سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

نشخوار

۲۲
مهر

چراغ‌های جلو و عقب را روشن می‌کنم. حالت چشمک‌زن می‌گذارم. همیشه وقتی مجبور می‌شوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس می‌کنم شبیه تریلی‌های کانتینرداری شده‌ام که سرتاپایشان چراغ چشمک‌زن است. تریلی‌ای هستم که اول جاده‌ی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آماده‌ی حرکت است. حس می‌کنم آن چند لحظه‌ای که دارم کلاهم را سرم می‌گذارم و دستکش‌هایم را دستم می‌کنم، راننده‌ی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیک‌ها و بادشان را وارسی می‌کند... 
راه درازی در پیش دارم. ولی عجله نمی‌کنم. فکرهای مختلفی توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورند. دوست دارم باهاشان ور بروم. نشخوارشان کنم. می‌دانم که به جایی نمی‌رسم. آدم تنهایی که فکر می‌کند به جایی نمی‌رسد. مگر من چند نفرم که بتوانم دیالوگ برقرار کنم در درونم؟
موبایلم شارژ ندارد. بی‌خیال کیلومترشمار و ثبت مسیر و سرعت و ارتفاع و این‌ها می‌شوم. آرام می‌نشینم روی زین دوچرخه و رکاب می‌زنم. به سر خیابان یک طرفه می‌رسم و در جهت عکس ماشین‌ها به آرامی بالا می‌روم... این طوری ماشین‌های پارک شده من را از روبه‌رو می‌بینند و من هم می‌بینم‌شان و هیچ دری ناگهانی جلویم باز نمی‌شود.
امیرحسین حرف جالب و عجیبی زده بود. تک و تنها توی یک خانه‌ی دنج ۸۰متری زندگی می‌کند. برایش برنج برده بودم. ۱۰کیلو بیشتر نمی‌خواست. ۱۰۰کیلو اگر می‌خواست خوشحال می‌شدم. به نان و نوایی می‌رسیدم. مجبور نمی‌شدم به جای کتانی ریباک قدیمی‌ام که جرواجر شده، یک کتانی ۸۰هزار تومانی بخرم که پایم تویش بوی ماهی مرده بگیرد. مجبور نمی‌شدم آن قدر کوتاه و اقتصادی فکر کنم که تمام رویاهایم را زنده به گور کنم. مجبور نمی‌شدم... گفتمش این‌ها را. بی‌پولی بخشی است که می‌توانم به راحتی برایش بگویم. 
او از تنهایی و بی‌زن بودن حرف می‌زند. من فقط به حرف‌هایش گوش می‌دهم. خودم چیزی نمی‌گویم. نه این‌که دهنش چفت و بست نداشته باشد. نه... دو دو تا چهار تا نکرده‌ام. نمی‌توانم بکنم. حمید می‌گوید شیعه‌ی تک امامی بودن این مسائل را دارد. نمی‌دانم. برای حمید هم حتی نمی‌توانم بگویم. محمدرضا ذوالعلی هم نیستم که بتوانم زخم‌هایم را بریزم روی کاغذ و «نامه‌هایی به پیشی» را بنویسم و آتش بیندازم توی دل هر کسی که بخواندش. پول را می‌توانم اما...
دیروز وقتی گفتمش یک چیزی بهم گفت که به هم زد من را. گفت می‌دانی مشکل تو چی است؟ نه این که مشکل تو باشدها. مشکل من هم هست. 
گفتم: چی است مشکل؟ 
گفت: تو به پول به عنوان متغیر استاک نگاه می‌کنی، نه متغیر فلو. پول برای تو متغیر ذخیره است، نه متغیر جریان... 
همین را که گفت فهمیدم. جا خوردم راستش. خیلی خوب گفته بود. به مثال نیاز نداشتم. ولی مثال هم زد برایم. 
گفت تو مثلا اگر یک ماشین ۶۰میلیون تومانی بخواهی بخری صبر می‌کنی تا موجودی حسابت به حداقل ۵۰میلیون برسد. اما بعضی آدم‌ها هستند که به پول به عنوان جریان نگاه می‌کنند. ۱۰ میلیون توی حسابشان است. اما خیز برمی‌دارند برای ماشین ۶۰ میلیونی. چون این جوری نگاه می‌کنند که با خیز برداشتن‌شان ۵۰میلیون بقیه‌اش جریان پیدا می‌کند و درست هم فکر می‌کنند. اما ما این طور فکر نمی‌کنیم.
متغیر ذخیره و متغیر جریان... لعنتی من ۳ سال پیش کلی چیز میز در این باره می‌خواندم. اصل مدلسازی دینامیک سیستم‌ها اصلا همین است که تو درست تشخیص بدهی که کدام متغیر انباره است و کدام متغیر جریان و با چه نرخی و... زده بود توی خال. یکی از دردهایم را مثل چی توصیف کرده بود...
خیابان‌ها و کوچه‌ها را پلکانی و اغلب در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم تا می‌رسم به چهارراه ولیعصر. بعدش را باید از خط ویژه بروم. آرام آرام از سمت راست حرکت می‌کنم. ترافیک است. دست چپم را تکان می‌دهم به ماشین کناری‌ام و انگشت را به اشاره یک لحظه برایش بالا می‌برم. هم‌زمان می‌پیچم جلویش. ترمز می‌زند و می‌ایستد. دست تکان دادن من حکم راهنما زدن ماشین را دارد. اگر سوار ماشین می‌بودم و راهنما می‌زدم و اینجوری می‌پیچیدم جلویش بوق و فحش را می‌کشید به هیکلم. ولی با دوچرخه و دست تکان دادنم نه بوق زد و نه عصبانی شد. من از فاصله‌ی بین او و ماشین جلویی‌اش رد می‌شوم و می‌آیم وسط خیابان. ماشین‌ها گیر کرده‌اند در ترافیک. به آرامی رکاب می‌زنم و می‌افتم توی خط ویژه. چند موتور از کنارم با سرعت سبقت می‌گیرند و می‌روند.
