سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

به پله‌های بالایی نرده‌بان بلند آهنی که می‌رسم ترسم می‌گیرد. نردبان زیر پام می‌لرزد. دست‌هایم را به تیرهای چوبی سقف می‌گیرم و خودم را می‌کشم بالا. روی تیر چوبی که می‌ایستم تازه می‌فهمم که گویا من هم ترس از ارتفاع دارم. زانوهایم کمی می‌لرزند و ته دلم خالی می‌شود. اعتنا نمی‌کنم. محکم با دست‌هایم ستون‌های چوبی را می‌گیرم و روی تیرها جابه‌جا می‌شوم. بابا آن طرف دارد کیسه‌ی پلاستیکی را به تیرهای چوبی گیر می‌دهد تا باران‌های هفته‌های آینده چوب‌ها را نخیساند. منتظرم است که کمکش کنم. یک لحظه برمی‌گردم و به منظره‌ی پشتم نگاه می‌کنم. مسحور می‌شوم. روبه‌رویم آن طرف‌تر از خانه‌ی همسایه‌، شالیزارها در افق گسترده شده‌اند. آن انتها،‌ شیطان‌کوه خودنمایی می‌کند و پرهیبی از خانه‌های شهر. 
به بابا می‌گویم: قرار بود زیر شیروانی هم یک اتاق بیندازید. 
می‌گوید: آره،‌اندازه‌ی یک اتاق ۹ متری خالی گذاشته‌ایم. پایین که درست شد این را هم درست می‌کنیم.
راست می‌گوید. یک لحظه هجوم افکار متناقض امانم را می‌برد. از یک طرف اتاق را خیال می‌کنم که پنجره‌اش رو به شیطان‌کوه باز می‌شود و می‌تواند همان ساحل آرامشی باشد که چند سال است حتی رویایش را هم فراموش کرده‌ام، و از طرف دیگر از خودم می‌پرسم واقعا من به نتیجه رسیدن این اتاق را خواهم دید؟ آیا اصلا در آینده اتاق احتمالی، به شیرینی خیال اکنونم خواهد بود؟
خودم هم می‌دانم که چیزهایی که از این دنیا می‌خواهم در نگاه اول چیزهای بزرگی نیست. مثلا همیشه به این فکر کرده‌ام یک اتاق کوچک ولی ساکت برایم کافی است. اتاقی که در آن کتاب‌هایم را بچینم، یک حمام دستشویی کوچک داشته باشد، یک میز کوچک داشته باشد که پشتش بنشینم به خواندن و نوشتن و فکر کردن و فضایی برای پارک کردن دوچرخه‌ام و احتمالا دو صندلی و یک میز، برای هم‌صحبتی و هم‌سفرگی. اما خب، این دنیای کوچک نیازهای بیرونی بزرگی دارد. مثلا این‌که آن دوچرخه قابل استفاده باشد. هوا جوری نباشد که با دوچرخه‌سواری و نفس عمیق کشیدن چشم‌هایت سیاهی برود و سرطان را به خودت نزدیک‌تر از هر وقتی ببینی و خیابان‌ها و رانندگی آدم‌ها جوری نباشد که ناامنی به احساس همیشگی وجودت تبدیل شود. مثلا همسایه‌هایت فضول و پرسروصدا نباشند و به خودشان این اجازه را ندهند که هر کاری دل‌شان می‌خواهد بکنند. جوری باشد که تو بتوانی به دنیای خودت تمرکز کنی و مهم‌تر از هر چیزی،‌ بیرون از اتاقت آینده امیدوارکننده باشد. وقتی از دنیای کوچک خودت خسته شدی، بیرون زدن و راه رفتن و دوچرخه‌سوار شدن و آدم‌های دیگر را دیدن تو را خسته‌تر نکند. بعد از سی و سه سال زندگی به این نتیجه رسیده‌ام که از آن دسته آدم‌هام که بدون امید به آینده کلافه می‌شوم. می‌‌گویند زیستن در لحظه‌ی حال، شیوه‌ی بهینه‌ی زیست انسان ایرانی در قرن‌های مختلف بوده است. چه بسیار شاعرانی که فقط حال را دریافتن و بی‌توجه بودن به گذشته و آینده را ستایش کرده‌اند. در روزگار کنونی هم دوستانی دارم که این شیوه‌ی زندگی را در پیش گرفته‌اند. اما من به این نتیجه رسیده‌ام که آدمش نیستم. یعنی مجموعه‌ی خوانده‌ها و فکرهایم من را به این نتیجه رسانده که این شیوه‌ی زیستن یک مسکن کوتاه‌مدت است و از عوامل عقب‌ماندگی شدید ایرانیان از سایر اقوام و ملل. 
