سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

6سالگی

۱۶
مهر

پیش نوشت: از هر چیز سفیدی که مداد توانایی لغزیدن رویش را داشت خوشم می‌آمد. صفحات سفید اول همه‌ی کتاب‌ها جولانگاه خط خطی‌های من بودند. دیوارهای رنگ پلاستیک عالی بودند. نقاشی روی دیوارهای رنگ پلاستیک لذت فوق العاده‌ای داشت. دیوارهای سفید وسوسه برانگیز بودند همه‌شان. قدم به نیم متر نمی‌رسید. ولی یادم می‌آید که یکی از آرزوهای آن روز‌هایم این بود که خانه‌ای بخرم که نقاشی کشیدن با مداد رنگی روی دیوار‌هایش آزاد باشد و توپ و تشر و کتک خوردن نداشته باشد. دفترنقاشی‌های ۶۰برگ و ۱۰۰برگ کفاف فقط ۲روز نقاشی کشیدن‌هایم را می‌دادند. کاغذهای باطله‌ی محل کار پدر که پشتشان اسناد به درد نخور حسابداری بود و طرف سفیدشان محل رویاپردازی‌های تمام شدنی من هم کفافم را نمی‌دادند. باید می‌گفتم تمام نشدنی؟! آن روز‌ها تمام نشدنی بودند. ولی حالا...
یکی از همین روز‌ها توی خرت و پرت‌های قدیمی چشمم به دفترنقاشی‌ای خورد که دیوانه کننده بود. نقاشی‌های ۶سالگی خودم بودند. نقاشی‌های من، من ِ کله پوک. سرشار بودند از چیزهایی که یک اپسیلونش را هم این روز‌ها ندارم. نقاشی‌هایی که پر بودند از چیزی به اسم خلاقیت و خنده دار بودند پاری وقت‌ها و بعضی‌هایشان سردرنیاوردنی بودند و بعضی‌‌هایشان فقط آرزوهای یک پسر ۶ساله را که دیوانه وار نقاشی می‌کشید به یادم می‌آوردند و بعضی‌‌هایشان خنگول بازی‌های یک پسربچه‌ی ۶ساله بودند... پسربچه‌ی ۶ساله‌ای که دوست داشتنی بود. مثل همه‌ی بچه‌های ۶ساله‌ی دیگر دوست داشتنی بود...
چند تایشان این شکلی‌ها بودند...:

خروس غول پیکر 

این خروس چرا این قدر غول پیکر است؟ چرا پا‌هایش آبی‌اند؟ چرا خودش نارنجی است و بالش صورتی است؟ آن دایره‌ای که کنار ساختمان از عقب خروس زده بیرون برای ساختمان است یا تخم مرغ است؟ چرا دودکش‌های خانه‌ی چند طبقه این قدر دودهای خشن بیرون می‌دهند؟ نمی‌دانم...

کلاه قرمزی 

خود کلاه قرمزی است. قهرمان روزهای کودکی و خیلی روزهای دیگر زندگیم است. این پایین آب رودخانه است؟ آن چیزی که روبه روی کلاه قرمزی است... حجله است؟ ازین حجله‌ها که سر کوچه‌ها می‌گذارند؟ بالایش چرا گل روییده؟ اصلن کلاه قرمزی را چه به حجله؟ قصه‌ی این نقاشی چی بوده؟!...

آن بابام است. مطمئنم که بابام است. مو هم ندارد. آن چیزی هم که بالای سرش بلند کرده بخاری است. چرا مثل وزنه بردار‌ها بخاری را روی سرش بلند کرده؟! این خاطره‌ی کدام روز از روزهای ۶سالگی‌ام است؟!

حیاط خانه و بشکه ی نفت

آن قطار نیست. حیاط خانه‌مان است از زاویه‌ی ته حیاط. آن بالا نرده‌های روی پشت بام است. پله‌هایی که به حیاط سرازیر می‌شوند. باغچه با درختی خزان دیده. بشکه‌ی نفت. آه... روزهایی که گاز نبود و بشکه‌ی نفت بود...

 دایناسور+صندوق پست+یک روز برفی

دایناسور. چمنزار. حوض آب. صندوق پست...
یک روز برفی.

