سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

3-4 سالی است که اهلش می‌گویند پراید و پژوی صفر نخرید. کیفیت خودروهای صفر سایپا و ایران خودرو آن قدر بد بوده که ماشین‌های دست دوم خیلی اوقات بعد از 100 یا 200 هزار کیلومتر کارکرد سرحال‌تر و قبراق‌تر و کم‌نقص‌تر از همتایان صفرشان ظاهر می‌شده‌اند. اما بعد از 3-4سال اعتراض به خودروهای صفر کیلومتر جدی شده است. آن قدر جدی که وزیر صنعت و معدن و روسای خودروسازی‌ها را به واکنش‌های پی در پی وا می‌دارد.

کمپین خودروی صفر نخریم یک حرکت اعتراضی است. یک حرکت اعتراضی که بر بستر شبکه‌های اجتماعی سرعت گرفته. مردم عکس تصادف‌های سال‌های گذشته‌ی پرایدها را به اشتراک می‌گذارند و با تمام وجود اعتراض می‌کنند و از همدیگر می‌خواهند که با نخریدن خودروی صفر سایپا و ایران‌خودرو را ورشکست کنند و انتقام خون 100ها هزار کشته‌ی تصادفات سال‌های قبل را ازین دو شرکت بگیرند یا در حداقلی‌ترین شکل خودروها را ارزان کنند. 

2 تا نکته‌ی جالب در این اعتراض اجتماعی به نظرم می‌آید: یکی مفهوم مقاومت در برابر سیاست و یکی هم مفهوم بیزاری از باخت.

مفهوم مقاومت در برابر سیاست

"از زمان توماس مور در 1516 تا دوران پوگو در اواسط قرن 20 مدت‌هاست پذیرفته شده است که افرادی که به دنبال حل مشکلی هستند غالبا اوضاع را بدتر می‌کنند. سیاست‌های ما ممکن است عوارض جانبی پیش‌بینی نشده‌ای به دنبال داشته باشد. تلاش ما برای پایدار کردن یک سیستم ممکن است به ناپایداری بیشتر آن منجر شود. تصمیم‌های ما ممکن است باعث واکنش افراد دیگری شود که سعی می‌کنند تعادل قبلی را که ما بر هم زده‌ایم دوباره بازگردانند.... این رفتارهای پویای غیرقابل پیش بینی غالبا به مقاومت در برابر سیاست منجر می‌شوند، یعنی تمایل سیستم برای کم‌رنگ کردن، به تاخیر انداختن و بر هم زدن هر اقدام اعمال‌شده به وسیله‌ی واکنش سیستم نسبت به خود آن اقدام. " (کتاب پویایی‌شناسی کسب و کار/ نوشته‌ی جان استرمن/  انتشارات سمت/ ص 20)

واضح‌ترین مثال برای مقاومت در برابر سیاست در ایران می‌تواند پوشیدن ساپورت باشد. جمهوری اسلامی گشت ارشاد را راه انداخت تا از بدحجابی جلوگیری کند و با پوشیدن ساپورت به مبارزه پرداخت. آن را یک جرم جلوه داد و زنان تحریک‌کننده را دستگیر کرد. انتظار داشت که با این سیاست زنان ساپورت‌پوش و بدحجاب کم شوند و ازین طریق از مفهوم حجاب صیانت کند. ولی نتیجه‌ای که گرفت کاملا معکوس بود. ساپورت بیشتر از قبل از گشت ارشاد همه‌گیر شد. 

مقاومت در برابر سیاست در یک سیستم اجتماعی به دلایل مختلفی رخ می‌دهد. یکی از دلایل وجود داشتن فیدبک است. این که جامعه‌‌ی هدف نسبت به سیاست اعمال‌شده پاسخ می‌دهد و آن را دربست نمی‌پذیرد. یکی از دلایل برون‌زا بودن یک سیاست است. وقتی اجزای یک سیستم در سیاست اعمال شده نقشی نداشته باشند مشکل بتوانند در مقابل آن سیاست واکنش نشان ندهند.

سال‌هاست که قیمت خودروهای داخلی را شورای رقابت و خود خودروسازان تعیین می‌کنند. سال‌هاست که بازار و خود مردم هیچ دخالتی در تعیین قیمت خودرو ندارند. بنابراین به وجود آمدن کمپین تحریم خرید خودروی صفر یک مقاومت در برابر سیاست عادی است.

اما بعد از آن واکنش خودروسازان و وزیر صنعت جالب است. خودروسازان صراحتا گفتند که هرگز هرگز خودرو ارزان نمی‌شودو هر گاه نان بربری ارزان شد خودرو هم ارزان می‌شود. و بعد از آن دفاع تمام قد وزیر صنعت است: هر کس که در این کمپین است ضدانقلاب و خائن است.

این واکنش‌ها یعنی که تصمیم‌گیران هنوز به سیاست‌های برون‌زایی که اجزای داخل سیستم (خریداران و مردم ایران) را در نظر نمی‌گیرد ایمان دارند. یعنی این که همچنان دوست دارند سیاست را از بالا اعمال کنند. یعنی این که خودروساز و وزیر صنعت و معدن هیچ دیدی از یک سیستم اجتماعی ندارند و فکر می‌کنند که مثل موتور ماشین می‌ماند و یک پتک محکم بزنی تو سر کلاچ درست می‌شود و دوباره حرکت خواهد کرد... و خب مردم مقاومت خواهند کرد... این سیاست را به راحتی نخواهند پذیرفت. حتا ضدانقلابی و خائن بودن را یک صفت مثبت جلوه خواهند داد و کمپین موافقان بیشتری پیدا خواهد کرد. نکته‌ی جالبش این خواهد بود که با این اعمال سیاست حتا اگر خودرو ارزان شود،‌ تا مدت زیادی فروش خودروی صفر به مقدار قبل از کمپین نخواهد رسید و 100 در 100 تا مدت‌ها فروش خودروی صفر پایین خواهد بود...

بیزاری از باخت

آیا کمپین نخریدن خودروی صفر عاقلانه است؟ واقعا تصادف کردن حق مردم ایران است که بعد تلفاتش را بیندازند گردن ماشین‌های زیر پای‌شان؟ واقعا رانندگی ایرانیان افتضاح نیست؟ واقعا برای خیل کثیری از ایرانی‌ها فرمان ماشین و افسار قاطر یک معنا ندارند؟ فشردن بر پدال گاز برای ایرانی‌ها مانند محکم و شدید ترکه زدن به کفل یک قاطر نیست؟ آن قدر پدال گاز را می‌فشرند تا از کفل قاطرشان خون فواره بزند، بعد انتظار دارند نمیرند؟

خودروسازی صنعت مادر کشور است. خوب یا بد جریانی از صنایع وابسته به خودروسازی وجود دارد. جریانی که 12 درصد فرصت‌های شغلی ایران را شکل می‌دهد. آن هم در کشوری که در طول 10 سال گذشته رشد فرصت‌های شغلی آن 0 (صفر) بوده! 

