سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

سفر و حضر

۲۴
اسفند

جاده اسم منو فریاد می زنه

می‌گفت: مرد برای اینکه مرد شود باید سفر و حضر زیاد بکشد.
می‌گفت: مردی مرد‌ها به سفرهایی است که رفته‌اند و به حضرهایی است که کشیده‌اند...
می‌گفت:...
هیچی. خاستم بگویم یک مدتی اینجا نخاهم بود. (احتمالن تا اواسط فروردین ماه۱۳۹۰). همه‌تان را دوست دارم و آرزوهای خوب می‌کنم برایتان...
یا حق.
  • پیمان ..

Unknown

۲۴
اسفند


کیف دارد آدم خودش را یا یک تکه از خودش را توی کس دیگری ببیند. چون می‌تواند راحت‌تر خیلی چیز‌ها را درباره‌ی خودش بفهمد...

آفتاب پرست نازنین/محمدرضا کاتب/ص۵۳


  • پیمان ..


بیخود نیست بعضی‌ها رادیو را به تلویزیون ترجیح می‌دهند. وقتی آدم فقط صدا را بشنود تخیلش حدومرز نمی‌شناسد.

همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب ها/ رضا قاسمی/ص۱۳۶

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۴ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۰۹
  • ۳۵۵ نمایش
  • پیمان ..

نامه نگاری3

۲۳
اسفند

سلام
از کجا شروع کنم؟ برایت فریم به فریم زندگی‌ام را بسازم یا اینکه بنشینم برایت نقل بگویم؟ تو بگو. کدامش را بیشتر دوست داری؟ از این روز‌هایم بگویم؟ از امروزم بگویم؟ از لحظه‌هایم بگویم؟ از شب‌هایم بگویم؟ از خیره شدن‌ها و به فکر فرو رفتن‌هایم بگویم؟
از امروز غروب گوشی‌ام را از حالت سایلنت درآورده‌ام. خبر مهمی است. از امروز هر کسی بهم زنگ بزند آهنگ کلاه قرمزی و پسرخاله بلند می‌شود. تا کلاه قرمزی دو بار نخاند آقای رارنده آقای رارنده گوشی را برنمی دارم... و تا کلاه قرمزی بخاهد بخاند کسی که بهم زنگ زده بی‌خیال می‌شود و... امروز عصر توی جشن عیدانه‌ی مکانیک یکی از کلیپ‌هایی که پخش شد تیکه‌ی بریده شده‌ی فیلم سینمایی کلاه قرمزی و پسرخاله بود که همین آهنگه را می‌خاند...‌‌ همان تیکه‌ای که این اتوبوس بنزهای قرمز و کرم رنگ از تونل می‌آید بیرون و در جاده‌های پرپیچ و خم می‌راند و می‌رسد به میدان آزادی و... از جشن عیدانه بگویم؟ از امروز ظهرم بگویم که توی امیرآباد و گیشا مثل فرفره می‌دویدم (می‌دویدم‌ها) تا برای سیم لپ تاپی که داده بودند دستم تبدیل بگیرم و تبدیل گیر نمی‌آمد و کلیپ‌های جشنمان گیر همین سیم لپ تاپ‌ها مانده بودند و آخرسر هم معاونت فرهنگی نگذاشت کلیپ اصلیمان را پخش کنیم (می‌گفتند سیاسی است، می‌گفتند توهین به هشتی‌ها است، می‌گفتند سراسر توهین و تمسخر است، می‌گفتند... و چرند می‌گفتند.، و دارند خفه‌مان می‌کنند، می‌خاهند ما حناق بگیریم بمیریم تا هیچ کاری نکنیم و...) و جشن به هم ریخت و از وسط نیمه کاره ماند و... اصلن می‌دانی می‌خاستم امشب بنشینم اینجا برای محمدرضا آزموده که سه شبانه روز گذاشته بود برای آن کلیپ بیست دقیقه‌ای بنویسم که آقا من خیلی خدمتت ارادت دارم. به خاطر تمام خلاقیت‌هایی که به خرج دادی... به خاطر کلیپ توقیف شده‌ات ارادتمندت هستم و...
از شب‌هایم برایت می‌گویم. بیا:
"الان اینجا نشستم دارم گودر بالا پایین می‌کنم، کنار پنجره نشستم، چراغ اتاقم روشنه، الان رفتم خاموشش کردم، یاد اون مجموعه عکسه که آدمای مختلف رو توی شب پشت لپ تاپ‌ها و کامپیوترهاشون در حالت‌های مختلف نشون می‌داد افتادم، بیرون بارون می‌باره، شیشه‌های پنجره‌ی اتاقم از بارون خیس شده، الان قطره‌های بارون می‌خورن به نرده‌های تو خالی و آهنی پنجره و صدا می‌دن، دنگ، دنگ، همچین چیزی، ریتم داره، الان یه ماشینه با سرعت از خیابون رد شد، صدای چرخ هاش روی آسفالت خیس بلند شد، الان یه ماشین دیگه ترمز گرفت، صدای ترمز چرخ هاش روی آسفالت خیس، الان از ساختمون اون دست خیابون دو طبقه چراغ هاش خاموشن، طبقه‌های اول و چهارم روشن‌اند، الان بارون شدید‌تر شد، صدای قطره هاش که می‌خورن به لوله بخاری توی اتاقم می‌پیچه، رخت خابم وسط اتاق پهنه، بوی عرق تن مو می‌ده، اتاقم بوی عرق تن منو می‌ده، تو خونه هیش کی از اتاق من خوشش نمی‌اد، همیشه به هم ریخته ست، هیچ چی سر جای خودش نیست، همیشه رخت خاب اون وسط ولوئه، همیشه بوی عرق می‌ده، من سگ عرقم، دارم به این فکر می‌کنم که فردا برم عود بخرم، دارم به این فکر می‌کنم که یه هفت هشت تا از عکس‌های خوشگلی که بهم خیلی احساس می‌دن و توی کامپیوترم نگه می‌دارم انتخاب کنم ببرم بیرون قاب بگیرم شون بزنم به دیوار اتاقم، دارم به این فکر می‌کنم که اتاقم رو از این رنگ سفید و خنکی که هست دربیارم، من اگه عود بخرم همه چیز درست می‌شه، همیشه همین جوریه، خیلی کار‌ها رو نمی‌کنم چون یه سری کارهای کوچیک هستن که باید به عنوان مقدمه انجام بشن، کارهای خیلی راحتی‌اند، اما من انجام شون نمی‌دم، به خاطر همین همیشه ول معطلم، الان دارم به این فکر می‌کنم که اینکه من نمره هام توی درس هام زیاد خوب نبود به خاطر این بود که چشم هام خیلی ضعیفن. جوری که تخته رو خوب نمی‌دیدم و جزوه نمی‌نوشتم و نمی‌تونستم بعد درس هارو بخونم... یعنی اگر زودی می‌رفتم نمره عینکم رو از شیش می‌کردم شیش و نیم اوضاعم بهتر بود، نمی‌دونم، دیگه بارون نمی‌اد، آسفالت خیسه، من تنهام، الان رفتم ایمیل یاهومو باز کردم، این بغل گوی طلایی حمید و حامد و محمدحسین روشنن، برم حرف بزنم؟ اسپیکر کامپیوترم روشنه. چراغ قرمزش تو تاریکی می‌درخشه. هیچ آهنگی پخش نمی‌شه. دوست دارم خیلی کار‌ها بکنم.... "
از وبلاگم بگویم؟ سال ۱۳۸۹ دارد تمام می‌شود و دیگر پرونده‌ی وبلاگه تو سال ۸۹ هم دارد تمام می‌شود. مهرنامه‌ی اسفند ماه را که می‌خاندم توی ضمیمه‌ی کتابش یک مصاحبه رفته بودند با کریم مجتهدی. تی‌تر مصاحبه این بود: هگل را نوشتم تا هگل را بفهمم. راستش حالا که نگاه می‌کنم من هم باید تمام نوشته‌های وبلاگی‌ام این طوری‌ها باشد. خیلی چیز‌ها را بنویسم تا آن‌ها را خوب بفهمم. و چه قدر چیزهایی که باید می‌نوشتم و ننوشتم زیادند. خیلی زیادند. از تنبلی خودم حرصم می‌گیرد. از ناتوانی‌ام حرصم می‌گیرد. از بی‌عرضگی‌ها و گشادی‌هایم حرصم می‌گیرد. توی دفترچه یاداشت قرمزم (که حالا پر شده و رفته‌ام سراغ یکی دیگر) یک عالمه موضوع هست که ننوشته‌امشان...
-د ریدر (کتاب خاندن در مکان‌های عمومی و خاطراتش)
-مرز باریک تساهل و مدارا
-خلاصه‌ی کتاب قبله‌ی عالم
-من غریبه‌ام، من به تمام آدم‌های این شهر، به تمام زندگی‌های این شهر غریبه‌ام...
-اسفار سپهرداد (ابله است پسری که به دختری مهندسی مکانیک خانده دل ببازد و احمق‌تر است پسری که دختری مهندسی مکانیک خانده را به همسری خود درآورد...)
-اسفار سپهرداد (همه چیز همین جاست (معاد، عرفی گرایی و...))
-ای نامه
-در ستایش تاریخ خاندن
-در ستایش پیکان
-دختر سیگاری کنار حوض وسط دانشگا
-مرگ تفکر چپ در من
-chet boys
-یادداشت‌های انقلاب و زیباکلام
-نمایشنامه‌ی شهر کوچک ما
-اشتیلر
-مجله چاپ کردن (ترنج)
-رازآلودگی دیوانه کننده
و...
و این روز‌ها تاریک‌اند. خیلی تاریک. انگار تنها روشنایی‌های شهر، تنها روشنایی‌های خیابان‌های زندگی من لامپ‌های ۶۰وات هستند. نمی‌دانم چرا این طور حس می‌کنم. ولی واقعن همه جا برایم تاریک است. همه‌ی روشنایی‌ها برایم نور زردرنگ لامپ ۶۰واتی بیش نیست... این روز‌ها همه‌ی رانندگی‌هایم رانندگی در ترافیک‌های وحشتناک غروب‌های تهران است. این روز‌ها افق دید زندگی‌ام فاصله‌ی دو متری ماشین خودم تا صندوق عقب و چراغ ترمز ماشین جلویی‌ام است... می‌فهمی؟
یا باز هم بگویم برایت؟!...


