سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهاجران» ثبت شده است

پیشروی آرام

۲۶
بهمن

بازار کم می‌روم. مسیرم نیست. هنوز هم از نقطه ضعف‌های زندگی‌ام این است که سازوکار بازار و فروش و پول درآوردن را بلد نیستم. دیروز اما رفتیم شوش. از بهارستان تا شوش را پیاده رفتیم. مغازه‌های کنار خیابان راسته‌ای هستند و هر چند ده متر اجناس و رنگ‌ها تغییر می‌کنند. چند مغازه پشت سر هم منقل و اسباب پخت‌وپز، چند مغازه پشت سر هم دستمال کاغذی و مواد شوینده، چند مغازه پشت سر هم پنیر و لبنیات و خشکبار و...  اصلا نفهمیدیم که چطور ۵ کیلومتر را پیاده رفته‌ایم. 

چند سال پیش هم یک بار مفصل آن طرف‌ها چرخیده بودم. تفاوت این چند سال برایم این بود که حالا حضور افغانستانی‌ها پررنگ‌تر بود. اگر چند سال پیش باید مسیر تغییر می‌دادم و در کوچه‌های پشتی افغانستانی‌ها را حین کار کردن در کارگاه‌های تنگ و تاریک و یا مشغول خرید مواد عمده برای کارگاه‌ها می‌دیدم این بار دیگر در مغازه‌های بر خیابان هم به عنوان فروشنده می‌دیدم‌شان. بارزترین جلوه‌ی تغییر برایم دکه‌های خوراکی‌های مخصوص افغانستان بود، به خصوص پایین‌تر از خیابان مولوی تا نزدیکی‌های میدان شوش. چرخی‌های کوچکی که شورنخود و چکن سوپ می‌فروختند توجهم را جلب کردند. حتی چشم گرداندم که ببینم کسی بولانی و آشک هم می‌فروشد یا نه. شاید دقتم کم بود و ندیدم. ولی چرخی‌های کوچک سایر غذاها و رنگی رنگی بودن مغازه‌های سمت بازار و شوش و مولوی قشنگ من را یاد مندوی کابل انداخته بود. تفاوت این بود که در کابل به دلیل گران بودن ظروف پلاستیکی همه از کاسه و لیوان‌های شیشه‌ای و فلزی و قاشق‌های استیل استفاده می‌کردند و شست‌وشوی ظروف هم شامل یک آبکشی ساده در یک دبه‌ی آب بود؛ اما در تهران ظرف‌ها و قاشق‌ها پلاستیکی و یک بار مصرف بودند.

چند سال پیش با حمیدرضا رفته بودیم کوچه‌پس‌کوچه‌های پشت چهارراه سیروس و با افغانستانی‌هایی که توی کارگاه‌های زیرزمینی کیف می‌دوختند گپ زده بودیم. سراغ بنک‌دارهای ایرانی کوچه‌های پشتی که دگمه و قفل و سگک و زیپ و... را کیلویی می‌فروختند هم رفته بودیم. حالا بعد از چند سال خیلی از آن ساختمان‌های مخروبه و قدیمی نوساز شده بودند. چند سال پیش در کوچه پس‌کوچه‌ها مغازه کم‌تر بود. خانه‌ها و زیرزمین‌ها بودند که کارگاه شده بودند. اما حالا اکثر خانه‌های نوسازی‌شده مغازه داشتند. 

من قصه‌ی پیشروی آرام افغانستانی‌ها را از زبان خودشان و از زبان کارگرهای ایرانی چند بار شنیده‌ام. به روایت‌های مختلف هم شنیده‌ام. کار بی‌امان و بی‌وقفه از پایین‌ترین رده‌ها (چیزی در حد بردگی و بیگاری)، خروج بعضی تولیدکننده‌های ایرانی از چرخه‌ی تولید به دلیل واردات کالای چینی و سوددهی بیشتر واردات و فروش نسبت به تولید، رقابت با کالاهای چینی از طریق دریافت مزد کمتر و کار بیشتر و پایین آوردن هزینه‌ی تولید، خروج کارگران ایرانی به دلیل درخواست دستمزد بیشتر و تحقق حقوق یک کارگر از سوی کارفرما، انباشت سرمایه برای کارگران افغانستانی، پیشرفت و فراتر رفتن از سطح کارگران ساده، تبدیل به کارگران ماهر، تبدیل به سرکارگر، تبدیل به مدیر کارگاه، تبدیل به صاحب کارگاه و حالا تبدیل به مغازه‌دار و وارد عرصه‌ی فروش شدن. قصه‌شان خیلی من را یاد رمان مهاجران هاوارد فاست می‌اندازد. رمانی که در مورد چند نسل از یک خانواده‌ی مهاجر ایتالیایی در کشور آمریکا است و روایت حرکت‌شان از صفر تا موفقیت‌های بزرگ را روایت می‌کند. از آن رمان‌ها است که روایتی شکوهمند از تلاش انسانی به دست می‌دهند. خیلی از افغانستانی‌های بازار تهران هم روایت‌هایی شکوهمند از تلاش بی‌وقفه‌ی انسانی هستند. منتها هاوارد فاستی پیدا نشده که روایت‌شان را مکتوب و همه‌فهم کند. جالبی ماجرا این است که قوانین اصلا در این مسیر همراه‌شان نبوده و  نیست. اکثرشان حضور غیرقانونی در ایران را داشته‌اند و خطر اخراج همیشه وجود داشته. هیچ مالکیتی از نظر رسمی برای‌شان وجود ندارد. خیلی‌های‌شان هستند که پول کارگاه و خانه و ماشین‌های چند میلیاردی را پرداخته‌اند و دارند استفاده می‌کنند؛ اما همه چیزشان به نام یک یا چند نفر ایرانی مورد اعتماد است. شاید بعضی‌ها خروج بعضی از کارگران ایرانی به دلیل ناتوانی در رقابت با افغانستانی‌ها را بزرگ‌نمایی کنند. اما چیزی که من دیدم و می‌بینم این است که بازار قواعد خودش را دارد و مرزکشی‌ها و بیگانه سازی و این جور بازی‌ها را برنمی‌تابد. ضدیتی بین آدم‌ها وجود ندارد. در کنار هم کار می‌کنند و هدف خروجی و سود بیشتر است. هر که بیشتر و بهتر کار کند باقی می‌ماند. کما این‌که مغازه‌دارهای ایرانی در کنار افغانستانی‌ها بودند و جنگ و جدلی وجود نداشت که اگر جدل وجود داشته باشد مشتری فرار می‌کند و مشتری ارباب است و روزی‌دهنده...

به چکن‌سوپ‌ها اعتماد نکردم راستش. یار را به کاسه‌ای خرد از شور نخود وطنی مهمان کردم. راضی‌ام از این وضعیت؟ نه. این تصویر رویایی من نیست که بازار تهران شبیه مندوی کابل شود. اصلا و ابدا. برای من قشنگ و پذیرفته این است که شورنخودفروش هراتی باشد، کنارش فلافل‌فروش بیروتی باشد که شاورما هم بفروشد، آن طرف‌تر چرخی بستنی‌فروش استانبولی با شامورتی‌بازی‌هایش خودنمایی کند و این طرفش هم کپه‌فروش عراقی. هات‌داگ‌فروش آمریکایی و اسنک‌فروش‌های ونیزی و آلوتیکی‌فروش‌های هندی هم اگر باشند آن وقت است که حس رضایت من را فرا می‌گیرد. 
 

  • پیمان ..

در دیدارهایم با آدم‌ها سعی می‌کنم شاه‌جمله‌ها را یادداشت کنم. یک سنت هالیوودی وجود دارد که فیلم باید دیالوگ طلایی داشته باشد. دیالوگی که آدم‌ها بعد از به یاد آوردن قیافه‌ی قهرمان‌ها آن را زمزمه کنند. شاه‌جمله یا همان دیالوگ طلایی آدم‌ها را در ذهنم ماندنی می‌کنند. 
کیف‌ساز افغانستانی برای ما چند تا شاه‌جمله داشت. قصه‌ی زندگی‌اش را تعریف کرد. این‌که کودک بوده که با پدر و مادر و خانواده از افغانستان به پاکستان مهاجرت کرده. ۲ کلاس درس در افغانستان خوانده بود. بعد در کویته‌ی پاکستان هم ۲ کلاس درس خواند و بعد از آن خانوادگی به ایران مهاجرت کردند. اواخر دهه‌ی هفتاد بود. در ایران درس نخواند. یک راست فرستادندش سر کار. از همان اول نوجوانی هم به عنوان کارگر روزمزد توی کوچه پس‌کو‌چه‌های چهارراه سیروس و عودلاجان و تهران قدیم مشغول دوخت و دوز کیف و کفش شد. او اسطوره‌ی پله پله و از صفر شروع کردن بود. از ۱۱-۱۲ سالگی شروع به کار کرد. می‌گفت ما را می‌فرستادند توی خرابه‌ها. یک دستگاه دوخت و دوز می‌دادند و ما باید از ۶ صبح تا ۹ شب بکوب کار می‌کردیم. اگر توی کوچه‌های اصلی می‌آمدیم ایرانی‌ها لو می‌دادند و پلیس ما را دستگیر می‌کرد.

توی همان خرابه‌ها کار کردم و کار کردم. کارفرماهای ما همان ایرانی‌ها بودند. همان‌هایی که اگر می‌آمدیم توی کوچه رفقای‌شان ما را به پلیس لو می‌دادند. ما کار کردیم و کار کردیم. جنس چینی آمد. ایرانی‌ها شدند واردکننده. هم راحت‌تر بود برای‌شان، هم سفر خارجه داشت و هم سودش بیشتر بود. ما به کارمان ادامه دادیم. بیشتر کار کردیم. برای این‌که بتوانیم با کالای چینی رقابت کنیم از ۶ صبح تا ۱۲ شب کار کردیم. اول‌ها دستمزدها را سالانه می‌گرفتیم. بعد ۶ ماه یک بار شد. بعد کم کم خودمان هم توانستیم خرابه‌ها را مغازه کنیم و مستقیم جنس را به خریدارهای عمده‌ی شهرستانی بدون واسطه بفروشیم.

حالا اگر بیایید آن‌ طرف‌ها کل کیف و کفش ایران را ما افغانی‌ها تولید می‌کنیم. شاه‌جمله‌اش برای من همین‌جا بود. برگشت گفت: ما کاری کردیم که زمین‌های بیغوله و خرابه بشوند متری ۱میلیارد تومن. خانه‌هایی که قبلا به خاطر موش و سوسک و قدیمی بودن همه رها شده بودند را با کارمان تبدیل کردیم به مغازه‌هایی خداتومنی...

ته جمله‌اش یک غرور خاصی داشت. مشکلش این جا بود که او ایرانی نبود و به همین خاطر نمی‌توانست صاحب اصلی مغازه‌ها باشد. یعنی به متر و معیار قوانین تابعیت ایران می‌توانست ایرانی باشد. اما خب حکومتی داریم که از اجرای قانون طفره می‌رود. چون خارجی‌ها در ایران حق مالکیت ندارند، همه چیز به نام ایرانی‌ها بود. او سانتافه‌ی ۴ میلیارد تومانی داشت، اما به نام یک ایرانی. یک ساختمان ۶ طبقه‌ خریده بود که با کل خانواده (برادرها و خواهرها) در آن زندگی‌ می‌کردند. بیش از ۴۰ میلیارد تومان قیمت آن ساختمان بود، اما به نام یک ایرانی بود.

خودش می‌گفت که کل سرمایه‌ی من در ایران روی هواست. می‌گفت بعضی شب‌ها به سرم می‌زند که همه چیز را دلار کنم از ایران بروم. بیش از هر چیز نگران دو تا پسرهام هستم. نوجوان‌اند. من کار کرده‌ام و از صفر زندگی را ساخته‌ام. آن‌ها مثل من کار نکرده‌اند. اما ممکن است یکهو از سرمایه‌ی من به آن‌ها چیزی نرسد. اگر آن ایرانی‌ها یکهو بزنند زیر همه چیز دست من به جایی بند نیست. ولی نمی‌توانست از ایران برود. آن جمله‌اش که من بیغوله را کردم متری ۱ میلیارد تومن نمی‌گذاشت برود.

یاد شهرام خسروی افتادم. استاد دانشگاه استکهلم است. انسان‌شناسی درس می‌دهد و مقاله‌هایش خیلی در جهان مشهورند و پرارجاع.  یک مقاله‌ی بسیار جالب دارد به نام «وطن جایی است که تو آن را می‌سازی».