چند وقت پیش یک کارگاه‌ قطعه‌سازی وابسته به یکی از خودروسازی‌ها به یکی از شرکت‌های بیمه مراجعه کرد. اعلام خسارت آتش‌سوزی کرد تا یکی دو میلیارد تومان خسارت آتش‌سوزی دریافت کند. با بررسی‌های کارشناسان معلوم شد که این آتش‌سوزی عمدی بوده. خود صاحب کارگاه آتش به کارگاهش زده بود. چرا؟ چون کارگاه قطعه‌سازی فروش نداشت و پی در پی داشت ضرر می‌کرد و ادامه ندادن فعالیت برای صاحب آن کارگاه منفعت بیشتری داشت. او 3 میلیارد تومان را خرج آن کارگاه کرده بود. اگر آن را بانک می‌گذاشت سود بیشتری دریافت می‌کرد تا ساخت قطعات برای یک صنعت مادر. نمی‌توانست هم کارگاهش را بفروشد. کدام آدم عاقلی می‌آید در یک صنعت ورشکسته  و منفور سرمایه‌گذاری کند؟ به ذهنش رسیده بود که آتش بزند به کارگاهش و از شرکت بیمه پولی دریافت کند و بی‌خیال کار و تولید شود...

بی‌کار شدن چند کارگر و مهندسی که در آن کارگاه کار می‌کردند هم از تبعاتش بود...

اما کمپین تحریم خودروی صفر وارد فازی شده است که مسائل بالا را در نظر نمی‌گیرد. گفته‌های وزیر صنعت و خودروسازان بازی را آن قدر حساس کرده که مردم به این راحتی‌ها از حرف‌شان پایین نخواهند آمد. و این باز هم یک ویژگی طبیعی از یک سیستم اجتماعی است:

"در کتاب‌های اقتصاد، مصرف‌کنندگان به صورت تصمیم‌گیرندگانی منطقی تصویر می‌شوند که با آرامش نتایج بهینه را محاسبه می‌کنند. اما در زندگی واقعی آن‌ها بیشتر شبیه افراد مستی هستند که دور خودشان می‌چرخند و به همدیگر می‌خورند. آن‌ها از تصمیمات‌شان مطمئن‌اند ولی ایده‌ای ندارند که چه اتفاقی دارد می‌افتد. آزمایش زیر این مساله را بهتر بیان می‌کند:
من یک اسکناس 20 دلاری دارم. آن را به هر قیمتی که بخواهید به شما می‌فروشم. پیشنهادها از 1 دلار شروع می‌شود و 1 دلار 1 دلار بالا می‌رود. ولی نکته‌ای که وجود دارد این است که افراد دیگر هم می‌توانند روی این اسکناس 20 دلاری قیمت پیشنهاد دهند و اگر کسی توانست قیمت بالاتری از شما پیشنهاد دهد و شما را شکست دهد شما همچنان باید به اندازه پیشنهاد آخرتان به من پول بدهید و در ازی آن چیزی دریافت نخواهید کرد.
چقدر حاضرید برای اسکناس 20 دلاری بپردازید؟
روان‌شناسان سال‌ها این آزمایش را روی دانشجویان انجام دادند و همیشه یک جور پیش رفتند. افراد در ابتدا از این‌که می‌توانند یک اسکناس 20 دلاری را 5/1 یا 10 دلار بخرند هیجان‌زده می‌شوند. پول مفت است. ولی در قیمت‌های 17 و 18 دلار یک جنگ بین پیشنهادهای دو نفر که می‌فهمند ممکن است در انتها مجبور شوند پول خیلی زیادی را برای هیچ پرداخت کنند در می‌گیرد. 
آن‌ها برای آن که نبازند،‌ پشت سر هم پیشنهادهای بالاتری می‌دهند. ناگهان یکی برای یک اسکناس 20 دلاری 21 دلار پیشنهاد می‌دهد که در حقیقت منطقی است. چون در این قیمت برنده 1 دلار می‌بازد درحالی که بازنده 20 دلار خواهد باخت. از این‌جا همه چیز بالا می‌گیرد. جنگ پیشنهادی تبدیل می‌شود به جنگ برای کمتر باختن به جای بیشتر بردن.
طبق دانسته‌های روان‌شناسان افراد بیشتر از آن‌که از بردن لذت ببرند از باختن متنفرند.
به این نکته بیزاری از باخت گفته می‌شود و باعث می‌شود تا پیشنهادها برای یک اسکناس 20 دلاری به طور کاذب بالا برود. آدام گرنت، استاد دانشگاه مدیریت وارتون که در جلسات مشاوره‌اش از این بازی استفاده می‌کند می‌گوید که یک افسر ارتش یک بار حدود 500 دلار برای یک اسکناس 20 دلاری پرداخت."

حالا حکایت مردم است و پراید 20 میلیونی و خودروسازان و تصمیم‌گیران ارشد،‌ البته بازی تحریم خودروی صفر معکوس بازی اسکناس 20 دلاری است. ولی رفتارهای طرفین و لج بازی و کوتاه نیامدن  همان است و هزینه‌های تبعی (ورشکستی کارگاه‌های کوچک و بزرگ، بیکاری و...) شاید بیش از 400 میلیون به ازای هر پراید باشد!




پس نوشت: یکی از خوانندگان لطف کردند و برای این پست, کامنت مفصلی نوشتند که خواندنش از دید کسی که درون مجموعه ی خودروسازی ایران است و از چند و چون ماجرا بیشتر خبر دارد برایم جالب بود. خواندنش خالی از لطف نیست:

"...در باره متن شما چند تا نکته را می خوام اضافه کنم:

* نکته اول: قیمت خودرو سالها نیست که توسط شورای رقابت اعلام می شود بلکه در حدود 3 سال می باشد و قبل ازآن نهادهای مثل سازمان حمایت از مصرف کنندگان نقش اصلی داشتند.

*نکته دوم: در ابتدا بد نیست به عنوان شخصی که چند سالیه در صنعت خودرو حضور دارم و آنهم در حوزه بازاریابی و فروش چندتا سوال را مطرح کنم:

   آیا بازار خودرو دچار رکود است؟ بله

   آیا تولید خودرو سازی دچار افت شده است؟ بله

   آیا مردم از خودرو سازی ناراضی هستند؟ بله ( این را با پوست و گوشت خودم احساس کردم چون به هر دوستی می رسم بهم میگه دیگه کارتون تمومه!)

   مشکل اصلی مردم چیست؟ قیمت یا کیفیت؟

   آیا وضعیت سایر صنایع بهتر از خودروسازی است؟ خیر

اتفاقا دو سوال آخر مهم تر است. به نظر من موضوع کیفیت موضوع آزاردهنده مردم است و اتفاقا خودروسازن کم کاری کردند. ولی قیمت نه!

چرا؟ می دانم با نمونه نمیشه به اثبات اصل یک موضوع پرداخت ولی ارائه نمونه برای روشن شدن بحث و خروج از حالت انتزاعی می تواند مناسب باشد.

 به عنوان مثال مجموع هزینه مواد تولیدی خودرو تندر در حدود 28.5 میلیون تومان است و قیمت فروش تندر در حدود 37 میلیون می باشد. که از این مبلغ 15% آن عوارض تکلیفی دولتی است یعنی برای خودرو ساز در مجموع 3 میلیون تومان سود خواهد بود. این مبلغ شامل هزینه های تامین مالی و هزینه های توزیع و فروش نیست. یعنی سود خودرو ساز چیزی کمتر از 7% می باشد.

