشوری کانون پرورش فکری بود توی اردوگاه باهنر. همان اردویی که بچه‌هایی از کل ایران (از زاهدان، از بوکان، از راهمهرمز، از بندر عباس و...) جمع شده بودند توی اردوگاه باهنر. همان اردویی که هر کدام‌مان بعدش برای خودمان دوست‌های نامه‌ای پیدا کرده بودیم. دوست علی موسوی یکی از دخترهای بوکانی بود. بعد از آن اردو هر هفته برای هم نامه نوشته بودند تا وقتی که علی رفت سربازی و بعد هم به خواستگاری آن دختر ماه‌رو رفت و با هم ازدواج کردند. دوست نامه‌ای من بعد از آن اردو سعید بود، پسری از یکی از روستاهای اطراف رامشیر. محمد هم توی آن اردو بود. یادم است. تخت‌ها دوطبقه بود. محمد طبقه‌ی پایین من می‌خوابید و من طبقه‌ی بالای او. اولین تآتر زندگی‌ام، «مریم و مردآویج» بود. من و محمد کنار هم بر صندلی‌های طبقه‌ی دوم تالار سنگلج به تماشای هنرنمایی گلشیفته و شقایق فراهانی نشسته بودیم. بعد از هم دور شده بودیم. خاصیت دوستی هجده ساله‌مان همین دور و نزدیکی‌ها بود. گاه غرق حوادث و اتفاقات از هم دور می‌شدیم و دوباره به هم نزدیک می‌شدیم.
سال‌های دبیرستان و کنکور را از هم دور بودیم. تا این‌که یکهو روز اول دانشگاه هم را جلوی پنجاه تومانی دیدیم. جفت‌مان دانشگاه تهران قبول شده بودیم. او مهندسی برق و من هم مهندسی مکانیک. جفت‌مان مثل هر دانشجوی صفر کیلومتر دیگری که دانشگاه تهران قبول می‌شود، عقده‌ی از زیر ۵۰ تومانی رد شدن را خالی کردیم و رفتیم سمت فنی و تا ته خط هم رفتیم. محمد فکر کنم یک ترم زودتر از من لیسانس را تمام کرد. درسش که تمام شد دیگر مهندسی را ادامه نداد. رفت کنکور مالی داد و شهید بهشتی قبول شد. من عین ترسوها رفتم کنکور ارشد مکانیک دادم و شانس آوردم که جای خوبی قبول نشدم. محمد را که دیدم جرئت شیفت-پارادایم پیدا کردم. سال بعدش رفتم کنکور صنایع دادم و رفتم مهندسی سیستم‌های اقتصادی اجتماعی خواندم. شیفت- پارادایمی فوق‌العاده بود. محمد اگر نبود احتمالا جرئتش را به خودم نمی‌دادم. بعدها سر شغل و کار و بار هم یکی دو تا شیفت-پارادایم دیگر داشت محمد که من هم تحت تأثیرش قرار گرفتم و جسارت به خرج دادم. جسارتی که حالاها دوباره بهش نیاز پیدا کرده‌ام...
محمد سنگ صبور تمام سال‌های بعد از دانشگاهم بود. از هم دور شدیم. بعد از دانشگاه دیگر هم را هر روز یا هر هفته نمی‌دیدیم. اهل سفر نبود یا بهتر است بگویم با هم زیاد سفر نرفتیم. اما کم که می‌آوردم، غصه‌هایم که زیاد می‌شد، با یار دعوایم که می‌شد و شکست عشقی که می‌خوردم سریع زنگ می‌زدم که می‌خواهم ببینمت. می‌آمد و وقت می‌گذاشت و گوش می‌کرد و گوش می‌کرد. 
با حمید رکاب می‌زدیم و از بنی‌هاشم به سمت میدان هروی می‌رفتیم و بعد هم پاسداران و نوبنیاد. صبح جمعه خیابان‌ها خلوت بودند. آرام آرام سربالایی‌ها را رکاب می‌زدیم. محمد رفتنی شده بود. به طرز غیرمنتظره‌ای ویزای آمریکایش بعد از یک سال برزخی جور شده بود و حالا داشتیم می‌رفتیم که ازش خداحافظی کنیم. بعد از رفتن ترامپ خواسته بود برای آخرین بار یک تلاش دیگر هم بکند. بهم گفته بود که می‌خواهد از سفارت آمریکا در ارمنستان تقاضای ویزا کند. گفته بود که شرط گذاشته‌اند که ۱۴ روز باید در ارمنستان بمانی تا بعدش بتوانی مصاحبه‌ی سفارت بروی. گفته بودم پایه‌ات هستم که بیایم. ولی ناغافل گذاشته بود رفته بود. چند روزی پیدایش نبود و جواب تلفنم را نمی‌داد و شاکی شده بودم ازش و برایش فحش فرستاده بودم که مردک چرا خودت را... فلان و بیسار و این‌ها که زنگ زد گفت فحش نده ارمنستانم و و ویزای آمریکا گرفته‌ام و دارم برمی‌گردم ایران. صدایش خوشحال نبود. گفت برای هفته‌ی دیگر هم بلیت آمریکا گرفته‌ام که بروم... جای دلخوری نبود. باید هر چه زودتر می‌دیدیمش.