به منظره نگاه می‌کنم و هجوم هم‌زمان شیرینی یک رویا و تلخی یک حسرت ویرانم می‌کند. به خودم می‌گویم: احتمالا سال دیگر به نتیجه رسیدن این اتاق را نخواهم دید. چون برای به دست آوردن رویای اتاق تصمیم گرفته‌ام که بروم و دلم یکهو تنگ می‌شود. بعد به این فکر می‌کنم که شاید هم نشد. همه‌ چیز که دست من نیست. ممکن است نشود. آن وقت... آره به نتیجه رسیدن اتاق را می‌بینم. اما باز هم هیچ تضمینی نیست که باز کردن پنجره‌ی اتاق احتمالی در سال دیگر تحقق همان رویایم باشد. می‌دانم که وقتی امید به آینده نداشته باشم،‌ سگرمه‌هایم همیشه در هم خواهد بود و اخمی سنگین و ظاهری اندوهگین و رفع‌نشدنی خواهم داشت. چیزی که این روزها هستم و احتمالا سال دیگر هم خواهم بود. می‌دانم که حتی تحقق رویای اتاق هم نمی‌تواند اندوه نومیدی به آینده را از بین ببرد. تجربه‌ی زیسته‌ام هم نابودم می‌کند. اکثر دوست‌داشتنی‌های زندگی‌ام در نهایت به ورطه‌ای افتاده‌اند که دیگر برایم دوست‌داشتنی نبوده‌اند. تقصیر من بوده؟ نه لزوما. مثلا من دانشگاه تهران را همیشه دوست داشتم. از همان سال‌های نوجوانی تا سال‌های تحصیل در آن دوستش داشتم. اما این سال‌ها دیگر دوستش ندارم. برایم اندوهناک شده است. آن‌قدر اذیتم کرد این دانشگاه و این قدر از مسیری که فکر می‌کردم رستگاری است دور و دورتر شد که حالا دیگر اصلا دوستش ندارم. حس می‌کنم این جغرافیا یک چیزی دارد که دوست‌داشتنی‌هایم را فاسد می‌کند. نمی‌دانم. بابا هم این روزها دمغ است. فکر می‌کرد ساختن خانه در زمین آبا و اجدادی و زمینی که کودکی‌اش را در آن گذرانده برایش جذاب و دوست‌داشتنی باشد. اما جرومنجرهای همسایه‌ها که از قضا فامیلش هم هستند و اذیت‌کردن‌های بیخود و بی‌جهت‌شان خسته و پریشانش کرده است. به وضوح می‌گوید که اشتباه کردم. باید غریبه بود.... «باید غریبه بود» جمله‌ی کلیدی‌ای است برای من. صدایم می‌کند که گوشه‌ی کیسه‌ی پلاستیکی را بگیرم تا او با میخ محکمش کند. منظره‌ی روبه‌رو و خیال‌هایش را رها می‌کنم. امیدوارم بتوانم به آینده امیدوار شوم. بدون این امید، هیچ جغرافیایی دلچسب نیست.
 

  • پیمان ..

نوشتن برای زیستن ماساکو واتانابه

راه آیلتس برای من هم مثل بقیه از یک آزمون آزمایشی شروع شد. بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای آزمون دادم. توی رایتینگ نمره‌ام ۴ شد. خیلی برایم برخورنده بود. به نظر خودم متنی که نوشته بودم خوب بود. یک مقاله‌ی کوتاه به سبک همین نوشته‌های سپهرداد نوشته بودم. زور زده بودم خوبی‌ها و بدی‌های دو سمت ماجرا را بیان کنم و خیلی هوشمندانه (!) جایی در میانه بایستم که بگویم جامع‌الاطرافم. سعی کرده بودم دایره‌ی واژگان انگلیسی خوبی را هم به کار ببرم. اما نمره‌ی ۴ خیلی افتضاح بود. بعدها فهمیدم که چون ساختار استاندارد را رعایت نکرده بودم این‌طوری شده. البته بعد از این‌که ساختار ۵ پاراگرافی جستار نوشتن به انگلیسی را یاد گرفتم هم مشکلات زیاد بود. جوری که آخر کار نمره‌ی رایتینگ آیلتس من از ۶ فراتر نرفت. نمره‌ی ریدینگ و درک مطلب و این‌ حرف‌ها خیلی بالا شده بود. اما رایتینگ نشده بود.