*نکته سوم: در ادبیات توسعه گفته می شود که رشد پایدار در سایه رشد متوازن کلیه ذی نفعان میسر است و ذی نفعان شامل : مشتری، سهامدار، کارکنان، شرکا و جامعه است.

   مشتری چند سالی است که ناراضی است.

   سهامدار درآمد مناسبی ندارد.

   کارکنان اغلب ناراضی هستند ( نرخ خروج نیروهای متخصص در این شرکتها به نسبت متوسط کشور بسیار بیشتر است و آنها که مانده اند فاقد انگیزه لازم می باشند)

   شرکا در اغلب موارد طلبهای سنگین دارند. بنا به آمار در حدود 8000 میلیارد تومان مجموع دیون خودرسازان به قطعه سازان است.

   جامعه همیشه ناراضی است.

سوال کلیدی: چه کسی راضی است؟ آیا خودروسازی می تواند رشد پایدار داشته باشد؟ آیا خودروساز می تواند به بقا خود ادامه دهد؟

اتفاقا نکته کلیدی اینجاست.

خودروسازی یک صنعت سیاسی و تا حدودی اقتصادی است! صنعتی که در توسعه یا عدم توسعه آن دولت نظر دارد. صنعتی که در تولید آن و عدم تولید آن دولت به صورت مستقیم نظر دارد دیگر منافع ذی نفعان دارای  اهمیت برای تصمیم گیری نیست. وقتی تولید هیچیک از سایتهای تولید خودروسازان در حد تیراژ اقتصادی نیست نتیجه همین است.     عدم کنترل کیفیت از زنجیره تا خدمات پس از فروش.

وقتی هزنیه های تامین مالی در حدود 32% در ایران برآورد می شود نتیجه آن وجود هزنیه مالی سربار حدودا 10% در کلیه خودروها ست.

تمام موارد اشاره شده را به صورت یک مقدمه طولانی در نظر بگیر.

و یک نتیجه کوتاه که سخت به نظرات شخصی و سلیفه من آلوده است.

به نظرم مشکل حاضر در عدم فروش ، مشکل صرفا خودرو سازی نیست. صنایع لوازم خانگی، پوشاک، مواد غذایی و... با شدت بیشتری نسبت به خودرو دچار هستند.(اطلاعات میدانی) که از دلایل آن می تواند رکود حاکم در اقتصاد، انتظارات تعدیل قیمتی مشتریان پس از توافق و... را برشمرد.

ولی آینده چه می شود؟

با نگاه سیستمی به بازار خودرو در نگاه کلانتر به بازار مالی ایران به گمانم یکی از اتفاقات ممکن این است که با کاهش فروش خودرو اندک اندک میزان موجودی فروش نرفته خودرو سازان افزایش خواهد یافت و به تبع آن میزان دیون خودروسازان افزایش می‌یابد ( کاهش فروش و نقدینگی) خودرو سازان به ناگزیر تولید خود را کاهش خواهند داد. این کاهش تولید تا جایی پایین تر از تلاقی منحنی عرضه و تقاضا خواهد بود ( دلیل آن نیاز مبرم خودروسازان به نقدینگی حاصل فروش است) به عبارت بهتر کاهش تولید و عرضه به کمتر از تقاضای بازار. در این شرایط دو رخداد محتمل است.

1. افزایش واردات، که بعید خواهد بود. زیرا ارز لازم در این حد در بازار وجود ندارد و حتی در صورت وجود ارز لازم نیز با افزایش تقاضا برای ارز ، قیمت آن در بازار افزایش خواهد یافت و این خود باعث گرانتر شده خودرو وارداتی می شود.

2. افزایش قیمت خودرو در بازار به  نقطه ای بالاتر از قیمت فروش خودروسازی.

که نتیجه حالت دوم بی شک ورود دلالان به بازار خودرو و جاری شدن سرمایه‌ی اندک در جریان تولید در بازارهای ثانوی (نظیر مسکن و ارزو طلا و...) به بازار خودرو است (رخدادی مشابه سال 92 و 91 و با شدت کمتر) و در مجموع کمپین نیز به فراموشی خواهد رفت.

در صورت بروز رخداد دوم وضعیت رکود در سایر بازارها تشدید خواهد شد.

به نظر می رسد صنعت خودرو اگر لکوموتیو صنایع ایران نیست ولی دست کم نبض اقتصاد داخلی ایران است که اکنون وضعیت نامناسبی دارد و دولت باید تدبیری در این خصوص داشته باشد. چرا مشکل امروز خودروسازی مشکل آتی تمام صنایع ایران خواهد بود."

  • پیمان ..

باران که بارید ایستادم دم پنجره. پنجره را باز کردم و نگاه کردم به ریزش باران بر برکه‌های کوچک روی سقف خانه‌ها و روی آسفالت کوچه. آخرین جمعه‌ی تابستان هم به آرامی داشت سپری می‌شد. کمی که باران آرام شد اول زن و شوهر همسایه‌ی روبه‌رویی زدند از خانه بیرون. چتر را باز کردند و از عصر جمعه‌ی خانه‌شان فرار کردند. بعد یکی یکی ماشین‌های کوچه روشن شدند و برف‌پاک‌کن‌ها غیژ غیژ خداحافظی کردند و رفتند. آخرسر هم پیرمرد خانه‌ی روبه‌رویی بود که از دلگیری جمعه جدا شد و رفت.

ماندم همان جا مات و مبهوت و به خیلی چیزها فکر کردم. مثلا به تفکیک ناپذیر بودن زندگی‌ام فکر کردم. قله‌های زندگی‌ام اصلا یادم نمی‌آمد. دره‌ها و نقطه‌های حضیض هم همین‌طور. آدم‌ها این‌جوری‌اند: سال‌های زندگی‌شان را مقطع مقطع می‌کنند. زندگی‌شان یک پلکان بزرگ است به سوی اوج و تعالی. و هر چند پله یک پاگرد وجود دارد. چیزی که یادشان می‌ماند و در آن جشن می‌گیرند و نفسی چاق می‌کنند و عکسی به یادگار می‌اندازند. ولی من چیزی یادم نبود. مثلا به 17 سالگی‌ام فکر کردم. چیزی یادم نمی‌آمد. حادثه‌ای اتفاق نیفتاده بود. مگر می‌شود حادثه‌ای اتفاق نیفتاده باشد؟ اتفاق افتاده بود. مطمئنم که افتاده بود. ولی یادم نمی‌آمد. چون دوست داشتم که برایم مهم نباشد. چون دوست داشتم از همگان پنهان کنم و پلکانم پاگرد نداشته باشد. اصلا دوست نداشتم پلکانی وجود داشته باشد. به باران نگاه کردم و به ذهنم فشار آوردم. 

