سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

توی صفحه‌ی آخر کتاب «در جست‌وجوی شانگری لا» نوشته بود: «اگر عمری باقی بود در سفرنامه‌ی بعدی از سفر به پامیر و بخش‌هایی از کشورهای تاجیکستان، افغانستان و چین می‌نویسم. سفری که به اعتقاد بسیاری جزء بیست ماجراجویی بزرگ دنیاست.»

مرگ قسطی

دیروز یک بار دیگر کتابش را دست گرفتم. انصافاً کتاب خوبی بود. از همان مفهوم شانگری لای اول کتاب بگیر تا صفحه‌ی آخرش که از پامیر گفته بود برایم جادویی بود. جای‌جای کتاب را خط کشیده بودم و یاد گرفته بودم. همان وقت هم یک پست در مورد کتابش نوشته بودم. خودش هم آمده بود خوانده بود. بعد فالوور اینستاگرامش شده بودم: looking.for.shangri_la.  یادم است چند پیغام هم ردوبدل کردیم. برایم توضیح داده بود که چه طور تیغ سانسور مانع از آوردن نام آقای رضا دقتی در صفحه‌ی آخر کتابش شده بود. ولی دیروز گیر کرده بودم روی عبارت «اگر عمری باقی بود»...

خبرش را مهدی بهم داد. عکس یک پست اینستاگرامی را برایم فرستاد که نوشته بود دکتر مهدی فاضل بیگی بر اثر سرطان خون به رحمت خدا رفت. نوشته بود چند ماه پیش تصادف سختی در پاکستان داشت و چند روز پیش بر اثر سرطان خون به رحمت خدا رفت. برایم تکان‌دهنده بود. 

پست آخر اینستاگرامش صحنه‌هایی از برنامه‌ی به‌وقت جام در مورد کشور هند بود. تلویزیون ایران پیشرفت کرده. به بهانه‌ی جام ملت‌های آسیا فیلم‌هایی در مورد معرفی کشورها پخش می‌کند. نوبت هند شده بود و چه کسی بهتر از مهدی فاضل بیگی می‌توانست در مورد هند حرف بزند؟ کسی که 5 سال دکترایش را در هند خوانده بود و از جنوبی‌ترین تا شمالی‌ترین نقطه‌ی هند را گشته بود. و پای همین پست آخر شده محل درودهایی که دوستان و آشنایان به روان مهدی فاضل بیگی می‌فرستند...

در جست و جوی فارسی زبانان بام دنیا

و دقیقاً یکی دو روز بعدازآن برنامه... دیگر مهدی فاضل بیگی نیست. برای من از او یک کتاب «در جست‌وجوی شانگری لا» باقی‌مانده و صفحه‌ی اینستاگرامش با 500 عکس و فیلم از سفرهایش در جغرافیایی خاص از کره‌ی زمین و حسرت خواندن کتابی که نرسید آن را به اتمام برساند: در جست‌وجوی فارسی‌زبانان بام دنیا؛ سفرنامه‌ای که چند بار توی عکس‌های اینستاگرامش وعده‌اش را داده بود:

«هر چه می‌خواهم نوشتن قسمت چین "سفرنامه خواب چهل‌سالگی، در جستجوی فارسی‌زبانان بام دنیا" را شروع کنم دستم به نوشتن نمی‌رود، کلافگی و درد پا نمی‌گذارد. شاید به این دلیل باشد که سفرنامه چین حس سنگینی هم برای من دارد. این مجموعه در مورد جغرافیای فراموشی است. داستان انسان‌های فراموش‌شده. 

اینجا شهر قدیم کاشغر در غرب دور چین و آخرین مرزهای نفوذ فرهنگ و تمدن ایرانی در شرق گیتی است. داستان غم‌انگیز اویغورهای چین را کم‌کم باید شروع کرد...»

شنیدن خبر مرگش برایم تکان‌دهنده بود. مهدی می‌گفت بر اثر سرطان خون مردنش عرض چند روز خیلی بد بوده. از اینش تکان خورده بود. من راستش آدم خودخواهی‌ام. بیشتر یاد خودم افتادم. مهدی فاضل بیگی سنی نداشت. فقط 8 سال از من بزرگ‌تر بود. «در جست‌وجوی شانگری لا» یادگار سفرهایش بین 29 تا 34سالگی‌اش بود. بیشتر یاد خودم افتادم. دارم چه‌کار می‌کنم؟ مرگ هم به من همین‌قدر نزدیک شده است. به خودم گفتم تو هنوز سفر افغانستانت را هم مکتوب نکرده‌ای... حالا بماند که داری بیهوده دور خودت گیج می‌خوری و مثلاً کار از پیش می‌بری. از خودم پرسیدم دارم چه‌کار می‌کنم؟ و در سیاه‌چاله‌های نومیدی فرو رفتم.

مهدی فاضل بیگی

فاضل بیگی توی یکی از پست‌های آخر اینستاگرامش نوشته بود:

« ........ من طلوع آفتاب را بر روی قله‌ی "اورست"از فاصله‌ای نه‌چندان دور به تماشا نشسته‌ام،

در کوهپایه‌های "هیمالیا" با کودکانش دویده‌ام،

در دره‌های"کشمیر" با دخترکانش به جستجوی گیاه‌های کوهی بوده‌ام،

در "تبت" به جستجوی ردپاهای پلنگ برفی رفته‌ام،

در "کلکته" در رود "گنگ" برای رسیدن به "نیروانا" غسل کرده‌ام،

در بیابان "تار" به دنبال پایتخت کولی‌های جهان "جیسمیر" بوده‌ام،

در "الورا و آجانتا" قدیمی‌ترین غارهای بودایی جهان را دیده‌ام،

در روستاهای "کازا" از مرتفع‌ترین سکونتگاه‌های بشر، شب را به صبح رسانده‌ام،

در تپه‌های "دارجلینگ" در کنار "پاندا"های قرمز چای نوشیده‌ام،

در باغ‌های قهوه در خلیج "بنگال"، آسمان شب را به نظاره نشسته‌ام،

در "بنارس" به دنبال چراغ ابدی سهراب کوچه به کوچه گشته‌ام،

در کنار جسدهای در حال سوختن "هندو"ها، زندگی و مرگ را بارها به تماشا نشسته‌ام،

در "کازیرانگا" به دیدار آخرین بازماندگان کرگدن آسیایی رفته‌ام،

در اقیانوس "هند" جزیره به جزیره گشته‌ام،

از حمله نیمه‌کاره‌ی گله فیل‌های "آسام"جان سالم به دربرده‌ام،

من هزاران کیلومتر راه پیموده‌ام،

حتا تا همین‌جا، بیش‌ازاندازه یک نفر عادی زندگی کرده‌ام،

با این همه اینجا، درست همین‌جا و اکنون، قدم از قدممان نیست.»

