سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۲۹۴ مطلب توسط «پیمان ..» ثبت شده است

خاکستر؟

نه. خاکستر اسم درستی نیست. 

باقی‌مانده‌ها... ته‌نشین... چیزهایی که بعد از یک دوره‌ی سکوت ته ذهن رسوب می‌کنند و گاه خیی سنگین‌اند، گاه خیلی خیلی چسبناکند. شکر خالص نیستند. نمک خالص هم نیستند. قروقاطی‌اند و چون سکوت است و آرامش و آب در لیوان در سکون، مزه‌ی تلخ و شیرین‌شان خیلی غلیظ است.

راه حل؟

شاید توربولانس و هم خوردن و هم زدن و زیر و زبر کردن و زیر و زبر شدن...

فعالیت بدنی هم خودش یک جور توربولانس در مقیاس خیلی کوچک است. دیشب که می‌خوابیدم به این فکر می‌کردم که امروز صبح سوار بر «کوشین» در جاده‌های خلوت و دم‌دار و شرجی و شبنم‌زده‌ی و پر از بوی برنج صبح زود به باقی‌مانده‌ها و ته‌نشین‌شده‌هایی که کاری هم نمی‌توانم باهاشان بکنم فکر می‌کنم و برای دل خودم رکاب می‌زنم و رکاب می‌زنم و نوازش نسیم بر صورتم را حس می‌کنم. اما رکاب زدن و شر و شر عرق ریختن یک توربولانس بود از نوع فراموشی‌آور، زیر و زبر کردن بود، با قاشق هم زدن بودن و البته که گردابی که تووی لیوان وجودم به راه می‌افتد حول یک ستون ثابت (خودم) می‌گردد و می‌گردد و من هم نهایتش از خودم خسته...

  • پیمان ..

ریشه‌ها

۳۰
مرداد

تابستان گرمی بود. آرزویی برای رفتن به جایی هم نداشتم. حواسم هست که باید به بوته‌ی فلفل امسال‌مان اشاره کنم که کوچولو کوچولو فلفل می‌داد و به اندازه‌ی تندی چند لقمه شام مزه برای‌مان تولید می‌کرد. اما خب بقیه‌ی گل و گیاهانی که مواظب‌شان بودم تلف شدند. خیلی چیزهای بزرگ دیگر هم در من تلف شدند... راستش از گرما تلف نشدند. از این‌که دیگر بیش از حد ریشه داشتند تلف شدند.
ریشه‌های پتوس توی دفتر همان اوایل خرداد ماه گلدان سفالی‌اش را تاب نیاورد. گلدان را شکست. یک روز صبح که داشتم آبش می‌دادم دیدم تکه‌ی پایینی گلدان ترگ برداشته. هفته بعد دیدم که آن تکه به کل جدا شده. گلدان نابود شده بود. تکه‌ها را جدا کردم. نگاه به پتوس توی دستم کردم. ریشه‌هایش از برگ‌هایش بزرگ‌تر شده بود. خاک‌ها را ریختم و یک بطری برداشتم و پتوس را با ریشه‌هایش انداختم توی بطری آب. خانه‌ی حامد این‌ها دیده بودم که چطور پتوس‌هایش توی بطری آب از در و دیوار بالا رفته‌اند. پتوس توی بطری آب تا همین دو سه هفته‌ی پیش هم دوام آورد. ولی رشد نکرد. ریشه‌هایش از برگ‌هایش بزرگ‌تر و بیشتر بودند. یک روز صبح که آمدم دیدم تمام برگ‌هایش کم‌رنگ شده‌اند. دو سه روز بعد برگ‌ها زرد شده بودند. تلف شده بود. ریشه‌ها هنوز سر و مر گنده بودند. اما تمام برگ‌ها و ساقه زرد شده بودند. از بطری درش آوردم و انداختمش توی سطل آشغال. 
کاکتوس کوچولو هم مرد. اسمش را نمی‌دانم هنوز هم. شبیه کاکتوس بود با برگ‌های کوچولوی گوشتی. انگار که تیغ‌های کاکتوس گوشتالو شوند. مواظبش بودم. یعنی یک سال عید که رفتم و دو هفته کسی بهش آب نداد شل و ول شده بود و رمقش را از دست داده بود. از هفته‌ی دوم فروردین دوباره شروع به آب دادن کردم. قربان صدقه‌اش رفتم که زنده شو دختر. نباید بمیری. من باید نگهت دارم. تو شعله‌ی وجود منی. آبش دادم و نگاه نگاهش کردم و دوباره زنده شد. خیلی زنده شد. این بار برگ‌هایش چاقالوتر از گذشته شدند. خوشحال بودم که دوباره زنده‌اش کردم. اما او هم هم‌زمان با پتوس همین یکی دو هفته‌ی پیش یکهو برید. این‌جوری شد که ساقه‌اش تاب سنگینی برگ‌ها را نیاورد انگار. قطع شد. بعد هم به سرعت آب رفت و یک هفته بعد دیدم هیچی ازش باقی نمانده.  انگار آتشش زده بودند و فقط خاکستر باقی مانده بود. انگار نه انگار که دوباره زنده و چاقالوتر از گذشته شده بود.
سومی هم همان گل کنار پنجره بود. آن هم اسمش را نمی‌دانم. ازین گل‌ها بود که برگ‌هایش را به صورت مصنوعی ارغوانی کرده بودند. یک لایه مخمل انگار پاشیده بودند روی برگ‌ها و ساقه‌ها. دو سالی مهمان‌مان بود. اواسط سال اول برگ‌های مخمل‌ شروع کردند به پژمیرده شدن. برگ‌ها دانه دانه ریختند. بعد به جای‌شان برگ‌هایی درآمدند که دیگر رویش لایه‌ی بنفش نداشتند. سبز بودند. ساقه‌ی جدید برای خودش تولید کرد. حس کردم که این گلدان هم برایش کوچک است. اما فکری به حالش نکردم. پیش خودم گفتم مگر گلدان تنگ من را کسی بزرگ‌تر کرده که من... فکرش را هم نمی‌کردم که یکهو نابود شود. یک روز شنبه آمدم دیدم فرو ریخته. تمام برگ‌هایش ریخته بود و نوک ساقه‌ها هم خشک و پژمرده شده بود. اسم این را هم نمی‌دانستم. فقط فکر می‌کردم سگ‌جان‌تر از حتی پتوس باشد و نبود. یکهو برید. از گرما؟ نه. از بزرگ شدن ریشه‌ها... چه کسی گفته که ریشه داشتن چیز خوبی است؟ واقعا چرند گفته.

  • پیمان ..

تو خواندن داستان و رمان خیلی موضوع‌محور شده‌ام، به خصوص مجموعه داستان‌‌های کوتاه. تازگی‌ها اصلا راضی نمی‌شوم که برای مجموعه داستانی که داستان‌هایش وحدت موضوعی نداشته باشند و نویسنده همین‌جوری محض قصه گفتن چند تا داستانش را کنار هم چیده باشد وقت صرف کنم. دو تا کتاب «خیابان ولی‌عصر تهران» اما داد می‌زد که وحدت موضوع دارند. یک کتاب مجموعه روایت‌های غیرداستانی از خیابان ولی‌عصر و یکی هم مجموعه روایت‌های داستانی. 
خریدنش خیلی برایم قصه شد. یک کتاب برای یک نفر می‌خواستم بخرم. دیدم سایت طاقچه سرویس خرید کتاب چاپی هم راه انداخته و آن کتاب را اتفاقا از بقیه‌ی جاها دارد ارزان‌تر می‌فروشد. بعد نمی‌دانم چه شد که این دو تا کتاب را هم دیدم. تعداد صفحات و مقدمه و فهرست را که نگاه کردم حس کردم برای متروسواری‌ها مناسب است. سفارش دادم. قرار بود مجموعا چهار تا کتاب را سایت طاقچه دو سه روزه بیاورد. ده روز طول دادند. کلا پیام و پسغام و شکایت نوشتم به سایت‌شان که بابا کتاب‌ها را بیاورید جان مادرتان. بعد از ده روز از کتاب روایت‌های غیرداستانی دو تا آورده بودند و کتاب روایت‌های داستانی را اصلا نیاورده بودند. طرف دیده بود عنوان‌ها یکی است و احتمالا کوررنگی داشت نفهمیده بود که این دو تا جلدشان رنگ‌های متفاوتی دارد حتما دلیلی دارد. دوباره پیام دادم که این‌جوری شده است. یکی را فرستادند یک نسخه را گرفت و آن یکی کتاب را فردایش برایم آورد. خیلی اذیت شدم سر خرید کتاب چاپی از طاقچه. 
باری، کتاب‌های خیابان ولی‌عصر تهران را شهرداری تهران به کاوه فولادی‌نسب سفارش داده است. در زمان شهردار قبلی حوالی میدان منیریه موزه‌ی خیابان ولیعصر راه افتاد و رئیس این موزه‌ی تازه‌تأسیس هم به کاوه فولادی‌نسب سفارش جمع‌آوری مجموعه روایت از خیابان ولیعصر را داد. برنامه‌ی آینده‌ی نزدیکم است که بروم و این موزه را ببینم. هر دو کتاب حدود سی صفحه مقدمه‌ی تکراری دارند: یک مقدمه در مورد حضور شهر در روایت‌های معاصر، یک مقدمه از رئیس موزه‌ی خیابان ولیعصر  و یک مقدمه از گردآورنده‌ی مجموعه: کاوه فولادی نسب.
کتاب‌ها را دوست داشتم؟ آری. بدک نبودند. راستش روایت‌های غیرداستانی را بیشتر دوست داشتم. عباس کاظمی به خیابان انقلاب و خیابان ولی‌عصر وجه نمادین قشنگی داده بود:

«تهران را نمی‌توان بدون دو خیابان اصلی‌اش، یعنی انقلاب و ولی‌عصر فهم کرد. خیابان انقلاب و در ادامه‌اش خیابان آزادی، نماد جامعه‌ی انقلابی است؛ نمادی برای اعتراض، جنبش و حرکت سیاسی جمعیت... شاید بتوان ادعا کرد که سرنوشت سیاسی کشور در این خیابان رقم خورده است و همچنان می‌خورد.. من خیابان ولی‌عصر طولانی‌ترین خیابان کشور را بیشتر با شکلی از زندگی مصرفی و فراغتی درک می‌کنم. این طولانی‌ترین خیابان، از میدان تجریش تا میدان راه‌آهن، به نحوری آشکار تضاد شمال و جنوب را نشان می‌دهد. اما این وجه خود را در پس وجه مصرفی‌اش پنهان کرده است. در عین حال وجه مصرفی خیابان دوباره ما را به وجه طبقاتی آن حواله می‌دهد. خیابان انقلاب محوری شرقی غربی است و استعاره‌ای برای نه شرقی نه غربی انقلابی. خیابان ولی‌عصر گذری شمالی جنوبی است و استعاره‌ای برای شکاف‌های طبقاتی و فرهنگی. دو مفهوم جنوب و شمال در تهران معنای خود را دارند؛ جنوب به معنای زندگی فقیرانه و شمال به معنای زندگی اعیانی است. ساختار خیابان ولی‌عصر رو به جنوب، تنگ‌تر، سخت‌تر، کثیف‌تر و تیره‌تر می‌شود؛ همان‌طور که زندگی برای ساکنانش. »

روایت مونا ترابی‌سرشت از ۸۸ را دوست داشتم. سالی که شاید برای جامعه هیچ اصلاحی نداشت اما برای راوی یک دستاورد بزرگ داشت. یا روایت خیال‌انگیز حامد یعقوبی از خیابان ولیعصر را دوست داشتم. البته که با شمیم مستقیمی اصلا حال نکردم. کلا آدم‌هایی که چسناله‌ی محض می‌نویسند و تریپ عصبانی بودن به صورت فاحش برمی‌دارند حال نمی‌کنم. احساسات را باید زیرپوستی روایت کرد.
برخلاف انتظارم مجموعه داستان‌ها بیشتر روی نقاط خاطره‌انگیز خیابان ولیعصر تمرکز داشتند. از همان داستان اول که سیل سال ۱۳۶۶ تجریش را روایت کرده بود تا دو سه تا داستانی که حول تئاتر شهر می‌چرخیدند. داستان‌هایی خواندنی بودند. شاهکار نبودند. اما بدک هم نبودند. 
ته تهش، راستش حس کردم هیچ کدام از این روایت‌ها و داستان‌ها، برای من نیستند. این حس را نداشتم که نویسنده‌اش همان چیزی را که من دریافته‌ام نوشته‌ است. انتظار بالایی دارم شاید. خیابان ولی‌عصر؟ حالا که نگاه می‌کنم برای من هر تکه‌اش روایت‌گر یک دوره از زندگی‌ام است. وقتی کتاب قهوه‌ای و روایت دو نفر را که برای درس‌شان از سر تا ته ولیعصر را پیاده‌ رفته بودند خواندم یادم آمد که ای دل غافل، من هیچ وقت این کار را کامل نکرده‌ام. حتی پیاده‌روی‌های دو نفر هم در خیلی از مسیرهای تهران داشته‌ام، سر تا ته خیابان ولیعصر نبوده... اما به عوضش چند باری با دوچرخه از میدان راه‌آهن تا میدان تجریش را رکاب زده‌ام. ویرم گرفته حالا که حس می‌کنم در لبه‌ی یکی از صفحات زندگی‌ام قرار گرفته‌ام و پرش سه‌گام بلند به صفحه‌ی بهتر برایم میسر نشده، یکی از همین رکاب‌زنی‌ها را روایت کنم. حداقل برای دل خودم هم که شده بنویسمش و بچسبانم به صفحه‌ی آخر کتاب قهوه‌ای خیابان ولی‌عصر، بقیه نمی‌خوانندش، اما دل خودم خوش خواهد بود که من هم روایت خودم را داشتم و نوشتم.
 

  • پیمان ..

چخوف این روزها در من خیلی زنده شده است. جا به جا، موقعیت به موقعیت سروکله‌اش در درونم پیدا می‌شود. حس می‌کنم هی با داستان‌ها و حرف‌ها و موقعیت‌هایش رخ به رخ می‌شوم. شاید کار فیلم «ماشین من را بران» است. فیلم را به پیشنهاد سهیل دیدم. یک فیلم سه ساعته‌ی ژاپنی که علی‌رغم ریتم کندش نگذاشت از وسط قطعش کنم و بروم پی کارهای دیگرم. اسیر قهرمان فیلم و آن ماشین ساب قرمزرنگش شدم. اسیر جاده‌بازی‌های این فیلم و آرامشی که در راندن آن ماشین قدیمی به آدم منتقل می‌شد. اسیر عادتش به گوش دادن صدای همسرش توی ماشین شدم که نمایشنامه‌های چخوف را خوانده بود و توی هر نوار کاست دیالوگ‌های کسی را که قرار بود شوهرش نقشش را بازی کند پاک کرده بود تا شوهرش توی ماشین بلند بلند دیالوگ‌های آن شخصیت را بگوید. اسیر بلند بلند دیالوگ گفتن‌های مرد قهرمان فیلم توی ماشین و تنهایی‌های رانندگی‌اش شدم و البته که اسیر پیشروی کند فیلم در قصه‌های سایر آدم‌ها و آن احساس فقدانی که انگار هیچ آدمی ازش رهایی ندارد و هیچ راه حلی برای پذیرشش هم وجود ندارد انگار. بخش زیادی از فیلم تکرار دیالوگ‌های نمایشنامه‌ی دایی وانیای چخوف است. چه وقت‌هایی که توی ماشین دارد تنها تنها دیالوگ‌ها را از حفظ می‌گوید و چه کلاس آموزش تئاتر در هیروشیما که یک گروه چند نفره بارها و بارها نمایشنامه را می‌خوانند تا یک اجرای جدید از آن را به روی صحنه ببرند و چه آخر فیلم که اجرای همان تئاتر دایی وانیا است. دایی وانیا چخوف چنان فیلم را سرشار از معنا کرده بود که واقعا آدم مبهوت می‌شد.
این روزها اما یک داستان کوتاه دیگر چخوف هی توی ذهنم تکرار می‌شود. داستان «اندوه سورچی». داستان یک سورچی تنها در یک شب برفی زمستان مسکو یا سن‌پترزبورگ که دنیایی از غم بر دلش سنگینی می‌کند. چون که پسرش هفته‌ی پیش از دنیا رفته است و او آن‌قدر تنها است که نتوانسته اندوهش را با کسی قسمت کند. به عادت به خیابان می‌رود و مسافر سوار می‌کند. سعی می‌کند با مسافرها از غمش بگوید. اما سرعت جریان زندگی یا هر چیز دیگری نمی‌گذارد که او آن طور که باید و شاید گوش شنوایی برای روایت اندوهش پیدا کند. هیچ کدام از مسافرها دل به دلش نمی‌دهند و او آخرسر تنها سنگ صبورش را همان اسبش می‌بیند و شروع می‌کند به غم دل گفتن با او... 
این روزها که توی خیابان‌های تهران جابه‌جا می‌شوم حس می‌کنم هی با سورچی چخوف مواجه می‌شوم. هفته‌ی پیش توی بزرگراه کردستان بود. بزرگراه زیاد شلوغ نبود. همه با سرعت نسبت بالایی می‌رفتند. یکهو برخوردم به یک تاکسی سبز خسته‌ که لاین وسط بزرگراه داشت با سرعت شاید ۲۰ یا در بهترین حالت ۳۰ کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کرد. جوری که اختلاف سرعتش با بقیه‌ی ماشین‌ها خطرناک بود و همه از سمت راست و چپش سبقت می‌گرفتند. به راننده‌اش نگاه کردم. پیرمردی بود با عینک ته‌استکانی گرد که پشت فرمان قوز کرده بود، سیخ و مستقیم به روبه‌رویش خیره شده بود و در افکار خودش غرق بود. مسافری نداشت. حس کردم حتی دنده‌ی ماشینش هم احتمالا دنده مرده است و دارد خر خر می‌کند و او اصلا متوجه نیست که کجا با چه سرعتی و با چه دنده‌ای دارد حرکت می‌کند. در افکار خودش غرق بود...به چی داشت فکر می‌کرد؟ نمی‌دانم. از او رد شده بودم و دیگر نمی‌شد دوباره نگاهش کرد و کشف کرد که اندوه او چیست. حس کردم اندوهش به عمق اندوه سورچی چخوف هست...