مقاله در مورد ایرانیان حاضر در کشور سوئد در دهه‌ی ۹۰ میلادی است. بعد از انقلاب اسلامی حدود ۵۰ هزار نفر ایرانی به کشور سوئد پناهنده شدند. خسروی در مقاله‌اش این مهاجران را دسته‌بندی می‌کند و به این نکته می‌پردازد که آیا این مهاجران قصد بازگشت به ایران را دارند یا نه؟ آخر مقاله‌اش به این می‌رسد که ایرانی‌های ساکن سوئد به ایران برنمی‌گردند. چون ایرانی که آن‌ها توی ذهن‌شان است با ایران دهه‌ی ۹۰ میلادی زمین تا آسمان فرق می‌کند. بلکه آن‌ها یک تصویر آرمانی از ایران برای خودشان ساخته‌اند و آن را با مشارکت ایرانی‌های سایر نقاط جهان به خصوص لس‌انجلسی‌ها پرورانده‌اند و با زندگی‌ اقتصادی‌شان در سوئد ترکیب کرده‌اند و یک چیز تخیلی از وطن برای خودشان ساخته‌اند و با آن‌ هویت‌یابی می‌کنند.

مقاله‌ی خیلی خلاصه و مختصر و دقیقی است و در بیان پیچیدگی‌های مهاجرت آدم‌ها یک نمونه‌ی ستودنی. برای من بیش از هر چیز عنوانش تکان‌دهنده بود: وطن جایی است که تو آن را می‌سازی. کیف‌ساز افغانستانی قشنگ من را یاد این جمله انداخته بود. او می‌توانست از ایران برود. ولی باز دل کندن نداشت... البته که من به نوع منفی این جمله خیلی دارم فکر می‌کنم: اگر نتوانی جایی را بسازی آن‌جا وطن تو نیست.
 

 

مرتبط: بی‌وطن!

  • پیمان ..

توی این چند سال مشغولیتم با دیاران، سوال‌های زیادی توی کله‌ام جوشیده‌اند. خودم تا به حال مهاجر نبوده‌ام و این را هم گذاشته‌ام کنار بی‌شمار کار نکرده‌ای که در سی و چند سالگی به امیدشان زنده‌مانی را ادامه می‌دهم؛ اما خب، به مهاجران خیلی فکر کرده‌ام. دو تا سوال این وسط بودند که همیشه حس می‌کردم برخلاف ظاهر خیلی ساده و جواب‌های پیش‌پاافتاده‌شان، عمیق‌تر از این حرف‌ها هستند و برای رسیدن به جواب‌شان خیلی بی‌سوادم: یکی این‌که چرا ایرانی‌ها با مهاجران حاضر در کشورشان (به خصوص افغانستانی‌ها) این‌طور برخورد کردند؟ مهربانی‌ها و هم‌زبانی و هم‌دلی و این‌ جور خوبی‌ها را که کم هم نبوده کار ندارم. اما روی دیگر ماجرا همیشه برایم سوال‌برانگیز بوده. چرا ایرانی‌ها این‌قدر خودشان را دست بالا می‌گیرند و به همه‌ی ملت‌ها و اقوام دور و برشان  از بالا به پایین نگاه می‌کنند؟ ایرانی‌ها با این‌که حتی از همان عرب‌های سوسمارخور هم عقب‌مانده‌تر شده‌اند، ولی باز هم می‌گویند عرب پیف پیف. همیشه طفره رفته‌ام ازین که بپذیرم ایرانی‌ها حداقل نسبت به افغانستانی‌ها نژادپرست بوده‌اند. واژه‌ی بیگانه‌هراسی را جایگزین کرده‌ام. اما خیلی برخوردها و خیلی تصمیم‌گیری‌ها برایم بوی نژادپرستی محض داده‌اند. بلاهت نژادپرستی در خیلی از رفتارهای ایرانیان موج می‌زند. چرا ایرانی‌ها این‌طورند؟ من سفیدپوست‌های آمریکایی را درک می‌کنم که نسبت به سیاه‌پوست‌ها نژادپرستی داشته باشند. چون حداقل رنگ پوست‌شان متفاوت است. اما در مورد ایرانی‌ها...
یکی دیگر هم برایم این سوال مطرح بود که چه چیزهایی باعث می‌شود تا یک آدم به وطنش وفادار یا بی‌وفا شود؟ اولین بار را که این سوال به جانم افتاد هم یادم است. قبل از تصویب قانون مادر ایرانی‌ها توی مجلس بود. ما دیارانی‌ها یکی دو تا مناظره برگزار کرده بودیم. گروه مخالف‌مان هم یک مناظره توی دانشگاه علامه طباطبایی برگزار کردند. من هم آخرهای سالن نشسته بودم. موافق و مخالف حرف زدند و این‌ها. آخر جلسه دانشجوهای توی سالن سوال می‌پرسیدند. همان دانشکده‌ی توی سه‌راه‌ضرابخانه بود، سالن مطهری. مخالف‌ها دلایل امنیتی و نگرانی برای امنیت ملی و حراج زن ایرانی و غیرت و حمیت و باارزش بودن شناسنامه‌ی ایرانی و این‌ها را دلیل مخالفت‌شان اعلام کرده بودند. یکی از دخترهای علامه‌ای آن وسط عصبانی شده بود. شناسنامه‌اش را درآورده بود تکان داده بود گفته بود: این شناسنامه به چه درد می‌خوره آخه؟ من به این شناسنامه هیچ افتخاری نمی‌کنم. شناسنامه‌ای که باهاش هیچ کشور خارجه‌ای من رو آدم حساب نمی‌کنن چه ارزشی داره آخه؟ بیاید شناسنامه‌ی منو بگیرید بدید به همون بچه‌های بی‌شناسنامه. این شناسنامه مایه‌ی ننگ منه. بدیدش به بچه‌های بی‌شناسنامه، بدید به همون افغان‌هایی که برای این شناسنامه دست و پا می‌زنن و شما تو اصالت ایرانی‌شون شک دارید. حس او را کاملا درک می‌کردم. او هیچ عرقی به ایران حس نمی‌کرد. چیزی که در خیلی از افراد جامعه می‌بینم و قشنگ هم می‌فهمم که این عدم تعلق چطور باعث می‌شود آدم‌ها دل به کار ندهند، باعث می‌شود تا تلاش‌ها برای بهتر کردن وطن الکی و سرسری باشد.
سر همین سوال‌ها یک بخش از کارم را گذاشتم خواندن در مورد هویت ملی. این که هویت ملی چی است. آدم‌ها چطور به ملیت خودشان وفادار می‌شوند؟ اصلا ایرانی بودن یعنی چه؟ درد ایرانی‌ها چی است؟ چرا این‌قدر درگیری درونی داریم؟ چرا این قدر مغروریم؟ و...
یک ضرب‌المثلی هست که می‌گوید اگر یک خبرنگار یک سفر سه روزه‌ به یک شهر برود می‌تواند در موردش یک کتاب بنویسد. اگر سه ماه در آن شهر زندگی کند می‌تواند یک گزارش در موردش بنویسد. اما وقتی سه سال در آن شهر زندگی کند، به جز یک جمله شاید چیز بیشتری نتواند بنویسد. حالا حکایت من است. من دقیقا همان خبرنگاری‌ام که سه روز به یک مکان جدید رفته است...
بچه‌های وینش ازم پیشنهاد پرونده‌ی ۵ کتابی خواستند. من هم سریع گفتم ۵ کتاب در مورد هویت ملی ایرانیان. کتاب‌ها را هم خوانده بودم. فقط باید از هر کدام یکی دو پاراگراف و نه بیشتر بنویسم. یعنی باید مغز کتاب را می‌گفتم به عنوان معرفی. به نظر خودم پرونده‌ی خوبی شد. این ۵ تا کتاب در راستای کنکاش ابتدایی و آماتوری در حاشیه‌ی آن دو تا سوال است:

همواره این طور به ما گفته شده است که اروپا بعد از رنسانس و انقلاب صنعتی راه پیشرفت و ترقی را شروع کرد و این تکنولوژی بود که فاصله‌ای عمیق بین ملل غرب و سایر کشورها ایجاد کرد. اما بعضی بر این عقیده‌اند که رنسانس، انقلاب صنعتی و پیشرفت‌های تکنولوژیک به تنهایی عامل پیشرفت اروپا نبوده. بلکه یک شکل دیگر از حکمرانی و کشورداری به نام ملت-دولت از قرن هفدهم میلادی باعث پیشرفت سریع اروپا شد. شکلی از حکمرانی و کشورداری که به تدریج در تمام نقاط جهان گسترش پیدا کرد و امروزه زیستن بدون تبعه‌ی یک کشور بودن عملا غیرممکن شده است.
الزامات سیاست در عصر ملت-دولت یک کتاب کوچک ۱۱۶ صفحه‌ای در باب تاریخ شکل‌گیری این نوع از حکمرانی در جهان و ویژگی‌های آن است. کتابی که زیدآبادی در همان صفحه‌ی اول کتاب آن را چکیده‌ی یک کار پژوهشی بزرگ‌تر دانسته و قول انتشار آن کار مفصل و کامل را هم داده است. دقیقا به خاطر همین چکیده بودن، کتاب الزامات سیاست در عصر ملت-دولت ارزش خواندن بسیار بالایی دارد. کتابی که در عین موجز بودن اطلاعاتی بسیار غنی و عمیق را ارائه می‌کند و حتی ریشه‌های خیلی از درگیری‌های هویتی امروز ایرانیان را به دقت بیان می‌کند.
در فصل اول احمد زیدآبادی ظهور و تطور ملت-دولت در اروپا را به صورت مختصر بیان می‌کند و عوامل پیمان وستفالی و شکل‌گیری نظم نوین جهانی را توضیح می‌دهد. در فصل بعدی به سراغ ایران می‌آید و روند ملت-دولت در ایران را بررسی می‌کند. زیدآبادی بر این عقیده است که انقلاب مشروطیت انقلابی در جهت شکل‌گیری ملت-دولت در ایران بود. اما این انقلاب شکست خورد و دولت پهلوی و به خصوص شخص رضاشاه ایجاد شکل‌ ظاهری ملت-دولتی به نام ایران را پیگیری کردند. اما انقلاب اسلامی و به خصوص ایده‌ی بدون مرز بودن اسلام نوعی بازگشت جامعه‌ی ایران به عصر پیش از مشروطیت بوده است و خیلی از تناقض‌های امروز جامعه‌ی ایران ناشی از این بازگشت است. در فصل‌های بعدی زیدآبادی وضعیت خاورمیانه از منظر ملت- دولت، وجود اسرائیل به عنوان استثنای ملت-دولت در جهان امروز و سیاست و اخلاق و منافع ملی در عصر ملت-دولت را معرفی می‌کند.

 

کتاب پیدایش ناسیونالیسم ایرانی، نژاد و سیاست بی‌جاسازی یکی از پرطرفدارترین ویژگی‌های هویت ایرانی در ۱۵۰ سال اخیر را مورد نقد و بررسی قرار می‌دهد: حسرت شکوه و افتخار پیش از اسلام ایران. رضا ضیاء ابراهیمی بر این باور است که این حسرت در فهم خواص و عوام از ذات ایرانی بودن به شدت ریشه دارد و در تولیدات هنری و ادبی نیز پی در پی بیان می‌شود: یک شیفتگی پیشااسلامی و این باور که تاریخ ایران اسلامی یک دوره‌ی دراز انحطاط بوده و رنگ و بویی نژادی داشته. این باور که اعراب به ایران حمله کردند و آن را نابود. پیروان این باور به نژاد آریایی ایرانیان اشاره می‌کنند و با تأکید بر نژاد آریایی به گمان ضیاءابراهیمی دو هدف را هم‌زمان دنبال می‌کنند: این‌که ایرانیان به صورت کامل با اعراب متفاوتند و این‌که ایرانیان از خویشاوندان اروپاییان هستند.
ضیاءابراهیمی در کتاب پیدایش ناسیونالیسم ایرانی به شدت بر این باورها و به خصوص افتخار ایرانیان به نژاد آریایی‌شان می‌تازد. او برای بیان مقصودش از ترکیب «ناسیونالیسم بی‌جاساز» استفاده می‌کند و بر این باور است که این تبختر ایرانیان به نژاد و گذشته‌ی پیشااسلامی‌شان برخلاف ظاهرش پدیده‌ای نوظهور است. به عقیده‌ی ضیاءابراهیمی ناسیونالیسمی که در ایران محبوب است (ناسیونالیسم بی‌جاساز) چند ویژگی دارد: نخست که این‌که ایران همیشه وجود داشته و قدمت بی‌وقفه‌اش به ۲۵۰۰ سال می‌رسد. دوم این‌که ذات و عظمت ایران را باید در عصر طلایی پیش از اسلام جست. سوم این‌که مسئول مشکلات و انحطاط امروز ایران اسلام است و اعرابی که به زور شمشیر آن را بر ایرانیان تحمیل کردند و این‌که ایرانیان نژاد آریایی دارند و با اروپاییان هم‌نژادند.