حس می‌کنم همین‌که آدمی در جست‌وجوی شانگری لا باشد و دست از جست‌وجو برندارد یعنی سعادت دو دنیا؛ حتی اگر به 40سالگی نرسد و سفرنامه ی «خواب چهل سالگی»اش نیمه تمام بماند...


  • پیمان ..

راننده‌ی تاکسی دیروزی سگ اخلاق بود. با فون پی کرایه 1350 تومانی‌اش را پرداخت کردم. وقتی کد فون پی را به صندلی و داشبوردش چسبانده پس می‌شود پرداخت کرد دیگر. بعد بهش گفتم که آقا من با فون پی پرداخت کرده‌ام. شاکی شد که اول پرداخت می‌کنی بعد می گی؟ 

ازش پرسیدم مگه فون پی پولتون رو روزانه پرداخت نمی کنه؟

گفت: چرا. هر روز ساعت 8 شب پرداخت می کنه.

پیرمرد جلویی گفت: پس مشکل چیه؟

راننده با گستاخی برگشت گفت: مشکل اینه که 1350 تومن نرخ اول ساله. الآن نباید این نرخ باشه.

بله. اگر 2هزار تومانی تحویلشان بدهی 500 تومان برمی‌گردانند و می‌گویند خرد نداریم. حال جر و منجر نداشتم. خیلی راحت می‌توانستم بگویم کدام کارمند و حقوق‌بگیری را دیده‌ای که حقوق وسط سالش بیشتر از اول سالش باشد؟ کاسب و مغازه‌دارش هم الآن درآمد وسط سالشان از اول سالشان کمتر است. بعد تو یکی... چیزی نگفتم. 

از فون پی خوشم آمده. اسنپ نامردی می‌کند. پول راننده‌ها را 48 تا 72 ساعت نگه می‌دارد. بعد حساب‌ها را صاف می‌کند. اصلاً سیستم اسنپ قرار نیست از طریق سود روزانه‌ی پول‌های جمع‌آوری‌شده درآمد داشته باشد. ولی این کار را می‌کند. پول راننده‌ها را که اتفاقاً سمت خدمت دهنده‌ی داستان هستند نگه می‌دارند. 

فون پی دقیقاً سیستم سودآوری مالی‌اش از طریق سود روزانه‌ی پول‌های دپوشده است. ولی فشار را روی راننده تاکسی‌ها وارد نمی‌کند. خدمت دهنده نباید تحت‌فشار باشد آخر. خیلی اخلاقی عمل می‌کند. از پول‌های دپوشده ی مشتریان است که سود روزانه می‌گیرد و کارها را مجانی انجام می‌دهد.

اما راننده‌ی امروزی اصلاً یک‌چیز دیگر بود. لذت بردم ازش. اعصابم هم خرد شدها. آدم نمی‌تواند در این دنیای غریب برای آدم‌ها و اتفاقات قاعده‌ی کلی بگذارد. خیلی حال می‌دهد قاعده گذاشتن و دسته‌بندی کردن. مثلاً بگویی راننده تاکسی‌ها همه سگ اخلاق و راننده اسنپ ها همه خوش‌اخلاق‌اند. یک‌جور ساده‌سازی خوشایند دارد. ولی غیرممکن است. این‌جور نتیجه‌گیری‌ها چرندند. راننده‌ی امروزی نگذاشت همچه حماقتی کنم.

او هم فون پی داشت. این بار 2 نفر از 4 مسافر با فون پی پرداخت کردیم. ازمان تشکر کرد. ولی مرد هندزفری به گوش وسطی کار را خراب کرد. از همان اول که سوار شد هندزفری به گوش بود. کلاً مسیرش از اول تا آخر 3دقیقه هم طول نمی‌کشد. بی‌هیچ گپی سوار که شد 5هزارتومانی از جیبش درآورد و دراز کرد سمت راننده. آقای راننده با لهجه‌ی ترکی‌اش گفت: عزیزم یه نفری؟

نمی‌دانم چی گوش می‌داد. صحبت نمی‌کرد. انگار پادکستی چیزی گوش می‌داد. آخر مسیری که کلاً 3 دقیقه است و 2 دقیقه‌اش صرف سوار و پیاده شدن می‌شود پادکست گوش دادن ندارد که...

هندزفری را درآورد و با حالتی شاکی پرسید: بله؟

راننده عزیزمش را فاکتور گرفت و گفت: 1 نفری؟

آقای مسافر گفت: آره.

بقیه پولش را پس گرفت و دوباره رفت تو فاز هندزفری. کمی جلوتر (30 ثانیه بعد) گفت: پیاده می شم.

راننده ایستاد و توی آینه نگاه کرد و با لهجه‌ی ترکی‌اش گفت: روز خوبی داشته باشی.

آقای هندزفری به گوش اصلاً هیچ‌چیز نشنید. هندزفری را از گوشش درآورد. کله‌اش را جلو داد و با لحن تندی گفت: چیزی گفتید؟

دلم برای آقای راننده کباب شد. برگشت گفت: چیزی نگفتم.

لعنت به این دنیا. هیچ‌وقت دروتخته‌اش نباید جور باشد. اگر مسافرها خوب باشند راننده سگ اخلاق می‌شود. اگر راننده خوش‌اخلاق باشد هم یک مسافری پیدا می‌شود که یخمک بودنش گند می‌زند به هر چه مهربانی و خوش‌خلق بودن.

