سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «وبلاگ ها» ثبت شده است

پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. از ظهر منتظر بارانم. از صبح بادها خبر از آمدن ابرهای پربغض بر فراز تهران می‌دادند. اما آسمان آبی بود. عصر پس از گپ‌وگفتی چند ساعته، ابرهای خاکستری در دوردست پیدا شدند. زیپ کاپشنم را بستم و از پله‌های مترو پایین رفتم و پیش خود گفتم شاید وقتی دوباره به زمین بازمی‌گردم همه جا خیس باشد. پله‌برقی طولانی و خلوت بود. جلوی من کسی بر پله‌ها نایستاده بود. بر جایم استوار ایستادم تا پله‌ها من را به قعر ایستگاه مترو برسانند. به کسانی فکر کردم که تحمل ایستادن بر پله‌برقی مترو را ندارند و اگر کسی جلوی‌شان نباشد هم‌زمان با حرکت پله بر آن گام برمی‌دارند تا زودتر به مقصد (قعر زمین) برسند. چه فرقی می‌کند؟ به هر حال مقصد قعر زمین است و چند ثانیه زودتر و دیرتر رسیدن تفاوتی ایجاد نمی‌کند. یک قطار زودتر یا دیرتر هم تفاوتی ایجاد نمی‌کند. وقتی از پله‌های مترو دوباره می‌آیم بالا می‌بینم که هنوز هم زمین خشک است و هنوز هم خبری از ابرهای باران‌زا نیست.
پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. شب آخرین روز دی ماهی را به یاد می‌آورم که رفتم بلاگفا و وبلاگ سپهرداد را ثبت کردم و وبلاگ‌دار شدم. اکنون دیگر هر شروعی سختم است. امتحان برنامه‌نویسی داشتیم و نگاه کردن به کتاب‌ کدنویسی چیزی بر من افزون نمی‌کرد. پس اینترنت را به راه کرده بودم و برای خودم وبلاگ ساخته بودم. وبلاگی که ۱۳ سال مثل یک گلدان کوچک گل‌ سرخ نگاهش داشتم. هر روز آبش ندادم. گاه تا یک ماه آبش ندادم. اما هیچ گاه رهایش نکردم. 
پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. از پنجره به آسمان نگاه می‌کنم. ابرهای باران‌زا جایی در شمال تهران و پای کوه‌ها پیدای‌شان شده است. اما آسفالت کوچه خشک خشک است. برنامه‌ی پخش آهنگ موبایلم را باز می‌کنم و به خودش وامی‌گذارم که تصادفا آهنگی را پخش کند. صدای آهنگی از بابک بیات پخش می‌شود. می‌گیرد من را. پرتابم می‌کند به ۷ سال پیش که در یک عصر زمستانی آلبوم «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» را هدیه گرفته بودم. هدیه‌ای که بوی خداحافظی می‌داد و من ۷ سال سعی کردم که خداحافظی نباشد. بدجور من را می‌گیرد و بعد صدای شاملو طنین می‌افکند:
پنجه در افکنده‌ایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می‌کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن‌شان
عشق ما
نیازمند رهایی است نه تصاحب
 در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...
عصر پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. باران نمی‌بارد. تازه می‌فهمم که همه‌ی این سال‌ها در پی تصاحب بوده‌ام. احساس گاو بودن می‌کنم. خودم را می‌سپارم به شاملو و بابک بیات. شاملو می‌گوید: «هر مرگ بشارتی‌ست به حیاتی دیگر». عصرهای پنج‌شنبه و شب‌های جمعه را از عصر جمعه سنگین‌تر می‌دانست. شاید به خاطر همین بود. نمی‌دانم. همان‌طور که آرشه‌های ویولون بابک بیات بر سیم‌های با صدای زمخت‌تر ویولون کشیده می‌شود به جمله‌ای در شروع یکی از فصل‌های کتاب «کودکان گمشده» فکر می‌کنم: «وقتی در جاده گم می‌شوی به مرده‌ها برمی‌خوری». هوس جاده به سرم می‌زند...
 

  • پیمان ..

می‌گویند وبلاگ‌ مرده است. دیگر کسی وقتش را صرف وبلاگ نوشتن و وبلاگ خواندن نمی‌کند. الد فشن شده است. نوشتن متن‌های طولانی ور افتاده است. تحقیق کردن برای نوشتن یک مطلب دیگر ارزشی ندارد. جان‌مایه‌ی وجود را کلمه کردن خودفروشی مفت شده است. از وبلاگ نوشتن پولی در نمی‌آید. این روزها سایت‌ها هزینه‌ می‌کنند و در مورد موضوعات مختلف تولید محتوا می‌کنند. وبلاگ‌ها جانی ندارند. اگر هم کسی خوب بنویسد می‌رود برای آن سایت‌ها می‌نویسد؛ تا گوگل تشنگان تنبل اطلاعات را با ردیف کردن سایت‌های نام‌آشنا و مطالب آن خوب‌نویسان ارضا کند. می‌گویند آدم باید خیلی بیکار باشد که وبلاگ بنویسد. همچه چیزهایی.
قبول دارم. کلا هر که هر چه می‌گوید به طریقی درست می‌گوید. ولی من ۱۰ سال است که وبلاگ نوشته‌ام. آرشیو این بغل را اگر نگاه کنی می‌بینی که تقریبا در تمام ماه‌های سال سپهرداد با ۳-۴ تا نوشته به روز شده است. گاهی خودم سپهرداد را باز می‌کنم، تمام نوشته‌های آبان‌های سال‌های مختلف را توی تب‌های مختلف باز می‌کنم. اول پارسالی را می‌خوانم. بعد پیرارسال را. همین‌جوری می‌روم تا ۱۰ سال پیش. با این کار پیر می‌شوم. گاه لبخند به لبم می‌نشیند؛ ازین که نسبت به ۵ سال پیش ۸ سال پیش حرکت مثبتی داشته‌ام. گاه مثل چی به خودم فحش می‌دهم و دپ می‌شوم. آدم مثل چی پیر می‌شود وقتی می‌بیند بعد از ۱۰ سال هنوز هم درگیر همان چیزهای کوچک است. و گاه حسرت به دلم می‌نشیند که چرا همه‌ی خودم را ننوشته‌ام. 
حسن بنی‌عامری توی کتاب «دلقک به دلقک نمی‌خندد» نوشتن را به دلقک شدن شبیه کرده بود. تشبیه شاعرانه‌تری است. می‌گفت تو غم‌ها ودردهایت را روایت می‌کنی و مردم به تو می‌خندند. آن‌ها به خاطر خندیدن به تو خنده و در بهترین حالت پول می‌دهند و تو به خاطر رها شدن از دردها قصه می‌گویی. 
از من اگر بپرسند نوشتن و منتشر کردن به چه شبیه است، می‌گویم به لخت شدن در جمع. می‌گویم نوشتن، از جان نوشتن و منتشر کردن لخت شدن در جمع است. فرهنگ ما این را نمی‌پذیرد. تقریبا همه‌ی ایرانیان با مشکل کمبود ویتامین دی مواجه هستند. به خاطر همین اکثرا چهارستون بدن‌مان نامیزان است. برای همه تعجب است که با این حجم از آفتاب چرا ویتامین دی همه‌مان کم است؟ کسی نمی‌پرسد که درست است که آفتاب زیاد می‌خوریم، ولی چه مساحتی از پوست‌مان آفتاب می‌خورد مگر؟ 
من هم در همین فرهنگ می‌زیم. من هم همیشه پیراهن می‌پوشم و موقع دوچرخه سوار شدن شلوار پایم می‌کنم. وبلاگ که می‌نویسی خودت را لخت می‌کنی. بعد از مدتی باید مواظب پست‌های وبلاگت باشی. آن‌ها لباس‌های تو هستند. با بعضی لباس‌ها راحت‌تر خواهی بود. اما دیگرانی با آن راحت نخواهند بود. و همین محدودت می‌کند... 
دارم جان می‌کنم تا حرفم را بزنم. بگذارید راحت‌تر بگویم: آدم پاری وقت‌ها چیزهایی می‌نویسد، شقشقه‌هایی می‌کند که بعدها کار دستش می‌دهند. یا وبلاگت را فیلتر می‌کنند یا آدمی را در جایی می‌بینی و بی آن که تو او را بشناسی، او پایین تا بالایت را می‌شناسد. ای کاش فقط بشناسد...  البته که من کنار آمده‌ام. یاد گرفته‌ام که تا چه حد لخت بشوم که نه سیخ بسوزد نه کباب. ولی خب دیگر... پاری وقت‌ها حسرت به دلت می‌نشیند که چرا همه‌ی خودت را ننوشته‌ای. چرا خودت را خوب آفتاب نداده‌ای.
چه شد که وبلاگ‌نویس شدم؟ قبلا‌ها احتمالا در یکی از سالگردهای تأسیس (!) سپهرداد نوشته‌امش که چه شد که در شب امتحان درس برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس شروع به سپهرداد نوشتن کردم و این حرف‌ها. می‌گویند بگو چی‌ها می‌خوانی و با کی‌ها می‌پری تا بگویم در آینده چه می‌شوی. یک شیفت به گذشته بدهیم هم صادق است. بگو چی‌ها خوانده بودی و با کی‌ها پریده بودی تا بگویم چه شدی.
الان که نگاه می‌کنم دو تا وبلاگ بودند که خیلی دوست‌شان داشتم. قبل از این‌که وبلاگ بنویسم آن‌ها را با جان و دل می‌خواندم. یکی حسین نوروزی و بانو بود. وبلاگ زردرنگی که آهنگی مغموم داشت و حق نظر دادن فقط برای بانو محفوظ بودن و لحن نوشته‌ها جور خاصی بود. یک جور شکوه که حس می‌کردی فقط خودت هستی که داری در تنهایی‌ات آن وبلاگ را می‌خوانی. فکر نمی‌کردم در ۳۰سالگی در خودم پیمانی را پیدا کنم که از حسین نوروزی و بانو هم مغموم‌تر باشد و پر گدازتر و البته ساکت...آن یکی وبلاگ نگار رهبر بود. اسم وبلاگش یادم نیست. دختر شاعر مجله‌ی سروش نوجوان دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه بابل شده بود و هر وقت فرصت می‌کرد یک پست توی وبلاگش می‌گذاشت. یک پست از ورجه وورجه‌هایش. از جسارت‌هایش توی کلاس‌ها به عنوان یک دختر مکانیکی. از آخر هفته به خانه برگشتن‌هایش. از گرگان و زیارت و ناهارخوران و دوچرخه‌سواری‌هایش. پست‌هایش پر از شور زندگی بودند. عمر وبلاگش کوتاه بود. اما خوشم می‌آمد از وبلاگش. بعدها از صحنه‌ی روزگار محو شد. وبلاگ حسین نوروزی هم محو شد...
دوست‌های وبلاگی؟ سپهرداد آن قدر سرم را شلوغ نکرد که تعداد زیادی دوست جدید پیدا کنم. سپهرداد هیچ وقت شلوغ نبود. به آرشیوم که نگاه می‌کنم می‌بینم حدود ۴۷۰۰ تا نظر در دوره‌ی ۱۰ ساله داشته‌ام. هر نوشته به طور متوسط ۳ تا ۴ نظر. اکثر آدم‌ها ناشناس نظر داده‌اند. من هم جز یکی دو بار سماجت نکرده‌ام که کی هستی چی هستی. چون آن یکی دو بار هم دستم به طرف نرسیده بود. نظرهای سپهرداد خودشان یک کتاب‌اند. خودشان یک رمان پشت پرده‌اند... آدم‌های زیادی در یک دوره‌ای آمده‌اند و رفته‌اند. دنیا محل گذر است خب. در دوره‌ای برای کسی جذاب می‌شوی و بعد از چشمش می‌افتی. به قول بیهقی احمق مردی که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند... 
ولی سپهرداد برایم باکیفیت‌ترین آدم‌های زندگی‌ام را به ارمغان آورده. دوست‌هایی که زیاد نیستند ولی دلم را خوش می‌کنند که با خوب کسانی ور می‌پرم. نعمت‌ها کم نبوده‌اند: از شغلی که بدان مشغول شدم تا دوچرخه‌سوار شدنم همه از نعمت آدم‌هایی بود که به واسطه‌ی سپهرداد دوست‌شان شدم. حتی داشتم نویسنده هم می‌شدم. به واسطه‌ی یکی از سپهردادخوان‌ها داشتم صاحب کتاب می‌شدم که نشد. کار روی کار پیش آمد و نشد که بشود. حتی... بگذریم...
سپهرداد خیلی سال قبل یک نسخه‌ی سپهرداد پریم هم داشت. همه‌ی پست‌های سپهرداد پریم کوتاه بودند. سه خطی و چهار خطی در بیشترین حالت. آن زمان‌ها هنوز توئیتر نیامده بود. همه‌ی پست‌هایش خوراک توئیتر بودند. عصبانی و لجام‌گسیخته و عاصی. ولی یک بار که حالم گرفته بود زدم ترکاندمش. به خودکشی می‌ماند. گاه این قدر حالت بد می‌شود که می‌خواهی خودت را نابود کنی و چه چیزی بهتر از وبلاگی که برایش زحمت‌ها کشیده‌ای... 
وبلاگ حاج سیاح بخشی از سپهرداد بود. بخشی که مربوط به سفرها و سفرنامه‌ها می‌شد. جدایش کردم. حالا چند سالی است که دیگر حاج سیاح نیستم... کمتر می‌روم. سیری را که باید طی می‌کردم نکردم. پیر شده‌ام یا تسلیم یا کم‌صبر یا فقیر یا بینوا یا تنها یا اسیر زنگار تکرار را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که داشتم فرمان خوبی را می‌رفتم که ادامه ندادم و این از شکست‌های زندگی من است... 
راستش وسوسه هم شده‌ام که شکل‌های جدیدتر وبلاگ نوشتن را تجربه کنم: چندرسانه‌ای‌ها را. وقتش را نداشته‌ام، یا بهتر بگویم سوادش را و درست‌تر اگر بگویم: جرئتش را. 
وبلاگ نوشتن کار خوبی است. از این که وقتم را این همه سال برای سپهرداد گذاشته‌ام پشیمان  نیستم. برای آدم‌هایی که هنوز خودشان را پیدا نکرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خیلی خوبی است. می‌توانند در و بیدر بنویسند. نوشتن مثل حجاری روی سنگ می‌ماند. بعد از مدتی می‌بینند که دارد چهره‌ای زیر دست‌شان شکل می‌گیرد. آن را برمی‌دارند و به صورت‌شان می‌زنند. برای آدم‌هایی که کاری را شروع کرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. بهشان انگیزه می‌دهد. بهشان جهت می‌دهد. برای‌شان آدم‌های خوب به ارمغان می‌آورد. برای کسانی که حالشان از دنیا به هم می‌خورد وبلاگ نوشتن کار خوبی است. برای کسانی که عاشق‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است... همین‌ها.