دوباره دوچرخه‌های‌مان را توی پارکینگ خانه‌اش گذاشتیم. خواستیم برویم به همان کافه‌ی روبازی که دفعه‌ی قبل رفته بودیم. اسنپ گرفتیم و رفتیم. اما کافه تعطیل بود. توی کوچه پس‌کوچه‌ها پیاده راه افتادیم. کافه‌های روباز بسته بودند. آخرش تصمیم گرفتیم از یکی از کافه‌های نزدیک خانه‌ی محمد صبحانه بگیریم (مهمان او) و بنشینیم توی پارک جلوی خانه‌شان صبحانه بزنیم. این حرکت روتین دوران کرونایی‌مان شده بود. دفعات پیش هم با دوچرخه می‌آمدم جلوی خانه‌شان، او بند و بساط صبحانه را می‌آورد. من زیلوی آبی رنگم را از خورجین دوچرخه درمی‌آوردم و می‌نشستیم به صبحانه خوردن. این بار هم همان کار را کردیم. منتها صبحانه‌ی پر و پیمان کافه‌ی پایین پارک نیاوران را مهمان محمد بودیم. باز هم به زیلوی آبی‌ام خندیدیم. هر چه قدر قسم خوردم که آن لک روی زیلو کار چای است و به چیزهای بد فکر نکنید نشد.
خوشحال نبود. ویزای آمریکا را بعد از سه بار تلاش و کلی هزینه گرفته بود. هفته‌ی دیگر ایران را ترک می‌کرد. در بهترین زمان ممکن داشت این کار را می‌کرد. روزهای سیاهی در پیش‌اند و هر روز نشانه‌ی شومی خودش را می‌نمایاند. از اینترنت ملی تا ابرتورم و ناامنی و بحران آب و برق... گفت ویزای آمریکا را که گرفتم سریع بلیط آمریکا را با اولین پرواز خریدم. گفت می‌ترسم از شانسم مرزهای ایران بسته شوند. اما خوشحال نبود. پکر بود. آمریکا آن قدر برای ویزا دادن بهش سخت گرفته بود و آن قدر او را در برزخ نگه داشته بود که دیگر خوشحال نبود. اما... نه. گیرش ویزا نبود. به خیابان نگاه کرد، به کوچه‌ها و ماشین‌ها نگاه کرد و گفت: این جمهوری اسلامی نذاشت...انگار دچار همان تردید لعنتی شده بود. این‌که برای چه دارم می‌روم؟ چرا دارم این زمین سفت زیر پایم را رها می‌کنم و می‌روم؟ و فقط دو کلمه داشت که در جواب بگوید: جمهوری اسلامی... شکش را می‌کشت.
صبحانه خوردیم. عکس سه نفره گرفتیم. از کتاب‌ها و فیلم‌ها حرف زدیم. از خاطرات گذشته. از خبرهای این روزها. از روزهای سیاه. از دانشگاه آینده‌اش. از شهر آینده‌اش. سر ظهر شد. بند و بساط را جمع کردیم. رفتیم توی پارکینگ خانه‌شان. من لباسم را عوض کردم و دوچرخه‌ها را آوردیم دم در. توی این دو سال کرونا دیگر با کسی دست نداده‌ام. اما دست محمد را محکم گرفتم و با هم دست دادیم. چند لحظه‌ای دست هم را محکم بالا و پایین کردیم و بعد هم خداحافظی کردیم. توی سرپایینی پاسداران و عراقی دوچرخه را ول دادم تا سرعت بگیرد و خودش برود و به این فکر کردم که حالا دیگر برای رفتن به نیاوران هم بهانه‌ای ندارم... چراغ نیاوران هم برایم سوخت.
 

  • پیمان ..