سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاندا» ثبت شده است

نشخوار

۲۲
مهر

چراغ‌های جلو و عقب را روشن می‌کنم. حالت چشمک‌زن می‌گذارم. همیشه وقتی مجبور می‌شوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس می‌کنم شبیه تریلی‌های کانتینرداری شده‌ام که سرتاپایشان چراغ چشمک‌زن است. تریلی‌ای هستم که اول جاده‌ی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آماده‌ی حرکت است. حس می‌کنم آن چند لحظه‌ای که دارم کلاهم را سرم می‌گذارم و دستکش‌هایم را دستم می‌کنم، راننده‌ی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیک‌ها و بادشان را وارسی می‌کند... 
راه درازی در پیش دارم. ولی عجله نمی‌کنم. فکرهای مختلفی توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورند. دوست دارم باهاشان ور بروم. نشخوارشان کنم. می‌دانم که به جایی نمی‌رسم. آدم تنهایی که فکر می‌کند به جایی نمی‌رسد. مگر من چند نفرم که بتوانم دیالوگ برقرار کنم در درونم؟
موبایلم شارژ ندارد. بی‌خیال کیلومترشمار و ثبت مسیر و سرعت و ارتفاع و این‌ها می‌شوم. آرام می‌نشینم روی زین دوچرخه و رکاب می‌زنم. به سر خیابان یک طرفه می‌رسم و در جهت عکس ماشین‌ها به آرامی بالا می‌روم... این طوری ماشین‌های پارک شده من را از روبه‌رو می‌بینند و من هم می‌بینم‌شان و هیچ دری ناگهانی جلویم باز نمی‌شود.
امیرحسین حرف جالب و عجیبی زده بود. تک و تنها توی یک خانه‌ی دنج ۸۰متری زندگی می‌کند. برایش برنج برده بودم. ۱۰کیلو بیشتر نمی‌خواست. ۱۰۰کیلو اگر می‌خواست خوشحال می‌شدم. به نان و نوایی می‌رسیدم. مجبور نمی‌شدم به جای کتانی ریباک قدیمی‌ام که جرواجر شده، یک کتانی ۸۰هزار تومانی بخرم که پایم تویش بوی ماهی مرده بگیرد. مجبور نمی‌شدم آن قدر کوتاه و اقتصادی فکر کنم که تمام رویاهایم را زنده به گور کنم. مجبور نمی‌شدم... گفتمش این‌ها را. بی‌پولی بخشی است که می‌توانم به راحتی برایش بگویم. 
او از تنهایی و بی‌زن بودن حرف می‌زند. من فقط به حرف‌هایش گوش می‌دهم. خودم چیزی نمی‌گویم. نه این‌که دهنش چفت و بست نداشته باشد. نه... دو دو تا چهار تا نکرده‌ام. نمی‌توانم بکنم. حمید می‌گوید شیعه‌ی تک امامی بودن این مسائل را دارد. نمی‌دانم. برای حمید هم حتی نمی‌توانم بگویم. محمدرضا ذوالعلی هم نیستم که بتوانم زخم‌هایم را بریزم روی کاغذ و «نامه‌هایی به پیشی» را بنویسم و آتش بیندازم توی دل هر کسی که بخواندش. پول را می‌توانم اما...
دیروز وقتی گفتمش یک چیزی بهم گفت که به هم زد من را. گفت می‌دانی مشکل تو چی است؟ نه این که مشکل تو باشدها. مشکل من هم هست. 
گفتم: چی است مشکل؟ 
گفت: تو به پول به عنوان متغیر استاک نگاه می‌کنی، نه متغیر فلو. پول برای تو متغیر ذخیره است، نه متغیر جریان... 
همین را که گفت فهمیدم. جا خوردم راستش. خیلی خوب گفته بود. به مثال نیاز نداشتم. ولی مثال هم زد برایم. 
گفت تو مثلا اگر یک ماشین ۶۰میلیون تومانی بخواهی بخری صبر می‌کنی تا موجودی حسابت به حداقل ۵۰میلیون برسد. اما بعضی آدم‌ها هستند که به پول به عنوان جریان نگاه می‌کنند. ۱۰ میلیون توی حسابشان است. اما خیز برمی‌دارند برای ماشین ۶۰ میلیونی. چون این جوری نگاه می‌کنند که با خیز برداشتن‌شان ۵۰میلیون بقیه‌اش جریان پیدا می‌کند و درست هم فکر می‌کنند. اما ما این طور فکر نمی‌کنیم.
متغیر ذخیره و متغیر جریان... لعنتی من ۳ سال پیش کلی چیز میز در این باره می‌خواندم. اصل مدلسازی دینامیک سیستم‌ها اصلا همین است که تو درست تشخیص بدهی که کدام متغیر انباره است و کدام متغیر جریان و با چه نرخی و... زده بود توی خال. یکی از دردهایم را مثل چی توصیف کرده بود...
خیابان‌ها و کوچه‌ها را پلکانی و اغلب در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم تا می‌رسم به چهارراه ولیعصر. بعدش را باید از خط ویژه بروم. آرام آرام از سمت راست حرکت می‌کنم. ترافیک است. دست چپم را تکان می‌دهم به ماشین کناری‌ام و انگشت را به اشاره یک لحظه برایش بالا می‌برم. هم‌زمان می‌پیچم جلویش. ترمز می‌زند و می‌ایستد. دست تکان دادن من حکم راهنما زدن ماشین را دارد. اگر سوار ماشین می‌بودم و راهنما می‌زدم و اینجوری می‌پیچیدم جلویش بوق و فحش را می‌کشید به هیکلم. ولی با دوچرخه و دست تکان دادنم نه بوق زد و نه عصبانی شد. من از فاصله‌ی بین او و ماشین جلویی‌اش رد می‌شوم و می‌آیم وسط خیابان. ماشین‌ها گیر کرده‌اند در ترافیک. به آرامی رکاب می‌زنم و می‌افتم توی خط ویژه. چند موتور از کنارم با سرعت سبقت می‌گیرند و می‌روند.
کلیشه‌ها مهم‌اند؟ از پری‌روز تا به حال هی به این فکر می‌کنم که کلیشه‌ها بالاخره مهم‌اند یا نه؟ پری‌روز محمد برای مراسمی اجرا داشت. من هم رفته بودم. قبل از مراسم با هم رفته بودیم توی بوفه‌ی مرکزی دانشگاه امیرکبیر. همان آکواریوم دانشگاه. راستش به دلم نچسبید. 
یک سری هورمون چپ بودن در من همیشه در حال ترشح است. هورمون‌هایی که زرق و برق و بریز بپاش را نمی‌پسندند. بهش گارد می‌گیرد. به حالش تأسف می‌خورد. به این فکر می‌کند که آن پسر زاهدانی با این اوصاف هرگز نمی‌تواند بیاید در برترین دانشگاه‌های ایران درس بخواند و با سعی و زحمتش این اختلاف طبقاتی لعنتی را از بین ببرد. این هورمون‌های چپ لعنتی که تنها کارکردشان این است که نگذارند لذت ببرند و نگذارند بفهمم که پول یک متغیر جریان است نه متغیر ذخیره... 
محمد دنبال یک سری جمله‌ی کلیشه‌ای بود برای برگزاری مراسم. مسخره بودن شعرها برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. می‌خواست چند جمله‌ی تکراری آب و تاب‌دار بگوید و مراسم را بگرداند. او با آن جمله‌های تکراری لوس مراسم را چرخانده بود. توانسته بود بچرخاند. اصلا همین جمله‌های کلیشه‌ای نیاز بودند. بدون این جمله‌ها و کلمه‌های کلیشه‌ای کار پیش نمی‌رفت. اصلا همه جا کلیشه است. فقط باید کلیشه‌ها را با حس به کار ببری. و من حوصله‌ی کلیشه‌ها را ندارم... و همین است دردم که احساس غریبگی می‌کنم شاید...
به پل روشندلان می‌رسم. زیر پل شلوغ است. ترجیح می‌دهم از روی پل رد شوم. تابلوی عبور موتورسیکلت ممنوع را یک نظر نگاه می‌کنم. سرم را به راست می‌چرخانم و از خط ویژه کج می‌شوم به منتها الیه راست. روی پل خط ویژه ندارد. سربالایی را آرام آرام می‌روم. ماشین‌ها از کنارم سریع می‌گذرند. آخرهای پل یک نگاه به سمت چپ می‌اندازم. ماشینی که از پشت می‌آید ۲۰متری فاصله دارد. سریع کج می‌کنم به منتهاالیه چپ و سرپایینی را تند رکاب می‌زنم و می‌اندازم توی خط ویژه... از زیر پل چوبی رد می‌شوم. ماشین‌ها توی ترافیک ایستاده‌اند و من به آرامی از کنارشان رد می‌شوم...
