سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴۳ مطلب با موضوع «دانشگا» ثبت شده است

عصر تابستان داشت به آرامی و در خلوت از زیر درخت‌های چنار رد می‌شد. تراس بوفه‌ی کتابخانه‌ مرکزی رو به چنارها بود. منظره‌اش برایم جدید بود. بهم گفته بود می‌خواهم گوشه‌ی دنجی از دانشگاه را نشانت بدهم که سر حال بیایی. توی ذهنم لاوگاوردن و پشت پزشکی و پشت و پسله‌های حوض وسط دانشگاه و... را حدس زده بودم. اما تمام حدس‌هایم اشتباه بود. از پله‌های کتابخانه‌ی مرکزی بالا رفته بودیم. برایم این پله‌ها شکوه پله‌های ورودی تخت‌جمشید را دارند. بعد پیچیدیم به سمت چپ و به سوی دری رفتیم که سال‌ها پیش اتاق کپی بود. اما حالا آن در بعد از یک پیچ می‌رسید به یک سالن. سالنی دلباز با شیشه‌هایی سرتاسری: بوفه‌ی کتابخانه‌ مرکزی. 
از حجم نوری که از سمت دانشکده ادبیات و چنارها به سمت‌مان ریخت خوش خوشانم شد. در تقابل با تاریکی سالن ورودی کتابخانه مرکزی با سنگ‌های سیاهش حکم خیر و شر را داشت. زیاد شلوغ نبود. دخترها و پسرها نشسته بودند. توی تراس هم می‌شد نشست. یک دختر و یک پسر توی تراس نشسته بودند. وسط بوفه یک قفسه‌ی کتاب هم بود. ته‌مانده‌های مخزن‌های کتابخانه. عنوان روی عطف یکی‌شان توجهم را جلب کرد: در استعاره‌هاست که هستیم. 
از آن کتاب‌ها بود که آدم را صدا می‌کنند تا بخوانی‌شان. برش داشتم و فهرستش را نگاه کردم. کتابی قدیمی بود. ولی به نظر ارزش خواندن داشت. نوجوان که بودم از استعاره می‌ترسیدم. مواجهه‌ام با استعاره، صنعتی ادبی بود که باید توی شعرها درکش می‌کردم تا جواب سوال‌های چهارگزینه‌ای را اشتباه نزنم و خیلی وقت‌ها استعاره‌ها را درنمی‌یافتم و اشتباه می‌زدم. تمثیل را بیش از استعاره دوست داشتم. چون ساده‌تر بود. مشخص‌تر بود. خیلی سال باید می‌گذشت تا بفهمم که استعاره، تمثیلی که یک وجه آن پنهان شده، نیست. استعاره، هسته‌ی مرکزی روابط عمیق انسانی است. قراردادی است که در هر سفر بین همسفران منعقد می‌شود و یکتاست، خیلی یکتاست؛ جوری یکتا است که بیانش برای غیرهمسفران بسیار دشوار است. کتاب را ورق زدم و حس کردم کتاب در این باب است... دلم لک زد که بخوانمش. 
گفتم: ای کاش می‌شد مادام‌العمر عضو کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بود. 
گفت: آره... خیلی مسخره‌ست سیستم.
ساندویچی را که سفارش داده بود گرفت و آورد. ساندویچ نصف نشده بود. برداشت بردش تا مسئول بوفه با چاقو نصفش کند و برگشت. من جایم را تغییر دادم و رو به تراس و چنارها نشستم.
گفتم: چه خبر؟
گفت: کلاس امروز بس بیخود بود. استاد چیزی درس‌مان نداد.
گفتم: پس چه کرد؟
گفت: برکلی درس خونده‌ها. اما امروز از اول تا آخر منبر رفت که بچه‌ها زود بچه‌دار شید و یکی و دو تا هم نه، حداقل سه تا.
گفتم: سفارش کرده بودن بهش؟
گفت: نه. بعید می‌دونم. از خودش مایه می‌ذاشت که بچه‌ها من دیر ازدواج کردم و یه بچه دارم و همه چیز دارم به پاش می‌ریزم و این خوب نیست. اگر سه تا بودن مهر و محبتی که بین هم ایجاد می‌کردن خیلی بهتر بود.
گفتم: بد هم نمی‌گه.
گفت: در مورد همه صدق نمی‌کنه. اونی که نداره بخوره برای چی باید سه تا بچه چهار تا بچه بیاره؟ این بچه‌ها شر می‌شن. آتیش‌ ندانم کاری پدر مادرشون به پای جامعه می‌یفته. آدمی که نمی‌تونه تامین مالی کنه و بچه رو خوب تربیت کنه نباید تعداد بالا بچه بیاره که.
گفتم: نمی‌دونم. آخه من این حق رو ندارم به اون آدم بگم بچه کم بیار یا زیاد بیار که.
گفت: خب حداقل نباید تشویقش کنن.
گفتم: خب، آدما آزادن و اختیار دارن و به نظرم حق آزادی و حق اختیارشون ارزشی بالاتر از قوه‌ی تعقل‌شون داره.
گفت: ولی دارن ظلم می‌کنن این‌جوری...
گفتم: حکومت‌ها با ظلم باقی می‌مانند.
گفت: این بوفه‌ایه پدر و پسرن. اینی که پشت دخل وایستاده پسره. پدرش تو آشپزخونه‌ست.
گفتم: از کجا فهمیدی؟
گفت: وقتی بهش گفتم ساندویچ رو نصف کن پسره رو به آشپزخونه گفت بابا این رو با چاقو نصف کن.
گفتم: چه باحال.
دختر و پسرهای توی تراس بیشتر شدند. روسری دخترها سر خورد و روی شانه‌های‌شان افتاد. یکی از دختر و پسرها تن هم را نوازش کردند. چشم چرخاندم به آن طرف سالن. دخترهای چادری که نشسته بودند دور یک میز. غرق هم‌صحبتی با خود بودند. دلهره به تنم افتاد که الان این‌ها پا نشوند بروند توی تراس که جمع کنید کاسه کوزه را. آن‌ها هم نزنند زیر کاسه‌کوزه‌ها که به شما ربطی ندارد. کلا حوصله دعوا نداشتم... حتی تماشایش. طوری نبود. همه غرق خودشان بودند. ما هم غرق خودمان شدیم. ساندویچ‌مان را گاز زدیم و به چنارهایی که حالا تاج‌شان هم‌قد ما بود نگاه کردیم. وقت زیادی نداشتیم. هیچ وقت وقت زیادی نداریم. باید زود می‌رفتیم... 

  • پیمان ..

داآد

۲۳
خرداد

اسم داآد را قبلاً شنیده بودم. صحرا بهم گفته بود که حتماً سایتش را و رشته های تحصیلی و ‏بورس‌هایش را چک کنم. اما سایت فارسی‌اش خیلی زشت و ابتدایی طراحی شده بود و از آن ‏طرف هم من سلطان اهمال‌کاری و به تأخیر انداختن کارها هستم. تا این که دیروز سمینار آشنایی ‏با برنامه‌های داآد توی شریف برگزار شد. حال خواندن نداشتم. ولی خب شنیدن و دیدن آدم‌ها ‏چیز دیگری است. ‏

سخنران، مدیر داآد در ایران بود: فرانس اشتوکل. مردی آلمانی با موهای طاس که موهای دور ‏سرش را هم کچل کرده بود. ارائه‌اش انگلیسی بود. خوب انگلیسی حرف می‌زد. شمرده و بلند و ‏آرام و قابل فهم. اسلایدهایش ساده ولی پر از اطلاعات به درد بخور بودند.‏

داآد: موسسه‌ی مبادلات آکادمیک آلمان. هدفش برقراری ارتباط بین دانشجویان، اساتید و ‏پژوهشگران سایر کشورها با آلمان و پذیرش و آموزش آن‌ها در این کشور است. یک موسسه‌ی ‏غیرانتفاعی که اواسط قرن بیستم (بین جنگ جهانی اول و دوم) برای تسهیل ادامه تحصیل ‏دانشجویان مستعد آلمانی در آمریکا تاسیس شده بود و بعدها تبدیل شده بود به تسهیلگر ورود ‏و خروج دانشجویان بین‌المللی و آلمانی. ‏

آقای اشتوکل می‌گفت که تا به حال از طریق داآد 1میلیون آلمانی جهان را دیده‌اند و 790 هزار ‏نفر غیرآلمانی آلمان را. ‏

یک خوبی اسلایدهایش این بود که کاملاً روشن و واضح توضیح می‌داد. خیلی مهم است که تو ‏منابع تأمین‌کننده‌ی یک موسسه را صریح و روشن بدانی. برخلاف مؤسسات ایرانی که معلوم ‏نیست چه کسی و کدام شیر نفتی پول دفتر دستک‌شان را تأمین می‌کند داآد مشخص و واضح بود: ‏‏24 درصد از بودجه‌شان را وزارت آموزش آلمان، 43 درصد را وزارت امور خارجه‌ی آلمان،‌9 ‏درصد را وزارت اقتصاد آلمان، 14 درصد را اتحادیه‌ی اروپا و مابقی را افراد و مؤسسات آموزشی ‏تأمین می‌کردند.‏

در مورد هزینه‌های تحقیق و آموزش در آلمان توضیح داد. این که 2.8 درصد از تولید ناخالص ‏داخلی آلمان صرف تحقیق و آموزش می‌شود. از این میزان بیشترین هزینه‌های تحقیق و آموزش ‏در دانشگاه‌ها نبود. 66 درصد هزینه‌های تحقیق و آموزش در بخش صنعت آلمان بود،‌18 درصد ‏در دانشگاه‌ها و 15 درصد در مؤسسات علمی پژوهشی غیرانتفاعی.‏

فکر کنم فقط توی ایران باشد که به هر ساختمانی که عده‌ای دختر و پسر بالای 18 سال را به ‏بهانه‌ی درس دور هم جمع کرده باشد می‌گویند دانشگاه. آخر مگر می‌شود دبیرستان مانند‌های ‏غیرانتفاعی و پیام نور هم اسم‌شان دانشگاه باشد، دانشگاه تهران هم دانشگاه باشد؟!‏

توی آلمان دانشگاه دسته‌بندی‌های جداگانه‌ای داشت: دانشگاه‌های تکنیکال (مثل امیرکبیر و ‏شریف و...)،کالج‌های علوم کاربردی،‌ دانشگاه‌ خالی که تعدادشان کم بود (چیزی مثل دانشگاه ‏تهران)، کالج‌های موزیک و هنر و آکادمی‌های خصوصی. این‌ها 5دسته از مؤسسات آموزش عالی ‏در آلمان بودند.‏

مؤسسات علمی و پژوهشی هم داستان خودشان را داشتند: بنیاد لایبنیتز، بنیاد ماکس پلانک، بنیاد ‏هلمهولتز، بنیاد فرانهوفر. هر کدام از این بنیادها برای خودشان در سطح کشور آلمان 60-70 تا ‏دفتر و شعبه داشتند و هر کدام‌شان هم در حد یک دانشگاه بودند قشنگ.‏

و بخش صنعت اصلی‌ترین منبع آموزش و تحقیق در آلمان بود: زیمنس و فولکس‌واگن و مابقی ‏غول‌ها...‏

اصلی‌ترین بهانه‌ی حضور آقای اشتوکل در شریف معرفی انواع بورسیه‌های دکترای مختلف در ‏نظام آموزشی آلمان بود. دکتراهای مختلف،‌ مبالغ و طول دوره‌ها و قوانین برای کار کردن به ‏صورت پاره‌وقت و... ‏

داآد در کشورهای مختلف دفتر دارد. دفتر لندن این موسسه در سال 1952 تاسیس شد. دفتر ‏قاهره در 1960. دفتر دهلی نو در 1960. دفتر پاریس در 1963. آخرین دفتر داآد برای ‏مشاوره و تسهیل فرستادن دانشجوها به آلمان در سال 2014 در تهران تاسیس شد. آن‌ها یک ‏تفاهم‌نامه و قرارداد هم با وزارت علوم ایران بسته‌اند که دانشجوهای دکترای ایرانی بتوانند به ‏راحتی برای فرصت مطالعاتی به دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزشی آلمان به خصوص در مونیخ ‏بروند.‏

آقای اشتوکل کلی سایت و لینک معرفی کرد. برای پذیرش گرفتن اصلاً نباید فقط به یک کانال ‏متکی بود. باید از همه‌ی درها وارد شد. شما باید اول از طریق سایت‌ها، اساتید مرتبط با رشته و ‏علاقه‌تان را پیدا کنید. ببینید کدام‌شان در آن حوزه‌ای که شما علاقه دارید کار می‌کنند. بعد با ‏دست پر برای‌شان ایمیل بفرستید. دست پر در آلمان به این معنا نیست که خودتان را خفن نشان ‏بدهید و رزومه‌ی مردافکن‌تان با انبوهی مقاله و کار علمی را به رخ بکشید. اساتید آلمانی به ایده‌ها ‏بیشتر توجه می‌کنند. به این که در آن حوزه‌ی کاری‌شان اگر شما ایده‌ای بدهید که جذاب باشد ‏توجه دارند. ارتباط با اساتید بهترین روش برای گرفتن بورسیه و فاندهای درست و حسابی ‏است.‏

ارائه‌ی آقای اشتوکل تر و تمیز بود. قشنگ 1 ساعت طول کشید و بعد هم 15 دقیقه سؤال و ‏جواب. بچه‌ها همه سنگ تمام گذاشتند و چون ارائه انگلیسی بود، آن‌ها هم انگلیسی سؤال ‏پرسیدند. اصلی‌ترین سؤال‌ها حول رشته‌های تحریمی بود: هوافضا و یک رشته‌ای را هم خود ‏آقای اشتوکل گفت: امنیت کامپیوتر و شبکه. با خنده گفت که ایرانی‌ها در زمینه‌ی امنیت شبکه و ‏کامپیوتر خیلی خفن‌اند، دانشگاه‌های آلمانی هم خیلی دوست دارند که با دانشجوهای ایرانی در ‏این زمینه کار کنند،‌ اما این زمینه‌ای است که اگر شما اقدام کنید در مرحله‌ی ویزا به مشکل ‏برمی‌خورید. آن هم نه به خاطر آلمان، به خاطر تصمیم‌های اتحادیه‌ی اروپا.‏

در مورد فرصت مطالعاتی دانشجوهای دکترا در آلمان هم گفت که دانشجوهای شریف سال ‏گذشته استقبال نکردند که عجیب بود. ‏

خود سایت داآد که بروی فهرستی از آدم‌های مشهوری را که از طریق بورس‌ها و تسهیلات داآد ‏تحصیل کردند می‌بینی: از مارگارت آتوود و سوزان سانتاگ تا جیم جارموش.‏

بروشورها و سایت‌های به درد بخور مرتبط با داآد را این‌جا می‌توان نگاه کرد و کنکاش کرد...‏

  • پیمان ..

کلی گشته بودم و آخرش یک پایان‌نامه پیدا کرده بودم به سال 1390 که توی دانشگاه تهران ‏کار شده بود. ایده‌ای نداشتم. آن موقع حتی نمی‌دانستم چهارچوب کارم چی هست و چی نیست. ‏توی انگلیسی‌ها هم 10-12 تا بیشتر پیدا نکرده بودم. گفتم بروم این پایان‌نامه‌ی فارسی را فعلا ‏بخوانم شاید فرجی شد. ‏

کوبیدم رفتم دانشگاه تهران. دیگر دانشجوی تهران نبودم. عضویت یک‌روزه گرفتم. کتابخانه‌ی ‏مرکزی دانشگاه تهران برایم یک دنیا حس خوب بود. پارکت‌های کف طبقات که هر از چند ‏گاهی با نفت تی می‌کشیدند. آن لوله‌های توی طبقه‌ی دوم که خود تاریخ بودند. لوله‌های مکنده‌ی ‏دریافت سفارش کتاب‌ها. در روزگاری که اینترنت و کامپیوتر نبود و جست‌وجوی کتاب‌ها با ‏برگه‌دان‌ها انجام می‌شد، وقتی کسی کتاب می‌خواست، شماره‌ی کتاب را روی یک تکه کاغذ ‏می‌نوشت و می‌گرفت جلوی این لوله‌ها. لوله‌ها برگه‌ی کاغذ را هورت می‌کشیدند و چند دقیقه ‏بعد کتاب با آسانسور می‌رسید به حضور دانشجوها... یک عکس دارد پروین اعتصامی با شاه، که ‏دقیقاً توی همین طبقه‌ی کتابخانه مرکزی است...‏

این بار رفتم به جایی از کتابخانه مرکزی که در طول سالیان حضورم نرفته بودم: پایان‌نامه‌های ‏الکترونیک. کارت عضویت نشان دادم و نشستم پشت سیستم و سریع پایان‌نامه را گیر آوردم و ‏شروع کردم به خواندن... اول صبح رفته بودم و خلوت بود. بعد راهنمای قسمت هم آمد. همه ‏چیز را نوشته بودند و سؤالی نداشتم. بقیه سؤال زیاد داشتند. بیشترشان دانشجوهای فوق‌لیسانس ‏دانشگاه‌های این مملکت بودند. ولی نمی‌توانستند از روی دستورالعمل کنار کامپیوترها پیش ‏بروند... ولی کار اصلی آقای راهنمای قسمت این نبود. کار اصلی‌اش این بود که نگذارد ملت از ‏صفحات پایان‌نامه‌ها عکس بگیرند... هر 5 دقیقه می‌رفت به یکی می‌گفت آقای محترم خانم ‏محترم اگر به اون صفحه نیاز دارید بگید براتون ایمیل می‌کنیم. هزینه‌اش 300 تومان است... اما ‏گوش کسی بدهکار نبود. تا او سرش را برمی‌گرداند که به یکی تذکر بدهد، نفر پشتی شروع ‏می‌کرد به عکس گرفتن از صفحه‌ی روبه‌رویش. ‏

خانمی که کنارم نشسته بود،‌ حتی به صفحه‌ی تقدیر و تشکر هم رحم نکرد. از آن هم عکس ‏گرفت. آیا می‌خواستند متن آن پایان‌نامه را کپی پیست کنند؟ چرا آخر؟ کار راحت‌تر این نبود که ‏آن را سریع بخوانند و بعد هر چه فهمیدند با قلم خودشان بنویسند؟ این که با جملات خودشان، ‏با ادبیات خودشان بنویسند که فلانی در پایان‌نامه‌اش این کار را انجام داد راحت‌تر و قشنگ‌تر ‏نبود؟

آن حجم از استرس قایمکی عکس گرفتن و بعد وقت و زمانی که برای دوباره به متن تبدیل ‏کردن آن عکس‌ها هدر می‌رفت، کپی پیست را کار شاقی کرده بود. ولی ایمانی سخت به عملیات ‏کپی پیست در سالن پایان‌نامه‌های کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران موج می‌زد و اصل کار مدل پایان‌نامه‌ای که به سراغش رفته بودم عجیب شبیه یکی از مدل‌های کتاب پویایی‌شناسی ‏کسب و کار جان استرمن بود...‏

  • پیمان ..

نشست هم‌اندیشی موانع کسب و کار در ایران.‏

عنوان و اعضای نشست برایم جذاب بود. به خاطر همین 1 ساعتی زودتر راه افتادم تا بهش برسم. کمی دیر رسیدم. تا ناهار ‏بخورم و شکمم را از قار و قور نجات بدهم نیم ساعتی از شروع نشست گذشته بود. لابی دانشکده شیمی خلوت بود. ولی ‏وقتی وارد سالن جابر شدم دیدم گوش تا گوش نشسته‌اند. ولی آن بالا 2 تا از 4 تا صندلی خالی‌ بود. 2 تا استاد شریفی بودند: ‏دکتر مشایخی و دکتر نایبی. ولی 2 نفری که قرار بود از صنعت و تجارت بیایند با تاخیر نیم ساعت چهل دقیقه‌ای آمدند. ‏

برنامه را بسیج برگزار کرده بود. بچه‌های بسیج شریف یک حالتِ "ما صاحب همه چیزیم"ِ عجیبی دارند. شبیه این ‏سانتافه‌سوارها هستند که فکر می‌کنند تمام جاده‌ها ارث بابای‌شان است. به خاطر همین حالتِ "ما صاحب و وارث ارکان ‏قدرتیم" این جور برنامه‌ها را توی شریف آن‌ها برگزار می‌کنند. نمونه‌ی کلاسیک‌شان هم دانشجوی 16-17 سال پیش ‏دانشکده صنایع شریف است: مهرداد بذرپاش که در 28 سالگی مدیرعامل پارس خودرو و سایپا شد... تو خود بگیر حدیث ‏این مجمل را!‏

‏5 دقیقه بعد از من و 35 دقیقه بعد از شروع جلسه، محمدرضا دیانی آمد. مالک گروه صنعتی انتخاب و مجموعه‌ی اسنوا و ‏رییس انجمن تولیدکنندگان لوازم خانگی. یک مدیر صنعتی تمام عیار اصفهانی بود. با لهجه‌اش شروع کرد به خاطره گفتن. ‏مجری از نقش دولت در فرآیندهای کسب وکار پرسید. او هم برنامه‌ی طولانی‌مدت نداشتن دولت را بزرگ‌ترین بدبختی ‏کسب و کار در ایران نام برد. این که هیچ کسی نمی‌تواند در ایران برنامه‌ریزی طولانی‌مدت داشته باشد... شاه‌بیت ‏حرف‌هایش هم این بود: توی بلبشوی تصمیمات دولت و مجلس، آدمی که بتواند از بانک‌ها وام بگیرد و بعد هم وام را پس ‏ندهد خوش‌بخت‌ترین آدم در کسب و کار ایران خواهد بود. جمله‌ای که ملت توی سالن برایش دست زدند! مثال خودش را ‏زد که چطور یک وام عظیم را پس نداد و بعد از چند سال سر پس ندادن این وام چه سود عظیمی کرد.... ‏

بعد از حرف‌های او پدرام سلطانی آمد. با 45 دقیقه تاخیر. مردی کراواتی و شسته رفته. قائم مقام اتاق بازرگانی، صنایع، ‏معادن و کشاورزی ایران و رییس هیئت مدیره‌ی شرکت پرسال. پولداری از تمام وجناتش می‌بارید. دکترای دندانپزشکی ‏داشت و لیسانس ام بی ای از منچستر انگلیس. نیامده نوبت حرف زدنش بود. اول تیکه انداخت که از شگفتی‌های مملکت ‏ماست که باید در ورودی برجسته‌ترین دانشگاه‌هاش رو از توی کوچه پس کوچه‌ها پیدا کرد. بعد خواست که آمار و ارقام ‏نشان بدهد. آمار رتبه‌های کسب و کار ایران از منظر موسسات ارزیاب بین‌المللی. از منظر بانک جهانی. ولی ویدئو ‏پروجکتور سالن خراب بود و او نتوانست آمارهایش را به ما شنوندگان و بینندگان نشان دهد. دوباره تیکه انداخت که ‏امکانات سمعی بصری برترین دانشگاه‌های ما از یک شرکت رتبه پایین مملکت پایین‌تر است... تیکه‌اش به جا نبود. چیزی ‏که شریف را شریف کرده، چیزی که دانشگاه تهران را دانشگاه تهران کرده آن ساختمان‌ها و آزمایشگاه‌ها و کلاس‌ها ‏نیستند. حتی می‌شود گفت استادها هم دیگر آن‌قدرها مهم نیستند. چیزی که شریف را شریف کرده و تهران را تهران، ‏دانشجوها هستند. آن مجموعه‌ی زاینده که در برخوردها و جرقه‌های‌شان با هم رشد می‌کنند و یاد می‌گیرند و یاد می‌دهند. ‏یک دانشگاه تهرانی یا شریفی را در هر خرابه‌ای بگذاری باز یک سر و گردن از اطرافیانش هوشمندانه‌تر فکر می‌کند. ‏‏(ادعای بزرگی است، ولی من این ادعا را دارم!)...‏

پدرام سلطانی در مورد نظام بانکی ایران گفت. نظام بانکی غیراسلامی، غیراخلاقی، غیرحرفه‌ای... یک جورهایی حس کردم ‏نیاز به فحش خوارمادر دارد برای توصیف نظام بانکی ایران و بنده‌ی خدا از بس مودب است نمی‌تواند گند بزند به این ‏سیستم بانکی...‏

بعد از آن نوبت یک کلیپ بود در مورد شرکت‌های دانش‌بنیان. شرکت‌هایی که بچه‌های شریف تاسیس کرده بودند و کار ‏کرده بودند. یکی‌شان از ناتوانی مالی مشتری‌های دولتی که بخش بزرگ مشتریان محصولاتش بودند نالید. و آن یکی از بیمه ‏و مالیات. بیمه را بهش حق نمی‌دادم. بیمه برخلاف بانک در ایران از هجوم اسلامی شدن در امان بوده. تمام قوانین و مقررات ‏آن (به خصوص بیمه‌های بازرگانی) گرته‌برداری از قوانین بین‌المللی است و حداقل در دل خودش متناقض نیست. قوانین ‏بیمه برخلاف سایر قوانین در ایران خوددرگیری ندارند. این که ایرانی‌ها و اهالی کسب و کار با بیمه به مشکل برمی‌خورند به ‏نظرم از کم‌سوادی است. اطلاعات بیمه‌ای در ایران خیلی پایین است. اکثریت مردم تنها بیمه‌ی شخص ثالث اتومبیل و بیمه‌ی ‏درمان را می‌شناسند و لاغیر. سلسله قوانین بیمه جزء اولیه‌ترین نیازهای اطلاعاتی است که در دوران مدرسه و دانشگاه از ‏تمام ما دریغ شده است... خدا را شکر بیمه‌ی اسلامی را هم قبل از جمهوری‌ اسلامی همان اهالی تدوین‌کننده‌ی قوانین بیمه‌ ‏فکرش را کرده‌اند و قوانینش را ساخته‌اند (تکافل) و نیاز به دخالت نخبه‌های جمهوری اسلامی ندارد...‏

دکتر مشایخی فوق‌العاده است. طرز تحلیلش یک مدل مثال زدنی از فکر کردن است. دکتر مشایخی مثلا اول حرف‌هایش ‏‏20 تا گزاره‌ی کوتاه می‌گوید. بعد این 20 را 2 تا 2تا نتیجه‌گیری می‌کند و تبدیل می‌کند به 10 تا گزاره و بعد از 10 تا ‏می‌رسد به 2تا و آخرسر یک نتیجه‌گیری کلی می‌کند. برای کسب و کار در ایران چند تا توصیه داشت که 2 تایش را یادم ‏ماند. ‏

یکی این‌که مجلس و دولت بنشینند و در قوانین موجود بازنگری کنند. مخصوصا مجلسی‌ها... قوانین ایران خودمتناقض‌اند. ‏این یک کار عظیم فکری برای نسل‌های آینده‌ی ایران است. قوانین ایران سرشان یک چیز را می‌گوید و ته‌شان چیز ‏دیگری را. و بعد به قدری سوراخ دارند که همه می‌توانند آن‌ها را دور بزنند... باید بازنگری شوند.‏

نکته‌ی دیگر خالی شدن سازمان‌ها، به خصوص سازمان‌های دولتی از آدم‌های باهوش و تیز و توانا است. اکثر فارغ‌التحصیلان ‏شریف و تهران و دانشگاه‌های دولتی اگر در ایران بمانند جذب شرکت‌های خصوصی می‌شوند. این یعنی این که نیروهای ‏تازه‌ی سازمان‌های دولتی یا دانشگاه آزادی‌اند یا پیام نور یا.... یعنی که سازمان‌هایی که راه‌سازند در ایران، سازمان‌هایی که ‏شرایط را تعیین می‌کنند، سازمان‌هایی که محیط کسب و کار ایران را طراحی می‌کنند خالی از آدم‌های باهوش و توانمندند و ‏این در طولانی‌مدت وضعیت را از همینی که هست بدتر می‌کند...‏

ساعت داشت به 3 نزدیک می‌شد و دکتر نایبی برای تشکیل شدن کلاسش در دانشکده‌ی برق بی‌قراری می‌کرد. کل ‏حرف‌هایش را در 5 دقیقه زد. این که در اقتصاد جهانی دیگر لازم نیست یک کشور در تمام زمینه‌ها متخصص باشد. هر ‏کشوری یک زیمنس در یک زمینه داشته باشد کافی است. در اقتصاد امروز اگر کسی نگاهش به بازار 80 میلیون نفری ایران ‏باشد و فراتر فکر نکند محکوم به شکست است. نباید در همه‌ی زمینه‌ها به زور وارد شد... بعد هم گلایه ازین که بخش ‏بازرگانی در ایران همیشه بر بخش تولید رجحان داشته... چرا؟ به خاطر سعی و تلاش بیهوده‌ی تمامی دولت ها برای ثابت ‏نگه داشتن نرخ دلار. چیزی که کمر تولیدکنندگان ایرانی را تا می‌کند و جیب تاجران واردکننده را پرپول...‏

ساعت 3 که شد، دکتر نایبی از سالن زد بیرون. دکتر مشایخی هم یک انتقاد کوچک به بسیج دانشگاه کرد: این که به جای ‏این که بنشینید و این قدر پیگیر این باشید که کی را کجا قرار بدهید و کی را وابسته‌ی کجا کنید، به نکات پایه‌ای فکر کنید... ‏ازین که برنامه‌ی بسیج آمد و انتقادش را هم کرد بی‌نهایت ازش خوشم آمد.‏

  • پیمان ..