ضیاءابراهیمی با استفاده از منابع تاریخی متعدد در کتابش نشان می‌دهد که باورهای ناسیونالیسم بی‌جاساز ایرانیان پیشینه‌ی تاریخی ندارد و در اواخر عصر قاجار و در دهه‌های ۱۸۶۰ تا ۱۸۹۰ میلادی شکل گرفته. بعدها در دوره‌ی پهلوی وارد محتوای آموزشی مدارس شده و در ناخودآگاه امروز ایرانیان نهادینه شده و اگر به پیش از این تواریخ برگردیم اثری از این باورها نمی‌بینیم. ضیاءابراهیمی دلیل آن را نه سنت‌ها و روایت‌های محلی ایرانیان بلکه سنت شرق‌شناسی و نژادپژوهی قرن نوزدهم اروپا می‌داند و باورهایی که طی روندی پیچیده در ایران بومی‌سازی شدند. یکی از نقاط تمرکز ضیاءابراهیمی در این کتاب شکل‌گیری باور آریایی بودن در ایرانیان در دو قرن اخیر با بررسی کتاب‌های میرزافتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی است. باورهایی که به نظر نویسنده‌ی کتاب در اروپای قرن بیستم و بیست و یکم کاملا منسوخ شدند، اما در ایران قرن بیست و یکم بیش از هر دوره‌ای زنده و پویا هستند

 

کتاب شکل‌دهی به هویت ملی در ایران همان‌طور که نویسنده‌اش در همان اول کتاب به آن اشاره می‌کند، کتابی در مورد ایران است: کشوری با یک هویت جمعی و دو لایه‌ی مهم و درهم تنیده‌ی تاریخی: یک لایه‌ی عمیق پیشااسلامی که بر فراز آن لایه‌ای اسلامی و به خصوص از قرن دهم هجری یک لایه‌ی شیعی آمده است.
علی مظفری در این کتاب به این نکته می‌پردازد که در ۱۵۰ سال گذشته این دولایه پایه‌های بدیل یکدیگر قرار گرفتند. علی‌رغم همزیستی مسالمت‌آمیز این دو لایه در نهاد ایرانیان، در ۱۵۰ سال گذشته این دو در مقابل هم قرار گرفته‌اند و بحران هویتی عمیقی را در تک تک ایرانیان ایجاد کرده است. او بر این باور است مردم بر اساس مکان‌ها و روایت‌ها هویت‌یابی می‌کنند. تخت جمشید و آیین‌های محرم حامل دو روایت و اسطوره‌ی هویت ایرانیان هستند: یکی در رابطه با منشاء ایرانیان و دوره‌ی هخامنشیان و دیگری در مورد قهرمان تشیع یعنی امام حسین (ع).
یکی از مفاهیم مرکزی کتاب، نقش‌بندی مکان‌هاست. معناهایی که هر مکان به خود می‌گیرد و نمادها و روایت‌های هویتی‌ای که ایجاد می‌کند. او برای بیان دو لایه‌ی هویتی ایرانیان به سراغ تخت‌جمشید و تکیه‌ی تجریش می‌رود. اما بخش اصلی کتاب با عنوان «ایرانی کیست؟ رویاهای رهایی‌بخش وطنی و هویتی» به موزه‌ی ملی ایران و معماری خاص آن و معناهای هویتی نهفته در معماری این موزه می‌پردازد. جایی که علی مظفری به زیبایی ظهور رویای شاهنشاهی را در معماری موزه‌ی ایران باستان کالبدشکافی می‌کند و بعد به سراغ موزه‌ی دوران اسلامی می‌رود که از سال ۱۳۷۵ تأسیس شده و ایدئولوژی پس از انقلاب اسلامی در مورد وطن و جهان‌وطنی را نمادشناسی می‌کند. تنش‌های ایجادشده درباره‌ی در مقابل هم قرار دادن لایه‌های هویت ایرانی در موزه‌ی ملی ایران و سپس در جامعه ی ایران در فصل‌های پایانی این کتاب بررسی شده است.

 

کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی مجموعه‌ی چند جستار شاهرخ مسکوب در باب نقش زبان فارسی در برآمدن هویت ایرانی پس از استقرار اسلام در ایران‌زمین است. مسکوب در پیشگفتار کتابش اشاره می‌کند که رساله‌ای که در دست دارید بازنویس چند سخنرانی است که از نوار ضبط صوت به روی کاغذ آورده شده. چند مورد معدود که موضوع احتیاج به دقت و موشکافی داشت در حقیقت از سر نوشته شد.
لحن کتاب ساده و صمیمی است. فصل اول آن در باب ملیت ایرانی و رابطه‌ی آن با زبان و تاریخ است. از همان ابتدای کتاب مسکوب سراغ موضوع اصلی می‌رود و می‌گوید که پس از هجوم اعراب و سقوط امپراتوری ساسانی ما ایرانی‌ها به مدت دو قرن در نوعی بهت و کرختی و بی‌حالی روانی بودیم. از یک طرف آوار امپراتوری ساسانی بر سرمان خراب شده بود و از طرف دیگر نظام اجتماعی، دولتی و فرهنگی دیگری غالب شده بودند و ایرانیان خود را در سرزمین غریب ناآشنایی دیدند. گروه‌های مختلف برای بازسازی هویتی خود راه‌های گوناگونی را برگزیدند. او از یک شکست و یک پیروزی هم‌زمان نام می‌برد. شکست در عرصه‌‌ی مواجهه‌ی مستقیم و پیروزی در عرصه‌ی غیرمستقیم و ابزار پیروزی ایرانیان برای حفظ هویت خودشان را زبان فارسی می‌داند.
شاهرخ مسکوب بی‌آن‌که وارد جزئیات و پیچیدگی‌های ملیت و ملیت‌گرایی شود بر این باور است که ایرانیان در جان‌پناه‌ زبان فارسی توانستند هویت ملی و ایرانیت خودشان را حفظ کنند و با وجود پراکندگی سیاسی در واحدهای جغرافیایی متعدد و فرمانروایی اقوام مختلف وحدت فرهنگی بدون وحدت سیاسی داشته باشند و در ریشه یگانه و در شاخ و برگ پراکنده باشند.او در فصل‌های بعدی هویت ایرانی و زبان فارسی به نقش سه گروه از افراد در اعتلای زبان فارسی و نقش هویت‌بخش آن برای ایرانیان در قرون بعد از استقرار اسلام می‌پردازد: اهل دیوان، اهل دین و اهل عرفان. در این میانه شاهرخ مسکوب به وقایع تاریخی گوناگونی خیلی گذرا اشاره می‌کند و از آن‌ها برای اثبات گزاره‌هایش استفاده می‌کند.
کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی علی‌رغم کوتاه و مختصر و مفید بودنش یکی از کتاب‌های بسیار مهم در باب نقش زبان فارسی در هویت ملی ایرانیان است.

 

کتاب بنیادهای هویت ملی ایرانی ۳ بخش دارد و ۱۱ فصل. نویسنده‌ی این کتاب کوشیده است که با استفاده از نظریه‌های سنتی و مدرن هویت ملی، دیدگاه‌های گوناگون در مورد هویت ملی ایرانیان را نقد و بررسی کند. حمید احمدی تلاش کرده که با استفاده از دیدگاه‌های خاص جامعه‌شناسی تاریخی راه‌کارهایی برای پویاسازی هویت ایرانی و خارج شدن آن از بحران‌های فعلی ارائه کند.
در بخش اول کتاب مباحث نظری در باب هویت، ملیت و انطباق آن با هویت و ملیت در ایران صورت گرفته است. در بخش دوم نویسنده دیدگاه‌های گوناگون درباره‌ی هویت ملی و ملیت در ایران را نقد و بررسی کرده است. این دیدگاه‌ها عبارتند از: دیدگاه حسرت‌گرای معطوف به ایران باستان، دیدگاه‌ دین‌محور، دیدگاه چپ‌گرایانه‌ی معطوف به ملیت و خلق‌ها، دیدگاه قوم‌محور و دیدگاه توطئه‌نگر.
ترسیم وضعیت کنونی هویت ملی ایرانیان و چالش‌هایی که ایرانیان از نظر هویتی با آن مواجه‌اند بخش مهمی از کتاب را تشکیل داده است. حمید احمدی در این کتاب ۵ نیاز اساسی جامعه‌ی ایرانی برای حفظ هویت ملی ایرانی را شناسایی کرده است:
۱. نیاز به آزادی‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی
۲. نیاز به دسترسی برابر به فرصت‌ها و امتیازات ملی
۳. نیاز به توزیع عادلانه ثروت بین مناطق گوناگون کشور
۴. نیاز به نبود تبعیض جنسی و برابری حقوق زن و مرد
۵. نیاز اقلیت‌ها به برخورداری از حقوق و امتیازات برابر با سایر ایرانیان
حمید احمدی در بخش آخر کتاب سازوکاری برای بازسازی هویت ملی ایرانی ارائه کرده است. راهکار او لزوم توجه به عنصر مردم و شهروندی برای پاسخ به نیازهای ۵گانه‌ی جامعه‌ی نوین ایران با هدف پویاسازی هویت ایرانی است. او در فصل آخر توضیح می‌دهد که اگر مردم به عنوان یک عنصر اساسی هویت ایرانی از سوی حاکمیت و سیاستگذاران در نظر گرفته شوند هویت ایرانی از وضعیت متناقض فعلی و نیز در برابر موج‌های جهانی‌شدن نجات پیدا می‌کند.
 
  • پیمان ..

این فرانسوی‌ها

۰۷
فروردين

سال‌های ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ به طور متوسط سالی ۱ نفر فرانسوی دیدم. سال ۹۹ این اتفاق نیفتاد. خیلی شانسی و اتفاقی بود. از ضعف‌های بزرگ من است که برای آدم‌های جدید تلاش نمی‌کنم و دیدن آدم‌های نوع دیگر را به قضا و قدر سپرده‌ام. ولی طی آن ۳ سال قضا و قدر آن فرانسوی‌ها را جور کرده بود.
اسم اولی را یادم نمی‌آید. حسین پیدایش کرده بود. مدیر یک سمن بزرگ بود در فرانسه. برای تفریح به ایران آمده بود و حسین هم بهش گفته بود بیا با هم ۱ ساعت گپ بزنیم. آن وقت‌ها هنوز با کاله و جریان‌های مهاجرتی به فرانسه آشنا نبودم. نمی‌دانستم که کریدور مرکز آفریقا به شمال آفریقا و شمال آفریقا به فرانسه یکی از کریدورهای بزرگ مهاجرتی جهان است. کریدوری که مهاجرت افغانستانی‌ها و ایرانی‌ها و سوریه‌ای هم به آن اضافه شده بود و کمپ‌های پناهجویی فرانسه را تا خرخره پر از آدم کرده بود. هم‌سن خودمان بود. ولی مدیر یک سمن بود که ۳۰۰۰ نفر نیرو داشت که ۲۰۰ نفرشان حقوق‌بگیر بودند. کاله یک جایی در فرانسه است که خیلی از پناهجوهایی که هدف‌شان انگلستان است خودشان را به آن‌جا می‌رسانند تا یک جوری بتوانند غیرقانونی از دریای مانش بگذرند و در انگلستان درخواست پناهندگی بدهند. 
بزرگ‌ترین سوال‌مان این بود که پول از کجا می‌آورد؟ یک سمن با ۳۰۰۰ نیرو که ۲۰۰ نفرشان حقوق‌بگیر بودند خیلی بزرگ بود. فارغ از کمک‌هایی که به پناهجوها می‌دادند (غذای گرم، جای خواب، سواد، آموزش مهارت، مشاوره و...) حقوق آن ۲۰۰ نفر خودش مسئله‌ای بود. از آن طرف هم سمن بود و قاعدتاً غیردولتی. توی ذهن‌مان انتظار داشتیم چند تا راه‌کار جذب سرمایه‌ی خلاقانه ردیف کند. اما راستاحسینی جواب داد که از اتحادیه‌ی اروپا پول می‌گیرد. گفت که از دولت فرانسه کمکی نمی‌گیرد. اما اتحادیه‌ی اروپا به سمن‌هایی چون ما که جلوی ایجاد بحران انسانی رو می‌گیریم کمک‌های خوبی می‌ده. یادم نیست چه رقم‌هایی گفت. ولی آن موقع که حساب کتاب کرده بودیم دیده بودیم می‌تواند تا ۱۰۰۰ نفر را هم حقوق‌ثابت کند. دیدیم آن‌جا هم سرمایه‌دارها و آدم‌های پول‌دار در فکر انسان و ذات آدمیت نیستند و اگر دولت کمک نمی‌کند فرادولت این کار را می‌کند!
دومی اسمش بونو بود. از شاگردهای هانری کربن بود که در فرانسه مطالعات اسلام خوانده بود و عاشق فلسفه‌ی اسلامی شده بود. مسلمان شده بود و به ایران آمده بود و در زمینه‌ی فلسفه به مراتب بالایی رسیده بود. آدم خاصی بود. زن ایرانی هم گرفته بود و ساکن مشهد شده بود. به عنوان یک مهاجر فرانسوی در ایران مشغول زندگی بود و از محدودیت‌های ایران برای مهاجرانش هم دل پردردی داشت. ولی آن قدر در عوالم بالایی به سر می‌برد که این محدودیت‌ها جزء کوچکی از ذهنیتش را شکل داده بودند. رفته بودیم خانه‌اش تا به عنوان یک مهاجر ساکن ایران باهاش گپ بزنیم. در طبقه‌ی دوم یک خانه‌ی قدیمی در دل مشهد همراه خانمش زندگی می‌کرد. از آن خانه قدیمی‌ها که وسطش حیاط و حوض دارد و دور تا دور خانه مثل کاروانسرا اتاق اتاق است. از کار و بار و زندگی‌اش گفته بود. این‌که کتاب‌های فلسفی امام خمینی را به فرانسوی ترجمه کرده تا اساتیدی که ازشان در ایران فلسفه یاد گرفته بود. 
وسط‌های حرفش گفت که هر سال می‌رود فرانسه تا فیلم‌های جشنواره‌ی فیلم کن را تماشا کند. اما اگر هم ندارد. از سال ۱۳۷۰ آمده بود ایران. اما بی‌خیال جشنواره‌ی کن نشده بود. ساکن ایران شده بود و زن ایرانی هم ستانده بود. اما باز هم هر سال می‌رفت فرانسه تا در جشنواره‌ی کن شرکت کند. این‌که یک آیین شخصی داشت و در ادای این آیین شخصی عدول نکرده بود برایم خیلی جالب بود.
سومی اسمش پلیسیه بود. او هم یک فرانسوی چشم‌آبی خوش‌تیپ بود که در فرانسه مسلمان شده بود. استاد اقتصاد بود و در فرانسه کار و بارش خوب بود. اما به عنوان یک مسلمان زندگی در آن‌جا سختش بود. به ایران مهاجرت کرده بود. خیلی سال پیش. زن ایرانی گرفته بود و پاگیر شده بود. توی یک نشست صحبت می‌کرد. حدود ۲۰ سال بود که در ایران زندگی می‌کرد و فارسی را سلیس و روان صحبت می‌کرد. یک جایی برگشت گفت: ببینید. شما ناگزیرید که با همین آدم‌هایی که هستند کار کنید و پیشرفت کنید. باید همین سرمایه‌های انسانی‌تان را مدیریت کنید تا جلو بروید. درست است که سرمایه‌های انسانی‌تان ماهر نیستند. اما هنر این نیست که با زبده‌ترین و ماهرترین‌ها پیشرفت کنید. ندارید. نیستند. شما باید همین‌ها را مدیریت کنید و از همین‌ها استفاده کنید و جلو بروید...
از هر کدام‌شان نکته‌ای توی ذهنم برجسته شده بود. ای کاش می‌توانستم فرانسوی‌های یادگرفتنی بیشتری ببینم!

