سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر ایرانی ها» ثبت شده است

تلگرامم کانال‌های تک عضوه زیاد دارد. کانال‌هایی که ایجاد کرده‌ام و فقط خودم عضوشان هستم. یکی‌شان در مورد مادر ایرانی‌هایی است که توی گروه‌های‌شان می‌آیند عکس از شناسنامه‌های تازه‌شان می‌گذارند. خوشحالی و تبریک و عکس و کف و هوراهای‌شان را فوروارد می‌کنم برای کانال خودم که یک جایی آرشیو نگه داشته باشم. حس خوبی بهم می‌دهد. خیلی‌های‌شان اصلا نمی‌دانند که شناسنامه‌دار شدن‌شان چه حس خوبی به من می‌دهد. حس معنادار بودن می‌کنم یک‌جورهایی. 
دوست دارم یک روز قصه‌ی همه‌شان را و همین قصه‌ی خودم و خودمان را بنویسم. از آن قصه‌هاست که چند صدایی چند صدایی است و من هم عمیقا دوست دارم که راوی همه‌ی صداها باشم. یک کارهایی هم کرده‌ام. البته نه روایتی که خودم دوست داشته‌ام. مثلا با بچه‌ها نشستیم یک کار پژوهشی برای یکی از موسسات دولتی انجام دادیم. خروجی کار حدود ۱۵۰ صفحه شد و به نظر خودم خیلی کار باارزشی شد. ولی آن موسسه‌ی دولتی نه پول‌مان را داد و نه کار را منتشر کرد. فکر کنم اگر هم می‌خواست منتشر کند یک مهر محرمانه می‌زد رویش که بی‌اثر شود.
چند هفته پیش که مقاله‌ی «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» را می‌نوشتم فکر نمی‌کردم تمام گمانه‌زنی‌ها و نشانه‌هایی که این طرف و آن طرف جمع کرده بودم به این زودی به واقعیت بپیوندد. اما پیوست. امروز نماینده‌های مجلس قانون سازمان ملی مهاجرت را تصویب کردند که یکی از مواد اصلی آن لغو قانون تابعیت فرزندان مادر ایرانی بود. اولین نفری که بهم خبر را داد یکی از بچه‌هایی بود که شناسنامه گرفته بود، اما دلش برای بی‌شناسنامه ماندن بقیه پر می‌زد. با یک تردید بزرگ پرسید اینی که این‌جا نوشتن یعنی چی؟ یعنی از امروز دیگه شناسنامه بی‌شناسنامه؟! خیلی‌ها هنوز شناسنامه نگرفتن که... نشستم تند تند متن قانون را خواندم. با آن متنی که توی سایت مرکز پژوهش‌ها بود خیلی فرق داشت و بله، خیلی شیک و مجلسی توی یک خط حاصل ۴-۵ سال دوندگی را هوا کرده بودند. خیلی ساده. خیلی تمیز. از فرصت گیج و منگ و افسرده و خسته و نابودن شدن مردم استفاده کردند و سریع قانون را تصویب کردند.
حس خاصی نداشتم. به پیام‌های توی گروه مادر ایرانی‌ها نگاه کردم. به تلاش‌هایی که برای امیدوار ماندن داشتند. شاید به قبل از تصویب این قانون شناسنامه بدهند. شاید توی جزئیات این ماده حذف شود. شاید شورای نگهبان. شاید... شاید...

بعد به این فکر کردم که خب ۱۴ هزار نفر شناسنامه گرفتند. این حضرات از همان اول هم دوست نداشتند شناسنامه بدهند. حالا ۱۴ هزار نفر زندگی‌شان تغییر کرده. آره... آن آدم‌هایی که به خاطرشان به حد خودم تلاش کردم باز هم به شناسنامه نرسیدند. مثلا آن ۵۵ هزار نفری که توی سیستان بلوچستان همچنان بی‌شناسنامه ماندند. گیج شدم. پیش خودم چند تا گزاره را مرور کردم: این که همه‌ی موفقیت‌ها و پیروز شدن‌ها عمر کوتاهی دارند. خاطرات خوب زندگی هم همین‌اند. هیچ وقت بهتری در کار نیست انگار. من هم جوانی‌ام سر این موضوع رفت. اواخر جوانی و اوایل میانه‌سالی‌ام درگیر این موضوع بودم. مجلس و دولت جدید که آمدند دیگر این قدر حالم ازشان به هم می‌خورد که ادامه ندادم قصه را. ولی واقعیت این است که تو سربالایی هر وقت پدال زدن را رها می‌کنی دوچرخه بلافاصله می‌افتد. برای بعضی‌ها انگار سرازیری وجود خارجی ندارد. فکر می‌کردیم وقتی خودمان چند سال زور زدیم که یک قانون تغییر کند، احتمالا برعکسش هم باید چند سال طول بکشد. غافل از این‌که طرف توانسته یک شبه همه چیز را به روز اول که چه عرض کنم به ۵۰ سال پیش هم که چه عرض کنم، به گه‌ترین حالت‌ ممکن در ۱۰۰ سال اخیر دربیاورد و همه چیز را تمام کند. یک چیز دیگر هم بود بزرگ‌ترین دشمن هر گروهی از توی همان گروه برمی‌آید. کارخراب‌کن از گروه مخالف نیست هیچ وقت. پلیس است که کار دست پلیس می‌دهد. دزد است که دمار از روزگار دزد درمی‌آورد. زن‌ها هستند که ضدزن‌ترین قوانین را دنبال می‌کنند. توی این ماجرا هم این را دیدم. زن‌هایی که همیشه در زن بودن‌شان شک دارم و خواهم داشت. ولی حقیقت دارد...
پنجم ابتدایی که بودم برای مدرسه‌مان روزنامه‌دیواری درست می‌کردم. گاه گروهی و گاه تک‌نفره. معلم‌مان هم (آقای فرامرزی) تشویقم می‌کرد. خیر سرم نوآوری هم به خرج می‌دادم. مثلا دو سه تا روزنامه‌دیواری در مورد شعرای ایران کار کرده بودم. مولوی و حافظ و این‌ها. مدرسه هم بهم حال می‌دادند روزنامه‌دیواری را می‌چسباندند به دیوار. پنجم ابتدایی تمام شد و تابستان آمد. مدرسه هم نزدیک خانه‌مان بود. هفته‌ی اول تابستان از جلوی مدرسه داشتم رد می‌شدم که دیدم توی جوق جلوی مدرسه کلی آشغال ریخته. به چشمم آشنا آمد. جلوتر رفتم دیدم همه‌ی روزنامه‌دیواری‌هایی که ساخته‌ بودم توی جوق خیس و تلیس شده‌اند. حداقل یک تابستان نگهش نداشته بودند که خاک بخورد روی دیوار. حداقل توی یک کیسه زباله ننداخته بودند. یک راست آورده بودند جلوی در کپه کرده بودند. یک دل گفت نجات‌شان بدهم. یک دل گفت بی‌خیال. کارهایم خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم نابود شده بود. اعتنا نکردم. روزنامه‌دیواری‌هایی که برای درست کردن‌شان شب‌بیداری کشیده بودم برایم غریبه شدند و رها کردم. حس می‌کنم این روایت در زندگی‌ام متواتر است.  
 

  • پیمان ..

تیتر اولم «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» بود. بعد با خودم گفتم حتماً این تیتر را سانسور می‌کنند. تغییرش دادم به تیتر «خواستگاری هم با تأیید امنیتی‌ها». زیاد دوست نداشتم تیتر دومم را. چون که داشت به حرف یک نماینده‌ی مجلس اشاره می‌کرد و کلیت ماجرا را بیان نمی‌کرد. تیتر اول یک جورهایی کلیت ماجرا را بیان می‌کرد. ولی یک طنز کوچولو داشت که بهش راضی شدم.

به نظر خودم داشتم حرف مهمی می‌زدم. یعنی حرف مهمم را اول گذاشته بودم توی مقدمه. رزگار و شهروز گفتند که چون خواسته‌ای موجز بگویی از عهده‌ی بیانش برنیامده‌ای. قرار شد بیندازمش وسط مقاله شاید قابل فهم‌تر باشد. لب مطلب این بود:

سال‌هاست که طرح پلیس امنیت اخلاقی (گشت ارشاد) در حال اجرا است. در تمام این سال‌ها گشت ارشاد یک پیام واضح و مشخص داشته است: پوشش زنان و دختران ایرانی باید به شکلی باشد که ما تعیین می‌کنیم. مقاومت مدنی زنان و دختران ایرانی در تمامی این سال‌ها مانع از اعمال خشونت جهت تحمیل شکل تعیین‌شده، علیه آنان نشد. این خشونت روز به روز افزایش یافته و با مرگ مهسا امینی در هفته‌های اخیر به مرحله‌ی بحران رسیده است. اما نکته‌ی تأمل‌برانگیز، دیدگاهی است که این نوع از خشونت دارد: تعیین پوشش افراد جامعه حق ماست و هر نوع خشونتی برای اعمال این حق روا. دیدگاهی که به هیچ وجه به مرحله‌ی تعیین پوشش برای زنان و دختران رضایت نمی‌دهد. این دیدگاه مداخله‌گر و کنترل‌گر است. این دیدگاه به هیچ وجه برای خود حد و مرزی نمی‌شناسد و توقف‌ناپذیر است. خود را مجاز می‌داند که در تمامی عرصه‌های زندگی شخصی دخالت کند و مسئله این است که به هیچ وجه این نگاه تمام تمرکز خود را بر حجاب و گشت ارشاد نگذاشته است. بلکه در برخی لایه‌های قانونی خیلی فراتر از این هم حرکت کرده است. یکی از مصداق‌های این نگاه مداخله‌گر، قانون تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان غیرایرانی است. انتقال تابعیت ایرانی از مادر ایرانی به فرزندش یکی از حقوق یک زن ایرانی است. حقی که در دهه‌های گذشته همواره مورد مناقشه بوده است. وقتی به سیر وقایع نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم میلی در حاکمیت و به خصوص دستگاه‌های امنیتی وجود دارد که تعیین کند زن ایرانی با چه شخصی و تحت چه شرایطی ازدواج کند و نیز این میل وجود دارد که اگر فرزند یک زن ایرانی به شکل مورد نظر حاکمیت (دستگاه‌های امنیتی) بزرگ نشد رابطه‌ی دولت و ملتی با آن فرزند به وجود نیاید. جنس این نگاه مداخله‌گر با جنس نگاه پلیس امنیت اخلاقی یکسان است. اما خشونتی که در مورد تابعیت فرزندان مادر ایرانی اعمال می‌شود عمیق‌تر و البته بی‌صداتر است: محرومیت از تمام حقوق اولیه‌ی شهروندی یک فرد که تابعیت یک کشور را دارد. قربانیان این نوع از نگرش محروم‌ترین افراد جامعه‌ی ایران هستند: چند ده هزار بی‌شناسنامه در محروم‌ترین نواحی ایران که هیچ صدایی برای شنیده شدن هم ندارند. 

برای دبیر صفحه اجتماعی روزنامه شرق فرستادم. کلی هم تأکید کردم که جان هر کس دوست داری سانسورش نکن و اگر هم قرار بر سانسور است قبلش به خودم بگو. دیروز که با ناشر کتاب دایاسپورا صحبت می‌کردم گفت چند صفحه از کتاب را سانسور زده‌اند. گفت این یک سال اخیر سانسورچی‌های ارشاد خیلی هار شده‌اند. همان قبلی‌ها هستندها. ولی هار شده‌اند.گفتم این‌ها چطوری پول می‌گیرند؟ گفت صفحه‌ای پول می‌گیرند. خیلی هم درآمدشان خوب است.

باری، امروز صبح روزنامه شرق را نگاه کردم. دیدم مقاله‌ام را چاپ‌ زده‌اند، ولی جوری سانسور شده بود که احساس خجالت کردم از انتشارش. تیتر را عوض کرده بودند. زیرتیتر یکی از بخش‌های مقاله‌ام این بود: نمایندگانی، امنیتی‌تر از امنیتی‌ها. آن را به کل حذف کرده بودند. کل این پاراگرافی را هم که در مورد حاکمیت کنترل‌گر نوشته بودم یک‌جا پاک کرده بودند. حوصله نداشتم حتی زنگ بزنم شهرزاد همتی دعوا مرافعه کنم که بابا چه وضعش است؟ کار سردبیرشان است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که وضعیت جوری شده است که روزنامه‌نگار روزنامه‌ی شرق بودن هم یک جورهایی همان سانسورچی وزارت ارشاد بودن است...
 

  • پیمان ..

مهم این است...