مرتبط: نامه نگاری2

  • پیمان ..

Unknown

۲۲
اسفند

وبلاگی که آدم نتونه توش هر چیزی دلش خاست بنویسه به درد لای جرز می‌خوره.


مثلن بنویسم: هوای صبح از آن هواهای دونفره بود. تو هول شده بودی. از اینکه دیر کرده بودی هول شده بودی. وقتی رسیدی نفس نفس می‌زدی... مثلن بنویسم: اگر کسى به جوان حزب‏اللهى که ریش دارد، با نظر تحقیر نگاه مى‏کند و دورش مى‏کند (حالا اگر این گزارشهایى که گاهى از گوشه و کنار به ما رسیده، راست باشد. اگر راست نیست، که هیچ) این را تحقیرش کنید... مثلن بنویسم ۵۳۰نفر می‌خاهند با من... مثلن بنویسم: تهران لعنتی است... مثلن بنویسم پرسید کی و نپرسید چی... مثلن... و نتوانم. گور پدر هر چی آدم فضولِ اردسگه... اینجا به درد لای جرز هم نمی‌خورد دیگر...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۰۶
  • ۲۹۶ نمایش
  • پیمان ..

مهندس حنانه استاد دینامیک ماشین ماست. حقیقتی که وجود دارد این است که با اینکه مدرک دکترا ندارد ولی از صد تا دکترای مکانیک باسواد‌تر و استاد‌تر است. از خیلی اساتید اسم و رسم دار قشنگ‌تر و عمیق‌تر درس می‌دهد... امروز سر کلاس وقتی فصل جدیدی از دینامیک ماشین را می‌خاست شروع کند برایمان حکایتی تعریف کرد. گفت: بچه که بودم، چهارپنج سالگی هام، توی باغ خانه‌مان بازی می‌کردم. باغ خانه‌مان بزرگ و درندشت بود. پر از دارو درخت. من برای خودم یک قالیچه داشتم. با خودم این طرف و آن طرف می‌بردم و رویش می‌نشستم. توی باغ خانه‌ی ما یک حوض بود. یک روز قالیچه‌ی من آهسته افتاد توی حوض. اول یک گوشه‌اش خیس شد. من‌‌ همان جوری هاج و واج نگاه کردم. یک سر قالیچه توی دستم بود و سر دیگرش داشت خیس می‌شد و در آب فرو می‌رفت.
من نگاهش کردم. اگر‌‌ همان لحظه یک زور کوچولو می‌زدم می‌توانستم قالیچه را بیرون بیاورم.
اما هیچ تلاشی نکردم و ایستادم و قالیچه لحظه به لحظه خیس و خیس‌تر شد و در آب حوض فرو رفت. آن وقت هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم قالیچه را از حوض بکشم بیرون. خیس و سنگین شده بود.
می‌گفت: حالا حکایت شماست. درس‌‌هایتان قالیچه‌ی روزهای کودکی من است. اگر تا الان نخانده‌اید درس‌ها را یعنی اینکه قالیچه افتاده توی حوض. حالا فقط یک گوشه‌اش خیس شده. اگر زور بزنید می‌توانید نجاتش دهید. اما اگر بایستید و نگاه کنید خیس و سنگین می‌شود...

  • پیمان ..