اما اندوه موتورسوار امروز را با اعماق وجودم درک کردم. دیرم شده بود و اسنپ هم یک تخفیف ۵۰ درصدی برای موتورسواری گذاشته بود. درخواست موتور دادم و سریع پیدایش شد. چند لحظه بعد از حرکت سرش را به سمتم کج کرد و گفت: امروز بدترین روز زندگیمه. کنجکاو شدم. از آن طرف هم مضطرب شدم که الان من باید در جوابش چه بگویم که مرهم دردش بشوم؟ موتورش حفاظ پلاستیکی بالای فرمان داشت و به گوشه‌های حفاظ هم دو تا آینه وصل کرده بود که عقب را بتواند ببیند. موتورسوار حرفه‌ای بود. خودم را توی آینه‌های بالای حفاظ پلاستیکی می‌دیدم که به جلو خم شده‌ام تا صدایش را بشنوم که چرا امروز بدترین روز زندگی‌اش بوده. کلاه ایمنی داشت. توی خیابان‌ها هم که حرکت می‌کرد صدای باد و بقیه‌ی ماشین‌ها شنیدن صدایش را برایم دشوار کرده بود. اما خم شده بودم و زور می‌زدم صدایش را بشنوم.
-    دخترم بیمارستانه. اسمش ثریاست. ۶ سالشه. روده‌ش از بین رفته. یه باکتری بوده نمی‌دونم چی بوده. مشکوک به سرطان بودند. کلی پول آزمایش دادم. گفتند سرطان نیست. اما باکتری روده را از بین برده. روزی ۱ میلیون و ۶۰۰ هزار تومان پول بیمارستان دارم می‌دهم و ۱۰ روز دیگر نوبت عملش می‌شود. سه روزه که می‌گویند باید یک آزمایشی بدهد که مشخص شود می‌شود روده را برید و بازسازی کرد یا این‌که باید عمل پیوند روده انجام بدهند. سه روزه دارم این در و آن در می‌زنم که پول آزمایش‌ها را جور کنم. نمی‌شود. تا الان ۹۰ میلیون خرج کرده‌ام. هفته‌ی پیش ماشین لباسشویی خانه‌مان را هم فروختم. فقط مانده همین موتور که این هم ممر درآمد من است. نمی‌توانم بفروشمش. از صبح تا حالا ثریا سه بار زنگ زده. نمی‌تونی بفهمی چه حالی می‌شم وقتی زنگ می‌زنه و من هنوز نتونستم پول آزمایش‌ها رو جور کنم.
من چیزی نمی‌گفتم. توی آینه قیافه‌ی زار و نزار خودم را می‌دیدم که دارم گوش می‌دهم و واقعا چیزی نداشتم که بگویم. 
-    رفتم این طرف آن طرف گفتند بانک رسالت وام می‌دهد. رفتم بانک رسالت گفتم این موتور من برای شما. اندازه‌ی پول این موتور به من وام بدهید من به‌تان برمی‌گردانم. گفتند باید بروی امتیاز بگیری و موتور به درد ما نمی‌خورد و فلان بیسار. من امتیازم کجا بود. این که می‌گم روزی ۱ میلیون و ۶۰۰ تازه با بیمه‌ی سلامت و کمک بخش ممدکاری بیمارستانه. ثریا صبحی زنگ زده بهم می‌گه بابا می‌دونم نمی‌شه پول جور کنی، بیا نقاشی‌های منو بذار اینترنت کمک جمع شه من خوب شم.
این را که که گفت چشم‌هاش پر از اشک شد. محافظ کلاه ایمنی‌اش را که دودی بود پایین داد. نمی‌دانستم واقعا چه بگویم... هیچی نگفتم دیگر. با کوهی از رنج از موتورش پیاده شدم و تا چند ثانیه‌ای دلم به رفتن به داخل ساختمان نبود. همان‌جا ایستاده بودم و به کنج خیابان زل زده بودم و پیش خودم به چخوف لعنت می‌فرستادم که سورچی‌هایش زیاد و زیادتر می‌شوند انگار...
 

  • پیمان ..

می‌گویند یک خبرنگار پس از یک سفر سه‌روزه به یک شهر غریب می‌تواند در مورد آن یک کتاب بنویسد، بعد از یک سفر سه ماهه می‌تواند در مورد آن یک مقاله بنویسد و بعد از یک سفر سه‌ساله به سختی می‌تواند چند جمله در موردش بنویسد. حالا که تقریبا یک ماه است دارم به کمک دولینگو زبان آلمانی را تاتی تاتی می‌کنم حس می‌کنم وقت خوبی است که در موردش بنویسم. البته که در مراحل ابتدایی هستم و به سطح آ یک هم نرسیده‌ام هنوز.

نمی‌دانم کار درستی کردم که آلمانی خواندن را شروع کردم یا نه. هنوز هم در شک و تردیدم. می‌شد که زبان مادری‌ام (فارسی) را بیشتر و دقیق‌تر بخوانم و در آن عمیق‌تر شوم. زبانی است که با آن نوشتن برایم راحت است. من هنوز هم نمی‌توانم به انگلیسی به راحتی پست وبلاگی بنویسم. می‌شد که زبان انگلیسی‌ام را بهتر کنم و در آن از سطح متوسط بالاتر بروم. این‌که آدم دو تا زبان را در حد خوب بلد باشد بهتر است یا این‌که سه یا چهار تا را در حد مکالمه‌ی روزمره؟ نمی‌دانم. اصلا تقصیر دولینگو است و آن اپلیکیشن اعتیادآورش که هی بهت جایزه می‌دهد و هی کلمات و جملات را برایت تکرار می‌کند و هی شکلک آدم‌های مختلف و آن جغدش به پاسخ‌های تو واکنش نشان می‌دهند تا رهایش نکنی و ادامه بدهی و ادامه بدهی. البته بعد از یک ماه به این نتیجه رسیده‌ام که دولینگو فقط یک نقطه‌ی شروع خیلی خوب است برای یادگیری زبانی که با آن مواجهه نداشته‌ای. یاد گرفتن آن زبان را نباید از دولینگو انتظار داشت که مکالمه و سروکله‌ زدن با جملات یک آدم دیگر و دیالوگ است که زبان را جا می‌اندازد. حالا البته غمم گرفته که این آدم آلمانی‌دان را از کجا بجورم که خودم نه پول کلاس زبان آلمانی رفتن دارم و نه حال و حوصله‌ی رفت‌وآمد را.

باری... شنیده بودم که زبان آلمانی نسبت به زبان انگلیسی سخت‌تر و نافهم‌تر است. بعد از یک ماه خودم هم دارم به این نتیجه می‌رسم. اما به یک نکته‌ی دیگر هم رسیده‌ام: این‌که انسان آلمانی با انسان انگلیسی و با انسان ایرانی  و با انسان چینی تفاوت دارند واقعا باید به زبان مورد استفاده‌شان نگاه کرد. یک سری ظرافت‌ها و البته که سختی‌ها زبان آلمانی هست که راستش بیشتر از این‌که بخواهم در موردشان نق بزنم دوست‌ دارم بگویم تفاوت‌ها از همین جاها می‌آیند. 

مالکوم گلدول در مورد این‌که چرا دانش‌آموزان آسیای شرقی توی ریاضیات از همه جای دنیا بهترند علاوه بر دلایل فرهنگی و نوع تربیت و سختگیری‌های مدرسه و... به یک مسئله‌ی زبان‌شناختی هم پرداخته بود: نام اعداد در زبان چینی معمولا تعداد حروف پایینی دارند و سه چهار حرف بیشتر نیستند و یک چینی اعداد یک تا صد را می‌تواند در چند ثانیه بشمرد، اما یک انگلیسی زبان و یا سایر زبان‌های اروپایی در نام اعداد معمولا کلماتی طولانی دارند که باعث می‌شود شمردن اعداد برای‌شان طول بکشد. او بر این باور بود که همین نکته‌ی ساده باعث می‌شود سرعت فکر ریاضیاتی یک انسان چینی خیلی بیشتر از یک انسان آمریکایی باشد. 

زبان آلمانی روی مذکر و مونث و خنثی بودن تک تک کلمات گیر است. قاعده‌ی خاصی هم ندارد راستش. لباس زنانه یک کلمه‌ی مذکر است و بلوز یک کلمه‌ی مونث و موزه یک کلمه‌ی خنثی. کلیسا مونث است و ایستگاه قطار مذکر و... حالا این تأکید روی مذکر و مونث بودن و فرق داشتن حرف‌ تعریف‌ها یک طرف، قرار گرفتن کلمه در حالت‌های مفعولی و فاعلی هم خودش باز شکل حرف تعریف را تغییر می‌دهد. جایی که یک کلمه‌ی مذکر مفعول قرار می‌گیرد اگر ناشناس باشد einen اگر شناس باشد مثلا deinen می‌گیرد اگر مفعول نباشد ein است و dein. یعنی نه تنها جنسیت کلمه مهم است بلکه موقعیت قرار گرفتن آن در جمله هم مهم است. خب، کسی که در زبان مادری‌اش این قدر به حرف تعریف کلمات باید توجه کند مسلما با کسی که نباید زیاد به این چیزها توجه کند در جهان‌بینی‌اش و استفاده‌اش از ابزارها و امکانات این دنیا فرق خواهد کرد. زبان فارسی به جنسیت اسم‌ها و کلمات گیر نمی‌دهد. لباس لباس است. خط‌کش خط‌کش است. حرف تعریف خاصی نمی‌خواهند. مذکر و مونث و فاعل و مفعول بودن کلمات را از روی ظاهرشان نمی‌توان تشخیص داد. از یک منظر می‌توان گفت چه زبان خوبی است این فارسی که این قدر جنسیت‌گرا نیست و از آن طرف می‌توان گفت که چه‌قدر این زبان مکتوم‌ساز است. همه چیز مکتوم و پنهانی است. از روی ظاهر کلمات نمی‌توان زیاد آن‌ها را شناخت و به موقعیت‌شان پی برد. انگار کلمات در زبان فارسی حجاب دارند و راستش این را در رفتار و کردار متکلمان زبان فارسی هم می‌توان دید. یک چیز می‌گویند و مرادشان چیز دیگر است و اگر کسی درنیابد آن چیز دیگر را عجیب گیج خواهد شد و راستش زن‌ها چون در روز تعداد کلمات بیشتری را به کار می‌برند احتمالا ویژگی‌های زبانی را با شدت بیشتری به ارث می‌برند...

دوست داشتن اشیا با دوست داشتن افعال در زبان آلمانی تفاوت دارد. اگر تو یک شیء یا شخص را دوست داشته باشی از فعل mag استفاده می‌کنی و اگر یک فعل و رفتار و کردار را دوست داشته باشی آن وقت gern استفاده می‌شود. جالب نیست؟ باز هم به نظرم کسانی که برای دوست داشتن یک شیء و شخص و یا دوست داشتن یک فعل از کلمات متفاوتی استفاده می‌کنند جهان‌بینی‌شان متفاوت خواهد بود.

در آلمانی هم مثل زبان فارسی فعل‌ها بر اساس اول شخص و دوم شخص و سوم شخصی و جمع بودن شکل‌شان تغییر پیدا می‌کند. انگلیسی از این منظر خیلی خیلی ساده‌تر است. فقط در سوم شخص مفرد است که شکل یک فعل انگلیسی تغییر پیدا می‌کند. این خودش منشأ چه تفاوتی در جهان‌بینی خواهد بود؟ نمی‌دانم راستش. فعلا همین‌ها توجهم را جلب کرده‌اند!

  • پیمان ..

۱. کتاب «فرهنگ و تمدن کاریزی» دکتر محمدحسین پاپلی یزدی را خواندم. پاپلی یزدی در این کتاب می‌کوشد علاوه بر معرفی تاریخ و سازوکار قنات، آثار جانبی آن بر زیست سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی ایرانیان را تشریح کند. گستره‌ی جغرافیایی قنات از ژاپن تا شمال آفریقا و جنوب اروپا و حتی شیلی را در برمی‌گیرد. اما از نظر پاپلی مهد اصلی قنات که تأثیری چند هزارساله بر کهن‌الگوهای فکری افراد درگیر با آن داشته ایران و حواشی کویرهای آن است. کتابی دوست‌داشتنی و کامل در باب قنات است که البته به نظرم می‌توانست حجم کمتری داشته باشد. از آن کتاب‌هاست که جا دارد یک پادکست ۶۰دقیقه‌ای در مورد آن ساخته شود و محتوای ارزشمندش را خلاصه و مختصر و مفید معرفی کند.
جلد کتاب اصلا جذاب نیست؛ ولی به گونه‌ای بسیار خوب خلاصه‌ی کتاب را بیان می‌کند. در وسط ما کاریز و سازوکار آن را داریم و در اطراف واژه‌هایی که کتاب از منظر آن‌ها به کاریز نگریسته یا این‌که کاریز باعث این نظرگاه‌ها در زیست جامعه‌ی ایرانی شده‌ است. 
یک جای کتاب پاپلی یزدی در مورد جامعه‌ی آسفال صحبت می‌کند و این نکته وجود کاریز باعث می‌شده تا جامعه‌ی ایران مرکزگرا نباشد. کاریز و قنات باعث شده است که ایران در گذشته به اصطلاح جامعه‌ی بی‌سر باشد:

«عده‌ای از دانشمندان فضا را حاصل و زاده‌ی حکومت‌مندی، سیاستگذاری، برنامه‌ریزی و اقتصاد سیاسی حکومت‌ها می‌دانند. ما معتقدیم این حرف در عصر مدرن که دولت‌ها توان اعمال قدرت و ابزار کنترلی و نظارتی (نیروهای امنیتی، نظامی، انتظامی، زندان، و...) دائمی را دارند و در عین حال آموزش و پرورش و امور فرهنگی را در کنترل دارند تا حدی ممکن است. اما در عصر سنت چند هزار ساله این سازمندی‌ها و ساختارهای انسانی (اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و...) و توافقات زیستی مردم است که سازه‌های انسانی و فرهنگ را می‌سازد. در حوزه‌ی فرهنگ و تمدن بحث از مشارکت افراد نمی‌کنیم، بحث از توافق برای زیستن می‌کنیم، آن هم توافقی چند هزار ساله. این توافق زیستن حاصل کار حکومت‌ها و یا حتی‌ نهادهای دینی-مذهبی نیست، بلکه ابتدا توسط مردم در طول قرن‌ها به وجود آمده، تبدیل به فرهنگ شده و سپس نهادهای دینی-مذهبی و حکومتی-دولتی، قومی-قبیله‌ای بر آن سوار شده و در آن تغییراتی داده‌اند. همین فرهنگ توافقی زیستن در حوزه‌ی کاریزی است که نیاز جامعه به آقابالاسر و دولت را بسیار کاهش می‌دهد تا مدیریت امور بتواند توسط خود مردم از طریق باورهای خودآگاه و ناخودآگاه فرهنگی انجام شود. مدلی که می‌توان جامعه‌ی آسفال و یا بی‌سر نام نهاد.
قنات یا کاریز مدلی از اداره‌ی سرزمین در مقیاس کوچک را ارائه می‌دهد که به دولت متمرکز تصدی‌گرا، به بوروکراسی به فئودال و ارباب بزرگ، به ایلخان و و ایل‌بیگی و به میراب اعظم و به ساختار اداری پیچیده نیاز ندارد. مردم به یک سری توافقات دقیق و ظریف نانوشته برای زیستن و اداره‌ی سرزمین و فضای جغرافیایی خود دست یافته بودند که بر مبنای مشارکت عمومی است. مدلی با حداقل مخارخ بالاسری و یا مخارج جاری اداری و کاغذبازی و بوروکراسی. این مدل همیشه در جستجوی صلح و آرامش است. به هیچ وجه در جست‌وجوی جنگ نبوده و نیست، چون با جنگ شدیدا آسیب می‌بیند. هیچ سرزمینی به اندازه‌ی سرزمین قناتی از جنگ آسیب نمی‌بیند. یعنی جنگ می‌تواند دست‌اورد چند هزار ساله برای استحصال آب را در ظرف چند روز نابود کند. با نبود آب کاریز کل سیستم شهری-روستایی، کشاورزی-دامداری و حمل و نقل در این محدوده‌ی جغرافیایی مضمحل می‌گردد. در محدوده‌ی تمدن کاریزی نه آب سطح قابل اهمیت است، نه باران و نه چشمه‌های طبیعی. وقتی آدم‌هایی در دل و حاشیه کویر ناچارند با اندک آب قنات زندگی کنند باید مواظب باشند که جنگ رخ ندهد... وقتی این امر در طول چند هزار سال طول بکشد مردمش هم دارای اخلاق مدارا و گفت‌وگو می‌شوند. هدیه‌شان هم به جهان گفت‌وگو است...» ص ۳۷ و ۳۸

۲. چند وقت پیش شهروز برایم فایل ترجمه‌ی یک مصاحبه با مشتاق‌خان را ایمیل کرد و گفت حتما بخوان. یک فایل صد صفحه‌ای بود که جعفر خیرخواهان آن را به فارسی ترجمه کرده بود. مشتاق‌خان استاد مطالعات توسعه‌ی دانشگاه سواس لندن است. اصل مصاحبه برای سایت ۸۰هزار ساعت بود. یکی از پادکست‌های این سایت بود. چند صفحه‌ی اول خلاصه‌ی حرف‌های مشتاق‌خان است و بعد هم خود ترجمه‌ی متن پادکست. به نظرم خواندن متن انگلیسی مصاحبه برای تقویت زبان هم که شده واجب است. مشتاق خان تجربه‌های زیادی در مطالعه‌ی شیوه‌های توسعه‌ی در کشورهای جهان سوم و اجرای سیاست‌ها دارد و چکیده‌ی مقالات و کتاب‌ها و تجربیاتش را در این مصاحبه بیان کرده است. یک جایی در همان خلاصه‌ی مصاحبه در مورد اجرای سیاست‌ها توسط دولت‌ها صحبت می‌شود و همان حکایت آشنای از قضا سرکنگبین صفرا فزود:

«سپس ناگهان متوجه میشوید عجب! آن سیاستی که در فلان کشور خیلی خوب عمل کرد در کشور دیگر فاجعه به بار آورد؛ همچنین اگر به تاریخ نگاه می‌کنید می‌بینید کشورهای متفاوتی که موفق شدند توسعه پیدا کنند سیاست‌های کاملا متفاوتی اجرا کرده بودند. این یک معما است اما وقتی به تعامل بین قوانین مصوب، قدرت اجرایی  نگاه می‌کنیم معما هر چه بیشتر قابل درک‌تر می‌شود: توجه به این نکته بسیار مهم که موفقیت سیاست‌ها، موفقیت نهادها و موفقیت قوانین به قابلیت‌ها، منافع، و قدرت بازیگران و اینکه این بازیگران چگونه از قوانین پیروی می‌کنند و آن سیاست‌ها را اجرا می‌کنند، وابسته است. زیرا هیچ سیاستی را به زور نمی‌توان بر مردمی که خواهان پیروی از آن نیستند تحمیل کرد.
این ایده که سیاست جعبه سیاه رازآلودی است که دولت فقط کافی است آن سیاست را اعلام کند و هرکس شروع به پیروی از آن خواهد کرد اشتباه محض است. هر دولت چیزی بیش از یک سازمان در بین بسیاری از سازمان‌ها در جامعه نیست. بین دولت‌ها، احزاب سیاسی، احزاب مخالف، اتحادیه‌های کارگری، کلیساها، مساجد، نظامیان، عامه مردم، سایر انواع دستگاه‌های اداری و دادگاه‌ها رابطه کنش و واکنش برقرار است ... همه آن‌ها تلاش می‌کنند تا بر برونداد این سیاست تأثیر بگذارند، اما آن را به صورت روزانه اجرا می‌کنند (که نکته بسیار مهمی است). اگر اکثریت گسترده سازمان‌ها و جامعه از نقض قوانین خرسند باشند و کارهای همدیگر را زیر نظر نگیرند، پس نباید انتظار داشت چنین سیاستی اجراشدنی باشد.
سیاست‌های موفق آن‌هایی هستند که دست‌کم چند بازیگر قدرتمند با آن همراهی می‌کنند ... اینجا به گمانم نیاز به دقت و احتیاط خیلی زیاد است که منظورمان از قدرت و قدرتمندان چیست، چون قدرتمندان فقط یک درصد بالایی جامعه نیستند. اینکه چه کسی قدرتمند است به سیاست مورد بحث بستگی دارد. در مورد برخی سیاست‌ها، قدرتمندان ساکنان درون یک روستا هستند. در مورد سیاست‌های دیگر، قدرتمندان کسانی هستند که بنگاه‌های بزرگ را اداره می‌کنند. اما هرکس که قانونی را نقض می‌کند باید از سوی کسانی که دقیقا به اندازه ناقضان قانون قدرتمند هستند زیر نظر گرفته شود. به همین دلیل در سنت انگلیسی حقوق عرفی، مفهوم قضاوت شدن از سوی همسنخ های شخص را داریم. معنای آن چیست؟ قضاوت شدن از سوی همسنخ‌های شخص یعنی در هر سطح از جامعه، سایر مردم و سایر سازمان‌ها وجود دارند که به اندازه آن شخص خاص قدرتمند هستند. اگر هر شخصی از سوی همسنخ‌های خود زیر نظر گرفته نشود، رفتار پیروی از قانون نخواهد داشت.
اشتباه محض است که گمان کنیم قانون همیشه باید از بالا اعمال شود و چیزی شبیه پلیس یا دستگاه اعمال قانون آن بالا نشسته است و هرکسی را زیر نظر گرفته و دیده‌بانی می‌کند و اگر قوانین را نقض کنید آن‌ها به سراغ‌تان خواهند آمد. آنچه اغلب فراموش می‌کنیم اینست که این نوع اعمال عمودی قانون زمانی نتیجه می‌دهد که ۹۹ درصد – یا دستکم ۹۰ درصد – اعمال قانون بدون آن اتفاق بیفتد. دستکم ۹۰ درصد اعمال قانون از طریق اعمال افقی قانون اتفاق می‌افتد یعنی توسط همسنخ‌هایی که در سطوح متفاوت جامعه هستند. وقتی می‌گوییم قدرتمندان، منظور آدم‌های مرتبط در آن سطح از فعالیت است که به اندازه کسانی که قوانین را نقض می‌کنند قدرتمند هستند. اگر در وضعیتی قرار داریم که همه‌ی آن کسانی که قانون را نقض می‌کنند علاقه‌مند به نقض قانون باشند، و تنها امکان زیر نظر گرفتن ناقضان قانون از سوی کسانی باشد که در سطوح پایین‌تر نسبت به آن‌ها از حیث قدرت هستند، یا اینکه فقط متکی به اعمال قانون از بیرون و بالا باشیم، در آن صورت به هیچ جا نمی‌رسید».

اصل حرف مشتاق‌خان توی این مصاحبه این است که توسعه‌ در یک جامعه به صورت افقی اتفاق می‌افتد و نه به صورت عمودی و دستور از بالا به پایین. یک جورهایی همان حرف جامعه‌ی آسفال و بی‌سر را با جزئیات بیشتر و مثال‌هایی از جاهای مختلف دنیا تشریح می‌کند.
۳. یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های جنبش اعتراضی مهسا امینی را بدون سر و  بدون رهبر بودن آن عنوان کرده‌اند. ویژگی‌ای که در مورد جنبش‌های اعتراضی سالیان اخیر ایران نکته‌ی تازه‌ای نیست. از آن طرف هم می‌گویند در سالیان اخیر دولت‌ها قدرتمندتر از هر دوره‌ای در تاریخ شده‌اند و در کوچک‌ترین امور زندگی شهروندان اعمال نظر می‌کنند. ولی این احتمال را هم می‌دهند که با پیشرفت روزافزون تکنولوژی این حاکمیت بلامنازع و اعمال قدرت دولت‌ها بالاخره روندی کاهشی را طی کند. ایران گرفت و گیر زیاد دارد. در زمینه‌های مختلف نیاز به اصلاحات دارد. ضرورت بعضی از این اصلاحات را حتی دولت‌های ایران هم درک کرده‌اند، اما چون می‌خواهند به شکل دستور از بالا مسائل را حل کنند به جایی نمی‌رسند. به نظر می‌رسد راه توسعه‌ی افقی ایران نه از راه دولت که از راه خود همین مردم می‌گذرد و نکته‌ی جالبش این است که در کهن‌الگوهای فکری‌مان جامعه‌ی آسفال و بی‌سر را هم نهادینه داریم...


 

  • پیمان ..

موزه‌ی زمان

۰۹
خرداد

موزه‌ی بدقلقی بود. نگاه که می‌کنم می‌بینم چند سال بود که می‌خواستم بروم ببینمش و نمی‌شد.دو سه بار با هم خواسته بودیم برویم ببینمش. ساعت کاری‌اش یک جوری بود که همه‌ش جور درنمی‌آمد. آخرین بار که رفته بودیم نگهبان موزه درآمده بود گفته بود ساعت بازدید تمام شده، اگر کافه می‌خواهید بروید می‌توانید از این طرف بروید. تازه ساعت ۴:۳۰ عصر بود که این را به‌مان می‌گفت. راستش خبری هم نبود. اصلا درک نمی‌کنم چرا باید ساعات کاری یک موزه مطابق با ساعات اداری باشد. آدم یاد این ضرب‌المثل می‌افتد که میمون هر چی زشت‌تر ناز و اداش بیشتر.
راستش ساختمان موزه‌ی زمان با آن گچبری‌های خاصش خیلی قشنگ بود. این را نمی‌توانم انکار کنم. حیاط و ورود به ساختمان هم هیجان‌انگیز است. از پله‌ها بالا می‌روی و ساعت‌های مختلف آفتابی و آبی و طنابی و... را می‌بینی و تلاشی که بشریت در دوره‌های مختلف برای تقطیع زمان داشته. اما خب، این تلاش بشری برای تقطیع زمان و به چنگ انداختن گذرش در همین جا تمام می‌شود. توی موزه به جز معماری بنا که آن هم ربطی به مفهوم زمان ندارد خبر خاصی نیست. چند تا ساعت قدیمی دیواری و رومیزی ساخت فرانسه که لاکچری‌اند و حکم جواهر دارند و طبقه‌ی بالا هم ادامه‌ی ساعت‌های مختلف جیبی و ماشینی و دیواری و مچی است که پیش خودت می‌گویی اکی،‌ الان من عکس همین‌ها را توی اینترنت می‌دیدم چه فرقی با حضورم در این‌جا داشت. یک اسطرلاب و یک ورق کاغذ نام ماه‌های گوناگون سال به تقویم‌های مختلف هم وجود دارد که کمی دلگرم‌کننده است. چند تا ویترین هم فسیل و سنگواره و این جور چیزهاست که ربطش به موزه‌ی زمان مشخص نیست. همین و همین. ساختمان یک بالکن خیلی قشنگ هم دارد که الحمدالله برای بازدید عموم باز نیست. یک اتاق هم هست که ساعت‌ مچی‌های چند شخصیت مشهور معاصر را تویش به نمایش گذاشته‌اند که ایده‌ی خوبی بود.
نمی‌دانم. دیدن موزه‌ی زمان برایم راضی‌کننده نبود. کلا موزه‌هایی که رسالت‌شان را به نمایش گذاشتن چند تکه شیء می‌دانند حوصله‌ام را سر می‌برند. موزه‌ی زمان چطور اگر بود من را ارضاء می‌کرد؟ زمان از آن مفاهیم کلیدی زندگی آدمیزاد است. به نظرم موزه اگر می‌توانست مواجهات مختلف ما با زمان را روایت کند موزه‌ی خوبی می‌شد. آن بخش توی حیاط که ساعت‌های قدیمی متفاوت طنابی و خورشیدی و آبی و روغنی و... را گذاشته بودند می‌توانست بهانه‌ روایت خیلی خوبی باشد. تلاش انسان‌ها برای این‌که روز و شب را تقطیع کنند، نظم ایجاد کنند... اما بعدش باید ناتوانی بشر در مقابل زمان را یادآوری می‌کرد. کودکی، نوجوانی، بزرگسالی، پیری... این‌ها را باید یک جوری نمایش می‌داد. این‌که اشیاء قدیمی در موزه باشند به خودی خود بد نیست. اما چیدمان فله‌ای آن‌ها فایده‌ای ندارد. باید قصه‌ای پشت‌شان تعریف بشود. من اگر بودم یک بخش موزه را ویژه‌ی تقویم اختصاص می‌دادم و نه در این حد که یک ورق کاغذ به دیوار بچسبانم‌ها... اقوام مختلف بشری در طول تاریخ برای خودشان تقویم‌های مختلف داشتند. من اگر بودم این تقویم‌ها را بر اساس جغرافیای مورد استفاده‌شان توی یکی از اتاق‌ها قرار می‌دادم تا حسی از جهانی بودن زمان را هم القاء کنم. شاید هم برمی‌داشتم کل موزه را بر اساس چند تا کتاب می‌چیدم. مثل کتاب ماشین زمان و موضوع سفر در زمان یک بخش موزه می‌شد. کتاب مومو و بی‌زمانی یک بخش دیگر موزه می‌شد... نمی‌دانم... این‌ها همه ایده است...
شاید اصلا جالبی دیدن موزه‌ی زمان و کلا موزه‌های ایران همین باشد. تو می‌توانی بعدش کلی فکربازی کنی که اگر من بودم چه کار می‌کردم و چی می‌گذاشتم و چطور روایت می‌کردم و... 
 

  • پیمان ..

وارد فضای نمایشگاه کتاب که شدیم اول صدای آخوندی که خیلی بلند در حیاط پخش می‌شد توجه‌مان را جلب کرد. خبری از تبلیغات ناشرهای آموزشی و کمک‌آموزشی سال‌های دور نبود. این بار آخوندی بود که داشت در مورد حجاب و برنامه‌ی کشورهای غربی در رهاسازی دخترهای بی‌حجاب و عادی‌سازی بی‌حجابی و این چیزها حرف می‌زد. به گمانم صدا ضبط شده بود. چون ساعت بعدش که برمی‌گشتیم هم هم‌چنان صدای این آخوند در حال پخش شدن بود. اگر هماهنگ نکرده بودند که بیا و در مورد کتاب دایاسپورا حرف بزن عمرا امسال نمایشگاه کتاب می‌رفتم. شنیده بودم که جو امسال نمایشگاه کتاب به هیچ وجه به کتاب نمی‌خورد. حتی به سایت مجازی نمایشگاه هم برای خرید سر نزده بودم. چرا که سال‌های پیش این قدر با مأمورهای پست داستان داشتم که دیگر از خرید از نمایشگاه مجازی کتاب بیزارم. خیلی هم ناگهانی شد. دوشنبه غروب گفتند که خانه‌ی کتاب می‌خواهد نشست نقد و بررسی کتاب دایاسپورا برگزار کند. آن قدر وقت کم بود که تبلیغی هم نمی‌شد کرد. دکتر موسوی که کتاب را خوانده بود گفت کتاب خیلی خوبی برای ترجمه انتخاب کردید، فقط ای کاش یک مقدمه‌ی مفصل خودت روی این کتاب در مورد کاربردهای دایاسپورا در سرزمین ایران می‌نوشتی. راست گفته بود. این طرف و آن طرف حرف‌های پراکنده هم داشتم. پیش خودم گفتم بد نیست بیایم نیم‌ساعت به جای آن مقدمه‌ای که ننوشتم حرف بزنم. سه صفحه یادداشت هم با خودم برداشته بودم که سرفصل‌های مقدمه‌ی نانوشته‌ام بودند، البته خیلی کلی. 
گوشه‌ی نقد نمایشگاه کنار در ۸۱ شبستان اصلی مصلی بود. از در ۸۸ همین‌طور یکی یکی آمدیم تا در ۸۱. جلوی تمام درها خانم‌های چادری نشسته بودند و آدم‌های ورودی به سالن را اسکن می‌کردند. مبادا که زیبارویی وارد فضای نمایشگاه کتاب شود. به جز چهار پنج تا از رفقای جان کس دیگری نیامده بود. طبیعی هم بود. به هر کسی گفته بودم یک فحش هم بهم داده بود که چرا می‌روی. من و شهروز نشستیم کنار هم. یک مجری هم آوردند نشاندند کنارمان. کتاب را همان لحظه دستش گرفته بود و اصلا نمی‌دانست موضوع کتاب چیست. بهش گفتیم ما خودمان حرف می‌زنیم. تو نمی‌خواهد نگران باشی. حرف‌هایم را زدم. اما وقتی فردایش خبرش را توی سایت وزارت فرهنگ و ارشاد خواندم دیدم ای بابا، تو بگو یک پاراگراف از حرف‌های اصلی‌ام را پیاده کرده باشند نکرده بودند. سانسور کرده بودند؟ احتمال زیاد بله. زور زده بودم در لفافه حرف بزنم‌ها. ولی خب اصل حرفم تیز بود دیگر. آن‌ها هم حوصله‌ی گرفتن تیزی نداشتند. کلا پیاده نکردند. 
گل حرفم این بود که در صد و خرده‌ای سال اخیر، هر جنبش و تغییر اجتماعی که در این سرزمین رخ داده کار دایاسپورای ایرانی بوده است. انقلاب مشروطه را که نگاه می‌کنی تحصیل‌کرده‌ای ایرانی‌ آن طرف آب به فکر دخالت دادن ملت در حکمرانی افتادند، از آن طرف هم علمای شیعه‌ی خارج از ایران (علمای عراق‌نشین) بودند که حضور ملت در عرصه‌ی حکمرانی را از نظر فقهی تئوری‌پردازی کردند. بعدترش که می‌آیی می‌بینی انقلاب اسلامی ایران هم بدون دانشجوهای ایرانی خارج از ایران ناممکن بود. خود امام خمینی هم جزء دایاسپورای ایرانی محسوب می‌شد. همین حلقه را اگر پی بگیری می‌بینی اگر تغییر و تحولی در این بوم و بر اتفاق افتاده از صدقه سر دایاسپورای ایرانی بوده. بعد از انقلاب ایرانیان به آن معنایی که کوین کنی توی کتابش توضیح داده دایاسپورا تشکیل ندادند تا همین یک سال اخیر و جنبش زن، زندگی‌، آزادی. تأثیر دایاسپوراهای ایرانی در عرصه‌های اقتصادی هم بی‌شک و تردید است. از ورود چای به شهر لاهیجان توسط کاشف‌السلطنه تا ۲۹۰ تا شرکت استارت‌آپی موفق سالیان اخیر ایران همه از خروجی‌های دایاسپورای ایرانی بوده‌اند. اما بعد از انقلاب اسلامی نسبت به دایاسپورای ایرانی یک نفرت خاصی به وجود آمده که باعث شده تا ایران نتواند حتی از ظرفیت‌های اقتصادی دایاسپورای خودش استفاده کند و از آن طرف هم اصلاح امور با بن‌بست مواجه شده است. واکنش این نفرت‌ورزی این بوده که دایاسپورای ایرانی رویای بازگشت را در سرنگونی ببیند و نه در اصلاح امور که اشتباه هم هست...
بعد از آن آمده بودم تغییرات سیاستی جمهوری اسلامی نسبت به دایاسپورای ایرانی را بررسی کرده بودم: از تشکیل شورای عالی ایرانیان خارج از کشور در سال ۱۳۸۲ تا لایحه‌ی حمایت از ایرانیان خارج از کشور در مرداد ۱۴۰۱. دلایل شکست این نهادها و قانون‌ها را هم از منظر خودم گفته بودم. چند تا پایان‌نامه و مقاله‌ای هم در این موضوع توی دانشگاه‌های ایران کار شده برای چاق کردن حرف‌هایم به درد می‌خوردند. دیگر وقت و حوصله‌ی جلسه اجازه‌ نمی‌داد.
اما خب، این منبر رفتنم باز هم جبران مقدمه‌ای را که باید می‌نوشتم و ننوشتم نکرد... چون هیچ کدام از حرف‌هایم پیاده نشدند و در خبر برگزاری نشست انعکاس پیدا نکردند. کتاب هم آن‌چنان که باید و شاید مورد استقبال قرار نگرفته و تعداد زیادی فروش نرفته است. بنابراین نمی‌توانم به چاپ دوم امیدوار باشم که شاید در چاپ دوم مقدمه‌ی دلخواهم را بنویسم. ناشر می‌گوید خوب تبلیغش نکردی. نمی‌دانم. کسی دوست ندارد موضوعش را شاید.
 