 
  • پیمان ..

حال تنهایی رفتن را نداشتم. ساعت 4 بود که حامد زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خانه. می‌خواستم از خانه بزنم بیرون. ولی حالش را نداشتم. از آن عصر پنج‌شنبه‌ها بود که لش کرده بودم و نیاز داشتم یکی به اندازه‌ی 30 سانت من را جابه‌جا کند تا به زندگی برگردم. تلفن حامد همان 30 سانت جابه‌جایی بود. حامد گفت دارم می‌روم برنامه را. بیا برویم. گفتم باشه. 

هفته پیش بهم گفته بود. راستش برایم خود سخنرانی جذابیتی نداشت. من از شنیدن در مورد سفر و فواید سفر اشباع شده‌ام. ولی خانه‌ی مدرس جایی بود که تابه‌حال نرفته بودم. دیدن حامد هم همیشه برایم فرح‌بخش بوده.

رسیدم متروی بهارستان. نزدیک غروب بود. همان چند دقیقه‌ای که می‌گویند گلدن تایم. از کنار کتابخانه‌ی مجلس و مدرسه‌ی عالی مطهری رد شدم. باشکوه بودند. به این فکر کردم که چه قدر هزینه برای مسجدها و حوزه‌های علمیه می‌شود. اگر این حکومت نبود این مدرسه‌ی عالی مطهری به این زیبایی می‌بود؟ اگر حکومت نبود خیلی از جاها اصلاً نمی‌توانستند روی پای خودشان بایستند. بعد به این فکر کردم که به‌هرحال هر حکومتی نیاز دارد که پول ملت را به یک‌شکلی خرج طرز فکر خودش کند دیگر. اگر حکومت ما اسلامی نبود حتماً مثل محمدرضا شاه پول را برمی‌داشت خرج جشن‌های 2500ساله شاهنشاهی و این حرف‌ها می‌کرد. اگر آمریکایی بود یک‌جور دیگر به باد می‌داد. همه‌شان سروته یک کرباسند دیگر. اصلاً ما آدم‌ها هم همینیم. آمده‌ایم که پول‌ها را به باد بدهیم و فکر کنیم که آه سرمایه‌های زندگی را به بهترین شکل استفاده کرده‌ایم.

بعد زدم توی سرچشمه و محله‌ی عودلاجان و یکهو پرتاب شدم به یک زمانه‌ی دیگر. برایم همیشه پایین میدان بهارستان و خیابان امیرکبیر و خیابان مولوی و چهارراه سیروس با موتوری‌های وحشی هم‌معنا بود. صدای موتورهای 125 سی‌سی برایم نفرت‌انگیز است. ولی کوچه‌های باریک عودلاجان در عصر پنج‌شنبه خالی از موتوری‌ها بود. 

هوای دم غروب شفاف بود. مرد پیری از نانوایی سر کوچه نان سنگک به دست آمد بیرون و جلوی من حرکت کرد. هم مسیر بودیم. از کنار خانه‌هایی که نمای کاه‌گلی داشتند گذشتیم. مسجد حاج عیسی لواسانی روبه روی گرمابه‌ی عمومی بود و گرمابه کنار یک آرایشگاه زنانه و روبه روی آرایشگاه زنانه آن‌طرف‌تر آرایشگاه مردانه. 

کنار گرمابه یک مغازه‌ی خراطی هم بود. خدایا چه قدر وقت بود که من مغازه‌ی خراطی ندیده بودم. اصلاً چه قدر وقت بود که مغازه‌ی تولیدکننده ندیده بودم. دقت کردم دیدم همه‌ی مغازه‌های این شهر محل فروش جنس‌اند (از سوپرمارکت‌ها تا لباس‌فروشی‌ها) و نهایت محل ارائه‌ی خدمت (مثلاً همین آرایشگاه‌ها). ولی آن مغازه‌ی خراطی... افغانستانی‌ها هم بودند. توی دسته‌های 2-3 نفره حرکت می‌کردند. محل کارشان کوچه‌های پشت خیابان مولوی بود و حتم محل زندگی‌شان این‌طرف توی عودلاجان. تهران شهر عجیبی است. عودلاجانی که زمانی محل زندگی آن تهرانی‌های زبروزرنگ با لهجه‌های اصیل تهرونی بود، حالا شده محل زندگی مهاجرانی از مملکت دیگر. 

صدای اذان که پخش شد یک لحظه حال و هوای ماه رمضان به سرم زد؛ با همه‌ی فرح بخشی صدای اذان در پایان یک روز روزه‌داری. اصلاً ماه رمضان فقط توی زمستان قشنگ است.

پذیرایی

خانه‌ی مدرس هم زیبا بود. خوب بازسازی‌اش کرده بودند. شیک و مجلسی بود. حامد آنجا بود. سجاد و امیرحسین هم بودند. بعد از 2 سال می‌دیدمشان. موقع پذیرایی رسیده بودم. پذیرایی‌شان خلاقانه بود. یک سیخ میوه. توی هر سیخ هم یک تکه سیب و یک تکه موز و یک برش خیار و یک قاچ کیوی. هم ارزان و هم خلاقانه. خوشم آمد. رفتیم به دیدن بخش‌های مختلف خانه. مجسمه‌هایی که از مدرس ساخته بودند. عکس‌های قدیمی و بعد توی زیرزمین خانه که شربتخانه کرده بودندش شایان را دیدم.

جفتمان تعجب کردیم. من کجا اینجا کجا؟ او کجا اینجا کجا؟ 7 سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. چند وقت پیش بود که زنگم زد. می‌خواست از سفر افغانستانم بشنود. دعوتش کردم به دیدن فیلم اکسدوس توی دانشگاه تهران. گفتم آنجا هستم. ولی راستش بعدش باید بروم کلاس زبان و زمان زیادی ندارم. روز اکران فیلم آمده بود. من فکر کردم نیامده. ولی آمده بود. منتها تا انتها نمانده بود. حالا فرصت بود که از همدیگر بشنویم. مهدی پارسا در سفر پارسال شایان به روسیه همسفرش بود.