کلیشه‌ها مهم‌اند؟ از پری‌روز تا به حال هی به این فکر می‌کنم که کلیشه‌ها بالاخره مهم‌اند یا نه؟ پری‌روز محمد برای مراسمی اجرا داشت. من هم رفته بودم. قبل از مراسم با هم رفته بودیم توی بوفه‌ی مرکزی دانشگاه امیرکبیر. همان آکواریوم دانشگاه. راستش به دلم نچسبید. 
یک سری هورمون چپ بودن در من همیشه در حال ترشح است. هورمون‌هایی که زرق و برق و بریز بپاش را نمی‌پسندند. بهش گارد می‌گیرد. به حالش تأسف می‌خورد. به این فکر می‌کند که آن پسر زاهدانی با این اوصاف هرگز نمی‌تواند بیاید در برترین دانشگاه‌های ایران درس بخواند و با سعی و زحمتش این اختلاف طبقاتی لعنتی را از بین ببرد. این هورمون‌های چپ لعنتی که تنها کارکردشان این است که نگذارند لذت ببرند و نگذارند بفهمم که پول یک متغیر جریان است نه متغیر ذخیره... 
محمد دنبال یک سری جمله‌ی کلیشه‌ای بود برای برگزاری مراسم. مسخره بودن شعرها برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. می‌خواست چند جمله‌ی تکراری آب و تاب‌دار بگوید و مراسم را بگرداند. او با آن جمله‌های تکراری لوس مراسم را چرخانده بود. توانسته بود بچرخاند. اصلا همین جمله‌های کلیشه‌ای نیاز بودند. بدون این جمله‌ها و کلمه‌های کلیشه‌ای کار پیش نمی‌رفت. اصلا همه جا کلیشه است. فقط باید کلیشه‌ها را با حس به کار ببری. و من حوصله‌ی کلیشه‌ها را ندارم... و همین است دردم که احساس غریبگی می‌کنم شاید...
به پل روشندلان می‌رسم. زیر پل شلوغ است. ترجیح می‌دهم از روی پل رد شوم. تابلوی عبور موتورسیکلت ممنوع را یک نظر نگاه می‌کنم. سرم را به راست می‌چرخانم و از خط ویژه کج می‌شوم به منتها الیه راست. روی پل خط ویژه ندارد. سربالایی را آرام آرام می‌روم. ماشین‌ها از کنارم سریع می‌گذرند. آخرهای پل یک نگاه به سمت چپ می‌اندازم. ماشینی که از پشت می‌آید ۲۰متری فاصله دارد. سریع کج می‌کنم به منتهاالیه چپ و سرپایینی را تند رکاب می‌زنم و می‌اندازم توی خط ویژه... از زیر پل چوبی رد می‌شوم. ماشین‌ها توی ترافیک ایستاده‌اند و من به آرامی از کنارشان رد می‌شوم...
می‌دانی چرا حرف زدن به انگلیسی برایت سخت و طاقت‌فرساست و جمله‌ها توی دهنت نمی‌چرخند؟ چون برای ساختن جمله‌ها فکر می‌کنی. ساختار جمله‌ها برایت کلیشه نیستند. تو در زبان مادری‌ات برای جمله‌ ساختن فکر نمی‌کنی. خودش می‌آید. چون تمام ساختارها برایت کلیشه شده‌اند. چون کلیشه‌ شده‌اند تو در استفاده از آن‌ها روانی. و همین است... کلیشه‌ها آدم را روان می‌کنند. در روابط اجتماعی آدم‌هایی که از ساختارهای کلیشه‌ای استفاده می‌کنند روان‌اند... راحت‌اند... و من از کلیشه‌ها خسته می‌شوم. و چون از کلیشه‌ها خسته می‌شوم با آدم‌ها روان نیستم. چون از کلیشه‌ها فرار می‌کنم ساختار ایجاد کردن برایم انرژی‌بر می‌شود. آن قدر انرژی بر که تنها می‌شوم... مثل همین الان...
نگاه می‌کنم به پشت سرم. اگر اتوبوسی در ۱۰۰متری من باشد صبر می‌کنم تا رد شود. زیرگذر خطرناک است. سرپایینی‌اش را سریع می‌روم. اما سربالایی‌اش سرعتم کم می‌شود. اگر اتوبوس پشتم باشد خطرناک می‌شود. چون زیرگذر امام حسین برای اتوبوس‌ها جای سبقت نگذاشته. نه... خبری نیست. هیچ اتوبوسی پشتم نیست. بی‌خطر می‌روم. با سرعت هر چه تمام‌تر زیرگذر را می‌روم و سربالایی را هم با سرعتی متوسط طی می‌کنم.
با حامد و نیلوفر رفتیم شب تماشاخانه سنگلج. نمی‌خواستم بروم. می‌خواستم تا روز است با دوچرخه برگردم خانه. دل دل کردم. شب‌های بخارا معمولا برنامه‌های جذابی می‌شوند. با حامد نشسته بودیم توی پارک شهر و منتظر نیلوفر بودیم. می‌خواستم ببینم اگر خیلی جیک تو جیک‌اند پا شوم بروم. شروع کردم به تعریف کردن برای حامد که اولین تئاتر عمرم را توی تئاتر سنگلج تماشا کردم.
نوجوان بودم. سوم راهنمایی به گمانم. جایزه‌ی یکی از داستان‌ها من و حمید و صادق و محمد را برده بودند اردوی کشوری توی اردوگاه باهنر. از همه‌ی استان‌های ایران آمده بودند. از هرمزگان و سیستان بلوچستان تا آذربایجان غربی. یک شب ما را سوار اتوبوس کردند بردند تئاتر. دقیقا تئاتر را یادم است. مردم و مردآویج بود. کارگردانش بهزاد فراهانی بود. گلشیفته و شقایق هم تویش بازی می‌کردند. میکائیل شهرستانی هم نقش مردآویج را داشت. توی راهروهای تئاتر راه می‌رفت و رجز می‌خواند. ما طبقه‌ی دوم نشسته بودیم. توی تئاتر گروه رقص هم داشت. گروهی از زن‌ها بودند که توی بعضی صحنه‌ها هماهنگ می‌آمدند و ضمن آواز شاد خواندن حرکات موزون نصفه نیمه می‌کردند. من آن موقع‌ها اسکول بودم. تو گوشم کرده بودند که نباید به زن‌ها نگاه کرد. گناه دارد. معصیت دارد. زن‌های رقصنده که می‌آمدند به در و دیوار تئاتر نگاه می‌کردم که یک موقع چشمم به گردن‌ و گیس‌های بافته‌شان نیفتد و گناهکار نشوم. همچین خری بودم. 