 

پس‌نوشت: این پست را به دعوت وبلاگ حروف نوشته‌ام.
 

  • پیمان ..

حالا ده سال از آن شب کذایی گذشته است. همان شب امتحان برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس. همان شبی که زدم تو سر خودم و تو سر کتاب و جزوه‌ها که کد نویسی یاد بگیرم و توی امتحان فردایش نیفتم. ده سال از آن شبی که نومید شدم و از زور نومیدی رفتم سراغ بلاگفا و یک وبلاگ ثبت کردم به اسم سپهرداد گذشته است. همان شبی که گفتم گور بابای هر چه برنامه‌نویسی و کدزنی و الگوریتم و دستور فور و دستور ایف است. ده سال از ترم اول دانشجوی دانشکده فنی بودنم گذشته است و حالا ده سال است که سپهرداد هست، ده سال است که من وبلاگ می‌نویسم. 

راستش در آن شب پراسترس کذایی فکر نمی‌کردم دارم کاری را شروع می‌کنم که ده سال ادامه‌اش خواهم داد. در آن شب کذایی می‌دانستم که من هیچ برنامه‌نویسی و کدزنی ای یاد نخواهم گرفت؛ اما نمی‌توانستم تصور کنم که بدون برنامه‌نویسی و کدزنی هم می‌شود از زندگی لذت برد و نمی‌توانستم هم تصور کنم که ده سال بعد به خاطر نومیدی آن شبم خوشحال باشم.

نه... اصلاً از ده سال وبلاگ نوشتن پشیمان نیستم. ده سال یعنی 3650 روز. در این 3650 روز من حدود 1040 پست در سپهرداد نوشته‌ام؛ یعنی به‌طور متوسط هفته‌ای دو تا پست. راستش ازین که ده سال ادامه داده‌ام راضی‌ام. تقریباً از روزهای دانشگاه و تحصیل در دانشگاه هیچ حاصلی نداشته‌ام و همه‌ی چیزهایی که این روزها دارم (از روابط نزدیک و صمیمی‌ام بگیر تا این آب‌باریکه‌ی درآمد و قوت لایموت) از همین نوشتن است، از همین بی‌وقفه نوشتن. به خاطر نوشتن یادگرفتن تجربه‌ای است که عجیب دل‌چسب و عجیب گران‌بها است...

هنوز هم گیج می‌زنم. هنوز هم این‌طرف آن‌طرف می‌پرم. ولی حالا بعد از ده سال دیگر به بعضی چیزها اعتقاد پیداکرده‌ام. مثلاً به اصالت متن اعتقاد پیداکرده‌ام. به این یقین رسیده‌ام که مهارت نوشتن از همه‌چیز مهم‌تر است، حتی برای دانشجوی رشته‌ی ریاضی محض، حتی برای یک کدنویس حرفه‌ای کامپیوتری. 

معلم نیستم. آدم نصیحتگری هم نیستم. اما به نظرم دانشجویی که وبلاگ نمی‌نویسد دانشجو نیست. حتی اگر دکترا هم بگیرد به نظرم چون زور نزده یک مطلب پیچیده را به شکلی ساده در قالب 1000-1500 کلمه بنویسد کم‌سواد است. چون زور نزده محتویات توی مغزش را رشته کند و روی خط کلمات ردیف کند کم‌سواد است. آدمی که نوشتن بلد نیست سوادش در حد ابتدایی است. حالا اگر بهش دکترا هم داده باشند بخورد توی سرش آن مدرک. اصالت با متن است. آدمی که می‌تواند افکارش را مکتوب کند با آدمی که می‌تواند مثل ماشین‌حساب فرمول‌ها را حل کند و مثل آخوندهاسخنوری کند فرق می‌کند. این تفاوت را دانشگاهی‌های آن‌سوی مرزها می‌فهمند. دانشجوی لیسانس اروپایی و آمریکایی پیرش درمی‌آید بس که باید جستار بنویسد و از خوانده‌هایش نوشتار تولید کند. در هر رشته‌ای که می‌خواهد باشد...

ممم... آره. من هم کم نوشته‌ام. باد نکنم. چس ناله زیاد نوشته‌ام. زیاد خودم را تحویل نگیرم... این اواخر تجربه‌های زیسته‌ام فراتر از قالب پست‌های یک وبلاگ بوده. شاید هم بوده و تنبلی کرده‌ام و کم نوشته‌ام... کم نوشتن بزرگ‌ترین حسرت و اشتباهم بوده شاید در این سال‌ها؛ ولی درمجموع راضی‌ام... فرازوفرودهای سپهرداد در این سال‌ها خودش یک مثنوی است.

 سپهردادی که بی‌هیاهو بوده. مثل خودم خجالتی و سربه‌زیر و آرام بوده. مثل مایلری بوده که رهسپار جاده‌های طولانی است. کم هیجان و آرام پیش رفته. اما پیش رفته(سنگین و با ده تن بار) و حالا بعد از ده سال می‌بینم که جاده‌ای طولانی و سینه‌کش‌هایی سنگین و پیچ‌های خوفناک را گذرانده و رسیده به اینجا. در این نقطه‌ای که کار و زندگی نویسنده‌اش را شکل داده و فراتر از کاغذپاره های معتبرترین دانشگاه‌های ایران فایده داشته است.

ده‌سالگی‌ات مبارک ای سپهرداد!

  • پیمان ..

‏1-‏ نظرسنجی کانال تلگرام را به خاطر آمارهای سپهرداد گذاشتم. آمارهای این چند وقت ‏گذشته بهم می‌گفت که نصف بیشتر کسانی که این‌جا را می‌خوانند با موبایل و تبلت‌شان ‏سر می‌زنند. آمارگیر وبلاگم مجانی است و روندها را نشان نمی‌دهد. ولی اگر روند ‏استفاده از موبایل برای خواندن سپهرداد را طی چند سال نشان می‌داد به نظرم قشنگ ‏می‌شد. اثباتی می‌شد بر این نظریه که آینده از آن موبایل‌هاست. یک روند صعودی در ‏استفاده از موبایل برای خواندن وبلاگی که مطالب و نویسنده‌اش تناسبی با صفحات ‏کوچک موبایل ندارد...‏

‏2-‏ از سرویس کانال تلگرام خوشم نمی‌آید. ‏

سرویس کانال تلگرام یک بازگشت به گذشته‌ است. بازگشت به عصر پیش از گودر. ‏وقتی می‌بینم کانال‌ها برای عضوگیری بیشتر و معرفی و دیده شدن هی به هم‌دیگر نان ‏قرض می‌دهند، هی برای هم‌دیگر تبلیغ می‌کنند، هی لیست کانال‌های مرتبط با خودشان را ‏چند وقت به چند وقت می‌گذارند احساس بازگشت به گذشته بهم دست می‌دهد. ‏بازگشت به روزگاری که فیدخوان‌ها و سردمدارشان مرحوم گودر هنوز نیامده بودند و و ‏بلاگ‌ها باید به هم لینک می‌دادند تا از وجود همدیگر خبر بدهند. سیستم کانال‌های ‏تلگرام دقیقا برای روزگار پیش از فیدخوان‌ها است... قدیمی و پر دردسر و عقب‌مانده.‏

اما بدترین ویژگی کانال‌های تلگرام برای من این است که مطالب‌شان در گوگل غیرقابل ‏جست و جو است. تو اگر مشتری فلان کانال خوب نباشی، هرگز نمی‌توانی برای سوالت ‏جوابی از آن کانال را به کمک گوگل بیابی. دلیلش البته این است که اساسا تلگرام یک ‏ابزار اجتماعی برای مراوده است. برای چرت و پرت گفتن‌های دو نفره و چند نفره است. ‏تلگرام و امثالهم برای مطالب خوب و مفصل و عمیق و ماندگار طراحی نشده. وقتی ‏نوشته‌های یک سری کانال‌ها خوب را می‌خوانم واقعا حرصم می‌گیرد که چرا در تلگرام ‏نوشته شده‌اند؟ چرا قابلیت ماندگاری از طریق گوگل را از خودشان دریغ کرده‌اند؟ چرا ‏قابلیت لینک داده شدن را از خودشان دریغ کرده‌اند؟!‏