راند دوم سخنرانی مهدی پارسا در مورد سفرهای او و همسرش به کشورهای خارجی را شنیدیم و زدیم بیرون. حامد پرسید تو و شایان از کجا هم را می‌شناسید؟ گفتم اولین کارآموزی دوره‌ی لیسانسم را پالایشگاه نفت تهران بودم. شایان هم کارآموزی‌اش را آنجا بود. دو ماه با هم بودیم. رفیق شدیم. 

از کنار خانه‌ی پدرسالار گذشتیم. من از سفر افغانستانم به‌طور خلاصه برای شایان تعریف کردم و ازش در مورد سفر روسیه‌اش پرسیدم. یکی از هیجان‌انگیزترین تجربه‌های زندگی‌اش بود. پارسال همین موقع بود که رفته بود روسیه. با دوستش سعید رفته بود. سعید منجم است. رفته بودند که شفق قطبی را ببینند. سر سیاه‌زمستان زده بودند رفته بودند مسکو و از آنجا با یک پرواز سه ساعت و نیمه رسیده بودند به مورمانسک.

شفق قطبی

گفتم با قطار نرفتید؟

گفت نه. فکرش را بکن. با هواپیما سه ساعت و نیم توی راه بودیم تا برسیم به مورمانسک.

این‌ها را که گفت یکهو فضای تمام رمان‌های روسی که خوانده بودم توی ذهنم شکل گرفت. آخرین رمان درست و درمانی که خواندم کاناپه‌ی قرمز بود. یک رمان کوتاه فرانسوی فوق‌العاده که شروعش دقیقاً توی روسیه است: خانمی که سوار یک قطار روسیه‌ای شده تا از مسکو برود به شهری در دوردست‌های روسیه. سوار قطار شده تا از عشقش خبر بگیرد. مردی که 6 ماه است آمده روسیه و هیچ خبری از او نیست. 4-5 روز در آن قطار است و از هم‌سفرهای روسش می‌گوید و حسش به آن‌ها و چه قدر این شروع کتاب برایم دوست‌داشتنی بود.

بعد یاد شروع کتاب ابله داستایوسکی افتادم که سیاه سرمای روسیه است و پرنس میشکین سوار قطار مسکو به سن‌پترزبورگ می‌شود و داستان شروع می‌شود... بدجور دلم هوای روسیه را کرد!

روسیه سرد بود. مسکو سرد بود. مورمانسک ابرسرما بود. اول فکر کردم مورمانسک باید جایی نزدیک سیبری باشد. ولی نه... مورمانسک نزدیک فنلاند بود. شایان روی نقشه نشانم داد که مورمانسک کجاست. گفتم لعنت به این روسیه. گفتی سه ساعت و نیم پرواز من فکر کردم رفتی تو دل سیبری. روی نقشه راهی نیست که این. پس تا سیبری خیلی راه است از مسکو... این روسیه چه قدر بزرگ است. 

شایان لباس اسکی پوشیده بود و 3 لایه لباس هم زیرش. سرمای 30 درجه زیر صفر را تجربه کرده بود تا شفق قطبی را ببیند. دیدن شفق قطبی شده بود یکی از اوج‌های زندگی‌اش. می‌گفت موبایل‌هایمان را که بیرون می‌آوردیم تا عکس بگیریم به ثانیه نکشیده خاموش می‌شدند. باطری‌هایشان از زور سرما افت ولتاژ پیدا می‌کردند و خاموش می‌شدند. می‌گفت بدترین موبایل‌ها هم همین اپل‌ها بودند. باز سامسونگ و چینی‌ها می‌شد یک عکس گرفت باهاشان. البته فقط یک عکس. بعد موبایله می‌ترکید از زور سرما.

عاشق روسیه شده بود. عاشق مسکو شده بود. عاشق زن‌ها و دخترهای روس شده بود. می‌گفت انگلیسی بلد نیستند. می‌گفت مهربان‌اند. می‌گفت از پسرهای موسیاه و چشم مشکی مثل ما ایرانی‌ها خوششان می‌آید. مسکو بزرگ است. خیابان‌هایش گل‌وگشادند. پیاده‌روهایش گل‌وگشادند. منتها شهر مسطح است. مثل تهران نیست که از هر جایش می‌توانی بفهمی که شمال کجاست. توی یکی از پرسه‌هایشان توی شهر گم شده بودند. می‌گفت دو تا دختر روس ما را رساندند به هتلمان. دمشان گرم. خیلی برایمان وقت گذاشتند.

گفت من یک دختر روسی را مسلمان کردم. 

گفتم جدی؟

گفت آره.

یاد عکسش توی اینستاگرام افتادم. جدی دختره را مسلمان کرده بود. بعد از سفرش سه ماه وقت گذاشته بود و به تک‌تک سؤال‌های دختره پاسخ داده بود و او را چادر چاقچوری و مسلمان کرده بود.

شوخی شوخی گفتم: اسلام به تو به خاطر میخی که کوبیدی افتخار خواهد کرد.

دختر مسلمان شده ی روسیه ای

اکثر روس‌ها انگلیسی بلد نیستند. دلیلی نمی‌بینند که انگلیسی یاد بگیرند. می‌گفتند انگلیسی‌ها باید بیایند روسی یاد بگیرند. شایان از اینشان خوشش آمده بود. مغرور بودند. ولی مثل ایرانی‌ها غرورشان پوشالی نبود. واقعاً خودشان از پس خودشان برمی‌آمدند. وقتی این حرف‌ها را می‌زد یاد کامیون‌های کاماز ساخت روسیه افتادم که توی رشته‌ی ماشین‌های سنگین رالی پاریس داکار همیشه اول می‌شوند و یک‌بار هم نشده که یک کامیون آمریکایی یا سوئدی جلوی‌شان قد علم کند. 

می‌گفت روس‌ها آدم‌های به‌شدت سنتی ولی به‌روزی هستند. حرفش برایم قابل‌فهم بود. برخورد ایرانیان با مدرنیته خیلی مضحک بوده و هست. ایرانی جماعت ظاهر را می‌گیرد و فرآیند را طی نکرده می‌خواهد به آخرش برسد. به خاطر همین در انتهای کار نه ایرانی می‌ماند نه خارجی می‌شود. ولی روس‌ها...