۱۵
فروردين

حس خوبی‌ به‌شان داشتم. قصه‌ی زندگی‌شان برایم پر از نکته بود. در یک روز بهاری دیدم‌شان، بعد از یک دوچرخه‌سواری نسبتا طولانی. دیگر وقت نشده بود که به خانه بروم. با همان دوچرخه و لباس دوچرخه‌سواری رفتم سر قرارمان. احتمالا کمی هم بوی عرق می‌دادم. نمی‌دانم. یادم هم رفت اسپری خوش‌بوکننده بزنم. توی خورجینم داشتم‌ها. همیشه این جور چیزها یادم می‌رود.
تهران هنوز در رخوت نو شدن سال بود و خیابان‌هایش خلوت. از شهری نسبتا دور آمده بودند. یک سفر یک‌ روزه که بهانه‌اش هم‌صحبتی بود و قشنگی‌اش یک سفر دو نفره. من نمی‌دانستم که پسر افغانستانی است. خودش توی پیام‌ها و پرس و جوها گفته بود. همینش خوشحالم کرد. در حقیقت او یک افغانستانی-ایرانی بود. از پدر و مادری افغانستانی در ایران به دنیا آمده بود و اگر همه چیز این مملکت سر جایش می‌بود او طبق همین قوانین موجود تو ۱۸ سالگی می‌توانست شناسنامه‌ی ایرانی بگیرد. اما شناسنامه نمی‌دهند و او افغانستانی است. 
وقتی گفت که دیپلم نگرفته اما به عنوان یک کدنویس کامپیوتر مشغول به کار است قند توی دلم آب شد. قربان دنیای قشنگ نو رفتم که یک پسر افغانستانی توی ایران با همه‌ی محدودیت‌های عجیب و غریب، توانسته یکه و تنها خودش کدنویسی یاد بگیرد و آن قدر هم در کارش خبره شود که به صورت دورکاری برای یک شرکت در یک جای دیگر ایران کار کند. درسش خوب بود. تا دوم دبیرستان خوانده بود و بعد اما رها کرده بود. به خاطر بیماری پدرش بود و نیازی که خانواده به کار کردن او داشت و البته که به نظرم شرایط سخت تحصیل برای بچه‌های افغانستانی هم بود. دیپلم اگر می‌گرفت باید می‌رفت دانشگاه. دانشگاه رفتن هم برای یک مهاجر افغانستانی در ایران یعنی هزینه و هزینه و آخرش هم نومیدکننده است: مجوز اشتغال نمی‌دهند. 
همه چیز از وبلاگ شروع شد. از همین کدهای ساده‌ی قالب وبلاگ‌ها. ور رفتن با قالب‌ها و سعی و خطا. کدنویسی را از وبلاگ شروع کرد و حالا زندگی‌اش هم از وبلاگ شروع شده بود. همه چیزشان از وبلاگ شروع شد. دختر وبلاگ پسر را می‌خواند. قصه‌هایش را دنبال می‌کرد. پریشانی‌هایش را درک می‌کرد و یک روز که پسر در خواندن کتاب‌ها وامانده بود کامنت داد و قصه‌شان شروع شد. بهانه کتاب بود، کتاب‌های ناخوانده و جواب پسر قبل از هر چیزی این بود: من افغانستانی هستم‌ها. خوبی وبلاگ همین است که آدم‌ها خودشان را روایت می‌کنند و دوست‌داشتنی‌ها و نفرت‌انگیزهای‌شان را. دختر پا پس نکشیده بود. پسر را می‌شناخت. ایرانی بودن گلی به سرش نزده بود که بخواهد به خاطرش مصاحبت پسر را از دست بدهد. پیش رفتند. دیداری واقعی و از پسش دیدارهای بعدی و حالا... داستان ازدواج یک پسر افغانستانی با یک دختر ایرانی و هزار تا قانون عجیب و غریب در راه ثبت ازدواج. 
این که ماده ۱۷ قانون ازدواج ایران می‌گوید پسر افغانستانی برای ازدواج با دختر ایرانی باید از دولت اجازه بگیرد. این‌که ماده ۱۰۶۰ قانون مدنی هزار تا دنگ و فنگ دارد تا دولت اجازه بدهد که دختر ایرانی به عقد پسر خارجی دربیاید. این‌که طالبان آمده و سفارت افغانستان در تهران تعطیل شده و خبری از پاسپورت افغانستانی و کارهای مربوط به سفارت در ایران نیست. این‌که... ولی مهم نبود. مهم نیست. نمی‌دانم توانستم برای‌شان جا بیندازم یا نه. واقعا این گرفت و گیرهای دولت و حکومت و منم منم زدن‌ها و الدوروم بولدوروم‌های دولتی جماعت هیچ اهمیتی ندارد. همه‌اش می‌گذرد. طی می‌شود. کوتوله‌اند و فقط حرکت آدم را کند می‌کنند. اما یارای مقابله را ندارند...
مهم این است که پسر توانسته از کانالی غیر از مدرسه و دانشگاه یک مهارت به درد بخور بین‌المللی یاد بگیرد.
مهم این است که پسر و دختری که به هم می‌آیند و هم‌دم و هم‌سر هستند توانسته‌اند با وبلاگ و وبلاگ‌ نوشتن هم را پیدا کنند.
مهم این است که در نزدیک شدن آدم‌ها به هم ملیت یک عنصر فرعی است...

 

پس‌نوشت: کامنت وارده:
 

این که در نزدیک شدن ادم ها  ملیت یک عنصر فرعی است را قبول دارم   

ولی  خب ما ایرانی ها  هم باید اصالت خودمان را هم حفظ کنیم    نه !!! نمیدونم 

پاسخ: اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ خون آریایی؟ با این همه تجاوزی که در طول دوره‌های مختلف تاریخ به ایران‌زمین شده مگر خون اصیل آریایی وجود دارد؟ بر فرض هم که وجود داشته باشد، آیا صاحبان خون آریایی فقط در جغرافیای فعلی ایران پراکنده شده‌اند؟ نواحی دیگر (کشورهای آسیای میانه) همان اندازه آریایی نیستند که ایرانیان هستند؟ اصالت ایرانی دقیقا یعنی چه؟ داشتن شناسنامه‌ی ایرانی؟ هزاران نفر هستند که شناسنامه‌ی ایرانی دارند، اما کل زندگی‌شان صرف زهرمار کردن زندگی برای ساکنان فعلی جغرافیای ایران است. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ زبان فارسی؟ این طوری که فقط اتباع کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران فارسی‌زبان نیستند. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ مذهب شیعه؟ باز هم همان داستان زبان فارسی را داریم. فقط اتباع جمهوری اسلامی ایران شیعه نیستند که... جمعیت شیعیان کشور هندوستان از کل ایران هم بیشتر است! این اصالت ایرانی چی است که باید آن را حفظ کنیم؟

 

  • پیمان ..

سوژه عکاسی

۰۱
اسفند

بهم گفتند بیا ازت عکس بگیریم. ناز کردم که امروز نه. واقعا هم نمی‌توانستم و برایم غیرمترقبه بود. می‌خواستم ریش‌هایم را بزنم. دو سه نخ مویی را که توی ریش‌هایم سفید شده‌اند می‌خواستم نباشند. کچل و بی‌مو شدنم را بی‌خیال شده‌ام و چسبیده‌ام به دو سه تا نخی که توی ریش‌هایم سفید شده‌اند. بعد هم اصلا فکر نمی‌کردم که جدی باشد قضیه. هنوز هم البته فکر می‌کنم جدی نیست قضیه. 
خانم همتی ازم پرسیده بود متولد چه سالی هستی؟ گفتم ۶۸. گفت اسمت را فرستاده‌ام برای برنامه‌ی چهره‌ی مردمی سال علی ضیاء. گفتم جدی؟ گفت آره. ۳ سال است که دارم با خانم همتی کار می‌کنم و اگر بخواهم مقاله‌ اجتماعی چاپ کنم گزینه‌ی اولم روزنامه شرق است. ولی نکته‌ی خنده‌دارش این است که تا به حال از نزدیک هم را ندیده‌ایم. گفتم ممنون. 
تا این‌که آقایی زنگ زد و گفت که می‌خواهیم از شما عکس بگیریم. ازش پرسیدم قصه چیست. گفت فرمول یک برای نزدیک عید یک ویژه برنامه دارد که در آن چهره‌ی مردمی سال انتخاب می‌شود. از میان کسانی که در آن سال کار برجسته‌ای کرده‌اند و چهره‌ی خاصی هم نیستند و سلبریتی نیستند. گفت از بین ۱۰۰۰ نفر ۴۰ نفر انتخاب شده‌اند و از بین ۴۰ نفر هم ۱۰ نفر انتخاب می‌شوند برای خود برنامه. گفت شما فعلا جزء ۴۰ نفر هستید و می‌خواهیم از شما عکس و فیلم بگیریم. خواستم بگویم من امسال کاری نکرده‌ام که. اما گیر ندادم. توی عمرم بار اولم بود قرار بود سوژه‌ی عکاسی باشم.
اول ناز کردم که امروز نه. اصرار کرد. گفتم باشد. رفتم برج میلاد. سالن برنامه‌ی فرمول یک کنار سالن خندوانه بود. چند دقیقه‌ای معطل شدم تا دم و دستگاه‌ دوربین‌ها به راه شود. بعد رفتم ایستادم زیر نور پروژکتورها و ازم عکس گرفتند. بهم گفتند فیگور بگیر. سه رخ بایست. دستت را توی جیب شلوارت کن. دست به سینه بایست. این طوری بایست. آن طوری بایست. تا به حال توی زندگی‌ام هیچ وقت این جور با دقت سوژه‌ی عکاسی نشده بودم. توی جمع‌ها همیشه من هستم که از بقیه عکس می‌گیرد و معمولا کسی از من عکس نمی‌گیرد. بهم گفتند لبخند بزن و به دوربین نگاه کن. لبخند زورکی و کجکی زدم. چند ماهی هست که اصلا خنده‌ام نمی‌آید. فکر کنم قشنگ نشد.
بعدش خانم تهیه‌کننده آمد و گفت تیم محتوای ما شما را خوب جست‌وجو کرده‌اند و ارائه‌های‌تان توی تد اکس و جاهای دیگر را گیر آورده‌اند. اگر فیلم دیگری هم دارید به ما برسانید برای داوری خیلی به درد خواهد خورد. گفتم ندارم. از آن آدم‌های فیلمی نیستم. به دیدار خیلی از آدم‌ها هم که می‌روم عکس یادم می‌رود. کلا کلمه‌ای هستم. 
بهم گفتند بیا دم در با تندیس چهره‌ی مردمی سال عکس بگیر. گفتم باشد. توی آن هیروویری خانم شرمین نادری را هم دیدم. آشنایی دادم که کتاب‌ قمر در عقربت را خوانده‌ام و دوست داشتم. خوشحال شد. عکس گرفتن‌ها که تمام شد زود زدم بیرون. حالا نمی‌دانم داورها من را جزء ۱۰ نفر انتخاب می‌کنند یا نه. برایم مهم نیست. فقط خیلی دلم می‌خواهد ببینم عکس‌های زیر نور پروژکتورها چه شکلی درآمده‌اند!


پس‌نوشت: جزء ۱۰ نفر نشدم. 

  • پیمان ..