می‌دانی چرا حرف زدن به انگلیسی برایت سخت و طاقت‌فرساست و جمله‌ها توی دهنت نمی‌چرخند؟ چون برای ساختن جمله‌ها فکر می‌کنی. ساختار جمله‌ها برایت کلیشه نیستند. تو در زبان مادری‌ات برای جمله‌ ساختن فکر نمی‌کنی. خودش می‌آید. چون تمام ساختارها برایت کلیشه شده‌اند. چون کلیشه‌ شده‌اند تو در استفاده از آن‌ها روانی. و همین است... کلیشه‌ها آدم را روان می‌کنند. در روابط اجتماعی آدم‌هایی که از ساختارهای کلیشه‌ای استفاده می‌کنند روان‌اند... راحت‌اند... و من از کلیشه‌ها خسته می‌شوم. و چون از کلیشه‌ها خسته می‌شوم با آدم‌ها روان نیستم. چون از کلیشه‌ها فرار می‌کنم ساختار ایجاد کردن برایم انرژی‌بر می‌شود. آن قدر انرژی بر که تنها می‌شوم... مثل همین الان...
نگاه می‌کنم به پشت سرم. اگر اتوبوسی در ۱۰۰متری من باشد صبر می‌کنم تا رد شود. زیرگذر خطرناک است. سرپایینی‌اش را سریع می‌روم. اما سربالایی‌اش سرعتم کم می‌شود. اگر اتوبوس پشتم باشد خطرناک می‌شود. چون زیرگذر امام حسین برای اتوبوس‌ها جای سبقت نگذاشته. نه... خبری نیست. هیچ اتوبوسی پشتم نیست. بی‌خطر می‌روم. با سرعت هر چه تمام‌تر زیرگذر را می‌روم و سربالایی را هم با سرعتی متوسط طی می‌کنم.
با حامد و نیلوفر رفتیم شب تماشاخانه سنگلج. نمی‌خواستم بروم. می‌خواستم تا روز است با دوچرخه برگردم خانه. دل دل کردم. شب‌های بخارا معمولا برنامه‌های جذابی می‌شوند. با حامد نشسته بودیم توی پارک شهر و منتظر نیلوفر بودیم. می‌خواستم ببینم اگر خیلی جیک تو جیک‌اند پا شوم بروم. شروع کردم به تعریف کردن برای حامد که اولین تئاتر عمرم را توی تئاتر سنگلج تماشا کردم.
نوجوان بودم. سوم راهنمایی به گمانم. جایزه‌ی یکی از داستان‌ها من و حمید و صادق و محمد را برده بودند اردوی کشوری توی اردوگاه باهنر. از همه‌ی استان‌های ایران آمده بودند. از هرمزگان و سیستان بلوچستان تا آذربایجان غربی. یک شب ما را سوار اتوبوس کردند بردند تئاتر. دقیقا تئاتر را یادم است. مردم و مردآویج بود. کارگردانش بهزاد فراهانی بود. گلشیفته و شقایق هم تویش بازی می‌کردند. میکائیل شهرستانی هم نقش مردآویج را داشت. توی راهروهای تئاتر راه می‌رفت و رجز می‌خواند. ما طبقه‌ی دوم نشسته بودیم. توی تئاتر گروه رقص هم داشت. گروهی از زن‌ها بودند که توی بعضی صحنه‌ها هماهنگ می‌آمدند و ضمن آواز شاد خواندن حرکات موزون نصفه نیمه می‌کردند. من آن موقع‌ها اسکول بودم. تو گوشم کرده بودند که نباید به زن‌ها نگاه کرد. گناه دارد. معصیت دارد. زن‌های رقصنده که می‌آمدند به در و دیوار تئاتر نگاه می‌کردم که یک موقع چشمم به گردن‌ و گیس‌های بافته‌شان نیفتد و گناهکار نشوم. همچین خری بودم. 
بعد از تئاتر مهدی عاشق گلشیفته فراهانی شد. دوم دبیرستان بود و اهل اهواز و گرمای خرماپز آن شهر او را زودتر از ما به بلوغ کامل رسانده بود. بعد از نمایش رفته بود با دوربین آنالوگی که داشت با گلشیفته عکس یادگاری گرفته بود. بعد از آن تا آخر اردو گیر داده بود که می‌خواهم بروم گلشیفته را از بهزاد فراهانی خواستگاری کنم. الان نمی‌دانم کجاست... حتم الان بچه دارد و بچه‌اش هم‌سن آن موقع‌های خودش است. خیلی سال پیش بود...
این‌ها را که تعریف کردم دیدم دلم می‌خواهد شب تماشاخانه‌ی سنگلج را بروم. حامد به خاطر محمود دولت‌آبادی داشت می‌آمد و نیلوفر هم به خاطر حامد. 
رفتیم و خوشم‌مان آمد. خاطره‌بازی‌های عنایت‌الله بخشی و اکبر زنجان‌پور محمود دولت‌آبادی از تئاترهای ۴۰-۵۰سال پیش‌شان جالب بود. علی دهباشی تو این برنامه کاره‌ای نبود. فقط اسم شب‌های بخارا آمده بود. همه‌کاره خود تئاتر سنگلجی‌ها بودند. 
اما برنامه‌شان یک خط پشت پرده هم داشت. از همان سخنران اول این خط روایی را پی گرفتند تا حرف‌های آخر مدیر مجموعه. خط روایی‌شان این بود که تئاتر سنگلج نیاز به فضای بزرگتری دارد و باید شهرداری ساختمان کناری سنگلج را در اختیار آنان بگذارد. چرا که از سال ۱۳۵۶ همچه طرحی برای بزرگتر کردن سنگلج وجود داشته است. این را سخنران اول که پژوهشگر و استاد دانشگاه بود گفت، بعد اکبر زنجانپور با لحنی احساساتی این را تکرار کرد و تا به آخر چند بار تکرار کردند. حتی یک نفر از شورای شهر تهران هم آمده بود که بهش تریبون دادند و ازش قول گرفتند که حتما پیگیری کند. می‌دانی چه حسی به من داد؟
حس کردم منی که آمده‌ام آن‌جا برای تولد ۵۴سالگی تئاتر سنگلج یک سیاهی لشگرم. حس کردم مدیر مجموعه نیاز داشته تا جمعیتی را برای تأیید خواسته‌اش همراه کند و این کار را هم کرده. برای من ساختمان کناری تئاتر سنگلج اهمیتی نداشت. ولی انگار باید اهمیت می‌داشت...
مهندسی که مسئول پروژه‌ی بازسازی تئاتر سنگلج بود اسناد توسعه‌ی این تئاتر از سال‌های قبل از انقلاب را با پاورپوینت نشان داد. برایم جالب بود کارش. آن‌ها برای این که ساختمان کناری را از شهرداری تهران بگیرند دقیقا همان مسیری را رفته بودند که من و محسن و بچه‌های دیاران برای حق انتقال تابعیت از خون مادر به بچه‌های مادر ایرانی رفته بودیم.
پیگیری از طریق مسئولان، نوشتن در مطبوعات، برگزاری نشست و ایجاد مطالبه‌ی عمومی و... و این سنگلجی‌ها چه‌قدر برای مطبوعات دست‌شان بازتر از ما بود... عزت‌الله انتظامی و داوود رشیدی را داشتند که تیتر روزنامه کنند. من و محسن چه‌قدر زور زده بودیم که یک سلبریتی را پیدا کنیم که به این موضوع حساس کنیم و نتوانسته بودیم. ورزشگاه رفتن زنان برایشان مسئله بود اما حق برابر با مردها در انتقال تابعیت به بچه‌هایشان برایشان مسئله نبود.
ولی سنگلجی‌ها بعد از چندین سال هنوز نتوانست بودند ساختمان بغلی را صاحب شوند. اما ما جسته گریخته توانسته بودیم قانون تابعیت ایران را یک کوچولو تکان بدهیم...
نشخوار می‌کنم و پا می‌زنم. چراغ چشمک زدن جلو را رو به بالا برده‌ام که راننده‌های اتوبوس ببینندم. آسفالت جلویم را نمی‌بینم. خط ویژه یک جاهاییش دست‌اندازهای بدی دارد. شیار دارد انگار. شب است و نمی‌بینم و می‌روم روی دست‌اندازها و بالا پایین می‌شوم. اما خاصیت فنری لاستیک‌های پهن پاندا نجاتم می‌دهند. 
خیلی‌ها می‌گویند خط ویژه خطرناک است. ولی نیست. آن‌قدر آسوده‌ام که می‌توانم فکر کنم و نشخوار کنم روزی را که بر من رفته. قبلا‌ها با پیاده‌روی می‌توانستم آسوده شوم و بروم به درون خودم... ولی چند سال است که در پیاده‌روی‌هایم آسوده نیستم. همه‌ی پیاده‌روها پر اند از صدای موتور سیکلت‌هایی که می‌خواهند تو را عکس برگردان کنند و از رویت رد شوند. سریع به یک خیابان می‌رسی که برای رد شدن ازش باید همه طرف را بپایی. این قدر مواظب بودن دیگر جایی برای مغز نمی‌گذارد که نشخوار کند...این شهر دیگر ظرفیت عابران پیاده را ندارد... میله‌های بی‌انتهای خط ویژه سپر محافظ من در مقابل آن وحشی‌های ماشین‌سوار است. شب است و تا برسم به تهرانپارس فقط ۲ تا اتوبوس ازم سبقت می‌گیرند و می‌روند... خیابان مال من است. شهر مال من است. آسمان مال من است. فقط نمی‌دانم خودم مال چه کسی هستم.
 

