ذ
چراغ قرمز صدوبیست ثانیه بود. تاکسی سمند کناریمان خالی بود و ماشینهای جلویمان انگار همدیگر را هل میدادند و از چپ به راست هل هلکی میرفتند.از فضای ما و سمند کناری موتوری رد شد آمد ایستاد جلویمان روی خط عابر پیاده.
چراغ قرمز ملالانگیز بود، ملالانگیز. دهنم کف کرده بود و سراپا بیصبر بودم.
موتورسوار کلاه کاسکتش را برداشت گذاشت روی باک موتور. نگاهی به چراغ راهنما انداخت. دست تو جیب شلوارش کرد. دنبال چیزی گشت. پاکتی سیگار درآورد. پاکت را به کف دست دیگرش کوبید. سیگاری درآورد. آتش زد. شروع کرد به کشیدن سیگار... حلقه حلقه دود...
نود ثانیه مانده بود. رانندهی تاکسی در ماشینش را باز کرد. آمد بیرون. گفتم الان یک کش و قوس جانانه به خودش میدهد. ولی رفت. ماشینش به امان خدا ماند و او رفت. برگشتم نگاه کردم. رفت توی یک مغازه. یک نان سنگک به در مغازه آویزان بود.
شصت ثانیه.
مرد موتورسوار قلاجهای جانانه میزد.
رانندهی تاکسی آمد دم در مغازه و نگاهی به چراغ راهنما انداخت.
سی ثانیه.
به عقب نگاه کردم. به صف طولانی ماشینها که پشت چراغ گیر کرده بودند. و سمند زردرنگ که بیراننده آنجا مانده بود.
ده ثانیه مانده بود.
مرد موتورسوار آخرین پک را زد. دود را روبه بالا روبه آسمان بیرون داد. رانندهی تاکسی هنوز نیامده بود. نگاهم سرگردان بین مغازهی نان سنگکی و چراغ راهنما شد. مرد موتورسوار کلاه کاسکتش را سرش گذاشت. دندهی ماشین ما چاق شد. و رانندهی تاکسی با سه نان سنگک در دست دوان دوان رسید به در تاکسی. چراغ سبز شد. نشست پشت رل و... حرکت.
%%%
صدوبیست ثانیه فقط داشتم نگاه میکردم. هیچ کاری نکردم. فقط نگاه کردم.
ذ
جآقجهحاذ-شقعرذ-=4عضتعئ اذثیع