آمده‌ایم آزمایشگاه تشخیص ژنتیک. آقای دکتر برای ما در مورد آزمایش‌های دی ان ای و تشخیص هویت صحبت می‌کند. این‌که ناجا یا قضات دادگاه پرونده را تشکیل می‌دهند. عکس و مشخصات آدم‌ها را می‌دهند دست‌شان و می‌فرستند به آزمایشگاه. بعد آن‌ها آدم‌ها را با عکس‌های‌شان تطبیق می‌دهند و از آن‌ها خون می‌گیرند. یک قطره از خون آدم‌ها را روی یک کیت می‌ریزند. بعد برای تشخیص دی ان ای باید کیت‌ها وارد یک دستگاه بشوند و کدگذاری شوند. دستگاهی که خون آدم‌ها را کدگذاری می‌کند و لایه‌های دی ان ای را واشکافی می‌کند. اصل هزینه ژنتیک همین کدخوانی آن دستگاه است. دستگاهی که مثل همه‌ی صنایع دیگر به تیراژ وابسته است. در هر بار ظرفیت ۱۶ نمونه را دارد. اگر ۱۶ نمونه پر شود برای‌شان به صرفه‌تر است. وگرنه که با ۲ نمونه هم کار را انجام می‌دهند. 
هر خون چندین محل کدگذاری دارد. کدگذاری‌ها که تمام شد خون آدم‌ها را با هم مقایسه می‌کنند. فرزند یک پدر یا فرزند یک مادر حداقل نیمی از کدهایش شبیه پدرش و نیمی شبیه مادرش خواهد بود. برای تشخیص رابطه‌ی خواهر برادری کار سخت‌تر می‌شود و باید از یک جدول محاسبه استفاده کنند. 
اصلا آدم‌ها برای چه می‌روند آزمایش ژنتیک می‌دهند؟
چند دسته مشتری داشتند. یک دسته جنین‌ها بودند. جنین‌هایی که قبل از شکل گرفتن مورد آزمایش قرار می‌گرفتند که آیا صحیح و سالم هستند و اگر صحیح و سالم نبودند رأی به سقط می‌دادند. یک دسته موارد جرم و جنایت بود. موارد پیچیده‌ی جرم و جنایت . یک دسته تجاوزها بودند و یک دسته پرونده‌های تابعیت و درخواست شناسنامه. 
ما برای دسته‌ی آخر رفته بودیم. آقای دکتر برای‌مان نمونه‌ها را می‌آورد و توضیح می‌داد. خاندانی در روستایی دورافتاده در بلوچستان که یکی‌شان شناسنامه داشت و بقیه شناسنامه نداشتند و همگی پاشده بودند آمده بودند تهران. کلی پول داده بودند تا اثبات کنند که خواهر و برادر و پدر و مادر آن کسی هستند که شناسنامه گرفته‌اند. یک نفرشان شناسنامه داشت و ایرانی بود و بقیه برای ایرانی بودن باید اثبات می‌کردند که با او رابطه‌ی خونی دارند، باید دستگاه تشخیص می‌داد که برادر یا خواهر یا پدر یا مادر و یا فرزند او هستند. 
در همان لحظاتی که آقای دکتر با تبختر از قدرت تشخیص آزمایشگاهش حرف می‌زد من داشتم به این فکر می‌کردم که مرز چه قدر مسخره است. آدم‌ها برای این‌که اثبات کنند که اهل این طرف یک خط مرزی هستند باید چه کارها که بکنند. چه هزینه‌ها که بدهند و چه کسب‌وکارها شکل گرفته... فقط به خاطر مرز، به خاطر یک خط فرضی که آدم‌های این طرفش ایرانی و آن طرفش پاکستانی و افغانستانی نامیده می‌شوند. 
کنوانسیون حقوق بشر حق جابه‌جایی را به عنوان یکی از حقوق اولیه‌ی بشریت به رسمیت شناخته است. هر کسی حق دارد در زمین خدا هجرت کند و از جایی که ناراضی است به جایی برود که فکر می‌کند برایش رضایت به همراه خواهد داشت. کنوانسیون‌های سازمان ملل برای تمام آدم‌های روی کره‌ی زمین حق خروج از کشورشان (محدوده‌ای که مرزها تعیین می‌کنند) را به رسمیت شناخته است؛ اما... اما هیچ کنوانسیونی حق ورود به یک کشور دیگر (گذشتن از مرزهایی دیگر) را به رسمیت نشناخته است. تو حق خروج از کشورت را داری. اما حق ورود به هر کشوری را نداری. 
یک چیزی هم هست به اسم تناقض لیبرالیسم. می‌گویند لیبرالیسم جابه‌جایی آزاد کالاها و خدمات را در سراسر جهان به رسمیت می‌شناسد اما برای آدم‌ها که طبیعتا مهم‌تر از کالاها هستند این حق را به رسمیت نمی‌شناسد. یک لپ‌تاپ چینی به راحتی می‌تواند مرزهای کشورهای گوناگون را پشت سر بگذارد و به یک ساختمان آموزشی در اسلوواکی برود؛ اما یک انسان نمی‌تواند مطابق میل خودش به نقاط دیگر کره‌ی زمین برود. (این محدودیت را ما ایرانی‌ها خیلی بیشتر و بهتر درک می‌کنیم. وقتی وارد فرودگاه دبی می‌شوی و با تحقیر مانع از ورودت به خاک خودشان می‌شوند، وقتی برای یک سفر کوتاه به سواحل مدیترانه باید طعم حقارت را پشت درهای بسته‌ی سفارت‌های اروپایی در تهران بچشی‌، وقتی...)
فیلسوف‌ها هم حق آزادی برای انتخاب محل زندگی را جزء اساسی‌ترین ویژگی‌های آدم‌ بودن به حساب می‌آورد. کانت می‌گفت که ما فقط همین دنیا را برای زندگی داریم و قاعدتا نمی‌توانیم به فضای دیگری برویم. بنابراین همه‌ی ما حق داریم که گوشه‌ی دلخواه خودمان در فضای موجود را انتخاب کنیم.
اما مرزها دست ما را بسته‌اند. مرزها به ظاهر برای ما امنیت به همراه آورده‌اند. اما همان‌قدر که امنیت به همراه آورده‌اند آزادی را هم از ما گرفته‌اند.. آدمیزاد مگر به آزادی و حق اختیارش آدمیزاد نیست؟!
و آقای دکتر به قدرت تشخیص‌ آزمایشگاهش می‌بالید. می‌گفت زمانی برای تشخیص رابطه‌ی مادر فرزندی امام علی باید مکانیزم می‌چید و از روی مکانیزم قضاوت می‌کرد. بچه را می‌گذاشت وسط و به مادرهای مدعی می‌گفت که از دو طرف بکشندش. اما الان دیگر نیاز به این حرف‌ها و زحمت‌ها نیست. آزمایش‌های ژنتیک کار را آسوده کرده‌اند... 
من راستش به آن مرد بلوچ فکر می‌کردم که جواب دی ان ای خاندانش منفی درآمده بود. او و خاندانش ساکن این خاک بودند. در هوای این طرف مرز نفس می‌کشیدند. می‌خواستند که ایرانی باشند. کلی دم و دستگاه طراحی شده بود، کلی کسب و کار به وجود آمده بود تا تشخیص داده شود که او اهل این طرف مرز است یا آن‌ طرف مرز...  این کسب‌وکارها پول‌شان را در آورده بودند اما او و خاندانش ایرانی نشدند...
این روزها بیش از هر زمان دیگری پوچ بودن زندگی‌های‌مان را احساس می‌کنم. آقای دکتر درآمد خوبی داشت. تعداد زیادی از آزمایش‌ها برای تشخیص رابطه‌ی نسبی و شناسنامه دادن و ندادن بود... امری که به نظرم ذاتا بی‌معناست. هر کسی حق دارد خودش را اهل جایی بداند که دلش می‌خواهد و روانش در آن راضی است. آقای دکتر داشت از یک کار بی‌معنا درآمد خوبی کسب می‌کرد. خیلی از شغل‌ها همین است. جشن بی‌معنایی که می‌گویند همین است. البته شاید معنادارترین چیز همین باشد: پول و درآمد. پولی که بر پایه‌ی بی‌معنادارترین چیزها آدم‌ها را به معنا می‌رساند!
 

  • پیمان ..

شناسنامه‌اش را گرفته بود. یک جعبه شیرینی خریده بود آمده بود پیش‌مان. کمی تأخیر داشت. کارگر یک کارگاه بود و همین‌که این روزهای آخر سال سریع مرخصی گرفته بود برای دیدن‌مان برایم ارزش داشت. جزئیات داستان زندگی‌اش را نمی‌دانستم. دعوتش کرده بودم که بیاید قصه‌ی زندگی‌اش را برای‌مان بگوید. یک ساعت با هم گپ زدیم و بعد از یک ساعت فقط می‌خواستم ستایشش کنم.

از سال ۹۰ که ۱۸ سالش تمام شده بود افتاده بود دنبال شناسنامه و بالاخره بعد از ۹ سال به شناسنامه رسیده بود. آن هم بر اساس قانون جدید. برای پیش رفتن این قانون هم در نوع خودش زحمت‌هایی کشیده بود. توی اینستاگرام و تلگرام و توئیتر فعال شده بود. هر جا می‌دید مسئولی صفحه‌ای شخصی دارد می‌رفت بهش پیغام می‌داد که بی‌شناسنامگی بچه‌های مادر ایرانی یک درد بزرگ است. دردش را شرح می‌داد... قصه‌هایش را می‌گفت. خستگی‌ناپذیر این کار را تکرار می‌کرد.

به طرز عجیبی مودب بود این شعور را داشت که برای پیگیری مشکلش مودب باشد. با مسئولان و مدیران و نمایندگان مودبانه درخواستش را مطرح کند. بلد بود که عصبانی نباشد. شاکی نباشد. بلد بود که از شبکه‌های مجازی برای قصه گفتن استفاده کند. می‌دانید کجا برایم عجیب شد؟

پدرش یک کارگر افغانستانی بود و مادرش هم ایرانی. پدر و مادرش زیاد سواد نداشتند. تازه پدرش هم چند سال پیش تصادف بدی کرده بود و از کارافتاده شده بود و او بود که با کار کردن خرج خانواده را تأمین می‌کرد. ازش پرسیدم تا چه مقطعی درس خوانده‌ای؟

جوابش عمیقاً من را به فکر برد. 

تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود. نه این‌که درسش بد باشد. اتفاقاً درسش خیلی هم خوب بود. کودکی او هم‌زمان شده بود با دوره‌ی افغانی‌بگیر و ممنوعیت تحصیل کودکان مهاجر در مدارس ایران. او نمی‌توانست با هویت خودش در مدارس ایران درس بخواند. اما توانسته بود با شناسنامه‌ی پسردایی‌اش توی مدرسه ثبت‌نام کند و تا سوم راهنمایی درس بخواند. به هیچ کس نگفته بود که پدرش افغانستانی است. اول دبیرستان گیر دادند که شناسنامه‌ها باید عکس‌دار شوند و او برای این‌که لو نرود ترک تحصیل کرد.

زود از سیستم آموزش و پرورش زد بیرون و وارد بازار کار شد. 

اما جوان رعنایی که جلوی من نشسته بود داشت به من ثابت می‌کرد که با مدرسه نرفتن از نظر مهارت‌های اجتماعی هیچ چیزی را از دست نداده است. او بلد بود که چطور قصه بگوید. بلد بود که اگر مشکلی دارد تماس بگیرد با مسئولین و مشکلاتش را بیان کند. بلد بود که از شبکه‌های اجتماعی استفاده کند. برای زندگی‌اش برنامه‌ داشت. کاملاً به محدودیت‌های زندگی‌اش واقف بود و بر اساس آن‌ها برنامه می‌ریخت. با این‌که ۹ سال از زندگی‌ و جوانی‌اش به فنا رفته بود ولی نگذاشته بود که بغض و حسرت زندگی‌اش را تباه کند. داشت برای بهتر شدن تلاش می‌کرد. حواسش بود که در چه سنی قرار دارد. حواسش بود که زن گرفتن به چه مقدماتی نیاز دارد. می‌دانست که بیمه‌ی عمر چیست و چه فوایدی دارد. خرش که از پل گذشته بود آدم‌های مثل خودش را فراموش نکرده بود. برای کسانی که مثل او مادر ایرانی بودند کلی پیگیری می‌کرد تا آن‌ها هم به شناسنامه برسند و به طرز عجیبی مودب بود. جوری که واقعا دلت می‌خواست با او دوست باشی.

از صبح تا به حال دارم فکر می‌کنم که شاید اگر او ترک تحصیل نمی‌کرد هیچ وقت به چنین درجه‌ی بالایی از شخصیت نمی‌رسید. شاید هر چه قدر که بیشتر درس می‌خواند شخصیتش پله پله نزول می‌کرد. دبیرستان را اگر تمام می‌کرد دیگر به مودبی الانش نمی‌بود. دانشگاه را که تمام می‌کرد دیگر به امیدواری و جنگندگی این روزهایش نبود... دکترا را اگر می‌گرفت که دیگر هیچ... احتمالاً جز نشستن و غصه خوردن کاری ازش برنمی‌آمد... دارم اغراق می‌کنم. می‌دانم. این بشر پایه و اساسش از کودکی درست بوده که چنین شخصیتی در او ایجاد شده؛ اما از بس ‌آدم‌های با پدر مادر حسابی و تحصیلات عالیه ولی بی‌شخصیت و به درد‌نخور دیده‌ام که دارم به این نتیجه می‌رسم که مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن امتیاز منفی است. فقط باید آدم‌های خودآموخته را دریافت...
 

  • پیمان ..

