سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

برای دوستی که دارد می‌رود بهترین هدیه دلار است. یک اسکناس صد دلاری، هر چند ماندگار نیست، اما به دردبخورترین است. به خصوص در سال‌های اخیر که حتی دلار هم دیگر در اختیار ما معمولی‌ها قرار نمی‌گیرد. ولی اوضاع مالی خودم اجازه نمی‌داد که برای حامد دلار بگیرم. حامد یکی از بهترین همسفرهای من بود. حالا که ۴ سال است دیگر در خاک ایران پرسه نمی‌زنم سفرهای‌مان خیلی خاطره شده‌اند. ما با هم قله‌ی بینالود را فتح کردیم، تا گرمای جیرفت رفتیم، دریاچه‌ی وسط کویر لوت را با آسمان پرستاره‌اش به تماشا نشستیم، درخت‌های مقدس زیادی را لمس کردیم، به زیارت پیر شالیار در هورامانات رفتیم و شبی تمام بارانی را در ساحل تبن تاب آوردیم. حامد غرغرو نبود. صبور بود. کسی بود که بعد از ۱۲۰۰ کیلومتر رانندگی یک‌کله که خستگی همه‌ی هم‌سفرها را مگسی کرده بود، سفره پهن می‌کرد، پیک‌نیک را به راه می‌کرد، برنج می‌پخت و شامی شاهانه را برایت فراهم می‌کرد. موضوع می‌انداخت وسط تا من و حمید توی ماشین دقایق زیادی کل کل اطلاعات عمومی بیندازیم با همدیگر و او همان عقب ماشین به کل‌کل‌مان توی دلش بخندد. پایه‌ی کوره‌راه‌ها و جاده‌های ناشناخته هم بود. آن جاده‌ی هایقر تا جم را که سر همه تپه‌کتل‌ها به خاطر ارتفاع پایین کیومیزو باید از ماشین پیاده می‌شد تا کف ماشین گیر نکند فکر نکنم هرگز فراموش کند. یک ویژگی خوب دیگر هم داشت: آدم‌ها را همان جور که هستند می‌پذیرفت. در بند این نبود که چیزی یادشان بدهد یا آزارشان بدهد تا مثلا قوی‌تر شوند. مرد کوه بود و هم‌زمان حواسش هم بود که توی کوه اذیت نشوی. این نبود که فقط راه خودش را برود و تو را یشرکش کند. 
این که هم‌‌سفر هزاران کیلومتری‌ام حالا دارد می‌رود مسلما برایم ناراحت‌کننده است. یاران چه غریبانه رفتند از این خانه‌ی کویتی‌پورم الان من...
خیلی کلنجار رفتم که وقتی نمی‌توانم دلار بدهم به عنوان توشه‌ی ره، چه بدهم به حامد. آخرش به هامر اسبا‌ب‌بازی‌ام رسیدم. چه آن زمان که سفیدبرفی را داشتم و چه زمانی که کیومیزو را، همیشه روی داشبود با چسب دوطرفه می‌چسباندمش که جلوی چشمم باشد. یادم بیاید که من رویای ماشینی خوب و همه جا برو را دارم. جلوی چشمم باشد که آرزویم را فراموش نکنم. یک موقع یادم نرود که من بیش از این حرف‌ها هستم. یادم نرود که من آرزوهایی بزرگ‌تر دارم و دلم می‌خواهد جهان را بیشتر کشف کنم. آن هامر اسبا‌ب‌بازی برای من خیلی نمادین بود در تمام این سال‌ها. شیشه‌هایش دفرمه شده بودند. زیر آفتاب ایران که مانده بود شیشه‌های پلاستیکی‌اش ذوب و کج و کوله شده بودند. اما بدنه‌ی فلزی‌اش تاب آورده بود. همین دفرمه شدن شیشه‌ها هم برایم نماد شرایط سخت زیستن در ایران بود. یادم نیست از کجا سروکله‌اش پیدا شد. ولی از دل یک رویا برآمد. این‌که من باید بیش از این‌ها باشم و این ماشین ضعیف فعلی لایق من نیست (آن موقع پراید داشتم). این‌که باید ماشینی داشته باشم که آخ نگوید. به هیچ مسیری نه نگوید. توانمند باشد. توانگر باشد. توانگر باشم. بزرگ باشد و بزرگ باشم. 
کیومیزو را که فروختم و ماشین جدیدم (اسمش را گذاشتم آخرش ین‌یانگ. چون کله‌اش سیاه و بدنه‌اش سفید است) را خریدم دیگر هامر را روی داشبود نچسباندم. دقیقا نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. موقع فروش کیومیزو آخرین جزئی که مال من بود و از کیومیزو جدا کردم همین هامر بود. تا لحظه‌ی آخر روی داشبود چسبانده بودم. دلم نیامد به صاحب جدید بدهمش. به نظرم صاحب جدیدش نمی‌فهمید این هامر را. ولی روی داشبورد ماشین جدید هم نچسباندمش. راستش نومید شده‌ام. آن موقعی که این هامر اسباب‌بازی را خریدم در نیمه‌ی اول دهه‌ی بیست از زندگانی‌ام بودم و انگار همه چیز دست‌یافتنی و زمان باقی‌مانده خیلی طولانی بود. حالا در نیمه‌های دهه‌ی سی هستم و حس می‌کنم زمان ذوب که نه، جلوی چشمانم بخار می‌شود. یکهو نومید شدم. وقایع این سال‌ها هم بوده. گفتم نمی‌شود. حداقل این‌جا نمی‌شود. در این جاده‌ها نمی‌شود. رویایم دور شده بود و دوردست شدنش برایم آزاردهنده. درهای هامر را باز کردم گذاشتمش روی میزم. کنار اشیایی که یادگاری هستند: کاغذ پاپیروسی که تهمتن از آمریکا آورده بود،‌ تندیس یک جایزه‌ی داستان‌نویسی، عروسک لاک‌پشتی که از لبنان برای خودم خریده بودم، آونگی که یار برایم خریده بود و... 
گفتم این هامر توی جیب جا می‌شود. اضافه‌بار چمدان نیست. توی تمام سفرهای دور و درازمان با حامد جلوی چشم جفت‌مان بوده. نماد آرزوهای بزرگ من هم هست: دنیا را بیشتر در آغوش کشیدن... حالا که خودم نتوانسته‌ام، حداقل این هامر برایش در سرزمین جدید خوش‌یمن باشد تا او بتواند رویاهای بزرگ را اجرایی کند... با همدیگر خداحافظی کردیم. قرار گذاشتیم که المپیک ۲۰۳۲ را در کنار هم از نزدیک به تماشا بنشینیم. امید که این هامر زردمبو برای‌مان راه بگشاید...
 