بعد از تئاتر مهدی عاشق گلشیفته فراهانی شد. دوم دبیرستان بود و اهل اهواز و گرمای خرماپز آن شهر او را زودتر از ما به بلوغ کامل رسانده بود. بعد از نمایش رفته بود با دوربین آنالوگی که داشت با گلشیفته عکس یادگاری گرفته بود. بعد از آن تا آخر اردو گیر داده بود که می‌خواهم بروم گلشیفته را از بهزاد فراهانی خواستگاری کنم. الان نمی‌دانم کجاست... حتم الان بچه دارد و بچه‌اش هم‌سن آن موقع‌های خودش است. خیلی سال پیش بود...
این‌ها را که تعریف کردم دیدم دلم می‌خواهد شب تماشاخانه‌ی سنگلج را بروم. حامد به خاطر محمود دولت‌آبادی داشت می‌آمد و نیلوفر هم به خاطر حامد. 
رفتیم و خوشم‌مان آمد. خاطره‌بازی‌های عنایت‌الله بخشی و اکبر زنجان‌پور محمود دولت‌آبادی از تئاترهای ۴۰-۵۰سال پیش‌شان جالب بود. علی دهباشی تو این برنامه کاره‌ای نبود. فقط اسم شب‌های بخارا آمده بود. همه‌کاره خود تئاتر سنگلجی‌ها بودند. 
اما برنامه‌شان یک خط پشت پرده هم داشت. از همان سخنران اول این خط روایی را پی گرفتند تا حرف‌های آخر مدیر مجموعه. خط روایی‌شان این بود که تئاتر سنگلج نیاز به فضای بزرگتری دارد و باید شهرداری ساختمان کناری سنگلج را در اختیار آنان بگذارد. چرا که از سال ۱۳۵۶ همچه طرحی برای بزرگتر کردن سنگلج وجود داشته است. این را سخنران اول که پژوهشگر و استاد دانشگاه بود گفت، بعد اکبر زنجانپور با لحنی احساساتی این را تکرار کرد و تا به آخر چند بار تکرار کردند. حتی یک نفر از شورای شهر تهران هم آمده بود که بهش تریبون دادند و ازش قول گرفتند که حتما پیگیری کند. می‌دانی چه حسی به من داد؟
حس کردم منی که آمده‌ام آن‌جا برای تولد ۵۴سالگی تئاتر سنگلج یک سیاهی لشگرم. حس کردم مدیر مجموعه نیاز داشته تا جمعیتی را برای تأیید خواسته‌اش همراه کند و این کار را هم کرده. برای من ساختمان کناری تئاتر سنگلج اهمیتی نداشت. ولی انگار باید اهمیت می‌داشت...
مهندسی که مسئول پروژه‌ی بازسازی تئاتر سنگلج بود اسناد توسعه‌ی این تئاتر از سال‌های قبل از انقلاب را با پاورپوینت نشان داد. برایم جالب بود کارش. آن‌ها برای این که ساختمان کناری را از شهرداری تهران بگیرند دقیقا همان مسیری را رفته بودند که من و محسن و بچه‌های دیاران برای حق انتقال تابعیت از خون مادر به بچه‌های مادر ایرانی رفته بودیم.
پیگیری از طریق مسئولان، نوشتن در مطبوعات، برگزاری نشست و ایجاد مطالبه‌ی عمومی و... و این سنگلجی‌ها چه‌قدر برای مطبوعات دست‌شان بازتر از ما بود... عزت‌الله انتظامی و داوود رشیدی را داشتند که تیتر روزنامه کنند. من و محسن چه‌قدر زور زده بودیم که یک سلبریتی را پیدا کنیم که به این موضوع حساس کنیم و نتوانسته بودیم. ورزشگاه رفتن زنان برایشان مسئله بود اما حق برابر با مردها در انتقال تابعیت به بچه‌هایشان برایشان مسئله نبود.
ولی سنگلجی‌ها بعد از چندین سال هنوز نتوانست بودند ساختمان بغلی را صاحب شوند. اما ما جسته گریخته توانسته بودیم قانون تابعیت ایران را یک کوچولو تکان بدهیم...
نشخوار می‌کنم و پا می‌زنم. چراغ چشمک زدن جلو را رو به بالا برده‌ام که راننده‌های اتوبوس ببینندم. آسفالت جلویم را نمی‌بینم. خط ویژه یک جاهاییش دست‌اندازهای بدی دارد. شیار دارد انگار. شب است و نمی‌بینم و می‌روم روی دست‌اندازها و بالا پایین می‌شوم. اما خاصیت فنری لاستیک‌های پهن پاندا نجاتم می‌دهند. 
خیلی‌ها می‌گویند خط ویژه خطرناک است. ولی نیست. آن‌قدر آسوده‌ام که می‌توانم فکر کنم و نشخوار کنم روزی را که بر من رفته. قبلا‌ها با پیاده‌روی می‌توانستم آسوده شوم و بروم به درون خودم... ولی چند سال است که در پیاده‌روی‌هایم آسوده نیستم. همه‌ی پیاده‌روها پر اند از صدای موتور سیکلت‌هایی که می‌خواهند تو را عکس برگردان کنند و از رویت رد شوند. سریع به یک خیابان می‌رسی که برای رد شدن ازش باید همه طرف را بپایی. این قدر مواظب بودن دیگر جایی برای مغز نمی‌گذارد که نشخوار کند...این شهر دیگر ظرفیت عابران پیاده را ندارد... میله‌های بی‌انتهای خط ویژه سپر محافظ من در مقابل آن وحشی‌های ماشین‌سوار است. شب است و تا برسم به تهرانپارس فقط ۲ تا اتوبوس ازم سبقت می‌گیرند و می‌روند... خیابان مال من است. شهر مال من است. آسمان مال من است. فقط نمی‌دانم خودم مال چه کسی هستم.
 

