سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

نگاه کردن

۲۶
مرداد

برای دیگران شاید خنده­دار باشد. ولی برای خودم غم­انگیز است. نگاه کردن را می­گویم. هنوز که هنوز است فکر می­کنم نگاه کردن را یاد نگرفته­ام. و هنوز که هنوز است نگاه کردن یکی از مسائل زندگی­ام است.

میل به نگاه کردن از همان نوجوانی به جانم افتاد. دوست داشتم همه چیز و همه کس را ببینم. دوست داشتم هیچ چیز و هیچ کسی را جا نیندازم. به خاطر همین به از بالا نگاه کردن خیلی علاقه­مند شدم. مثلن اگر می­رفتم مدرسه دوست داشتم زنگ تفریح­ها را در پشت­بام مدرسه بگذرانم. چون از آن جا می­توانستم همه را نگاه کنم. یک جور دانای­کل­بودن. آن وقت­ها با خدا رفیق­تر هم بودم و به او حسودیم می­شد که او آن بالا است و می­تواند همه­چیز را ببیند و من این پایین... مساله از همین­جا شروع شد. من خیلی وقت­ها در خیلی جاها نمی­توانستم بروم پشت­بام یا این­که بچسبم به سقف و نگاه کنم. بعدش سوال بزرگی که وجود داشت این بود که من می­خواستم چه چیز را ببینم؟! خدا که آن بالا بود و داشت نگاه می­کرد به تاتی­تاتی کردن عروسک­های دست­ساخته­اش نگاه می­کرد. اما من می­خواستم چه چیز را ببینم!می­خواستم ببینم که محمد و علی در زنگ تفریح با هم چه می­کنند و چه کسانی را در حیاط ملاقات می­کنند و چه می­خورند و... همین؟! اگر می­خواستم فقط اعمال و رفتارها را ببینم که خسته می­شدم. باید در نگاه کردن­هایم دنبال چیزی می­بودم...اما دنبال چه چیز؟!

این که می­خواستم از بالا به همه چیز نگاه کنم به خاطر حس تسلطی بود که بهم می­داد. همان که گفتم. یک جور دانای کل بودن. اما این که در نگاه کردن هایم دنبال چه چیز باشم ورق را برگرداند...هنوز هم این مساله­ی من است!

بعضی ترکیب­ها و کلمه­ها هستند که من علاقه­ی خاصی به آن­ها دارم. می­توانم بگویم در هر حوزه­ای که وارد می­شوم یک سری واژه­ها و ترکیب­ها پیدا می­شوند که برایم دوست­داشتنی می­شوند. در مورد نگاه کردن هم دو ترکیب"دنیادیده" و "نگاه پرورده" را خیلی دوست دارم. "دنیادیده" ترکیب دوست­داشتنی­ای است که من را پیوسته به بیشتر و بیشتر نگاه کردن تشویق می­کند. بله، می­دانم. دنیادیده اصطلاحی است که کنایه دارد از باتجربه بودن. اما من با معنای کنایی­اش کاری ندارم!

دوست دارم یک دنیادیده­ی تمام عیار باشم. دوست دارم پیوسته تصاویر جدید ببینم. چیزهای جدید و عجیب و تازه. دوست دارم دنیاهای زیادی ببینم. مکان­های جدید. آسمان­های رنگارنگ. آدم­های جوربه­جور. همین علاقه­ی من به دنیادیده­شدن دلیل علاقه­ام به سفر است. من سفر را دوست دارم. به خاطر مکان­های تازه­ای که برای نگاه کردن فراهم می­کند... دوست دارم نگاه کنم و نگاه کنم. آن قدر که تبدیل بشوم به یک فرهنگ تصویر. یک آدمی که واقعن "دنیادیده" است!

ولی برای دنیادیده­شدن فقط سفر کافی نیست؛ یک نگاه جزئی­نگر هم لازم است. یک نگاه جزئی­نگر که بتواند در یک نگاه گذرا از یک مکان فوق­العاده جزئیات بی­شماری را کشف کند...اما من صاحب این نگاه جزئی­نگرنبوده و نیستم. خیلی وقت­ها جزئیات را نمی­بینم. به­علاوه آن­قدرها هم امکان سفرکردن نداشته و ندارم. در بسیاری از روزهای سال مکان­ها و مناظر و آسمانی که می­بینم تکراری­اند. تصاویری که در قاب نگاهم می­آیند از یک جنس­اند...

بسیاری روزها در کنار پنجره­ی اتوبوس نشسته­ام و با خودم کلنجار رفته­ام که به چه چیز نگاه کنم!

خنده­دار است، نه؟! خب، به همان چیزی نگاه کن که دیگران نگاه می­کنند! اما من دقت کرده­ام. خیلی از کسانی که در کنار پنجره­ی اتوبوس می­نشینند اصلن نگاه نمی­کنند. فقط زل می­زنند. یک­سری تصاویر از یک چشم­شان وارد مغزشان می­شود و بدون هیچ فعالیتی از چشم دیگرشان خارج می­شود! همین.

اما بعضی­ها هم هستند که از نعمت خدادادی دیدن استفاده می­کنند.

این بندگان شاکر خداوند، این عبادت­کنندگان زیبایی، این انسان­های هدفمند و منفعت­دوست برایم قابل تحسین­اند. به حق که دختران و زنان تهران حوریانی آسمانی­اند که نگاه نکردن به آن­ها گناهی­ست کبیره!

البته من که دیوانه­ی نگاه کردن بودم ریا نباشد این جور نگاه­کردن را هم آزموده­ام. برای خودم توجیه آوردم که زیبایی ویژگی­ایست آسمانی که چشم فروبستن بر آن نابخشودنی­ست. با خودم خودمانی هم شدم که این همه رنج و بدبختی می­کشی این جور نگاه کردن مرهمه...اما...من این کاره نبودم و نیستم. نشد. یاد نگرفتم که نگاه­کردن­هام سمت و سو و هدفی پیدا کنند. من به چیزی اگر نگاه می­کردم به حالت زل زدن نگاه می­کردم. دست خودم هم نیست. اگر بخواهم به چیزی نگاه کنم خیره نگاه می­کنم. چه­کار کنم؟ خب، بدبختی­اش این­جا بود که ناف هیزی را با نگاه تند و سریع بریده­اند نه نگاه زل...از آن طرف هم احساس شرم و حیا و این حرف ها هم بود!..بی­خیالش شدم. همان "غض بصر" خودم را در پیش گرفتم! یک دلیل بزرگ دیگر(دلیل اصلی) هم داشت که به جایش می­گویم.

باز هم با خودم کلنجار رفتم که به چه چیز نگاه کنم و چه طور نگاه کنم!!!

تصمیم گرفتم نگاه­کردن­هایم را علمی کنم. به اشیا نگاه کنم و سعی کنم سازوکارشان را حدس بزنم. نیروهای وارد بر یک شی ساکن یا متحرک را تجسم کنم. قطعات سازنده­اش را تجزیه کنم و... تصمیم گرفتم به آدم­ها اگر نگاه می­کنم فیزیولوژی بدن­شان را کندوکاو کنم...

این جور نگاه­کردن خیلی سواد می­خواست. یک مساله­ی دیگر هم داشت. برایم سوال­های بی­شماری شکل می­گرفتند که نمی­دانستم از کی باید بپرسم. هیچ علامه­ی دهری در دسترسم نبود. خودم هم خیلی وقت­ها خیلی چیزها را نمی­توانستم تشخیص بدهم. در یک کلام، جهانی که در آن می­زیستم برایم مبهم­تر شد!

قبلن هم گفته­ام. دوست داشتنی­ترین آیات قرآن برایم چند آیه­ی اول سوره­ی بلدند. مخصوصن آن آیه که می­گوید: همانا انسان را در رنج و سختی آفریدیم.

در یک بعد از ظهر تابستانی که نگاه­های سرگردانم را نثار آدم­هایی که در اتوبوس نشسته و ایستاده بودند می­کردم این آیه بار دیگر در ذهنم متبلور شد. گونه­ای از رنج را در چهره­های­شان، می­خواندم، رنج زیستن، رنج بودن. نگاه­های نگران­شان برایم رنج­آلود بود... بعد به این فکر کردم که این جور نگاه­کردن هم لذت­بخش است. این­که به دنیای اطرافت نگاه کنی برای پیدا کردن مصداق. مصداق برای اثبات شدن یا رد شدن تفکرات و عقاید و باورهایت. اما باز مشکلی وجود داشت. من آن­قدرها فکر نمی­کنم که بخواهم دائم برای فکرهایم مصداق پیدا کنم. من آن­قدرها هم از کله­ام استفاده نمی­کنم! به خاطر همین یک فرآیند معکوس را طی کردم. پیدا کردن سوژه برای فکر کردن و خیال کردن و قصه ساختن. توی خیابان به آدم­­ها نگاه می­کردم، از خودم می­پرسیدم قصه­ی زندگی آن­ها چیست؟ چه اتفاقاتی ممکن است برای­شان پیش بیاید؟ دغدغه­ی فکری الان­شان چیست؟ دنبال اتفاق­های کوچکی بودم که با وقوع­شان از خودم بپرسم چرا و چه چیز؟

اعتراف می­کنم که یکی از بهترین انواع نگاه­کردن که تجربه کرده­ام همین نوع نگاه­کردن بود.

اما آفتی که به این نوع نگاه­کردنم افتاد آفتی است که به جان همه­ی انواع نگاه­کردن می­افتد: تکرار و ملالت.

بعد از مدتی همه­ اشیا و آدم­ها و قصه­هایی که برای­شان می­ساختم و خیال­هایی که در من به وجود می­آوردند دچار نوعی تکرار شد. سر هیزبازی هم دچار همین نوع تکرار شدم. همه­ی دخترها شبیه هم بودند. نگاه علمی هم از این جهت برایم تکراری شد که همه­ی سوال­هام بی­جواب می­ماندند...تکرار...ملالت تکرار...

یک زمانی تعریف "نگاه پرورده" برایم این بود: نگاهی که می­داند باید به چه چیز بنگرد و به دنبال چه چیز باشد. اما این روزها "نگاه پرورده" برایم تعریف دیگری دارد: نگاهی که دچار تکرار نشود!

فکر می­کنم هنوز نگاه کردن را یاد نگرفته­ام. خیلی وقت­ها هنوز نمی­دانم به چه چیزهایی نگاه کنم...این روزها بیشتر سربه­زیر در حالی­که چشم­هایم را دوخته­ام به زمین راه می­روم...بی­خیال نگاه­کردن به این دنیای وانفسا!

  • پیمان ..

شب تنها

۲۴
مرداد

شما که برادران منید

بینوا جماعتِ دور و نزدیک

شما که در قلمرو ستارگان

برای رنج­هایتان، رویای تسلا می­بینید

شما که بی­کلامی پژمرده می­شوید

شما که در شبی با ستارگانی رنگ پریده

باریک دستان صبورتان را به دعا برافراشته­اید

شما که رنج می­برید، شما که بیدارید

بینوا جماعتِ گم کرده راه

کشتی نشستگان بی ستاره و اقبال

بیگانگانی که با این همه با من یگانه اید،

سلامم را پاسخ دهید.

 

شادمانی­های کوچک/هرمان هسه

  • پیمان ..

ابله

۲۲
مرداد

نوشتن ذاتن با نوع کمیابی از بلاهت همراه است. چون کسی که می نویسد از چیزی می نویسد که فکر می کند دیگران نمی دانند یا از چیزی می نویسد که فکر می کند فقط خودش است که به بیان آن رسیده. در حالی که اصلن این طور نیست...همه چیز را همه می دانند و حداقل در درون شان به بیان آن هم رسیده اند...

  • پیمان ..

این چند ماه

۲۲
مرداد

"حق با مادرش بود. پیش­ بینی آینده کار خارق­لعاده ای نیست. رویت آن­چه گذشته، کار بسیار دشوارتر و هیجان­انگیزتری است."

"همه گرفتارند" نوشته­ی کریستین بوبن

 

 

"به یاد آوردن آوردن گذشته­ای که نتواند به حال مبدل شود بیهوده است."

"ترس و لرز" نوشته­­ی کیرکگارد



  • پیمان ..

آره، گور پدر روان­شناسی. من حالم از روان­شناسی به هم می­خوره. اصلن دیگه هرجا پای روان­شناسی بیاد وسط من فرار می­کنم. آدمایی که می­خوان منو روان­شناسی کنن منو به جنون می­ندازن. هر وقت کسی خواست روان­تو بشناسه باید ازش فرار کنی. مگه نه؟

لنی، از اینت خوشم اومد که تو هم حالت از روان­شناسی به هم می­خورد. از روان­شناسی مزخرف­تر هم خیلی چیزها هست.

مثلن همین زندگی در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه.

یه چیزی بگم گریه کنی. من کل زندگی­مو تو همین ارتفاع صفر متر بالای سطح گه گذروندم. همین ارتفاعی که خیلی­ها هستن. ارتفاعی که میلیون­ها نفر توش هستن و تو هم برای این که بتونی باشی باید همرنگ اونا بشی. ارتفاعی که توش این تو نیستی که قانونا رو وضع می­کنی. دیگرانند که برات قانون وضع می­کنن و بهت می­گن چه کار بکن، چه کار نکن، به چی فکر بکن، به چی فکر نکن، کدوم آدم بشو، کدوم ادم نشو. ارتفاع صفر متر بالای سطح گه ارتفاعیه که آدم نمی­تونه خودش باشه. می­دونی؟ یکی از آرزوهای زندگیم این بوده که خودم باشم. خیلی وقتا پیش اومده که از خودم کفری شدم که چرا خودم نیستم. از تو هم خیلی خوشم اومد فقط برای این­که خودت بودی، خود خودت. این که برای همه دوست­داشتنی بودی هم به نظرم فقط از خوش تیپی­ت نبود. بیشتر از این بود که تو خودت بودی...هیچ علاقه­ای نداشتی که کسی باشی؛ خودت بودی و خودت...

تازه کشف کردم که آدم تو ارتفاع صفر متر بالای سطح گه نمی­تونه خودش باشه! چون تو این ارتفاع ان قدر آدما هستن که تو تحت تاثیرشون قرار می­گیری و نه برعکس که نومیدکننده ست. چون تو این ارتفاع چیزایی که رو آدم تاثیر می­ذارن بیش از اندازه­اند و خیلی متفاوت. آره...ارتفاع خیلی چیز مهمیه. هرچی بالاتر بهتر. کوه­ها فوق­العاده­اند. برف هم خیلی چیز مهمیه...برفی که آن قدر پاک و درخشان باشه که آدم بار بیگانگی رو از یاد ببره و به کسی یا چیزی احساس نزدیکی کنه...

یادته؟ یه جایی به جس گفتی: آدم خوب بود چیز دوری جلوی خودش داشته باشه. مثل وقتی توی کوهه. وقتی به دور نگاه می­کنی یه چیز دیگه­ای می­بینی.

این جمله­ت اشک منو در آورد. دقیقن زدی تو خال. حالم از خودم به هم خورد. حالم از زندگی در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه به هم خورد. یادم اومد خیلی وقته یه همچین چیز دوری جلوی خودم نداشته­ام. آره، خیلی خوبه که ادم یه چیز دوری جلوی خودش داشته باشه. من از پنجره­ی اتاقم که به بیرون نگاه می­کنم چیز دوری وجود نداره. اون دورا همه چیز محوه و در هاله­ای از رنگ قهوه ای. یعنی تقریبن هیچی نیست. کنج اتاقم هم که تکیه می­دم و می­رم تو فکر، تو فکرهام هم چیز دوری نمی­بینم... و همین اشک منو درآورد.

لنی، کلن از آدمایی که با خودشون یه عکس همراه دارن خوشم می­اد. اونایی که عکس زن و شوهر و بچه­شون همراه­شونه زیاد نه. ولی از اونایی که عکس یه شخصیت رو همراه­شون دارن خیلی خوشم می­اد. مثلن قدیر که هنوز که هنوزه یه عکس از امام خمینی تو کیف پولش داره. تو هم یه عکس از گاری کوپر همراه خودت داشتی. کاری هم نداشتی که بقیه چه چرت و پرتایی برای مسخره کردن این کار تو می­گن...راستش منم بدم نمیاد یه عکس همراه خودم داشته باشم. ولی نمی­دونم عکس کی...تازه کیف پولم هم جایی برای عکس گذاشتن نداره....اینم دو تا از نکات گریه­آور زندگی من تو ارتفاع صفر متر بالای سطح گه...

لنی، این سرنوشت هم لعنتی بد چیزیه. مگه نه؟ من فکر می­کنم هر آدمی تو جوونی­ش سعی می­کنه از عقرب و دخترای باکره و ماداگاسکارش فرار کنه...منم دارم فرار می­کنم...ولی فکر کنم آخرش مثل تو یه روزی تسلیم بشم!

 

خداحافظ گاری کوپر/نوشته­ی رومن گاری/ ترجمه­ی سروش حبیبی/ انتشارات نیلوفر

  • پیمان ..

وقتی به سینا گفتم : مسخ خداست!

گفت: خوندمش بابا. چیزی نداشت که. مسخره بود اصلن.

این جمله­هایش باعث شد به این فکر کنم که چرا من از مسخ خیلی خوشم می­آید.

بله. مسخ به خودی خود کتاب آن چنان جذابی نیست. یک داستان هفتاد صفحه­ای است که ماجرایش آن قدرها هم در این جهان پر از تخیل و پرا از اکشن جذاب و گیرا نیست. قصه­ی مردی که یک روز صبح از خواب بیدار می­شود و می­بیند که سوسک شده است. همین. لحن داستان هم اصلن شیرین و پراستعاره نیست. یک داستان سیاه و سفید و عریان که تکان­دهنده­بودنش هم همه­گیر نیست...

اما ویژگی­ای که باعث می­شود مسخ را تا حد یک کتابچه­ی  الهی ستایش­برانگیز بدانم "یادگرفتنی بودن" آن است. مسخ قصه­ای نیست که در خودش تمام شود. خواندنش را که تمام کردی تازه در ذهنت می­شود یک مثال. یک مثال برای خیلی حرف­ها و گزاره­های دیگر. مسخ قصه­ی خیلی مهمی دارد. قصه­ای که از آن خیلی چیزها می­توان یاد گرفت. یا حداقل بهتر است این طور بگویم که برای من این گونه بوده است.

نمی­خواهم مثل ناباکف(1) در مورد مسخ بنویسم. اصلن طرز نقد کردن ناباکف در مورد مسخ را نمی­پسندم. با آن نگاه جزئی­نگر صرف که نشسته کلی تحقیق محقیق کرده مثلن ببیند سوسکی که گرگور زامزا به آن تبدیل شده چه نوع سوسکی بوده. به نظرم ناباکف اصلن مسخ کافکا را نفهمیده. خب، بعضی­ها هیچ وقت هیچی نمی­فهمند دیگر!

مسخ قصه­ای نیست که بخواهی با دقت در خط به خطش از آن حرف بکشی بیرون. از لحاظ ادبی هم کتابی نیست که در سطربه­سطرش شاهد معجزه باشیم. نه. در مسخ از این خبرها نیست. اتفاقن به نظرم مسخ بیشتر در کلیتش است که معنا می­یابد...

%%%

مسخ در لغت یعنی برگرداندن صورتی به صورتی زشت تر؛ دیگرگون ساختن؛ دگرگون­سازی؛ کسی که به صورت زشت­تر در آمده...(2)

اگر خوب نگاه کنیم، دو کلمه در معانی لغوی مسخ بروز بیشتری دارند: زشتی و دگرگونی.

دقیقن همین دو کلمه­اند که کلمات کلیدی حرف­های من را تشکیل می­دهند...

%%%

اعتراف می­کنم که آدم آن چنان دین­مداری نیستم. ولی دین­مدار بودن را دوست دارم. به قول حضرتش ما دین­مدار نیستیم، ولی دین­مدارها را دوست داریم! آن چنان که مساله­ی دین یکی از دغدغه­هایم باشد. در این باب همین بس که دیروز روزنامه­ی اعتمادملی را نه به خاطر عکس حجاریانش، نه به خاطر دومین جلسه­ی دادگاه متهمان، نه به خاطر مصاحبه­اش با نوام چامسکی بلکه به این خاطر خریدم  که گوشه­ی سمت راست بالا تیتر زده بود: احساس مذهبی در عصر حاضر، ترجمه­ای از سارا شریعتی.

