سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

‏۱- مسکن مهر از آن پروژه‌های عظیم ملی است که فقط تاریخ می‌تواند آن را قضاوت کند. ابعاد اقتصادی آن به قدری ‏بزرگ بوده که دولت در جمهوری اسلامی سال‌ها بعد از اجرای آن هنوز نتوانسته کمر راست کند. ساختمان‌های بی‌شماری ‏هستند که حالا به امان خدا‌‌ رها شده‌اند. تبدیل شده‌اند به خرابه‌هایی از آهن و بتن. بی‌آنکه پیشرفتی و امیدی به خانه ‏شدنشان باشد. ولی از طرف دیگر، مسکن مهر اوج رونق کارهای پیمانکاری در ایران بود. پروژه‌های پیمانکاری زیادی ‏برای تامین زیرساخت‌های مسکن مهر در جای جای ایران رونق گرفتند. پروژه‌های پیمانکاری اجرای شبکه‌ی آب و ‏فاضلاب، برق و مخابرات، گاز و راه سازی و... یکی از این پروژه‌ها، اجرای شبکه توزیع آب مسکن مهر شهر بیرجند بود. ‏عملیات لوله گذاری با لوله‌های پلی اتیلن و آزبست سیمان در اقطار مختلف... ‏

‏۲- بیمه قراردادی است که بین دو نفر بسته می‌شود: بیمه گر و بیمه گذار. بیمه گر کسی است که در قبال دریافت مقداری ‏پول، کاغذی به نام بیمه نامه را به دست بیمه گذار می‌دهد. بیمه گر در مقابل حوادث ذکر شده در بیمه نامه متعهد می‌شود ‏که خسارت‌های وارد به بیمه گذار را جبران کند. ‏

به جز این دو نفر، آدمی یا مالی هم وجود دارد که نه بیمه گر است و نه بیمه گذار. نه سر پیاز است نه تهش. او شخص ثالث ‏‏ (‏Third Party‏) است. سر و کله‌اش یکهو پیدا می‌شود... بیمه گر در قبال دریافت مقدار بیشتری حق بیمه، متعهد می‌شود که ‏خسارت‌های وارد به شخص ثالث در اثر کار بیمه گذار را هم پرداخت کند. ‏

‏۳- پروژه‌های لوله گذاری آب و فاضلاب در شهر یعنی کنده کاری و کانال کنی. یعنی بستن یک لاین خیابان و تپه‌های ‏خاکی کوچک و کانالی طویل. پروژه‌ی شبکه توزیع آب مسکن مهر بیرجند هم همین گونه بود. ‏

در روز ۲۷ مهر ۱۳۹۰ساعت ۸ غروب، در گرگ و میش هوا اتفاق ناگواری افتاد. ‏

موتورسواری که با سرعت هر چه تمام‌تر در خیابان مشغول گازینگ گوزینگ بود، یکهو به محل پروژه‌ی شبکه توزیع آب ‏رسید. حواسش به جلو نبود یا که از قصد این کار را کرد خدا می‌داند. او از تپه‌ی خاکی حاصل از کنده کاری با سرعت بالا ‏رفت، یک پرش جانانه کرد و ۵۰ متر آن طرف‌تر با مخ افتاد زمین. سرش خورد به جدول حاشیه‌ی خیابان و در جا مرد. ‏

پیمانکار پروژه بیمه‌ی تمام خطر مهندسی خریده بود. سریع شرکت بیمه را در جریان کار قرار داد. بیمه نامه‌ای که او ‏خریده بود، بخش دوم (مسئولیت در قبال شخص ثالث) را هم داشت و موتورسوار همان شخص ثالث بود...

پلیس کروکی کشید. خانواده‌ی موتورسوار چند ماه بعد به دادگاه شکایت کردند. دادگاه بعد از یک سال حکم داد. ‏کار‌شناسان دادگستری گفتند که ۵۰ درصد خود موتورسوار به خاطر توجه نکردن به جلو و ۵۰ درصد پیمانکار پروژه به ‏خاطر نصب نکردن تابلوهای راهنمایی مقصرند. باید دیه پرداخت می‌شد. پیمانکار، راضی از خرید بیمه نامه، پرداخت دیه را ‏به بیمه گر واگذار کرد و خوش و خرم به دنبال زندگی خودش رفت. شرکت بیمه هم بلافاصله بعد از حکم دادگاه، به اندازه ‏‏۵۰ درصد دیه یک مرد مسلمان در سال ۱۳۹۰ یعنی ۲۲ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان را با دریافت سند رضایت محضری ‏تقدیم خانواده‌ی موتورسوار کرد. ‏

‏۴- فقر ناراحت کننده است. ‏

مرد موتورسوار فرزند ارشد یک خانواده‌ی ۵ نفره بود: مادر و ۴ فرزند. پدر به رحمت خدا رفته بود. ۳۳ سال داشت و مجرد ‏بود و بعد از مرگ او، بار هزینه‌ها بر دوش برادر کوچک‌تر و ۲ خواهر و مادر افتاده بود... ‏

شاید فقر، شاید بالا رفتن هزینه‌های حداقلی زندگی برای اقشار کم درآمد و حقوق‌های چند ده میلیونی عده‌ای دیگر بود ‏که پیرزن را مجبور کرد که به کاسبی روی بیاورد. پول خون پسرش ممر درآمد بدی نبود... شاید هم کار، کار جوجه وکیلی ‏بود که از ماجرا بوی پول شنیده بود. ‏

پیرزن بعد از چند سال مجدد از پیمانکار پروژه و شرکت بیمه شکایت کرد. چرا؟ ‏

چون پسرش در سال ۱۳۹۰ فوت شده بود، دادگاه در سال ۱۳۹۱ حکم صادر کرده بود، ولی شرکت بیمه دیه را به نرخ سال ‏‏۱۳۹۱ پرداخت نکرده بود. و بعد هم شرکت بیمه فقط ۵۰ درصد دیه را پرداخت کرده بود.‏

در حالی که بعد از دریافت پول رضایت محضری داده بود و بعد هم ۵۰ درصد مقصر حادثه خود موتورسوار بود و شرکت ‏بیمه مسئولیتی نداشت... ‏

ادبیات نامه‌ی شکایت از آن ادبیات‌های حقوقی بود. از آن ادبیات‌های حقوقی که ایهام و ابهام در آن موج می‌زند و خاص ‏اهالی حقوق و قوه قضاییه است: ‏