زمان پیوسته است یا گسسته و دندانه دندانه؟ صحرا نبود. صحرا چند ماه است که هست و نیست و 1 سال است که آمده است و قبلش نبوده. این یک پاگرد است؟ مثل خط نقطه‌چین محل عملیات بانکی قبض‌های آب و برق و گاز است؟ جایی که می‌شود از آن‌جا به راحتی زندگی را به چند تکه‌ی جدا از هم تقسیم کرد؟ چطور؟ 

من از 17 سالگی‌ام هیچ تصویری نداشتم. از 18سالگی‌ام همین‌طور. به مهمانی دیشب فکر کردم. شنیدن این‌که یکی از فامیل‌های دور به مناسبت پذیرفته شدن دخترش در دانشگاه تهران کل فامیل را مهمان کرده و الخ. برای من مهم نبود زیاد. مهم بود آن زمان شاید. ولی دوست نداشتم پاگرد باشد. دوست نداشتم پاگرد داشته باشم... از همان اول هم مشکل داشتم. با رشد و ترقی و توسعه مشکل داشتم. می‌دویدم. می‌توانستم بدوم. از همه زودتر سک سک می‌کردم. ولی در تمام لحظه‌های دویدن می‌دانستم که دویدن بیهوده است. و همین باعث می‌شد که سک سک کردن لذت‌بخش نباشد. یک پیروزی تمام عیار نباشد... یک پیروزی قاطع نباشد... حس کردم از 26سالگی‌ام هم تصویری نخواهم داشت... شاید اگر فشار بیاورم... شاید اگر دست به قلم شوم خیلی چیزها ردیف شوند...

اما نمی‌توانستم بنویسم. واقعا کلمه‌ای برای روایت نمی‌آمد. دم پنجره ایستاده بودم و حس می‌کردم در آغوش گرفتن زندگی گذشته‌ام،‌سالیان گذشته از زندگی‌ام، اصلا در آغوش گرفتن تابستانی که بر من گذشت فراتر از عرض شانه‌ها و پهنای آغوشم است. می‌دانستم می‌دیدم که تجربه‌ای کسب نکرده‌ام. کاری نکرده‌ام. چیزی برای تعریف کردن نیست. با آدم‌های زیادی هم صحبت نشده‌ام. اصلا با آدم‌ها حرف نزده‌ام. یک سکوت ممتد بوده‌ام. ولی وقتی می‌خواستم در آخرین عصر تابستان زندگی‌ام را در آغوش بگیرم نمی‌شد. زندگی از من فرار می‌کرد. جا نمی‌شد. بزرگ‌تر و لیزتر و خالی‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم...

مهم نبود. چیز مهمی پیدا نمی‌شد. دلم می‌خواست چیزی بنویسم. مثلا "قصه‌ی مردی که مهم" نبود یا همچه چیزی. ولی نمی‌شد. آخرین عصر تابستان سنگین‌تر و غیرقابل دسترس‌تر ازین حرف‌ها بود...

و تا از پنجره جدا شدم دیدم که شب آمده است. آدم‌هایی که پلکان منظمی دارند، آدم‌هایی که به راحتی می‌توانند زمان‌های زندگی‌شان را تا بزنند و از نقطه‌چین‌ها ببرند و آن را تکه تکه روایت کنند چراغ‌ها را روشن کرده بودند...


  • پیمان ..

امروز رفتم بازدید پروژه‌ی ساخت بیمارستان آتیه در شهرک غرب. به عنوان کسی که نه از نیلینگ چیزی سرش می‌شود و نه از الکتروموتور آسانسور تازه نصب شده‌ی ساخت تبریز، خیلی کوشش کردم که اهالی پروژه نفهمند که من بوقم. بعد از 45 دقیقه نمی‌دانم فهمیدند یا نه. ولی من بعد از 45 دقیقه حس خوبی داشتم. به بهانه‌ی دیدن آسانسور و  الکتروموتورش رفته بودم،‌ ولی دیدن بیل مکانیکی که میخ‌های 2 متری نیلینگ را توی دیواری در عمق 20 متری فرو می‌کرد من را به هیجان آورد و دلم خواست که تا فیهاخالدون نیلینگ را سر در بیاورم.

بعدش می‌دانید به چی فکر می‌کردم؟ به خود پروژه. به کاردرست بودن کارفرما و پیمانکار پروژه. به شفافیت کارشان. 

پروژه‌ی ساخت بزرگ‌ترین مرکز پزشکی خصوصی کشور، یک سایت درست و درمان دارد. تمام جزئیات این پروژه تویش ثبت است. پیشرفت پروژه ماه به ماه همراه با نمودار و عکس گزارش می‌شود. و سهام پروژه مشخص است. یک شفافیت کامل.  از آن طرف پیمانکار گودبرداری هم شرکت بسپار پی ایرانیان است. شرکتی که توسط جمعی از بچه‌فنی‌های دانشگاه تهران تاسیس شده و عمرش فقط 8 سال است. اما گودبرداری منظمی که امروز من دیدم گواه کاردرستی‌شان است. سایت آن‌ها هم نه به شفافی کارفرمای‌شان ولی روشن‌کننده بود.

همین دیروز بود که یک پروژه‌ی عظیم سدسازی را مطالعه می‌کردم که قرارگاه خاتم‌الانبیا پیمانکار اجرایی آن بود. ساخت 2 سد در ایلام و 1 سد در کرمانشاه. می‌دانید جالبی‌اش چه بود؟ اطلاعات طبقه‌بندی شده‌ی نظامی. آن‌قدر اطلاعات فنی‌ای که قرارگاه به ما داده بود محدود بود که ما حتا نمی‌توانستیم بفهمیم این پروژه‌ها دقیقا کجا دارند اجرایی می‌شوند. فقط از روی اسم سدها باید می‌فهمیدم که در طول فلان رودخانه است. حالا بماند که بعد از خشک شدن دریاچه ارومیه سدسازی واقعا زیر سوال است و قرارگاه با قدرت و شدت هر چه تمام‌تر مشغول ساخت سدهای بعدی آن هم در ناحیه‌ی غرب کشور است...

شفافیت ساخت بیمارستان آتیه‌ی غرب برایم امیدبخش بود. هر چند با آرمان‌ها خیلی فاصله دارد. ولی همین‌که پیشرفت یک پروژه با شفافیت کامل و بدون ترس‌های امنیتی منتشر شود امیدبخش است. تصور می‌کنم سیستم گردش کار در این بیمارستان در آینده هم هیچ چیزی کم از سیستم درمانی در غرب نخواهد داشت...

یک نکته هم در مواجهه با کارگرها: مثل کارخانه‌های صنعتی و تولیدی این کارگرها مریضی‌های روانی و بغض و حسادت و... از کوچک‌ترین رفتارهای‌شان نمی‌بارید. کارشان را می‌کردند. لباس کارشان درست و درمان بود و کلاه ایمنی‌شان هم زیر بغل‌شان نبود! 


  • پیمان ..

محکومین

۲۲
شهریور

زندگی کارمندی. سبکی از زندگی که باید مطابق با قانون کار بگذرانی: گذراندن 44 ساعت در هفته در یک محیط کاری. این کار می‌تواند عنوان مهندسی بگیرد یا عنوان حسابداری یا اپراتوری یا هر چیزی. سر و ته همه‌شان یکی است. مهندس طراح و حسابدار و کارشناس امور اداری همه کارمندند. همه‌شان 44 ساعت در هفته در محل کار باید کار کنند. محل کار یک ساختمان است با چند اتاق یا چند پارتیشن و چند میز و کامپیوتر و چند نفر آدم. آدم‌هایی که عموما لیسانسه و فوق‌لیسانسه‌ی دانشگاه‌های این بوم و بر اند. این آدم‌ها مجموعه‌ای از روابط را شکل می‌دهند. کارهای‌شان را انجام می‌دهند. کارهایی که سخت نیستند. آسان‌اند. به تمرکز چندانی نیاز ندارد و به خاطر همین با هم‌دیگر زیاد حرف می‌زنند. زیاد حرف می‌زنند اما رفیق جینگ هم نمی‌شوند. عموما مجموعه‌ی صحبت‌ها از 3 چیز فراتر نمی‌رود: 1- حرف زدن در مورد کار کارمندی و 44 ساعت در هفته و یکنواختی و روزمرگی 2- غر زدن در مورد حقوقی که سر ماه می‌گیرند و کم بودنش 3- صحبت‌های خاله‌زنکی در مورد همکاران غایب

زیراب زدن و تلاش برای ارتقای شغلی و خود را کاربلد جلوه دادن و من خوبم و پاچه‌خواری از مقام‌های مافوق هم پیش‌پاافتاده‌ است دیگر...

