سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

مناظره

۲۸
ارديبهشت

برتولت برشت در نمایش­نامه "محاکمه گالیله"  مکالمه­یی دارد به یادماندنی: زمانی که گالیله در دادگاه از پا درمی­آید و تسلیم می­شود و به خطای ناکرده اعتراف می­کند یکی از حاضران در دادگاه درهم­شکسته و بسیار افسرده می­گوید:بیچاره ملتی که قهرمان ندارد. و گالیله می­شنود و دل­مرده پاسخ می­دهد: بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.

و یکی از سوال­های این روزهای من از دل همین مکالمه برمی­آید. آیا ملت ما به قهرمان احتیاج دارد؟سوالی­ست که برایم حکم معیار را پیدا کرده. آیا کارد به استخوان ملت ایران رسیده؟ آیا وضع آن قدر برای­شان تنگ آمده که خود را محتاج یک قهرمان ببینند؟ یا نه...اوضاع آن قدر خوب هست که نیازی به قهرمان نباشد...

%%%

مناظره­ی انتخاباتی که می­گویند من یاد انتخابات ریاست­جمهوری فرانسه می­افتم که سارکوزی با یک خانمی که اسمش یادم نیست تو دور آخر با هم مبارزه می­کردند و راند آخر مبارزه­شان هم مناظره­ی زنده در تلویزیون بود. و آن­ها رودرروی هم نشسته بودند تو چشم هم نگاه می­کردند و سوال و جواب و دعوامرافعه.

پوستر مناظره­ی انتخاباتی را شنبه دیده بودم. برگزارکننده بسیج دانشکده­ی علوم بود. و مناظره قرار بود بین علی نادری مسئول شاخه­ی دانشجویی ستادتبلیغات احمدی­نژاد و وقفی نامی که مسئول شاخه­ی دانشجویی ستاد تبلیغات موسوی بود و کارشناسی ارشد عمران شریف در بگیرد.

مکان: تالار شهید دهشور دانشکده­ی علوم. زمان: یکشنبه 27 اردیبهشت ساعت 15:30.

اما یکشنبه روز وقتی رفتیم توی سالن صندلی­های مناظره کنندگان را در کنار هم روبه جمعیت دیدیم...

%%%

نادری بود که اول کار آمد روی سن. خودش تنهایی آمد. ما منتظر وقفی بودیم. اما خبری ازش نبود. نادری شروع کرد به صحبت کردن. مشخص است از چه. حامی احمدی­نژاد بود، وکیل­مدافع احمدی­نژاد بود باید هم از معجزه­ی هزاره­ی سوم سخن می­راند...و ما منتظر که چه طور جلسه­ای که اسمش مناظره بود دارد به سخنرانی تبدیل می­شود...زمزمه از گوشه و کنار که چی شد پس مناظره؟!...صندلی کناری نادری بدجوری خالی بود که به یک باره پسری با تی­شرت سبز و سر تاس فرزو چابک از گوشه آمد نشست روی صندلی خالی. حرف نزد. نادری را به ادامه حرف­هایش دعوت کرد. در این حین دوتا از بچه های بسیج کاغذA1 آوردند چسباندند به سمت چپ سن. همه­ی حواس­ها رفت آن جا. نوشته بود که علی­رغم دعوت­مان آقای وقفی حاضر به آمدن نشدند و این اولین بار نیست که حامیان مهندس از مناظره سرباز می­زنند و امیدواریم اصلاح شوند و این حرف­ها. که آمدن پسر سبزپوش... پسر سبزپوش هم رشته­ای بود. مکانیکی. از بچه­های ارشد، ورودی 82. ایمان ملکا نام. نادری به حرف­هاش ادامه داد. به کنار گذاشتن برنامه­ی چهارم توسعه افتخار کرد. به خمیر کردن کلیه­ی برنامه­های بی­اساس چهارم مباهات کرد و دخترها و بعضی پسرها شروع کردند به کف زدن. آرایش بچه­های توی سالن دهشور نظم مشخصی نداشت. نیمی از سالن دخترها بودند و نیمی دیگر پسرها. دخترها بیشتر چادری بودند و صدای کف زدن برای نادری و حرف­هاش از آن­ها بیشتر بلند بود. پسرهای احمدی نژادی با پسرهای موسویایی درهم بودند...