"ریاست محترم دادگاه عمومی حقوقی شهرستان بیرجند

با اهداء سلام و تحیت الهی

احتراما اینجانبه خواهان صدرالذکر به استحضار عالی می‌رساند با عنایت به اینکه فرزندم... در اثر سانحه تصادف مورخه ‏‏۲۷/۰۱/۱۳۹۰ با برخورد به تپه خاک که به علت حفاری شرکت... به جهت توسعه ایجاد شبکه آب و فاضلاب انجام شده ‏فوت نموده و به موجب گواهی حصر وراثت پیوست تنها وارث متوفی مذکور می‌باشم و با طرح شکایت از طرف اینجانبه به ‏موضوع رسیدگی و منجر به صدور رای بر علیه خوانده ردیف اول و نهایتا محکوم به پرداخت دیه به میزان ۵۰ درصد طبق ‏آراء پیوست شده است و از طرفی خوانده ردیف دوم بر اساس بیمه نامه پیوست به عنوان قائم مقام خوانده ردیف اول ‏مسئولیت پرداخت دیه را بر عهده داشته که تاکنون هیچ کدام از خواندگان به مسئولیت خویش مبنی بر پرداخت کامل دیه ‏مرحوم... به میزان ۵۰ درصد عمل نکرده‌اند و خوانده ردیف دوم ۵۰ درصد دیه را بدون در نظر گرفتن دیه به نرم یوم الادا ‏پرداخت کرده‌اند و با توجه به اینکه تصادف در مورخه ۲۷/۰۱/۱۳۹۰ بوده که خواندگان در سال ۹۱ تنها نصف دیه یک ‏مرد مسلمان را به نرخ‌‌ همان سال ۹۰ پرداخت کرده‌اند و این درحالی است که باید دیه را به نرخ زمان تادیه آن پرداخت ‏می کردند که آراء پیوست موید این امر می‌باشد و تاخیر در پرداخت از ناحیه خواندگان بوده که دیه را زمان مقرر به ‏حساب صندوق دادگستری تودیع و یا به حسابم واریز ننموده‌اند و خوانده ردیف دوم از طرف شخص ثالث بدون اینکه از ‏ناحیه اینجانبه توافقی مبنی بر رضایت از نامبرده به عمل آمده باشد به طور یکجانبه رضایت اعلام کرده‌اند با عنایت به این ‏که نسبت به مبلغ دریافتی از خوانده ردیف دوم رضایت خویش را اعلام کرده‌ام و نه بیشتر و از طرفی نسبت به همین مبلغ ‏دریافتی هم رضایتی به خوانده ردیف اول نداده‌ام در هر حال خواندگان به مسئولیت شرعی و قانونی خویش عمل نکرده‌اند ‏و با عنایت به اینکه در اسلام طبق قاعده لاضرر هیچ ضرر و خسارتی بدون جبران باقی نباید بماند و... ‏"

‏۵- دادگاه تشکیل شد. شاید باورکردنی نباشد. شرکت بیمه محکوم به کلاه برداری شد. قاضی دادگاه گفت که شرکت بیمه ‏باید ۱۰۰ درصد دیه را می‌داد. انگار نه انگار که به اندازه‌ی ۵۰ درصد مقصر شناخته شده است. شرکت بیمه فقط جایگزین ‏پیمانکار پروژه بود، او نسبت به رانندگی موتورسوار و موتوری که او سوار بود هیچ گونه تعهدی نداشت. یک بیمه تمام خطر ‏پیمانکاری، بیمه نامه‌ی شخص ثالث و حوادث راننده ی موتورسیکلت نیست. تفاوت این دو نوع بیمه را قاضی دادگاه نمی‌فهمید. و انگار نه انگار ‏که تاخیر در حکم کار خود قوه قضاییه بوده... حدود ۱۰۰ میلیون تومان محکومیت شرکت بیمه بود... ‏

‏۶- هر شرکت بیمه‌ای یک واحد حقوقی دارد. واحدی که چند تا حقوق خوانده‌ی شارلاتان را برای این موقع‌ها در چنته ‏دارد. شکایت به رای دادگاه و فهماندن معنای انواع بیمه به قاضی دادگاه و نشان دادن رضایت نامه‌ی محضری، ورق را ‏برگرداند. دادگاه دوم حکم را پس گرفت و شرکت بیمه و پیمانکار تبرئه شدند... ‏

پول زور گرفتن از شرکت‌های بیمه اصلا کار آسانی نیست. ‏

  • پیمان ..