یک بدی دیگر کانال‌های تلگرام حالت خبری آن‌هاست... وبلاگ‌ها با کتاب‌ها قرابت ‏بیشتری داشتند. لحن و زبان اهمیت بیشتری داشت. مدل ذهنی نویسنده و طرز فکرش ‏در یک وبلاگ نمود داشت. نویسنده‌های بسیاری از وبلاگ‌ نوشتن به کتاب نوشتن ‏رسیدند. در زبان فارسی و غیرفارسی نمونه‌ها زیادند. بعضی نوشته‌های وبلاگی از بسیاری ‏از نوشته‌های مکتوب نشریات حرفه‌ای و کتاب‌های پرطمطراق سطحی بالاتر داشتند. اما ‏در کانال‌های تلگرام خبری از لحن نیست. صفحات کوچک موبایل‌ها لحن را می‌کشند. ‏زبان خاص را می‌کشند. و آدم‌ها را تبدیل می‌کنند به روزنامه‌نگارانی که به هر ترتیبی شده ‏باید خبر بروند...‏

‏3-‏ چرا توی تلگرام می‌نویسند؟ ‏

برایم سوال بزرگی است. بحث مخاطب و این‌که همه‌ی مخاطب‌ها رفته‌اند سمت تلگرام به ‏نظرم قضیه‌ی مرغ و تخم‌مرغ است. بالعکسش هم هست. بعضی از کانال‌های تلگرامی ‏آن‌قدر خوب‌اند که آدم نمی‌تواند از کنار این ابزار ابلهانه بگذرد...‏

آشنایی زدایی هم می‌تواند باشد. این‌که آدم‌ها از وبلاگ نوشتن خسته می‌شوند. تکراری ‏می‌شود برای‌شان. به چهارچوب جدیدی نیاز پیدا می‌کنند تا دوباره خودشان را بیان ‏کنند... و شاید بسیاری دلایل دیگر... ‏

سوال مهمی است: چرا بعضی نویسنده‌های خوب توی تلگرام می‌نویسند؟

‏4-‏ نتیجه‌ی نظرسنجی با آمارهای وبلاگ هم‌بستگی دارد. 60 درصد موافق کانال تلگرام ‏سپهردادند و 40 درصد مخالف...  ‏

توی ذهنم این بود که اگر درصد بالایی موافق کانال وبلاگ سپهرداد باشند برایش ‏استراتژی خاصی در نظر بگیرم. ولی 40 درصد مخالف نسبت بالایی است... ‏

کانال تلگرام وبلاگ سپهرداد را می‌زنم و همان کارکردی را برایش تعریف می‌کنم که به ‏نظرم در حد تلگرام است: کانال اطلاع‌رسانی. وقتی نوشته یا لینک جدیدی به این وبلاگ ‏اضافه می‌شود، توی کانال تلگرامش هم خبررسانی می‌شود: 

https://t.me/sepehrdad_channel

  • پیمان ..

"صفحه توریسم تارنمای انسان‌شناسی و فرهنگ با هدف به اشتراک گذاردن تجربیات و نیز شناسایی خرده‌ فرهنگهای محلی، جاذبه‌های طبیعی/ فرهنگی/ تاریخی، آسیب‌شناسی گردشگری در ایران و… در نظر دارد سفرنامه‌های نوروزی همکاران و خوانندگان انسان‌شناسی و فرهنگ را پس از تعطیلات نوروزی منتشر کند..."

آگهی را 1ماه پیش دیدم و به نظرم جالب و بی‌دردسر آمد. یکی از سفرنامه‌هایم را برای‌شان فرستادم. بعد از 1ماه همچه ایمیلی دریافت کردم:

"با درود و خسته نباشید

سفرنامه شما صفحه آرایی و در ویژه نامه گنجانده شد؛ اما شوربختانه در لحظات آخر فهمیدیم که این سفرنامه را پیش از آنکه در اختیار ما قرار دهید، در وبلاگ تان به طور کامل به همراه همان تصاویر منتشر کرده اید. به روال سایر نشریات، ما نیز از انتشار مطالبی که پیش از آن در جایی دیگر منتشر شده باشند معذوریم."

شک داشتم که جواب بدهم یا ندهم. سنگ مفت گنجشک مفت همچه چیزی برای‌شان نوشتم:

"سلام.

راستش به روال سایر نشریات عمل کردن تان برایم جالب است.

اولا این که شما پولی یا چیزی که بتوانم به آن بگویم حق التالیف به من نداده اید و نمی دادید و نخواهید داد که حق انحصاری انتشار را در قبالش بخواهید.

ثانیا خواننده های نشریه ی شما (سایت انسان شناسی و فرهنگ) هم پولی به شما نمی دادند که بگوییم به خاطر پولی که داده اند حق شان تضییع می شود. (حداقل من این طور گمان کردم که ویژه نامه مثل سایر ویژه نامه های سایت انسان شناسی و فرهنگ به صورت یک فایل پی دی اف قابل دانلود منتشر می شود و به همین خاطر پولی نیست.) 

ثالثا از اعتباری که به وبلاگ این حقیر داده اید خیلی متشکرم. وبلاگی که میانگین بازدیدش روزی 5بازدید است در حد یک سایت معتبر تحویل گرفته شده. بسیار ممنونم.

و رابعا که قصدم به اشتراک گذاشتن تجربه بود. فکر کردم که هدف این ویژه نامه ی سایت انسان شناسی هم به اشتراک گذاشتن تجربه های خوانندگانش در "قالب یک مجموعه" است. نه قصد رزومه جمع کردن داشتم و نه آدم شناخته شده ای هستم که بگویند فلان اثرش در فلان مجموعه جمع شده و جاهای دیگر غیرقانونی است و الخ.

به هر حال از وقت گذاشتن شما سپاسگزارم."

و بعد به این فکر کردم که چرا باید ادا در آورد و بعد به این فکر کردم که تنها تریبون من همین وبلاگ‌هایی است که می‌نویسم. به این فکر کردم که اگر می‌خواستم جای دیگری حرف‌هایم را بزنم، جای دیگری بنویسم، حتا اگر از خیلی‌ها بهتر باشم چه‌قدر باید منت‌کشی می‌کردم چه قدر ادا درمی آوردم تا من را به خودشان راه بدهند... 

  • پیمان ..

قبل‌ها فکر می‌کردم دزدی وبلاگی یک کار دخترانه است. دخترها بیشتر وبلاگ می‌نویسند. تعداد دخترهای وبلاگ‌نویس چند برابر پسرهاست. بنابراین تعداد آدم‌های بی‌استعداد هم در بین شان باید بیشتر باشد. کسانی که نوشتن بلد نیستند و می‌خواهند نوشته‌ای را از خودشان بروز بدهند. بنابراین به واردات نوشته در وبلاگ‌شان می‌پردازند. و خب، یک دختر طبیعی‌اش این است که یک متن دخترانه را کپی پیست کند. بعد خیلی از وبلاگ‌های دخترانه‌ای که به‌شان سر می‌زدم کنار وبلاگ‌شان، یا سر در وبلاگ‌شان می‌نوشتند: لطفا کپی نکنید. اگر کپی کنید من می‌دانم و شما. لطفا هنر داشته باشید و خودتان بنویسید. کپی کردن ممنوع. و الخ. بعضی‌های‌شان معرفی وبلاگ نداشتند. فقط یک جمله داشتند: کپی کردن نوشته‌های این وبلاگ ممنوع.

این‌ها را که می‌خواندم با خودم فکر می‌کردم چه‌قدر کپی شدن کار باکلاسی است. مرگ من، این خانمه که الان نوشته اگر کپی کنید من می‌دانم و شما، از کپی شدن مطالبش به انتهای لذت می‌رسد. باور کن. اصلا اگر این گوشه بنویسی لطفا کپی نکنید، یعنی نوشته‌های وبلاگت خیلی ارزشمند است. آن‌قدر ارزشمند که خیلی‌ها در آرزوی صاحب این نوشته‌ها بودن هستند. 

از آرزوهایم در سال اول وبلاگ‌نویسی‌ام این بود که یک نفر پیدا شود، نوشته‌های من را کپ بزند. به نظرم خیلی باکلاس می‌آمد.

چند وقت پیش همین‌جوری اسمم را گوگل کردم. اولین صفحه‌ای که گوگل آورد برایم ناآشنا بود. یکی از داستان‌هایی بود که نوشته بودم. ولی من آن را به هیچ جایی نداده بودم که منتشرش کنند. ولی داستان من بود. خیلی حاضر و خوشگل و آماده‌ی پرینت. برای سایت حوزه‌ی هنری بود. شستم خبردار شد که یک بار خیلی سال پیش(تو بگیر 10سال پیش)، داستانم را برای یکی از مسابقه‌های ادبی حوزه هنری فرستاده بودم. ولی برنده نشده بود. یک بیلاخ خشک و خالی هم تحویلم نداده بودند آن موقع. ولی بعد از این همه سال می‌دیدم داستانی که برای مسابقه‌شان فرستاده بودم مفت و مجانی منتشر شده بود. باید خوشحال می‌بودم؟ بقیه می‌روند مفت مفت چند صد هزار چند صد هزار جایزه می‌گیرند، داستان‌شان منتشر نمی‌شود که آدم بخواند ببیند این داستان چه داشته که برنده شده، بعد من...

پری‌روز با دوستی حرف می‌زدم. از ماشین پدرش در زمان کودکی‌هایش و خاطرات روی صندلی‌های آن ماشین نشستن می‌گفت. از طعم امنیتی که گرما و نرمای صندلی‌های آن ماشین و حس خوبی که تودوزی درهای آن ماشین بهش می‌داد. شبش به یاد ماشین پدرم در کودکی‌ها آریا شاهین را گوگل کردم. یک سری اطلاعات ویکی‌پدیایی در مورد آریاشاهین و بعد یک سایت که در مورد ماشین‌های قدیمی، نوشته‌ها و عکس‌های نوستالژیک داشت. آمدم پایین و اوه خدای من... این عکس من و بابام است با آریاشاهینش. این جا چه کار می‌کند؟! 

از وبلاگم برداشته بود. از پستی که 4سال پیش در حسرت آریاشاهین پدرم نوشته بودم و عکسی از آن را گذاشته بودم. ولی روحم هم خبر نداشت که کسی عکسم را بردارد و توی سایت خودش استفاده کند... نه. مشکلی با استفاده از عکسم نداشتم. مشکل آن لوگویی بود که طرف پایین عکس انداخته بود. آن وقاحتی بود که در تصاحب عکس به خرج داده بود. نکرده بود عکس را همان‌طور که کپی کرده پیست کند. برده بود عکس را به نام خودش کرده بود. لوگوی سایتش را پای عکس انداخته بود که بگوید این عکس مال من است... 

از گوگل باز هم سوال پرسیدم. دستم را گرفت و از لابه‌لای صفحات مختلف من را رساند به یک سری وبلاگ سپهرداد دیگر. نه. بلاگفا و بلاگ اسپات و وردپرس و میهن بلاگ و این‌ها نبودند. وبلاگ‌هایی بودند که مطالب اخیر وبلاگم را داشتند. سایت‌هایی با دامنه‌های عجیب و غریب. با همان سردر سپهرداد و با همان عکس‌ها و تیترها و نوشته‌ها. فیدخوان نبودند. صفحاتی بودند که همان نوشته‌های وبلاگ سپهرداد را داشتند. منتها بدون قسمت نظرات و با حجمی انبوه از تبلیغات. شک برم داشت که نکند منِ پیمان برمی‌دارم نوشته‌هایم را توی این سایت‌ها هم کپی پیست می‌کنم. آن هم نو به نو... آدمی(آدمی؟!) برداشته بود تمام نوشته‌های من را کپی کرده بود و دوباره انتشار داده بود. یا خدا... 