سعید روسی بلد بود. گفتم کجا روسی یاد گرفتی؟ گفت سفارت روسیه خودش یک کلاس زبان روسی دارد. آنجا یاد گرفتم. گفتم چند وقت طول می‌کشد که روسی یاد بگیری؟ خیلی سخت است؟

مسکو

گفت سختی که آره. باید کلاً زبان انگلیسی را کنار بگذاری. چون واقعاً قاتى می‌کنی. اگر هرروز 4-5ساعت وقت بگذاری دوساله روسی یاد می‌گیری. در مورد روسیه تو اگر زبان روسی را مسلط باشی روسیه چیز زیادی به‌عنوان غریبه به تو نمی‌دهد. ولی اگر کمی زبان روسی بدانی و بروی به آنجا روسیه و روس‌ها هزاران چیز به تو یاد می‌دهند.

جوری از روسیه حرف می‌زدند که دلم خواست روسی یاد بگیرم. ولی بعد توی ذهنم یاد آن روایت کوتاه لعنتی کافکا افتادم:

پدربزرگم همیشه می‌گفت: «زندگی جور گیج‌کننده‌ای کوتاه است. به گذشته که نگاه می‌کنم، زندگی آن‌قدر به نظرم کوتاه می‌آید که به‌زحمت می‌توانم بفهمم، چه طور ممکن است، مرد جوانی- برای مثال می‌گویم- تصمیم بگیرد به‌طرف دهکده بعدی بتازد، ولی نترسد .»

هوا سرد بود. از میدان بهارستان و خیابان جمهوری تا خیابان ولیعصر را با هم راه رفتیم. داستان گفتیم و شنیدیم و سرمای هوا را فراموش کردیم و کلی خیال تازه به جان هم انداختیم و بعد از هم جدا شدیم. روز خوبی بود.

  • پیمان ..

گلدن تایم مجموعه‌ی 12 تا فیلم کوتاه 10 دقیقه‌ای است که وجه مشترکشان ویژگی زمان و مکان است: داستان همگی‌شان در 10-20 دقیقه‌ی انتهای روز اتفاق می‌افتند، در آن 10-20 دقیقه‌ای که می‌شود بازمانده‌ی روز نامیدش یا شغال خوان غروب. همان 10-20 دقیقه‌ای که نور خورشید کجکی می‌تابد و در کار غروب است و عکاس‌ها می‌گویند بهترین نور برای عکس گرفتن است. همگی اپیزودها هم در ماشین‌ها اتفاق می‌افتند. حالا این ماشین توی یک اپیزود یک جیپ است توی یک اپیزود دیگر یک ماشین عروس و در داستانی دیگر یک مینی‌بوس و اتوبوس و وانت... منتها در اکثر اپیزودها دوربین ثابت است روی دو نفر آدمی که  کنار هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند و  قصه می‌گویند و تو را شوکه می‌کنند که واقعاً هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست.

گلدن تایم زمان تصمیم‌گیری‌های کوچک است. تصمیم‌های کوچکی که مجموعه‌شان تصمیم‌های بزرگ زندگی آدم‌ها را شکل می‌دهد. تصمیم برای موقعیت‌هایی که واقعاً آدم را سرگشته می‌کنند. تصمیم برای موقعیت‌های عجیبی که فقط این آدمیزاد عجیب‌الخلقه می‌تواند خلقشان کند. آدم‌هایی که باید در آن 10 دقیقه‌ی بازمانده‌ی روز تصمیم بگیرند. 

دانشجوهایی که به یک اردوی مختلف رفته‌اند و حالا فهمیده‌اند که استاد همراهشان فاسق تمام دخترهای همکلاسی‌شان است. چه‌کارش کنند؟

زن آموزش‌دهنده‌ی تعلیم راهنمایی رانندگی که شاگردش اعتراف می‌کند که پارسال همین‌جا شوهرش را با ماشین زیر گرفته. با او چه کند؟

زنی که از شوهرش طلاق گرفته و با دخترش منتظر مرتضی است، مرتضایی که او را قال گذاشته و او نمی‌داند که باید چه‌کار کند و ندانستنش را دختر 6 ساله‌اش با یک بازی دوست‌داشتنی توی صورتش می‌کوبد: بازی به‌جای همدیگه.

یا آن اتوبوس 302 خسته که خواهرها دارند تویش می‌روند خواستگاری یک دختر 20 ساله برای پدر پیرشان. دختری که می‌فهمند برادرشان هم می‌خواهدش و حالا مانده‌اند که چه‌کار کنند.

و...

12 داستان که تکانت می‌دهند و همگی در گلدن تایم روز و در یک ماشین اتفاق می‌افتند و راستش نخ تسبیح‌های زیادی می‌شود بینشان پیدا کرد که آن‌ها را کنار هم قرار داده. ولی خب تقاطعی هم وجود ندارد. آدم‌های این 12 داستان به هم برنمی‌خورند. آن‌ها همگی دانه‌های یک تسبیح‌اند که پشت سر هم رشته شده‌اند. کارگردان برای هرکدامشان اسمی هم گذاشته: فروردین، اردیبهشت، خرداد... تا اسفند. اما این‌ها فقط اسم‌اند. داستان مهر توی دی هم می‌تواند اتفاق بیفتد. 

دانه‌هایی هستند که توی سینما تو را با خودشان درگیر می‌کنند. تو را شوکه می‌کنند. یقه‌ات را می‌گیرند و تو را به فکر وا‌می‌دارند. تو را راضی می‌کنند از دیدن یک فیلم.

ولی این دانه‌های تسبیح بیش از 12 تا می‌توانند باشند. یعنی اگر من باشم گلدن تایم را یک پروژه‌ی مشارکتی می‌کنم. یک سایت برایش طراحی می‌کنم. گلدن تایم به‌شرط یک تصمیم و به‌شرط روایت در یک ماشین می‌تواند هزارها داستان از هزاران آدم را جذب خودش کند. هزارها داستانی که می‌توانند به‌اندازه‌ی هرکدام از اپیزودهای این فیلم تکان‌دهنده و جذاب باشند... می‌خواهم بگویم تسبیح گلدن تایم به‌جای 12 دانه با عنوان 12 ماه سال می‌تواند 1000 دانه داشته باشد به نام آدم‌هایی که راوی هستند.