  • پیمان ..

کتاب‌چه را گذاشته‌ام جلویم. تنها نسخه‌ای است که توی خانه دارمش: «برزخ بی‌هویتی در سرزمین مادری». یک کتاب‌چه‌ی ۹۰ صفحه‌ای که حالا باید بگویم دیگر خاطره است. با محسن نوشتیمش. ابعاد مختلف مشکل بی‌شناسنامه بودن بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی. چه توی ایرانی هاش چه بیرون ایرانی‌ها. بعد سیر تاریخی. مقررات بقیه‌ی کشورها. راه‌حل‌های پیشنهادی و... 
کتابچه‌ی جالبی شده بود. دست‌مان می‌گرفتیم و وقت دیدن آدم‌های مختلف یک نسخه به‌شان می‌دادیم که بگوییم از شکم حرف نمی‌زنیم و رفته‌ایم ته ماجرا را در آورده‌ایم. بعدها شروع به فروختنش هم کردیم. آدم‌های زیادی خواهانش بودند. مثلا آن دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی یکی از دانشگاه‌های آلمان که خوشش آمده بود. قیمت چاپ هر جلدش ۱۰ تومان افتاده بود. ۲۰ تومان می‌فروختیم که هزینه‌ی آن کتابچه‌هایی که مجانی داریم می‌دهیم جبران شود.
چند تا ازش چاپ کردیم؟ نگاه می‌کنم به مکالمه‌هایم با چاپ فانوس. تا به حال ندیده‌ام‌شان. ولی همیشه کارشان را خوب انجام داده‌اند. ۵ بار کتابچه را تجدید چاپ کرده بودم. دو بار اول ۴۰ تا ۴۰ تا. بقیه ۱۰ تا ۱۰ تا. 
لایش برگه‌ی ملاقات با یکی از نماینده‌های مجلس بود. ننوشته‌ام جایی که چند تا نماینده‌ی مجلس رفتیم دیدیم. خیلی‌هایشان را من نرفتم. ولی این یکی را یادگاری نگه داشته بودم. تاریخش برای ۱۸ اردیبهشت بود. ۵ روز قبل از تصویب لایحه توی مجلس. 
روز تصویب لایحه خیلی خوشحال بودیم. ولی بعدش این قدر رفت و برگشت و این قدر ایراد گرفتند که خسته شدم. آن قدر خسته که وقتی دیروز بالاخره گفتند قانون شده فقط لبخند زدم. آن قدر خسته که وقتی گزارش اندیشه پویا در مورد داستان پیگیری‌های‌مان توی شماره‌ی آخرش چاپ شد اصلا حال نکردم. فقط نگران سوتی خودم شدم که وقت روایت از یکی از مخالفان خبط کرده بودم و گذاشته بودم گزارش‌نویس اندیشه پویا اسمم را بیاورد. نماینده‌ی مجلسش جرئت نکرده بود وقت بدگویی از آن آدم اسم خودش را بیاورد. بعد من اسمم شفاف و واضح آمده بود... آن قدر خسته که وقتی شهرزاد همتی زنگ زد که یک مقاله در مورد موضوع برای شماره‌ی فردای روزنامه شرق بنویس این کار را ربات‌وار انجام دادم و بعد هم غر نزدم که چرا هیچ‌وقت تیتر یک روزنامه شرق را به این موضوع اختصاص نداد. آن قدر خسته که وقتی قرار شد امروز به اسم یکی مقاله بنویسم تنبلی کردم و تا این لحظه عقب انداختم.
حالا نشسته‌ام دارم فکر می‌کنم تا آخر سال چند نفر شناسنامه می‌گیرند؟ آیا واقعا بچه‌ی مریم که آن همه جزع فزع کرد بالاخره شناسنامه می‌گیرد؟ واقعا کسی وضعیتش بهتر می‌شود؟ آخرش آدم‌هایی پیدا می‌شوند که با این همه دوندگی‌ها وضع‌شان از بدتر به بد تغییر پیدا کند؟ آیا اصلا شناسنامه گرفتن گره از کاری باز می‌کند؟ سال دیگر اگر رفتم سیستان بلوچستان می‌بینم بچه‌هایی را که به خاطر این بازی‌های ما شناسنامه‌دار شده باشند؟ باز پیدا نشوند پیرمردهای خیره‌سر جیره‌خوار دولتی که به خاطر خوش‌خدمتی به مدیرهای‌شان این قدر دست‌انداز توی کار بیندازند که کسی نتواند شناسنامه بگیرد... نمی‌دانم.
 