مقدمه‌ی کتاب «نوشتن برای زیستن» را که خواندم دیدم بدجور با نویسنده‌ی کتاب هم‌دردم و همین من را اسیر این کتاب کرد. کتابی که هر فصلش را با ولع خواندم و هر چه جلوتر رفتم تعداد خطوطی که به نظرم ارزش خط کشیده شدن داشتند بیشتر می‌شد. ماساکو واتانابه توی ژاپن برای خودش کیابیایی داشت و نخبه محسوب می‌شد و دانشجوی خفنی بود. اما وقتی توی آمریکا به دانشگاه رفت اولین تکالیف نوشتاری درس‌هایش همه غیرقابل ارزشیابی شده بودند. مردود شده بود. هر چه هم زور می‌زد که ترفندهای مختلف نوشتن را امتحان کند مگر این‌که کوتاه بیایند و نوشته‌هایش را قابل قبول بدانند بیهوده بود. چند ماهی طول کشیده بود تا بتواند از سطح C به سطوح بالا برسد. راهی بس طولانی و دشوار. بعدها فهمید فرق ماجرا خیلی بنیادی‌تر از این حرف‌ها بوده. نکته‌ای که من هم بعد از خواندن کتاب در مورد خودم به این نتیجه رسیدم.
محوریت اصلی کتاب «نوشتن برای زیستن» مقایسه‌ی آموزش نوشتن و روایتگری در دو کشور ژاپن و آمریکاست. چرا نوشتن؟ چون تفاوت نوع نگارش در فرهنگ‌های مختلف نشان‌دهنده‌ی سبک استدلال و چگونگی مبحث «منطق» در فرهنگ‌های مختلف است.کتاب با مقایسه‌ی سبک نوشتن رایج در مدارس آمریکا و ژاپن شروع می‌شود: کی-شو-تن-کتسو و مقاله‌ی کوتاه (ایسی).
کی-شو-تن-کتسو عمده‌ترین ساختار نگارش در ژاپن است که ریشه در فرهنگ چینی دارد: مقدمه‌چینی- بسط- تغییر دیدگاه و جمع‌بندی. مقاله‌های بر اساس این ساختار چهاربخش دارند: اول مقدمه‌چینی دارد و اطلاعاتی درباره‌ی ریشه، تاریخچه و پس‌زمینه‌ی موضوع به مخاطب داده می‌شود. به اصطلاح ذهن مخاطب آماده‌ی موضوع می‌شود. بعد موضوع اصلی مقاله بسط و گسترش می‌یابد و به آن شاخ و برگ داده می‌شود. در مرحله‌ی سوم راوی به ابعاد دیگری از موضوع که متفاوت از بخش دوم است می‌پردازد و در مرحله‌ی آخر بر اساس مباحث بخش دوم و سوم جمع‌بندی صورت می‌گیرد و گاه در جمع‌بندی سوالات جدیدی هم مطرح می‌شود.
اما مقاله‌ی کوتاه آمریکایی‌ها ساختار متفاوتی دارد: ارائه‌ی موضوع- اثبات موضوع- نتیجه‌گیری.
در این سبک از نوشتن، نویسنده در همان قسمت ارائه‌ی موضوع طرز تفکر و برداشت خودش از موضوع را در قالب یک جمله‌ی ورودی مطرح می‌کند. در همان بدو شروع متن، مخاطب از داوری نویسنده نسبت به موضوع آگاه می‌شود. بعد در ادامه برای اثبات موضع، نویسنده مثال‌ها و مطالب مرتبطی را که به زعم او می‌توان بر اساس آن‌ها استدلال کرد می‌پردازد. در مرحله‌ی آخر (نتیجه‌گیری) نویسنده دوباره همان طرز تفکر و برداشت را منتها با به کار بردن کلمات و اصطلاحات دیگر تکرار می‌کند.
«بارزترین تفاوتی که در سبک متن‌نویسی ژاپنی‌ها (مقدمه‌چینی- بسط- تغییرد دیدگاه- جمع‌بندی) و آمریکایی‌ها (ارائه‌ی موضوع- اثبات موضوع- نتیجه‌گیری» دیده می‌شود این است که در ژاپن نتیجه‌گیری و جمع‌بندی در آخر متن و در آمریکا در اول متن بیان می‌شود.»