  • پیمان ..

تکراری‌ترین و خسته‌کننده‌ترین جمله‌ای که این چند ماه شنیده‌ام این بوده: دوچرخه توی تهران خیلی خطرناکه.
راستش دیگر هیچ سعی و تلاشی برای متقاعد کردن آدم‌هایی با این باور نمی‌کنم. اول‌ها برای‌شان از قواعد می‌گفتم. این‌که دوچرخه‌سواری در شهر بی‌در و پیکری چون تهران برای خودش قواعدی دارد. اگر آن قواعد را رعایت کنی هیچ اتفاق بدی را تجربه نخواهی کرد. قول تضمینی می‌دهم.
مثلا این که اتوبان خط قرمز تو باید باشد. هیچ وقت از اتوبان نرو. راهت را دور کن ولی از اتوبان نرو. فراتر از اتوبان قاعده‌ی اختلاف سرعت را همیشه در نظر داشته باش. توی اتوبان‌های بین شهری حداقل سرعت ماشین‌ها باید ۷۰کیلومتر بر ساعت باشد. چرا؟ چون حداکثر سرعت ۱۲۰کیلومتر است و اختلاف سرعت بیش از ۵۰کیلومتر بین ماشین‌ها مرگبار است. همین نسبت برای دوچرخه هم برقرار است. از خیابانی که ماشین‌ها در آن ۸۰-۹۰کیلومتر بر ساعت می‌رانند پرهیز کن. توی این چند ماه تمام آدم‌هایی که برایم تجربه‌ی تصادف‌های دوچرخه‌ایشان را گفته‌اند یا از اتوبان رفته بودند یا از خیابانی که اختلاف سرعت با ماشین‌ها در آن زیاد بوده.
مثلا این که خط ویژه‌ی اتوبوس حریم امن‌تری نسبت به خیابان است. مگر این‌که اتوبوس‌ها در آن بیش از ۵۰کیلومتر بر ساعت سرعت بگیرند. مثلا خط ویژه‌ی اتوبان رسالت برای دوچرخه به همین دلیل مناسب نیست. اما خط ویژه‌ی خیابان ولیعصر مناسب است.
مثلا این که همیشه از سمت راست‌ خیابان حرکت کن و آن قدر به سمت راست بچسب که دیگر راست‌تر از آن وجود نداشته باشد. 
مثلا این‌که اگر ماشین‌ها کنار خیابان پارکند با فاصله‌ی ۱متری از آن‌ها حرکت کن که اگر دری ناگهان باز شد توی در نروی.
مثلا این که هیچ وقت اصل حمار را رعایت نکن و از وترها عبور نکن. اگر قرار است چهارراهی را رد کنی حتی اگر هیچ ماشینی نباشد باز هم از قطر و وسط چهارراه عبور نکن. مثلا اگر خیابان خروجی پت و پهنی دارد، راه مستقیم نرو. کمی به راست متمایل شو و حتی قسمتی از خروجی را هم برو و بعد از عرض عبور کن و به راه خودت ادامه بده. 
من دیگر سعیی برای متقاعد کردن این آدم‌ها نمی‌کنم. اصلا از اصول و قواعدی هم که این چند ماه هم به تجربه‌ی خودم و هم با استفاده از تجربه‌ی چندین ساله‌ی سهیل به دست آورده‌ام صحبت نمی‌کنم. چون این جور آدم‌ها بعد از شنیدن حرف‌هایت با یک لحن تحقیرآمیزی می‌گویند: هوای تهران آلوده است. ورزش که بکنی هوای کثیف بیشتری را مصرف می‌کنی و اثر معکوس می‌گذارد.
حالا بیا حالی این آدم کن که حال خوب بعد از دوچرخه‌سواری چه کارها که با روح و روانت می‌کند. مگر می‌فهمند؟
ولی یک خطری وجود دارد...
خطری که «ایان مک نیل» توی کتاب «راهنمای مقدماتی دویدن» خیلی خوب گفته:

«نکته‌ی مهم این است که سیستم قلبی-عروقی بدن بسیار قوی‌تر از سیستم اسکلتی-ماهیچه‌ای است. به این معنا که این سیستم، هنگام مواجهه با مقدار معقولی از فشار نسبتا سریع خود را با آن سازگار می‌کند و اجازه می‌دهد اکسیژن بیشتری به ماهیچه‌های در حال کار منتقل شود، اما متاسفانه استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما به این حد انطباق‌پذیر نیستند. به گفته‌ی تیم نواکز پزشک و نویسنده‌ی کتاب دانش دویدن اگر شما یک ورزشکار دو و میدانی هستید احتمالا پس از حدود شش ماه تمرین کردن از نظر فنی می‌توانید یک ماراتن را بدوید اما باید بدانید که استخوان‌هایتان برای این کار آماده نیستند. او می‌‌گوید اکثر افرادی که خیلی پرتحرک نبوده‌اند اگر در ۳ تا ۶ ماه اول تمرین به بدن‌شان فشار بیاورند در خطر شکستگی‌های ناشی از فشار زیاد به استخوان قرار می‌گیرند. به عبارت دیگر در حالی‌که قلب و ریه‌ها، شما را ترغیب می‌کنند فشار را افزایش دهید ممکن است استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما هنوز تحمل این میزان فشار را نداشته باشند.» (کتاب راهنمای مقدماتی دویدن/ ایان مک نیل/ ترجمه‌ی آرش حسینیان و الهام ذوالقدر/ نشر مثلث/ ص ۴۳)

راستش این نکته‌ی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن را با عمق گوشت و پوست و خونم تجربه کرده‌ام. اول‌ها که می‌رفتم سربالایی میرداماد کمی اذیتم می‌کرد. هر چه‌قدر که سهیل می‌گفت سربالایی نیست که آن باز غر می‌زدم. بعد از یک ماه دیدم خیلی آسان است اتفاقا. تیز و بز هم می‌توانم بروم. بعد شیر شدم و مسافت‌های ۶۰-۷۰کیلومتری توی تهران را هم تجربه کردم. بدی دوچرخه‌سواری در تهران این است که تو زیاد سوییچ می‌کنی و توقف و حرکت دوباره زیاد داری. اصلا دقت نکرده بودم که ماهیچه‌ها و استخوان‌های کمرم به این سرعت رشد نمی‌کنند. درست است که نفسش را پیدا کرده‌ام. اما استخوان‌ها و ماهیچه‌ها... حالا ۳ روز است که به خاطر گرفتگی کمرم سوار پاندا نشده‌ام. بدجور حالم گرفته است و به نظرم بزرگ‌ترین خطر همین است: قلب و ریه‌های تو سریع‌تر از ماهیچه‌ها و استخوان‌هایت قوی می‌شوند و این یک جایی بدجوری حالت را می‌گیرد.

  • پیمان ..

۱-«به دوچرخه‌سواران تازه‌کار در کوچه و خیابان توجه کنید: با هم درباره‌ی مسیرها، منظره‌ها و آب و هوا بحث می‌کنند یا در سکوت رکاب می‌زنند و هرگز،‌ تقریبا هرگز از تلفن همراه استفاده نمی‌کنند. رفتاری که آن‌ها به نمایش می‌گذارند درست مخالف صحنه‌های معمولی است که ما امروزه به طور روزمره در هر کافه‌ای شاهد آن هستیم: صحنه‌ای که در آن دو نفر را سر یک میز می‌بینیم که با مخاطب نامرئی خود در حال گفت‌وگو هستند. خیابان‌ها، کافه‌ها، متروها و اتوبوس‌ها پر از اشباح شده‌اند؛ این اشباح در زندگی افرادی که دچار وسوسه هستند بی‌وقفه دخالت می‌کنند: این اشباح سعی دارند از دیگران فاصله بگیرند و در عین حال مانع از این می‌شوند که دیگران به مناظر اطراف نگاه کنند و به افراد کنار خود علاقه نشان بدهند؛ اما در حال حاضر این اشباح، با دوچرخه‌سواری بیگانه‌اند. دوچرخه‌سواران پی روابط مستقیم هستند و برای لحظاتی رسانه‌ها را پس می‌زنند. خدا کند این کار ادامه یابد! نمی‌دانم تا کجا با این فکر موافق هستید که روزی برسد دوچرخه ابزار ساده و موثری برای برقراری دوباره‌ی رابطه و مبادله‌ی واژه‌ها و لبخندها شود! »
(از کتاب «در ستایش دوچرخه»/ نوشته‌ی مارک اوژه/ ترجمه‌ی حسین میرزایی/ انتشارات تیسا/ صفحه۳۳)
 

۲- سر گردنه با هم دوست شدیم. سر گردنه‌ی جاده‌ی ده ترکمن.
صبح جمعه بود و زود زده بودم بیرون. حال و مجال خود سرخه‌حصار نبود. برایم تکراری شده بود. پیچ و خم‌هایش را چند باری رفته بودم. دلم چالش می‌خواست. گرگ و میش صبح بود. چراغ‌ چشمک‌زن عقب را روشن کردم و از بزرگراه یاسینی رفتم بالا. خلوت بود. چشمک‌زن هم علامت خطر خوبی برای ماشین‌ها بود. بعد انداختم سمت ورودی شمالی جنگل سرخه‌حصار. از جلوی کانکس نیروی انتظامی گذشتم. سگ جلوی کانکس با دیدن رکاب زدن من به پا خاست و مثل چی پارس کرد. گفتم: برو گم شو تخمه سگ مادرسگ پدرسگ. 
وقتی دید نترسیده‌ام همین‌جوری پارس کرد فقط. سربالایی بود و به آرامی حرکت می‌کردم. می‌خواستم حرکت یکنواخت را تمرین کنم. ۷ کیلومتر سربالایی تیز من را به گردنه می‌رساند. تنها بودم. خورشید از پشت کوه‌ها تیغ می‌زد: انگار که مژگان طلایی طبیعت چشمک بزند بهم. 
دنده ۳ گذاشته بودم و یکنواخت می‌رفتم و به مناظر اطراف نگاه می‌کردم و پا می‌زدم و پا می‌زدم. 
به گردنه که رسیدم دیدم دنده ۳ هم دارد برایم سخت می‌شود گذاشتم دنده ۲. یاد گرفته‌ام که زور نزنم. دنده بدهم و آرام و پیوسته حرکت کنم. آخر گردنه تشنه‌ام شد. ایستادم آب خوردم و دوباره حرکت کردم که امیر بهم رسید. می‌توانستم سرعت بگیرم. ولی ترجیح دادم راه خودم را بروم. پاندا یادم داده که خودم باشم. دوچرخه یادت می‌دهد که خودت باشی. این را مارک اوژه هم توی کتاب در ستایش دوچرخه نوشته بود:


«با دوچرخه نمی‌توان تقلب کرد. هر گستاخی بیش از حد بلافاصله مجازات می‌شود؛ چرخ‌دنده‌ی من فقط برای سه نوع سرعت تنظیم شده بود. اما لازم بود بدانم چگونه هر سه سرعت را به کار بگیرم تا وسط یک سربالایی که باید آن را با انرژی و همت بالا رفت نمانم و یا در بازگشت به روستا، دوچرخه به دست وارد نشوم و خجالت نکشم. یاد گرفتم که باید یاد گرفت.» ص۲۹ 

امیر و دوستش از من سبقت گرفتند و خداقوت جانانه‌ای گفتند. از آن چاق سلامتی‌های دوچرخه‌ای که این تابستان زیاد داشته‌ام.
دوچرخه‌ی امیر همان اول چشمم را گرفت. شهری و کوچک و سبک بود. دوچرخه‌ی دوستش که او هم اسمش امیر بود قدیمی بود. ولی بدن دوستش خیلی روی فرم بود و هر دوچرخه ای دستش می دادی شیر می رفت. گردنه که تمام شد سرعت گرفتم. آن‌ها هم سرعت گرفتند. اما به سربالایی که رسیدند سرعت‌شان کم شد. پاندا خدای حرکت نرم و پیوسته است. شانژمان دئورش کمکم می‌کند که سریع معکوس بدهم و جا نمانم. سبقت گرفتم و خسته نباشیدی پراندم.
ویرم گرفت بروم امامزاده‌ی روستای همه‌سین را ببینم. اگر دستشویی‌ داشت آبی هم به سر و صورت بزنم. راهم را کج کردم توی خاکی سمت امامزاده. گنبد طلایی باشکوه برایش ساخته بودند. ولی صبح جمعه‌ای در و پیکر حیاطش را بسته بودند. سر و ته که کردم دیدم امیر و دوستش هم همین سمت آمده‌اند.
خیلی کودکانه و مستقیم با هم دوست شدیم: امامزاده بسته ست؟ ای بابا. با این امامزاده هایشان. این امامزاده قبلا‌ها این شکلی نبودها. دوچرخه‌ی تو چیه؟ دوچرخه‌ی من اینه. دوچرخه‌ی تو اینو داره؟ دوچرخه‌ی منم تازه‌ست... همین دیروز خریدم. تو کی خریدی؟
 همان اول کار شماره تلفن هم را گرفتیم.
بعد سه تایی کنار هم رکاب زدیم و جاده را غوروق خودمان کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. همه هم از دوچرخه. امیر موتورسوار بود. موتورش را فروخته بود و دوچرخه خریده بود. وقتی این را گفت غرق ستایش شدم.
سرپایینی‌ها را سرعت گرفتیم. انداختیم توی اتوبان یاسینی و باز هم سه نفری کنار هم توی لاین کندرو رکاب زدیم و حرف زدیم...امیر فیلم هم ازمان گرفت. به جز روز اولی که با سهیل رفتیم پاندا را خریدیم کسی از من و پاندا با هم عکس و فیلم نگرفته بود. مایلرها برای‌مان بوق بوق چاق سلامتی می‌زدند و نیسان آبی‌ها به افتخارمان بوق ساکسیفونی می‌زدند...
۳- قرارمان ساعت ۵:۳۰ صبح بود سر پیچ شمیران. ساعت ۵ صبح از خانه بیرون زدم. ظلمات بود. ولی هوا خنک بود هم چراغ چشمک‌زن جلویم روشن بود و هم چشمک‌زن عقب. محکم کاری کرده بودم و لباس شبرنگ هم پوشیده بودم. ازین جلیقه‌ها که کارگرهای شهرداری می‌پوشند. ارزان بود و خریده بودم و توی شب برای ماشین‌ها نما داشت.
صبح خیلی زود بود و همان اول کار حس کردم شهر زیر رکاب من است. همان وقت که بلوار پروین را پایین می‌آمدم و هیچ ماشینی پشت سرم نبود و همه‌ی خیابان مال مال خودم بود. رسیدم سه راه تهرانپارس و گوله از خط ویژه‌ی اتوبوس رفتم به سمت پیچ شمیران. تک و توک مسافرهای کله‌ی سحر توی ایستگاه‌ها بهم نگاه می‌کردند. هیچ اتوبوسی هم از پشت سرم نمی‌آمد. فیکس ساعت ۵:۳۰ پیچ شمیران بودم. چراغ‌های چشمک‌زن دوچرخه‌هایشان را که دیدم خوشحال شدم. 
قرار بود نفر دیگری هم بیاید. اما دیر کرد و منتظرش نشدیم. سه نفری رکاب زدیم به سمت میدان آزادی. از خط ویژه رفتیم. شهر خلوت بود. خنکای دم صبح تهران دلچسب بود. کنار هم رکاب می‌زدیم و تمام پهنای خط ویژه‌ی اتوبوس را از آن خودمان کرده بودیم. شهر زیر رکاب ما بود. تهران و مافیها زیر چرخ‌های دوچرخه‌ای ما می‌گشت. چراغ قرمزها همه برای ما سبز می‌شدند. حرف می‌زدیم و حرف می‌زدیم. امیر خواننده هم بود. آهنگ‌هایش را برایمان پخش می‌کرد و می‌رفتیم. از میدان فردوسی گذشتیم. از میدان انقلاب گذشتیم. از توحید گذشتیم. هر جا درخت بود شهر دوست‌داشتنی‌تر بود و هر جا زمختی سیمان و آهن بیشتر بود تفتیدگی تهران افزون‌تر. اتوبوس دراز بی آر تی اول صبح ازمان سبقت گرفت. کامل رفت لاین مقابل و ازمان رد شد. حتی بوق هم نزد که بروید کنار. انگار واقعنی جاده مال ما بود و او مهمان بود... و خیلی زود رسیدیم به میدان آزادی.
میدان آزادی اول صبح. آن زمان که خورشید از پشت دود و دم تهران در حال طلوع کردن است و شکوه میدان آزادی از هر وقتی بیشتر. مسافرهای شهرستانی به ترمینال غرب رسیده بودند و یکی یکی با چشم‌هایی پف آلود از کنار میدان رد می‌شدند. پلیس راهنمایی رانندگی ماشین‌ها را از دور میدان هی می‌کرد که نایستند. به ما کاری نداشت. 
منتظر عمو کوروش ایستادیم: یار چهارم‌مان. امیرها تخم‌مرغ آورده بودند که توی پارک چیتگر املت بزنیم. اما کیف‌شان را که باز کردند دیدند چند تا از تخم‌مرغ‌ها توی همان جا تخم‌مرغی شکسته و گند زده به کیف‌های مخصوص دوچرخه‌شان. چکیدن زرده و سفیده‌ی تخم‌مرغ‌های خام بر چمن‌های اطراف میدان آزادی و شکوه عجیب این میدان با اصالت... 
دانسته‌هایمان از میدان و برج آزادی را برای هم تعریف کردیم و من یاد آن تکه‌ از کتاب «در ستایش دوچرخه»ی مارک اوژه افتاده بودم که در مورد دوچرخه‌سواری و کشف خود حرف می‌زد:


«نخستین فشارها بر رکاب، همانا کسب خودمختاری جدید است؛ گریزی زیبا، یک آزادی ملموس، حرکتی با پنجه‌ی پا، آن‌گاه که ماشینی به میل بدن پاسخ می‌دهد و او را به پیش می‌برد. در چند ثانیه، افق تنگ فراخ می‌شود و مناظر حرکت می‌کنند. من جای دیگر هستم. من کس دیگری هستم و با وجود این من خودم هستم مثل هیچ وقت. من آن چیزی هستم که کشف کردم.»
ص ۲۸

و عجیب حس آزاد داشتم... افقی که در مقابل دیدم بود فوق‌العاده بود. سوار ماشین که باشی دیدت محدود است. سوار موتور هم که باشی باز هم سرعت موتور نمی‌گذارد گستردگی آن افق را ببینی... ولی دوچرخه.... به این فکر کردم که این روزها این قدر بی‌پولم که حتی یک سفر یک روزه هم نمی‌روم. اما حالا در این لحظه از صبح چنان احساس آزادی و رهایی می‌کنم که یک سفر دور و دراز برای رسیدن به این حس نیاز داشتم...
عمو کوروش آمد و انداختیم توی اتوبان و رفتیم سمت پارک چیتگر. از سمت راست حرکت می‌کردیم. وقتی می‌خواستیم از یک خروجی برانیم سمت اتوبان اصلی، هر چهارتای مان هم‌زمان کج می‌شدیم و جاده را می‌گرفتیم و رد می‌شدیم. اگر دوچرخه‌سوار تنها باشی هر کدام از این ورودی خروجی‌های اتوبان در تهران برایت یک زنگ مرگ می‌شوند. لذت هم‌رکاب شدن، لذت هماهنگ رکاب زدن و راه گرفتن و گروه شدن...
وارد اتوبان تهران-کرج شدیم و از کنار برج آزادی رفتیم سمت پارک چیتگر. کنار اپارک شایان هم به ما پیوست. با دوچرخه‌ی کورسی جاینت و لباس مخصوص دوچرخه‌سواری‌اش.
پیست دوچرخه‌سواری چیتگر را یک دور چرخیدیم. پاندا را به شایان دادم و دوچرخه کورسی‌اش را سوار شدم و ترسم گرفت از شتاب و سرعتی که دوچرخه‌اش می‌گرفت و او هم تعجب کرد که پاندای من چرا مثل دنبه نرم است. با یک گروه دوچرخه‌سوار دیگر چاق سلامتی کردیم و تصمیم گرفتیم که برویم دور دریاچه‌ی چیتگر هم رکاب بزنیم و بعد صبحانه بخوریم. راه بیراهه رفتیم. از میان درخت‌های جنگل چیتگر و بی‌راهه‌های خاکی رفتیم. از بالای تونل حکیم گذشتیم. لذت راندن دوچرخه‌ی کوهستان در یک جاده‌ی خاکی... و بعد دریاچه‌ی چیتگر... تلالو خورشید صبحگاهی بر آب دریاچه و زنان و مردان ورزشکاری که دور دریاچه می‌دویدند...
رکاب زدیم. ۵ نفری کنار هم رکاب زدیم و داستان گفتیم و داستان شنیدیم. و بعد نشستیم در سایه‌ی درختی به صبحانه خوردن. عمو کوروش کوله‌ی کوهش را آورده بود و اجاق و ماهی‌تابه و املتی جانانه...
۷۵ کیلومتر رکاب زدیم و نان و نمک هم را خوردیم؛ بی این‌که هم را از قبل شناخته باشیم و دو دوتا چهار تا کرده باشیم که آیا رفاقت با این مرد برای من فایده دارد یا ندارد... ما به هم اهلی شده بودیم.
 