  • پیمان ..

وضعیت غیرانسانی

۰۵
فروردين

زنگ که زد اول گوشی را برنداشتم. اسمش توی گوشی‌ام ذخیره بود، ولی یادم نمی‌آمد کی است. قطع که شد اسمش را توی واتس‌آپ و تلگرام سک زدم. یادم آمد کی است. از آن زن‌ها که سرشارند از شور زندگی. یک بار بیشتر ندیده بودمش. اصلاً بهش نمی‌آمد نوه هم داشته باشد. بیشتر بهش می‌خورد مادر باشد تا یک مادربزرگ. آن‌قدر خوشدل بود که تمام کودکان جهان را بچه‌ و نوه‌ی خودش حساب می‌کرد. بهش زنگ زدم و حال و احوال کرد.
ساکن یکی از روستاهای پولدارنشین مازندران است. همان موقع هم گفته بود که ما توی روستای‌مان چند تا خانواده‌ی افغانستانی داریم. سرای‌دار ویلاهای چند ده میلیارد تومانی روستای‌شان هستند. مازندران افغانستانی ممنوع است. به خاطر همین خودش برداشته بود بچه‌های آن چند خانواده را دور از چشم پلیس توی خانه‌اش جمع کرده بود و به‌شان خواندن نوشتن یاد می‌داد. 
گفت: این‌ها هیچ‌ کدام مدرک اقامت قانونی ندارند.
گفتم: بله. اگر هم مدرک اقامت داشتند آن‌جا نمی‌توانستند باشند.
گفت: یکی از خانواده‌ها دو سه سال پیش مرد خانواده فوت کرد. مادر افغانستانی ماند و سه تا بچه. ما توی روستا نگهش داشتیم. یکی از اهالی کنار جاده مغازه دارد. این خانم را وردست خودش نگه داشت. دیروز این خانم که داشت از جاده رد می‌شد یه راننده‌ی مشهدی با ماشین زد بهش. بردندش بیمارستان. از هوش رفته بود. الان لگنش شکسته. موبایلش هم خرد و خاکشیر شده. کار می‌کرد و نان سه تا بچه‌هایش را تأمین می‌کرد. حالا احتمالاً چند ماهی از کارافتاده می‌شود.
گفتم: ای بابا.
گفت: مسئله این‌جاست که به پلیس نگفتند هنوز. راننده نمی‌داند که این خانم افغانستانی و بدون مدرک است. گفته که برویم به شرکت بیمه بگوییم تا خسارت و دیه را بیمه پرداخت کند. صاحب‌کار این خانم گفته که خود راننده یک پولی بدهد و دیگرکوپون بیمه‌اش را استفاده نکند. گفته که خودش رضایت می‌گیرد. الان این خانم رضایت بدهد به نظر شما یا این‌که اگر شکایت کنند شرکت بیمه خسارتش را می‌دهد؟
یاد روزگاری افتادم که خودم توی شرکت بیمه کار می‌کردم. من بیمه‌های مهندسی بودم. توی همان‌ طبقه‌ای که بودیم بچه‌های بیمه‌ی مسئولیت هم بودند. توی پروژه‌های ساخت و ساز زیاد پیش می‌آمد که کارگرهای افغانستانی دچار حادثه می‌شدند. بعد این بیمه‌ مسئولیتی‌ها گیر می‌دادند که طرف کارگر مجاز نبوده و خسارت کامل نمی‌دادند.
گفتم: این خانم هیچ مدرک هویتی ندارد؟
گفت: نه.
گفتم:‌ شکایت اگر کنید که شرکت بیمه موظف است دیه را بدهد. شاید کمی بازی دربیاورد که این شخص مدرک هویتی ندارد. اما به هر حال باید بدهد. اگر پیگیری کنید دیه می‌دهد. منتها قبل از این‌که دیه را بتواند بگیرد احتمالاً پلیس این خانم را رد مرز کرده. اقامتش قانونی نیست و حتی اگر پلیس همان لحظه اخراجش نکند شرکت بیمه‌ای‌ها احتمالاً برای پیچاندن خسارت بروند لو بدهندش.
گفت: این‌جوری بدتر می‌شود که...
گفتم: احتمالش هست که بدتر شود. 
گفت: پس بگذارم صاحب‌کارش از راننده‌ی مشهدی یک پولی بگیرد و به گل‌اندام بگم رضایت بدهد.
گفتم: آره...
دعوتم کرد که حتماً به روستای‌شان بیایم. تشکر کردم ازش. وقتی تماس‌مان قطع شد توی فکر فرو رفتم...
به این فکر کردم که دارم در سرزمینی زندگی می‌کنم که انسان به ذات انسان‌ بودنش احترامی ندارد. یک قرارداد ذهنی به نام تابعیت و ملیت باعث می‌شود که به اشخاصی به عنوان انسان نگریسته نشود. حق و حقوق گروهی از آدم‌ها در حد یک حیوان نزول پیدا می‌کند. البته که مسئله فقط این قرارداد ذهنی نیست. ‌آن کسانی هم نام ایرانی را به دوش می‌کشند انسان به شمار نمی‌روند. حتی اگر گل‌اندام ایرانی هم بود باز هم وضعیت غیرانسانی می‌بود. چون قیمت جان او از قیمت چهار تا حلب و فلز (خودرو) کمتر بود. فارغ از این‌که او مادر است، فارغ از این‌که می‌تواند انسان‌هایی را تربیت کند که میلیون‌ها حلب و فلز بهتر (خودروهایی بهتر) تولید کنند باز هم ارزش او از یک خودرو کمتر است... 
بعد به این فکر کردم که اهالی این سرزمین کدام بت و خدا را دارند می‌پرستند؟ بت سودگرایی؟ این‌که کارهایی کنیم که در مجموع برای کل افراد این سرزمین سود و لذت بیشتری فراهم شود. همگان لذت بیشتری ببرند. بت آزادی؟ کارهایی کنیم و متر و سنجه‌هایی برقرار کنیم که آدم‌ها آزاد و رها باشند. منتها آن قدر آزاد و رها که به آزادی و رهایی دیگران صدمه نزنند. بعید می‌دانم... 
 

  • پیمان ..