بچه‌های میم بالاخره شناسنامه گرفتند. تاریخ صدور شناسنامه‌شان دقیقا هم‌زمان با ماه و روز تاریخ تولد من شد. از آن هم‌زمانی‌ها که فقط به درد خودم می‌خورد. 
به اولین برخوردهایم با میم که فکرکردم دیدم سه سال گذشته است. خیلی طول کشید. یک راه طولانی طی شد تا بالاخره بچه‌هایش صاحب شناسنامه شدند. راستش را اگر بخواهم بگویم در این سه سال خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم که بچه‌های میم هیچ وقت صاحب شناسنامه نمی‌شوند. اما انگار خودش این‌طور نبود. پارسال که چهارمین بچه‌اش را هم به دنیا آورد حس کردم این‌طوری نیست. آن زمان هنوز هم معلوم نبود که بچه‌هایش بالاخره صاحب شناسنامه می‌شوند یا نه. افغانستانی‌ها پر زاد و ولدند. خانواده‌های‌شان پرجمعیت‌اند. اما حتما میم به عنوان یک زن ایرانی امیدهای بزرگی داشته که به دنیا آوردن چهارمین فرزند را هم قبول کرده. 
اولین بار میم را همراه خانم ع دیدم. ع هم یک زن ایرانی بود که شوهری افغانستانی داشت. فقط یک دختر ۶ ساله داشت که می‌خواست قبل از مدرسه رفتنش صاحب شناسنامه‌ شود و توی مدرسه دردسرهای یک کودک افغانستانی را نداشته باشد. در تکاپو بودند که به مناسبت روز مادر جلوی مجلس تجمع برگزار کنند و برای بچه‌های‌شان از نماینده‌های مجلس اصلاح قانون را بخواهند. خانم ع دو سال پیش فوت شد. توی یک تصادف رانندگی مرد و دختر کوچکش بی‌مادر شد و اعضای بدنش هم اهدا شد به چند نفر آدم دیگر که بیشتر زنده بمانند. این‌که می‌گویم راهی بس طولانی طی شد به خاطر همین است... ع مرد. میم کودک دیگری به دنیا آورد و...
همان اولین بار که میم را دیدم به استعداد غریب او پی بردم. او یک اعجوبه بود. استعدادهایش از آن استعدادهای مورد ستایش سیستم آموزش و پرورش و نظام آموزش عالی ما نبود. استعدادش از نوع حفظ فرمول‌های ریاضی و ابیات شعرا و تند تند تست زدن نبود. همان موقع در ستایش استعدادش این‌جا نوشتم. شاید اگر میم در این خاک نبود و در کشوری مثل سوئد به دنیا آمده بود یکی از گزینه‌های ریاست‌جمهوری آن کشور می‌شد. نمی‌دانم...
میم اما هیچ وقت از پیگیری دست برنداشت. رها نکرد. با وجود بی‌مهری‌ها باز هم نومید نشد. هر جا که لازم بود رفت و پیگیری کرد و حرفش را زد و نماینده‌ی یک گروه بزرگ شد. اوجش دقیقا شب قبل از صدور شناسنامه‌ها برای بچه‌هایش بود. جایی که رفت توی تلویزیون و حرف‌های تمام مادرهای ایرانی را که شوهری غیرایرانی دارند بیان کرد. بیانش هم مثل من نبود که هر جا می‌روم با یک لحن و یک دایره واژگان صحبت می‌کنم. بیانش کاملا شبیه نماینده‌ی یک جامعه‌ی مدنی بود.
بچه‌های میم این هفته صاحب شناسنامه شدند. وقتی این را شنیدم گفتم: حتما یک روزی مادرشان را به خاطر این شناسنامه‌ها ستایش خواهند کرد. حتما یک روزی فیلم آن برنامه‌ی تلویزیونی را نگاه خواهند کرد و می‌گویند ببین مادر ما چه قهرمانی بوده. حتما عکس‌های نشست‌‌های دیاران توی دانشگاه تهران را مرور می‌کنند و می‌بینند که مادرشان برای شناسنامه‌دار شدن آن‌ها تا کجاها رفته. شاید یکی‌شان فیلم‌ساز هم شد و فیلمی در مورد زندگی یک زن ایرانی ساخت. زنی که جنگید تا بتواند مثل مردهای ایرانی حق انتقال تابعیت به بچه‌هایش را پیدا کند. قشنگی‌اش این است که او با مردها نجنگید. با یک طرز تفکر جنگید...
هفته‌ی پیش زن‌های آرژانتینی جلوی مجلس کشورشان جمع شدند و قانونی شدن حق سقط جنین را جشن گرفتند. شور و شوق آن زن‌ها و خوشحالی‌های‌شان و هم را در آغوش‌ کشیدن‌های‌شان قشنگ بود. دراماتیک بود. اما برای من شناسنامه‌های بچه‌های میم خیلی دراماتیک‌تر بودند. مخصوصا شناسنامه‌ی آن بچه‌ی آخری که فکر کنم هنوز شیرخواره باشد و تا همین پارسال باید ۱۸ سال صبر می‌کرد تا شاید به او شناسنامه بدهند و حالا قبل از این که زبان باز کند صاحب شناسنامه شده است. دیدم خیلی‌ها عکس‌های جلوی مجلس آرژانتین را توی اینستاگرام‌شان گذاشته‌اند و از خوشحالی زن‌های آرژانتینی خوشحال بودند. توی این سه سال به هر کسی که حس می‌کردم می‌تواند قصه‌های میم و زن‌های مثل او را ترویج کند رو انداختم. به دخترها و زن‌ها بیشتر. ازشان انتظار بیشتری داشتم. ولی خیلی‌های‌شان سرد برخورد کردند. تنها مشارکت نکردند، بلکه تو دل آدم را خالی می‌کردند که نمی‌شود و بی‌خیال شوید و عمرتان را تلف نکنید و این‌ها آدم‌بشو نیستند و... چند تای‌شان را به وضوح یادم است. چند تای‌شان از همین‌ها بودند که عکس‌های‌ آرژانتینی‌ها را بازنشر کردند. کرمم گرفت که بروم به‌شان بگویم یادتان هست فلان موقع فلان پیام را دادم و... اما زود پشیمان شدم. این را از رانندگی توی جاده‌های ایران یاد گرفته‌ام. بعضی‌ها هیچ وقت نمی‌فهمند. این‌که سعی کنی به‌شان بفهمانی یا بدتر سعی کنی به‌شان یاد بدهی اشتباه محض است. راه خودت را برو...
توی تد اکس اصفهان شعارم این بود: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن.
فکر کنم حالا باید یک تد دیگر پیدا کنم و یک ارائه‌ی دیگر تمرین کنم. شعار آن یکی باید این باشد: راه خودت را برو!

 

 

مرتبط:

مسیری که با هم طی کردیم-۱

مسیری که با هم طی کردیم-۲

مسیری که با هم طی کردیم-۳
 

  • پیمان ..

تداکس اصفهان را دوست داشتم. از نظم‌شان خوشم آمد. از این‌که از سه ماه قبلش خبر داده بودند می‌خواهیم رویداد برگزار کنیم و گام به گام پیش آمده بودند. ما را از کانال موفقیت‌های کوچک برای ایران پیدا کرده بودند. خانم کاظمی بود که زنگ زد و گفت همچه رویدادی را می‌خواهیم برگزار کنیم. 
چهارچوب‌های برگزاری رویداد تد را دقیق اجرا می‌کردند. شعار امسال برنامه‌شان «راه‌حل‌های ساده» بود. اول یک خلاصه‌ی نیم‌صفحه‌ای از ارائه‌ی پیشنهادی‌ام برای‌شان فرستادم. فکر کنم در مجموع چند ساعتی با هم حرف زدیم و داستان‌ها را گفتم و سر انتخاب یک چهارچوب برای ارائه به جمع‌بندی رسیدیم. این که داستان تغییر قانون تابعیت برای فرزندان مادر ایرانی را چطور تعریف کنم که یک راه‌حل ساده هم داشته باشد. باید تا جای ممکن ساده‌سازی می‌کردم. بعد متن اولیه‌ی ارائه را برای‌شان نوشتم. فکر کنم یک متن ۱۵۰۰ کلمه‌ای بود. قصه‌های زیادی داشت. دو بار متنم رفت و برگشت خورد که باید کوتاه‌تر کنی و این‌ها را اگر بخواهی موقع ارائه بگویی بیش از ۱۵ دقیقه طول می‌کشد و... بعد از نهایی کردن متن دو سه بار فرستادن صوت بود و بعد هم دو سه بار فرستادن ویدئو و گفتن نکاتی برای بهتر کردنش و...
برای خودم هم مبهم بود که چطور می‌خواهند برگزار کنند. اول آذر گفتند که محل برگزاری میدان نقش جهان خواهد بود. عالی‌قاپو را می‌گیریم و با تصویری از زمینه‌ی نقش جهان شما در ایوان عالی‌قاپو ارائه می‌دهید. به خاطر کرونا بلیت‌فروشی و حضار نخواهیم داشت و برنامه‌ به صورت آنلاین پخش می‌شود. رویایی بود. 
یک هفته قبل از رویداد گفتند که نقش جهان نشده. عکس یک کره‌ی خیلی بزرگ کنار زاینده‌رود را برایم فرستادند که محل برگزاری رویداد این‌جا خواهد بود. فکر کردم رصدخانه است.
بلیت هواپیما گرفتند. سومین روز مرگ آقا را نماندم و آمدم تهران و با والذاریاتی خودم را به فرودگاه رساندم. ترس از کرونا و حدود یک سال سفر نکردن بد جور تنبل و لخت و سنگینم کرده بود. ترافیک تهران فراتر از حد برآوردهای من بود. شانسم پرواز تهران به اصفهان تأخیر داشت و با این‌که دیر رسیدم کانترش بسته نشده بود. هواپیما از نوع ای تی آر ملخ‌دار بود. کوچک بود و همه‌ی مسافرها دور از هم کنار پنجره نشسته بودند. 
هر چه قدر به مغزم فشار آوردم که طرز کار موتورهای هواپیما و توربین‌ها و تهویه‌ی مطبوع هواپیما را به یاد بیاورم نشد که نشد. یادم بود که تهویه مطبوع هواپیما خاص است و با ماشین و خانه فرق دارد. این‌ها چیزهایی بود که توی درس‌های دوره‌ی لیسانس مهندسی مکانیک خوانده بودم. جزء درس‌هایی بود که نمره‌هایم در آن‌ها خوب بودند. هم توربین گاز را خوب یاد گرفته بودم و هم طراحی سیستم‌های تهویه را. اما به محاق فراموشی رفته بودند. همه چیز گذشته بود. سال‌ها گذشته بود. وقتی توی هواپیما نشسته بودم به وضوح قیافه‌ی استاد موقرمزمان را به یاد می‌آوردم. بهش می‌گفتیم پل اسکولز. اما جزئیات کارکرد توربین هواپیما... از این فراموشی می‌فهمیدم که خیلی سال گذشته و من نه به خاطر آن درس‌ها و نه به خاطر یک مهارت مهندسی بلکه به خاطر تلاش برای حل یک مسئله‌ی اجتماعی و درصد ناچیزی موفقیت در آن تلاش راهی اصفهان بودم. به خودم می‌گفتم آره حقیقت اینه که تو با اون مهندسی مکانیک احتمالا هیچ وقت برای ارائه توی تداکس اصفهان دعوت نمی‌شدی. احتمالا اگر هم می‌رفتی علوم اجتماعی می‌خواندی هیچ وقت خلاقیت و جسارت تلاش برای حل یک مسئله‌ی اجتماعی را پیدا نمی‌کردی و نهایت کارت می‌شد همین پژوهش‌ها و مقاله‌هایی که اساتید دانشگاهی و دانشجویان می‌نویسند...
این‌که بهترین سال‌های جوانی‌ام صرف خواندن مهندسی مکانیک شده بود اذیتم نمی‌کرد. این‌که من طرز کار توربین هواپیما را به یاد نمی‌آوردم اذیتم می‌کرد. دردم را می‌دانستم. دردم حتی به یاد نیاوردن هم نبود. این که به یاد نمی‌آوردم به خاطر گذشت زمان بود. دردم گذشت زمان بود. دردم دود شدن زندگی بود.
توی هواپیما حس می‌کردم این ارائه برای خودم خیلی مهم خواهد بود. من هیچ نشان و شاخصی در درون خودم نداشتم که حس کنم سال‌های زیادی گذشته. در درون جوان بودم. حتی از نظربدنی از روزهای دانشجویی هم چست و چالاک‌ترم. اما به یاد نیاوردن طرز کار توربین هواپیما زد تو گوشم که ۱۰ سال از دوران دانشجویی‌ات گذشته. زد تو گوشم که بدبخت سه دهه از زندگی‌ات گذشته و احتمالا همین اتفاقات کوچک اوج‌های زندگی‌ات خواهد بود.
آقای زاهدی با نیسان پیکاپ تا بن دندان مسلحش (لاستیک گل درشت و پروژکتور و ارتفاع تقویت‌شده و...) آمد دنبال‌مان. سه نفر از تهران آمده بودیم. من و آقای قاضی‌نوری که جزء ارائه‌دهندگان بودیم و آرش برهمند که مجری برنامه بود. یک راست رفتیم باغ گل‌های اصفهان. محل برگزاری رویداد آن‌جا بود. گلخانه‌ی استوایی را تازه راه‌اندازی کرده بودند و در منظره‌ی صخره‌ای آب‌چکان با گل و گیاه‌های استوایی باید ارائه می‌دادیم. یک دور تمرین کردیم. یک دور هم روز جمعه قبل از برنامه باید تمرین می‌کردیم و بعد از ناهار هم خود برنامه‌ی اصلی که پخش آنلاین از لایو اینستاگرام داشت. 
ارائه‌ام را دیگر حفظ شده بودم. سعی کرده بودم به فشرده‌ترین حالت ممکن کاری را که توی دیاران انجام داده بودیم روایت کنم. می‌دانستم که هر کدام از جمله‌های ارائه ۱۰۰ تا جمله‌ی توضیحی هم پشتش دارند. فشرده‌سازی کرده بودم در حد بنز. یک سری چیزها را هم خط زده بودم که گفتن‌شان خوب بود. اما محدودیت زمان نمی‌گذاشت. من باید در خدمت شعاری که گفته بودم ارائه می‌دادم: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن. انگلیسی‌اش خلاصه‌تر هم می‌شد: اسپیک این پابلیک.
همین که هواپیما در باند فرودگاه اصفهان نشست باران شروع به باریدن کرد. پیش خودم گفتم باران را با خودم از لاهیجان به اصفهان آورده‌ام. شب بعدش که برگشتم تهران هم دقیقا به محض بیرون آمدنم از سالن ترمینال ۲ فرودگاه مهرآباد باران در تهران شروع به باریدن کرد. پیش خودم باد کردم که باران از لاهیجان به اصفهان و از اصفهان به تهران آوردم!
چون رویداد پخش آنلاین بود تعداد ارائه‌ها را کم کرده‌ بودند. ۶ نفر بودیم. ۲ نفرمان از تهران آمده بودیم. ۲ نفر از شیراز و ۲ نفر هم از خود اصفهان. ایمان ابراهیمی از پرنده‌نگری حرف زد. دکتر ناجی از اقتصاددان‌های رمال. دکتر قاضی‌نوری از پیش‌بینی‌پذیر بودن و خانم حمداوی از تدبیرهایی برای این‌که زباله‌های خانگی شیرابه نداشته باشند. آقای زارع هم از تلاش‌هایش برای احیای تالای کمجان گفت و من هم از داستان تغییر قانون تابعیت بچه‌های مادر ایرانی: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن.
خلوت بود. حضاری نداشتیم. باید نوبتی می‌رفتیم رو به دوربین می‌ایستادیم و ارائه می‌دادیم. تا نوبت‌مان شود توی باغ گل‌ها می‌چرخیدیم و پیاده‌روی می‌کردیم. قشنگ هم بود. اصفهان بعد از شبی بارانی، خواستنی شده بود. هر کدام‌مان قدم‌هایی کوچک برای معنادار کردن زندگی برداشته بودیم. قدم‌هایی خیلی خیلی کوچک. دیدن آن‌ آدم‌ها برایم امیدوارکننده بود.