فلاکت

۱۸
آذر

‏1- "ضمن شادباش شانزدهم آذر ماه (روز دانشجو) و گرامیداشت یاد و خاطره شهدای این روز بزرگ به اطلاع می رساند که ‏مراسمی در دانشگاه با حضور و سخنرانی رئیس جمهور محترم حجت الاسلام و المسلمین جناب آقای دکتر روحانی در سالن ‏جباری برگزار می گردد.  با توجه به کشوری بودن برنامه و محدودیت سالن برگزاری تعداد محدودی برای شرکت در سالن ‏اصلی انتخاب و دعوت شده اند. برای استقبال از شما عزیزان و شرکت شما در این مراسم تالازهای 4 و5 و 6 برای این کار ‏تدارک دیده شده است که شرکت جمعی شما در این برنامه به جلال وشکوه آن می افزاید."‏

این ایمیلی بود که یکشنبه برای کل دانشجویان دانشگاه شریف فرستادند. ‏

توهین‌آمیز بود. ‏

قرار بود رییس‌جمهور به مناسبت روز دانشجو به دانشگاه شریف بیاید. اینش خوب بود. لطفی به خاطر پنجاه ساله شدن ‏دانشگاه صنعتی شریف. ولی این‌که از قبل، از چند روز قبل مشخص شده باشد که چه کسانی باید در مراسم شرکت کنند و کی‌ها ‏در سالن باشند... قرار بوده 1300 نفر در سالن باشند. ازین 1300 نفر 1000 نفر سهم غیرشریفی‌ها بوده و 300 نفر را هم از ‏بین دانشجویان شریف انتخاب کرده بودند که در سالن حضور پیدا کنند. بقیه هم با حضور در تالارهای 4 و 5 و 6 به شکوه و ‏جلال حضور رییس‌جمهور قرار بود بیفزایند... حضور نمادین؟ دانشجوهایی که انتخاب می‌شوند؟ دانشجوهایی که انتخاب ‏نمی‌کنند؟ یعنی چه که رییس‌جمهور به دانشگاه شریف بیاید اما اکثریت سالن در اختیار غیرشریفی‌ها و انتخاب‌شده‌ها باشد؟ و ‏یعنی چه آن 300نفر شریفی حاضر در سالن هم به دقت انتخاب شوند؟! توهین‌آمیز نیست؟

خواستم به بی‌غیرتی جو دانشگاه شریف فحش بدهم و این‌که دانشجو نیستند، ولی دیدم توی این هیر و ویری فحش دادن به ‏جو شریف اصلا جایز نیست...‏

‏2- یکی از خانم‌های اداره تمرینی از درس‌های دانشگاهش را آورده بود که کمک کرده و حل بنماییم. نمی‌دانم ترم چندم بود. ‏ولی دانشجوی ازین دانشگاه‌های عصرانه و پنج‌شنبه جمعه‌ای بود. تمرینی که آورده بود یک تمرین بیش از حد ساده مربوط به ‏درس آمار کلاس دوم دبیرستان بود. درس آمار در دوره‌ی دبیرستان برای همه‌ی رشته‌های ریاضی و تجربی و انسانی اجباری ‏است. یعنی هر کسی که دیپلم گرفته آمار را هم خوانده. باورم نمی‌آمد که در ترم چندم دانشگاه انتظاری که از دانشجو دارند و ‏تکلیفی که به او می‌دهند در همان حد است و عجیب‌تر این‌که دانشجو همین را هم می‌پیچاند و می‌دهد به یک جوجه‌خرخوان که ‏برایش حل کند... ‏

‏3- دوشنبه دانشگاه نبودم. رفتم سر کار. سه‌شنبه رفتم سر کلاس. استاد برگشت ازمان پرسید دیروز کی‌ها اومدن دانشگاه؟ 15 ‏نفر سر کلاس بودیم. هیچ‌کدام‌مان نیامده بودیم دانشگاه. استاد گفت: یکشنبه به ما گفتن ماشین‌هاتون رو هم از دانشگاه ‏بردارید ببرید. اگر ماشینی بماند مشکل امنیتی دارد. ما هم گفتیم خب فردا دانشگاه تعطیله. دوشنبه کلاس‌ها را تعطیل کردیم. ‏رفتیم دنبال کار و زندگی‌ خودمان. برای یک عده از استادها کارت حضور صادر کرده بودن. برای ما نکرده بودن. بعد دوشنبه ‏صبح یهو زنگ زدن که آقا بیاید توی سالن. برای شما هم کارت حضور صادر کرده‌ایم... نیامدم. نگو دوشنبه برف اومده، ازون ‏‏1000 نفری که قرار بود بیان خیلی‌هاشون نیومدن دنبال آدم بودن که سالنو پر کنن!‏

‏4- یک قانون مسخره‌ای وجود دارد که اگر مرخصی ساعتی‌ات بیش از 4 ساعت بشود از مرخصی‌هایت 1 روز کامل کم می‌شود. ‏یکشنبه سه‌شنبه‌ها صبح باید می‌رفتم دانشگاه و 4ساعت و نیم در محل کار نبودم. نامه نوشتم به مدیر منابع انسانی که خانم یک ‏کاری کن مرخصی‌های من تمام نشود. مثلا ساعت مرخصی‌ها را شناور کن که یک روز کامل از مرخصی‌هایم کم نشود. رونوشت ‏داد به یکی از خانم‌های اداری که رسیدگی کن. آن خانمه هم نمی‌دانم چه هیزم تری بهش فروخته بودم. با شریفی بودن من ‏پدرکشتگی داشت. برداشت دو برابر نامه‌ی من با خودکار سبز نامه نوشت که این برخلاف عدالت است و ما در این شرکت کلی ‏دانشجو داریم و اگر به آقای فلانی همچه امتیازی داده شود، عدالت رعایت نشده و فلان و بیسار. خلاصه رسما زیرآب ما را زد. ‏حالا ملتی که در آن شرکت دانشجواند، همه از دم ازین دانشگاه عصرانه‌ها و 5شنبه و جمعه‌ای‌ها... بعد هم نمی‌شد به روی‌شان ‏آورد که آخر خانم‌های محترم اداری، شریف کجا و دانشگاه‌های دوزاری شما کجا؟ اصلا مدیر بالاسری من (فوق العاده است این مرد) با این کار من هیچ مشکلی ندارد. به شما چه ربطی دارد آخر؟ د آخه شریف اصلا 5شنبه کلاس دارد؟

دوشنبه که روز دانشجو بود، کارکرد ماهانه آمده بود. آن خانمه با آن نامه‌ی عدالت‌خواهانه‌اش، چیزی حدود 400 هزار تومان ‏از حقوق بنده را کم کرده بود (اجبار به مرخصی بدون حقوق و کسر کار) و من نمی‌دانستم چرا باید ‏با دانشجویی که در حد آمار دوم دبیرستان ازش انتظار دارند برابر باشم... خلاصه 16 آذر ما درگیر گنجشک‌روزی بودن‌مان ‏بودیم!‏

‏5- به نظرم دانشجویی که چپ نباشد دانشجو نیست.‏

سر کار که بودم گزارش‌های سخنرانی و مراسم 16 آذر در دانشگاه شریف را لحظه به لحظه و خط به خط می‌خواندم. آن‌جاهایی ‏که می‌نوشتند تشویق دانشجویان، تشویق دانشجویان نسبت به فلان سخن رییس جهور، سوت و کف و هورای دانشجوی به ‏فلان حرف رییس جهور و... برایم دردناک بود. ‏

‏6- خیلی وقت‌ها یاد شب‌های برره‌ی مهران مدیری می‌افتم. یک قسمتش بود که جنگ فرضی و مانور داشتند ولی تلفات داده ‏بودند... درگیری‌های کوچولوی توی سالن شهید جباری در روز 16 آذر 94 و داد و بی‌دادها و شعارها و عربده‌کشی‌های ‏حاضران در سالن من را یاد جنگ فرضی برره‌ای ها انداخته بود...‏

  • پیمان ..

MPA

۳۰
ارديبهشت

معصومه خندان لیسانس, برق شریف خوانده بود. و فوق لیسانس ام بی ای دانشگاه تهران. و بعد رفت آمریکا و از هاروارد فوق لیسانس MPA گرفت. دیروز آمده بود دانشگاه تا در یک ارائه‌ی 1 ساعته از تجربیاتش در دوره‌ی 2 ساله‌ی هاروارد و رشته‌ی MPA بگوید. حرف‌هایش جالب بود.

زمینه‌ی دانشگاه خیلی مهم است. context دانشگاه است که برایت می‌ماند. رشته‌ای که خوانده‌ای به خصوص در مقطع لیسانس به محاق فراموشی می‌رود. ولی زمینه‌ی دانشگاه نه. مهارت‌هایی که آدم در دانشگاه‌های خوب یاد می‌گیرد باعث می‌شود که بتواند زندگی کند. بتواند در هر کجایی ازین کره‌ی خاکی هست خوب عمل کند. شریف و تهران و بعد هاروارد از او شخصیت فوق‌العاده‌ای ساخته بودند.

مدرسه‌ی هاروارد کندی، مدرسه‌ی آموزش حکومت‌داری و سیاست‌گذاری است. به سایتش که بروی تاریخچه‌اش را نوشته‌اند. این که بعد از رکود بزرگ آمریکا و جنگ جهانی دوم، به قدری مسائل مدیریت داخلی کشورها و مسائل بین‌الملل پیچیده شده بود که هارواردی‌ها به فکر افتادند که مدرسه‌ای برای آموزش حکم‌رانی و سیاست‌گذاری راه بیندازند. امروزه روز افتخار مدرسه‌ی هاروارد کندی این است که بعد از 80سال 46000 فارغ‌التحصیلش در 200کشور دنیا مشغول امور کشورداری‌اند. 

روزهای اول هم‌کلاس شدن با مردان سیاست آمریکا و ارتشی‌هایی که با لباس‌های نظامی سر کلاس رفت و آمد می‌کردند برای معصومه خندان خوفناک بود.

پیش‌زمینه‌های ذهنی آدم را خسته و ویران می‌کنند. سال اول حضورش در هاروارد خیلی بهش سخت گذشت. هزاران پیش‌زمینه‌ی ذهنی داشت که مدتی طول کشید تا بتواند آن‌ها را کنار بگذارد و بتواند با محیط اطراف خودش دوست شود. مثلا می‌گفت که من این پیش‌زمینه را داشتم که آن‌جا آزادی کامل وجود دارد و هر کس هر جور دلش می‌خواهد می‌تواند زندگی کند. من حجابم را رعایت کردم. روسری سرم می‌گذاشتم. فکر می‌کردم که چون آزادی هست پس من هم می‌توانم حجابم را رعایت کنم. روزهای اول آقایی آمد تا با من دست بدهد. دست ندادم. و برای هر دوی‌مان این یک واقعه‌ی شوک‌آور بود. برای او خیلی توهین‌آمیز شد که من بهش دست نداده‌ام. و برای من هم خیلی شوک‌آور بود که چرا نباید به عقاید من احترام گذاشته شود. هیچ جا آزادی کامل وجود ندارد. یا این که تا 2-3هفته‌ی اول نمی‌گذاشتند من صبح‌ها بیایم داخل سالن تربیت بدنی دانشکده والیبال و ورزش های غیر از دویدن بکنم. چون روسری داشتم و بدنم پوشیده بود و مربی نمی‌گذاشت که با روسری  ورزش های غیر از دویدن را انجام بدهم. ولی آن‌قدر اصرار کردم تا که پذیرفتند که من اینم.

عکس‌هایش از ورزش‌های صبح‌گاهی و دویدن‌های صبحگاهی را هم نشان‌مان داد. از نظم عجیب دانشجوهای آن‌جا گفت. این که مثلا هر روز 6صبح تمرین‌ ورزشی داریم. من 5دقیقه به 6 که می‌رسیدم می‌دیدم هیچ کس نیامده. مطلقا هیچ کس. بعد ساعت 6که می‌شد یکهو می‌دیدم 100نفر آدم با هم‌ آمده‌اند.

و بعد دیگر جا افتاد. می‌گفت سال دوم یک درسی بود در مورد کاندید شدن در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا. مهارت‌ها و شیوه‌های ریاست جمهوری در آمریکا و پیروز شدن در انتخابات. من می‌خواستم این درس را بردارم. رفتم با استادش حرف زدم. الویت با آمریکایی‌ها بود. من توی لیست رزرو بودم. 100نفر رزرو بودیم و ازین 100نفر 3نفر انتخاب می‌شدند. و بعد من جزء این 3نفر انتخاب شدم. توی خود ایران که بودم اصلا مسائل سیاسی و جناح‌ها و انگیزه‌ها و... را دنبال نمی‌کردم. ولی آن‌جا مجبور شدم به کوچک‌ترین اخبار هم توجه کنم و کلی مهارت مناظره و مذاکره یاد بگیرم. 

مدرسه‌ی هاروارد کندی در مقطع فوق‌لیسانس 4تا گرایش دارد. جزئیات این 4 گرایش را این جا نوشته‌اند. معصومه خندان توسعه‌ی جهانی International development  را خوانده بود. یک دوره‌ی 2 ساله که برخلاف ایران به هیچ وجه قابل تمدید نبود. سال اول همه‌ش به خواندن اقتصاد و ریاضی می‌گذرد. اقتصاد خرد. اقتصاد کلان. اقتصاد خرد پیشرفته. اقتصاد کلان پیشرفته. ریاضیات پیشرفته. و بدجوری سر این درس‌های ریاضی فشار می‌آورند. جوری که نایی برای دانشجوها نمی‌ماند. معصومه خندان می‌گفت یکی از مهارت‌هایی که توی شریف یاد گرفته بودم گروه کوه دانشگاه بود. این که چطور استقامت کنی. چطور ادامه بدهی. تجربیات گروه کوه و سختی‌هایش باعث شد که بتوانم سال اول دوام بیاورم...

توی دانشکده هر روز هر روز ارائه برگزار می‌شود. ارائه‌ها هم توسط آدم‌های کله گنده اجرا می‌شود. هر روز عصر می‌بینی که فلان وزیر یا فلان رییس جمهور از فلان کشور دنیا آمده و دارد در مورد تجربه‌ی اجرای سیاست بهمان در کشورش ارائه می‌دهد. بعد ارائه‌ها هم مثل ایران فقط برای دانشجوها نیست. اساتید با شور و شوقی بیشتر از دانشجوها در ارائه‌ها شرکت می‌کنند. آن‌ها هستند که بیشترین سوال‌ها را می‌پرسند. سال اول برای معصومه خندان دردناک بود. چون هر روز هر روز ارائه‌هایی جذاب و به‌دردبخور توی لابی دانشکده‌اش برگزار می‌شد. و او چون کلی تمرین و تکلیف و درس داشت مجبور بود از کنارشان رد شود و به درس و مشقش برسد. لحظه‌ی لحظه‌ی هاروارد یادگرفتنی است. 

یک چیز دیگر هم جدی و واقعی بودن درس‌ها است. توی ایران و شریف همه چیز تمرین و تکلیف است. کاربردی‌ترین مسائل هم توی دانشگاه‌های ایران به صورت تمرین‌های فضایی درمی‌آیند. ولی آن‌جا این طور نبود. تمرین یک هفته‌ی یکی از درس‌های معصومه خندان در مورد سیاست‌گذاری عمومی در مکزیک بود. 3تا موضوع داده بودند که انتخاب کنید و 2هفته رویش کار کنید. مدل‌سازی دینامیکی کنید و نتایج را بعد از 2هفته ارائه کنید. او هم دید 3تا موضوع ساده‌اند و به سبک و سیاق ایران مثل یک تکلیف ساده حل‌شان کرد و مدل‌سازی کرد و رفت سر کلاس. بعد یکهو دید روز ارائه، مسئولان اجرایی و حکومتی کشور مکزیک به صورت آنلاین ارائه‌های آن‌ها را دنبال می‌کنند و به عنوان یکی از حضار در کلاس به صورت آنلاین حضور دارند. سوال هم می‌پرسند و نظر در دانشجوها را در مورد کارشان جویا می‌شوند!

هم‌کلاسی شدن با آدم‌هایی از ملیت‌های مختلف تجربه‌ای فوق‌العاده در رشته‌ی MPA است. معصومه خندان می‌گفت یک کلاس داشتم که تویش از 29 تا کشور مختلف نشسته بودیم. 

Leadership، pubic policy، geopolitics، institution ، education، international relation و.... موضوع هایی  هستند که انتخاب می‌کنی و به عنوان تز ارشد روی‌شان کار می‌کنی. معصومه خندان روی موضوع مرگ و میر زنان باردار در ترکیه کار کرده بود. می‌گفت یکی از استادهای آن‌جا پاکستانی بود. 1 سال از دانشگاه کناره گرفت و رفت پاکستان که مشکلات آموزش در پاکستان را پیدا کند. 1سال مصاحبه‌های مختلف با آدم‌های زیاد کرد. آمار و اطلاعات جمع‌آوری کرد. فیلم و عکس جمع‌آوری کرد. و بعد برگشت تا آموزش در پاکستان و مشکلات آن را با استفاده از سیستم‌های دینامیکی مدل‌سازی ریاضی کند و گلوگاه‌ها را پیدا کند و راه حل ارائه بدهد. می‌گفت پروژه‌ی یکی از درس‌های‌مان یارانه در کشور اندونزی بود. تمام داده‌های اطلاعاتی کشور اندونزی را به ما می‌دادند تا یک مدل طراحی کنیم و بگوییم چه مقدار یارانه به چه کسانی در آن کشور داده شود تا ازیک طرف فقرا زندگی بهتری را بتوانند داشته باشند و از طرف دیگر یارانه به جیب مرفهان جامعه نرود. (چیزی مشابه ایران.) می‌گفت ما این را انجام دادیم و در اختیار دولت اندونزی گذاشتیم. از سیاست‌های خود دولت آن کشور بهینه‌تر شده بود مدل ما!

این که کارآموزی سال اولت یک مسافرت 2ماهه به یک کشور در حال توسعه باشد و تمام خرج و مخارج این سفر 2ماهه را هم دانشگاه بدهد هیجان‌انگیز است. معصومه خندان این فرصت 2ماهه را رفته بود آفریقای جنوبی. 2 ماه مجوز دانشگاه هاروارد کندی را داری که توی کوچه پس کوچه‌های آفریقای جنوبی سر بزنی و به مراکز حکومتی بروی و از سیاست‌های‌شان و نحوه‌ی اجراییات‌شان بپرسی و برایت توضیح بدهند. جالبش این است که بعد از این 2ماه گزارشی ازت نمی‌خواهند. فقط پول بهت می‌دهند که 2ماه برو و سر از کار حکومت آن کشور مورد نظر دربیاور. همین و تمام. در طول 2سال حضورش در مدرسه‌ی هاروارد کندی هم آفریقای جنوبی رفته بود و هم کره‌ی‌ جنوبی و هم کلمبیا. حوزه‌ی کاری مدرسه‌ی هاروارد کندی روی حکومت در تمام کشورها (از توسعه نیافته تا جهان اولی!) است. همه‌ی اساتید آن‌جا به طور پایه‌ای اقتصاد خوانده‌اند و در سایر زمینه‌های علوم اجتماعی به طور تخصصی کار می‌کنند.

اعتماد به نفسی که مدرسه‌ی هاروارد کندی به شما می‌دهد... این یکی از شیرین‌ترین تجربیات معصومه خندان بود. می‌گفت به انحاء مختلف به دانشجوهای‌شان این باور را می‌دهند که شما مهم‌ید. دغدغه‌های شما دغدغه‌های مردم جهان است. پی در پی این باور را در شما ایجاد می‌کنند که کار جهان در دست‌های شماست. حکومت‌داران هی مسائل حکومتی را به صورت پروژه‌ی درسی به دانشجوها واگذار می‌کنند. هی شخصیت‌های برتر کشورها می‌آیند توی دانشکده و ارائه می‌دهند. 

توی سایت هاروارد کندی اگر بروی آمار فارغ‌التحصیلان این دانشکده را هم دارند. برای‌شان مهم است که این خانم یا آقایی که این جا درس خوانده بعدش چه شده. بعدش در کجا مشغول به کار شده...

جای جای دانشکده جمله‌ی ماه می‌خواهیم جهان را جای بهتری کنیم به چشم می‌خورد. جمله‌ی مشهور جان اف کندی در جای جای دانشکده به صورت شعار به چشم می‌خورد: بپرسید که شما چه کار می‌توانید بکنید؟ یک توضیح اضافه هم خود هارواردی‌ها به آن اضافه کرده‌اند: و تصور کنید که ما با هم چه کار می‌توانیم انجام بدهیم؟ ما می‌خواهیم جهان را جای بهتری کنیم.

یک آرم مخصوص هم دارند: YOU ARE HERE. 

یک مقوای ساده که کلمات بالا به صورت درشت روی آن نوشته شده و پایینش هم یک نقشه‌ی جهان است. دانشجوها و فارغ‌التحصیل‌های کندی هاروارد هر کجای دنیا که بروند،‌این آرم را دست‌شان می‌گیرند و یک عکس یادگاری می‌اندازند. بعد پای عکس توضیحات کی،‌ کجا،‌ چگونه را اضافه می‌کنند و می‌فرستند به ایمیل دانشکده. دانشکده آن عکس را با توضیحات و کلی آب و تاب توی سایت دانشگاه منتشر می‌کند و به این افتخار می‌کند که دانشجویان و فارغ‌التحصیلان من در نقطه نقطه‌ی جهان حضور دارند.

در آخر کار معصومه خندان هم این کار را کرد. آرم دانشکده‌شان را دست گرفت و با ما که پای حرف‌هایش نشسته بودیم یک عکس دسته‌جمعی انداخت.

معصومه خندان برمی‌گردد به ایران؟ آیا با آن همه درس حکومت‌داری و آن همه تجربه‌ی فشرده‌ای که در طول 2 سال در برترین دانشگاه دنیا کسب کرده می‌تواند در ایران کار کند؟ یک چیزی ته دلم می‌گفت نمی‌گذارند. نخواهند گذاشت... ولی او گزینه های دیگری به جز برگشت هم داشت. می‌توانست دکترا را هم در هاروارد بخواند و روی international relation کار کند. می‌گفت آن‌جا تصویری که از ایران دارند به شدت منفی است. من می توانم روی این تصویر کار کنم. آن‌ها تصویر منفی‌ای دارند و سیاست‌هایی که آمریکایی‌ها و سایر کشورهای جهان در مورد ایران اعمال می‌کنند بر اساس این تصویر منفی است. و این سیاست‌ها روی زندگی مردم ایران خیلی تاثیر می‌گذارد. بی‌کاری جوانان ایرانی دردناک است. وضع بعضی از زنان و آموزش در ایران دردناک است. این‌ها ناشی از سیاست‌های آمریکا هم هست یک بخشیش... یک بدبختی بزرگ دیگر این است که ایرانی‌هایی که آن‌جا هستند هم دوست دارند که از ایران بد بگویند. حالا تو بگیر در مورد مردمان سایر ملل... شاید اگر آن‌جا بمانم و روی این تصویر از ایران کار کنم بیشتر فایده داشته باشم تا در خود ایران. با این که وقتی مسائل ایران را می‌بینم کلی ایده به ذهنم می‌رسد برای حل مشکل. 

یک عکس یادگاری YOU ARE HERE انداختیم و خوشحال و خندان سالن ارائه‌ را ترک کردیم.

 

پس‌نوشت: وبلاگ های اساتید دانشگاه هاروارد هم خواندنی است: @@@

پس‌نوشت ۲: سال‌ها پس از نوشتن این پست:

معصومه خندان برای کار و زندگی به ایران برنگشت. او هم شد یکی از میلیون‌ها دایاسپورای ایرانی. به ایران رفت‌وآمد دارد. اما امسال که به ایران برگشت دیگر برایش رنگ و بوی آن سال‌ها را نداشت. غمگین بودن این بوم و بر و سرعت حرکت به سوی نابودی و اصرار برای حرکت به سوی نابودی برای اویی که چند ماه دور از ایران بود محسوس شده بود. حالا حجاب را کنار گذاشته؛ اما البته که هنوز تصویر زمینه‌ی صفحه‌ی لینکدینش قله‌ی دماوند است. طی این سال‌ها البته که تلاش کرده تصویر ایران و سیاستگذاری در ایران در غرب را اصلاح کند. حقیقت این است که حاکمیت ایران در زمینه‌هایی هم موفق بوده. مثلا نظام یارانه و درمان ایران یا روند کاهش باروری ایران در دهه‌ی ۷۰ در سطح جهان مثال زدنی است و او سعی کرده با بیان علمی این روایت‌ها کمی تصویر را بهتر کند. او بعد از هاروارد به دانشگاه جورج‌تاون رفت و آن‌جا یک ارشد اقتصاد هم گرفت. حالا چند سالی است در بانک جهانی مشغول به کار شده و یک کسب و کار هم توی آمریکا برای خودش راه انداخته: 

Mx3P (M:Masoomeh X:Technology 3P: Public  Private People) در مورد کمک به کشورها و دولت‌ها برای توسعه‌ی کارافرینی و رفع کمبود نیروی کار با تحصیلات پایین در اقتصاد با توسعه‌ی راه حل‌های نواورانه و مقیاس‌پذیر برای دسترسی نیروی کار به مشاغل باکیفیت.

یک روز تابستان ۱۴۰۲ توی همین سپهرداد بهم پیام داد که مطلبت در مورد من یک جورهایی مرجع شناخت من به زبان فارسی شده است و دلم می‌خواهد با کامل کردن اشتراک‌گذاری تجربه‌ای که نصفش را تو روایت کرده‌ای به آدم‌ها کمک کنم تا چیزی را که می‌خواهند به دست بیاورند و آدم‌های بهتر و راضی‌تری باشند.

 گفت چند وقت پیش یک ایرانی ساکن آمریکا که برای دانشگاه هاروارد اپلای کرده بود از طریق همین نوشته‌ی وبلاگت من را شناخت و به من پیام داد. ایمیلی که برایش فرستاده بود این طوری بود:

I wanted to reach out to you with an intriguing anecdote. Back in the summer of 2015, I came across a captivating post on Sepehrdad's blog. In this post, the author shared your experiences and insights about the MPA/ID program, which left a lasting impression on me. It was during a time when I had just been accepted into the MBA entrance exam, and although it wasn't a part of my direct research for the program, your narrative about HKS and the MPA/ID program intrigued me immensely.

Fast forward to today, I am incredibly excited to have been accepted into the program, and I cannot express enough how influential that initial encounter with that blog post was in shaping my decision to apply.

متن ایمیل او را که برایم فرستاد قند تو دلم آب شد که اوففف، سپهرداد من چه طوری زندگی آدم‌ها را تغییر داده...

 آدرس صفحه‌ی لینکدینش تغییر کرده بود. چند تا سایت پادکستی باهاش به خاطر کار و بار و موفقیت‌هایش مصاحبه کرده بودند. یکی‌شان سایت ملکه‌های تکنولوژی بود. یک پادکست پینگ‌پنگی ۶۰ سواله‌ی نیم‌ساعته در مورد زندگی و عقاید معصومه خندان. می‌توانید روایت یکی از ایرانیان فارغ‌التحصیل هاروارد را چند سال بعد از پایان تحصیل بشنوید.

  • پیمان ..

به احسان می‌گویم: یعنی ما را می‌شناسند؟ 

می‌گوید: آره بابا. هر بار می‌ریم ۴۵دقیقه ۱ ساعت با کتاب هاشون ور می‌ریم. بعد کتاب هم نمی‌خریم. اگر هم بخریم، ارزون ترین‌های کتابفروشی شونه. 

می‌گویم: چی کار کنم خب؟ ولی به نظر کتاب خوبی می‌یاد. لاغره. برای مترو خوبه. 

کتاب «مردی بدون» وطن کورت ونه گات را می‌گویم. ارزان بود. خریدمش. و این هفته کتاب مترویم بود: 

"و حالا که هنوز هم از کتاب می‌گویم این را نیز بگویم که: منابع خبری روزانه‌ی ما یعنی روزنامه‌ها و تلویزیون اکنون چنان بزدل هستند، چنان نسبت به حقوق مردم بی‌خیال و بی‌توجه هستند، چنان تهی از اطلاعات هستند که فقط از طریق کتاب است که می‌توان فهمید به راستی چه می‌گذرد." صفحه‌ی ۹۳

@@@

اتاق‌های ملاقات شرعی زود پر می‌شوند. ۶تا بیشتر نیستند و باید هم زود پر شوند. من دوستشان دارم. یک اتاق لخت، با ۱ میز چوبی قدیمی و ۴تا صندلی چوبی قدیمی‌تر و ۱ سطل آشغال کوچک و ۱ پنجره. همین و همین. دیگر چیزی نیست. فقط تو هستی و دوستت و خب، از همین خلوت بودنش است که دنیا‌ها آفریده می‌شوند... اتاق‌های ملاقات شرعی، انتهای قفسه‌ی کتاب‌ها هستند. از بین کتاب‌ها رد می‌شوی، جشن و سرور بی‌کران کتاب‌ها در آرامش قفسه‌ها را حس می‌کنی. اگر صفحات یکیشان را باز کنی، قِر خشکیده در کمرش آزاد می‌شود و با رقصی گرم تو را به خواندن وا می‌دارد... آن ته، ۶ اتاق است. دانشگاه اسمشان را گذاشته اتاق پژوهش. تنها مزیت فوق لیسانس تا به اینجا همین اتاق پژوهش و حق استفاده از آن‌ها بوده: ۱ اتاق ۳در۳. به تنها‌ها نمی‌دهندش. باید ۲ نفر باشی یا ۳نفر یا ۴نفر. یار و همراهت هم جنس مخالف نباید باشد. شرط آخر برای ما علی السویه است. 

با محمد هماهنگ کرده‌ام. امتحان‌‌هایمان نزدیک است. صبح زود از خانه بیرون می‌زنم که اتاق گیرمان بیاید. اتاق گیرمان می‌آید. ۸صبح می‌چپیم توی اتاق و شروع به خواندن می‌کنیم. روبه رویمان؟ از شیشه‌ی در اتاق، قفسه‌ی کتاب‌ها پیداست. پشت سرمان؟ یک پنجره رو به بیرون. پنجره رو به ساختمان‌های آجری دیگر است. هوا سرد نیست. از آن زمستان‌های لوس و بی‌مزه است. با محمد کلی حرف می‌زنیم. کلی شر و ور می‌گوییم. مدل کورنو را می‌خوانیم و از آن به بعد هر کس را می‌بینیم می‌گوییم این پورنو ۱۰۰در۱۰۰ سوال امتحان است. روز امتحان عدل از‌‌ همان پورنو سوال سخت می‌آید... خسته می‌شویم. محمد آهنگ می‌گذارد. کمانچه می‌نوازد. آهنگ‌های کمانچه نوازی‌هایش را پخش می‌کند. بعد برنامه‌ی "فاینال نوت پد" را اجرا می‌کند. نوت‌هایی که نوشته. آهنگ‌هایی که ساخته. از برنامه هه خوشم می‌آید. اینکه تو با نوت‌ها آهنگی را بنویسی و تعیین کنی این را ویالون بزند و این یکی را یک ساز دیگر و همزمان شان کنی و برنامه نوت تو را اجرا کند. می‌گوید روز اول که رفتم کلاس استاده آهنگ فیلم دزدان دریایی کارائیب را پخش کرد و گفت نوتش را بنویسید. این تکلیف جلسه‌ی اول من است: ۲۳ صفحه نوت بود از آهنگ هانس زیمر. گوش می‌کنیم. به خواندن ادامه می‌دهیم. مهمان می‌آید. حامد هم به جمعمان اضافه می‌شود. دیگر برای تنهایی درس خواندن پیر شده‌ایم. خودمان هم این را می‌دانیم... 