نه... او بی‌کار نبوده. عاشق نوشتن من هم نبوده. تبلیغات بالا و پایین و چپ و راست وبلاگش بوی پول می‌داد. تبلیغات ژل حجیم‌کننده‌ آقایان، ساپورت پشم‌دار برای زمستان، کرم موبر دائمی، و تازه آن گوشه یک خانمی هم بود که حالت درآوردن زیرجامه‌اش را داشت و هر کلیک روی این تبلیغات، نه، هر بازدید از این تبلیغات ریال ریال کنتور می‌انداخت و می‌اندازد... و من در این سال‌هایی که وبلاگ نوشته‌ام هیچ پولی به دست نیاورده‌ام.

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

امروز ظهر به فرزان در مورد حقوق مالکیت در ایران و شاخص‌های رفاه جهانی می‌گفتم. این که ایران یکی از بدترین کشورهای جهان در زمینه‌ی حقوق مالکیت است و تو وقتی نسبت به کوچک‌ترین دارایی‌هایت نمی‌توانی هیچ حس مالکیتی داشته باشی، انگیزه‌ای برای بهتر کار کردن و درست کردن چیزهای دم دستت نخواهی داشت و می‌زنی به کانال بی‌خیالی... چس‌ناله و ناتوانی دیگر.

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

چند وقت پیش یکی از خواننده‌های همین سپهرداد بهم پیشنهاد کار داد. گفت یک جایی است که موضوع می‌دهند و تو می‌نویسی و آن‌ها نوشته‌ها را بانک اطلاعاتی می‌کنند و بعد به خبرگذاری‌ها و روزنامه‌ها می‌فروشند. پول‌شان نقد است و خیلی خوب هم پول می‌دهند. بهم نگفت کجا. گفت می‌توانی در مورد ترافیک چیزی بنویسی؟ 

از روزنامه‌نگارها بدم می‌آید. ولی از پول نه. 

یکی از نوشته‌های همین سپهرداد را کمی ویرایش کردم و بهش دادم و نوشته را هم از وبلاگ حذف موقت کردم که یک موقع گیر ندهند. فرستادم و یک ماه بعد جوابش آمد که چون قبلاها توی سپهرداد منتشرش کرده بودی رد شده است. گوگل دوست راستگوی همه‌ی ماست. به خودم گفتم مگر این وبلاگ چند تا خواننده دارد؟ مگر چند نفر آن نوشته را خوانده بودند. به 100نفر هم نمی‌رسند و نخواهند رسید. ولی اسم موسسه را فهمیدم: جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی. خدا را شکر کردم که نوشته‌ام رد شد، وگرنه گناه کبیره‌ای دچار شده بودم. بعد به این فکر کردم که این جبهه‌ی فرهنگی انقلاب می‌خواست مالکیت نوشته‌ام را مفت بخرد و آن را به یک خبرگذاری یا روزنامه بفروشد. می‌خواست مالکیت را از من بخرد. یعنی من نمی‌توانستم دیگر هیچ مالکیتی بر نوشته‌ام داشته باشم... و چرا باید جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی این را بکند؟ اگر بنشیند از مالکیت نوشته‌های آدم‌ها پاسداری کند، آن آدم‌ها خودشان مجاب نمی‌شوند که نوشته‌های‌شان را بفروشند؟!

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

بودریار یکی از نظریه‌پردازان پسامدرنیسم است. یکی از مفاهیم بنیادین نظریه‌ی او "وانمودگی" است. او می‌گوید که در گذشته اصل هر چیز بر بدلش رجحان داشت.و کپی‌هایی که سعی بر وانمودن و بازنمایی امر اصلی داشتند هیچ‌گاه به پای آن نمی‌رسیدند. مثلا تابلویی که ون‌گوک می‌کشید با تابلوهایی که نقاشان دیگر از او کپی می‌کردند تومنی صنار توفیر داشت. بودریار برای وانمودگی سه ساحت را نام می‌برد: بدل‌سازی، تولید و شبیه‌سازی.

بدل‌سازی برای دوران کلاسیک است. جایی که اصل هر چیز بر بدلش رجحان داشت و هیچ تقلیدی اصل نمی‌شد.

تولید برای عصر صنعتی شدن است. زمانی که مرز بین امر واقعی و امر بازنمایی نامشخص می‌شود. با اختیار ماشین چاپ، نقاشی‌های ون‌گوک با همان کیفیت نقاشی اصلی بازتولید می‌شد و بین نقاشی‌های تکثیر شده و اصل تفاوتی وجود نداشت.

ساحت سوم شبیه‌سازی است. جایی که فرآیند معکوس می‌شود. دیگر کپی‌ها را با اصل مقایسه نمی‌کنند. بلکه اصل را با کپی‌ها مقایسه می‌کنند. بازیگر فیلم تلویزیونی به نام شخصیت داخل سریال مشهور می‌شود، نه به نام اصلی خودش. ساختمان‌های دیزنی‌لند، از روی کارتون‌های خیالی و بدلی والت دیزنی ساخته می‌شوند، نه کارتون‌ها از ساختمان‌های واقعی. مردم سعی می‌کند از مدل‌ها و مانکن‌ها در لباس‌پوشیدن پیروی کنند، نه مدل‌ها (نمونه‌های شبیه‌سازی شده‌ی مردم) از مردم و الخ...

حالا شده حکایت من. با این سپهردادهای قلابی، حس می‌کنم آن‌ها، نوشته‌ها را می‌نویسند و من هستم که دارم کپی پیست می‌کنم...


  • پیمان ..

بصیرت

۰۷
ارديبهشت
امروز یکی عبارت "مالiدن دست به baسن دخtaران در نمایشگاه کتاب تهران" را گوگل کرده بود و به سپهرداد رسیده بود.
هیچی. خواستم بگویم این آقا (شاید هم خانم) به عمقِ حقیقتِ نمایشگاه کتاب تهران دست یافته.

پس نوشت: شمایی که آدرس عکس بالا رو تایپ می کنی تا ببینی در صفحه ی مورد نظر درباره ی عبارت بالا چه چیزهایی نوشتم, به واقع فکر می کنی من در این باره چیزی نوشتم؟!
  • پیمان ..

5سالگی

۳۰
دی

حالا 5 سال از شب امتحان برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس گذشته است. همان شبی که دیدم اعصاب دو تا تو سر خودم و دو تا تو سر کتاب زدن را ندارم و تسلیم شدم و گفتم باداباد. رفتم بلاگفا و یک وبلاگ برای خودم ساختم. فکر می‌کردم درسش را می‌افتم. بقیه‌ی آن شب را هم سرگرم وبلاگ خواندن و نوشتن بودم. پاس شد البته. با ده و نیم. شاید پاس شدن آن امتحان بود که باعث شد وبلاگ‌نوشتنم 5سال دوام بیاورد. توی زندگی‌ام بیشتر از 3-4 تا کار را نتوانسته‌ام به صورت مدام ادامه بدهم. یکی‌اش وبلاگ‌نوشتن بوده. از نوشتن سپهرداد بعد از 5سال راضی‌ام؟ رضایت بحث هزینه و سود است. چه چیزهایی را از دست داده‌ام؟ چه چیزهایی به دست‌ آورده‌ام؟ چه هزینه‌ای پرداخت کرده‌ام؟ هزینه فقط چیزی که پرداخت می‌کنی نیست. اگر وبلاگ نمی‌نوشتم می‌توانستم چه کارهایی کنم؟ آن‌ها هم جزء هزینه‌ها هستند... 

حالا که از آرشیو وبلاگ بک‌آپ می‌گیرم می‌بینم بعد از 5 سال 500هزار کلمه آرشیو دارم. از این 500هزار بگو 100هزار تایش از خودم نیست و بگو 300هزار تایش ارزش دوباره نگاه کردن را هم ندارد. می‌ماند 100هزار کلمه که حداقل ارزش دوباره نگاه شدن و تقویت کردن و خوب‌تر کردن را دارند. اگر تو این 5 سال می‌نشستم 500هزار کلمه می‌نوشتم می‌توانستم یک رمان بنویسم. یک کتاب کت و کلفت. ولی از کجا معلوم که کتاب خوبی می‌شد؟ تو بگو از 500هزار کلمه، 100هزار تایش کتاب می‌شد. از کجا معلوم یک چرتی مثل آت و آشغال‌های چاپ‌شده‌ی این سال‌ها نمی‌شد؟ حداقلش با وبلاگ‌نوشتن کاغذ حرام نکرده‌ام و باعث حیف و میل شدن جنگل‌ها نشده‌ام! 

بگویم راضی‌ام؟ حاشیه‌ای‌تر ازین حرف‌ها هستم که بخواهم عرض اندام کنم. هنوز هم نمی‌توانم توی نوشته‌هایم خواننده را مخاطب قرار بدهم. برای خودم تعریفی از عده‌ای که این‌ها من را می‌خوانند و مطمئنم که مخاطب دارم ندارم. ازین که حاشیه‌ای‌ام ناراضی نیستم. یعنی خب وبلاگ‌ها سرزمین بدون مرکزند. کسی نمی‌تواند بگوید این وبلاگ‌ها پایتخت نشین‌اند و این چند تا مهم‌اند و این‌های دیگر حواشی‌اند. وبلاگستان یک سیستم اجتماعی بدون مرکز است. ولی یک چیزی هم هست. این که من با آن وبلاگ‌های پرخواننده فاصله دارم... از همان روزهای اول برای خلاصی به خودم گفتم به شخمت نباشه که کی می‌خونه کی نمی‌خونه. کار خودتو بکن. اگر حرفی ته دلت مونده بزن. کسی هم خوشش نیومد مهم نیست. نوشتن عرصه‌ی فردیته. اصل همینه... شاید این روزها به این واگویه‌های خودم کمتر پای‌بند شده‌ام... ولی این‌جوری‌ها بوده تقریبا. من وبلاگ‌نویسم؟ شک دارم. من حرفه‌ایِ این کار نیستم. آدم کامنت‌بازی نیستم. حوصله‌ی نظرهای لوس را ندارم. ازین تریپ‌ها نیستم که قربان صدقه‌ی طرف بروم که الهی قربون چشمای عسلیت برم که برام 2خط کامنت گذاشتی و بعد قرار بگذارم و به شماره کانتکت‌های موبایلم اضافه کنم و ازین حرف‌ها. به نظرم یکی از ویژگی‌های وبلاگ‌نویس حرفه‌ای همین تشکیل جاده‌های ارتباطی است. نه این که دلم نخواسته باشد. کی است که از شهرت و به دوست‌هاش اضافه کردن بدش بیاید؟ ولی خب... چیزی که هست هست، چیزی که نیست نیست. حالا نه به این غلظت هم ها. کسی ایمیل بزند جواب می‌دهم. سوال بپرسد جواب می‌دهم. وبلاگم وبلاگ علمی نیست. ولی تا به حال چند بار برای ملتی که مهندسی مکانیک می‌خوانند جزوه‌ی دینامیک ماشین مهندس حنانه را فرستاده‌ام. این همه وبلاگ تخصصی  کپی پیست کتاب‌ها و جزوه‌های مهندسی، آخرش سپهرداد باید کاری کند! 