توپ دست ملکا افتاد و رحم نکرد و جمله پشت جمله احمدی­نژاد را له کرد و دل خیلی­ها را خنک. گفت: همین برنامه­ی چهارم توسعه مگر به امضای رهبر نرسیده بود که شما این­طور آن را نادیده گرفتید؟ و نیمی از جمعیت دست و هورا. گفت: چرا آقای رییس جمهور تا آخر از کردان حمایت کرد؟ یکی از ته سالن پراند: چون مدرک نداشت و صدای خنده بلند شد. گفت: در طول انقلاب کدام وزیر به 160 میلیارد سرمایه­ی شخصی افتخار می­کرد؟ آیا این است انقلاب مستضعفان؟ از ادبیات گفتاری احمدی­نژاد گفت(در مورد وزیرهاش از عباراتی چون گوششو می­پیچونم استفاده می­کند.) از انحلال سازمان مدیریت، مدیریت جهان به جای مدیریت ایران، زیاد شدن خرافات در این دولت، نامه­نگاری به شرق و غرب عالم، رحیم­مشایی، تورم 25 درصد، توهین شدن به نام ایران به رییس­جمهور جمهوری اسلامی ایران در ژنو و....که وقتش تمام شد و مجری بهش گفت و دوباره توپ افتاد دست نادری.

چیزی که در این مناظره حوصله­ام را سر می­برد بعضی از حاضران بودند که زرت­زرت برای هر جمله­ی نماینده­شان دست می­زدند و نطقش را کور می­کردند. و البته از این بدتر حین حرف زدن نماینده­ی طرف مقابل­شان رخ می­داد...

نادری با این جملات شروع کرد که ایشان حرف جدیدی نزده­اند و بعد شروع کرد به تمسخر بیست سال خانه­نشین بودن میرحسین و شعرکی هم من باب استهزا خواند:

مهنس است و شاد آمده/سی سال گذشته خندان آمده

مبارک است/معجزه ای ست که از احمدی­نژاد آمده

و صدای دست زدن بیشتر دخترها و بعضی پسرها و از آن طرف به جوش آمدن خون میرحسینی­ها دادوهوارشان که سوال­ها را جواب بده...سوال...سوال...گفت: در ژنو به رییس­جمهور ایران توهین شد؟ چطور حالا ایشان رییس­جمهور ایران شده؟ چرا تو امیرکبیر که به ایشان توهین شد رییس­جمهور نبود؟ تو روزنامه­ها به ایشان توهین می­کنید چیزی نیست...که در این حال پسر بنفش پوشی که بالای سرم ایستاده بود و روبان سبزش را به پیشانی بسته بود فریاد برآورد: کدوم روزنامه؟ و در طول جلسه هم از این فریادبرآوردن­ها، گلوپاره­کردن­ها زیاد انجام داد و من خوش نداشتم. نماینده­اش آن بالا بود و اگر قرار بود که او جواب حرف­های مخالفش را بدهد باید او می­رفت بالا. در ضمن نمی­گذاشت که مخالفش حرف­هاش را بزند، با گلوجردادن­ها و هتک پاره کردن­هاش مناظره را کثیف می­کرد و البته فقط او نبود.

 نادری از تورم 25درصد گفت گفت این ذات برنامه­ی چهارم توسعه بود که گریبان­گیر ما شد، از تورم 50درصد دولت هاشمی رفسنجانی گفت...در مورد قضیه کردان گیر داد به خود میرحسین که چه­طور با مدرک ارشد معماری استاد راهنمای علوم سیاسی است؟...در مورد انحلال سازمان مدیریت گفت این تصمیم از زمان دولت رجایی بوده و عملی نشده و...

از ردیف سوم پلاکاردی بالا آمد که دریای خزر هم حق مسلم ماست.

نادری درمورد خرافات در دولت نهم گفت که این شما طرفداران میرحسین هستید که از اعتقادات مردم سواستفاده می کنید و روبان­های سبز...که چند نفر این بار فریاد برآوردند: هاله ی نور...هاله ی نور...

توپ تو زمین ملکا افتاد. از فرصت­های تاریخی دولت احمدی­نژاد گفت:گران شدن نفت، اصل44و زمین­گیر شدن کشورهای متخاصم در کشورهایی چون عراق و افغانستان. به نادری گفت که شما از خودتان دفاع کنید، چی کار به دولت­های خاتمی و رفسنجانی دارید. گفت: قانون­شکنی دولت احمدی­نژاد مثال­زدنی است. در یک سال 2000 بار از قانون تخلف کرده...به رییس جدید سایپا اشاره کرد، به جوان و کم سواد و بی تجربه بودنش. از کارخانه­ی رنو گفت و سیکلی که یک نفر در این کارخانه پله پله طی می­کند تا به ریاست برسد، ولی تو این دولت یک آدم سی ساله که هنوز دکترای مکانیک هم ندارد می­شود رییس ....از دانشجویان ستاره­دار گفت...و...

توپ تو زمین نادری: فرصت­های تاریخی چه جوری به­وجود آمد؟غیر از شجاعت دولت نهم؟!!

