سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

فاصله

۲۷
آبان

آن شب عجله‌ای نداشتم. باران می‌بارید. دوست نداشتم زودتر برسم و مثل مترسک منتر شوم. نشستم دانه به دانه اتوبوس‌ها بیایند و بروند. توی ایستگاه نشستم. دست‌هام را توی جیب شلوارم فرو کردم. زل زدم به اتوبوس‌هایی که توی‌شان تاریک بود. لامپ‌های سقفی معلوم بود که زور می‌زنند تا آن همه آدم سیاه به هم چسبیده را روشنی بدهند. ولی نمی‌توانستند. باد می‌وزید. برگ‌های خشکیده توی پیاده‌رو و خیابان قیقاج می‌رفتند. آدم‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و بدو می‌رفتند. هوا داشت زیادی سرد می‌شد. باید سوار اتوبوس می‌شدم. اتوبوس آمد. آخرین نفری که از در جلو سوار شد من بودم. می‌خواستم بی‌خیال سوار شدن بشوم. ولی دیدم روی پله‌ی دوم به اندازه‌ی کف پاهایم خالی است. پریدم بالا. خوشحال بودم. اتوبوس که سوار می‌شوم دوست دارم تمام منظره‌ی شیشه‌ی جلوی اتوبوس پیش چشمم باشد. این حماقت بی‌آرتی‌ها در جلو نشاندن زن‌ها نفرت‌انگیز است. راننده پیرمرد بود. کلاه کشی سبز به سر داشت و ریش‌های جوگندمی‌اش پیچ و واپیچ خورده بودند. به جایی از خیابان رسید که ترافیک بی‌‌داد می‌کرد. هرج و مرجی از وحشی‌گری به پا بود. ماشین‌ها سپر به سپر می‌راندند و به اندازه‌ی یک وجب جای خالی را نمی‌توانستند تاب بیاورند. او می‌راند. از سواری‌ها وحشی‌تر می‌راند. فرمان را آرام و بی‌محابا می‌چرخاند و به آنی از این طرف به آن طرف می‌رفت. ایستگاه بعد را نایستاد. مردی همان وسط خیابان پیاده شد و آمد کرایه‌اش را داد و رفت. به اندازه‌ی 3 تا ماشین جلوی اتوبوس خالی شد. از سمت راست اتوبوس صدای غرش موتور هیوندای آزرای 2013ی بلند شد. پیرمرد شروع به حرکت کرده بود که هیوندای آزرا خاست بپیچد جلویش. آزرا جلویش پر بود و می‌خاست بپیچد جلوی اتوبوس. پیرمرد راه نداد. بی‌کله‌تر و بی‌ترس‌تر بود. مماس بر آینه بغل آزرا اتوبوس را آرام راند. به جوانکی که پشت فرمان آزرا بود بر خورد. صبر کرد تا جلویش خالی شود. دوباره با شدت تمام گاز داد و دوباره خاست که بپیچد جلوی اتوبوس. باز هم راننده راه نداد. یک کوچولو فرمان را داد سمت راست ولی نگذاشت که آزرا رد شود. در اتوبوس باز بود. رو به جوان داد زد: چه مرگته یابو؟ و بعد که کمی جلو رفت فرمان را کمی به راست داد. راه آزرائه را برید. یک لحظه خم شدم ببینم آن جور که او دارد می‌پیچد به سپرش می‌مالد یا نه. مماس بر سپر جلوی آزرا رد شد. ولی کامل رد نشد. اتوبوس را کجکی سد راه آزرائه کرد. جوری که او نه بتواند از راست سبقت بگیرد و نه از چپ. ماشین‌های دیگر از دو طرف رد می‌شدند اما آن‌آزرا هیچ کاری نمی‌توانست بکند. و بعد هم کامل پیچید سمت راست رد شد رفت. به هیچ کس راه نداد. با هیکلش همه‌ی ماشین‌ها می‌ترسیدند جلویش بپیچند. پیرمرد انگار بلد بود که کجای ترافیک را از سمت راست خیابان برود و کجایش را از سمت چپ. ترافیک را رد کرد و هر چه‌قدر چشم گرداندم دیگر آزرائه را ندیدم. 

من آن شب از پیرمرد خوشم آمد. کارش بیست بود. برای من کارش بیست بود. 

من چرا از کار پیرمرد خوشم آمد؟ مگر کارش نفعی هم برای من داشت؟ داشت. جایی از دلم را خنک کرده بود. اسم جایی از باتلاق میان سینه‌ام را گذاشته‌ام فقر نسبی. تازگی‌ها فهمیده‌امش. تازگی‌ها یادش گرفته‌ام. از میان همین آت‌وآشغال‌هایی که می‌خوانم‌شان و یادم می‌رود. انگار می‌خوانم‌شان که فقط یادم برود و از یادم ببرد خیلی چیزهای دیگری را که نباید. دو نوع فقر داریم:فقر مطلق و فقر نسبی. من مطلقا فقیر نیستم. ته جیبم آن‌قدر پول هست که شب‌ها گرسنه نخوابم. آن‌قدر پول دارم که وسط بدو بدوهای روزمره‌ام، وقت‌هایی که شکمم قار و قور می‌کند کلمپه‌ی کرمانی یا کلوچه‌ی فومن بخرم بخورم. می‌توانم هفته‌ای یک بار بروم کافه و یک چای بخورم. گرسنه نمی‌مانم. حتا می‌توانم با کمی صرفه‌جویی ماهی یک مسافرت هم بروم. من فقیر نیستم. ولی آن لعنتی فقر دوم هست. من فقیر نیستم. سقفی هست. لباسی هست. خوراکی هست. حتا ماشینی هم هست. ولی...