  • پیمان ..

توی درس‌های تاریخ به ما گفتند که انقلاب صنعتی باعث رشد و ترقی اروپا شد. سال‌ها طول کشید تا بفهمم که نخیر، یک سری دلایل خیلی مهم‌تر هم وجود داشته. حتی شاید بشود گفت که انقلاب صنعتی هم معلول همین اتفاقات و تغییرات بوده. اما خب، همان ذهنیتی که تلقی‌اش از شهر، ساختن پل ماشین‌رو و اتوبان و تلقی‌اش از پیشرفت و توسعه، ساختن ماشین و سوارش شدن در حد مرگ است احتمالا از پیشرفت غرب هم فقط ماشین بخارش را دیده و فهمیده. همان را هم آورده توی کتاب‌ درسی‌ها تا مردمش هم مثل خودش فکر کنند.

اما چیزی که اروپا را جلو انداخت، نظم وستفالیایی بود. بعد از سی سال جنگ‌های خونین مذهبی و قومیتی سران اروپایی در وستفالیا دور هم جمع شدند، قلمروهای خودشان را تعیین کردند،‌ گفتند که دیگر به خاطر مذهب و دین با هم نجنگیم و ملاک مشروعیت‌مان هم همان مردمی باشند که توی قلمروهای‌مان هستند. از آن‌ها مالیات بستانیم و به همان‌ها جواب بدهیم و به همدیگر نپریم این‌قدر. بس است. نظم وستفالیایی، کشورها را به وجود آورد. مفهوم دولت-ملت را به وجود آورد. مفهوم مرزهای دقیق را به وجود آورد. در سایر نقاط جهان هم مرز وجود داشت. اما مرزها دقیق نبودند. سرحدات بودند. یک سری سرزمین‌های میانه وجود داشتند. اما اروپایی‌ها مرز دقیق را به وجود آوردند و دولتی را که با مردم داخل مرزهایش معنا پیدا می‌کرد. اولین کشورها در اروپا به وجود آمدند.

کشورها به مدد کار مردمان‌شان قدرت پیدا کردند. با هم وارد رقابت اقتصادی شدند. تولید را افزایش دادند. انقلاب صنعتی را به راه انداختند. برای تامین منابع اولیه به سایر نقاط جهان یورش بردند. نظام استعمار را به وجود آوردند. برای این‌که بین خودشان جنگ نشود سرزمین‌های مستعمره را مرزبندی کردند تا همه جای جهان تقریبا به مساوات بین‌شان تقسیم شود.

