سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

91

۲۵
اسفند

شالیزار در فصل بهار

پیج «سنگ کاغذ قیچی» توی گوگل پلاس ایده‌ی جالبی زده... ایده‌اش اصلن جدید نیست. خیلی سال است که یک نفر برای هر سال یک ملت اسم تعیین می‌کند. اسم تعیینی او هم تبدیل می‌شود به شعار و کتاب و فیلم و بیلبورد. خب مسلمن هر کسی به ذهنش می‌رسد که من هم می‌توانم حداقل حداقل برای سال آتی خودم اسم تعیین کنم. چرا تعیین نکنم؟! خوبی «پیج سنگ کاغذ قیچی» این است که خیلی‌ها می‌خانندش و خیلی‌ها برایش می‌نویسند و جامعه‌ی آماری جالبی دارد. خود پیج ایده‌اش را این طور توضیح داده بود:
 «نامگــذاری سال یک هزار و سیصد و نود و یک هجری شمسی

سنگ کاغذ قیچی از شما ملت فهیم پلاس دعوت می‌کند جهت حفظ همبستگی بیشتر و کوبیدن مشت محکم بر دهان سایر پیج‌های مشابه، ضمن نامگذاری سال ۹۱؛ سند چشم انداز سه ماه آتی پیج را به دلخواه خود تنظیم کرده و برنامه‌های پیشنهادی خود را برای تصویب و اجرا شدن در پیج با ما در میان بگذارید.»
نام گذاری سال ۱۳۹۱ از نگاه‌های گوناگون جالب و خاندنی بود. پیشنهاد می‌کنم حتمن اسم‌های سال ۹۱ را بخانید...
این روزهای آخر سال ۹۰ خیلی به ۹۱ فکر می‌کنم. به اینکه حتمن باید ۹۱ برای من یک اسم داشته باشد. یک اسم کلیدی.... این روز‌ها دارم در به در برای سال ۹۱ دنبال اسم می‌گردم...
پیشاپیش عیدتان مبارک.

 

پس نوشت: طبعن یک مدتی نخاهم بود...

  • پیمان ..