 
  • پیمان ..

سریع گذشت. حالا دو روز است که ترم اولم تمام شده و دو روز دیگر ترم بعدی شروع می‌شود. دو سال و نیم بود که سر هیچ کلاسی ننشسته بودم. دو سال و نیم بود که از هرگونه فضای آموزشی فاصله داشتم. راستش برای دومین بار هم بود که توی عمرم کلاس زبان می‌رفتم. یک‌بار 10 سال پیش یک ترم رفتم یک موسسه‌ای و حوصله‌ام سر رفت از کندی کار و دیگر نرفتم. این دفعه اما فرق می‌کرد. توی این دو سال و نیم دوره‌های آنلاین ای-دی-ایکس و گهگاه کورسرا بود. ولی کلاس و همکلاسی و این حرف‌ها نه. راستش دیگر پیمان 12-13 سال پیش هم نیستم که خودش اراده کند و برود با خودش تمرین کند و یاد بگیرد. خسته‌تر از این حرف‌ها هستم. خسته‌تر و نیازمندتر. مثل بقیه‌ی همکلاسی‌ها. 

میانگین سنی کلاسمان 32 سال بود. آقا بهزاد 44 ساله بزرگ ما بود و محمدعلی 24 ساله کوچک ما و البته موهای هر دویشان ریخته بود و طاس شده بودند تا بین ماکزیمم و مینیمم کلاس تفاوت‌ها کمرنگ باشد. 

مسعود دامپزشک بود. جراح یک کلینیک دامپزشکی بود و سگ و گربه و گاو و هر حیوان مشکل داری را که بگویی عمل می‌کرد. یک روز یکی از تاپیک هایی که باید سر کلاس با همدیگر در موردش صحبت می‌کردیم تلنت های خاصمان بود. تلنت مسعود این بود که می‌توانست با یک دست پوست شکافته شده را بخیه بزند و بدوزد. یک دختر کوچولو هم داشت و به خاطر آینده‌ی نامعلوم دخترش می‌خواست زبان بخواند و از این خاک برود.

پیمان 10 سال پیش انگلیس بود. یک دوره‌ی 6 ماهه‌ی آموزش بازاریابی را آنجا گذرانده بود و بعد دیده بود که توی تهران می‌تواند کارهای خوب و بزرگی کند. آمده بود شرکت زده بود و ماندگار شده بود. بعد از 10 سال انگلیسی‌اش زنگ زده بود. آمده بود کلاس که زنگ‌زدگی‌ها را از بین ببرد. حس می‌کرد دیگر نمی‌تواند اینجا بزرگ‌تر شود. حس می‌کرد 35 سالگی سنی است که باید با تلاش کمتر دستاوردهای بیشتری داشت. برادرش هم ساکن انگلیس بود.

محمد مدیر بازاریابی یک شرکت مالی بود. تمام ‌ترم داستان دوست‌دخترهای سابقش را تعریف کرد و داستان‌های آب‌شنگولی خانگی ساختنش را. واین خوردن اوج دراماتیک زندگی‌اش بود و خوب تعریف می‌کرد. از واین که می‌گفت یکهو بقیه حس می‌کردند که حتماً آن‌ها هم باید در مورد واین خوردن‌هایشان چیزی بگویند. از بدمست شدن‌هایشان. از سفر ترکیه یا سفر شمالشان که واین خورده بودند. از تلاش‌هایشان برای واین ساختن. از میدان شوش رفتن و بطری برای واین های خانگی‌شان و... 

حامد معاون کنترل پروژه‌ی یک شرکت بود. کلی موسسه‌ی زبان دیگر هم رفته بود. موسسه‌های زبان مختلط هم رفته بود. حالا آمده بود ور دل ما. کرمانشاهی بود. زنش را خیلی دوست داشت. عین چی سیگار می‌کشید. در هر آنتراکت 15 دقیقه‌ای 5 تا سیگار می‌کشید. 37 سالش بود و می‌گفت نمی‌خواهم بچه‌دار شوم تا وقتی‌که بروم کانادا. می‌گفت می‌خواهم فلان آزمون بین‌المللی را بدهم تا امتیاز بالایی برای مهاجرت به کانادا داشته باشم.

آن یکی حامد زن نداشت. ولی دوست داشت هر بار که به مهمانی دوستانه می‌رود با یک دختر برود. می‌گفت دیگر سنم به عددی رسیده که حوصله‌ی خربازی‌های پسرانه را ندارم. 33 سالش بود. حسابدار بود. می‌گفت فقط و فقط باید بروم. ازش یک بار پرسیدم If you have to stay in Iran what do you do? روی مجبور شدن و بایدش هم دو سه بار تأکید کردم. برگشت گفت نمی‌توانم تصورش را کنم حتی. آن‌وقت فقط غر می‌زنم. دائم Nag می‌زنم.

جلال می‌گفت اوضاع قاراشمیش است. می‌گفت تا اردیبهشت همه‌چیز فرومی‌پاشد. صبر کنید و ببینید. می‌گفت بعدازآن شرکت‌های خارجی هستند که سرازیر ایران می‌شوند. می‌گفت این‌ها از درون پوسیده‌اند و به زرتی بندند. می‌گفت فساد تا قهقر‌ای وجودشان را گرفته و اردیبهشت کارشان تمام است. بدون خونریزی و هیچ اتفاق خاصی. فقط بعدش خارجی‌ها هستند که می‌آیند. کارشناس یک شرکت سرمایه‌گذاری بود. می‌گفت برای چی آمده‌ام کلاس زبان فشرده؟ برای این‌که چند ماه دیگر خارجی‌ها می‌آیند. این دهه‌ی هفتادی‌ها انگلیسی‌شان فول است. ما اگر زبان بلد نباشیم کلاهمان پس معرکه خواهد رفت. سلطان شلوغ‌بازی بود این جلال. سلطان تیکه انداختن و قاتى کردن هم بود. بیتا را خیلی اذیت می‌کرد و البته یک روز که دیر آمد، بیتا دو بار پرسید که بچه‌ها می‌دانید جلال کجاست؟!