کلوز 119

۲۴
تیر
‏۱- آقای مهندس ناظر ازم کارت خواست. اول ازم در مورد بیمه‌های مهندسی پرسید و اینکه کلوز‌ها یعنی چه و فلان اتفاق ‏اگر بیفتد باید چه کار کنیم و... بعد گفت می‌توانیم در زمینه‌ی بیمه‌های مهندسی و انرژی از شما مشاوره بگیریم؟ گفتم در ‏خدمتم. ولی کارت الان همراهم نیست. نشد که بگویم کارت ندارم. هنوز هم خودم را این کاره نمی‌دانم. فقط محض پول تو ‏جیبی آمدم سمتش. ‏
اینکه بیمه گرهای ایرانی آدم‌های باهوشی نیستند یک حقیقت است. شرکت‌های بیمه در ایران پراند از آدم‌هایی که ‏ضریب هوشی و سطح تحصیلاتشان واقعا از مهندسی خوانده‌ها پایین‌تر است. به عینه دیده‌ام و البته خنده دارش برایم ‏همان نتیجه‌ی آقای سوزوکی شین جوء است. محیط اداری و اینکه همین جماعت به ظاهر کم هوش، موقع زیرآب زدن و ‏دوز و کلک نابغه می‌شوند... راستش چند وقتی توی پایان نامه‌های ارشد بیمه خوانده‌ها جست‌و‌جو می‌کردم. پایان نامه ‏های ارشد و دکترای رشته‌های بیمه و بازرگانی در حد پروژه‌ی یک درس ۳ واحدی از رشته‌های مهندسی است. ولی این ‏دلیل نمی‌شود که برچسب این کار را به خودم بچسبانم. ‏
بیمه‌های مهندسی و انرژی از آن کارهای بین رشته‌ای و چهارراهی از بیمه و مهندسی و حقوق و مدیریت‌اند. و حداقل در ‏زمینه‌ی بیمه‌های انرژی می‌توانم بگویم که توی ایران به شدت کمبود نیرو وجود دارد. کسی هم از ظرایف بیمه سر در ‏بیاورد و هم از ریزه کاری‌های استخراج نفت و گاز و انرژی و پالایشگاه‌ها نانش توی روغن خواهد بود. ‏
‏۲- یکی از چیزهایی که واقعا برایم آزاردهنده است، عدم تقارن اطلاعاتی در بازار‌ها است. یک بازار سه رکن دارد: عرضه، ‏تقاضا، جنس یا خدمت مورد مبادله. جنس یا خدمت مورد مبادله همیشه یک ارزش واقعی دارد و یک ارزش دروغین. ارزش ‏دروغین وقتی ایجاد می‌شود که طرف تقاضا چیزهایی را نداند. اطلاعاتش کم باشد. متقاضی باشد، ولی جنس یا خدمت مورد ‏مبادله را خوب نشناسد. ‏
برایم نماد عدم تقارن اطلاعاتی، موبایل فروش‌های پاساژ علاءالدین‌اند. آن‌ها به مشتریشان نگاه می‌کنند. اگر طرف ‏بداند، قیمتشان پایین می‌آید و اگر نداند تا می‌توانند توی پاچه‌اش می‌کنند. و دیجی کالا گربه سیاه آن هاست. تا قبل از ‏وجود دیجی کالا موبایل فروش‌های پاساژ علاءالدین سلاطین دروغ و سود بودند. ‏
بیمه هم یکی از آن نقطه‌هایی است که عدم تقارن اطلاعاتی در آن موج می‌زند. در رشته‌های بیمه اتومبیل که عموم مردم ‏سر و کار دارند شدت آن کمتر است و در رشته‌ای مثل بیمه‌های مهندسی و انرژی که واقعا داستانشان فرق می‌کند این ‏عدم تقارن اطلاعات دیوانه کننده است. مشتری بیمه‌های مهندسی عمدتا پیمانکاران پروژه‌های مهندسی و اهالی صنعت‌اند. ‏دید پیمانکاری به‌شان می‌گوید که تا می‌توانند بیمه‌ی ارزان تری بخرند. غافل از اینکه بیمه‌ی ارزان‌تر، یعنی تو پاچه ‏رفتن اعظم. و از آن طرف هم بیمه‌های مهندسی آن قدر دنگ و فنگ دارند که آخرش پیمانکار از همه جا بی‌خبر دستش ‏توی گردو می‌ماند. ‏
‏۳- می‌خواهم کم کمک ثبت تجربه‌ها کنم. باشد که روزی به کار خودم بیاید و ازش فرا‌تر از پول تو جیبی دربیاورم... هر از ‏چند گاهی داستان یک خسارت در پروژه‌های مهندسی را روایت می‌کنم و برخوردهای بیمه را شرح می‌دهم. چند رشته‌ای ‏بودن بیمه‌های مهندسی را با داستان‌هایش بیشتر می‌توانم ثابت کنم. ‏
‏۴- مطمئنا اگر کسی بخواهد تاریخ دهه‌های ۸۰ و ۹۰ قرن ۱۴ شمسی ایران را بیهقی وار بنویسد، باید از سدسازی در این ‏بوم و بر یک روایت مشروح به دست دهد. سدهایی که مثل قارچ در دهانه‌ی هر باریکه رودی که در دره‌های ایران جاری ‏بود شروع کردند به ساخته شدن. پیمانکار‌ها و مهندسان بی‌شماری در عرصه‌ی سدسازی مشغول به کار شدند. خیلی از این ‏سد‌ها ساخته شدند و هیچ وقت آب پشتشان جمع نشد. (مثلا سد کریت.) چند تایی هم ساخته شدند و باعث افتخار ‏مهندسان ایرانی شدند. و خیل عظیمی هم تبدیل به پروژه‌هایی طویل المدت شدند. تبدیل شدند به پروژه‌هایی مثل مصلای ‏امام خمینی تهران که ساختنش در هر صورت ضرر است. ‏
باری، برای شرکت‌های بیمه سدسازی کار پرفایده‌ای است. هزینه‌ی بیمه کردن ساخت و ساز سد نسبتا بالا است و حق بیمه ‏ی خوبی را به شرکت‌های بیمه تزریق می‌کند. البته ریسک حوادث هم بالا است. ‏
شرکت‌های توسعه منابع آب و نیروی ایران در استان‌های مختلف، متولی بیمه کردن پروژه‌های سدسازی هستند. ‏
سد گرده بین یکی از آن سدهایی است که ساختش شاید سال‌های سال طول بکشد. طبق برنامه زمان بندی باید ۵ساله ‏ساخته می‌شد. اما بعد از ۵ سال تنها ۲۰ درصد پیشرفت فیزیکی داشته است. و این یعنی اینکه سرانجام این سد مشخص ‏نیست. ‏
به هر حال شرکت آب و نیرو بیمه‌ی تمام خطر پیمانکاری ساخت این سد را به مدت ۴سال خریده بود. با تمام پوشش‌ها و ‏تمام کلوز‌ها. یکی از این کلوز‌ها، کلوز ۱۱۹ بود. کلوزی که موسوم است به کلوز اموال مجاور. اموال مجاور هم یعنی آن ‏دسته از تاسیسات و ساختمان‌ها و دارایی‌هایی که برای کارفرما یا سایر پیمانکاران پروژه است، ولی برای کار در اختیار ‏پیمانکار بیمه گذار قرار گرفته است. ‏
‏۴سال پروژه در خواب و بیداری به سر می‌برد و پیش نمی‌رفت. تعطیل شده بود. تا اینکه در پایان چهارمین سال بیمه گذار ‏اعلام خسارت کرد. چطور؟ پروژه‌ی ساخت سد متوقف شده بود. ولی تجهیز کارگاه‌ها به راه بود. کانکس‌ها و خانه‌هایی ‏که برای کارکنان و مهندسان و کارگران ساخت سد آماده شده بودند، هنوز به راه بودند. ‏
پیمانکار برای اسکان کارکنانش از کانکس استفاده کرده بود و کارفرما هم به خاطر اجر و قربی که داشت برای خودش ‏ساختمان سازی کرده بود. ولی در اختیار پیمانکار هم قرار می‌داد. خسارت در یک نیمه شب بهاری اتفاق افتاد: آتش سوزی. ‏خانه‌های متعلق به کارفرما دچار آتش سوزی شدند. تا تیم سه نفره‌ی آتش نشانی با مایلر قدیمی خودشان از شهر برسند ‏به محل کارگاه پروژه در روستای گرده بین، خانه سوخته بود و کانکس‌ها هم دود هوا شده بودند. تیم سه نفره‌ی آتش ‏نشانی هم فقط توانستند به انتظار بنشینند که کی آتش تمام می‌شود... ‏
خسارت کمی هم نبود. چندین کانکس اسکان و یک خانه با تمام تجیهزات، تمام و کامل در آتش سوخته بودند. و این ‏خانه و تجهیزات هم جزء اموال مجاور حساب می‌شدند. ‏
بیمه گذار خیالش راحت بود که بیمه نامه‌ی تمام خطر مهندسی، پوشش اموال مجاور و کلوز ۱۱۹ را دارد. حد غرامت را هم ‏همان اول کار با چانه زدن برداشته بود و در ظاهر شرکت بیمه باید بدون هیچ سقف و چون و چرایی خسارت را پرداخت می‌‏کرد. ‏
شرکت بیمه کار‌شناس خودش را به حادثه فرستاده بود و صورت برداری کرده بود که چه اموالی در آتش از بین رفته‌اند. ‏علت آتش سوزی نامعلوم بود. گزارش آتش نشانی هم نکته‌ی روشن کننده‌ای نداشت. شرکت بیمه نمی‌توانست به بهانه ‏ی عمدی بودن آتش سوزی شانه خالی کند. ‏
ولی شانه خالی کرد. ‏
بعد از یک هفته خسارت غیرقابل پرداخت اعلام شد. ‏
چرا؟ 
با استناد به‌‌ همان کلوز ۱۱۹. ‏
متن کلوز ۱۱۹ چه می‌گفت؟ ‎ ‎بند اول آن این شکلی است: ‏
It is agreed and understood that otherwise subject to the terms، exclusions، provisions and ‎conditions contained in the Policy or endorsed thereon and subject to the Insured having paid the ‎agreed extra premium، Section ۱ of this Policy shall be extended to cover loss of or damage to the ‎existing property or property belonging to or held in care، custody or control by the Insured caused ‎by or arising out of the construction or erection of the items insured under Section ۱. ‎
‎ Insured property: ‎
‎ Sum insured: ‎
در متن کلوز به صراحت ذکر شده بود که خسارت وارد به اموال مجاور در صورتی پرداخت می‌شود که ناشی از عملیات ‏ساخت یا نصب آیتم‌ها توسط پیمانکار باشد. در حالی که آتش سوزی در نیمه شب اتفاق افتاده بود. پروژه متوقف شده بود و ‏این آتش سوزی ناشی از عملیات ساخت پروژه یا نصب چیزی در پروژه نبود. بیمه گذار می‌توانست ادعا کند که پروژه ‏متوقف نشده. ولی نمی‌توانست ادعا کند که آتش سوزی در روز و حین کار پروژه اتفاق افتاده است. شرکت آب و نیرو کلوز ‏مربوطه را خریده بود ولی متن کلوز را به دقت نخوانده بود... ‏
راه حل چه بود؟ کلوز ۱۱۹ کلوز خوبی است. نامش گویای کامل بودنش است: اموال موجود کارفرما یا اموال متعلق یا تحت ‏مراقبت، حفاظت یا کنترل بیمه گذار. ولی شرط پرداخت خسارت آن این است که خسارت به خاطر کارهای اجرایی پروژه ‏باشد. اگر حوادث ناشی از کارهایی غیر از عملیات اجرایی پروژه اتفاق بیفتند این کلوز به داد کسی نمی‌رسد. ‏
بیمه گذار می‌توانست علاوه بر پوشش بیمه تمام خطر مهندسی برای خانه‌های کارفرما که در اختیارش قرار گرفته بودند، ‏بیمه آتش سوزی هم بخرد. پولش زیاد نمی‌شد. ولی در چنین روزی که از بیمه مهندسی نومید می‌شد، می‌توانست به راحتی ‏از طرف بیمه آتش سوزی خسارتش را بگیرد...! ‏
  • پیمان ..