۱۵ تا

۲۴
اسفند

زخمی

خیلی وقت بود ندیده بودمش. یعنی چند سالی می‌شد که ندیده بودمش. آخرین باری که یادم می‌آمد نمره پلاک ماشینش تهران ۲۶بود. ۲کوچه پایین‌تر از ما بودند و با همین پیکان بود که هی توی خیابان‌ها دور دور می‌کرد... پیکان خردلی رنگ تهران ۲۶. پیکانش چراغ بنزی هم نبود. از آن چراغ‌ها داشت که انگار پیکانه غمگین است و دارد گریه می‌کند. می‌دانی که کدام‌ها را می‌گویم. در غروبی که خورشید داشت آن دور دور‌ها در غرب تهران غروب می‌کرد سر چهارراه تیرانداز دور زد. خیلی آرام دور زد.‌‌ همان پیکان را داشت. با‌‌ همان رنگ. فنرهاش را خابانده بود. این قدر که انگار کف ماشین به زمین می‌مالد و راه می‌رود. و ریش‌هایش... انبوه‌تر شده بود. دراز‌تر. ریش‌هایش از سینه‌اش هم پایین‌تر رفته بودند. خیلی آرام دور زد. صدای موتور پیکانش قارقاری کرد و بعد دنده سبک کرد و با سرعت ثابت انگاری که فیلمی را با حرکات آهسته نشانم بدهند از جلویم رد شد. خیلی آرام. با سرعت 15کیلومتر بر ساعت. بیشتر نمی‌رفت. با ناز و ادا. خیلی خیلی آرام. همه‌ی ماشین‌ها با سرعت از کنارش رد می‌شدند و می‌رفتند و پیکانش آرام قار قار می‌کرد و می‌رفت. تنها نبود. بغلش هم کسی نشسته بود. یک مرد ریشو‌تر از خودش. خسته‌تر از خودش... صندلی‌های پیکانه را هم حتا عوض نکرده بود.‌‌ همان صندلی‌های پیکان‌های قدیمی که وقتی می‌نشینی انگار کف ماشین ۴زانو نشسته‌ای. ۲نفری نشسته بودند توی پیکانه و...
یک آن حس کردم آخر و عاقبتمان همین می‌شود. خود خود همین. من لاک پشت را برمی دارم می‌آیم دنبالت سوارت می‌کنم و با سرعت 15 تا توی خیابان‌ها راه می‌رویم و می‌گذاریم همه‌ی ماشین‌ها ازمان جلو بزنند. ما هم عین خیالمان نخاهد بود. فنرهای لاک پشت را تا ته می‌خابانم و با حرکت اسلوموشن سر چهارراه دور می‌زنم و خیلی آرام برای خودمان می‌رویم. چند سال دیگر همین می‌شویم که دارم می‌گویم...
نه من کخی می‌شوم نه تو.
همین لاک پشت می‌ماند بیخ ریشم. می‌گویم: بابام برام خریدش. خیلی سال پیش. کیلومترشمارشو حالا نگاه کن. شده ۳۹۰۰۰۰۰. تو هم می‌گویی: یادمه. ۲۹۵۰۰۰که شده بود فکر می‌کردی کارش تمومه.... لبخند می‌زنم می‌گویم: نمی‌دونستم چی می‌خام. هی زور می‌زدم که چیزی بخام... هیچی نمی‌خاستم... به خودم تلقین می‌کردم که فکر کنم دختری پیدا می‌شه که می‌شه به خاطرش هر کاری کرد... ولی اونم نمی‌خاستم. زور می‌زدم خودمو عاشق داشتن یه شاسی بلند جا بزنم... باورم هم شده بود که می‌خام... ولی بعد دیدم نمی‌خام. یادته؟ تو ریش‌هایت را می‌خارانی می‌گویی: اوهوم.
لاک پشت برای خودش قارقار می‌کند و با سرعت ۱۵کیلومتر می‌رویم. از چهارراه تیرانداز می‌رویم به سمت یاسینی. یک ساعت برای خودش طول می‌کشد. می‌زنم به فرمان و می‌گویم: می‌دونی شباهت من و این لاک پشت چیه؟ دیر شتاب می‌گیریم. خیلی دیر. یعنی در نوع خودمون بد هم شتاب نمی‌گیریم‌ها. نسل کاربراتوری‌ها ور افتاد. ما هم دیگه دیر شدیم...
چند لحظه ساکت می‌مانم و بعد می‌گویم: از یه جایی به بعد دیگه بی‌خیال شتاب گرفتن شدم. از یه جایی به بعد دیگه از کسی سبقت نگرفتم. از یه جایی به بعد گذاشتم همه ازم سبقت بگیرن. همه نمره‌های درسی شون از من بهتر شه. همه کارای بهتر و پول و پله دار‌تر و گیر بیارن. همه از توی صف ازم جلو بزنن و زود‌تر و بیشتر چلو خورشت شونو بگیرن و بخورن.... گذاشتم همه ازم جلو بزنن. دیگه حوصله نداشتم پامو تا ته روی گاز فشار بدم... از همون موقع‌ها هم بود که یاد گرفتم دیگه از کسی و چیزی انتظار نداشته باشم. از هیچ کس و هیچ چیز، هیچ انتظاری نداشته باشم... از همون موقع‌ها بود که همیشه یادم موند که هیچ وقت برای کار خوبی که دارم انجام می‌دم انتظار جواب خوب نداشته باشم، هیچ وقت برای وقتی که برای یه آدم می‌ذارم انتظار نداشته باشم که اونم برام وقت بذاره... می‌فهمی که چی می‌گم.
تو داشبورد را باز می‌کنی. داشبورد را زیرورو می‌کنی. می‌گویی: این بانوی دو عالم کجاست؟
می‌گویم: جاسیگاری رو باز کن. جا سیگاری را باز می‌کنی. عکس مهستی را درمی آوری. می‌گویی: اگه زنده بود، زن می‌گرفتم. اگه زنده بود می‌رفتم خاستگاریش، پاشنه‌ی در خونه شونو می‌کندم تا زن من شه...
می‌خندم. پسرک دوچرخه سواری از کنارمان رد می‌شود و می‌رود. فلش آهنگ‌های مهستی را از جاسیگاری درمی آوری و می‌گذاری توی ضبط. می‌گویم: خوش به حالت که هنوز مردی. هنوز مردی داری که اگه زنی بود شوهرش بشی. من مردیم کات شد. می‌دونی کی؟ همون سال‌ها که شروع کردم به اینکه همه ازم سبقت بگیرن... یه روز غروب بود که مردیم کات شد. وسط مترو هم مردیم کات شد. اون سال‌ها از امیرآباد تا می‌دون حر رو پیاده می‌رفتم. بعد سوار متروی می‌دون حر می‌شدم و به سمت خونه می‌رفتم. یه روز غروب اسفندماه بود. سوار شدم. تو مترو ۴تا دختر و ۴تا پسر هم اون طرف‌تر وایستاده بودن. خیلی خوشحال بودن. شریفی بودن. از شهشهانی شهشهانی کردن شون فهمیدم. ازین اکیپای دخترپسرای شریفی هم بودن. خیلی رله و این حرف‌ها. می‌گفتن و می‌خندیدن. خیلی بلند می‌خندیدن. دخترای خوشگلی بودن. دختراشون وقتی اون جوری می‌خندیدن من نمی‌تونستم نگاشون نکنم. پسره تعریف می‌کرد که این امید من هر کی باهاش دوست می‌شم فرداش اونم می‌ره باهاش دوست می‌شه، چه پسر چه دختر و همه شون می‌خندیدن. بعد ایسگاه توپخونه پسراشون پیاده شدن. جا خالی شد و منم نشستم و کتابمو در آوردم به خوندن. درست ایستگاه بعد بود که دیدم یهو صدای یکی از دخترا بلند شد: بی‌شعور کثافت. دست تو بکش. آبروتو می‌برم. پشت سرش یکی از این پسرای دیلاق که کارگر مارگر می‌زد وایساده بود و خمار نگاهش می‌کرد. تا صدای دختره بلند شد یکی از اون سر واگن، به جان خودم راست می‌گم، ۲تا در اون طرف‌تر وایستاده بود و عمرن اگه دخترا رو دیده باشه داد زد که: خانم می‌رفتی واگن زن‌ها. اینجا چی کار می‌کنی؟
از دختره خوشم اومد. ایسگاه بعد وایساد جلوی در و نذاشت در بسته شه، مامور مترو رو صدا کرد که آقا من از این ۲تا آقا شکایت دارم. دقیقن همین جا بود که مردیم کات شد. همه‌ی آدمای دودول داری که توی مترو وایستاده بودن داد زدن که از جلوی در برو کنار بذار قطار بره. آقا نرو... نرو... بغل دستیم یه پسره بود. یهو پا شد و خاست بره جلوی اون ۲ تا دیلاقو بگیره که نذاره از مترو برن بیرون. می‌گفت حق ش بود... حق ش بود... اون سر واگن هم فریاد که خانم می‌رفتی واگن زنونه... اینجا چی کار می‌کردی؟ دخترا ۲ تا پسره رو کشیدن بیرون و بعدشو نمی‌دونم... آره. می‌دونم. اون طرز خندیدنای دخترا با پسرا تو ایسگاه‌های قبلی خیلی موثر بود. وقتی اون جوری بلند بلند می‌خندی یه جورایی داری مجوز می‌دی... اون ۲تا دیلاقم پیش خودشون گفتن با اون ۴تا پسر آره چرا با ما نه....!! اما اینکه دختری وسط مترو انگشت بشه و بعد یه جماعتی نه تنها محکومش نکنن بلکه طرفداری هم بکنن... آخ... نبودی... نبودی.... مردیم کات شد. دیگه از اون به بعد مرد نیستم... می‌فهمی؟!
ضبط را روشن می‌کنی. مهستی می‌خاند. از پل انتهای بزرگراه رسالت با‌‌ همان سرعت پایین بالا می‌روم. یاد روزهایی می‌افتم که عقده‌ی سرعت رفتنم را توی همین بزرگراه یاسینی خالی می‌کردم. تعریف می‌کنم برایت که: دماوندو بالا می‌رفتم. بعد می‌نداختم تو یاسینی و پام را تا ته روی پدال گاز فشار می‌دادم. اون قدر که سرعتش از ۱۲۰ رد شه. برسه به ۱۳۰. برسه به ۱۴۰. برسه به ۱۵۰. از همه جلو می‌زدم. این یاسینی اون موقع‌ها دوربین کنترل سرعت نداشت. آخ چه حالی می‌داد. زیاد هم شلوغ نبود. از خط سبقتشم ۱۵۰تا نمی‌رفتم. از وسط و لاین کندرو.... خالی می‌شدم. ۱۵۵تا بیشتر نمی‌رفت. لاک پشت بود دیگه. پراید معمولی ۱۶۰تا می‌رفت اگر بود... اما همین هم... بعد می‌رسیدم به آخرای یاسینی. تیز و بز سرعت کم می‌کردم از خروجی دماوند می‌رفتم بالا. دوباره تا انتهای خیابون دماوند. بعد می‌نداختم توی یاسینی...
مهستی می خاند.
می‌گویی: پیر شدم پیر تو‌ ای جوونی...
من هم تکرار می‌کنم: پیر شدم پیر تو‌ ای جوونی...
و برای خودمان آرام آرام می‌رویم....