واتانابه در فصل دوم کتاب پا را از ساختار‌های مقاله‌نویسی در ژاپن و آمریکا فراتر می‌نهد و به آزمایش میدانی دست می‌زند. او چهار تصویر از یک روز یک پسر را هم به دانش‌آموزان ژاپنی می‌دهد و هم به دانش‌آموزان امریکایی تا در موردش انشا بنویسند. تفاوت خروجی‌های دانش‌آموزان ژاپنی و آمریکایی در این زمینه بسیار زیاد است. اکثر بچه‌های ژاپنی برای نوشتن انشاهای‌شان از سبک سلسله‌ی زمانی و روایت در خط زمان استفاده کرده بودند. اما بچه‌های آمریکایی علاوه بر سبک سلسله‌ی زمانی از سبک استدلالی (برگشت زدن به ماجراهای گذشته و دلیل‌یابی) هم استفاده کرده بودند. برای بچه‌های آمریکایی ترتیب وقوع ماجراها اهمیت نداشت و تمرکز اصلی نوشته‌های‌شان ذکر برداشت‌شان در اول مقاله و بعد اثبات آن در قسمت دوم بود.
اما این تفاوت برداشت و نحوه‌ی نگارش بچه‌های ژاپنی و آمریکایی از یک موضوع واحد به چه دلیل بود؟ نحوه‌ی تدریس و ارزش‌های نظام آموزشی دو کشور؟ بله. ریشه‌ی علت در همان‌جا خوابیده بود. ماساکو واتانابه در فصل سوم کتابش به سراغ کلاس‌های درسی انشا در آمریکا و ژاپن می‌رود. توصیف‌های او از نحوه‌ی اداره و آموزش در کلاس‌های ژاپن و آمریکا واقعا جذاب است. به خصوص که او چهارچوب‌بندی نگاه دارد و به دنبال سوالات خاصی هم می‌گردد.
آموزش نوشتن برای بچه‌های آمریکایی از همان اول دبستان آغاز می‌شود و تا سال آخر تحصیلات‌شان هم ادامه پیدا می‌کند. برای ورود به دانشگاه‌های آمریکا هم نوشتن مقاله‌ی کوتاه و تسلط بر آن بسیار اهمیت دارد. در آمریکا سعی معلم‌ها بر این است که انواع سبک‌های مختلف نگارش (داستان، شعر، نامه رسمی، نامه غیررسمی، جملات توضیحی، جملات استدلالی، عکس‌نوشت، گزارش، مصاحبه، متن تبلیغاتی، معرفی کتاب، زندگی‌نامه، نمایشنامه و…) و نحوه‌ی تشخیص انتخاب سبک‌ درست از همان پایه به دانش‌آموزان آموزش داده شود. اما در ژاپن نوشتن به سبک‌های مختلف از همان ابتدا آموزش داده نمی‌شود. در ژاپن توان بیان ملموس احساسات در نوشته‌ها اهمیت بالایی دارد. سعی معلم‌های ابتدایی ژاپنی این است که دانش‌آموزان بتوانند احساس خود را آزادانه و به هر صورتی که دوست دارند بیان کنند.
از نظر معلمان آمریکایی، انشای خلاقانه انشایی است که در آن دانش‌آموز برای بیان ایده‌هایش مناسب‌ترین و تأثیرگذارترین سبک را انتخاب می‌کند و می‌کوشد افکار خود را نه به صورت کاملا تخیلی و غیرواقعی، بلکه با پیچیدن آن‌ها در لایه‌هایی از حقیقت بروز دهد.برای آمریکایی‌ها متن خلاقانه متنی است که سبک‌های مختلف را به هم بیامیزد. اما برای ژاپنی‌ها سبک‌ها زیاد مهم نیستند و انشای خلاقانه انشایی است که تغییر احساسات و عواطف نویسنده را به ملموس ترین و قابل فهم‌ترین شکل بیان کند.
نکته‌ی جالب این است که این تفاوت‌های عمیق در نوشتن همیشگی نبوده و پدیده‌ای جدید است. در حقیقت در نیمه‌ی اول قرن بیستم نحوه‌ی انشا‌نویسی در ژاپن و آمریکا کاملا متفاوت بود و سبک نوشتن به صورت مقاله‌ی کوتاه به خاطر شرایط خاص آمریکا بعد از دهه‌ی ۱۹۶۰ خیلی جا افتاد: آمریکا یک جامعه‌ی چندقومیتی و مهاجرپذیر است که یافتن احساس مشترک بسیار دشوار می‌شود، از نیمه‌های دوم قرن بیستم جمعیت دانشگاهی این کشور هم با پس‌زمینه‌های گوناگون افزایش می‌یابد و نیاز به سبکی از نوشتن احساس می‌شود که صریح باشد، بتواند از منطق ساده و قابل فهم برای تمام گروه‌ها بهره ببرد و به جای احساسات از استدلال بهره‌مند باشد.