بگذریم...

مرتضا مطهری در کتاب "انسان کامل"ش فصلی دارد به نام "انسان مسخ شده". در این فصل او با نگاهی مذهبی به مساله­ی مسخ می­پردازد. مثلن می­گوید:

"میان امم سالفه مردمی بودند که در اثر اینکه مرتکب گناهان زیاد شدند ، مورد نفرین پیغمبر زمان خود واقع ، و مسخ شدند ، یعنی به یک حیوان تبدیل‏ شدند ، مثلا به میمون ، گرگ ، خرس و یا حیوانات دیگر . این را " مسخ‏ " می‏گویند .یعنی واقعا حیوان شدند ؟ توضیحش را عرض می‏کنم : یک مطلب [ مسلم‏ است ] و آن این است که انسان اگر فرضا از نظر جسمی مسخ نشود تبدیل به‏ یک حیوان نشود به طور یقین از نظر روحی و معنوی ممکن است مسخ شود تبدیل‏ به یک حیوان شود و بلکه تبدیل به نوعی حیوان شود که در عالم ، حیوانی به‏ آن بدی و کثافت وجود نداشته باشد . قرآن از " « بل هم اضل » سخن می‏گوید ، یعنی از مردمی که از چهارپا هم پست‏تر هستند..."(3)

دلیلی که او در سرتاسر بحثش برای مسخ شدن انسان­ها ارائه می­کند گناه کردن انسان هاست.

حال برگردیم به مسخ کافکا. گرگور زامزا یک روز صبح از خواب بیدار می­شود و می­بیند که سوسک شده است. و مابقی هفتاد صفحه­ی کتاب به شرح سوسک بودن او و مشکلاتی که با سوسک شدنش به وجود آمده می­گذرد. در این هفتاد صفحه اصلن سخنی از این که چرا او سوسک شده به میان نمی­آید.

اما واقعن چرا گرگور زامزا به سوسک تبدیل شد؟

 گرگور زامزا اصلن آدم بدی نبوده. کار می­کرده. با جان و دل و با مشقت فراوان هی از این شهر به آن شهر می­رفته تا به قول معروف یک لقمه نان حلال به دست آورد. فقط به فکر خودش نبوده. نان خانواده­اش را هم تامین می­کرده. به جای پدر پیرش کار می­کرده، پول تو جیبی خواهرش را هم او می­داده. فقط چند تا دوست­دختر داشته و به دیوار اتاقش یک عکس از یک زن مکش مرگ ما آویزان کرده بوده...آیا این­ها گناهانی برای مسخ شدنش هستند؟!!!

خب. آره. مشخص است که فرانتس کافکا اصلن برایش مهم نبوده که چرا گرگور سوسک شده. مسلم است که او گرگور را سوسک کرده تا ضعف و زبونی و بدبخت بودن انسان و شقاوت و بی­رحمی دیگران(انسان­های دیگر در قبال یک انسان)را به تصویر بکشد.بله.اهل دل حتا می­توانند من را نکوهش کنند که: اصلن به تو چه که چرا گرگور سوسک شده؟ سوسک شده دیگر. به کسی هم ربطی ندارد.

اما خیلی هم ربط دارد. خیلی هم مهم است که بدانم چرا گرگور به سوسک تبدیل شده...

نگاه دین­مداردوست من حرف دیگری می­زند. او می­گوید که گرگور به همان دلیلی مسخ شده که مسخ می­شوند: گناه.

 گناه گرگور زندگی در این دنیای وانفسا بوده. بله. بزرگ­ترین گناه او همین بوده. بزرگ­ترینی گناهی که هر انسانی با زندگی بر این خاک کثیف مرتکبش است. به نظر من انسان اساسن گناه­کار است. انسان از آن زمان که از بهشت خدا رانده شده به صورت پیشفرض گناه­کار شده و هست و خواهد بود.

 گرگور زامزا هم گناهکار بوده. گناهکار بوده که در این گه­کده نفس می­کشیده و این طرف و آن طرف می­رفته تا پولی در آورد و شکم خودش و خانواده­اش را سیر کند...گناهکار بوده که سوسک شده...گناهکار...

 

و فکر می­کنم این که من بعضی روزها در پیاده­روی­هایم در پیاده­رو احساس می­کنم سوسک شده­ام یا بعضی وقت­ها احساس می­کنم خوک شده­ام و دیگر نمی­توانم آسمان را ببینم به این برمی­گردد که ذاتن گناهکارم...

 

این گونه است که مسخ برای من می­شود کتابی درباره­ی گناه...گناه زندگی بر این کره­ی خاکی...

 

ادامه دارد...

 


(1): درباره­ی مسخ- نوشته­ی ولادیمیر ناباکف-ترجمه­ی فرزانه طاهری- انتشارات نیلوفر-چاپ اول:1368-چاپ پنجم:1385-139 صفحه

(2):فرهنگ معین

(3):انسان کامل-مرتضا مطهری-انتشارات صدرا-صفحه­ی 29 و 30


پس نوشت: فرانتس کافکا(1)

  • پیمان ..

1- من تنها در تاریکی روی نیمکت نشسته بودم و سه پسر روبه­روی من ایستاده بودند و با هم حرف می­زدند. یکی­شان خیلی بی­قرار بود. مدام عرض پیاده­رو را می­رفت و می­آمد و به موبایلش نگاه می­کرد. دقایقی که آن­ها در انتظار بودند من یک پایم را از کفشم درآورده و روی پای دیگرم انداخته بودم و نگاه­شان می­کردم.... بالاخره دو دختر آمدند و آن پسر بی­قرار به سمت یکی­شان شتافت و سلام و احوالپرسی و این حرف­ها. بعد کنار آن دختر شروع کرد به  راه رفتن و از جلوی من رد شدن. بعد یکی از دو پسر باقی­مانده را صدا زد و او را به آن یکی دختر معرفی کرد و رفتند...فقط پسر سوم ماند. پسر سوم را نگاه کردم. نگاهم کرد. در همان تاریکی. من به جز پیراهن نارنجی­اش جزئیاتی از او نمی­دیدم. او هم جز پرهیبی از من احتمالن جزئیاتی نمی­دید. فقط  وقتی دید نگاهش می­کنم گفت: می­بینی داداش؟ بدبخت­تر از من هم کسی هست؟ همه یه چیزی نصیبشون شد سر من موند بی­کلاه. یه دانشجوی مفلس تنهای بدبخت!

و من خندیدم و او رفت...

2- هیچ جمله­ای به اندازه­ی جمله­ی "هنر نزد ایرانیان است و بس"حالم را به هم نمی­زند. مزخرف­ترین، احمقانه­ترین و ابلهانه­ترین جمله­ای است که توی عمرم شنیده­ام. این جمله لایق پوزخند نیست. لایق تف نیست. لایق بیلاخ هم نیست...

3- هر جا دری را باز کردی حتمن آن را پشت سرت ببند.

4- کوری ژوزه ساراماگو را به این دلیل خیلی دوست دارم که در آن آدم­ها با کوری سفیدشان امکان قضاوت کردن در مورد هم را از دست می­دهند...

5- یک دیالوگ:

    - داری می­ری کجا؟

    - پیاده­روی.

    - خوش بگذره.

    - تنها جایی که به من خوش می­گذره جهنمه.

6- هر کسی برای خودش سرمایه­ای دارد. سرمایه­ای که دقایق و لحظه­های عمرش را صرف آن سرمایه کرده و سکه سکه آن را اندوخته. در بسیاری موارد سرمایه­ی فرد برای دیگران هم باارزش محسوب می­شود. آن قدر که در صورت سهل­انگاری­اش آن سرمایه توسط دیگران چپاول می­شود. اما سرمایه­ی من این طور نیست. سرمایه­ی من برای دیگران هیچ ارزشی ندارد. این را از روی تجربه دریافته­ام که سرمایه­ی من به اندازه­ی حتا یک سر سوزن هم برای دیگران مهم نیست! خب اخر سرمایه­ی من دفترچه یادداشت­هایم هستند. دفترچه یادداشت­های کوچک و مربعی شکلم و خیلی جاها همراهم هستند و حتا خیلی جاها تنها همدم م هستند. خیلی وقت­ها که کسی پیدا نمی­شود با اوبه پیاده­روی­های بیهوده بروم دفترچه­ی سیمی سبز رنگم را برمی­دارم و می­روم و در طول پیاده­روی هر جا نکته­ای به ذهنم می­رسد یا حرفی یا فکری می­ایستم و آن را در دفترچه­ام می­نویسم. از صندوق­های صدقه­ی کمیته امداد به این خاطر خوشم می­آید که میز تحریر خیلی مناسبی در خیابان­ها برایم فراهم می­کنند! اما به بی­اهمیت بودن این سرمایه زمانی پی بردم که یکی از دفترچه­هام را توی یکی از کلاس­های دانشگاه جا گذاشتم. وقتی رسیدم خانه متوجه گیج بازی­ام شدم و کلی ناراحت شدم و افسوس خوردم و نگران شدم که مبادا یکی از بچه­ها آن را برداشته باشد. اما فردایش که رفتم دانشگاه دفترچه همان جایی بود که جا گذاشته بودم. دو سه بار دیگر هم این جا گذاشتن برایم اتفاق افتاد. اما دوباره دفترچه­هایم را پیدا کردم...

نمی­دانم این که سرمایه­های کوچک من برای دیگران کوچک­ترین ارزشی ندارد باید مایه­ی خوشحالیم باشد یا مایه­ی ناراحتی­ام!!

  • پیمان ..

دوست

۱۲
مرداد

ای کاش تا ابد توی راهروی تنگ قطار پشت به کوپه مان به پنجره ی باز قطار تکیه می دادیم و همان طور که صدای آیریلیق آیریلیق(1) قطار گوش هامان را پر می کرد و باد خنک شب کویر توی صورت مان می زد و میان موهامان می پیچید حرف می زدیم، ای کاش، تا ابد.

(1): آیریلیق به ترکی یعنی جدایی.

  • پیمان ..


ورودی 81 دانشکده­ی فنی بود. مهندسی کامپیوتر. پسر پدری که یک حزب اللهی تمام عیار بود. محسن فرزند عبدالحسین. عبدالحسین روح الامینی دبیرکل حزب عدالت و توسعه، استاد دانشگاه علوم پزشکی دانشگاه تهران، مشاور وزیر بهداشت دولت نهم، رییس انستیتو پاستور و مشاور انتخاباتی محسن رضایی و قبلن هم عضو شورای مرکزی جمعیت ایثارگران انقلاب.

18تیر گرفتندش و دو هفته بعد نعشش را تحویل دادند. یک کارخانه ی منظم و بادسیپلین آدم کشی...

او هم به جرگه ی شهدای 18تیر پیوست. خانه  شان همان دوروبر دانشگاه بود. خیابان 16آذر. خیابان نصرت. کوچه ی بهشت. ای کاش اسم خیابان 16آذر، 18 تیر بود. آن وقت آدرس خانه شان مسیری از زندگانی اش نیز می شد:18تیر،نصرت(پیروزی)، بهشت!

پدرش ماجرای شهادت محسنش را این طور تعریف کرده:

[[[من از روز دستگیری وی، به هر کجا که مراجعه کردم، پاسخی به من ندادند. نیروی انتظامی، سپاه، وزارت اطلاعات و قوه قضاییه هر کدام از خود سلب مسؤلیت می‌کردند. دو هفته را این گونه سپری کردم. به هر کجا سر می‌زدم، با دیوار بلندی از ناامیدی روبه‌رو می‌شدم.تا این‌که دلالی پیدا شد و گفت اگر چهار میلیون تومان به من بپردازید، ترتیب ملاقات شما را با فرزندتان می‌دهم. در روز مبعث در حسینیه امام خمینی و در دیدار مسؤولین کشور با رهبری، این موضوع را با وزیر اطلاعات که در ملاقات حضور داشت، مطرح کردم تا در مورد آن فرد دلال تحقیق کنند. شماره‌های خود را نیر به وزیر اطلاعات دادم تا اگر نیاز به اطلاعات بیشتری داشت، بتواند با من تماس بگیرد.از وزیر اطلاعات خبری نشد تا آن‌که دو روز بعد یعنی چهارشنبه بعد از ظهر، فردی به دفتر کار من زنگ زد و به من گفت شما که از مسؤولین هستید و دارای پاسپورت سبز نیز می‌باشید، چرا سراغ پسرتان را نمی‌گیرید. گفتم من دو هفته است که به دنبال اویم و هیچ کس از وی خبری نمی‌دهد.

او به من گفت به شما تسلیت عرض می‌کنم. من فکر کردم که می‌خواهد بلوف بزند و مرا بترساند. بعد دیدم که نشانی محلی را که باید به دنبال او بروم، می‌دهد. راه افتادم و به پزشکی قانونی رفتم.

مشخص شد که فرزندم را وقتی که گرفته‌اند، مورد ضرب و شتم شدید قرار داده و او را مجروح کرده‌اند. جنازه‌اش را که دیدم، متوجه شدم که دهانش را خرد کرده‌اند.

فرزندم انسان صادقی بود. دروغ نمی‌گفت. مطمئنم هر چه از او سؤال کرده‌اند، درست پاسخ داده است. آن‌ها احتمالاً نتوانسته‌اند صداقت او را تحمل کنند و وی را به شدت کتک زده و زیر شکنجه کشته‌اند.

با عنایت مسؤولین، پرونده پزشکی او را مطالعه کردم. محل فوت او را لاک گرفته بودند. مشخص شد که بعد از مجروح شدن، به او نرسیده‌اند تا خون او عفونی شده و دچار تب شدید بالای ۴۰ درجه گردیده و از شدت تب، دچار بیماری مننژیت شده است.

او را ساعت سه و نیم بعد از ظهر چهارشنبه به عنوان فرد مجهول‌الهویه به بیمارستان شهدای تجریش منتقل و صبح روز پنجشنبه جسد او را به سردخانه تحویل می‌دهند. آن‌ها پس از یک هفته ما را در جریان قتل فرزندم قرار دادند. برای تحویل جسد، از ما تعهد گرفتند که شکایتی از کسی نداریم.]]]

مرگش فجیع بوده. اما فجیع تر از مرگش مظلومیتش است. جنازه اش را تحویل خانواده اش داده بودند. اما اجازه ی تشییع جنازه نمی دادند. می گفتند چون خانه اش نزدیک دانشگاه تهران و محل برگزاری نماز جمعه است و ممکن است مردم به آن بپیوندند نباید جنازه اش تشییع شود.آخرش به هزار سلام و صلوات صبح علی الطلوع جنازه اش را از جلوی خانه یشان تشییع کردند. و دیروز هم قرار بوده ساعت 4تا6مسجد بلال مجلس ترحیم برایش بگیرند که آن هم از سوی خانواده اش احتمالن به دلایل امنیتی  لغو شد...احتمالن جمهوری اسلامی آن قدر ضعیف شده که از برگزاری یک مجلس ترحیم هم می ترسد!

مرگش فجیع بوده و دردناک. حتا دردناک تر از قتل نداآقاسلطان. چون که او به یک تیر و در چند لحظه به ملکوت اعلی پیوست ولی محسن...اما مظلومیت محسن در این است که شهادش همچون مرگ ندا در بوق و کرنا نشده. برایش هیاهویی همچون ندا به پا نکرده اند که نامش را جاودانه کنند. البته او اصلن نیازی به این هیاهوها مسلمن ندارد. فقط مظلومیت است...شاید چون عزت داشته. شاید به خاطر همان چیزهایی که پدرش در روز تشییع جنازه اش گفته: فرزندم محسن در راه اعتلای ارزشها و مهین اسلامی تلاش می کرد و صادقانه و بی ریا همواره جستجوگر حقیقت بود و از بازیهای سیاسی مرسوم و سواستفاده سیاسی کاران و فرصت طلبان بیزاری می جست و از بی صداقتی ها در داخل و خارج کشور و خصوصا رسانه های بیگانه شدیدا منزجربود... محسن عزیز من به هیچ گروه و دسته ای وابسته نبود و امیدوارم عروج غمبار و جانسوز او در جهت گشودن برخی گرههای سیاسی- اجتماعی کشور موثر باشد.

و شاید به خاطر همین مظلومیت است که بچه های دانشکده فنی تصمیم گرفته اند برایش مراسم یادبود بگیرند:

روز سه شنبه ساعت 5 تا 7 در آمفی تئاتر برق و کامپیوتر، مراسم یادبود شهید محسن روح الامینی

%%%

می گویند صبح جمعه 2مرداد پدر محسن در مراسم تشییع و خاکسپاری محسنش چفیه ی بسیجی بر گردن داشته. می گویند گفته: امروز این چفیه را بر گردن چه کسانی انداخته اند؟ کسانی که کار آن ها شده دستگیری و احیانن کشتن مردم. آیا ما از جمهوری اسلامی این وضع را می خواستیم؟

%%%

بسیج....بسیج....بسیج.....

 

 

پس نوشت: پیام های تسلیتی مانند @@@ و ××× واقعن برایم معنایی ندارند. آیا این ها می خواهند محسن روح الامینی را به نام خودشان مصادره کنند؟ بابا خودتان او را... بعد می آیید پیام تسلیت...می خواهید محسن روح الامینی را از مردم بگیرید و....

  • پیمان ..

روزمره

۰۴
مرداد

فقط منتظر یک نسیم هستم. یک نسیم همه چیز را درست می­کند. مطمئنم. وزیدن یک نسیم صبحگاهی بر صورتم، یک نسیم روح­انگیز. ایمان دارم شادمانی کوچکی که این نسیم به من خواهد بخشید تا آخر روز سرحالم خواهد آورد. به آسمان نگاه می­کنم. آبی کم­رنگ است. درخت­های دو طرف کوچه برگ دارند. برگ­های سبز. اما فقط در کلمه است که می­شود گفت رنگ­شان سبز است. پر از خاک و گردوغبارند. بیشتر دوست دارم بر­گ­هایشان زرد باشد. حداقل یک حسی به من می­دهند. برگ­های سبز بی­بخار! هیچ حسی از شادمانی را در من به وجود نمی­آورند. دیدن­شان باعث می­شود حس کنم هوا چقدر گرم  است. می­خواهم آرام باشم...گوش می­دهم. سعی می­کنم به صداها گوش بدهم اگر بتوانم صدای هوهوی یاکریمی یا جیک جیک گنجشکی را هم بشنوم باعث شادمانی­ام می­شود. اما صداهایی که می­شنوم این­هاست: صدای عبور یک موتور، صدای ماشین­هایی که از چهارراه انتهای کوچه عبورومرور می­کنند، صدای دور یک ماشین سنگ­تراش. جای خالی یک صدا را هم به طرز عجیبی حس می­کنم و از این حسم خودم جا می­خورم. آخر مدت ها بود که به همچین چیزی فکر نکرده بودم: صدای بازی بچه­ها. هیچ بچه­ای در کوچه بازی نمی­کند...آخ خدا، فقط یک نسیم کوچولوی روح بخش. یک نسیم که بوزد توی صورتم، بوزد توی چشم­هایم، این عرق زیر چشم­هایم را خشک کند و گونه­هایم را نوازش بدهد و یک خنکایی هم به پوست صورت و گردنم ببخشد. همین. فقط همین. مطمئنم همین نسیم روزم را دگرگون خواهد کرد....ولی نه. آسمان هم چنان آبی کم رنگ است. ابری نیست. بادی نیست.جنبشی نیست...

%%%%

انا لله و انا الیه راجعون.