لباس کار نیاورده بودم. خریده بودم. یادم رفه بود بیاورم. استاده گفته بود حتمن بیاورید. توی کارگاه لباس کار بود. هم سورمه‌ای هم سفید. ولی خیلی کثیف بودند. منفی بی‌انضباطی‌ام را استاده توی دفترش ثبت کرد و من هم یکی از آن لباس کرکثیف‌ها راپوشیدم که جوشکاری لباسم را نسوزاند. همه لباس کار پوشیده بودند. بعضی‌ها لباس کار سفید مثل روپوش دکتر‌ها و پرستار‌ها. بعضی‌ها مثل من سورمه‌ای. دو تا دختری هم که هم کلاسمان شده بودند مانتو کهنه‌‌هایشان را پوشیده بودند. حلقه زده بودیم دور استاد و او داشت در مورد الکترود‌ها و فاصله‌ی ۳میلی متری الکترود تا قطعه توضیح می‌داد.... یکی از پسر‌ها نیامده بود... وسط حرف‌های استاد لباس کارپوشیده آمد و به حلقه پیوست... بهش نگاه کردم. بعد دقت که کردم یهو پوکیدم از خنده. پسری که کنارم ایستاده بود عاقل اندرسفیه نگاهم کرد. بعد دوباره که به پسره نگاه کردم او هم خندید. هی زور می‌زدیم خنده‌‌هایمان را بخوریم. هی درودیوار را نگاه می‌کردیم زور می‌زدیم خنده‌مان را بخوریم. آخر پسره به جای لباس کار مانتوی دخترانه‌ی سیاه پوشیده بود. از آن‌ها که جیب گنده دارند و کمرشان باریک است و دامنشان یک کم پف کرده است. زیاد تابلو نبود. ولی داشتیم می‌ترکیدیدم از خنده‌ها!

  • پیمان ..