  • پیمان ..

بالاخره بعد از تمام سربالایی ها به سرپایینی رسیده بودم. خوبی اش این بود: اول سربالایی می رفتم و برگشت سرپایینی بود. سربالایی ها را اول صبح و در تاریک روشنای دم سحر رفته بودم. آسمان یک آبی عجیب و غریبی بود. از آن آبی های توی فیلم ها که حس خوبی می دهند. از آن آبی ها که درخشان نیستند. مثل آسمان آبی یک نقاشی اند.  

توی سرپایینی پدال زدم و سرعت گرفتم. سریع دنده ها را رساندم به بالاترین حد ممکن و پدال زدم. می خواستم ببینم بیشترین سرعتی که می روم چه قدر است. باد توی سینه و صورتم می خورد و خنکم می کرد. باد صبحگاهی از لابه لای درخت های می آمد و چشمم را نمی سوزاند. خم شدم و خودم را به فرمان نزدیک کردم تا سرعت بیشتری را تجربه کنم. 60کیلومتر بر ساعت داشتم سرعت می رفتم. می خواستم رکورد بزنم. 

با سرعت هر چه تمام تر به پیچ رسیدم. ترمز زدم و پیچ را رد کردم که یکهو دیدم یک گله سگ جلوتر دارند شاهانه راه می روند. 7-8 تایی می شدند. دو نفر هم همراهشان بودند. نترسیدم. فکر کردم مثل بقیه ی سگ های پارک جنگلی اند. نگاهت می کنند و تو رد می شوی. 

گرفتم سمت مخالف تا رد شوم. هنوز سرعتم زیاد بود. تا نزدیک شد یکهو سگ اول شروع کرد به پارس کردن. پشمالو بود و گرگی. سرعتم را ناخودآگاه کم کردم. دیدم دارد می آید سمت من و پارس می کند. یکهو انگار کک به تنبان همه شان افتاد. شروع کردند به وحشیانه پارس کردن و آمدن سمت من. از جلو حمله نکردند. با سرعت ازشان رد شدم. آخرین شان فداکارانه داشت خودش را می انداخت جلوی دوچرخه. بقیه شان افتاده بودند دنبالم. دیگر جا نداشت که از جاده آسفالت خارج شوم. با قصد زدن رفتم سمت سگ آخری. قشنگ بقیه شان را هم حس می کردم که افتاده اند دنبالم. نزدیک شدن پوزه ی یکی شان به پایم را حس کردم. پایم را آوردم بالا. پدال نزدم. راندم سمت کله ی سگ آخر. ترسید و کنار رفت و سر راه سگی قرار گرفت که داشت حمله می کرد. رفتند توی دل هم. داد و بیداد کردم که چخه،‌ گم شید مادرسگا. همزمان دو نفری هم که آن طرف بودند داد زدند چخه چخه. سگ ها را آرام کردند. نایستادم. فرار کردم.  چند پدال دیگر زدم. سگ ها چند متری دنبالم دویدند. بعد بی خیال شدند. شانس آوردم بپر و شکاری نبودند.

موقعیت نمادینی بود. سرعت گرفته بودم. داشتم لذت می بردم و سرعت می رفتم. مزاحم کسی نبودم ها. اما سرعت گرفته بودم دیگر. و همین سرعت گرفتن سگ های پاچه بگیر را حساس کرده بود.

قبلاها مثال می زدند که یک قطار تا وقتی حرکت نمی کند کسی برایش سنگ نمی اندازد. اما به محض این که حرکت می کند برایش سنگ می اندازند. کودکان نافهم سنگ می اندازند. هدفی ندارند. از جهل شان است. رفتار ناخودآگاهشان است در قبال حرکت کردن یک غول به اسم قطار. موقعیت نمادین قشنگی بود. اما به جهت قطار و بزرگی و حرکت و هم از این جهت که کودکان از نافهمی سنگ می انداختند.

ولی این روزها دیگر سنگ اندازی برای قطارها خیلی کم شده است. دیگر قطارهای بزرگ کم اند...

این روزها دوچرخه سوارهای کوچک اند که گاهی سرعت می گیرند و یکهو سگ ها سر و کله شان پیدا می شود... اگر دوچرخه سوار با صاحب سگ ها رفیق شده باشد کمی کار آسان تر است. فقط کمی. چون سگ ها به هر حال به سرعت گرفتن تو حساس اند. پاچه می گیرند... اگر هم صاحب سگ ها نباشد سگ ها به قصد دریدن و جلوی حرکتت را گرفتن به تو حمله می کنند... موقعیت کاملا نمادینی بود. هم به جهت دوچرخه سوار و خرد بودن (روزگار غول ها تمام شده) و هم به جهت سگ ها که اصولا نمی فهمند و کارشان پاچه گرفتن است... به قول ونه گات چنین است رسم روزگار!


  • پیمان ..

1- در 18 روز اول تابستان سال 1397، از منظر شاخص اوزون تهران 7 روزش ناسالم برای گروه های حساس بود. در 18 روز اول تابستان 1398، این رقم برا اوزون 9 روز ناسالم برای گروه های حساس و 1 روز ناسالم برای تمام گروه ها بود. یعنی 10 روز هوای ناسالم و خطرناک.  یعنی 42 درصد افزایش آلودگی هوای شهر تهران.

اوزون آلاینده ای است که توسط خودروها تولید می شود. چه مرگ مان شده است؟ تغییر نحوه ی تردد ماشین ها در شهر باعث شده که ملت بیشتر ماشین سوار شوند؟ یک بطری نیم لیتری آب معندی 1500 تومان ( یعنی 1 لیترش 3000 تومان) ارزش دارد و یک لیتر بنزین 1000 تومان. مفت شدن بنزین در برابر سایر هزینه ها چه بلایی دارد سرمان می آورد؟ عدل من که دوچرخه سوار هر روزه ی این شهر شده ام این ملت حسابگر توک دماغ بین باید گه بزنند به هوای این شهر؟

2- یک همسایه داریم که برلیانس دارد. دو سال پیش صفرش را خرید. خانه ی مادرزنش انتهای کوچه است. از دم در خانه ی ما تا انتهای کوچه 100 متر هم نیست. یعنی پای پیاده شاید 2دقیقه طول بکشد. بعد این بابا هر وقت می خواهد برود خانه ی مادرزنش سوار ماشین می شود. یعنی من کشته مرده ی زحمت کشیدنش هستم. ریموت پارکینگ را می زند. به آرامی دنده عقب از پارکینگ می آید بیرون و می رود ماشین را جلوی خانه ی مادرزنش پارک می کند. پاری وقت ها که می خواهد سریع هم برگردد دیگر در پارکینگ را هم نمی بندد که صرفه جویی در زمان کرده باشد. 

اصلا درکش نمی کنم. 

نکته این جاست که او هم من را درک نمی کند. امروز عصر همزمان رسیدیم به خانه. من با دوچرخه و سر و کله عرق آلود از یک ساعت دوچرخه سواری غروبگاهی. او هم از انتهای کوچه آمد و رسید به پارکینگ و ریموت در و ورود را زد و وارد پارکینگ شد. 

عین بز اخفش به همدیگر نگاه کردیم. 

من به او که 100 متر فاصله ی خانه ی مادرزنش را سوار آن چهارچرخ شده بود و او هم به سر و کله ی بیابانی من که عجب خلی هستی تو که داری از سرکارت تا اینجا را با دوچرخه می آیی. چیزی نگفتم. یک سلام ساده. او هم چیزی نگفت.

حس می کنم یک دیوانه ای در وجودم هست که یک روز یک مشت تو صورتش می خواباند و می گوید می فهمی چه گهی داری می زنی به زندگی من؟

3- این هفته کلاس زبان ندارم. 5 کیلومتر از دوچرخه سواری هر روزم ام کم شده. بعد از کلاس زبان ساعت 9 شب که برمی گشتم خیابان ها خنک بودند و ترافیک کم بود. خنکای درخت ها آی می چسبید موقع برگشتن. سرعت که می گرفتم باد گرم توی صورتم می زد و هر جا درخت بود این باده یکهو خنک می شد.

ولی این هفته ساعت 6:30- 7 می زنم به خیابان ها و حالم به هم می خورد از این که ماشین ها کیپ می چسبند به هم و زندانی می شوند. خیابان میرداماد را آرام و از کنار ماشین های زندانی شده می آیم. پیاده رو هم شلوغ است و حوصله ندارم مزاحم عابرپیاده ها بشوم. سرعتم حتی از موتورها هم بیشتر است. چون موتورها یک وقتی در فاصله ی کم بین دو ماشین گیر می کنند. من اما باریک ترم و ویژژی رد می شوم. 