  • پیمان ..

مجوز

۲۲
اسفند

طبق معمول به سایتی برخوردم که دانایان سرزمین من برایم ممنوعش کرده‌اند. یادم رفت که ببندمش... بعد از چند لحظه عکس انگشت‌های استامپ خورده روی صفحه نمایان شد... نمی‌دانم احمق‌های جان فدا چه پیش خودشان فکر کرده‌اند... اما دو حالت بیشتر ندارد. کسی که با این صفحه مواجه می‌شود یا در انتخابات شرکت کرده یا نکرده. در هر صورت این انگشت‌ها پیام مشترکی برایش القا می‌کنند... و پیام درستی هم هست از قضا...

  • پیمان ..

Unknown

۲۰
اسفند

جاده‌ی کرمان سیرچ شهداد - اسفند ۱۳۹۰

  • پیمان ..

نان خُلْفه

۲۰
اسفند

خننه جان

می‌نشینم روی نرده‌ی چوبی و تکیه می‌دهم به ستون چوبی ایوان خانه. شیشه‌ی دواگلی بالای ستون آویزان است. خوشه‌های حصیری سیر هم از آن یکی ستون آویزان است. بندهای حصیری کدوتنبل حالا خالی شده‌اند و از سقف چوبی آویزان مانده‌اند. نرده‌های چوبی ایوان کوچک‌اند. کوچک شده‌اند. روزگاری بزرگ بودند. روزگاری سرگرمی من عین بندباز‌ها راه رفتن روی این نرده‌های چوبی و حرکت از یک ستون به ستون بعدی بود. ننه جان همیشه می‌ترسید. می‌ترسید که حین راه رفتن روی نرده‌ها تعادلم به هم بخورد و از بالای ایوان تالاپ بیفتم توی حیاط. حالا... راه رفتن روی نرده‌ها هیچ وقت خطرناک نبود. خطرناک، نشستن مثل آدم بزرگ‌ها و تکیه دادن به نرده‌ها بود. سر همین مثل آدم بزرگ‌ها نشستن بود که زنبور عسلی زیر چشمم را نیش زد. اگر من مثل بچه‌ی آدم از ستون‌ها آویزان می‌شدم و از روی نرده‌ها گردو شکستم راه می‌رفتم... هوا سرد است. باران می‌بارد. باران آرام آرام روی سقف حلبی خانه می‌بارد و کنار پلکان و ایوان چکه چکه می‌ریزد پایین. روی برگ‌های درخت پرتقال که شکسته است و شاخه‌های لخت درخت‌های تبریزی هم می‌بارد و صدای باران می‌دهد. روی سقف حلبی لانه‌ی مرغ‌ها هم می‌بارد.
خاله از اتاق می‌آید بیرون و صدای راه رفتنش روی ایوان بلند می‌شود. توی اتاق شلوغ است. دایی هم آمده است. ننه جان و خاله مشغول پختن نان خلفه هستند. بابا رفته است آرد برنج بخرد بیاورد. آسمان انگار تاریک شده است. ولی هنوز شب نیامده است. باران از صبح یک ریز دارد می‌بارد. توی حیاط نهرهای کوچک و برکه‌های کوچک آب درست شده‌اند. مرغ و خروس‌ها و غاز و اردک‌ها رفته‌اند توی لانه. اگر بیرون بودند زیر بوته‌ها برای خودشان کنجله می‌شدند و پر‌هایشان را پوش می‌دادند و ساکت و آرام به سرما و باران نگاه می‌کردند حتمن. ننه جان اول نمی‌خاست نان بپزد. فکر اسماعیل بود. به زن دایی گفت که دبه‌ی آرد برنج را بیاورد تا خاله خمیر درست کند و ننه جان نان خلفه بپزد. هوای بیرون سرد بود و آسمان از ابرهای پرباران تیره بود و همه چپیده بودیم توی اتاق ننه جان. زن دایی دبه‌ی آرد را آورد و داشت ژاکتش را درمی آورد که ننه جان زد توی ذوقش که: «این چیه آوردی؟ کمه. با این نمی‌شه نون درست کرد که...» کم هم نبود همچین. زن دایی هم سریع از حالت درآوردن ژاکت به پوشیدنش تغییر حالت داد و از اتاق رفت بیرون. بعد بابا آمد. خیس و تلیس از باران. و زمزمه‌های نان پختن دوباره توی اتاق پا گرفت. بابا رفت سراغ زن دایی. زن دایی دبه‌ی آرد را دوباره آورد. ننه جان دیگر نمی‌توانست نه بگوید. همه‌مان نان می‌خاستیم. همه‌مان جمع شده بودیم توی اتاقش و ازش نان می‌خاستیم. خاله شروع کرد به درست کردن خمیر...