پااندازها

۱۳
اسفند
پیش نوشت: خیلی طولانی شد. به خاطر همین نصف کردمش. بقیه ش را فردا توی یک پست دیگرمی گذارم.
۱- «حافظون، بانک اطلاعاتی ازدواج موقت». همین یک عبارت فکر کنم کافی باشد تا بی‌درنگ کلیک کنی روی آدرس این سایت... نگاه می‌کنی. چشم می‌گردانی. پیش خودت می‌گویی: «اِ، این طراحی صفحه ش چه قدر شبیه فیس بوقه!» بعد بزرگ‌ترین کلمه‌های صفحه را می‌خانی: جامعه مجازی حافظون. و بعد آیات ۵ و ۶ سوره‌ی مومنون. یاد استاد سگ اخلاق و حال به هم زن درس تفسیر موضوعی قرآن می‌افتی که این آیه‌ها را می‌خاند و می‌گفت که خدا در این آیات تکلیف همه‌ی انواع رابطه‌های جن/سی را معلوم کرده... و بعد عبارت زیرش: «من مرد و به دنبال همسری جهت ازدواج موقت بین سنین ۲۴ تا ۶۰ در استان نامشخص می‌گردم. معرفی کن.» می‌خندی... این پیش فرض که مرد‌ها دنبال این جور چیز‌ها هستند، پس حالت دیفالت آن‌ها هستند و بعد آن لینک «معرفی کن» که اضطرار عجیبی را می‌رساند و... آن لینک‌های بالا را که نگاه کنی کامل دستت می‌آید که این سایت را کی‌ها راه انداخته‌اند و چه جوری هاست و الخ:
 «حافظون، یک وبگاه اختصاصی برای همسریابی ازدواج موقت است. این سایت به هیچ عنوان به منظور دوستیابی پایه گذاری نشده است. هدف این سایت، تشکیل یک جامعه مجازی برای خانم‌ها و آقایانیست که در پی ازدواج موقت هستند... ما معتقدیم باید فضایی را ایجاد کرد تا خانم‌ها و آقایان حایز شرایط ازدواج موقت بتوانند خود را معرفی نمایند تا در صورت تمایل طرفین، به جای شکل گیری دوستی‌های نا‌مشروع خیابانی و یا خدایی نکرده کشیده شدن به سمت فساد، یک ارتباط شرعی و تعریف شده‌ای شکل بگیرد... فراموش نکنیم که حافظون، مومنانی هستند که دامن خود را از گناه حفظ می‌کنند و نیازهای خود را تنها از طریق شرعی برآورده می‌کنند.»
۱.     حافظون در چارچوب قوانین اینترنتی حمهوری اسلامی ایران فعالیت می‌کند.
۲.     حافظون به عنوان یک شبکه احتماعی به هیچ عنوان در زمینه‌های دوست یابی فعالیت نمی‌کند، بلکه یک جامعه مجازی در زمینه ازدواج موقت است.
۳.     حق حریم خصوصی کلیه اعضای سایت محفوظ بوده و اطلاعات شخصی آن‌ها در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت.
۴.     چنانچه کاربری بخواهد در این سایت در زمینه‌هایی غیر از همسریابی موقت فعالیت کند، پروفایل وی مسدود خواهد شد.
۵.     ثبت نام و فعالیت افراد متاهل، ممنوع می‌باشد.
۶.     IP کاربران سایت ذخیره شده و در صورت لزوم برای پیگیری تخلفات در اختیار مراجع قضایی و انتظامی قرار خواهد گرفت. «
و... خب. راستش را بخاهی من عضو این سایت شده‌ام! دو بار هم عضو شده‌ام. یک بار با جنسیت خودم و یک بار هم با جنسیت خانم! عضو شدن راحت است. یک سری مراحل است:
مشخصات عمومی. وضع ازدواج: نامشخص. مجرد. متاهل. طلاق گرفته. در حال جدایی. همسر فوت شده. پیش خودت شک می‌کنی. این‌ها که می‌گویند ثبت نام و فعالیت افراد متاهل ممنوع است. پس چرا اینجا یکی از گزینه‌ها...؟! (ر. ک بند دوم این نوشته)
سال تولد. شغل و تحصیلات. مشخصات ظاهری. (ازت سوال می‌پرسد که چند تا خوشگلی یا چند تا خوش تیپی) (ر. ک بند آخر)
وضع مالی. اعتقادات. (اعتقادات یعنی اینکه از تو می‌پرسد که چادری هستی یا بی‌حجاب؟!) وضعیت سلامت. و الخ. همه‌ی این هار ا که انجام دادی عضو می‌شوی. یک صفحه‌ی پروفایل بهت می‌دهند. صفحه‌ی پروفایل شامل یک سری لینک‌ها و یک سری ویژگی‌ها.
اخبار سایت. خانه. ویرایش پروفایل. اطلاعاتی که از پروفایلت برای دیگران نمایش داده می‌شود شامل تحصیلاتت است و وضعیت ازدواجت و اینکه هدفت از این کار چیست. (قبلن ازت این‌ها را پرسیده. هدف از ازدواج موقت هم دو تا گزینه بیشتر نداشت: نیاز به همدم. نیاز مالی.) (ر. ک بند ۲) پیام‌های ارسالی. پیام‌های دریافتی. حساب مالی. کاربران آنلاین. مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین (اگر آقا باشی). و مشاهده‌ی آقایان آنلاین. (اگر خانم باشی)
این سایته یک چیزی دارد به اسم عضویت ویژه. این جوری‌ها است که مثلن وقتی تو می‌روی توی قسمت مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین، یک فهرست از خانم‌های آنلاین برایت ردیف می‌کند. بعضی‌‌هایشان عکسی دارند و بعضی ندارند. خلاصه وقتی می‌خاهی به یکی پیشنهاد بدهی باید برایش یک پیام ارسال کنی. در حالت عادی یک متن اماده دارد:
» با سلام پروفایل شما را دیدم و بادقت مطالعه کردم. با توجه به شناخت کلی که از اطلاعات مطرح در پروفایل شما به دست آوردم شما را تا حدودی به معیارهای خودم نزدیک می‌بینم. از آنجا که به دنبال ازدواج موقت هستم در صورتی که مایل باشید دوست دارم در طی تماس‌های آتی بیشتر با شما آشنا شوم. «
اگر عضو عادی باشی نمی‌توانی متن را تغییر بدهی و همین را باید بفرستی. اما اگر می‌خاهی که نامه‌ی عاشقانه بفرستی باید به حسابشان پول واریز کنی... فی قیمت‌ها هم ازین قرار است: عضویت ویژه ۱۲ ماهه، ۱۲، ۰۰۰ تومان- عضویت ویژه ۶ ماهه۱۱، ۰۰۰ تومان- عضویت ویژه ۳ ماهه۸، ۰۰۰ تومان- آگهی همسریابی۴۵، ۰۰۰ تومان (توی این آگهی خود سایت برایت تبلیغات هم می‌کند که آی ملت این مرده (زنه) زن (مرد) می‌خاد...) اخبار سایت هم برایت نشان داده می‌شوند. مثلن این خبر که:» جناب آقای حمید ۴۴ ساله از اصفهان در پیامی برای سایت، خبر از ازدواج موقتشون با سرکار خانم روشنک ۲۴ ساله از مشهد رو دادند.
ما هم برای این دو عضو گرامی سایت، آرزوی بهترین‌ها را کرده و امیدواریم در همه حال موفق و سعادتمند باشند.»
والخ.
یک نکته‌ای که وجود داشت این بود که وقتی من با اکانت مردانه‌ام وارد شدم، وقتی میر فتم قسمت‌ها مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین یک سری پروفایل معمولی، گه‌گاه با عکس‌های د/اف گونه می‌دیدم. اما وقتی با پروفایل زنانه‌ام رفتم توی قسمت مشاهده‌ی آقایان آنلاین کلی خندیدم. از ۱۲تا مردی که برایم فهرست کرده بود ۷تایشان یک برچسب طلایی «ویژه» به‌شان الصاق شده بود. یعنی عضویت ویژه دارند این‌ها...
۲- «جاکش» می‌دانی به چه کسی می‌گویند؟ دارم بی‌ادبی می‌کنم. خب باشد. «بستر انداز» یا «بستر گستر» می‌دانی به کی می‌گویند؟ اسمش روی خودش است. پاانداز هم بهش می‌گویند. معمولن یک جور فحش است. مثل خیلی از شغل‌های دیگر که یک جورهایی کاروزندگی بعضی آدم‌ها هم هست... اسمش روی خودش است. کسی که بستر را مهیا می‌کند، کسی که برایت بستراندازی می‌کند، برای عیش و عشرتت بستر و لوازم آن را مهیا می‌کند...
فیلم The Social Network ساخته‌ی دیوید فینچر یک دیالوگ فوق العاده‌ای دارد. یک جاییشان پارکر برمی گردد می‌گوید: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!»
راستش هر جور که به این سایت نگاه کنی، از هر جایش که نگاه کنی، آن سوال‌هایی که ازت می‌پرسد، آن عضویت ویژه‌ای که راه انداخته، مگر جاکش‌ها چه کار می‌کردند که حالا این‌ها در عالم مجازی...
۳-حتمن الان انتظار داری بگویم که چرا این همه بی‌ادبی می‌کنم. حتمن پیش خودت بهم می‌گویی: مگه خودت غریزه نداری؟ برای چی می‌خای غریزه تو نادیده بگیری؟ برای غریزه ت می‌خای چی کار کنی؟ وقتی امکانات فضانوردی نداری باید چی کار کنی پس؟ وقتی راه به این خوبی (!!!!!) هست چرا فحش می‌دی؟
و لابد انتظار داری من مثل بچه‌ی آدم بنشینم برایت اصغراکبر بچینم و الخ. کور خانده‌ای. حالا می‌خاهم نقل بگویم. هنوز خیلی نقل‌ها مانده. شاید این نقل‌ها را شنیده و خانده باشی. شاید هم نه. مهم نیست. من حالا حالا‌ها باید نقل بگویم....
۴-توی مترو نشسته بودم. خلوت بود. همه نشسته بودند تقریبن. روبه رویم سه تا دختر بودند. از آن دختر‌ها که اگر حسام می‌دیدشان می‌گفت: اوف ف ف. چی ساختن‌ها... وووووو. سرم توی کتابم بود. اما نمی‌شد. حواسم پرت می‌شد. خیلی خوش خنده بودند. انگاری دوست داشتند همه‌ی آدم‌های مترو نگاه‌شان کنند. پسری که کنار دختر سومی نشسته بود هی زور می‌زد خودش را به او بچسباند.... به بغل دستی‌هایم نگاه کردم. هر کدامشان زور می‌زدند درودیوار را نگاه کنند. پسری که بغل دستی‌ام بود یک نگاه به دختر‌ها انداخت. بعد موبایلش را درآورد. چند تا پوشه را باز کرد و رسید به یک سری عکس. عکس‌ها را به حالت افقی درآورد. موبایلش را دو دستی گرفت و مشغول نگاه کردن به عکس‌ها شد. عکس‌ها، عکس‌های نیم/ه بر*هنه‌ی زن‌ها بودند در حالت‌های مختلف. پسر دیگر به سه تا دختر نگاه نمی‌کرد...

ادامه دارد...
  • پیمان ..