بی خیال نسیمی می­شوم که زمین و آسمان از من دریغش داشتند. به انا لله و انا الیه راجعون فکر می­کنم. همه از اوییم و به سوی او بازمی­گردیم. نمی­دانم از تاثیرات هوای ساکن است یا پیاده­روی گشاد و تقریبن خلوت این سوی چهارراه یا از چیز دیگری که جور عجیبی از این جمله­ی دوگزاره­ای خوشم می­آید. جمله را برای خودم تکرار می­کنم و از احساس نو و جذبه انگیزی که در من بیدار می­شود به وجد می­آیم و بعد از چند قدم جلورفتن البته حسرتی من را فرا می­گیرد. حسرت این­که آیا برای من واقعن اینگونه بوده؟ از او بوده­ام؟ به او بازگشته­ام؟ یک جور احساس نیاز شدید می­کنم...

%%%%

نه از مترو خوشم می­آید نه از ایستگاه­های مترو. به خاطر غم افزا بودن­شان! اما تنبلی و گشادی ذاتی­ام باعث می­شود که باز هم به سراغش بیایم. به دو ردیف لامپ­های سقف ایستگاه مترو و نور سفید و فلوئورسنتی آن که بر سر همه­ی اسطوره­های غم این شهر می­ریزد نگاه می­کنم. سقف و دیوارها و کف همه خاکستری­اند. پس می­خواستی چه رنگی باشند؟ بله، درست است. اشکال از این سقف­ها و دیوارها و کف ها و نور فلوئورسنتی­شان نیست. همیشه فکر کرده­ام که اگر بخواهم برای ایستگاه­ها (چه ایستگاه­های مترو و چه ایستگاه­های اتوبوس)اسم بگذارم نامی که برای­شان جایگزین می­کردم این بوده: انتظارکده. ایستگاه­ها مکان­هایی هستند که در آن­ها مردم می­نشینند به انتظار. به انتظار مترو و یا اتوبوسی که بیاید و آن­ها را برساند به جایی که می­باید. تا زمانی که مترو نیامده آن­ها منتظر می­شوند. می­نشینند به چشم­انتظاری. کلن ایستگاه­ها مکان­هایی هستند پر از انتظار. البته قبول دارم که این انتظار خیلی خرد و کوچک و کم­مایه است. اما به هرحال انتظار است. وبه خاطر همین انتظار همگانی است که مترو جانور احترام­برانگیزی است. با ورود یک مترو به ایستگاه پیش از آن­که طول ایستگاه را طی کند و متوقف شود همه­ی آن­هایی که نشسته­اند به احترام ورودش به پا می­خیزند و آن­ها که ایستاده بودند چندین گام به پیشوازش می­روند. بعد که مترو ایستاد جنب­وجوش دیگری بین صف به احترام ایستادگان می­افتد برای رفتن به سوی درهای مترو و سوار شدن. البته صاحبان عقول منطقی می­توانند این حرکت مردم را نوعی شتاب زندگی مدرن هم تعبیر کنند...

اما در میان این همه آدم در ایستگاه­های مترو هستند کسانی که آداب انتظار را به جا نمی­آورند. به محض ورود به ایستگاه می­نشینند روی صندلی­ای کتابی درمی­آورند و شروع می­کنند به خواندن و اصلا ابدن هیچ نگاهی از سر انتظار بعه سمت چپ­شان به تونل تاریک مترو نمی­اندازند که آیا خواهد آمد یا نه. حتا به ساعت­شان هم نگاه نمی­اندازند که حداقل حساب کنند چند دقیقه باید منتظر بمانند. آن­ها مطمئن هستند که مترویی خواهد آمد. اصلن وظیفه­اش این است که بیاید و برای آمدن او هیچ کاری حتا یک نگاه منتظر نمی­کنند...آن­ها اصلن حالی­شان نیست که کجا هستند...و چه قدر تعطیل­اند آدم­هایی که در ایستگاه­های مترو آداب انتظار را به جا نمی­آورند!

بعد از عمری BRTباز بودن یکی از به یادماندنی­ترین تصاویر برای من، تصاویر دخترها و زنان زیبارویی است که در ایستگاه­ها چشم­های قشنگ­شان پر از انتظار می­شد و با همه­ی این انتظار به دوردست نگاه می­کردند که آیا اتوبوسی خواهد آمد یا نه....

چشم می گردانم توی ایستگاه. بین آن­هایی که نشسته­اند وآن­هایی که ایستاده­اند. شاید چهره­ی زیبارویی را ببینم و برایم همان شادمانی­ای را به همراه بیاورد که از نسیم صبحگاهی انتظار داشتم. نه...پیدا نمی­شود. زن­هایی هستند که لباس­های تنگ­شان چشم را می­گیرد و دل را عذاب می­دهد. دخترانی هستند که در فکرند و غم موجود در چهره­یشان ان­ها را به اسطوره­های غم تبدیل کرده و مردان زیادی هستند که آن­ها هم در فکروخیال­هایشان دست­وپا می­زنند و به اسطوره­های غم تبدیل شده­اند...

چهره­ی زیبایی برای تسلا یافت نمی­شود. ان چه یافت می­نشود آنم آرزوست!

مترو می­آید. همه به احترامش برمی­خیزند. می­ایستد. روبه­روی دری ایستاده­ام. ازدحام می­شود. از پشت هل می­دهند. در هنوز باز نشده. نمی­دانم برای چه هل می­دهند. برمی­گردم نگاه می­کنم. مرد چاقی که پشتم ایستاده هم­چنان هل می­دهد. به نگاهم اعتنایی نمی­کند. در باز می­شود و فشار از پشت بیشتر می­شود. روبه­رویم یک صندلی خالی است. بی­خیالش می­شوم. مرد چاق و یک پسر لاغر می­دوند  به سمت آن صندلی. چه حرص و ولعی.  و مرد چاق خودش را پرت می­کند روی صندلی و جاگیر می­شود. پسر لاغر با اخم نگاهش می­کند.. چه حرصی. حالم به هم می­خورد.

می­ایستم کنار در و به دیواره­ی شیشه­ای تکیه می­دهم.

  • پیمان ..

دوست من جلال

۰۱
مرداد

فکر می­کنم یکی از آرزوهایی که تا ابد بر دلم بماند آرزوی یک پیاده­روی طولانی با جلال باشد. جلال آل­احمد. نمی­دانم فکرش کی و چطور افتاد توی کله­م. ولی بعضی وقت­ها خیلی به­ش فکر می­کنم. خیلی وقت­ها جلالی که آرزوی پیاده­روی با او را پیدا می­کنم سی – سی­وپنج ساله است. البته به عدد و از روی ظاهر پیرتر از مردی شصت­ساله. یعنی یک چیزی تو مایه­های پدربزرگم. به خاطر همین فکر می­کنم مناسب­ترین پیاده­رو برای پیاده­روی طولانی ما پیاده­روی خیابان ولی­عصر (از بالای میدان ولی­عصر به سمت میدان راه­آهن)است. برای این که هم سرپایینی است و هم طولانی و هم این­که آن قدر تویش موضوع برای گپ زدن پیدا می­شود که نگو. جلال موهایش خاکستری است ولی هیکلش از من چهارشانه­تر و پهلوانی­تر است. سیگار می­کشد. زیاد هم سیگار می­کشد. ولی به نظر من تنها کسی که توی دنیا بلد است سیگار بکشد جلال است. چون با شکوه خاصی سیگار می­کشد. چون سیگار نمی­کشد که سیگار کشیده باشد[سیگار برای سیگار]. مثل خیلی از جوجه­قرتی های دوروبرم با کشیدن سیگار فقط دود نمی­دهد بیرون. درونش آن قدر پر است درونش آن قدر متلاطم است که با هر پک سیگار دودی که بیرون می­دهد سرشار است از گرمای فعل و انفعالات درون ذهنی­اش. می­خواهم بگویم سیگار کشیدنش برای جلوگیری از سرریز شدن افکار جوشانش در دیگ ذهنش است و به خاطر همین تک است. اما این مهم نیست. مهم این است که او حرف خواهد زد و حرف خواهد زد و من فقط تعجب خواهم کرد و گه­گاه سوال. تنها چیزی که جلال بویی از آن نبرده محافظه­کاری است. ترس تو هیچ جایی از کله­ی بزرگش جای ندارد و این من را شیدای او می­کند. همین­طور تحلیل می­کند و موضع می­گیرد. از همه چیز حرف خواهد زد. از جامعه، از سیاست، فیلم، هنر، آدم­ها،احمدی­نژاد، اوباما،سیمون پرز و شارون،میرحسین و خاتمی و هاشمی. من از قدرت تحلیلش جا می­خورم و فقط گوش می­کنم. بعد از خوره بودن او جا می­خورم. او یک خوره­ی کتاب و فیلم است. وشروع می­کنیم به تعریف یا تف و لعنت کتاب ها و نویسنده ها و بازیگرها و وکارگردان­ها و فیلم ها. .. اما این­ها هم مهم نیستند...مهم آن جاهایی است که جلال شروع می­کند به چک و لگدی کردنم. حمله می­کند به من. شروع می­کند به یکی یکی گفتن ایرادها و بی­عرضگی­ها و بدبختی­هام. شروع می­کند به شلاق زدنم. با همان جمله­های شلاقی کتاب­هاش و من فقط می­خورم. کتک می­خورم و جیکم درنمی­آید...بعد از من می­گذرد و می­رسد به نسل من. نسل من را چک و لگدی می­کند. نسلی که باز هم چک و لگدهایش را من می­خورم...چون تنها همراه جلالم...و بعد می­رسد به کشور من به ایرانی ها و بعد به بشریت و بشریت را چک و لگدی می­کند و باز هم این تنها من هستم که تمام فحش و نفرین­های جلال به نوع بشریت را تنهایی می­خورم و...

و این جوری­هاست که فکر می­کنم یکی از آرزوهایی که تا ابد بر دلم بماند آرزوی یک پیاده­روی طولانی با جلال باشد.

  • پیمان ..

خسته

۳۱
تیر

پسرک آفتاب ظهر تابستان خورده توی ملاجش و کمی تا قسمتی ابری اسکول می­زند. از کنار بلوار دانشکده­ی فنی رد می­شود و به چنارها نگاه می­کند که هیچ سایه­ای برای تقدیم کردن به او ندارند و آفتاب هم­چنان او را اسکول و اسکول­تر می­کند. زیر لب برای خودش می­خواند:

بیا با من بزن جام

بیا بخون تو چشمام

که با تو شاده شعرام

که بی تو خیلی تنهام

و هی تکرار می­کند و گه­گاه جام را لاس می­گوید و می­ریند توی وزن شعر. جلوی دانشکده­ی مکانیک که می­رسد سوزش پوست گردنش به حد نهایی می­رسد و او ناراحت می­شود که چرا هیچ کدام از ماشین­هایی که این­جایند آمریکایی نیستند. کلن هدفش از آمدن به دانشکده­ی مکانیک این بوده که یک ماشین آمریکایی ببیند و احساس قدرت و لارجی و این حرف­ها بهش دست بدهد. روی بردهای مکانیک خبری نیست. در سنگین دانشکده را با تمام هیکل نحیفش هل می­دهد تا باز شود. در باز می­شود. خنکای سایه­ی داخل به صورت و تنش می­خورد. بو می­کشد. بوی تند عرق می­زند زیر دماغش. بوی خودش است. بیشتر شبیه بوی شاش است تا بوی عرق. اولین [و تنها]کسانی که می­بیند چهارتا از دخترهای هم کلاسی­اش هستند که به ردیف نشسته­اند روی صندلی­ها زیر تابلوی عکس­های اساتید. و سه پسر هم روبه­روی­شان ایستاده­اند. یکی از پسرها را می­شناسد. تی­ای درس استاتیکش است. بگو بخند می­کنند و او با دیدن آن­ها جا می­خورد و تعجب می­کند. هم از دخترها تعجب می­کند که آن قدر علافند[علاف­تر از او] که پاشده اند امده اند دانشکده­ای که همه چیزش تعطیل است و هم از تی­ای درس استاتیکش. کمی احساس بیزاری می­کند و کلمه­ای که توی ذهنش شکل می­گیرد کلمه­ی لاس است. توی تخته وایت بورد ذهنش کسی می­نویسد:لاس. همان کسی که وقتی سهیل را بعد از دو سال توی خیابان حین سوار شدن به پرایدش دید و رفت طرفش و با او سلام و احوالپرسی کرد و لبخند و ردیف سفید دندان های سهیل را دید توی صفحه­ی ذهنش نوشته بود:ماتریال... آره. کلن احساس بیزاری می­کند  و سرش را می­اندازد پایین و از پله­های سیاه شروع می­کند به بالا رفتن.

پسرک در حین بالا رفتن از پله­ها نگاه دخترها را روی خودش حس می­کند و در همان حال بالا رفتن چون آن­ها را به تخمش هم حساب نکرده ذهنش منهدم می­شود. بله رسم روزگار چنین است. وقتی پسری دخترهای هم­کلاسی اش را محل سگ نگذارد و به ان­ها حتا یک سلام خشک و خالی و یک احوالپرسی و کمی خنده و شوخی و کمی سربه­سر گذاشتن و یک سری روابط دوستانه و محبت­آمیز تحویل ندهد امکان منهدم شدنش فراوان می­شود.

خلاصه پسرک در حین بالا رفتن از پله­های سیاه و مارپیچ دانشکده­ی مکانیک منهدم و به سه پاره تبدیل می­شود. عبارت سه پاره شدن پسرک عبارت غلطی است. بهتر است گفته شود که او به سه نسخه­ی یکسان تکثیر می شود... پسرک همان طور که دارد از پله ها بالا می­رود به تی ای خرخوانش فکر می­کند. به این فکر می­کند که تی­ای محترم وقتی هم سن و سال و هم قدوقامت او بوده احتمالن همچون او یک آنتی­کی ال بوده و نه همچون او جز به درس به چیزی نمی­اندیشیده. شبان روز درس می­خوانده و زحمت می­کشیده و حالا پس از سال­ها درس خواندن روزهای عسرت فرارسیده و حالا افتاده به دنبال همان چیزهایی که زمانی هم سن و سال­های درس نخوان او به دنبال آن چیزها افتاده بودند:دختر و عیش و خوشی ولاس. لاس لاس لالاس لاس. پسرک یک دور پوچ در ذهنش ترسیم می­کند و همین پسرک در حالی که از پله ها بالا می­رود و یک پاره­اش به تی ای فکر می­کند پاره­ی دیگرش همزمان او را به چند روز بعد می­برد. یادش می­افتد به آینده. زمانی که شروع می­کند به خواندن یکی از داستان­های قدیمی­اش. داستانی که در نوجوانی نوشته بوده. و حین خواندن داستان تعجبی عظیم فرا می­گیردش. داستانش داستانی عاشقانه بوده و هرچه که او به جلوتر می­رود تعجبش بیشتر می­شود که من این داستان را نوشته­ام؟!!!!!!! یک داستان عاشقانه؟!!!!!بعد به این فکر می­کند که چه قدر آدم رادیکالی شده. آن قدر رادیکال که خنده و شوخی دوستانه را هم برنمی­تابد. اویی که روزگاری عاشقانه می­نوشته حالا فقط بیزاری می­کند. در همان آینده کمی از رادیکال بودنش بدش می­آید ولی دیگر نمی­تواند کاری کند. کسی توی ذهنش می­نویسد: برگشت نیست.

و در همان حال که پسرک مشغول بالارفتن از پله­هاست و سنگینی نگاه دخترها را حس می­کند و سرش پایین است می­بیند که پله­های سیاه زیرپایش تغییرجنسیت  می­دهند تبدیل می­شوند به پله­هایی موزاییکی با حاشیه­های طلایی. پله ها دیگر مارپیچی نیستند. بله. او در حال بالارفتن از پله­های دانشکده­ی ادبیات است.یک بعدازظهر بهاری. در پاگرد پله ها می­ایستد و از پنجره به بیرون نگاه می­کند. به فضای پشت دانشکده­ی معماری نگاه می­کند. سه دختر و چهار پسر آن جا هستند و دوکارگر زیر دست و پای آن­ها مشغول ساختن  دیواری آجری هستند. پسرک می­ایستد دستور دادن دخترها به کارگرها را نگاه می­کند.خانم مهندس­ها. کارگرها دیوار را بالا برده­اند و آن را شبیه به یک محراب ساخته­اند. یکی از پسرها دوربین عکاسی تلسکوپ مانندی دارد و فرت و فرت از پسرها و دخترها عکس کلوزآپ می­گیرد. بعد هرشش دختر و پسر کنارهم می­ایستند. پسرک عکاس چیزی بهشان می­گوید و آن­ها جاهای­شان را تغییر می­دهند و یک در میان[دختر و پسر] می­ایستند و بعد دست­های شان را می­اندازند روی شانه­های هم. دختر وسطی قدکوتاه است و دو پسر کناری­اش قدبلند و تقلای دختر برای انداختن دست­هایش روی شانه­های آن دو مضحک است. پسرک نگاه می­کند. موبالش را درمی­آورد که او هم عکس بگیرد. زوم می­کند. زوم می­کند. آن­ها اصلن متوجه پسرک نیستند. زوم می­کند ولی عکس نمی­گیرد...

%%%%

پسرک به طبقه­ی دوم که می­رسد از حالت انهدام بیرون می­آید و به سمت طبقه­ی سوم می­رود. در راه­روهای اساتید شروع به پیاده­روی می­کند و از خنکای راه­روها محظوظ می­گردد. به جلوی اتاق دکتر تابنده می­رسد. روبه­روی برد کنار اتاق دکتر تابنده میخکوب می­شود. عنوان نوشته­ای توجهش را جلب می­کند:خیلی خسته­ام، خیلی. پسرک واژه ی "خسته" را خیلی دوست دارد. می­ایستد همان جا و تا ته نوشته را می­خواند:

خیلی خسته­ام خیلی!

الان حدود یک سال است که خیلی خسته­ام و این هفته آخر هم که دیگه دارم از پا می­افتم.چرا؟ همیشه فکر می­کردم کمی تنبلم. اما حالا دقیقن حساب کرده­ام و متوجه شده­ام که خیلی کار می­کنم. ببینید ما توی ایران 72میلیون جمعیت داریم که 13میلیون اون ها بازنشسته هستند. پس می­مونه 59میلیون نفر. از این تعداد 24میلیون دانش آموز و دانشجو هستند. پس برای انجام کارها فقط 35میلیون نفر باقی می­مونند. توی کشور 10میلیون نفر هم توی ادارات دولتی شاغل هستند که خب عملن کاری انجام نمی­دن. پس برای پیش بردن کارها تنها 25میلیون نفر باقی می­مونند. از این 25 میلیون نفر  هم تقریبن 4میلیون نفر آخوند و ملا و سانسورچی اینترنت و نماینده مجلس هستند. پس فقط 21 میلیون نفر باقی می­مونند و اگر بدونیم که تقریبن 17میلیون آدم جویای کار داریم معنیش این خواهد بود که کل کارهای مملکت رو 4میلیون نفر انجام می دن. اما حدود 2میلیون نفر هم نیروهای مسلح داریم و این یعنی فقط 2میلیون نفر نیروی کار باقی می­مونن. از بین این دو میلیون نفر 646900عضو پلیس و و وزارت اطلاعات و نیروهای سپاه هستند پس کلن می­مونیم 1353800. حالا این وسط 649876نفر بیمار داریم که قدرت کار ندارند و بار کارهای کشور افتاده روی دوش 806200نفر از جمعیت. فراموش کردم بگم که ما حدود 806186نفر هم ممنوع القلم ممنوع التصویر ممنوع الصدا و دیگر انواع زندانی داریم پس کل کارهای کشور افتاده روی دوش 14نفر! از این چهارده نفر 12تاشون عضو شورای نگهبان هستند و پس متوجه می­شیم که کل کارهای کشور افتاده روی دوش دو نفر: من و تو! و تو هم که داری ای میل چک می­کنی...

پسرک خوشش می­آید و قلقلکش می­شود. از خودش می­پرسد یعنی این نوشته را دکتر تابنده این جا گذاشته یا کس دیگری؟اگر دکتر تابنده گذاشته باشد که خیلی استاد باحالی است...البته نویسنده هم که خودش مشغول ای میل نوشتن بوده. پس چرا خسته بوده؟کار نمی کرده که.....پسرک به پیاده­روی اش در راهروهای خنک ادامه می­دهد و بعد دوباره از پله­ها می­آید پایین. این بار بی­انهدام. در سنگین را با تمام هیکل نحیفش باز می­کند و می­رود به سمت گرمای اسکول­کننده.