زل می‌زنم به چاه آب توی حیاط. همین طور زل می‌زنم و سرما را حتا فراموش می‌کنم... نگاه خیره. به دور‌تر نگاه می‌کنم. به منظره‌ی مه آلود شالیزارهای بایر از میان درخت‌ها و لوله‌های پرچین... پیش خودم می‌گویم باید الان یک تصمیم بگیرم. باید تکلیف خودم را با این زندگی مشخص کنم. باید الان که بی‌هیچ دغدغه و اضطرابی اینجا نشسته‌ام تصمیم بگیرم، دو دو تا چهار تا کنم... اما صدای باران و منظره‌ی تاریک و مه آلود اجازه‌ی فکر کردن و تصمیم گرفتن به من نمی‌دهد...
مامان صدایم می‌کند. همه توی اتاق نشسته‌اند. ننه جان خمیر را گلوله گلوله می‌کند، با کف دستش پهنش می‌کند و می‌گذارد روی گمج تا پخته شود. بعد خاله نان را می‌گذارد روی چراغ نفتی تا نان باد کند. منظره‌ی باد شدن نان روی چراغ نفتی...  نان حاضر است. نفری یک نان دستمان می‌گیریم. نان گرم و شیرین. با پنیر و گردو و تخم مرغ آب پز می‌خوریم... ننه جان می‌خندد و برای همسایه‌ها هم نان درست می‌کند...

  • پیمان ..

Unknown

۱۶
اسفند

از سیه خانه‌ی خیال
برآی
سوی راهی که راه توست
درآی

 

نیما یوشیج

  • پیمان ..
هنوز داره ته نشین می شه... خیلی شاخ. خیلی خفن. خیلی...

چیزهایی هست که نمی دانی-ساخته ی فرید صاحب زمانی

پس نوشت: نظر خصوصی بود. اما نقلش خالی از لطف نیست:

امروز دو تا خلاف عادت کردم. اول اینکه امروز دوشنبه بود با این حال رفتم سینما. دوم اینکه من دو تا سانس پشت سر هم این فیلم را دیدم. به عبارتی می‌کند هشت هزاااااارر تومان. یک بلیت برای ساعت ۱۲ خریدم. نمی‌دانم چند نفر توی سالن بودند. اخر کمی دیر سیدم. همه جاگیر شده بودند. ولی خدای را شکر فیلم هنوز شروع نشده بود. پیام‌های بازرگانی بود هنوز. تا جایی که ادم نبود رفتم جلو. سینما خلوت بود و می‌شد روی هر صندلی‌ای که دوست داری بنشینی. از ردیف هشتم مرکزی‌ترین صندلی را نشانه رفتم. همه پشت من نشسته بودند. وقتی فیلم تمام شد جز من و بلت پاره کن سالن و یک نفر دیگر کسی نبود. برای سانس بعدی هم رفتم بلیت خریدم. جز من سه زوج دیگر بودند. دوباره روی‌‌ همان صندلی نشستم. دوباره همه پشتم نشسته بودند. دوباره فیلم تمام شد و فقط من و‌‌ همان بلت پاره کن و تنها یکی از زوج‌ها از سالن خارج شدیم. بلیت پاره کنه مات و مبهوت من مانده بود که پرسید مگر فیلمش خیلی قشنگ بود که دوبار نگاهش کردی؟ پس چرا سالن اتقدر خلوت است؟ چرا همه وسطش می‌روند؟ گفتم اره خب.
و هنوز مبهوت حرف نزدن‌ها و خیره شدن‌های علی هستم...

  • پیمان ..

Unknown

۱۲
اسفند

یا خدا... این مهستی و خاندن‌هایش را تا ابد این گونه آرامش دهنده نگاه دار...


  • پیمان ..

وظیفه!

۰۹
اسفند

۱-آرش حال و حوصله‌ی بحث کردنش را دارد. من ندارم. یعنی یاد نگرفته‌ام حتا اگر چیزی درست باشد برای حقنه کردنش به دیگران تلاشی بکنم. با راننده تاکسی سر صحبت را باز می‌کند. راننده نالیده. از جلوبندی ماشین که دفعه‌ی پیش ۷۰تومان آب خورده بود و حالا ۱۶۰تومان برایش آب خورده می‌نالید. آرش می‌پرسد: تو انتخابات جمعه شرکت می‌کنید؟ راننده می‌گوید: اینا فقط بلدن پزشو بدن. ما کاره‌ای نیستیم. ما مهم نیستیم. هی صبح تا شب از همین رادیوی فکسنی تو گوش من می‌خونن که وظیفه‌ی تو اینه که بیای رای بدی. بعد من رای می‌دم. اونا پز می‌دن. یه عده به پول و خوشبختی می‌رسن. همه‌ی بدبختی هاش میمونه برای من و امثال من... آرش می‌گوید: خب رای ندید. برای چی وقتی می‌دونید کوچک‌ترین اهمیتی ندارید رای می‌دید؟ یه جور اعتراض. اون وقت این عوضی‌ها هم به اسم من و شما ۱۰۰۰تا دری وری به هم نمی‌بافن.... راننده چانه‌اش را می‌خاراند و می‌گوید: والا چی بگم؟ شما راست می‌گی. پسر منم که دبیرستانیه راست می‌گه. بسیجیه. یعنی الان همه‌ی بچه مدرسه‌ای‌ها بسیجین دیگه. راهپیمایی ۲۲بهمن رو هم رفت. می‌گه اگه ما نریم رای بدیم آمریکا صاف می‌یاد می‌شینه رو تهران. ملتفتی چی می‌گم؟ شما هم راست می‌گی. اونم راست می‌گه. نمی‌دونم والا.... آرش می‌گوید: آمریکا کجا بود برادر من؟ آمریکا اصلن سگ کی باشه؟ آمریکا اصلن اختراع خود ایناست... تا بیاید بیشتر توضیح بدهد می‌رسیم و باید پیاده شویم.
۲-سوار اتوبوس‌های بیمارستان شریعتی راه آهن هستیم. پایین‌تر از میدان انقلاب یک مغازه ستاد انتخاباتی شده. روی شیشه‌ی مغازه اسم طرف را نوشته‌اند و پایینش خیلی درشت: دکترای فیزیک هسته‌ای از انگلستان. انگلستانش خیلی تو چشم است. مهدی می‌گوید: ببین. اگه اپلای کنی فایده ش اینه‌ها. می‌تونی بگی دکترا از انگلستان. کلی کلاس داره. الان تو بگو دکترا از دانشگاه تهران. کسی پشمم حسابت نمی‌کنه. اما اینو نگاه کن... می‌گویم: چرت نگو. مگه تصویب نکردن که کل مدارکی که از انگلیس گرفته شده باطله؟! مهدی می‌گوید: پس این دروغ می‌گه. ما بهش رای نمی‌دیم. بی‌سواد پر رو اومده برای ما دکترا دکترا می‌کنه!
بعد توی اتوبوس بلند بلند اسم اساتیدی که دکترایشان را از انگلیس گرفته‌اند لیست می‌کنیم و به‌شان می‌خندیم که با این قانون مجلس از ما هم دیگر بی‌سوادترند... بعد یک نفر برمی گردد می‌گوید: یک هفته قبل از شروع ماجرای انتخابات قانون شو خودشون لغو کردن.
گفتم: جدی؟ اینا که ۳هفته قبل انتخابات رفته ن مرخصی و تعطیلات که!
بغل دستی‌اش می‌خندد و می‌گوید: عکسای زمان ناصرالدین شاه و و مظفرالدین شاه و قاجارو دیدی؟ ناصرالدین شاه اون وسط وایستاده و همه به حالت چاکری و نوکری کنارش وایستادن؟ کتابای زمان قاجار رو خوندی؟ اعتمادالسلطنه می‌‌شناسی؟ کتاباشو بخون... مسابقه‌ی چاکری و نوکری راه انداخته بودن... حالا اینا رو نگاه کن. شعاراشونو نگاه کن... مسابقه‌ی ولایت مداری راه انداخته ن... اون زمان هم کسی به فکر چیزی نبود. الان هم... همونه به خدا... همه به فکر اینن که خودشونو تو عکس جا کنن...
چیزی نمی‌گوییم.
۳-روی بورد انجمن اسلامی دانشکده ۲ تا کاغذ آ۳ سفید می‌چسبانیم و بزرگ می‌نویسیم: انتخابات مجلس. نظرات شما:
کسی نظری نمی‌دهد. صبح چسباندیم. عصر که داشتم می‌رفتم از بین آن همه آدم توی دانشکده فقط ۱نفر نظر نوشته بود: روز جمعه همه‌ی ما پای صندوق‌های رای می‌رویم تا به جهانیان ثابت کنیم که خریت انتها ندارد!