موقع برگشت زودتر به سمت فرودگاه اصفهان حرکت کردم. کار چندانی نداشتم. شب بود. رفتم توی سالن فرودگاه نشستم. حس خوبی داشتم راستش. نه از خود ارائه. از یک جور حس قدر دیدن. از این که دیده می‌شوی. از این که فقط قرار نیست فحش بشنوی و برچسب بخوری و ترس و لرز داشته باشی. برای یک بار هم که شده به خاطر عجیب غریب بودن کار و بار نگاه عاقل اندر سفیه ندیدم. اما توی همان فرودگاه حسی از ناپایداری روزهای آینده شروع به خزیدن کرد. پرونده بسته شده بود. به قول مهدی میشن کامپلیتد. اما حس سرد و لزجی از خب بعدش چه داشت نفوذ می‌کرد...

  • پیمان ..

سهراب و گردآفرید اثر بدرالسماء

اولین شناسنامه بر اساس قانون جدید هم صادر شد. ریحانه دختر ۱۲ ساله‌ای بود که توانست صاحب‌شناسنامه شود. یک سال پیش منتظر این خبر بودم. اما خب، این‌جا ایران است. همه‌چیز کند پیش می‌رود. خیلی کند. راستش زیاد خوشحال نشدم. شاخصی که برای خودم گذاشته‌ام بچه‌ی میم است. هر وقت او شناسنامه‌دار شد یعنی که قانون اجرایی اجرایی شده. منتظرم ببینم کی به بچه‌ی او شناسنامه می‌دهند.

نمی‌دانم چرا یاد مناظره‌ی پارسال خبرگزاری فارس افتادم. به من گفتند تو برو با مخالف‌ها مناظره کن. گیر خبرگزاری فارس و این‌ها را نداشتم. هر جا باشد می‌روم حرف می‌زنم. تریبون تریبون است. حرف شخصی من نبود که بخواهم فاز تعصب و جناح‌بندی سیاسی بگیرم.  اما من آدم بحث و جدل و مناظره نیستم. فقط چون یارم حاج‌آقا بود، دلگرم شدم. آخوندهایی که خارج رفته‌اند و چهار تا زن بی‌حجاب دیده‌اند به نظرم آخوندهای بهتری هستند. حاج‌آقا هم از همان‌ها بود. روسیه و اروپا رفته بود و می‌گفت از روسیه در دنیا کشور امنیتی‌تر وجود ندارد. آن روس‌ها هم به زن‌های با شوهر غیرروس اجازه انتقال تابعیت روسی داده‌اند. این‌ها چی چی می‌گویند دیگر؟

طرف مقابل‌مان هم یک خانم و آقا بودند. در این چند ساله به من ثابت شده که دشمن‌ترین دشمن زن‌ها توی ایران در امور مربوط به برابری خودشان هستند. تو این بازی هم همین بود. من و حاج‌آقا ایستاده بودیم این طرف گود که زن ایرانی حق دارد تابعیت خودش را به بچه‌اش منتقل کند، آن طرف زنی ایستاده بود که نخیر نباید چنین حقی قائل شوید. مناظره‌ی کثیفی بود. هیچ وقت نخواستم دوباره فیلمش را حتی محض ارزیابی ببینم. بس که توی حرف ما پریدند و ما هم توی حرف‌شان پریدیم و کلا فحش بود و فضیحت. ولی هیچ کدام نتوانستیم طرف مقابل‌مان را ساکت کنیم... الان یادش افتادم. دیدم مخالف‌ها باز هم این طرف و آن طرف فحش داده‌اند که بدترین قانون تاریخ ایران اجرایی شد...

بعضی‌ها به عنوان خبر خوب از آن یاد کرده بودند. کامنت‌های پای پست‌های اینستاگرام و توئیتر را که خواندم دیدم آن خوی خودبرتربینی ایرانیان خیلی رگ و ریشه دارد. خیلی‌ها فحش می‌دادند که به بچه‌افغانی‌ها دارید شناسنامه‌ می‌دهید که چی بشود؟ که خون پاک آریایی را دچار اختلاط نسل کنید؟ حالا برود از آن تست بزاق‌ها بدهد که نسلش به کجاها می‌رسد می‌بیند درصدی از تمام اقوام آسیایی (از مغول‌ها تا تاتارها، از اعراب تا ترک‌ها و...) توی سلول‌هایش هست‌ها... ولی خب...

این روزها که دارم نمایش‌نامه‌های بهرام بیضایی را می‌خوانم یکی یکی شخصیت‌ها و داستان‌های شاهنامه هم برایم مرور می‌شود. یکی از نکاتی که توی شاهنامه و اسطوره‌هایش توجهم را برانگیخته حجم ازدواج‌های فراملی بین ایرانیان و غیرایرانیان است. سودابه دختر شاه هاماوران است. به ایران فرستاده می‌شود تا همسر کیکاووس شاه ایران شود. مادر گرسیوز (برادر افراسیاب، شاه توران) از توران به ایران پناهنده می‌شود و او را به خدمت کیکاووس می‌برند و از ازدواج او با کیکاووس سیاوش پدید می‌آید. سیاوش شاهزاده‌ای ایرانی است که به توران پناهنده می‌شود و در آن‌جا با فریگیس (دختر شاه توران) ازدواج می‌کند. رستم دستان به سمنگان می‌رود و با تهمینه دختر شاه سمنگان می‌آمیزد و سهراب پدید می‌آید. در همه‌ی این‌ها طرف ایرانی مرد است و طرف خارجی زن. یعنی در اساطیر ایران ازدواج بین مرد ایرانی با زن غیرایرانی به تواتر اتفاق می‌افتد. اما در مورد زن ایرانی... چیزی که تا الان یافته‌ام فقط گردآفرید بوده. آن هم گردآفرید به عنوان شخصیتی از کتاب سهراب‌کشی بهرام بیضایی. گردآفرید یک دختر ایرانی. آن‌گاه که برای حفظ سپیددژ با سهراب که جنگاور توران بود درآویخت. وسط نبرد دلش سهراب و آمیختن با او را خواست. اما علیه خودش ایستاد. برای نجات سپیددژ به سهراب رکب زد. به او گفت که الان جلوی دیگران من را اسیر کردن خوب نیست. نیمه‌شب بیا. اما او را قال گذاشت و به ایران تاخت و با خودش رستم را آورد و... انگار در اساطیر، زن ایرانی در صورتی که ستایش‌برانگیز است که مرد غیرایرانی را قال بگذارد و برای نجات میهن به سراغ یلان ایرانی برود....

قانون تقریبا درست شده است. هنوز تا برابری کامل فاصله‌ی زیادی هست البته. اما مطمئنا این نگرش که زن ایرانی هم صاحب تن خودش است و می‌تواند برای خودش تصمیم بگیرد که با کی بیامیزد و با کی نیامیزد خیلی جای کار دارد. حداقل با چیزی در کهن‌الگوهای ذهنی سروکله باید زد... سر شوخی البته باز شده است دیگر.
 

  • پیمان ..

شو آف

۱۰
اسفند

خبرش کوتاه بود. فلانی که فعال فرهنگی و مستندساز و جوان متعهد و مومن فعال رسانه بود شب گذشته بر اثر مشکل حاد ریوی ناشی از بیماری کرونا در بیمارستان مسیح دانشوری تهران درگذشت. عکسش را هم زده بودند. جوان ریشویی که هنوز جوان‌تر از این حرف‌ها بود که موی سپیدی در چهره‌اش پیدا شود.
شناخت من از او فقط منحصر به توئیت‌هایی بود که در مخالفت با لایحه‌ی اعطای تابعیت به بچه‌های مادر ایرانی، پدر غیرایرانی کار می‌کرد. غیرممکن بود که نماینده‌ی مجلسی، مدیری، وزیری کسی در موافقت با حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی توئیتی بزند و او در ریپلای به آن توئیت طرف را با خاک یکسان نکند و چند تا صفت کت و کلفت به او نبندد.
شنیدن خبر مرگش برایم چند احساس متناقض را به وجود آورد. اول این که کرونا جان جوانی همچو او را هم گرفته بود. یعنی که من باید منتظر شنیدن خبرهای ناگوار از آدم‌های نزدیک‌ترم هم باشم. دوم دعوای تابعیت بچه‌های مادرایرانی بود و دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد. حس عجیبی است. وقتی می‌بینی یک مخالف دوآتشه‌ی پروژه‌ات به تیر غیب گرفتار می‌آید.
هفته‌ی پیش یک مادر ایرانی پیغام داده بود که بچه‌اش توی یکی از بیمارستان‌های شهر مشهد زودتر از موعد (توی شش ماهگی) به دنیا آمده و با زور دستگاه بالاخره توانسته‌اند او را به ۸ماهگی برسانند و آماده‌ی ترخیص کنند. بچه ۵۰روز توی دستگاه خوابیده بوده و وقتی فهمیده‌اند که پدرش افغانستانی است، گفته بودند که هزینه‌هایش باید به نرخ آزاد حساب شود. هر چه قدر جزع فزع کرده بود که من مادر بچه ایرانی‌ام و دفترچه دارم گوش به حرفش نداده بودند. ۵۰میلیون تومان باید می‌داد تا بچه‌اش را بهش بدهند. می‌گفت که مگر قانون تصویب نشده که بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه بگیرند؟ من الان از کجا پول بیاورم؟ و کاری از دست من برنمی‌آمد... زور کسانی که مخالف حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی هستند تا به حال از ما بیشتر بوده...
وقتی خبر مرگ آن جوان را شنیدم بلافاصله یاد این مادر ایرانی افتادم. ولی دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد هم جالب بود. آن خدابیامرز هم از دریچه‌ی خودش فکر می‌کرد که دارد از حق زنان مظلوم این سرزمین دفاع می‌کند. حرفش این بود که اگر زنان ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندشان را پیدا کنند، میزان خرید و فروش زنان ایرانی در مرزهای سیستان و بلوچستان به مردهای افغانستانی و پاکستانی زیاد می‌شود. این حرف را خیلی‌ها به من زده بودند. او که حزب‌اللهی بود این حرف را می‌زد، عضو هیئت علمی یکی از پژوهشکده‌های اجتماعی وزارت علوم هم این حرف را می‌زد. در حالی‌که اصلا بحث خرید و فروش زن ایرانی به خاطر شناسنامه‌دار شدن یا نشدن بچه‌اش اتفاق نمی‌افتاد که این بخواهد عامل تضعیف‌کننده یا تقویت‌کننده باشد و این که مگر چند درصد از زنان شامل این قانون در آن وادی می‌افتند که بخواهیم همه‌شان را محروم نگه داریم؟ هیچ قانون مطلقا خوبی وجود ندارد و فقط خیر اکثریت است که در قانون لحاظ می‌شود. این یک حق بود. این که طرف با حقی که دارد چگونه رفتار می‌کند به خودش مربوط است. به نظر من اگر اولش بلد نباشد از حقش استفاده کند بالاخره یاد می‌گیرد. 
مثل این بود که بگویند به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین فروخت. چون آن‌ها برمی‌دارند تعدادی از این ماشین‌ها را تبدیل به شوتی و افغانی‌کش می‌کنند و بار و آدم قاچاق می‌کنند. آیا همه‌ی اهالی سیستان و بلوچستان این کار را می‌کنند؟ مسلما نه. آیا همه‌ی زنان ایران خرید و فروش می‌شوند؟ مسلما نه. تازه حرفش بدتر هم بود. می‌گفت که اصلا نباید زن ایرانی حق شناسنامه دار کردن بچه‌اش را داشته باشد. مثل این بود که بگوید چون به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین بفروشند پس بقیه‌ی ایرانیان هم نباید صاحب ماشین شوند.
خدا بیامرزدش. آدم خیلی فعالی بود. به خاطر طیف و جناحی که از آن برمی‌آمد ابایی هم از توپ و تشر زدن به نماینده و وکیل و وزیر نداشت. قشنگ کلفت بارشان می‌کرد و متهم‌شان می‌کرد به نفهمیدن... حالا دیگر نیست و هیچ کسی هم به بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه نداده. 
 