اما این تفاوت‌ها فقط تفاوت در نوشتن‌اند؟ اصلا و ابدا. ماساکو واتانابه به زیباترین شکل ممکن به تو نشان می‌دهد که سبک‌های مختلف نوشتن ژاپنی‌ها و آمریکایی‌ها ریشه در نگاه متفاوت این دو جامعه‌ به مقوله‌ی زمان دارد. برای این‌ کار هم ابتدا از درس تاریخ شروع می‌کند. آموزش تاریخ هم در آمریکا و ژاپن بسیار متفاوت است. تفاوتی که باز هم ریشه در سبک نوشتن این دو ملت در مدارس دارد. ژاپنی‌ها درس تاریخ را با جزئیات و خیلی قصه‌وار می‌آموزند. معلم‌ها تلاش‌ می‌کنند تا بچه‌ها با شخصیت‌های مختلف تاریخی بتوانند همذات‌پنداری کنند و خودشان را جای آن‌ها بگذارند. اما آمریکایی‌ها برای ذکر روندهای تاریخی زمان زیادی صرف نمی‌کنند. برای آن‌ها علت و معلول حوادث و اتفاقات تاریخی مهم است. این تفاوت در برداشت از تاریخ روی نگاه به آینده هم بسیار تاثیر می‌گذارد:
« در سبک زمان‌محور [ژاپنی‌ها] هدف معمولا به یک ایده‌آل دور از دسترس و کاملا انتزاعی تبدیل می‌شود و بیش از این‌که دستیابی به هدف در کانون توجه قرار بگیرد، حفظ رفتار و آمادگی روحی متناسب در فرآیند رسیدن به هدف ارزشمند است. برخلاف آن در سبک استدلال‌محور [آمریکایی‌ها] از آن‌جا که هدف کاملا واضح، مشخص و قابل تحقق است روش‌های دستیابی به آن یا آمادگی برای این منظور چندان اهمیتی ندارد بلکه مهم آن است که چگونه می‌توان با کنترل شرایط و محیط در جهت رسیدن به هدف اقدامی انجام داد». ص ۱۹۹
واتانابه جایی از کتابش سبک نوشتن انشا در آمریکا را استنتاجی و سبک نوشتن ژاپنی‌ها را استقرایی می‌نامد. ساختار کتاب او هم به استدلال استقرایی بسیار نزدیک‌تر است. چون که بعد از انشا و تاریخ او به سراغ رفتار صحیح در دو کشور ژاپن و آمریکا می‌رود و بعد هم موضوع را عمیق‌تر می‌کند. پای امیل دورکیم و دیوید هیوم را وسط می‌کشد تا درک جوامع از تاریخ و زمان و ترتیب بیان را برایت تشریح کند و نشان بدهد که تفاوت سبک انشا‌نویسی در آمریکا و ژاپن خیلی خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها است.
خواندن کتاب «نوشتن برای زیستن» برایم بسیار لذت‌بخش و یادگیرنده بود. از آن کتاب‌هاست که باید خیلی بیشتر در موردش فکر کنم. از آن کتاب‌ها که با پایان خواندن تازه شروع می‌شوند. واتانابه در فصل آخر کتابش به سراغ انشانویسی فرانسوی‌ها می‌رود و بعد هم نوید می‌دهد که می‌خواهم کتاب بعدی‌ام را در مورد نوشتن ایرانی‌ها و سبک استدلال ایرانی‌ها بنویسم. در حقیقت فصل آخر این کتاب، فصل ابتدایی کتاب بعدی او در مورد سبک نگارش دیسرتاسیون فرانسوی‌هاست. کتابی که امیدوارم آن هم به زودی ترجمه شود. علاوه بر این، بی‌نهایت دوست دارم که از دریچه‌ی نگاه او نوشتن و طرز تفکر و منطق ایرانی‌ها را هم بخوانم. امیدوارم که این کتاب را به زودی زود بنویسد و منتشر کند...

  • پیمان ..