  • پیمان ..

get stuck

۲۸
ارديبهشت

می‌گوید مثل دخترهایی شده‌ای که برای‌شان خواستگار می‌آید. باید بسنجند که این یکی خواستگار خوب است یا یکی بهتر در راه است. اگر فکر کنند همین خوب است و بهتری در کار نیست تازه اول کار است. اگر هم رد کنند و به بعدی فکر کنند این استرس وجود دارد که بعدی در کار نباشد. درست می‌گوید. شک و تردیدهایم را منتقل می‌کنم به حمید و محمد که آمریکااند. وقت و بی‌وقت زنگ‌شان می‌زنم و گه‌گیجه‌ام را برای‌شان بیان می‌کنم. عدم قطعیت‌ها زیادند و من مثل همیشه دیر جنبیده‌ام. چند سال پیش، یادم نمی‌آید توی تولد چندسالگی‌ام، تنها حسی که داشتم حس قورباغه‌ای بود که در یک ظرف که آبش به تدریج جوش آمده در حال مردن است. حالا باید از خودم راضی باشم که آن قورباغه‌هه به خودش زحمت جستن داده. فقط یک شک و تردید وجود دارد که تمام عضلات وارفته را جمع کنم و بپرم یا این‌که صبر کنم شاید اطرافم ۵ درجه خنک‌تر شود و بتوانم در شرایطی بهتر با عضلاتی آماده‌تر بجهم. 

هر کدام از پذیرش‌ها که می‌آید می‌نشینم به خواندن سایت‌های پشتیبان پذیرش و زندگی در آن خراب‌شده. تورهای مجازی را شرکت می‌کنم. عکس‌ها را با دقت نگاه می‌کنم. کوچه‌خیابان‌های دی سی را یاد می‌گیرم و با موزه‌هایش خیال‌بازی می‌کنم. اما بعد یکهو نگاه می‌کنم به فهرست هزینه‌ها و بی‌پولی اذیتم می‌کند. همه چیز خوب و خوش به نظر می‌آید و کارمندهای قسمت پذیرش خیلی مهربان‌اند. حسرت دی سی هنوز شکل نگرفته که می‌نشینم به سک زدن محله‌ی موته‌ی برلین. سیگو مهربان است. هر وقت سوال دارم با روی باز جوابم را می‌دهد. آن کلیشه‌ی دگم و زبان‌نفهم و یک دنده بودن آلمانی‌ها را در ذهنم کم‌رنگ می‌کند. دکتر می‌گوید گول‌شان را نخور. این‌ها کاسب‌اند. در نگاه اول عاشق چشم و ابرویت شده‌اند و بهت تخفیف تپل داده‌اند. اما می‌روند پیش دولت‌شان می‌گویند یک شاه‌ماهی گرفته‌ایم. از همه طرف پول می‌گیرند. به‌شان باج نده. دکتر نفسش از جای گرم برمی‌آید. دلم نمی‌خواهد به حرفش گوش کنم. شک دارم که شاه‌ماهی باشم. مطمئنم ارزش آن‌چنانی ندارم. حداقل این‌جا ارزشی ندارم و دکتر دارد گپ هوایی می‌زند. دلم خوش بود که بنیاد حامی شاید بهم پول بدهد. اما حتی دعوت به مصاحبه‌ام نکردند تا باز هم یادم بیاید که خودی نیستم، که هیچ وقت دل‌شان با من صاف نمی‌شود. سایت ویزامتریک را گاه و بیگاه هر چند ساعت چک می‌کنم. ازین که هر بار یک کد امنیتی برای ایمیلم می‌فرستد خسته شده‌ام. باز نمی‌شود. تا مرحله‌ی آخر می‌روی و می‌بینی که تا سه ماه آینده نمی‌توانی وقتی انتخاب کنی. چهار ماه آینده هم حتی توی گزینه‌ها نیست. نمی‌توانم وقت بگیرم. مدارکم کامل نیست. اما اگر وقت بگیرم خیالم راحت می‌شود و می‌افتم دنبال‌شان. به سیگو می‌گویم که سفارت‌تان در تهران شلوغ پلوغ است. من نگرانم که بگویم می‌آیم ولی نشود که ویزا بگیرم. بهم مهلت می‌دهد. یک ماه دیگر مهلت پاسخ دادن می‌دهد. نمی‌دانم چه کار باید بکنم. هنوز خیال شهر کم‌شیب برلین و دوچرخه‌های آلمانی رهایم نکرده که لندن بارانی بهم رخ نشان می‌دهد. این بار جنوب لندن و مدرسه‌ای که عنوان برترین دانشگاه جهان را در رشته‌ای که من طالبش هستم یدک می‌کشد. حالا دیگر خبر پذیرش هیچ حسی در من ایجاد نمی‌کند. فقط قسمت اسکولارشیپ‌ها و فاندها را نگاه می‌کنم. این یکی لیست بلندبالاتری برای کمک‌هزینه‌ها دارد. بر اساس کشور است. عربستان، پاکستان، ترکیه، هند، چین، غنا، گینه، سنگال، برزیل، کلمبیا و... ایران اما نیست. فقط کافی است یک نفر بتواند پذیرش این خراب‌شده را بگیرد تا دولتش هزینه‌ها را بپردازد و بعد از یکی دو سال یک آدم جهان‌دیده را برای خودش به کار بگیرد. چی از این بهتر؟ فقط می‌ماند عرضه‌ی پذیرش گرفتن. ولی خب، من ایرانی هستم و دولتم هم فکر می‌کند تمام دانش جهان پیش خودش است و نیازی به بقیه‌ی دنیا ندارد...

  • پیمان ..

علیرضا حیدری هم از ایران رفته. نشستم مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را خواندم. نقد و نظرهایش در مورد علیرضا دبیر پختگی آدمی را داشت که می‌تواند از دور نگاه کند و متعصب نباشد. این خودش از مهارت‌های بزرگ زندگی است که بتوانی گاهی از دور به ماجرا نگاه کنی. آن وقت می‌توانی انگیزه‌ها را تشخیص بدهی، به آدم‌ها حق بدهی، فقط به فکر خودت نباشی. آدم‌ها توی مهاجرت این مهارت را خوب به دست می‌آورد. مصاحبه‌اش را که خواندم یاد کتاب «دست‌نیافتنی» افتادم. هنوز هم روی میزم لا و لوی کتاب‌های جدید و قدیم هست و به کتابخانه منتقلش نکرده‌ام. هنوز پرونده‌‌ی این کتاب برایم باز است. کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود: روایت زندگی قهرمان کشتی آزاد ایران- علیرضا حیدری به قلم طاها صفری.

راستش کتاب را به خاطر درباره‌ی علیرضا حیدری بودنش نخریدم. بیشتر دوست داشتم از حال و هوای یک کشتی‌گیر به خصوص در روزهای نوجوانی سردربیاورم. از برای نوشتن یک داستان به این حال و هوا نیاز داشتم. داستانی که بعد از چند سال هنوز در ذهنم فقط یک طرح باقی مانده و این روزها که بیشتر پایان یافتن این فصل از زندگی‌ام را دارم حس می‌کنم حسرت نانوشته ماندنش بیشتر اذیتم می‌کند. قهرمان ساکت داستان من هم کشتی‌گیر است. منتها کشتی‌گیری که در همان اوان جوانی نابود می‌شود. علیرضا حیدری نابود نشد. کتاب با خاطره‌ی نویسندگان کتاب از یک صبح زمستانی شروع می‌شود. جایی که علیرضا حیدری با لکسوس صدفی رنگ خسته و درب و داغان سوارشان می‌کند و می‌برد به معدنش. یک مقدمه‌ی جالب دوصفحه‌ای از خود علیرضا حیدری هم دارد. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم حس کردم این دوصفحه‌ای را واقعا از ته دل نوشته:

باور دارم که ارزش آدم‌ها به مسیر و تجربیاتی است که از سر می‌گذرانند، نه صرفا نتایجی که برای دیگران قابل رویت است. انسان‌ها را باید از زحمتی که برای رسیدن به یک جایگاه می‌کشند اندازه گرفت، نه خود جایگاه. من هنوز هم در حال رفتن این مسیرها هستم. رو به جلو، رو به آینده. گذشته فقط باید یک تصویر زیبا باشد، چون دوست دارم باور کنم بهترین اتفاق‌ها همیشه در آینده رخ می‌‌دهند. همیشه یک تصویر از خودم دارم، خود بهتر و برتر از امروز. خودی که باید به آن برسم و مدام در مسیر رسیدن هستم. خودی که کامل است. کمال دارد و دست‌نیافتنی است...

برای من جذاب‌ترین بخش‌های کتاب «دست‌نیافتنی» لج‌بازی‌هایش بود. او آن‌قدر لج‌باز بود که مربیانش هم گاه دوست نداشتند که او برنده‌ی مسابقه‌ها باشد. لج‌بازی‌هایش با برادران خادم و عباس جدیدی و... کتاب دست‌نیافتنی را واقعا جذاب و البته انسانی کرده بود. علیرضا حیدری هم از آن آدم‌های خاص روزگار است. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم به خودم گفتم ای کاش کتاب «دست‌نیافتنی» این فصل از زندگی این قهرمان را هم به روایتش اضافه می‌کرد. مسلما کتاب معرکه‌تر از حالایش می‌شد...

  • پیمان ..

صبح رفتم به جلسه‌ی پنج‌شنبه‌ صبح‌های بخارا. به محمدحسین پاپلی یزدی از سر کتاب شازده حمام آن‌قدر ارادت پیدا کرده بودم که به خاطر ۱ ساعت نشستن پای حرف‌هایش پی ۳ ساعت رفت‌وآمد در تهران را به تنم بمالم. این‌که جلسات علی دهباشی هر بار یک جا برگزار می‌شوند خودش از جذابیت‌های او است. این بار نشست در یک تئاتر برگزار شد. علی دهباشی و محمدحسین پاپلی یزدی پشت یک میز وسط صحنه‌ی تئاتر نشستند و ما هم روی صندلی‌های طبقاتی تئاتر. سالن شلوغ بود و عده‌ی زیادی هم ایستاده بودند. فکر می‌کردم نشست در ستایش پاپلی یزدی باشد. محمد فاضلی دیر آمد. آن یکی سخنران هم گویا اصلا نیامد و خود پاپلی یزدی میدان‌دار شد و یک جورهایی چکیده‌ی یک عمر کار پژوهشی‌اش در مورد آب را بیان کرد. به نظرم جلسه‌ی امروز صبح بخارا مثل یک تد حرفه‌ای بود. خلاصه و دقیق و پرمغز.
اول نشست علی دهباشی از روی کاغذ یک معرفی یک پاراگرافی از محمدحسین پاپلی یزدی ارائه کرد. لوله‌های اکسیژن به بینی علی دهباشی وصل بودندو کپسول اکسیژنش هم توی یک کیف دستی پایین پایش بود. خود پاپلی یزدی فقط در مورد آب صحبت کرد. 
این که می‌گویند خشکسالی شده است و کم‌آبی داریم و فلان و بیسار در عمر چندهزار ساله‌ی فلات ایران اصلا مسئله‌ی جدیدی نیست. ایران همیشه این گونه بوده است. فقط شیوه‌ی مواجهه‌ با مسئله عوض شده است. تا چند هزار سال و بدون ربط به پیش و پس از اسلام، مدیریت آب به دست خود مردم فلات ایران بوده است. آن‌ها آب را امانت خدا می‌دانستند و نسل به نسل ازش استفاده می‌کردند و مواظب بودند که نسل‌های بعدی هم از آن بهره‌مند شوند. دولت‌ها اصولا در بهره‌برداری از آب دخالت نمی‌کردند. نهایت دخالت آن‌ها تشویق سرمایه‌داران به طرح‌های ساخت قنات و کاریز و... بوده است. خود مردم کار را پیش می‌بردند. در سال ۱۳۰۹ قانون قنوات ایران تصویب شد که اولین دخالت دولت در مسئله‌ی آب در کل تاریخ ایران بود. در سال ۱۳۴۷ هم آب ملی شد و عملا صاحب آب دولت شد. در ایران آب فقط ۱۰ سال دولتی ماند. پس از انقلاب اسلامی آب از حیطه‌ی مردم و دولت خارج شد و در اختیار حکومت اسلامی قرار گرفت. مردم برای خودشان چاه زدند و چون آب برای خودشان نبود و برای دولت هم نبود کسی توبیخ نشد. 
بسیاری از مشکلات آب از همین تغییر مدیریت آب و قوانینی است که در چند دهه‌ی اخیر وضع شده است. بسیاری از سدهایی که این روزها می‌گویند به دلیل خشکسالی آبگیری نمی‌شوند از همان اول کار هم معلوم بود که آبگیری نمی‌شوند. از همان اول هم آب نداشته که بخواهد آبگیری شود. منتها ساخت سد و گسترش مصرف آب برای یک عده درآمد است. مسئله‌ی اصلی مصرف آب در ایران جمعیت ایران است. این جمعیت متناسب با منابع آبی ایران نیست. کل آب‌های سرزمین ایران (مجموعه تمام رودها و سفره‌ها و...) حدود ۱۰۰ میلیارد متر مکعب تخمین زده می‌شود. در چین فقط رودخانه‌ی یانگ‌تسه ۹.۵ برابر کل ایران آب دارد. در آلمان فقط رود راین ۶۵ میلیارد متر مکعب آب دارد. فارغ از تعداد، پراکندگی جمعیت ایران هم بسیار نامتوازن است. ۲۸-۲۹ درصد از جمعیت ایران در ۷-۸ شهر سکونت دارند و آب شرب می‌خواهند و این تمرکز جمعیت آن هم در نواحی مرکزی ایران اشتباه محض است. انتقال آب از سد دوستی در مرز افغانستان به شهر مشهد مترمکعبی ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان هزینه دارد. آن وقت شرکت آبفا این آب را متر مکعبی ۳۰ ریال می‌فروشد. جمعیت ایران باید برود به سمت سواحل جنوبی. جایی که آب بیشتر است و می‌شود از آب‌شیرین‌کن‌ها استفاده کرد. هزینه‌های انتقال آب هم کمتر است. 
مشکل بی‌آبی برای ما اصلا و ابدا تازه نیست. مشکل نحوه‌ی حکمرانی و مواجهه با مسئله است. قنات برای ما رئیس روسای ما درس مملکتداری دارد. شما قنات قصبه‌ی گناباد را نگاه کنید. ۱۲۸۸ نفر شریک دارد. هر کدام به اندازه‌ی ۳-۴ دقیقه سهم دارند. کل این قنات و تقسیماتش توسط ۳ نفر اداره می‌شود. ارتشی‌ها برای مدیریت این جمعیت باید حداقل ۶۵ نفر را به کار بگیرند. بهره‌وری یعنی این. توسعه‌ی متناسب با منابع یعنی این. نکته‌ی مهم در مورد قنات گناباد این است که این قنات مثل کارخانه‌های عجیب غریب ایران یک شبه به وجود نیامده است. ۶۰۰ سال ۷۰۰ سال طول کشیده تا به این شکل دربیاید. پله پله پیش رفته. ما می‌خواهیم یکهو پیشرفت کنیم. نمی‌شود. 
یا ما به زور به افغانستان می‌گوییم که باید به ما آب بدهد. افغانستان فقط روی هیرمند سد دارد. آب هری‌رود یکسره در اختیار ماست. همان هیرمند را داریم دائم اعتراض می‌کنیم. به این توجه نمی‌کنیم که افغانستان هم یک کشور است. مردمانی دارد. آن‌ها هم آب می‌خواهند. کشاورزی می‌خواهند. زندگی می‌خواهند. نمی‌شود که بگوییم آن‌ها بمیرند اما به ما آب بدهند. معلوم است که آب نمی‌دهند. حالا شما اشرف غنی را بکن طالبان. فرقی ندارد که. آب نمی‌دهند. راه‌حلش این نیست. راه‌حلش کشت فراسرزمینی است. ما این طرف در خراسان کارخانه‌ی قند و شکر داریم. چه عیب دارد که چغندر از دشت هرات بیاید؟ دشت هرات آب دارد. چغندر ارزان‌تر عمل می‌آید. آن‌ها چغندر بکارند. ما وارد کنیم و کارخانه‌ را بچرخانیم. چرا اصرار داریم که حتما چغندر هم باید از داخل خراسان بی‌آب باشد؟ وقتی کشت محصول در آن طرف مرز ارزان‌تر تمام می‌شود چرا از آن‌ها استفاده نکنیم؟ این‌طوری هر دو طرف مرز به هم از نظر اقتصادی وابسته می‌شوند و چه چیزی از این بهتر برای امنیت کشور؟ البته رییس یکی از کارخانه‌های قند خراسان یک بار این کار را کردها. چغندر افغانستان یک سوم ایران قیمت داشت. منتها سر مرز پلیس مانع شد. ساعت ۱۲ شب به تریلی چغندر افغانستانی گیر داده بود که باید بارت را خالی کنی تا ببینم تریاک داری یا نه. حالا خود پلیس نه کارگر داشت، نه وسایل خالی و پر کردن بار. حرف زور می‌زد. حتی یک سگ موادیاب هم نداشت. نگذاشت تریلی افغانستانی بیاید و اصلا این شکل نگرفت. 
خشک‌سازی همیشه بوده. الان هم هست. فلات ایران همین است. مشکل ما هم الان جمعیت‌مان است و مشکل حاد این است که در کاهش مصرف و تغییر شیوه‌های تأمین آب شرب و کشاورزی این جمعیت هیچ درآمد و سودی نیست. سود و درآمد فقط در افزایش مصرف است و سر همین است که داریم به سمت بحران پیش می‌رویم...
 

پس‌نوشت: بعد از نشست کتاب «فرهنگ و تمدن کاریزی» را خریدم که بخوانم.

  • پیمان ..