از خیابان خواجه عبدالله داشتم می آمدم. ماشین ها ردیف پشت هم ایستاده بودند. زینم بالا است و قشنگ تا 500 متر جلوتر را از بالای سقف ماشین ها می بینم. همه در یک ردیف علاف بودند و من از سمت راست شان به راحتی رد می شدم. از فضای بین ماشین های پارک شده و ماشین های توی ترافیک. رفتم و رفتم تا این که رسیدم به یک تاکسی زرد. قشنگ دیدم که راننده اش به آینه ی راستش نگاه کرد. من را دید که دارم از سمت راست می آیم. کمی جلویش باز شد. سرعتم را کمتر کردم. یکهو دیدم ماشینش را کجکی کرد جلوی من. می توانست قشنگ راست بایستد. مثل بقیه ی ماشین ها. قصد پارک نداشت. چون اصلا جای پارکی نبود آن جا. قصد ایستادن هم نداشت. وگرنه آن جور کجکی نمی ایستاد که عقب ماشینش وسط خیابان باشد. فقط حال کرده بود نگذارد من رد شوم. 

حالم از این حالتش به هم خورد. یک لحظه شک کردم که چه کنم. پیاده شوم و از پشتش بروم و از سمت چپش سبقت بگیرم و دوباره سوار دوچرخه شوم و بیایم به حاشیه ی امنیت سمت راست؟ موتور اگر بودم ناچار به این کار می شدم. چون یکجوری چسبانده بود به گلگیر ماشین پارک شده در بغل که موتور رد نمی شد. 

لجم گرفت از این حرکتش. گه کاری بود. حسادت بود. تو که گیر کرده ای و رد نمی شوی. چرا می خواهی من هم رد نشوم؟ این اخلاق گه را قشنگ دارم توی تمام سطوح این جامعه می بینم. آدم هایی که خودشان نمی توانند حرکت کنند. جلوی بقیه هم سد می شوند که بقیه هم حرکت نکنند. 

کور خوانده بود. به اندازه ی عبور یک آدم هنوز فاصله داشت. رفتم سمتش. فرمان را گرفتم سمت آینه بغلش. چون آنی که پارک کرده بود بی گناه بود. آرام رد شدم و یک تکان کوچک به آینه اش زدم. خیلی آرام. جوری که فقط آینه اش برگردد. آینه ی پژو خاصیت فنری دارد دیگر. بوق ممتد زد. محل ندادم و به راهم ادامه دادم. کودک درونم ارضا شد که حالم را بگیری حالت را می گیرم. 

تا چراغ قرمز ترافیک بود. حدود یک کیلومتر ترافیک. بعد از چراغ قرمز هم ترافیک بود. پیرمرد خرفت تنها کاری که می توانست بکند این بود که شیشه ی ماشینش را پایین بکشد و آینه اش را درست کند. دستش به من نمی رسید. چون تا انتها راه برایم باز بود. از این راننده تاکسی ها بود که بدون مسافر از ماشین کولر می گیرند. مسافر که سوار می کنند 4 تا پنجره پایین. 

ولی جلوتر والد درونم گفت آن پیرمرد خرفت با این کارها درس عبرت نمی گیرد که. کار بچگانه ای کردی که خواستی احمق و ناتوان بودنش برای سد کردن راهت را بهش اثبات کنی. کلا اثبات حماقت آدم ها به خودشان حماقت است، مخصوصا پیرمردها... دفاعی نداشتم. کودک درونم برای لحظاتی شاد بود!

4- شهردار تهران از وزیر ارتباطات دعوت کرد که به سه شنبه های بدون خودرو بپیوندد و دوچرخه سوار شود. وزیر جوان هم کشکول دوچرخه سواری به سر گذاشت و سوار بر دوچرخه شد و شیک و مجلسی دعوت را پاسخ گفت. بعد از سه نفر دعوت کرد که به سه شنبه های بدون خودرو بپیوندند و دوچرخه سواری را تجربه کنند: وزیر دفاع, سورنا ستاری (معاون علمی رئیس جمهور) و پدرزنش. من الان دارم دو دستی تو سر خودم می زنم که آخر آدم زنش را ول می کند می رود می چسبد به پدرزنش؟! 

  • پیمان ..

روزی حدودا 40 کیلومتر رکاب می زنم. در این دو هفته دوچرخه سواری در خیابان های تهران به یک نتیجه رسیده ام: راننده های زن هر چه قدر با عابران پیاده مهربان اند با دوچرخه سوارها نامهربان اند. همواره به عنوان یک عابرپیاده در خیابان های مختلف تهران متشکر راننده های زن بوده ام. نه همه شان. بلکه اکثریت شان یک جور احتیاط نسبت به عابرپیاده ها دارند. به قصد کشتن ماشین را گاز نمی دهند. اما... 

توی این دو هفته دوچرخه سواری اکثر راننده هایی که اذیتم کرده اند خانم بوده اند. دارم راه مستقیمم را در منتهاالیه سمت راست خیابان می روم، خانم راننده می تواند برای پیچیدن یک ترمز کوچولو بزند تا من راه مستقیمم را بروم و او هم بپیچد توی کوچه. یکهو می بینم یک عدد ماشین مماس با چرخ جلویم پیچیده سمت راست. یعنی اگر راهنما هم زده بود باز من زودتر ترمز می زدم... 

دارم در خیابان تنگ دوطرفه ای می رانم. یکهو می بینم ماشینی ویرش گرفته که سبقت بگیرد. تا جای ممکن می پیچیم به سمت راست که رد شود. اما هر جور حساب می کنم می بینم رد نمی شود. خودم را آماده می کنم که تا کوبید به من بپرم روی سقف ماشینش تا طوریم نشود. بعدش هم عصبانیتم را با ضربه ی محکم کف پایم به سقف ماشینش نشان بدهم. اما خدا رو شکر ترمز می کند و به سبقتش ادامه نمی دهد. تو صورت خانم 7قلم آرایشش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم. دوچرخه سوار که باشی برایت حماقت های دیگران بی اهمیت می شود.

یا موقع رد شدن از خیابان، در حالیکه دوچرخه به دستم و حکم عابرپیاده ای با محموله ی ترافیکی را دارم. خانم راننده می بیند که پیاده ای دوچرخه به دست هستم. ولی دستش را روی بوق می فشارد که زودتر بروم..

استدلال استقرایی ضعیفی است. شاید اگر چند ماه رکاب بزنم هرگز این نتیجه گیری را نداشته باشم. کلا تعمیم رفتارها به یک جنسیت خاص کار نابخردانه ای است. اما به خاطر دلیلی که پشت این رفتار تصور می کنم این استدلال استقرایی را دوست دارم: خانم های راننده تجربه ی عابرپیاده بودن را داشته اند. اما آن ها تجربه ی دوچرخه سوار بودن را نداشته اند. چون که دوچرخه سواری برای زن ها در ایران اما و اگر دارد.

خانم های راننده نسبت به عابرین پیاده محتاط تر و مهربان ترند. چون خودشان هم آن طرف بوده اند. می توانند خودشان را جای طرف مقابل شان تصور کنند. خیلی از مردهای که وحشیانه می رانند اصلا نمی توانند خودشان را جای طرف مقابل خودشان تصور کنند. و به خاطر همین ناتوانی، وحشیانه می رانند. شهر را کثیف می کنند. قانون جنگل را حکمفرما می کنند.

خیلی مهارت مهمی است. این که بتوانی خودت را جای طرف مقابلت تصور کنی. یا تجربه ی بودن در جایگاه طرف مقابلت را داشته باشی. زن ها و دخترها در ایران نمی توانند به راحتی دوچرخه سوار شوند. هزار اما و اگر برایشان گذاشته اند. خیلی از آنان تجربه ی دوچرخه سوار شدن را نداشته اند.  سر همین نمی توانند دوچرخه سوار بودن را تصور کنند و به همین خاطر نمی توانند رفتاری مناسب با یک دوچرخه سوار را داشته باشند.

این داستان خود را به جای طرف مقابل را تصور کردن، مهارتی است که هر گاه آدم ها توی یک جامعه بیشتر بلدش باشند تنش ها کمتر است. همدلی ها بیشتر است. بی اخلاقی ها کمتر است... 

راننده و عابر پیاده مثال خیلی کوچکی است. مشتری و خریدار، خدمت دهنده و خدمت گیرنده در رشته های مختلف و به همین منوال برو تا مسئولان یک کشور. می دانی الان مشکل چیست؟ خیلی از آدم هایی که یک کاره ی این مملکت شده اند، اصلا طعم جایگاه مقابل بودن (مردم بودن) را نچشیده اند. و چون این طعم را نچشیده اند نمی توانند هم خودشان را به جای آن ها تصور کنند. و داستان ها،‌ ظلم ها،‌ رنج ها،‌ جنایت ها اتفاق می افتد...

بارگاس یوسا توی کتاب چرا باید ادبیات بخوانیم، یک دلیل خیلی مهم برای رمان و داستان خواندن می آورد: با رمان ها و داستان ها آدم ها می توانند خودشان را به جای همدیگر تصور کنند و به درکی بالاتر از وجود همدیگر برسند. 

توان خود را در جایگاه طرف مقابل تصور کردن از آن مهارت هاست که به نظرم ارزش جان کندن دارد...

  • پیمان ..

کلاه دوچرخه سوار کشکول اوست. آن هنگام که دوچرخه را همچون اسبی به گردن درختی سرسبز یا لوله ای تنها می بندد، کلاه از سر برمی دارد و آن را همچون کشکول به دست می گیرد. کشکول درویش حاوی تمام ادوات لازم برای زندگی او بود. کشکولی کوچک که نمادی بود از بی نیازی درویش. و کلاه دوچرخه سوار هم کاملا شبیه کشکول درویش است. دوچرخه سوار آن را به دست می گیرد. کیف کمری و کاور و ادوات لازم برای یک روز پرسه در شهر را در آن قرار می دهد و بعد می نشیند در کلاس درس یا پشت میز کار. بی نیاز از دبدبه و کبکبه ی غیر. کشکول درویش همیشه مورد کنجکاوی بود. همیشه انگار چیزهای خیلی بزرگتری باید از آن بیرون می آمد: حکمت های زندگی. مورد سوال بود. آن قدر که همیشه مقابل درویش، پادشاه یک ملک را قرار می دادند. و راستش کلاه یک دوچرخه سوار هم همین حکم را دارد.