ساختمان ۶ طبقه‌ی محل کار ما آیفون ندارد. یک ساختمان حدودا ۲۵ ساله در قلب محله‌ی دریان‌نو که هر طبقه و ساکنانش برای خودشان داستانی هستند. برآیند کنش و واکنش‌های این ساکنان هم این است که ساختمان به این بزرگی آیفون ندارد. در ورودی‌اش همیشه باز است. چون اکثر واحدها تجاری‌اند: از آزمایشگاه بگیر تا مطب دندانپزشکی و آرایشگاه زنانه. بعضی واحدها هم برداشته‌اند جلوی ساختمان برای خودشان آیفون مخصوص خودشان کار گذاشته‌اند. ساختمانی آن‌قدر شلم‌شوربا که یکی از کفتربازهای محله‌ی دریان‌نو هم برداشته بود پشت‌بام ساختمان را برای خودش مصادره کرده بود و حدود هزار تا کفتر را آن بالا نگه‌داری می‌کرد. بالاخره بعد از مدت‌ها یکی آمد و یکی از طبقات را خرید و تصمیم گرفت که سروسامانی به ساختمان بدهد. رفت دادگاه شکایت کرد و کفترباز محله را از پشت‌بام اخراج کرد که آن هم ماجرایی بود برای خودش. این روزها هم طرح یکسان‌سازی آیفون واحدها را دارد اجرایی می‌کند. 
رامین برق‌کاری بود که داشت طبقه به طبقه سیم‌کشی‌ها را انجام می‌داد تا آیفون‌ها را وصل کند. مثل هر غریبه‌ی دیگری که بار اول وارد دفتر عجیب غریب ما می‌شود نگاهی به دیوارهای بنفش و قفسه‌های کتاب و میز صندلی‌های ما کرد و گفت: شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
برای از سر باز کردن گفتم: تو حوزه‌ی مهاجران در ایران پژوهش انجام می‌دیم.
داکت‌ سیم‌ها را وارسی کرد گفت: قبلا این‌جا دوربین مداربسته داشته. سیمش هست. بخواید می‌تونم براتون وصل کنم.
گفتم: آره. مستاجر قبلی این‌جا رو انبار و دفتر فروش کرده بود. کار اوناست.
نگاهی به پریزها و کلیدهای دیگر کرد. گفت: این سیمه که از زیر کلید آویزونه برای چه کاریه؟
گفتم: نمی‌دونم.
فازمترش را به سیم زد و گفت: این برق داره و این جوری آویزونه. اگه برای کاری در نظر نگرفتیش ببرمش.
گفتم: نه. برای کاری نیست. اومدیم همین شکلی بود.
گفت: خطر داره.
و کلید را باز کرد و با سیم‌چین سیم را کوتاه کرد و اضافه‌اش را داد توی کلید و دوباره تر و تمیز بست. خوشم آمد ازش. از این‌ها بود که اگر اشتباه و خطایی می‌دید نمی‌گفت به من چه. اشتباه و خطا را رفع می‌کرد.
گفت: بیشتر توضیح می‌دی؟ من خودم افغان هستم.
گفتم: ایول. و برایش توضیح دادم که دیاران ادووکیسی می‌کند و دارد زور می‌زند قوانین را بهتر کند. برای تغییر نگرش‌ها هم چند تا مستند ساخته و تلویزیون پخش کرده است و...
بعد پرسیدم: چند سالت است؟
گفت: ۲۳ سال. 
- متولد ایرانی؟
- نه. دو سال پیش اومدم. از هرات. با خانواده اومدم. خودم هنوز مجردم  البته.
گفتم: چه خوب. من هرات هم رفتم.
کلی ذوق کرد. گفت: هرات از تهران بهتره. نه؟
گفتم: شهر خوبی بود. قشنگ بود. ناژوهای قشنگ داشت.
پرسید: آیفون را این سینه‌ی دیوار کار کنم یا آن‌جا کنار در؟ 
گفتم سینه‌ی همین دیوار کار کن. گفت: یک داکت باید بزنم. 
پرسیدم: تو هرات کار گیر نمیومد؟
-  نه. اوضاع خیلی خراب بود.
-  برقکاری رو ایران یاد گرفتی؟
-  نه. تو هرات پیش آمریکایی‌ها یاد گرفتم. میدان هوایی هرات رفتی؟ پشت میدان هوایی هرات پایگاه آمریکایی‌هاست. آن‌جا دوره گذاشته بودند. من هم رفتم یاد گرفتم. لایسنس هم بهم دادند. لایسنس انگلیسی. من فقط اسمم را می‌توانم بخوانم توی آن لایسنس. اون لایسنس تو ایران به درد نمی‌خورد. کسی به لایسنس من نگاه نمی‌کند. اما نگه داشتم که وقتی رفتم اروپا نشان‌شان بدهم و اقامت بگیرم. 
برایم عجیب بود که تازه به ایران آمده بود. از مهاجران جدید‌ به ایران بود. همان‌طورکه او حرف می‌زد مسئله‌های زیادی توی سرم می‌چرخید: متغیر جریان و متغیر انباره. 
مهاجرت هم مثل هر مسئله‌ی اجتماعی دیگه هم جریان بود و هم انباره. یک طرف ماجرا که اتفاقا خیلی ذهنم را درگیر خودش کرده ‌آن‌هایی هستند که سال‌هاست ساکن ایران‌اند. خیلی‌های‌شان در ایران به دنیا آمده‌اند،‌ در ایران بزرگ شده‌اند، در ایران درس خوانده‌اند و دانشگاه رفته‌اند. در یک کلام آن قدر در ایران نفس کشیده‌اند که ایرانی شده‌اند. اما مهاجرت یک جریان هم هست. یک جریان چند ساله و چند دهه‌ای از یک کشور به کشوری دیگر. از افغانستان به ایران. از مکزیک به آمریکا. از مراکش به اروپا. از الجزایر به فرانسه. از ترکیه به آلمان. از ازبکستان به روسیه. همیشه هست. جریان دارد. متوقف نمی‌شود. تمام نمی‌شود. همیشه عده‌ای هستند که از یک کشور به کشور دیگر مهاجرت می‌کنند. هر اتفاقی بیفتد باز هم این جریان ادامه دارد... سه سال اخیر که اوضاع اقتصادی ایران خیلی خراب شده است و بازگشت افغانستانی‌ها به کشور خودشان هر سال رکورد می‌زند ذهنم به این سمت رفته بود که جریان‌ مهاجرت کم شده است. فکر می‌کردم که حالا دیگر باید به آن‌هایی که در ایران بودند و هستند فکر کرد. اما رامین همین دو سال پیش با خانواده به ایران مهاجرت کرده بود.
-    چرا آمدی ایران؟
-    از ۱۶ سالگی هر سال می‌آمدم به ایران برای کار کردن و برمی‌گشتم افغانستان. ۶-۷ باری که آمدم با پژو آمدم. ۲ سال پیش خواستم بروم اروپا. با خانواده توانستیم ویزای توریستی یک ماهه‌ی ایران بگیریم. آمدیم کرج و ماندگار شدیم. نرفتم. الان هم دارم پول‌هایم را جمع می‌کنم که بروم اروپا.
رسوب دارد. مهاجرت‌های متردد کاری رسوب دارد. همه جای دنیا همین است. ترک‌ها پنجاه سال پیش رفتند آلمان که کار کنند. آلمان‌ها آن‌ها را در محیط‌های بسته نگه می‌داشتند. به‌شان زبان آلمانی یاد نمی‌دادند. آن‌ها را مثل آدم‌آهنی بین خوابگاه و کارخانه کوک می‌کردند. چه‌قدر فیلم «در غربت» سهراب شهیدثالث در توصیف کارگرهای ترک آن‌ سال‌های آلمان خوب بود. اما ترک‌ها رسوب کردند. با این‌که آلمانی‌ها آن‌ها را آدم حساب نمی‌کردند ماندنی شدند. همه‌جا همین است. مهاجری که برای کار می‌آید آخرش آن‌قدر سوراخ‌سمبه‌ها را یاد می‌گیرد که ماندنی می‌شود. یک جایی از خودش می‌پرسد حالا می‌توانم هم در کشور خودم زندگی کنم و هم در این‌جا. کدام بهتر است؟ امکان زندگی در هر دو کشور برایش ممکن می‌شود. و چه‌قدر برای سینه‌چاکان نژاد آریایی این حقیقت سخت است... ایرانی‌ها ویزای کاری نمی‌دهند که مبادا مهاجران کاری رسوب کنند. ایرانی‌ها به افغانستانی‌ها در ایران آموزش‌های فنی حرفه‌ای نمی‌دهند که ممبادا آن‌ها رسوب کنند و در ایران ماندگار شوند. عوضش شبکه‌ی افغانی‌کشی راه افتاده و نمونه‌اش رامین که قاچاقی یا قانونی برایش فرقی نداشت. به هر حال می‌آمد به ایران. مهاجران مثل آب‌اند. هر چه‌قدر جلوی‌شان را بگیری و سد بزنی و خاک بریزی، باز هم تغییر مسیر می‌دهند و جاری می‌شوند. 
گفتم: اروپا سخت شده دیگه. سال‌های ۲۰۱۵ -۲۰۱۶ آسان بود.
-    آره. ولی ایران هم خوب نیست. اذیت می‌شم. یک کارت بانکی هم ندارم. کارت بانکی یک ایرانی را اجاره کردم باهاش خریدها را انجام می‌دهم.
گفتم: ولی توی ایران می‌توانی به راحتی کار کنی و پول دربیاوری.
-    چه پولی بابا؟ دو ساله دارم جون می‌کنم هزینه سفرم درنمیاد. لنگ ۳۰۰۰ یوروام.... ۳۰۰۰ تا بدهم می‌توانم تا مرز بوسنیا بروم. اما درنمی‌آید. هر چه قدر کار می‌کنم پول درنمیاد. همه‌اش خرج می‌شود. بس که گران است همه‌ چیز.
خواستم بگویم این درد تو نیست فقط که. درد من هم هست. به فنا رفته‌ایم ما. درد تمام جوان‌های ایرانی هم هست. یاد پسرعمه‌ام افتادم که هم‌سن‌ رامین است. دارد فوق‌دیپلم الکترونیک می‌خواند. کار نمی‌کند. پول درنمی‌آورد. به این فکر کردم که الان اگر او هم می‌خواست کار کند، با رامین وارد رقابت می‌شد. رامین برق‌کاری را در یک دوره‌ی کوتاه‌مدت از آمریکایی‌ها یاد گرفته بود. پسرعمه‌ی من در دانشگاه درس می‌خواند و احتمالا قرار بود برق‌کاری را در آن‌جا یاد بگیرد. ترم پیش دیدمش که لنگ مشتق انتگرال درس ریاضی-۱ بود. می‌نالید که سخت است و ما توی هنرستان از این چیزها نخواندیم. بهش گفتم اگر بخواهد می‌توانم بهش درس بدهم. نیامد سراغم. آخر ترم ازش پرسیدم چی شد؟ گفت استادمان ۱۰ تا سوال قبل از امتحان به‌مان با حل داد گفت از این ۱۰ تا ۳ تایش سوال امتحان است. من هم جواب را از آن ۱۰ تا سوال کپی پیست کردم. امتحان‌مان هم مجازی بود. تلخند زده بودم. پیش خودم گفتم: پسرعمه‌ی من هیچ وقت نمی‌تواند با رامین برای کار کردن وارد رقابت شود. 
داکت را با اره موکت‌بر نصف کرد و با دریل دیوار را سوراخ کرد. گفت: پسرعموی من کارش همین است. هر سال یا هر دو سال تلاش می‌کند که برود اروپا. همین الان در بوسنیا است. دو سال است که تا بوسنیا می‌رود اما برش می‌گردانند. تا بوسنیا رفتن آسان است. بعد از بوسنیا کرواسی است و از کرواسی اگر بگذرند وارد ایتالیا می شوند و کار تمام است. پناهندگی را می‌گیرند.  اما سختی‌اش رد شدن از کرواسی است. نمی‌گذارند. نمی‌شود. قاچاق‌برها هستند که ۵۰۰۰ یورو می‌گیرند تضمینی می‌برند ایتالیا. اما ۵۰۰۰ تا خیلی است...
اروپا... اروپا... ناحیه‌ی شنگن. شاید هیچ کس مثل رامین و پسرعمویش ایده‌ی شنگن را از عمق وجودشان درک نکرده باشد. شنگن را برای همین طراحی کردند: اهالی داخل ناحیه‌ی شنگن بتوانند به راحتی بین مرزها جابه‌جا شوند؛ اما مردمان و اهالی خارج از ناحیه‌ی شنگن نتوانند به راحتی وارد این کشورها شوند. پیش‌فرض‌شان هم این بود که با آزادی جابه‌جایی بین کشورهای داخل ناحیه‌ی اروپا می‌توانند کمبود نیروی کار را با خود اروپایی‌ها جبران کنند و با سخت‌گیری‌ها مهاجران غیراروپایی را به تدریج وادار به برگشت به کشور خودشان کنند. کشورهای ناحیه‌ی شنگن در حقیقت مرزهای خودشان را به ورای قاره‌ی اروپا گسترش دادند. با راه افتادن ناحیه‌ی شنگن دیگر آلمان نگران مرزهای خودش نبود. برای این‌که مرز آلمان و بیگانگان به آن سوی مدیترانه و کشور ترکیه و جزایر جنوبی ایتالیا و اسپانیا و حتی کشورهای شمال قاره‌ی آفریقا گسترش پیدا کرده بود. این که می‌گفت تا بوسنی راحت‌ است، اما بعدش غیرقابل عبور است دقیقا داشت از مرزهای شنگن صحبت می‌کرد. ناحیه‌ی امنیتی قاره‌ی سبز برای حفاظت خودش از غیراروپایی‌ها... و جالبش این که بعد از ۱۹۹۰ و شکل‌گیری اتحادیه‌ی اروپا این قاره اصلا پناهنده‌پذیر نبوده. طی این سال‌ها ۸۰ درصد درخواست‌های پناهندگی در اروپا رد شده‌اند. ۲۰۱۵ هم که آلمان یک میلیون نفر پناهنده پذیرفت به خاطر آن عکس تکان‌دهنده‌ی سواحل ترکیه بود. آن پسر سه‌ساله‌ی سوری که دریا جنازه‌اش را به زمین پس داده بود و سوژه‌ی عکسی تکان‌دهنده شده بود. فشار عمومی حکم می‌کرد که اروپا پناهنده‌پذیر شود. اما اکثر کشورها زیر بار نرفته بودند و آلمان یک تنه جور همه‌ی کشورهای اتحادیه‌ی اروپا را به دوش کشیده بود و سال‌های بعدش هم با شیبی ملایم فتیله را کشید پایین. 
جایگاه مهاجران تازه‌وارد جزایر دریای مدیترانه است. جزایری که مهاجران را در آن در یک حالت برزخی نگه می‌دارند و برای تک‌تک‌شان پرونده تشکیل می‌دهند و هر کدام به دردشان می‌خورد به کشورهای اروپایی راهش می‌دهند و بقیه هم در انتظار... انتظاری امیدوارانه. یک زندگی بخور و نمیر با چاشنی امید. 
شاید در زندگی رامین و پسرعمویش و امثال او هیچ چیز به اندازه‌ی این امیدواری عجیب نباشد. از بیرون که نگاه می‌کنی اروپا هم نومیدکننده است. برای یک پناهنده هیچ جا امیدی نیست. از همه جا مانده و از همه جا رانده است. اما هست. امید هم یک چیز فردی است. اروپا با خودش افسانه‌ای دارد که در درون آدم‌ها امید ترشح می‌کند.  این افسانه را نه افغانستان و نه ایران ندارند. نمی‌توانند امید تولید کنند.
می‌گویند قتل‌گاه مهاجران جهان دریای مدیترانه است. دریایی که در طول ۱۰ سال حدود ۴۰ هزار نفر مهاجر و پناهنده از آفریقا و خاور میانه و ایران و افغانستان را در خودش غرق کرده است؛ برای آدم اروپایی و غربی ۴۰ هزار نفر خیلی است. اما برای آدم ایرانی ۴۰ هزار نفر معادل تعداد کشته‌های تصادفات احمقانه‌ی رانندگی در یک سال و نیم است.
از شانس‌مان به مدد دوربین مداربسته‌ای که مستأجر قبلی نصب کرده بود، نصب آیفون‌مان کار زیادی نداشت. رامین یک سیم جدا کرد و یک داکت نصب کرد. گفت نصب گوشی آیفون هم بماند برای وقتی که سیم‌کشی همه‌ی واحدها تمام شد. همسایه‌ی طبقه‌ی دوم آمده بود دنبالش که بدو بیا کارمان لنگ تو است. رامین وقت زیادی نداشت. از هم خداحافظی کردیم.
 

  • پیمان ..