وبلاگ‌نویس حرفه‌ای تریبون شخصی دارد. این هم از آن حرفه‌ای‌هاست که راستش یک وقت‌هایی طعمش را خیلی ناقص چشیده‌ام. روزهایی که اعصابم از چیزی خرد شده و آمده‌ام فحش و بد و بیراه‌هایم را نوشته‌ام. برای خالی شدن خیلی جواب می‌دهد. یک چیزهایی بوده که روی مخم بوده. یک سری مسائل که جدی بوده‌اند. مثالش همین سهمیه‌های هیئت علمی که تو کتم نرفت و نرفته و نخواهد رفت. حداقلش این بوده که توی وبلاگ نوشته‌ام. هر چند بعدش ازین که صدایم این قدر ضعیف است که کسی نمی‌شنود دچار احساس پوچی شده‌ام. وبلاگ تریبون شخصی هست، ولی رسانه نیست. حداقلش من حرفه‌ای این کار نبوده‌ام که بتوانم رسانه‌اش کنم. خب... در و بی‌در نوشتن همین چیزها را هم دارد دیگر. کسی زیاد جدی نمی‌گیرد. 

چند سال پیش قبل از نفیسه مرشدزاده سردبیر همشهری داستان یک آقایی بود به نام مهدی قزلی. یک بار برای یکی از نوشته‌ها کامنت گذاشت که نوشته‌ات در مورد فلان کتاب خوب است و ویرایش کن و برای‌مان بفرست چاپ کنیم. و چاپ کرد! خیلی حرفه‌ای بود. راستش آخرین کار چاپ‌شده‌ی من توی مطبوعات همان چند سال پیش بود. بعدها 2بار برای همشهری داستان نامه فرستادم. دو تا داستان. یادم است یک اشتراک 6ماهه‌ی همشهری داستان هم گرفتم که اگر جوابی دادند ببینم. ولی دریغ از یک بیلاخ حتا! به جز همان جواب ایمیل برنامه‌نویسی شده که نامه‌تان دریافت شد و مورد بررسی قرار خواهد گرفت هیچ جوابم را ندادند. 

خیلی دارم در و بی‌در حرف می‌زنم. مجموع نیستم این روزها و فکر کنم در و بی دری افکارم پیداست!

در مجموع وبلاگ نوشتن خوب است. در و بی‌در نوشتن خوب است. حرفه‌ای بودن هم خوب است.

  • پیمان ..

چیدن سپیده دم

۰۶
خرداد
"سلام
شاید این پیام کمی طولانی باشه، اگه وقت ندارید نخونید.
اگه اشتباه نکرده باشم اسم شما پیمان است و متولد 68. من هم مهدی م[...] هستم.
امروز به صورت خیلی خیلی اتفاقی و به صورت غیر قابل باوری وبلاگ شما را پیدا کردم ( با سرچ باغ کتاب تهران!!!) 
از دیدن وبلاگت خیلی خوشحال شدم، چرا؟!
جواب دادن به این سوال کمی مقدمه داره.
من متولد سال 59 هستم و مهندسی صنایع خوندم بعدشم کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی گرفتم، الانم تو یه شرکت خیلی بزرگ صنعتی ایران(!) کار می کنم. همیشه به همکارام می گفتم این نسل جدید اصلا مثل ما نیستن! نه رفاقتی، نه کتابی، نه فیلمی و نه... همش زندگیشون شده فیس بوک! ته مملکت با اینا چی میشه؟! اصلا اگه دانشگاه رفتن، یا زور پدر و مادر بوده یا جبر سنگین مدرک دار شدن ...
امروز با دیدن وبلاگت با خودم گفتم اشتباه برزگی مرتکب شده بودم. هنوز هستن بچه هایی که کتاب می خونن (خیلی خوب)، فیلم می بینن، سفر می رن ( برای شناخت بیشتر، و نه سفر فقط براشون خوردن باشه و آشامیدن)، رفاقت می کنن (مثل نه، بهتر از قدیمای ما)
واقعا هم حسودیم شده به تو و دوستات و روابطتون (من بچه محل موسا هستم)
هم ازت خیلی چیزا یاد گرفتم (بدون تعارف)
هم از معرفی کتابت خیلی استفاده کردم
هم آرزو کردم کاش روابطتون همینطور حفظ بشه با دوستات
هم آرزو کردم کاش این روحیه جستجوگر بودنت و یادگیر بودنت حفظ بشه
هم آرزو کردم کاش من هم دوستی داشتم مثل تو
راستی امروز از ساعت 6 عصر تا الان که شده 1 نصفه شب وبلاگت وقتمو گرفت. (البته خوشحالم)
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به رسم ادب است که باید تشکر کنم به خاطر اظهار لطف‌تان. وگرنه خودم بهتر می‌دانم که تعارف کرده‌اید و من آنم که خود دانم و این حرف‌ها. راستش این روزها یک شعر ترجمه از احمد شاملو است که مکرر گوش می‌کنم... گوش دادنش از همه‌ی این وبلاگ و از همه‌ی دراز رودگی‌های من شایسته‌تره...

  • پیمان ..

یاد ایام...

۰۵
ارديبهشت

Dear Peyman,

I always read your posts, and I kind of like them because you study and then conclude. I have never left a comment here and the reason I am doing it this time is that I kind of disagree with the absolute conclusion you draw which is in contradiction with the first point you have made (we and our relationships are too complicated )

However in general I agree with you but you also should note that even boys who are involved and the girls who are subject of that matter know what is going on, its a game and you are right always idiots win.

you can get what you deserve if you play their games, but you only will enjoy it if you get it without playing.

keep reading and keep thinking and keep writing.

best

no body

مه 17, 2010 در 11:09 ب.ظ.

  • پیمان ..

4سالگی

۳۰
دی

دروغ چرا. خودم هم یک روزهایی می‌نشینم آرشیو سپهرداد را بالا و پایین می‌کنم. مخصوصن نوشته‌هایی که مدت هاست ازشان دور شده‌ام. از حالات آن روز‌هایم.‌گاه تعجب می‌کنم.‌گاه لبخند می‌زنم.‌گاه عیش می‌کنم.‌گاه شرمنده می‌شوم... این سپهرداد  می‌شود‌‌ همان آینه‌ای که فرهاد تویش صورتش را نگاه می‌کرد:
می‌بینم صورتمو تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم،
چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم،
به خودم می‌گم که این صورتکه،
می‌تونم از صورتم ورش دارم!

می‌کشم دستمو روی صورت‌ام،
هر چی باید بدونم دست‌ام می‌گه،
منو توی آینه نشون می‌ده،
می‌گه: این تو‌ای، نه هیچ کس دیگه!

جای پاهای تموم قصه‌ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه!

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن:
چشم امید و ببر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنگی می‌دن تمومشون!

حال ۴سال گذشته از شروع نوشتنش گذشته...

  • پیمان ..

از ناتوانی بود که به سرم زد. به سرم زد بنشینم یک کتاب بنویسم. یک کتاب که یک جور دیگر باشد.

همه‌ی فکرم هم اسم کتابه بود: 2n. باید یک کتاب می‌نوشتم که سرشار از انتخاب‌های دوگانه باشد. کسی که کتاب را شروع می‌کرد باید از‌‌ همان اول کار بین ۲ گزینه یکی را انتخاب می‌کرد. بعد ادامه می‌داد. هر کدام را که انتخاب می‌کرد در مرحله‌ی بعد باز با یک انتخاب دو تایی دیگر مواجه می‌شد. در مرحله‌ی سوم کتاب ۴شقه می‌شد. و همین جوری ادامه پیدا می‌کرد.

باید شیرین کاری هم می‌کردم. مثلن برای هر انتخاب در هر مرحله یه قصه‌ی ۳-۴خطی هم می‌ساختم که به خاننده بگویم تو که این را انتخاب کرده‌ای همچین اتفاق‌هایی در ادامه‌اش می‌افتد. بعد دوباره آخرش برایش یک انتخاب دوگانه‌ی دیگر می‌ساختم. برای هر قصه و هر انتخاب یک انتخاب دوگزینه‌ی دیگر باید به وجود می‌آوردم و همین جور تا آخر. مثلن اگر می‌توانستم به ۱۰۲۴آلترناتیو برسم برای خودم یک جهان داستانی می‌ساختم.
برای صفحه‌ی اول کتاب به سرم زده بود که از یک قصه‌ی خیلی ساده شروع کنم. از یک نقطه. همه چیز از یک نقطه شروع می‌شود دیگر. از لقاح یک کروموزوم که xx یا xy بودنش را باید خاننده انتخاب می‌کرد و در مرحله‌ی بعد می‌دید که انتخابش چه دنیایی متفاوتی را می‌سازد... از ناتوانی بود. از ناتوانی است. یک کار فرمالیستی تمام عیار. به نظرم اگر زبان روسی یاد بگیرم و بروم توی کوچه پس کوچه‌های ادبیات و فرمالیسم روس‌ها کنکاش کنم به همچین موردی هم بربخورم. آن‌ها را درک می‌کنم. از ناتوانی بود که به فرمالیسم رسیده بودند. چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند...
ناتوانی... ناتوانی در بیان...
اینجا در این وجود لعنتیِ انسانی حیوانی فرشته‌ای، دنیای عظیمی وجود دارد که انگار بیان شدنی نیست. هزاران چیز برای خودشان می‌چرخند و می‌چرخند و می‌چرخند. مثل لباس توی ماشین لباسشویی، مثل گه در توالت فرنگی وقتی سیفون را می‌کشی، مثل اشیا در گردباد... هزاران چیز پاک و ناپاک در هم می‌لولند... می‌چرخند و می‌چرخند... ما زبان را در اختیار داریم. کلمات را به هم می‌چسبانیم و جمله‌ها را برای بیان می‌سازیم. ولی جمله‌ها و کلمه‌ها باید رابطه‌ی خطی داشته باشند تا ما بتوانیم آن‌ها به طرزی قابل فهم بگوییم. باید کلمات به درستی پس و پیش شوند. باید هر کدام در جای خودشان باشند. همزمان نمی‌توانند باشند. یکی پس از دیگری باید باشند.
در میان انواع بشری، نویسندگان حضور دارند که در به کار بردن زبان برای بیان این سیاهچاله‌های درون آدمی زبردست ترین‌اند. اما آن‌ها هم مجبورند به همین روایت‌های خطی بسنده کنند. خیلی زحمت کشیدند. خیلی فکر کردند. خیلی سعی کردند که کتاب‌‌هایشان، نوشته‌‌هایشان ذره‌ای برای بیان وجود طغیانگر درون آدمی به آن شبیه باشد. جریان سیال ذهن را روایت کردند. گفتند کلمه‌ها همزمان هجوم می‌آورند. در نگاه اول معنایی ندارند. باید آن‌ها را همین طور درهم برهم بر کاغذ جاری کنیم. تصاویر و فیلم‌ها به یاری آمدند. آن رابطه‌ی خطی کلمات به ظاهر در داستان‌های کمیک و فیلم‌ها حجم پیدا می‌کرد. بله. به ظاهر حجم پیدا می‌کرد. جهان بیرونی را که نویسندگان با هزار زور و زحمت توصیف می‌کردند و خانندگان در خیالشان هر کدام به یک شکل می‌ساختند فیلم‌ها مثل غذای حاضری آماده می‌کردند. اما باز هم مشکل ناتوانی در بیان درونیات هست. فیلم‌ها هم‌‌ همان راهی را رفتند که داستان‌ها و کتاب‌ها و نوشته‌ها رفتند و می‌روند...
کتاب‌ها. فیلم‌ها. وبلاگ‌ها...
وبلاگ‌ها چطور؟!
این همه اکبر اصغر چیده‌ام برای اینکه بگویم این روز‌ها به وبلاگی برخورده‌ام که عجیب با روح و روانم دارد بازی می‌کند. خیلی اتفاقی بهش برخوردم. خیلی اتفاقی هم توش چرخیدم. و خیلی اتفاقی به یک سری چیز‌ها برخوردم. و خلاقیت این وبلاگ در روایت کردن درون دیوانه‌ام کرد. وادارم کرد که به وبلاگ به یک چشم دیگری نگاه کنم. تا همین چند روز پیش هم به وبلاگ به عنوان گرته‌ای کم رنگ از یادداشت‌ها و کتاب‌ها نگاه می‌کردم. ولی... این وبلاگ وادارم کرد تا به معجزه‌ی لینک بار دیگر فکر کنم.
لینک‌ها... لینک‌ها...
لینک از معجزات بشری است. لینک‌‌ همان چیزی است که گوگل (این مفید‌ترین دوست همه‌ی ما) تمام هستی‌اش بر اساس آن است. گوگل پیوسته در صفحات وب می‌چرخد. به هر صفحه‌ای که می‌رسد آن را در سرورهای خودش ذخیره می‌کند. از لینک‌های آن صفحه به صفحات بعدی می‌رود. از لینک‌های صفحات بعدی به صفحات بعد‌تر. گوگل آن قدر صفحات وب را ذخیره می‌کند تا به جایی برسد که دیگر لینکی وجود نداشته باشد. و نبودن لینک یعنی پایان دنیا... لینک‌ها فوق العاده‌اند. و وبلاگ Nobody Here خداوندگار استفاده از لینک هاست. فقط لینک نه. توی این وبلاگ که چرخیدم دیدم وبلاگ در فضای اینترنتی برای خودش امکاناتی دارد که شاید اغراق نباشد بگویم چیزی فرا‌تر از شبیه‌های خطی خودش در عالم ادبیات است.
همه چیز از کلمه‌ی پیاده روی شد. کلمه‌ای که خودم توی همین سپهرداد بار‌ها و بار‌ها ازش نوشته‌ام. اما نوبادی هیر چه کرده؟ یک صفحه‌ی خالی سفید. وسطش یک عکس کوچک. از همین عکس‌ها که با موبایل می‌گیری و کیفیت بالایی ندارند و کوچک‌اند. ولی تو با تمام وجود آن عکس را گرفته‌ای. بعد روی عکس کلیک می‌کنی. یک عکس دیگر. یک عکس سیاه و سفید دیگر از یک پیاده روی دیگر. عکس بعدی نمایی دیگر از خیابان‌ها. نمایی دیگر از کوچه‌ها و... کلمه نیست. ولی آن حجم از احساسی که منتقل می‌کند برابر با تمام قلم فرسایی‌های من است در همین سپهرداد...
صمیمیت و محرم شدن... یک صفحه‌ی سیاه که در بالا یک پستانک می‌بینی. وقتی می‌روی روی نوک پستانک صفحه سفید می‌شود و چشم‌هایی که دارند نگاه می‌کنند. روی پستانک کلیک کن. محرم شدن هنوز ادامه دارد: 