مارک کپینسکی استاد دانشگاه کراکف لهستان و نویسنده‌ی کتاب ریاضیات برای مالی (یک ورود به مهندسی مالی) در ‏مقدمه‌ی کتابش آن را از یک منظر خیلی جالب می‌دانست: اینکه در کتابی با حجم اندک (۳۰۰ صفحه) نظریات دو برنده ‏ی نوبل اقتصاد را تشریح کرده بود: ‏‎ ‎نظریه‌ی سبد سهام و بهینه سازی پورتفلیوی هری مارکوویتز و نظریه‌ی قیمت‌های ‏مشتقات مالی بلک شولز مرتون‎. ‎

اگر آقای مارک کپینسکی کتاب بینش اقتصادی برای همه (تبیین مفاهیم اقتصاد خرد به زبان ساده) نوشته‌ی آقای علی ‏سرزعیم را می‌دید احتمالا آن را معجزه می‌دانست. چون در این کتاب ۲۸۰ صفحه‌ای، ۹ نفر از برندگان جایزه‌ی نوبل ‏اقتصاد پایشان آمده وسط و نظریاتشان تشریح شده است. 

کتاب ۱۵ فصل دارد و می‌شود گفت تمام مفاهیم اقتصاد خرد به اختصار در آن تشریح شده‌اند. ‏

اقتصاد خرد از آن درس‌های دانشگاهی است که ریاضیات حجیمی دارند. ولی علی سرزعیم ریاضیات را از آن فاکتور گرفته ‏و فقط به تشریح مفاهیم آن پرداخته. کاری که هم سخت است و هم آسان. برای خواننده‌هایی که عادت به ریاضیات ‏ندارند، کتاب دوستانه‌تر به نظر می‌آید. ولی از آن طرف خیلی از مفاهیم هستند که با یک فرمول ریاضی در نصف صفحه ‏قابل بیان است و بدون آن فرمول نیاز به ۵- ۶ صفحه استدلال دارد و علی سرزعیم رنج این کار را به جان خریده است. ‏

ساختار کتاب خواندنی و جذاب است. در ابتدای هر فصل، سوال‌هایی روزمره و کلیدی ردیف می‌شوند. سوال‌هایی که واقعا ‏دلیل اصلیشان را خیلی وقت‌ها نمی‌دانیم. سوال‌هایی که دوست داریم بدانیم جواب درستشان بالاخره چی است. سوال ‏هایی که دوست داریم یک دیدگاه در مورد آن‌ها داشته باشیم. ‏

‏-‏ چرا خیلی از افراد دوست دارند خانه‌ی آن‌ها نزدیک خانه‌ی مسئولان کشوری و سفیران خارجی باشد؟ 

‏-‏ همیشه از بدی وجود صف‌های طویل در مقابل اداره‌ها، فروشگاه‌ها و مراکز درمانی سخن گفته شده است. این ‏صف‌ها چه کارکرد مثبتی می‌تواند داشته باشد؟ 

‏-‏ چرا برخی شرکت‌ها وقتی می‌خواهند نیرو استخدام کنند، فارغ التحصیلان دانشگاه آکسفورد در رشته‌های الهیات ‏و فلسفه را به نیروهای تحصیل کرده در یک رشته تخصصی در دانشگاه‌های معمولی ترجیح می‌دهند؟ 

‏-‏ چرا دانشکده‌های مالی و اقتصاد ایران بهبود نمی‌یابند؟ 

‏-‏ آیا وجود حکومت دینی برای رشد و ترویج یک دین مفید است؟ 

و... ‏

و بعد مفاهیم اقتصادی مربوط به آن فصل تشریح می‌شوند و یک به یک پاسخ سوال‌های اول فصل با دیدگاه جدید به دست ‏آمده پیدا می‌شوند... ‏

بعضی از فصل‌های کتاب فوق العاده خواندنی‌اند. مثلا فصل نظریه‌ی بازی‌ها. مثلا تشریح عقاید نوبلیست‌های اقتصاد: از ‏گری بکر و کاربرد دیدگاه اقتصادی در تشریح جرم و جنایت در یک جامعه بگیر تا دیدگاه اکرلوف و اطلاعات نامتقارن و ‏تا اقتصاد رفتاری دانیل کاهنمن. آن قدر خواندنی و نرم و راحت بیان شده‌اند که آدم دلش می‌خواهد آن‌ها را توی وبلاگش ‏رونویسی کند. ولی اصرار آقای سرزعیم بر کامل و مختصر بودن کتاب بعضی وقت‌ها باعث گنگ شدن قسمت‌هایی از کتاب ‏شده است. حذف ریاضیات از کتاب بعضی مواقع کار دست نویسنده داد ه است. مثلا به نظر من مفاهیم کارایی و بهبود پارتو ‏خوب تشریح نشدند. مفاهیمی بسیار مهم که فقط در نصف صفحه روایت شده بودند و چندین بار هم در طول کتاب مورد ‏استفاده قرار گرفتند. مثلا پیمان کیوتو و ساز و کار به وجود آمدن آن برایم گنگ بود. آن قدر کوتاه بود که نمی‌توانستم به ‏راحتی آن را هضم کنم. یا فصل عدالت اجتماعی به نظرم بسیار کوتاه و گنگ بود. فصلی که خودش شامل چندین کتاب ‏سنگین است، نباید به این آسانی ازش عبور می‌شد. یا موارد شکست بازار و شکست دولت، خیلی سریع و گذرا فقط گفته ‏شده بودند. ‏

شاید انتظار بالایی باشد که همه‌ی کتاب یک دست باشد. مفاهیم اقتصاد خرد، واقعا ساده نیستند. از طرف دیگر، این کتاب ‏فقط یک معرفی است. کتابی است که می‌توان آن را به یک دانش آموز کوشای دبیرستانی داد تا بخواند و برای جهت‌های ‏زندگی‌اش دید پیدا کند. می‌توان آن را به یک دانشجو داد تا نگاهش به اطرافش تیز‌تر و دقیق‌تر شود. ‏

دو صفحه‌ی آخر کتاب، که معرفی کتاب‌هایی برای مطالعات بیشتر بود دوست داشتم. با ماهیت هدف کتاب همخوانی ‏داشت. ولی بعد از آن صفحات منتظر فهرست اعلام کتاب بودم. حجم اطلاعات و نام‌هایی که در کتاب آورده شده، فهرست ‏اعلام را برای آن به یک نیاز تبدیل کرده است. اگر کتاب فهرست اعلام داشت، یافتن صفحاتی که مثلا در مورد عقاید الوین ‏راث و کار‌هایش صحبت شده ساده‌تر می‌شد. ‏