از دو ماه قبل دنبالش بودیم. روز جهانی مهاجران را می‌گویم. همفکری کرده بودیم. ایده زده بودیم. اولین بار بود که در طول ۴۰سال گذشته می‌خواستیم در وسعت یک شهر به مهاجران پرداخته شود. حتی به مهاجران خارج از ایران هم فکر کرده بودیم. این که به مناسبت این روز یادی هم از آن‌ها بشود.  مهاجران بازگشته به وطن بعد از چند سال هم خودشان یک ژانری‌اند. به آن‌ها هم می‌شد پرداخت. هر جور فکر می‌کنم مهاجرت خودش یک رشته‌ی دانشگاهی است. 
هر چه به مرحله‌ی اجرا نزدیک‌تر شده بودیم ایده‌های بیشتری را کنار می‌گذاشتیم. با شهرداری تهران صحبت کردیم. چند جلسه صحبت کردیم. حتی رفتیم کرج با بخش‌های مختلف شهرداری کرج هم صحبت کردیم. اما نشد. آخرش با دو تا برنامه‌مان موافقت شد: بیلبوردهای شهری به مناسبت روز جهانی مهاجران و یک ویژه‌برنامه در ایستگاه متروی امام خمینی. 
محتوای بیلبوردها را خودم نوشتم. حدیث امام علی و شهدای افغانستانی ۸سال جنگ ایران و عراق و تحصیل مهاجران در ایران و موفقیت‌های دانشجوهای مهاجر در ایران و... هفته‌ی پیش یک مقاله‌ای گیر آورده‌ بودم در مورد شغل تولید محتوا. نوشته بود که ما ۱۱۳نوع محتوای مختلف داریم. از پست وبلاگ و محتوای اینستاگرام و توییتر بگیر تا برش زدن کتاب‌ها و مجلات و گزین‌گویه پیدا کردن و تولید پادکست و چندرسانه‌ای و... نوشته بود امروزه تمامی شرکت‌های دنیا تبدیل به انتشارات شده‌اند. چون هیچ محصولی بدون محتوا نمی‌تواند معنای وجودی پیدا کند. نگاه که کرده بودم نومید شده بودم. از آن ۱۱۳ نوع خیلی‌هایشان را بلد نبودم. حالا تعیین محتوای بیلبوردها به مناسبت یک روز جهانی هم خودش داستانی داشت. ولی پوستر و بیلبورد کردن‌شان را سپردیم به خود شهرداری. گند زدند. طراحی‌های ابتدایی. ولی همان هم غنیمت بود. به قول یکی این بیلبوردها سند به رسمیت شناختن شهروندی مهاجران در ایران بود (تعریف از خود!).
اما سه روز برنامه‌ی متروی توپخانه چیز دیگری بود...
خانم خاوری با خودش لباس‌های سنتی افغانستان را آورده بود. آقای اوروزگانی تابلوخط‌هایش را آورده بود و همان جا هم برای رهگذران مترو با قلمش شعر می‌نوشت و می‌داد دست‌شان. به ملاملنگ و گروهش هم گفته بودیم که بیاید و برای رهگذران مترو سه روز بنوازد. هارمونیا و طبله و تار هراتی با خودش آورد و پشت سر هم برای رهگذران مترو خواند و خواند و خواند. روز آخر از ساعت ۱ تا ۵ بعد از ظهر بی‌وقفه آهنگ‌های افغانستانی خواند. من اندر کفش مانده بودم. وقتی رفتم کنارش ایستادم تا حین خواندن ازش عکس بگیرم فهمیدم که از کجا انرژی می‌آورد. از خود آدم‌ها. از همین رهگذران خسته‌ی مترو که به شنیدن آوای موسیقی به سمتش می‌آمدند. خوش خوشان‌شان می‌شد. دوربین در می‌آوردند فیلم می‌گرفتند. چند دقیقه می‌ماندند و تا شعر تمام نمی‌شد نمی‌رفتند. ملاملنگ آن قدر بی‌وقفه و پشت سر هم می‌خواند که آدم‌ها به سختی دل می‌کندند. من فکر می‌کردم ایرانی‌ها نژادپرست باشند. ولی شعر و موسیقی کانال ارتباطی دیگری است. برخوردهای نژادپرستانه کم دیدم. یعنی راستش بین کسانی که موسیقی ملاملنگ را می‌شنیدند یا رد می‌شدند کسی را ندیدم که حرفی نژادپرستانه بزند. لبخند هم به لب خیلی‌ها آمده بود. و واقعا هم استقبال می‌کردند ملت... ما ایرانی‌ها عجیب تشنه‌ی موسیقی هستیم. به خصوص از نوع زنده‌ی آن...
نمایشگاه عکس هم گذاشتیم. عکس هنرمندان مهاجر افغانستانی حاضر در ایران و شغل رسمی‌شان را کنار هم گذاشتیم تا همگان بفهمند که چه قوانین آت و آشغالی داریم ما... خیلی‌ها جا می‌خوردند وقتی می‌دیدند یک مهاجر سازنده‌ی تار در ایران مجبور است بنایی کند و شغل رسمی‌اش را بنایی اعلام کند تا او را از ایران اخراج نکنند.

خودم هم ایستاده بودم پای کتاب‌های مهاجرتی که جمع کرده بودیم تا بفروشیم. دیوارهای غرفه سفید بودند. هر کدام چند خط نوشته داشتند. یک دیوار آمار مهاجران در ایران، یک دیوار آمار مهاجران در جهان و یک دیوار هم این که چرا  ۱۸ دسامبر روز جهانی مهاجران نامیده شده...
آدم‌های مختلفی آمدند. پیرمردی آمده بود می‌گفت چرا همچه برنامه‌ای برگزار می‌کنید؟ ایران امن‌ترین کشور دنیاست و هیچ خارجی‌ای هم نباید وارد ایران شود. گفتم از فامیل‌هایتان کسی خارج از ایران نیست؟ گفت چرا. برادرم خارج از ایران است. گفتم با او چه رفتاری شده است؟ گفت بعد از ۵ سال تابعیت آن کشور را به او دادند. گفتم شما حاضر نیستید اگر کسی آدم خوبی بود مثل برادرتان تابعیت ایران را به او بدهید؟ همین روبه‌رو آقای اوروزگانی بنشینید با او حرف بزنید ببینید ایرانی‌ها چه بلاهایی سر مهاجرانشان آورده‌اند. گفت برن گم شن. گفت من هیچ وقت پایم را از ایران بیرون نمی‌گذارم. برادرم را هم نمی‌خواهم ببینم. ایران امن‌ترین جای دنیاست. همه‌ی این افغانیا و عراقی‌ها و عرب‌ها و پاکستانی‌ها تشنه به خون ایرانی‌ها هستند. برای چه ما تشنه‌ی خون‌شان نباشیم؟ گفتم تا حالا افغانستان رفتید؟ عراق رفتید؟ اصلا خارج رفتید؟ گفت نه. اما شنیدم که می‌گم. بعد هم گفت من کارم تأسیسات ساختمانی است. در کارم هم هرگز از افغانستانی استفاده نمی‌کنم. استفاده نکرده‌ام. استفاده هم نخواهم کرد. کارم را به بهترین شکل انجام می‌دهم تا لقمه‌ام حلال باشد. شما چی؟ چی بلدی؟ این هم شد کار؟ یک تکه هم انداخت که همه‌ی جوان‌های نخبه از ایران رفته‌اند و یک مشت خنگ و خول مانده‌اند. 
بعدش پیرزنی آمد که دقیقا در نقطه‌ی مقابل پیرمرد بود. گیر داده بود که ایرانی‌ها ظالم‌ترین و نژادپرست‌ترین ملت  دنیا هستند. همسایه‌ی پزشکی داشت که افغانستانی بود. داستان زندگی آن پزشک و تمام درد و رنج‌های حضورش در ایران را تعریف کرد و گریه کرد. با گریه می‌گفت که با پسرش توی خیابان این کار را کردند. می‌گفت ما ایرانی‌ها نفهمیم. پدرش همان روز جان شوهر من را از مرگ حتمی نجات داده بود. اما... دلداری دادیم که ببینید این نمایشگاه اصلا به رسمیت شناختن حضور مهاجران در ایران است. ما داریم گوشه‌ای از توانمندی‌ها را نشان می‌دهیم که تغییر نگرش ایجاد کنیم. تا گفتم تغییر نگرش حمله کرد که برید گم شید. ما ایرانی‌ها گاوتر از این حرف‌ها هستیم... ۵۰۰سال طول می‌کشد تا شعورمان این چیزها را بکشد. گریه می‌کرد و فحش می‌داد... وضعیتی شده بود.

اما عجیب‌ترین برایم کودکان کار بودند. دستفروش‌های کوچک مترو. ملاملنگ آهنگ افغانستانی که اجرا می‌کرد می نشستند و به آهنگ‌ها با لذت گوش می‌دادند. آن‌ها را یاد مادرشان می‌انداخت؟ این نواها همان نواهای روزهای نه چندان دورشان در آغوش مادرشان بود؟ نمی‌دانم. اما عجیب بودند. 
خانم حسینی از یکی‌شان پرسید چطور است؟ جواب داد مقبول است. خانم حسینی گفت که این برنامه را ما برگزار کردیم. خوشت آمد؟ گفت آره. بعد از جعبه‌ی بیسکوییت‌های فروشی‌اش یک بیسکوییت به خانم حسینی داد. گفت: این جایزه‌ی تو که این نوازنده‌ها را آوردی دل ما را شاد کردی. پسرک ۱۰سالش هم نمی‌شد...
از او عجیب‌تر آن پسری بود که آمد کتاب «پرستوهای مهاجر» را ازم خرید. کوچک بود و خوش‌تیپ. یک کوله‌ی بزرگ هم داشت. ۱۲-۱۳ساله می‌زد. کتاب‌های روی میز را نگاه کرد. بعد دست گذاشت روی کتاب پرستوهای مهاجر گفت این کتاب چند است؟ گفتم ۷۵۰۰ تومن. گفت برم بفروشم می‌یام می‌خرم. گفتم: چی بفروشی؟ گفت ویفر. گفتم باشه. راستش اصلا یادم رفت که آن کتاب را نشان کرده بوده. نمی‌دانم چرا از آن کتاب خوشش آمد. به خاطر طرح جلد ناشیانه‌اش؟ شاید. 
یک ساعت بعد دوباره آمد. یک اسکناس ۵هزار تومانی و ۳ اسکناس هزار تومانی گذاشت جلویمان گفت: این کتاب را می‌خواهم. گفتم ویفرهایت را فروختی؟ گفت:‌آره. مات و مبهوت کتاب و بقیه‌ی پول را بهش دادم و او رفت.
تکانم داد. خیلی بزرگ بود. اصلا به عنوان یک کودک کار همین که یک کتاب چشمش را گرفته بود برایم به حد کافی عجیب بود. کتاب پرستوهای مهاجر طرح جلد ناشیانه‌ای داشت. یک کتاب خیلی معمولی از خاطرات یک آقای افغانستانی از کشورش به ایران. خیلی هم مذهبی و مکتب‌وار بود کتابش. بعد که کتابه چشمش را گرفت نرفت قبای کسی را بگیرد که من این کتاب را می‌خواهم. رفت کار کرد ویفر فروخت کتاب را خرید. خیلی حرف‌ها داشت... او چیزی را بلد بود که شاید ۵هزار تا دانشجوی ام بی‌ ای دانشگاه‌های تاپ ایران هم بلد نباشند و میلیون میلیون خرج کنند تا یاد بگیرند و یاد نمی‌گیرند... 
بعد به این فکر کردم که این پسر هم افغانستانی بود. مهاجرت کرده بود. الان اگر در افغانستان بود چه وضعیتی می‌داشت؟ آیا می‌توانست عاشق کتاب بشود؟ آیا می‌توانست وقتی عاشق کتابی شد آن را بخرد؟ او رشد کرده بود. به یک بلوغ بالایی هم رسیده بود. بلوغی که اگر مهاجرت نمی‌کرد شاید بهش نمی‌رسید... آیا واقعا مهاجرت کودکان بد است؟ شک کرده بودم.
البته که همه‌ی بچه‌های کار این طوری نبودند. یک گروهی‌شان بعد از این که آهنگ‌های ملاملنگ تمام شد افتادند به جان غرفه‌ها. دست‌هایشان خیلی کثیف بود. جوری که به هر چیزی دست می‌زدند ردی از سیاهی باقی می‌ماند. حرف هم حالی‌شان نمی‌شد واقعا. حتی وقتی بهشان شیرکاکائو و کیک هم می‌دادی باز دست از دستمالی کردن همه چیز برنمی‌داشتند. نمی‌رفتند. به معنای واقعی کلمه موی دماغ بودند. ولی بالاخره رفتند.
روز آخر نمایشگاه جمع بود. خلوت‌تر از چهارشنبه و پنج‌شنبه بود. متروی تهران روز جمعه در غوروق کارگران افغانستانی است. یا برای دید و بازدید از دوست و فامیل‌شان با مترو دارند مسافرت می‌کنند. یا محض تفریح و استراحت در مترو پرسه می‌زنند. معمولا دنیای خسته‌کننده‌ای دارند. فکرش را که می‌کنی می‌فهمی که کارگر افغانستانی بودن خودش چه غم بزرگی است. ۶ روز بی‌وقفه بکوب سنگین کار کردن. آخرش هم هیچی. هیچ امید پیشرفتی نمی‌توانند داشته باشند. روز جمعه‌ای وقتی به غرفه‌های افغانستانی می‌رسیدند چشم‌هایشان از شادی می‌درخشید. این را بی هیچ اغراقی می‌گویم. نوای آهنگ‌های ملاملنگ جور عجیبی شادشان می‌کرد. سریع زنگ می‌زدند به بقیه‌ی دوستان‌شان که بیایید متروی امام خمینی. یکهو دیدم چند نفرشان با آهنگ دارند می‌رقصند. انتظار داشتم رییس ایستگاه بیاید گیر بدهد. گیر نداد. مردم عادی هم چیزی نگفتند...