چهارشنبه سوری 

چهارشنبه سوری است.‌‌ همان روزهایی که یاد گرفتم اسمم را هم می‌شود نوشت... یک جور امضا برای نقاشی؟!

 

جاده. کامیون‌ها. ماشین. پیمان. درخت. کیک تولد. صندوق پست. گلدان. حوض آب. پروانه‌ها. دوچرخه. رودخانه. تنهایی...

 

مرتبط: روز جهانی کودک

  • پیمان ..

دانشگاه تهران

 «آن وقت‌ها صرفه جویی عادت نبود. جزئی از زندگی ما بود. چون بدون آن دیگر از بیستم ماه به بعد آه در بساط نمی‌ماند. ما نمی‌توانستیم مثل "ف" به قول خودش اول برج کاپیتالیست باشیم. وسط برج سوسیالیست و آخر برج کمونیست. قرض هم به مزاجمان سازگار نبود. چون امکان پس دادنش نبود. حسن ماهی ۱۱۰تومان داشت و من ماهی ۱۰۰تومان. ۵۰تومانش برای کرایه اطاق می‌رفت. می‌ماند ۱۶۰تومان. جمع المال هم بودیم و باید با همین پول تمام ماه را سر می‌کردیم.

صبحانه نان و پنیر بود بدون چای. ناهار را در باشگاه دانشجویان می‌خوردیم، یک راگو یا ژیگو یا چیز دیگری از این قبیل، با یک نان بربری، تمام به ۱۲-۱۳ریال و این غذای اصلی بود. بعد از ناهار یکی دو ساعتی به گپ زدن و صحبت‌های سیاسی و اجتماعی یا شنیدن سخنرانی‌های چند نفری می‌گذشت، بعد از ظهر تا نزدیک‌های غروب توی اطاق کتاب و بیشتر رمان می‌خاندیم و معمولن وقتی توی اطاق بودیم یکی یک پتو دورمان می‌گرفتیم تا از سرما نلرزیم.

حسن یک بخاری کالری فیکس از اصفهان آورده بود که شیشه نداشت، سراسر زمستان به همدیگر نق زدیم تا دیگری آن را ببرد و شیشه بیندازد و آخر هیچ کدام نرفتیم و سرما را نوش جان می‌کردیم. این هم مثل غذا پختنمان بود. وقتی از اصفهان راه افتادیم، مامان مقداری نخود و لوبیا و چیزهای توی چمدان من گذاشت و طرز پختن آبگوشت را به من گفت و کوشیدم که به خاطر بسپارم. یک شب آبگوشت پختم تا ساعت ۱۰ توی آشپزخانه بودم. آخرش حوصله‌ام سر رفت. برداشتم آوردم توی اطاق. هیچ چیزی را نتوانستیم بخوریم. نپخته بود و گرسنه خابیدیم. کماجدان را تا دو سه روز با آب سرد و خاکس‌تر می‌شستم و همچنان چرب بود و نمی‌فهمیدم که چرا و متعجب بودم که پس توی خانه چه می‌کنند؟

خلاصه، باقی نخود لوبیا‌ها با مقداری قند و چای و کماجدان ماند تا وقتی که مامان به تهران آمد و آن‌ها را با خود به اصفهان برگرداند. این تنها غذایی بود که پختیم و دیگر توبه کردیم. شب‌ها از خیابان اسلامبول که برمی گشتیم، مشکل شام به میان می‌آمد. هر شب من و حسن به هم اصرار می‌کردیم که امشب شام را تو معین کن و هر دو می‌دانستیم که شام چه خاهد بود. به میوه فروش نزدیک خانه که می‌رسیدیم، هنوز هیچ کدام چیزی نگفته بودیم و همچنان به همدیگر تعارف می‌کردیم و بی‌اختیار به طرف هندوانه‌ها می‌رفتیم، ۱ هندوانه با ۲-۳تا نان لواش و یک سیر پنیر. این شام هر شب بود. فقط فصل هندوانه گذشت، ناچار برنامه عوض شد به نان و پنیر و حلوا ارده. و در زمستان آن قدر حلوا ارده خوردیم که من اسهال گرفتم و مریض شدم. ۱۲ اسفند به طرف اصفهان حرکت کردم و حسن تا نزدیک عید ماند. در اصفهان پس از ۱۰-۱۲روز خوب شدم.
در آن روزگار بی‌پولی چیزی نبود که آزارمان بدهد. البته بهتر است بگویم کم پولی نه بی‌پولی. زندگی کمتر جدی و بیشتر بازی شیرینی بود که هر روز از صبح تا دیروقت شب ادامه داشت. صبح که بیدار می‌شدیم خاه ناخاه مدتی کشتی می‌گرفتیم. کف اطاق گچی و فرش آن زیلویی بود که حسن آورده بود. وقتی خاک اطاق را فرا می‌گرفت و دیگر چشم چشم را نمی‌دید به ناچار کشتی تمام می‌شد...