  • پیمان ..

مجتبی صفحه‌ی ویکی‌پدیای گریگوری پرلمان را برایم فرستاد تا بخوانم. گفت که این آدم و طرز زندگی‌اش چه‌قدر حالش را خوب کرده است.

آدم خفنی بود. از آن خوره‌های ریاضی. کسی که توانسته بود بعد از یک قرن حدس پوانکاره (باور کنید خودم هم نمی‌دانم و نمی‌فهمم که چی چی است) را اثبات کند و عالمی را اندر کف نبوغش بگذارد. ولی مجتبی از جنبه‌های دیگر این آدم حظ کرده بود: از چپ بودن این آدم. راستش من هم بیش از توانایی پرلمان برای اثبات حدس پوانکاره، اندر کف آن حجم از چپ بودن این آدم شدم.

در سال ۲۰۰۶ برنده‌ی جایزه‌ی فیلدز شد. اما نه تنها نرفت جایزه را بگیرد، بلکه برگشت گفت: «من به پول یا شهرت علاقه‌ای ندارم؛ نمی‌خواهم مثل یک حیوان در باغ وحش به نمایش گذاشته شوم.» بعدها جایزه‌های میلیون‌ دلاری دیگری هم به او تعلق گرفت. اما او در خانه‌اش در سن‌پترزبورگ نشست و هیچ کدام از این جایزه‌ها را به هیچ جایش حساب نکرد. به رئیس مرکز جهانی ریاضیدانان هم گفته بود که خودش را جزء جامعه‌ی ریاضیدانان نمی‌داند و احساس تک‌افتادگی می‌کند.

به شدت هم از مصاحبه و سوژه‌ی رسانه‌ها و مطبوعات شدن بیزار است. مسلم است که در هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای نیست. مسلم است که خرده روایت‌ها از زندگی‌اش کم اند. و مسلم است که به فضول‌ها اصلا روی خوش نشان نمی‌دهد. او جهان خاص خودش در سن پترزبورگ را به هیچ چیزی نمی‌فروشد.

وقتی صفحه‌ ویکی‌پدیای زندگی‌اش را خواندم یاد جی دی سلینجر افتادم. او هم آدم تک افتاده‌ای بود. برای خودش در یک خانه‌ی درندشت در یک روستای دورافتاده زندگی کرد و نوشت و نوشت و نوشت و جهان را شیفته‌ی خودش کرد. اما دریغ از یک عکس عمومی، دریغ از یک مصاحبه، دریغ از جلسه و انجمن و... جی دی سلینجر آدم عجیب و غریبی بود. او برای کتاب‌هایش اصلا بازاریابی نمی‌کرد. معرفی کتاب نمی‌کرد. انگار با مقتضای جهان ما نبود. او برای کتاب جدیدش تور آمریکا نمی‌گذاشت که شاید کتابش بیشتر بفروشد... او هم چپ بود. خیلی چپ بود.