در طرح جلد کتاب، با مقدمه‌ی دکتر فرهاد نیلی طوری قرار گرفته که در نگاه اول و بدون دقت آدم فکر می‌کند کتاب را ‏دکتر فرهاد نیلی نوشته است. نام نویسنده‌ی کتاب آن قدر در حاشیه‌ی پایین طرح جلد قرار گرفته که اصلا خوانده نمی‌‏شود. به نظرم این درست نیست. درست است که نام فرهاد نیلی اعتباربخش است. ولی قرار نیست زحمت‌های نویسنده‌ی ‏کتاب نادیده گرفته شود. این کتاب را آقای علی سرزعیم نوشته است و حقش این است که در جلد کتاب طوری نامش ثبت ‏شود که جایگاه اول را داشته باشد. او نویسنده‌ی این کتاب است... ‏

آقای علی سرزعیم یک حرفه‌ای‌گری هم کرده. هر یک از فصل‌های کتاب را به صورت یک ارائه‌ی ۷-۸ دقیقه‌ای در ‏سایت وب یاد قرار داده. برای کسانی که حال و حوصله‌ی خواندن ندارند، ولی تشنه‌ی سوالات و مفاهیم‌اند و فیلم و صدا به ‏مذاقشان خوش‌تر است، به اندازه‌ی‌‌ همان کتاب هزینه برمی دارد. ‏

بینش اقتصادی برای همه کتابی دوست داشتنی است. حداقل با این کتاب می‌شود به مسائل دور و بر و مسائل روزمره دقیق ‏‌تر و حساب شده‌تر نگاه کرد و فهمید که چی از کجا آمده و به کجا می‌رود... ‏


بینش اقتصادی برای همه (تبیین مفاهیم اقتصاد خرد به زبان ساده) / علی سرزعیم/ انتشارات ترمه/ ۲۸۲ صفحه- ۲۰۰۰۰ ‏تومان

  • پیمان ..

قشر متوسط یعنی همین. نان آور خانواده تمام روزهای کاری به اداره یا کارخانه برود و برگردد و تمام خانواده هفته‌ها ‏انتظار بکشند تا ۳ صفحه‌ی متوالی از تقویم قرمز شود و آن‌ها بزنند به جاده. کجا؟ یک جای سبز. تنها جای سبز ایران ‏کجاست؟ شمال!!! بدانند که مثل آن‌ها زیادند. تصمیم بگیرند نیمه شب راه بیفتند تا به ترافیک نخورند. اما همین که از ‏دروازه‌های شهر خارج می‌شوند، چراغ ترمزهای ماشین‌های جلویی سدی نفوذناپذیر بر تمام خوشی‌ها شود. به خودشان ‏بگویند که تا کرج است. ۳۰ کیلومتر راه برایشان ۴ ساعت طول بکشد. خورشید طلوع کند و سیاهی شب برود، اما قرمزی ‏چراغ ترمز ماشین‌های جلویی نرود. راهی که در روز عادی ۲ ساعت طول می‌کشد ۸ ساعت طول بکشد. راهی که در حالت ‏عادی ۴ ساعت طول می‌کشد، برایشان ۱۴ ساعت طول بکشد. توی تونل دچار گازگرفتگی و خفگی بشوند... چه می‌ماند ‏دیگر؟! ‏

اصلا چرا؟! ‏

و بعد از چرا: چه می‌توان کرد؟! ‏

امروز اخبار ساعت ۲ مصاحبه با معاون اول رییس جمهور را پخش می‌کرد. آقای معاون اول فاجعه‌ی ترافیک جاده‌های ‏منتهی به شمال را حس کرده بود و با هواپیما رفته بود ساری. می‌گفت که سه بار است که بزرگراه تهران شمال را ‏بازدید می‌کنم و تمام نیرویمان را گذاشته‌ایم تا این بزرگراه هر چه زود‌تر به سرانجام برسد. و از مردم عذرخواهی می‌‏کرد. عذرخواهی‌اش قشنگ بود. ولی تمام هم و غم دولت صرف چه چیزی داشت می‌شد؟ احداث یک جاده‌ی دیگر؟! ‏واقعا یک جاده‌ی دیگر چاره‌ی کار است؟ فیروزکوه. هراز. چالوس. جاده قدیم قزوین رشت. اتوبان قزوین رشت. ۵ تا ‏جاده مگر کم است؟ اصلا مگر مقصد این همه ماشین در خطه‌ی شمال چه قدر مساحت دارد؟ 

این یک قانون ثابت شده‌ی جهانی است که هر چه مساحت آسفالت بیشتر شود، ترافیک هم بیشتر می‌شود.1 یک جاده‌ی ‏دیگر به سوی شمال چه معنایی دارد؟ تعداد کشته‌های جاده‌ای ایران قرار است اضافه شود. برای من هر بزرگراه جدید، ‏هر آزادراه جدید در ایران این معنا را دارد. قرار است کشتارگاه توسعه بیاید. همین و تمام. ‏

چرا باید قشر متوسط برای یک تعطیلات ساده این همه رنج بکشد؟ چرا باید برای یک گردش ساده، این همه ترافیک را ‏تحمل کند؟ ‏

یک دلیلش به نظر من این است که مردم ما بلد نیستند.‌‌ همان قدر که بلد نیستند توی جاده رانندگی کنند،‌‌ همان قدر هم بلد ‏نیستند که به کجا مسافرت کنند. کسی یادشان نداده. آزمون‌های گواهینامه‌ی رانندگی در ایران، مهارت‌های رانندگی در ‏شهر است: پارک دوبل، دور دو فرمان، دور یک فرمان، راهنما زدن. همین‌ها... بعد طرف با بلد بودن همین چیز‌ها مجوز این ‏را پیدا می‌کند که  در جاده رانندگی کند.2 بی‌اینکه درکی داشته باشد که سرعت های مختلف چگونه ‏سرعت هایی هستند... کسی یاد ملت نداده که مسافرت فقط در شمال رفتن خلاصه نمی‌شود. این بوم و بر سوراخ سنبه‌های زیادی ‏دارد که همه می‌توانند درش پخش شوند و بیاسایند. ایران آن قدر که جاده‌هایش می‌نمایند، خشک نیست. خیلی از جاده ‏فرعی‌های ایران به جاهایی می‌رسند که برای یک تعطیلات ۲-۳ روزه عالی‌اند... و دقیقا مشکلات بعدی برای کسانی که ‏بلدند شروع می‌شود: نبود زیرساخت‌ها. هم فیزیکی. هم فرهنگی. ‏

هزینه‌ی اقامت فوق العاده بالا است. به طرز احمقانه‌ای هزینه‌ی اقامت کوتاه مدت در ایران بالا است. مردم بومی مناطق ‏ایران، آن قدر که رادیو و تلویزیون می‌گوید مهربان نیستند. به پلاک ماشین‌ها خیلی دقت می‌کنند. اگر عدد سمت راست ‏پلاک ماشینت مثل آن‌ها نباشد، توقع هر گونه رفتار وحشیانه‌ی رانندگی را می‌توانی ازشان داشته باشی و... ‏

و راستش به نظر من این رفتار مردم در تعطیلات خیلی دلایل و معناهای دیگر دارد که مغز من به آن‌ها قد نمی‌دهد... ‏

و البته خیلی چیزهای دیگر هم هست. حالت ایده آل مسافرت برای من راه آهن است. امن‌ترین و ارزان‌ترین (به جز ‏ایران) نوع مسافرت. اگر شبکه‌ی ریلی ایران توسعه می‌یافت، اولا تلفات جاده‌ای به مراتب کم می‌شد. ثانیا وقتی ملت با ‏یک تعطیلات ۳ روزه مواجه می‌شدند، همه با ماشین‌‌هایشان نمی‌ریختند سمت شمال. با قطار سریع السیر، در عین آرامش ‏به یکی از ده‌ها نقطه‌ی گردشگری ایران می‌رفتند. بعد آنجا سوار ماشین‌های محلی می‌شدند و به گشت و گذار می‌‏پرداختند. این جوری فایده‌ی مسافر برای آن شهر و دیار بیشتر محسوس می‌شد... ‏