اما باز هم به دلایلی دیگر مجبور شدند که با هم بجنگند. این بار چون سایر نقاط جهان هم جزء قلمروی‌شان بود، جنگ‌های بین خودشان تبدیل به جنگ‌های جهانی شد. بعد از جنگ‌های جهانی مستعمره‌ها شروع به انقلاب کردند و خواستار استقلال شدند. کشورهای استعمارگر هم گفتند که اداره‌ی این مستعمره‌ها سخت است. پس به این فکر کردند که نظم وستفالیایی بین خودشان را در تمام جهان گسترش بدهند، شاید که جهان مثل اروپا رو به پیشرفت و ترقی برود. باید که جهان هم تابع نظم وستفالیایی در می‌آمد و در‌آمد. مرزهای مستعمره‌ها که مشخص بود. همان‌ها را دقیق‌تر کردند. غیرمستعمره‌ها را هم مرزکشی کردند و جهان امروز را تشکیل دادند. جهان مرزها، جهان کشورها، جهان ملت-دولت‌ها. اما…

داستان این‌جا بود که مرزهای بین کشورهای اروپایی طی یک فرآیند چندصدساله به قوام رسید. در اروپا کشورها بر اساس قومیت‌ها به خوبی تفکیک شده بود. اما برای کشورهای قرن بیستمی این اتفاقات نیفتاد. بسیاری از مرزها از وسط قلمرو قومیت‌ها گذشت. نصف یک قومیت افتاد یک کشور دیگر. مشکل دیگر حکومت مرکزی بود. کشورهایی که در آسیا و آفریقا ایجاد شده بودند چندقومیتی بودند و حکومت مرکزی نمی‌توانست آن‌جور که حکومت در کشورهای اروپایی اعمال قدرت می‌کرد باشد.

هفته‌ی پیش کتاب «قدرت جغرافیا»ی تیم مارشال را خواندم. قبلا از او کتاب «جبر جغرافیا» را خوانده بودم و بسیار لذت برده بودم. «قدرت جغرافیا» ادامه‌ای بر کتاب جبر جغرافیا بود. یک جورهایی هم به روزرسانی کتاب جبر جغرافیا بود و هم تمرکز بیشتر بر چند کشور خاص مثل ایران و اتیوپی و یونان و اسپانیا و ترکیه و استرالیا و عربستان و البته یک جغرافیای سیاسی جدید دیگر: فضا. فصل آخر کتاب در مورد رقابت بر سر تسلط بر فضا بود و این‌که آیا نظم وستفالیایی قابلیت اجرا در فضا و سایر کره‌ها مثل مریخ را دارد؟ اما چیزی که توی کتاب «قدرت جغرافیا» توجهم را خیلی جلب کرد، همین بحث قومیت‌ها، جدایی‌طلبی‌ها و کشمکش‌های کشورهای مختلف برای برقراری نظم وستفالیایی بود. نمونه‌های سایر نقاط جهان راهکارهای متفاوتی را توی ذهنم ایجاد کرد.

چند هفته‌ی پیش که پاکستان در پاسخ به اقدامات نظامی ایران در خاک پاکستان، یک روستای مرزی ایران را هدف قرار داد و چند خانواده را کشت، مسئولان کشور به راحتی گفتند که افراد کشته‌شده از اتباع غیرایرانی بودند و قضیه را زیرسبیلی رد کردند. توی فضای مجازی اعتراضاتی صورت گرفت در مورد این‌که دولت ایران به خیلی از بلوچ‌های مدعی تابعیت ایرانی شناسنامه نمی‌دهد و حالا هم از بار مسئولیت فرار کرده است. توی قانون مادر ایرانی‌ها هم بیش از نصف متقاضیان در استان سیستان و بلوچستان بودند و چهار سال بعد از لازم‌الاجرا شدن قانون، هیچ فرزند مادر ایرانی‌ای در استان سیستان و بلوچستان شناسنامه نگرفته است. برخی می‌گویند که بلوچ‌ها جدایی‌طلبند و می خواهند کشور خودشان را تشکیل بدهند. چون همان‌قدر که در ایران محرومند در پاکستان هم محرومند. اما خب، اگر بلوچ‌ها بخواهند کشور بشوند، کردها هم می‌خواهند، عرب‌های خوزستان هم می‌خواهند، ترک‌های آذربایجان هم می‌خواهند، ترکمن‌های خراسان شمالی و استان گلستان هم می‌خواهند، گیلانی‌ها هم می‌خواهند و… قصه‌ای که فقط مختص ایران و پاکستان و عراق نیست، حتی در ناف اروپا هم همچه داستان‌‌هایی وجود دارد.

به شیوه‌ی ترکیه‌ی آتاتورکی

ترکیه کشور بغل‌دستی‌مان تاریخ عجیبی دارد. وقتی بساط امپراتوری عثمانی برچیده شد،‌ سرزمین‌های تحت سلطه‌ی این امپراتوری به کشورهای مختلفی تبدیل شد: عراق، سوریه، عربستان و ترکیه. ترکیه دیگر عثمانی نبود. ترکیه‌ی جدید هویت خودش را بر اساس قوم ترک تعریف کرد. خط را از عربی به لاتین تغییر داد تا از اسلام و دین هم جدا شود و به یک ملت-دولت امروزی تبدیل شود. اما مشکل این‌جا بود که در جغرافیای خاورمیانه و آسیای غربی، اقوام درهم‌تنیده‌تر از این حرف‌ها هستند. ترکیه که تشکیل شد، صدها هزار نفر یونانی و ارمنی و میلیون‌ها کرد در داخل مرزهایی که برای ترکیه تعیین شده قرار گرفته بودند. راه‌کار ترکیه برای یکسان‌سازی قومیتی چه بود؟ یونانی‌ها را اخراج، کردها را سرکوب و ارمنی‌ها را از صحنه‌ی روزگار محو کرد و البته که هر کدام از این راه‌حل‌ها خاص کشور ترکیه هستند.