پااندازها2

۱۳
اسفند

۵-می گویند امروزه روز با نوعی روابط عشقی روبه روایم که موسوم‌اند به عشق مجازی. می‌گویند این روز‌ها مردم وقت بیشتری برای یافتن معشوق صرف می‌کنند. منتها به شیوه‌ای جدید: اینترنت. باز هم باید جمله‌ی شاهکار فینچر را یادآوری کنم: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!». چت روم‌ها و وبلاگ‌های زیادی هستند که در آن دختر‌ها و پسر‌ها به شکلی افراطی مشغول عشوه فروختن و عشوه خریدن‌اند... اما چرا؟ فضای بی‌هویت اینترنت؟ نام‌های مجازی و آی دی‌های تحریک کننده و دروغین؟ آن امنیتی که نشستن در پشت کامپیو‌تر و در خلوت رابطه‌هایی پرشوروهیجان را تجربه کردن تامین می‌کند؟ یا آن «همه مکانی» که اینترنت فراهم می‌کند تا تو در هر جایی از مدرسه و خانه تا توی تاکسی و مترو برایت فراهم می‌کند تا رابطه‌هایت را داشته باشی؟ یا... می‌گویند آدم‌ها این روز‌ها بیشتر عاشق می‌شوند. خیلی چیز‌ها هستند که توی دنیای مجازی آدم‌ها را عاشق همدیگر می‌کند. خیلی ابزار و وسایل وجود دارد. از ایمیل و وبلاگ که شکل‌های خیلی ابتدایی‌اند تا دوربین‌ها و کنفرانس‌های ویدئویی... برای بعضی‌ها سرگرمی است. یک جور بازی است. و برای بعضی‌ها یک رابطه‌ی جدی. وسیله‌ای برای ارضای نیاز‌ها... چند وقت پیش دراین مورد یک مقاله خاندم. نقل قول آوردن بعضی تکه‌های آن مقاله فکر می‌کنم برای بیان حرفم خیلی کمک باشد:
 «پیش از آنکه مردم عشق مجازی را تجربه کنند، هیچ تصوری ندارند که چنین روابطی می‌تواند تا این میزان تأثیر گذار باشد. فضای مجازی آدمی را قادر می‌سازد تا وهم را با وهم مرتبط سازد؛ وهمی که به کانون احساسات و افکار افراد وارد می‌شود. با خواندن و نوشتن مطالب شه} وانی، فرد در نوعی وهم غرق می‌شود و این توهم به واقعیت بدل می‌شود. بر پایه توهمات شخصی است که افراد می‌توانند در چنین فضایی، نوعی ایده‌آل از معشوق خود ترسیم و با آن عش} ق بازی کنند. چنین فضایی مردم را قادر می‌سازد تا توهمات خود را به احساسات دیگران نفوذ دهند. فرد تصور می‌کند که زوج مجازی‌اش در احساسات او شرک است و او را کاملاً درک می‌کند. حتی در برخی موارد، شرایط به نحوی است که به واسطه ظهور و حضور محض احساسات و توهمات، چنین فردی در نظر خود نوعی عشق واقع‌گرایانه‌تر و ایده‌آل‌تر را تجربه می‌کند.
البته امنیت و گمنامی دو عامل مهمی هستند که به این روابط حال و هوایی دیگر می‌بخشند، به طوری که در مدتی بسیار کوتاه، شاهد خلوت و نزدیکی افراد در چنین فضایی هستیم.
در چنین روابط مجازی‌ای، مردم صرفاً به دنبال احساسات خود نیستند بلکه فرصتی می‌یابند تا در خلال این روابط یا پس از آن دست به خودارZایی زنند. به عبارتی دیگر، عشق مجازی اساساً به نوع پیچیده‌ای از خودارZایی می‌انجامد...»
مقاله هه درمورد عشق مجازی و روابط جن} سی مجازی در غرب صحب می‌کند. در مورد سیر این نوع روابط. تصویر تکراری‌ای که برایمان از غرب ساخته‌اند تصویر روابط جن} سی آزاد است. و معمولن در برخورد با این تصویر همیشه دو احساس متضاد در ما شکل می‌گرفت: نوعی نفرت از بی‌بندوباری آن‌ها و نوعی حسرت از اینکه چرا آن‌ها این قدر راحت‌اند؟ و خب مثل خیلی چیزهای دیگر این تصویری اغراق شده بود... توی مقاله نوع دیگری از روابط توصیف می‌شود که در سایه‌ی تکنولوژی امکان پذیر شده. روابطی که ویژگی‌های عجیبی دارد:
 «sx در اتاق‌های گفتگو، به شکلی است که حس‌های پنجگانه نمی‌توانند نقش مهمی در آن داشته باشند و این تنها توهم آن‌هاست که نقش اصلی را دارا است. در حالی که تصورات و توهمات در چشمان شکل می‌گیرد، چشم چیزی را نمی‌بیند، گوش هم نمی‌شنود، بینی بویی را احساس نمی‌کند، زبان چیزی را لمس نمی‌کند و پوست هم احساس و تماسی ندارد. به عبارت دیگر، در چنین رفتاری، روابط sx مجازی محدود به برخی پیام‌های دیداری و شنیداری است. از همین رو، نیاز به دوربین‌های مخصوص که به افراد اجازه‌ی مشاهده‌ی یکدیگر را بدهد، جدی شد؛ دوربین‌هایی که همزمان به آن‌ها اجازه رویارویی و صحبت همراه با تصویر را می‌داد. با ورود این دوربین‌ها، علاوه بر رفتار شنیداری و دیداری، دیگر نیازی به استفاده از صفحه کلید برای نوشتن پیام‌ها باقی نماند. این نوع دوربین‌ها به راه حل مناسبی برای ارضای نزدیک به واقعیت تبدیل شدند. جدای از استفاده عاشقان اینترنتی، اهداف تجاری نیز به میزان قابل توجهی مطرح شد. امروزه در پایگاه‌های مختلف، زنانی را شاهدیم که به ازای هر دقیقه، مبلغ خاصی را دریافت می‌نمایند تا در برابر دوربین و مقابل چشمان مشتری، یا خود را ار} ضا کنند یا با رفتارهای شه} وانی خود، طرف مقابل را ار&ضا سازند... گسترش اینترنت و تکنولوژی‌های مجازی سبب شده تا فرد بدون تماس فیزیکی sx را تجربه کند. ظهور ابزار خاص هم چون آلت‌های مصنوعی برقی یا کلاه‌های تحریک کننده، از نمونه‌های بارز این پدیده‌اند. با استفاده از چنین ابزاری، افراد می‌توانند با طرف مقابل خود در سراسر دنیا، sx را تجربه کنند؛ رابطه‌ای که فرد از آن سوی اقیانوس‌ها می‌تواند طرف مقابل را کنترل و به اوج لدت برساند و البته نیازی به kاندوم و همچنین ترسی از حاملگی وجود نداشته باشد.
اولین نمونه‌های این تکنولوژی توسط شرکت‌های «دیجیتال sx» و «سیف sx پلاس» به بازار عرضه شد. شرکن سیفsx پلاس با ارائه نوعی جعبه مشهور به «جعبه سیاه» که به کامپیو‌تر متصل می‌شود، فرد را قادر می‌سازد تا از ابزار متعدد جن» سی هم چون دی»لدو، لرزاننده‌ها، دستگاه تحریک و … بهره ببرد. این ابزار که توسط موس کامپیو‌تر قابل کنترل هستند، سبب می‌شوند تا فرد از فواصل دور از آن‌ها بهره ببرد. امروزه پایگاه‌های اینترنتی متعددی عهده‌دار این صنعت هستند. از دیگر شرکت‌های مشهور می‌توان به ویوید اشاره نمود که برای نخستین بار نوعی لباس کامل sx مجازی را طراحی و به بازار عرضه کرد. این لباس که کل بدن را می‌پوشاند، مجهز به ۳۶ حس‌گر در فضاهای خاص بوده که با کلیک موس طرف مقابل، می‌توان قسمت‌های مختلف بدن فرد را تحریک نمود. به واسطه گسترش و نوآوری تکنولوژی، دیگر این موارد را نباید در داستان‌های علمی تخیلی جستجو کرد. کاربران این نوع لباس معتقدند که حرکت موس توسط طرف مقابل که به تحریک آن‌ها می‌انجامد، چنان تأثیری بر آن‌ها دارد که شهودی‌ترین sx را از فاصله‌ای دور تجربه می‌کنند.
جدای از متن، تصویر، صدا و فیلم‌های ویدئویی، حس بویایی، حسی است که در این نوع روابط نقشی ندارد. اما به مدد تکنولوژی پیشرفته در عرصه اینترنت، نوعی شیوه جدید در حال رواج می‌باشد؛ شیوه‌ای که امروزه دو شرکت پیشگام آن بوده‌اند. آن‌ها مصمم هستند که «بو» را هم به فضای اینترنت بکشانند که البته در ادامه تلاش‌هایشان شاهد عرصه بوی لیمو یا توت فرنگی به فضای اینترنت بوده‌ایم.
بو همانند طیف رنگ که مشتمل بر رنگ‌های مختلف است از بخش‌های مختلفی که حدود یک هزار بخش می‌باشد، تشکیل شده است. این شرکت در نتیجه تحقیق و تلاش خود تا کنون توانسته است شصت قسمت از این طیف بو را به فضای اینترنت وارد سازد.
از دیگر موارد قابل تأمل در مورد این نوع روابط آن است که حتی داشتن زوج یا معشوق واقعی در زندگی حقیقی نیز مانعی برای پراختن به این روابط مجازی نیست. چنین افرادی، به هیچ وجه چنین روابط مجازی‌ای را نوعی خیانت در زندگی زناشویی خود نمی‌دانند..."
۶-نمی خاستم حالت را به هم بزنم. فقط می‌خاستم بگویم ذات آدم‌ها همه جا یکی است. فقط کنار آمدن با این ذات...
۷-حالا می‌خاهی بدانی چه کار می‌خاهم بکنم؟ هیچی. می‌خاهم الان نامه بنویسم به بانو، بنالم که چرا نیستی؟ بنالم و بگویم حالا که رفته‌ای کل غزل‌های سعدی بی‌مخاطب مانده‌اند. بگویم حالا که رفته‌ای من افتاده‌ام به اینکه هی بگویم: معشوق من گویی زنسل‌های فراموش گشته است... بگویم نیستی و حقیقتی هم نیست و چون نمی‌بینم حقیقت ره افسانه می‌زنم... بگویم همه‌ی این‌ها افسانه است... بگویم اگر بودی ره افسانه نمی‌زدم... بگویم اگر بودی همه‌ی این‌ها این جوری ره افسانه نمی‌زدند... بگویم بنالم گریه کنم... اصلن گه گیجه گرفته‌ام. نمی‌دانم. تو می‌دانی؟!