  • پیمان ..

۱- به فیلم خانواده‌ی کپرنشین سیستان‌بلوچستانی نگاه کردم. خانواده‌ای که سیل، زندگی‌ نداشته‌شان را برده بود. کپرهایشان را پر از گل و شل کرده بود. از هلال احمر درخواست کرده بودند که به آن‌ها هم چادر بدهند. اما چون شناسنامه نداشتند کسی به آن‌ها چادر و سقفی موقت برای ادامه‌ی زندگی نداده بود. آن سقف موقت برای آن خانواده یک سقف دائمی می‌شد البته... فقط به این دلیل که شناسنامه نداشتند. 
۲- دیروز یحیی را دیدم، مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی. توی عراق زندگی می‌کردند. پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد. وقتی پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد آن‌ها آمدند به ایران. پدربزرگ و مادربزرگ و همه‌ی فامیل‌ها ایران بودند. شناسنامه بهش نداده بودند. با یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرده بودند. حالا هم مادرش ایرانی بود و هم زنش. دو تا بچه داشت که هیچ کدام شناسنامه نداشتند. می‌گفت خودم دیگر شناسنامه نمی‌خواهم. خودم عادت کرده‌ام به این وضعیت. اما این دو تا بچه دیگر هم ایران به دنیا آمده‌اند و هم مادرشان ایرانی است. چرا شناسنامه نمی‌دهند به این‌ها؟
۳- یحیی یقه‌ام را گرفته بود که چرا شناسنامه نمی‌دهند. آن خانواده‌ی کپرنشین هم توی خیالات یقه‌ام را گرفته بودند. 
می‌گفتند مگر شما همراه یک عالم آدم دیگر زور نزدید که قانونی تصویب شود که بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی هر جای جهان بودند شناسنامه بگیرند؟ مگر نماینده‌ها خودشان سرخود یک بند هم اضافه نکرده بودند که کپرنشین‌ها را هم صاحب شناسنامه کنند؟ مگر مجلس تصویب نکرد؟ مگر قانون نشد؟ مگر متن قانون جدید دنگ و فنگ‌های قانون قبلی را دور نمی‌زد؟ مگر نگفتید که با قانون جدید دیگر لازم نیست بعضی‌هایمان برویم از رئیس‌جمهور کشورها امضای ترک تابعیت پدری بگیریم؟ پس چرا ثبت احوالی‌ها به ما می‌گویند بروید دل‌تان خوش است؟
۴-  چند روز قبل سخنگوی وزارت امور خارجه گفته بود: ایران تابعیت دوگانه‌ی قربانیان هواپیمای اوکراینی را به رسمیت نمی‌شناسد. گفته بود و تاکید کرده بود که بیشتر اتباع ایرانی هستند، و در دیدار با وزیر خارجه کانادا اعلام کرده بود که ما این‌ها را اتباع خود می‌دانیم و تابعیت دوگانه را نمی پذیریم. گفته بود عزادار اصلی خود ما هستیم. گفته بود مواظب سیاسی کردن حادثه‌ی سرنگونی هواپیمای مسافربری باشید که با این رفتار چیزی عایدشان نمی‌شود.
نگفته بود که اگر قربانیان این هواپیما دوتابعیتی نبودند و کانادایی‌ها گیر نمی‌دادند، احتمال داشت که همه چیز به سکوت برگزار شود. 
و نگفته بود که بچه‌های مادر ایرانی-پدر غیرایرانی در بعضی مواقع دوتابعیتی می‌شوند و ممکن است بعدها بعد دوباره هواپیمایی سقوط کند و دوباره تعدادی کشته شوند و دوباره کشوری دیگر گیر بدهد که توی آن هواپیما فردی بوده که مادرش ایرانی و پدرش اهل کشور ما بوده و ما حق داریم بدانیم چرا هویجوری کشته شده... 
۵- سال‌ها پیش مجله‌ی گفت‌وگو ویژه‌نامه‌ای منتشر کرده بود در مورد ایران و افغانستان. ویژه‌نامه‌ای که بعد از ۱۲سال هنوز هم خواندنی است. یکی از مقالات خیلی خوب آن شماره برای خانم فریبا عادلخواه بود. مقاله‌ای با عنوان «مهاجران افغانی: معضلی جدید، حضوری دیرینه». من آن مقاله را خوانده بودم و لذت برده بودم از این که طرف این قدر خوب نوشته است. بعدها فهمیدم که فریبا عادلخواه استاد انسان‌شناسی دانشگاه ساینس‌پوی فرانسه است.
فریبا عادلخواه این روزها در زندان اوین است. چرا گرفته‌اندش نمی‌دانم. اصلا نمی‌شناسمش که بخواهم چیزی بگویم. فقط می‌دانم که دوتابعیتی است: هم ایرانی و هم فرانسوی. 
مثل این‌که دیروز شوهر فرانسوی‌اش رفته بود زندان اوین تا ملاقاتش کند. اما زندانبانان مانع از این ملاقات شده بودند. دلیلش چه بود؟ ماده‌ی ۱۰۶۰ قانون مدنی ایران: زن ایرانی حق ندارد بدون اجازه‌ی دولت با مرد خارجی ازدواج کند. گفته بودند چون فریبا عادلخواه برای ازدواج با شوهر فرانسوی‌اش نیامده از دولت ایران اجازه بگیرد پس ازدواجش مشروع نیست. چون اجازه‌ نگرفته پس آن آقا شوهرش نیست و چه معنا دارد مرد غریبه‌ی فرانسوی بیاید ملاقات زن ایرانی توی زندان اوین؟!
تلخی داستان اصلا فریبا عادلخواه نیست. تلخی داستان این است که هزاران زن ایرانی توی همان سیستان و بلوچستان وضعیتی مشابه فریبا عادلخواه دارند. برای ازدواج‌شان با مرد افغانستانی نرفته‌اند از دولت اجازه بگیرند. نمی‌دانسته‌اند که همچه اجازه‌ای هم لازم است. نمی‌شده که همچه اجازه‌ای بگیرند. در آن‌جا مرد بلوچ قرن‌ها ساکن سیستان بلوچستان هیچ مدرک هویتی ندارد، چه برسد به مرد افغانستانی که جانش را برداشته بود و فرار کرده بود آمده بود ایران.  دولت مگر بدون مدرک اجازه‌ی همچه ازدواجی می‌داده؟ تلخی داستان این است که ثبت ازدواج اهرمی است برای چزاندن زنی که تابعیت فرانسوی هم دارد. تلخی داستان این است که قانونی تصویب شده که می‌گوید اگر زن ایرانی خبط کرد و نیامد اجازه از دولت بگیرد، حداقل آن بچه را بی‌شناسنامه نگذارید و او را از تابعیت ایرانی محروم نکنید... تلخی داستان این است که برای چزاندن فرانسوی‌ها هم که شده نباید این قانون اجرایی شود. چون که شاید این شائبه را ایجاد کند که اجازه از دولت لازم نیست، فقط به خاطر یک شائبه. فقط به خاطر یک ترس. فقط به خاطر ضرب شصت نشان دادن به فرانسوی‌ها.
۶- آن کپرنشین سیستان‌بلوچستان نه می‌داند کانادا در کجای این عالم واقع شده و نه می‌داند فرانسه کجاست. او فقط می‌فهمد که به خاطر شناسنامه نداشتن از یک چادر اسکان موقت هم محروم است. بدبختی این‌جاست که آن کانادایی و فرانسوی غرق در رفاه هم نمی‌دانند که به خاطر فرو کردن انگشت در چشم آن‌ها این کپرنشین از یک چادر اسکان موقت هم محروم است...

  • پیمان ..