«ایرانی وقتی که سالکش را گرفت، تب نوبه‌اش را کرد، حصبه و مطبقه‌اش را گذراند، خلاصه وقتی دوره‌ی طفولیتش گذشت، ایام جوانیش به آخر رسید و کامل مرد شد، یک آدم گرفته‌ای از آب درمی‌آید که دل و دماغ هیچ کار در او نیست. البته نمی‌گوییم که از شدت ملالت رو به قبله می‌خوابد و منتظر ملک‌الموت می‌شود، از دماغ‌سوختگی تریاک می‌خورد یا از فرط دل‌افسردگی خودش را از بام پرت می‌کند. نه، این‌طور که خیر، ولی همچو اشتهایی هم به زندگی ندارد. اگر تریاک نمی‌خورد، اگر خودش را از بام پرت نمی‌کند، لااقل دست و دلش هم پی کار نمی‌رود و روزی چند ساعت عمرش را به مفت از دست می‌دهد.
علت این لختی و بی‌حالی چیست؟ برای چه ما این‌طور دل‌مرده و لاابالی و کسل هستیم؟ مسلم یک قسمت از این افسردگی مربوط به هوای گرم ایران و همان نوبه‌ی بی‌پیری است که از قوای همه‌ی ما باج می‌گیرد، اما علت اصلی دل‌مردگی ما بی‌نتیجه‌ بودن سعی و دوندگی است. شوق به کار بسته به حاصل عمل است. در خوش‌آب‌وهواترین نقاط دنیا هم اگر انسان تنها نتیجه‌ی دوندگی را کفش پاره کردن ببیند و بس طبعا بی‌حرکت خواهد نشست و دلسرد خواهد شد. در آن ممالکی که عشق به کار همه جایی است، کار سرمایه و ثروت است، کار تمول می‌دهد، کار به دارایی می‌رساند. در ایران برعکس، غالبا سعی و زحمت مثل بذرافشانی در کویر جندق، کوشش بی‌فایده است. با کار می‌شود منحنی و شکسته و قوزی شد ولی انتظار اجر دگر نباید داشت...»


قسمتی از سرمقاله‌ی شماره ۷۹ نشریه‌ی مرد آزاد منتشر شده در ۲۸ خرداد ۱۳۰۲ نوشته‌ی علی‌اکبر داور به نقل از کتاب «اول اصلاح اقتصادی- مجموعه مقالات علی‌اکبر داور» به کوشش حسن رجبی‌فرد/ انتشارات شیرازه کتاب ما/ ص ۱۵۹
 

  • پیمان ..

گردالی گردالی

۱۸
فروردين

غم غریبی دارم. می‌توانم تفکیک کنم که ریشه‌های غمم چه‌ها هستند. ولی راه حلی جزء تعلل ندارم و تعلل هم بدترین راه حل است. محمد از همان هفته پیش گفت که سریع اقدام کن وقت زیادی نداری؛ من اما هنوز دارم با نوک پاهایم روی زمین گردالی گردالی می‌کشم. حمید چند روز پیش گفت که ایمیل بزن و پیام بده و رابطه بساز کار می‌توانی پیدا کنی و بقیه‌ی هزینه‌ها را پوشش خواهی داد. بعد از چند روز یک ایمیل کوتاه زدم فقط. تریش درجا جواب داد که آره کار هست منتها تو اول باید اقدام کنی. کلا سیستم درجا جواب دادن‌شان هم برایم استرس‌برانگیز است. مریم از کنار حمید توی گوشی داد زده بود که به زحمتش می‌ارزه. به زحمتش می‌ارزه. به زحمتش می‌ارزه. گفتم از این‌که اکثر هم‌کلاسی‌ها سفیدپوست خواهند بود و رده‌بالاها و به زبان مادری‌شان هم مسلط اعتماد به نفسم به فنا است. فقط ۲۵ درصد خارجی خواهیم بود. گفت به دانشگاه اعتماد کن. آن‌ها حتما در تو چیزی دیده‌اند که پذیرش داده‌اند. آره. تو از ‌آن‌ها کیلومترها عقب‌تری. ولی آن‌ها در تو چیزی دیده‌اند که پذیرش داده‌اند و به آخر کار نگاه کن. آخرش برابر خواهی بود. تنهایی سخت است آخر. برای آدم‌ درون‌گرایی همچون من که به زبان فارسیش هم با هم‌کلاسی‌های دانشگاه رابطه برقرار کردنم سخت بود آن‌جا جهنم نمی‌شود؟ هنوز به دکتر زنگ نزده‌ام که بگویم پذیرش داده‌اند. چند ماه پیش که ازش توصیه‌نامه خواسته بودم گفته بود باشد ولی آدم‌هایی که توی سن تو می‌روند برنمی‌گردند. اگر مشکل مالی داری بگو یک کاری‌اش می‌کنم. گفته بودم خسته شده‌ام. گفته بود تو تازه با واقعیت مواجه شده‌ای و تجربه‌ها اندوخته‌ای و کیلومترها جلوتر از آن‌هایی هستی که درس می‌خوانند، دوباره می‌خواهی بروی درس بخوانی؟ گفته بودم درس خواندنم هم بیشتر از برای سیاحت است، سیاحتی که از من دریغ شده است. چند سالی دیر شد. باید زودتر این کار را می‌کردم. همه‌ی کارهایم همین جوری است. همه چیزم دیر است. حالا اگر سیاحت می‌خواهم بروم چرا یک جای سطح پایین و درپیت نرفته‌ام آخر؟ می‌روم آن‌جا پاره می‌شوم و حال و مقال دیدن و یاد گرفتن نمی‌ماند که. رفته‌ام برای حامی علوم انسانی درخواست داده‌ام که بورسم کنند. شرط بازگشت دارند. همه شرط بازگشت دارند. ویزا هم که می‌خواهند بدهند آن‌ها هم ازم می‌خواهند که برگردم. خودم هم می‌خواهم برگردم. اگر می‌خواهم برگردم پس چرا دارم می‌روم؟ اصلا مگر پولش را دارم؟ اصلا مگر ویزا می‌دهند؟ مهستی توی آلبوم آخر زندگی‌اش یک آهنگی دارد به اسم «وقتی رفتم». شعرش از مریم حیدرزاده است و آهنگسازی و تنظیمش با شادمهر عقیلی. از آهنگ‌های آخر مهستی است و صدایش پیر و زمخت و خسته. ولی به قول حمید شکوه هرگز نمی‌میرد. محتوای ترانه کسی است که دارد می‌رود و هیچ کس از رفتنش ناراحت نیست و کسی هم نیست که یک پیاله آب بپاشد برای بدرقه‌اش. اما در آن لحظه‌ی آخر یک نفر بهش خداحافظ می‌گوید، یک عشق اظهارنشده‌ی لعنتی. اما غم من این‌گونه نیست. غم من این‌طوری است که رفتنم کسی را شاد نمی‌کند، ماندنم هم همین‌طور. بعد از ده روز هنوز به خانواده نگفته‌ام که چه اتفاقی افتاده است. اصلا خوشحال نمی‌شوند. وقتی نمره‌ی آزمون زبانم را چند ماه پیش اعلام کردم چیزهایی گفتند که زهرمارم شد. کلا به غیر از رتبه‌ی کنکور کارشناسی بقیه‌ی درس خواندن‌ها و کار کردن‌ها و سگدو زدن‌هایم به نظرشان بیهوده آمده. چون از من پول و زن و نوه درنیامده. توی محل کار هم خوشحالی چندانی وجود ندارد. حس می‌کنم با رفتنم دیاران از هم می‌پاشد. مثل خودم را ایجاد نکرده‌ام و سیستم نساخته‌ام و این ناراحت‌کننده است. ماندنم هم خوشحال‌کننده نیست. همه را خسته کرده‌ام. تو چرا نمی‌ری؟ تو تا حالا ۱۲ هزار کیلومتر با دوچرخه‌ات رکاب زده‌ای. یعنی یک نان بربری گذاشته بودی توی خورجین دوچرخه‌ات و مسیرهای تکراری نرفته بودی و همین‌جوری ادامه داده بودی الان آمریکا بودی با دوچرخه‌ات. خودم هم خسته‌ام. حسم شبیه حس روزهای آخر سفر افغانستان است. حس می‌کردم فضای کابل سنگین است. نفس کشیدن سخت است. از آلودگی هوا نبود. از فشاری بود که در آن جامعه‌ی پریشان و خسته حس کرده بودم. حالاها همان نوع فشار و شاید شدیدترش را دارم توی تهران حس می‌کنم. نفس کشیدن برایم سخت شده است و چه رفتن و چه ماندن ناراحت‌کننده است. دنیای مهستی دنیای ساده‌تری بود. در آن فقط رفتن و شنیدن عشقی اظهارنشده غم‌انگیز بود. اما حالا در دنیای من چه رفتن چه ماندن غم‌انگیز است. ترانه‌ای برای این حالت وجود ندارد؟

  • پیمان ..

کتاب تاریخ فشرده‌ی آلمان را خواندم. از تازه‌های نشر مرکز است. به دلم بود که انگلیسی‌اش را بخوانم. ولی چون نشر مرکز بود پیش خودم گفتم ترجمه بی‌دست‌اندازی دارد احتمالا. از این کتاب‌های مختصر و مفید است. یک کتاب ۲۸۰ صفحه‌ای در مورد تاریخ ۲۰۰۰ ساله‌ی سرزمینی که در قدیم گرمانیا نامیده می‌شد و امروزه آلمان. برای مایی که شناخت‌مان از آلمان نهایت به بنز و ب‌ام‌و و پورش و تیم ملی فوتبالش و بایرن مونیخ و در بهترین حالت عملکرد اقتصادی فوق‌العاده‌ی این کشور در بحران‌های اقتصادی چند دهه‌ی اخیر می‌رسد این کتاب خیلی حرف‌ها برای گفتن دارد. کتاب از حمله‌ی رومیان به سرزمین‌های شمالی‌شان (راین‌لند) و پیش‌روی آن‌ها تا مرزهای رود الب صحبت می‌کند. آلمان همیشه دو پارچه بوده. سرزمین‌های بین رود راین و الب و سرزمین‌های شرقی رود الب. مردمان این دو ناحیه هم گویا همیشه با هم متفاوت بوده‌اند و نظریه‌ای که کتاب از همان اول در پیش می‌گیرد تفاوت‌های این دو تیره‌ی سرزمین آلمان است. تفاوت‌هایی که در زمان رومیان وجود داشته و تا به امروز هم ادامه یافته است و احتمالا ادامه خواهدیافت.  همان چیزی که در قرن بیستم به شکل آلمان شرقی و آلمان غربی بروز پیدا کرد.
مشخص است که برای من جذاب‌ترین بخش‌های کتاب، تاریخ آلمان از قرن ۱۶ به بعد تا ظهور بیسمارک و جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم و پس از جنگ تا آنگلا مرکل بوده است. ظهور پروستانیسم از آلمان بوده. مارتین لوتر در آلمان بوده که علیه کاتولیک‌ها به پا خاسته است. جنگ‌های خونین پروتستان‌ها وکاتولیک‌ها نهایتا به قرارداد وستفالیا و تشکیل نظم نوین جهانی (ملت-دولت) انجامید. چه شد آلمانی که در اوایل قرن بیستم حکم چین در اوایل قرن بیست و یکم را داشت و تولید‌کننده‌ی اصلی کالا در جهان بود به شروع‌کننده‌ی جنگ‌های جهانی تبدیل شد؟ انصافا جیمز هاوز در نوشتن مختصر و مفید این بخش‌ها خیلی خوب از عهده‌ی کار برآمد. خیلی جذاب بود برایم. توصیف زمینه‌های پیدایش و قدرت گرفتن نازیسم و هیتلر در آلمان واقعا خواندنی بود.
بخشی از کتاب که خیلی من را جذب خودش کرد مواجهه‌ی آلمانی‌ها با تورم افسارگسیخته بود. کشوری که چند دهه‌ی بعد تاب‌آور‌ترین کشور دنیا در مقابله با بحران‌های اقتصادی بوده در قرن بیستم مواجهات اقتصادی وحشتناکی داشته است. 
بعد از جنگ جهانی اول و از سال ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۳ آلمان با تورمی وحشیانه روبه‌رو شد. دو تا دلیل داشت: یکی این‌که دولت در زمان جنگ جهانی اول به مردم اوراق قرضه فروخته بود و نیروهای نظامی آلمان این‌قدر خوب می‌جنگیدند که همه فکر می‌کردند این اوراق قرضه با غنایم جنگی در آینده‌ی نزدیک جبران می‌شود. اما آلمان در جنگ شکست خورد و همه‌ی اوراق قرضه‌ی دولت نکول شدند. در نتیجه دولت متوسل به چاپ بی‌رویه‌ی پول شد تا بدهکاری‌های خودش را از طریق بی‌ارزش کردن پول تسویه کند. یک دلیل دیگر هم این بود که آلمان به خاطر شکست در جنگ مجبور بود خسارت‌های جنگ را به کشورهای دیگر پرداخت کند. بنابراین مردم آلمان باید مثل چی کار می‌کردند تا به بقیه‌ی دنیا خسارت پرداخت کنند. در سال ۱۹۱۴ یک دلار آمریکا معادل ۴.۲ مارک آلمان بود. در سال ۱۹۲۱ ارزش دلار شده بود ۱۹۱.۸ مارک و در سال ۱۹۲۳ یک دلار معادل ۴.۲ تریلیون مارک بود! برای ما ایرانی‌ها این سقوط ارزش پول کاملا آشنا است. در آن زمان آمریکا با پرداخت وام به داد دولت آلمان رسید. اما در سال ۱۹۲۹ و با رکود بزرگ آمریکا همه چیز در آلمان دوباره افتضاح شد. در چنین شرایطی بود که هیتلر با شعار «بازگشت به روزهای خوب گذشته» ظاهر شد. این شعار هم برای ایرانی‌ها در کل آشنا است...
یک چیز دیگری که در این کتاب خیلی من را به خودش جذب کرد آلمان پس از نازیسم بود. اکثریت آلمانی‌ها در حزب نازیسم عضو بودند و خیلی از آن‌ها در جنگ شرکت کرده و یا از آن حمایت کرده بودند. حقیقتی که وجود داشت این بود که نمی‌شد این ملت را به خاطر این‌که جنگ جهانی به راه انداختند و به خیلی کشورها تجاوز کردند از بین برد. این آلمانی‌ها همان آلمانی‌ها بودند. حالا فقط هیتلر رفته بود. هیتلر را هم همین آلمانی‌ها بزرگ کرده بودند و بهش رأی داده بودند و برایش جان فدا کرده بودند دیگر. اما نمی‌شد یک آلمان دیگر با آلمانی‌هایی جدید به وجود آورد. این یک حقیقت غیرقابل انکار بود. نکته‌ای که در خیلی از هواداران مجازی جنبش «زن، زندگی، آزادی» این روزها می‌بینم غفلت از این نکته است. خیلی از ایرانی‌ها که دریچه‌های ورودی اطلاعاتی‌شان فقط شبکه‌های مجازی است توی استوری‌های اینستاگرام‌شان جوری با ذوق از نابودی حکومت و آمدن فردایی آزاد برای تمام ایرانیان صحبت می‌کنند که انگار با انقلاب همه چیز عوض می‌شود و یک سری ایرانی جدید قرار است ساکن این سرزمین شوند. یک خیال خوش به نظر من بچگانه که تنها کارکردش خود را جدا کردن و فرشته نمایاندن است. یک جور سلب مسئولیت از وضعیت موجود. جالب‌ترش کجاست؟ این‌که برای درمان خیلی از دردهای ریشه‌ای آلمان، راه‌حل‌های بیرونی اندیشیده نشد. اصلا نمی‌شد دنبال راه‌حل‌های بیرونی بود. بنابراین از همان ظرفیت‌های فکری آلمان نازی استفاده شد. چطور؟ مثلا در مورد تورم:

«آمریکایی‌ها از سر درماندگی به کسانی روی آوردند که در واقع باید اقتصاد و مردم آلمان را درست می‌فهمیدند: خود آلمان‌ها و معلوم شد که آن‌ها طرحی آماده در آستین دارند. پیش از این در سال ۱۹۴۳، هاینریش هیملر، رئیس اس اس، مخفیانه به گروهی از کارشناسان به رهبری اتو الندورف که بعدها متفقین او را به جرم رهبری یک جوخه‌ی مرگ اس اس به دار آویختند دستور داده بود طرحی اقتصادی برای بازگشت به قوانین عادی بازار آزاد پس از پیروزی در جنگ آماده کنند. هیئت الندورف تشکیل شده بود از سه نظریه‌پرداز اقتصادی بازار آزاد، لودویگ ارهارد، صدر اعظم آینده‌ی آلمان غربی (۱۹۶۳-۱۹۶۶) و بانکدار ارشد کارل بلسینگ که بعدها رئیس بانک مرکزی آلمان (بوندس بانک (۱۹۵۸-۱۹۶۹)) شد...
راه حل ارهارد بنیادی بود. او پیشنهاد کرد با حذف رایشمارک و معرفی ارز به کلی جدیدی به نام دویچه مارک با نرخ مبادله‌ی ۱۵:۱ برای سپرده‌های خصوصی، مازاد پول کاغذی از بین برود. با این حال دارایی‌های شرکت‌ها با نرخ مبادله‌ی ۱:۱ به ارز جدید تبدیل شوند و مالیاتی از سرمایه‌ی آن‌ها کسر شود که صرفا جنبه‌ی صوری داشته باشد تا این تبدیلات منصفانه به نظر برسد. به این ترتیب، اسکناس‌های سپرده‌های دردسراز مردم عادی در عمل از بین می‌رفت، اما سرمایه‌ی صنعتی و تجاری حذف می‌شود....
ارهارد و همکارانش طرح‌های قدیمی را از کشوی میزهای خود بیرون می‌آورند... در ۲۰‌آوریل ۱۹۴۸ اتوبوسی به شدت محافظت‌شده با پنجره‌های مات آن‌ها را به پایگاه هوایی روتوستن در نزدیکی کاسل می‌آورد. در آن جا کارشناسان آلمانی پس از هفته‌ها بحث و مذاکره نمایندگان متفقین را متقاعد می‌کنند که طرح آن‌ها را بپذیرند...»ص ۲۳۸ و ۲۳۹

البته که این طرح مردم آلمان را له و لورده کرد. داستان «نان آن سال‌های هاینریش بل» را که می‌خوانی در رهروی این تاریخ درد و رنج آلمانی‌ها بعد از جنگ جهانی دوم را با عمق وجود درک می‌کنی. اما به نظر من نکته‌ی جالب‌تر این است که این راه حل‌ها همه در زمان نازیسم و هیتلر اندیشیده شده بود. درست است که آلمان زمان هیتلر سیاه بوده و نابودگر، اما آلمانی که در دهه‌های بعدی یکی از قدرتمندترین اقتصادهای جهان را به وجود آورد با آلمانی‌های جدید و با طرح‌های خارج از آلمان رشد نکرد. آن‌ها اندیشه را به کل کنار نگذاشتند. آ‌ن‌ها دیدگاه کاریکاتوری در مورد رشد و پیشرفت ناگهانی هم نداشتند. آهسته آهسته ولی به صورت ممتد رشد کردند. شکست را پذیرفتند و رشد کردند...
 