پس از کشتی نوبت مستراح رفتن بود. یک مستراح بود و ۱۲نفر که همه تقریبن یک وقت بیدار می‌شدند و همزمان باید به دنبال کارشان از خانه بیرون می‌رفتند. پیداست که از دکان نانوایی شلوغ‌تر می‌شد. اطاق ما به حیاط پنجره‌ای داشت. ما نگاه می‌کردیم و تا یکی درمی آمد از پنجره به حیاط شیرجه می‌رفتیم و مستراح تسخیر می‌کردیم. اشکال فقط بین خودمان ۲نفر بود که اکثرن مدتی دم پنجره همدیگر را هل می‌دادیم. چند روزی همین بساط بود و بعد‌ها ساکنان خانه دم مستراح نوبت می‌رفتند و می‌ایستادند ولی به هر حال تا آخر ما سر پل خوبی برای حمله داشتیم.

پس از آن، مشکل صبحانه پیش می‌آمد. چون معلوم نبود چه کسی باید برود نان و پنیر بخرد. هر روز به همدیگر التماس می‌کردیم و بعد سر نوبت گفت‌و‌گویمان می‌شد تا دیگری را بفرستیم. اما اکثرن من مجبور می‌شدم بروم. چون حسن می‌توانست بی‌صبحانه سر کند و من نمی‌توانستم. کمتر روزی این کار‌ها زود‌تر از ساعت ۱۰ تمام می‌شد و در نتیجه هرگز ما نتوانستیم ساعت‌های اول و دوم درس در دانشکده باشیم. تازه وقتی می‌رسیدیم، ترجیح می‌دادیم توی کریدور بچسبیم به شوفاژ و بحث کنیم و در گفت‌و‌گوی دیگران بدویم. فقط در سر کلاس حقوق مدنی و یکی دو درس دیگر حاضر می‌شدیم، آن هم به این مناسبت که یا استادانش در میان درس به سیاست می‌پرداختند و پا را از خط بیرون می‌گذاشتند یا خوش سخن بودند و خلاصه درسشان به نحوی جالب بود.

بعد از ناهار در باشگاه دانشجویان، دست کم یک ساعتی دیگر به گفت‌و‌گو وجنجال‌های سیاسی می‌گذشت. آنجا مرکزی بود که دانشجویان دانشکده‌های مختلف دور هم جمع می‌شدند. همدیگر را به عضویت در حزب توده تبلیغ می‌کردند، طرح مبارزه با روسای دانشگاه را می‌ریختند و زمینه‌ی اعتصاب‌ها را فراهم می‌کردند. به همین سبب یک سال بیشتر باز نبود. سال بعد تبدیل به باشگاه دانشگاه و مخصوص پاره‌ای تشریفات، سخنرانی‌های رسمی، عروسی‌های دانشگاهیان و غیره شد و تا امروز همین است که هست. بزرگان قوم پشت دستشان را داغ کردند که دیگر لانه‌ی زنبور درست نکنند.»

به روایت شاهرخ مسکوب/ از کتاب «حدیث نفس» نوشته‌ی حسن کامشاد/ نشر نی/ صفحه‌ی ۷۲تا ۷۴

 

پس نوشت: زیاد رونویسی می‌کنم این روز‌ها. می‌دانم که خوب نیست....

  • پیمان ..