رضا هدفمند است. فاز اپلایش شدید است. اقتصادسنجی اینتریلیگیتور کتاب بدفهمی است. اتاق ۴نشسته‌ایم. جزوه را نگاه می‌کنیم. نمی‌فهمیم. به نوبت متن کتاب را می‌خوانیم تا بفهمیم چه می‌گوید. رضا با عشق می‌خواند. صدایش بم و خیلی مردانه است. با لهجه می‌خواند. کلمات انگلیسی را با تلفظ درست می‌خواند و می‌رود. من یک جمله که بلندخوانی می‌کنم ۱۰ تا کلمه را غلط تلفظ می‌کنم و توی دهنم نمی‌چرخد. انگلیسی‌ام افتضاح است. 

توی سر و کله‌ی خودمان و کتاب می‌زنیم تا چیزی بفهمیم. خسته که می‌شویم از اتاق می‌زنیم بیرون. می‌رویم توی دانشگاه یک چرخ می‌زنیم و چای می‌خوریم. می‌خواهد اتاقش را عوض کند. هم اتاقی‌هایش جانورهای ناتویی هستند. ۶نفرند توی یک اتاق. بعد از ۱ ترم به اینجایش رسیده دیگر. نامه‌اش را گرفته که برود یک جای دیگر. رتبه‌ی ۳ کنکور ایران و اتاق ۶نفره، آن هم برای فوق لیسانس. شریف دانشجو‌هایش را وادار به فرار از ایران می‌کند... 

صادق لیسانس است. هم کلاسی درس پیش نیازم. بهم می‌گوید بیا فصل۶ را بهم توضیح بده. می‌گویم باشد. می‌رویم آکواریوم. طبقه‌ی هم کف دانشکده ریاضی. جدید ساخت است. باکلاس است. کفش سرامیک است و گوشه و کنار چند مبل راحتی گذاشته‌اند. ولی کم است. ۲ تا میز و صندلی هم هست. مبل راحتی‌ها هم همه‌شان پرند. می‌رویم توی سایت دانشکده ریاضی. آنجا آکواریوم‌تر است. دو تا از دیوارهای اتاق کاملا شیشه‌ای هستند و منظره‌ی بیرون معلوم است. ریاضی‌ها از کامپیوتر‌هایشان استفاده نمی‌کنند. همه‌ی کامپیوتر‌ها خاموش‌اند. می‌زهای دیگر در اشغال دختر‌ها و پسرهایی است که دارند با هم درس می‌خوانند. دختر‌ها بلند بلند می‌خندند. پسر‌ها چیزهای خنده دار می‌گویند و دختر‌ها ناز‌تر می‌خندند. می‌رویم روی یک میز می‌نشینیم و صفحه کلید را کنار می‌زنیم. برایش توضیح می‌دهم. تند توضیح می‌دهم. معلم خوبی نیستم. آن قدر تند توضیح می‌دهم که نمی‌فهمد. از سوال‌هایش می‌فهمم. ولی گلویم درد گرفته. فصل ۶سنگین‌تر ازین حرف هاست که من بتوانم ۱ساعته برایش توضیح بدهم. باهوش است. ولی خیلی تند توضیح داده‌ام. 

اتاق‌های ملاقات شرعی پرند. آکواریوم جا ندارد. کتابخانه‌ی دانشکده صنایع هم از بس شیک و خوشگل شده است، آدم جرئت ندارد تویش بلند بلند حرف بزند و آن را تبدیل به یک کتابخانه‌ی فنی کند. می‌رویم مکانیک. دانشکده مکانیک یک سری راهروی تو در تو است. یک لایبرنت غم انگیز. سالن مطالعه‌اش را جسته‌ام. دو سه تا راهرو را چپ و راست می‌روی، می‌رسی به یک راه پله که پنجره‌اش برای لی لی پوت‌ها طراحی شده است. پنجره‌ی راه پله در ارتفاع ۳۰سانتی متری از زمین قرار گرفته است. پنجره‌ای است برای هواخوری پاهای آدم‌ها. راه پله را بالا نمی‌روی. می‌پیچی سمت راست و چهارمین در از سمت راست سالن مطالعه‌ی دانشکده مکانیک است. اینجا پنجره ندارد. نورش زیاد نیست. ولی چون جای پرتی است و فقط خود مکانیکی‌ها آن را بلدند همیشه جا برای نشستن گیر می‌آید. بین می‌ز‌ها و صندلی‌ها تناسب برقرار نیست. همیشه تعداد صندلی‌ها از تعداد می‌ز‌ها کمتر است و تو برای اینکه بنشینی باید صندلی ۲ نفر دیگر را که روی می‌زشان وسایلشان هست ولی خودشان در حال حاضر نیستند بدزدی. همین کار را با تو هم می‌کنند. می‌روی دستشویی. برمی گردی می‌بینی صندلی‌ات را دزدیده‌اند. خب می‌روی، صندلی یک نفر دیگر را می‌دزدی. مکانیک است دیگر. 

نکته‌ی دانشکده مکانیک، دستگیره‌ی در ورودی‌اش است. دستگیره‌ی در دانشکده مکانیک دستگیره‌ی در عقب پیکان است که جوش داده اندش به در. به‌‌ همان کوچکی و غریبی. 

روز تمام شده است. یک روز دیگر هم تمام شده است. خورشید محو و دور در حال غروب است. از پنجره‌های اتاق‌های ملاقات شرعی کم رنگ شدن روز را می‌توان نگاه کرد. ولی پس رفتن خورشید را نمی‌شود دید. از دانشگاه که می‌زنم بیرون می‌دانم که حالا تبدیل به یک موجود بی‌ارزش شده‌ام. خوب می‌دانم که بیرون از درهای آن دانشگاه کوچک، کوچک‌ترین ارزشی ندارم. سرم را پایین می‌اندازم و سلانه سلانه از پله‌های مترو پایین می‌روم. حوصله‌ی فکر کردن به بعد را ندارم. چیزی نیست. زندگی بهتری نیست. بعد از اینجا چه کار کنم؟ چه نقشه‌ای بکشم؟ کجا بروم؟ با کی بروم؟ کی را ببینم؟‌‌ رها کن. یاد گرفته‌ام که ذهنم را در خلا و پوچی معلق نگه دارم و نگذارم که سقوط کند. 

کتاب ونه گات را می‌خوانم. خوش خوشانم می‌شود. خیلی از تکه‌های این کتاب را وبلاگ‌ها رونویسی کرده‌اند. قشنگ بعضی تکه‌هایش برایم آشنا بود. ولی باز هم خواندنش برایم شادی بخش بود: 

"اما من یک عموی خوب هم داشتم، عمو آلکس. این عمو برادر کوچکه‌ی پدرم بود. عمو آلکس بچه نداشت، فارغ التحصیل هارورارد بود و در ایندیاناپولیس کارش در اداره‌ی بیمه جلب مشتری برای بیمه‌ی عمر بود و آدمی بود درستکار. خوب کتاب خوانده بود و شخص خردمندی بود. و شکایت عمده‌ای که از آدم‌ها داشت این بود که آدم‌ها وقتی خوشحال‌اند به ندرت متوجه خوشحال خود می‌شوند. یک روز که مثلا در تابستان داشتیم زیر یک درخت سیب لیموناد می‌خوردیم و از این در و آن در حرف می‌زدیم، مثل زنبورهای عسل وزوز می‌کردیم، عمو آلکس ناگهان درمی آمد و پرگویی دلپذیر ما را قطع می‌کرد و با صدایی بلند و پر از تحیر می‌گفت، اگر این قشنگ نباشد پس چی قشنگ است. 

و من نیز امروزه‌‌ همان کار عمویم را می‌کنم و بچه‌ها نیز‌‌ همان سنت را ادامه می‌دهند و نوه‌ها نیز. این است که مصرانه از شما می‌خواهم و از شما خواهش می‌کنم هر وقت احساس خوش باشی کردید، در آ «بین در لحظه‌ای با حیرت فریاد بزنید یا به زمزمه بگویید یا فکر کنید که: اگر این قشنگ نیست، پس چی قشنگ است؟" ص 118 و ص 119

  • پیمان ..

به نتیجه‌ی خاصی نرسیدم. او مرتبط‌ترین استاد به درس‌های از نظر من جالب بود. گفتم می‌توانم از دانشکده‌های دیگر درس بردارم؟ به شدت مخالفت کرد. در مورد موضوع پایان نامه حرف زدیم. چند تا موضوع پیشنهاد داد. من مخالفت کردم. بعد گفتم که حوزه‌های علاقه‌ام چیست و او مخالفت کرد. گفت که نمی‌توانی روی موضوعات کیفی کار کنی. باید حتما روی موضوعات کمی کار کنی. به بن بست رسیدم. تمام خلاقیت من روی موضوعات کیفی و توصیفی بود و به کل رد بودم. در مورد اینکه چرا مکانیک را ادامه ندادم پرسید. برایش توضیح دادم. چیزی نگفت. در مورد درسی که این ترم با او دارم پرسید. گفت که از این درس خوشت می‌آید؟ و من گفتم بله. خوشم می‌آید. بار دیگر به موضوعات مورد علاقه‌ام برگشتم. اساتید دیگر را معرفی کرد و گفت که اگر نتوانستی با کس دیگری کار کنی من هستم... در مجموع به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. از او تشکر کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم که از صندلی‌اش بلند شد. اصلا انتظارش را نداشتم که همچین احترامی برایم بگذارد. جا خوردم و خجالت کشیدم و هیچ نگفتم و خداحافظی کردم. بعد ناراحت شدم. گفتم: استاد شما هم سن و سال پدربزرگ من هستی، استنفورد و یو سی ال‌ای درس خوانده‌ای. همه جای دنیا برای فارغ التحصیل این دو دانشگاه خم و راست می‌شوند. بعد شما به من یک لا قبا احترام می‌گذاری؟... بعد توی دلم مقایسه کردم با استاد جوان دکترای وطنی خوانده. مثلا‌‌ همان استادهایی که سال آخر تحصیلم توی دانشکده مکانیک با‌هاشان مواجه شده بودم. استادهایی که ۴تا مقاله نوشته بودند و فکر می‌کردند دکتر شده‌اند و...‌‌ رها کنم. گفت‌و‌گوی خوبی نداشتم. ولی آن حرکت آخرش برایم یادگرفتنی بود...

  • پیمان ..

7دی 93

۰۷
دی

«در هر رابطه‌ای که انسان‌ها با یکدیگر برقرار می‌کنند، میل به قدرت هم نهفته است و اصولا رابطه‌ی انسان‌ها، بدون اعمال کردن قدرت یا بدون رعایت الزامات و ضوابط قدرت، ناممکن می‌شود. برای مثال، وقتی از دانشجویان امتحان گرفته می‌شود، قدرت هم در کار است. زیرا امتحان دادن و قبول شدن در امتحان یعنی برخورداری از مدرکی که ورود به حرفه‌ای معین را برای دارندگان آن مدرک تسهیل می‌کند. به عبارت دیگر فقط کسانی می‌توانند به آن حرفه وارد شوند که قواعد گفتمانی آن حرفه را آموخته و پذیرفته باشند. بدین ترتیب امتحان دادن برای تعیین صلاحیت، در واقع یعنی تبعیت از قدرت در آن حوزه. پس آموزش دادن دانش، برابر است با امتداد دادن قدرت... از این منظر، می‌توان گفت اصولا رابطه با دیگری یعنی مذاکره یا چانه زنی بر سر قدرت... 

قدرت را نباید به مفهومی منفی، به عنوان سرکوب یا سلطه یا ممانعت در نظر گرفت. بلکه همواره باید آن را بانی امکان پذیر ساختن کاری بدانیم، یعنی عامل ایجاد زمینه‌هایی برای تحقق کنش‌ها و تولیدات معین...» (۱) 

@@@

می‌خواستم بپیچانم. تولدم دیروز بود و شیرینی تولد دیروز به یک جمع با تعداد بالا فقط شیرینی دادن بود. بی‌هیچ بازگشت سرمایه‌ای. خانم نظری که وارد کلاس شد بدون سلام گفتن ۳بار تولدم را تبریک گفت. من هم تشکر کردم. بعد هم طلب شیرینی خامه‌ای کرد. من لبخند زدم. محمد و امین هم از آن طرف. محمدعلی هم ازین طرف. یک جور بازی قدرت داشت شکل می‌گرفت و ویرم گرفته بود بپیچانم. ۴-۵نفر اگر بودند تسلیم می‌شدم. ولی ۱۶-۱۷نفر بدجور کرمم را برانگیخته بود که مقاومت کنم. آن‌ها می‌خواستند قدرت خودشان در شیرینی گرفتن را حقنه کنند و من هم می‌خواستم قدرت خودم در پیچاندن را حقنه کنم. کلاس درس تمام شد. و دیدم بچه‌ها از کلاس بیرون نمی‌روند. استدلال‌ها و گفتمان قدرتی برای شیرینی دادن و ندادن شکل گرفت. تا اینکه لو رفت یکی از خانم‌ها هم هفته‌ی پیش تولدش بوده و صدایش را درنیاورده. اینکه صدایش را درنیاورده بوده گناه بزرگی بود. خوشبختی به من رو کرد. محمد قضیه را چسبید و گفت خانم شما شیرینی را بخرید پیمان هم چایش را می‌خرد. راضی شدم. چای هزینه‌ی چندانی برایم نداشت. 

رفتیم جلوی جکوز. چای دمی سفارش دادم. شیرینی خامه‌ای هم از راه رسید و جشن تولد سرپایی ما شکل گرفت. محمدعلی هم نامردی نکرد و آخرین شیرینی‌ای را که اضافه آمده بود از جلوی دهان سعید قاپید و محکم به حالت کف گرگی چسباندش به دماغم. من یک پیمان بودم با دماغی از یک شیرینی‌تر که خامه‌اش مثل آب دماغ از صورتم آویزان شده بود. گفتم بگذارید شیرینی خودم را بخورم. بعد شیرینی خودم را که کف دستم بود از زیر دماغ خامه‌ایم رد دادم و خوردم. ملت فکر کردند دارم‌‌ همان شیرینی چسبیده به دماغم را می‌خورم. و به این کارم خنده رفت. 

امروز که از عابر بانک وسط دانشگاه پول برمی داشتم، نگاه کردم به سبد رسیدهای چاپ شده و ۵-۶تایش را برداشتم و شروع کردم به خواندن. مقدار برداشت شده و مانده حساب را نوشته بود. یکی ۱۰هزار تومان برداشته بود و ۲۳هزار تومان باقی مانده داشت. ۳نفر ۱۰-۲۰ و ۴۰ هزار تومان برداشته بودند ولی باقی مانده‌شان مشترک بود: ۱۰۰ و ۴۰ و خرده‌ای هزار تومان. یکی هم بود که باقی مانده‌ی حسابش ۸۰۰هزار تومان بود. او خیلی پول دار بود. ویرم گرفت از فردا همین جوری مشت مشت از این رسید‌ها بردارم، عدد‌ها را یادداشت کنم و میانگین و واریانس حساب‌های بانکی دانشجو‌ها را دربیاورم. چه فایده‌ای دارد؟ نمی‌دانم. چه اطلاعاتی می‌توانم ازین داده‌ها به دست بیاورم؟ اتفاقا امروز صبح که می‌آمدم دانشگاه به این فکر می‌کردم که بهترین هنر عالم هنر سوال کردن است. اینکه تو سوال‌هایی را بپرسی که بعد پنهان چیز‌ها را آشکار کند، بزرگ‌ترین هنر عالم است... 

توی مترو کتاب بادبادک‌های رومن گاری را خواندم و خوشم آمده ازین کتاب. خداحافظ گاری کوپر آدم را عاشق رومن گاری می‌کند و کتاب لیدی ال این عشق را با صورت به زمین می‌کوباند و بادبادک‌ها... شاعرانگی این کتاب شیفته و فریفته‌ات می‌کند... 

از دیروز بگویم؟ خوابم می‌آید. دارم بی‌هوش می‌شوم. 


 (۱): هفته‌ی پیش کتاب سه جلدی داستان کوتاه در ایران حسین پاینده را تمام کردم. جلد سوم در مورد داستان پست مدرن در ایران بود و برخلاف جلد اول و دوم که خود داستان‌ها هم خواندنی‌اند و تحلیل‌های حسین پاینده آن‌ها را خواندنی‌تر می‌کند، در جلد ۳ داستان‌ها نچسب‌اند، ولی تحلیل‌های حسین پاینده فوق العاده است. فصل نهم کتاب در مورد فوکو و تاثیرش بر شخصیت‌پردازی داستان‌های پسامدرن است. این چند خط را ازین فصل کتاب رونویسی کرده‌ام. (داستان کوتاه در ایران، جلد ۳، ص ۵۲۶ و ۵۲۷)

  • پیمان ..

29 مهر 1393

۲۹
مهر

الان؟ از کیوز برگشته‌ام. تا کلاس بعدی‌ام یک ساعت فرصت دارم. آمده‌ام نشسته‌ام توی کتابخانه‌ی دانشکده و دلم کشیده‌ است کاری را بکنم که دو روز است دلم می‌خواهد بکنم و time flies می‌شود و نمی‌رسم. 

بیرون باران می‌بارد. شلاقی نه. ولی شمالی می‌بارد. از آن‌ها که اگر تا 1ساعت دیگر ادامه پیدا کند تمام خیابان‌های تهران را سیل برمی‌دارد. کتابخانه‌ی دانشکده ریاضی و صنایع را دوست می‌دارم. نبش ساختمان است و پنجره‌های خیلی بزرگ دارد. پنجره‌هایی با منظره‌های دار و درخت و آجرهای قرمز ساختمان‌های این‌جا. یک ساعت و ربع نشستم پای کیوزه و آخرش هم نتوانستم کامل جوابش را بدهم. سه تا سوال بود. دو تای اول را 5دقیقه‌ای جواب دادم و آخری را یک و ساعت و ده دقیقه فکر کردم و به جایی نرسیدم. وقت تمام شد. برگه را دادم و زدم بیرون. یک ساعت سرت توی برگه باشد و بعد از یک ساعت ببینی همچه بارانی همه جا را گرفته خوش‌خوشانت می‌شود دیگر. 

اوضاع و احوال؟ بد نیست. شکر. راضی‌ام. سر به راه شده‌ام. منظم مرتب شده‌ام. یعنی سعی می‌کنم مرتب منظم باشم. با بچه‌های این‌جا هم دارم دوست‌ می‌شوم. 3تا درسم پیش‌نیاز است. با بچه‌های کارشناسی هم‌کلاسم. بزرگ‌شانم. درس‌های ارشد هم هست. هر استادی هم برای خودش شخصیتی دارد و کلا احساس هری پاتر در  هاگوارتز را دارم الان. پروفسور دامبلدور و بقیه‌ی بر و بچ مثلا. یک دکتر عشقی هست که در هر جلسه سه بار حضور غیاب می‌کند. یک بار یک ربع قبل از شروع رسمی کلاس. یک بار وسط کلاس و یک بار آخر کلاس. تحقیق در عملیات درس می‌دهد. دیروز با امین نشسته بودیم توی سایت دانشکده. می‌گفت می‌دونی شکست عشقی یعنی چی؟ گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی که تو درس تحقیق در عملیات 20 بشی. 

با کیوز امروز نشد که دچار شکست عشقی بشوم.

صبح که داشتم می‌آمدم دانشگاه، هوا گرفته بود. به کوچه‌های اطراف دانشگاه که رسیدم به این فکر کردم که چه‌قدر خوب می‌شد، این‌ خانه‌های روبه‌روی دانشگاه خوابگاه دانشجویی می‌بودند. حس هاروارد بودن و این‌که درس و زندگی به هم ربط دارند به آدم دست می‌داد. 

جلوی در هم یک عدد روزنامه‌ی دانشگاه شریف که هر شنبه و سه ‌شنبه منتشر می‌شود برداشتم، محض خواندن و سرگرم بودن.

با مترو می‌روم و می‌آیم. به شدت حساسم که بی‌کتاب سوار مترو نشوم. آن یک ساعتی که توی مترو می‌نشینم برای رفتن و آمدن بهترین زمان برای کتاب خواندن است. یعنی کار دیگری نمی‌شود کرد. زل بزنم به آدم‌های درب و داغان این شهر که اقتصاد کج و کوله‌شان کرده است؟ ترجیح می‌دهم کتاب‌ بخوانم و در رویاهای خودم غرق شوم. رویا؟ همچه رویا هم نیست راستش‌ها. 

سیاست انقباضی در دستور کار دارم. هم انقباضی پولی و هم انقباضی فرهنگی. یعنی چی؟ مثلا آخر هر هفته کتاب متروی هفته‌ی بعدم را انتخاب می‌کنم. بعد سعی می‌کنم یک چیزی انتخاب کنم که به روزهای هفته و به دانشگاه و درس و مشقم ربط داشته باشد. نمی‌خواهم منبسط شوم. رمان کلاسیک نخواهم خواند. هفته‌ی پیش "آن چه پول نمی‌تواند بخرد" را خواندم. این هفته تو کار کتاب "تاریخ مالی جهان، پیدایش پول"م. نوشته‌ی نیال فرگوسن و ترجمه‌ی بد شهلا طهماسبی. یک جاهایی از بد بودن ترجمه تصمیم می‌گیرم ادامه ندهم. ولی خب، توی کیفم کتاب دیگری نیست و مترو بی‌کتاب هم جای چندش‌آور و نفرت‌انگیزی است. دست‌فروش‌ها مزاحم‌اند. ولی خب take it easy. این‌هایی که تفنگ‌ حباب‌ساز می‌فروشند جالب‌اند. فکر کن توی آن فضای سرد یکهو یکی می‌آید و با تفنگش هی حباب‌های ریز و درشت می‌سازد و نگاهت را می‌کشاند به آن حباب‌های رویایی...

تصمیم بزرگم را هنوز نگرفته‌ام. یعنی تا آخر این ترم باید راست کنم که چه تصمیمی؟ کار کردن یا گور را ازین مملکت گم کردن؟ هر کدام خوبی‌ها و بدی‌هایی دارند. کار کردن را یک 7-8 ماهی تجربه کرده‌ام. و حال خوب این روزهایم بخشیش به خاطر نفرت از کار است. نفرت از گرفتار اشتباهات احمقانه و تصمیم‌گیری‌های ابلهانه‌ی دیگران بودن. نمی‌خواهم کلی حرف بزنم و نمی‌خواهم به کسی و چیزی فحش بدهم. فحش دادن کار آدم‌های ضعیف است. ولی خب. قدر دانشگاه را می‌دانم این روزها. حواسم هم هست که باید تصمیمم را بگیرم و به محیط گلخانه‌ای اش عادت نکنم.

رضا آمده کنارم نشسته دارم تمرین‌های اقتصادسنجی را حل می‌کند. دو تا صندلی آن طرف‌ترم هم یک آقایی با نوت بوکش نشسته است که هر از چندگاهی دزدکی به انگشت‌هام نگاه می‌کند که برای خودشان روی صفحه‌ کلید می‌لغزند. تایپ ده انگشتی بلد نبودن نشانه‌ی بی‌سوادی است.

آن بیرون باران بند آمده. نسیم خنک هوای پس از باران توی کتابخانه می‌پیچید. بروم یک نیم ساعتی هم با دوستم گوگل اختلاط کنم...

  • پیمان ..

دکتر عشقی!

۰۶
مهر

خب، دیگر خودم را می‌شناسم. می‌دانم که نمره‌ای که آخر ترم تحصیلی از استاد می‌گیرم در قضاوت من از استاد درصد وزنی بالایی دارد. می‌دانم که هنوز زود است که بگویم فلان استاد با کجای روان من بازی دارد می‌کند و فلان استاد را دوست دارم و این حرف‌ها... ولی سردر اتاق کوروش عشقی یادگرفتنی است. حداقل برای کسی که تو این مملکت استاد دانشگاه است یا می‌خواهد بشود یادگرفتنی است. 

زیر نام استاد یک پنل با چهار تا چراغ  ال‌ئی‌دی چسبانده شده. پنلی که با دسته‌بندی‌ها و آلترناتیوهایش استعاره‌ای از گراف و دروسی است که دکتر عشقی ارائه می‌دهد. پنل به سه قسمت تقسیم شده است. اصلی‌ترین کار یک استاد در دانشگاه چیست؟ درس دادن و پاسخ‌گویی به دانشجویان. پنل این را می‌گوید. 

در قسمت بالای پنل لیست دروس دکتر عشقی و ساعت‌های کلاس‌ها نوشته شده.  تحقیق در عملیات، نظریه‌ی گراف، عدد صحیح، بهینه‌سازی ترکیبی.

در قسمت دوم نحوه‌ی تماس: آدرس پست الکترونیکی، آدرس شبکه‌ی اینترنت، تلفن و فکس. بعد در قسمت دوم سمت چپ ساعات مراجعه برای کارهای مختلف نوشته شده. مشاوره، راهنمایی و رفع اشکال درس: یکشنبه‌ها و امضای فرم‌ها و موارد مربوط به ریاست دانشکده در اتاق ریاست دانشکده در طبقه‌ی چهارم.

و بعد در قسمت سوم لامپ‌‌های ال‌ئی‌دی: 

چراغ قرمز و توضیح پایین آن: در اطاق هستم ولی جلسه دارم.

چراغ سبز اول: در داخل اتاق هستم و می‌توانید وارد شوید.

چراغ سبز دوم: در اتاق اساتید یا ریاست در طبقه‌ی چهارم هستم.

چراغ سبز سوم: در جلسه یا کلاس درس (ولی در داخل دانشگاه) هستم.

و توضیح پایین گراف:  در صورت خاموش بودن لامپ‌ها در خارج از دانشگاه هستم.

کم کمش این است که آدم تکلیفش را می‌داند. اگر کاری دارد می‌داند که کی وقتش است... 


  • پیمان ..

پاییز در راه

۲۱
شهریور

حالا که به هفته‌ی آخر شهرِ یه ور رسیدم باورم نمی‌شود که خیلی چیزها تمام شده و خیلی چیزها دارند شروع می‌شوند. 

چند روز پیش نشسته بودم به خواندن یکی از مقاله‌های نیویورکر در مورد این که چرا راه رفتن به فکر کردن کمک می‌کند؟ طرف مقاله‌اش را از یکی از کلاس‌های داستان نویسی ناباکوف و یک استاد دیگر شروع کرده بود. آقای ناباکوف تکلیف کرده بود که از روی کتاب اولیس جیمز جویس مسیرهای راه رفتن استفان ددلوس را پیدا کنند و بعد توی همان خیابان‌هایی که او راه رفته با شاگردانش شروع به پیاده‌روی کرده بوده. ایضا این کار را با خانم ویرجینیا ولف هم کرده بودند. بعد پرسیده بود واقعا چرا پیاده‌روی و نوشتن این قدر با هم نزدیک‌اند؟ یک سری نتیجه‌ی آزمایش آورده بود که راه رفتن باعث تحرک سلول‌ها و پمپاژ بیشتر خون می‌شود و از نظر بیولوژیکی روی فعالیت بیشتر مغز تاثیر می‌گذارد. تاثیر رانندگی هم همین‌طوری است. ولی در رانندگی تو فکرت مشغول کارت می‌شود. در حالی‌که در راه رفتن تو فکرت مشغول راه رفتن نمی‌شود و مغز شروع به پرسه زدن در عوالم خودش می‌کند. نتیجه‌ی یک آزمایش را هم آورده بود که راه رفتن در طبیعت از راه رفتن در خیابان‌ها تاثیر بیشتری دارد. چون که در خیابان‌ها باز عوامل پریشانی مغز پیدا می‌شوند ( زن زیبارویی که از روبه‌رو می‌آید، صدای اگزوز پاره‌ی پرایدی که رد می‌شود، چراغ‌قرمزهایی که هیچ وقت برای عابران پیاده سبز نمی‌شوند و... ) ولی طبیعت هماهنگ هماهنگ است. بعد جمله‌ی نتیجه‌گیری‌اش: پیاده‌روی جهان بیرون ما را سازماندهی می‌کند و نوشتن جهان درون ما را.