در مورد دانشجویان ستاره­دار...این موضوعی بود که دولت نهم ازش پرده برداشت.(خنده­ی طرفدارانش)

توپ تو زمین ملکا: بله، دولت نهم خیلی جاها پرده برداشت و خیلی جاها کلاه گذاشت.

رکسانا صابری ...8سال به جرم جاسوسی برایش بریدند. بعد آزاد کردند.چرا؟ اگر جاسوس نبود چرا گرفتید؟ واگر جاسوس بود چرا از تهدیدها ترسیدید و به راحتی آزادش کردید؟

در زمان شهرداری آش می­داد حالا سیب زمینی..(شعار بچه ها: مرگ بر سیب زمینی)...

و...

و...

و...

%%%

برمی­گردم به همان محاکمه­ی گالیله. سوال دیگری که برایم به وجود می­آید باز هم از دل آن است. بر فرض مثال که ملت ما آن قدر بیچاره شده که به قهرمان احتیاج دارد. مطمئنن چنین فرضی بر پایه­ی مردود بودن احمدی­نژاد استوار است. آیا در میان چهره­هایی که هستند(میرحسین،کروبی،رضایی) سیمای یک قهرمان دیده می­شود؟

 

%%%

میرحسین مردی نیست که شش­دانگ قببولش داشته باشم. مردی نیست که به او ایمان داشته باشم. آن قدر که به خاطرش روبان سبز ببندم به مچ دستم و به عالم و آدم داد بزنم که من طرفدار میرحسینم...نه...نه عزیز...آن قدر پیر شده­ام که به هیچ­کدام از مردان سیاست(هرچه قدر هم سید و آقا باشند) ایمان نداشته باشم. فقط می­دانم که رضایی نه، کروبی نه، احمدی نژاد نه.

%%%

رهبر می­گوید:سیاست من در قبال دولت­های برکار حمایت از آن­هاست.

و من می­گویم: سیاست من در قبال دولت­های برکار دید انتقادی به آن­هاست...

  • پیمان ..

رسول حاجی زاده

۲۵
ارديبهشت

بعد از عمری غریبگی کسی پیدا شده بود که من برایش آشنا بودم. و این خیلی دلچسب بود. برای غریبه­ای آشنا بودن حس خیلی خوبی است. برای غریبه­ای چون او آشنا بودن حس خیلی خوبی بود. و بعد هم سیدرضا بهانه­ای شد برای گپ­زدن­مان. اما برای من همان غریبه­آشنا بودن لذت­بخش ماند.

%%%

کار مهدی بود. تنها کتابی که می­خواستم از نمایشگاه امسال بخرم "کتاب بی­نام اعترافات" بود. و وقتی گرفتم مهدی گفت: یه سر ناشران آموزشی هم بریم.

گفتم: برای چی؟ ما که از شر کنکور خلاص شدیم...برای چی دوباره می­خوای سراغ اون پلید شوم بری؟

گفت: می­خوام برم خوشخوان.

و رفتیم. فاصله­ی بین قسمت ناشران عمومی و ناشران آموزشی. حیاط مصلا. شلوغ و پررفت­وآمد، البته نه به تراکم راه­روهای درون. و در آن شلوغی کودکی شلوارش را داده بود پایین داشت حیاط مصلا را آبیاری می­کرد. و پدرش که در گرفتن کیسه­ی پلاستیکی جلوی آن آبشار ناکام مانده بود و مادرش که جزع فزع می­کرد آبروی­مان را بردی و خنده­ی بلند ما. بالاخره، غرفه­ی خوشخوان. خودش هم بود. خداخدا می­کردیم باشد و بود. رفتیم و مهدی پس از یک سال معلم سابقش را دید و من هم نویسنده­ی کتابی که به جان و دل خوانده بودمش. مهدی آشنایی داد گفت: سلام آقای حاجی­زاده. و او هم به احترام برخاست و با ما دست داد و حال­مان را پرسید. همان طور ایستاده ماند. خسته بود. دستش را به میز جلویش ستون کرده بود و ایستاده بود و شعورمان نرسید تعارف به نشستنش کنیم. صحبت از مدرسه­ی رشد شد. او از حال خراب امسال رشد گفت و تدریسش همچنان در این مدرسه. به من گفت: چهره­تان برایم آشناست.

گفتم: البته شاگرد شما نبوده­ام.

پرسید: کجا بودی؟

گفتم: شریعتی منطقه 4.

کمی فکر کرد و گفت: آقای خاتمی؟!

گفتم: بله. از کجا می­شناسیدشان؟

گفت: معروفند به دیکتاتوری، درست است؟

و من نظریه­ی بهرام اکبری را بلغور کردم گفتم: البته دیکتاتوری شیرین. و بعد پرسشم را دوباره تکرار کردم. گفت: باهاش دعوامون شد.

- چه طور؟!