بونوئلی

۱۲
مهر

آن روز غروب خوشی زیر دلم زده بود. با اینکه دیر کرده بود ناراحت نشده بودم. شاداب و پرانرژی رفتم جلوی ۵۰تومنی روی سکوی پایین سردر دانشگاه تهران مثل‌ای کیو سان گرفتم نشستم. ۴-۵نفر دیگر کنار نرده‌ها نشسته بودند و منتظر بودند. مهم نبود. آنجایی که نشسته بودم بهتر بود. بالابلندی نشسته بودم.‌‌ همان جا ایده‌ای به سرم زد:

یک روزی یک فیلم بسازم. می‌توانم داستانش را هم بنویسم ولی فیلم نمود بیشتری دارد. قهرمان قصه خاب باشد. یکهو از خاب بیدار شود. بدود برود سوار دوچرخه‌اش بشود. پدال بزند. وجه دراماتیکش همین است. هی پدال بزند و با سرعت براند و باد سرش را نوازش بدهد. از روی جوی‌ها با دوچرخه بپرد. چراغ قرمز‌ها را با بی‌خیالی و فرض و چابکی رد کند. پدال بزند و پدال بزند. بعد برسد جلوی سردر دانشگاه تهران. نیمه شب باشد. برود جلوی عطف یکی از آن کتاب‌های پرنده. دقیقن لای درز کتاب. از آن عطف کتاب که می‌شود توی دانشگاه و محل نماز جمعه را دید. برود آنجا، پشت به خیابان بایستد و شلوارش را بکشد پایین و بعد شروع کند به ادرار کردن. (اینکه ادرار کردنش را کامل نشان بدهم یا فقط صدای پاشش و خیس شدن دیواره‌ی بتونی را نشان بدهم هر جفتش می‌تواند راضی کننده باشد). بعد کارش تمام شود. شلوارش را بکشد بالا. سریع سوار دوچرخه‌اش شود و با‌‌ همان سرعتی که آمده برگردد...

  • پیمان ..