  • پیمان ..

نیکوصفت

۱۱
اسفند

آش فروشی نیکوصفت... غروب یکشنبه‌ای از یکشنبه‌های شتابان اسفندماه. صفی که برای آش خریدن راه افتاده. چشم گرداندن بین صندلی‌ها برای پیدا کردن جای خالی. کیپ تا کیپ پر است. همهمه. پرده‌ی وسط آش فروشی کنار زده شده. مرد و زن درهم نشسته‌اند. پیرزنی چادرش افتاده دور کمرش. بلوز صورتی تنگ پوشیده با شلوار کردی. ایستاده دارد به خودش توی آینه نگاه می‌کند. دو دختر و دو پسر کوله‌‌هایشان را گذاشته‌اند روی میز روبه روی هم نشسته‌اند دارند همدیگر را مزه مزه می‌کنند. مرد و زنی خسته کنار هم نشسته‌اند و با دو قاشق از تنها کاسه‌ی آشی که بین خودشان گذاشته‌اند می‌چشند... حمید هست. تهمتن هم هست. حمید آش‌ها را می‌خرد. پول همراهم نیست. می‌نشینیم روی صندلی‌های آش فروشی.‌‌ همان صندلی‌های رستوران‌های بین راهی. کاشی‌های ترگ ترگ دیوار‌ها و پوسترهای طبیعت بی‌جان و طبیعت ایرانی که به دیوارها زده شده‌اند.
ساکت و آرام می‌نشینیم به قاشق قاشق خوردن آش‌ها...

  • پیمان ..

...

۱۰
اسفند

قصه‌ی حسنک وزیر باید خاند؟!


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۱۴
  • ۳۳۵ نمایش
  • پیمان ..