حضر

۰۴
آذر

آرام و از لاین کندرو می‌روم. شلوغ نیست. خلوت هم نیست. جوری است که با سرعت میانه می‌شود رفت. عجله ندارم. زودتر از مسافران می‌رسم. می‌دانم. باید مسافری را به جرگه‌ی مسافران برسانم. مسافران دارند از جاده‌های شمالی می‌آیند تا رهسپار جاده‌های مرکزی و بعد جنوبی شوند. می‌شده آن‌ها را در قزوین یا آبیک ببینم و مسافرم را به آن‌ها پیوند بدهم. حوصله‌ی عبور تکراری از اتوبان کرج را نداشتم. گفتم می‌آیم ساوه. گفتند از اتوبان آبیک برای‌مان عبور راحت‌تر است. جایی در میانه‌ی اتوبان قم را به‌شان آدرس داده‌ام تا مسافرم را به آن‌ها بپیوندانم. 
ساکت و آرام و بی‌شتاب می‌رانم. بعد از عوارضی تهران سرعت ماشین‌ها کم‌کم زیاد می‌شود. لاینم را به کندرو تغییر می‌دهم تا آرام رفتنم مزاحم کسی نباشد. یاد سال‌های گذشته می‌افتم. مسافرت‌هایی که صبح خیلی زود شروع می‌شدند و من پراید داشتم. یکهو دلم برای پشت کیلومتر آبی یخی پراید آن روزهایم تنگ می‌شود. از همان‌جا که اتوبان آزادگان را می‌پیچیدم و می‌افتادم توی اتوبان پایم روی پدال گاز فشرده می‌شد و با دقت تمام ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت می‌راندم تا زودتر از این شهر جدا شوم. خیلی تیز می‌رفتم و انگار دل و جرئت بیشتری داشتم. تمام این اتوبان را در لاین سرعت بودم مگر آن سینه‌کش‌ها. بعدها که با کیومیزو می‌رفتم در سینه‌کش‌ها هم در لاین سرعت بودم. آن سال‌ها خلوت‌تر بود یا من خیلی زود رهسپار می‌شدم؟ یادم است آن‌ سال‌ها مسافران توی ماشینم تا طلوع آفتاب می‌خوابیدند. من در سکوت با سرعت هر چه تمام‌تر از تهران دور می‌شدم. نور آبی یخی پشت صفحه‌ کیلومترشمار ماشین را با دقت می‌پاییدم و همیشه آفتاب جایی آن سوتر از کاشان نرسیده به نطنز طلوع می‌کرد. زمانی که من کیلومترها دور شده بودم از تهران و طلوع خورشید در بیابان حسی عجیب از تازگی را در من برمی‌انگیخت. خیلی وقت‌ها، همان لحظه‌هایی که آفتاب در کار طلوع بود یکهو می‌زدم کنار و جایی پشت سنگ‌ها یا در ارتفاعی پایین‌تر از اتوبان قضای حاجت می‌کردم. سرمای اول صبح دشت و بوی خاصی که از گیاهان بیابانی برمی‌خیزد و حس رهایی و لذت پس از قضای حاجت لذت عجیبی دارد.
یکی یکی خروجی‌ها را رد می‌کنم. متروی دو واگنه‌ی فرودگاه را که در جهت عکس ماشین‌ها در حال پیش رفتن به سوی تهران است نگاه می‌کنم. بوی گاوداری‌های نزدیک فرودگاه امام خمینی را استشمام می‌کنم. نزدیک فرودگاه لاین وسط یکهو شلوغ می‌شود. ماشین‌ها سعی می‌کنند از چپ و راست سبقت بگیرند. سرعتم از لاین وسطی‌ها بیشتر می‌شود. چند تا ماشین جلویم می‌پیچند تا از راست سبقت بگیرند. ماشین‌ها توده شده‌اند. مثل غده‌های سرطانی می‌ماند این جور توده شدن ماشین‌ها. ۷-۸ تا ماشین جلو می‌روم تا علت غده شدن ماشین‌ها را می‌فهمم. یک تویوتا پریویوس دارد با سرعت ۷۵ تا ۸۰ کیلومتر بر ساعت توی لاین وسط برای خودش می‌راند. یک آقای میان‌سال پشت فرمان است و خانواده همراهش و مشغول صحبت کردن‌اند. سرخوش و فارغ از غم جهان و انگار خبر ندارد که ۱۰-۱۲ تا ماشین پشت سرش ریسه شده‌اند و اختلاف سرعت لاین وسط با لاین سرعت این قدر زیاد شده که نمی‌توانند به راحتی ازش سبقت بگیرند. نمی‌دانم چرا با این سرعت توی لاین کندرو نمی‌رود. من هم ۸۰ تا ۹۰ تا می‌رانم، اما تو لاین کندرو. اما حداقل سرعت لاین وسط توی اتوبان مگر ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت نیست؟