آینه ها

۰۹
مهر

کنسرت آینه ها

- ببین هر کتاب زبانی که باز کنی اون صفحه اولش نوشته که بعد از هلو و‌های بگی‌ها آر یو؟ فاین. تنکس. اینا رو یاد نگرفتی؟
- این بچه‌ها که می‌رن کلاس زبان با شعر می‌گن آیم گوینگ تو اسکول بای باس. اونا هم اینا رو بلدن.
- اصلن هلو گفتی؟
- آره بابا. هم هلو گفتم. هم‌های گفتم. بپر تو گلو هم گفتم. نزنید تو سرم دیگه.
- چینی بود؟
- نه. هلندی بود. ننه باباش چینی بودن. این هلندی بود.
- مگه می‌شه؟
- آره بابا. مثل اون بازیکن هلندیه که قیافه ش چینیه تو تیم ملی هلند بازی می‌کنه.
- باید می‌گفتم نایس تو میت یو؟!
- نه. باید می‌گفتی نایس تو میت یو تووووو.
توی پله‌های برج میلاد همدیگر را دیدیم. همسفر سفر کرمان بودیم و از آنجا با هم رفیق شده بودیم. خرق عادت کرده بودم و داشتم با محمدرضا و صادق و محسن می‌رفتم کنسرت. دیدمش و سلام و علیک کردم. گفتم شاید او هم دارد می‌آید کنسرت همایون شجریان. گفت که‌‌ همان شب اول رفته است و کنسرت خوبی است. گفت که این همراهم خارجی است. آورده امش برویم بالای برج میلاد. بعد من را نشان پسرک چینی داد و گفت: هی ایز مای فرند. توی عمرم هر چه خارجی دیده بودم یا عرب بود یا ترک. یعنی هر خارجکی‌ای که دیده بودم زبان انگلیسی‌اش به افتضاحی خودم بود و دست و پا شکسته با هم رابطه برقرار کرده بودیم. اما این یکی خیلی انرژی داشت. با هم که دست دادیم داشت دستم را خرد می‌کرد. من هم راستش هول شدم. هول شدن نداشت. فقط گفتم هلو و‌های و ر‌هایش کردم. آن یکی رفیقش ایرانی بود. یعنی یک جوری زود‌تر از دست دادن بهم سلام گفت که حس کردم دارد می‌گوید نگران نباش. من خارجکی نیستم! چند قدم توی پله‌ها با هم حرف زدیم. پرسید که بلیط اضافه نداری؟ گفتم نه و بعد ازشان جدا شدم و صادق و محمدرضا هم شروع کردند به خندیدن...
@@@
در بالکن سالن همایش های برج میلاد نشستیم و با کمی حسرت به آن ردیف جلویی‌های طبقه‌ی پایین (بلیط گران قیمت‌ها) نگاه کردیم. روی سن روی پرده تصویری از گنبد سلطانیه جزء ثابت دکور بود. نمادی از ایران... توی بوفه‌ی سالن همایش‌ها تخمه سیاه نمی‌فروختند. زالزالک هم همین طور. قبل از کنسرت به زیارت دستشویی سالن همایش‌ها رفتیم تا ۲ساعت بی‌استرس به نواختن و خاندن گوش بدهیم. من یک مشکلی با این همایون شجریان دارم. یعنی با باباش هم همین مشکل را دارم. مشکل من با باباش خیلی جدی‌تر است. این است که بعضی وقت‌ها نمی‌فهمم چی می‌خانند. یعنی وضوح صدایشان به صفر میل می‌کند و بمی صدایشان به بی‌‌‌نهایت. بعد خب از بس هم هواخاه دارند آدم رویش نمی‌شود بگوید این چی می‌گه بابا. اولین آهنگ کنسرت تجلی‌گاه این مشکل من بود. جایی که چیز زیادی از آواز خاندن‌های همایون شجریان دستگیرم نشد و فقط بیت آخر را که آرام می‌خاند فهمیدم: این سبزه که امروز تماشاگه ماست/ تا سبزه‌ی خاک ما تماشاگه کیست...
ولی سهراب پورناظری فوق العاده بود. دیدن کنسرت (مخصوصن از نوع سنتی) با شنیدن خود آهنگ‌ها خیلی توفیر دارد. وقتی می‌بینی که سهراب پورناظری آن چنان رندانه تنبور را به دست می‌گیرد و از دو تا سیم آن، چنان نوا‌ها و آهنگ‌های طرب انگیزی بیرون می‌کشد که خودش هم می‌رود توی حس و لولی وشی می‌شود و با تمام وجود می‌نوازد، وقتی می‌بینی که یک عدد کوزه‌ی ناقابل در پیش بردن نواهای یک آهنگ چه نقشی دارد. وقتی می‌بینی هر آهنگی از کدام ساز درمی آید و می‌بینی که برای پیش بردن آهنگ چه طور دف نواز و سنتورزن و تنبک زن و کمانچه نواز به همدیگر پاس می‌دهند و چطور با هم دیگر ساز می‌زنند...
سهراب پورناظری بود و تنبور زدن و توی حس رفتن و سر تکان دادن و موی سر پریشان کردن و بعد کمانچه به دست گرفتن و تکنوازی کردن و زیر و بالا کردن کمانچه و بعد آهنگ بی‌کلام از عشق و‌های های کردن و هو هو گفتن و...
آهنگ پرشور «هفت دریا» را که خاندند و نواختند کل سالن یک پارچه دست می‌زدند و آن جلویی‌ها دسته گل می‌بردند. همه زمزمه می‌کردند که مرغ سحر مرغ سحر... اما آهنگ افتخاری همایون شجریان مرغ سحر نشد. راستش دوست داشتم یک کلمه حرف می‌زد که مثلن فلان آهنگ را فلانی ساخته و یا چه می‌دانم یک خاطره‌ای از ساختن فلان آهنگ تعریف می‌کرد. ولی به غیر از هنرش (خاندن) هیچ گپ اضافه‌ای نزد.
بیرون که آمدیم قرص ماه شب چهارده بالا‌تر از نوک برج آسمان را روشن کرده بود. روشنایی‌های شهر از همه طرف سوسو می‌زدند. ماشین‌ها توی بزرگراه مثل یک رودخانه در حرکت بودند. شب آرام و خنکی بود...