جدایی یا درهم‌آمیختگی بین زندگی کاری و زندگی شخصی در سبک زندگی کارمندی است که قابل تصمیم‌گیری می‌شود.

بعضی‌ها می‌گویند آدم کارمند باید تمام خستگی‌ها، مسائل فکری، روابط کاری و تنش‌ها و همه و همه را وقتی کار روزانه‌اش تمام شد توی محل کارش جا بگذارد و با رویی گشاده، با شخصیتی دیگر به خانه برگردد. می‌گویند که آدم کارمند می‌تواند یک زندگی دوگانه داشته باشد. صبح تا عصر یک کار روتین و عصر تا نیمه‌شب یک زندگی پرهیجان. یا اصلا یک کار دیگر. کاری که شاید روزگاری با رونق گرفتنش جای کار اول را هم بگیرد. اگر هم نگرفت، همین که دل آدم را خوش کند کافی است. یک زندگی دوگانه یا چند گانه.

بعضی‌ها هم می‌گویند آدم موفق و شاد کسی است که کارش از زندگی‌اش جدا نباشد. آدم موفق آن قدر کارش را دوست دارد که حتا بیش از ساعات موظفی در محل کار می‌ماند. حتا وقتی از محیط کار خارج شد باز هم مسائل کاری ذهنش را مشغول کنند و او از حل کردن مسائل کاری در نیمه‌شب، در میان خواب لذت ببرد.

کدام یک؟!

راستش تعریف دوم خیلی آرمانی‌تر و قشنگ‌تر است. اما به نظر من اجبار 44 ساعت در هفته آن را مضحک می‌کند. اگر عشق باشد، اجبار دیگر معنایی ندارد. ولی اجبار هست. خیلی هم هست. محیط‌های کارمندی و سازمانی در ایران، محیط‌های قدردانی نیستند. آدم‌های تازه‌کار با جان و دل کار می‌کنند تا باتجربه می‌شوند. اما میزان قدردانی سازمان‌ها و شرکت‌ها از آن‌ها به اندازه‌ی زحمات‌شان نیست. بی‌کاری بی‌داد می‌کند. کوچک‌ترین ناز و تنعمی از سوی آدم‌ها با حکم اخراج و وارد کردن یک آدم جدید روبه‌رو می‌شود. کارها هم آن‌قدر تخصصی نیستند که کسی بتواند ناز کند. راستش من تا به حال سازمانی و محیطی را ندیده‌ام که در آن کارمندان احساس مالکیت داشته باشند. راستش توی ایران به جز آقازاده‌ها و از ما بهتران و بسیجی‌های دانشگاه کسی را ندیده‌ام که حس مالکیت داشته باشد. مثلا خود من. همین الان که دارم این‌ها را می‌نویسم هیچ گونه حس مالکیتی به کلمه‌ها و فکرهایم ندارم. نمی‌توانم داشته باشم... کسی این حق را به من نمی‌دهد که این‌ها برای من هستند... کارمندها و سازمان‌ها هم همین‌طورند. و وقتی چیزی برای تو نیست چرا باید با جان و دل کار کنی؟ آیا با اسب داستان مزرعه‌ی حیوانات نسبتی داری؟!

مخلص کلام این که من هم هوادار نظریه‌ی جدا بودن زندگی کاری و خصوصی هستم. خیلی‌ها با من هم‌نظرند. می‌توانم اکثریت جماعت کارمند دوست ندارند که استرس‌های بیهوده‌ی محل کارشان را با زندگی شبانه‌شان در هم بیامیزند. جدایی... دوری و دوستی... رفیقی دارم که یک ضرب‌المثل را بارها برایم تکرار کرده است: "آدم جایی که پول درمی‌آورد،‌ دول درنمی‌آورد." ضرب‌المثلی قاطع در باب جدایی زندگی کاری از زندگی خصوصی یک کارمند. 

اما... به نظرم دنیای قشنگ نو به سمت دیگری دارد می‌رود. کارمندها از صبح تا عصر کار می‌کنند. از عصر تا شب را توی ترافیک برای بازگشت به خانه می‌گذرانند. و شب تا نیمه‌شب را هم در آغوش موبایل‌های‌شان. عکس‌های اینستاگرام همکاران‌شان را می‌سکند تا اطلاعات بیشتری از او به دست بیاورند. گروپ‌های تلگرامی تشکیل می‌دهند. گروه‌هایی که رییس و روسا هم هستند و بحث‌های تخصصی کاری می‌کنند و در مورد فلان چیز نظر می‌دهند. (این چیز خوبی به نظر می‌رسد. یک اتاق فکر برای شنیدن پیشنهادهای تمام پرسنل!) اما از دل هر گروه چند زیرگروه دیگر هم به وجود می‌آید. بحث کوچولویی درمی‌گیرد. خانمی هم‌نظرهایش را توی یک گروه تلگرامی دیگر جمع می‌کند تا تصمیم‌ بگیرند که علیه فرد مخالف چه بگویند. از دل گروه تخصصی گروهی دیگر شکل می‌گیرد که در مورد دوسدختر کارمند تازه‌وارد آمار بگیرند. خانم فلانی گروه تخصصی را لیو می‌دهد. همه خواب‌شان می‌گیرد و موبایل در آغوش به خواب می‌روند. موبایلی که تا صبح هر چند دقیقه می‌لرزد و خاموش می‌شود و می‌لرزد و خاموش می‌شود...

فردا صبحش: اولین صحبت‌ها در مورد لیو دادن خانم فلانی است و این که ph کدام یک از کارمندان است و عکس خانم فلانی و لباسش چه‌قدر قشنگ است و...

در عمل آدم‌هایی که در 8 ساعت کار روزانه هم را هر روز هر روز می‌بینند، 8 ساعت بعدی شبانه‌ روزشان را هم با موبایل‌های‌شان در کنار هم می‌گذرانند... یک دایره‌ی عاشقانه از کار.


  • پیمان ..