فرشته می‌گفت کار کردن خوب است. روزی 8ساعت را در جایی غیر از خانه طبق ساعت سپری کردن خوب است. کار کردن باعث می‌شود که آدم احساساتش بُعد پیدا کند. از حالت مسطح بودن دربیاید. هنوز هم نمی‌توانم این جمله‌اش را قبول کنم. آن ملالت و احساس نفرت و بعد احساس تسلیمی که در  6 ماه گذشته در خودم انباشته‌ام نمی‌گذارد. روزی 8ساعت را برای چندرغاز پول درآوردن کنار گذاشتم. استدلالم این بود که در خیلی از نقاط کره‌ی زمین هنوز برای یک لقمه شام آدم‌های زیادی روزی 16ساعت کار طاقت‌فرسا انجام می‌دهند. تو هم تا اطلاع ثانوی 8ساعت از روزت را برای یک لقمه نان کنار بگذار. و گذاشتم کنار و یکهو نمی‌دانم چطور گذشت. 6ماه پیش فکر نمی‌کردم تا 6ماه آینده هر روز 8ساعتم را کنار بگذارم. تنها چیزی که در مورد کار می‌توانم بپذیرم همان جمله‌های انتهایی کتاب خوشی‌ها و مصائب کار اثر آلن دو باتن است:

“وقتی کارهایی داری که باید انجام دهی، اندیشیدن به مرگ کار سختی است: بیشتر از یان که تابو باشد نامحتمل است. کار ذاتا به ما اجازه نمی‌دهد جز حسابی جدی گرفتن خودش به چیز دیگری برسیم. باید درک ما از آینده و دورنما را نابود کند و دقیقا به همین خاطر باید ممنونش باشیم، به خاطر این که به ما اجازه می‌دهد در حالی که برای فروش روغن موتور به فرانسه سفر می‌کنیم خودمان بی‌بندوبار و بی‌قاعده با وقایع بیامیزیم و اندیشیدن به مرگ خودمان و ویرانی شرکت‌های‌مان با روشنی زیبای‌شان را مساله‌ای صرفا روشنفکرانه بدانیم.” خوشی‌ها و مصایب کار/ آلن دو باتن/ مهنرناز مصباح/ص340

مقداد می‌گفت سخت نگیر. نومید نباش. بهتر می‌شه. من می‌گفتم فایده‌ای نداره. من لیسانسم رو از دانشگاه تهران گرفتم. خفنه دیگه. وقتی کنکور می‌خوندیم به گوش‌مون فرو می‌کردن که دانشگاه معتبر یعنی کار خوب، پول خوب. فلان. بیسار. اولا که هیچ فرقی قائل نیستن. پیام نور و دانشگا تهران توفیری ندارن. دانشگا تهرانیه خر سوپردولوکسه. اون یکی خر معمولی. فقط به کار خودشون فکر می‌کنن. سرکوفت صفر کیلومتر بودن رو هم می‌زنن و بعد از چند ماه می‌بینی که کاری که براشون انجام دادی در حد یه آدم چند سال سابقه کار بوده و پولی که بهت دادن در حد یه کارگر. بعدش تو واقعا اذیت می‌شی. تو دانشگا آزاد دوغوزآباد خونده باشی با این آدم‌ها خیلی راحت‌تر کنار می‌یای. اگه دانشگا آزادی باشی چون آدم حسابی ندیدی این آدما اذیتت نمی‌کنن. من آدم مغروری نیستم. ولی خدایی‌اش بیشتر اوقات هیچ حرفی برای زدن ندارم... چیزی نمی‌تونم بگم... ادامه‌ش هم همینه. جایی نیست. همه چیز مسخره‌تر از اونیه که فکرشو می‌کنی. اشتباهات ابلهانه‌ی آدم‌ها. فکر کن. تو 10 تا قلم جنس می‌نویسی هر کدوم یه وزن. بعد جمع کل‌شونو اون بالا باید بزنی. جمع کل اون بالا رو یه چیز دیگه می‌نویسن. یعنی نمی‌تونن 10 تا عددو با هم جمع بزنن. ادامه ش هم همینه. حالا فوقش لیسانس شه. باز همینه... نومیدکننده ست. 

محمدرضا می‌گفت: باز تو آرمان‌گرایی و خوشحالی اول کنکور کارشناسی به سرت زده؟ باز به آکادمی امیدوار شدی تو؟ با ساسان و ام اچ ام و محمدرضا قرار گذاشتیم. محمدرضا هماهنگ کرد. دمش گرم. همیشه کسی که هماهنگ می‌کند بیشترین غر و ناله‌ها را هم می‌شنود. بهش گفتیم تو کواردینیتور (coordinator) افتضاحی هستی. حال حرف زدن هم نداشتم آن روز. ولی دیدن بعضی آدم‌ها یک چیز دیگر است. همین‌جوری شروع کردم به ایده‌پردازی. از درس‌هایی که در ارشد می‌خواهم بخوانم. ازین که همه‌شان جدیدند و تکراری نیستند. از چند تا ایده‌ی آماری میدانی که می‌خواهم با بچه‌های دانشکده‌های مختلف توی دانشگاه درمیان بگذارم و با کمک آن‌ها یک سری داده‌ها جمع‌آوری کنم و کارهای رگرسیونی کنم. ایده‌ام تقلید از استیون لویت و کتاب فریکونامیکس(اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی) است. ولی نسخه‌ی ایرانی و دانشجویی شده‌اش. ساسان گفت باحاله. خودم هم با ایده‌ام حال کردم. ولی کو تا اجرایش...؟ مجالش را پیدا می‌کنم؟ 

روز ثبت‌نام مقارن بود با دفاع مم جعفر. گفتم صبحش می‌روم دانشکده فنی و عصر می‌روم شریف برای ثبت‌نام. می‌خواستم هاردم را به سلیمانی هم بدهم. راهم را کج کردم سمت انقلاب که اول او را ببینم و بعد بروم دنبال روز خودم. 

نیم ساعت دیر آمد. هاردم را بهش دادم و بعد راه افتادم سمت امیرآباد که به جلسه‌ی دفاع برسم. 40 دقیقه دیر رسیدم. برگشتن به دانشکده‌ی مکانیک برایم حس ناخوشایندی داشت. خیلی وقت بود برنگشته بودم مکانیک. احساس سبکی می‌کردم. احساس می‌کردم باید سریع کارم را انجام بدهم و ازین خراب‌شده بزنم بیرون. سال پایینی‌هایی بودند که قیافه‌شان برایم آشنا بود. ولی همه‌شان از آن تخمه‌سگ‌ها بودند که هیچ وقت سلام کردن یاد نگرفتند. حمید می‌گفت برای این که سال پایینی‌ها احترام بگذارند بهت باید حل تمرین‌شان بشوی. غریبه بودم. بعد هر چه قدر می‌گشتم محل دفاع مم جعفر را پیدا نمی‌کردم. از چند نفر هم پرسیدم هیچ کدام نمی‌دانستند. دیر شده بود دیگر. گفتم بروم از مدارکم کپی بگیرم و شر و ورهای مقدماتی ثبت نام را آماده کنم. رفتم دانشکده متالورژی. همین‌جوری. رفتم کپی آن‌جا و 20-30برگ را کپی گرفتم. بعد لعنتی کیف پولم را جا گذاشتم. از امیرآباد راه افتادم سمت انقلاب. وسطش با چند نفر تلفنی صحبت کردم. به انقلاب که رسیدم دیدم کیف پولم نیست. فقط یک کارت مترو داشتم که 300تومان تویش پول بود و دیگر هیچ. کیف پولم را یا جا گذاشته بودم یا ازم دزدیده بودند. دوباره پیاده برگشتم امیرآباد. رفتم کپی متال. شت. اتاق کپی بسته بود و به تلفنش هم جواب نمی‌داد. به حراست دانشگاه گفتم کیف پولم گم شده و این حرف‌ها. پولی تویش نبود. من یک لا قبا پولم کجا بود؟! فقط کارت ملی و کارت معافیت از خدمت ضرورت و کارت گواهینامه تویش بود که المثناهای‌شان والذاریات می‌شد... بعد دیدم دارد دیرم می‌شود. باید 1:30 شریف می‌بودم. پول هم هیچ نداشتم. پیاده راه افتادم سمت انقلاب و مترو سوار شدم و رفتم شریف و کارهای ثبت‌نام. یک ساعت طول کشید. وسطش زنگ زدم به کپی متال که آقا کیف پولم آن‌جاست؟ گفت: آره. فقط من ساعت 3:30 می‌روم. بعد زنگ زدم به این و آن که دم‌تان گرم بروید کیف پولم را بگیرید. و خودم توی شریف منتظر ماندم که کارت دانشجویی‌ام را بدهند. یک ساعت علاف‌شان شدم و بعد گفتند دستگاه‌مان خراب شده و برای کارت‌تان بروید فردا بیایید. شت. عجب روز مزخرفی... بدو از شریف راه افتادم سمت انقلاب و بعد امیرآباد. کارت مترو‌ام دیگر پول نداشت. پیاده رفتم امیرآباد و نیم ساعت منتظر مم‌جعفر شدم تا به کیف پولم رسیدم. نا نمانده بود برایم. 2بار فاصله‌ی امیراباد تا انقلاب را پیاده رفته و برگشته بودم... به محمد زنگ زدم گفتم عجب روز مزخرفی بوده. آمد از کف خیابان جمعم کرد. مرا برد پارک طالقانی. با هم‌دیگر حرف زدیم. از کارم برایش حرف زدم. از لاپوشانی‌ها و کلاش‌بازی‌ها. از پاداشی که هفته‌ی پیش بهم داده بودند و... از کنار دخترپسرهایی که گوشه‌گوشه‌ی پارک به هم چسبیده بودند گذشتیم و رفتیم نزدیک آن پرچم درازه‌ی پارک طالقانی. یک جایی بود که پله می‌خورد می‌رفت بالا. بعد یک حوض وسطش بود و 4تا جوی سنگ‌چین شده که به حوضه می‌رسیدند و اطرافش را هم درخت‌های قطور پرسایه گرفته بودند. دور تا دور نیمکت بود آن‌جا. ولی کسی نیامده بود آن‌جا. گفتم می‌ترسم این ارشد هم مثل کارشناسیم بشود و ضد حال بخورم و از بس مشق و تکلیف بدهند و از بس ببینم ملت برای نمره چه کارها که نمی‌کنند حالم به هم بخورد و باز هم فقط درس‌ها را پاس کنم. می‌ترسم استادهای این‌جا هم مثل مکانیک گند و گه از آب دربیایند. می‌ترسم این‌جا هم بی‌خیال درس شوم و بروم دنبال هزار تا چیز دیگر و باز نه به درس برسم و نه به آن هزار تا چیز دیگر. محمد گفت: نه... ازین یکی خوشت می‌یاد. ایده داری. بزرگ شدی دیگه. فقط دیگه باید بازاری فکر کنی. تو ارشد دیگه دوست پیدا نمی‌کنی. هر کس برات فایده داره باید بری سمتش و معامله کنی باهاش. همکار شی باهاش و منفعت ببری. دیگه دوران رفاقت تموم شده...

مدیر کارخانه از دانشگاهم پرسید و از رشته‌ام که چی هست و چی نیست. برایش کمی توضیح دادم و گفت عجب چیز جالبیه. از مکانیک باحال‌تره. گفتم آره. و بعد صحبت را کشاند به ازدواج که حالا دیگر وقتش است. توی دانشگا برای خودت پیدا کن. پراندم که پولم کجا بود  و خرج خودم را درنمی‌آورم. به مدت 35 دقیقه مشغول شنیدن نصیحت‌هایش بودم و دیده‌های چندین دهه زندگی‌اش که پول ازدواج را خدا جور می‌کند. ازدواج خوب است. در دانشگاه فرصت ازدواج بهتر است. تو پسر خوبی هستی. از آن‌ها نیستی که بروند از کنار خیابان بلند کنند و اهل الواطی باشند. ازدواج کن. خواستم بگویم فعلا صنایع دستی آرامش‌بخش چیزی است که شما نگرانش هستی و مزاحم کسی نیستم و مردک با این پولی که شما به من دادید یک دوربین عکاسی خریدم ورشکسته شدم و بعدش هم من اعصاب دخترهای ناز نازی این شهر رو ندارم و به شب تنهایی خوابیدن عادت کردم اصلا و این که شبا بغلم یکی بخوابه که دهنش بوی سیر بده برام قابل تصور نیست و الخ. خواستم بگویم. چیزی نگفتم.

حالا هم که این‌ها را نوشته‌ام باید راه بروم. خسته شده‌ام. باید راه بروم. باید به خیلی چیزها فکر کنم...

  • پیمان ..

افطاری ادوار انجمن فنی بود. خانمی را که بهم زنگ زد گفت نمی‌شناختم. سال پایینی بود و من دیگر دانشجوی دانشگاه تهران نیستم و خیلی وقت است که اصلا پایم را به فنی نگذاشته‌ام. چرا؟ نمی‌دانم. همان قضیه‌ی "برگشت نیست" است. وگرنه هر چه‌قدر که توی زندگی‌ام جلوتر می‌روم می‌بینم دانشکده فنی چه بهشتی بوده و من قدرش را ندانسته‌ام. ولی همین‌که گفت دوره‌های مختلف انجمن فنی می‌آیند گفتم باشه من هم می‌آیم.

چهارشنبه می‌خواستم جای دیگری بروم افطاری. ولی با خودم گفتم لغوش می‌کنم و این یکی را می‌روم. دیدن چند تا از دوست‌های چند سال پیش و دیدن خود فنی بهانه‌ی خوبی بود.

خوب بود. دیدن دوستانی که چند سال بود ندیده بودم‌شان. دوره‌ی انجمن فنی سال 1390. سال‌پایینی‌های بعد از ما. سال‌بالایی‌ها. کسانی که تجربه‌ی سال‌های 73-74 انجمن اسلامی را داشتند. به تلخی از سال‌های 88 تا 92 یاد کردن. باز شدن فضای این روزهای دانشگاه... فرجی دانای استاد دانشکده برق وزیر علوم شده...

در کل چه حسی بهم دست داد؟ حس واگنی از یک قطار بودن.

در بدترین دوره‌ی انجمن اسلامی وارد آن شدم و الان به من بگویند کار سیاسی کن, با این‌که این‌ روزها خیلی روزهای بهتری هستند می‌گویم, نه رهایم کنید. این کار را به اهلش بسپارید که من یکی حشر قدرت را ندارم. مگه من اوسکولم؟ ولی روزگاری بودم و زخمش را هم راستش خوردم... آن عشق و حالی را هم که شورا مرکزی‌های سال‌های قبل از 88 تجربه کردند, هیچ کدام را هم نچشیدیم. با سعید در مورد همین صحبت می‌کردیم. بدترین روزها. بی‌هیچ حال و حولی. و هیچ کاری هم نمی‌گذاشتند بکنیم. فقط با محمد, در یک سال بیست و چند شماره نشریه درآوردیم. در مقایسه با سایر دانشکده‌ها ما شاهکار کردیم. در مقیاس دانشکده فنی دوره‌ی خوبی نبودیم. نتوانستیم کار زیادی بکنیم. ولی خب, الان که نگاه می‌کنم, حسم همین است: واگنی از یک قطار بودن. این که قطاری را بی‌دنباله رها نکردیم و اگر این روزها و روزهای آینده این قطار بهتر راه برود یک هزارم درصدش شاید به خاطر این باشد که در روزهای بد هم رها نشد...

فراز و مهرداد و محمد و حمید و همه خاطره می‌گفتند. از لابی‌بازی‌های احمقانه‌ی انجمن. عکس یادگاری هم انداختیم. من گوش می‌دادم. راستش آدم دیزلی زیاد خاطره‌ی شفاهی نمی‌گوید. من هم که طول می‌کشد تا گرم بگیرم. تا گرم شوم و یادم بیاید افطاری تمام شده بود و سوار بر ماشین داشتم برمی‌گشتم خانه. شبش که برگشتم کارم شد خواندن یادداشت‌های آن روزها. جالب بود. از جماران رفتن تا انتخابات داخلی دانشکده‌ها که الکی الکی بلوا می‌شد...:

"سی آذر 1390- دیدار انجمنی‌ها با سید حسن خمینی
...با م در مورد سفارت انگلیس و ماجراهای مفتضحانه ی دیروز حرف زدیم و این که توی شماره ی بعدی حتمن کار بکنیمش... این که این حرکت هم به دستور خودشان بوده و عواقب به شدت ضایع بعدش برای ایران و این که این جوری این ها توپ را انداخته اند توی زمین آن‌ها و حالا آن ها هستند که می توانند مظلوم نمایی کنند واز ایران تصویر یک تجاوزکار را بسازند و...
از خیابان ولیعصر سوار بر اتوبوس 302 درب و داغان بالا می رفتیم. ترافیک بود. اتوبوس با سروصدا دنده عوض می کرد و عصر پاییز مرده ای توی خیابان جاری بود.
توی کوچه های تنگ جماران ح در مورد م م حرف می زد و این که لحن حرف زدنش دستوری شده است. به تو دستور می دهد و در مورد نشریه هم گیر داد به م که شنیده ام دیر می بندیش و ساعت 2 شب صفحه بندی می کنی و این جوری نکن و هفته دیگه شنبه تمامش کن و... گفت رییس تان شده؟ من گفتم خودش را نایب السلطنه می داند دیگر... بهش ربطی ندارد هیچ کدام این‌ چیزها.
غروب بود که رسیدیم به جماران.
2تا اتوبوس بودیم. یک اتوبوس دخترها و یک اتوبوس پسرها. از خیابان یاسر رفتیم بالا. چشم مان به خانه های کاخ گونه ی اطراف جماران بود. و ماشین های مدل بالای توی خیابان.
پیاده شدیم و یک کوچه ی تنگ و باریک با جوی آبی در وسط را پیاده رفتیم تا رسیدیم به حسینه ی جماران.
توی کوچه ح خاطره اش را از دیدار با سید حسن گفت. با یک سری بچه‌ها رفته بودند. خصوصی رفته بودند. می گفت کنار سید حسن یک میز تلفن بود. زیر تلفن یک کاغذ بود. می خاست آن کاغذه را بردارد. بعد میز تلفن نزدیکش هم بودها. یعنی خم می شد می توانست خودش آن را بردارد. اما خودش برنداشت. صدا زد آقا یوسف (یا همچین نامی. یادم نیست دقیقن) را و آن پیرمرد از آن طرف اتاق پا شد آمد کاغذ را برداشت و داد به او... بعنی تا این حد...
باید از یک کوچه مانند دیگر بالا می رفتیم. جلوی کوچه نرده بود. بازرسی مان کردند. یعنی ما فقط کیف های مان را باز کردیم تویش را به یک سرباز مهربان با چشم های زاغ نشان دادیم و رفتیم تو. بیشترمان هم لپتاپ داشتیم. به لپتاپ گیر نمی داد...
جلوی همان در مرد پیری بود که از یک سرباز دیگر درخاست می کرد که بگذارد او هم بیاید. می گفت از شهرستان آمده ام... من لحظه ای به 25-26سال پیش همین جا فکر کردم. به این که مردم از همه جای ایران می آمدند این جا تا امام خمینی را ببینند. به روزهایی که این کوچه های تنگ و باریک جماران پر از جمعیت بود. به خاطره ی اوریانا فالاچی از بعد از دیدار با امام خمینی فکر کردم. می گفت وقتی از پیش امام آمدم بیرون ملت به سمتم هجوم آوردند و به استینم چسبیدند و آن را پاره کردند برای تبرک.. نگاه مهربان سرباز زاغ چشم یک جورهایی بوی آن روزها را می داد انگار... جوان بودها...ولی...
و حسینه ی جماران کوچک تر از آن چیزی بود که توی ذهنم داشتم. جلوی درش پلاستیکی برداشتم و کفش هام را توی آن گذاشتم و وارد شدم. دیوارها و سقف کاهگل اندود شده ای که انگار از پس سال ها هیچ تغییری نکرده بود. جایگاه سخنرانی های امام که دیوارش را رنگ آبی زده بودند. جایگاه دوربین فیلمبرداری که درست روبه روی جایگاه امام چسبیده به دیوار روبه رویی بود. و خیلی هم بزرگ بود. انگار دوربین های فیلمبرداری آن موقع اندازه ی یک دستگاه یک کارخانه ی ماشین سازی بود. کف حسینیه با زیلوهای آبی رنگ ساده ای فرش شده بود. زیلوهایی که کنارش نوشته بودند این زیلو وقف حسینیه ی جماران است و بیرون بردن آن جایز نیست. حسینیه ستون های لاغر فلزی داشت که ان ها هم به رنگ آبی بودند. پایین جایگاه سخنرانی امام پوستر بزرگی از عکسش زده بودند با جمله ی معروف این محرم وصفر است که اسلام را زنده نگه داشته است...
بعد از پذیرایی با چای و خرما و یک جور رولت که لایش حلوا بود سید حسن آمد. به احترامش ایستادیم. چاق و درشت هیکل بود. و پوستش به شدن سفید. جوری که وسط حرف زدنش وقتی با دستمال پیشانی اش را خشک می کرد رد قرمزی روی پوستش می افتاد و بعد پاک می شد.. بین دو ستون میز و صندلی ای گداشته بودند که محل نشستن سخنران (سید حسن)بود...
برای مان سخنرانی کرد. اول از ترافیک نالید که باعث شده ما دیر برسیم و او با ما مفصل صحبت داشته و حالا نمی تواند در وقت کمی که تا اذان باقی مانده برای مان مفصل حرف بزند و مجبور است خلاصه و مختصر بگوید. ضمن این که با این وقت کم از شنیدن حرف های شما دوستان عزیز هم محروم شدیم...!!!
بعد به ایام محرم اشاره کرد و گفت که از عاشورا و قهرمانان آن چیزهای خیلی زیادی می شود گفت. از جلوه های فراوان آن می توان گفت. از عشق و صمیمیت و علیه انحراف و ظلم به پا خاستن و جلوه های شجاعت در عاشورا و امام حسین...
آخرش هم که اذان شده بود برگشت گفت: بسیاری می گویند درد امروز جامعه ی ما ترس است. اما به نظر من درد بزرگ جامعه ی امروز ما نترسیدن است. نترسیدن از خدا... انگار عده ای باور ندارند که این جهان را خالقی ست خدا نام...
بعد هم رفتیم به سمت دیگر حسینیه و او پیش نماز شد و ما هم به او اقتدا کردیم."

سوم دی ماه 1390

"طرف یه مثقال گه تو روده ش نیست می خاد برینه به شمس العماره.
جمله ای بود که امشب ام‌اچ توی جی تاکش نوشته بود. منظورش من بودم. منظورش جلسه ی دیروز شورای عمومی مکانیک و انجمن فنی و آن 17-18نفر آدمی بود که آن جا نشسته بودند و دعوابر سر دوباره برگزار کردن انتخابات بود. حتم منظورش من بودم که خسته از بحث الکی ساکت نشسته بودم و به حرف ها گوش می کردم. خسته بودم. بحث بیخودی بود. اصلن قانونی در کار نبود که من بر سر آن قانون ایستادگی کنم.
توی جلسه ی چهارشنبه 30آذر هم که آن متن را خاندم و اعلام کردم که خاستار دوباره برگزار شدن انتخاباتم فنی قبول نکردند.
فراموش نخاهم کرد. از جلسه که آمدم بیرون دلم می خاست یک نفر را پیدا کنم و فقط داد بزنم که این ش چرا این قدر خر است چرا این قدر الاغ است چرا این قدر احمق است. به ام اچ زنگ زده بودم و ص. گوشی را برنداشته بودند. شب بود. شب آلوده ی روز آخر پاییز. من جلوی پزشکی قدم رو می رفتم و دلم می خاست داد بزنم که چرا این قدر احمق است. جلسه به جایی رسید که 9نفر را تصویب کردند. من گفتم انصراف می دهم. منتظر بودم که ش هم انصراف بدهد. تکرار کردم که انصراف می دهم و به او نگاه کردم که او هم همان لحظه انصراف بدهد. اما عین احمق ها فقط نگاه کرد. اگر انصراف می داد تعداد کاندیدا می شد 8نفر و آن ها نمی توانستند 9نفره ببندند... اه. چه بحث و جدل پوچ و بیهوده ای.
دیروز 17نفر توی دفتر انجمن مکانیک نشستیم و بحث کردیم.
آخرش هم فدای مصلحت شدیم تقریبن که انتخابات مجدد اگر برای دانشکده حکم تعلیق به همراه نداشته باشد تکرار شود وگرنه دیگر هم نزنیم و بی خیال شویم. خوبیت ندارد. لاپوشانی کنیم. گند و گه را هر چه بیشتر هم بزنیم بیشتر بو می گیرد... مصلحت اندیشی... عصر که با صادق و محمد رفتیم نمازخانه گفتم که تازه می فهمم این اهل حکومت وقتی اختلاس ها و دزدی ها و قانون شکنی های همدیگر را لاپوشانی می کنند چه جوری هاست و مصلحت اندیشی برای حفظ حکومت و قدرت و حفظ ظاهر بین مردم چه قدر عنصر تعیین کننده ای است...
عصرش تو دفتر انجمن با صادق هم یک دعوای با صدای بلند داشتیم که صادق به من می گفت تو بی عرضه ای. حرف خودت را نزدی. ام اچ تک افتاد و هیچ حمایتی ازش نکردی. الان چه دست‌آوردی داشته برایت این ساکت بودنت؟! من هم صدایم را بالا بردم...
چت های من با ام اچ در 4شنبه و 5شنبه احتمالن منبع خوبی برای ماجرا باشد...
وقت همه چیز را نوشتن ندارم..."

و... ازین جور یادداشت‌ها از آن روزهای شورای مرکزی زیاد دارم. به چه دردی می‌خورد؟ نمی‌دانم. به عوض خاطره گفتن, می‌نشینم خاطره خواندن می‌کنم!

  • پیمان ..

باید به شریف رفت؟!

۲۲
ارديبهشت

آقای مدیرعامل هم امروز با دیدنم فحش خوارمادر دادن‌هایش را کنار گذاشت و گفت باریکلا خوب شدی. به اطمینان این که تو را آدم باهوشی بپندارند و بهت هم بگویند دست‌مریزاد حس خوبی دارد...

خب. نتیجه‌ی کنکور آمد و خوب شدم. حدسش را می‌زدم. یعنی می‌گفتم من خوب امتحان دادم. باید ببینم بقیه چطور امتحان داده‌اند. بقیه به خوبی من امتحان نداده بودند و شد آن‌چه شد. بیشتر از خوشحالی دوستان دور از دسترسم خوشحال شدم. با محمد چت کردم و رتبه‌ام را گفتم و او خوشحال شد. گفت که سریع بخون بیا این‌جا تو جاده‌های آمریکا مسافرت کنیم. به صادق هم گفتم. صادق کلی دعا کرده بود که این لبه از لبه‌های زندگی‌ام را به سلامت بپرم و پریدم. (پریدم؟!) 

آمار،‌ اکسل، کنکور ارشد

دیر شروع کرده بودم. تغییر رشته کار عاقلانه‌ای نبود. آن هم رشته‌ی جدیدی که از 5تا درس امتحانی‌اش 3تایش برایم جدید جدید بودند. ولی سعی کردم لذت ببرم. اقتصاد خواندن لذت‌بخش بود. وقتی فهمیدم نوبلیست‌های چند سال اخیر اقتصاد همه با کارهای تحقیق در عملیاتی نوبل گرفته‌اند، تحقیق در عملیات هم برایم شیرین شد. آمار و احتمال را هم کلاس‌های دکتر ایوزیان رفتم. گران بود. برای من گران بودند کلاس‌ها. یک قرض از خانواده با این قول که بعد از کنکور برمی‌گردانم پول را. آن مرد با طنازی‌های دوست‌داشتنی‌اش من را به آمار و احتمال خواندن مشتاق می‌کرد. کتاب‌ها را هم از معین قرض گرفتم که سال پیش همین رشته (سیستم‌های اقتصادی اجتماعی) کنکور داده بود. و یک فایل اکسل که آمار خودم را داشته باشم: نوشتن ساعات مطالعه‌ی روزانه و جمع هفتگی به تفکیک روز و درس.

حالا با اطمینان هر چه تمام‌تر می‌گویم که برنده کسی است که آمار دارد. 

توی این دو ماه اخیر به این باور بیشتر یقین پیدا کرده‌ام. فرق بین یک مهندس و یک کارگر در یک محیط کارگاهی مهارت‌ها نیست. یک کارگر به مراتب بهتر می‌تواند جوشکاری کند، بهتر می‌تواند با ماشین‌آلات کار کند. اما کسی که آمار دارد رییس است. کسی که آمار دارد می‌داند از کجا شروع کرده، کجا هست و برای رفتن به جایی که باید، چه کار باید بکند.

فایل اکسل یک پروژه‌ی دو مرحله‌ای بود که از اول مهر شروع شده بود و تا کنکور یعنی چهار ماه و نیم بعدش ادامه داشت. فاز اول 16هفته‌ای بود، 4 ماه. و فاز دوم یک مرور ۴هفته‌ای که به لطف بارش برف و باران زمستان 92، شد ۵هفته. برنامه فشرده بود. حداقل خیلی از کسانی که قرار بود باهاشان هم‌کنکور باشم از تابستان شروع به خواندن کرده بودند و من داشتم از اول مهر شروع می‌کردم. حواسم بود. آمار پیاده‌روی‌هایم را هم داشتم. نباید شاخص‌های زندگی‌ام زیاد پایین می‌آمدند. شاخص مسافرت و رانندگی به ناچار پایین آمد. ولی نگذاشتم که شاخص پیاده‌روی پایین بیاید. روزی 2کیلومتر راه رفتن به جا بود. و تمام هم و غمم این بود که نمودارهای اکسلم سقوط نکنند... بالا و پایین داشتند. اتفاقات زندگی بودند خب... ولی سعی کردم...

خوبی آمار داشتن این بود که دقیقا می‌دانستم دارم چه کار می‌کنم و چه قدر عقبم و چه قدر جلو ام. خوبی‌اش این بود که می‌دانستم با این تعداد ساعت و با این نمودار کنکور را چطور می‌دهم... درازگویی است. همین. نمودارهای اکسلم تکمیل شدند و کنکور دادم و حالا دارم به این فکر می‌کنم که چند تا پروژه‌ی دیگر هم الان توی زندگی‌ام است که باید ازین فایل اکسل‌ها برایش بسازم و خیلی جدی شروع کنم. ولی آنتروپی و بی‌نظمی ذاتی زندگی نمی‌گذارد شروع‌شان کنم...