اخراج یونانی‌های ترکیه

«در جنگ جهانی اول، یونان تا سه سال اول کشوری بی‌طرف بود. سرانجام در حمایت از متفقین وارد جنگ شد و کل ارتش خود را به جبهه‌ی مقدونیه فرستاد تا در کنار نیروهای بریتانیایی، فرانسوی و صرب بجنگند و به شکسن خط دفاعی بلغارستان کمک کنند. این مشارکت باعث شد یونان در کنفرانس صلح پاریس جایگاهی به دست آورد که از آن همچون سکوی پرش دیپلماتیک برای دستاوردهای ارضی بیشتر، از جمله شهر بندری سمورنا (ازمیر کنونی) در ترکیه استفاده کرد. در سال ۱۹۱۹ نیروهای یونانی در سمورنا پیاده شدند که به عنوان پاداشی برای پیوستن به متفقین به آتن واگذار شده بود. در آن زمان جمعیت قابل توجهی از یونانی‌زبان‌ها، هم در سواحل سمورنا و هم در مناطق داخل آن ساکن بودند. با اشغال قسطنطنیه توسط نیروهای متفقین، ناسیونالیست‌های یونان سمورنا را به عنوان پله‌ای برای تصرف پایتخت عثمانی و احیای امپراتوری بیزانس می‌دیدند.

در مقابل، ناسیونالیست‌های ترک ورود نیروهای یونانی را همچون شلیک آغاز جنگ استقلال خود می‌دیدند و در تابستان ۱۹۲۲ ارتش ترکیه به رهبری مصطفی کمال (آتاتورک)، یونانی‌ها را که حسابی تا مناطق داخل پیشروی کرده بودند تا ساحل تعقیب کردند و به شدت عقب راندند. جنگ با ورود نیروهای آتاتورک به سمورنا به پایان رسید. سمورنا اما پس از آن در شعله‌ها سوخت، ده‌ها هزار نفر کشته شدند و شهر همراه با رویاهای یونانی برای بازسازی امپراتوری بیزانس به خاکستر تبدیل شد.

یونانیان ترکیه منتظر نماندند تا سیاستمداران در مورد آینده‌ی آن‌ها تصمیم بگیرند. قتل عام غیرنظامیان و ویران کردن روستاها باعث شد حداقل یک میلیون نفر از آن‌ها ماه‌ها قبل از پیمان لوزان (۱۹۲۳) از منطقه فرار کنند. یونان و ترکیه طبق این پیمان مبادله‌ی اجباری جمعیت انجام دادند. چرا که هر دو کشور اعلام کردند که نمی‌توانند حفاظت از اقلیت‌ها را تضمین کنند. در مجموع حدود ۱.۵ میلیون ارتدوکس یونانی ترکیه را ترک کردند و تقریبا ۴۰۰ هزار مسلمان به ترکیه رفتند.» ص ۱۸۶

یکی از نکات جالب این تبادل جمعیت شاید این باشد: در یونان مسئول اسکان جمعیت میلیونی یونانی‌های اخراج شده یک نویسنده‌ی مشهور یونانی بود به نام نیکوس کازانتزاکیس  که در آن زمان یکی از مدیران وزارت رفاه اجتماعی یونان بود.

نسل‌کشی ارامنه

«آتاتورک فهمید که زبان، فرهنگ است. او تلاش کرد فرهنگی جدید، نه بر اساس امپراتوری عثمانی چند قومی و چند زبانه، بلکه بر اساس ترک بودن بنا کند. بخشی از این «ترک‌سازی» ترکیه نابود کردن جوامع ارمنی بین سال‌های ۱۹۱۵ و ۱۹۲۳ بود. بسیاری از ترک‌ها از پای‌بندی این اقلیت به زبان و فرهنگ خود ناراحت بودند و آن‌ها را دشمن خانگی خود می‌دیدند. این نابودسازی که بیشتر در شرق آناتولی روی داد، شامل قتل عام صدها هزا رمرد در سن مبارزه و سپس تبعید اجباری جمعیت مشابهی از زنان، کودکان و افراد مسن به سمت صحرای سوریه بود؛ جایی که همگی بدون آب و غذا رها شدند…. اکثر مورخان استدلال می‌کنند که این رویدادها با دقت برنامه ریزی شده بود و به مثابه‌ی نسل‌کشی‌اند. امروزه آنکارا اذعان می‌کند که جنایاتی مرتکب شده، اما هنوز نسل‌کشی را به شدت انکار می‌کند». ص۲۱۴ و ص ۲۱۵

این برخوردی که آتاتورک با ارامنه داشت را چینی‌ها با اقلیت اویغورها داشته‌اند و جهان نمونه‌هایی از نسل‌کشی برای تشکیل یک ملت یکدست را دیده و شاید باز هم ببیند!