?Is it hard to go on

۲۰
شهریور

یادم آمد که صبح همان روز به مرگ فکر می‌کردم. چرایش را نمی‌دانم. از همان سر صبح که چشم‌ باز کردم به مرگ فکر کردم. مرگ و تمام شدن. به این فکر کردم که مرگ موتور محرکه‌ی فعالیت‌های آدمی است. حتا در عشق چیزی که باعث لذت می‌شود،‌ چیزی که عشق را سحرانگیز و افسون‌کننده می‌کند یک چیز دوگانه است که از مرگ می‌آید. از بودن با آدمی که حس خنکی و گرمای عشق را به تو می‌دهد، از راه رفتن در کنار او،‌ از گفتن درونیات خودت به او، از شنیدن درونیاتش،‌ از بودنش و بودنت احساس جاودانگی لحظه‌ای می‌کنی و دوست‌ داری که این جاودانگی را مدام کنی. احساس زندگی بی‌نهایت... از یک طرف دیگر هم می‌دانی که مرگ حق است و همه چیز تمام می‌شود، حتا همین عشق جاودانی. و سر همین حتمی بودن مرگ سعی می‌کنی قدر لحظه‌های بودنت با معشوق را بدانی. می‌دانی که مرگ و جدایی نزدیک است، پس سعی می‌کنی که تک تک ثانیه‌های جاودانگی را عمق ببخشی و و همین چرخه‌ی فضیلت است که عشق را سحرانگیز و افسون کننده می‌کند و آن را به زندگی (چیزی مخالف مرگ) تبدیل می‌کند...

به مرگ و عشق فکر کرده بودم. مرگ و جهان آخرت هم هست. ایمانی قوی به دنیایی که بعد از تمام شدن است. دنیایی که هیچ کس ندیده‌ آن را. ولی بشارتش مفر فوق‌العاده‌ای‌ست از مرگ. آرامش ایمان به معاد و باید‌های و نبایدهای آن جهان بزرگ‌تر، باز هم موتور محرکه‌ی فعالیت‌های آدمی می‌شود... 

مرگ و کسب جایگاه‌ها هم هست. این را دوستی دیگر گفته بود. حرص و آز آدم‌ها برای به دست آوردن جایگاه‌ها فرارشان است از مرگ. آدم‌ها وارد یک کار می‌شوند، پله‌های ترقی در آن کار را برای خود ترسیم می‌کنند،‌ کارمند دوست دارد رییس شود. یک رییس دوست دارد مدیر شود. یک مدیر دوست دارد مدیرعامل شود. یک مدیرعامل دوست دارد جایگاهی بالاتر و بزرگ‌تر به دست بیاورد... یک نویسنده‌ی آماتور شروع می‌کند به نوشتن. در روزنامه‌ها و مجلات می‌نویسد. تحقیق و مطالعه می‌کند. کتاب می‌نویسد و در ذهنش دوست دارد به همان جایگاهی در نویسندگی برسد که داستایفسکی کبیر با کتاب‌هایش رسیده بود... آدم‌ها برای جایگاه‌ها حرص و جوش می‌زنند. سعی می‌کنند. تلاش می‌کنند. نه فقط به خاطر پول بیشتر... نه... دوست دارند آن انتها،‌ آن‌جا که بوی تمام شدن می‌دهد در جایگاهی باشند که به مرگ بتوانند بخندند...

سوار مترو شده بودم و به این جور چیزها فکر می‌کردم که یکهو دیدم باید از مترو پیاده شوم. کاری نمی‌توانستم بکنم. فکرهایی بی نتیجه بودند. باید فقط می‌نوشتم‌شان. توی این فکر بودم که وقتی رسیدم سر کار اولین کارم نوشتن همین‌ها باشد که یکهو به آن زن رسیدم. 2 مرد متصدی مترو و 1 زن بلیط فروش دورش نشسته بودند و او دراز به دراز افتاده بود کف سنگ‌های ایستگاه. مردها می‌خواستند زنگ بزنند به اورژانس و زن چشم‌هایش بسته بود. دراز به دراز، بی‌خیال آن‌چه که دارد در اطرافش می‌گذرد... از کنارشان رد شدم و از این قرینگی اتفاقات بیرونی و درونی ذهنم تعجب کردم.

شب که بهم زنگ زد من هم دوست نداشتم خبر مرگ عمویش را باور کنم. خودش هم دوست نداشت. مستقیم بهش نگفته بودند. فقط 3 روز پیش بهش گفته بودند عمو مریض است و بعد از 3 روز زنگ زده بودند که فردا 6 صبح راه بیفت. بی‌هیچ توضیح اضافه‌ای. من نمی‌توانستم چیزی بگویم. یا دلداری بدهم. آدم‌ها این جور وقت‌ها چه می‌گویند به هم؟ همان جملات مسجدی و باور به معاد را باید گفت؟ یا چیزهایی دیگر... چه چیزی می‌توان گفت که دلداری‌دهنده باشد. که تسکین دهنده باشد؟ نمی‌دانستم و نتوانستم کمک کنم.

فقط ماندم که چرا باید اتفاقات درونی، فکرهای درونی بر حوادث برونی هم تاثیر بگذارند...

  • پیمان ..

دایره‌ها

۱۵
شهریور

¬کل حرف‌هایم را توی یک ربع قبل از شروع نمایش می‌زنم. بعد از آن که از دستشویی برمی‌گردم می‌بینم تلفنش تمام شده، برگه‌ی یادداشتم را درمی‌آورم و بهش می‌دهم و او با دقت شروع به خواندن می‌کند. به مانتوی بلندش نگاه می‌کنم و شال آلبالویی‌رنگش. می‌گویم سر کار نوشتم. یک طرفش یادداشت‌های قلم‌انداز سفر آخرم است. یک صفحه،‌ نت‌وار. نمی‌دانم کی مفصلش را می‌نویسم. سفر اردیبهشتم هم همین جور شد. پر بود از جمله‌های کوتاه و بریده‌ی نیم‌خطی که هر کدام ماجرایی 10 خطی بودند و باید بسط داده می‌شدند تا سفرنامه شوند. ولی نرسیدم. این بار هم همین طور می‌شود. یک صفحه جمله‌های ناتمام یک خطی‌ام، برایش گنگ است. باشوق برایش می‌گویم که این منظورم این است. این اتفاق افتاد. این چیز را دیدم. این فکر به ذهنم رسید. و پشت صفحه هم پر است از دایره‌های نگرانی. دایره‌ی وسطی اسم خودم است و دایره‌های بعدی نگرانی‌هایم که دورتادورم را گرفته‌اند. ولی قابل شمارش‌اند و فقط یک گوشه از کاغذ را اشغال کرده‌اند. تک تک شان را می‌خواند و بعد بهم می‌گوید: اوووه. اگر من نگرانی‌هام را این جوری بکشم، کل صفحه پر می‌شود. می‌گویم: هر کدام از این دایره‌ها دوباره خودش یک بسط کامل می‌شود. هزارتا دایره ازش زاییده می‌شود... روشن و شفاف این روزهایم را توی 2 طرف 1 ورق آ4 برایش توضیح می‌دهم. خیلی سریع. بی آن که لاپوشانی کنم. و می‌بینم همه چیزم را گفته‌ام و هیچ چیز دیگری نمانده. از ساده بودنم،‌ از پیچیده نبودن فکر و مغز و دغدغه‌هام لجم می‌گیرد. زنگ شروع نمایش را می‌زنند. می‌رویم جاگیر می‌شویم...

کالیگولای آلبر کامو را من نخوانده بودم و اجرای تالار وحدت بهم آن قدر نچسبید. او خوانده بود و متن را دریافته بود. سر همین بهش چسبید. من فقط از آهنگ‌های نمایش بسی لذت بردم.