  • پیمان ..

پس از زمستان

۲۹
اسفند

بابام به این بهانه که درخت لی توی حیاط زیادی بزرگ و تناور شده است آن را داد به تیغ اره‌ موتوری چوب‌فروش‌ها و سایه‌اش را از خانه کم کرد. می‌گفت درخته زیاد بلند شده بود و توی بادها احتمالش بود که سنگینی تنه‌اش آن را ریشه‌کن کند. قبول نداشتم حرفش را. چون درخت لی هم‌خانواده‌ی نارون‌هاست و نارون‌ها ریشه‌های خیلی پرشماری در زمین ایجاد می‌کنند. فکر کنم حداقل ۵۰ سال سن را داشت. من عاشق شکوفه‌های وقت بهار درخت لی بودم. چون ارتفاعش زیاد بود شکوفه زیاد داشت. شکوفه‌های درخت لی توی شب درخشش دارند. یک حالت شب‌رنگ عجیب غریبی دارند که شب‌های سال نو را برایم سرشار از حس و حال می‌کرد. سایه‌ی خیلی خوبی هم داشت. در تابستان و پاییز امسال، حیاط‌ و خانه‌مان بی‌سایه شده بود. انگار که نبودنش با اوضاع ایران نیز هم‌زمانی داشت.

سر چله‌ی زمستانی بابا رفت و از یک زمین دیگر سه تا درخت ۶-۷ ساله‌ی لی را از بیخ و بن کند آورد کنار تک‌درخت لی از دست رفته کاشت. درخت‌ها از حالت نهال خارج شده بودند. برای خودشان به اندازه‌ی قطر مشت یک آدم تنه داشتند. نونهال نبودند دیگر. گفتم این‌ها به زمینی که در آن ریشه دوانده بودند خو کرده بودند. بعید است که در زمین جدید شکوفه بدهند. بابام هم موافق بود. خودش هم امیدی نداشت که این سه تا درخت جایگزین به شکوفه بنشینند. فقط گفت: کاچی به از هیچی. اگر بشه خوب می‌شه.

مهاجرت برای یک نونهال آسان است. اصلا نونهال را خیلی‌ها برای مهاجرت تربیت می‌کنند. توی مشما سیاه نگهش می‌دارند که برود این طرف آن طرف بالاخره یک جایی در خاک ریشه بدواند. اما یک درخت ۶-۷ساله را دیگر نمی‌شد نهال نامید. دیشب که بعد از چند هفته وارد حیاط خانه شدیم، توی نور چراغ جلوهای ماشین، انعکاس شبرنگ‌طور شکوفه‌های سبز سه درخت را دیدم. هر سه شان لی بودند و هر سه‌شان شکوفه داده بودند. انگار نه انگار که پیش از زمستان در یک خاک دیگر بوده‌اند و حالا بعد از زمستان خاک‌شان عوض شده است...
 

  • پیمان ..

ایران همین شکلی است این روزها. 
اول اسفند که فروش عیدشان را شروع کرده‌اند می‌توانستند همه چیز را سی هزار تومان بفروشند. وسط اسفند دیدند همه چیز را باید پنجاه هزار تومان بفروشند تا با تورم برابر شوند. چنان گه‌گیجه‌ای گرفته‌اند که اصلا دیگر متوجه تناقض همه چیز سی و همه چیز پنجاه نیستند. نمی‌شود همه چیز هم سی باشد هم پنجاه؛ اما... توان تشخیص و تفکر از بین رفته است. مشتری‌ها هم زنان و مردانی که هراس جزئی از وجودشان شده است. پرولع و بی‌فکر و با ترس و  لرز می‌خرند مبادا که همین آشغال‌های پنجاه هزار تومانی را فردا نتوانند بخرند. نیمه‌ی شعبان بود؛ اما بازار تعطیل نبود.
کاشی افتاده از نام مغازه هم دیگر اهمیتی ندارد. فقط بعضی‌ها با دیدنش شاید زیر  لب زمزمه کنند:
بر عبث می‌پایم
که به در کس آید
در و دیوار به‌هم‌ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند...

  • پیمان ..

-    قطار آماده‌ی اعزام می‌باشد.
اکثرشان این جمله را می‌گویند. دقت‌کرده‌ام. مسئول بلندگوی ایستگاه‌های متروی تهران را می‌گویم. در لحظاتی که قطار چند ثانیه‌ای توقف دارد شروع می‌کنند به گفتن نام ایستگاه و بعد هم با «قطار آماده‌ی اعزام می‌باشد» تمام می‌کنند. حس می‌کنم این جمله استاندارد همه‌ی ایستگاه‌ها و گوینده‌هاست و از خودشان نیست. حتی در ایستگاه‌هایی که بلندگوی ایستگاه یک خانم هست هم همین اصطلاح را به کار می‌برند. اما چرا اعزام؟ این همه واژه... چرا باید قطار آماده‌ی اعزام باشد و از بسته شدن درهای قطار جلوگیری نکنیم؟ مثلا اگر قطار آماده‌ی حرکت باشد نمی‌شود که از بسته شدن درهای قطار جلوگیری نکنیم؟
به نظرم اعزام هم از آن کلمه‌های جنگی است که در زیست روزانه‌ی ما ایرانی‌ها جاری شده است. کلمه‌ی اعزام در خودش نوعی الزام و هدف دارد. این مسافرهای توی قطار نیستند که مسیر و مقصد را مشخص کرده‌اند. اعزام یعنی این‌که ما (رییس مترو، حاکمیت) داریم عده‌ای را با هدفی مشخص به جایی خاص می‌فرستیم. کلمه‌ی حرکت این الزام و هدف را در خودش ندارد. اعزام اما معنای گسیل کردن و فرستادن دارد. احتمالا از اصطلاحاتی است که از زمان جنگ ایران و عراق به حیات خودش ادامه داده است.

قطار تهران-اهواز مطمئنا در زمان جنگ ایران و عراق معنای خاصی داشته است. در مقالات و گفتارهای رسمی بیشتر به این اشاره می‌شود که این خط آهن برای انگلیسی‌ها و جنگ جهانی دوم و ارسال مهمات انگلیسی و آمریکایی به روس‌ها بوده است. دروغ نیست البته. یکی از افتخارات راه‌آهنی‌ها این بوده که در سال‌های جنگ جهانی دوم نقش پل پیروزی را ایفا کرده‌اند. اما این خط آهن در زمان جنگ ایران و عراق هم یکی از مسیرهای مهم در فرستادن سرباز به جبهه‌ها بوده است. نشان به آن نشان که رمان «پل معلق» محمدرضا بایرامی که به نظر من یکی از آن رمان‌های خوب جنگ ۸ ساله است از یکی از همین قطارهای آماده‌ی اعزام به جنوب شروع می‌شود. یا رمان «دوستان خداحافظی نمی‌کنند» داوود امیریان که آن هم از همین قطار تهران-اهواز شروع می‌شود و سربازها و بسیجی‌های داوطلب که در حال اعزام به خط مقدم هستند...

اما انگار حتی سی سال بعد از پایان جنگ هنوز هم تمام قطارهای ایران حتی متروی تهران، در حال اعزام نیرو برای جبهه‌های جنگ هستند.

و البته که کلمات تأثیراتی عمیق‌تر از آن‌چه که فکرش را می‌کنیم بر ما می‌گذارند. وقتی هر روز قطارها در حال اعزام هستند و نه در حال حرکت، ناخودآگاه ما انباشته می‌شود از شرایط جنگی. انتظار ما از زیست در ایران منطبق می‌شود با شرایط جنگی. پذیرش ما منطبق می‌شود با شرایط جنگی. حتی اگر شرایط جنگی هم اعمال نشود، باز هم بی‌قراری زمان جنگ در تمام تن‌مان وول می‌زند.

چند سال پیش یک مقاله‌ می‌خواندم در مورد کرونا و استعاره‌ی جنگ. حرفش این بود که در اوایل شیوع بیماری کرونا، استفاده از استعاره جنگ در مفهوم‌سازی نحوه مواجه با آن در دستور کار مسئولین قرار گرفت. کرونا را شکست می‌دهیم (کرونا به مثابه‌ی دشمن)، بیمارستان‌ها خط مقدم مبارزه با کرونا، کادر درمان به عنوان مدافعین سلامت و رزمندگان جنگ با کرونا، تعبیر مرگ پرستاران و دکترها به شهادت، واکسن کرونا به مثابه‌ی سلاح نهایی در مبارزه با کرونا و... این‌ها همه تعبیراتی جنگی هستند.

از آن‌جا که استعاره‌ها در پس خود مفاهیم دیگری را به همراه دارند، لذا مفاهیم دیگری در پسِ استفاده از استعاره‌ی جنگ در مواجهه با کرونا به وجود آمده‌اند. نظر نویسنده‌ی مقاله این بود که این نحوه‌ی استعاره‌سازی نقص‌های بزرگی دارد. البته دل و جرئت نویسنده کم بود و بی‌خیال تعمیم دادن حرفی که زده بود شده بود. اما واقعیت این است که این نحوه‌ی مواجهه در همه‌ی عرصه‌ها تکرار می‌شود. تکرار شدنش هم فقط در مقابل مسائل بیرونی مثل کرونا یا دشمن خارجی نیست. بلکه شهروندان این بوم و بر و ایرانی‌ها هم تبدیل به میدان جنگ می‌شوند...

هیچی خواستم بگویم بیش از سی و چند سال است که جنگ تمام شده. خیلی از ماها حتی در کودکی‌مان هم طعم جنگ را به صورت مستقیم نچشیده‌ایم. اما... اما جنگ در ما و در رفتار با ما هرگز تمام نشده است. جنگ با تمام خشونتش در ما ادامه دارد؛ چون که قطارها آماده‌ی اعزام هستند، نه آماده‌ی حرکت.
 

 

پس‌نوشت: هشت سال پیش هم این جمله‌ی «قطار آماده‌ی اعزام می‌باشد!» توجهم را جلب کرده بود: @@@.

  • پیمان ..

ریزناامنی

۰۵
اسفند

می‌توانستم دوچرخه را توی سوله‌ی تره‌بار هم ببرم. شلوغ بود. گفتم حتما حکم این موتوری‌هایی را پیدا می‌کنم که توی پیاده‌رو می‌آیند. ملت را اذیت می‌کنم. از آن طرف حال کول گرفتن دوچرخه و بالا بردن از ۱۴-۱۵ تا پله را نداشتم. گفتم تو برو خریدها رو بکن من این‌جا هستم.

دوچرخه‌ را کنار ردیف موتورهای جلوی سوله گذاشتم. خودم هم آمدم بالا و روی یکی از نیمکت‌های جلوی سوله نشستم تا دورادور (با فاصله‌ی ده متری) مراقب دوچرخه هم باشم. به قفل دوچرخه اعتقادی ندارم. خیلی وقت است ازش استفاده نمی‌کنم. قبلا همیشه به زیر صندلی می‌بستمش که در وقت نیاز استفاده کنم. اما بعد دیدم یک قفل کفایت نمی‌کند. ادوات دوچرخه به راحتی قابلیت جدا شدن دارند و اگر بخواهم دوچرخه را به امان خدا رها کنم باید حداقل ۳ تا قفل داشته باشم. تازه باز آن سه تا هم هیچ اعتباری ندارند. زنجیر فولادی هم که دوچرخه را بیخود سنگین می‌کرد و به تنه‌اش هم آسیب می‌زد. یکی از اصول زندگیم این است که تا جای ممکن وارد بازی‌های احمقانه نشوم. بازی پیشگیری از دزدی با قفل و کلون به نظرم یک بازی با تاریخی بسیار طولانی در رفتارهای انسانی به خصوص ایرانی‌ها است که فقط باعث بسته‌تر شدن جوامع شده است. تا جای ممکن از وارد شدن در این بازی امتناء می‌کنم.

خلاصه دوچرخه را بدون قفل کنار موتورها گذاشتم و زیر آفتاب لذت‌بخش اواخر زمستان روی یک نیمکت نشستم. راند اول خریدها سیب‌زمینی و پیاز و یک کدوتنبل بود که گذاشت کنارم و دوباره رفت توی سوله. من هم همان‌طور که نشسته بودم شش‌دنگ حواسم به دوچرخه بود که کسی نگاه چپ بهش نیندازد. به آدم‌ها که از کنارش رد می‌شدند نگاه می‌کردم. به ماشین‌هایی که توی پارکینگ در به در جای پارک می‌گشتند نگاه می‌کردم. ۱۰ متری فاصله داشتم تا دوچرخه. یکهو دیدم یک نفر زیادی به دوچرخه‌ام نزدیک شده است. مردی بود که دست توی جیب ایستاده بود و به دوچرخه نگاه می‌کرد. چند ثانیه‌ای به دوچرخه زل زد. مانده بودم که ادوات چسبیده به دوچرخه (تلمبه، قمقمه، چراغ عقب، چراغ جلو، کلاه آویزان به دسته) توجهش را جلب کرده یا واقعا قصد و نیتی دارد. به خودم فحش دادم که چرا کلاه را برنداشتم با خودم بیاورم. الان کلاه را بردارد برود که من خود دوچرخه را ول نمی‌کنم بیفتم دنبالش که. اما یک کلاه دوچرخه‌سواری الان ۱ میلیون تومان است. تو این شلوغی با دوچرخه دنبال آدم افتادن هم که سخت است. بعد توی ذهنم سناریوسازی کردم که الان دوچرخه را بردارد سوار شود داد بزنم دزد آی دزد یا این‌که از نرده‌های جلوی سوله و ارتفاع حدودا ۲ متری‌اش بپرم و بدوم و خودم را برسانم بهش و خفتش کنم و تا می‌خورد مشت و لگد بهش بزنم؟! بلند شدم و خودم را از بالای سکو به نزدیک دوچرخه رساندم که فهمش بیجک بگیرد که دوچرخه صاحاب دارد و صاحابش هم مثل قرقی بالای سرش است. متوجه سایه‌ام روی دوچرخه شد. چشم تو چشم نشد باهام. اما راهش را گرفت و رفت.

برگشتم که ادامه‌ی لذت نشستن زیر نور آفتاب زمستانی را پی بگیرم. دیدم یک پیرزن درشت‌هیکل دارد می‌آید سمت نیمکت. چند تا کیسه خریدش را گذاشت روی نیمکت و دو سه تا کیسه‌ی خرید ما را هل داد آن طرف. کدوهه قل خورد و قل خورد و دقیقا سر نیمکت از حرکت ایستاد. کدو تنبل از آن میوه‌هاست که به ضربه حساس است. از ارتفاع ۳۰ سانتی‌متری هم اگر بیفتد باز به خاطر ضربه‌ی کوچک از درون می‌پوسد. نازک نارنجی است. گفتم: چرا هلش می‌دی؟ داشتی می‌نداختیش زمین.

به پیرزن برخورد. گفت: خب میفتاد. پولشو می‌دادم بهت.

گفتم: بحث پولش نیست. بحث اینه که اگر مال خودت هم بود این‌جوری هلش می‌دادی؟ (دیده بودم که مثل یک آشغال باهاش رفته کرده بود).

خودم دلیل عصبانی‌ شدنم را خوب می‌دانستم. پیرزن از یکی از اصول طلایی اخلاق (چیزی را که بر خود نمی‌پسندی بر دیگران هم نپسند) عدول کرده بود و من به خاطر خودخواهی‌اش ازش شاکی شده بودم.

گفت: حرص نزن. خواهرزاده‌م ۳۰ سالش بود. هم‌سن خودت. سکته زد هفته پیش مرد.

بعد از جیبش پاکت سیگاری درآورد. یک نخ بیرون کشید و با فندک روشنش کرد.

بهش گفتم: فعلا که تو با این سیگارت گزینه‌ی مناسب‌تری برای تخت غسال‌خونه‌ای.

یعنی یک جوری عصبانی شد که فقط می‌خواستم بخندم. این را هم می‌دانستم که دقیقا به کجایش شلیک کرده‌ام. وقتی می‌خواهی آدمی را له کنی هر چه‌قدر به جزئیات اشاره‌ی بیشتری کنی او بیشتر له می‌شود. صدایش را بالا برد که تو دیگه چه‌قدر گیری. یه کدوئه دیگه. دهن منو سرویس کردی...

ادامه ندادم. گذاشتم کیسه‌ی خریدها کنارش باشند. بهش پشت کردم و رو به دوچرخه‌ام ایستادم. آمدم دوچرخه را بپائم کیسه‌ی خریدها در معرض تجاوز قرار گرفت. آدم چند تا چشم و دست داشته باشد آخر؟

یاد میکرواگرشن (micro aggression) خارجکی‌ها افتادم. یک مفهومی برای خودشان ساخته و پرداخته کرده‌اند در مورد پرخاشگری‌های ریز. مثلا نژادپرستی یک رفتار خشونت‌آمیز است. در خیلی از ممالک دیگر تقبیح و ممنوع است. روی کاغذ سیاه‌پوستان و سفیدپوستان حقوق برابری دارند. اما یکهو در محیط کار یک نفر جمله‌ای از دهنش بیرون می‌آید که خیلی ضمنی و غیرمستقیم یادآور برتری سفیدپوستان می‌شود. یا رفتار خشونت‌آمیز با زنان در اکثر جاهای دنیا ور افتاده است. اما در محل کار فلان مدیر مرد به خانم کارمند زیردستش به خاطر جنسیتش جمله‌ای می‌گوید که اشاره‌ به ویژگی‌های بیولوژیکی دارد و تحقیرآمیز است. این کار تجاوز و رفتار خشونت‌آمیز نیست. اما شکلی از خشونت و تجاوز را به صورت خیلی ظریف دارد. به این جور رفتارها می‌گویند ریزپرخاشگری که می‌گویند این ریزپرخاشگری تعدادشان که زیاد می‌شود عملا حکم همان خشونت و پرخاشگری را پیدا می‌کنند و به همان اندازه دردناک و ویرانگر می‌شوند. به نظرم باید یک واژه‌ای هم تعریف شود به نام ریزناامنی (micro insecurity). موقعیت‌هایی که ناامنی نیستند، کسی به تو تجاوز نمی‌کند، مالت را نمی‌دزدد، جانت را به خطر نمی‌اندازد؛ اما تا حد کوچکی از این رفتارها را در تو ایجاد می‌کند. رفتارهایی که ناامنی نیستند، اما نمی‌گذارند تو راحت و فراخ و آسوده باشی. زندگی را بهت تنگ می‌کنند. به نظرم جامعه‌ی امروز ایران پر از مثال‌ها و مصداق‌های ریزناامنی است...