به حوض که می­رسد زیر لب می­خواند:

بیا با من بزن جام

بیا بخون تو چشمام

که با تو شاده شعرام

که بی تو خیلی تنهام

%%%%

پسرک پوزخند می­زند که او را با پسرک دیگری اشتباه خواهند گرفت!

  • پیمان ..

 «ماهی قرمز هزارکیلویی» برای من فراتر از یک کتاب است. تکه ای از نوجوانی است. تکه ای از نوجوانی ام که توی کتابخانه ام داشت خاک می خورد و نمی دانم چه شد که از بین کتاب ها کشیدمش بیرون جلد شمعی اش را لمس کردم و صفحه ی اولش را که خواندم پرت شدم به یک دنیای دیگر. به دنیای وارن اتیس. دنیایی که روزگاری در نوجوانی در آن زندگی کرده بودم و نشستم پای کتاب و یک نفس صدوسی صفحه اش را خواندم. و پر از حس شدم و این جور احساس کردم که بار دیگر نوجوانی شده ام با همان احساسات رج به رج. بار دیگر کتاب به من لذتی فوق العاده داد. لذتی در حدواندازه ی همان لذتی که روزی روزگاری در هفت سال پیش به من هدیه داده بود...

وارن اتیس یک خوره ی فیلم و خیال است. تمام وقت های آزادش را در سالن های سینما به تماشای فیلم های علمی تخیلی می گذراند و بقیه وقتش را هم مثلن وقتی توی پیاده رو راه می رود یا سر کلاس درس نشسته است به خیال کردن و سرهم کردن قصه ها و ساختن شخصیت های تخیلی می گذراند. کلن وارن خیلی وقت ها در یک عالم دیگری به سر می برد. اما زندگی واقعی اش خیلی واقعی است. پدرش معلوم نیست کجاست. ظاهرن بعد از پس انداختن او رفته دنبال کاروزندگی خودش. مادرش یک فعال سیاسی است که پلیس اف بی آی همه جا دنبالش است. به خاطر همین سال هاست که به خانه برنگشته و وارن سال هاست که مادرش را ندیده و خیلی وقت ها فقط با خاطراتی دور و کوچک و کارت پستال هایی که مادرش برای او فرستاده با او زندگی می کند. او و خواهرش ویزی همراه مادربزرگ شان زندگی می کنند. مادربزرگ غرغرویی که حوله های حمام را از رنگ قهوه ای می خرد چون این رنگ چرک شدن حوله را را مشخص نمی کند و در نتیجه نیاز نمی شود زود به زود حوله ی حمام را بشوید. قصه از یک خیال جدید وارن شروع می شود. خیالی که او در ذهن خلاقش پروبالش می دهد و در ذهنش آن را تبدیل می کند به یک فیلم هیجان انگیز به نام ماهی قرمز هزارکیلویی. این فیلم در طول کتاب شاخ و برگ پیدا می کند و آخر کتاب همزمان می شود با پایان فیلم. فیلمی که وارن تصمیم می گیرد آخرین خیال پردازی اش باشد. در یکی از آن روزها مادربزرگش می میرد و او و خواهرش تنهاتر می شوند. اما او خوشحال می شود چون خیال می کند مادرش برای مراسم تدفین مادربزرگش می آید و او بالاخره مادرش را خواهد دید. ولی این طور نمی شود...اما آخرسر آن ها یک راه ارتباطی جدید با مادرشان پیدا می کنند. مادرشان دوشنبه ی اول هر ماه ساعت 7غروب زنگ می زند به باجه ی تلفن عمومی روبه روی کتابخانه و آن ها برای مدت سه دقیقه می توانند صدای مادرشان را بشنوند...و این جوری ها می شود که  وارن شکل عجیبی از زندگی را تجربه می کند.

تنهایی وارن و شکل تازه ی زندگی اش که او یک ماه سعی و تلاش می کرد و درسش را می خواند به انتظار این که دوشنبه ی اول ماه با مادرش صحبت کند آن هم فقط سه دقیقه خیلی برام جذاب بود. طرز زندگی مادر وارن هم به عنوان یک سیاسی فراری خیلی برایم جذاب بود.

[به آخرین باری که مادرش را دیده بود فکر کرد. یک شب با لباس خواب به اتاقش آمده بود،تمیز و مرتب. موهای بلند مجعدش بوی صابون می داد.«وارن، خوابی؟»

«نه،نه.»زود بلند شده و نشسته بود.

«قندعسل من چطوره؟» در آغوشش کشیده بود. بدن لاغرش همیشه چند درجه سردتر از بدن هر کس دیگر بود.

«خوبم. چند وقت این جا می مانی؟» این همیشه اولین سوالش بود.

«فقط امشب. فردا می رویم راه پیمایی.» و با لبخند یک مشتش را به علامت اعتراض بالا برده بود.

وارن لبخندش را با لبخند پاسخ نداده بود. چهره اش را درهم کشیده بود.«چرا نمی مانی؟»

«نمی توانم عزیزم.»

«چرا؟»

«اوه عزیزم. دولت مثل یک توپ بزرگ ترسناک است. وقتی که شروع می کند به غلت خوردن نصف چیزهایی را که در مسیرش هستند له می کند و نصف دیگر را با خودش بلند می کند و می برد و بزرگ و بزرگ تر و قدرتمندتر می شود و یکی باید جلویش را بگیرد.»

«اما نه تو.»

«من هم باید سعیم را بکنم.»

«نمی خواهم تو بروی.»

«من هم نمی خواهم بروم. اما حتی همین الان هم نمی بایست می آمدماین جا. من وقتی توی خانه ی خودم می خوابم و موهایم را توی دستشویی خانه ی خودم می شویم و بچه هایم را هنگام شب به خیر گفتن می بوسم، در خطر دستگیری قرار دارم.»

«پس نرو.»

«مجبورم.»]ص51.

اما خیال پردازی های وارن چیز دیگری بود. او برای فرار از حقایق تلخ زندگی اش: تنهایی اش، فراری بودن مادرش، بدخلقی های مادربزرگش پناه می برد به دنیای خیال و چقدر قشنگ هم پناه می برد به دنیای خیال...

 

ماهی قرمز هزار کیلویی/بتسی بیارز/کاوه پرتوی/ نشر مرکز/132صفحه/چاپ اول 1380

  • پیمان ..

خواب

۲۸
تیر

دختره من را لو داده بود. دختری که شال سبز روی سرش انداخته بود و موهایش را مش کرده بود. داد زد: این احمدی نژادی نیست. توی چشم هام نگاه کرد و داد زد این احمدی نژادی نیست. جا نبود بنشینم. ایستگاه مترو شلوغ بود. ولی فقط من و او نتوانسته بودیم بنشینیم. همه نشسته بودند به غیر از ما دو تا. و ما کنار هم ایستاده بودیم که چشم تو چشم شدیم و او داد زد. چشمم ناخودآگاه رفت طرف وسط ایستگاه و دو پسر ریشو را دیدم که شروع کردند به دویدن. حسین و ایمان بودند. چاقه حسین بود. و مردنیه ایمان. دست حسین تفنگ بود. جفت شان پیرهن سفید پوشیده بودند با شلوار پارچه ای سیاه.دیدم که ان ها دویدند و من هم دویدم رفتم به سمت انتهای ایستگاه. اما ایستگاه خروجی نداشت. دویدم پریدم روی ریل های مترو. چیزیم نشد. یک نگاه به پشت انداختم. دیدم آن ها دارند سر می رسند. دویدم به سمت تونل تاریک مترو. وارد تاریکی شدم و بین ریل ها دویدم. یادم است آن لحظه خوشحال بودم که ریل ها تراورس ندارند و می دویدم. جلویم فقط تاریکی بود و من به طرزی جنون آسا می دویدم. صدای ایمان توی گوش هام پیچید که داد زد: بزنش. اما حسین داد زد:نه باید زندانیش کنیم. و من می دویدم و آن ها می دویدند. صدای نفس هایم را می شنیدم و بعد صدای پاهام به صدای گرومپ گرومپ تبدیل شده بود که صدای پچ پچ ایمان کنار گوشم آمد: کجا در می ری ملحد کافر؟!

و...

از خواب که پریدم دهانم از شدت خشکی عین کاغذ شده بود.

  • پیمان ..

من خودم نماد تغییرم.

هیچ وقت هیچ وقت این جمله­ی محمود احمدی­نژاد در دومین سخنرانی تلویزیونی­اش یادم نمی­رود. شایداگر روزی خواستم داستانی از سیاست بنویسم ترجیع­بند داستان را همین جمله در نظر بگیرم. جمله­ای که معناهای زیادی پشتش خوابیده و روزبه روز به تعداد معناهایش افزوده می­شود.

وقتی این جمله را آن شب از دهان محمود احمدی­نژاد شنیدم این طور پیش خودم حلاجی کرده بودم که بالاخره شنید. بالاخره فریادها و فغان­ها را شنید. بالاخره چشم­هایش راه­پیمایی­های میلیونی را دید و فهمید. فهمید که کارش ایراد دارد. فهمید که همچین تحفه­ای هم نیست...فهمید که عده­ی زیادی از دست او رنج می­کشند عذاب می­کشند و این عده­ی زیاد اصلن آن­هایی که او فکر می­کند و می­گویدنیستند و این عده­ی زیاد همین مردم­اند... و فردایش که به سایت فرهاد جعفری رفته بودم به او حق داده بودم که بشکن بزند که این است رییس­جمهور محبوب من!

اما تردید هم داشتم. شاکی هم بودم که چرا دارد از شعارهای انتخاباتی رقیبانش استفاده می­کند. تمسخر یا واقعن تغییر؟ تمسخر را از او در سخنرانی 24خردادش در میدان ولیعصر تهران دیده بودم. آن­گاه که شال سبز میرحسینی را بر شانه­هایش انداخته بود و الخ.

اما سخنرانی آن شبش در باب تغییر بویی از تمسخر نمی­داد و باعث شده بود که در ذهن خودم آن حلاجی­ها را بکنم و البته تردید جز جدایی­ناپذیر تمام آن افکار بود...

روزهای بعدش هیچ تغییری ندیدم. روز به روز به تعداد کسانی که زندانی می­شدند چه از رجال و چه از دانشجویان افزوده می­شد و در این مدت هنرمندان و فرهنگیان یکی به ملکوت اعلی می­پیوستند(آخریش اسماعیل فسیح). قشری که آقای رییس جمهور وعده­ی بیشترین تغییر را در رابطه با ان­ها داده بود...

تا  روز گذشته که اسامی معاونان و مشاوران رییس جمهور در کابینه­ی دهم اعلام شد. اسفندیار رحیم مشایی ارتقا سمت پیدا کرد به معاون اولی. و این باعث تعجبم شد. مگر نگفته بودی که من خودم نماد تغییرم؟ این بود تغییرت؟

 

و بعد به خودم گفتم این که تعجب ندارد!

مشخص است چه اتفاقی افتاده است. محمود احمدی­نژاد دروغ گفته است. این که چیز تعجب­برانگیزی نیست. رییس­جمهور کشور من چیزی که از آن ابا ندارد دروغ گفتن است. من خودم نماد تغییرم.

با معاون اول شدن رحیم مشایی محمود احمدی­نژاد نشان داد که کوچکترین خیالی از تغییرات،خیالی خام و احمقانه است. مگر بیست و چهارمیلیونی که به او رای دادند از او تغییرات می­خواسته­اند؟ بیست و چهارمیلیون به او رای داده­اند که هیچ تغییری انجام نشود و فقط آن پانزده میلیون نفر دیگر بودند که تغییر می­خواسته اند. آن پانزده میلیون هم اصلن مهم نیستند. خس و خاشاک­اند! نهایت خیلی تحویل گرفته شوند به آن­ها گفته می­شود که ما خودمان نماد تغییریم و آن­ها هم سرشان گول مالیده می­شود و الخ.

از تمسخر گفتم. گفتم که سخنان آن شب احمدی نژاد بویی از تمسخر رقبا نمی­داد. ولی حالا می­بینم که من تمسخر را نفهمیدم. و او باز هم به سلک سخنرانی یکشنبه 24خردادش بوده. در زبان فارسی جمله­هایی وجود دارند که معنای­شان معنایی کاملن مخالف با معنای ظاهری­شان است. مثلن شما به دوست­تان می­گویید من فلان درس را فول فولم. و منظورتان این است که در فلان درس یک گوسفند به تمام معنایید! حالا که نگاه می­کنم می­بینم محمود احمدی نژاد نیز در سخنرانی ان شبش همچین مزاحی با ما کرده بود و ما نفهمیدم. من خودم نماد تغییرم یعنی این که...

%%%

خیلی علاقه­مندم که محمود احمدی­نژاد در ادامه­ی قدبازی­های خودش صفارهرندی و علی ابادی را در جاهای­شان ابقا کند(نگویید که صفار را مجلس نخواهد گذاشت. اتفاقن مجلس خواهد گذاشت و مطمئنم در طول چهار سال آینده مجلس کمافی السابق به دکتر نه نخواهد گفت) و کردان را وزیر کشور کند.

%%%

هاشمی رفسنجانی در خطبه های سرشار از سیاستش دعوت به اتحاد و یکپارچگی کرد.

فکر می­کنم جنبه­ی مثبت انتصاب رحیم مشایی اتحادی خواهد بود که بین ما غیراحمدی­نژادیون و احمدی نژادیون صاحب عقل و شعور اتفاق خواهد افتاد. مسلمن عده­ای از احمدی­نژادیون هم خواهند بود که رحیم مشایی را تبدیل کنند به فرشته­ی روی زمین و متاسفانه تعداد زیادی از هواداران احمدی نژاد این دست آدم ها هستند...

%%%

اسفندیار رحیم مشایی فارغ التحصیل رشته­ی مهندسی الکترونیک از دانشگاه صنعتی اصفهان کسی است که در 29 تیر 1387مردم اسرائیل را دوست خواند و با این اظهاراتش موجب برانگیخته شدن خشم بسیاری از کسانی شد که اسراییل را دشمن خود می‌دانستند. در پی این ماجرا ۲۰۰تن از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، با امضای بیانیه‌ای خواستار برخورد جدی با وی شدند پس از انتشار این بیانیه، وی در ۲۴ مرداد ۱۳۸۷ طی نامه‌ای به حداد عادل، رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی واژهٔ اسرائیل در جهان امروز را منفورترین واژه‌ای دانست که مترادف نژادپرستی، خیانت، خشونت، مکر و فریب است.

وی با تکرار ادعاهای خود با شدّت بیشتر در مرداد ۱۳۸۷ موجی از اعتراضات را علیه خود و دولت برانگیخت. بلا فاصله پس از این ماجرا تجمع دانشجویان روبروی سازمان میراث فرهنگی برگزار گردید.حاشیه‌ها در مورد اظهارات وی تا جایی بالا گرفت که سید علی خامنه ای رهبر انقلاب، در نطقی، سخنان وی را کاملا" اشتباه دانسته و خواستار پایان بخشی به این حواشی که در موارد زیادی با استناد به آن دولت تخریب می‌شد، شد. این در حالی بود که محمود احمدی نژاد از مشائی دفاع کرده بود.

اما سوالی که پیش می­آید این است که با موج تنفری که از این مرد در بین جامعه­ی مذهبی وجود دارد چرا محمود احمدی نژاد او را به سمتی مهم­تر می­گمارد؟

فرضیه­ی اول مربوط می­شود به نسبت خانوادگی­ای که این دو با هم دارند و قوت این فرضیه کم هم نیست. هرچه قدر هم گفته و تبلیغ شود که احمدی­نژاد اهل پارتی بازی نیست و این پسران و دختران هاشمی رفسنجانی بودند که فلان بودند و بهمان بودند چیزی از قوت فرضیه­ی نسبت خانوادگی این دو کم نمی­کند.

فرضیه­ی دوم مربوط می­شود به سوگلی بودن رحیم مشایی نزد احمدی­نژاد. او سوگلی احمدی­نژاد است و من فکر می­کنم احمدی نژاد به خاطر این او را دوست دارد که به طرز عجیبی با او همذات پنداری می­کند. او هم مثل احمدی نژآد در این چهارسال اشتباهات فاحش و خارج از عقل فراوانی انجام داده است. اشتباهاتی که فریاد و فغان خیلی ها را درآورده. احمدی نژاد هم در این چهارسال اشتباهات بچگانه­ی فراوانی انجام داده است. و ضرب المثلی وجود دارد که می­گوید دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آیدو...

اگر فرضیه­ی دوم را بپذیرید که همانند فرضیه­ی اول دلیلی برای ردش نمی­بینم معاون اول شدن رحیم مشایی یک پیام خیلی بزرگ هم خواهد داشت: این که در چهار سال آینده باز هم منتظر اشتباهات ابلهانه و احمقانه­ی فراوان باشیم.

 

 

  • پیمان ..

نیازها

۲۶
تیر

همه­ی نیازهای بشر در یک مرتبه قرار ندارند. بلکه این نیازها سلسله مراتبی­اند. به­طوری­که اگر بعضی از آن­ها برآورده نشوند بعضی دیگر اصلن سربرنمی­آورند و تا این بعض دیگر برآورده نشوند بعضی دیگر ظهوروبروز نمی­کنند .

آبراهام موزلو، روانشناس آمریکایی، در کتاب خود "انگیزش و شخصیت"، نیازهای بشر را در پنج دسته تقسیم­بندی کرد و گفت که این نیازها سلسله مراتبی اند:

شدیدترین و مبرم ترین و فوری و فوتی­ترین نیازها نیازهای فیزیولوژیک به غذا، آب، اکسیژن و روابط جنسی­اند.

اگر نیازهای فیزیولوژیک برآورده شوند نیازهای مربوط به ایمنی و امنیت سربرمی­آورند و آدمی درصدد جست­وجوی محیط های امن و ایمن برمی­آید.

سپس نوبت نیازهای مربوط به عشق و تعلق خاطر و وابستگی می­رسد و آدمی مشتاق دوست، عاشق و معشوق و جایگاه گروهی می­شود.

آن­گاه نیازهای مربوط به عزت و حرمت پدید می­آیند و آدمی طالب عزت نفس، احترام دیگران، حیثیت و شان، دستاوردها و موفقیت­ها می­شود.

و سرانجام و تنها درصورتی که همه­ی نیازهای چهارگانه­ی قبلی به وجهی معقول برآورده شده باشند نیاز به خودشکوفایی پدیدار می­شود.

موزلو بعدها نیاز ششمی فراتر از نیاز به خودشکوفایی نیز قائل شد و آن نیاز به فراتر رفتن از خود(خودفراروی) است که آن را فطری و برای سلامت روانی کامل همه­ی انسان­ها ضروری می­دانست.

%%%

یکی از بدی­هایم این است که خیلی از حرف­ها و جمله­هایی که در ذهنم ماندگار می­شوند یادم می­رود از زبان چه کسانی شنیده ام یا در کدام کتاب خوانده ام. دبیرستان که بودم نظریه­ی نیازهای بشری موزلو را یکی از معلم ها خیلی دست وپاشکسته گفته بود. یادم است اصلن به این نام و با این شکل و شمایل نگفته بود. بحث نیازجنسی که پیش آمده بود شروع کرده بود به گفتن الویت بندی نیازها در کشور سوئد و یادم است فقط در درجه ی اول بودن نیازجنسی خیلی برایش مهم بود و بقیه­ی نیازها را نگفت...جلیلی بود یا بیات خانی یا شاید مسترنیکزاد...نمی­دانم. مهم نیست. مهم این است که خودفراروی ام آرزوست!

  • پیمان ..

حد

۲۵
تیر


موتورسوار دیوار مرگ، با همه ی بازی های مرگانه اش، از خط قرمز بالای دیوار بالاتر نمی رود.


  • پیمان ..