به خروجی فرودگاه امام می‌رسم. آخرین بدرقه‌ای که رفتم به عنوان بدرقه‌کننده فقط دو نفر بودیم. بدرقه‌هایی که در این سال‌ها رفته‌ام در ساعت‌های مختلفی از شبانه‌روز بوده و هر بار تیم بدرقه‌کنندگان لاغرتر و لاغرتر شده است. آخرین بار غروب بود. بار اولی که رفتم فرودگاه امام را یادم نمی‌آید برای که بود. فقط یادم است که نیمه‌شب بود. هر وقت هم رفته‌ام به این فکر کرده‌ام که آیا در جهان فرودگاهی زشت‌تر و بی‌روح‌تر از فرودگاه امام هم ساخته شده است؟
بعد از فرودگاه، گردنه‌های حسن‌آباد کم‌کم شروع می‌شوند. زیاد نباید جلو بروم. یک جایی میانه‌ی جاده را وعده کرده‌ام. توی سربالایی‌ها دو سه بار مجبور می‌شوم به لاین وسط بروم. چون نیسان‌آبی‌ها توی سربالایی‌ها از من هم خیلی آهسته‌تر حرکت می‌کنند. گاز می‌دهم و سرعتم را بالاتر می‌برم که سریع‌تر سبقت بگیرم و دوباره بیایم به لاین کندرو. جایی که وعده کرده‌ام زیر یکی از تابلوهای تبلیغاتی است. می‌روم توی خاکی کنار جاده. خیلی زودتر رسیده‌ام. فکر می‌کردم کمی ترافیک را در آزادگان تجربه کنم. اما آن‌جا هم ترافیک نبود. شانه‌ی خاکی جاده پایین‌تر از آسفالت است. کجکی پایین می‌روم و یک لحظه حس می‌کنم اگر کمی آهسته‌تر بروم شاید ماشین چپ کند. با سرعت پایین می‌روم. بعد توی حاشیه‌ی خاکی جاده دور می‌زنم. زیر تابلوی بزرگ تبلیغاتی کنار جاده، برعکس جهت ماشین‌ها می‌ایستم. از جاده زده‌ام بیرون. پیاده می‌شوم. زنگ می‌زنم به مسافران. هنوز در راهند. مسافرم تا رسیدن‌ آن‌ها روی صندلی عقب می‌خوابد.
یک آن احساس آسودگی بهم دست می‌دهد. این را هم چند باری تجربه کرده‌ام. جاده استرس دارد. سربالایی‌ها باید گاز بدهی. ماشین‌ها می‌خواهند از سروکولت بالا بروند. بعضی‌های‌شان زیادی آهسته می‌روند. برای جلو زدن از آن‌ها رقابت شکل می‌گیرد. همه مثل اسپرمی که معلوم نیست تخمک مورد نظرشان دقیقا کجاست توی جاده و اتوبان وول می‌خورند و با سرعت حرکت می‌کنند. یکهو می‌زنی کنار و از بیرون به تمام این تلاش‌ها نگاه می‌کنی و حس می‌کنی که چه خوب است که این‌جا برعکس جهت ماشین‌ها در کمرکش یک سربالایی ایستاده‌ای و در رقابت تو گاز بده من گاز بده نیستی... به ماشین‌هایی که رد می‌شوند نگاه می‌کنم. گردنه و سینه‌کش است. همه‌ی ماشین‌ها زورشان نمی‌رسد که با سرعت بالایی بروند. بعضی‌ها اما خیلی سرعت می‌روند. ازین که ماشین دیگری جلوی شان درمی‌آید تا سبقت بگیرد شاکی می‌شوند. نوربالا می‌دهند. بوق می‌زنند. ماشین‌های آفرودی را نگاه می‌کنم. بعضی‌های‌شان روی باربندشان کنده‌ی درخت گذاشته‌اند و دارند می‌روند. کجا می‌روند؟ در بیابان شبی را صبح کنند؟ ۴-۵ موتورسوار را می‌بینم. خارجکی‌اند احتمالا. هر کدام‌شان عقب موتورشان پرچم چند تا کشور را روی آنتن‌های چندگانه‌شان چسبانده‌اند. سردشان نمی‌شود با این سرعت توی باد حرکت می‌کنند؟
خیلی زودتر رسیده‌ام. به آسمان آبی نگاه می‌کنم. آن دورها، آن‌جاها که جاده از تهران دور و دورتر می‌شود آسمان آبی‌تر و خواستنی‌تر است. هوس می‌کنم بار دیگر وارد جاده شوم و همان‌جور بی‌خیال و با سرعت پایین و بی‌رقابت و بی‌عجله برانم و بروم. اما نمی‌شود. نمی‌رسم. اگر بروم... می‌دانم که دارم حساسیت به خرج می‌دهم که به این سفر نمی‌روم. می‌دانم که مثل تمام حضرهای قبلی این هم حسرتش به دلم خواهد ماند... اما... 