  • پیمان ..

پیشروی آرام

۲۶
بهمن

بازار کم می‌روم. مسیرم نیست. هنوز هم از نقطه ضعف‌های زندگی‌ام این است که سازوکار بازار و فروش و پول درآوردن را بلد نیستم. دیروز اما رفتیم شوش. از بهارستان تا شوش را پیاده رفتیم. مغازه‌های کنار خیابان راسته‌ای هستند و هر چند ده متر اجناس و رنگ‌ها تغییر می‌کنند. چند مغازه پشت سر هم منقل و اسباب پخت‌وپز، چند مغازه پشت سر هم دستمال کاغذی و مواد شوینده، چند مغازه پشت سر هم پنیر و لبنیات و خشکبار و...  اصلا نفهمیدیم که چطور ۵ کیلومتر را پیاده رفته‌ایم. 

چند سال پیش هم یک بار مفصل آن طرف‌ها چرخیده بودم. تفاوت این چند سال برایم این بود که حالا حضور افغانستانی‌ها پررنگ‌تر بود. اگر چند سال پیش باید مسیر تغییر می‌دادم و در کوچه‌های پشتی افغانستانی‌ها را حین کار کردن در کارگاه‌های تنگ و تاریک و یا مشغول خرید مواد عمده برای کارگاه‌ها می‌دیدم این بار دیگر در مغازه‌های بر خیابان هم به عنوان فروشنده می‌دیدم‌شان. بارزترین جلوه‌ی تغییر برایم دکه‌های خوراکی‌های مخصوص افغانستان بود، به خصوص پایین‌تر از خیابان مولوی تا نزدیکی‌های میدان شوش. چرخی‌های کوچکی که شورنخود و چکن سوپ می‌فروختند توجهم را جلب کردند. حتی چشم گرداندم که ببینم کسی بولانی و آشک هم می‌فروشد یا نه. شاید دقتم کم بود و ندیدم. ولی چرخی‌های کوچک سایر غذاها و رنگی رنگی بودن مغازه‌های سمت بازار و شوش و مولوی قشنگ من را یاد مندوی کابل انداخته بود. تفاوت این بود که در کابل به دلیل گران بودن ظروف پلاستیکی همه از کاسه و لیوان‌های شیشه‌ای و فلزی و قاشق‌های استیل استفاده می‌کردند و شست‌وشوی ظروف هم شامل یک آبکشی ساده در یک دبه‌ی آب بود؛ اما در تهران ظرف‌ها و قاشق‌ها پلاستیکی و یک بار مصرف بودند.

چند سال پیش با حمیدرضا رفته بودیم کوچه‌پس‌کوچه‌های پشت چهارراه سیروس و با افغانستانی‌هایی که توی کارگاه‌های زیرزمینی کیف می‌دوختند گپ زده بودیم. سراغ بنک‌دارهای ایرانی کوچه‌های پشتی که دگمه و قفل و سگک و زیپ و... را کیلویی می‌فروختند هم رفته بودیم. حالا بعد از چند سال خیلی از آن ساختمان‌های مخروبه و قدیمی نوساز شده بودند. چند سال پیش در کوچه پس‌کوچه‌ها مغازه کم‌تر بود. خانه‌ها و زیرزمین‌ها بودند که کارگاه شده بودند. اما حالا اکثر خانه‌های نوسازی‌شده مغازه داشتند. 

من قصه‌ی پیشروی آرام افغانستانی‌ها را از زبان خودشان و از زبان کارگرهای ایرانی چند بار شنیده‌ام. به روایت‌های مختلف هم شنیده‌ام. کار بی‌امان و بی‌وقفه از پایین‌ترین رده‌ها (چیزی در حد بردگی و بیگاری)، خروج بعضی تولیدکننده‌های ایرانی از چرخه‌ی تولید به دلیل واردات کالای چینی و سوددهی بیشتر واردات و فروش نسبت به تولید، رقابت با کالاهای چینی از طریق دریافت مزد کمتر و کار بیشتر و پایین آوردن هزینه‌ی تولید، خروج کارگران ایرانی به دلیل درخواست دستمزد بیشتر و تحقق حقوق یک کارگر از سوی کارفرما، انباشت سرمایه برای کارگران افغانستانی، پیشرفت و فراتر رفتن از سطح کارگران ساده، تبدیل به کارگران ماهر، تبدیل به سرکارگر، تبدیل به مدیر کارگاه، تبدیل به صاحب کارگاه و حالا تبدیل به مغازه‌دار و وارد عرصه‌ی فروش شدن. قصه‌شان خیلی من را یاد رمان مهاجران هاوارد فاست می‌اندازد. رمانی که در مورد چند نسل از یک خانواده‌ی مهاجر ایتالیایی در کشور آمریکا است و روایت حرکت‌شان از صفر تا موفقیت‌های بزرگ را روایت می‌کند. از آن رمان‌ها است که روایتی شکوهمند از تلاش انسانی به دست می‌دهند. خیلی از افغانستانی‌های بازار تهران هم روایت‌هایی شکوهمند از تلاش بی‌وقفه‌ی انسانی هستند. منتها هاوارد فاستی پیدا نشده که روایت‌شان را مکتوب و همه‌فهم کند. جالبی ماجرا این است که قوانین اصلا در این مسیر همراه‌شان نبوده و  نیست. اکثرشان حضور غیرقانونی در ایران را داشته‌اند و خطر اخراج همیشه وجود داشته. هیچ مالکیتی از نظر رسمی برای‌شان وجود ندارد. خیلی‌های‌شان هستند که پول کارگاه و خانه و ماشین‌های چند میلیاردی را پرداخته‌اند و دارند استفاده می‌کنند؛ اما همه چیزشان به نام یک یا چند نفر ایرانی مورد اعتماد است. شاید بعضی‌ها خروج بعضی از کارگران ایرانی به دلیل ناتوانی در رقابت با افغانستانی‌ها را بزرگ‌نمایی کنند. اما چیزی که من دیدم و می‌بینم این است که بازار قواعد خودش را دارد و مرزکشی‌ها و بیگانه سازی و این جور بازی‌ها را برنمی‌تابد. ضدیتی بین آدم‌ها وجود ندارد. در کنار هم کار می‌کنند و هدف خروجی و سود بیشتر است. هر که بیشتر و بهتر کار کند باقی می‌ماند. کما این‌که مغازه‌دارهای ایرانی در کنار افغانستانی‌ها بودند و جنگ و جدلی وجود نداشت که اگر جدل وجود داشته باشد مشتری فرار می‌کند و مشتری ارباب است و روزی‌دهنده...

به چکن‌سوپ‌ها اعتماد نکردم راستش. یار را به کاسه‌ای خرد از شور نخود وطنی مهمان کردم. راضی‌ام از این وضعیت؟ نه. این تصویر رویایی من نیست که بازار تهران شبیه مندوی کابل شود. اصلا و ابدا. برای من قشنگ و پذیرفته این است که شورنخودفروش هراتی باشد، کنارش فلافل‌فروش بیروتی باشد که شاورما هم بفروشد، آن طرف‌تر چرخی بستنی‌فروش استانبولی با شامورتی‌بازی‌هایش خودنمایی کند و این طرفش هم کپه‌فروش عراقی. هات‌داگ‌فروش آمریکایی و اسنک‌فروش‌های ونیزی و آلوتیکی‌فروش‌های هندی هم اگر باشند آن وقت است که حس رضایت من را فرا می‌گیرد. 
 

  • پیمان ..

در دیدارهایم با آدم‌ها سعی می‌کنم شاه‌جمله‌ها را یادداشت کنم. یک سنت هالیوودی وجود دارد که فیلم باید دیالوگ طلایی داشته باشد. دیالوگی که آدم‌ها بعد از به یاد آوردن قیافه‌ی قهرمان‌ها آن را زمزمه کنند. شاه‌جمله یا همان دیالوگ طلایی آدم‌ها را در ذهنم ماندنی می‌کنند. 
کیف‌ساز افغانستانی برای ما چند تا شاه‌جمله داشت. قصه‌ی زندگی‌اش را تعریف کرد. این‌که کودک بوده که با پدر و مادر و خانواده از افغانستان به پاکستان مهاجرت کرده. ۲ کلاس درس در افغانستان خوانده بود. بعد در کویته‌ی پاکستان هم ۲ کلاس درس خواند و بعد از آن خانوادگی به ایران مهاجرت کردند. اواخر دهه‌ی هفتاد بود. در ایران درس نخواند. یک راست فرستادندش سر کار. از همان اول نوجوانی هم به عنوان کارگر روزمزد توی کوچه پس‌کو‌چه‌های چهارراه سیروس و عودلاجان و تهران قدیم مشغول دوخت و دوز کیف و کفش شد. او اسطوره‌ی پله پله و از صفر شروع کردن بود. از ۱۱-۱۲ سالگی شروع به کار کرد. می‌گفت ما را می‌فرستادند توی خرابه‌ها. یک دستگاه دوخت و دوز می‌دادند و ما باید از ۶ صبح تا ۹ شب بکوب کار می‌کردیم. اگر توی کوچه‌های اصلی می‌آمدیم ایرانی‌ها لو می‌دادند و پلیس ما را دستگیر می‌کرد.

توی همان خرابه‌ها کار کردم و کار کردم. کارفرماهای ما همان ایرانی‌ها بودند. همان‌هایی که اگر می‌آمدیم توی کوچه رفقای‌شان ما را به پلیس لو می‌دادند. ما کار کردیم و کار کردیم. جنس چینی آمد. ایرانی‌ها شدند واردکننده. هم راحت‌تر بود برای‌شان، هم سفر خارجه داشت و هم سودش بیشتر بود. ما به کارمان ادامه دادیم. بیشتر کار کردیم. برای این‌که بتوانیم با کالای چینی رقابت کنیم از ۶ صبح تا ۱۲ شب کار کردیم. اول‌ها دستمزدها را سالانه می‌گرفتیم. بعد ۶ ماه یک بار شد. بعد کم کم خودمان هم توانستیم خرابه‌ها را مغازه کنیم و مستقیم جنس را به خریدارهای عمده‌ی شهرستانی بدون واسطه بفروشیم.

حالا اگر بیایید آن‌ طرف‌ها کل کیف و کفش ایران را ما افغانی‌ها تولید می‌کنیم. شاه‌جمله‌اش برای من همین‌جا بود. برگشت گفت: ما کاری کردیم که زمین‌های بیغوله و خرابه بشوند متری ۱میلیارد تومن. خانه‌هایی که قبلا به خاطر موش و سوسک و قدیمی بودن همه رها شده بودند را با کارمان تبدیل کردیم به مغازه‌هایی خداتومنی...

ته جمله‌اش یک غرور خاصی داشت. مشکلش این جا بود که او ایرانی نبود و به همین خاطر نمی‌توانست صاحب اصلی مغازه‌ها باشد. یعنی به متر و معیار قوانین تابعیت ایران می‌توانست ایرانی باشد. اما خب حکومتی داریم که از اجرای قانون طفره می‌رود. چون خارجی‌ها در ایران حق مالکیت ندارند، همه چیز به نام ایرانی‌ها بود. او سانتافه‌ی ۴ میلیارد تومانی داشت، اما به نام یک ایرانی. یک ساختمان ۶ طبقه‌ خریده بود که با کل خانواده (برادرها و خواهرها) در آن زندگی‌ می‌کردند. بیش از ۴۰ میلیارد تومان قیمت آن ساختمان بود، اما به نام یک ایرانی بود.

خودش می‌گفت که کل سرمایه‌ی من در ایران روی هواست. می‌گفت بعضی شب‌ها به سرم می‌زند که همه چیز را دلار کنم از ایران بروم. بیش از هر چیز نگران دو تا پسرهام هستم. نوجوان‌اند. من کار کرده‌ام و از صفر زندگی را ساخته‌ام. آن‌ها مثل من کار نکرده‌اند. اما ممکن است یکهو از سرمایه‌ی من به آن‌ها چیزی نرسد. اگر آن ایرانی‌ها یکهو بزنند زیر همه چیز دست من به جایی بند نیست. ولی نمی‌توانست از ایران برود. آن جمله‌اش که من بیغوله را کردم متری ۱ میلیارد تومن نمی‌گذاشت برود.

یاد شهرام خسروی افتادم. استاد دانشگاه استکهلم است. انسان‌شناسی درس می‌دهد و مقاله‌هایش خیلی در جهان مشهورند و پرارجاع.  یک مقاله‌ی بسیار جالب دارد به نام «وطن جایی است که تو آن را می‌سازی».

مقاله در مورد ایرانیان حاضر در کشور سوئد در دهه‌ی ۹۰ میلادی است. بعد از انقلاب اسلامی حدود ۵۰ هزار نفر ایرانی به کشور سوئد پناهنده شدند. خسروی در مقاله‌اش این مهاجران را دسته‌بندی می‌کند و به این نکته می‌پردازد که آیا این مهاجران قصد بازگشت به ایران را دارند یا نه؟ آخر مقاله‌اش به این می‌رسد که ایرانی‌های ساکن سوئد به ایران برنمی‌گردند. چون ایرانی که آن‌ها توی ذهن‌شان است با ایران دهه‌ی ۹۰ میلادی زمین تا آسمان فرق می‌کند. بلکه آن‌ها یک تصویر آرمانی از ایران برای خودشان ساخته‌اند و آن را با مشارکت ایرانی‌های سایر نقاط جهان به خصوص لس‌انجلسی‌ها پرورانده‌اند و با زندگی‌ اقتصادی‌شان در سوئد ترکیب کرده‌اند و یک چیز تخیلی از وطن برای خودشان ساخته‌اند و با آن‌ هویت‌یابی می‌کنند.

مقاله‌ی خیلی خلاصه و مختصر و دقیقی است و در بیان پیچیدگی‌های مهاجرت آدم‌ها یک نمونه‌ی ستودنی. برای من بیش از هر چیز عنوانش تکان‌دهنده بود: وطن جایی است که تو آن را می‌سازی. کیف‌ساز افغانستانی قشنگ من را یاد این جمله انداخته بود. او می‌توانست از ایران برود. ولی باز دل کندن نداشت... البته که من به نوع منفی این جمله خیلی دارم فکر می‌کنم: اگر نتوانی جایی را بسازی آن‌جا وطن تو نیست.
 

 

مرتبط: بی‌وطن!

  • پیمان ..

در مترو- ۵

۱۶
بهمن

اول صدای گیتارش توی واگن پیچید. بعد صدای خودش که شعری عاشقانه از شادمهر عقیلی را می‌خواند. صدایش خوش بود. مترو شلوغ نبود. به جز چند نفر جلوی درها بقیه آسوده در زیر نور لامپ‌های سفید نشسته بودند. با شنیدن صدایش همه سر بلند کردند و نگاهی به او در انتهای واگن انداختند که لحظه به لحظه نزدیک می‌شد. آرام گام برمی‌داشت. هیکل نحیفی داشت. جوری که گیتار از بدنش بزرگ‌تر می‌نمود. نزدیک‌تر که شد چشم‌های بسته‌اش را دیدیم. عصای سفیدش را چند تکه کرده بود و توی جیب هودی‌اش جا داده بود. اما جیب هودی بزرگ نبود و عصا هر لحظه در آستانه‌ی افتادن بود. به ما که رسید لحظه‌ای ایستاد. تکان‌های قطار را با پاهای لاغرش کنترل می‌کرد. کیف گیتار با زیپ باز هم روی شانه‌اش بود. ترمزهای ناگهانی را هم با لحظه‌ای عقب رفتن و دوباره بدن را به پیش انداختن رفع می‌کرد. از جیب راستش تکه‌ای اسکناس ۵ هزار تومانی در آورد. رو به مرد روبه‌رویی کرد و گفت: ببخشید این چند تومنی است؟ مرد گفت ۵ هزار تومنی. آن را توی جیب چپش گذاشت. زیر عصای تاشده‌اش. دوباره که خواست راه بیفتد یک مرد دیگر اسکناسی از جیبش درآورد و گفت: بفرما عزیز جان. گیتاریست پرسید: این چند تومنی است؟ 
-    ۱۰ تومنی.
توی جیب راستش گذاشت. به ذهنم فشار آوردم که دستفروش‌های نابینای مترو را به یاد بیاورم. یکی بود که جوراب می‌فروخت. استراتژی حرکتش متفاوت بود. او میله‌ها را می‌گرفت و همین‌طور تا به انتهای قطار می‌رفت و برمی‌گشت. با آدم‌هایی که آویزان میله‌ها بودند صورت به صورت می‌شد و رو در رو می‌پرسید: جوراب می‌خوای؟ دادزن نبود. تک به تک می‌پرسید. تشخیص می‌داد که صورت کدام آدم به سوی او است. گیتاریست نابینا هم تشخیص داده بود که آن مرد نشسته دارد نگاهش می‌کند. از روی صدای نفس‌ها؟ از روی گرمی نفس‌ها؟ نمی‌دانم. جوراب‌فروش نابینا را دیگر توی مترو ندیده بودم. فکر نکنم کارش گرفته باشد. اما گیتاریست را چندمین بار بود که می‌دیدم. زخمه بر تارهای گیتار زد و دوباره زد زیر آواز. صدایش خوش بود انصافا. عاشقانه می‌خواند. به ایستگاه بعدی که رسیدیم نزدیک در آخر واگن ما بود. یک نفر وارد شد و  پیچید جلوی او تا بتواند صندلی خالی را تصاحب کند. ازین‌ها بود که فکر می‌کنند همه جا مسابقه است و برای نشستن روی صندلی خالی اگر دیر بجنبد همه چیز را از دست می‌دهد. فکر کنم حتی تنه‌اش به گیتار هم برخورد کرد که پسر با همان لحن آهنگ خواند: بذار برم بعد بیا دیگه بذار برم بعد بیا دیگه... قیافه‌ی پوکرفیس مرد عجول، انگار نه انگار که مخاطب یک آوازه‌خوان مترو قرار گرفته خنده‌دار بود.
 