  • پیمان ..

نرکده 2

۰۹
اسفند

- ممد، کمد داری؟ 

- آره. 

- می تونم کتابمو بذارم تو کمد تو؟ 

- کمد دارم ولی کلیدش زندان اوینه. بهم پس ندادن...

  • پیمان ..

نرکده

۰۸
اسفند

می‌نشینم روی صندلی. کتابم را درمی آورم. توی صندلی فرو می‌روم و لم می‌دهم. صادق می‌پرسد ناهار چی بود؟ می‌گویم: کتلت و ماکارونی. احتمالن تا الان کتلتش تموم شده... صادق به محمدرضا می‌گوید: چی کار کنیم؟ محمدرضا ازم می‌پرسد: هستی؟ می‌گویم: آره. کیفش را می‌گذارد روی میز و با صادق می‌روند. به این فکر می‌کنم که این شیرازی‌ها چرا این قدر دوست داشتنی‌اند؟! در را هم می‌بندند. هیاهوی سر ظهر لابی دانشکده خفه می‌شود. کسی توی دفتر انجمن نیست. توی صندلی بیشتر لم می‌دهم و کتاب را جلوی چشم هام می‌گیرم. زانو‌هایم درد می‌کنند. یک صندلی دیگر می‌آورم. جفت پاهام را روی صندلی می‌گذارم و به حالت درازکش مشغول خاندن می‌شوم. می‌دانستم که صبح، «چرخدنده‌ها» توی مترو تمام می‌شود. و چه قدر هم چرت و مزخرف تمام شد. یعنی فقط ۱۰صفحه‌ی اولش ارزش خاندن داشت. کلن این کتاب‌های نشر چشمه مزخرف‌اند. به لعنت خدا نمی‌ارزند. مثلن به چاپ دوم رسیده بود خیر سرش. حالا «فلینی از نگاه فلینی» توی دست‌هایم است. ورق می‌زنم. سوال و جواب‌های چرت و پرت زیاد است. یک جا در مورد مذهبی بودن از فلینی سوال می‌پرسد خبرنگاره. فلینی هم شروع می‌کند به گفتن که آره.. سر اولین فیلمم روز اول کارگردانیم رفتم کلیسا تا دعا بخانم... کمتر می‌خانم. بیشتر می‌روم توی هپروت. یاد فیلم آمارکورد می‌افتم که هفته‌ی پیش دیدم. بعد به بیرون در فکر می‌کنم. مهدی و موسا توی سایت مشغول به هم چسباندن تکه‌های فیلمی هستند که برای پروژه‌ی روش تولید گیر آورده‌اند. گفتم پروژه همین طرز ساختن کپسول را برداریم برود پی کارش. حوصله‌ی سایت نداشتم. گرم بود. شلوغ بود. حوصله‌ی چرت و پرت گفتن هم نداشتم. توی لابی... خبری نبود. کسی نبود که بخاهم باهاش حرف بزنم. کسی هم چیزی برای گفتن به من ندارد قاعدتن. آخ... آمارکورد... ممد در را باز می‌کند. وضو گرفته است که نماز بخاند. کمی جابه جا می‌شوم. می‌گوید راحت باش. دوباره لم می‌دهم. می‌گوید: چی می‌خونی؟ جلد کتاب درب و داغان است. اسم کتاب را بهش می‌گویم. می‌گوید: جاده را حتمن باید ببینی. می‌گویم: برام بیار دیگه. می‌گوید: بابا من که فیلم ندارم. سی دی شو از یه بنده خدایی گرفتم دیدم پس دادم. می‌گویم: مردک این چه عادتیه؟ می‌گوید: چی کار کنم؟ هارد کامپیترم فقط ۸۰گیگه. می‌خای فیلم هم توش ذخیره کنم؟!!! بعد می‌گوید: یعنی جاده رو ببینی سرتو به در و دیوار می‌کوبی‌ها. برایش یک بار گفته‌ام که می‌خاهم هر فیلمی که توی اسمش کلمه‌ی جاده است ببینم. هر کتابی که توی اسمش کلمه‌ی جاده است بخانم و همین طور هر شعری... می‌خاهم هر نگاه جدیدی به جاده را یاد بگیرم و از کف ندهم... می‌گویم: همین آمارکورد هم با روحم بازی کرد... این مرد خداوندگار طنزه اصلن. بعد خنده‌ام می‌گیرد. تعریف می‌کنم: آقا تو این آمارکورد یه سکانس داره که بچه‌های مدرسه می‌رن پیش کشیش به اعتراف کردن. بعد یکی شون ماجرای جق گروهی رو تعریف می‌کنه. ممد می‌زند زیر خنده. می‌گویم: وایستا حالا. اینا ۴نفری می‌رن تو یه ماشین و شروع می‌کنن اسم دخترا و زنا رو آوردن و توصیف کردن و با خودشون ور رفتن. بعد دوربین می‌یاد بیرون ماشین. اینا که از بالا پایین دخترا تعریف می‌کنن دو تا چراغ‌های ماشینه پرنور و پرنور‌تر می‌شه. بعد کم کم چراغای ماشینه شروع می‌کنه به روشن و خاموش شدن. روشن و خاموش شدن. بعد هم کم کم خاموش می‌شه... ممد وسط دفتر انجمن از خنده روده بر می‌شود... می‌روم توی لابی. بعد می‌روم سر‌‌ همان کلاسی که صبح کنترل داشتم. حائری خاب آور است. با اینکه دیشب ۸ساعت تمام خابیدم باز هم سر کلاسش خابم گرفته بود. وسط‌های کلاس آن دختر علوم مهندسیه که همیشه‌ی خدا، انگار که آمده است عروسی یا شاید شب زفافش است و هفت قلم آرایش می‌کند، هم آمد و صاف نشست پشتم. بوی ادکلن یا عطرش نفرت انگیز بود. حالم را به هم زد. ۴۰دقیقه‌ی تمام با یک حالت انزجار زور بوی ادکلنش توی دماغم بود و زور می‌زدم جزوه بنویسم و به حائری گوش کنم. دلم می‌خاست برگردم بگویم: پتیاره مجبوری شیشه ادکلنو خالی کنی رو هیکل قناصت؟ می‌نشینم ته کلاس. بعد از نیم ساعت خابم می‌گیرد. می‌خابم. چشم هام را می‌بندم و‌‌ همان طور دست به سینه می‌خابم. حامدی تق تق می‌زند به تخته. از خاب بیدار می‌شوم. نخاب آقا... بیدار می‌شوم و لبخند می‌زنم... کلاس تمام می‌شود. می‌آیم توی لابی. کسی نیست. موسا را می‌بینم. موسای کانون پرورش فکری را. کنکور داده است. می‌پرسم چطور بود؟ می‌گوید راضی نیستم. می‌گوید این ۳-۴تا رفیق شریفیم که ترکوندن. اگه همه اون جوری داده باشن که بدبخت می‌شم. می‌گوید: حتا اگه شبانه‌ی شریف هم شده می‌رم.‌ام بی‌ای فقط شریفش به درد می‌خوره. می‌گویم اگه خدای ناکرده قبول نشدی شریف... می‌گوید: هدف من‌ام بی‌ای شریفه. زمان مهم نیست... وقتی هدف تو انتخاب کنی دیگه زمان موضوعیت نداره... اگه امسال نشد یه بار دیگه برای شریف می‌خونم.. می‌گویم آ‌ها. می‌گوید تو چکاره‌ای؟ تصمیمت چیه؟ کنکور مکانیک؟ سربازی و کار؟ کنکور رشته‌ی دیگه؟ می‌گویم: هیچ. نمی‌دونم. هیچی نمی‌دونم. می‌گوید: حیفی تو پیمان. تصمیم بگیر. زود تصمیم بگیر. این جوری حیف می‌شی... اگه خودت تصمیم نگیری جریان تو رو می‌بره. آره. همین جوری جریانه تو رو دوباره وارد دانشگاه می‌کنه و کسی هم که واردش می‌شه فارغ التحصیل ازش بیرون می‌اد... اما این جریانه بهت کار یاد نمی‌ده‌ها... بعدن فردا نمی‌تونی سینه تو سپر کنی بگی من... بعدن هی پشت یه نفر دیگه قایم می‌شی‌ها... می‌گویم: آره... می‌دونم... ولی... می‌رود. خداحافظی می‌کنیم. می‌نشینم کنار آزموده. می‌گویم عید چه کاره‌ای؟ می‌گوید: قزوین دیگه. می‌گویم: آخرش قسمت نشد ما یه بار از رحیم آباد بیایم قزوین. البته من با پراید مشکلی ندارم. پرایده هر چیش بشه دلم نمی‌سوزه. می‌گوید: پراید نمی‌تونه. دوستام با پژو رفتن وسط راه تو گل و سربالایی گیر کردن با نیسان ماشینو بکسل کردن بیرون آوردن. بعد می‌گوید: بیا جلوم وایستا. بیا جلوم وایستا. استاده منو نبینه. جلویش می‌ایستم و با دستش من را هدایت می‌کند و من هم مثل یک گل آفتابگردان می‌چرخم. استاده از پله‌ها می‌رود بالا. می‌گوید: نمی‌خام الان برم سر کلاسش. منو ببینه گیر می‌ده... ۳تا دختر غریبه و خوش قد و قامت و آلاگارسون از در وارد می‌شوند. نگهبان جلوی در نگاه‌شان می‌کند. بعد کم کم همه‌ی بچه‌ها برمی گردند نگاه می‌کنند. عرفان می‌گوید: مکانیکی نیستن. دختر‌ها وارد لابی می‌شوند. یحتمل از این ورودی جدیدی‌ها هستند که همه‌ی دانشکده‌ها سر می‌زنند. اما با آن سر و وضع بدجایی آمده‌اند. تا وسط لابی می‌آیند و یکهو انگار سنگینی ۳۰-۴۰جفت چشم را روی خودشان حس می‌کنند. امیر زیرچشمی نگاه می‌کند. من کشته مرده‌ی این زیرچشمی هیزی کردن‌هایش هستم... دختر‌ها بیرون می‌روند... یکهو همایون داد می‌زند: رفتن. و با ۷-۸تا از بچه‌های ۶ می‌دوند سمت در و از پشت شیشه‌های در، رفتنششان را نگاه می‌کنند... از خنده می‌ترکم. مهدی هم وحشی بازی را که نگاه می‌کند دلش را می‌گیرد و می‌خندد و از وسط تا می‌شود... آزموده می‌گوید: دوستدخترای سناوندی بودن. بعد گیر می‌دهد به من که بدبخت یه دوسدخترم نداری بیاری مکانیک ملت بخندن و وحشی بازی دربیارن. می‌گویم: برو بابا. می‌روم دفتر انجمن کتاب «کنترل مدرن» دورف را برمی دارم و می‌گذارم توی کیفم. تو این را می‌خانی؟ می‌خانم بابا. می‌خانم. پنجره‌ی انجمن باز است. خوب است. هوا عوض می‌شود. اما یحتمل باز این علی سیگار کشیده. چرت دارم می‌گویم. او که سیگارش را می‌رود بیرون می‌کشد. یک دور به کتاب‌های توی کتابخانه نگاه می‌کنم. مهدی می‌گوید باز این کوثری نبود ما باهاش پروژه بگیریم‌ها. می‌گویم برادرزاده ش اینجاست. اینا‌ها. تی‌ای نیروگاه حرارتی ما هم بود. می‌خای بهش بگم برات آمار بگیره؟ می‌گوید: نمی‌خاد. می‌زنیم از دانشکده بیرون. سر ۴راه امیراباد نیم ساعت معطل می‌شویم تا چراغ عابر پیاده سبز شود. به پلیس سر ۴راه که شماره پلاک یک ماشین عبوری را هی با لب‌هایش تکرار می‌کرد تا حفظ شود و برایش جریمه بنویسد خندیدیم. حافظه اش در حد ماهی قرمز بود. به لکسوس شاسی بلندی که موقع پیچیدن انگار یکهو ۱۸۰درجه چرخید و فرماندهی خیره کننده‌اش فحش خار و مادر را کشیدیم. از ۴راه رد شدیم... خسته نبودم.