حالا از دیشب دارم به این فکر می‌کنم که آیا باید به شریف رفت؟ اولش به این فکر کردم که اه دوباره دانشجو شدن... عجب حماقتی. دوباره تبدیل شدن به احمق‌ترین قشر جامعه. بعد به میثم گفتم کی می‌خواد درس بخونه حالا؟ بعد از یک سال ماتحتش نیست دوباره دانشگا رفتن. اونم شریف که ماتحت آدم را با تکلیف و کوییز جر می‌دهند. برگردم همان دانشگاه تهران خودم که دوست‌داشتنی‌ترین دانشگاه دنیاست و الان 8ماه است نرفته‌ام و اگر هم بروم احساس پیری و غربت بهم دست می‌دهد از نبود دوستان قدیمی و از دیار رفته. به این فکر کردم که شریف یک مسیر از پیش تعیین شده دارد. مسیری که توی دوره‌ی کارشناسی ازش دوری کردم. به شدت اجتناب کردم که بروم دانشگاه شریف و آمدم دانشگاه تهران و تجربه‌ی خیلی خوبی بود و دانشگاه تهران بهترین دانشگاه ایران است و به کل آدمی که دانشکده فنی درس خوانده یک قد بالاتر از همه‌ی آدم‌های دیگر جامعه‌ی ایران است (گور بابای هر چه تواضع الکی است. باور و ایمان من است این...) . شریف اگر بروم باید بنشینم خر بزنم و بعد باید گورم را ازین مملکت دور کنم. همین دو ماه اخیر اذیت شده‌ام. از قرار نگرفتن در جایگاه خودم ترسان بودم و حالا رنجانم. نه. جایگاهی ندارم. نه این که اولش بوده باشد و بعد درست می‌شود و در جایگاه خودم قرار می‌گیرم. هیچ جای بهتری نیست. به نظر بعضی‌ها پشت میز نشستن و زیر باد کولر رفتن پیشرفتی است. ولی وقتی در ذات کار (گستردگی آسمان ملالت) تغییری ایجاد نمی‌شود و می‌بینی که رذالت همه‌جا هست. فقط هر چه سطح اسمی آدم‌ها می‌رود بالاتر رذالت‌های‌شان بسته‌بندی می‌شود و تهوع‌آورتر و جالبیش این است که هر چه به سمتش ارکان فرهنگی می‌روی این رذالت بدتر می‌شود. (یک روزنامه‌نگار و یک مهندس. کدام یک رذل‌ترند؟ معلوم است که یک روزنامه‌نگار. او بیشتر بلد است که رذالت را بسته‌بندی و خوشگل کند...). ولی تهران... آن کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران. آن لحظات جاودانگی‌ِ هم‌آغوشی با کتاب‌ها. آن دوستانی که نگران خیلی چیزها هستند... آن نگاهی که فقط به درس معطوف نیست و به هزار چیز دیگر هم نگاه می‌کند...

شریف یک مسیر مشخص دارد. درس می‌خوانی، اپلای می‌کنی، می‌روی به آن‌جا که فکر می‌کنی صفا هست. ولی تنها آینده‌ی خوش‌بینانه شریف می‌تواند باشد... و توی این یک روز هر وقت که زمزمه‌ی شکم را به شریف بر زبان آورده‌ام همه مردان روزگاردیده شده‌اند که ببین تو این روند زندگیت منفیه ها. تو به جایی نمی‌رسی‌ها. تو الان راضی نیستی. بعدن بیشتر ناراضی می‌شی‌ها. و من عین اسکول‌ها به پند و نصیحت‌های‌شان گوش می‌کنم و مثل بز اخفش سر تکان می‌دهم. آن قدر که خودشان هم بفهمند که حوصله‌ی حرف زیادی را ندارم و به کل درست است که می‌گذارم هر که هر چه دلش خواست بگوید ولی خیلی بی‌حوصله‌ام، خیلی خیلی بی‌حوصله.

شک دارم. خیلی شک دارم به زندگی جدید که باید از 4ماه دیگر شروع کنم...

 

پس نوشت: الان انتخاب رشته کردم. رشته‌ها را که به ترتیب الویت وارد کردم، سریع رفتم که مرحله‌ی بعد را کلیک کنم. اما یک ارور خیلی قرمز داد که شماره تلفن ضروری‌ات را وارد نکرده‌ای. شماره موبایلم را نوشتم و به این فکر کردم که نکند امسال هم مثل پارسال بشود. دوباره من به سفر رفته باشم و در شهری دور، دور از تهران از همه چیز جدا شده باشم که یکهو آقایی از سازمان سنجش زنگ بزند بگوید همین فردا باید تهران باشی. این آقا همان آقایی باشد که در طول دو روزی که موبایلم در دسترس نبوده چند بار به خانه زنگ زده باشد و هی به‌شان گفته باشد که این بشر کجاست. به من بگوید باید بیایی تا مصاحبه شوی، باید بیایی به هزاران کار نکرده اعتراف کنی و سوال کند که در فلان تاریخ کجا بوده‌ام و با کی بوده‌ام و چه می‌کرده‌ام و دوباره ازم تعهد بگیرد که در طول دوره‌ی تحصیلات تکمیلی به کار کسی کار نداشته باشم و من دوباره تعهد بدهم... امسال که مثل پارسال عللا کنکور ندادم... آقای حمید خان، نخند، فوبیا خنده نداره!

  • پیمان ..

دانشکده فنی

۱۴
اسفند

دانشکده فنی، هامون

این که صبح مراسم فارغ‌التحصیلی فنی‌ها باشد و روز عکس انداختن جلوی ورودی دانشکده فنی و بعد جلوی 50تومانی و خداحافظی رسمی با دانشگاه تهران و بعد از مراسم هزاران هزار چیز (از سال‌های سپری شده، از ابتدای جوانی به میانه‌ی جوانی رسیدن و خوشی‌ها و حسرت‌ها و...) باشند که در مغزت وول بخورند و تا شب هم دست از سرت برندارند، بعد شبش بنشینی به دیدن هامون مهرجویی و توی فیلم سکانسی باشد که حمید می‌نشیند به نگاه کردن یک عکس یادگاری از دوستش علی عابدینی و آن عکس لعنتی دقیقن جلوی ورودی دانشکده فنی باشد و دقیقن از همان زاویه‌ای که صبح خودت و دوستان باقی‌مانده‌ات عکس انداخته‌ای و جوری باشد که یک آه عمیق از نهادت برآید, جوری که حس کنی یا باید حمید هامون باشی یا علی عابدینی، معجزه نیست؟ این بخشی از آن زبانی نیست که عروسک‌گردان دوست دارد آهسته آهسته و پر راز و رمز از طریق آن با ما حرف بزند؟!

  • پیمان ..

داشتم به آمار ورودی‌های کارشناسی سال 1391 دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران نگاه می‌کردم. آمارها با سال 1387 که وارد این دانشکده شدم چندان تفاوتی نکرده بود. کمی تعجب کردم. از سال 1387 تا 1391 جامعه تغییراتی داشته، بحران‌هایی را از سر گذرانده، هزاران حادثه‌ی کوچک و بزرگ زندگی‌ها را دگرگون کرده. ولی آمار ورودی‌های دانشکده فنی تغییر چندانی نداشتند. 

هنوز هم 76 درصد ورودی‌های دانشکده‌ی فنی پسرها هستند. فقط 24درصد دخترها هستند. هنوز هم 86درصد مکانیکی‌ها و 79درصد برقی‌ها پسراند. تناسب جنسیتی‌ وجود ندارد. یک تغییر کوچک داشت. رشته‌ی معدن به یک رشته‌ی کامل پسرانه تبدیل شد. نسبت پسرها به کل در این رشته به 100درصد رسیده. توی مهندسی شیمی که بین رشته‌های دیگر فنی به آبادترین از منظر جنسیتی مشهور است، باز هم اکثریت با پسرهاست. (64درصد). هنوز هم رشته‌های پرطرفدار برق و مکانیک‌اند...

نوشته که فنی در سال گذشته، 956 نفر ورودی داشته. 797 نفرشان از آزمون سراسری و بر اساس رتبه‌ی کنکور وارد شده‌اند. بقیه یا مهمان بوده‌اند یا سهمیه‌ای. (راستش توی این آمار آموزش دانشکده فنی، وقتی سهمیه‌ای‌ها و مهمان‌ها را به کنکوری‌ها اضافه می‌کنم، تعداد ورودی‌ها بالای 1000نفر می‌شوند! نمی‌دانم چه‌قدر آمارشان دقیق است!)

مهمان‌ها را که کنار بگذاریم، سهمیه‌ای‌ها عجیب‌اند. وقتی می‌گویم سهمیه، خیلی‌ها یاد شهدا و جانبازان و ایثارگران می‌افتند. دیده‌ام آدم‌هایی را که تا اسم سهمیه را می‌شنوند شروع می‌کنند فحش دادن به هر چه شهید و جانباز و حزب‌اللهی که روی کره‌ی زمین است. یا شروع می‌کنند به گفتن این که آره بسیجی‌ها سهمیه دارند. راستش... نه آقا. این طوری‌ها هم نیست. در بین این 1000نفر ورودی سال 1391، فقط 7نفر با سهمیه‌ی شاهد و ایثارگر آمده‌اند. (اگر آمار را همان 956نفر بگیریم، می‌کند به عبارتی فقط هفت دهم درصد، یعنی کمتر از 1درصد). گونه‌ی دیگری از سهمیه وجود دارد که به نظر من دردناک است: سهمیه‌ی فرزندان اعضای هیئت علمی و کارکنان دانشگاه. آمارها می‌گویند که 92نفر با سهمیه‌ی هیئت علمی وارد دانشکده‌ی فنی شده‌اند، یعنی 9درصد ورودی‌ها سهمیه‌های هیئت علمی بوده‌اند. 

رتبه‌های کنکور بچه‌های سهمیه‌ی هیئت علمی با رتبه‌های کنکور بچه‌های معمولی قابل مقایسه نیست. اگر آخرین رتبه‌ی به عنوان مثال رشته‌ی مکانیک 520 بوده باشد، تو می‌توانی یک سهمیه‌ای با رتبه‌ی 4000 پیدا کنی که به خاطر پدرش یا مادرش آمده نشسته کنار رتبه‌ی زیر 500. سهمیه‌ است دیگر. انتظارت چی است؟ 

من سهمیه‌ای‌ها را دیده‌ام. همه جوره دارند. یک عده‌ای‌شان هستند که واقعا یارای هم‌پایی با رتبه‌های زیر 1000 را ندارند. لنگ می‌زنند. فقط لنگ می‌زنند و به سختی بالا می‌آیند. یک عده‌ای‌شان هستند که درست است که کنکور خوب نداده‌اند، ولی از پدر و مادرشان خیلی چیزها به ارث برده‌اند. بلدند چه جوری پیشرفت کنند. بلدند چه‌طور توی دانشگاه درس بخوانند. از خیلی‌ها بهتر بلدند چطور از فرصت‌ها استفاده کنند. بیشتر سهمیه‌های هیئت علمی جو دانشگاه را بهتر می‌شناسند. این هست... نمی‌توانم بگویم همه‌شان لنگ می‌زنند. یا همه‌شان این طورند و آن طورند. ولی یک چیزی هست که می‌‌سوزم.

مهندسی مکانیک 85 تا ورودی از کنکور گرفته و 24تا از سهمیه‌ی هیئت علمی. یعنی 24درصد ورودی‌های سال 1391 مکانیک سهمیه‌ی هیئت علمی بوده‌اند. 

مهندسی عمران 82نفر ورودی از کنکور گرفته و 18نفر سهمیه‌ی هیئت علمی. یعنی 18درصد ورودی‌های سال 1391، سهمیه‌ی هیئت علمی. 

مهندسی برق 131 نفر از کنکور گرفته و 17 نفر از سهمیه‌ی هیئت علمی و الخ... 

بیشتر سهمیه‌های هیئت علمی می‌روند سراغ رشته‌های تاپ و پرطرفدار.

چیزی که من ازش می‌سوزم این است که این بچه‌های هیئت علمی، هیچ چیزشان از بچه‌های معمولی کنکور که زیر 500نشده‌اند برتر نیست. هیچ چیزشان. قسم می‌خورم که خیلی از بچه‌های با رتبه‌های 2000، 3000 و بالاتر را که پدر و مادرشان استاد دانشگاه نیستند وارد دانشگاه کنی، نتیجه‌ی کار به مراتب بهتر از ورود این سهمیه‌های هیئت علمی است... 


  • پیمان ..

باغ کتاب تهران

۲۰
ارديبهشت


1-تپه‌های عباس‌آباد. بالابلندی‌هایی در میانه‌ی شهر تهران. قبل از انقلاب تز داده بودند که این تپه‌های بادخیز را بدهند به سفارت‌خانه‌های کشورهای مختلف تا تکه‌های خاک کشورشان را در میان این تپه‌ها علم کنند. زد و انقلاب شد و این طرحِ[ابلهانه] هم هوتوتو شد. سال‌ها بعد نشستند دو دو تا چهارتا کردند که بیاییم این تپه‌ها را بکنیم مرکز فرهنگی تهران. طرح تفضیلی‌اش آماده شد و این روزها تقریبن دارد از آب و گل درمی‌آید. این روزها از بزرگراه مدرس که رد شوی یک پل تازه‌تاسیس را بالای سرت می‌بینی. این پل ورودی فرهنگ‌کده‌ی تهران است. این جوری‌هاست  که نقشه کشیده‌اند که یک خانواده در یک روز تصمیم می‌گیرد فرهنگ‌دانش را غنی کند. از این پل بالا می‌آید. به بوستان آب و آتش می‌رسد. اعضای خانواده کمی آب‌بازی می‌کنند. بعد راه می‌افتند به سمت باغ‌موزه‌ی دفاع مقدس، یاد امام و شهدا را پاس می‌دارند. بعد از یک دریاچه‌ی مصنوعی رد می‌شوند و می‌رسند به باغ کتاب تهران. کلی کتاب می‌خرند(چه خانواده‌ی پول‌دار و خوشبختی) و کتاب‌خانه‌ی ملی ایران و فرهنگستان‌های علوم و زبان و ادب فارسی و غیره را هم مشاهده می‌کنند و بعد شب می‌شود و آن‌ها می‌روند خانه‌شان. 

2-پروژه‌ی درس تهویه‌ی مطبوع‌مان بود. بازدید از باغ کتاب تهران داخل پرانتز شرکت کیسون.باغ کتاب طرحی است برای یک نمایشگاه دائمی کتاب در تهران. یک فضای وسیع نمایشگاهی که مثل نمایشگاه بین‌المللی کلیه‌ی ناشران درش شرکت داشته باشند، و در تمام طول سال. شرکت کیسون پیمان‌کار پروژه‌ی باغ کتاب تهران است. یک شرکت بین‌المللی که برخلاف نام خارجکی‌اش یک شرکت خصوصیِ کاملن ایرانی است. شرکتی که این سال‌ها پروژه‌های مهندسی‌اش از هندوستان و قزاقستان و عراق و الجزایر و گینه‌ی بیسائو تا ونزوئلا را آباد کرده و البته فرودگاه بین‌المللی امام خمینی هم کار همین کیسونی‌هاست. 

سوار اتوبوس 302 شدیم و رفتیم به طرف بزرگراه حقانی و باغ کتاب تهران. 

شرکت کیسون یک شرکت خصوصی بین‌المللی است. این از همان اول کار حقنه‌مان شد. 

وارد محوطه که شدیم نفری یک کلاه ایمنی سبز دادند دست‌مان. انتظار داشتیم که وارد یک سالن شویم و مثلن برای‌مان یک کلیپ از پروژه پخش کنند و بعد توی آن گرمای سر ظهر نفری یک لیوان آب هم تعارف‌مان کنند. ولی کور خانده بودیم. شرکت خصوصی و ازین ولخرجی‌ها؟! مهندس طراح تاسیسات پروژه راهنمای‌مان بود. ما را توی همان فضای خاک و خل اطراف پروژه ایستاند و کمی در مورد تاسیسات تهویه‌ی مطبوع و گرمایش و سرمایش صحبت کرد. بعد 2نفر از واحد اچ اس ای(واحد ایمنی) پروژه آمدند. مهندس ایمنی از طنز بهره‌ی خوبی داشت. گفت از افعال معکوس استفاده می‌کنم تا بهتر بفهمید: پراکنده حرکت کنید و عکس یادگاری بیندازید. به جای زیر پای تان به آسمان بالای سرتان نگاه کنید تا در من‌هال‌های 20-30متری سقوط آزاد کنید. کلاه ایمنی سرتان نگذارید تا با مخ بروید توی لوله‌ها. و... این که برای یک بازدید یک ساعته آن هم از یک پروژه‌ی تمام‌شده این قدر واحد اچ اس ای فعال بود کاردرست بودن کیسون را حقنه‌مان کرد.

باغ کتاب تهران

3-پروژه‌ی باغ کتاب تهران یک نمونه از کار طراحی و ساخت هم‌زمان است. ایده‌ی کار یک طرح مدولار است. یعنی تفکر حاکم بر طراحی ساختمان و تاسیسات مکانیکی و برقی‌اش این است که کلیه‌ی عناصری که ساختمان را می‌سازد شبیه به هم و تکراری باشد. در واقع با ساخت یکی از مدول‌ها قسمت‌های بعدی هم مشابه می‌شوند و به راحتی و با سرعت بیشتری می‌توان طرح را اجرا کرد. به خاطر هم‌زمان بودن طراحی و ساخت باید به طور هم‌زمان تجهیزاتی مثل آسانسورها، پله‌های برقی، مصالحی که دیوارها را با آن اجرا می‌کردند و نحوه‌ی اجرای تاسیسات مکانیکی تصمیم‌گیری و لحاظ می‌شد. 

در ساختمان باغ کتاب تهران تمام زوایا قائمه و کلیه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند. (به خاطر مدولار بودن طرح)به طور مثال در این پروژه هیچ‌گاه خبری از پارتیشن‌های یک متری یا 97 سانتی متری یا 115سانتی‌متری نخاهد بود. پارتیشن‌ها تنها مضاربی از 60هستند. یا 60سانتی‌متری یا 120سانتی‌متری یا... یا در کف‌سازی تمام سنگ‌های کف، 60در60 سفارش داده شده‌اند و چون همه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند هیچ قطعه‌ای از وسط بریده نمی‌شود و پرتی سنگ وجود ندارد. سقف‌های کاذب هم همگی ضریبی از 60هستند. تمام دریچه‌ها  و محل نصب چراغ‌ها هم همین‌طور...

باغ کتاب تهران یک ساختمان چند طبقه‌ی نمایشگاهی است که در زمینی به مساحت 11هکتار اجرا شده. از این میزان حدود 2هکتار را بام مجموعه شکل داده. کل محدوده‌ی بام ساختمان به صورت یک بام سبز خیلی بزرگ است و مردم می‌توانند روی بام بروند و از فضای سبز پشت‌بام استفاده کنند. برای ایجاد بام سبز اول پیشنهاد شده بود که حدود 60سانتی‌متر خاک‌ریزی انجام شود.  بعد در حین ساخت متوجه شدند که تکنولوژی جدیدی به وجود آمده که 60سانتی‌متر خاک را تبدیل به 15تا 20 سانتی‌متر خاک می‌کند و باز هم امکان رویش چمن و گل را فراهم می‌کند. این از فواید طراحی و ساخت هم‌زمان است که می‌توان طرح اولیه را بلافاصله ویرایش کرد. 

بام سبز باغ کتاب تهران الان آماده است.

باغ کتاب تهران

4-تاسیسات تهویه‌ی مطبوع ساختمان باغ کتاب 3000متر مربع وسعت دارد. سیستم سرمایشی‌اش چیلرهای جذبی گازسوز هستند. چیلرهای EBARA که از بهترین چیلرهای جذبی وارداتی هستند. برج خنک‌‌کن‌ها هم EBARA هستند. بویلرهای سیستم گرمایشی اما تولید داخل هستند. هواسازهای داخل سالن هم همگی ساخت شرکت ایرانی ساران هستند. یک عالمه پمپ آب هم برای پمپ آب به برج‌های خنک‌کن، برای پمپ آب به تاسیسات گرمایشی و سرمایشی، برای پمپ آب گرم به سرویس‌های بهداشتی و ... توی موتورخانه ردیف شده بودند. اجرای تاسیسات مکانیکی پروژه‌ی باغ کتاب تهران در کمال دقت و تمیزی است. 

البته آقای مهندس طراح از این که در ایران برای ساختمان‌ها به جای چیلرهای تراکمی از چیلرهای جذبی استفاده می‌کنند به شدت ناراضی بود. از اجبارهای طراحی در مهندسی ایران ناراضی بود. چیلرهای تراکمی برق مصرف می‌کنند و چیلرهای جذبی گازسوزند. در ایران اعتقاد عمومی بر این است که گاز از برق ارزان‌تر است. پس استفاده از چیلرهای جذبی بهتر است. در حالی که هر چه قدر جلوتر می‌رویم سوخت‌های فسیلی ارزش بیشتری پیدا می‌کنند و دیوانگی محض است که برای تهویه‌ی مطبوع گاز خدادادی را بسوزانیم. مثال هم می‌آورد از آمریکا که 90درصد سیستم‌های تهویه‌شان تراکمی است. از برق استفاده می‌کنند. مثل ما دیوانه نیستند که نفت و گاز بسوزانند. در مورد ژاپن گفت که درست است که آن‌ها از چیلر جذبی استفاده می‌کنند. اما حرارت لازم برای چیلر را از خورشید تامین می‌کنند و چیلرجذبی‌های‌شان خورشیدی است. آن وقت ما...

5-بازدیدمان تمام شد. از تشنگی له له می‌زدیم. ما را راهنمایی کردند به سمت سرویس‌های بهداشتی کارکنان که یک آب‌سردکن هم آن‌جا بود. یک شیر آب داشت و 24نفر آدم تشنه! دیگر خود کیسونی‌ها خجالت کشیدند. رفتند و از توی کانکس‌هاشان آب معدنی آوردند. پذیرایی با نفری یک بطری آب معدنی صورت گرفت. تمام.

  • پیمان ..

یکشنبه

۰۸
ارديبهشت

صبح ساعت 5 بیدار شدم. بعد دوباره خابیدم. این دوباره خابیدن سر سحر عجیب می‌چسبد و به طرز عجیبی دلت نمی‌آید از پتو جدا شوی. ساعت 6 موبایلم زنگ خورد و ساعت 6:15 از رخت‌خواب جدا شدم و تا باد شکم صبحگاهی و صبحانه و لباس و صاف و صوف کردن شاخ موهای کوتاه ‌نشده ساعت شد 6:45. زدم از خانه بیرون. تا مترو و سواری و پل گیشا و در پشتی فنی ساعت شده بود 8. 

بدو بدو داشتم می‌رفتم سر کلاس که دیدم حسن و موسا بیرون کلاس‌اند. گفتم: بیاید بریم دیگه. این‌جا چی می‌خاید؟ دیر شده که. و رفتم سر کلاس. دیدم هیچ کس توی کلاس نیست. خالی دیدن کلاس یک احساس شعف عجیبی در من به وجود آورد. بعد گفتم: چی شده؟ 

- هیچی. استاد ساعت 7:30 اومده سر کلاس. فقط یه نفر بوده. 20دقیقه وایستاده دیده کسی نیومده قهر کرده رفته! 

داد و بیداد کردم که تقصیر من چیه. تقصیر اون معاونت آموزشی احمق این دانشکده‌ست که ساعت 7:30کلاس می‌ذاره. نمی‌شه رسید دیگه. من چه جوری برسم آخه؟!

خلاصه داشتیم حرف می‌زدیم که یکی از مردهای 40ساله‌ی کلاس سروکله‌اش پیدا شد. کچل است. فکر کنم بچه‌اش هم‌سن ما باشد. 2نفرند. این یکی‌شان بود. برای بالا رفتن گرید نظام‌مهندسی‌شان باید چند واحد که زمان دانشجویی پاس نکرده بودند بگذرانند. از بد روزگار هم‌کلاسی ما شده‌اند. رفت سر کلاس و دید خالی است. گفت: چی شده؟ برایش گفتیم.

بعد شروع کرد به حرف زدن که من سال 72-73 دانشجو بودم. خیلی سال پیش. الان هم برای گرید نظام مهندسی مجبور شده‌ام بیایم سر کلاس. 2تا کلاس این‌جا دارم و یه کلاس هم توی پلی‌تکنیک. یه چیزی که برام عجیبیه اینه که شما خیلی باحال‌اید. ما دانشجو که بودیم اصلن دیر سر کلاس نمی‌رفتیم. اصلن قلم و کاغذ از دست‌مون نمی‌افتاد سر کلاس. هر چی استاد می‌گفت می‌نوشتیم. ولی الان... شما فقط این جوری نیستیدها. پلی تکنیک بدتره. با اون که امتحان گرفتن اون جا بیشتره ولی میزان بی‌خیالی دانشجوها یکیه. بعد اظهار نگرانی کرد که من نمی‌رسم و شما برایم جزوه و نمونه سوال امتحان پایان‌ترم و این‌ها می‌توانید جور کنید؟ نمره دادن استاد چه جوری است و فلان.

خیالش را تخت کردیم که نمره‌ی خوبی خاهد گرفت و گرید نظام‌مهندسی‌اش هم بالا خاهد رفت. ولی دیگر حوصله‌ی مقایسه‌ی نسل‌ها را نداشتیم. یعنی انگیزه‌ای برای مقایسه‌ی نسل‌ها نداشتیم. رها کردیم.

دیروز همین موقع‌ها فراز را دیدم. کتاب شیاطین داستایفسکی دستش بود. از دستش گرفتم و گفتم: شیاطین؟ عه. همین دیروز احسان برایم کتابش را آورد. همین دیروز. بعد من یادم رفت کتاب را با خودم بیاورم خانه. بعد دوباره یک شیاطین دیگر آمده به سمتم! از آن وقایع تصادفی بود که هیچ وقت معنایش را نمی‌فهمم.

شروع کردم با فراز خوش و بش کردن. چه می‌کند و ترم آخر را چه‌طور می‌گذراند و برنامه‌اش برای بعد فارغ‌التحصیلی چیست و این حرف‌ها. گفت: به سپیده گفتم این کتاب شیاطین منو نمی‌خای بیاری؟ گفت: متاسفانه ایران نیستم. جا خوردم. بعد بهم آدرس داد که برو مکانیک توی انجمن اسلامی، زیر اون کمد قهوه‌ای، طبقه‌ی دومش، که کلیدش کنار پنجره پشت فن‌کوئل، لای پره‌ی سومه، برو کتابتو اون جا گذاشتم. برش دار. منم امروز به خاطر شیاطینم اومدم مکانیک.

خندیدم وگفتم که سپیده رفته ژاپن. بعد گفت که بیا برویم بن کتاب دانشجویی‌مان را بگیریم. کار خاصی نداشتم. همراهش شدم. یعنی خوشحال شدم که او می‌خاهد برود بن کتاب بگیرد. بهش هم گفتم. آخر خودم ماتحتش را نداشتم که بروم بانک و صف بایستم تا 25تومان بن کتاب بگیرم. فقط می‌توانم باهاش برادران کارامازوف را بخرم. آن هم اگر نشر نیلوفرِ کثافت برندارد قیمت پشت جلدش را دو برابر و سه برابر کند...

 رفتیم بانک و صف ایستادیم. نیم ساعتی ایستادیم و همه‌ش در مورد کارهای داستایفسکی و تولستوی داشتیم حرف می‌زدیم. فراز خوره‌ی ادبیات روس است. 2تا کتاب از پوشکین هم خانده بود. کتاب‌های گوگول را هم خانده بود. از مذهبی بودن داستایفسکی و مخصوصن آخر کتاب شیاطین شاکی بود. همین جوری توی بانک ایستاده بودیم و داشتیم فقط در مورد ادبیات روسیه حرف می‌زدیم. فراز ادبیات روسیه را جویده بود رسمن. تو دلم گفتم بعیده حتا خود دانشجوهای زبان روسی اندازه‌ی فراز رمان و شعر و داستان روسی خانده باشند.

45دقیقه‌ای علاف بودیم. ازش که جدا شدم یک جورهای دلم تنگ شد. روزهای آخر دانشگاهم است. به این فکر کردم که فقط توی دانشکده فنی بود که من می‌توانستم مهندس عمرانی ببینم که می‌شد یک ساعت تمام باهاش در مورد ادبیات روسیه حرف زد. به این فکر کردم که الان مثلن من از این دانشگا بیایم بیرون سالی یک بار یک همچین آدم‌هایی هم شاید به تورم نخورند. به موسا فکر کردم که بچه‌ی اسلام‌شهر است و درست است که کتاب نخانده، ولی خیلی خوب می‌فهمد. بیرون از این دانشکده مثل موسا پیدا نمی‌شود که. به محمد فکر کردم که چند ماه دیگر می‌رود آمریکا. به تیز بودنش. به زرنگ بودنش. نه. زرنگ ایرانی نه. به این که سریع می‌گرفت. سریع تحلیل می‌کرد. کودن نبود. به حمید فکر کردم که قرار است برود شریف. مهدی که رفت شریف دیگر نتوانستم ببینمش. حمید هم که برود... با کی بروم پیاده‌روی‌های طولانی احمقانه و در مورد آدم‌های دیگر حرف بزنیم و استدلال کنیم و ضعیف بودن استدلال‌های‌مان را به رخ هم بکشیم؟!

ظهر که آمدم خانه رفتم فیس‌بوک. نمی‌دانم چی شد که مجبور شدم با یک آدم معمولی که تا به حال یک بار فقط دیده‌امش یک جنگ و جدل کامنتی راه بیندازم. حرف بی‌پایه می‌زد. هی به خودم می‌گفتم آخ، این دانشگا تموم می‌شه و عوض حمید و محمد و صادق و حسن و موسا و مهدی و فراز و ممد و ممدحسینو و امین‌رضا من با کی‌ها باید جر و بحث کنم... لعنت بر این دانشکده‌ی فنی...

بعد نشستم کتاب ظلم، جهل و برزخیان زمین را خاندم. 80صفحه‌اش را خاندم. کتاب را خودم نخریده‌ام. امین‌رضا بهم داده. 17تومان است و عجیب دلچسب است خاندنش. این محمد قائد در مقاله نوشتن کولاک است. چند جایش را علامت زدم که دوباره بخانم و بنشینم رونویسی کنم بس که جالب و تکان‌دهنده نوشته بود این محمد قائد...