  • پیمان ..

 خانواده ی پاسکوال دو آرته/ نوشته ی کامیلو خوسه سلا/ ترجمه ی فرهاد غبرایی«یک روز به نظر می‌رسید سنگ از رفتنم آن قدر غصه دار است که نتوانستم مقاومت کنم و برنگردم و رویش ننشینم. سگ با من به عقب برگشت و سرجایش نشست و دوباره به من زل زد. حالا می‌فهمم که چشم‌هایش مثل چشم کشیشی بود که به اعتراف گوش بدهد، درست نگاه اعتراف بگیر‌ها را داشت که خونسرد وارسی می‌کنند. چشم‌های سیاهگوش را داشت و نگاهی که می‌گویند سیاهگوش به آدم می‌اندازد... یکهو لرزه‌ای به سر تا پایم افتاد. مثل جریان برق بود که می‌خاست از دستم بیرون بزند و به زمین برسد. سیگارم خاموش شده بود تفنگ تک لولم بین زانو‌هایم بود و من داشتم دستم را به آن می‌مالیدم. سگ همین طور برّ و بر به من زل زده بود. انگار که هرگز مرا ندیده. انگار می‌خاهد هر آن به چیز وحشتناکی متهمم کند. وارسی کردنش خونم را در رگ‌هایم به جوش آورد. آن قدر که فهمیدم لحظه‌ای که مجبور به تسلیم شوم نزدیک است. هوا گرم بود. گرما خفه کننده بود و چشم‌هایم زیر نگاه خیره‌ی حیوان که مثل چاقو تیز بود داشت بسته می‌شد. تفنگم را برداشتم و شلیک کردم. دوباره فشنگ گذاشتم و دوباره شلیک کردم. خون سیاه و لزج سگ آهسته روی زمین پخش شد.» ص۲۶ و ص۲۷
@@@
اولین ترجمه‌ای که از فرهاد غبرایی خاندم «سفر به انتهای شب» بود که فوق العاده بود و هنوز شیرینی خاندن تک تک صفحاتش زیر زبانم است. «خانواده‌ی پاسکوال دوآرته» دومین ترجمه‌ای بود که از او می‌خاندم و باز هم به روح فرهاد غبرایی دست مریزاد فرستادم. یک روایت ۱۸۰صفحه‌ای از نفرت. یک روایت خالص و بی‌شیله و پیله و بی‌ادا اصول از نفرت که تکان دهنده بود. بعد از مدت‌ها کتابی پیدا شد که برای خاندنش احتیاج به سعی و تلاش برای تمرکز کردن نداشتم. یادم آمد که یک کتاب خوب می‌تواند تو را از خودت بگیرد و مجبورت کند که فراموش کنی که در چه منجلابی هستی و به یک منجلاب دیگر که مبهوت کننده است بیندازد. داستان زندگی پاسکوال دو آرته، یک جنایت کار روستایی از اسپانیای دهه‌ی ۱۹۴۰ که ۳نفر را می‌کشد و به مادر خودش هم رحم نمی‌کند. نه. قصه اصلن پلیسی و مثل این فیلم‌های جنایی مسخره‌ی آمریکایی نیست. کتاب مجموعه اعترافات خودنوشته‌ی پاسکوال دوآرته است که در زندان و در روزهای پیش از اعدام نوشته. قصه‌ی یک خانواده‌ی درب و داغان. اعترافات آدمی که اصلن شرایط خوبی ندارد. و خونسردی او در تعریف کردن قصه‌های زندگی‌اش... کتاب کوتاهی بود که بدجوری من را گرفت. از نظر زمانی همزمان با بیگانه‌ی آلبر کامو در اسپانیا چاپ شده. به خاطر همین خیلی زیاد با آن مقایسه می‌کنندش. راستش من از خانواده‌ی پاسکوال دوآرته بیشتر خوشم آمد حتا. خالص‌تر بود.
کتاب را از کتابخانه‌ی دانشگاه گرفتم. چاپ قدیم بود و هم سن و سال خودم. چاپ سال ۱۳۶۹ از نشر شیوا که بعید می‌دانم دیگر وجود خارجی داشته باشد. نشر ماهی چاپ‌های جدیدش را در قطع جیبی تجدید چاپ کرده.

