د
عمیقن به این رسیده بودم که هیچ چیز مهمی وجود ندارد. و این به من بیخیالی بیسابقهای بخشیده بود. پوچی نبود. از پوچی رسته بودم. به این رسیده بودم که پوچی وجود ندارد. "هیچ چیز نیست" وجود ندارد. همه چیز هست. اما، فقط هست. و هیچ کدام از آن هزاران چیزی که هستند مهم نیستند. خودم را ول داده بودم روی آن نیمکت و واله و رها نگاه میکردم. هیچ کدام از چیزهایی که میدیدم لبه نداشتند. لبهها مات بودند. انگار کسی منظرهی روبهرویم را با فتوشاپ ویرایش کرده بود و با ابزار Blur تیزی لبههای اشیاء را مات کرده بود.
کنار حوض دختری چهارزانو نشسته بود. یک دستش را ستون سرش کرده بود و با دست دیگرش با انگشت آب حوض را بهحرکت درمیآورد. همانطور زل زده بود به آب. کسی کاری به کارش نداشت. همه میرفتند و میآمدند.
ساختمان زردرنگ دانشکدهی فنی روبهرویم در پیشزمینهای از آسمان آبی قرار داشت و روبهرویم درختهای کاج بودند، حوض وسط محوطه بود و سمت راست یادبود شهدا. یادبود شهدا در گردوخاک کارگرانش فرورفته بود. کارگران با سنگتراش آن را شکل میدادند...پای راستم را روی پای چپم انداخته بودم و دست راستم روی زانوی راست و دست چپم روی کفش پای راستم بود. منظم و آهسته نفس میکشیدم...دلم میخواست بخوابم. تابهحال اینطوری احساس خواب نکرده بودم. همیشه برای خواب چشمهام خسته میشدند و بعد عین خرس به خواب میرفتم. یا اگر در مقابل خستگی چشمهام مقاومت میکردم سرم گنگ میشد و به خواب میرفتم. ولی این بار حس میکردم این بدنم اسن که میخواهد من را به خواب فرو ببرد. این سلولهای بدنم هستند که میخواهند من بخوابم. حس میکردم قلبم با تپش آرامش دارد من را خواب میکند...انگار قلبم هم درک کرده بود که هیچ چیز مهمی برای سگدوزدن، برای حرص و جوش و غصه خوردن وجود ندارد...چشمهام باز بود و زل زده بودم به پرچمهای درحال اهتزاز بالای دانشکده فنی: دو پرچم دانشگاه تهران و یک پرچم ایران در میان. چشمهام باز بود. دستهام درحال رخوت و شل شدن بودند که حامد گفت: خب، بریم؟!
به او نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و پابهپایش در سکوتی بیاهمیتانگارانه رفتم...
از اول حامد اونجا بود؟؟؟؟