و... و این که این روزها هیچ قصه‌ای در ذهنم جولان نمی‌دهد. قصه‌ای وجود ندارد. رشته‌ای از حوادث که بتوانم پر و بال‌شان بدهم وجود ندارد. خیالی وجود ندارد. پری‌شب که با قطار از ساری داشتم برمی‌گشتم تهران یک تکه از راهروی قطار بود که لامپ مهتابی‌اش سوخته بود. یعنی بین دو تا واگن بود و تاریک بود و بعد از تاریکی هم یک لامپ مهتابی ضعیف بود که پر پر می‌زد. خیلی ضعیف. حمید گفته بود شبیه مکس پینه. من گفته بودم که خیلی فیلمی و داستانی است. بیا یه قصه برای این تیکه از قطار بسازیم. ولی هر چه فکر کردم هیچ قصه‌ای به ذهنم نرسید. نتوانستم برای آن تکه‌ی خوفناک شب قصه بسازم... خیال در من مرده شاید. نمی‌دانم. این‌ها را هم نمی‌دانم برای چی نوشتم اصلن!


  • پیمان ..

دانشگا- 3

۲۲
اسفند

خودم هم نفهمیدم چطور دانشگا قبول شدم. آن پیش دانشگاهیِ «دولتیِ» میدانِ امامت (مدرسه‌ی شهید رجایی) با آن مدیرِ به شدت دموکراتش (آقای مدنی) که هر کسی را با هر معدل و وضعیتی در مدرسه‌اش ثبت نام می‌کرد هنوز برایم خاطره‌ی خوبی است. معلم‌های آنجا پولکی نبوند. مایه می‌گذاشتند و کمترین وظیفه‌ام فکر کنم در قبالشان‌‌ همان قبولی در دانشگا بود. همه‌شان غیرانتفاعی هم درس می‌دادند. آنجا هم درس می‌دادند. چند سال زمان لازم بود تا بفهمم شریف‌ترین آدم‌های زندگی‌ام را‌‌ همان روز‌ها دیدم. باری... قصه‌اش جداست.

وارد دانشگا که شدم فهمیدم عین خودم زیاد نیستند! چیزی که روزهای اول کمی آزارم می‌داد اکیپ‌ها بودند. اکیپ‌های بچه‌های هم دبیرستانی. اکیپ بچه‌های علوی. اکیپ بچه‌های سلام. اکیپ بچه‌های مفید و... اکیپ بچه‌های علامه حلی با اکیپ بچه‌های فرزانگان جفت و جور بودند. قبل از دانشگا دختر و پسر با هم مراودات گرمشان را تشکیل داده بودند و آن وقت ما... زمان که گذشت اکیپ‌ها تغییر شکل دادند. بچه‌های هم عقیده دسته دسته شده بودند. اکیپ پسرهایی که با دختر‌ها همه جا می‌رفتند. اکیپ بچه‌های بسیجی. اکیپ بچه‌های خابگاه. اکیپ بچه‌های فلان. اکیپ بچه‌های به‌مان. یادم هست حامد آن روز‌ها خیلی جوش و جلا می‌زد که همه‌ی بچه‌ها با هم باشند. حداقل یک بار همه با هم برویم کوه. ولی...
چند ماه پیش "علی عبدالحی" توی کتابخانه‌ی دانشجویی یک شماره از نشریه‌ی "صلا" (گاهنامه‌ی کتابخانه دانشجویی دانشکده فنی) را به موضوع «برچسب‌ها و اکیپ‌ها» اختصاص داده بود. بند اول سرمقاله این طور شروع می‌شد:
 «تصویر امروز جای جای دانشگاه آن چنان است که گویی مجمع الجزایری دورافتاده از جماعت‌ها در بحری عمیق غرقه گشتند. متاسفانه، برخورداری از نوعی همبستگی اجتماعی تحت عنوان دانشگاهی و دانشجو امری صرفاً خیالی و نه واقعی به نظر می‌رسد.»
موضوع جالبی بود و چند تا از نوشته‌های این نشریه خوب بودند. خود علی عبدالحی توی یکی از مقالات به پدیده‌ی مدارس غیرانتفاعی و تاثیرشان روی دانشگا پرداخته بود. مقاله‌ی کوتاهی بود و فقط در حد طرح یک موضوع. به نظرم موضوع جالبی بود. مقاله را اینجا کپی پیست می‌کنم:

مرسدس کروک برای تو، مدرک چروک هم برای تو۱نگاهی گذرا به پدیده‌ی مدارس غیرانتفاعی

"مدارس غیرانتفاعی چه تاثیراتی می‌توانند بر مساله‌های دانشجویان امروز که‌‌ همان دانش آموزان دیروزند و همچنین بر فضای دانشگاه داشته باشند؟ چگونه می‌توان از بررسی مدارس غیرانتفاعی پلی زد به نقد فضای امروزه‌ی دانشگاه؟ مگر می‌شود نگاهی یکسان به این همه مدارس غیرانتفاعی متعدد و متنوع که تفاوت‌های زیادی با هم دارند داشت؟ این برخی سوالاتی است که ممکن است در وهله‌ی اول برای مخاطب پیش بیاید. در ادامه‌ی این نوشتار نگارنده در صدد است که به این دست سوالات پاسخ دهد.
نگاهی به تاریخچه‌ی تشکیل این مدارس خالی از فایده نیست. این مدارس را باید مولود دهه‌ی دوم انقلاب اسلامی دانست، دهه‌ای که معروف به سازندگی و توسعه است. قانون مدارس غیرانتقاعی در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت به تصویب مجلس شورای اسلامی می‌رسد.۲ در این قانون اشاره شده است که مدارس غیرانتفاعی باید ازمحل مشارکت‌های مردمی و کمک‌های موسسات خیریه اداره شوند و درآمدهای این مدارس منحصر به تامین هزینه‌های جاری و توسعه‌ی مدارس شود. البته با نگاهی نه چندان دقیق به اسم مدارس غیرانتفاعی هم می‌توان متوجه شد از ابتدا قرار نبوده است نفع و سودی در کار باشد.
مدارس غیرانتفاعی با وجود تمام تفاوت‌هایی که با یکدیگر دارند دارای دو شباهت مهم هستند. اول اینکه تمامی این مدارس برخلاف اسم خود کاملا به صورت انتفاعی اداره می‌شوند و اساس فعالیت‌‌هایشان بر سود و هزینه است. مدارس غیرانتفاعی امروزه تبدیل به بنگاهی اقتصادی شده‌اند که از مشتریان خود (دانش آموزان) پول‌های گزاف می‌گیرندو ثبت نام به عمل می‌آورند، سپس برای دانش آموزان برنامه ریزی می‌کنند و به آنان آموزش داده می‌شود تا برای مدرسه در عرصه‌های مختلف افتخارآفرینی کنند! و در آخر نیز، افتخارآفرینان این مدارس به تابلو‌ها و بیلبوردهای تبلیغاتی بدل می‌شوند و دانش آموزان جدید را جذب می‌کنند. دوباره اینان تبدیل به پیام بازرگانی می‌شوند و این دور تجارتی ادامه دارد...
شباهت دوم عوض شدن برخی روابط در این نوع مدارس به دلیل وارد شدن عنصری به نام پول است.۳ دانش آموزی که شهریه‌ی چند میلیون تومانی می‌دهد توقعش از کادر مدرسه و معلمین عوض می‌شود، انتظار ندارد معلم او را به خاطر اشتباهی که کرده مورد عتاب قرار دهد و چون شهریه داده، نگاهش به کادر مدرسه مانند کارگزار است.
با نیم نگاهی به دانشگاه‌های بر‌تر کشور مشاهده می‌شود که بافت اصلی آن‌ها را دانشجویانی تشکیل می‌دهند که روزی دانش آموز مدارس غیرانتفاعی بوده‌اند. مدارسی که هر کس توانایی مالی ورود به آن‌ها را ندارد. در نتیجه دیگر نباید انتظار داشت در فضای عمومی دانشگاه نماینده‌هایی از طبقات مختلف جامعه دیده شوند. امروزه رقابتی نابرابر شکل گرفته است، کسانی می‌توانند به راحتی وارد دانشگاه شوند که از تمکن مالی برخوردار باشند. در صورتی که زمانی دانشگاه "راه دیگر"ی بود تا افرادی که در خانواده‌های متمکن متولد نشده‌اند نیز بتوانند از طریق آن پله‌های ترقی را طی کنند و به جایگاه اجتماعی مناسبی برسند. ولی وضعیت حاضر چگونه است؟ مگر می‌شود بی‌پول وارد این عرصه‌ی رقابت شد؟ و آیا دیگر دانشگاه بالذات منزلت بخش است؟ به نظر می‌رسد امروزه آن راه دیگر به روی طبقات پایین مسدود شده است.
همواره سوالی نوستالژیک وجود داشته است که موضوع انشا‌های دوران دانش آموزی همه‌ی ما بوده است: علم بهتر است یا ثروت؟ ولی اکنون تقابل نهفته در این پرسش بیشتر شبیه یک شوخی است. دانش آموز پنجم دبستانی را در نظر بگیرید که سالی شش میلیون تومان شهریه می‌دهد. حال موضوع انشایی که قرار است بنویسد این است: علم بهتر است یا ثروت؟
مطلب دیگری که تا حدودی معلول مدارس غیرانتفاعی است شکل گرفتن اکیپ‌های بسته‌ای در داشنگاه است که نمی‌توانند و نمی‌خواهند با هم گفت‌و‌گو کنند و تعامل داشته باشند. اکیپ‌ها باید حول مشترکاتی که به مرور بر اساس تعامل پیدا می‌شوند، شکل بگیرند. اما امروزه اکیپ‌هایی در دانشگاه وجود دارند که به صرف تعلق به فلان مدرسه و به‌مان موسسه‌ی آموزشی تشکیل شده‌اند.
فی نفسه وجود چنین اکیپ‌هایی بد نیست. ولی وقتی باید احساس نگرانی کرد که این گروه‌ها نیازی به تعامل با دیگران نمی‌بینند و دانشگاه به جزایر دورافتاده از هم تبدیل می‌شود. فاجعه آنجا رخ می‌دهد که گروه‌هایی در دانشگاه وجود دارند که چون در مدرسه‌ای خاص تحصیل کردند بر دیگران احساس برتری می‌کنند و خود را از دیگران متمایز می‌بینند و مدعی پرستیژ تو خالی می‌شوند.
متاسفانه مشاهده می‌شود که دانش آموزان غیرانتفاعی شاکله‌ی اصلی دانشگاه‌های بر‌تر کشور را تشکیل می‌دهند و هر سال بر تعداد آنان در دانشگاه افزوده می‌شود. همین مساله نشان می‌دهد که برای نقد مناسب و همه جانبه‌ی دانشگاه و دانشجویان مجبور به بررسی نقادانه مدارس غیرانتفاعی هستیم. مدارس غیرانتفاعی با تمام تفاوت‌ها دارای اشتراکاتی هستند که سبب می‌شود در برخی جنبه‌ها نگاهی کلی و یکسان به آن‌ها کاملا به جای و در خور تامل و بررسی باشد."

۱: تیتر با الهام از تیتر مجله‌ی چلچراغ شماره‌ی ۴۴۸
۲: قانون فوق مشتمل بر ۲۱ماده و ۱۵تبصره در تاریخ ۵خرداد ۱۳۶۷ به تصویب مجلس شورای اسلامی رسید.
۳: این مساله عمومیت دارد ولی کلیت ندارد.

(نشریه صلا/ سال سوم-شماره اول- مهرماه ۱۳۹۱-ص۶)

  • پیمان ..

دانشگا -2

۲۲
اسفند

چیزی که هر چه قدر جلو‌تر می‌روی بیشتر با آن مواجه می‌شوی، قدرت مطلقه‌ی استاد است. همه چیز دست استاد است. کسی نمی‌تواند از او بازخواست کند که چرا این قدر سخت گرفته. چرا به فلانی این نمره را داده و به بهمانی یک نمره‌ی یگر. هیچ کسی نمی‌تواند به او بگوید که چرا فقط به معدل‌های بالای ۱۷ اعتنا می‌کند. چرا این جوری درس می‌دهد. کسی نمی‌تواند به رویش بیاورد که چیزهایی که داری می‌گویی به درد عمه ت می‌خورد. واحدی ست که باید پاس شود. استاد کار سختی ندارد. او فقط می‌آید سر کلاس‌ها، از روی اسلاید‌هایش چیزکی می‌گوید. یک تی‌ای (تدریس یار، تیچر اسیستنس و...) برای خودش تعیین می‌کند. یک امتحان می‌گیرد. یک تی‌ای دیگر برگه‌های امتحانی را تصحیح می‌کند. استاد به چند نفر که به دفترش آمد و رفت دارند نمره‌های خوب می‌دهد. چند نفر را هم می‌اندازد و ترمش تمام می‌شود.
هر چه قدر مقام علمی استادی بالا‌تر می‌رود قر و قمیش‌هایش برای پذیرفتن و تحویل گرفتن دانشجو‌ها بیشتر می‌شود. وقتی مقامت بالا‌تر رفت (از مربی به استادیاری و از استادیاری به دانشیاری و از دانشیاری به استاد تمامی) می‌توانی معیارهای راحت طلبانه تری برای پذیرفتن دانشجویان وضع کنی. این اصلی کلی نیست. به خصوص برای اساتید پا به سن گذاشته که حس می‌کنم میزان درکشان از موجود بدبختی به اسم دانشجو بیشتر است. ولی تجربه‌های ۴سال تحصیل در مهد مهندسی ایران برایم این اصل را بیان کردنی کرده.
اساتید خروجی نظام آموزشی و دانشجویان ورودی آن هستند. خروجی و ورودی‌های یک چرخه‌ی جالب. درس می‌خانی، معدل بالا کسب می‌کنی، سوگلی استادی که مثل تو بوده می‌شوی، بعد بیشتر درس می‌خانی، تو هم استاد می‌شوی و... خب افراد حاضر در این چرخه (استاد فردا و دانشجوی دیروز) به اطمینان اشتراکاتی دارند...
یکی از مهم‌ترین این اشتراکات محافظه کاری است. محافظه کاری ویژگی بزرگی است که باعث می‌شود این چرخه بی‌هیچ نقصی هی بچرخد و بچرخد. دانشجوی امروز (استاد فردا) می‌داند که این اسلایدهایی که استاد انرژی خورشیدی در حال ارائه دادنشان است برای سال ۱۹۸۸ هستند و الان سال ۲۰۱۳ است و این توضیحاتی که در کتاب مرجع و در این اسلاید‌ها هستند فقط مشتی کلمه‌ی انگلیسی‌اند و هیچ دردی را دوا نیستند. می‌داند پروژه‌ای که استاد تعریف کرده چیزی فرا‌تر از کار یک شرکت مهندسی است. می‌داند که خود استاد حس علمی چندانی نسبت به چیزی گفته ندارد. اما چیزی نمی‌گوید. چیزی نمی‌تواند بگوید. اگر بگوید خودش را در محضر استاد خراب کرده. نمره‌ی خوب این درس فدای جسارتش می‌شود. اعتبار و احترامش نزد استاد (که ضامن نمره‌های خوبش است) فدای جسارت احمقانه‌اش (!) می‌شود. ‌‌نهایت کاری که می‌کند سمبلیزاسیون (سمبل کردن) پروژه و سکوت در کلاس و گوش فرا دادن به فرمایش‌های استاد است... و تازه این حق جسارت فقط برای «استاد فردا» تعریف می‌شود و او از این حق خودش استفاده نمی‌کند. وگرنه «استاد تمام امروز» که برای دانشجوی معدل ۱۴و ۱۵ خودش حتا حق جسارت هم قائل نیست...
اما قدرت مطلقه‌ی استاد فقط شامل حال دانشجو می‌شود!
دست بالا دست زیاد است. خود استاد تحت قدرت‌های مطلقه‌ی بالاتری است. مقامات بالا‌تر دانشگا، حراست دانشگا، وزارت علوم و بالا‌تر از وزارت علوم. استاد در مقابل دست‌های بالا‌تر از خودش بید لرزانی است که فقط سکوت اختیار می‌کند. محافظه کاری صفت مشترک دانشجوی دیروز و استاد فردا است. دانشجوی دیروز می‌بیند که در داخل دانشگاه نبود امکانات بسیار است. می‌بیند که دانشجویان زیردستش مشکلات فراوانی دارند. خودش هم به احتمال زیاد از سوی قدرت‌های بالادستش دچار مشکلات زیادی است. ولی او هم سکوت می‌کند.
البته واضح و مبرهن است که اعتراض کردن و سعی برای رسیدن به خاسته‌های خود همیشه هزینه دارد. هزینه‌هایی که‌گاه هنگفت هستند. اگر یک نفر و یا چند نفر اعتراض کنند هم رسیدن به نتیجه حتمی نیست. حتا ممکن است میزان هزینه‌ها برای آن نفر یا آن چند نفر به قدری باشد که از زندگی معمولی محروم شوند. انتظار قهرمان بازی از چند نفر داشتن احمقانه ست. چاره‌ی درد برای این جور مواقع تشکیل نهادهای صنفی است. ولی اساتید دانشگاهی به قدری محافظه کارند که حتا یک نهاد صنفی برای خودشان هم ندارند...
توی خاطرات نسل‌های قدیمی دانشکده‌ی فنی، خاطرات خانم افسانه صدر نکته‌ی جالبی برایم داشت. در توصیف سال‌های دهه‌ی ۴۰ دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران ایشان به یک رقابت جالب بین انجمن اسلامی دانشکده و حزب توده‌ای‌های دانشکده برای به دست آوردن مشاغل خدماتی دانشگاه مثل اتاق کپی و راهنمای کتابخانه شدن اشاره می‌کرد. اینکه بچه‌ها سعی می‌کردند این جور مشاغل را در اختیار خودشان داشته باشند تا از این طریق بتوانند برای حزب و گروهی که عضوش بودند سمپات جذب کنند.
به این نکته از مناظر گوناگون می‌شود نگاه کرد.
مشاغلی چون اتاق کپی و پرینت و راهنمای کتابخانه و مسئولیت سایت و کامپیوتر‌ها، مشاغلی خدماتی هستند که در ارتباط مستقیم با دانشجویان قرار دارند. روزگاری خود دانشجویان بودند که این خدمات را ارائه می‌دادند. اما امروزه روز در دانشگا آدم‌هایی هستند که دانشجو نیستند و شغلشان این است. یعنی بخشی از حقوقی که می‌گیرند از جیب دانشگا و دولت است. این مشاغل زیر سیطره‌ی دانشگا‌اند نه دانشجو... یک کلام یعنی نفتی شدن دانشگا! البته موضوع حرفم این نیست و این حاشیه است.
جنبه‌ی دیگر، حضور نهادهای صنفی و گروه‌های گوناگون در دانشگا و فرصتشان برای اعلام حضور است.
چیزی که در دانشگای امروز وجود ندارد. هیچ نهادی وجود ندارد. هیچ گروهی وجود ندارد که در آن دانشجویان و حتا اساتید بتوانند در آنجا جمع شوند و وقتی حقی پایمال می‌شود، به صورتی قانونی اعتراض کنند. هیچ نهادی وجود ندارد که بر روابط بین استاد و دانشجو نظارت داشته باشد و وقتی استادِ توانایی بالاجبار بازنشست می‌شود از این ظلم جلوگیری کند.
چرا. انجمن اسلامی وجود دارد. بسیج وجود دارد. انجمن‌های علمی دانشکده‌های مختلف وجود دارند.
انجمن‌های علمی یک راست زیر نظر خود دانشگا‌اند و جیره خار لولهنگ نفت و حداکثر بخاری که می‌تواند ازشان بلند شود تشکیل ۴تا کلاس نرم افزار است و یک بازدید علمی.
انجمن و بسیج هم گرچه حضوری بس طولانی دارند. ولی حضورشان فقط پرهیبی از نام و نشان است. انگار که جسمی وجود داشته و بعد آن جسم نابود شده و سایه‌اش به طرز خنده داری نابود نشده و باقی مانده. حضور انجمن اسلامی و بسیج دانشجویان (که اگر به آن جسم قبلی نگاه کنیم جفتشان یکی هستند و نام بردنشان در مقابل هم احمقانه است) فقط یک پرهیب است.
البته از همین انجمن و بسیج و نبود هیچ نهادی برای رسیدن به خاسته‌ها و اعتراض کردن و پیشرفت کردن به رکن چهارم می‌رسیم: حراست دانشگا. دستگاه عریض و طویلی که بالا‌تر از رابطه‌ی دانشجو و استاد و دانشگا قرار می‌گیرد و کاری به تعریف دانشگا و وظایف هر کدام از حلقه‌های درون آن و بدبختی‌های قدرت‌های مطلقه‌ی درونی آن ندارد. کارش چیز دیگری است... دستگاه عریض و طویلی در کنار نرده‌های دانشگاه تهران که گرچه دم و دستگاهش در درون نرده‌ها به چند نگهبان و می‌رغضب جلوی در‌ها خلاصه می‌شود، اما کافی است به کوچه‌های اطراف این نرده‌ها سر بزنی تا بفهمی چرا انجمن اسلامی و بسیج نهادهایی عقیم‌اند و هیچ کاری نمی‌توانند از پیش ببرند...
البته احمقانه است اگر بگویم تشکیل نشدن نهاد‌ها و صنف‌ها در قشر دانشجو و استاد یکسره به خاطر امنیتی بودن هر حرکت اجتماعی و تحت تاثیر سیطره‌ی حراست دانشگا است... نه... خیلی چیزهای دیگر هم هستند. آن سیکل دانشجوی دیروز و استاد فردا و محافظه کاری ذاتی‌اش کم چیزی نیست. خیلی چیزهای دیگر هم هستند که واقعن من از آن‌ها سر در نمی‌آورم و سرم به دوار می‌افتد از ندانستنشان...
دیروز که دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ بود ما درسی داشتیم به اسم طراحی به کمک کامپیو‌تر. اسم ۳۵نفر در لیست حضور و غیاب استاد قرار دارد و او هر جلسه حضور و غیاب می‌کند. دیروز که دوشنبه بود فقط ۱۰ نقر سر کلاس آمده بودیم. از‌‌ همان کلاس‌های تق و لق آخر اسفند ماه... ولی آخر ۲۱ اسفند ماه کجایش آخر اسفند است؟ آن هم نه روز چهارشنبه و مثلن آخر هفته، روز دوشنبه‌ی وسط هفته. کلاس به حد نصابش نرسیده بود و استاد هم نتوانسته بود درسی ارائه کند. یک تفافق عجیب بین اکثریت کلاس وجود داشت که کلاس نباید تشکیل شود... بی‌انگیزگی اسمش را می‌شود گذاشت؟ نمی‌دانم... خیلی چیز‌ها هستند...

  • پیمان ..

دانشگا-1

۲۱
اسفند

از آن روز‌ها بود که دانشگا داشت تمام حجم بودنش را سرم هوار می‌کرد.
هوا ابری بود. خاکستری بود. از سربالایی که بالا می‌رفتم برج میلاد آن سوی دانشکده‌ی پزشکی در هاله‌ای از ابر و دود ناپیدا بود. هیچ کسی نبود. کارتم گم شده بود و نمی‌توانستم بروم حداقل خودم را با کتاب‌های کتابخانه مرکزی سرگرم کنم. حسن نبود. توی مسجد داشتند روضه می‌خاندند و نمی‌شد رفت دراز کشید چرت زد. رفتم فنی. همه سال اولی و سال دومی بودند و برایم غریبه. حمید نبود. خاستم بروم کتابخانه. در را باز کردم. دیدم شلوغ است و گرم است و پر سروصدا. برگشتم. از فنی زدم بیرون. رفتم سمت دانشکده‌ی ادبیات. ۳طبقه پله را بالا رفتم. وارد سالن مطالعه شدم. هیچ کسی نبود. رفتم نشستم به خاندن همشهری داستان. حوصله‌ام سر رفت. سکوت و خلوتی سالن مطالعه‌ی ادبیات و فلسفه آزاردهنده شد. باید کسی می‌بود که باهاش حرف می‌زدم. حجم تمام ساختمان‌های پیر و کهن دانشگاه تهران داشت روی شانه‌هایم، روی گلویم، تلنبار می‌شد.
دانشگا... دانشگا...
تصاویر انبوه و درهم شدند.
توی کتابخانه‌ی متالورژی محمد را دیدم. همین چند روز پیش. زدیم از کتابخانه بیرون و حال و احوال. گفتم دلم می‌خاد یه چیزی باشه که به خاطرش با تمام وجود کار کنم. شبانه روزم رو به خاطرش در تکاپو باشم و دغدغه م باشه. گفت: عجب. آخرین بار کی این جوری بودی؟ گفتم: سر کنکور کار‌شناسی. گفت: اونم اگه می‌دونستی همچین چیزی و همچین جایی در انتظارته زور چندانی نمی‌زدی.
توی لابی نشسته بودیم. حرف از نوجوانی و مذهب و لامذهبی و درگیری مدام و خودآزاری دوران نوجوانی بود. بعد رسیدیم به دانشگا:
-دانشگا آدمو عوض می‌کنه.
-دانشگا آدمو به فنا می‌ده.
دنبال استاد راهنما برای پایان نامه‌ی کار‌شناسی بودم. رضا رفته بود پیش دکتر کیوان صادقی. دکتر صادقی بهش گفته بود من فقط دانشجویانی رو قبول می‌کنم که معدل شون بالای ۱۷باشه. رضا معدلش بالای ۱۷نبود. معدل میانگین دانشکده‌ی مکانیک ۱۵ است... معدل میانگین کل دانشکده‌ی فنی چهارده و نیم. بعد... استاد قحط آمده بود برای یک پایان نامه‌ی زپرتی. وقتی شنیدم که حضرتش معدل پایین ۱۷ را در خور جواب سلام دادن نمی‌دانند رفتم پیش دکتر شکوه‌مند. پروژه‌های سخت می‌داد ولی عوضش به معدل آدم گیر نمی‌داد و وقتی بهش سلام می‌دادی به نمره‌ی معدلت برای جواب دادن نگاه نمی‌کرد و خیلی گرم جواب سلامت را می‌داد. دل پری داشت. شروع کرد به شکایت که توی این دانشگا معلوم نیست چه کار می‌کنند. این دانشگا دولتی است. از پول مردم تامین می‌شود. این مردم در خوراک شام و ناهارشان درمانده‌اند. از پول مالیات همین مردم است که دارد این دانشگا اداره می‌شود. ما باید کار کنیم. این پایان نامه‌ها چیه آخه؟ مشتی شعر نو می‌گن درباره‌ی فلان فناوری که توی کاناداست. به چه درد ما می‌خوره؟ باید یه کار کنیم که این مردم هم بتونن ازش استفاده کنن و...
پروژه‌ی پیشنهادی‌اش به من چه بود؟ کولینگ تاور هیبریدی. بعد از ۲۰دقیقه هم صحبتی به عنوان کسی که ۴سال دروس پایه‌ی مکانیک و چند درس اختیاری در مورد انواع نیروگاه‌های حرارتی و خورشیدی و توربین گاز و... را خانده نفهمیدم کولینگ تاور هیبریدی یعنی چه!
محمد هر از چندگاهی به سپهرداد سر می‌زند. کامنت ثابتش هم این است: اپلای کن رفیق، اپلای کن...
دانشگا. استاد. دانشجو. حراست دانشگا.
به مسیری که از فنی به ادبیات طی کرده بودم فکر کردم. به دسته‌های ۲-۳نفره دانشجویان. به مجمع الجزایر کوچکی که جدا جدا در دانشگا برای خودشان در حال غلتیدن و بعد غرق شدن بودند. آدم‌هایی که تنها در حال رفتن و آمدن بودند. دانشجوهایی که توی خودشان بودند. دوربین‌های امنیتی نقاط مختلف دانشگا چه تصاویری را ثبت می‌کردند؟ آدم‌هایی که فقط می‌رفتند و می‌آمدند. این دوربین‌ها بعد از سال ۱۳۸۸نصب شدند. برای حفظ امنیتِ... امنیتِ... امنیتِ کجا؟ از جلوی کتابخانه‌ی مرکزی رد شدم. حمید یکی از مستندهای قبل از انقلاب را دیده بود. توی یکی از سکانس‌ها جلوی همین کتابخانه مرکزی را نشان می‌داد. جایی که بچه‌های حزب توده جمع شده بودند. عکس‌های رهبران و قهرمان‌های حزبشان را از دیوارهای کتابخانه مرکزی آویزان کرده بودند و همگی با هم سرود می‌خاندند... سرود می‌خاندند؟ سرود می‌خاندند. دختر و پسر با هم. دانشگا در اختیار دانشجویان بود! یک بار دیگر تصویر چهارراه بین مسجد و دانشکده ادبیات و علوم و کتابخانه‌ی مرکزی را به یاد آوردم. آخرین بار که همه‌ی دانشجویان اینجا به صورت یک جمع و نه به صورت مجمع الجزایز در حال غرق شدن حاضر بودند کی بود؟ آخرین بار ۱۳آبان ۱۳۸۸بود. همه دست به دست هم داده بودند و حلقه شده بودند و چند نفر وسط بودند و فریاد می‌زدند: یا حسین و پسران و دخترانی که حلقه زده بودن جواب می‌دادند... این دانشجوهایی که ۸۸را ندیده‌اند با منی که ۸۸ را دیده‌ام و امثال من فرق می‌کنند. نمی‌کنند؟ ما یک نسل دیگر بودیم. این‌هایی که بعد از ۸۸آمدند یک نسل دیگر بودند... نسل‌ها؟
دانشگا کجاست؟ تکه‌ای از یک شهر که نرده کشی شده است و آدم‌ها را به شرط داشتن کارت دانشجویی به آن راه می‌دهند؟
سرم به دوار افتاده بود و افکارم در هم و برهم بودند...

  • پیمان ..

امروز وسط لابی دانشکده یک میز گذاشته بودند. رویش هم یک فوتبال دستی بود. کنار فوتبال دستی هم یک صندوق کاغذی. روی صندوق کاغذی نوشته بود: «برای کمک به کودکان سرطانی: هر ۳ گل ۲۰۰۰تومان.»
بچه‌ها وسط دانشکده فوتبال دستی بازی می‌کردند و بعد هم ۲۰۰۰تومان کمک می‌کردند.
در در راستای این خبر ایده‌ی خوبی بود...

  • پیمان ..