یادم نمی  آید اولین بار این سرکوفت را کی شنیدم. گمانم دوران راهنمایی بود شاید هم دبیرستان. اما معلم ها بودند که این سرکوفت را زیاد می زدند. پیرمردها و پیرزن ها و مردان و زنان میان سال هم بودند. پدران مادران و همه ی بزرگترها. این که ما نسلی هستیم که هیچی نیستیم و هیچی نمی شویم. ما آدم هایی هستیم کوچک و کوتوله. حتی شاگرداول ها و نامبروان های کارهای گوناگون مان انگشت کوچکه ی قدیمی های این کار نمی شود. سرکلاس ها همیشه می شنیدم که دانش آموزان یکی دو نسل قبل از ما درس خوان تر بودند تمام تلاش شان را می کردند. زود مرد[یا زن] می شدند زود بزرگ می شدند. آن ها جدی تر بودند. آن ها در یک کلام از ما سرتر بودند. و ما... انگار روزگاری وجود داشته که آدم هاش قدشان بلندتر بوده. دانشگاه که آمدم دوباره همین بحث ها و صحبت ها بود. روزگاری کسانی که می آمدند دانشکده ی فنی هر کدام شان نخبه ی این مملکت بوده اندو و ما که آمده ایم فقط از سر لطف افزایش ظرفیت و افزایش امکانات بوده وگرنه انگشت کوچکه ی هیچ کدام از آن دانشجوهای قدیمی نمی شویم که ایران امروز را به این آبادی و خرمی آن ها ساخته اند و...و شاید اگر اتفاقات قبل و بعداز انتخابات و حضور ما نبود انگ سیب زمینی بودن هم تا ابد بر پیشانی مان می خورد.(قبلن ها که این انگ بر پیشانی مان بود و و حوادث یک ماه اخیر حداقل این انگ را از پیشانی مان زدود.). خودم هم باورم شده است. راستش کمی هم دنبالش را گرفتم. رفتم نوشته های روزانه و خاطرات دانشجوهای قدیمی همین دانشکده فنی را خواندم و و با خودم و خودمان مقایسه کردم. بهره ای که ان ها از 24ساعت روزشان می بردند واقعن خیلی بیشتر بود. و این هم باورم شده است که ما فقط بیشتر می دانیم و  در عمل از آن ها خیلی کم تریم و این حرف ها...

%%%

یکی از دوستان چند وقت پیش توی صفحه ی فیس بوک شعاری نوشته بود که تا مدت ها در کنار نامش به عنوان توضیحات باقی مانده بود: پیش به سوی خفن شدن.

چند روز بعد که دیدمش ازش پرسیدم این خفن شدن یعنی چه؟ و او گفت منظورش از خفن شدن همان شاخ شدن تو درس و  کارهایی است که دارد انجام می دهد و این که آن قدر در درس ها و کارهایش قوی و قدرتمند شود که برای خودش بشود یک پا غول.

از این تصمیمش خیلی خوشم آمد. برایم در این روزگار در بین هم نسل هام خیلی ارزشمند بود همچنین طرز تفکری. برایش گفتم: این روزها خفن شدن خیلی سخت شده. اصلن ناممکن شده.

او با سخت شدنش موافق بود ولی با ناممکن شدنش نه. خب تصمیم گرفته بود خفن شود و اگر می گفت نمی شود خفن شد که تصمیمش ابلهانه می شد.

گفتم:در بین دوروبری های خودمان آدم خفن وجود داره؟!

و او چند تا از بچه ها را نام برد که من گفتم آن ها آن قدرها هم خفن نیستند.و بعد پرسیده بودم :چرا؟!

چرا خفن شدن و غول شدن سخت شده؟!

و ما جوابی نتوانستیم در ان گفت و گوی کوتاه برای این سوال بیابیم.

%%%

مرگ غول ها در پایان تاریخ///نوشته ی رشید اسماعیلی

1-به این نام ها نگاه کنید؛ رنه دکارت، توماس هابز، ایمانوئل کانت، هگل، کارل مارکس، دیوید هیوم، جان استوارت میل، فردریک ویلهلم نیچه... این یک شعبده بازی نیست، اما حالا چند لحظه چشم هایتان را ببندید، به حافظه تان فشار بیاورید تا اکنون و در هفتمین سال از قرن بیست و یکم، نامی همسنگ این فیلسوفان بیابید... خب فرصت شما تمام شد، شما نتوانستید اما نه از این رو که کم حافظه اید بلکه از آن جهت که جهان امروز هیچ نامی را در حد و اندازه فیلسوفان اولیه دوران مدرن سراغ ندارد.
حتی عصر فیلسوفان طلایی قرن بیستم نیز به سر آمده است، و امروز نه چپگرایان توانسته اند نامی همسنگ امثال آدورنو، هورکهایمر، بنیامین و مارکوزه برای خود دست و پا کنند و نه لیبرال ها و راستگرایان فیلسوفانی چون پوپر، هایک، راولز و برلین پروریده اند. (یورگن هابرماس شاید آخرین نفر از آن نسل طلایی باشد) حتی پست مدرن ها نیز مدت هاست در حسرت یک «فوکوی دیگر» مانده اند.
چرا راه دور برویم، مگر امروز موزیسین ها، آن عظمت اسطوره ای امثال موتسارت، واگنر و بتهوون را دارند که شور مدرنیته را با ایده آلیسم آلمانی درهم آمیزند و شاهکارهایی اینچنین جاودان رقم زنند؟
در رمان و ادبیات نیز وضع به همین منوال است، اگر نام هایی چون مارکز و کوندرا که آخرین بازماندگان نسل بزرگان پیشین اند را مستثنی کنیم، با انبوهی از نام های هم سطح و متوسط مواجه می شویم که به رغم ژست های آوانگارد و ساختار شکنی های گاه حیرت انگیز، هرگز نتوانسته اند جای خالی اشتاین بک، جویس، همینگوی، وولف، کافکا و کامو را پر کنند. رمان نویسان خوب امروزه کم نیستند اما قامتی بس کوتاه تر از بزرگان نامبرده دارند. شاعران را نیز وضع بر همین منوال است، کجاست شاعری همسنگ لورکا، هم عرض برشت یا هم قد کنگستن هیوز و اکتاویو پاز؟ ادبیات انگلیسی آیا دیگر شاعری در سطح «الیوت» پروریده است؟
پس از«سارتر»، دنیای روشنفکری نیز خالی از «سوپراستار» شد، چامسکی نیز تنها کاریکاتوری از سارتر بود. حالا دیگر آکادمیسین های «موقر»، جای روشنفکران همیشه معترض را گرفته اند. سیاستمداران نیز از این قاعده افول مستثنی نبوده اند. روزی نیست که در غرب روزنامه نگاران و تحلیلگران سیاسی بابت فقدان مردانی چون ویلی برانت، چرچیل، روزولت و ویلسون چکامه سرایی نکنند، حتی اکثر نومحافظه کاران رونالد ریگان را به بوش پسر ترجیح می دهند.
۲- زندگی در غرب هرچه بیشتر به سوی ترکیب دلپذیری از احتیاط و عقلانیت پیش می رود، حادثه ها از چارچوب هالیوود خارج نمی شوند، و البته این آرامش محتاطانه گاه آنچنان شور زندگی را می گیرد که مردم نیاز به سوپراستار و جنجال را در زندگی خود احساس می کنند. عرصه سیاست در غرب اما دیگر فربه نیست، جوامع لیبرال دموکرات به سیاست زدایی خودخواسته تن داده اند.
سیاست در غرب دیگر آن معنا و مفهوم دهه های ۶۰ و ۷۰ میلادی را ندارد، هم از این رو شوری هم اگر آفریده شود دیگر از جنس شورمندی های جنبش های دانشجویی دهه ۶۰ نخواهد بود. این وضعیت خصوصاً در امریکا ملموس تر است، اینگونه است که حتی تظاهرات ضد جنگ مردم اروپا و امریکا به کارناوال های شادی شبیه می شود و دیگر از آن دهان های کف کرده و مشت های گره کرده که در اعتراض به جنگ ویتنام به هوا پرتاب می شدند و صف تظاهرکنندگانی که به رهبری مارشال برمن، مارکوزه و چامسکی می خواستند حتی«پنتاگون » را اشغال کنند خبری نیست.
گفتیم که امروز در غرب حادثه ها در هالیوود محصور گشته و سیاست و جامعه با ترکیب استادانه احتیاط و عقلانیت سرمایه داری حادثه زدایی شده اند، پس لابد تعجب نخواهید کرد که سوپر استارهای محبوب قرن بیست و یک از هالیوود بیایند نه از کافه های محله های روشنفکر نشین پاریس، لندن و نیویورک.
در امریکا - مثل بسیاری دیگر از نقاط دنیا - مردم در سطح وسیعی نیکول کیدمن و براد پیت را می شناسند و اخبار مرتبط با آنها را با جدیت دنبال می کنند ولی درصد بسیار کمتری از مردم هستند که فی المثل نام وزیر دفاع یا رئیس کنگره را بدانند. حال بگذریم از این مساله که به عقیده برخی حتی سوپر استارهای امروز هالیوود آن شکوه افسانه ای امثال«مارلن براندو» و «گری کوپر» را ندارند.
قامت ها کوتاه شده اند در فلسفه، در سیاست، در ادبیات، در موسیقی، در عرصه روشنفکری. در این میان تنها کمی وضع موسیقی، ورزش، سینما و هالیوود فرق می کند. چرا؟ دلیل این افول چیست؟ چرا دنیای فلسفه و سیاست از سوپراستارها خالی شده؟ و چرا وضع سینما تا حدود زیادی در این باب مستثنی شده است؟ پاسخ این پرسش ها را شاید بتوان در دو گزاره خلاصه کرد:
الف) مرگ سوپر استارها در پایان تاریخ
پایان تاریخ نام مقاله جنجالی و مشهور فرانسیس فوکویاما نظریه پرداز و فیلسوف امریکایی است که به سال ۱۹۸۹ در مجله معتبر «نشنال اینترست» منتشر شد و بعدها به نحو مفصل تر و پخته تری به صورت کتابی تحت عنوان«پایان تاریخ و فرجام انسان» در آمد.
به نظر فوکویاما دموکراسی لیبرال شکل نهایی حکومت در جوامع بشری است، تاریخ بشر نیز مجموعه ای منسجم و جهت دار است که بخش اعظمی از جامعه بشری را به سمت نظام دموکراسی لیبرال سوق می دهد. در واقع منظور فوکویاما از پایان تاریخ این است که فروپاشی شوروی کمونیست، نیم سده پس از سقوط فاشیسم، نشانگر نابودی آخرین رقیب تاریخی لیبرالیسم است.
نتیجه اینکه استقرار دموکراسی لیبرال در سراسر کره خاکی اجتناب ناپذیر می شود و بنابراین تاریخ پایان می یابد. فوکویاما که متاثر از آلکساندر گژیوف است، اصطلاح پایان تاریخ را نیز از تفسیر وی بر اندیشه هگل برگرفته است.
البته فوکویاما مدعی نیست که لیبرالیسم در میدان عمل در همه جا پیروز شده و همه نزاع ها از کره زمین رخت بر بسته اند بلکه او معتقد است که در پهنه اندیشه ها، لیبرالیسم از این پس بر اذهان چیره شده چرا که دیگر در برابر خود رقیب نظری و هماورد معتبر نمی یابد. به عبارت دیگر، حتی اگر پیروزی لیبرالیسم در جهان واقعی هنوز به طور کامل تحقق نیافته، اما باید در نظر داشت که این پیروزی «در زمینه اندیشه ها و آگاهی ها» صورت گرفته است.» (فرانسیس فوکویاما، امریکا بر سر تقاطع، نشر نی، ص۱۲ از مقدمه مترجم)
پایان تاریخ اما یک معنای دیگر هم دارد؛ پایان حرف های جدید بشر، مدعیان در میدان نبرد هرآنچه از زور و توان داشته اند به محک آزمون نهاده اند و نتیجه استقرار نظمی شد که خوب یا بد اینک در جهان مستقر است؛ نظم بی جایگزین. اکنون نهادها و ارزش های لیبرال آنچنان در جهان مستقر و مستحکم شده اند که نه به لحاظ کارکردی و نه از نظر تئوریک هیچ هماوردی برای خویش نمی بینند.
در چنین شرایطی فیلسوفان و اندیشه ورزان اگر لیبرال و راست کیش باشند حرفی جز تایید نظم موجود یا حداکثر بیان انتقادات و ملاحظاتی پیرامون برخی وجوه آن نخواهند داشت و اگر چپگرا باشند در بهترین حالت تکرار کننده قهار انتقادات اصحاب مکتب فرانکفورت به دنیای سرمایه داری خواهند بود. بحران آلترناتیو مشکلی است که اکنون تمامی نظریه پردازان مخالف لیبرالیسم از مارکسیست ها گرفته تا بنیادگرایان دینی با آن مواجهند.
در چنین فضایی تولد سوپر استار ها خیلی سخت است، مخالفان نظم موجود یا جنایتکارانی مانند بن لادن می شوند یا پوپولیست های چپگرایی چون چاوس که حتی در مقایسه با کاسترو، کوتاه قامتی شان چشم را می آزارد.
منتقدین سرمایه داری اکنون در فقدان ناگزیر چهره هایی نظیر مارکوزه و آدورنو دل به پریشان گویی های فیلسوف - کمدینی به نام «اسلاوی ژیژک» می بندند که گفته ها و نوشته هایش سخت به کار معرکه گیری می آیند. در طلیعه های عصر مدرن اما افق های نو و ناشناخته پیش رو، مجالی فراخ به فیلسوفان عصر رنسانس و روشنگری می داد تا با نوآوری های خود حیرت افکنی کنند و جوامع را به سوی پوست اندازی رهنمون شوند. در چنین عصری منتقدان لیبرالیسم نیز قامتی افراشته داشتند به سترگی نام کارل مارکس.
حال اما جدال مدعیان به پایان رسیده است و در چنین روزگاری نه فقط فیلسوفان از کشفیات حیرت افکن ناتوانند که سیاستمداران نیز وظیفه ای جز حفظ، اداره و حداکثر بهینه کردن دستاوردهای موجود ندارند. در اوج جدال هم فیلسوفان فرصت خودنمایی داشتند و هم سیاستمداران در خط مقدم مبارزه نه فقط برای حفظ داشته ها که تثبیت آنها و غلبه بر رقیب بودند. سیاستمداران بزرگ زاییده عصر رقابت های ایدئولوژیک و دوران گذار بوده اند.
جهان اما دیگر بی نیاز از بیسمارک و فردریک کبیر است. با پایان عصر ستیزهای بنیان برافکن و با فرارسیدن دوران تسلط گفتمانی و کارکردی لیبرال دموکراسی عصر غول ها نیز در غرب خاتمه یافت و دوران سیاستمداران متوسط و آکادمیسین های اتو کشیده و متخصص آغاز شد. این فرآیند البته خالی از آسیب هم نیست، خصوصاً حال که تمدن مدرن با چالش بنیاد گرایی مواجه است گاه گاهی خلاء سیاستمداران بزرگ احساس می شود.
ب) دموکراتیزه شدن فرهنگ یا چرایی استثنای سینما
دموکراتیزه شدن فرهنگ به معنای مورد نظر کارل مانهایم اینجا مطمح نظر نیست. دموکراتیزه شدن فرهنگ اینجا به معنای روند رو به گسترش تاثیر ذائقه توده های عوام در تولید محصولات فرهنگی است. زمانی هنرمندان آفرینندگانی بودند با رسالتی فراتر از راضی کردن توده ها. عصر اینگونه هنرمندان اما اکنون مدت هاست که به سر آمده است.
موسیقی خوب آن نوع موسیقی است که بیشتر فروش کند و نظر بخش بیشتری از مردم را جلب کند. این تغییر دیدگاه که تجاری شدن هنر نیز در آن بی تاثیر نبود منجر به انقلاب هنری قرن بیستم شد. در واقع همه چیز از موسیقی پاپ آغاز شد، هنر از هزار توی خانه های اشرافی خارج شد و به میان مردم آمد.
مردم اما بتهوون را دوست نداشتند، آنها فهمی از واگنر و موسیقی کلاسیک نداشتند، از اپرا نیز سر در نمی آوردند اما «ری چارلز» و «الویس» را خوب می فهمیدند. آنها شاید نابغه های موسیقی نبودند، ولی آنگونه می خواندند که توده های متوسط می خواستند. بلوز، راک و رپ (که موسیقی سیاهان و جوانان حاشیه شهری است) کم کم بازار آن موسیقی اصیل اشرافی را کساد کرد. این اتفاق خوب یا بد گریز ناپذیر بود. به قول فرید زکریا آنجا که توده ها تصمیم گیری کنند «مدونا» بسیار محبوب تر از «جسی نورمن» است.
به این می گویند نفوذ پوپولیسم در هنر، در عرصه روشنفکری و سیاست، بازار از مردم خالی شد، موسیقی و سینما اما با هجوم توده ها روبه رو شدند، مردم سوپر استارهایشان را اینجا جست وجو می کنند زیرا که در یافته اند آنجا(عرصه سیاست و فلسفه) دیگر متاع دندان گیری برای عرضه وجود ندارد. اینگونه است که آنها برای در افکندن شوری گاه گاه در زندگی شان از میان خوانندگان، بازیگران و ورزشکاران دست به انتخاب می زنند.
● آیا ما نیز از غول ها بی نیازیم؟
این سوال مهمی است. غول ها در تاریخ جوامع غربی نقش بسیار مهمی در گذار و توسعه داشته اند. باز خوانی باشکوه «فاوست» گوته از زبان« مارشال برمن» در «تجربه مدرنیته»، گواهی صادق بر این مدعاست. تمدن بشر روی دوش غول هایی چون فردریک و کاترین به پیش آمده است. آیا یک جامعه در حال گذار می تواند از غول ها صرف نظر کند و بر طبل مرگ آنها بکوبد و بر جنازه شان دست افشانی کند؟
بدون غول های اندیشه ورز و سیاست پیشه که قهرمان بیشه توسعه شوند کار این گذار نیمه تمام آیا تمام می شود؟ ما آیا از «فاوست» بی نیازیم؟ این پرسش مهمی است که پاسخ به آن تامل فراوان می طلبد. پس عجالتاً ما ایرانیان بهتر است در سرنای مرگ غول ها ندمیم و با توجه به تجربه تاریخی گذار لختی در این باب بیندیشیم که آیا در تاریخ و جغرافیای ما نیز دیگر فلسفه وجودی غول ها از بین رفته است؟

%%%

فراز اخر مقاله ی بالا به نظر من مهم ترین فراز آن است. و دو خط آخر آن هم مهم تر. به دنیای دوروبر خودم که نگاه می کنم چیزهایی می بینم که نمی دانم در برابرشان چه بگویم! به رییس جمهور یک متروشصت سانتی متری کشورم که نگاه می کنم (برایم خیلی سخت است که او را به عنوان رییس جمهور کشورم بپذیرم ولی پذیرفته ام و شرح ماوقعش را هم اگر کسی بخواهد می نویسم) او سیمای یک غول را ندارد. رشید اسماعیلی وقتی از غول ها در ایران صحبت می کند یک جورهایی منظورش قهرمان بودن آن ها نیز هست و وقتی می گوید در سرنای مرگ غول ها ندمیم یک جورهایی حس می کنم انگار دارد می گوید ما هنوز به قهرمانان نیاز داریم. اما من به رییس جمهور کشورم که نگاه می کنم او فقط قهرمان بازی درمی آورد و اصلن غول نیست. شاید اگر بخواهم مقدار بیش از اندازه ای تسامح به خرج بدهم باید بگویم او یک غول کوتوله است. یعنی آدم ها آن قدر کوچک و کوتوله شده اند که دکتر محمود احمدی نژاد غول شان شده!

در عرصه های دیگر هم غول نمی بینم. مثلن هنوز هم دانشجوهای امروزی کتاب های دکتر علی شریعتی را می خوانند و برای بیان فریادها و منظورهاشان از جملات پرمغز و تحلیل های دکتر علی شریعتی استفاده می کنند. انگار بعد از دکتر شریعتی هیچ متفکری در حدواندازه های او پیدا نشده و متفکرها و روشنفکرهای حال حاضر حتی پرهیبی از او هم نیستند و هیچ کدام شان نتوانسته اند تبدیل شوند به صدای نسل ما.