نشخوار

۲۲
مهر

چراغ‌های جلو و عقب را روشن می‌کنم. حالت چشمک‌زن می‌گذارم. همیشه وقتی مجبور می‌شوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس می‌کنم شبیه تریلی‌های کانتینرداری شده‌ام که سرتاپایشان چراغ چشمک‌زن است. تریلی‌ای هستم که اول جاده‌ی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آماده‌ی حرکت است. حس می‌کنم آن چند لحظه‌ای که دارم کلاهم را سرم می‌گذارم و دستکش‌هایم را دستم می‌کنم، راننده‌ی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیک‌ها و بادشان را وارسی می‌کند... 
راه درازی در پیش دارم. ولی عجله نمی‌کنم. فکرهای مختلفی توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورند. دوست دارم باهاشان ور بروم. نشخوارشان کنم. می‌دانم که به جایی نمی‌رسم. آدم تنهایی که فکر می‌کند به جایی نمی‌رسد. مگر من چند نفرم که بتوانم دیالوگ برقرار کنم در درونم؟
موبایلم شارژ ندارد. بی‌خیال کیلومترشمار و ثبت مسیر و سرعت و ارتفاع و این‌ها می‌شوم. آرام می‌نشینم روی زین دوچرخه و رکاب می‌زنم. به سر خیابان یک طرفه می‌رسم و در جهت عکس ماشین‌ها به آرامی بالا می‌روم... این طوری ماشین‌های پارک شده من را از روبه‌رو می‌بینند و من هم می‌بینم‌شان و هیچ دری ناگهانی جلویم باز نمی‌شود.
امیرحسین حرف جالب و عجیبی زده بود. تک و تنها توی یک خانه‌ی دنج ۸۰متری زندگی می‌کند. برایش برنج برده بودم. ۱۰کیلو بیشتر نمی‌خواست. ۱۰۰کیلو اگر می‌خواست خوشحال می‌شدم. به نان و نوایی می‌رسیدم. مجبور نمی‌شدم به جای کتانی ریباک قدیمی‌ام که جرواجر شده، یک کتانی ۸۰هزار تومانی بخرم که پایم تویش بوی ماهی مرده بگیرد. مجبور نمی‌شدم آن قدر کوتاه و اقتصادی فکر کنم که تمام رویاهایم را زنده به گور کنم. مجبور نمی‌شدم... گفتمش این‌ها را. بی‌پولی بخشی است که می‌توانم به راحتی برایش بگویم. 
او از تنهایی و بی‌زن بودن حرف می‌زند. من فقط به حرف‌هایش گوش می‌دهم. خودم چیزی نمی‌گویم. نه این‌که دهنش چفت و بست نداشته باشد. نه... دو دو تا چهار تا نکرده‌ام. نمی‌توانم بکنم. حمید می‌گوید شیعه‌ی تک امامی بودن این مسائل را دارد. نمی‌دانم. برای حمید هم حتی نمی‌توانم بگویم. محمدرضا ذوالعلی هم نیستم که بتوانم زخم‌هایم را بریزم روی کاغذ و «نامه‌هایی به پیشی» را بنویسم و آتش بیندازم توی دل هر کسی که بخواندش. پول را می‌توانم اما...
دیروز وقتی گفتمش یک چیزی بهم گفت که به هم زد من را. گفت می‌دانی مشکل تو چی است؟ نه این که مشکل تو باشدها. مشکل من هم هست. 
گفتم: چی است مشکل؟ 
گفت: تو به پول به عنوان متغیر استاک نگاه می‌کنی، نه متغیر فلو. پول برای تو متغیر ذخیره است، نه متغیر جریان... 
همین را که گفت فهمیدم. جا خوردم راستش. خیلی خوب گفته بود. به مثال نیاز نداشتم. ولی مثال هم زد برایم. 
گفت تو مثلا اگر یک ماشین ۶۰میلیون تومانی بخواهی بخری صبر می‌کنی تا موجودی حسابت به حداقل ۵۰میلیون برسد. اما بعضی آدم‌ها هستند که به پول به عنوان جریان نگاه می‌کنند. ۱۰ میلیون توی حسابشان است. اما خیز برمی‌دارند برای ماشین ۶۰ میلیونی. چون این جوری نگاه می‌کنند که با خیز برداشتن‌شان ۵۰میلیون بقیه‌اش جریان پیدا می‌کند و درست هم فکر می‌کنند. اما ما این طور فکر نمی‌کنیم.
متغیر ذخیره و متغیر جریان... لعنتی من ۳ سال پیش کلی چیز میز در این باره می‌خواندم. اصل مدلسازی دینامیک سیستم‌ها اصلا همین است که تو درست تشخیص بدهی که کدام متغیر انباره است و کدام متغیر جریان و با چه نرخی و... زده بود توی خال. یکی از دردهایم را مثل چی توصیف کرده بود...
خیابان‌ها و کوچه‌ها را پلکانی و اغلب در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم تا می‌رسم به چهارراه ولیعصر. بعدش را باید از خط ویژه بروم. آرام آرام از سمت راست حرکت می‌کنم. ترافیک است. دست چپم را تکان می‌دهم به ماشین کناری‌ام و انگشت را به اشاره یک لحظه برایش بالا می‌برم. هم‌زمان می‌پیچم جلویش. ترمز می‌زند و می‌ایستد. دست تکان دادن من حکم راهنما زدن ماشین را دارد. اگر سوار ماشین می‌بودم و راهنما می‌زدم و اینجوری می‌پیچیدم جلویش بوق و فحش را می‌کشید به هیکلم. ولی با دوچرخه و دست تکان دادنم نه بوق زد و نه عصبانی شد. من از فاصله‌ی بین او و ماشین جلویی‌اش رد می‌شوم و می‌آیم وسط خیابان. ماشین‌ها گیر کرده‌اند در ترافیک. به آرامی رکاب می‌زنم و می‌افتم توی خط ویژه. چند موتور از کنارم با سرعت سبقت می‌گیرند و می‌روند.
کلیشه‌ها مهم‌اند؟ از پری‌روز تا به حال هی به این فکر می‌کنم که کلیشه‌ها بالاخره مهم‌اند یا نه؟ پری‌روز محمد برای مراسمی اجرا داشت. من هم رفته بودم. قبل از مراسم با هم رفته بودیم توی بوفه‌ی مرکزی دانشگاه امیرکبیر. همان آکواریوم دانشگاه. راستش به دلم نچسبید. 
یک سری هورمون چپ بودن در من همیشه در حال ترشح است. هورمون‌هایی که زرق و برق و بریز بپاش را نمی‌پسندند. بهش گارد می‌گیرد. به حالش تأسف می‌خورد. به این فکر می‌کند که آن پسر زاهدانی با این اوصاف هرگز نمی‌تواند بیاید در برترین دانشگاه‌های ایران درس بخواند و با سعی و زحمتش این اختلاف طبقاتی لعنتی را از بین ببرد. این هورمون‌های چپ لعنتی که تنها کارکردشان این است که نگذارند لذت ببرند و نگذارند بفهمم که پول یک متغیر جریان است نه متغیر ذخیره... 
محمد دنبال یک سری جمله‌ی کلیشه‌ای بود برای برگزاری مراسم. مسخره بودن شعرها برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. می‌خواست چند جمله‌ی تکراری آب و تاب‌دار بگوید و مراسم را بگرداند. او با آن جمله‌های تکراری لوس مراسم را چرخانده بود. توانسته بود بچرخاند. اصلا همین جمله‌های کلیشه‌ای نیاز بودند. بدون این جمله‌ها و کلمه‌های کلیشه‌ای کار پیش نمی‌رفت. اصلا همه جا کلیشه است. فقط باید کلیشه‌ها را با حس به کار ببری. و من حوصله‌ی کلیشه‌ها را ندارم... و همین است دردم که احساس غریبگی می‌کنم شاید...
به پل روشندلان می‌رسم. زیر پل شلوغ است. ترجیح می‌دهم از روی پل رد شوم. تابلوی عبور موتورسیکلت ممنوع را یک نظر نگاه می‌کنم. سرم را به راست می‌چرخانم و از خط ویژه کج می‌شوم به منتها الیه راست. روی پل خط ویژه ندارد. سربالایی را آرام آرام می‌روم. ماشین‌ها از کنارم سریع می‌گذرند. آخرهای پل یک نگاه به سمت چپ می‌اندازم. ماشینی که از پشت می‌آید ۲۰متری فاصله دارد. سریع کج می‌کنم به منتهاالیه چپ و سرپایینی را تند رکاب می‌زنم و می‌اندازم توی خط ویژه... از زیر پل چوبی رد می‌شوم. ماشین‌ها توی ترافیک ایستاده‌اند و من به آرامی از کنارشان رد می‌شوم...
می‌دانی چرا حرف زدن به انگلیسی برایت سخت و طاقت‌فرساست و جمله‌ها توی دهنت نمی‌چرخند؟ چون برای ساختن جمله‌ها فکر می‌کنی. ساختار جمله‌ها برایت کلیشه نیستند. تو در زبان مادری‌ات برای جمله‌ ساختن فکر نمی‌کنی. خودش می‌آید. چون تمام ساختارها برایت کلیشه شده‌اند. چون کلیشه‌ شده‌اند تو در استفاده از آن‌ها روانی. و همین است... کلیشه‌ها آدم را روان می‌کنند. در روابط اجتماعی آدم‌هایی که از ساختارهای کلیشه‌ای استفاده می‌کنند روان‌اند... راحت‌اند... و من از کلیشه‌ها خسته می‌شوم. و چون از کلیشه‌ها خسته می‌شوم با آدم‌ها روان نیستم. چون از کلیشه‌ها فرار می‌کنم ساختار ایجاد کردن برایم انرژی‌بر می‌شود. آن قدر انرژی بر که تنها می‌شوم... مثل همین الان...
نگاه می‌کنم به پشت سرم. اگر اتوبوسی در ۱۰۰متری من باشد صبر می‌کنم تا رد شود. زیرگذر خطرناک است. سرپایینی‌اش را سریع می‌روم. اما سربالایی‌اش سرعتم کم می‌شود. اگر اتوبوس پشتم باشد خطرناک می‌شود. چون زیرگذر امام حسین برای اتوبوس‌ها جای سبقت نگذاشته. نه... خبری نیست. هیچ اتوبوسی پشتم نیست. بی‌خطر می‌روم. با سرعت هر چه تمام‌تر زیرگذر را می‌روم و سربالایی را هم با سرعتی متوسط طی می‌کنم.
با حامد و نیلوفر رفتیم شب تماشاخانه سنگلج. نمی‌خواستم بروم. می‌خواستم تا روز است با دوچرخه برگردم خانه. دل دل کردم. شب‌های بخارا معمولا برنامه‌های جذابی می‌شوند. با حامد نشسته بودیم توی پارک شهر و منتظر نیلوفر بودیم. می‌خواستم ببینم اگر خیلی جیک تو جیک‌اند پا شوم بروم. شروع کردم به تعریف کردن برای حامد که اولین تئاتر عمرم را توی تئاتر سنگلج تماشا کردم.
نوجوان بودم. سوم راهنمایی به گمانم. جایزه‌ی یکی از داستان‌ها من و حمید و صادق و محمد را برده بودند اردوی کشوری توی اردوگاه باهنر. از همه‌ی استان‌های ایران آمده بودند. از هرمزگان و سیستان بلوچستان تا آذربایجان غربی. یک شب ما را سوار اتوبوس کردند بردند تئاتر. دقیقا تئاتر را یادم است. مردم و مردآویج بود. کارگردانش بهزاد فراهانی بود. گلشیفته و شقایق هم تویش بازی می‌کردند. میکائیل شهرستانی هم نقش مردآویج را داشت. توی راهروهای تئاتر راه می‌رفت و رجز می‌خواند. ما طبقه‌ی دوم نشسته بودیم. توی تئاتر گروه رقص هم داشت. گروهی از زن‌ها بودند که توی بعضی صحنه‌ها هماهنگ می‌آمدند و ضمن آواز شاد خواندن حرکات موزون نصفه نیمه می‌کردند. من آن موقع‌ها اسکول بودم. تو گوشم کرده بودند که نباید به زن‌ها نگاه کرد. گناه دارد. معصیت دارد. زن‌های رقصنده که می‌آمدند به در و دیوار تئاتر نگاه می‌کردم که یک موقع چشمم به گردن‌ و گیس‌های بافته‌شان نیفتد و گناهکار نشوم. همچین خری بودم. 
بعد از تئاتر مهدی عاشق گلشیفته فراهانی شد. دوم دبیرستان بود و اهل اهواز و گرمای خرماپز آن شهر او را زودتر از ما به بلوغ کامل رسانده بود. بعد از نمایش رفته بود با دوربین آنالوگی که داشت با گلشیفته عکس یادگاری گرفته بود. بعد از آن تا آخر اردو گیر داده بود که می‌خواهم بروم گلشیفته را از بهزاد فراهانی خواستگاری کنم. الان نمی‌دانم کجاست... حتم الان بچه دارد و بچه‌اش هم‌سن آن موقع‌های خودش است. خیلی سال پیش بود...
این‌ها را که تعریف کردم دیدم دلم می‌خواهد شب تماشاخانه‌ی سنگلج را بروم. حامد به خاطر محمود دولت‌آبادی داشت می‌آمد و نیلوفر هم به خاطر حامد. 
رفتیم و خوشم‌مان آمد. خاطره‌بازی‌های عنایت‌الله بخشی و اکبر زنجان‌پور محمود دولت‌آبادی از تئاترهای ۴۰-۵۰سال پیش‌شان جالب بود. علی دهباشی تو این برنامه کاره‌ای نبود. فقط اسم شب‌های بخارا آمده بود. همه‌کاره خود تئاتر سنگلجی‌ها بودند. 
اما برنامه‌شان یک خط پشت پرده هم داشت. از همان سخنران اول این خط روایی را پی گرفتند تا حرف‌های آخر مدیر مجموعه. خط روایی‌شان این بود که تئاتر سنگلج نیاز به فضای بزرگتری دارد و باید شهرداری ساختمان کناری سنگلج را در اختیار آنان بگذارد. چرا که از سال ۱۳۵۶ همچه طرحی برای بزرگتر کردن سنگلج وجود داشته است. این را سخنران اول که پژوهشگر و استاد دانشگاه بود گفت، بعد اکبر زنجانپور با لحنی احساساتی این را تکرار کرد و تا به آخر چند بار تکرار کردند. حتی یک نفر از شورای شهر تهران هم آمده بود که بهش تریبون دادند و ازش قول گرفتند که حتما پیگیری کند. می‌دانی چه حسی به من داد؟
حس کردم منی که آمده‌ام آن‌جا برای تولد ۵۴سالگی تئاتر سنگلج یک سیاهی لشگرم. حس کردم مدیر مجموعه نیاز داشته تا جمعیتی را برای تأیید خواسته‌اش همراه کند و این کار را هم کرده. برای من ساختمان کناری تئاتر سنگلج اهمیتی نداشت. ولی انگار باید اهمیت می‌داشت...
مهندسی که مسئول پروژه‌ی بازسازی تئاتر سنگلج بود اسناد توسعه‌ی این تئاتر از سال‌های قبل از انقلاب را با پاورپوینت نشان داد. برایم جالب بود کارش. آن‌ها برای این که ساختمان کناری را از شهرداری تهران بگیرند دقیقا همان مسیری را رفته بودند که من و محسن و بچه‌های دیاران برای حق انتقال تابعیت از خون مادر به بچه‌های مادر ایرانی رفته بودیم.
پیگیری از طریق مسئولان، نوشتن در مطبوعات، برگزاری نشست و ایجاد مطالبه‌ی عمومی و... و این سنگلجی‌ها چه‌قدر برای مطبوعات دست‌شان بازتر از ما بود... عزت‌الله انتظامی و داوود رشیدی را داشتند که تیتر روزنامه کنند. من و محسن چه‌قدر زور زده بودیم که یک سلبریتی را پیدا کنیم که به این موضوع حساس کنیم و نتوانسته بودیم. ورزشگاه رفتن زنان برایشان مسئله بود اما حق برابر با مردها در انتقال تابعیت به بچه‌هایشان برایشان مسئله نبود.
ولی سنگلجی‌ها بعد از چندین سال هنوز نتوانست بودند ساختمان بغلی را صاحب شوند. اما ما جسته گریخته توانسته بودیم قانون تابعیت ایران را یک کوچولو تکان بدهیم...
نشخوار می‌کنم و پا می‌زنم. چراغ چشمک زدن جلو را رو به بالا برده‌ام که راننده‌های اتوبوس ببینندم. آسفالت جلویم را نمی‌بینم. خط ویژه یک جاهاییش دست‌اندازهای بدی دارد. شیار دارد انگار. شب است و نمی‌بینم و می‌روم روی دست‌اندازها و بالا پایین می‌شوم. اما خاصیت فنری لاستیک‌های پهن پاندا نجاتم می‌دهند. 
خیلی‌ها می‌گویند خط ویژه خطرناک است. ولی نیست. آن‌قدر آسوده‌ام که می‌توانم فکر کنم و نشخوار کنم روزی را که بر من رفته. قبلا‌ها با پیاده‌روی می‌توانستم آسوده شوم و بروم به درون خودم... ولی چند سال است که در پیاده‌روی‌هایم آسوده نیستم. همه‌ی پیاده‌روها پر اند از صدای موتور سیکلت‌هایی که می‌خواهند تو را عکس برگردان کنند و از رویت رد شوند. سریع به یک خیابان می‌رسی که برای رد شدن ازش باید همه طرف را بپایی. این قدر مواظب بودن دیگر جایی برای مغز نمی‌گذارد که نشخوار کند...این شهر دیگر ظرفیت عابران پیاده را ندارد... میله‌های بی‌انتهای خط ویژه سپر محافظ من در مقابل آن وحشی‌های ماشین‌سوار است. شب است و تا برسم به تهرانپارس فقط ۲ تا اتوبوس ازم سبقت می‌گیرند و می‌روند... خیابان مال من است. شهر مال من است. آسمان مال من است. فقط نمی‌دانم خودم مال چه کسی هستم.
 