- دو سال پیش زنگ زدن انتشارات گفتن یه تعداد زیاد مثلن پنجاه تا از یه کتاب گمانم همین المپیادهای ریاضی بود، آره پنجاه تا از این کتاب می­خوان. ما هم پنجاه تا براشون فرستادیم. دو هفته بعد زنگ زدن گفتن: آقا بیاید این کتاباتون رو ببرید. بچه ها نخریدن. ما هم کفری شدیم. گفتیم: مگه  مسخره کردید مارو؟ نمایشگاه راه انداخته بودید می گفتید. خلاصه این طوری تلفنی دعوامون شد. ایشون ریش بلندی دارند، نه؟

با خند گفتم: نه. (و تو دلم ادامه دادم: نه مهندس. ریش حاجی ما از ریش شما هم کوتاه تر است. البته در پیراهن سیاه پوشیدن به مناسبت ایام فاطمیه همانند شمااند و...)

بعد از تواضع سیدرضا گفت و این که سال بعد دوباره زنگ زده گفته این تعداد کتاب برای کتابخانه­ی مدرسه می­خواهیم و این که به خاطر قضیه سال پیش عذرخواهی کرده و الخ.

بیسکوییت تعارف­مان کرد و ما خوردیم و صحبت­ها که تمام شد خداحافظی کردیم رفتیم.

%%%

اگر با مقدار بسیار زیادی مسامحه قبول کنم که در کنکور موفق بوده­ام(که خودش خیلی گنده­گوزی است) به نظرم یکی از عواملش کتاب "ریاضیات گسسته­ی خوشخوان تالیف رسول حاجی زاده" بود. کتابی سترگ و فوق­العاده. فقط یادم رفت به خاطر این کتاب مجیزش را به خودش بگویم...

  • پیمان ..

Unknown

۲۲
ارديبهشت

 

 

از آدم­هایی که با سکوت و وقارشان به دیگران امکان خیال­پردازی در مورد خودشان را می­دهند خیلی خوشم می­آید.

 

 

  • پیمان ..

د

۱۹
ارديبهشت

عمیقن به این رسیده بودم که هیچ چیز مهمی وجود ندارد. و این به من بی­خیالی بی­سابقه­ای بخشیده بود. پوچی نبود. از پوچی رسته بودم. به این رسیده بودم که پوچی وجود ندارد. "هیچ چیز نیست" وجود ندارد. همه چیز هست. اما، فقط هست. و هیچ کدام از آن هزاران چیزی که هستند مهم نیستند. خودم را ول داده بودم روی آن نیمکت و واله و رها نگاه می­کردم. هیچ کدام از چیزهایی که می­دیدم لبه نداشتند. لبه­ها مات بودند. انگار کسی منظره­ی روبه­رویم را با فتوشاپ ویرایش کرده بود و با ابزار Blur تیزی لبه­های اشیاء را مات کرده بود.

کنار حوض دختری چهارزانو نشسته بود. یک دستش را ستون سرش کرده بود و با دست دیگرش با انگشت آب حوض را به­حرکت درمی­آورد. همان­طور زل زده بود به آب. کسی کاری به کارش نداشت. همه می­رفتند و می­آمدند.

ساختمان زردرنگ دانشکده­ی فنی روبه­رویم در پیش­زمینه­ای از آسمان آبی قرار داشت و روبه­رویم درخت­های کاج بودند، حوض وسط محوطه بود و سمت راست یادبود شهدا. یادبود شهدا در گردوخاک کارگرانش فرورفته بود. کارگران با سنگ­تراش آن را شکل می­دادند...پای راستم را روی پای چپم انداخته بودم و دست راستم روی زانوی راست و دست چپم روی کفش پای راستم بود. منظم و آهسته نفس می­کشیدم...دلم می­خواست بخوابم. تابه­حال این­طوری احساس خواب نکرده بودم. همیشه برای خواب چشم­هام خسته می­شدند و بعد عین خرس به خواب می­رفتم. یا اگر در مقابل خستگی چشم­هام مقاومت می­کردم سرم گنگ می­شد و به خواب می­رفتم. ولی این بار حس می­کردم این بدنم اسن که می­خواهد من را به خواب فرو ببرد. این سلول­های بدنم هستند که می­خواهند من بخوابم. حس می­کردم قلبم با تپش آرامش دارد من را خواب می­کند...انگار قلبم هم درک کرده بود که هیچ چیز مهمی برای سگ­دوزدن، برای حرص و جوش و غصه خوردن وجود ندارد...چشم­هام باز بود و زل زده بودم به پرچم­های درحال اهتزاز بالای دانشکده فنی: دو پرچم دانشگاه تهران و یک پرچم ایران در میان. چشم­هام باز بود. دست­هام درحال رخوت و شل شدن بودند که حامد گفت: خب، بریم؟!