این چیزها دست من نیست. این‌چیزها جایی از اعماق گاوخونی سینه‌ام است که آبشخورش زاینده‌رودی از جامعه است. 

ما فقیر نیستیم. از گرسنگی در حال مرگ نیستیم. می‌توانیم با پول‌مان علاوه بر غذا خوردن یک سری کارهای دیگری هم بکنیم. ولی این‌جا یک سری لعنتی دیگر هستند که هیچ محدودیتی ندارند. می‌توانند هر کاری دل‌شان خواست بکنند. خیلی چیزها که برای تو و خیلی‌های دیگر آرزو است برای آن‌ها جوک است. بدبختی‌اش این است که تو نمی‌توانی بفهمی که چه‌طور آن‌ها به مرحله‌ی جوک بودن رسیده‌اند. هر چه قدر پیش می‌روی، هر چه‌قدر به در و دیوار می‌زنی می‌بینی نمی‌شود. هیچ مسیر صعب‌العبوری وجود ندارد که بگویی اگر این دره را رد کنی به آن‌جا می‌رسی. تنها نتیجه‌ی همه‌ی سعی و تلاش‌هات این است که گرسنه نمانی. تو جاده را دوست داری. کندن از این شهر را دوست داری. دلت می‌خواهد وسیله‌ای داشته باشی که نگران‌کننده نباشد. دغدغه‌ات نباشد این که این الان من را وسط راه می‌گذارد یا نه. نه. اصلن این هم نه. این که خیلی خوب است.

دم غروب بود. روزی وسط هفته. نذرم است که هر وقت لاهیجان می‌روم یک بار هم جاده‌ی دیلمان را بروم. اگر شد که تا دیلمان بروم, اگر هم نشد یک سر تا لونک بروم و یک چای بخورم و برگردم. آن روز غروب کمی دیر شده بود. ولی می‌رسیدیم تا لونک برویم. جاده خلوت بود. درخت‌ها خاموش و سبز منتظر ما بودند. جاده را حفظ بودم. 2-3بار پیاده و چند ده بار با ماشین جاده را رفته بودم. دستم بود که کدام پیچ تند است و کدام پیچ تند نیست و کجا می‌شود سرعت رفت و کجا نمی‌شود سرعت رفت. آن تکه‌ی قبل از توتکی جاده سربالایی نداشت و با سرعت داشتم می‌راندم. 80تا 90 تا داشتم می‌رفتم. به آن پیچه رسیدم که پایینش پرورش ماهی قزل‌آلاست. پیچ تندی نبود. ولی کور بود. پام را از روی گاز برداشتم و در همان حین که داشتم می‌چرخیدم و تو دلم خودم را به خاطر حفظ بودن جاده تحسین می‌کردم، یکهو دیدم یک تانک روبه‌رویم است: یک تویوتا لندکروز توی لاین من داشت با سرعت به سمتم می‌آمد. برام نوربالا زد. ترمز گرفتم و افتادم توی شانه‌ی خاکی سمت راست و اصلن نفهمیدم که چه‌طور شد که آن غول بیابانی سفیدرنگ از جلوی چشمم رفت کنار. فقط صدای بوق ممتد نیسان آبی را که لندکروزه داشت ازش سبقت می‌گرفت شنیدم. مرگ را جلوی چشمم دیده بودم. من مگر سوار چی بودم؟ یک پراید قدیمی که ارتفاع سقفم تا پایین آینه بغل لندکروزه هم نبود. آن لعنتی اگر به من می‌خورد عینهو غلطک من را جزئی از آسفالت می‌کرد. اگر آن لعنتی به من می‌خورد نه من زنده می‌ماندم نه اسماعیل که بغل دستم نشسته بود. چه کار کردم؟ چه کار می‌توانستم بکنم؟ راننده‌ی لندکروزه خواهر و مادر خرابی داشته؟ اگر من را می‌کشت خراب بودن خواهر و مادرش کسی را تسکین می‌داد؟ اصلن داشت چه کار می‌کرد؟ ماشینی سوار شده بود که حجم موتورش 2 برابر حجم موتور خیلی از کامیونت‌هاست؟ ماشینی سوار شده بود که شتاب خوبی داشت؟ آن چند صد میلیون پول ماشینش باعث شده بود که او خودش را صاحب جاده بداند. مگر نه؟ دیه چند میلیون تومان است؟ اگر با ما تصادف می‌کرد می‌توانست پول خون من و اسماعیل را جیرینگی بیندازد جلوی ننه بابامان. مگر نه؟

این لعنتی همان فقر نسبی است. منی که پراید سوارم فقیر نیستم. اویی هم که لندکروز سوار بود فقیر نیست. ولی این وسط یک فاصله‌ای هست که آزاردهنده‌تر از گرسنه ماندن است.

انقلاب نمی‌شود. حتا هیچ خراب‌کاری‌ای هم صورت نمی‌گیرد. پرچم سرخ سال‌هاست که جر وا جر شده. دنیا دنیای فردیت است. آدم‌ها تنهایی خراب‌کاری نمی‌کنند. با فقر نسبی انقلاب نمی‌شود. آدم‌ها تا گرسنه نباشند و چیزی برای از دست دادن داشته باشند کار خاصی نمی‌کنند. فقط رنج می‌کشند. فقط از یک لج‌بازی کوچک خیابانی لذت می‌برند...