طی سال های 1359 و 1369 و 1379 هر ده سال یک غول زیبا ی شعر ما به رحمت خدا رفته اند. سهراب سپهری. مهدی اخوان ثالث. احمد شاملو و چیزی که بعید می رسد این است که امروزه روز کسی هم پای این غول ها باشد. تازه این سه غول خودشان در برابر حافظ و سعدی و فردوسی و مولانا کوتوله هایی بیش نیستند!

و...

%%%

مساله ی کوتوله شدن غول ها(عبارت شکیل ترش را می توانیم متوسط القامت شدن غول ها) خودش مساله ی غم انگیزی است! به جهان نگاه کنیم. احمدی نژاد را که گفتم. در فرانسه در مسند دوگل مرد رویاهای فرانسوی ها پسرکی ایستاده سارکوزی نام که عاشق مانکن هاست. در آلمان در جایگاه پیشوای آلمان که روزگاری از میان صدهاهزاران سربازش کسی را جرئت شکستن پیمان با نبود زنکی نشسته مرکل نام با دامن رنگی و موی بلوند. در انگلیس در جایگاه چرچیل با آن همه شکوه و ابهت گوردون براونی نشسته که عرضه ی جمع و جورکردن کابینه ی خودش را ندارد.

و...

%%%

این روزها حالم از کوتوله بودن خودم به هم می خورد. دیگر دوست ندارم اینقدر کوچک و بی شکوه باشم. ولی غول شدن هم...

هنوز هم نمی دانم غول شدن سخت شده یا ناممکن. ای کاش کسی بود سوالم را جواب می داد!

  • پیمان ..

پنج شش هفته پیش رفتم دانشکده­ی علوم اجتماعی. هوا ابری بود و بوی باران داشت. وقتی داشتم از کنار شمشادهای بلوارک حیاط دانشکده رد می­شدم به طرز غریبی یاد "حسین تولایی" افتادم. یعنی اول یاد "بار دیگر شهری که دوست می­داشتم" افتادم و آن جمله­ی طلایی که:"باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است." بعد یاد مقاله­ای که حسین تولایی توی دوچرخه چند سال پیش در مورد نادر ابرهیمی نوشته بود.. و بعد یاد لطافت طبعش...او یکی از لطیف­ترین مردانی است که توی عمرم دیده­ام. و شاعرانگی­اش دوردست­ترین ویژگی او برای من است. شاعرانگی شیرینی که هیچ بویی از آن نبرده­ام و به خاطرش به او غبطه می­خوردم...

این ها چند تا از نوشته­های قشنگش هستند:

حرف دل

            کیسه­ی کوچک چای

            با یک تکه نخ

            رفت ته لیوان

            حرف دلش را

            آهسته گفت

            لیوان سرخ شد!

آنتن­ها

            گنجشک­ها

            دیگر

            با ترس روی بام خانه­ها می­نشینند

            فقط به خاطر این­که

            آنتن­ها

            دوستان جدید مترسک­ها هستند!

دنیا

            وقتی به دنیا آمد، فکر کرد در زندگی­اش چه کار کند

            ایستادن روی شمع

            نشستن زیر ماهی­تابه

            رفتن توی بخاری

            سرک کشیدن از توی سماور

            خزیدن روی زغال­ها

            شرکت در شب چهارشنبه­سوری

            فریاد زدن از ته تنور

            ...

            شعله همین­طور تصمیم می­گرفت

            و نمی­دانست که دنیا

            خیلی کوچک­تر

            و خیلی کوتاه­تر از این حرف­هاست

            درست اندازه­ی چوب کبریت!

  • پیمان ..

 

 

 

 در همان نگاه اول حس جالبی به آدم می دهد. حس سرخوشی و بی خیالی و آدم نسیمی را که در عکس می وزد با دیدن عکس روی گونه هایش حس می کند. در خیال خودش را در علفزاری که نسیم های پی درپی در آن وزیدن می گیرند تصور می کند. خودش را تصور می کند که رو به نسیم ها ایستاده و دست هایش را از هم باز کرده و می خواهد باد را بغل کند...صندلی. نشستن. آرمیدن. تکیه دادن. پاروی پا انداختن...خدا.

  • پیمان ..

پسرک

۱۸
تیر

پسرک احساس خواری و ضعف و زبونی می­کند. اس­ام­اسی می­نویسد:سلام. و به پسردایی­اش می­فرستد. اس­ام­اس فیلد می­شود و صدای شکست خوردن گوشی در فرستادن اس­ام­اس از جا می­پراندش. بیشتر و بیشتر احساس ضعف و زبونی می­کند. حس می­کند چیزی وجود ندارد که اختیارش در دست او باشد. حس می­کند حتی اجازه­ی رسیدن زرت وزورت­هایش به دست دوستانش دست خودش نیست. دست کس دیگری است. کسی که هروقت عشقش بکشد به او اجازه می­دهد حرف­هایش را بزند و هروقت عشقش نکشد اجازه­ی نطق کشیدن را به او نمی­دهد. پسرک احساس می­کند در یک چهاردیواری یک دریک متر ایستاده و این چهاردیواری سقفی دارد که کسی که او نمی­تواند بفهمد کیست هر وقت بخواهد سقف را می­کشد کنار و او می­تواند آسمان آبی را ببیند و همین که در حال اخت شدن با آسمان آبی و حس رهایی و آزادی ای که آسمان آبی به او می­دهد است آن مردک یا زنک سقف را می­گذارد روی چهاردیواری. و تاریکی چهاردیواری را فرا می­گیرد. آن قدر که دلش بپوسد و دلش بدجوری هوای آسمان آبی را کند. اما آن کس که پسرک حالا که در تاریکی  کمی فکر کرده نام هایی برای آن کس پیدا کرده و فکر می­کند که آن کس را شناخته برایش پوسیدن دل پسرک و سرشار از نفرت شدنش اصلن مهم نیست. چون می­داند تنها حسی که به پسرک دست می­دهد حس زبونی و خواری است و هم چنین می­داند که پسرک آن قدر مغرور است که التماسش را نکند...پسرک به این فکر می­کند که البته او اصلن آدم اس­ام­اس بازی نیست که بخواهد این قدر ناراحت شود. به این فکر می­کند که اصلن آدم مهمی نیست که بخواهد از نرسیدن اس­ام­اس ها به دستش این قدر ناراحت شود. فقط تنها مشکلی که وجود دارد این است که او نمی­تواند کاری کند و همین حس خواری و زبونی اش را تشدید می­کند. یاد چند نفری می­افتد که می گفتند اس­ام­اس را باید تحریم کرد و این حرف ها و او به حماقت­شان خندیده بود که برای چه باید آسمان ابی را در آن چند لحظه از خود دریغ کرد و حالا که که دوباره اس ام اس ها تعطیل شده بود حماقت شان خنده­دارتر به نظر می امد...چون هیچ چیزی دست آن ها نبود... چون آن آدمک...

%%%

پسرک خوشحال است. به خاطر دختر خانم خوشگلی که کنارش نشسته خوشحال است. هندزفری توی گوش­هایش است و دارد به صدای پرشکوه خانمی که "کویر" دکتر شریعتی را روخوانی می­کند گوش می­دهد و تمام حواسش را گذاشته توی گوش هایش. و هر از گاهی سری تکان می­دهد و به نقطه­ای زل می زند و خودش را در حالتی تصور می کند که انگار سر کلاس درسی نشسته که هم معلم و هم درس برایش مهم و دوست داشتنی­اند و با حرف­های معلم او در عالم دیگری به سیروسلوک می­رود و تمرکزش و نگاه هایش یک جوری می­شوند وپسرک به خودش که از بیرون نگاه می­کند حین گوش دادن به کتاب کویر از توی هندزفری توی یکی از این واگن های غم انگیز مترو و طرز نگاه­ها و سرتکان دادن هاش می بیند که چقدر از بیرون حالتش اسکولانه است و اگر کسی به او کلید کند سوژه خنده اش جور می­شود و به خاطر همین از وجود دخترخوشگل در کنارش خیلی خوشحال است. چون دختر و خوشگلی اش کانون تمام نگاه های مردها و پسرهای روبه رو و مردها و پسرهای ایستاده شده و کسی به حالت­های اسکولانه­ی او نگاه نمی­کند و او با خیال راحت به کویرش گوش می­دهد و...

%%%

پسرک غمگین است. به خاطر این که نمی­تواند از کتابخانه­ی مرکزی دانشگاه شان کتاب بگیرد. چون تا آخر تیر کتاب امانت نمی­دهند و او که فکر می­کرد تنها چیزی که دارد به این روزهایش معنااکی می­دهد همین بی­وقفه کتاب خواندن است حالا دچار غم شده و چون در خانه هم هیچ کتابی برای خواندن ندارد و کسی را هم نمی شناسد که به او کتاب قرض بدهد و خودش هم به تعجب می افتد که چه طور حتی یک دوست کتاب باز در دسترس ندارد. تصمیم می­گیرد روزنامه بخرد و و بعد می رود خانه و همان طور که قاچ های هندوانه را یکی بعد از دیگری می بلعد شروع می کند به خواندن روزنامه ها و تیترهایی که توجهش را جلب کرده اند روی کاغذکی می نویسد:

- من خودم نماد تغییرم.

- محمد یزدی:جمهوری اسلامی بعد از حکومت علی نمونه نداشت

- تهران سی و سومین شهر گران دنیا

- احمدی مقدم:فکر نمی کنم 18تیر راه پیمایی برگزار شود

- کلید نهایی سوالات کنکور سراسری منتشر شد

- ابراز نگرانی جهانی از سرکوب مسلمانان در چین [و به این فکر می کند که چرا دولت تابه حال موضعی نگرفته و فقط فلسطین...]

- تغییر در ساختار و آرایش دولت

- آمریکا خواستار تشدید تحریم های ایران شد

- صعود چهل ویک پله ای در فهرست شهرهای گران جهان

- علت اختلال در سامانه 118 [ خواندن خبر بهش احساس گوش دراز بودن می دهد.]

- تفکر انتقادی نیاز جامعه امروز

- تلاش زنان برای تصاحب فضای خانه

%%%

پسرک نگاهی می اندازد به موضوع هایی که می خواسته این هفته در موردشان چیزهایی بنویسد و هیچ چیزی ننوشته.

و حالش از گشادی و بی حالی  خودش به هم می خورد. و همین طور از بی عرضگی خودش و بی انگیزگی و بی ارادگی و...کلن پسرک در روز چندین بار حالش به هم می خورد و اگر حالش از چیزی یا عملی به هم نخورد روزش شب نمی شود و امروز حالش از خودش به هم خورده...

%%%

پسرک که دو روز پیش از نفس کشیدن گردوغبار گلودرد گرفته بود هرچه زور زد نتوانست اصل یا ترجمه­ی دیگری از این شعر امیلی دیکنسون بیابد:

این غبار نرم و بی صدا

مردان و زنان بوده اند

و دختران و پسران

خنده بود و استعداد و آه حسرت

و رداها و موهای مجعد

این مکان منفعل

عمارت اعیانی تابستانی بود

جایی که شکوفه ها و زنبورها

بخش روبه شرق آن را دربرگرفته بودند

سپس  پایانی بدین شکل یافت

غباری نرم و بی صدا...

  • پیمان ..

problem

۱۷
تیر

نشسته روی صندلی. فقط زل می زند و دست هاش را می برد لای موهاش. دپ است.سیب زمینی ها را توی ماهی تابه زیرورو می کنم و جلزولزشان بلند می شود.

- امروز خوشگل ترین دختر رشته مون نشسته بود روی پله های جلوی دانشکده و یکی از پسرهامون جلوش وایستاده بود داشت مخش رو می زد. مجیزش رو می  گفت. ته صحنه بود. انگار فقط خودشونند و خودشون. تو یه عالم دیگه ای بودن. اون وقت می دونی من چی کار کردم؟

همان طور که دارد با قوطی کبریت بازی می کند می گوید: چی کار کردی؟

-از کنارشون رد شدم. اصلن نفهمیدن. رفتم طبقه ی بالا. از پنجره ی راه پله نگاهشون کردم. موبایلمو در آوردم. یه اسمس فستادم برای پسره با حروف درشت انگلیسی نوشتم کی ال(KL). قدرتی خدا هون لحظه رسید. دختره داشت حرف می زد که اون موبایلشو از جیبش درآورد...وااای خدا...باید می بودی می دیدی قیافه شو. گفتم الانه که دوروبرشو نگاه کنه. ولی سه نکرد. یه دفعه نمی دونم چی شد که سرشو اورد بالا و منو دید. منم می دونی چی کار کردم؟ سرمو بالاپایین تکون دادم و جفت دست بیلاخ نشون دادم. گفتم الانه که جلوی دختره بیلاخ نشون بده و من اون جا از خنده روده بر شم...نداد...ولی قیافه ش ته ریده مال بود...آی خندیدم ها.

- تو مرض داری؟

- کرم دارم.

- تو یه کثافتی.

- اگه جای پسره تو بودی به جان خودم هیچ کاری نمی کردم.

  • پیمان ..

 سوم راهنمایی بودم که دیدمش. توی یکی از آن جلسه های انجمن داستان کانون پرورش فکری. خرداد ماه بود. یادم است گزارش آن جلسه تو دوچرخه ی هفته ی بعدش چاپ شد. حرف هایی که زده بود در مورد قصه نوشتن و داستان و از این حرف ها و قصه هایی که بچه ها خوانده بودند و نظرهایی که او داده بود. اما من چیزهایی که ازش یادم مانده اصلن آن ها نیست. لهجه ی غلیظ ترکی اش یادم مانده که انگار پس از سال ها زندگی در تهران و نویسنده بودن و به فارسی نوشتن به عمد آن لهجه را حفظ کرده بود. انگار که می خواسته هر کسی در اولین برخوردش بفهمد که او ترک است و چه قدر به ترک بودنش افتخار می کند. بعد یادم است آخر جلسه حمید ازش پرسیده بود استاد چه کتاب هایی پیشنهاد می کنید که ما بخوانیم و او از چخوف تعریف کرده بود و گفته بود که فقط چوخوف بخوانید. چخوف را می گفت چوخوف و جوری گفته بود چوخوف که ما تا مدت ها وقتی می خواستیم از ان نویسنده ی نامدار روس یاد کنیم با نوعی تبختر می گفتیم چوخوف. بی حوصلگی اش را هم یادم است. خیلی بی حوصله بود و وقتی حرف می زد ازش بی حوصلگی می بارید ولی در عین این بی حوصله حرف زدن بیانش خیلی گیرا بود. شاید به خاطر لهجه ی ترکی اش بود شاید هم به خاطر این بود که قشنگ می دانست که دارد چه می گوید. ولی همین بی حوصلگی اش بود که برایم دوست داشتنی اش کرد. بی حوصلگی اش بود که به من جسارت داد که وقتی چیزی حوصله ام را سر می ببرد وقتی حوصله ی چیزی را ندارم نترسم بگویم نشان بدهم دنبال نکنم ملاحظه این و ان را نکنم. بی حوصلگی اش بود که به من یاد داد آدم های کم حوصله و بی حوصله هم می توانند کارهای بزرگی بکنند که هزاران هزار آم پرحوصله ی صبور از پسش برنیایند. داوود غفارزادگان آن روز به خاطر بی حوصله بودنش خیلی دوست داشتنی شد جوری که یکی از دنبال کنندگان پروپاقرص کتاب هایش بشوم.

%%%

  • پیمان ..

لانوت

۱۴
تیر

به پاهای زن چادری نگاه می کنم که دارند از پله ها می روند بالا. تند هم می روند بالا. جوراب های طوسی رنگ زن چشم هام را می کشانند. جوراب مردانه پوشیده. زن هایی که جوراب مردانه می پوشند برایم یک جوری اند. ولی بیشتر تعجب کرده ام. از این تعجب کرده ام که تند می رود بالا. از خودم می پرسم مگر زن های چادری هم این طوری به حالت دو از پله ها بالا می روند؟ دارم همین طور پاهایش را دنبال می کنم و می پرسم چرا او هم باید عجله داشته باشد؟ او دیگر چرا عجله دارد؟

به پله ها نگاه می کنم. عجب خریتی کرده ام که با پله برقی نرفته ام. نمی دانم چرا یکهو من هم ویرم می گیرد تند بروم بالا و حالت دو می گیرم. لایی می کشم. از زنی که جوراب  طوسی پوشیده بود جلو می زنم. یک نفس می روم بالا. هیچ عجله ای هم ندارم. فقط می خواهم زودتر برسم آن بالا. چپ راست. شانه ام می گیرد به شانه­ی  زن چادری دیگری. رد می شوم. دردش گرفته. این را می دانم. با سرعت بهش خوردم. ولی بی این که چیزی بگویم رد می شوم. تکه ی شکسته شده ی کیفم هنوز توی دستم است. به بالای پله ها که می رسم نفس نفس می زنم و می بینم هنوز تکه ی شکسته شده توی دستم است. تکه ی پلاستیکی سیاه رنگ. به کیفم هم نگاه می کنم. نبود تکه ی شکسته شده سوراخی  ایجاد کرده. به آرم دوچرخه ی روی کیف هم نگاه می کنم که نقطه نقطه شده و دارد پاک می شود. کیف دوچرخه ایم امروز شکست. تو روحت ای دوچرخه.

می نشینم روی یکی از صندلی ها. قلبم می زند. تند می زند. بیشتر از هرچیزی به خاطر این که نمیدانم چرا و این که نمی دانم دنبال چی هستم. چون نمی دانم دنبال چی هستم زل می زنم به جلوم. به سنگ های کف ایستگاه که پاهایی جلوی چشم هام می روند و می آیند. به فیس بوک فکر می کنم. پروفایلم و تگی که بهش اضافه کردم:nots. تگ را اضافه کردم و بعد مثل چی ماندم. من این جا چی بنویسم؟ چی دارم که بنویسم؟ چی بنویسم؟ بعد رفتم توی همین سپهرداد لعنتی. گشتم دنبال چیزی که بتوانم آن را به عنوان نوت تو فیس بوک بگذارم.  خدایا هیچ چیزی پیدا نکردم. از لوس بودن و مزخرف بودنش حالم به هم خورد. بی نوت شده بودم. بی نوت مانده بودم جلوی آن کامپیوتر لعنتی. و فحش هم نمی دادم. فقط حس می کردم که چیزی دارد از درون می تراشدم. و این تراشیدن هنوز هم ادامه دارد. آدمی که نوت ندارد.

بی نوت.

بعد بی خیال شدم. رفتیم با بچه ها چایی خوردیم و تو همان بوفه کیف دوچرخه ای لعنتیم گوزمعلق شد و به اف رفت. خیلی بهم برخورده بود که هیچ نوتی نداشتم. تو اصلن چی داری؟

وقت وارد شدن به ایستگاه مترو به این فکر کرده بودم که این سپهرداد لعنتی و لوس و مزخرف را تعطیل کنم بروم یک وبلاگ دیگر بزنم اسمش را بگذارم نوتینگ  و فقط نوت بنویسم تویش.  بعد از ایهام قشنگی که توی نوتینگ بود برای لحظه ای خوش خوشانم شد. نوتینگ به معنی نوشتن و یادداشت کردن و نو تینگ به معنای هیچ چیز. و بعد که افتاده بودم به بالا رفتن از پله ها رفته بودم تو نخ پای زن چادری و...گه به گورش.

هوای بیرون تخمی بود.

تنها جمله ای که توی ذهنم در مورد هوای بیرون ایستگاه ساخته شده همین است. همین و نه بیشتر. آدم بی نوت همین است. تک جمله می آید توی ذهنش و این تک جمله هیچ ادامه ای پیدا نمی کند....