به او نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و پابه­پایش در سکوتی بی­اهمیت­انگارانه رفتم...

  • پیمان ..

آره، رفیق. همه پسرها مثل یک جفت چشم می­مانند. یک جفت چشم ضعیف. یک جفت چشم ضعیف که زور می­زند دنیای دوروبرش را ببیند. اما ضعیف است، تار می­بیند. درجه­ی تاری­شان ممکن است متفاوت باشد، ولی همه­شان تار می­بینند. و دخترها و زن­ها مثل دماغ می­مانند، مثل دماغ­ها. همه­ی پسرها برای این که بتوانند خوب ببینند باید عینک بزنند. باید یک عینک جلوی آن جفت چشم­های پسری باشد تا بتوانند ببینند. شفاف و واضح ببینند. اما این عینک باید روی یک دماغ سوار شود. دماغی که باید بار سنگین آن عینک را یک عمر به دوش بکشد. باید سنگینی آن عینک را به دوش بکشد تا آقا دیده­ور شود. بعضی از دماغ­ها کوچک­ند و قلمی و بله­باریک و بعضی­هاشان گنده و پک و پهن و قناس. ولی همه­شان دماغ­ند، دماغ.

%%%

ظلم نیست؟ سرنوشت محتوم عینک­به­دوش­شدن دماغ­ها ظلم نیست؟ رفیق، که چی شود؟ عینک بزنی دنیا را واضح و روشن ببینی که چی شود؟ عینک می­زنی که دماغ­های دیگران را خوب و قشنگ ببینی، نه؟ لامذهب هرچه خوب­تر می­بینی تشنه­تر می­شوی، نه؟

رفیق، می­خواهم صدسال سیاه واضح و روشن نبینی. صدسال سیاه همه چیز را تار و ناواضح ببینی. مگر چی می­خواهی ببینی که باید عینک بزنی؟! مگر با همین کورمال کورمال دیدن چیزی دستگیرت شده که بخواهد با واضح دیدن دستگیرت شود؟

بدون دماغ هم می­شود نفس کشید، نه؟ بدون دماغ­ها ظلم هم نمی­کنند، نه؟!!!

  • پیمان ..

خ

۱۳
ارديبهشت

زنیکه­ی توی رادیو دارد روزم را مگسی می­کند. با آن صبح به  خیرگفتن­های مثلن پرانرژی و خنده­های مستانه­اش صبحم را به گه کشیده. سرم به دوار افتاده. می­خواهم بالا بیاورم. موبایل لعنتی­ام شارژ ندارد که باهاش آهنگ گوش بدهم. تا خود غروب هم باید دوام بیاورد. مجبورم صدای این زنیکه را به جان بشنوم. انگار یکی دارد نوازش­های آن چنانی­ش می­کند که این طور می­خندد...آسمان گه­مرغی است. نور فلوئورسنتی چراغ­های اتوبوس رو آدم­های خاکستری­ش می­ریزد. آن وسط­های اتوبوس انگار تاریک است و بیرون هم همه چیز قهوه­ای شده است. کاپشن نپوشیده­ام. قدبازی درآورده­ام. می­خواستم بگویم خیلی جوانم. می­خواستم بگویم از این هوا و سرما و باران هیچ باکیم نیست...از خانه که زدم بیرون باد تو گوشم سیلی زد و سرماش را تو تنم انداخت. محل نکردم. لج کردم. برای این­که به آسمان لعنتی بگویم از بارانت هیچ ترسی ندارم تاکسی سوار نشدم. حال و حوصله­ی قدم زدن زیر باران را نداشتم. فقط می­خواستم به آسمان ثابت کنم که از بارانش و از خیس شدن هیچ ترسی ندارم.تمام راه تا سه­راه تهران­پارس را پیاده رفتم. دلیم دلیم رفتم. بیست دقیقه طول کشید و تو این بیست دقیقه ابرها لحظه به لحظه کبودتر شدند. . اما نترکیدند. همین که پا به اتوبوس گذاشتم ترکیدند. اول آسمان غرمبه شد. من نشستم رو همین صندلی کنار پنجره. بعد ابرها انگار که یبوست داشته باشند و اول چند قطره خون ازشان برود، قطره­های کثیف و گلی باران را به شیشه­های پنجره شتک زدند. من داشتم از پنجره بیرون را نگاه می­کردم. به خودم می­گفتم: الان باید یاد یک چیزهایی بیفتی. یاد یک سری خاطرات نوستالژیک بارانی. ولی یاد هیچ چیزی نیفتادم.