«Intimacy» means sitting in the warmth،
accidentally left behind by the beautiful girl
who was just sitting opposite me

و حالا روی left کلیک کن:
آن دختر کجا می‌تواند باشد؟ آن سنگ تویی و هزاران دختر که از کنارت رد می‌شوند و به هر کدامشان که می‌خوری تقی صدا می‌کنی و فقط باید‌‌ رها کنی و‌‌ رها شوی و آخرسر... فندکی برای سیگار روشن کردن؟ شکست عشقی؟...
روایتی که به شدت با آن در این وبلاگ حال کردم آن صفحه‌ی خراش‌های زندگی بود. جایی که در وسط صفحه نوشته: زندگی به تو آسیب نمی‌زند، فقط خراش می‌دهد.
و بعد زخم‌های کوچک زندگی هستند که پیوسته و لرزان دور و بر این جمله‌ی مرکزی می‌روند و می‌آیند. به سرعت می‌روند و می‌آیند. لحظه‌ای در صفحه مکث می‌کنند، در جای خودش می‌لرزند، لرزشی که اضطراب وجود را به کمال بیان می‌کند. این‌‌ همان روایتی است که می‌گویم وبلاگ از ادبیات و رمان و داستان و روایت‌های خطی فرا‌تر رفته. تو مجبور نیستی کلمات صفحه را به ترتیب بخانی. هر کدامشان را که بخانی یک بخشی از وجود است. یک بخشی از اضطراب وجود است...
و همین طور کلمات دیگر. کلمات پشت کلمات. کلماتی که‌گاه با یک فایل فلش خیلی سبک همراه‌اند: رویا کردن. صفحه‌ای سفید که کسی دارد جمله‌ای را می‌نویسند. من رویا نخاهم کرد. من رویا نخاهم کرد... اما... طرز نوشتن کلماتش قصه‌ی دیگری را روایت می‌کند. و کلماتی که با یک روایت کوتاه همراه‌اند.
فکر می‌کنم دیگر وبلاگ‌ها هم دارند به کلاسیک‌ها تبدیل می‌شوند. با وجود فیس بوک و توتیتر و هزاران شبکه‌ی اجتماعی دیگر که آدم‌ها را به حضور هر چه بیشتر و بیشتر در «لحظه» تشویق می‌کنند و گذشته و آینده را ازشان می‌گیرند و اجازه‌ی فکر کردن برای بودن را به کسی نمی‌دهند دیگر وبلاگ‌ها هم به کلاسیک‌ها تبدیل می‌شوند. وبلاگ‌ها مثل کتاب‌ها، مثل داستان‌ها و رمان‌ها دارند تبدیل می‌شوند به جزیره‌هایی که آدم‌های بریده از بودن دیوانه وار در لحظه به آن‌ها پناه می‌برند...

  • پیمان ..

۱-یک زمانی بود که اینترنت خیلی کم می‌آمدم. هفته‌ای یکی دو بار شاید. بعد اینترنت که می‌آمدم این همه تب و صفحه‌ی جدید جلوی خودم ردیف نمی‌کردم. یک بلاگفا باز می‌کردم و یک چیز تویش می‌نوشتم و منتشرش می‌کردم و می‌رفتم پی کارم. آن روز‌ها خیلی کمتر می‌نوشتم. ولی حس وبلاگ نوشتن را بیشتر داشتم. یک جورهایی برای آن سبک زندگی مجازی دلم تنگ شده...
۲-جلسه‌ی اول آزمایشگاه بود. استاد آمد سراغمان که تقسیم کار کند و بگوید گزارش کدام آزمایش را کی بنویسد. می‌دانستم که سپهرداد را می‌خاند. یکی دو بار نظر هم گذاشته بود. برای خوش و بش گفت: «دیگه خوب نمی‌نویسی. از وبلاگت خوشم نمی‌یاد دیگه.» چیزی نگفتم و لبخند زدم. بعد وقتی می‌خاست تعیین کند که کدام گزارش را کی بنویسد یک مکثی کرد. آسان‌ترین آزمایش را به من سپرد و گفت: «الان آزمایش سخته رو بدم بهت می‌ری تو وبلاگت می‌نویسی استاده آزمایش سخته رو بهم داده و فلانه بهمانه.» خندیدم وباز هم چیزی نگفتم.
بعد که برای حمیدو تعریف کردم گفت: «قدرت رسانه که می‌گن همینه‌ها.»
بعد‌ها چیزهایی در مورد قطر می‌خاندم. کشوری که وسعتش به اندازه‌ی تهران هم نیست. جمعیتش به یک میلیون نفر هم نمی‌رسد. ولی توی جهان قدرت و نفوذ زیادی دارد. نه فقط به خاطر نفت و گازش. بلکه به خاطر چیزی به اسم رسانه. چیزی به اسم شبکه‌ی الجزیره... وبلاگ هم یک جور رسانه است. با‌‌ همان قدرتی که رسانه‌ها برای صاحبانشان به ارمغان می‌آورند. و البته به سادگی به این قدرت نمی‌شود رسید...
۳-دارم توی فیس بوق فضولی می‌کنم. عکس‌های آدم‌هایی را که خیلی وقت است ندیده‌امشان نگاه می‌کنم. پسرک ۸-۹تا عکس شیر کرده. توی عکس‌ها او هست و ۳تا دختر دیگر هستند. از توضیحات پای عکس‌ها می‌فهمم که مکان عکس‌ها خانه‌ی دخترهاست. ۲تاشان خاهرند و یکیشان دوست یکی از خاهر‌ها. پسرک رفته خانه‌شان و دارد برایشان آشپزی می‌کند. عکس‌های آشپزی کردنش همراه آن‌ها هست به علاوه‌ی عکس‌های یادگاریشان این طرف و آن طرف خانه. (عکس نشستن چهارتاییشان روی سنگ مرمر آشپزخانه- عکس نشستن پسرک روی کاناپه- عکس پازل درست کردن پسرک همراه دخترها- عکس شیشه‌های مانیکور دختر‌ها و...) یکی از دختر‌ها را می‌شناسم. پسرک با او دوست است. ۲تا دختر دیگر هم خاهر و دوست دخترک هستند. پسرک سه سال پیش وبلاگ می‌نوشت. دخترک هم سه سال پیش وبلاگ می‌نوشت. دخترک حالش خوب نبود. پسرک هم همچین حالش خوب نبود. ولی برای هر نوشته‌ی دخترک نظرهای طولانی می‌داد. هر چیزی هم که پسرک توی وبلاگش می‌نوشت دخترک می‌آمد و نظرهای طولانی می‌نوشت. از همین نظر نوشتن‌ها بود که به چت رسیدند و بعد به سرعت از چت به واقعیت رسیدند و... پسرک خیلی وقت است دیگر وبلاگ نمی‌نویسد. دخترک هم فکر نکنم دیگر وبلاگ بنویسد. عکس‌هایشان را که نگاه می‌کردم شاد و خوشحال بودند.
پاری وقت‌ها حس می‌کنم وبلاگ نوشتن برایم هیچ فایده‌ای نداشته.
۴-یکی از چیزهایی که خیلی با‌هاشان وقتم را تلف می‌کنم همین آمارگیر سپهرداد است. می‌نشینم و نگاه می‌کنم به کلمه‌هایی که ملت توی گوگل نوشته‌اند و به سپهرداد رسیده‌اند. خیلی کلمه‌ها و عبارت‌ها هستند: شاسی بلند، نامه نگاری، جعبه دنده، نیروگاه، مرده شورخانه‌ی آستانه‌ی اشرفیه، بوسی&دن جورا*ب ناز (ک زن چادری، زدن مخ دخترپولدار «پولدار» پولدار.. پولدار، آینده‌ی شغلی دکترای علوم قرعانی و... راستش خودم هم دست کمی از همین‌ها ندارم. همین الان تو گوگل سرچ کردم: دنبال چی می‌گردی؟
به جایی مثل سپهرداد نرسیدم. ولی کشف کردم که یکی از آهنگ‌های مهستی همچین جمله‌ای دارد. حالا نشسته‌ام به گوش کردن آن آهنگ مهستی. از آن دست آهنگ هاش نیست که جان آدمیزاد را به وجد بیاورد. ولی دارم فکر می‌کنم که اگر مهستی زنده بود باید یک روز می‌رفتم بهش می‌گفتم من عاشقتم.
۵-رفته بودیم خانه‌ی ننه جان. یکی از مردهای همسایه آمده بود برای ننه جان تعریف کرده بود که من رفتم شهر، خانه‌ی پسرم آنجا توی اینترنت شما‌ها را دیدم. داشتید نان می‌پختید. فیلم نان پختنتان توی اینترنت پخش شده! ننه جان پرتعجب نگاه کرده که چطوری آخر. مرد همسایه هم درآمده بود که اینترنت است. یارو از آسمان‌ها توی خانه‌ها را می‌تواند ببیند!
وقتی شنیدم از خنده داشتم می‌مردم. یکی از پست‌های وبلاگم را دیده بود مرد همسایه و چه فکر و خیال‌ها و قصه‌ها که نبافته بود. بعد یکهو ترسم گرفت. ازین ترسم گرفت که فک و فامیل و آدم‌هایی که دوست ندارم بفه‌مند من هم وبلاگ می‌نویسم بفه‌مند... مثلن چه می‌دانم این فامیله که هی دنبال زن پیدا کردن برای ما عذب‌های فامیل است برود به دخترهای دم بخت لیستش بگوید و بعد هی در گوش مامان بخاند و نمی‌دانم شاید ماجراهایی پیچیده‌تر و مسخره‌تر که آن چیزی که آنجا نوشتی به چه حقی نوشتی و....
۶-حالا این قدر هم بی‌بر و بار نبوده. چند تایی نامه‌ی مکتوب. چند تایی کتاب. چند تایی فیلم و آهنگ...جستن چند نفر که می شود باهاشان حرف زد و... 
۷-یک بار اینباکس ایمیلم را باز کردم دیدم یکی نامه نوشته که من عاشق شما شده‌ام. من وبلاگتان را می‌خانم و عاشق شما شده‌ام. گرفتمش به حرف که با کی کار داری؟! کلی حرف زد که فلان و به‌مان. بعد گفتم خب حالا چه کار کنم؟! فکر و خیالات به سرت زده. می‌خاهی یک بار من را ببین فکر و خیالاتت دود شود. اولش گفت آره و بعدش ترسید و گفت نه.
بعد هم غیب و ناپیدا شد. هیچ وقت نفهمیدم عاشق کجای من شده بود!
۸-به لینک دادن متقابل اعتقادی نداشتم و ندارم. مثل تعارف‌های بسته بندی شده‌ی زندگی روزمره می‌ماند. از وبلاگی خوشت می‌آید بهش لینک می‌دهی. اینکه او هم به تو لینک بدهد یا ندهد مهم نیست. قرار وبلاگی هم همیشه حالم را به هم زده.
۹-تازگی‌ها فهمیده‌ام خوب ازم می‌دزدند و خودم خبر ندارم! چه می‌توانم بگویم؟!
۱۰-من آدم پروژه‌های نیمه کاره‌ام. کلن زندگی‌ام تشکیل شده از تعداد زیادی پروژه‌ی نیمه کاره و بی‌فایده و رهاشده. کلاس زبانی که نیمه کاره‌‌ رها کرده‌ام. یاد گرفتن ایندیزاین و صفحه آرایی نیمه تمام. یاد گرفتن نرم افزار‌ها همه‌شان نیمه تمام و فراموش شده. بدن سازی و ورزش کرن نیمه تمام. کتاب‌های نیمه تمام. جاده‌های نیمه تمام. رفاقت‌های نیمه تمام. پول درآوردن‌های نیمه تمام. داستان‌های نیمه تمام. نوشتن‌های نیمه تمام. درس خاندن نیمه تمام. شاید نوشتن سپهرداد یکی از معدود کارهایی باشد که هر چند با نشیب و فراز ادامه داشته است برایم! نمی‌دانم...