  • پیمان ..

از یاد بردن

۲۷
آبان

یادم می‌رود. یادم می‌رود و شروع می‌کنم در خودم فرو رفتن. گم می‌شوم. گم می‌کنم. ناپدید می‌شوم. سیاه‌چاله‌های توی سینه‌ام من را می‌بلعند. همه جا تاریک می‌شود. از همه فاصله می‌گیرم. دستی غریبه دراز می‌شود به سمتم. التماسم می‌کند که دستت را بده به من. من یادم می‌رود که می‌شود دست را برای کمک شدن هم دراز کرد. کاری نمی‌کنم. یادم می‌رود که فک‌ها برای خارج شدن کلمه‌ها و کلمه‌ها برای رها شدن از هیولاهای فراموشی هستند. مات و مبهوت به دست‌های غریبه نگاه می‌کنم. به نظرم از گوشت و پوست و استخوان نیستند. او التماسم می‌کند که می‌تواند این بار از غلتیدن در باتلاق‌هایم نجاتم بدهد. من گوش نمی‌گیرم. نگاه می‌کنم به حلقه‌های دوردست آدم‌ها. به گرداگردی که اگر غریبه‌ای واردشان بشود گیج می‌شود. به کدام‌شان در آن اول نگاه کند؟ فاصله می‌گیرم. آدم‌ها دورتر می‌شوند. یادم می‌رود. همه چیز یادم می‌رود. می‌دانم که دارم دوباره در سیاه‌چاله‌ فرو می‌روم. ولی یادم می‌رود که دوباره در سیاه‌چاله دارم فرو می‌روم.

ماکسیمیلیان کوهن کار خوبی می‌کرد. ماکسیمیلیان فیلم پی. او هم یادش می‌رفت. همه چیز درب و داغان می‌شد. سرش درد می‌گرفت. سرش تا حد مرگ درد می‌گرفت. استادش بهش می‌گفت باید رها کند. باید به زن پناه ببرد. باید به حرف زن ارشمیدس که بهش گفت برو حمام گوش کند. اما او دیوانه‌تر از این حرف‌ها بود. اوی دیوانه عوض همه‌ی این‌ کارها یادآوری می‌کرد. همه چیز ویران می‌شد و او تا حد مرگ خودش را نابود می‌کرد و دوباره از نو. دفتریادداشتش را باز می‌کرد تکرار می‌کرد. به خودش یادآوری می‌کرد. دوباره قانون‌هایش را تکرار می‌کرد. تکرار می‌کرد. یادآوری می‌کرد...

یادم می‌رود. خیلی چیزهای لعنتی یادم می‌رود. خیلی مسیرهای لعنتی هی تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند. خریت‌ها تکرار می‌شوند. من سلطان گزیده شدن هزار باره از یک سوراخم... ای کاش می‌توانستم مثل ماکسیمیلیان کوهن یادآوری‌هام را توی 3تا جمله‌ی کوتاه خلاصه کنم و هر روز محکم بگویم که این و این و این. ای کاش هی سرگردان نمی‌شدم که یادم برود چی می‌خاستم و کجا داشتم می‌رفتم و به چی گیر گردم....


  • پیمان ..