بی خیال

۰۹
اسفند

ساعت چهار که در دانشکده زدم بیرون تگرگ می‌بارید. نه با شدت. چند دانه‌ای یخ افتاد و بعد شد نم نم باران. و لبخندی که به اختیار من نبود نشستنش روی لب هام. توی قفسه‌ی کتاب‌های انجمن یک کتاب اضافه شده بود. یکی آن کتاب را برده بود و حالا برگردانده بود. کتاب «جهانی بودن (گفت‌و‌گوهای رامین جهانبگلو با اندیشمندان جهان امروز)». از بس به ردیف کتاب‌ها نگاه کرده‌ام، حفظ شده‌ام بود و نبودشان را. برداشتمش تا سر کلاس «فرآیند جوش» بخانم. کتاب قدیمی است و به روز نیست. ولی کاچی به از هیچی بود. برای خودم آرام آرام رفتم به سمت ساختمان پشتی. نشستم ته کلاس. محمد هم آمد کنارم نشست. کتاب را گذاشتیم وسط و دو نفری دو تا از گفت‌و‌گو‌ها را تا آخر کلاس و وقتِ "خسته نباشید" خاندیم. گفت‌و‌گوهای جهانبگلو با چامسکی و ریچارد رورتی را. محمد اول به کتاب توی دستم نگاه کرد. بعد گفت: بده من ببرمش. گفتم: سر کلاس بخونیم. آن دو نفر را انتخاب کرد و شروع کردیم به خاندن. کتاب را گذاشتیم وسط. صفحه به صفحه می‌خاندیم. گاهی محمد دو صفحه را زود‌تر تمام می‌کرد. آن وقت سرش را می‌برد بالا و به استاد نگاه می‌کرد و مساله‌ای که مشغول حل کردنش بود. گاهی هم من زود‌تر تمام می‌کردم و زل می‌زدم به استاد. گاهی هم سر جمله‌هایی با هم پچ پچ می‌کردیم...
من چامسکی را با دقت خاندم. اما رورتی حوصله‌ام را سر برد. محمد دوستش داشت. صفحه‌های آخر مصاحبه با رورتی را اما بادقت خاندم. رورتی آدم بدبینی بود. به آینده بدبین بود. به زمان حال و سیاست بدبین بود.
جهانبگلو ازش پرسیده بود: به نظر می‌رسد شما نسبت به آینده‌ی بشر خیلی بدبین هستید؟
ریچارد رورتی جواب داده بود: بسیار خوب، البته من فکر نمی‌کنم که احتمالن همه‌ی ما در یک فاجعه‌ی هسته‌ای خاهیم مرد، اما از سوی دیگر می‌اندیشم که یک حکومت جهانی تقریبن تنها امیدی است که نوع بشر پیش رو دارد.
آهان... کلن همه‌ی این‌ها را گفتم برای اینکه آن تیکه‌ی آخر مصاحبه را رونویسی کنم:
 «- جهانبگلو: من فکر می‌کنم که جهان روبه جهانی شدن ما از نظر اقتصادی و سیاسی زیر کنترل غرب است و این فرآیند جهانی شدن به نوعی سوق دادن جهان به سوی یک یکسان سازی از نوع مک دونالد و مایکروسافت و کوکاکولا و بسیاری نشانه‌های دیگر غربی است.
- رورتی: من فکر می‌کنم که کاملن حق با شماست. اما به نظر من همسانی فرهنگی بهایی است که ما باید به ازای اینکه خود را در یک فاجعه‌ی هسته‌ای نابود کنیم بپردازیم. شرم آور است، اما من واقعن نمی‌دانم که چه باید کرد. تا صدسال دیگر احتمال دارد ما همه به جای کوکاکولا چای بنوشیم. چون چین قدرت اقتصادی مسلط در جهان آن موقع است. در آن حالت، فرهنگ آمریکایی نیز از میان خاهد رفت. البته این مساله برای من اهمیت ندارد. به نظر من صلح اهمت بیشتری دارد تا اینکه بدانیم کدام فرهنگ مسلط است.
- جهانبگلو: در این صورت، در این جهان دیوانه‌ی ما چه چیز به شما آرامش و دلگرمی می‌دهد؟ سیاست و یا چیزی دیگر؟
- رورتی: در جهان سیاست چیزی برای آرامش و سعادت وجود ندارد. اگر آرامش خیال می‌خاهید به نظر من باید گوشه‌ای پیدا کنید و فقط با کتاب‌های محبوب و دلخاه خود سرگرم باشید.
...
- جهانبگلو: برای آینده چه برنامه‌ای دارید؟
- رورتی: در نظر دارم کتاب دیگری بنویسم. موضوعش دباره‌ی تفاوت میان فلسفه تحلیلی و غیرتحلیلی است. علاوه بر آن تصمیم به مسافرت دارم و می‌خاهم بسیاری از کشور‌ها را ببینم.» (ص ۲۰۴ و ۲۰۵)
هیچی دیگر. همین. ازین تیکه خوشم آمد...

  • پیمان ..

یان تیرسن

۰۵
اسفند
یان تیرسن
آقای تیرسن، من دقیقن نمی‌دانم باید به شما چه بگویم. یعنی نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم. چند روزی است عصر‌ها کارم شده است شنیدن آهنگ‌های شما. بعضی آهنگ‌‌هایتان را بار‌ها و بار‌ها پشت سر هم گوش می‌دهم و خسته نمی‌شوم و به ثانیه‌های آخر اهنگ که می‌رسم دوباره دلم می‌خاهد گوش کنم. از نو. دوباره از نو. از نو. دوباره از نو.
من هم مثل خیلی‌های دیگر شما را با آهنگ‌های فیلم «آملی» شناختم. یعنی اولین باری که آهنگ‌‌هایتان را گوش دادم اصلن نمی‌دانستم شما کی هستید. اصلن اسمتان برایم مهم نبود.
سوم دبیرستان بودم. دانیال برایم یک سی دی آهنگ فیلم آورده بود. (هنوز هم بعد از سال‌ها کسی پیدا نشده که بتواند مثل دانیالِ آن روز‌ها ناغافل بهم حال بدهد... این را باید شما هم بدانید) از آهنگ‌های گادفادر و آنشرلی تا آهنگ‌های زبیگنیف پرایزنر توی فیلم‌های کیشلوفسکی توی آن سی دی بود. (اسم آقای پرایزنر را هم تازگی‌ها یاد گرفته‌ام. به‌تان بر نخورد. آن موقع اسم هیچ کدامتان را بلد نبودم.) آهنگ‌های فیلم آملیتان توی یک فولدر بود به اسم املی. از‌‌ همان زمان بود که دیوانه‌ی آهنگ‌‌هایتان شدم. حالا یک هفته‌ای است که آلبوم‌های دیگرتان را هم دارم گوش می‌دهم و شما یک هفته است که دارید با تمام روح من عشق بازی می‌کنید...‌ای کاش می‌توانستم با کلمه‌ها بیان کنم که شما با آهنگ‌‌هایتان با من چه کار‌ها کرده‌اید... نمی‌دانم... نمی‌توانم... می‌دانم. حتمن به من می‌گویید: «برو تو هم آهنگ خودتو بساز». آخر توی یکی از مصاحبه‌‌هایتان گفته بودید: «هر کسی می‌تواند با توجه به امکاناتش کاری بکند. به دیگران گوش ندهید و تلاشتان را بکنید. با کمک نرم افزارهای موسیقی آلبومی درست کنید. وسائل تکنیکی و نرم افزارهای آنچنانی آن قدر‌ها هم اهمیت ندارند. امروزه با کامپو‌تر همه چیز در دسترس است و هیچ مرزی نیست، همه‌ی مردم می‌توانند موسیقی بسازند، عجله کنید.» اما...
مثلن این اهنگ «Mother «s Journey» که برای فیلم خداحافظ لنینتان ساخته بودید. باور می‌کنید من دوشنبه سه ساعت تمام پشت سر هم داشتم به این آهنگ یک و نیم دقیقه‌ایتان گوش می‌دادم؟ هی به آهنگتان گوش می‌دادم. هی توی اتاقم راه می‌رفتم. هی توی اینترنت می‌چرخیدم. راه می‌رفتم. هی با کتاب هام ور می‌رفتم. و هی به آهنگتان گوش می‌دادم و سیر نمی‌شدم. سیر نمی‌شدم. و نمی‌دانم چرا آن طوری شده بودم. یک جور حالت روحانی؟ یا آن آهنگ «A quai» توی آلبوم L» Absenteتان که با سازدهنی و آکاردئون آرام و آهسته شروع می‌کردید و بعد به یک ریتمی می‌رسیدید که آدم احساس می‌کرد دارد دیوانه می شود. اصلن همین جوری‌ها هستید. آهنگ‌‌هایتان آرام و آهسته است. ساده است. خیلی ساده. شلوغ بازی درنمی آورید. اما با همین سادگی تا اعماق روح نفوذ می‌کنید. با همین آهنگ‌های به شدت ساده‌تان آدم را ویران می‌کنید.
گفتم نمی‌توانم برای توصیف آهنگ‌هایتان کلمه‌های مناسب به کار ببرم. یک چیزهای عجیبی توی ذهنم می‌سازید ولی من نمی‌توانم بیانشان کنم. یک تصویرهای غریب و عجیبی. اما، کلی زور زدم. یعنی خودم را کشتم تا برای یکی از آهنگ‌‌هایتان توی ذهنم یک تصویر قابل بیان بسازم. یعنی تصویری که ساخته‌ام خب دزدی است. از یک فیلم دزدیده‌ام. فیلم افسانه‌ی ۱۹۰۰. حتمن دیده‌اید این فیلم را. شما برای من‌‌ همان پیانیست قهرمان فیلم‌اید. بی‌شوخی می‌گویم. یک جایی توی فیلم یکی از ستاره‌های موسیقی می‌آید تا با ۱۹۰۰ دوئل کند. قرار می‌شود هر کدامشان یک آهنگ بنوازند تا ببینند کدام یکیشان شاختر است. نوبت۱۹۰۰ که می‌شود او برمی دارد با کمال آرامش یک سیگار خاموش را پشت کلیدهای پیانویش قرار می‌دهد. بعد می‌نشیند پشت پیانویش و شروع می‌کند به نواختن. یک آهنگ خیلی تند را می‌نوازد. بعد که اهنگش تمام می‌شود می‌رود از پشت پیانو سیگار را برمی دارد. از بس تند نواخته تمام کلیدهای پیانو داغ شده‌اند و از داغیشان سیگار هم آتش گرفته. سیگار را برمی دارد و تقدیم می‌کند به آن ستاره‌ی موسیقی. خاستم بگویم وقتی آهنگ «Preparation For The Last TV Fake» را از آلبوم خداحافظ لنین (چه قدر تند و هیجان انگیز بود این آهنگ) گوش می‌کردم، به این فکر می‌کردم که این‌‌ همان آهنگی است که ۱۹۰۰نواخته. یعنی شما را تصور کردم که دارید مثل ۱۹۰۰این آهنگ را می‌نوازید و روح و روان من را ساتوری می‌کنید!
نمی‌دانم... نمی‌دانم... آقای یان تیرسن سرتان را درد نمی‌آورم. فقط می‌خاستم بگویم شما با بعضی آهنگ‌‌هایتان من را به طرز عجیبی ویران کرده‌اید... من ویران شما هستم...!