این اصرار بر جاده ساختن را درک نمی‌کنم. هر جای ماجرا را که می‌گیری، سر و کله‌ی صنعت مادر ایران پیدا می‌شود: ‏خودروسازی. سایپا و ایران خودروی لعنتی. چه می‌شد اگر به جای خودروسازی می‌رفتیم سمت واگن سازی، می‌رفتیم ‏سمت لوکوموتیو و ریل سازی؟! ‏

 

1: صفحه ی 281 از کتاب ترجمه ی فارسی "پویایی شناسی کسب و کار" نوشته ی جان استرمن شرح حال این چرخه را آورده است...
2: یکی سال پیش خانم "نکیسا نورایی" در صفحه ی فیس بوکش فرآیند گرفتن گواهینامه ی رانندگی در آلمان را روایت کرده بود. خواندنش خالی از لطف نیست:
"اندر احوالات من و گواهینامه رانندگی آلمانی:
اول اینکه کلا گواهینامه گرفتن در آلمان ارزان نیست، چون باید خیلی تعلیم دیده باشی، امتحان از دو قسمت تئوری و شهری تشکیل می شه. امتحان تئوری خودش یک غوله. حدود نهصد سوال هست که باید بخوانی. از این بین فقط سی تا سوال در امتحان هست که مجموع نمره اش صد و ده می شود و باید نمره صد بگیری تا قبول بشی. بعد سوالها تستی هم هست، اگه دو تا جواب درست باشه و فقط یکی رو زده باشی نمره اش رو نمی گیری. در یه کلام باید قوانین رو خوب فهمیده باشی. بعد از امتحان تئوری، نوبت شهری می شود.
من چون گواهینامه ایران رو ندارم، باید مراحل تعلیم رانندگی در شهر رو مثل یک آلمانی بگذارنم. تنها تفاوتش البته با دارنده گواهینامه ایرانی در آموزشهای اتوبان و رانندگی در شب است. هفت ساعت رانندگی در اتوبان و خارج شهر و دو ساعت رانندگی در شب.
من هفت ساعت رانندگی در اتوبان رو گذراندم. می دونین که در اتوبانهای آلمان محدودیت سرعت وجود ندارد. به همین وحشتناکی!‌
قبلا در حین ساعتهای اموزشی معلمم من رو در اتوبان هم برده بود اما خیلی کوتاه. همان کوتاه مدت هم برای سکته کردن من کافی بود. ماشینهای مثل یک ترقه از کنارم رد می شدند و من فقط فرمان ماشین را محکم گرفته بودم.
دفعه اول که چهار ساعت در اتوبان راندم، تمام عضلات بدنم تا یک روز گرفته بود. از ترس و از استرس پاهایم خشک شده بودند.
دیروز که سه ساعت بعدی بود،دیگه به سرعت صد و بیست عادت کرده بودم. معلمم گفت باید با صدو پنجاه بری. توجه داشته باشین که پدال گاز زیر پای معلم هم هست، وقتی من گاز نمی دادم خودش زحمت گاز دادن رو می کشید. بهم گفت باید رانندگی در سرعتهای مختلف رو یاد بگیری. هنوز انگشتهای دستم درد می کنه. از بس که فرمان را فشار دادم. اتوبان دست کم سه تا لاین داره. لاین سمت راست برای کامیون و رانندگی معمولی و دو تا لاین بعدی برای سبقت گرفتن است. من وقتی برای سبقت گرفتن از کامیونها به لاین دوم می رفتم، یه دفعه یه چیزی مثل ترقه از کنارم در لاین سوم رد می شود و بعد از چند ثانیه در افق ناپدید می شد. من با سرعت متوسط صدو چهل می راندم، دیگه خودتون حساب کنین ماشینی که مثل تیر از کنارم رد می شد چه سرعتی داشت.
هنوز تمام بدنم درد می کنه..."

 

پس نوشت: سندی تصویری از قانون "هر چه مساحت آسفالت بیشتر شود، ترافیک هم بیشتر می‌شود.":

 

  • پیمان ..

چگال

۱۳
تیر

کیومیزو

کیومیزو نرم و راحت پیش می‌رفت. بزرگ‌ترین تفاوتش با سفیدبرفی برایم این بود که بقیه‌ی ماشین‌ها دیگر اذیتم نمی‌‏کردند. پژو‌ها و سمندهای پشت سر نوربالا نمی‌زدند و پرشیا‌ها و ال۹۰های جلویی اگر سرعتشان کمتر بود خودشان کنار ‏می رفتند. و من توی دلم می‌گفتم خاک بر سر همگیتان. آخر سرعتی که من می‌رفتم هیچ تغییری نکرده بود. ۱۲۰ تا ‏بیشتر نمی‌رفتم. کمتر هم نمی‌رفتم. با سفیدبرفی هم همین جوری بودم. فقط سفیدبرفی به جرم پراید بودن انگار حق ‏نداشت جلوی یک سمندو باشد. یا یک ۴۰۵ لش زورش می‌آمد از سر راهش کنار برود. ولی این ‏پیرمرد ژاپنی با ظاهر جوانش احترامی داشت که سفیدبرفی با تمام تردی و تازگی‌اش نداشت. ‏

در کمتر از یک روز۱۰۰۰ کیلومتر راه رفته بودم و خسته بودم و نبودم. کیومیزو همچون کشتی در یک دریای بی‌موج پیش می‌رفت ‏و خسته نمی‌کرد آدم را. ولی غمگین بودم. از فشردگی روز غمگین بودم. ذهنم در و بی‌در تصاویر را به یاد می‌آورد و بعد ‏یک آخرش که چه، دنبال چی بودی، دنبال چی هستی بیخ گلویم را می‌گرفت و کاری نمی‌توانستم بکنم. ‏

آخر آن جاده‌ی پرپیچ و خم جنگلی به جاده‌ی خاکی رسیده بود. بعد از جنگل انبوه با سبزهای درخشان و کندوهای عسل، ‏جاده از مهی غلیظ در ارتفاعات گذشته بود و به خاکی رسیده بود. چند کیلومتری در خاکی رفته بودیم و سر پیچی ایستاده ‏بودیم به تماشای دشت سبزی که تا جنگل‌ها زیر پایمان پهن شده بود. هر چند دقیقه ماشینی می‌آمد. صد متر پایین‌تر ‏پرایدی را نگاه کردیم که به زور بالا می‌آمد. سرنشین‌هایش را پیاده کرده بود و هلش می‌دادند تا از سربالایی‌ها بکشد ‏بالا. مشکل از پراید بودنش نبود که نمی‌توانست تیزی سربالایی جاده خاکی را بکشد بالا. مشکل از کلاچ ضعیفش بود که ‏تعمیر لازم بود. ۳ نفر بودند. راننده مردی جوان، ۲ نفر دیگر یک دختر و پسر هم سن خودم. ۲ نفری هل می‌دادند. به ما که ‏رسید بهش گفتیم که آن ۲ نفر را علی الحساب بنشان روی کاپوت ماشین. جلوی ماشین اگر سنگین باشد دیگر بکس باد ‏نمی کند. خواستم سربالایی تیز‌تر بعدی را نشانش بدهم و بگویم کجا می‌خواهی بروی با این کلاچ ویران؟ اما بعدش گفتم ‏همه که مثل تو محتاط نیستند. دیوانگی لازم است خب. بعد به این فکر کردم که این جاده خاکی بعد‌ها برایشان خاطره می‌‏شود. بعد‌ها آن هل دادن ۲ نفره برای آن دختر و پسر موجی از یادهای شیرین می‌شود... ‏