بیرون پر از آدم بود. مرد و زن و دختر. دخترهای خوشگل و ژیگول. دختره­ی ماچه الاغ کلاسورش را سایه­بان صورتش کرده بود که باران نزند به صورتش. یک پا عروسک بود برا خودش. یعنی خودش را عروسک نموده بود. عین سگ می­ترسید آب روغن صورتش قاطی شود. زور زدم نگاهش نکنم. به مردها نگاه کردم. به آسفالت خیابان نگاه کردم که باران خردخرد خیسش می کرد. به راه­روی اتوبوس نگاه کردم که نور فلوئورسنتی مهتابی­ها سردش کرده بودند. احساس سرما کردم. به همان بیرون نگاه کردم. چشمم افتاد به یک دختر دیگر. زور زدم پیش از آن که خوشگلی­اش تو ذهنم ثبت شود به چیز دیگری نگاه کنم. سرم بدتر به دوار افتاد. یادم آمد تا خود انقلاب و بعد تا خود غروب باید با خودم از این کشتی­ها بگیرم... بعد یادم آمد که ابرها به محض این­که من سوار اتوبوس شدم شروع به باریدن کردند. تو دلم یک نموره حال کردم. از قدبازی ام هم خوشم آمد. به خودم گفتم: آسمون ازم گرخید، جرئتشو نداشت حالمو بگیره...بعد خواستم بگویم: خدا منو دوست داره...اما زنیکه­ی توی رادیو مگر می­گذارد؟ دلم می­خواهد خرخره­اش را بجوم. اما هیچ کاری نمی­توانم بکنم. و این بی­قرارم می­کند. دست­هام به پرکش می­افتند. یاد تمام کلاس­های درسی  که می­خواستم ازشان فرار کنم بزنم از کلاس بیرون اما مجبور بودم بنشینم پشت نیمکت تو ذهنم زنده می­شود. و دست­هام بی قرارتر از هر عضو بدنم می­شوند...دست­هام را به هم می­مالم. دست­هام داغند. شاید تب دارم... اما داغی­شان به نظر خودم بیشتر به خاطر این است که می­خواهند یک کاری کنند. ولی هیچ کاری نمی­توانند بکنند.

زنک خفه می­شود و نوای یک آهنگ آبدوغ­خیاری تو اتوبوس می­پیچد. از همین­ها که ناله می­کنند صبح­به­خیرایران و زرت زرت ایران من ایران من می­کنند... یادم می­کشد به آن روزهایی که چه­قدر برایم چرت و پرت نگفتن و چرندوپرند نشنیدن مهم شده بودند. روزهایی که درجه­ی خلوص روز را می­سنجیدم و برایم اهمیت داشت که چی می­شنوم و چی می­گویم...روزهایی که زجرناک بودند. هم حالم از خودمم به هم می­خورد هم از دیگران. نوجوانی بود، آره، نوجوانی. دوره­ای که چرت و پرت گفتن اولین ویژگی آدم­هاش است. و من چه­قدر تلاش می­کردم که چرندوپرند نگویم...چه قدر تلاش می­کردم برای افزایش درجه خلوص روزم آدم باشم...

همین­طور به پنجره به منظره­ی از پشت قطره­های شتک­زده زل زده­ام. تصاویر تکراری هرروزه گیرم با لنزی جدید می­آیند توی قاب پنجره و می­روند... باید کاری کنم. همین­طور نشسته­ام زل زده­ام به بیرون گوش سپرده­ام به این آهنگ آبدوغ­خیاری و آن زنیکه­ی ننه­قمر که چی شود؟  حس می­کنم دارم لحظه­هام را حرام می­کنم. حس می­کنم خون جوشان جوانی­ام دارد الکی بی هیچ دلیلی تو این اتوبوس تو این زندگی هدر می­رود.

بغل دستی­ام خیلی گنده است. انگار هرچی خورده نریده. پک وپهن هم نشسته است. شانه­هاش چسبیده به شانه­های من است. دست به سینه نشسته است. سرش یک­بری کج شده. چشم­هاش بسته و دهنش بازمانده. بهش حسودیم می­شود. یک کاری دارد می­کند. می­خوابد. یعنی یک کاری کرده است. از خوابش زده است و حالا دارد به خاطر آن کار کمبود خوابش را جبران می­کند. چه کار کنم من؟ الکتریسیته و مغناطیس بخوانم؟ تعادل و خرپا و ماشین­ها را بخوانم؟ فضیلت­های ناچیز بخوانم؟ حال خواندن هیچ چیزی ندارم. آن هم با این نور سردی که از پنجره و راه­روی اتوبوس می­ریزد روی من. حس می­کنم هیچ وقت حال انجام کاری نداشته­ام.

فقط زل می­زنم به بیرون.

یارو بخاری را روشن می­کند. یکی از دریچه­ها زیر صندلی­ام است. گرمای نرم می­پیچد تو پروپام. و من همان­طور کیفم را گذاشته­ام روی پاهام، دست هام را به هم چفت کرده به بیرون زل  زده­ام. حس می­کنم تنها کاری که الان می­توانم بکنم همین است: زل زدن.