بیتا تیچر ما بود. لهجه‌اش کاملاً ایرانی بود. اصلاً هم تلاشی بر لهجه‌ی انگلیسی داشتن نمی‌کرد. ما هم ترم پایینی بودیم و فقط مهم بود که یاد بگیریم do  و does و did را قاتى نکنیم و was  و were و am  و is و are را درست به کار ببریم. هی تاپیک می‌نوشت تا در موردش صحبت کنیم و سوتی بدهیم و سوتی‌هایمان را بنویسد و بهمان بگوید. بعد از 16 جلسه باز هم گذشته و حال را قاتى می‌کردیم البته. ایران را دوست داشت. یک روز آمد 20 دقیقه به انگلیسی برایمان خطبه خواند که الکی رؤیا نسازید. خیلی چیزها اینجا دارید و قدرش را نمی‌دانید. توی زنگ تفریح‌ها متأهل‌های کلاس می‌گفتند او به مجردهای کلاس حواسش بیشتر هست. مجردها هم می‌گفتند نه از متأهل‌ها بیشتر خوشش می‌آید و عیب و ایرادهای زبانی آن‌ها را بهتر تذکر می‌دهد. مردها موجوداتی عاطفی هستند. توجه خانم معلم توی سن 35-36 سالگی هم برایشان مهم است.

زود عادت کردم به هر روز کلاس رفتن. هر روز 5 غروب تا 9 شب را به کلاس گذراندن زود عادتم شد. وقتی ساعت 5 وارد ساختمان می‌شدیم کوچه‌ها و خیابان‌ها ترافیکی دیوانه کننده داشتند و وقتی ساعت 9 بیرون می‌زدیم زمستان، سوت‌وکور و زمهریر بود و خیابان‌ها خلوت. به کلاس زبان رفتن عادت کرده‌ام، ولی هنوز مغزم به فارسی فکر می‌کند و به فارسی تراوش دارد...

  • پیمان ..

من بودم و محسن و مراد ثقفی. حالاها خیلی مراد ثقفی را دوست دارم. اولش که اصلاً نمی‌شناختم. اولین باری که دیدیمش اصلاً نمی‌دانستیم او کی هست و چه کارها کرده. یک ارائه داشتیم در مورد مشکلات زنان ایرانی که با مردهای خارجی ازدواج کرده‌اند و او هم آنجا بود و صاحب‌نظر بود و حرف‌هایمان را تائید کرده بود. بعدها رفیق شدیم. آن‌قدر رفیق که دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هر سه تای ما را با هم دعوت کند که بیایید برایمان از کارهایتان حرف بزنید.

من و محسن ناشناخته بودیم. کسی ما را نمی‌شناسد. مراد ثقفی اما بیش‌ازحد توی دانشگاه تهران مشهور است. آن‌قدر مشهور که حراست دانشگاه تهران به‌هیچ‌وجه به او اجازه‌ی سخنرانی برای دانشجوها نمی‌دهد. برنامه را انجمن اسلامی دانشکده‌ی علوم اجتماعی برگزار می‌کرد. وقتی دخترک زنگ زد و گفت از طرف انجمن اسلامی هستم، بروز ندادم که خودم هم دو سال در آن تشکیلات بوده‌ام؛‌ منتها از نوع دانشکده فنی‌اش. حس می‌کنم روزهای کم‌حاصلی بودند برایم. یا بهتر است بگویم یکی از دلایل پاره‌پاره بودن وجودم بوده است. نمی‌دانم. بروز ندادم. آن‌قدر که دخترک به من می‌خواست آدرس دانشکده علوم اجتماعی را هم بدهد و خرفهمم کند که کجای بزرگراه جلال است و این حرف‌ها. فقط گفتم بلدم. به مراد ثقفی مجوز سخنرانی نداده بودند. به همین خاطر قرار شده بود که برویم توی دفتر انجمن اسلامی حرف بزنیم. 

دفتر انجمن اسلامی مصونیت داشت. دانشجوها می‌توانستند هر کسی را که بخواهند آنجا دعوت کنند تا برایشان حرف بزند. آنجا حریم امنشان بود. آخر شب بعد از برنامه به این فکر می‌کردم که تو دانشجوی 10 سال پیش دانشکده‌ی فنی آنجا چه‌کار می‌کردی آخر؟ تویی که حتی محض رضای خدا تو همان 5سال دانشجویی‌ات در دانشگاه تهران سر یک کلاس دانشکده علوم اجتماعی هم ننشسته بودی... جوابم افتضاح‌تر بود: مگر من سر کلاس‌های همان دانشکده فنی چه قدر دانشجو بودم که سر کلاس‌های علوم اجتماعی باشم؟!

راستش به نظر خودم یکی از بهترین نشست‌هایی بودی که می‌شد 3 نفر آدم در مورد یک مشکل و تلاش‌هایشان برای حل آن حرف بزنند. من فقط قصه گفتم. همه می‌دانند که بی شناسنامگی بد است. اما حس می‌کردم هیچ‌کدامشان نمی‌توانند حس کنند که چه چیز بی شناسنامگی بد است. 