  • پیمان ..

کتاب‌چه را گذاشته‌ام جلویم. تنها نسخه‌ای است که توی خانه دارمش: «برزخ بی‌هویتی در سرزمین مادری». یک کتاب‌چه‌ی ۹۰ صفحه‌ای که حالا باید بگویم دیگر خاطره است. با محسن نوشتیمش. ابعاد مختلف مشکل بی‌شناسنامه بودن بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی. چه توی ایرانی هاش چه بیرون ایرانی‌ها. بعد سیر تاریخی. مقررات بقیه‌ی کشورها. راه‌حل‌های پیشنهادی و... 
کتابچه‌ی جالبی شده بود. دست‌مان می‌گرفتیم و وقت دیدن آدم‌های مختلف یک نسخه به‌شان می‌دادیم که بگوییم از شکم حرف نمی‌زنیم و رفته‌ایم ته ماجرا را در آورده‌ایم. بعدها شروع به فروختنش هم کردیم. آدم‌های زیادی خواهانش بودند. مثلا آن دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی یکی از دانشگاه‌های آلمان که خوشش آمده بود. قیمت چاپ هر جلدش ۱۰ تومان افتاده بود. ۲۰ تومان می‌فروختیم که هزینه‌ی آن کتابچه‌هایی که مجانی داریم می‌دهیم جبران شود.
چند تا ازش چاپ کردیم؟ نگاه می‌کنم به مکالمه‌هایم با چاپ فانوس. تا به حال ندیده‌ام‌شان. ولی همیشه کارشان را خوب انجام داده‌اند. ۵ بار کتابچه را تجدید چاپ کرده بودم. دو بار اول ۴۰ تا ۴۰ تا. بقیه ۱۰ تا ۱۰ تا. 
لایش برگه‌ی ملاقات با یکی از نماینده‌های مجلس بود. ننوشته‌ام جایی که چند تا نماینده‌ی مجلس رفتیم دیدیم. خیلی‌هایشان را من نرفتم. ولی این یکی را یادگاری نگه داشته بودم. تاریخش برای ۱۸ اردیبهشت بود. ۵ روز قبل از تصویب لایحه توی مجلس. 
روز تصویب لایحه خیلی خوشحال بودیم. ولی بعدش این قدر رفت و برگشت و این قدر ایراد گرفتند که خسته شدم. آن قدر خسته که وقتی دیروز بالاخره گفتند قانون شده فقط لبخند زدم. آن قدر خسته که وقتی گزارش اندیشه پویا در مورد داستان پیگیری‌های‌مان توی شماره‌ی آخرش چاپ شد اصلا حال نکردم. فقط نگران سوتی خودم شدم که وقت روایت از یکی از مخالفان خبط کرده بودم و گذاشته بودم گزارش‌نویس اندیشه پویا اسمم را بیاورد. نماینده‌ی مجلسش جرئت نکرده بود وقت بدگویی از آن آدم اسم خودش را بیاورد. بعد من اسمم شفاف و واضح آمده بود... آن قدر خسته که وقتی شهرزاد همتی زنگ زد که یک مقاله در مورد موضوع برای شماره‌ی فردای روزنامه شرق بنویس این کار را ربات‌وار انجام دادم و بعد هم غر نزدم که چرا هیچ‌وقت تیتر یک روزنامه شرق را به این موضوع اختصاص نداد. آن قدر خسته که وقتی قرار شد امروز به اسم یکی مقاله بنویسم تنبلی کردم و تا این لحظه عقب انداختم.
حالا نشسته‌ام دارم فکر می‌کنم تا آخر سال چند نفر شناسنامه می‌گیرند؟ آیا واقعا بچه‌ی مریم که آن همه جزع فزع کرد بالاخره شناسنامه می‌گیرد؟ واقعا کسی وضعیتش بهتر می‌شود؟ آخرش آدم‌هایی پیدا می‌شوند که با این همه دوندگی‌ها وضع‌شان از بدتر به بد تغییر پیدا کند؟ آیا اصلا شناسنامه گرفتن گره از کاری باز می‌کند؟ سال دیگر اگر رفتم سیستان بلوچستان می‌بینم بچه‌هایی را که به خاطر این بازی‌های ما شناسنامه‌دار شده باشند؟ باز پیدا نشوند پیرمردهای خیره‌سر جیره‌خوار دولتی که به خاطر خوش‌خدمتی به مدیرهای‌شان این قدر دست‌انداز توی کار بیندازند که کسی نتواند شناسنامه بگیرد... نمی‌دانم.
 

  • پیمان ..

من بودم و محسن و مراد ثقفی. حالاها خیلی مراد ثقفی را دوست دارم. اولش که اصلاً نمی‌شناختم. اولین باری که دیدیمش اصلاً نمی‌دانستیم او کی هست و چه کارها کرده. یک ارائه داشتیم در مورد مشکلات زنان ایرانی که با مردهای خارجی ازدواج کرده‌اند و او هم آنجا بود و صاحب‌نظر بود و حرف‌هایمان را تائید کرده بود. بعدها رفیق شدیم. آن‌قدر رفیق که دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هر سه تای ما را با هم دعوت کند که بیایید برایمان از کارهایتان حرف بزنید.

من و محسن ناشناخته بودیم. کسی ما را نمی‌شناسد. مراد ثقفی اما بیش‌ازحد توی دانشگاه تهران مشهور است. آن‌قدر مشهور که حراست دانشگاه تهران به‌هیچ‌وجه به او اجازه‌ی سخنرانی برای دانشجوها نمی‌دهد. برنامه را انجمن اسلامی دانشکده‌ی علوم اجتماعی برگزار می‌کرد. وقتی دخترک زنگ زد و گفت از طرف انجمن اسلامی هستم، بروز ندادم که خودم هم دو سال در آن تشکیلات بوده‌ام؛‌ منتها از نوع دانشکده فنی‌اش. حس می‌کنم روزهای کم‌حاصلی بودند برایم. یا بهتر است بگویم یکی از دلایل پاره‌پاره بودن وجودم بوده است. نمی‌دانم. بروز ندادم. آن‌قدر که دخترک به من می‌خواست آدرس دانشکده علوم اجتماعی را هم بدهد و خرفهمم کند که کجای بزرگراه جلال است و این حرف‌ها. فقط گفتم بلدم. به مراد ثقفی مجوز سخنرانی نداده بودند. به همین خاطر قرار شده بود که برویم توی دفتر انجمن اسلامی حرف بزنیم. 

دفتر انجمن اسلامی مصونیت داشت. دانشجوها می‌توانستند هر کسی را که بخواهند آنجا دعوت کنند تا برایشان حرف بزند. آنجا حریم امنشان بود. آخر شب بعد از برنامه به این فکر می‌کردم که تو دانشجوی 10 سال پیش دانشکده‌ی فنی آنجا چه‌کار می‌کردی آخر؟ تویی که حتی محض رضای خدا تو همان 5سال دانشجویی‌ات در دانشگاه تهران سر یک کلاس دانشکده علوم اجتماعی هم ننشسته بودی... جوابم افتضاح‌تر بود: مگر من سر کلاس‌های همان دانشکده فنی چه قدر دانشجو بودم که سر کلاس‌های علوم اجتماعی باشم؟!

راستش به نظر خودم یکی از بهترین نشست‌هایی بودی که می‌شد 3 نفر آدم در مورد یک مشکل و تلاش‌هایشان برای حل آن حرف بزنند. من فقط قصه گفتم. همه می‌دانند که بی شناسنامگی بد است. اما حس می‌کردم هیچ‌کدامشان نمی‌توانند حس کنند که چه چیز بی شناسنامگی بد است. 

برایشان قصه‌ی زهرا را گفتم که چون بچه‌هایش شناسنامه نداشتند نمی‌توانست به آن‌ها واکسن بزند. قصه‌ی سمیه را گفتم که دخترش توی مدرسه به خاطر بی شناسنامگی سرافکنده است و پیشانی‌سفید و غرق در شرمساری. قصه‌ی سامان کبیری را گفتم که چه استعداد غریبی در کشتی داشت و شناسنامه نداشت و با شناسنامه‌ی قلابی قهرمان ایران و جهان شد و بعد همان آدم‌هایی که برایش شناسنامه جعلی درست کرده بودند به وقتش ترتیبش را دادند و او را مجرم و جعل کننده کردند و از هستی ساقط. قصه‌ی فؤاد را گفتم که بهش تجاوز کردند و او برای دفاع از خودش متجاوزش را کشت و حالا در دادگاه سرگردان است؛ چون معلوم نیست چند سالش است و هیچ مدرک هویتی ندارد و قاتلی است که زیر 18 سال و بالای 18 سال بودنش نامعلوم است. همین‌جور قصه گفتم و قصه گفتم و نوبت را سپردم به مراد ثقفی تا او از پیچ‌وخم‌های یک تبعیض در قوانین ایران بگوید و از چند نسل مبارزه‌ی مدنی برای یک برابری و نجات خیل عظیمی از آدم‌ها از تله‌ی فقر.... بعد از او محسن سکان‌دار شد تا از تجربه‌های یک سال اخیرمان برای ادووکیسی بگوید و جوری بگوید که چند تا دانشجوی حاضر در سالن طالب شوند که آیا شما نمی‌خواهید مستندسازی‌های کارهایتان را به اشتراک بگذارید؟ 

همان‌جا بود که دلم خواست یک کتاب بنویسم از این یک سال گذشته‌ام در دیاران و روزهای تلخ و شیرینی که گذرانده‌ام و تمام تلاش‌هایمان برای تغییر یک قانون. تغییری که اگر 4 تا غول داشته باشد فقط توانسته‌ایم یکی‌اش را بکشیم و هنوز 3 تا غول بزرگ دیگر مانده‌اند...

ولی برنامه اصلاً شلوغ نبود. فقط ما 3 نفر بودیم و 13-14نفر از بچه‌های دانشکده علوم اجتماعی که حس می‌کنم نصف بیشترشان بچه‌های خود انجمن بودند و بقیه هم به خاطر مراد ثقفی آمده بودند. سارا شریعتی هم چند دقیقه پای حرف‌هایمان نشست و رفت. آخر شب چند تا فکر هم‌زمان حمله کرده بودند به من: این‌که من بلد نیستم آدم‌ها را همراه کنم. به قول محمد بلد نیستم بازاریابی کنم. بلد نیستم حرف‌هایم را جوری بهشان بفروشم که وابسته‌ام شوند،‌ همراهم شوند. این‌که ما سراغ موضوعی رفته‌ام که برای خیلی‌ها دور و گنگ است. این‌که فقر را اساسی و ریشه‌ای حل کردن از ذهن‌ها دور است. این‌که شاید روزگاری بیاید که خلوتی این روزها برای خودش یک فیلم شود. سگ‌دو زدن‌ها و برای دیوار حرف زدن‌ها برای خودش یک جاده‌ی دوست‌داشتنی شود، یک جاده برای پیدا کردن معنی زندگی... نمی‌دانم... نمی‌دانم...

 
  • پیمان ..