Hypocritically

۱۹
آبان
     به شخصی عاشق کلماتی‌ام که یک حالت خاص، خیلی خاص را با تعداد کمی واج توصیف می‌کنند. استعاره اوج زبان است. اوج میراث‌ زبان بشری. استعاره در شعر و ادبیات و این حرف‌ها برای دانشجوهای ادبیات. وقتی در جمعی قرار می‌گیرم و بعد از چند ساعت کلمه‌ای صورت استعاری پیدا می‌کند، طوری که فقط آوردن آن کلمه تمام حجم لحظه‌های بودن‌مان را دوباره زنده می‌کند، نمی‌دانم از شدت اعجاز استعاره چه‌کار کنم. آن کلمات توصیف‌کننده‌ی یک حالت خاص معجزه‌های دیگری‌اند. مثلا همین اسم‌های سرخ‌پوستی. پشت درخت‌ها را می‌بیند. زیر باران می‌دود. آتش در زیر پوست‌هایش فروزان است. من اگر مسئول اداره‌ی ثبت احوال بودم ملت را مجبور می‌کردم از یک سنی به بعد یک اسم سرخ‌پوستی هم برای خودشان انتخاب کنند. اجباری می‌کردم. (هر چند که خودم هنوز اسم سرخ‌پوستی‌ام را پیدا نکرده‌ام!) چرا راه دور؟ همین کلمه‌ی تاسیان توی گویش گیلکی که اسم یکی از کتاب‌های هوشنگ ابتهاج است. تاسیان کلمه‌ی خاصی است. خیلی خاص. کج‌سلیقگی محض است اگر کسی بیاید تاسیان را به فارسی تبدیل کند و بگوید غم فراق، غم غربت، اندوه رفتن و به جاده سپردن عزیزان و ازین مزخرفات...
     عشق بدون نفرت ممکن نیست. همه‌ی این‌ها را گفتم تا بیایم مراتب نفرت خودم را از کلمه‌ی Hypocritically  ابراز کنم. معادل فارسی‌اش قشنگ نیست. حال و سوادش را ندارم بروم دنبال معادل قشنگ فارسی‌اش بگردم. حالت خودش قشنگ است، لعنتی است. پدرسگ است. این که کسی چیزی را محکوم کند، بعد خودش واجد همان چیزهایی باشد که محکوم‌شان کرده. انگار این کلمه قانون است. انگار اگر کسی نباشد هم باید بشود. انگار آدم هر وقت از چیزی غر می‌زند به نسبت غر زدنش جوانه‌های همان چیز را در خاک حاصل‌خیز خودش آبیاری می‌کند. خودش است. وقتی از چیزی غر می‌زنی کارت تمام است...
     ابوتراب خسروی داستانی دارد به اسم دیوان سومنات. شرح احوالات شاعری خیالی از سده‌های میانی ادبیات ایران است به اسم شفیق لاهوری و نظریات و رفتار و کنش او. ابوتراب می‌نویسد که:
"و آن‌که وی اصلا دهلوی بود، لاکن به علت سکنی در شیراز مابین شعرمذهبان به نام طبیب شیرازی نیز شهرت دارد. مشهور است که تبحر وی در سرایش اشعاری بود که از جنس کلمه نبود و هم بدین دلیل اصحاب سحر او را از جمله ساحران دانسته‌اند. چنان‌که مذکوز است که اول قضیه شعر در نزد وی آن بوده که شاعر برای شعر جسم قائل شده و التزام بر ساختن شعر را فقدان اشیا دانسته، فی‌‌المثل ماه یا ستاره‌ای که غایب باشد، جویباری که رد برهوت نباشد، پرنده‌ای که در مینای آسمان پر نکشد و علفی که بر زمین نرسته باشد...
روزی طبیب با دو سه ملازم به هنگام فصل گرم به برهوتی می‌رسد. آفتاب بر سرشان می‌تابیده و عطش بر آن‌ها غالب می‌آید، ملازم می‌گوید، آب و سایه‌ای نیست که راحت کنیم. طبیب غزلی به هیئت جویباری می‌سراید که در برهوت ظاهر می‌شود و بعد غزلی به شکل سرو سبزی تضمین غزل جویبار می‌کند که بر زمین ایستاده و سایه‌ می‌گسترد." (دیوان سومنات- ابوتراب خسروی- نشر مرکز- ص110)
     راستش من اگر شاعر بودم در جهتی کاملا معکوس شفیق لاهوری حرکت می‌کردم. قدرت شعرم را بر حذف یک سری کلمات متمرکز می‌کردم و کاری می‌کردم که کلمه‌ای مثل Hypocritically از دایره‌ی وجود محو شود.
     آدم دلش می‌خواهد غر بزند. بی‌‌غر زدن که به سر نمی‌شود. بعد این کلمه‌ی لعنتی...
  • پیمان ..

داشتم به آمار ورودی‌های کارشناسی سال 1391 دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران نگاه می‌کردم. آمارها با سال 1387 که وارد این دانشکده شدم چندان تفاوتی نکرده بود. کمی تعجب کردم. از سال 1387 تا 1391 جامعه تغییراتی داشته، بحران‌هایی را از سر گذرانده، هزاران حادثه‌ی کوچک و بزرگ زندگی‌ها را دگرگون کرده. ولی آمار ورودی‌های دانشکده فنی تغییر چندانی نداشتند. 

هنوز هم 76 درصد ورودی‌های دانشکده‌ی فنی پسرها هستند. فقط 24درصد دخترها هستند. هنوز هم 86درصد مکانیکی‌ها و 79درصد برقی‌ها پسراند. تناسب جنسیتی‌ وجود ندارد. یک تغییر کوچک داشت. رشته‌ی معدن به یک رشته‌ی کامل پسرانه تبدیل شد. نسبت پسرها به کل در این رشته به 100درصد رسیده. توی مهندسی شیمی که بین رشته‌های دیگر فنی به آبادترین از منظر جنسیتی مشهور است، باز هم اکثریت با پسرهاست. (64درصد). هنوز هم رشته‌های پرطرفدار برق و مکانیک‌اند...

نوشته که فنی در سال گذشته، 956 نفر ورودی داشته. 797 نفرشان از آزمون سراسری و بر اساس رتبه‌ی کنکور وارد شده‌اند. بقیه یا مهمان بوده‌اند یا سهمیه‌ای. (راستش توی این آمار آموزش دانشکده فنی، وقتی سهمیه‌ای‌ها و مهمان‌ها را به کنکوری‌ها اضافه می‌کنم، تعداد ورودی‌ها بالای 1000نفر می‌شوند! نمی‌دانم چه‌قدر آمارشان دقیق است!)

مهمان‌ها را که کنار بگذاریم، سهمیه‌ای‌ها عجیب‌اند. وقتی می‌گویم سهمیه، خیلی‌ها یاد شهدا و جانبازان و ایثارگران می‌افتند. دیده‌ام آدم‌هایی را که تا اسم سهمیه را می‌شنوند شروع می‌کنند فحش دادن به هر چه شهید و جانباز و حزب‌اللهی که روی کره‌ی زمین است. یا شروع می‌کنند به گفتن این که آره بسیجی‌ها سهمیه دارند. راستش... نه آقا. این طوری‌ها هم نیست. در بین این 1000نفر ورودی سال 1391، فقط 7نفر با سهمیه‌ی شاهد و ایثارگر آمده‌اند. (اگر آمار را همان 956نفر بگیریم، می‌کند به عبارتی فقط هفت دهم درصد، یعنی کمتر از 1درصد). گونه‌ی دیگری از سهمیه وجود دارد که به نظر من دردناک است: سهمیه‌ی فرزندان اعضای هیئت علمی و کارکنان دانشگاه. آمارها می‌گویند که 92نفر با سهمیه‌ی هیئت علمی وارد دانشکده‌ی فنی شده‌اند، یعنی 9درصد ورودی‌ها سهمیه‌های هیئت علمی بوده‌اند. 