  • پیمان ..

بالاخره کتاب در خانه‌ی برادر را تمام کردم. یک ماه طول کشید خواندنش. نمی‌رسیدم. کلاس زبان وقتم را عین چی می‌خورد و فقط می‌رسیدم روزها توی مسیر سوار بر ون و آخر هفته‌ها بخوانمش. دوستش داشتم. خرد خرد پیش رفتم و لذت بردم: خانه‌ی برادر، پناهندگان افغانستانی در ایران. طرح جلدش هم اولش زشت به نظر می آمد. ولی بعد که داستان سری مهاجرت جیکاب لارنس را فهمیدم برایم دلچسب شد!

اصلی‌ترین سؤال کتاب این است که چرا مهاجران افغانستانی بعد از 40 سال حضور در ایران هنوز در جامعه‌ی ایران پذیرفته‌نشده‌اند؟ بااینکه نسل سوم و حتی چهارمشان هم در ایران به دنیا آمده‌اند و بیش از چند دهه است که به سرزمین خودشان برنگشته‌اند، چرا بازهم ایرانی حسابشان نمی‌کنیم؟ چرا بعد از 40 سال آن‌ها حتی حق داشتن یک کارت‌بانکی یا گواهینامه‌ی رانندگی هم ندارند؟ چرا حق ندارند در ایران سفر کنند؟ قانونی‌هایشان چرا برای هر بار خروج از شهر باید اجازه بگیرند؟ چرا ایرانی‌ها این‌چنین دید تحقیرآمیزی به مهاجران افغانستانی دارند؟ 

آرش نصر اصفهانی سعی کرده بود به این سؤال جواب بدهد که عوامل عدم ادغام مهاجران در جامعه‌ی ایران چی ها هستند؟

کتاب 5 بخش کلی دارد: تعریف مسئله و مباحث نظری در مورد ادغام مهاجران در یک جامعه، تاریخ سیاست‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی، مصاحبه‌های میدانی از تجربه‌ی افغانی بودن در ایران، شناسایی نیروهای به وجود آورنده‌ی وضعیت فعلی و پیشنهاد راه‌حل برای مسئله‌ی مهاجران در ایران.

برای من لذت‌بخش‌ترین بخش کتاب تاریخ سیاست‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی بود. جایی که نصر اصفهانی سال‌به‌سال اظهارات مقامات مسئول و نمایندگان مجلس را دنبال کرده بود و توانسته بود خیلی مستند و دقیق سیر تطور سیاست‌گذاران ایران را دربیاورد. چه قدر جای همچون کتاب‌هایی در مورد مسائل مختلف، آدم‌ها، اشیا، مکان‌ها و... توی ایران خالی است. این‌که روندها را موشکافی کنند. به آدم‌ها تکیه نکنند. به روندها و گفته‌ها تکیه داشته باشند.

اوج کتاب برای من آنجاهایی بود که نصر اصفهانی مشروح مذاکرات مجلس در مورد موضوع مهاجران را در چند سال مختلف بررسی کرده بود و روندها را درآورده بود. یکجایی بود که در مورد تابعیت مادر ایرانی‌ها پدر خارجی‌ها در سال 1385 یکی از نماینده‌های مجلس به آوردن مثال بچه غول برره متوسل شده بود. زهرخند زدم وقتی خواندمش. تأسف  و نفرت تمام وجودم را پر کرد. 

نصر اصفهانی به‌درستی نیروهای به وجود آورنده‌ی وضعیت فعلی در مورد مهاجران افغانستانی در ایران را شناسایی کرده بود: کارگر ایرانی، کارفرمای ایرانی، دولت و ایدئولوژی ضدافغانستانی در ساحت‌های مختلف (از تصمیم‌گیرندگان کلان تا رسانه‌ها و مردم).

می‌گفت کارگر ایرانی به حضور کارگر افغانستانی اعتراض می‌کند. دولت برای راضی نگه‌داشتن کارگر ایرانی شرایط زندگی را برای افغانستانی‌ها دشوار می‌کند. از آن‌طرف کارفرماهای ایرانی به نیروی کار پربازده و ارزان افغانستانی وابسته‌اند. دوست هم ندارند که افغانستانی‌ها در کار پیشرفت کنند و تبدیل به کارفرما شوند. دولت برای راضی نگه‌داشتن آن‌ها به افغانستانی‌ها آن‌قدر فشار نمی‌آورد که همه‌شان از ایران بیرون بروند. دولت سعی می‌کند تعادلی را به وجود بیاورد که بیشترین بهره‌کشی و استثمار از افغانستانی‌ها را داشته باشد و از آن‌طرف کمترین هزینه را به خاطر آن‌ها متقبل شود. یک ایدئولوژی ضدافغانستانی (نژادپرستی) هم در بین ایرانیان وجود دارد که باعث ایجاد شرایط غیرانسانی برای مهاجران در ایران شده است.

راستش به نظرم این جای تحلیل نصر اصفهانی می‌لنگد. او از یک ایدئولوژی دیگر هم باید حرف می‌زد: سیاست خارجی ایران در قبال کشور افغانستان. دید ایران در این 40 سال به این کشور چه بوده است؟ آیا ایران در این کشور یک‌بار یک فستیوال فرهنگی درست‌ودرمان برگزار کرده است که مثلاً در آن ناصرخسرو را تجلیل کند؟ آیا ایران به‌جز بهره‌کشی نظامی و ایدئولوژیک در افغانستان دنبال چیز دیگری هم بوده؟ نه. معلوم است که نه. اصلاً سیاست فرهنگی ایران در سایر کشورهای جهان... مشکل از اینجا هم هست... نصر توی این کتاب خاستگاه مهاجران افغانستانی و نگاه حاکمیت به آنجا را در نظر نگرفته است؛ البته اگر در نظر می گرفت کتابش تاریکتر و ناراحت کننده تر هم می شد!  

نصر اصفهانی در این کتاب دولت و حاکمیت را یک موجود واحد دیده است. به نظرم یکی از ضعف‌های کتابش همین است. دولت در ایران هزار تکه است. شاید هم ترس از تیغ سانسور بوده است. نمی‌دانم. ولی فصل‌های مربوط به تاریخ سیاست‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی و مستندات آن فوق‌العاده بود.

کتاب در خانه‌ی برادر از آن کتاب‌های ناداستان خیلی روان است که خواندنش آدم را با وجوه تازه‌ای از 40 سال اخیر تاریخ ایران آشنا می‌کند.

  • پیمان ..

Lögndagen

۲۷
آذر

 

سازمان جهانی مهاجرت یک فستیوال جهانی فیلم برگزار می‌کند با موضوع مهاجرت و مهاجران. همین جوری داشتم به فیلم‌های سال 2018 آن نگاه می‌کردم. انتظار داشتم یکی دو تا فیلم از ایران حتماً ببینم. هم در مورد ایرانیان جلای وطن کرده و هم در مورد مهاجران حاضر در کشور ایران. از آن موضوعات است که ایران در سطح جهان قصه‌ها دارد برای گفتن و روایت کردن.

و یافتم. یک فیلم ایرانی یافتم. اسمش سوئدی بود ولی: Lögndagen. از گوگل که پرسیدم گفت معنی اسمش می‌شود دروغ روز. یک فیلم ایرانی ساخت کشور سوئد. در تریلر فیلم بازیگرها فارسی حرف می‌زدند. خلاصه‌ی فیلم را که خواندم خیلی خوشم آمد. از آن موضوع‌های لعنتی است که محمد چند هفته‌ی پیش برایم تعریف کرده بود و به هم گفته بود حتماً یک گوشه‌ی مغزم داشته باشمش: زن و شوهرهایی که مهاجرت می‌کنند.

خلاصه‌ی فیلم این است: لیلی و مهیار یک زن و شوهر ایرانی‌اند که به سوئد مهاجرت می‌کنند. لیلی در جامعه‌ی سوئد زودتر حل می‌شود، تحصیلاتش را ادامه می‌دهد و شکوفا می‌شود. اما مهیار به خاطر شوک فرهنگی و موانع زبانی نمی‌تواند از سابقه‌ی مهندسی‌اش در ایران استفاده کند و شغلش می‌شود پخش روزنامه در شهر. لیلی روز به‌روز شکوفاتر می‌شود، اما مهیار در خود فرو می‌رود. یکهو لیلی و مهیار می‌بینند که همه چیز زندگی مشترکشان برایشان چالش شده است: گوشت کباب، فیس بوک، سوءتفاهم‌ها... اما آیا رابطه‌ی آن‌ها دوام می‌آورد؟

توی تریلی فیلم هم لیلی رو به دوربین یک سؤال عمیق را می‌پرسد؛ از آن سؤال ها که در زنگار گذشت زمان و گردباد تغییرات به ذهن آدم‌های توی رابطه می زند: تو واقعاً منو دوست داری؟!

محمد هم همین را تعریف می‌کرد: زن و شوهرهایی که از ایران مهاجرت می‌کنند و یکی‌شان زودتر در فرهنگ جامعه‌ی مقصد حل می‌شد. یکی‌شان زودتر تغییر می‌کند. یکی‌شان به قول محمد زودتر وا می‌دهد. حالا اگر این یک نفر مرد داستان باشد خودش یک مثنوی است واگر زن داستان باشد یک مثنوی دیگر...

بدجور هوس کردم که فیلم Lögndagen را ببینم. آیا رابطه‌ی آن‌ها دوام می‌آورد؟

توی ذهن خودم هم چند تا داستان اینجوری هست. ولی دور است. دورادور روایت‌هایی جسته گریخته از آدم‌هایی که روزگاری می‌شناختم. اگر فیلم خوبی باشد می‌توانم توی ذهنم باهاش مسئله را حلاجی کنم.

 
  • پیمان ..

 

وقتی رسیدیم فلکه دوم گلشهر آقا رضا منتظرمان بود. اتوبوس اسکانیایی آمده بود کنار میدانچه پارک کرده بود. تعجب کردم که اتوبوس به این گندگی چطور از کوچه های تنگ و باریک آمده این جا. تا به حال همدیگر را حضوری ندیده بودیم. نشانه ی من کاپشن آبی ام بود و این که روبروی مسجد ابوالفضل کنار در سمت شاگرد این اتوبوس ایستاده ام. پیدا کردیم هم را و سلام و احوالپرسی.

 

 

آقا رضا هم فردا راهی سفر بود با همان اتوبوس به سوی شلمچه و کربلا. گفتیم اربعین تمام شد که. گفت چه کنیم دیگر. به ما افغان ها بعد از اربعین ویزا می دهند. فقط هم از یزد شلمچه می توانیم وارد عراق شویم. گفتیم موکب ها جمع می شوند و هزینه سفر خیلی بالا می رود که. گفت چه کنیم دیگر. چند سال است که به ما بعد از ایرانی ها ویزا می دهند.

 

 

ما را برد به انتهای یک کوچه ی بن بست تنگ. ته کوچه یک مغازه ی سبک دهه ی شصتی بود با میز و صندلی های رستوران های بین راهی آن موقع. نوشته بود: قابلی پلو و کبابی. ولی تعطیل بود. کنارش یک در کوچک بود که به خانه ای نقلی راه داشت: آن جا استودیوی مبین بود. جایی که آقا رضا خودش با سرمایه خودش درستش کرده بود. خانه دو اتاق داشت. یک اتاق کنترل و تنظیم صدا و یک اتاق هم عایق برای خواندن و نواختن. خیلی لذت بخش یود. می ارزید به هزار تا استودیوی دولتی...

 

 

دوستان آقا رضا هم بودند و وقتی گفتیم می خواهیم برویم افغانستان باورشان نشد.

 

 

آقا رضا خودش متولد ایران بود. 35 سالی بود که در ایران بود. پدر و مادرش اهل افغانستانند اما خودش فقط یک بار 14 سال پیش قاچاقی رفته بود هرات و برگشته بود. کارت آمایش داشت و اگر برمی گشت دیگر حق ماندن در ایران را نداشت. زن و دو تا بچه هم داشت. عضو گروه ارکستر صبای مشهد هم بود... ولی...

 

 

حسن آقا حتی یک بار هم به افغانستان نرفته بود. در طول 30 سال زندگی اش پایش را از مشهد بیرون نگذاشته بود ولی خب، یک افغانستانی توی ایران تا ابد افغانی است...

 

 

گپ ها را که زدیم آقا رضا و دوستانش شروع کردند به نواختن، اول گیتار و شعر "ز هجرانت"، بعد ویولن و ارگ و "ملا ممد جان" و آخر سر هم آقا رشید شهنواز آمد و هارمونیه به دست گرفت و یکی از آهنگ های عهدیه را خواند و تکان مان داد...

 

 

چند ساعت برای ما نواختند و خواندند و بعد شماره های پسرعموها و دوستان شان در هرات و کابل را بهمان دادند... گلشهر و بچه های گلشهر آنقدر باصفا بودند که یک لحظه دلم خواست بی خیال خود افغانستان شوم و به کابلشهر ایران بسنده کنم!