  • پیمان ..

سربالایی

۰۷
مهر

انگار کن تو سربالایی‌های دیلمان نیسان آبی پرادو را بگیرد. یا پراید مدل ۷۶ توی سربالایی کوهین ۱۲۰تا برود و برای ماکسیما نوربالا بزند. همچین حسی. تخیلی بودنش هیچ وقت باورم نشده. امروز باز هم چوبش را خوردم.
کرم سربالایی داشتن از آن کرم هاست که از سرم نیفتاده هنوز. سربالایی که می‌بینم هوس می‌کنم تیز‌تر بروم. هوس می‌کنم سربالایی بودن سربالایی را به چپم حساب کنم و بگویم چیزی نیستی تو که. هوس می‌کنم سربالایی بودن و سخت بودن را ناچیز فرض کنم و با قدرت تمام پیش بروم و کم نیاورم... اصلن کم آوردن توی سربالایی از فوبیاهای من است.
دوچرخه‌ی ۲۶ کلاس سوم راهنمایی‌ام را برداشته بودم و زده بودم به سرخه حصار. پستی بلندی داشت. می‌رفتم. تو سربالایی‌ها پا می‌زدم و توی سرپایینی‌ها هوای خنک صبحگاهی عرق صورتم را خشک می‌کرد. خیلی وقت بود که پدر و پسری جلویم می‌رفتند. حال و توان سبقت گرفتن را نداشتم. پسر سوار یک دوچرخه‌ی کورسی بود و پدر هم سوار کوهستانی که میلیونی می‌ارزید. از من فاصله گرفته بودند. تا که به یک سربالایی تیز رسیدند و دیدم که سرعتشان کم شد. کنارشان هم یکی از این موتور فاق خوشگله‌های ریقوی دنده اتومات می‌رفت. آرام می‌رفت یا که زاییده بود نمی‌دانم. ما به همه گفتیم زاییده بود. شما هم بگو زاییده بود. کرم سربالایی در خونم لولید. شروع کردم به پا زدن. باید دور می‌گرفتم. ایستادم و با تمام وزنم شروع کردم به پا زدن. پا زدم و سرعت گرفتم. به‌شان رسیدم. همچون صاعقه از بین آن دو تا و موتوریه سبقت گرفتم. یک لحظه احساس قدرت کردم. آن‌ها داشتند شتاب منفی می‌گرفتند و سرعتشان رو به صفر میل می‌کرد. ولی من داشتم شتاب مثبت می‌گرفتم...
ازشان رد شدم. به انتهای سربالایی رسیدم و آنچه که نباید می‌شد شد: بریدم. سربالایی تمام شده بود و جاده صاف شده بود. ولی نمی‌توانستم حتا یک پدال بزنم. خون توی سرم با بیشترین فشار می‌چرخید. حس می‌کردم توی مغزم توپ شیطانکی هست که هر لحظه می‌خاهد از یک نقطه‌ی مغزم بیرون بزند. سرم درد گرفته بود. پاهام نمی‌توانستند پدال بزنند. به طرزی عجیبی تند تند نفس می‌زدم. ایستادم و دوچرخه را زدم روی جک و بعد ولو شدم روی زمین. پدر و پسر قید دوچرخه سواری را زده بودند. پیاده شده بودند و دوچرخه به دست داشتند سربالایی را بالا می‌آمدند. کمی به من مانده سوار دوچرخه‌شان شدند و رفتند. من اما هنوز داشتم تند تند نفس می‌زدم...
عقده‌ی سربالایی دارم من... و این عقده درمان پذیر نیست انگار. آخر هر چه قدر هم که آخرش بد ضایع شدم باز آن شیرینی لحظه‌ی شتاب منفی و شتاب مثبت زیر زبانم است...

  • پیمان ..

Unknown

۰۲
مهر
پرچم سرخ رو دوباره بایست گرفت بالا و زیر علمش سینه زد... گه خوری اضافه بوده پایین گذاشتنش... سرنیزه‌ی پرچم سرخِ داس و چکش برای جر دادن هدف زیاد داره...
  • پیمان ..