از همین‌ها حرف می‌زنیم. از پروژه‌اش حرف می‌زنیم. از تمام نشدنش. از معلوم نبودم تکلیف پروژه‌ی من. ازین که موقع ران شدن کدهایش کتاب می‌خواند. من ازین روزهایم می‌گویم. روزهایی که روز به روز فشرده‌تر و انباشته تر می‌شوند و من خسته و خسته‌تر می‌شوم و نمی‌دانم دارم چه می‌کنم. از روابط انسانی حرف می‌زنیم. تازه به تهران برگشته است. از زن‌ها و دخترهای اغراق‌شده‌ی تهرانی، این لچک‌به‌سرهای بزک دوزک شده می‌نالیم و من ته ذهنم یادم می‌افتد که به آن دایره‌های نگرانی باید هی اضافه و اضافه‌تر کنم... یادم می‌آید که آن‌قدرها هم شفاف نیستم با خودم. یادم می‌آید که خیلی حرف‌ها را نزده‌ایم. خودش هم می‌داند که خیلی حرف‌ها باید بزنیم و نباید به همین راحتی از هم جدا شویم. اما حرف زدنش نمی‌آید و من هم یادم رفته است. و می‌دانم که خیلی چیزها تقصیر من است. تقصیر من است که دیگر نه وقت وبلاگ نوشتن را دارم و نه جرئتش را... و زمان به سرعت می‌گذرد و او باید برود... می‌رود سوار اتوبوس امیرآباد می‌شود و من هم کیف به یک دست و دست دیگر در جیب شلوار از پیاده‌روی تاریک برمی‌گردم و به خیلی چیزهای دیگر فکر می‌کنم و می‌بینم به آن سادگی و شفافیت هم نیستم و 1000-1000 دخمه‌ی تاریک توی ذهنم است. و این همه تردید و تعلل نفرت‌انگیز من کار همین دخمه‌هاست... دخمه‌های تاریک و ناشناخته...


  • پیمان ..

نابودی محتوم

۰۸
شهریور

آقای محمد درویش 2 تا عکس زیر را توی اینستاگرام‌شان منتشر کرده بودند. 2 عکس از یک مکان به فاصله‌ی زمانی 20 سال. 2 عکس از کوه قلعه در مسیر جزیره‌ی اسلامی و در مجاورت روستای سرای در کنار دریاچه‌ی ارومیه. 

عکس اول (لندروور در آب) عکس کوه قلعه در سال 1374 است و و عکس بعدی هم مربوط به همان مکان در سال 1394.

پای عکس نوشته بودند: عمق فاجعه آشکار است. یعنی در طول فقط 20 سال!!!

راستش جاده‌ی عکس دوم من را به فکر برد. آیا این جاده باعث خشکسالی شد؟ یا که اول دریاچه خشک شد و بعد جاده کشیده شد. 

این جاده نباید ساخته می‌شد؟ اگر اول دریاچه خشک شده و بعد جاده ساخته شده، ایراد دارد؟ ایرادش نومیدی است. این است که کورسوی امید برای برگشتن آب دریاچه هم با این جاده نابود شده. ولی اگر جاده باعث خشکسالی شده باشد... اگر این جاده نبود، اگر این آسفالت نبود... الان سال 1394 است. فرض کنیم جاده‌ای ساخته نمی‌شد. آیا فقط آن لندرووره از آب دریاچه آن جور آفرود می‌کرد؟! مسلما نه. همان عکس سال 1374 را که در سال 1394 تصور می‌کنم، پشت سر لندروور یک صف طویل می‌بینم از تویوتا لندکروزها، پرادوها، هایلوکس‌ها، اف جی کروزها، راو فورها، فورچونرها،‌ بی ام و ایکس سه ها،‌بی ام و ایکس چهارها،‌ پورشه‌ها، نیسان رونیزها، نیسان پیکاپ‌ها، پاژن‌ها،‌ هیوندای آی ایکس 55ها، آی ایکس 35ها، سانتافه‌ها، اسپورتیج‌ها، موهاوی‌ها و... یک قطار کامل از تا بن دندان‌ مسلح‌های بیابانی... حس می‌کنم تف و لعنت فرستادن به آن جاده کار بیهوده‌ای است... نابودی محتوم بوده. حتا اگر آن جاده هم نمی‌بود،‌ یک قطار ماشین متجاوز جانی برای دریاچه نمی‌گذاشتند... 


  • پیمان ..

عروسی

۰۶
شهریور

5سالگی

فکر کنم 4 یا 5 سالم بود. رفته بودیم خانه‌ی حوا. حوا دخترخاله‌ی مامان بود که چالوس زندگی می‌کرد. شوهرش چالوسی بود. سالی یک بار کل خانواده، خودمان و خاله و دایی و مامان‌بزرگ و همه سوار آریا شاهین می‌شدیم و می‌رفتیم چالوس. من نمی‌فهمیدم این جور رفت‌و آمدها را . من فقط اسباب‌بازی دوست داشتم. هر خانه‌ای که اسباب‌بازی داشت همان جا بهشت من بود. مهم نبود کجا باشد و چه‌قدر در راه باشیم. حوا دختری داشت که او هم 4-5ساله بود. اسمش زینب بود. و یک عالمه اسباب‌بازی داشت. خیلی... خسیس نبودند. پدر و مادرش اسباب‌بازی‌هایش را قایم نکرده بودند. همه را ریخته بودیم وسط اتاق و مشغول خیال‌بازی با هر کدام‌شان بودیم. برای من کتری و قوری پلاستیکی هم جذاب بود چه برسد به ماشین‌هایی که می‌شد قام قام کرد. از بس اسباب‌بازی داشت که من نفهمیدم که ساعت‌ها گذشته و وقت رسیدن شده. همه بلند شده بودند که بروند. من دوست نداشتم بروم. همان‌طور که با  کتری داشتم توی لیوان پلاستیکی قرمز سفید راه راه برای خودم چای خیالی می‌ریختم گفتم: شما برید. من با زینب عروسی می‌کنم همین‌جا می‌مونم!

بعد از 20 سال،‌ وقتی به ازدواج فکر می‌کنم می‌بینم هنوز همان پیمانم و هیچ چیز بیشتری نشده‌ام. نه می‌توانم بشوم و نه می‌شده که بشوم... 


  • پیمان ..

آقای دکتر پژوهشکده تا از تحصیلات و رشته و دانشگاه من شنید شروع کرد به کوبیدن مهندس‌ها. شروع کرد به متهم کردن مهندس‌ها که توی همه‌ی کارها دخالت می‌کنند. خوشش آمده بود که آمده‌ام سراغش.

نمی‌دانم مقاله‌ی کی را در مذمت مهندس جماعت خوانده بود که واو به واوش را کوباند توی صورتم. گفت همین مهندس‌ها بودند که وضع مملکت ما را به این‌جا کشاندند. همه‌ی کارها را سپردند دست مهندس‌ها و کار ما به این‌جا کشیده دیگر. دید مهندس‌ها محدود است. همه چیز را مثل یک ماشین نگاه می‌کنند و اصلا دید مدیریت انسانی ندارند و کار ما را به این‌جا کشانده‌اند. تمام بدبختی ما ازین‌جاست که 20 سال است که مهندس‌ها همه‌ی تصمیم‌ها را گرفته‌اند. بعد هم همه‌ی فحش‌های مربوط به احمدی‌نژاد را نسبت داد به مهندس بودنش.