به تهران نگاه می‌کنم. بالای سر تهران کوه دماوند بر فراز لایه‌ای از غبار خودنمایی می‌کند. هنوز پر از برف نشده. معلوم است که دامنه‌هایش هنوز پربرف نشده. این منظره را فقط از ۶۰-۷۰ کیلومتری جنوب تهران می‌توان دید. دماوند کعبه‌ی خیلی از ایران‌دوستان است. قبله‌ی دینی است که اگر در همه‌چیزش اختلاف داشته باشند (حدوحدود مرزهایش، زبانی که به آن صحبت می‌شود، قومیت‌هایی که باید آن‌ها را ایرانی نامید و...) در جهتش وفاق نظر دارند: دماوند بالای سر این بوم و بر ایستاده است. پس باید به خاطر آن ایران را پرستید. کوهی که عمرش از تمام حکومت‌های ایران بیشتر بوده. به کوه دماوند نگاه می‌کنم. جلوی چشمم ناپدید می‌شود. دقیقا عرض ده دقیقه از جلوی چشم‌هایم ناپدید می‌شود. غبار قهوه‌ای و گه‌ناک بالای سر تهران بالا و بالاتر می‌رود و کوه دماوند ناپیدا می‌شود. به معنای واقعی کلمه ناپدید می‌شود. برایم وجهی استعاری پیدا می‌کند. حسرت می‌خورم که ای‌کاش می‌شد فیلم این ده دقیقه‌ای را که این‌چنین دماوند پشت ابری قهوه‌ای ناپدید شد ضبط کنم و نشان بدهم که بله،‌ این کوه هم می‌تواند ناپدید و بی‌معنا و خالی از اسطوره شود. به چه دل می‌بندید وقتی ویرانی می‌تواند این چنین سریع و شدید باشد؟
مسافران می‌رسند. دو تا ماشین‌اند. من را از دو کیلومتری می‌بینند. من هم می‌بینم‌شان. برای‌شان از دور دست تکان می‌دهم. بهم می‌رسند. وارد شانه‌ی خاکی جاده نمی‌شوند. مسافرم را به‌شان می‌رسانم. چاق‌سلامتی می‌کنم باهاشان. بهم می‌گویند تو هم بیا. لحظه‌ای تأمل می‌کنم. واقعا دلم می‌خواهد همراه‌شان بروم. ماشین هست. ساک و بار و بنه‌ی سفر نبسته‌ام. اشکال ندارد. می‌شود در راه آن را جور کرد. اما رد می‌کنم. می‌گویم کار دارم. در دلم می‌گویم می‌خواهم سفر بزرگ‌تری بروم. باید برای آن آماده شوم. دوباره در دلم شک می‌کنم که اصلا مگر می‌شود که سفر بزرگ‌تری بروم؟ شاید همین سفر دم دست را باید بچسبم. شاید زندگی فرصت‌های بزرگ‌تری در اختیارم قرار ندهد. چی را دارم دریغ می‌کنم از خودم؟ مسافران عجله دارند. نمی‌توانند کشمکش درونی من را صبر کنند. من هم نمی‌خواهم آنان را معطل کنم. ماشین‌های‌شان پر است. مسافرم سوار ماشین‌شان می‌شود. خداحافظی می‌کنیم. به همه‌شان می‌گویم خداحافظ، مواظب خودتان باشید. می‌روم سمت ماشین خودم. چند لحظه پشت فرمان می‌نشینم و به رد شدن ماشین‌ها نگاه می‌کنم. به آسمانی قهوه‌ای‌ای که دوباره باید به سمتش برگردم نگاه می‌کنم. چاره‌ای نیست. باید برگردم.
 

  • پیمان ..