مرتبط: سرگذشت شگفت انگیز ِ یان تیرسن – دانلود آلبوم‌ها: Good bye lenin (۲۰۰۳) - L «Absente (۲۰۰۱) - amelie (۲۰۰۱) - Tout Est Calme (۱۹۹۹) - Le Phare (۱۹۹۷) - La Valse des Monstres (۱۹۹۵)
  • پیمان ..

مینیمال‌ها

۰۲
اسفند

۱- هرکسی که شروع کرده با تقلید و تظاهر شروع کرده... بعد از یه مدت تظاهره شده جزئی از وجودش و تقلیده هم چون انسان اساسن منحرف شونده است انحراف پیدا کرده و شده یک جور خاص بودن و یکه بودن...
۲- هرکی یه جو عقل تو اون کله ش باشه باید یکی از اینارو بپرسته: تالستوی-داستایفسکی-چخوف-تورگنیف-بولگاگف. من داستایفسکی رو می‌پرستم.
۳- بعضی چیز‌ها خیلی زندگی‌اند. مثلن دست‌ها را توی جیب شلوار فرو کردن و راه رفتن. مثلن سر را به شیشه‌ی خیس اتوبوس تکیه دادن و از بالا به ماشین‌ها نگاه کردن. مثلن توی راهروی قطار ایستادن و به منظره‌ی یکنواخت پنجره زل زدن. مثلن...
۴- از این تی شرتا می‌خوام که روش می‌نویسن: هاگ می‌پلیز.
۵- سال ۱۳۴۸، شرکت واحد اتوبوسرانى تهران اعلام کرد بهاى بلیت اتوبوس از دو به پنج ریال افزایش خواهد یافت. بسیارى از مردم تهیدست تهران اعتراض کردند. تب این اعتراض دانشگاه تهران و، بیش از همه، دانشکده فنى را فرا گرفت و به تخریب و سوزاندن چندین اتوبوس انجامید. پیشنهاد افزایش بلیت پس گرفته شد.
۶- پیاده روی باس دو نفره باشه. یه نفره‌اش غم انگیزه و سه نفره و بیشترش لوث و مضحک.
۷- lllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllll
wwwwwwwwwwwwwww
vvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvvv
اینا کالیبر اجزای بدن من در انجام دادن کارهاست در طول سه سال گذشته.
برای اینکه به این وضع در نیام:
... uuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuu
باید چی کار کنم؟! از گشادی ذله شدم
۸- از میدون انقلاب تا میدون امام حسین و از میدون امام حسین تا ایستگاه سبلان رو امروز پیاده، با کوله‌ای روی دوش و دو تا دست توی جیب‌های شلوارم گز کردم. حالم خوب نبود.
۹- یه روزی فک می‌کردم خاطرشو خیلی می‌خوام. عجیبه. الان این گوی طلاییش توی ایمیلم روشن شده و هیچ حسی هم درموردش ندارم. یه روزی هول می‌شدم وقتی گوی طلاییش روشن می‌شد... نخند. کوفت.
۱۰- در تاریخ بوده‌اند مللی که ستاره می‌پرستیده‌اند، خورشید و ماه می‌پرستیده‌اند. نبوده‌اند قوم و ملتی که باران یا برف بپرستند؟ مثلن باران پرست یا برف پرست باشند؟ اگر بوده‌اند بهم بگوییدشان تا اجدادم را بشناسم و اگر نبوده‌اند نیاکان من چه کسانی‌اند آخر؟!
۱۱- زن آدم بایست بیرون از خونه مث یه پرنسس باشه و داخل خونه مث یه فاح[شه. غیر اینه؟ آره دیگه. این همه مثال نقض توی خیابونا. کوری؟ نمی‌بینی؟ همه شون توی خونه هاشون پرنسس می‌شن. باور کن.
۱۲- فقط برای اینکه وقتی به سن الان باباش رسید بتونه بخنده. بتونه لبخند بزنه. فلسفه‌ی زندگی و گفتار‌ها و کردارهاش اینه. واقعن کفم برید وقتی اینو گفت...
۱۳- من مسافر خطوط میانه‌ی این شهرم. خطوطی که متوسط‌ها مسافرانش هستند. بی‌آرتی‌های آزادی-تهرانپارس. متروی تهرانپارس صادقیه. متوسطی و میان مایگی اتمسفر زندگی من است
۱۴- سامورایی‌ها وقتی می‌خواستن تجدید قوا کنن، وقتی می‌خواستن یه تصمیمی بگیرن، وقتی می‌خواستن قوی‌تر شن، وقتی می‌خواستن یه تغییر بزرگی کنن می‌رفتن گم و گور می‌شدن. از دیده‌ها پنهان می‌شدن و هیچ کس خبری ازشون نمی‌تونست بگیره. یه اسم خاصی هم داره این حالت شون. یادم نیست اسمش! مدت هاست دلم می‌خواد مثل سامورایی‌ها باشم.
هم به خاطر این حالت شون... و هم به خاطر هاراگیری شون...

  • پیمان ..