می‌دانی؟ در دنیایی زندگی می‌کنیم که اگر اصول بازاریابی را بلد نباشی می‌گویند اوسکولی. اگر بلد نباشی که تکه‌هایی از خودت را بسته‌بندی کنی و در اینستاگرام و لینکدین و چه و چه و چه عرضی کنی می‌گویند استعدادهایت را گه کرده‌ای. اگر عکس‌های پروفایلت را دائم عوض نکنی می‌گویند اجتماعی نیستی. اگر آخرین گندکاری‌هایت را در لینکدینت منعکس نکنی می‌گویند رزومه‌ی درخوری نداری. آدم‌هایی که بازاریابی بلدند و خوانده‌اند و می‌کنند با تبختر به تو نگاه می‌کنند. آن‌ها فکر می‌کنند که می‌توانند تو را هم مثل یک بسته چای نیوشا به هر کس و ناکسی بفروشند. و تو هم با دست و پا زدن‌هایت برای ماندن در این جهان فکر آن‌ها را تایید می‌کنی...

در این جهان دیوانه، آدم‌هایی مثل گریگوری پرلمان و جی دی سلینجر نایابند... آدم‌هایی که در لاک و خلوت خودشان فرو می‌روند و با چنان گنج‌هایی برمی‌گردند که آدم غرق تحسین می‌شود. دو به شک می‌شود که آیا من هم چنین گنج‌هایی درون خودم دارم؟ و همین شک گند می‌زند به همه چیز. کاری می‌کند که تو برگردی به خرد کردن گوشت و استخوان خودت و بسته‌بندی کردنش برای عرضه در شبکه‌های اجتماعی و دنیای قشنگ نو.

چپ بودن و تنها ماندن کار راحتی نیست. چپ بودن و در جمع بودن چرا... راحت است. ایران ما پر است از آدم‌های چپی که برای خودشان گروهکی تشکیل داده‌اند و به زمین و زمان بد می‌گویند و خروجی هم ندارند. اصلا کاری نمی‌کنند. اما این که از این جهان ببری و در مقابلش چیزهایی برای ضرب شصت نشان دادن داشته باشی دوست داشتنی است... و سخت است... خیلی سخت...

  • پیمان ..

تکراری‌ترین و خسته‌کننده‌ترین جمله‌ای که این چند ماه شنیده‌ام این بوده: دوچرخه توی تهران خیلی خطرناکه.
راستش دیگر هیچ سعی و تلاشی برای متقاعد کردن آدم‌هایی با این باور نمی‌کنم. اول‌ها برای‌شان از قواعد می‌گفتم. این‌که دوچرخه‌سواری در شهر بی‌در و پیکری چون تهران برای خودش قواعدی دارد. اگر آن قواعد را رعایت کنی هیچ اتفاق بدی را تجربه نخواهی کرد. قول تضمینی می‌دهم.
مثلا این که اتوبان خط قرمز تو باید باشد. هیچ وقت از اتوبان نرو. راهت را دور کن ولی از اتوبان نرو. فراتر از اتوبان قاعده‌ی اختلاف سرعت را همیشه در نظر داشته باش. توی اتوبان‌های بین شهری حداقل سرعت ماشین‌ها باید ۷۰کیلومتر بر ساعت باشد. چرا؟ چون حداکثر سرعت ۱۲۰کیلومتر است و اختلاف سرعت بیش از ۵۰کیلومتر بین ماشین‌ها مرگبار است. همین نسبت برای دوچرخه هم برقرار است. از خیابانی که ماشین‌ها در آن ۸۰-۹۰کیلومتر بر ساعت می‌رانند پرهیز کن. توی این چند ماه تمام آدم‌هایی که برایم تجربه‌ی تصادف‌های دوچرخه‌ایشان را گفته‌اند یا از اتوبان رفته بودند یا از خیابانی که اختلاف سرعت با ماشین‌ها در آن زیاد بوده.
مثلا این که خط ویژه‌ی اتوبوس حریم امن‌تری نسبت به خیابان است. مگر این‌که اتوبوس‌ها در آن بیش از ۵۰کیلومتر بر ساعت سرعت بگیرند. مثلا خط ویژه‌ی اتوبان رسالت برای دوچرخه به همین دلیل مناسب نیست. اما خط ویژه‌ی خیابان ولیعصر مناسب است.
مثلا این که همیشه از سمت راست‌ خیابان حرکت کن و آن قدر به سمت راست بچسب که دیگر راست‌تر از آن وجود نداشته باشد. 
مثلا این‌که اگر ماشین‌ها کنار خیابان پارکند با فاصله‌ی ۱متری از آن‌ها حرکت کن که اگر دری ناگهان باز شد توی در نروی.
مثلا این که هیچ وقت اصل حمار را رعایت نکن و از وترها عبور نکن. اگر قرار است چهارراهی را رد کنی حتی اگر هیچ ماشینی نباشد باز هم از قطر و وسط چهارراه عبور نکن. مثلا اگر خیابان خروجی پت و پهنی دارد، راه مستقیم نرو. کمی به راست متمایل شو و حتی قسمتی از خروجی را هم برو و بعد از عرض عبور کن و به راه خودت ادامه بده. 
من دیگر سعیی برای متقاعد کردن این آدم‌ها نمی‌کنم. اصلا از اصول و قواعدی هم که این چند ماه هم به تجربه‌ی خودم و هم با استفاده از تجربه‌ی چندین ساله‌ی سهیل به دست آورده‌ام صحبت نمی‌کنم. چون این جور آدم‌ها بعد از شنیدن حرف‌هایت با یک لحن تحقیرآمیزی می‌گویند: هوای تهران آلوده است. ورزش که بکنی هوای کثیف بیشتری را مصرف می‌کنی و اثر معکوس می‌گذارد.
حالا بیا حالی این آدم کن که حال خوب بعد از دوچرخه‌سواری چه کارها که با روح و روانت می‌کند. مگر می‌فهمند؟
ولی یک خطری وجود دارد...
خطری که «ایان مک نیل» توی کتاب «راهنمای مقدماتی دویدن» خیلی خوب گفته:

«نکته‌ی مهم این است که سیستم قلبی-عروقی بدن بسیار قوی‌تر از سیستم اسکلتی-ماهیچه‌ای است. به این معنا که این سیستم، هنگام مواجهه با مقدار معقولی از فشار نسبتا سریع خود را با آن سازگار می‌کند و اجازه می‌دهد اکسیژن بیشتری به ماهیچه‌های در حال کار منتقل شود، اما متاسفانه استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما به این حد انطباق‌پذیر نیستند. به گفته‌ی تیم نواکز پزشک و نویسنده‌ی کتاب دانش دویدن اگر شما یک ورزشکار دو و میدانی هستید احتمالا پس از حدود شش ماه تمرین کردن از نظر فنی می‌توانید یک ماراتن را بدوید اما باید بدانید که استخوان‌هایتان برای این کار آماده نیستند. او می‌‌گوید اکثر افرادی که خیلی پرتحرک نبوده‌اند اگر در ۳ تا ۶ ماه اول تمرین به بدن‌شان فشار بیاورند در خطر شکستگی‌های ناشی از فشار زیاد به استخوان قرار می‌گیرند. به عبارت دیگر در حالی‌که قلب و ریه‌ها، شما را ترغیب می‌کنند فشار را افزایش دهید ممکن است استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما هنوز تحمل این میزان فشار را نداشته باشند.» (کتاب راهنمای مقدماتی دویدن/ ایان مک نیل/ ترجمه‌ی آرش حسینیان و الهام ذوالقدر/ نشر مثلث/ ص ۴۳)

راستش این نکته‌ی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن را با عمق گوشت و پوست و خونم تجربه کرده‌ام. اول‌ها که می‌رفتم سربالایی میرداماد کمی اذیتم می‌کرد. هر چه‌قدر که سهیل می‌گفت سربالایی نیست که آن باز غر می‌زدم. بعد از یک ماه دیدم خیلی آسان است اتفاقا. تیز و بز هم می‌توانم بروم. بعد شیر شدم و مسافت‌های ۶۰-۷۰کیلومتری توی تهران را هم تجربه کردم. بدی دوچرخه‌سواری در تهران این است که تو زیاد سوییچ می‌کنی و توقف و حرکت دوباره زیاد داری. اصلا دقت نکرده بودم که ماهیچه‌ها و استخوان‌های کمرم به این سرعت رشد نمی‌کنند. درست است که نفسش را پیدا کرده‌ام. اما استخوان‌ها و ماهیچه‌ها... حالا ۳ روز است که به خاطر گرفتگی کمرم سوار پاندا نشده‌ام. بدجور حالم گرفته است و به نظرم بزرگ‌ترین خطر همین است: قلب و ریه‌های تو سریع‌تر از ماهیچه‌ها و استخوان‌هایت قوی می‌شوند و این یک جایی بدجوری حالت را می‌گیرد.

  • پیمان ..