  • پیمان ..

زیتون

۰۴
اسفند

آره... فکر کنم از زیتون پرورده شروع شد. از زیتون پرورده شروع شد که من از کلمه‌ی «پرورده» خوشم آمد. پرورده بودن یک چیز یعنی به کمال رسیدن و به اعتدال رسیدن آن چیز. زیتون پرورده هم ترش است هم شور است هم تلخ و همه‌ی این‌ها با هم است که باعث می‌شود ملس باشد. ملس بودن خیلی ویژگی مهمی است. ملس بودن انتهای مزه است... سر همین چیز‌ها بود که عاشق کلمه‌ی پرورده شدم. بعد نمی‌دانم کی اصطلاح «احساسات پرورده» را انداخت توی دهنم.. این عقیده و باور توی ذهنم ثبت شد که آدم برای ملس شدن (یعنی کامل شدن) باید احساساتش را بپروراند. باید احساساتش پرورده باشند. نه تنها احساسات بلکه باید فکر‌ها و عمل‌ها و و کردار‌ها و گفته‌هایش همه پرورده باشند. آدمی که احساساتش پرورده است یعنی فهمیده است عاشقی یعنی چه، شور عشق را تا به انت‌ها کسب کرده و عشق را در خودش پرورده است و می‌داند که به هر آدمی باید چه قدر از عشق جوشانش را بدهد. می‌داند که کی باید عشقش را فوران بدهد. برای اینکه آن را پرورده است. آدمی که احساساتش پرورده است، نفرت را تجربه کرده، عشق را تجربه کرده، حسرت و غرور را به غایت تجربه کرده چوب همه‌شان را خورده و می‌داند که هر کدامشان را باید چه جوری و کجا ابراز کند. آدمی که اراده‌اش پرورده است می داند کی باید کاری را شروع کند می‌داند که باید چه جوری کاری را به انجام برساند. می‌داند که چه طور بر اندیشه‌ی نتوانستن و نشدن پیروز شود. آدمی که احساسات و عقل و شعورش پرورده است همه چیزش دست خودش است... نمی‌دانم. همیشه این حسرت پرورانده بودن احساسات و عقل و شعور برایم مساله بوده‌اند... همیشه فکر کرده‌ام به همین راحتی‌ها نیست، به «عرق ریزان روح» نیاز دارد این جور چیز‌ها...

  • پیمان ..