 

 

 
  • پیمان ..

خب. حالا دیگر رفتنی شدم. یک ساعت دیگر فرودگاه مهرآباد خواهم بود و بعد مشهد. باید بچه های گلشهر مشهد را ببینیم و پرس و جو کنیم از هم وطن هایشان در افغانستان تا در شب های سرد و سوزدار پاییز سقف و پناهی برای خودمان بجوریم. منتظر ماندیم تا انتخابات تمام شود. بمب گذاری ها و آدم ربایی ها و فضای امنیتی تمام شود. گفتند اربعین هم خطرناک است. دو سال پیش اربعین بمب گذاری کرده بودند و 36 نفر کشته شده بودند. گفتیم باشد. روز اربعین می رویم. گفتند هوا رو به سردی می رود و چون در افغانستان سوخت گران است دیر بخاری ها را روشن می کنند. گفتند نوروز بروید که خوش تر است. گفتیم اگر به این دلایل باشد که دیگر کلا باید بی خیال شویم. باید آقای حمزوی را هم ببینم که مکتوبش را برسانم به دست خواهرش در کابل.

این دو سه روز گیج و فشرده بودم. آقای نادری را دیدم. با حامد رفتیم پیشش. مدیر قبلی ام در بیمه ی نوین. یکی از آن آدم های یادگرفتنی زندگی من. حال و حوصله ی بقیه ی شرکت بیمه نوین را نداشتم. با خدماتی ها خوش و بش کردم و مواظب بودم که با همکارهای قبلی چشم تو چشم نشوم. با آقای نادری دو ساعتی حرف زدیم و فحوای کلام این که کوچک نشویم یک وقت. مواظب باشیم بی آرزو نشویم. الان آدم ها بی آرزو شده اند و این بدترین حالتی است که در زندگی ممکن است پیش بیاید.

با محمد هم حرف زدم. استاد کره ای مزخرفش هنوز دست از سرش برنداشته بود که بتواند از تزش دفاع کند و دکتر شود. الان دقیقا 5 سال است که از ایران رفته و ساکن ایالت یوتا شده. یک ساعت و خرده ای حرف زدیم. درگیر جور کردن سالن مراسم برای اربعین بود. تجربه ی مهاجرت و در اقلیت شدن (خودش می گفت ماینوریتی شدن) و فروپاشی نظام های اعتقادی آدم ها از آن چیزها بود که باید بهش خوب فکر کنم. بهم می گفت یکی از جاذبه های ایران برای من تو هستی. گفتم عجب.

تا الان هم درگیر بستن کوله ام بودم. گیجم. آخرش هم نفهمیدم که چه برداشتم چه برنداشتم. حالا برویم مشهد ببینیم چه پیش آید.

یک مجموعه عکس از استیو مک کاری در مورد افغانستان هم جمع کرده ام توی این چند هفته. مک کاری چهار دهه است که به افغانستان رفت و آمد می کند و از دوره های مختلف و نقاط مختلف افغانستان عکس های فوق العاده ای گرفته است. تعداد زیاد پرتره هایی که گرفته آن هم در جامعه ی به شدت سنتی سال های گذشته ی افغانستان آدم را به اعجاب وامی دارد. نشستم از اینستاگرامش تک تک جمع کردم. یک کتاب ازشان چاپ کرده. ولی خب کتابش گران است و دور از دسترس من. خودم نشستم کتابش کردم! وقت شد حتما آپلود می کنم.

 
  • پیمان ..

پری روز رفتم به پنل مهاجرت کنفرانس حکمرانی و سیاستگذاری عمومی در ایران. اولین دوره‌ی همچه کنفرانسی بود. در روزهایی که وضعیت حکمرانی کله‌گنده‌های این بوم و بر به چنان فضاحتی رسیده که فقط می‌خواهند لحظه‌ی حال و امروز را به‌سلامت بگذرانند و فکر فردا کردن مضحک شده است، برگزاری چنین کنفرانسی کمی امیدوارکننده بود. برگزارکننده دانشگاه شریف بود با حمایت مالی مجمع تشخیص مصلحت نظام. هرچند کنفرانس‌ها به‌کل حرف زدن‌اند و حرف هم باد هوا است و نهایتاً بعدش دوباره هر کس می‌رود مشغول کاری می‌شود که بود، ولی باز کاچی به از هیچی. همین‌که قبول کرده‌اند که حکمرانی برای خودش یک علم است و پرداختن به ابعاد مختلف و سیاست‌گذاری‌ها و تحلیل رفتارهای سیستمی هر سیاست فقط کار صاحبان قدرت نیست، خودش به‌اندازه‌ی لغزش یک سنگ‌ریزه امیدوارکننده است.

پنل مهاجرت در ایران دو بخش داشت: مهاجرت از ایران و مهاجرت به ایران. اولی دغدغه‌ی شخصی من بود و دومی کار و کسب من.

یک باوری در جامعه‌ی ایران به وجود آمده و آن این است که هر کسی که اپلای می‌کند نخبه است و هرکسی که مهاجرت نمی‌کند حتی اگر توی دانشگاه‌های درست‌ودرمان درس‌خوانده باشد ابله و کودن است و خرخوانی بیش نبوده. ریشه‌اش هم ازآنجا است که می‌گویند ایران یکی از خفن ترین کشورها در زمینه‌ی خروج نخبگان است. راستش من هم که کمی سرچ کرده بودم دیده بودم که آمار خروج نخبگان ایران نسبت به خیلی کشورهای دیگر جهان اصلاً رقمی نیست، چه در تعداد و چه در آمارهای نرمالایزشده (درصدها). توی پنل هم دکتر صلواتی کلی آمار ارائه کرد که این باور غلط است که ایران شماره یک و دوی و یا حتی ده کشور اول خروج نخبگان است.

ولی مسئله‌ی اصلی چیز دیگری بود. در جهان امروز دیگر اصطلاحی به اسم فرار نخبگان نداریم. چرخش نخبگان داریم. آدمی که برای تحصیلات می‌رود خارج حتی اگر به مملکت خودش برنگردد در جهان ارتباطات امروز بازهم می‌تواند برای مملکتش بدون حضور فیزیکی فایده داشته باشد. به‌شرط این‌که با بغض و کینه نرود. به‌شرط این‌که وقت رفتن چهار تا نزنند پس گردنش که خاک‌برسر وطن‌فروش. به‌شرط این‌که مهاجرت برایش حالت اجبار نداشته باشد. به‌شرط این‌که بتواند با شبکه‌های داخل کشور خودش به‌راحتی ارتباط برقرار کند . به چشم جاسوس و اجنبی نگاهش نکنند. یک‌چیز دیگر این‌که مهاجرت پدیده‌ی این روزهای جهان است و هیچ کشوری در جهان وجود ندارد که خروج مهاجر داشته باشد اما ورود مهاجر نداشته باشد. هر کشوری در جهان یک انباره است، یک ورودی مهاجران دارد و یک خروجی مهاجران. آلمان اگر تعداد بالایی از نخبگان خودش را خواه‌ناخواه به کشورهای دیگر می‌فرستد از آن‌طرف به همان تعداد از کشورهای دیگر (مثلاً از ایران و ترکیه و ...) دانشجو جذب می‌کند و کارش لنگ نمی‌ماند... ایران البته بیش از آن‌که مهاجر فرستاده باشد مهاجر قبول کرده است. 2.5 میلیون ایرانی مهاجرت کرده‌اند در طول سال‌ها و در داخل ایران حدود 3 میلیون مهاجر زندگی می‌کنند. مسئله این است که مهاجران در ایران اکثراً افغانستانی هستند و هیچ‌وقت به چشم هم نوع نگاه نشده‌اند. حتی باهوش‌ترین افغانستانی‌های حاضر در ایران هم تجربه‌ی کارگری ساختمان دارند و مجبور شده‌اند برای گذران روزمرگی به پست‌ترین کارها تن بدهند. مثلاً مردی افغانستانی هست که دو بار طلای المپیادهای دانشجویی داخل ایران را کسب کرده اما هیچ‌وقت نتوانسته و نگذاشته‌اند استاد دانشگاه شود یا حتی تحصیلات خودش را در مقطع دکترا را ادامه بدهد. همین افغانستانی‌های داخل ایران هم میل عجیبی به مهاجرت از ایران دارند. طوری که 40 درصد افغانستانی‌هایی که به اروپا پناهنده شدند، از ایران مهاجرت کردند و نه از کشور خودشان. مسئله کیفیت خروجی ها و ورودی های مهاجران به ایران است. خروجی ها باکیفیت اند, ورودی ها در هم اند. مسئله این است که تازه مسلمان های جهان ایران را برای زندگی راحت و مسلمانی انتخاب نمی کنند...

وسط پنل هم یک مقام وزارت علوم به‌کل مسئله را منکر شد و گفت وضعیت ایران در خروج نخبگان اصلاً بحرانی نیست. ایران در حال حاضر 52000 دانشجو در خارج از کشور دارد. درحالی‌که عربستان فقط در آمریکا 62000 دانشجو دارد. در ام آی تی سال گذشته 56 نفر ایرانی وارد شدند، عربستانی‌ها فقط 17-18 نفر توانستند وارد شوند. خنده‌دار بود که به‌کل مسئله را داشت منکر می‌شد. اگر تعداد اپلای کننده‌های ایران کم است به خاطر سختی فرآیند است. اصلا به خاطر سختی فرآیند سفر به خارج است. برای هر ایرانی سفر به خارج از مرزهای کشور یکی از اتفاقات یک دهه از زندگی اش خواهد بود. در حالی که برای اکثر جوان های سایر نقاط جهان سفر به خارج از مرزهای کشورش مثل سفری در داخل مرزها است. برای جوان ایرانی اپلای کردن یکی از راه های سفر به خارج است. اپلای کردن برای یک جوان ایرانی یک شغل تمام‌وقت است. فکر نکنم برای جوانان هیچ کجای دنیا به‌اندازه‌ی ایرانی‌ها فرآیند اپلای سخت و نامعلوم باشد. تصویر ایرانی‌های تروریست چنان کار را سخت کرده که هر استاد و دانشگاهی ایرانی جماعت را قبول نمی‌کند. نامعلوم بودن البته سرنوشت تمام متولدان این بوم و بر است. چه بخواهند کار کنند و چه بخواهند اپلای کنند در هر دو حالت معلوم نیست که فردا کجا هستند و با چه مقدار تلاش به کجا می‌رسند.

دکتر نایبی برق شریف هم توی پنل بود. خیلی اعتراض کرد که این چه نگاهی است؟ استاد برق بود و نرخ مهاجرت برقی‌های شریف بالای 90 درصد است.

دکتر مشایخی آماری صحبت نکرد. دسته‌بندی کرد. گفت دانشجوهایی که از ایران می‌روند سه دسته‌اند: کسانی که برای تحصیل می‌روند و بعد از تحصیل می‌خواهند برگردند. کسانی که برای تحصیل می‌روند و هرگز برنمی‌گردند. و کسانی که بعد از کار و مشغول به کار شدن در ایران تصمیم می‌گیرند بروند. دسته‌ی سوم بعد از فراغت از تحصیلشان یک مهاجرت دیگر را تجربه می‌کنند: مهاجرت از فضای پویا و پر از خلاقیت دانشگاه به محیط‌های منجمد و بوروکراتیک کاری در ایران. طوری که بعد از 5 سال تیزهوش‌ترین و خلاق‌ترین دانشجوها هم تبدیل به یک بوروکرات خشک و بی خلاقیت می‌شوند. نابود می‌شوند.

از دولت به‌غیراز‌ آن مقام مسئول در وزارت علوم یک بابایی هم از معاونت علمی ریاست جمهوری آمده بود و در مورد طرح تشویق بازگشت نخبگان صحبت کرد که وام می‌دهند و حمایت مالی می‌کنند تا نخبگان برگردند و در یک سال 800 نفر به خاطر این برنامه‌ها و وام‌های خفن برگشته‌اند و مشغول به کار علمی شده‌اند و الخ... که به نظرم اصلاً جالب نبود. در طولانی‌مدت همچه طرحی تشویق به مهاجرت نخبگان است. آن بابایی که ایران مانده به وام‌های 100 میلیون تومانی کم‌بهره دسترسی ندارد، اما همکلاسی‌اش که رفته خارج حالا می‌تواند بدون آشنایی با فضای کاری ایران وام 100 میلیون تومانی بگیرد و کلی امتیاز و معافیت بگیرد و حالش را ببرد.

خب، برنامه‌ای وجود نداشت. دولتی‌ها بر این باور بودند که اصلاً بحرانی وجود ندارد. اساتید شریف هم با خستگی گفتند که آقا مسئله وجود دارد. به 1000 دلیل مسئله وجود دارد. من هم بیشتر حس کردم این تمایل که ایران باید مثل کره شمالی تمام درهایش بسته بماند و رفت‌وآمد ممنوع است پیش‌فرض فکری همگان شده است.


  • پیمان ..