سرکوب کردها

«کردهای ترکیه حدود ۱۵ میلیون نفرند که تقریبا ۱۸ درصد از جمعیت این کشور را تشکیل می‌دهند. اکثر آن‌ها در نواحی کوهستانی شرق آناتولی و در جوار ایران، عراق و سوریه‌ ساکن‌اند؛ جایی که حدود ۱۵ میلیون کرد دیگر نیز در مناطق مرزی آن زندگی‌ می‌کنند… اغلب گفته می‌شود کردها بزرگ‌ترین ملت بدون کشورند. اگر ۷۵ میلیون تامیل ساکن هند و سری‌لانکا را در نظر بگیریم، این فرض به چالش کشیده می‌شود. اما منصفانه است اگر بگوییم نزدیک ۲۰۰ سال است که جنبشی برای ایجاد یک کشور مستقل کردی وجود دارد. در این مدت کردهای آناتولی با حاکمان عثمانی درگیر شده و تقریبا یکسره در شورش علیه جمهوری ترکیه بوده‌اند.

دولت ترکیه با سرکوب زبان و فرهنگ در تلاش برای ایجاد«ملتی تجزیه‌ناپذیر» به دنبال همگون‌سازی اجباری کردهای خود بود. در دهه‌ی ۱۹۲۰ در سرکوب شورشی که با ناسیونالیسم کردها در ارتباط بود، هزاران نفر کشته شدند. تنش‌ها تا دهه‌ها با ظهور گاه به گاه خشونت ادامه داشت، تا این‌که قیامی تمام‌عیار در دهه‌ی ۱۹۸۰ شکل گرفت. این شورش را حزب لنینیست کارگران کردستان (پ.ک.ک) رهبری می‌کرد که در ابتدا حامیان زیادی داشت. اما سرکوب سیاسی مخالفان حزب و اقدامات تروریستی متعدد بخش بزرگی از مردم کرد را از آن دور کرد. » ص ۲۳۱

به شیوه‌ی اسپانیا و اتحادیه‌ی اروپا

«اغلب چنین تصور می‌کنیم که در اروپا ملت‌ها و هویت‌های ملی ثابت‌اند، تا حدی به این دلیل که ایده‌ی دولت ملی در شکل مدرن آن در اروپا رشد کرده است. همچنین فکر می‌کنیم لیبرال دموکراسی در آن هنجار است. با این حال، اگر به تاریخ و جهان نگاهی بیندازیم، لیبرال دموکراسی هنوز با هنجار بودن فاصله دارد و تعریف هویت خود با دولت حاکم در کشورهایی که چندین قوم یا گروه مرزی درون یک مرز زندگی می‌کنند،‌مفهومی شکننده است. اسپانیا شاید یکی از قدیمی‌ترین کشورهای اروپایی باشد، کشوری که در دهه‌ی ۱۵۰۰ شروع به شکل گرفتن کرد، اما همیشه برای اتحاد مناطق خود حول مرکزی واحد در مبارزه بوده است. اسپانیا یکی از اعضای پرشور اتحادیه‌ی اروپا است. اما واقعیت اتحادیه، قدرت دولت‌های ملی موجود را کمرنگ و جدایی‌طلبی منطقه‌ای را تشویق می‌کند، درست همان‌طور که در کاتالونیا دیده می‌شود؛ جایی که ناسیونالیست‌ها آینده‌ای مستقل از اسپانیا اما درون اتحادیه‌ی اروپا برای سرزمین خود متصورند». ص ۳۱۱

در اسپانیا فقط کاتالان‌ها ایده‌ی استقلال ندارند. باسکی‌ها در شمال اسپانیا، اهالی شمال غربی اسپانیا و جنوب اسپانیایی‌ها هم هر کدام برای خودشان داعیه‌ی استقلال دارن. یک جورهایی وضعیت اسپانیا از منظر قومیتی شبیه ایران است. معیاری که می‌تواند این شباهت را خیلی خوب نشان بدهد نقشه‌ی راه‌اهن دو کشور است. در ایران و اسپانیا راه‌اهن ستاره‌ای است. یعنی همه‌ی راه‌ها باید از مرکز بگذرند. این اصرار بر گذشتن همه‌ی راه‌ها از مرکز یک کشور خود نشانه‌ای از مریض بودن است. کما این‌که ایران هم همین‌گونه است. کشورهایی که اتحاد مردمی بالاتری دارند شبکه‌ی راه‌آهن‌شان عنکبوتی است. فقط این‌جا یک فرقی وجود دارد. اسپانیا در اروپا قرار گرفته و در آن‌جا اتحادیه‌ای بالادست اسپانیا هم قرار گرفته‌ است که تمام کشورهای اروپایی را زیر پرچم خود دارد. این اتحادیه، اجازه‌ی خودمختاری و استقلال و رفتار ایالتی را به نحواحی جدایی‌طلب می‌دهد. کما این‌که کاتالان‌ها و باسکی‌ها کاملا خودمختارند. اما این اتحادیه حد و حدود را هم رعایت می‌کند و مواظب است که تیم بارسلونا یکهو خودش را تیم ملی کاتالانیا معرفی نکند و زیرمجموعه‌ی تیم ملی اسپانیا باشد. منتها ایران در منطقه‌ای از جهان به سر می‌برد که هر گونه خودمختاری ارضی قومیت‌ها احتمالا به نزاع و خون‌ریزی و کشت و کشتار خاورمیانه اضافه خواهد کرد و هیچ اتحادیه‌ی بالادست‌تری هم وجود ندارد.