درایو

۰۲
اسفند

کاری ندارم که درایو فیلم خوبی هست یا نیست. فقط یک جاهایی از فیلم هست که شدیدن فهمیده‌ام.‌‌ همان جاهایی که رایان گاسلینگ نشسته است پشت فرمان ماشین و دوربین کاشته شده کنارش روی صندلی کمک راننده. او رانندگی می‌کند. در خیابان‌های سیاه و پرسایه‌ی لس آنجلس می‌راند. ۴راه‌ها را رد می‌کند. از این خیابان به آن خیابان می‌پیچد. و دوربین هر از چند گاهی صورتش را نشان می‌دهد. آن حالت پشت فرمان نشستنش. آن بی‌خیالی‌اش. آن حالت آرامش چشم‌ها و صورتش. آن لبخند نامحسوسی که روی لب‌هایش نشسته. آن سکوت حاکم بر فضای ماشینش. آن نگاه آرام و خیره‌اش به رو به رو. به خیابان‌ها. به جاده‌ها... خوب درک می‌کردم. یعنی اگر یک چیز فیلم شاهکار باشد همین پشت فرمان نشستن‌های رایان گاسلینگ است. رانندگی آدم‌ها خیلی چیز‌ها را در موردشان مشخص می‌کند. طرز سرعت رفتن و پیچیدن و راه دادن و ایستادن و توقف کردن و خیلی چیز‌ها می‌توانند معرف خیلی ویژگی‌های اجتماعی راننده باشند. اما توی جاده... به نظر من وقتی راننده می‌افتد توی جاده‌ای که فقط خودش است و آن جاده و رفتن، بُعد دیگری از وجودش نمایان می‌شود. وقتی دقایق زیادی فقط رفتن است و راندن، و سکوت در ماشین برقرار است، وقتی دیگر مسابقه‌ی ابلهانه‌ی جلو زدن از دیگران مطرح نیست و فقط باید رفت، دقیقن‌‌ همان جا‌ها صورت راننده، طرز خیره شدنش به جاده و سرگردانی چشم‌هایش عمیق‌ترین حالات درونی‌اش را نمایان می‌کند. دقیقن‌‌ همان جا است که آدم خود خودش است. دقیقن‌‌ همان جا‌ها است که حال و هوای اصلی آدم توی صورتش نمایان می‌شود. لبخندی اگر باشد زورکی نیست. احساس نفرتی اگر هست حاصل برانگیختگی حضور یک کثافت نیست. غمی در چشم‌ها اگر هست غمی به راستی عمیق است... می‌فهمی چه می‌گویم؟! من و بابام زیاد کنار هم نشسته‌ایم. او راننده و من کناردستش یا بالعکس... به هر حال زیاد بوده. بابام این جور وقت‌ها اخم می‌کند. جدی جدی می‌شود.. خودم را زیاد نمی‌دانم... خودم، راستش بستگی به جاده‌ی جلوی چشم هام دارد... نمی‌دانم... زمستان جاده می‌طلبد رفیق....
چیزهایی هست که باعث سرخوشی عمیق می‌شوند. چیزهایی هستند که ته ته‌های وجود آدم را از شدت لذت قلقلک می‌دهند. چیزهایی که لذت بخشند. مثلن یک هوای خوب. دوستانی دارم که برای توصیف یک هوای خیلی خوب می‌گویند هوا ۳کصیه. انگار ۳کصی بودن چیزی یعنی ‌‌نهایت لذت آوری‌اش. چرند می‌گویند. همه‌شان سگ دریوزه‌ی فرویدند... بعضی هوا‌ها جاودانه‌اند. حسی از همیشگی بودن را به دل آدم می‌نشانند. همیشگی بودن... من مانده بودم تهران. خانواده رفته بودند و من مانده بودم تنها. از خانه زدم بیرون. به یک پیاده روی طولانی رفتم. هوا ابری بود. از آن ابری‌های بهمنی تهران. در پیاده روهای خلوت تهرانپارس گشتم و بعد از بالای خیابان به سمت خانه برگشتم. هوا ابری بود. ولی نه ابری محض. از آن ابری‌ها که خورشید هم گه‌گاه از پشت ابر‌ها نور روز را زیاد و کم می‌کند. صبحش باران باریده بود و آسفالت خیابان هم خیس بود و هم خشک. یک جور حالت خنکی و سردی مطبوع. چیزی که هست آن قاب عکسی است که جلوی چشم هام شکل گرفته بود. ابرهای خاکستری بالای سرم بودند. آن انتهای خیابان خورشید از پشت ابر‌ها شیری رنگ به نظر می‌رسید. خیابان خلوت بود. ماشینی درش پارک نبود. آسفالت از باران صبح گله به گله خیس و خشک بود. نسیمی می‌وزید و آن پایین پراید مظلومی که اسمش لاک پشت است گوشه‌ی خیابان کپیده بود. برای من هواهای ابریِ این جوری،‌‌ همان هوای جاودانه‌اند. احساسی از همیشگی بودن در من شروع شد و بعد احساسی از دلتنگی... باید می‌رفتم. آن احساس دلتنگی نمی‌گذاشت آرام و قرار بگیرم... باید می‌کندم و می‌رفتم... باید به جاده می‌زدم... و رفتم...
یک چیزی هست در جاده‌های مه آلود که همیشگی است. جاودانه است. ته وجودم را قلقلک می‌دهد. می‌فهمی؟! آن آبی و خاکستریِ مه که کوه‌ها را در بر گرفته و حالا پایین آمده و خودش را به سطح جاده می‌مالاند. جاده‌های مه آلود یادت می‌آورند که سنگ روح دارد. چشمه روح دارد. درخت و کوه هم روح دارند و روحِ کوه‌‌ همان مه است... مه روح کوهستان است... چراغ‌های ماشین‌های توی جاده. یک جور مشخص نبودن و ابهام و یک جور احساس خطر شیرین... می‌فهمی؟!
توی کتابی می‌خاندم که: "ما خاطرات پررنگ خود را از تجارب خوشایند روی هم می‌گذاریم و به یاد می‌آوریم و به این ترتیب مدام در پی فعالیت‌های تازه‌ایم و از آن‌ها ارضا نمی‌شویم. ما اگر بیاموزیم که چنین خاطراتی را مدام بازسازی کنیم دیگر نیازی نیست که در جست‌و‌جوی بی‌پایان لذت باشیم...." راستش این روز‌ها کارم شده است بازسازی خاطرات جاده‌ی مه آلود و راندن و رفتن و زیر باران و برف رفتن. یک جور دلخوشکنک. شاید هم یک جور بازسازی مداوم حس جاودانگی. نه... حالم خوب است. خیلی خوب است. آرام آرامم. بی‌قرار نیستم. نگرانی... نمی‌دانم. شاید... خیال بازی می‌کنم. کیف پول صورتی‌اش مانده بود توی دست‌های تو... برایت تعریف کردم که چه قدر خیال انگیز بوده همین اتفاق کوچولو برایم و برایت که تعریف کردم خندیدی از این همه خیال بازی من... آدم‌هایی هستند که آزاردهنده‌اند. مثلن پسرکی که ترم پیش موقع ارائه‌ی پروژه‌ی درسی‌اش برای نشان دادن اهمیت به صرفه بودن اقتصادی یک پروژه با تمام وجود داد می‌زد: ما در جهان امروز زندگی می‌کنیم. جهانی که مهم‌ترین چیزش پول است. پول. پول.... من نمی‌فهمم این چیز‌ها را... چیزهایی که همه می‌فه‌مند و من نمی‌فهمم یک جور حس خطر و ناامنی بهم می‌دهند... این روز‌ها حکایت‌های پولدارشدنش (رسیدن به آرمانش) متوا‌تر نقل می‌شود و نمی‌دانم چرا برایم آزاردهنده است این... این روز‌ها که همه‌اش خابمان می‌گیرد و می‌رویم و توی نمازخانه دراز می‌کشیم و نگرانی‌‌هایمان را می‌شماریم... همه چیز دارد تمام می‌شود. راستش دیگر حال و حوصله‌ی حسرت خوردن ندارم. اصلن یکی از دلایل آرام بودن و خوش بودنم این است که دارم یاد می‌گیرم حسرت از دست رفته‌ها و نکرده‌ها و کرده‌ها را نخورم... این روز‌ها می‌نشینم به بازسازی خاطرات جاودانه... خیلی وقت است که دیگر به خودم فشار نمی‌آورم. چند وقت است که دیگر خودم را اذیت نمی‌کنم... چه می‌گویم من؟ من حالم خوب است...

  • پیمان ..