چیزی نگفتم. چیزی نمی‌توانستم بگویم. کاری را کردم که چند وقت است برای کنار آمدن با آدم‌ها یاد گرفته‌ام: تایید کردن‌شان.

می‌توانستم بگویم در مملکتی که میانگین سال‌های تحصیل مدیرانش 3 سال کمتر از مهندسان است،‌ باید هم مهندس‌ها تصمیم‌گیرنده باشند. در یک مقیاس میلیون نفری، 3 سال کمتر تحصیل کردن خیلی است.

خواستم بگویم احمدی‌نژاد محصول یک سیستم است. یک موجود خارجی نبوده که. آمریکا و اسرائیل و عربستان به ما تحمیلش نکرده‌اند که. اصلا احمدی‌نژاد فقط یک اسم و یک قیافه است. تمام رفتارهای او، تمام تصمیم‌های او، حتا اگر او احمدی‌نژاد نمی‌بود و مثلا حقیقت‌طلب می‌بود باز هم تکرار می‌شد. چون سیستم هم‌چه چیزی را به عنوان خروجی داده بوده. حاصل فعل و انفعالات و بازخوردهای فراوان درون جامعه‌ی ایران بوده. ربطی به مهندس بودن و نبودنش ندارد....

نگفتم. تایید کردم. دوست داشتم یک موضوع برای پروژه‌ام گیر بیاورم. موضوع‌های خوبی در دست کار داشتند و آمار و اطلاعات‌شان هم درست و درمان بود و برای دانشجوی یک لاقبایی که هیچ جای ایران تحویلش نمی‌گیرند غنیمتی بود.

در مورد درس‌هایم حرف زدم که بگویم همچین هم گلابی نیستم. یک کلمه گفتم اقتصادسنجی ساده است و محدود است. شروع کرد به کوباندنم که تو اقتصادسنجی را هم نفهمیده‌ای. اسم مدل‌های گوناگون را گفت که بلد نبودم. تو دلم یک فحشی به استاد شریفی محترم حواله کردم که این‌ها را به‌مان نگفته بود که همچه روزی ضایع نشوم. بعد پیش خودم گفتم باشه تو خوبی. تو بلدی...

گفت ولی حالا بازی عوض شده.

گفت: دهه‌ی 70 دهه‌ی مهندس‌های عمران بود. دهه‌‌ی 80 دهه‌ی مهندس‌های صنایع بود. دهه‌ی 90 دهه‌ی‌ ما اقتصادخوانده‌هاست.

این را راست می‌گفت.

گفت: چند سال بعد هم دور دور روانشناس‌ها خواهد بود. همه‌ی ما دیوانه‌ایم و چند سال دیگر دیوانه‌تر می‌شویم. با این طرز رانندگی و برخوردهای  روزمره و این‌ها چند سال بعد همه روانشناس لازم خواهیم شد.

در مجموع راست می‌گفت. در حوزه‌ی کاری پژوهشکده چیزی نمی‌دانستم. آخرش هم قرار بر این شد که مقداری کتاب و مقاله‌ی مرتبط بخوانم. تا ببینیم چه پیش می‌آید... 

ولی طرز برخوردش مثل همه‌ی مهندسی‌نخوانده‌های دیگر این مملکت بود. نمی‌دانم چرا با مهندسی خوانده‌ها برخورد خوبی نمی‌شود... 

این یک حقیقت‌ مسلم است که بچه‌هایی که مهندسی (مخصوصا توی دانشگاه‌های پدر و مادر دار) خوانده‌اند باهوش‌اند. خیلی باهوش‌اند. پیش خودم این جوری مدل‌سازی می‌کنم که مهندسی خوانده‌ها مثل ماشینی می‌مانند که شتاب فوق‌العاده‌ای دارد. حالا اگر صاحب این ماشین هنوز حرکت نکرده یا در لاین کندرو است دلیل نمی‌شود که بگویند تو نمی‌توانی. تو بی‌عرضه‌ای. تو نمی‌فهمی. بیشتر علوم‌انسانی خوانده‌ها(بیشترشان، نه همه‌شان!) ( از ادبیات و داستان‌نویسی بگیر تا همین اقتصاد) مثل پیکانی می‌مانند که توی لاین سرعت جاده‌ی تصمیم‌گیری‌های کلان دارند با 140 تا سرعت می‌روند و فکر می‌کنند مثلا آن تویوتایی که دارد توی لاین کندرو حرکت می‌کند نمی‌تواند. یا حتا بدتر اجازه ندارد که وارد لاین آن‌ها بشود. 

می‌شود. باید هم بشود. تویوتای مهندسی‌خوانده توی فقط چند ماه به همان سرعت پیکان گرامی می‌رسد. نمی‌دانم چرا باورشان نمی‌شود این بزرگان لاین تندرو... بدبختی این‌جاست که راه نمی‌دهند آن وقت. کنار نمی‌روند. باورشان نمی‌شود ماشین پشت سری (همان کندروی چند ماه پیش) 140 را هم می‌تواند رد بدهد...

@@@

هفته‌ی پیش رفتم به بازدید یک کارخانه. بعد از 1 سال دوباره وارد یک محیط صنعتی شدم. 

دوست نداشتم. توی همان نیم ساعتی که آن‌جا بودم مریض بودن فضا را حس کردم. محیط‌های صنعتی و آدم‌های مریض. کارگرهایی که قشنگ 3 برابر حد نیاز بودند. برای خالی کردن بار یک کامیون 12 نفر کارگر مشغول بودند. تقسیم کرده بودند که 3 نفر 3 نفر کار کنند. هر 10 دقیقه، 3 نفر کار می‌کردندو 9 نفر دیگر تماشا می‌کردند و چرت و پرت می‌گفتند. یک جور ناشاد بودن. اخمو بودن. با همه دعوا داشتن... نمی‌دانم چه جوری بگویم. جو سنگین محیط‌های صنعتی و اصرار آدم‌ها برای این که بگویند ما خیلی بلدیم و بقیه بلد نیستند و... 

از آن‌جا که آمدم بیرون خدا را شکر کردم که دوباره مجبور نیستم هر روز وارد محیط کارخانه و کارگاه و این حرف‌ها بشوم. ولی امروز غروب که برمی‌گشتم یکهو دلم تنگ شد. 

دلم برای کمپرسورهای دوره‌ی کارآموزی‌ام توی پالایشگاه نفت تهران تنگ شد. دلم برای آن کمپرسورهای سوسماری تنگ شد. کمپرسورهای سوسماری که آن‌قدر عزیز بودند که هر روز دستگاه لرزه‌نگار را به بدنه‌ی فولادی‌شان می‌چسباندند تا ضربان قلب‌شان را اندازه بگیرند و بفهمند که هنوز بعد از 40 سال سرحال هست یا نه باید دل و روده‌اش را دربیاورند...

آدمی هستم که دلش کاروانسرا شده. هر چیزی می‌آید توی دلش جا می‌شود و بعد از مدتی می‌رود و صاحب این دل می‌ماند و اتاق‌های بی‌شماری که هی پر می‌شوند و هی خالی می‌شوند... 

  • پیمان ..