فقط راه رفته بودیم. فقط سربالایی‌ها را کشیده بودم بالا و هر چند ده دقیقه یک بار ایستاده بودم و عکسی گرفته بودم و ‏دوباره راه افتاده بودم و رفته بودم و برگشته بودم. پیاده روی نکردم. وارد هیچ کدام از فرعی‌های خاکی نشدم که ببینم به ‏چه دنیای عجیبی راه پیدا می‌کنند. توی خنکای ارتفاعات لش نکردم. دراز نکشیدم. فکر نکردم. توی خودم فرو نرفتم. ‏تصمیم‌های بزرگ نگرفتم. وقت نشد. وقت کم بود و دیدنی‌ها آن قدر بود که نمی‌شد بی‌خیالشان شد. خیلی وقت است ‏که این جوری شده‌ام. درصد زیادی از زمان‌های هفته‌ام به کارهای پست می‌گذرد (روزی ۸ ساعت کار بیهوده برای ‏چندرغاز پول، روزی ۳ساعت رفت و آمد در شهر، روزی ۸ ساعت خواب سیری ناپذیر...) و دقیقا لحظه‌هایی که دقیقه‌هایم ‏پربار می‌شوند، آن قدر کم‌اند که مجبور می‌شوم فقط چگالیشان را زیاد کنم. فقط تا می‌توانم با سرعت بیشتری برانم، با ‏سرعت بیشتری به جاهای دور بروم، با سرعت بیشتر تصاویر را ذخیره کنم، و با سرعت بیشتری وقت نکنم که ازین تصاویر ‏و ازین لحظه‌ها استفاده کنم... ‏

کنار جاده ایستاده بودیم و به گاوهای‌‌ رها در جاده نگاه می‌کردیم. گاو‌ها ترسو بودند. به سمتشان که می‌رفتم از من می‌‏رمیدند. ایستاده بودیم و به کلبه‌های چوبی در دامنه‌ی کوه‌ها نگاه می‌کردیم، که آن ۴۰۵ از جلوی ما رد شد. توی جاده ‏هم دیده بودمش. ازش سبقت گرفته بودم. آرام می‌راند. خانمی که کنار راننده نشسته بود،‌‌ رها بود. مو‌هایش طلایی بود و ‏پوستش سفید. شالش روی گردنش افتاده بود و به باز‌ترین شکل ممکن روی صندلی جلو نشسته بود. دستش را از پنجره ‏بیرون انداخته بود و باد به آرامی از توی آستین مانتوی فیروزه ای‌اش توی تنش می‌پیچید. حالت مغرورانه‌ی عجیبی ‏داشت. از آن حالت‌ها که من زیبا‌ترین زن جهانم و دنیا باید بیاید قوزک پای من را بلیسید، انگار که همه‌ی عالم و آدم در ‏خدمتش هستند و باید باشند، انگار که آن پسرک راننده هم نوکری بیش برای بیشتر کردن لذت‌های او نیست... یاد دیزی ‏و گتسبی بزرگ افتادم. و نمی‌دانم چرا باز هم غمگین شدم... ‏

کیومیزو آرام و روان پیش می‌رفت. در کمتر از ۲۴ ساعت ۱۲۰۰ کیلومتر راه رفته بودم و باید صبح شنبه بدو می‌رفتم سک ‏سک می‌کردم. خیل کارهای ناکرده و مانده، خیل خلاقیت‌های فراموش شده، خیل کتاب‌های نخوانده، خیل حرف‌های گفته ‏نشده و نوشته نشده، خیل‌‌ رها بودن‌ها و نبودن ها بهم فشار می‌آوردند... ‏

  • پیمان ..

عنوان و طرح جلد کتاب بدجور من را گرفت: ‏

‏ «سفرنامه‌ی سوزوکی شین جوء

‏ سفر در فلات ایران (۱۹۰۵-۱۹۰۶ م) ‏

‏ پیاده گردی راهب بودایی ژاپنی در شمال و شرق ایران» ‏

طرح جلد بیش از حد ساده بود. هیچ عکس و تصویری نداشت. فونت تحریری عنوان کتاب، یک جور حس قدمت و یک ‏جور حس عرفان را بهم القا می‌کرد. پیاده گردی راهب بودایی بوی کتاب هاگاکوره را به مشامم می‌رساند. انگار که قرار ‏است با خواندنش به یک سلوک و مسلک سامورایی در فلات ایران دست پیدا کنم. انگار که اگر بخوانمش تبدیل می‌شوم به ‏فارست ویتاکر در فیلم گوست داگ. با این تفاوت که به جای آدم کشی می‌روم پیاده گرد فلات ایران می‌شوم... ‏

ولی شرح آقای سوزوکی شین جوء خلاصه‌تر ازین حرف‌ها بود. خبری از سلوک سامورایی نبود. خبری از دریافت‌های ‏عرفانی راهبی بودایی در فلات ایران نبود. حقایقی فرا‌تر از آسمان‌ها نداشت. نشان می‌داد که زمینه خراب‌تر ازین حرف‌ها ‏بوده که بشود روایت‌هایی خیال انگیز و هاگاکوره وار به دست داد. بیشتر برایم سندی بود از نامهربانی‌های قومی که خود ‏را برتر‌نژاد عالم و آدم می‌داند: ‏

‏ «مردی روستایی از من پرسید که تهران پایتخت ایران زیبا‌تر است یا توکیو در ژاپن؛ و آیا در آمریکا هم شهری به قشنگی ‏تهران هست؟! تهران کم و بیش به الگوی اروپایی طراحی و خیابان بندی شده است؛ اما برایم چنین نمود که ساکنان این ‏شهر جز خانه‌های روستایی غار مانند، آبادی دیگری ندیده‌اند. این شهر جلوه و جاذبه‌ای ندارد، و فقط سگ‌های ولگرد ‏کثیف همیشه در کوی و گذر می‌گردند. این وضع را می‌توان با استانبول مقایسه کرد.» ص ۴۲‏

‏ «در این مسیر خانه و مسکنی از مردم محلی نبود. و گیاه و درختی هم دیده نمی‌شد. کم کم چشم انداز آشنای ایران که ‏بیابان برهنه و تهی است نمودار می‌شد. با تفاوت یک روز راه، از سبزی و خرمی به کوه و زمین بی‌بوته و درخت رسیدم. ‏چندان که پنداری منظره‌ی چشم نواز دیروز خواب و خیالی بیش نبود. هیچ چیز برای خوردن پیدا نمی‌شد. و فنجانی آب ‏هم برای نوشیدن به سختی به دست می‌آمد. علاوه بر این، محلی‌ها که از خارجی‌ها بدشان می‌آمد بار‌ها، ندانستم چند بار، ‏از لبه‌ی بام و روی ایوان خانه‌ها به رویم آب دهان می‌انداختند. در جایی که از دکاندار محل یک فنجان چای خواستم، بیش ‏از دو برابر قیمت یا پنج شاهی با من حساب کرد. فنجان و بشقابی را که دستم به آن خورده بود از خانه بیرون می‌آوردند و ‏در جوی آب می‌شستند تا پاک شود. هرگز با ظرف‌های خودشان در هم نمی‌شستند.» ص ۳۷‏