سر وقت

۰۵
مهر

نشستم به دیدن فیلم «این تایم»... به فارسی ترجمه کرده‌اند «سر وقت». از آن فیلم‌های آخرالزمانی بود که بشریت را دستکاری می‌کنند. این فیلم‌ها و کتاب‌های آخرالزمانی که توی هر کدام یک جایی از آدم را دستکاری می‌کنند و یک سری‌ ویژگی‌هایش را برجسته و تضعیف می‌کنند جذاب‌اند. خیلی جذاب‌اند.
چند وقت پیش کتاب «بخشنده» را دوباره‌خوانی کرده بودم. دلم می‌خواهد فیلمش را هم ببینم راستش. آن هم از آن داستان‌های آخرالزمانی بود که تویش بشر را دستکاری کرده بودند. توی «بخشنده» مهم‌ترین ویژگی دستکاری بشر گرفتن رنج انتخاب کردن از او بود. بشر مجبور نبود انتخاب‌های دشوار و درست و غلط داشته باشد. مجبور نبود زیر بار سنگین تصمیم‌های اشتباه کمر خم کند. و این‌که رابطه‌اش با طبیعت محدود شده بود. دیگر مجبور نبود برف و یخ‌بندان را تحمل کند. توانسته بود یک زندگی خیلی عادی را طراحی کند.
ایده‌ی دستکاری بشریت توی فیلم «سر وقت» عمر بشر بود. توی فیلم هر کس می‌توانست به راحتی تا ۲۵ سال زندگی کند. اما بعد از ۲۵ سال باید زمان می‌خرید. هر چه‌قدر می‌توانست بیشتر زمان بخرد بیشتر زنده می‌ماند و هر وقت که زمانش تمام می‌شد یکهو می‌مرد. زمان تبدیل به یک کالا شده بود. آدم‌ها کار می‌کردند تا زمان بخرند. بلیط اتوبوس ۱ ساعت از زندگی بود. می‌خواستند گران کنند می‌کردند ۲ ساعت از زندگی یک فرد. قیمت یک ماشین خیلی لوکس ۴۹سال بود. آدم‌ها با بخشش دقایق عمرشان به هم نیکی می‌کردند. آدم‌ها سر زمان باقی‌مانده از عمرشان قمار می‌کردند. آدم‌ها از بانک زمان قرض می‌گرفتند و با بهره پس می‌دادند...
این ایده‌ی فیلم بدجوری من را گرفت. البته نیم ساعت اول فیلم صرف این ایده شده بود. بقیه‌اش می‌‌رفت وارد فاز جامعه و سیستم حکومتی می‌شد. آدم‌ها در ناحیه‌های زمان‌بندی مشخصی زندگی می‌کردند. نیوگرینویچ که پولدارنشین‌ترین ناحیه‌ی زمانی بود، جایی بود که در آن آدم‌ها بالای ۱۰۰سال ذخیره‌ی زمان داشتند. در نواحی فقیرنشین آدم‌ها می‌دویدند تا از زمان باقی‌مانده استفاده کنند. چون عمر کمی به دست می‌آوردند. اما در نیوگرینویچ آدم‌ها هیچ عجله‌ای نداشتند. به راحتی عمر طولانی داشتند. 
فیلم بعد از نیم ساعت اول به شدت هالیوودی می‌شد. از آن هالیوودی‌های اکشن سرگرم‌کننده با مقدار معتنابهی عشق دختر پسری خیال‌انگیز. سرگرمم کرد. شورش پسر فقیر و دختر پولدار فیلم علیه نظم ناعادلانه‌ی جامعه‌شان جذاب بود. منی را که خیلی زود حوصله‌ام سر می‌رود ۲ ساعت پای فیلم نشاند؛ اما الان دارم با ایده‌ی اصلی فیلم توی ذهنم بازی بازی می‌کنم. این که تو ۲۵سال اول را به صورت مجانی زمان داشته باشی. اما بعد از ۲۵سال باید هر روز زندگی‌ات را بسازی. هر چه‌قدر بیشتر بسازی بیشتر زنده می‌مانی...
هفته‌ی پیش داشتم یک مقاله‌ی گیمیفیکیشن می‌خواندم راجع‌به نحوه‌ی نمره‌دهی در یک کلاس درس. نکته‌ی جالبی گفته بود. اکثر معلم‌ها نمره‌های کلاسی را از ۲۰ می‌سنجند و می‌گویند این ۲۰نمره شامل ۴ نمره تکلیف و ۶نمره میان‌ترم و ۸ نمره پایان‌ترم و فلان‌قدر فعالیت کلاسی و... است. بعد کلاس که شروع می‌شود از ۲۰نمره‌ی هر کس شروع به کم کردن نمره می‌کنند. تمرین اول ۱ نمره داشت، انجام نشد، ۱ نمره پر. تمرین دوم ۲نمره. انجام نشد. ۲نمره پر و... نویسنده گفته بود که باید برعکس کار کرد. اگر می‌خواهید دانش‌‌آموزان‌تان انگیزه داشته باشند نباید نمره‌ها کم شوند. باید که نمره‌ها زیاد شوند. هیچ وقت نگویید از ۲۰ نمره فلان‌قدر فلان کار. بلکه باید برای هر کار خوب یک امتیاز به ذخیره‌ی فرد اضافه کنید. اگر فلان تمرین را انجام بدهد ۱ نمره اضافه می‌شود. اگر بهمان کار را کند ۳نمره. اگر با بچه‌های دیگر همکاری کند و همگی با هم بتوانند یک کار را بکنند برای هر کدام ۲نمره اضافه می‌شود و... خلاصه می‌گفت که باید با اضافه کردن معنادار کرد. 
ایده‌ی بعد از ۲۵ سال باید عمرت را خودت اضافه کنی هم یک چیز توی همین مایه‌ها بود. غالبا این گونه گفته می‌شود که آدمیزاد ۶۰سال-۷۰ سال بیشتر عمر نمی‌کند. آدمیزاد فکر می‌کند که حالا فرصت هست. پس کاری نمی‌کند. آن قدر کاری نمی‌کند که عمرش به پایان می‌رسد. بی آن که خودش بفهمد. مثل این می‌ماند که تو یک ساعت شنی بزرگ را جلویت بگذاری و به ریزش سنگ‌ریزه‌ها از سوراخ باریک نگاه کنی و به خودت بگویی هنوز خیلی مانده. زمان می‌گذرد و تو تنها کاری که انجام می‌دهی خیره شدن به عبور سنگ‌ریزه‌ها از سوراخ باریک است. اگر هم بفهمی که سنگ‌ریزه‌های زیادی رفته‌اند به خودت می‌گویی دیگر رفته‌اند. اما اگر تو آن را بسازی. اگر برای ساعت ساعت اضافه شدن آن زحمت بکشی نمی‌نشینی به تماشای عبور سنگ‌ریزه‌ها...
در مورد شبانه‌روز هم همین‌طور است. آدم فکر می‌کند صبح هست، ظهر هست، شب هم هست. پس هی به تاخیر می‌اندازد و کاری نمی‌کند. فکر می‌کند روز هست. ولی اگر قرار باشد روز را خودت بسازی، اصلا بدین بی‌معنایی سپری نخواهی کرد... نمی‌دانم. ایده‌ی جالبی بود برای بازی بازی کردن ذهن آدم.
 

  • پیمان ..