البته که نمونه‌ی اعلای خودمختاری ولایتی، ایالات متحده‌ی آمریکا است. جایی که هر ایالت برای خودش یک ساز می‌زند، اما یک چسب لعنتی همه‌شان را به هم چسبانده تا یک کشور باشند. این چسبه دارد چه جوری کار می‌کند؟ نمی‌دانم. سوال سختی است. فقط می‌دانم که جغرفیا خیلی لعنتی‌تر از آنی است که فکرش را که می‌کنم. آن چسب آمریکایی ولایت‌ها، حتی اگر در ایران هم قابل عمل‌آوری باشد باز جغرافیا نمی‌گذارد که مثل آن‌جا اثرگذار باشد…

  • پیمان ..

هر روز صبح یک پادکست نیم‌ساعته‌ی اخبرا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش می‌دهم. اگر زمان دوچرخه‌سواری صبحگاهی دارم، هندزفری برگوش نشسته بر زین، رکاب‌زنان گوش می‌دهم. اگر هم سوار مترو هستم توی مترو و همان‌طور ایستاده و یا نشسته. اصلا حوصله‌ی رانندگی اول صبح و یا ماشین سوار شدن را ندارم. چون باید حواسم جمع باشد که به کسی نزنم یا کسی به من نزند و این نمی‌گذارد روی گوش دادن به بی بی سی تمرکز کنم و حس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام. کلا رانندگی و ماشین سوار شدن برای جابه‌جایی در شهر برایم اصلا مطلوبیت ندارد. قصد اولیه تقویت قدرت شنیدار به زبان انگلیسی است. اما خب، از نحوه‌ی روایت خبر بی‌بی‌سی انگلیسی هم خیلی خوشم می‌آید. حواسم به جانب‌داری‌های بی‌بی‌سی هست و این‌که چطور چهارچوب‌بندی می‌کند. سبک گزارش‌هایش این طوری است که یک چند جمله اخبارگو می‌گوید. بعد پاس می‌دهد به خبرنگار بی‌بی‌سی که در آن کشور خاص است. خبرنگارها با لهجه‌ی انگلیسی خاص‌ خودشان جزئیات بیشتری از خبر را می‌گویند. عاشق این لهجه‌ها هم هستم راستش. تبلیغات هم وسطش دارد که گریزی نیست ازشان.

یک دلیل دیگر که هر روز سعی می‌کنم بی‌بی‌سی انگلیسی را از دست ندهم این است که هر روز در یک نقطه‌ای از جهان سیاست‌های مهاجرتی محل بحث و جدلند. مثلا خبر امروز این بود که ای.اف.دی آلمان گفته می‌خواهد صدها هزار نفر از آلمانی‌های با پس‌زمینه‌ی غیرآلمانی را از آلمان اخراج کند. تظاهرات‌های میلیونی در شهرهای مختلف آلمان به راه افتاده و خبرنگار بی‌بی‌سی سراغ آدم‌های توی تظاهرات رفته بود و باهاشان مصاحبه هم کرده بود. پیگیری روندهای مهاجرتی و آخرین تحولات بخشی از کارم است. ایران با این وضع از فیلترینگ و دسترسی به اینترنت و ورود و خروج توریست و مسافرت ایرانی‌ها به خارج از مرزها و اقتصاد تحریم و فلج در نگاه اول به نظر می‌رسد که دارد به سمت بسته شدن و شبیه چین و حتی کره‌ی شمالی شدن پیش می‌رود. اما چیزی که من می‌فهمم این است که به خاطر جغرافیای خاص ایران، این غیرممکن است و اتفاقا در سیاست‌های ریز و درشت مثل سیاست‌های مهاجرتی تا جایی که دست‌مان برسد به شدت از جریانات جهانی تأثیر می‌پذیریم.