رتبه‌های کنکور بچه‌های سهمیه‌ی هیئت علمی با رتبه‌های کنکور بچه‌های معمولی قابل مقایسه نیست. اگر آخرین رتبه‌ی به عنوان مثال رشته‌ی مکانیک 520 بوده باشد، تو می‌توانی یک سهمیه‌ای با رتبه‌ی 4000 پیدا کنی که به خاطر پدرش یا مادرش آمده نشسته کنار رتبه‌ی زیر 500. سهمیه‌ است دیگر. انتظارت چی است؟ 

من سهمیه‌ای‌ها را دیده‌ام. همه جوره دارند. یک عده‌ای‌شان هستند که واقعا یارای هم‌پایی با رتبه‌های زیر 1000 را ندارند. لنگ می‌زنند. فقط لنگ می‌زنند و به سختی بالا می‌آیند. یک عده‌ای‌شان هستند که درست است که کنکور خوب نداده‌اند، ولی از پدر و مادرشان خیلی چیزها به ارث برده‌اند. بلدند چه جوری پیشرفت کنند. بلدند چه‌طور توی دانشگاه درس بخوانند. از خیلی‌ها بهتر بلدند چطور از فرصت‌ها استفاده کنند. بیشتر سهمیه‌های هیئت علمی جو دانشگاه را بهتر می‌شناسند. این هست... نمی‌توانم بگویم همه‌شان لنگ می‌زنند. یا همه‌شان این طورند و آن طورند. ولی یک چیزی هست که می‌‌سوزم.

مهندسی مکانیک 85 تا ورودی از کنکور گرفته و 24تا از سهمیه‌ی هیئت علمی. یعنی 24درصد ورودی‌های سال 1391 مکانیک سهمیه‌ی هیئت علمی بوده‌اند. 

مهندسی عمران 82نفر ورودی از کنکور گرفته و 18نفر سهمیه‌ی هیئت علمی. یعنی 18درصد ورودی‌های سال 1391، سهمیه‌ی هیئت علمی. 

مهندسی برق 131 نفر از کنکور گرفته و 17 نفر از سهمیه‌ی هیئت علمی و الخ... 

بیشتر سهمیه‌های هیئت علمی می‌روند سراغ رشته‌های تاپ و پرطرفدار.

چیزی که من ازش می‌سوزم این است که این بچه‌های هیئت علمی، هیچ چیزشان از بچه‌های معمولی کنکور که زیر 500نشده‌اند برتر نیست. هیچ چیزشان. قسم می‌خورم که خیلی از بچه‌های با رتبه‌های 2000، 3000 و بالاتر را که پدر و مادرشان استاد دانشگاه نیستند وارد دانشگاه کنی، نتیجه‌ی کار به مراتب بهتر از ورود این سهمیه‌های هیئت علمی است... 


  • پیمان ..

Unknown

۰۹
آبان

بدترین ویژگی مرگ همین غیرمنتظره بودنش است. اصلا فکرش را نمی‌کردم. یعنی اول حتا فکر کردم شوخی است. ولی نه. واقعی بود. واقعی است. خودش اسمس داد:

"سلام. امشب شب اول دفن پدرم است. از دوستان، آشنایان خواهشمندم برای ایشان دعا بفرمایید و اگر مقدور است یک نماز شب اول که در مفاتیح ذکر آن آمده به نام علی‌بن‌عباس ادا کنید. با تشکر..."

محمد؟!

مات و مبهوت ماندم. قدیر زنگ زد. گفتم من هم الان اسمسش را دیدم. گفت زنگ بزن ببین چی شده. نگفتم چرا خودت زنگ نمی‌زنی. همیشه این جور وقت‌ها زنگ زدن سخت است. آدم نمی‌داند چه بگوید. چه بگویم؟ زنگ بزنم بگویم راست است که بابات...؟ تو رفیق منی. کسی هستی که همیشه تعریفت را پیش بقیه کرده‌ام. گفته‌ام که چه‌قدر مَردی. چه‌قدر جنم داری. چه‌قدر کارت درست است... چه‌قدر خوب است که من بیش از 10سال است که می‌شناسمت... ولی لعنت به من که به وقتش نمی‌دانم چه باید بگویم و چگونه رفتار کنم. 