%%%

مردی که روبه رویم ایستاده چشم هاش زاق است و پیچشی گوشه ی جفت چشم هاش است که آن ها را پرمکرو روباهی کرده و با آن چشم های پردوزوکلکش  به من نگاه می کند. من هم که به او نگاه می کنم نگاهش را می دوزد به زنی که پشت سرم ایستاده. و من هم نگاه می کنم به ردیف صندلی سه نفره که گوشه اش پسرودوختری به هم چسبیده اند. پسر دستش را انداخته دور شانه های دوختر. دستش داراز است و آویزان شده رو آن یکی بازوی دوختر. و جوری آویزان است که من تو دلم می گویم الان است که برود طرف سینه ی دوختر. و جفت شان چشم دوخته اند به فیلمکی که توی موبایل دست دوختره پخش می شود. "عشق این است که هردو نفر به یک سو چشم بدوزند". کدام احمقی این جمله را گفته؟

%%%

می ایستم تا چراغ قرمز شود. و بعد راه می افتم بروم که می بینم موتوری با سرعت دارد می آید. پا پس می کشم. ترک موتور زنی نشسته که سرش روی شانه­ی مرد است و در گوشش چیزشر می گوید و دستش سیگاری است که حین رد شدن موتور از چراغ قرمز یک پک به آن می زند. حالم را به می زند. این سومین زن سیگاری است که تو دو روز گذشته می بینم. هیچ چیز مثل زنی که سیگار می کشد تنفربرانگیز نیست. با صدایی پچ پچ گونه فحش رکیکی را فریاد می کشم. رو به طرف موتوری که در حال دور شدن است فحش رکیک فریاد می کشم و جوری فریاد می کشم که هر کسی از دور ببیند بتواند لب خوانی کند که چه فحش رکیکی فریاد زده ام...و صدایم تو سروصدای چهارراه گم می شود...

 

***لانوت همان بی نوت است. نوت انگلیسی است. لا عربی. بی فارسی. گور پدر فارسی.

  • پیمان ..

رنج

۱۳
تیر

 

من هنوز تمام قرآن را نخوانده ام. ولی توی آن جاهایی که  خوانده ام از چند آیه ی اول سوره ی بلد خیلی خوشم آمده:

به این شهر سوگند می خورم

و تو – ساکن در این شهری

و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد

که انسان را در رنج آفریده ایم ...

نمی دانم چرا. ولی این طور فکر می کنم که هر بنی بشری که چند صفحه از آن کتاب را خوانده باشد آیه یا آیاتی پیدا می کند که ازشان خوشش بیاید. خیلی دوست دارم آیات دوست داشتنی آن هایی که این جا را می خوانند بخوانم...

 

پس نوشت:  آیات دوست داشتنی یک عده ی دیگر را می توانید این جا  بخوانید:

  • پیمان ..

پیمان

۱۲
تیر

 

بی­تفاوت به گذشته، منزجر از حال، امیدوار به آینده­ی آینده+یک قید شاید برای همه شان!

 

  • پیمان ..

ش

۱۱
تیر

شب است و جاده پرپیچ و خم. باد خنک توی جاده می وزد و آسمان شب هر از چندگاه پر از رعد و برق های نورانی و سهمگین می شود. یاد بچگی هایم می افتم. هر وقت که توی جاده آسمان این طور رعد و برق می زد مامان می گفت: نگاه کن. خدا داره از ما عکس می گیره. و من همان طور که ترسیده بودم سعی می کردم لبخند بزنم که تو عکس خدا قشنگ بیفتم... نیسان ها قیقاج می روند. رانندگان شان بی حوصله ترین رانندگان دنیااند. سر پیچ ها همان طور راست و مستقیم می روند. نمی پیچند. از لاین خودشان خارج می شوند می روند لاین طرف مقابل . بی هیچ ترسی از ماشینی که شاید از طرف مقابل بیاید...من اما از لاین خودم می روم. تمام حواسم را جمع می کنم که از خط سفید نزنم بیرون. انگار که کودکی شش ساله باشم و کتابک رنگ آمیزی داده باشند دستم و من تمام زورم را بزنم که رنگ هایم از خطوط نقاشی ها بیرون نزنند....تمام تلاشم را هم می کنم که بی ترمز کردن پیچ ها بپیچم. برایم یک جور بازی است. هر چه قدر کمتر ترمز بزنی برنده تری. و راننده هایی که این بازی را بلد نیستند و سر پیچ ها و غیرپیچ ها زرت و زرت ترمز می زنند اعصابم را خرد می کنند....بادی که توی صورتم می خورد زندگی بخش است. دلم می خواهد فکربازی کنم. بابا دارد فکربازی می کند که این طور ساکت است.دلم می خواهد همان طور که باد صورتم را می نوازد و آسمان از رعدوبرق ها روشن می شود بروم توی عالم فکروخیال هام غوطه ور شوم. اما نمی شود.  باید حواسم را جمع کنم که از خط نزنم بیرون و سرعتم را کم و زیاد کنم...پشت یک تریلی گیر می کنیم و می روم دنده ی2 و حوصله ام سر می رود. بس که تریلی آهسته حرکت می کند و دلم بیشتر هوای فکر بازی می کند. دلم می خواهد به این فکر کنم که آخرش من پرنده ی کدام آشیانه ام؟

قطره های باران خردخرد شروع می کنند به باریدن روی شیشه ی ماشین و من می گازم از تریلی سبقت می گیرم و باران شدیدتر می شود و صدای ریزشش گوش هام را پر می کند و دلم را هوایی. طاقتم طاق می شود. و راهنما می زنم می کشم به شانه ی خاکی جاده و نگه می دارم. رانندگی احمقانه ترین کار دنیا است.

-         چی شد؟

-         جاهامونو عوض کنیم.

و از بابام خوشم می آید چون نمی پرسد چرا. پیاده می شوم و ولو می شوم روی صندلی کمک راننده. حرکت می کنیم. دمپایی هایم را در می آورم و چهارزانو می نشینم و به خیس و خیس تر شدن شیشه ی جلوم نگاه می کنم و با تمام وجود صدای ریزش باران را می بلعم و...

  • پیمان ..

پیش نوشت:از آن آدم هام که تلویزیون تماشا نمی کنند. تا قبل از انتخابات و این حرف ها تنها اخبار آن هم خبربیست کانال 6 و بیست وسی را تماشا می کردم. هیچ کدام از فیلم ها و سریال ها را هم دنبال نمی کردم. اصلن حال و حوصله ی تلویزیون را نداشتم و ندارم. ادا و اطوار آوانگاردی هم نبود و نیست و این که مثلن افه بیایم که من قشر خاصم و تلویزیون چیز مبتذلی است. معمولن هم در جواب دوستان که می گفتند تو چه طور تلویزیون تماشا نمی کنی می گفتم جغرافیای خانه ی ما طوری است که برای تلویزیون نگاه کردن مساعد نیست. و البته دروغ هم نمی گفتم. بعد از انتخابات هم آن دو تا اخباری که نگاه می کردم به گه کشیده شد و حالم را به زدند  از بس دروغ گفتند و تحریف کردند و واقعیت ها را نگفتند که از شدت نفرت به رعشه افتادم و کلن از تلویزیون بریدم و پناه آوردم به اینترنت. بعد از انتخابات از تلویزیون ایران بیزار شدم و ناخودآگاه تحریمش کردم. اما از آن طرف هم اعتمادی به تلویزیون های بیگانه نداشتم. هیچ گاه این اعتماد را نداشتم. به خاطر همین اخباری که از رادیو فردا و بی بی سی فارسی به دستم می رسید با نوعی وسواس دنبال می کردم.همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم گزارشی که در پی می آید را الکی این جا منتشر نمی کنم و شایعه و این حرف ها....چیزی است که ذهن محتاط و مآل اندیش من قبولش کرده...آن جنایت کاران حتمن بیش از این ها هم هستند!

%%%

 

 پیراهن‌های سفید روی شلوار، ریش‌های عمدتا نتراشیده، نگاه‌های جستجوگر، گاه مسلح به سلاح سرد یا حتی گرم، سوار بر ترک موتور به قلب جمعیت معترض می‌زنند؛ با شعارهایی مذهبی آمیخته به ناسزا، و فریادهای مرگ بر لیبرال و مشابه آن:

حمله به کوی دانشگاه، ضرب و شتم وزرای اصلاح‌طلب، ترور نافرجام سعید حجاریان، بر هم زدن جلسات «دگراندیشان»...

یک سو خون کشیشی بر زمین می‌ریزد، سوی دیگر پرده سینما در آتش می‌سوزد.

گروهی کبوتران ولایت‌شان می‌خوانند، گروهی دیگر پیک وحشت.

و اکنون بازگشته‌اند؛ قوی‌تر، منسجم‌تر، باتوم به دست، بر ترک موتور، تا رئیس جمهور محبوب رهبری را پاس بدارند.

از آغاز خشونت‌ها در اعتراضات اخیر به نتایج انتخابات ریاست جمهوری، یک نام بیشتر از هر اصطلاح دیگری شنیده می‌شود: «لباس شخصی‌ها»؛ بازویی که گاه خودجوش و گاه سازمان یافته، یک گام جلوتر از پلیس، به معترضان یورش می‌برد .

 

به راستی «لباس شخصی‌ها» کیستند؟ مشروعیت‌شان از کجا می‌آید؟ و دایره اختیارات‌شان تا کجاست؟

بر صندلی گفت‌و‌گوی ویژه این هفته رادیوفردا کسی نشسته است که زمانی از اعضای ارشد «انصار حزب‌الله» بود؛ در تاروپود آن، و اکنون پس از سال‌ها کناره‌گیری، جزو معترضان و منتقدان سرسختش.

«انصار حزب‌الله» اگرچه در برگیرنده تمام نیروهای لباس شخصی نیست، اما منسجم‌ترین، معروف‌ترین – و آن گونه که می‌گویند - پرقدرت ترین‌شان به شمار می‌رود.

میهمان ما در این گفت‌وگو، دبیر سیاسی پیشین گروه انصار حزب‌الله است، عضو شورای موسس انصار حزب‌الله، از نزدیکان پیشین حسین الله‌کرم، حاجی بخشی، مسعود ده‌نمکی و نام‌های آشنای دیگر، نام‌هایی آشنا چه برای حزب‌اللهی‌های افراطی و چه برای دگراندیشان مدنی و سیاسی.

«امیرفرشاد ابراهیمی» ساکن فعلی آلمان، فعال سیاسی و منتقد سیاست‌های جمهوری اسلامی ایران که در پی حمله انصار حزب‌الله به کوی دانشگاه در سال ۱۳۷۸ و بروز اختلافات شدید، از عضویت در این گروه استعفا کرد، از پشت پرده انصار می‌گوید، و از این که حتی نامش را هم به درستی نمی‌دانیم.

رادیوفردا: آقای امیرفرشاد ابراهیمی! سوال را از اینجا شروع می‌کنم که آن گروهی که به نام انصار حزب‌الله – چه درست و چه غلط – پیش مردم معروف شده، یا به طور عام، همان نیروهای لباس شخصی، که این روزها به خاطر برخوردشان با تظاهرکنندگان، شاید نام‌شان بیشتر از نیروی انتظامی و امنیتی بر سر زبان‌ها باشد، چه کسانی هستند؟ از کجا می‌آیند؟

امیرفرشاد ابراهیمی: شاکله انصار حزب‌الله به سال ۱۳۷۲ برمی‌گردد. این گروه علنا با نشریه «یالثارات الحسین» اعلام موجودیت کرد. این نشریه ابتدا فقط در نماز جمعه پخش می‌شد، اما بعدها به کیوسک روزنامه‌فروشی‌ها راه پیدا کرد و علنی شد. تا سال ۱۳۷۴ همه گروه‌ها زیر عنوان انصار حزب‌الله جمع بودند. اما از این سال به بعد به دلیل اختلاف نظرهای کلی به چند پاره تقسیم شدند. یک گروه همان انصار حزب‌الله باقی ماندند و با نشریه یالثارات الحسین کماکان به کار مطبوعاتی خود مشغول بودند. و گروه دوم عنوان «اتحادیه دانشجویان و فارغ‌التحصیلان حزب‌الله» داشتند که آقایان الله‌کرم، مسعود ده‌نمکی، فرج مرادیان و حاجی بخشی هم عضو این گروه بودند.

و این در واقع همان گروهی است که شما دبیر سیاسی آن محسوب می‌شدید؟

بله. این تشکل که تشکیل شد من دبیر سیاسی آن شدم. آقای حسین الله‌کرم دبیر کل، و مسعود ده‌نمکی به عنوان دبیر فرهنگی آن برگزیده شد.

یعنی بیشتر برخوردهای خیابانی که به نام انصار حزب‌الله در سال‌های دهه هفتاد شاهدش بودیم، درواقع ناشی از عملکرد همین گروه بود؟

بله. اتحادیه فارغ‌التحصیلان و دانشجویان حزب‌الله بودند. افرادی مثل آقای گودرزی هم در همین گروه بودند. ما با آن گروه اصلی انصار حزب‌الله در یک سری مسائل اختلاف نظر داشتیم، اما در کل اشتراکات فکری زیادی هم داشتیم. می‌شود گفت که تقسیم کار کرده بودیم. بخشی از کار را انصار حزب‌الله برداشت و آن انجام کارهای فرهنگی و مطبوعاتی بود؛ و ما هم به عنوان گروه دیگری به برگزاری تجمعات دست می‌زدیم، جلساتی به نام «نوسازی معنوی» تشکیل می‌دادیم. و بله! می‌شود گفت که در آن درگیری‌ها و بر هم زدن تجمعات، تقریبا همه گروه‌ها با همدیگر همکاری داشتند و افرادی که مردم کلا به اسم انصار حزب‌الله می‌شناسند در آن مشارکت می‌کردند.

که به لباس شخصی‌ها معروف شدند...

بله.

خوب، اینها تحت فرماندهی چه کسی هستند؟ برای چه کسی کار می‌کنند؟ به عبارت ساده‌تر مشروعیت برخوردشان و امکان استفاده از قوه قهریه‌شان را از کجا می‌آورند؟

مشروعیت‌شان را در کل از رهبر می‌گیرند. این امر علنی بود. همه هم می‌دانستند. ما با دفتر رهبری ارتباط خیلی نزدیکی داشتیم. ملاقات‌های خصوصی داشتیم . بر سر هر موضوعی مجاز بودیم به دفتر رهبری برویم . حالا شاید الزاما با خود رهبر ملاقات نداشتیم . اما با مسولان ارشد دفتر رهبری در ارتباط بودیم . و همین مشروعیت هم باعث شده بود که نیروهای امنیتی و انتظامی نسبت به برخوردهای انصار حزب‌الله از خودشان مماشات نشان بدهند.

منظورتان این است که برخی از رهنمودها و راهکارها را به طور مستقیم از دفتر رهبری اتخاذ می‌کردید؟

دقیقا، دقیقا. نگاه کنید! پیش می‌آمد که ما جلساتی با آقای جنتی یا آقای مصباح یزدی هم داشته باشیم. اما آن چه که به رفتار ما مشروعیت می‌داد حمایت رهبری بود. مثلا وقتی پیش آقای جنتی یا یزدی می‌رفتیم می‌گفتند که شما کبوتران ولایت هستید. در جلساتی که با دیگران هم داشتیم آنان ما را با عنوان سربازان ولایت قلمداد می‌کردند. مطلب دیگری که باید بهش اشاره کنم این است که از سال ۱۳۷۶ و با سرکار آمدن آقای خاتمی تنش‌ها و درگیری‌ها بیشتر شد . نیروی انتظامی هم در یک وضعیت منفعل قرار گرفته بود. و نمی‌دانست با این نیروها باید چه کند. از همین جا بود که پایه و اساس تشکیل نیروهای «نوپو» شکل گرفت. طبق دستور مستقیم رهبری به مسئول اطلاعات نیروی انتظامی که در آن زمان آقای سرتیپ مسعود صدرالاسلام بود نیرویی راه‌اندازی شد به نام نوپو که اسم اختصاری «نیروهای ویژه پاسدار ولایت» بود. بخشی از بچه‌های انصار حزب‌الله به شکل کاملا سازمانی و ارگانیک در اختیار نیروی انتظامی قرار گرفت و زیر نظر اطلاعات نیروی انتظامی کار می‌کردند. همین افراد هم بودند که در حادثه ۱۸ تیر کوی دانشگاه حضور داشتند. الان هم در برخورد با تظاهرکنندگان و معترضان به نتایج انتخابات، نیروهای نوپو را می‌توانید با جلیقه‌های خاکستری رنگ تشخیص دهید.

که از آن زمان برای چنین مواقعی سازمان‌دهی شده‌اند...

بله، دقیقا.

خوب، به نیروهای مختلف اشاره کردید، یعنی این افراد به محض پیوستن به تشکیلات انصار حزب‌الله مسلح می‌شوند و امکان استفاده از سلاح سرد و گرم را پیدا می‌کنند؟

ببینید، بحث تسلیح حزب‌الله برای اولین بار در ایام اتفاقات کوی دانشگاه مطرح شد. قبل از آن، به این صورت مطرح نبود که بگوییم همه نیروهای حزب‌الله سلاح داشتند. باید بدانید که یک رابطه کاملا پیچیده در میان نیروهای انصار حزب‌الله وجود دارد که اگر بخواهم تشریحش کنم بسیار زمان‌بر خواهد بود. به طور خلاصه، کسانی که در انصار حزب‌الله حضور داشتند عمدتا بسیجی یا سپاهی بودند. این افراد سپاهی گاها از محل خدمت‌شان در سپاه اسلحه داشتند. و این اسلحه را زمانی که در ماموریت‌های حزب‌الله حضور داشتند با خودشان حمل می‌کردند. افرادی هم که بسیجی بودند عمدتا حکم‌هایی داشتند که به همان احکامی برمی‌گشت که در ایست‌های بازرسی در خیابان‌ها از آن استفاده می‌کردند. بر همین اساس اگر زمانی هم نیروی انتظامی یا هر کس دیگر می‌خواست با آنها برخورد کند یا بپرسد که این افراد لباس شخصی اینجا، در تجمعات، چه کار می‌کنند، نمی‌گفتند من حزب‌اللهی هستم؛ می‌گفتند من بسیجی‌ام، این هم حکم ماموریتم. بهترین تعبیر این است که بگوییم در واقع یک سوء استفاده قانونی در اینجا انجام می‌شد و کسی هم از این افراد ایراد نمی‌گرفت.

حالا که بحث از سازماندهی نیروهاست می‌خواستم بپرسم در سازماندهی نیروهای انصار حزب‌الله که یک نیروی شبه‌نظامی با ایدئولوژی مذهبی شدید به شمار می‌رود، مولفه مذهب کجا قرار می‌گیرد؟ اعتقادات چه جایگاهی دارد؟

اعتقادات در درجه بالایی بود. انصار حزب‌الله یک گروه و سازمانی بود که به اعضایش حقوق و پول به طور رسمی نمی‌داد البته راه‌های دیگری بود که...

به این بحث باز می‌گردیم، اما اجازه بدهید به اینجا که رسیده‌ایم، یک پرانتز باز کنیم. از ایران شنیده می‌شود که به افرادی پول داده می‌شود تا در برخورد با معترضین، بقیه نیروها را همراهی کنند. شما احتمال چنین چیزی را چطور می‌بینید؟

احتمال آن را تایید می‌کنم. ببیند مثلا آقای ... عضو انصار حزب‌الله بود، ولی مثلا یک آژانس هواپیمایی هم داشت. این آژانس هواپیمایی طبعا یک سری هزینه‌هایی هم دارد، باید مالیات بپردازد. اما بر اساس روابط خاص، از این هزینه‌ها چشم‌پوشی می‌شد. کافی است که من مثلا به عنوان مسئول انصار حزب‌الله به آقای ... زنگ بزنم که در آن زمان دبیر جامعه اسلامی ... بود، و بگویم فلانی از بچه‌های ماست، هوایش را داشته باشید. همین «هوایش را داشته باشید»، به معنای آن بود که او می‌تواند از یک رانت ویژه استفاده کند.