خبرهای مربوط به هندوستان برایم جالبند. بهرام بیضایی توی یکی از مقاله یا مصاحبه‌هایش توضیح می‌دهد که سنت نمایشی ایران برخلاف آن‌ چیزی که گفته می‌شود تحت تاثیر دنیای عرب نبوده و بیشتر از سنت هندوستان وام‌‌گیری داشته است. بعد می‌آید تک به تک ریشه‌یابی می‌کند که هندی‌ها چه تاثیراتی روی ما داشته‌اند. راستش خبرهای هند را که می‌شنوم توی ذهنم با وقایع ایران که ترکیب می‌کنم خیلی ویرم می‌گیرد که بگویم تأثیرپذیری‌های ایرانیان از سنت‌های فکری هندی خیلی بیشتر از حوزه‌ی نمایش است و در خیلی چیزهای دیگر هم شبیه هندی‌ها فکر و رفتار می‌کنیم.

مثلا چند روز پیش بی‌بی‌سی از شدت گرفتن سختگیری‌های هند نسبت به رفت‌وآمد در مرز هند و میانمار خبر داده بود. این‌جوری‌هاست که میانمار و هند هر دو مستعمره بودند و وقتی مستعمره بودند مرز میان‌شان آن‌قدر جدی نبوده. چون آخرش هر دو وابسته به یک استعمارگر بوده‌اند. بعد آن استعمارگر در جهت اهداف خودش یک سری مرزها ایجاد کرده بود که بعد از استقلال کشورها آن مرزها جدی شدند و ملاک جدایی. در حالی‌که در دو طرف مرز خانواده‌ها و اقوامی زندگی می‌کردند که این مرزها برای‌شان بی‌معنا بوده است. به خاطر همین تا چند دهه بعد از استقلال و شکل‌گیری مرزها، باز هم اهالی اطراف مرز به آن وقعی نمی‌نهند و راحت بین خودشان رفت و آمد دارند. حالا تو بگو این‌ رفت‌و‌آمدها غیرقانونی است و فلان و بیسار. برای حکومت و پروپاگاندایش این تاکید بر غیرقانونی بودن خیلی خوراک مشروعیت دارد. اما برای اهالی دو طرف مرز اصلا این طور نیست.

میانمار هم کشور عجیبی است و با یک سرعت عجیبی دارد به سمت افغانستان شدن پیش می‌رود. من یکی دلیلش را مدارا نکردن با اقلیت‌ها می‌دانم. چند سالی است که میانماری‌ها روهینگیایی‌ها را از کشور خودشان بیرون کرده‌اند. یک اقلیت مسلمان که به یک باره تحت هجوم قوم اکثریت در میانمار قرار گرفته‌اند، خانه و کاشانه‌شان آتش زده شد و هر مقاومتی به بهای مرگ و نابودی بود. روهینگیایی‌ها از سرزمین خودشان رانده شدند و پناه بردند به بنگلادش. حالا چند سال بعد از روهینگیایی‌ها نوبت یک اقلیت دیگر رسیده است که گویا مسلمان نیستند و باز همان داستان دارد تکرار می‌شود و این یکی اقلیت دارند فرار می‌کنند به سمت اقوام‌شان که در این سوی هند هستند و دولت هند حالا دارد گیر می‌دهد به مرزی که کسی به رسمیت نمی‌شناسدش.

میانمار با این مدارا نکردن با اقلیت‌ها، این روزها تبدیل شده به تولید‌کننده‌ی شماره‌ی یک تریاک در دنیا. تا پارسال افغانستان این رتبه را به خود اختصاص داده بود. حالا تولید خشخاش افغانستان کم شده. من اثرش را کجا می‌بینم؟ این‌که این روزها در کوچه و خیابان‌های تهران که راه می‌روم جا به جا بوی گل و انواع مواد مخدر صنعتی شامه‌ام را تیز می‌کند. ایرانی جماعت نمی‌تواند دست از سر دود و بنگ بردارد. این روزها که تریاک نیست سایر مواد دارند جایگزین می‌شوند. تا پارسال هم این قدر بوی گل توی کوچه و خیابان‌ها پخش نبود. یک همسایه چند خانه آن طرف‌ترمان داریم که تریاک می‌کشد و قبلاها شب جمعه بوی تریاکش محله را برمی‌داشت. الان چند ماه است که بوی تریاکش دیگر توی محله نمی‌پیچد...

منحرف شدم. می‌خواستم شباهت هند و ایران را بگویم. آن‌چه در مرز میان هند و میانمار اتفاق می‌افتد خیلی شباهت دارد به مرزهای ایران و افغانستان و ایران و پاکستان. این مرزها چون نیروی خارجی (انگلیسی‌ها) تعیینش کرده‌اند مورد وفاق مرزنشینان نیست.  من تهران‌نشین هم چون به حکومت نزدیک‌ترم خیلی از رفت‌وآمدهای قومی قبیله‌ای اهالی دو طرف مرز را برنمی‌تابم و می‌خواهم با برچسب غیرقانونی بودن بساط را به هم بزنم که نمی‌شود. حکومت هند درمانده است. ایران هم به همچنین.