وا می­دهم. سرم را تکیه می­دهم به پشتی صندلی و از بالای دماغم به بیرون نگاه می­کنم. زنک چیزهایی می­گوید. گوش می­کنم و به به این فکر می­کنم که انگار چند روز پیش بود که من برای لج کردن با آسمان کاپشن نپوشیده از خانه زدم بیرون. خیلی دور است. زنک دعوتم به شنیدن آهنگی دیگر می­کند. گوش می­دهم... وا می­دهم و منفعلانه نخ لحظه­ها را می­گیرم و مثلن می­روم...

  • پیمان ..

سه چیزی که باعث می­شوند من تو دانشگاه به ادامه­ی زندگی بپردازم این­ها هستند: کتابخانه­ی مرکزی دانشگاه، چای بعداز نماز جلوی مسجد و پینگ­پنگ بعد از کلاس استاتیک با مهدی.

%%%

سه شنبه وقتی رسیدم جلوی دانشکده دیدم یک میز گذاشته­اند جلوی در، یک لپ­تاپ و یک صندوق سفید هم رویش. شستم خبردار شد که امروز همان روز انتخابات نمادین دانشگاه تهران است که انجمن­اسلامی­ها خبرش را روی کاغذهای A2 از اول هفته به درودیوار دانشگاه زده­بودند . دیرم شده بود. رفتم سر کلاس استاتیک نشستم و با بچه­ها ته کلاس شروع کردیم فیزیک2 خواندن برای امتحان آخر هفته! بعد از کلاس هم از همان پشت دانشکده میان­بر زدیم رفتیم پینگ­پنگ و بعد گرسنه­مان شد رفتیم سلف ناهار زدیم. می­خواستیم  برویم سایت که دیدیم هم­چنان بساط انتخابات جلو در برپاست.  رفتیم طرف میز  و شماره­دانشجویی­مان را گفتیم. مصطفی (از بچه­های86) پشت کامپیومتر نشسته بود. شماره­مان را وارد کرد و ما از دانیال دو تا برگه رای گرفتیم . برگه­رای­ها مثل سوال­های کنکور هنر بودند، منتها سه گزینه­ای. هر گزینه عکس یک نفر: محمود احمدی نژاد، مهدی کروبی، میرحسین موسوی و کنار هر کدام هم یک مربع خالی.

تیک­مان را زدیم و رای را انداختیم تو صندوق قنداق­شده و رفتیم پی کارمان.

%%%

خلاصه نتیجه­ی انتخابات نمادین دانشگاه تهران در روز سه­شنبه  هشتم اردیبهشت از این قرار شد:

5167 نفر رای دادند.

احمدی نژاد 6/17 درصد. کروبی 9/6 درصد. میرحسین 1/72 درصد. 1/3 درصد هم رای­های سفید و باطل بودند.

درصد دانشکده­های مختلف هم به تفکیک اعلام شد. که این هم چیز جالبی بود. مثلن الهیاتی­ها  با 43 درصد حامیان اصلی احمدی­نژاد تو دانشگاه تهران­اند. از آن طرف هم هنری­ها بیشترین درصد رای به میرحسین را داشتند، با 88 درصد. تو حقوق و علوم سیاسی هم که قوی­ترین بسیج دانشگاه تهران را دارد احمدی نژاد فقط 17درصد رای آورده.

این هم درصد چند تا از دانشکده­ها:

در دانشکده مکانیک از بین 236 رای، احمدی نژاد1/8 درصد ، کروبی 14 درصد ، موسوی6/74 درصد.و 4/3 رای هم باطله و سفید.

در دانشکده‌ی برق و کامپیوتر از بین 343 رای ،احمدی نژاد 6/14 درصد، کروبی5/10 درصد ، موسوی9/72 درصد. و 2 درصد رای هم باطله و سفید.

در دانشکده‌ معدن، صنایع و نقشه از بین 250 رای ، احمدی نژاد2/11 درصد ، کروبی 6/11 درصد ، موسوی 6/75 درصد. و 6/1 درصد هم رای باطله و سفید.

در دانشکده شیمی و عمران از بین 437 رای ، 8/12 درصد احمدی نژاد، 7/5 درصد کروبی ،موسوی 2/81 درصد. و 2/0 درصد هم رای باطله و سفید.

در پردیس هنرهای زیبا از بین 384 رای ماخوذه ، احمدی نژاد3/8 درصد، کروبی 4/3 درصد، موسوی 87 درصد. و 3/1 درصد رای باطله و سفید.

در دانشکده‌ی پزشکی از بین 335 رای  احمدی نژاد 6/14 درصد ، کروبی 9 درصد ، موسوی 3/74 درصد. و رای باطله و سفید 1/2 درصد.