  • پیمان ..

وبلاگ جدید

۰۴
مرداد

SOLAR LIFE

این هم وبلاگ جدید. پر و بال دادن به یکی از دغدغه‌های فکری.
توی ستون معرفی وبلاگ نوشته‌ام که چی به چی و کی به کی است.
فقط نمی‌دانم که آیا این وبلاگ خانده می‌شود یا نه.
برای از آب و گل در آمدن خیلی کار دارد. حوصله و توانِ دست تنها پیش بردنش را ندارم. موضوعش هم خیلی گسترده است. همه جور آدمی می‌تواند دغدغه‌اش را داشته باشد. بعضی دوستان عزیز‌تر از جان دست یاری داده‌اند. ولی اگر کسان دیگری هم باشند خیلی بهتر می‌شود. شاید اگر کسانی پیدا شوند حلقه‌ی خوب و به درد بخوری تشکیل شود و بشود خیلی کار‌ها کرد. حکمن آدم‌هایش هستند، فقط من نمی‌دانم کجا هستند! اگر کسی دغدغه‌اش را دارد و حوصله‌اش را هم یا کسی را می‌شناسد که چنین باشد دوستانه تقاضای همکاری می‌کنم...

  • پیمان ..

زمستان1389

وبلاگش با روح و روانم بازی می‌کند. هر چیز تازه‌ای که می‌نویسد مثل خوره می‌خانمش. بلاگ اسپات می‌نویسد و فیل‌تر است و اصلن تا به حال شکل ظاهری وبلاگش را هم ندیده‌ام. فقط جوری می‌نویسد که نمی‌توانم نخانده ردش کنم... آر اس اسش را می‌خانم. حتا نمی‌دانم در مورد خودش توی وبلاگ چه نوشته. از روی نوشته‌هایش چیزهایی فهمیده‌ام... وبلاگ 25نوامبر را می‌گویم. یک پستش که من را به زمین و آسمان کوبید. بس که ویرانم کرد. دوست دارم رونویسی‌اش کنم...

زمستان1389

 «زمستان، جاده می‌طلبد رفیق... می‌طلبد جاده‌ای که هی پیچ بخورد و پیچ بخورد و من چشمم به مه آبی و نرم کوهپایه‌های آشنایش بند باشد... زمستان می‌طلبد که من توی آن صندلی پشتی برای خودم کز کرده باشم و نیمه هشیار به زمزمه‌های توی ماشین گوش کنم... زمستان می‌طلبد که من توی یک گرمای امنی خودم را‌‌ رها کنم و بخوابم... طولانی... راحت... عمیق... بوی پرتقال بپیچد و صدای انگشتهای همیشه خشک پدرم بیاید که پوستهای پرتقال را کف دست راستش جمع می‌کند و دست چپش روی فرمان باشد... الان یادم آمد که من این را جایی نوشته بودم... وقتی که لابد پاییز بود و من طبق معمول هوایی می‌شدم توی پاییز... چونکه بدبختانه پاییز هم جاده می‌طلبد.... یادم آمد باز هم یک وقتی توی یک پاییزی دلم هوس کرده بود سه تایی بندازیم توی جاده... فقط برویم... برویم... دور... یادم نیست کجا و کی نوشتم از پاییز و سفر و پرتقال و از ما. یادم نیست... حتما یک حالی باید بوده باشم مثل الان... 

زمستان 1389-لاهیجان

الان باید می‌شد که برویم و از زیتون فروشی‌های رودبار روغن زیتون بکر بخریم و زیتون ترش و زیتون شور. بعد مثل همیشه خدا به ما دو جور زیتون رب انار زده بدهند برای مزه کردن... بعد برگردیم و زیتون بخوریم و خوش باشیم. به همین سادگی... به همین راحتی... خب بالاخره یک روزهایی بود... یک روزگاری بود... که خیلی خوب بود. خیلی ساده بود. خیلی یک طوری بود. لذتهای معصومانه دیگر تکرار نمی‌شوند. قرار هم نیست بشوند. نه... قرار هم نیست. گویا جاده‌‌ همان جاده نیست. و به حتم که ما‌‌ همان آدمهای توی جاده نیستیم. و پرتقال‌‌ همان بو را می‌دهد. و هنوز مزه زیتون خوب است. و هنوز مه روی کوه‌ها آبی است. و هنوز من یک آدم رویاباف سر به هوای سودایی‌ام... و هنوز ته دلم یک چراغ کوچک دارم... بی‌ربط: یادم آورد که یک کودک سه ساله و نیمه چشم گردالی بودم. وقتی خوابم می‌امد، بیشتر می‌جنگیدم که نخوابم. فکر می‌کردم من که بخوابم لذتهای دنیا تمام می‌شوند یا مصرف می‌شوند در غیاب من. لالایی می‌خواندند. عروسک می‌آوردند و می‌خواباندندش کنارم. روی دست و پایشان تکانم می‌دادند. من با چشمهای گردم زل می‌زدم به‌شان. به من می‌گفتند: س بخوابه. حالا هر که می‌گفت؛ از مامان/ بابا/خاله /... س چشم گردالی به‌شان زل می‌زد و می‌گفت:» نتتتچ. مامان/بابا/خاله بخواده «... حتی نمی‌توانست ب را از د تشخیص دهد. اما می‌دانست که باید زل بزند و حقوقش را طلب کند لابد! کره بز
و این... وای که از این...»...

 

از وبلاگ ۲۵نوامبر

  • پیمان ..

دو سالگی

۳۰
دی

امروز که این وبلاگ دوساله شد آقا یا خانمی با تایپ کلمات «پشگل خر» در جست‌و‌جوی گوگل به سپهرداد رسید و یادآوری کرد که دو سال وبلاگ نوشتن یعنی به فنا دادن عمر بی‌هیچ فایده و برداشت و منفعتی.

حالا مصطفا ملکیان گفته باشد که: «هیچ‌گاه دکه‌ی خودتان را به خاطر سوپرمارکت دیگران تعطیل نکنید. اگر ابن سینا انسان بزرگی بوده است و سوپرمارکت عظیم فکری فرهنگی داشته است، خب داشته باشد. ما هم زیر این راه پله‌ها یک دکه‌ای داریم چهارتا قوطی بغل هم گذاشته‌ایم و مقداری نخودلوبیا هم درشان ریخته‌ایم. ما نباید در این دکه را ببندیم. شاید شاید کسی جنس مورد نظر خود را در سوپرمارکت او پیدا نکرد و از ما خرید... کسی سراغ ما نمی‌آید ولی اگر هم آمد دکه‌ی ما باز است!» و من هم فکر کرده باشم که سپهرداد دکه‌ی من بین این همه وبلاگ است؛ این‌ها هیچ کدام از احساس خسران و زیان از وقت گذاشتن پای این وبلاگ بعد از دو سال کم نمی‌کند... کم می کند؟!

  • پیمان ..