رژه ی زنان در ذهن مرده ی یک مرد

هوا زمهریر بود. هوای عصر اسفندی که صبحش باران باریده بود زمهریر بود. آسمان ابری بود. حیاط دانشکده‌ی هنرهای زیبا یک جوری بود. شفاف بود. دختر‌ها و پسر‌ها خوشگل بودند. رفتم بوفه‌ی هنر‌ها و خودم را مهمان کردم. یک بطر آب انگور تاک بهنوش. آمدم بیرون. توی هوای آزاد. تکیه دادم به نرده و رو به حیاط ایستادم. با دو انگشتم گلوی بطری را گرفتم و بالا بردم و آب انگور را قلپ قلپ فرو دادم توی حلقم. آب انگور قلپ قلپ از گلویم فرو رفت و میلی متر به میلی متر که جلو می‌رفت درونم را گرم می‌کرد. تمام سینه‌ام گرم شد. بعد دلم گرم شد. بعد دست‌هایم. باز هم نوشیدم و گرم‌تر شدم. این آب انگور تاک بهنوش خود شراب است... صبح باران باریده بود. صبح که باران می‌بارید من حالم خوب بود. محکم سلام می‌گفتم. حمید می‌گفت: چه خبر پیمان؟ می‌گفتم: بارون می‌یاد. می‌گفتم: باران می‌بارد. می‌گفتم: خدا در باران هست. می‌گفتم: امروز خدا هست. ساجد می‌گفت: خوبی؟ می‌گفتم: امروز در تهران باران می‌بارد. و این شهر طاقت باران ندارد. تف به ترافیک و جوی‌های آب گرفته‌اش...
با شهاب و ساجد و امیرحسین رفتم بوفه‌ی فنی. باران می‌بارید. خودم را رویشان چتر کردم. یک چای مهمانشان شدم. آمدیم بیرون. زیر باران ایستادیم به چای خوردن. قطره‌های باران ریز ریز توی لیوان‌های چای داغ می‌باریدند. می‌خندیدیم. ساجد و امیرحسین می‌رقصیدند.
بعد از باران هوا زمهریر شد. هوا شفاف شد. آفتاب نبود. ابر‌ها بودند. حیاط هنرهای زیبا یک جوری بود. خود هنری‌ها یک جوری بودند. گستاخانه نگاه‌شان کردم. پسر و دختر تماشایی بودند. پسرهای عینک گردالی. دخترهای ۷۲رنگ. صورت‌های سفید و سرخ. ریش‌های پرمحصول. چند وقتی بود که رفت و آمدم فقط محدود شده بود به دانشکده فنی امیرآباد. تنها بودم. تنها بودم؟ احساس تنهایی نمی‌کردم. تنها ایستاده بودم و با دو انگشتم گلوی بطری را می‌گرفتم و قلپ قلپ پایین می‌دادم و گرم می‌شدم. یاد آرش افتادم. ۸ سالم بود. او ۲۰سالش بود آن موقع‌ها. با هم می‌رفتیم جلوی بقالی. نوشابه مهمانم می‌کرد. ۲تا پارسی کولا. من بطری را ۲ دستی بالا می‌بردم و ۲تا قلپ که می‌خوردم اشک توی چشم هام حلقه می‌زد. او فقط با ۲ انگشت گلوی بطری را می‌گرفت و می‌برد بالا و همین طور قلپ قلپ بی‌نفس زدن می‌خورد و وقتی بطری را پایین می‌آورد نصف بطری خالی می‌شد. من هاج و واج نگاهش می‌کردم. حالا من هم می‌توانستم با ۲ انگشت گلوی بطری را بگیرم. آن هم تاک بهنوش که تا فیهاخالدونم را گرم می‌کرد... تنها نبودم. یاد‌ها بودند. صبح بارانی بود. دختر‌ها و پسرهای هنری بودند. نگاه گستاخ و خیره‌ی من بود. غریبی هم بود...
@@@
 «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد»
پوسترش را چند روز پیش جلوی بوفه‌ی فنی دیده بودم. از آن عنوان‌ها بود که بدجوری قلقلکم می‌داد. به خودم گفتم باید ببینمش. به محمد که گفتم پایه بود. به حمید هم گفتم. او هم پایه بود. قرار گذاشتیم که عصر دوشنبه ببینیمش. ۲تا اجرا داشت. یکی ساعت ۵ و یکی ساعت ۶:۳۰. دانشکده‌ی هنرهای زیبا. سالن استاد سمندریان. نه کارگردانش را می‌شناختم و نه نویسنده‌اش را. فقط می‌دانستم که کار دانشجویی است و اسمش بدجوری قلقلک داده بود.
به ساختمان هنرهای زیبا که رسیدم فهمیدم جشنواره است. جشنواره‌ی دانشجویی تئا‌تر تجربه. فقط این تئا‌تر نیست. چند تا تئا‌تر هستند. هر کدام در یک روز و در ساعات مختلف و در سالن‌های مختلف. اصلن خبر نداشتم. به پوستر‌ها نگاه کردم. ویژگیشان این بود که همه‌ی نمایشنامه‌ها کار خودشان بود و ترجمه و ازین قر و قمیش‌ها نبود و اسم جشنواره هم که تجربه بود و بوی خوبی می‌داد. بلیط خریدیم. حمید پیچاند. جلسه داشت‌‌ همان ساعت. من و محمد رفتیم. نفری ۳هزار تومان. چند تا از اساتید تئا‌تر هم بودند.
 «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد» آنی نبود که در ذهنم ساخته بودم. قصه‌ی روزنامه نگاری بود که در مورد حقوق زنان مقاله می‌نوشت. کارش طوری بود که خانه می‌ماند و می‌نوشت. در اپیزود اول زنی چادری وارد خانه می‌شد. زنی که به بهانه‌ی نظافت خانه آمده بود. مرد بعد از چند دقیقه او را به جا آورد. آن زن چادری که حالا نظافتچی منازل بود عشق دوران کودکی او بود.‌‌ همان دختری که در همسایگیشان زندگی می‌کرد. زن به محض شناختن مرد فرار می‌کند. او حال ۸ تا بچه دارد و برای سیر کردن شکمشان باید نظافتچی باشد... بعد سروکله‌ی مادر مرد پیدا می‌شود. مادری که در به در به دنبال زن دادن او است.
در اپیزود دوم مرد زن دار می‌شود. زن چادری اپیزود اول حالا تبدیل شده به یک زن سنتی که بلد است بپزد و بدوزد و بسابد. یک زن سنتی که هیچ کاری به غیر از این‌ها بلد نیست و حرفی هم اگر می‌زند حرف خودش نیست و دیکته شده‌ی حرف‌های مادر پسر را به خورد او می‌دهد. بی‌سواد است. شنیده است که مرد توی روزنامه حقوق زن‌ها را می‌گیرد و می‌گوید مگر تو مرد نیستی که مال زن‌ها را می‌گیری؟ مرد زورش به او می‌رسد و سرش فریاد می‌زند و از زندگی با او که بیشتر از هم نشینی با او به فکر لک شدن سفره‌ی جهیزیه‌ی خودش است شاکی می‌شود...
در اپیزود سوم مرد باز هم مرد زن دار می‌شود. این بار زن چادری اپیزود اول تبدیل می‌شود به یک زن مکش مرگ مای متجدد که چکمه پوشیده و زورش زیاد است و قبل از مرد شوهرهای زیادی داشته و مرد کلفت او است. توی آشپزخانه برایش پیاز رنده می‌کند و آشپزی می‌کند و او هر جا دلش می‌خاهد می‌رود و از مرد انتظار دارد که بیش از پیش نوکر او باشد و قربانش برود و در این امر سیری ناپذیر است... مرد مفلوک است. پیش بند آشپزی به تن دارد و هر چه می‌کند نمی‌تواند رضایت او را جلب کند... زن از او ناراضی است و سرش داد فریاد می‌زند و بعد هم می‌رود...
در اپیزود آخر هم نریشن صدای مرد بود که در کما رفته بود و در حال مرگ بود و می‌گفت که اگر زنده بمانم باز هم در مورد زنان و حقوقشان و داستان‌‌هایشان خاهم نوشت...
چیزی که در نمایش خیلی بارز بود طنز بود. طنزهای روابط زن و مرد که به وفور به چشم می‌خورد و گه‌گاه می‌چسبید و گه‌گاه به لودگی می‌زد و بدجور روی لبه‌ی تیغ حرکت می‌کرد! در اپیزود اول مجموعه‌ای از عناصر مدرن و قدیمی در کنار هم بودند. مثلن مرد روزنامه نگار با لپ تاپ می‌نوشت. ولی وقتی مادرش صحبت از همسایه‌ها می‌کرد از میرزا ملک فرما و اسم‌های قاجاری استفاده می‌کرد. اسم خود مرد هم ابونصر بود. یک جور بار نمادین داشت. ولی هر چه نمایش جلو‌تر می‌رفت این تناقض و تضاد کمتر می‌شد. شاید هم من عادت کردم... «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد» برای من نامه‌ای از روزهای آینده بود. اینکه در آینده چه نوع تئاترهایی ساخته خاهند شد. دغدغه‌ها چیست و از چه دایره‌ی واژگانی استفاده خاهد شد...
ضرر نکردم.

  • پیمان ..

دانشگا تاریکه. دانشگا تعطیله. هنوز ساعت ۶نشده. من تازه دارم می‌رم دانشگا. از نرده‌ها که نگاه می‌کنم دانشگا خلوته. یه جوری خلوته که به خودم می‌گم الان این حراستیه ازم می‌پرسه می‌خای بری کجا؟ من چی جواب می‌دم؟ می‌خام برم فنی. کار دارم. نرسیده به در کارت آبی مو در می‌یارم. من از کی این جور شرطی شدم؟ قبل اینکه اصلن حراستیه بگه کارت، خودم کارتمو می‌گیرم بالا که بیا ایناهاش. اون سال اول این جوری نبودم. بهم برمی خورد بهم می‌گفتن کارت. فک می‌کردم فک می‌کنن من قیافه م به دانشجو نمی‌خوره. فک می‌کردن بهم می‌گن تو بچه‌ی این دانشگا نیستی. فک می‌کردم فقط گیر الکیه. الان دیگه هر وقت می‌یام دانشگا کارتمو دستم می‌گیرم. اصلن قیافه هاشونم نگا نمی‌کنم. سال اول مودب بودم سلام هم می‌کردم به شون. سلام نمی‌کنم. هوا سرده. کلامو تا روی ابروهام پایین می‌کشم. پره‌های کنار گوش رو می‌کشم پایین تا گوشامم گرم شن. با این کاپشن اوری قدیمی و این کلا پره داری که دورتادور کله مو پوشونده شبیه مومو شده م. مومو. شبیه نقاشی‌های کتاب میشل انده شدم. دیروز یه بار دیگه این کتابو دستم گرفتم. ورقش زدم. دوباره دلم خاست بخونمش. چه قدر کتاب خوبیه. همون چاپ قدیم ترجمه‌ی محمد زرین بال که با فونت قهوه‌ای چاپ شده. چاپ۱۳۶۳. من شبیه همون نقاشی مومو شده م. اما مومو کجا؟ من لعنتی کجا؟ چرا بعضی دخترا با لباس زمستونی این قدر خاستنی می‌شن. زل می‌زنم به اون دختره که موهاشو از زیر کلاهش داده بیرون و شال گردنو روی دهنش پیچیده و دستاش تو جیب شه و از صورتش فقط چشم و ابرو و مو‌ها و پیشونیش معلومه. پسر چه قدر چشماش خوشگله. موهاش هم همین طور. رد می‌شه. خب رد می‌شه. چی کارش کنم؟ مهمه؟ دانشگا خیسه. آسفالتش خیسه. چراغای زردش روشنن. از خیابونا دانشگا که رد می‌شم یه حس یه جوری‌ای بهم دست می‌ده. حس طرح جلد کتاب سلوک محمود دولت آبادی و اون توصیف هوای گرفته و مه الود یه شهر اروپایی تو چند صفحه‌ی اولش. پسر چه کتاب مزخرفی بود. ولی اون حال گیری اون کتاب و توصیفاش تو طرح جلدش قشنگ و کامل بود. هوا چه قد سرده. من چه قدر عصبانی‌ام. سرفه می‌کنم. عین یه سیگاری تیر سرفه می‌کنم. از وقتی فهمیدم سیگاری به اسم ۶۸هم وجود داره خودمو سیگاری حساب می‌کنم. توی لابی هم شلوغ نیست. یه ۲تا دختر ۲پسر اون گوشه ان. یه پسره داره از عابربانک توی لابی پول بر می‌داره. یه موکت دراز قهوه‌ای هم پهن کردن که کفشای خیس و گلی رو بمالی بهش دیگه سنگ و کف سالن به گه نکشی. می‌تونی خیال کنی برات فرش قرمز هم پهن کردن. یه فرش قرمز که ورودتو به دانشکده خیر مقدم بگن. کی به کیه. رنگش قهوه ایه. درستش هم همینه. یه آدم علاف وقتی می‌رسی وسط لابی و از پله‌ها می‌ره بالا چی کار می‌کنه. وای می‌سه بوردا رو می‌خونه دیگه. بورد انجمنو نگا می‌کنه. بورد بسیجو نگا می‌کنه. بورد کتابخونه دانشجویی رو نگا می‌کنه. بورد گروه کوهنوردی رو نگا می‌کنه. می‌دونی؟ فقط نگا می‌کنه دیگه. همه چی تکراری و بی‌رنگه. آهان همین. دانشگا رنگش یه جوریه. می‌دونی رنگ چی؟ این جوراب زنونه‌ها هستن. جوراب نازکا که چند تا رنگ دارن. سیاهن، رنگ پا و یه رنگی هم دارن طوسی. طوسی‌ها وقتی پوشیده می‌شن یه رنگ مزخرفی دارن. فقط پیرزنای واریسی اون رنگ رو می‌پوشن. می‌دونی کدوما رو می‌گم که؟ یه رنگ بی‌روح. توصیف بهتری به ذهنم نمی‌رسه. ولی در و دیوار دانشگا انگار اون رنگیه. می‌دونی زمخت نیست. فقط تعطیله. همچین چیزی. شاشم می‌گیره. می‌رم دسشویی سمت راست سالن چمران. این آبخوریه می‌بینیش؟ همین که کنار در دستشوییه. این اولش ازین شیر برنجی‌ها نداشت. ازین شیر دگمه‌ای‌ها داشت. بعد اصلن اصلن اولش این آبسردکن نبود. یه دونه دیگه بود که گذاشته بودن رو یه چهارپایه. هم قدت بود. مث این نبود که برای آب خوردن مجبور باشی خم شی. آره. مغز من خرابه. مغز من پر از این جزئیات مزخرف و به درد نخوره. مثلن من کلی زور زدم تا این شماره‌های مایلرا رو یاد بگیرم. ۱۹۲۱ و ۱۹۲۶و ۲۶۲۸ و این مزخرفات. هر وقت یکی شونو می‌بینم بقیه شونم می‌گم. به چه درد می‌خوره؟ مشتی مزخرف. تاریخ تطور آب سردکن کنار دستشویی. من همین مزخرفاتو فقط یاد می‌گیرم. آرمان پارمانم کجا بود. چیزای گنده؟ چی می‌گی؟ خاطرات عاشقانه؟ جمعش کن بابا. من حوصله ندارم کسی رو دوست داشته باشم. دیگه حال ندارم رویا هم ببافم. این قدر تو واقعیت گه می‌خوره به همه چیز که رویا‌پردازی احمقانه س. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم اون رنگ طوسی جورابیِ در و دیوار رنگ خودم هم هست. دستشویی خیلی سرده. لامصب آدم لرزش می‌گیره تو اون دستشویی و شاشش کور می‌شه. می‌تونم دور سالن چمران یه چرخ بزنم. حوصله شو ندارم. می‌رم تو لابی. به لابی کریدور هم می‌گن. وای می‌سم کنار اون ۲تا. انجمن ریده به هیکل بسیج. رو بوردش یه پوس‌تر بود در مورد برنامه‌ی بسیج با حضور یه تحلیلگر آمریکایی. بعد انجمنی‌ها نشسته بودن درآورده بودن این بابایی که بسیجی‌ها کلی پز داده ن که آمریکاییه و ما تو برنامه مون آوردیمش مدافع حمایت از حقوق همجنس بازهاست. بعد تو بوق و کرنا کرده بودن که بسیجی‌ها رو نگا کنین. رفته همجنس باز آوردن تو برنامه شون. دعواشون شده. این ۲تا یکی شون بسیجی یکی شون انجمنی. دارن حرف می‌زنن. منم کنارشون وای می‌سم. بسیجیه گله می‌کنه که نباید این جوری آبروی ما رو ببرید. من نگا می‌کنم به این ۲تا. دارن درباره‌ی این جور چیزا صحبت می‌کنن. اون ور‌تر ۳تا دختره و ۲تا پسره نشسته ن دارن یه چیزی رو برای هم تعریف می‌کنن و هی می‌خندن. هی می‌خندن. سر در نمی‌یارم چی دارن تعریف می‌کنن. ولی ۲تا جمله پسره می‌گه بعد از کمر تا می‌شه و ادامه شو دخترا می‌گن و اونا زا خنده تا می‌شن و همین جوری. هیچ حسی ندارم. همون حس جوراب طوسی. اون ورترم ۲تا پسره خسته و غمگین دست شونو جک کردن زیر سرشونو و بی‌حال دارن یه چیزایی برای هم پچ پچ می‌کنن. منم از این ۲تا که حالا بحث شون کشیده به آرا و اندیشه‌های جواد طباطبایی فاصله می‌گیرم. نمی‌دونم کجا برم. به اتاقک نگهبانی نگاه می‌کنم که یه کارت دانشجویی رو چسبونده به شیشه ش. کارت دانشجویی یه دختره ست که المثنا هم هست. چه شاهکاریه دختره. کارت المثناش رو هم گم کرده. بنازم هوش و حواسشو. رو بوردهای دیگه هم خبری نیست. هیچ کدوم ازون آدمایی که اونجا هستن آدمایی نیستن که منو از حس جوراب نازک طوسی دربیارن. بیرون سرده. به هیچ وجه آدم میلش نمی‌کشه که بزنه بیرون. کلام هنوز سرمه. من یه مومو‌ی بی حوصله ام که توی لابی هی می‌چرخه و نمی‌دونه باید چی کار کنه...

  • پیمان ..

همیشه‌ی خدا می‌رغضب‌هایی جلوی درهای گوناگون دانشگاه تهران ایستاده‌اند که تا تکه استخان آبی یا سبز (کارت دانشجویی دانشگاه تهران) را جلویشان پرت نکنی راهت نمی‌دهند. آن روز تعدادشان زیاد‌تر هم شده بود. حراست دانشگاه تهران همه‌ی نیرو‌هایش را فرستاده بود جلوی درهای گوناگون دانشگاه که کارت‌های تک تک دانشجو‌ها را وارسی کنند. نمی‌گذاشتند هیچ کسی به دانشگاه بیاید. هیچ عذر و بهانه‌ای که کارتم فراموشم شده، کارتم گم شده و این‌ها پذیرفته نبود. اما...

از خیابان قدس و خیابان طالقانی که به دانشگاه نزدیک می‌شدی می‌دیدی خیابان پر است از اتوبوس‌های ۰۳۰۲. ترافیک اتوبوس‌های درب و داغان و قدیمی ۳۰۲بود. اتوبوس‌های از رده خارجی که فقط در سپاه و وزارت دفاع و نهادهای نظامی به عنوان سرویس استفاده می‌شوند. اتوبوس‌ها پر از آدم بودند. مرد‌ها و جوان‌هایی که آهسته آهسته از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند، از خیابان قدس می‌رفتند بالا، می‌رسیدند به در دندانپزشکی دانشگاه تهران. آنجا ۲-۳مرد هیکل دار بی‌سیم به دست منتظرشان بودند و هدایتشان می‌کردند به داخل دانشگاه. در دندانپزشکی تنها در دانشگاه تهران است که گیت ندارد و بیشتر اوقات هم بسته است. ولی آن روز باز بود. مردهای بی‌سیم به دست پسرهای ریشو و مرد‌ها را از پشت دانشکده‌ی علوم و جلوی دانشکده آمار می‌بردند طرف در قدس. مرد‌ها و پسر‌ها به هر چیزی می‌خوردند به غیر از دانشجو. حتا یک کیف یا کتاب و دفتر هم همراه‌شان نبود. با شلوارهای پارچه‌ای و پیراهن و گرمکن. خودشان به صف می‌شدند. آماده‌ی رژه می‌شدند. چند مرد هیکل دار بی‌سیم به دست دیگر مرتب و منظمشان می‌کردند. چند نفر از توی یک جعبه بینشان پرچم ایران و کاغذهای شعار پخش می‌کردند. وقتی تعدادشان زیاد می‌شد و مثلن یک دسته‌ی ۲۰۰نفره را تشکیل می‌دادند هدایت می‌شدند به سمت مرکز دانشگاه. به سمت مسجد دانشگاه یا کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه. مقصد و آوردگاه‌شان دانشکده‌ی فنی بود...
@@@
۱۶ آذر... انگار این روزی است که هر حکومتی باید زخم خودش را بزند و جور و ظلم خودش را در تاریخ ثبت نام کند. دیشب که اخبارهای تلویزیون را نگاه می‌کردم همه‌ی گزارش‌ها پیرامون ۱۶ آذر ۱۳۳۲ می‌چرخید. ۱۶ آذرهای بعد را ولی نمی‌گفتند. سرم امروز شلوغ است. دوست داشتم روایتم از ۱۶آذری را که من دیدم بنویسم. ولی وقت نمی‌کنم.‌‌ همان روز‌ها یکی از بچه‌های بسیج دانشکده فنی روایتی از دیده‌هایش را توی وبلاگش نوشته بود. (وبلاگ جسد زنده که حالا مرحوم شده!)
بعد از ۳سال که می‌خانمش هنوز تکان می‌خورم و یادها در ذهنم نقش می بندند. کسی که خودش در جبهه‌ی موافقان بوده این‌ها را نوشته... فکر می‌کنم فاجعه و ظلم و جور را بیشتر می‌شود حس کرد این طوری:
@@@

خبرگزاری دروغ‌پراکن فارس، که تعداد ما دانشجویان را هفت هزار نفر تخمین زده است (جهان‌نیوز منصفانه این عدد را چهارهزارنفر برآوردکرده)، درگزارشی به شرح ماوقع امروز پرداخته است. البته بماند که چقدر از حقایق را نگفته و چقدر را گفته است. من از حدود ساعت ۱۴: ۵۰ دقیقه‌اش را می‌خواهم خودم روایت کنم (یا صاحب الزمان! ارشدونا الی الطریق الرشد …) که فارس نوشته است:
حدود ۲۰ دقیقه شعارهای دو طرف علیه یکدیگر جریان داشت تا اینکه دانشجویان ولایی که این بار تعدادشان به حدود ۱۰ هزار نفر می‌رسید مجددا به سمت حامیان موسوی که تعدادشان حدود هزار نفر بود حرکت کرده و در مدت زمانی کمتر از یک دقیقه با فریادهای الله اکبر توانستند بار دیگر این مکان را از آن خود کنند. اما حامیان موسوی که تعدادی از آن‌ها در درون دانشکده حضور داشتند پس از حضور دانشجویان ولایی در مقابل دانشکده شیشه‌های این دانشکده را شکستند تا خرده‌شیشه‌ها بر روی سر دانشجویان حاضر در این محل بریزد که همین امر موجب شد ۵ نفر از دانشجویان حاضر در محل به طور سطحی مجروح شوند.
اما من اینگونه روایت می‌کنم:
عضله پای چپم گرفته بود. لنگان می‌آمدم سمت فنی، به همراه محمد ثقفی، میثم میرزایی‌فرد، سیدعلی حسینی، محمدحسین صدوقی و …. سر چهارراه فنی که رسیدیم یکی از لمپن‌های بسیجی‌نما (به این واژه بیشتر خواهم پرداخت) به سمت سردر می‌دوید و فریاد می‌زد: «گرفتند! فنی رو گرفتند!» به شوخی به محمد گفتم: «انگار قدس را گرفته‌اند!» رسیدیم فنی. به میثم گفتم از چمن برویم. جماعتی حدودا هزارنفره از سبز‌ها تجمع کرده بود. تمامی پله‌ها، داخل دانشکده و طبقه دوم در دستشان بود. عده قلیلی (حدود سیصد نفر) که به تدریج به عده‌شان اضافه می‌شد، از لمپن‌های بسیجی‌نما به جماعت فشار می‌آوردند تا راه باز کنند به داخل فنی. میثم امر کرد رفتیم بین دو گروه و پیوستیم به علی خواجه و محمد نصیری و باقی دوستان بسیج دانشجویی. یک نفر قوی‌هیکل چشمانش سرخ شده بود، گریه می‌کرد و نعره می‌کشید، هفت نفری آوردندش عقب. «چه شده برادر؟» بوسیدمش. «عکس آقا رو پاره کردند.» بصیرت! بغض را باید خورد اخوی! مرد باش! دو تا زدم توی صورتش که اشکش بند بیاید. پیوستیم به بچه‌ها. دست‌ها را حلقه زدیم و پشت کردیم به خط اول سبز‌ها. آن‌ها به ما می‌گفتند این‌ها را کنترل کنید و ما در جواب می‌گفتیم آن‌ها را کنترل کنید. خلاصه مهد کودکی شده بود. یک عده از این طرف فحش می‌دادند به بسیج و بسیجی، عده‌ای از آن طرف جری می‌شدند و حمله می‌کردند که لت و پار کنند، بچه‌های بسیج دانشجویی هر دو طرف را آرام می‌کردند، کلوخ و سکه و سنگ بر سرشان می‌بارید و زیر فشار دو جمعیت حلقه‌شان را سفت چسبیده‌بودند، چون نوزاد شیرخواره پر قنداقش‌ را.
یکی از درون دانشکده با چوب زد به شیشه. بچه‌ها ایستاده بودند این سمت در شیشه‌ای. شیشه خرد شد رویشان. یکی دیگر رفته بود و روی شیشه‌ی در بعدی با ماژیک شعار می‌نوشت: مرگ بر منافق. از پشت با لگد شیشه‌ را می‌شکاندند، دختر و پسر. فحش رکیک می‌دادند. سکه پرت می‌کردند می‌خورد توی شیشه، که مثلا بشکند بیافتد روی سر ما. سکه پرت می‌کردند به سمت بچه‌ها، سنگ، کلوخ … بعد از آن ته جمعیتشان دو تا گل رز پرتاب می‌کردند – خیلی ارام – که روی سر خودشان فرود می‌آمد و با موبایل‌هایشان از‌‌ همان دو تا رز از هزار زاویه فیلم می‌گرفتند! به این می‌گویند عدالت رسانه‌ای. نمونه‌اش همین بی‌بی‌سی حرام‌زاده را ببینید چه گزارش تصویری‌ای تهیه کرده است! (در یکی از عکس‌ها سید علی عزیز با بلوز سفید و دهانی باز در حال جداکردن یأجوج و مأجوج است!)
به فرد شاخصی که در جمع لمپن‌های حزب‌الهی‌نما بود گفتم اخوی! کجا می‌خوای بری؟ «من باید نیروهام رو ببرم تو فنی!» چرا؟ «من باید نیروهام رو ببرم فنی!» چرا؟ «آقا ب.! از من سؤال نپرس!» در همین اثنا، نمی‌دانم چه‌ شد که شعار‌ها تند شد، شعار‌ها خیلی تند شد، به آقا شروع کردند فحش دادن. فحشهای رکیک می‌دادند و سنگ پرتاب می‌کردند. دست می‌زدند و هر از گاهی دختری از آن میان جیغ می‌کشید، بی‌دلیل. بسیجی‌نما‌ها داغ شدند، «حیدر حیدر» گفتن‌هایشان شروع شد. ناگهان صدای جیغ آمد. پشت به پله‌ها بودم، دستم لای دست علی خواجه و حسین صدوقی. برگشتم سمت راست، پشتم، یکی اشک‌آور زد … یا حسین … حمله کردند، دستم داشت می‌شکست. دیگر نمی‌توانستم طاقت بیاوریم. حسین را ول کردم و با دست راستم فشار می‌دادم که زاویه آرنج دست چپم را باز کنم. دستم گیر کرده بود در چنگ مردانه علی خواجه و ول کن ماجرا نبود. با هر نعره و یاحسینی بود نیرو گرفتیم و کمی عقبشان راندیم، اما در یورش دوم دستمان باز شد … جماعت ریخت داخل فنی …
دستم به هر کسی که می‌رسید می‌گرفتمش. نزن برادر! «ولم کن عوضی!» منو نگاه کن! من عوضی‌ام؟ «نذار دست رو تو بلند کنم!» می‌گم نزن! اینجا من دستور می‌دم! «خفه شو!» دستش را گذاشت روی گلویم. فشار داد، نمی‌توانستم نفس بکشم. دستم را بردم سمت گلویش. نشد … والله نشد … نتوانستم … زدم روی شانه‌اش. آفرین! بسیجی رو بزن! آفرین!