در دانشکده‌ی الهیات و معارف اسلامی نیز از بین 164رای احمدی نژاد 9/43 درصد، کروبی 4/2 درصد و موسوی50 درصد. و 7/3 درصد رای باطله و سفید.

در پردیس ادبیات و علوم انسانی نیز از بین 301 رای، احمدی نژاد 3/22 درصد ، کروبی 7 درصد و موسوی ، 8/68 درصد/و 2 درصد رای باطله و سفید.

 

  • پیمان ..

در، چیز نابه­کاری است...من بارها درباره­ی آن فکر کرده­ام.

فقط به احتمال و بیشتر از آن با یقین به وجود در است که آدم گرد منطقه­ی محصوری می­گردد...اگر پای در در میان نبود دیوارها به خوبی می­توانستند معنی بن­بست یا به عبارت دیگر منع را به طور کامل برای خود محفوظ بدارند و تا ابد بر سر این معنا بایستند. و باز در این صورت هر دیوار می­توانست به طور قاطع یک یقین منفی باشد و در برابر آن هر عابری یکسره تکلیف خود را بداند...

ازاین گذشته در یک انگل تمام عیار است. شخصیت او فقط به شخصیت دیوار وابسته است و معذلک می­باید در این نکته تردید کرد. زیرا اگرچه وجود در را تنها دیوار است که توجیه می­کند، با وجود در شخصیت دیوار همچنان که گفتم دیگر آن برش و قاطعیت محض را نمی­تواند داشته باشد. و با این همه اگر دیوار وجود نمی­داشت در تمام عالم چیزی بی­مصرف­تر و مضحک­تر از یک در پیدا نمی­شد.

چه چیز از دری که می­کوشد مستقلن و جدا از دیوار شخصیتی برای خود قائل شود خنده­آورتر است؟ و با این وجود، دری که به دیواری استوار نشده باشد همیشه این استعداد شگرف را دارد که تفکری را در آدمی برانگیزد...

%%%

حقیقتش برای من خواندن کتاب­های نثر شاعران معاصر بسیار جذاب­تر است تا کتاب­های شعرشان. بیشتر از آن که دوست داشته باشم  کتاب شعرهاشان را بخوانم دوست دارم روزنوشت­ها، خاطرات، نامه­ها، قصه­ها و دل­نوشته هایشان را بخوانم. بیشتر از آن­که تشنه­ی شعرهای نیما یا سهراب یا فروغ یا شاملو باشم تشنه­ی دست­نوشته­ها و نامه­ها و قصه­هایشان هستم. دقیقن نمی­دانم چرا. شاید دلیلش به همان فلسفه­ی نظم و نثر برگردد و این که نثر چیزی­ست مرتب­تر و تکلیف آدم با آن مشخص­تر. شاید هم به خاطر این­که برای من شیوه­ی نگریستن این شاعرها به زندگی و دنیای دوروبرشان خیلی سوال­برانگیز است و از طریق نثرهاشان خیلی بهتر و راحتتر می­توانم به پاسخ سوال­هام برسم...شاید هم به خاطر این­که شاعرها وقتی نثر می­نویسند خیلی شیرین و خوشمزه می­شود! و البته شاید چون شعرهاشان وزنی ندارد!

خلاصه به خاطر همین میلم وقتی رفتم طرف قفسه­ی کتاب­های شاملو تا یکی از آن­ها را بردارم یکی از کتاب­های نثری­اش را برداشتم و اصلن هم از این انتخابم پشیمان نیستم. "درها و دیوار بزرگ چین" مجموعه نوشته­های کوتاه شاملو است. کتاب در سال 1352 چاپ اول خورده ولی گذشت روزگار گزندی به متن­ها نرسانده و پس از این همه سال هنوز هم خواندنی­اند، نوشته­هایی بی­زمان. کتاب هم متن ادبی دارد، هم نوشته­های نوستالژیک، هم قصه، هم نمایشنامه و هم فیلم­نامه و انصافن شاملو تو همه­ی نوشته­هاش سربلند بوده. 

پس­نوشت: برای دانلود کتاب"درها و دیواربزرگ چین" می­توانید بروید این­جا: http://ebooks.hamidcity.com/?p=23

  • پیمان ..

 

پشت دریاها شهری ست.

قایقی باید ساخت.

 

تو بلدی قایق بسازی؟

  • پیمان ..

شارژشدن

۰۳
ارديبهشت

سعدی بی­پدر از آن پدرسوخته­ها بوده:

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی   در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی    از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به بَردِ آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه­ای روشنی بتافت   یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات به­درآید   قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته    ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره­ای چند از گل رویش درآن چکیده    فی­الجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.

  • پیمان ..