5 بلاگ

۱۳
شهریور

در راستای هفته ی وبلاگ(9شهریور مصادف با 31آگوست(وجه تسمیه:(31og)البته 31 به الفبای انگلیسی) تا 16شهریور(تولد اولین بلاگ فارسی)) من هم حال کرده ام همین جوری پنج تا وبلاگی که با جان و دل می خوانم معرفی کنم:
1- مجمع دیوانگان: متاسفانه فیلتر است. تحلیل های سیاسی اجتماعی اش را بسیار دوست می دارم. با فیلترشکن یا با گوگل ریدر باید خواندش. باید خواندش.
2- گاوخونی(از این روزهای حسین نوروزی و بانو): صادقانه باید بگویم که گاه من دقایق خیلی زیادی را در این وبلاگ سپری کردم. دقایقی که به ساعت های متوالی هم کشیده اند. یعنی با این وبلاگ زندگی کرده ام. گاه ساعت ها همین طوری نشسته ام و به آهنگ وبلاگش گوش کرده ام. گاه حتا ویرم گرفته که من هم وبلاگم را به شکل او دربیاورم و فقط برای بانویم بنویسم و نظرات را هم ببندم و حرف هیچ بنی بشری برایم مهم نباشد. بانویی که هیچ وقت وجود خارجی ندارد اما هر پسری، هر مردی شیدایش است. با دیوانگی هایش، با غم ناله هایش، با خاطراتش از نویسنده ها و آدم هایی که می میرند، با درویش مسلکی هایش خیلی هم ذات پنداری می کنم. ستون معرفی وبلاگش را خیلی دوست دارم. بهتر است زور نزنم برای معرفی اش. خودش بهتر خودش را معرفی کرده. خواندن وبلاگش را با معرفی وبلاگش شروع کنید. بعد یکی یکی پست ها را بخوانید و بعد آرشیوش را زیرورو کنید و از پیوندهای عجیب و غریبش هم لذت ببرید و یک جور غم عرفانی را در پایان احساس کنید...!!!
3- مهار بیابان زایی: در ستایش آدمی که درد دارد و درد را می شناسد خیلی گفته اند. من دیوانه ی آدم هایی ام که دغدغه دارند. و وبلاگ "مهار بیابان زایی" را آدمی می نویسد که درد دارد که دغدغه دارد. چه جوری بگویم؟ دیده اید بعضی آدم ها یادگرفتنی اند؟ یعنی تو اگر یک ساعت باهاشان دم خور شوی حس می کنی چیزهای زیادی یاد گرفته ای و سطح فکرت یک یا چند لول آمده بالاتر؟ در مورد وبلاگ ها هم به نظرم این جوری هاست. "مهار بیابان زایی" از آن وبلاگ هاست که آدم ازشان یاد می گیرد. باهاشان رشد می کند. احساس دغدغه داشتن می کند. دغدغه ی محیط زیست...
4- مطرود: دنی دیدرو نویسنده ی فرانسوی، جایی توی کتاب ماندگارش، ژاک قضاوقدری و اربابش برمی گردد به خواننده اش می گوید:
"خوراک شما از بدو تولد داستان عاشقانه بوده است و پیداست هرگز از آن خسته نخواهید شد. برای حال و آینده ی شما، از مرد وزن و بزرگ و کوچک این برنامه ی غذایی را تهیه دیده اند بی آن که از آن خسته شوید. واقعن خیلی عجیب است."(ص235)
حالا حکایت من است و وبلاگ مطرود و عاشقانه های مینی مالش که می خوانم شان با اشتیاق. البته همیشه عاشقانه نمی نویسد. ولی من عاشقنه های یک خطی اش را دوست دارم. مثلن این ها:
- کنار هم در سکوت آن خیابان بلند را تا آخر می‏رویم، ناگهان تو دست‏ام را در دست‏ می‏گیری، حالا با هم در سکوت آن خیابان بلند را دوباره آغاز می‏کنیم.
- انیشتین کجاست که ببیند وقت بوسیدن لب‏های تو، همه‏ی قوانین فیزیک به زانو در می‏آید و تمام ماده به تمام انرژی تبدیل می‏شود.
- بگذار این عشق ممنوعه بارگاه خدایی را بلرزاند، از هم بپاشاند. آری، هرچیزی قیمت خودش را دارد.
- شب‏هایی که مچاله می‏شود در آغوش‏ من و خودش را میان دست‏هایم پنهان می‏کند، تنها مردی می‏شوم که احساس خوب مادر بودن را می‏فهمد.
- همه آن چشم‏های زیبا را می‏خواهند، پس چه کسی عاشق غم صدایت می‏شود؟
5-ورودی های 85 فلسفه ی دانشگاتهران: یک بار دلم می خواست یک چیزهایی در مورد وبلاگ های گروهی بنویسم. این که برای چه به جود می آیند و چه جور مطالبی درشان نوشته می شود و چه جوری تعطیل می شوند و این ها. حتا یک پانزده بیست تا تا وبلاگ گروهی را برای این کار به عنوان مرجع انتخاب کرده بودم. اما بعد دیدم خیلی کار می برد و خیلی جامعه شناسی است و من این کاره نیستم و این حرف ها. اما خیلی نکات دارند این وبلاگ های گروهی دانشجویی. مثلن این که بیشتر بچه های فنی مهندسی وبلاگ گروهی می زنند و بعد بچه های پزشکی و تجربی و من کمتر دیده ام بچه های انسانی اهل این کارها باشند(بر خلاف انتظار). بعد بیشتر مطالب این وبلاگ ها هم کپی پیست است از متن ها و شعرهای ادبی و مطالب تاریخی و تقویم روز و این حرف ها. اما بلاگ بچه های هشتادوپنجی فلسفهی دانشگاتهران یک فرق هایی می کند. مثلن این که وقتی فارغ التحصیل شده اند رفته اند وبلاگ زده اند. و این سبک وبلاگ شان که برایم فوق العاده است. این جوری هاست که هفته ای یک پست جدید می گذارند روی وبلاگ شان و این پست جدید هم فقط نان و نام خانوادگی یکی شان است. بعد قرار است که در طول هفته هم ورودی ها هر نظر و قضاوت و خاطره ای که در مورد آن فرد مورد نظر دارند توی نظرات وبلاگ بنویسند. خواندن نظرات این وبلاگ تجربه ی بسیار جالبی است برای من. این قضاوت کردن هاشان در مورد هم، انتقادهایی که از اخلاق و کردار هم می کنند و خاطرات شان... خیلی دانشجویی است وبلاگ شان.

  • پیمان ..

یکی از امراضی که این روزها بهش مبتلا هستم این است که دلم می خواهد دائم حالت مطلوب همه ی چیزها و حوادث و آدم هایی را که باهاشان روبه رو هستم و به من ربط دارند برای خودم بسازم. (مطمئنن این یعنی این که از خیلی چیزها و حوادث و آدم های فعلی روزگارم ناراضی ام و شاکی و...) خیلی چیزها را نمی توانم تخیل کنم. تخیل کردن حالت آرمانی خیلی چیزها خیلی سخت است و البته مرض دیگر این روزهایم هم این است که اصلن حال و حوصله ی بیان کردن خیلی از تهوعات ذهنی ام را ندارم... اما بعضی چیزهای کوچک را می شود تعریف کرد...باری، مرض دیگری که دارم این است که هر وقت می روم سایت بلاگفا تا بروم به صفحه ی مدیریت این وبلاگ حتمن روی دو سه تا از وبلاگ های به روز شده(همین جوری، الله بختکی) کلیک می کنم و سری به شان می زنم تا ببینم ملت در چه احوال اند و شاید وبلاگ خوب و ناشناخته ای وجود داشته باشد و یکی مثل خودم و از این حرف ها...

چند وقت پیش همین جوری ها به یک وبلاگ رسیدم که برایم خیلی جالب بود. از نظر محتوایی برایم حال به هم زن بودها، ولی سبک نوشته شدنش... (متاسفانه نه به آدرسش نگاه کردم که حالا حفظ باشم و نه ذخیره کردم صفحه اش را!خیلی همین جوری و الله بختکی  بود، خب.) دو تا نویسنده داشت. مینا و علی. زن و شوهر بودند. به گواه قسمت معرفی وبلاگ. از آن زن و شوهرهای چند ساله که به ملال و این حرف ها برمی خورند و بچه پس نیندازند از هم متنفر می شوند. یک پست در میان می نوشتند. یک پست مینا. یک پست علی. مخاطب هر پست هم برعکس. مینا می نوشت برای علی و علی می نوشت برای مینا. چی می نوشتند؟ چرندیات عشقولانه. شعر عاشقانه تیکه پاره می کردند برای هم دیگر و تو و تو و تو و تو و... می خواستند با آن وبلاگ ثابت کنند که هنوز عاشق هم اند. کاری نداریم. من فقط از سبک دیالوگ وار وبلاگ شان خیلی خوشم آمد. نمی دانم. فکر می کنم هر کسی که وبلاگ می نویسد یک وبلاگ آرمانی هم برای خودش در نظر داشته باشد. با یک سری ویژگی ها و فاکتورها. یکی مثلن ممکن است دلش بخواهد مثل توکای مقدس بنویسد تا بخوانندش، یکی ممکن است دوست داشته باشد آن قدر عاشقانه بنویسد و عاشقانه باشد که تو وبلاگش مثل وبلاگ گاوخونی فقط بانویش حق نظر دادن داشته باشد، یکی ممکن است آرزو داشته باشد مثل وبلاگ تورجان بتواند از یک قشر خاص بنویسد یا مثل وبلاگ تاکسی نوشت سبک خاصی داشته باشد برای خودش و...

اگر من بخواهم بگویم شکل دوست داشتنی وبلاگ نویسی برایم چه طوری هاست، می گویم همان سبک وبلاگ علی و مینا!

من دیوانه ی کتاب نویسی به سبک یونانی های باستانم. عاشق سبک افلاطون توی کتاب هایش. کتاب هایش درست است که فلسفه اند ولی وقتی می گیری دستت می بینی با یک کتاب پر از گفت و گو و دیالوگ روبه رو هستی و فکرها و نظرهای خاص از زبان هر کدام از شخصیت های گفت و گو بیان می شوند و از زبان آدم های دیگر حاضر در گفت و گو جنبه های مختلفش بررسی و نقد و واکاوی و این حرف ها می شوند.

نمی دانم چرا این طوری ها فکر می کنم. شاید به خاطر این که شدیدن تشنه ی دیالوگم. شاید به خاطر این که به این نتیجه رسیده ام که یکی از بزرگ ترین بدبختی های من و مردمی که دارم باهاشان توی جامعه ای به نام ایران زندگی می کنم این است که بلد نیستیم با همدیگر حرف بزنیم. بلد نیستیم دیالوگ برقرار کنیم. شاید به خاطر این که عقده شده برایم که چرا در مدرسه و کودکی و نوجوانی هیچ وقت دیالوگ را بهم یاد ندادند. همیشه پای حرف زدن که به میان می آمد مهم این بود که تو بتوانی متکلم وحده ی خوبی بشوی. برای کنفرانس دادن نمره قائل می شدند. اما وقتی دونفره مشغول بحث کردن می شدی آقای معلم می گفت: "ی دوم که دارید در مورد درس بحث می کنید، اما بهتره ساکت شید و به من گوش بدید، جواب سوال هاتون رو هم می گیرید!"

هستند وبلاگ هایی که شکل دیالوگ وار داشته باشند. مثل وبلاگ علی و مینا. وبلاگ های گروهی ای هم دیده ام که بخش نظرات شان محفل دیالوگ شده است. به نظرم وبلاگ خیلی بیش از آن چه که باید چیزی عمومی است. (خدا بسوزاند ریشه ی کسی را که از  این جمله ی من مخالفتم با شخصی نویسی را نتیجه بگیرد. دور باد!) می خواهم بگویم نوشتن دیالوگ هایی که فقط دو نفر یا نهایت هفت هشت نفر از آن سر دربیاورند چیز جالبی نیست. دوست نمی دارم. بیشتر دوست دارم یک پست من بنویسم و نفر بعدی که می آید پست بعدی را می نویسد با کلی ادله و خواندن و دیدن و این حرف ها بیاید پست بعدی را بنویسد. دقیقن مشکل آن وبلاگ های گروهی هم همین است. چت روم های نظرات شان لاسکده ای ست خند دار و بی فکرانه و...

هر چه قدر گشتم پیدا نکردم دوروبرم آدم پایه ی تحقق همچین رویایی. یعنی دوروبر من آدم هایی که حال و حوصله ی نوشتن داشته باشند کم اند و البته من متاسفانه زیادی سخت گیرم و این هم یکی دیگر از امراضی است که بهش مبتلا هستم...

پس نوشت: این که موقع خداحافظی با هر کسی می گویم: دعایم کن الکی نمی گویم که. البته آن هم برای خودش مرضی است!

مرتبط: کی الیسم به زبان ساده

 

  • پیمان ..