دوچرخه سوار شدن یک نوع چپ بودن است. یک نوع اعلام مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه می خواهند در راه تبدیل پراید به ال90 خودشان را بکشند و پیر و فرتوت و علیل کنند. آن هنگام که خیابان میرداماد در شب پنج شنبه ترافیک وحشتناکی را از سر می گذراند،‌ دوچرخه سوار تند و تیز از فضای خالی بین ماشین ها به راحتی عبور می کند و دهن کجی می کند به تمام ماشین های میلیاردی که ساکت و بی حرکت وجب به وجب حرکت می کنند و روحشان در شهر لگدکوب می شود. دوچرخه سوار می خندد به بلاهت کسانی که پول را دود هوا می کنند و از گیر کردن در ترافیک کلافه می شوند. 

دو چرخه سوار شدن یک نوع مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه برای پیشی گرفتن از همدیگر به صورت هم چنگ می کشند، به ابزارهای همدیگر تعدی می کنند و برای دویدن از پلکان ترقی و پیشرفت جهان را به گه می کشند.  دوچرخه سوار اهل رقابت نیست. خودش است و خودش. آن هنگام که از سربالایی خیابان عطار نیشابوری خودش را به آرامی بالا می کشد و تند تند پا می زند و دوچرخه با سرعتی مورچه وار حرکت می کند فقط در حال رقابت با خودش است. فقط به این فکر می کند که این سربالایی را دیروز سخت تر می آمده و امروز راحتتر. سعی می کند خودش را بهتر و بهتر کند. 

دوچرخه سوار در شهر جایگاهی ندارد. به جز دو سه تا خیابان بقیه او را به رسمیت نشناخته اند. نه در خیابان جایگاهی دارد و نه در پیاده رو و نه در خط ویژه ی اتوبوس. هیچ کس برای او فکری نکرده است. و با این حال چرخ های دوچرخه ی او به تمام این ها آشنایند: آسفالت خیابان،‌ موزاییک های پیاده رو، پله برقی ها، نرده های خط ویژه و.. . 

دوچرخه سوار با ماشین های توی خیابان ها دوست است، از سمت راست حرکت می کند و به وقتش از لابه لای آن ها رد می شود. گاه سرعتش پا به پای ماشین های توی خیابان می رسد. مواظب حماقت ماشین سوارها هست. چون اکثر اوقات سرعتش خیلی کمتر از ماشین هاست از ناگهانی پیچیدن های ماشین ها ناراحت نمی شود. می تواند کنترل کند. و راستش خود ماشین سوارها هم انگار حواسشان به دوچرخه سوار هست. حساب او را انگار از موتور جدا می کنند. دوچرخه سوار حس نوعی از نوستالژی را در رانندگان زنده می کند: خیلی از آنان در کودکی دوچرخه سوار بوده اند و دیدن دوچرخه سوار به گونه ای ناخودآگاه خاطراتی شیرین را در ذهن آنان زنده می کند. آن قدر ناخودآگاه که خودشان هم نمی فهمند که دست و بالشان برای وحشی بودن شل شده است. 

دوچرخه سوار دست اندازها را مثل ماشین ها رد می کند. هر جا که گیر کند می اندازد توی پیاده رو. او با تمام عابران پیاده دوست است. به آرامی از کنارشان رد می شود. کودکی را اگر ببیند حتما لبخند می زند. اگر کسی را ترساند از او عذرخواهی می کند. وقتی پیرمردی به او می گوید خسته نباشی همان طور که دارد رد می شود داد می زند سلامت باشید. هر وقت عبور از یک اتوبان سخت باشد پناه می آورد به پل عابر پیاده. قانونی برای او نوشته نشده. پس اگر پله برقی دید دوچرخه اش را بغل می کند و می رود روی پله برقی. او از شهرداری منطقه ی 8 هم متشکر است که برای پلکان غیربرقی تقاطع اتوبان باقری و رسالت مسیر ویژه ی دوچرخه طراحی کرده اند. ناودانی که چرخه های دوچرخه رویش قرار می گیرند و به راحتی می شود بالا و پایینش کرد. دوچرخه سوار با موزاییک های پیاده روها آشناست. دیگر تق و لق بودنشان او را همچون یک عابر پیاده ناراحت نمی کند. موزاییک های لق با نوایی هارمونیک زیر چرخ هایش می لرزند و او می رود و می رود.

دوچرخه سوار با اتوبوس های بزرگ و دراز دوست است. برای ورود به خط ویژه پلیس ها جلویش را نمی گیرند. سربالایی خط ویژه را آرام آرام رکاب می زند و اتوبوس های بزرگ و دراز می شناسندش. با فاصله ای زیاد ازش سبقت می گیرند و حتی بوق هم نمی زنند که بترسانندش و سرپایینی های خط ویژه... رهایی به معنای واقعی کلمه. آن گاه که دیگر پا نمی زند و فقط فرمان را می چسبد و باد با سرعت هر چه تمام تر لابه لای منفذهای صورت و بدنش می پیچید. بادی که از خنکای چنارهای خیابان ولیعصر سرشار است و هیچ گاه تن یک عابر یا یک ماشین سوار را این گونه خنک نمی کند.

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را فراموش کنند... 

او یاد می گیرد که از افتادن نترسد. از پیاده رویی رد می شود، شیلنگ آبیاری چمن زیر چرخ های دوچرخه اش می روند، او اشتباه کرده و با یک دست فرمان را گرفته، شیلنگ زیر چرخه هایش می لغزد و دوچرخه هم همراه آن و او سرنگون می شود. باااامب، با کله و زانو می خورد زمین. اما طوری نیست. بلند شو. افتادن که فقط برای بچه ها نیست. برای هر کسی که می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد لازم است. اصلا هر کس که می خواهد رفتن را یاد بگیرد باید بیفتد و بلند شود و او هم بلند می شود...

و دوچرخه سوار  عزیزتر است. آدم های زیادی پیدا می شوند که بر و بر نگاهش کنند و بگویند عجب دیوانه ای. ولی آدم هایی هم هستند که دوچرخه سوار را تحسین می کنند. می گویند در جهان قدیم، مسافران ارج و قرب داشتند. آنان از شهر و دیاری دیگر می آمدند، غبار جاده ها بر تنشان می نشست و وقتی وارد یک شهر می شدند به آنان خوشامد گفته می شد. به پاس تلاش انسانی مسافر شدن. این روزها مسافران ارج  و قرب روزگار گذشته را ندارند. چرا که سوار بر ماشین  هایی تا بن دندان مسلح می شوند و غباری از جاده بر تن شان نمی نشیند. اما برای دوچرخه سوار وقتی برخورد کافیمن های کافه برادران میدان شیخ بهایی را می بیند، حس مسافر دنیای قدیم بودن زنده می شود. حس ارج و قرب داشتن و حس تحسین تلاش انسانی مسافر شدن. کافی من ها به او و دوستش خوشامد می گویند. اگر از دیگر مشتریان فقط سفارش می گیرند، با او وارد مکالمه می شوند. از راهی که آمده می پرسند و دوچرخه ای که سوار شده و با حسی گرمتر صبحانه برای او می آورند و در انتها هم به پاس تلاش انسانی دوچرخه سوار شدن به او تخفیف ویژه می دهند... 

دوچرخه سوار شدن پارادایم های شهر را تغییر می دهد، نه تنها پارادایم های شهر که پارادایم های درون را.

  • پیمان ..

پاندا

۲۱
خرداد

بالاخره دوچرخه سوار شدم. خود سهیل انداخت توی دهنم که دوچرخه بخرم. خودم نمی دانستم چی بخرم چی نخرم. هزار تا متن هم که بخوانی آخرش وقتی می روی پایش گه گیجه می گیری. فقط آدمی که تجربه کرده می تواند هر را از بر تشخیص بدهد. و راستش من گیر آدم کارشناسم همیشه. آدم های کارشناس غنیمت اند. آدم هایی که به مارک و یال و کوپال نگاه نمی کنند. تجربه چنان آن ها را آبدیده کرده که از پس هر زرق و برقی می توانند اصل جنس را تشخیص بدهند. توی هر کاری آدم های کارشناس غنیمت اند و راستش در آستانه ی 30 سالگی دارم به این یقین می رسم که آدم های کارشناس واقعا کمیابند. از ثمرات سپهرداد برای من پیدا کردن دوچرخه سوار خفنی به اسم سهیل است.

کچلش کردم بس که گفتم برویم دوچرخه بخریم. جور در نمی آمد. ماه رمضان بود. خسته و گرسنه بودیم. وقت نمی شد. یا من جور نبودم یا او جور نبود. تا اینکه بالاخره شنبه زدیم توی گوشش. من مصدوم بودم. کجکی و گشاد گشاد راه می رفتم. تعطیلات را رفته بودم سر زمین کشاورزی کار کرده بودم. بدنم آماده نبود و چنان عضله های پشت پایم گرفته بود که نمی توانستم پایم را خم کنم و توی راه رفتن هم لنگ می زدم. بهم گفت ساعت 5 گمرک باش. گفتم شاید کمی دیر بیایم. گفت موتور بگیر بیا. گفتم موتور نمی توانم سوار شوم با این وضعیت که. پایم را اگر بلند کنم تا اعما احشایم جر می خورد از درد. اسنپ گرفتم و با نیم ساعت تاخیر رسیدم بهش. 