دویدم توی فنی. صدای شیشه آمد. سبز‌ها دویدند داخل کتابخانه، عده‌ای هم سمت راهروی جنوبی. لمپن‌های بسیجی‌نما دویدند طبقه دوم کسی را که لگد زده و شیشه ریخته روی سر ملت پیدا کنند. اشک آور دوباره و سه باره. یکی داد زد: آتیش روشن کنید خفه شدیم. یکی فیلمبرداری را گرفته بود و می‌زد. دختری – چادری ولی سبز – آمده بود به دفاع از فیلمبردار (بیچاره نمی‌دانست فیلمبردار حراست است!)، لمپن بسیجی‌نما لگدی انداخت سمت دختر. سرم داغ شد، پا‌هایم سفت شد، سید علی نعره زد و با مشت آمد توی صورت مردک. نفهمیدم چه شد، مشت بود که به صورتش می‌زدم … فیلمبردار بیچاره را کشاندیم سمت باجه بانکی و به یکی از بچه‌ها سپردم «هیچ کاری نداری! همین جا وای می‌ستی این کتک نخوره! افتاد؟» چشم را که شنیدم دویدم سمت راهرو شمالی. پسرک لگد می‌زد و در‌ها را باز می‌کرد، کشیدمش کنار: نزن! «به آقا توهین کردن». هلش دادم در چارچوب در یکی از کلاس‌ها: آقا فرمودند صبر! بصیرت! نمی‌فهمی؟ «چشم! غلط کردم» ر‌هایش کردم و رفتم سمت دو سه تا دختر سبزی که قصد خروج داشتند. از در فاصله بگیرید! دارند سنگ می‌زنند رفقاتون! با علامت دادن خارج شدند و باز سیل سنگ‌ها ادامه پیدا کرد. پسرک داشت در باقی کلاس‌ها را با لگد باز می‌کرد. اینجا دستشویی خانم‌هاست آی کیو!
مثل آخر همه فیلمهای لعنتی، انتظامات عزیز، حراست فداکار، و مسئولان محترم دانشکده فنی آمدند و بسیج دانشجویی را که تمامی سعی‌اش را کرده بود از حریم دانشگاه و دانشجو و بسیج و بسیجی و ارزش‌ها حمایت کند، جلوی ظلم را بگیرد، جلوی توهین را با منطق بگیرد، لمپنهای سبز را آرام کند، با لمپنهای بسیجی نما برخورد کند، از دانشکده بیرون کردند و ژست گرفتند که:
ما غائله را ختم کردیم!
گور پدرتان!
@@@

تکه‌ی آخر را خالی می‌بندد. راه دادن و سازماندهی کردن و دانشجونما کردن آن زامبی‌ها کار و نقشه‌ی چه کسی بوده پس؟ نیرو کم داشتند که نیرو آوردند و... گور پدرشان...

  • پیمان ..

بونوئلی

۱۲
مهر

آن روز غروب خوشی زیر دلم زده بود. با اینکه دیر کرده بود ناراحت نشده بودم. شاداب و پرانرژی رفتم جلوی ۵۰تومنی روی سکوی پایین سردر دانشگاه تهران مثل‌ای کیو سان گرفتم نشستم. ۴-۵نفر دیگر کنار نرده‌ها نشسته بودند و منتظر بودند. مهم نبود. آنجایی که نشسته بودم بهتر بود. بالابلندی نشسته بودم.‌‌ همان جا ایده‌ای به سرم زد:

یک روزی یک فیلم بسازم. می‌توانم داستانش را هم بنویسم ولی فیلم نمود بیشتری دارد. قهرمان قصه خاب باشد. یکهو از خاب بیدار شود. بدود برود سوار دوچرخه‌اش بشود. پدال بزند. وجه دراماتیکش همین است. هی پدال بزند و با سرعت براند و باد سرش را نوازش بدهد. از روی جوی‌ها با دوچرخه بپرد. چراغ قرمز‌ها را با بی‌خیالی و فرض و چابکی رد کند. پدال بزند و پدال بزند. بعد برسد جلوی سردر دانشگاه تهران. نیمه شب باشد. برود جلوی عطف یکی از آن کتاب‌های پرنده. دقیقن لای درز کتاب. از آن عطف کتاب که می‌شود توی دانشگاه و محل نماز جمعه را دید. برود آنجا، پشت به خیابان بایستد و شلوارش را بکشد پایین و بعد شروع کند به ادرار کردن. (اینکه ادرار کردنش را کامل نشان بدهم یا فقط صدای پاشش و خیس شدن دیواره‌ی بتونی را نشان بدهم هر جفتش می‌تواند راضی کننده باشد). بعد کارش تمام شود. شلوارش را بکشد بالا. سریع سوار دوچرخه‌اش شود و با‌‌ همان سرعتی که آمده برگردد...

  • پیمان ..

دفتر انجمن اسلامی دانشکده مکانیک دانشگاه تهران

آخرین لحظه‌های روز است. هوای دم غروب آبی و خاکستری شده است. حیاط و خیابان‌های دانشگاه ساکت و خلوت و مرده‌اند. جمع شده‌ایم توی دفتر انجمن اسلامی دانشکده.
حسین لپ تاپش را گذاشته روی می‌ز. می‌پرسد ربنا بگذارم؟ هنوز زود است. هنوز مانده تا به اذان. گرسنگی فشار آورده است. سیاوش هم بود. وقتی او بود یک بحث جدی در مورد اپلای کردن بعد از خاندن فوق لیسانس در گرفت. اینکه با معدل لیسانسِ افتضاح، کسی توانسته اپلای درست و درمان داشته باشد؟ و... بعدش شروع می‌کنیم به شر و ور بافتن. محمدرضا در مورد ایرانی الاصل بودن آندره آغاصی تنیس باز، صحبت می‌کند. پدرش یک بار رفته بوده مشهد یا قم، دقیق معلوم نیست، یک زن صیغه کرده بود که حاصل آن تولد آندره بوده. بعد آندره قوز بالاقوز شده بوده. برای اینکه آبروریزی نشود فرستاده استش به اروپا و او آنجا قهرمان تنیس می‌شود و این جوری هاست که آندره ایرانی الاصل است. عمویش هم‌‌ همان آغاصی خاننده قبل انقلاب است. آن آغاصی شاعر و گریه کن هم رابطه‌ی خونی عجیبی با آندره آغاصی تنیسور دارد و... زمان می‌گذرد.
صادق سالاری خرما‌ها و زولبیا بامیه‌ها را توی زیردستی‌های یک بار مصرف می‌چیند. نان بربری هم خریده است. عصر با فرحناک رفتند چند کیلو آش رشته هم خریدند. نان را هم او خریده است. می‌دوم طرف کیفم. سریع دوربین عکاسی را درمی آورم. حواسش نیست. مشغول است. در‌‌ همان حین ازش عکس می‌گیرم. لبخند می‌زند.

افطاری- دانشکده مکانیک

با فرحناک می‌رویم میز نشریات و روزنامه‌ها را می‌آوریم وسط راهرو. حسین اسپیکر را در می‌آورد و وصلش می‌کند به لپتاپش. صدای شجریان توی دفتر انجمن می‌پیچد. لیوان‌های یک بار مصرف سر میز چیده می‌شوند. زیردستی‌های نان و پنیر و خرما و زولبیابامیه هم. ۲نفر می‌روند از آبدارخانه‌ی دانشکده سماور برقی را می‌آورند. آبش جوش است.
اذان نزدیک است.
علی را می‌بینم. حالش را می‌پرسم. می‌پرسم کی داری می‌روی؟ می‌گوید: هفته‌ی دوم شهریور کلاس‌هایم شروع می‌شود.
-داری می‌ری کانادا؟
-هنوز بلیط نگرفتم...
-من ندیدمت که. داری می‌ری. ولی خوب ندیدمت هنوز که. بیا یه بار بریم با هم کوه حداقل.
-وقت نمی‌کنم. سرم شلوغه. هنوز بلیط هم نگرفتم... خیلی کارا مونده...
چیزی نمی‌گویم دیگر. او هم چیزی نمی‌گوید.

سر و کله‌ی بچه‌ها از گوشه و کنار دانشکده پیدا می‌شود. کیانوش با شجریان همخانی می‌کند. صدایش نکره است. گند می‌زند به شجریان. صادق می‌گوید: «حسین، بهت گفتم شجریان بذار ربنا بخونه.» همه می‌خندند که شجریان دارد می‌خاند، اگر این کیانوش بگذارد... انجمن اسلامی پول ندارد. افطاری هر روز را یکی از بچه‌ها حساب می‌کند. امروز محمدرضا حساب کرده.
دور میز شلوغ می‌شود. همه جا نمی‌شویم حتا دور می‌ز. اذان را می‌زنند. پیش به سوی افطار... لیوان‌های چای به سرعت از سر میز ناپدید می‌شوند. خرما‌ها و پنیر و زولبیا بامیه‌ها و کاسه‌های آش هم... و...

  • پیمان ..

سوزش

۲۹
خرداد

ماشین حسابت را قرض داده باشی به یک ابله. بعد تا روز امتحان بهش دست نزده باشی.
امتحانت از آن‌هایی باشد که تا دلت بخاهد فرمول‌های دراز ۲خطی دارند که وسطشان پر است از کسینوس و سینوس و تانژانت و آرک تانژانت و در طول جلسه ماشین حساب از دستت جدا نشده باشد.
 بعد آن وقت تازه بعد از سه روز بفهمی که این ماشین حساب سینوس و کسینوس و تانژانت‌ها را بر حسب درجه برایت حساب نمی‌کند. همه‌ی جواب‌هایش بر حسب گرادیان است.
می‌فهمی یعنی چه؟ یعنی تمام جواب‌های آن امتحانی که فقط ۷صفحه جواب‌هایش شده بودند به فنای عظما رفته. یعنی توی آن امتحان، تانژانت پی چهارم یک نشده هیچ وقت... یعنی سینوس پی چهارمی که صد و پنجاه و شش صدم درآورده‌ای زر مفت است. یعنی همه‌ی جواب‌هایت پریده. آن ابله درجه‌ها را گرادیان کرده و ماشین حساب را تحویلت داده و....
می‌سوزم. می‌سوزم.

  • پیمان ..

دانشکده مکانیک دانشگاه تهران

بر وزن و آهنگ سرود ملی قدیم ایران که یک زمانی هر روز صبح آخر برنامه‌ی «مردم ایران سلام» پخش می‌شد:

ای مکانیک خفن
آسه فالت (آسفالت) کردی دهن
هستی در فنی مکان
واسه دافای جوان

تی‌ای،‌ ای هستیِ من
ای کمک درسی من
هستی در فنی طلا
واسه دافای بلا

بشنو سوز سخنم
که پاچه خار تو منم
به منم نمره بده
می‌دونم پسرم پسرم پسرم

بشنو سوز سخنم
که پاچه خار تو منم
به منم نمره بده
می‌دونم پسرم پسرم پسرم

همه سیگاری به دهان
به تفاوت هر مارک و نشان

همه سیگاری به دهان
به تفاوت هر مارک و نشان

همه شاد و خوش و نغمه زنان
به سلامت ایران ویران
به سلامت ایران ویران
به سلامت ایران ویرااااان...

  • پیمان ..

هر دانشکده‌ای برای خودش یک دفتر انجمن اسلامی و یک شورای مرکزی انجمن اسلامی دارد. دانشکده‌ی معدن، متالورژی، مکانیک و برق و شیمی و عمران و... اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی هر دانشکده با رای مستقیم بچه‌های‌‌ همان دانشکده انتخاب می‌شوند. کاندید‌ها باید قبلش مورد تایید انجمن اسلامی دانشکده‌ی فنی که در مرتبه‌ای بالا‌تر از انجمن‌های هر دانشکده قرار دارند رسیده باشند. ۲هفته پیش بود که عباس اسم کاندیدهای انتخابات دانشکده‌ی معدن و صنایع و نقشه برداری را آورد توی جلسه‌ی انجمن فنی. گفت که به خیلی‌ها گفتم که بیایید کاندید شوید. اما فقط ۷نفر آمدند. تک تک اسمشان را خاند. معرفیشان کرد. سابقه‌شان را گفت. بچه‌های انجمن فنی هم بنا را بر این گذاشته بودند که کسی را رد صلاحیت نکنند. پس هر ۷نفری که کاندید شده بودند تایید شدند و قرار شد انتخابات به مسئولیت من در روزی که می‌توانم برگزار شود.
قرار شد که روز یکشنبه که امروز باشد انتخابات را برگزار کنم. صبحش عباس اسمس زد که امروز برگزار می‌کنی دیگه؟ و من هم جواب دادم که اکی. ساعت نه و نیم صبح بود که قرار گذاشتیم که برویم توی انجمن اسلامی دانشکده‌ی معدن تا مقدمات را فراهم کنیم. تعرفه‌های برگ رای را نداشتم. اسمس زدم به خانم میم که برایم تعرفه بفرستید. لطف کردند و تعرفه‌های ۷نفره با سربرگ معدن، صنایع و نقشه برداری (سه رشته‌ای که در یک ساختمان و یک دانشکده جمع‌اند) برایم ایمیل کردند. عباس هنوز صندوق رای را درست نکرده بود. او مشغول درست کردن صندوق بود و من هم می‌خاستم اینترنت گیر بیاورم که فایل‌های برگ رای را بگیرم و پرینت بگیرم. ازش پرسیدم که وایرلس داری؟ گفت اینجا نمی‌گیره. برو جلوی قرائتخونه. پرسیدم که پسورد می‌خاد؟ گفت: آره.
غر زدم که این چه کاریه؟ برای چی برای اینترنت وایرلس دانشکده پسورد می‌ذارن؟ اه.
یکی از دخترهای معدن پسوردش را گفت. از آن دختر‌ها بود که شل و ول حرف می‌زنند. این یکی سریع هم صحبت می‌کرد. نفهمیدم چه گفت. ازش خاستم که تکرار کند. باز هم نفهمیدم. با کمال شرمساری ازش خاستم که برایم پسورد را روی یک تکه کاغذ بنویسد. چیزی نگفت و حتا نخندید. خیلی مطیعانه این کار را برایم کرد... خلاصه تا ساعت ده و نیم مشغول پرینت گرفتن تعرفه‌ها و اسامی کاندید‌ها و اطلاعیه‌های برگزاری انتخابات انجمن اسلامی بودیم. چند دقیقه مهر زدن برگه‌ها و جدا کردنشان از هم طول کشید. کارهای کوچکی بودند. ولی همیشه کارهای کوچک وقت زیادی از آدم می‌گیرند. عباس کلاس هم داشت و کمی هم اعصابش خرد شده بود که چرا این جور کارهای کوچک این همه وقت می‌گیرند؟!
توی سایت معدن که برای پرینت گرفتن رفته بودیم اطلاعیه‌ای دیدم که نوشته بود کسانی که می‌خاهند دانلود طولانی مدت داشته باشند از کامپیوترهای ردیف اول سایت استفاده کنند. برایم جالب بود. مسئول سایت دانشکده‌ی معدن برای دانلود بچه‌ها احترام قائل شده بود. توی دانشکده‌ی مکانیک اطلاعیه‌ای با این مضمون ولی به شکل تهدید نوشته شده که برای موارد شخصی دانلود نکنید و در صورت مشاهده اکانت شما قطع خاهد شد و.... یک دانشگاه و این همه تفاوت در خدمات یک سایت و اتاق کامپیو‌تر معمولی... مهرداد گفت که رکورددار دانلود در معدن یکی از بچه هاست که در طول ۳سال ۲۳ ترابایت دانلود کرده. گفت که این بشر فقط برای دانلود می‌آمده دانشگاه و اصلن درس هم نخاند و با مدرک فوق دیپلم از دانشگاه اخراج شد!
محلی که از همه بیشتر در رفت و آمد بچه‌های معدن و صنایع و نقشه برداری باشد روبه روی بوفه بود. میزی هم آنجا بود. صندوق را گذاشتیم و جا گیر شدم. من و عباس از هم پرسیدیم آخر این چه انتخاباتی است؟! ۷نفر کاندید شده بودند و ۷نفر هم باید انتخاب می‌شدند. عباس گفت: خودت هم می‌دونی که این ۷نفر هم به زور آمده‌اند کاندید شده‌اند. راست می‌گفت. کلی با این و آن حرف زده بود تا توانسته بود ۷نفر را راضی کند که شما بیایید و شورای مرکزی شوید و فعالیت کنید. فعالیت‌های انجمن اسلامی دانشکده‌ها بیش از آنکه سیاسی باشد فرهنگی است. برگزاری جشن‌های سالیانه و عیدانه، برگزاری کلاس‌های آموزشی، برگزاری حلقه‌های مطالعه‌ی کتاب، چاپ نشریه‌های درون دانشکده‌ای و ازین حرف‌ها. ولی واقعن برای همین کار‌ها هم کسی نمی‌آمد وارد انجمن اسلامی بشود. چرا؟!
راستش جواب چرای این سوال خیلی مفصل است. قبل از اینکه نام انجمن اسلامی و سایه‌ی سیاست باشد، دلیلش رخوت و بی‌میلی همه‌ی دانشجو‌ها به هر گونه فعالیت اجتماعی است. شاید یکی از ثمرات ناچیز سال ۸۸ و سرکوب‌های گسترده‌ی حکومت در دانشگاه رخوتی بود که برای هر گونه فعالیت اجتماعی (حتا از نوع خیرخاهانه) برقرار شد... درازرودگی نکنم. در ادامه بیشتر می‌گویم. می‌خاهم وقایع یک روز انتخاباتی را شرح بدهم...
پشت صندوق نشستم و‌‌ همان اول کار ۲-۳نفر از بچه‌های معدن و صنایع آمدند. شماره دانشجوییشان را نوشتم و آن‌ها هم رایشان را دادند. در جریان بودند که چرا فقط ۷نفر کاندیدند و چرا فقط ۷نفر می‌روند و غری نزدند. بعد از آن‌ها ۲تا پسر آمدند. یکیشان رای داد. از آن یکی پرسیدم رای می‌دی؟ شماره دانشجوییتو بگو.
برای خودم دفتر دستک هم راه انداخته بودم و برگ رای‌ها را زیر میز جاسازی کرده بودم و تا کسی شماره دانشجویی نمی‌گفت بهش برگ رای نمی‌دادم!
شک داشت. گفت: رای بدم؟!
گفتم: رشته ت مگه معدن نیست؟!
گفت: چرا... ولی... رای بدم؟! همه شونو نمی‌شناسم.
گفتم: اونی که می‌‌شناسی بهش رای بده.
دو به شک بود. تردید داشت. برگه رای را هم در آوردم و گذاشتم جلوش که این قدر ناز نکند. برگ رای را دستش گرفت و بعد یکهو انگار که به چیز نجسی دست زده باشد گذاشتش روی میز و گفت: نه. من رای نمی‌دم. من رای نمی‌دم.
و رفت! حالتش برایم جالب بود. انگار با خودش تصمیم قاطع گرفته بود که توی عمرش دیگر هیچ وقت رای ندهد و در هیچ رای گیری‌ای شرکت نکند!
مدتی گذشت. کسی نمی‌آمد رای بدهد. همه رد می‌شدند. همه به بالای سرم که اطلاعیه‌ی برگزاری انتخابات انجمن اسلامی دانشکده‌شان بود نگاه می‌کردند و رد می‌شدند می‌رفتند. بعضی‌ها تلاش هم می‌کردند که یک وقت نگاه‌شان با نگاه من تلاقی پیدا نکند که مجبور شوند بیایند رای بدهند. برایم عجیب بود. از خودم می‌پرسیدم چرا این‌ها همه رد می‌شوند؟ شاید تقصیر قیافه‌ی من است! شاید به خاطر این مو‌هایم است که زیادی بلند شده‌اند و فر خورده‌اند و چرب شده‌اند و زشت... شاید.... از همه جالب‌تر پسری بود که پشت ستونی قایم شده بود و یک چشمی داشت از پشت ستون اطلاعیه‌ی بالای سرم را می‌خاند. یک جوری پشت ستون خودش را پنهان کرده بود که انگار نمی‌خاهد من ببینمش و بفهمم که او هم هست. دیدم خیلی بی‌کارم. کتابی درآوردم و مشغول خاندنش شدم. توی کتاب فرو رفتم و دیگر به اینکه همه از کنار میز رد می‌شوند فکر نکردم. بعد از یک ساعت ۳-۴نفر دیگر که آن‌ها هم از ماجرای انتخابات انجمن اسلامی دانشکده‌شان خبر داشتند آمدند و رای دادند. آقایی داشت می‌رفت که اطلاعیه را دید. ترمز گرفت و آمد سر میز. ازم پرسید که چه خبره؟ برایش توضیح دادم. بعد خاستم شماره دانشجوییش را بنویسم که پرسید: چند نفر باید برن تو؟ گفتم: ۷نفر. بعد پرسید: کاندیدا چند نفرن؟ گفتم: ۷نفر.
عصبانی شد. خودکار را پرت کرد روی میز و گفت: مسخره کردید؟ فکر کردم رای من تاثیر می‌ذاره.
و رفت. حتا صبر نکرد که برایش توضیح بدهم که کسی کاندید نشده است و تقصیر ما نیست و این ۷نفر ۵نفرشان اصلی می‌شوند و ۲نفرشان علی البدل و این حرف‌ها. راست هم می‌گفت. انتخاباتی نبود در اصل.... بعد از او در جواب سوال‌های مشابه حتمن می‌گفتم که ۵نفر اصلی و ۲نفر علی البدل...
در این حیص و بیص که کسی نمی‌آمد حواسم هم به رفت و آمدهای توی راهرو جمع بود. دیالوگ‌های گذری را می‌شنیدم و هر از گاهی برای کسانی که رد می‌شدند قصه هم می‌بافتم. ۳تا دختر داشتند رد می‌شدند. دیالوگشان را شنیدم:
-دیروز از ساعت هفت تا هشت داشتم آرایش می‌کردم.
-کجا؟
-همین دانشگاه. دیر شده بود دیگه.
بقیه‌ی حرف‌هایشان را نشنیدم.
چند دقیقه بعد ۳-۴پسر روی پله‌های روبه رو نشستند و شروع به حرف زدن کردند. بعد از چند لحظه دختری از بالای پله‌ها به سمتشان آمد. هر کدامشان شروع کرد به تکه انداختن که: عجب پهلوونی. مثل کردا می مونه. با آسانسور می‌یومدی پایین و.... دختر به‌شان خندید و رد شد ازشان.
عباس هم سروکله‌اش پیدا شد. رفت از بوفه ساندویچ خرید و دو نفری نشستیم پشت میز و ناهارمان را خوریدم. غر زدم که مشارکت سیاسی بچه هاتون خیلی پایینه.... مشارکت سیاسی اجتماعی نداریم اصلن! عباس گفت: سال دیگه دوباره انتخابات ریاست جمهوری که می‌شه دوباره انجمن خاهان زیاد پیدا می‌کنه، صبر کن ببین.
گفتم: من که چشمم آب نمی‌خوره...
چند نفر دیگر هم که توجیه (!!) بودند آمدند و رای دادند. یکیشان البته تیکه انداخت که از روی لیست کاندید‌ها به تعدا بچه‌ها کپی می‌گرفتید می‌نداختید تو صندوق راحت‌تر بودید. کاری نمی‌توانستم بکنم. مسئولیتش را انداخته بودند گردن من و باید تا آخرش می‌ایستادم!
بعد از عباس سعید آمد و کنارم نشست. برایش نالیدم که فعالیت غیر درسی چه برسه به سیاسی اجتماعی کردن توی این دانشکده مثل همزمان فشردن گاز و ترمز میمونه. تو می‌خای یه کاری کنی، وارد یه تشکل می‌شی، ولی این قدر برات محدودیت می‌ذارن و این قدر تهدیدت می‌کنن که هیچ کاری نمی‌تونی بکنی...

گفت: آره... دیگه هیش کی براش مهم نیست. دنبال دخترن و پارتی و سیگار و چیزکلک بازی و نمره و...

گفتم: حالا همه این جوری نیستن. ولی اینی که می گی یه بدی دیگه ای هم داره. مثلن می ری تو مترو کتاب درمی یاری شروع می کنی به خوندن. بعد دور و بری هات عین بز نگات می کنن. هیش کی نمی کنه محض رضای خدا یه ورق روزنامه بخونه. تو شروع می کنی به خوندن. می دونی بدیش چیه؟ بعد جو می گیردت. فکر می کنی تو چی هستی و کی هستی که داری کتاب می خونی و بقیه هیچی نمی خونن. مغرور می شی. دیدت از بالا می شه... فکر می کنی بقیه کودن اند که کتاب نمی خونن... این جوری بدتر می شه... این نومیدانه تر می شه...
بعد از او فرشاد آمد. تازگی‌ها نشسته بود جنگ و صلح را خانده بود. خوشحال شدم. بی‌خیال انتخابات نشستیم به حرف زدن در مورد تالستوی و اینکه چه قدر این مرد توی جلد سوم جنگ و صلح مزخرف می‌گوید. ولی او هم مثل من از ناتاشا خوشش آمده بود. بعد از رستف نالید. گفت چه قدر این موجود احمق بود. اون تیکه هاش که رستف از عشقش به تزار حرف می‌زد و برای تزار می‌مرد و جان بر کفِ او بود حالم به هم خورده بود‌ها. اعصابم خرد شده بود. آخه اون مرتیکه‌ی احمق تزار چی داشت مگه؟ گوسفند بود. این تالستویه هم وسطاش اومده بود از تزار تعریف کرده بود. همه می‌دونن تزار احمق بوده که با ناپلئون جنگیده. این ولی چی می‌گه....
یادم رفت که بهش بگویم امثال رستف و عشق‌های آن جوری به شاه و پادشاه تو هر دوره‌ای وجود داره. به زمونه‌ی ما هم نگاه کن. همین دور و بر ما... یادم رفت این را بگویم. صحبت این را پیش کشید که می‌خاهد آبلوموف را بخاند. گفتم من از خاندن این کتاب می‌ترسم راستش. خودم به حد کافی گشاد هستم. حالا همچین کتابی هم بخانم دیگر واویلا می‌شوم. خندید و گفت: حیف که دیگه باید برای کنکور آماده شم و دیگه نمی‌رسم که رمان بخونم... این لعنتی کنکور ارشد...
بعد از اینکه چند نفر دیگر هم با تشویق چند تا از بچه‌ها آمدند دوباره راهرو خلوت شد. یک دفعه دیدم یکی از کاندید‌ها که خانمی است که سلام عیلک داریم با هم آمده نشسته پشت میز دفتر مشقش را هم باز کرده شروع کرده به نوشتن. بهش می‌گویم: خانم. حضور شما سر میز انتخابات تخلفه‌ها. محلم نمی‌دهد. سروکله‌ی کسی هم پیدا نیست که حضورش به اسم تبلیغ باشد. از آن طرف انتخابات حساسی هم نیست که مته به خشخاش بگذارم. اما دارد قانون شکنی می‌کند و این حالت را دوست ندارم. درست است که این قانون شکنی‌اش الان هیچ ضرری ندارد و انتخابات به آن معنا نیست که بخاهم محکم باشم، اما احترام به قانون چه می‌شود پس؟! با خودم کلنجار می‌روم که محکمتر چیزی بگویم یا نه. از همین جاها ست که شروع می شود خب...  که محمد می‌آید. خوش و بش می‌کنیم و می‌ایستم و حرف می‌زنیم. در و بی‌در حرف می‌زنیم.
از اینکه کسی نیامده کاندید بشود و کسی هم نمی‌آید توی انتخابات شرکت کند حرف می‌زنم. ازین که وقتم را دارم تلف می کنم و ناراحتم... می‌گوید: می‌ترسن. همه می‌ترسن. بعد می‌گوید مثلن همین فاطمه. یه بار رفته بودن در خونه‌ی فقرا غذا و مایحتاج و این حرف‌ها بدن و کار خیر کنن. بعد پلیس به شون گیر داده که کجا می‌رید و از طرف کی هستید؟ این‌ها هم گفتن که از طرف انجمن اسلامی و پلیس هم استعلام گرفته از مرکز و بعد دستگیرشون کرده. سر همین فاطمه که اصلن دور و بر انجمن نمی‌یاد. همه می‌ترسن.
چیزی نمی‌گویم. فقط می‌گویم: که ترس آدم را فلج می‌کند. بد هم فلج می‌کند...
محمد از بوفه نوشیدنی‌ای می‌گیرد و خسته نباشید می‌گوید و می‌رود.
تا ساعت سه و نیم- سه و چهل و پنج دقیقه می‌مانم. چند نفر دیگر هم در لحظات آخر می‌آیند و رای می‌دهند. بیشتر تریپ رفاقتی می‌آیند. انگار که خودکاندید‌ها به دوست‌هایشان اسمس داده‌اند که بیایید رای بدهید دیگر و این‌ها هم آمده‌اند. خلاصه، صندوق و دفتر و دستک را جمع می‌کنم. اسامی کاندید‌ها را که روی میز چسبانده‌ام می‌کنم. می‌روم توی دفتر انجمن اسلامی معدن و صنایع. یکی از بچه‌های سال بالایی معدن هم که در دوره‌های قبل انجمن بوده می‌آید و با کمک او رای‌ها را می‌شماریم.
اسامی کاندید‌ها را روی بورد می‌نویسم. او اسم‌های روی هر برگه را می‌خاند و من هم مثل انتخابات فدراسیون‌های ورزشی ایران جلوی هر اسم یک مربع می‌سازم و این جوری نفرات اول تا هفتم را مشخص می‌کنیم. دو نفر علی البدل مشخص می‌شوند. می‌نشینم صورت جلسه می‌نویسم و گزارش که چند نفر شرکت کردند و کی بیشتر رای آورد و رای‌ها به ترتیب این جوری‌ها بوده. وقتی تمام شد از پسری که برای شمردن آراء کمکم کرده بود می‌خاهم که به عنوان شاهد امضا کند. امضا می‌کند. اما اسمش را نمی‌نویسد. می‌گویم: چرا اسم تو نمی‌نویسی؟
می‌گوید: نمی‌خام. این گزارشه شاید به دست مسئولای دانشگاه برسه. دوست ندارم اسمم جایی بره...!!!
ترس... ترس... ترس... فقط ترس؟! چرا ترس؟ مگر جشن برگزار کردن ترس دارد؟ مگر کتاب خاندن ترس دارد؟ مگر حلقه ی بحث و گفت و گو راه انداختن ترس دارد؟! انتخابات تمام شد و نتایجش هم مشخص شد. اما سوالی که برایم ایجاد شده بود جواب مشخص و واضحی پیدا نکرده بود... چرا دیگر بچه‌های هیچ گونه رغبتی برای فعالیت کردن آن هم از نوع اجتماعی محض و نه حتا سیاسی ندارند؟ چرا این قدر بی‌رغبت بودند که کاندید‌ها این قدر کم بود؟ چرا این قدر رخوت؟ چرا توی انتخاباتی که هیچ چیزش از بالا و فرمایشی نبود و هیچ منفعتی برای هیچ شخصی و گروهی نداشت باز هم کسی شرکت نمی‌کرد؟! به کاندیدها نگاه کردم. هیچ کدام شان آدم ایدئولوِژیکی هم نبودند اصلن... ولی...

  • پیمان ..