برایشان قصه‌ی زهرا را گفتم که چون بچه‌هایش شناسنامه نداشتند نمی‌توانست به آن‌ها واکسن بزند. قصه‌ی سمیه را گفتم که دخترش توی مدرسه به خاطر بی شناسنامگی سرافکنده است و پیشانی‌سفید و غرق در شرمساری. قصه‌ی سامان کبیری را گفتم که چه استعداد غریبی در کشتی داشت و شناسنامه نداشت و با شناسنامه‌ی قلابی قهرمان ایران و جهان شد و بعد همان آدم‌هایی که برایش شناسنامه جعلی درست کرده بودند به وقتش ترتیبش را دادند و او را مجرم و جعل کننده کردند و از هستی ساقط. قصه‌ی فؤاد را گفتم که بهش تجاوز کردند و او برای دفاع از خودش متجاوزش را کشت و حالا در دادگاه سرگردان است؛ چون معلوم نیست چند سالش است و هیچ مدرک هویتی ندارد و قاتلی است که زیر 18 سال و بالای 18 سال بودنش نامعلوم است. همین‌جور قصه گفتم و قصه گفتم و نوبت را سپردم به مراد ثقفی تا او از پیچ‌وخم‌های یک تبعیض در قوانین ایران بگوید و از چند نسل مبارزه‌ی مدنی برای یک برابری و نجات خیل عظیمی از آدم‌ها از تله‌ی فقر.... بعد از او محسن سکان‌دار شد تا از تجربه‌های یک سال اخیرمان برای ادووکیسی بگوید و جوری بگوید که چند تا دانشجوی حاضر در سالن طالب شوند که آیا شما نمی‌خواهید مستندسازی‌های کارهایتان را به اشتراک بگذارید؟ 

همان‌جا بود که دلم خواست یک کتاب بنویسم از این یک سال گذشته‌ام در دیاران و روزهای تلخ و شیرینی که گذرانده‌ام و تمام تلاش‌هایمان برای تغییر یک قانون. تغییری که اگر 4 تا غول داشته باشد فقط توانسته‌ایم یکی‌اش را بکشیم و هنوز 3 تا غول بزرگ دیگر مانده‌اند...

ولی برنامه اصلاً شلوغ نبود. فقط ما 3 نفر بودیم و 13-14نفر از بچه‌های دانشکده علوم اجتماعی که حس می‌کنم نصف بیشترشان بچه‌های خود انجمن بودند و بقیه هم به خاطر مراد ثقفی آمده بودند. سارا شریعتی هم چند دقیقه پای حرف‌هایمان نشست و رفت. آخر شب چند تا فکر هم‌زمان حمله کرده بودند به من: این‌که من بلد نیستم آدم‌ها را همراه کنم. به قول محمد بلد نیستم بازاریابی کنم. بلد نیستم حرف‌هایم را جوری بهشان بفروشم که وابسته‌ام شوند،‌ همراهم شوند. این‌که ما سراغ موضوعی رفته‌ام که برای خیلی‌ها دور و گنگ است. این‌که فقر را اساسی و ریشه‌ای حل کردن از ذهن‌ها دور است. این‌که شاید روزگاری بیاید که خلوتی این روزها برای خودش یک فیلم شود. سگ‌دو زدن‌ها و برای دیوار حرف زدن‌ها برای خودش یک جاده‌ی دوست‌داشتنی شود، یک جاده برای پیدا کردن معنی زندگی... نمی‌دانم... نمی‌دانم...

 
  • پیمان ..

شب یلدا را رفتیم خانه‌ی خاله در قزوین. شب قبلش (شب جمعه) ساعت 11 از تهران راه افتادیم و ساعت 1:30 رسیدیم. فردا صبحش وزیر راه و شهرسازی هم آمد قزوین. آمد که نیوجرسی اتوبان قزوین تهران را افتتاح کند و لعنت خدا بر این نیوجرسی‌ها و بر این ساخت‌وسازهایشان. لعنت بر آن افتتاحشان. بخورد توی سرشان.

در درجه‌ی اول دلیل شخصی دارد. ولی دلیل غیرشخصی هم دارد... روزگاری بین دو گارد ریل اتوبان فاصله‌ای بود که می‌توانستند تویش درخت بکارند. تویش بوته بکارند. تویش خار بکارند اصلاً. می‌کاشتند هم یک زمانی. یعنی بعد از عوارضی قزوین تا میدان غریبکش هنوز هم فضای بین دو مسیر رفت‌وبرگشت خار و بوته و درخت و سبزی و طبیعت دارد. ولی حالا تمام آن فضا را برداشته‌اند، نیوجرسی‌های زشت گذاشته‌اند و مثلاً عرض اتوبان را زیاد کرده‌اند. لعنتی‌ها... درخت معنا دارد. درخت زندگی می‌بخشد. سبزی یک موجود ارزشش ده‌ها برابر بتن و آهن و آسفالت است. به‌جای گند زدن به طبیعت و وجود طبیعت بنزین را گران کنید تا این‌قدر ملت ماشین سوار نشوند.

اما دلیل شخصی‌اش: همین نیوجرسی‌های تازه و ساخت شخماتیک شان پریشب شیشه‌ی کیومیزو را به فنا داد. نیوجرسی‌ها را کاشته‌اند. اما کناره‌ی اتوبان پر شده است از سنگ‌های ریزودرشت جابه‌جایی و کاشتن نیوجرسی‌ها. عدل شانس ما پریشب یک تریلی کله خراب از لاین دو پیچید توی لاین سرعت. قشنگ پیچید جلوی من. اعصابش از کند رفتن اتوبوس جلویی‌اش سر رفت و کله‌خر بازی درآورد. اتوبوسه هم جلویش یک مینی‌بوس بود و مینی‌بوس پشت یک تریلی دیگر گیر کرده بود و... آمدن تریلی توی لاین سبقت (120 تا سرعت گرفته بود) و پهن‌پیکر بودنش همانا و سنگ درشتی که از کناره‌ی یک نیوجرسی جابه‌جا شد و رفت لای چرخ‌های تریلی و بعد به پرواز درآمد سمت کیومیزوی من همانا. شیشه‌ی ماشینم شکست. تریلی کله خراب رفت توی لاین خودش و من ماندم و اعصاب خرابی که از چنین ضرری بر من تحمیل شده.

گند می‌زنند به جاده و اتوبان، تو بیا برای من از فواید نیوجرسی و پهن شدن اتوبان و اذیت نکردن نور ماشین های لاین مخالف و این ها بگو. برای من این ها هیچ کدام فایده نیستند. برای من جاده ای که سراسرش درخت باشد فایده است. گند زده اند. حداقل جای گند ‌هایشان را پاک هم نمی‌کنند...

 
  • پیمان ..