راه افتادیم توی تک تک مغازه های خیابان هلال احمر و خیابان قلمستان به دوچرخه نگاه کردن. مهم ترین چیز شانژمان است. برای من شانژمان همان گیربکس بود. چیزی که انرژی خروجی از پاهایت را هدر ندهد و آن قدر تند و تیز باشد که تعویض دنده ها را به موقع انجام دهد. شانژمان هم حداقل باید دئور باشد. دئور به پایین ارزش ندارد. اکثر مغازه ها شانژمان دئور به بالا نداشتند. یا اگر داشتند 2-3تا دوچرخه بیشتر نبود. وقتی تعداد گزینه ها پایین می آید انتخاب آسان تر می شود... 

و بالاخره به پاندا رسیدم. اولش نمی دانستم اسمش را چه بگذارم. آخر شب که عکسش را به یار نشان دادم گفت سیاه و سفیدش خیلی خوشگل است. بامزه است. مثل پاندای چینی می ماند. و واقعا هم چینی است خب. تک بود. قیمتش از بقیه ی دوچرخه های همرده اش پایین تر بود. خرید قبلی آقای مغازه دار بود. قیمتش را بالا نبرده بود. مارک مشهوری نبود. اما ترمزهای هیدرولیکی و رینگ و لاستیک و شانژمانش خفن بودند. قمقمه هم داشت. خوشگل بود. سهیل اکی داد. برایم کلی توضیح داده بود که مارک دوچرخه اهمیتی ندارد و مهم همین ادواتش است. و من با خیال راحت خریدمش.

اما آن روز سوارش نشدم! گرفتگی عضلات پایم به قدری بود که نمی توانستم حتی امتحانی سوار دوچرخه شوم. سهیل جورم را کشید. راه خانه ام دور بود. گفت من می برم مغازه مان می گذارم. هر وقت پایت خوب شد بیا سوارش شو برو خانه... خودش خسته بود. اما سوار شد. سربالایی خیابان کارگر و ولیعصر را کشید رفت بالا و دوچرخه را گذاشت توی مغازه اش. من خیالم راحت بود. با مترو برگشتم خانه تا امروز... 

امروز آغاز رفاقت من و پاندا بود. سهیل بهم جایزه هم داد: یک عدد دستکش مخصوص دوچرخه سواری. از این دستکش های بدون انگشت. من ناشی اول برعکس پوشیدمش. سهیل بر و بر نگاهم کرد که تو چرا این جوری دستکش می پوشی؟ این طرفش که نرم است باید بالا باشد نه پایین. خب تا به حال دستکش دوچرخه نپوشیده بودم. چند دقیقه بعدش که زنگش زدم و ازش پرسیدم آقا من این دنده ها را چطور خلاص کنم، فکر کنم به عمق فاجعه پی برد.

و راستش حس دیگری داشت. خودم را توی سرپایینی خیابان ولیعصر و توی خط ویژه رها کردم. سر ظهر بود. خورشید مستقیم می تابید. ولی سرپایینی بود. با سرعت پایین می رفتم. باد توی تنم می وزید و خنکم می کرد. داشتم رها می شدم. دست انداز های خیابان زیاد بودند. ولی کمک فنرهای چرخ جلو خوب آن دست اندازها را می کشت و من آسیبی نمی دیدم. فکر می کردم سر چهارراه ها باید پیاده شوم و دوچرخه به دست رد شوم. ولی راحتتر از آنی بود که فکر می کردم.

دقیقا خوبی اش همین بود: من عابر پیاده ای بودم که می توانستم به راحتی گذر کنم. نگاهم به خیابان و آدم ها و مغازه ها به دقت یک عابرپیاده بود. ولی مثل یک عابر پیاده اسیر سرعت کم قدم هایم نبودم. می توانستم سرعت بگیرم. می توانستم تند و تیزتر رد شوم. می انداختم توی پیاده روها. مغازه دارهای بی کار بر و بر نگاهم می کردند. اگر عابر پیاده باشی سنگینی این نگاه بر و بر را تا چند دقیقه حس می کنی. ولی با دوچرخه این طور نبود. طی چند ثانیه از نگاه های مات و بیخودشان فرار می کردم و می رسیدم به نگاه هایی که تحسین برانگیز بودند. 

با دوچرخه باید یک جور دیگری به مسیرها فکر می کردم. یک جور آشنایی زدایی در مورد تهران بود برایم. مثلا عابر پیاده که باشی برایت ایستگاه های مترو و اتوبوس اهمیت پیدا می کنند و محل های امن رد شدن از خیابان. ولی با دوچرخه باید متر و معیارهای دیگری را برای عبور پیدا می کردم. مثلا نباید از اتوبان ها برمی گشتم. اتوبان ها و بزگراه ها را باید فاکتور می گرفتم. باید عاشق پیاده روهای گل و گشاد می شدم. خطوط بی آرتی را عاشق باید بشوم.

ته لذتش می دانی کجا بود؟ رسیدم به میدان سپاه. یک لحظه ایستادم که مسیرم را انتخاب کنم. سهیل گفته بود در جهت عکس خیابان حرکت نکن. تو یک وسیله ی نقلیه هستی و در سواره رو باید هم جهت ماشین ها حرکت کنی. ولی اگر آن جا را برعکس می رفتم بهتر بود. به شک افتاده بودم که یکهو یک پسر نوجوان بهم گفت: چند خریدی اینو؟ گفتم چند می ارزه؟ عددی پراند. ارزان گفت. گفتم نه بابا. برو بالاتر ازین حرف ها... خندید و گفت: خیلی خوشگله. مبارکت باشه. چرخش بچرخه برات. ازین که از دوچرخه سوار بودن من، او هم شاد شده واقعا شاد شدم.

دوچرخه ماشین نیست که هر ننه قمری در موردش نظر بدهد. من از این که کسی بیاید بد کیومیزوی من را بگوید و مقایسه اش کند با بقیه ی ماشین های صفر کیلومتر بازار بدم می آید. ارتباط من با ماشینم فراتر ازین حرف هاست. ولی اجتناب ناپذیر است. چون یک ماشین است. متر و معیارهای جامعه برایش بی رحمانه است. مشخص است. انسانی نیست. ولی دوچرخه ماشین نیست. متر و معیارهایش پول و خشکی ناشی از پول نیست. انسانی تر است. آدم ها به خاطرش با هم ارتباط برقرار می کنند به راحتی...

خلاف نرفتم. انداختم کوچه ی پایینی اش که بروم سمت میدان امام حسین. کوچه ی تنگی بود. اصلا فکر نمی کردم محل رد شدن اتوبوس های شرکت واحد باشد. عرض کوچه 6 متر هم نمی شد. سر کوچه ترمز زدم که ببینم باید بروم سمت بالا یا پایین که یکهو صدای قیژ ترمزی را پس گوشم حس کردم. برگشتم دیدم، یا ابالفضل یک اتوبوس شرکت واحد چسبانده به چرخ عقبم. گرخیدم. آمدم کنار. مرد راننده گفت: یهو ترمز نزن. مهربان گفت. فکر کنم اگر موتور یا ماشین بودم یک بوق ممتدی می زد. ولی برایم بوق نزد. فقط مهربانانه تذکر داد که ترمز ناگهانی نزن.

بعدش انداختم توی خیابان دماوند. راحت بود. از سمت راست حرکت می کردم. سرعتم از ماشین ها و موتورها کمتر بود. اگر ماشینی جلویم دوبله می ایستاد، به آرامی می راندم سمت وسط خیابان. ماشین نبودم که حجمم راه بقیه را ببرد. کسی با من مشکل نداشت. حتی بوق هم برایم نمی زدند. سر چهارراه ها هم راحت و آرام از کنار ماشین ها رد می شدم. حتی به موتورها هم فخر می فروختم. موتورها از ترس دوربین پشت خط عابر پیاده می ایستاند. اما من یله و رها از خط عابر هم رد می شدم و جلوتر می ایستادم. ناسلامتی من هم یک عابر پیاده بودم. بعد چراغ بی آر تی ها که سبز می شد زودتر از بقیه ی ماشین ها و موتورها از چهارراه رد می شدم. البته که یک دقیقه بعد همه شان از من سبقت می گرفتند می رفتند. ولی اصلا مهم نبود. من در دنیای دیگری سیر می کردم...

امروز 20 کیلومتر با دوچرخه ام راندم. وقتی رسیدم خانه خیس و تلیس بودم. ولی خسته نشدم. اصلا و ابدا. حالا تنها دغدغه ام راستش دزدی است. دارم به این فکر می کنم که چه کار کنم که بتوانم هر روز برای رفتن به محل کار در آن سوی تهران و بعدش کلاس زبان رفتن دغدغه ی دزدیده شدن دوچرخه ام را نداشته باشم. تنها راهی که دوچرخه می تواند بدنم را بسازد همین است: هر روز برای رفت و آمد روزمره ام سوارش شوم. لباس های مخصوص هم می خواهم. باید لباس دوچرخه سواری ام از لباس طول روزم جدا شود. برای زین دوچرخه هم باید یک فکری بکنم. این زین خشک برای هر روز سوار شدن مشکلات خاصی را ایجاد می کند. مممم... بعد ازینکه رسیدم خانه، یک مسیری را دوباره پیاده رفتم. خیلی آرام و کند می رفتم. با دوچرخه انگار یک پیاده روی با دور تند را تجربه کرده بودم. سرعت بهینه ای که لذت بخش بود. پیاده رفتن را شاید کم کم باید کنار بگذارم، اگر این سرزمین ناامن با هزاران حرامی اش بگذارد...


  • پیمان ..