چه باید بگویم دردسر است... زنگ می‌زنم. همان تک‌زنگ اول گوشی را برمی‌دارد. اذیتم می‌کند. همین که تک زنگ اول برمی‌دارد اشکم را درمی‌آورد. قشنگ حس می‌کنم منتظر بوده زنگ بزنم. قشنگ حس می‌کنم این جور وقت‌ها که بقیه‌ی آدم‌ها نمی‌دانند چه بهت بگویند و سخت‌شان است که زنگ بزنند و حالت را بپرسند، تو منتظرشان هستی. این جور وقت‌ها آدم‌ها فاصله می‌گیرند... حرف زدیم. نه طولانی. یک دقیقه. فقط یک دقیقه. جزئیات نپرسیدم. خودش انگار بهتر از من می‌دانست که چه چیزهایی باید بگوید. زمان دفن و ختم و سوم و هفتم، همه شهرستان بود... گفت بعدش می‌آییم تهران. تسلیت گفتم. صدایش گرفته بود. آرام حرف می‌زد. خیلی آرام‌تر از من حتا. همیشه آرام حرف می‌زد. ولی این بار آرام حرف زدنش از پایین بودن تون صدایش نبود... آخرش گفت که اسمسم را به کسانی که می‌شناسی و می‌شناسندم بفرست. چشم گفتم. 

و بعد مات و مبهوت ماندم که عه... محمد؟! قرار بود هفته‌ی دیگر هم‌دیگه را ببینیم. همین هفته‌ی پیش مگر نبود که کلی به سیگارکشیدن‌های فرزان و آن پسره خندیدیم که کاری کرده بودند که زیرپوش‌مان هم بوی سیگار بگیرد. همین هفته‌ی پیش بود که می‌خندیدیم که آروغ‌های‌مان هم بوی سیگار گرفته... آخ... 

خدا پدرتو بیامرزه... فاتحه...

مرتبط: بغض پنج شنبه ای

  • پیمان ..

زمین انسان ها+آنتوان دوسنت اگزوپری

1- "بزرگی یک حرفه شاید پیش از همه چیز در یگانه ساختن انسان‌هاست." ص 26

2- "وقتی از گیومه جدا شدم دیدم می‌خواهم در این شب سرد زمستانی گردش کنم. یقه‌ی بارانیم را بالا زدم و در میان عبران بی‌خبر، شور و نشاطی تازه داشتم. به خودم می‌بالیدم که با راز درون سینه از کنار این ناشناسان می‌گذرم. این بی‌خبران اعتنایی به من نمی‌کردند. اما سحرگاه راز غم‌ها و نشاط خود را در کیسه‌های پستی به من می‌سپردند. بار امیدهای خود را به من تسلیم می‌کردند. بدین سان خود را در پالتو پیچیده، حامیانه در میان‌شان گام برمی‌داشتم و آن‌ها از این ‌غم‌خواری من خبر نداشتند..." ص 8

3- "ما به راستی عادت داریم که مدتی دراز چشم‌به‌راه دیدارها باشیم. زیرا رفیقان خط، همچون پاسدارانی جدا از هم، که با هم سخن نمی‌گویند، از پاریس تا سانتیاگو، در جهان پراکنده‌‌اند. تصادف سفری باید تا اعضای پراکنده‌ی این خانوار بزرگ حرفه‌ای، جایی در دنیا فراهم آیند. شبی در کازابلانکا، داکار یا بوینوس آیرس، پس از سال‌ها سکوت دور میز غذایی دنباله‌ی گفت‌وگوهایی ناتمام را می‌گیرند و خود را با خاطرات دیرین باز می‌پیوندند و باز هم از هم جدا می‌شوند. بدین ترتیب زمین هم خالی است و هم سرشار. پر است از این باغ‌های مرموز و پنهان که دسترسی به آن‌ها دشوار است. اما حرفه‌ی ما ما را پیوسته، امروز یا فردا به آن‌ها می‌رساند. زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور می‌دارد و نمی‌گذارد که زیاد به آن‌ها بیندیشیم. ولی آن‌ها هستند، کجا؟ نمی‌دانیم. و خاموشند و از یادرفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آن‌ها برخوریم، با چهره‌هایی از شادی شعله‌ور شانه‌های ما را می‌گیرند و تکان می‌دهند. حقیقت آن است که ما به انتظار خو گرفته‌ایم..." ص 25

4- "صحنه‌های تماشایی جز از ورای فرهنگی یا تمدنی یا حرفه‌ای معنایی ندارند. کوه‌نشینان نیز دریاهای ابر را می‌شناختند، اما این پرده‌ی افسانه‌گون را در آن کشف نمی‌کردند..." ص 6

@@@

از خبط‌های بزرگ زندگی‌ام این بود که شازده‌کوچولو را خوانده بودم، اما "زمین انسان‌ها"ی دوسنت‌اگزوپری را نخوانده بودم. وقتی صفحات خاطرات دو سنت‌اگزوپری از صحرا و بیابان و کوه و کمر و پرواز و هواپیما می‌خواندم، به طرز عمیقی به این بشر حسادت کردم که چه‌قدر خوب زندگی کرده. چه قدر خوب روح وحشی‌اش را در این دنیا تازانده و رها کرده. چه‌قدر خوب از آزادی خودش در این دنیا استفاده کرده. چه‌قدر خوب به زندگی حقیر تسلیم نشده. 

جایی در کتاب، خاطراتش از سقوط هواپیمایش در کویر مصر و چندین روز بی‌آب و غذا در کویر سرگردان بودن را نوشته بود. بعد وسط تشنگی و گرسنگی به یک روباه برخورده بود و او را دنبال کرده بود و زندگی‌اش را زیر نظر گرفته بود. وقتی این صفحات را می‌خواندم یاد آن صفحات گفت‌وگوی شازده کوچولو با روباه افتادم. این کتاب بهم ثابت کرد که آن کتاب خیره‌کننده (شازده کوچولو) همین جوری و الکی به وجود نیامده...