شما شخصا شاهد چنین مسائلی بودید؟

بله. من شخصا شاهد بودم . این سفارشات در رده‌های بالای گروه اتفاق می‌افتاد. البته در رده‌های پایین‌تر و بچه‌هایی که مثلا تجمعات را بر هم می‌زدند یا در میان نیروهای پیاده نظام هم این طور نبود که مثلا بگویند «خوب شما امروز این تجمع را بهم زدید این دو هزار تومان را بگیر!»، اما در هر صورت پولی به آنان اختصاص داده می‌شد. مثلا می‌گفتیم، خوب شما بچه‌های حزب‌الله هستید . می‌خواهید فلان برنامه یا فلان هیات مذهبی را تشکیل دهید. این پول را آقای فلانی به همین منظور به شما کمک کرده است...

خوب پس باز می‌گردیم به نقش مذهب و استفاده از آعتقادات در این گروه، که پیشتر بحث‌اش نیمه کاره ماند...

بله . مذهب در جایگاه بالای تفکر این گروه قرار دارد. اساسا اکثر برخوردها (از سوی بازوهای اجرایی گروه) با انگیزه‌های مذهبی صورت می‌گیرد. کسانی که در رده اول این گروه بودند می‌دانستند که برخورد با آقای عطاالله مهاجرانی یا برخورد با دکتر سروش یک برخورد سیاسی است. ولی ما، یا کلا جریان اصلی انصار حزب‌الله نمی‌رفتیم به این افراد بگوییم که مثلا چون ما از نظر سیاسی با آقای خاتمی اختلاف داریم بروید و تجمع‌شان را بر هم بزنید. با این عنوان طرح می‌شد که این افراد دارند ریشه‌های اسلام را می‌خشکانند. اینها دارند اسلام را کم‌رنگ می‌کنند، اسلام آمریکایی را ترویج می‌کنند، و امثال این صحبت‌ها. در واقع نیروها، به عنوان یک تکلیف دینی تجمعات را بر هم می‌زدند یا با مردم برخورد می‌کردند.

حالا اگر موافق باشید، کمی بیشتر به اتفاقات اخیر بپردازیم. یکی از شایعات قوی این است که در برخورد با معترضان تظاهرات اخیر از نیروهای خارجی هم استفاده می‌شود. آیا شما در طول مدتی که با این گروه همکاری می‌کردید شاهد چنین نمونه‌هایی هم بوده‌اید؟ این ادعا به نظر شما تا چه حد می‌تواند صحت داشته باشد؟

باید برگردم به همان حرفی که یک بار هم زدم، اعضایی که در انصار حزب‌الله فعالند عمدتا نیروهای بسیجی هستند. بسیجی‌ها به عنوان ضابط قضایی عمل می‌کنند و در مواقع بحران این افراد می‌توانند به عنوان یکی از زیرمجموعه‌های سپاه پاسداران انجام وظیفه کنند. ماموریت حفظ امنیت تهران طبق مصوبه فرماندهی کل قوا زیر نظر قرارگاه ثارالله تهران است . قرارگاه ثارالله تهران یک قرارگاه مستقل است که زیر نظر هیچ کدام از نیروهای پنچگانه سپاه قرار ندارد، و مستقیما زیر نظر فرمانده کل قوا هدایت می‌شود. در آن قرارگاه ثارالله دو تیپ وجود داشتند وهنوز هم هستند که در آن افراد خارجی حضور دارند. یک تیپ آن جنب نمایشگاه بین‌المللی تهران و مابین نمایشگاه و ساختمان صدا و سیما مستقر است که اینها بازماندگان لشکر ۹ بدر هستند که افرادش عراقی‌اند. یک تیپ دیگر هم از نیروهای احتیاط حزب‌الله لبنان هستند که برای آموزش وارد ایران شده‌اند و مانده‌اند. دفتر آنها هم در خیابان حافظ شیراز در خیابان ولی‌عصر قرار دارد، ولی محل استقرارشان پادگان امام علی است .
این شایعاتی که امروز در سطح جامعه مطرح شده... کما این که خودم هم در عکسها شاهد آن بودم دو تن از اعضا حزب‌الله لبنان را نشان می‌دهد که یکی از آنها جزو افراد معروف حزب‌الله لبنان است، یعنی برادر علی منیر اشمر است که همین حالا هم اگر به وب‌سایت حزب‌الله لبنان بروید، می‌بینید که نامش در بین شهدای استشهادی نوشته شده. برادر او، در درگیری‌های اخیر در تهران حضور داشته است، عکسش هم در خیابان چاپ و منتشر شده است. همین به نظر من می‌تواند ثابت کند که حزب‌الله لبنان، نیروهایش را برای سرکوب، وارد ایران کرده است. ولی حضور این افراد ربطی به انصار حزب‌الله ندارد؛ این افراد از زیر مجموعه‌های سپاه پاسداران هستند...

یعنی این افراد خارجی که می‌گویید، در ارتباط با لباس شخصی‌ها نیستند؟

نه، این افراد، حاصل ارتباط ارگانیکی است که سپاه پاسداران با حزب‌الله لبنان دارد. البته درست است که ما هم به عنوان انصار حزب‌الله در آن زمان اشتراکات زیادی با حزب‌الله لبنان داشتیم . حتی با حزب‌الله سوریه و افغانستان . و هر جا کنگره‌ای برگزار می‌شد ما هم به عنوان نماینده حزب‌الله ایران در آن شرکت می‌کردیم؛ اما هیچ وقت ارتباط ارگانیکی با این افراد نداشتیم . و حضور این افراد (حزب‌الله لبنان در ایران) برمی‌گردد به ارتباط سپاه پاسداران و بهره‌گیری آنان از حزب‌الله لبنان.

می‌خواستم بپرسم وقتی به عکس‌های درگیری‌ها در ایران نگاه می‌کنید، چهره‌های آشنایی هم در بین لباس شخصی‌ها می‌بینید؟ یا نیروها به طور کامل از آن زمان عوض شده‌اند؟

بله . وقتی عکس‌ها را می‌بینم تعدادی از بچه‌هایی را که آن زمان در انصار حزب‌الله حضور داشتند می‌بینم . البته شاید در آن زمان رده‌های‌شان خیلی پایین‌تر از امروز بود. ولی امروز به عنوان نیروهای لباس شخصی و حزب‌اللهی در مقابل مردم قرار دارند و اسلحه هم دارند و عده دیگری هم از چهره‌های آشنا به عنوان بسیجی، و در لباس بسیجی، در تجمعات حضور دارند.

به این نکته اشاره کردید که «سلاح دارند». دامنه اختیارات این افراد تا چه حد است؟ آیا در برخورد با معترضین به طور مثال، حکم تیر دارند؟ تا چه حد اجازه برخورد فیزیکی با مردم دارند؟

در زمانی که من در این تشکیلات بودم هنوز حوادث به درگیری مسلحانه با مردم نکشیده بود. صرفا این افراد تجمعات را به هم می‌زدند. و البته دامنه اختیارات‌شان در همان زمان هم به‌شدت بالا بود. نیروی انتظامی هیچ گونه برخوردی هیچ گاه با این افراد نداشت . یادم می‌آید بعد از تجمعات و برخوردهایی که در جریان تشییع جنازه‌های آقای مختاری و خانم اسکندری و آقای فروهر صورت گرفت و بعد از درگیری‌هایی که پیش آمد، تعدادی از افراد انصار حزب‌الله توسط نیروی انتظامی دستگیر شدند. به من زنگ زدند که ما چند نفر را بازداشت کرده‌ایم که ادعا می‌کنند از بچه‌های انصار حزب‌الله هستند، بیایید که اگر آنها را می‌شناسید آزادشان کنیم. یعنی اگر هم به هر دلیل این افراد توسط نیروی انتظامی بازداشت می‌شدند بلادرنگ آزاد می‌شدند. و هیچ گونه برخوردی هم با آنان صورت نمی‌گرفت. بالاترین برخوردی که من شاهد آن بودم در جریان ضرب و شتم آقای نوری و مهاجرانی بود در نماز جمعه تهران که همان زمان قوه قضاییه این افراد را بازداشت کرد و برای‌شان حکم هم صادر شد، اما هیچ گاه این احکام اجرا نشد. یعنی در واقع قوه قضاییه اهتمامی نمی‌دید که با این افراد برخورد کند. چون هم قوه قضاییه و هم نیروی انتظامی می‌دانستند که به هر جهت این افراد نیروهای وفادار نظام هستند و به نوعی تحت امر رهبری هستند. به همین دلیل هم کسی جرات برخورد با آنها را نداشت. دایره اختیارات‌شان عملا به اندازه‌ای گسترده بود که قادر بودند هر کاری بکنند. من بارها و بارها شاهد بودم که مثلا یک بچه ۱۷، ۱۸ ساله به یک سرهنگ نیروی انتظامی دستور می‌داد و سرش داد می‌زد که مثلا «چرا نیروهای‌تان را نمی‌آورید جلو؟!» و متاسفانه می‌دیدم که پلیس هم حرف این افراد را اجرا می‌کرد و نسبت به آنان مماشات داشت و از آنان می‌ترسید . چون همه به خوبی می‌دانستند که انصار حزب‌الله یعنی رهبری

 

 

  • پیمان ..

سوال­های زبان را که تمام کردم کارم شد زیرزیرکی نگاه کردن شان. بچه­ها را هم نگاه کردم. یکی یکی پر کردن مربع ها را تمام می­کردند و سرهاشان بالا می­آمد و آن­ها هم کارشان همین می­شد. حالا بعضی­ها زیرزیرکی و یک نگاه به آن ها یک نگاه به برگه و بعضی­ها صاف و سیخکی. 25تا سوال معارف را سه دقیقه­ای جواب داده بودم و سرخوش بودم. جفت شان مراقب کلاس ما نبودند. یکی شان مراقب کلاس بغلی بود که آمده بود پیش مراقب کلاس ما و در گوشی به هم چیزهایی می­گفتند و هرهرکرکر راه می­انداختند. وسط جواب دادن به سوال ها تک خنده­هاشان خیلی مزاحم بود. مخصوصن سر یکی از سوال های عربی که به خاطر تک خنده­ی یکی شان (گمانم همان مراقب کلاس ما) خوارومادرشان را توی دلم نمودم. مراقب کلاس ما چیز دیگری بود. فکر کنم به خاطر همین بود که هیچ کدام مان بهش اعتراض نکردیم. اولین چیزی که ازش دیدم پاهای سفید بی جوراب و کفش های  قرمز ورنی اش بود که هر کدام شان یک پاپیون قرمز هم داشتند. این ها را وقتی دیدم که اول جلسه پاسخ برگ هایمان را بین مان توزیع کرد و من سرم پایین بود و همچین مشغول آیه الکرسی خواندن که دیدم آن پاها آمدند و پشت بندش دستی بلوری پاسخ برگ را جلویم گرفت... دیگر همه مان سوال های عمومی را تمام کرده بودیم. اما هنوز یک ربع دیگر وقت داشتیم  و این یک ربع چه سرگرمی ای بهتر از دید زدن مراقب دوست داشتنی مان ... مقنعه ی کوتاه سرش کرده بود و فکل طلایی اش را از زیر آن داده بود بیرون و پوستش از همان انتهای کلاس هم شفافیت و لطافت عجیبی داشت. مانتوش کوتاه بود. یعنی یک بلوز سیاه تنگ بود به علاوه ی یک مینی ژوپ و شلوار لی آبی پوشیده بود که انحنای ران ها و ماهیچه ی خوش تراش پاهایش را به زیباترین نحو نشان می داد...کم کم بچه ها به صرافت افتادند که این شاهکار خداوندی را از نزدیک تر ببینند. یکی یکی دست هاشان بالا رفت و آن پری هم به طرف شان روان می­شد تا ببیند چه مرگ شان است و ما توی دل مان دعا به جان جاسبی و هاشمی رسمن جانی می کردیم که مراقب های کنکورشان را از بین چاک پاره های دانشگاه شان انتخاب می کنند و...سوال های اختصاصی که بین بچه ها پخش شد سردربرگه فرو بردن و تمرکز کردن سخت شده بود!!!...

%%%

وقت آزمون که تمام شد همه مان انگار که شاش داشته باشیم بلند شدیم برگه ها و پاسخبرگ را بدهیم به مراقب خوشگل مان و گورمان را گم کنیم. اصلن صدای نازکش را نشنیدیم که گفته بود بنشینیم سر جای خودمان خودش می آید جمع می کند. به خاطر همین بهش برخورده بود و سگرمه هاش رفته بود تو هم. ناراحت شده بو دکه به حرفش گوش نداده ایم. هم چین اخم کرده بود که بیا و ببین. ما ولی به تخم مان هم نبود. حتی چند نفری برگه ها و پاسخبرگ هایمان را طرفش دراز می کردیم تا بگیرد و ما برویم دنبال کاروزندگی خودمان...تصویر اخمالوی آن مراقب وقت گرفتن پاسخبرگ ها هنوز هم یگانه تصویر من از دانشگاه آزاد و کنکورش است!

  • پیمان ..

1)ترجمه­های احمد شاملو لطف خاصی دارند. شیرینی و کشش خودشان را دارند. در میان بیست و چند ترجمه­ای که از "شازده کوچولو" شده ترجمه­ی احمد شاملو چیز دیگری است. آن قدر که "شازده کوچولو" را با هر کدام از ترجمه­های دیگر خوانده باشی باید یک بار هم با ترجمه­ی احمد شاملو بخوانی...احمد شاملو کتابی دارد به نام "کتاب کوچه". یک فرهنگ لغات است. فرهنگ لغات مردم کوچه و بازار. لغات، کنایه­ها، عبارت­ها و همه و همه­ی چیزهایی که فرهنگ مردم کوچه و بازار را تشکیل می­دهند در این کتاب جمع کرده. خواندن "کتاب کوچه" آن چنان لذتی ندارد. خب مشخص است که یک فرهنگ لغات برای از اول تا آخر خواندن نوشته نمی­شود. اما نمونه­ی عملی این کتاب فرهنگ لغات را می­توان کتاب "پابرهنه ها"ی زاهاریا استانکو نامید. یعنی کتاب کاربردی آن همه کنایه و لغت و ضرب المثل همین "پابرهنه­ها" است. پابرهنه ها سرشار است از لغات کوچه بازاری و ضرب المثل هایی که شاملو به نحوی هنرمندانه معادل شان را در زبان مردم کوچه و بازار پیدا کرده و در ترجمه­اش آورده. "پابرهنه ها" پر است از قصه و آدم ها و می توان گفت "پابرهنه ها" روایت شیرین ظلم و ستم های تلخی است که بر بشر اتفاق افتاده.

 وقایع کتاب پیش از قیام مردمی و بزرگ 1907رومانی در روستایی در اولتنین رومانی رخ می‌دهد. کتاب این طور شروع می شود که داریه ی پنج ساله‌ ‌ داستان زندگی پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگش را از زبان عمه خود می‌شنود: مادرش در پانزده سالگی ازدواج می‌کند. پس از دو سال، ‌بیوه‌ای فقیر می شود و مجبور می‌شود با دو فرزند خود پیش پدر و مادرش برگردد که با اکراه او را دوباره می‌پذیرند. تازه وقتی با مرد زن مرده‌ای که دو تا بچه دارد ازدواج می‌کند، سرنوشتش قابل تحمل‌تر می‌شود. هر چند فامیل های  همسر دوم اولش ‌با خشونت و خصومت با او رفتار می‌کنند ولی ‌بالاخره او طی یک سری اتفاق های جالب و خواندنی  برای خودش جایگاه مناسبی ایجاد می کند. داریه کوچولو هر روز شاهد خشونت کشاورزانی است که زود دست به چاقو می‌برند و با زنان کارگر و کودکانشان بدرفتاری می‌کنند. اغفال دختران، زنا و تجاوزهای جنسی از چشم کودکان پنهان نمی‌ماند. قحطی، که به دنبال تابستان خشک و بی باران 1906 سر می‌رسد خشم کشاورزهای فقیر را به حد اعلا می‌رساند، چون ارباب ها راضی نمی‌شوند حتی به اندازه نانشان به آنها(کشاورزهایی که بر سر زمین های آن ها کار می کنند و کار می کنند و محصول را دودستی تقدیم ارباب می کنند) گندم قرض دهند. ارباب سگ‌ها را به جان آنها می‌اندازد. خدمه آنها به یکی از متقاضیان تیراندازی می‌کند. کشاورزهایی که پی کار خود می‌روند به دست ژاندارم ها بازداشت و بی‌رحمانه شکنجه می‌شوند. نهایتا وقتی در سالن اجتماعات محل یکی از ژاندارمها سه دهقان پای در بند کاملاً بی‌دفاع را ‌که پس از شکنجه‌های وحشتناک دیگر به سختی می‌توانند روی پاهایشان بایستند، کتک می‌زند، ‌کشاورزان مرعوب زورگویی و خشونت آنها نمی‌شوند و: جمعیت خشمگین ژاندارم را می‌کشد. بعد همین طور ماجراهای رمان ادامه می یابد و به انقلاب ناموفق1907کشاورزها علیه ارباب های خودشان می رسد. انقلابی که ارباب ها به کمک ارتش سرکوبش می کنند و بعد از خوابیدن شور انقلاب شروع می کنند به اعدام دسته جمعی انقلابیون و بعدش زندگی پرفقر و نکبت است که هم چنان ادامه می یابد و رمان پابرهنه ها به طرزی جالب این زندگی پر فقر و نکبت را تا 15سالگی داریه و جنگ جهانی اول در رومانی روایت می کند.

2) پابرهنه ها اصلن آدم را خسته نمی­کند. با آن که خیلی جاها از فقر و نکبت و تلخی حرف می­زند اما آن قدر شیرین این چیزها را تعریف می­کند که روح را لطافت می­بخشد. پابرهنه ها 736 صفحه دارد و از آن کتاب هاست که می­شود هر شب فقط ده صفحه اش را خواند و بعدش گرفت خوابید...

3)جلال آل احمد یک جمله­ی طلایی دارد که می گوید: اصیل ترین اسناد تاریخ هر ملتی ادبیات آن ملت است و مابقی جعل است و دروغ.

به شدت با این عقیده موافقم. و یکی از دلایل احترام من به ادبیات مخصوصن گونه­ی رمان همین جمله­ی جلال است.

"پابرهنه ها" یک رمان است. یک رمان تمام عیار. اما بیش از هر تاریخی تاریخ است.

پیش از آن که کتاب پابرهنه ها را در دست بگیرم تنها چیزهایی که از رومانی می­دانستم این بود که پایتختش بخارست است و رنگ لباس تیم ملی فوتبالش یک دست زرد است و مشهورترین بازیکن فوتبالش گئورگی هاجی است. اما حالا  تاریخ فلاکت بار مردمانش را کاملن حس کرده ام. تازه وقتی فصل "شیار عمیق و باریک" را خواندم فئودالیسم و ماهیت انقلاب های اروپایی را احساس و درک کردم.

هیچی فقط می خواهم بگویم به آن جمله­ی جلال خیلی عقیده دارم و رمان خواندن را کار بسیار مهمی می­دانم. همین!

4) "پابرهنه ها" من را یاد "شما که غریبه نیستید" انداخت."شما که غریبه نیستید" نوشته­ی هوشنگ مرادی کرمانی. این دو کتاب هر دو از یک جنس اند. هر دو سرگذشت نامه ی نویسنده شان هستند با بیانی شیرین و داستانی. و هردو را می توان بیش از هر تاریخی تاریخ کشورشان دانست.

جالب این که هر دو سرشارند از نکبت و بدبختی!

فقط "شما که غریبه نیستید" ایجاز بیشتری دارد و کمی شخصی تر است. ولی در "پابرهنه ها" زاهاریا استانکو بیش از آن که از خودش و رنج و بدبختی های خودش بگوید از بدبختی آدم هایی که باهاشان می زیسته گفته و قصه­ی آن­ها را تعریف کرده و به همین خاطر عمومی­تر است. اما ایجاز "شما که غریبه نیستند" آن را تاثیرگذارتر کرده...

5)این هم یک تکه از کتاب:

پیستون داشتن

  • پیمان ..