خبر امروز هند در مورد افتتاح یک معبد خیلی بزرگ توی یک جایی از هند بود. این معبد جایگزین یک مسجد خیلی بزرگ شده است که در سال ۱۹۹۲ توسط هندوها تخریب شده بود. خبر بی‌بی‌سی می‌گفت که تا به حال چند صد هزار نفر از مسلمان طی حدود ۳۰ سال اخیر در اعتراض به این اقدام هندوها در شهرهای مختلف هندوستان تظاهرات و دعوا مرافعه کرده‌اند و کشته شده‌اند. حالا بعد از گذشت سه دهه از تخریب آن مسجد و کشته‌شدن صدها هزار نفر مسلمان به خاطر آن، هندوها یک معبد بزرگ جایگزین کرده‌اند و رییس‌جمهورشان هم رفته تا آن را افتتاح کند. این‌که مکان‌های مقدس ادیان مختلف جای‌شان تغییر نمی‌کند خیلی ذهنم را مشغول کرد. در ایران هم به همین ترتیب است. خیلی از مساجد جامع و مکان‌های مقدسی که در ایران‌زمین وجود دارند قبلا آتشکده بوده‌اند و مکان‌های مقدس زرتشتیان. حتی یک جایی خواندم که معماری امروزی مساجد که گنبد سنبل آن است، یک معماری وام‌گرفته شده از آتشکده‌های زرتشتی است. من فهرست مساجدی را که در مکان یک آتشکده‌ ساخته شده‌اند ندارم. اما فکر می‌کنم باید فهرست بلندبالایی باشد. در هندوستان هم انگار همین‌گونه است. معبد هندوها باید عدل در همان نقطه‌ای باشد که مسجد بزرگ مسلمانان بوده. چند صدمتر این طرف‌تر و آن طرف‌تر هم نه. عدل هم نقطه. این هم یک شباهت دیگر ما ایرانیان و هندوستانی‌هاست به نظرم...

دیشب یک شباهت فکری دیگر با هند هم یافتم. با دوستی در مورد پولی شدن نظام آموزش و پرورش و سلامت ایران صحبت می‌کردیم. این‌که حتی در اقتصادهای آزاد هم تحصیل کودکان جایی است که دولت تمام هزینه‌ها را پرداخت می‌کند تا افراد فقیر هم امکان رشد و جهش اجتماعی را پیدا کنند. در آلمان مدارس دولتی هستند که امکانات بیشتری دارند تا مدارس خصوصی. اما در ایران در سالیان اخیر مدارس دولتی عملا تبدیل به خرابه شده‌اند و فقط مدارس خصوصی هستند که حداقل استانداردهای آموزشی را دارند. این یعنی این‌که آدم‌هایی که توان مالی بالایی ندارند از امکان جهش اجتماعی و باسواد و بامهارت شدن به صورت نسلی محروم می‌شوند و در طبقه‌ی اجتماعی خودشان فریز می‌شوند. نظام سلامت همگانی هم چنین نقشی دارد. آدم‌های فقیر بیشتر مریض می‌شوند و اگر پوشش سلامت همگانی فراهم نباشد بهره‌وری‌شان پایین‌تر می‌اید و وضعیت اقتصادی‌شان بدتر می‌شود. امری که در ایران جاری و ساری است. سیاست‌های مهاجرتی ایران را هم که دارم پیگیری می‌کنم چنین فریزشدگی را موجب می‌شود: فریزشدگی مهاجران در طبقه‌ی فرودست. این روزها در ایران هر پیشرفتی از سوی مهاجران با هجمه‌ای شدید روبه‌رو می‌شود. نمی‌توانم اسمش را نژادپرستی بگذارم. خیلی از جریانات رسانه‌ای در حقیقت موج‌آفرینی دستگاه‌های مختلف ایران هستند که توسط سربازان جنگ نرم در شبکه‌های اجتماعی اجرایی می‌شود. سیاست این است که مهاجران ادغام نشوند و حتی نسل‌های دوم و سوم و چهارم‌شان هم ایرانی نشوند. آن‌ها هم در جایگاه خودشان فریز می‌شوند. این فریزشدگی‌ها که به طرز عجیبی جامعه‌ی ایران هم می‌پذیردشان، خیلی نظام طبقاتی کاست هندی‌ها را یادآور می‌شود. هندی‌ها هم به همین سبک ایرانی‌ها نظام طبقاتی را می‌پذیرند و هیچ اعتراضی نمی‌کنند. حالا ایرانی‌ها باز وضعیت شان بهتر است. اما با این فرمانی که داریم پیش می‌رویم شبیه آن‌ها خواهیم شد به نظرم. یک عضو طبقه‌ی نجس در هندوستان همیشه نجس است و هیچ اعتراضی هم وارد نیست. او باید کارگر باشد. قوانین و عرف هم به این سمت است. بله... دولت هندوستان کارهایی برای رفع نظام کاست کرده. ولی همه‌مان می‌دانیم که این اقدامات هم دکوری بوده است.

  • پیمان ..