یادگرفتنی بود این کتاب دوسنت‌اگزوپری...

زمین انسان‌ها/ آنتوان دوسنت‌اگزوپری/ سروش حبیبی/ 190صفحه/ 8500تومان

  • پیمان ..

هم‌سفره

۰۶
آبان
- پلیسه می‌خاست به ما گیر بده.
- آره. بیشتر پلیسای ایران دادای کوچه خلوتن. مظلوم گیر بیارن عرض اندام می‌کنن.
- دید مث افغانی‌ها نشستیم داریم نون و کوکو می‌خوریم بی‌خیال شد.
- برو خدا رو شکر کن، این پارکه رو پیدا کردیم. دستشویی هم داره تازه.
- رفت سراغ پسرا.
- کاری‌شون نمی‌کنه.
- آره.
روبه‌روی پارک دبیرستان پسرانه است. پایین خیابان پارک هم یک مغازه است. نوشته است: بوفه‌ی دانشگاه. کدام دانشگاه نفهمیده‌ایم هنوز. اصلن تابلوی هیچ دانشگاهی آن دور و برها نیست. تو بگو دانشگاه آزاد و غیرانتفاعی و پیام نور و ازین دخترپسری‌ها. هیچی نیست. پی‌اش را نگرفته‌ایم که چرا آن جا بوفه‌ی دانشگاه است. وارد که می‌شوی چپ و راست نوشته 30گار نداریم. 30گار نداریم. یک جا جلوی در ورودی نوشته. بعد جلوی یخچال نوشته. یکی هم خیلی بزرگ و درشت نوشته از سقف آویزان کرده و تا بالای سرش پایین آمده. آقای 30گار نداریم، مرد ریشویی است که قیمت‌ها را یلخی و از حفظ و 500تومان بالاتر نمی‌گوید. ازش دلستر خانواده می‌خریم. ازش که می‌پرسیم چه‌قدر شد، می‌گوید ببینید روی بطری چند نوشته. همان‌قدر هم می‌گیرد. نه محمد و نه امیر و نه من، ازین‌ها نیستیم که به قیمت‌ها نگاه کنیم. ولی همین که آقای 30گار نداریم، باهامان گران حساب نمی‌کند، ازش متشکریم.
محمد فوتبالیست است. هر شنبه که می‌آید، زخم و زیلی است. با جان و دل بازی می‌کند. مصدوم می‌شود. مثل چی می‌دود و مثل چی خسته می‌شود. امیر فوتبال نگاه می‌کند. بازی نمی‌کند. معمولی‌تر از همه‌مان است. 
هم‌سفره‌ایم. وسط روز فقط نیم‌ساعت وقت داریم که ناهار بخوریم. پول نداریم. از همان روز اول فهمیدیم که هیچ کدام‌مان پول نداریم. بی‌پولی از سر و روی‌مان می‌بارید. چانه نزدیم. ادا هم درنیاوردیم. ناهار مامان‌پز در پارک انتهای خیابان. دلستر و نوشابه‌مان شریکی است. سریع هم با هم دوست شدیم. من یکی که تحمل تنهایی غذا خوردن را ندارم.
پارک روبه‌روی دبیرستان پسرانه است. سر ظهر پسرهای دبیرستان می‌ریزند توی پارک. لباس فرم دارند. پیراهن آبی و شلوار پارچه‌ای سیاه. همه‌شان آستین پیراهن‌شان را تا می‌زنند تا بالای آرنج. دسته دسته جمع می‌شوند جاهای مختلف پارک و سیگار می‌کشند. ریش و سبیل‌شان درنیامده، ولی سیگار می‌کشند.
من نگاه‌شان می‌کنم. وقتی پسره که هنوز لپ‌هایش سرخ است، سیگار را می‌گذارد لای لب‌هاش و کبریت می‌زند و چشم‌هایش را نازک می‌کند و پک می‌زند و بعد دود را فوت می‌کند بیرون، خوب حسش می‌کنم. حس او را، وقتی اخم می‌کند و بعد بی‌حوصله دود را بیرون می‌دهد، کاملن می‌فهمم. یک جورهایی فخر فروختن به زمین و زمان است. یک جورهایی دنیا و مافیها را به دود سیگاری گرفتن. یک جور احساس قدرت. احساس بزرگی کردن. احساس خفن بودن. نمی‌دانم. نمی‌توانم با کلمه‌ها دقیقن بگویم چه حسی. ولی وقتی جلوی من سیگار را پک می‌زند و دودش را می‌دهد بیرون، چشم‌هایش جوری می‌شود که کاملن می‌فهممش. حس مشابهش، همان حسی است که آدم توی 20سالگی ماشینی زیر پایش داشته باشد و فرمان را با یک دست بگیرد و دست دیگرش را از پنجره آویزان کند به بیرون و برای دخترهای توی خیابان بوق هم نزند. ولی خب خنده‌دار است. پشت همه‌ی شری که توی چشم‌های پسر خوابیده و یک دهمش را هم توی خودم نمی‌بینم، صورت سرخ و سفید پسر و سیگار چیز خنده‌داری‌اند برای من. محمد می‌گوید: ما هم‌سن این‌ها بودیم نمی‌دونستیم سیگارو از سر فیلتردارش می‌کشن، بعد اینا رو تو رو خدا.
من خنده‌ام می‌گیرد. جدیت پسر در سیگار کشیدن و صورتی که هنوز از آب و گل درنیامده برایم یک جور کاریکاتور است. دلم می‌خواهد بهش تیکه بندازم که: پسر، تو شاشت کف کرده که داری سیگار می‌کشی؟ ولی شر توی چشم‌هایش می‌ترساندم که یک موقع خر شود حمله کند دعوا شود!
میز شطرنج‌ها پاتوق ماست. می‌توانیم به عنوان میز غذا خوری ازشان استفاده کنیم. هنوز ننشسته گربه‌های پارک می‌دوند سمت ما. خیلی تیزاند. انگار از همان اول که وارد پارک شدیم زیر نظرمان داشتند. هنوز لقمه‌های‌مان را درنیاورده‌ایم آخر... روی نیمکت پایینی‌مان مرد و زنی کنار هم نشسته‌اند و دارند هم‌دیگر را ماساژ می‌دهند. من دوست دارم در مورد ماساژهای آن‌ها صحبت کنم. محمد رام‌تر از من است. حسرت به دل نیست. نه که این‌کاره باشد. کاری به کار کسی ندارد. این جوری پیش خودش تعریف کرده که خب، من این نیستم. چی کارش کنم؟ نیستم دیگه.
هوا سرد است. بادی می‌وزد. لرزی به تن‌مان می‌افتد. لقمه‌های‌مان را درمی‌آوریم. زن از کیفش سیگار درمی‌آورد. خودش را ول می‌دهد توی دست مرد که دور گردنش دراز شده. سرش را روی بازوی مرد می‌گذارد و سیگار می‌کشد. دودش را به سمت آسمان فوت می‌کند. به گربه‌ها چیزی نمی‌دهیم. هی دورمان می‌چرخند. اول 2تا بودند. حالا 4تا شده‌اند. یکی‌شان سیاه است. دم خیلی پشمالویی دارد. دُمش شبیه این چوب‌دستی‌های گردگیری خادم‌های حرم امام‌ رضا است. 
می‌گویم: همکارند. 
چیزی نمی‌گویند. توی ذهنم ادامه می‌دهم که این‌ها همکارند. توی یکی از این اداره‌های شخمی کار می‌کنند. حتم یک رییس حزب‌اللهی هم دارند که از الان برای محرم سیاه پوشیده و روزها مشغول هماهنگ کردن خرجی‌ای است که باید محرم بدهد. عصرها هم می‌آید اداره. این خانمه منشی‌اش است. رییس اخم می‌کند و این خانمه هم عشوه می‌آید. خانمه وقت‌هایی که رییس نیست با مردهای اداره می‌چرخد. هر روز ناهار با یکی می‌آید این پارکه و سیگار می‌کشد. رها می‌کنم. خیلی بدبینانه است.
امیر می‌گوید: از گربه‌ها بدم می‌یاد.
می‌گویم: از گربه‌ها بدم نمیاد. ازینایی که گربه‌ها رو بغل می‌کنن بدم می‌یاد.
گربه‌ها دست از سرمان برنمی‌دارند. لای پاهای‌مان می‌چرخند. محمد تکه‌ای کوکو سبزی می‌اندازد. جمع می‌شوند همان جایی که کوکو افتاده. من هم تکه‌ای کتلت می‌اندازم. مشغول خوردن می‌شوند. هر دو لقمه که می‌خوریم تکه‌ای کوچک هم برای گربه‌ها می‌اندازیم. آرام شده‌اند. لقمه‌های‌شان که تمام می‌شود روی دست‌های‌شان می‌نشینند و با گردن کج ما را نگاه می‌کنند. 
با همدیگر ناهار می‌خوریم.
  • پیمان ..

