خ
زنیکهی توی رادیو دارد روزم را مگسی میکند. با آن صبح به خیرگفتنهای مثلن پرانرژی و خندههای مستانهاش صبحم را به گه کشیده. سرم به دوار افتاده. میخواهم بالا بیاورم. موبایل لعنتیام شارژ ندارد که باهاش آهنگ گوش بدهم. تا خود غروب هم باید دوام بیاورد. مجبورم صدای این زنیکه را به جان بشنوم. انگار یکی دارد نوازشهای آن چنانیش میکند که این طور میخندد...آسمان گهمرغی است. نور فلوئورسنتی چراغهای اتوبوس رو آدمهای خاکستریش میریزد. آن وسطهای اتوبوس انگار تاریک است و بیرون هم همه چیز قهوهای شده است. کاپشن نپوشیدهام. قدبازی درآوردهام. میخواستم بگویم خیلی جوانم. میخواستم بگویم از این هوا و سرما و باران هیچ باکیم نیست...از خانه که زدم بیرون باد تو گوشم سیلی زد و سرماش را تو تنم انداخت. محل نکردم. لج کردم. برای اینکه به آسمان لعنتی بگویم از بارانت هیچ ترسی ندارم تاکسی سوار نشدم. حال و حوصلهی قدم زدن زیر باران را نداشتم. فقط میخواستم به آسمان ثابت کنم که از بارانش و از خیس شدن هیچ ترسی ندارم.تمام راه تا سهراه تهرانپارس را پیاده رفتم. دلیم دلیم رفتم. بیست دقیقه طول کشید و تو این بیست دقیقه ابرها لحظه به لحظه کبودتر شدند. . اما نترکیدند. همین که پا به اتوبوس گذاشتم ترکیدند. اول آسمان غرمبه شد. من نشستم رو همین صندلی کنار پنجره. بعد ابرها انگار که یبوست داشته باشند و اول چند قطره خون ازشان برود، قطرههای کثیف و گلی باران را به شیشههای پنجره شتک زدند. من داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم. به خودم میگفتم: الان باید یاد یک چیزهایی بیفتی. یاد یک سری خاطرات نوستالژیک بارانی. ولی یاد هیچ چیزی نیفتادم.
بیرون پر از آدم بود. مرد و زن و دختر. دخترهای خوشگل و ژیگول. دخترهی ماچه الاغ کلاسورش را سایهبان صورتش کرده بود که باران نزند به صورتش. یک پا عروسک بود برا خودش. یعنی خودش را عروسک نموده بود. عین سگ میترسید آب روغن صورتش قاطی شود. زور زدم نگاهش نکنم. به مردها نگاه کردم. به آسفالت خیابان نگاه کردم که باران خردخرد خیسش می کرد. به راهروی اتوبوس نگاه کردم که نور فلوئورسنتی مهتابیها سردش کرده بودند. احساس سرما کردم. به همان بیرون نگاه کردم. چشمم افتاد به یک دختر دیگر. زور زدم پیش از آن که خوشگلیاش تو ذهنم ثبت شود به چیز دیگری نگاه کنم. سرم بدتر به دوار افتاد. یادم آمد تا خود انقلاب و بعد تا خود غروب باید با خودم از این کشتیها بگیرم... بعد یادم آمد که ابرها به محض اینکه من سوار اتوبوس شدم شروع به باریدن کردند. تو دلم یک نموره حال کردم. از قدبازی ام هم خوشم آمد. به خودم گفتم: آسمون ازم گرخید، جرئتشو نداشت حالمو بگیره...بعد خواستم بگویم: خدا منو دوست داره...اما زنیکهی توی رادیو مگر میگذارد؟ دلم میخواهد خرخرهاش را بجوم. اما هیچ کاری نمیتوانم بکنم. و این بیقرارم میکند. دستهام به پرکش میافتند. یاد تمام کلاسهای درسی که میخواستم ازشان فرار کنم بزنم از کلاس بیرون اما مجبور بودم بنشینم پشت نیمکت تو ذهنم زنده میشود. و دستهام بی قرارتر از هر عضو بدنم میشوند...دستهام را به هم میمالم. دستهام داغند. شاید تب دارم... اما داغیشان به نظر خودم بیشتر به خاطر این است که میخواهند یک کاری کنند. ولی هیچ کاری نمیتوانند بکنند.
زنک خفه میشود و نوای یک آهنگ آبدوغخیاری تو اتوبوس میپیچد. از همینها که ناله میکنند صبحبهخیرایران و زرت زرت ایران من ایران من میکنند... یادم میکشد به آن روزهایی که چهقدر برایم چرت و پرت نگفتن و چرندوپرند نشنیدن مهم شده بودند. روزهایی که درجهی خلوص روز را میسنجیدم و برایم اهمیت داشت که چی میشنوم و چی میگویم...روزهایی که زجرناک بودند. هم حالم از خودمم به هم میخورد هم از دیگران. نوجوانی بود، آره، نوجوانی. دورهای که چرت و پرت گفتن اولین ویژگی آدمهاش است. و من چهقدر تلاش میکردم که چرندوپرند نگویم...چه قدر تلاش میکردم برای افزایش درجه خلوص روزم آدم باشم...
همینطور به پنجره به منظرهی از پشت قطرههای شتکزده زل زدهام. تصاویر تکراری هرروزه گیرم با لنزی جدید میآیند توی قاب پنجره و میروند... باید کاری کنم. همینطور نشستهام زل زدهام به بیرون گوش سپردهام به این آهنگ آبدوغخیاری و آن زنیکهی ننهقمر که چی شود؟ حس میکنم دارم لحظههام را حرام میکنم. حس میکنم خون جوشان جوانیام دارد الکی بی هیچ دلیلی تو این اتوبوس تو این زندگی هدر میرود.
بغل دستیام خیلی گنده است. انگار هرچی خورده نریده. پک وپهن هم نشسته است. شانههاش چسبیده به شانههای من است. دست به سینه نشسته است. سرش یکبری کج شده. چشمهاش بسته و دهنش بازمانده. بهش حسودیم میشود. یک کاری دارد میکند. میخوابد. یعنی یک کاری کرده است. از خوابش زده است و حالا دارد به خاطر آن کار کمبود خوابش را جبران میکند. چه کار کنم من؟ الکتریسیته و مغناطیس بخوانم؟ تعادل و خرپا و ماشینها را بخوانم؟ فضیلتهای ناچیز بخوانم؟ حال خواندن هیچ چیزی ندارم. آن هم با این نور سردی که از پنجره و راهروی اتوبوس میریزد روی من. حس میکنم هیچ وقت حال انجام کاری نداشتهام.
فقط زل میزنم به بیرون.
یارو بخاری را روشن میکند. یکی از دریچهها زیر صندلیام است. گرمای نرم میپیچد تو پروپام. و من همانطور کیفم را گذاشتهام روی پاهام، دست هام را به هم چفت کرده به بیرون زل زدهام. حس میکنم تنها کاری که الان میتوانم بکنم همین است: زل زدن.
وا میدهم. سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی و از بالای دماغم به بیرون نگاه میکنم. زنک چیزهایی میگوید. گوش میکنم و به به این فکر میکنم که انگار چند روز پیش بود که من برای لج کردن با آسمان کاپشن نپوشیده از خانه زدم بیرون. خیلی دور است. زنک دعوتم به شنیدن آهنگی دیگر میکند. گوش میدهم... وا میدهم و منفعلانه نخ لحظهها را میگیرم و مثلن میروم...
نهایت ... بود.