‏ «نافهمی و بلاهت مردم محل در اینجا بیرون از حد توصیف بود؛ اما همین مردم آنجا که پای نفعشان در میان باشد و به ‏انگیزه‌ی آزمندی چنان زیرک و حسابگرند که انسان متحیر می‌ماند.» ص ۷۲ ‏

قشنگی روایت اینجا بود که سوزوکی شین جوء یک ژاپنی بود. کسی بود که در ایران به دنبال منفعت خودش نبود. زمین ‏های ایران را به عنوان منابع نفت خام برای سرزمین خودش نگاه نمی‌کرد. نمی‌خواست از خاک ایران و از مردم ایران بهره ‏برداری کند. او یک مسافر بود. یک راهب بود. مثل انگلیسی‌ها و روس‌ها نبود. و برخوردی که با او شد خوی محض ایرانی ‏بوده. نگاه چاکرمآبانه‌ی ایرانی‌ها در رفتار با او وجود خارجی نداشته. ایرانی‌ها در مواجهه با او خودشان بوده‌اند... ‏

راستش فکر می‌کنم بعد از یک قرن نواده‌ی آقای سوزوکی شین جوء به ایران بیاید و بخواهد با پاهای خودش در فلات ‏ایران پیاده گردی کند، روایتش از پدربزرگش چندان فرا‌تر نرود... ‏

  • پیمان ..

کتاب ده روز با داعش را خواندم. کتاب خوبی بود. تکه‌های زیادی را خط کشیدم. یورگن تودنهوفر، روزنامه نگارآلمانی ‏برایم ستودنی بود. هر چند به نظرم اگر من کتاب را می‌نوشتم، توصیف‌های دقیق‌تر و بهتر و جزئیات بیشتری را شرح می‌‏دادم و روایتم جذاب‌تر می‌بود. ولی دل و جرئت تودنهوفر برای سفر به قلمرو سرزمین دولت اسلامی و تیزبازی‌های او و ‏موی دماغ شدنش چیزهایی هستند که فقط از آن پیر آلمانی برمی آید و لاغیر. کتاب تصویر بی‌طرفانه‌ای از داعش ارائه ‏داده بود و جان کلام داعش را شرح داده بود. ‏

و راستش... داعش یک جذابیت غریبی دارد. جذابیتی که باعث می‌شود جوانان هلندی و انگلیسی و آلمانی و مراکشی و ‏آمریکایی، زائرانه هزاران کیلومتر راه را بکوبند بروند ترکیه و از مرزهای ترکیه وارد قلمرو دولت اسلامی شوند و بجنگند. ‏جذابیتی که برای منی که در یک جامعه‌ی مثلا اسلامی زندگی می‌کنم هم قابل لمس است... چه جذابیتی؟ جذابیت دروغ ‏نگفتن. ‏

داعش دروغ نمی‌گوید. ادعای قوانین صدر اسلام را دارد و ازین که مطابق صدر اسلام برده داری کند، غیرمسلمان‌ها را ‏بکشد، گردن بزند، انگشت قطع کند، زنان ایزدی را تبدیل به کنیز کند و همچون کنیزان صدر اسلام از آن‌ها بهره کشی ‏جنسی کند هیچ ترسی ندارد. می‌گوید اسلام همین است و بی‌هیچ چون و چرایی اجرایش می‌کند. حرف‌ها و عمل‌هایش ‏دوپهلو نیستند. وحشی‌گری اگر می‌کند، انکار نمی‌کند... و فکر می‌کنم ادعای دروغ نگفتن، آن قدر جذاب است که هیچ ‏گاه تفکر داعشی از بین نرود... ‏

چه می‌خواستم بگویم؟ 

آهان. شبکه‌های اجتماعی پر شده است از مرثیه‌هایی که برای سربازهای دیروز سراییده شده. سربازهایی که توی یک ‏تصادف رانندگی کشته شده‌اند. من به شخصه از راننده اتوبوس‌ها خوشم نمی‌آید. جمله‌ام هم این است: راننده ‏کامیونی که نمی‌تواند با جاده کنار بیاید و از تنهایی خودش و جاده ترسان می‌شود، می‌رود راننده اتوبوس می‌شود... باز ‏هم بی‌مسئولیتی یک راننده اتوبوس کار دست همه داد. مرثیه‌ها در مورد سرباز‌ها زیادند. به حق هم هستند. بار اول نیست ‏که. از آن اتوبوس سال‌های دور المپیادی‌های دانشگاه شریف بگیر تا دیروز... کشتار جمعی به همین‌ها می‌گویند دیگر. ‏چیزی که حالم را به هم زد، رفتار دروغین مسئولان بود. از رییس جمهور تا فرمانده نیروی زمینی. آن تریپشان که ‏خواسته‌اند از بازماندگان و خانواده‌های از دست رفتگان دلجویی کنند. رفته‌اند ملاقات. این‌ها همه‌اش دروغ است. ادای ‏رفتار مسئولانه است. فشار رسانه‌ها است... ‏

اسلام می‌گوید خون هر مسلمان به اندازه‌ی پول 100شتر می‌ارزد. از آن حکم‌های صدر اسلامی است که بی‌تغییر مانده ‏است. این روز‌ها شتر دیگر ارزان است. مثل صدر اسلام نیست که وسیله‌ی نقلیه‌ی راه‌های دور باشد. مثل صدر اسلام نیست ‏که ارزش آن چنانی داشته باشد. این روز‌ها اگر پراید را هم وسیله نقلیه‌ی راه‌های دور حساب کنی باز پول خون یک ‏مسلمان عدد قابل اعتنایی می‌شد... پول 100شتر می‌شود ۱۹۰ میلیون تومان. به اندازه‌ی پول یک ماشین شهری متوسط ‏حرام قلمه‌های بی‌شمار ایران... کاریش نمی‌شود کرد. خون مسلمان توی صدر اسلام خیلی گران بوده. ولی این روز‌ها به ‏دلایلی که من دانشش را ندارم ارزان حساب می‌کنند. بعد مسلمان‌ها با هم از هر نظر برابرند. اینکه این مسلمان المپیاد ‏فیزیک دارد، آن یکی معتاد است، این یکی سرباز است و ازین حرف‌ها نداریم. توی اسلام همه با هم برابرند و پول خون ‏شان هم با هم برابر است. این یعنی اینکه ما در اسلام فردیت به آن معنا نداریم. اینکه در کشورهای غربی پول خون یک ‏استاد دانشگاه ۱۰۰۰ برابر پول خون یک کارگر است، یعنی فردگرایی. به خاطر همین کشته شدن ۱۹ تا سرباز یا ۴۵ نفر ‏مسافر یا ۷ تا المپیادی فیزیک شریف هیچ فرقی ندارد. فرد معنایی ندارد. برای مرجع تقلیدی که توی قم نشسته و فتوا صادر ‏می کند، سرباز و المپیادی و کارگر و مسافر توفیری ندارد. می‌خواهم بگویم این مرثیه سرایی‌ها همه بازی مدرنیسم است. ‏وقتی اصل غرامت بر اساس احکام صدر اسلام پرداخت می‌شود، دلجویی هم باید به سبک صدر اسلام باشد. ازین دلجویی ‏های مدرنیته که پیام تسلیت بدهیم و این حرف‌ها همه‌اش سیاست است و دروغ. ما که می‌دانیم ریشه‌ی فکر و عمل از ‏همان فکر 100شتر و برابری می‌آید و ۱۹ تا کمتر و بیشتر توفیری ندارد برای شما. چرا می‌خواهید سر ما را گول بمالید؟! ‏

  • پیمان ..