Unknown

۰۳
آبان

دوم آبان پارسال باران بارید. حالم خوب نبود. رفتم مغازه‌ی امیر. پیاده رفتم. زیر باران رفتم. خیس و تلیس شدم. یکی دو ساعتی پیشش نشستم. باران شلاقی می‌بارید. آرام که شد پیاده برگشتم.

من یادم نبود که دوم آبان پارسال باران بارید. حتا یادم نبود که دوم آبان پارسال رفتم پیش امیر. 

دیروز که دوم آبان بود، رفتم مغازه‌ی امیر. باران نمی‌بارید. من از نباریدن باران نگرانم. حالم خوب نبود. نه. به بدی پارسال نبودم. ملول بودم فقط. باز هم پیاده رفتم. نیم ساعتی به قدم‌های تند من راه است. نارنگی خریده بود. پرسیدم برای خانه است؟ گفت نه. ماشینی آمده بود خریدم. کیلویی 1000تومن. یکی پوست کندم خوردم. تشنه‌ام بود. شیرینی و ترشی و ملسی نارنگی بزاقم را حال آورد. دومی را پوست کندم و یکهو دیدم از 1کیلو نارنگی فقط 2-3تا باقی مانده. یک ساعتی پیشش نشستم و برگشتم.

آمدم خانه، نشستم به خواندن روزانه‌های دفترچه‌‌ی پارسالم. ماندم مات و مبهوت. عه. من پارسال دوم آبان هم رفتم پیش امیر که. پارسال دوم آبان هم حالم یک جور دیگر بود. پارسال دوم آبان هم غریبه بودم که. یعنی این قدر همه چیز پریودیک است؟ به این دقت حرکت‌های پریودیک دارم من؟


  • پیمان ..