  • پیمان ..

پنج-شش تا مسیر چهل-پنجاه کیلومتری دوچرخه‌سواری حوالی لاهیجان توی آستینم دارم. حاصل پرسه‌زنی‌های سه سال اخیر و به خصوص ایام کرونا است. منظره‌های این مسیرها هم جوری هستند که می‌توانند خیال و رویا برای چند سال زندگی باشند. شاید روزی ممر درآمدم شدند. 
دو-سه تا از مسیرها شامل پیچ و تاب خوردن در خود شهر لاهیجان هم هست. علاوه بر آرامگاه شیخ زاهد گیلانی و بیژن نجدی من ارادت ویژه‌ای به کاشف‌السلطنه هم دارم. مرد بزرگی بوده. خوشبختانه در  تهران خیابانی به نامش نیست. در شهری که بزرگراه‌ها به نام شیخ فضل‌الله‌ها و نواب  صفوی‌هاست همان بهتر که کاشف‌السلطنه جایگاهی نداشته باشد. اهل دیار گیلان نبوده. متولد تربت حیدریه بوده و در جاده‌ی بوشهر شیراز با ماشین به دره سقوط کرده و از دنیا رفته. ولی وصیت کرده بود که او را در لاهیجان به خاک بسپرند. این وصیتش من را یاد بابر، پادشاه گورکانیان می‌اندازد که وصیت کرده بود او را در کابل به خاک بسپارند و بر مزارش سقفی نسازند تا همیشه پذیرای قطرات باران باشد. لاهیجانی‌ها او را پدر چای ایران می‌نامند. مردی بوده که جهانگردی‌هایش برای ایران ثمر داشته. چای را از هند به لاهیجان آورده و کشت چای را رواج داده. 
اما کاشف‌السلطنه فراتر از این حرف‌ها بوده. به معنای واقعی کلمه روشنفکر بوده. داشتم کتاب «ایران در حرکت» را می‌خواندم. کتاب جالبی است. یک ژاپنی که قبلا کارمند شرکت راه‌آهن ژاپن بوده، ده سال از زندگی‌اش را گذاشته و در مورد راه‌آهن ایران تحقیق کرده و حاصلش شده کتاب ایران در حرکت. نکته‌ی جالب برای من این بود که او این کتاب را با استفاده از منابع دانشگاه‌های آمریکایی در مورد ایران انجام داد. البته بعید هم می‌دانم اگر دانشجوی یکی از دانشگاه‌های ایران می‌شد می‌توانست همچه کتاب جامعی را دربیاورد. صحبت تأسیس راه‌آهن در ایران خیلی پیش از رضاشاه مطرح شده بود. از زمان ناصرالدین‌شاه که اکثر همسایه‌های شرقی و غربی ایران صاحب راه‌آهن شده بودند کرمش به جان ایرانیان افتاده بود که ای وای که ما حتی از همسایه‌های‌مان هم عقب‌مانده‌تر شده‌ایم. هند و کشورهای آسیای میانه و قفقاز و عثمانی همه صاحب راه‌آهن سراسری شده بودند؛ اما ایرانیان همچنان برای رفت‌وآمد وابسته‌ی خر و قاطر بودند.
جایی از کتاب میکیا کویاگی کتاب‌ها و مقاله‌ها و رساله‌هایی را که در باب اهمیت راه‌آهن برای ایران نوشته‌ شده‌اند بررسی می‌کند. یکی از این کتاب‌ها از برای کاشف‌السلطنه است. کاشف‌السلطنه در سال ۱۲۶۸ کتاب «تغییرات و ترقیات در وضع و حرکات و مسافرت و حمل اشیاء و فوائد راه‌آهن» را منتشر کرد. وقتی روایت کویاگی از این کتاب را خواندم ارادتم به کاشف‌السلطنه صد برابر شد. حس کردم چه‌قدر از نظر فکری با این مرد نزدیکم:

«طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل اساسی پشت ترقی سریع اروپا آموزش نبود. زیرا قدرت‌های اروپایی تا پیش از قرن نوزدهم- علی‌رغم وجود آموزش در اروپا پیش از آن- بر مشرق سلطه نداشتند. این امر نه به خاطر برتری ذاتی اروپاییان بود و نه به خاطر غنی بودن خاک اروپا، زیر مردم آسیا به ویژه ایرانیان مستعد و سختکوش بودند و خاک مشرق بارورتر از هر جای دیگر بود. اروپا از حیث غنی بودن منابع طبیعی هم مزیتی نداشت. ایران با وجود انبوه منابع طبیعی فقیر شده بود. طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل ریشه‌ای «ترقی و ثروت و قدرت ملل فرنگستان» اختراع کشتی‌های بخار و خطوط راه‌آهن بود، زیر این نوآوری‌ها، انقلابی در جابه‌جایی ایجاد کرد.
برای اثبات این نکته، کاشف‌السلطنه به اهمیت جابه‌جایی برای بدن انسان اشاره کرد؛ به طرز مشابهی جابه‌جایی درون کشور برای سلامت جامعه‌ی ملی حیاتی بود. او جابه‌جایی را به دو دسته تقسیم کرد، درونی و بیرونی، بدون هر کدام از آن‌ها تمام موجودات زنده، هم گیاهان و هم حیوانات هلاک خواهند شد. به همین نحو جامعه نیاز به جابه‌جایی بیرونی و درونی دارد و این ضرورت زمانی که جمعیت افزایش یابد بیشتر خواهد شد. تا حد زیادی به همان نحوی که خون در سرخرگ‌ها و سیاهرگ‌ها گردش می‌کند، ملت نیز نیاز به نقل و انتقال محصولات کشاورزی و صنعتی در داخل دارد، یعنی در درون قلمرویش درجاده‌ها، کانال‌ها و رودها. یک ملت همچنین نیاز دارد که از درون از طریق تلگراف در ارتباط باشد. با این وجود جابه‌جایی داخلی کافی نیست. ملت‌ها نیاز به جابه‌جایی بیورنی دارند که نمود آن ارتباطات سیاسی و تجاری و روابط با دیگر ملت‌ها است. بدون این‌گونه جابه‌جایی‌های درونی و بیرونی، ملت به «ملت بی‌روح» تبدیل خواهد شد. از آن‌جا که راه‌آهن‌ها امکان این رکن جنبشی را فراهم می‌کردند که برای مایه‌ی حیات ملت ضروری بود، اروپا را قادر ساختند تا در کوتاه‌مدت بر قدرت مشرق برتری پیدا کند. از این رو برای آن‌که توازن قدرت دوباره به ایران و به طور کلی به مشرق بازگردد ساخت راه‌اهن امری حیاتی است». (کتاب ایران در حرکت- نوشته میکیا کویاگی- ترجمه‌یابراهیم اسکافی- نشر شیرازه کتاب ما- ص ۹۱ و ۹۲)
 

  • پیمان ..

در مترو- ۴

۰۵
بهمن

مرد چرخ‌دستی کوچکش را هل داد. ایستاد وسط واگن مترو. از توی چرخ‌دستی یک بطری نیم‌لیتری آب معدنی در آورد. با یک دستش آن را بالا گرفت. بعد با دست دیگرش به حالت تحسین به بطری اشاره کرد و بلند داد زد: با یخ شناور. لحظه‌ای مکث کرد. دوباره گفت: 
با یخ شناور... 
وسط قطار... 
با دسترسی بهتر.... 
بعد بطری را آورد پایین‌تر و گفت: آبه. باور کنید آبه. عرق نیست. 
لحظه‌ی مکث کرد. بطری را توی چرخ‌دستی گذاشت. بسته‌ای بادام زمینی درآورد. گفت: مزه‌های خوشمزه هم دارم.
مردهای مترو بر و بر نگاهش کردند. 
چند ثانیه‌ای ایستاد تا شاید مشتری پیدا شود. بیشتر نایستاد. باد به صدایش انداخت و گفت: از مسافرین محترم درخواست می‌شود خود را به جانب درهای قطار متمایل کنند تا این فروشنده‌ی مترو عبور نماید. 
مردهای نشسته و ایستاده باز بر و بر نگاهش کردند.
 

  • پیمان ..

رعیت‌ها

۲۷
دی

شیخ فضل‌الله هر روز از آزادگان شروع می‌کند

به جاویدشاه اکباتان دست تکان می‌دهد

از روی ستارخان رد می‌شود

و به شهرک غرب می‌رسد

ما رعیت‌هایی هستیم همسفر هر روزه‌ی شیخ

و از ترس اربعه‌ی ارتداد

به هیچ قانونی نه احترام می‌گذاریم و نه تن نمی‌دهیم

صراط مستقیم هر روز مسیر شریعت را تکرار می‌کنیم و تکرار
 

  • پیمان ..

به شخصه عاشق سری مختصر و مفید دانشگاه آکسفورد هستم. سه تا خوبی دارند. یکی این‌که آکسفورد رفته سراغ خبره‌ترین آدم‌های موضوعات و از آن‌ها خواسته که یک کتاب معرفی بنویسند. دومی این‌که نهایت ۱۰۰ تا ۱۵۰ صفحه هستند و هلو بپر تو گلو. سومی هم این‌که طیف موضوعات تخصصی گسترده‌ای را شامل می‌شوند.

متر و معیارهای آکسفورد را توی چند تایی که خوانده‌ام دیده‌ام. راه رفتن روی لبه‌ی باریکی که از یک طرف کتاب علمی باشد و بتواند آخرین یافته‌ها و جزئیات زمینه‌اش را بیان کند و از آن طرف هم قابل فهم برای همه باشد کار آسانی نیست. خیلی از اساتید و خبره‌ها هم از عهده‌اش برنمی‌آیند. ولی مختصر و مفیدهای آکسفورد برآمده‌اند. 

خیلی از کتاب‌های این سری به فارسی ترجمه شده‌اند. اما مهاجرتی‌های سری مختصر و مفید به فارسی ترجمه نشده‌اند. احتمالا به این خاطر که ناشرها فکر کرده‌اند کتاب‌های با موضوع مطالعات مهاجرت بازار ندارند. کتاب «دایاسپورا» یکی از کتاب‌های مطالعات مهاجرتی آن سری است. چند سال پیش وقتی فایل پی دی افش را دانلود و بالا پایینش کردم ازش خوشم آمد. کتاب را یک تاریخ‌دان نوشته است. پر است از مثال‌های تاریخی اقوام مختلفی که به خاطر مهاجرت، دایاسپورا تشکیل داده‌اند. به شخصه برایم آن‌ بخش‌هایی که تاریخ یهودیان و آوارگی‌های‌شان و بعد تشکیل اسرائیل را توضیح داده بود به شدت جذاب بود و البته فصل‌های آخر، آن‌جایی که می‌گوید دایاسپوراها چطور دارند سرنوشت کشورها را تغییر می‌دهند...

خیلی طول کشید انتشارش. ولی بالاخره چاپ شد. چه احساسی دارم؟ هنوز هم وقتی اسم خودم را روی صفحه‌ی کاغذ به عنوان پدیدآورنده می‌بینم دلم وول وول تکان می‌خورد راستش. این حس را وقتی اولین داستانم توی هفته‌نامه‌ی دوچرخه چاپ شد داشتم. برای خودم هم عجیب است که چطور بعد از حدود ۲۰ سال هنوز هم این حس در من ایجاد می‌شود.

توی نوشته‌های اخیر این وبلاگ داستان دایاسپوراها و اهمیت‌شان را چند باری روایت کردم. به نظرم این روزها که ایرانی‌های خارج از ایران هم بارقه‌هایی از دایاسپورا بودن را از خودشان نشان داده‌اند و مهاجرت بیش از هر زمانی دارد توی ایران مسئله می‌شود خواندنش جذاب باشد. گران نیست کتابش. راستش یک تعداد زیادی را از ناشر گرفته‌ایم که خودمان بفروشیم. اگر به پخش‌ها می‌دادیم به نصف قیمت ازمان برمی‌داشتند و معلوم هم نبود کی به پول‌مان برسیم. به جایش گفتیم هزینه پست هم با خودمان. اگر می‌خواهید بدانید دایاسپورا یعنی چه و نقشش در جریان‌های مهاجرتی چی است از این‌جا سفارش بدهید:

خرید دایاسپورا با ارسال رایگان

اگر خریدید و خواستید جمله یادگاری هم صفحه اولش بنویسم زود بهم یک جوری ندا بدهیدlaugh. مثلا پایین همین پست پیام بگذارید یا تلگرام. این هم صفحه‌ی کتاب توی سایت دیاران است: دایاسپورا.

 

پس‌نوشت: «چای سبز در پل سرخ» هم هست: این‌جا.

 

پس‌نوشت ۲: خرید کتاب از سایت دیجی‌کالا.

  • پیمان ..

محاربان

۱۹
آذر

همین دو ماه پیش زورگیر بزرگراه نیایش هم به اعدام محکوم شد. جرمش؟ محاربه. یک روز داغ تابستانی، توی یک ترافیک قفل که برای تهرانی‌ها عادت شده است، یک ۲۰۷ تک‌سرنشین را نشان کرد. به راحتی در ماشین را باز کرد. قمه دستش بود. اما از آن هیچ استفاده‌ای نکرد. فقط به عنوان وسیله‌ی تهدید دستش نگه داشت. موبایل خانم راننده را گرفت. پرید این طرف اتوبان و با موتور دوستش فرار کرد. فیلم زورگیری‌اش پخش شد. پلیس او را گرفت و با خوشحالی اعلام کرد که او از اتباع بیگانه است. 

کسی صدایش را درنیاورد که بعضی از ۲۰۶ و ۲۰۷های مدل بالا قفل مرکزی‌شان مشکل دارد. قفل مرکزی فناوری الکترونیک عجیب غریبی نیست. حتی به باتری و دینام ماشین هم کار ندارد. ماشین‌های ۴۰ سال پیش هم به این فناوری مجهز بوده‌اند. خب برای ایرانی‌ها تنها چیزی که مهم است شتاب و سرعت ماشین است دیگر. قفل مرکزی ماشین مشکل داشته و هر کسی به راحتی می‌توانسته ماشین را از بیرون باز کند. چند هفته پیش بخشی از دادگاه حسین، زورگیر بزرگراه نیایش پخش شده بود که در آن دختر راننده می‌گفت که چند بار نمایندگی ایران‌خودرو رفتم که این مشکل را برطرف کنند. نکردند. تمام تقصیر افتاد گردن حسین، مرد افغانی که ۱۷ سال پیش وقتی بچه بود با خانواده به ایران مهاجرت کردند و ساکن محله‌ی هرندی شدند. ۱۷ سال زندگی در ایران خودش یک عمر است و اگر قرار بود قوانین تابعیت ایران اجرا شود احتمال این‌که او چند سال پیش طبق ماده‌ی ۹۷۹ قانون مدنی ایرانی بشود هم وجود داشت.

روزنامه‌ی شرق یک گزارش از وضعیت خانواده‌ی حسین کار کرد که خیلی گزارش خوبی بود. با مادر و همسرش و برادش مصاحبه کرده بودند. حسین نتوانسته درس بخواند. به خاطر همه‌ی ممنوعیت‌های تحصیل کودکان مهاجر در ایران. مدرک هویتی درست و درمانی نداشت و مدارس ثبت‌نامش نکردند. مسئول صدور مدارک هویتی برای مهاجران افغان در ایران پلیس و نیروی انتظامی است. پلیس‌ها دوست ندارند افغانی‌ها صاحب مدرک شوند. چون آخر هر سال تعداد افغان‌های غیرمجازی را که دستگیر و رد مرز کرده‌اند به عنوان بیلان کاری خودشان اعلام می‌کنند و هر چه قدر بیشتر دستگیر و رد مرز کنند بیشتر بودجه می‌گیرند. ۵-۶ کلاس جسته گریخته در خیریه‌ها خواند و بعد دیگر ادامه نداد. رفت کار کرد. رفت توی سن پایین ازدواج کرد. بچه‌دار شد. بچه‌اش مریض شد. خرج دوا درمان بچه افتاد گردنش. از پسش برنیامد. راه حل میانبر به ذهنش زد: زورگیری و بعد دستگیر شد و محکوم به اعدام. 

پلیس گفته که از سال ۱۳۹۷ به این طرف سرقت‌ها ۳۷ درصد افزایش پیدا کرده‌اند و همچنان سیر صعودی دارند. پلیس گفته که روزانه ۳۰ هزار مأموریت انجام می‌دهد. چند تای‌شان مربوط به سرقت است؟ دقیق نگفته. ولی می‌شود فرض کرد که در حداقلی‌ترین شکل روزی هزار تا زورگیری است. یعنی صدها نفر دیگر هم مثل حسین هستند. اما دادگاه انقلاب حسین را به جرم محاربه به اعدام محکوم کرد.

این حکم اعدام زیاد سروصدا نکرد. شاید چون حسین افغانی بود. این روزها که بحث اعدام به خاطر جرم‌‌های کوچک روی بورس است گفتم این یکی حکم اعدام را هم یادآوری کنم. 

  • پیمان ..

انقراض

۱۴
آذر

رسیدم به جایی از کتاب که گفته بود لیست‌های بلندبالایی تهیه شده است از حیواناتی که به خاطر تغییرات اقلیمی ناشی از گرم شدن زمین در معرض انقراقض قرار دارند. گوریل‌های کوهی در آفریقا، قورباغه‌های جنگل‌های ابری، خرس عینکی رشته‌کوه‌های آند، پرنده‌های جنگلی تانزانیا، ببر بنگال، گیاهان خاص آفریقای جنوبی، خرس‌های قطبی، پنگوئن‌ها، صخره‌های مرجانی، جنگل‌های حرا و... همه و همه به خاطر گرم شدن زمین در خطر انقراض قرار می‌گیرند. بعد گفته بود که دلیل اصلی در خطر انقراض قرار گرفتن این حیوانات و گیاهان این است که آن‌ها نمی‌توانند «مهاجرت» کنند. شرایط جغرافیایی محل زندگی‌شان جوری است که نمی‌توانند مهاجرت کنند و به جای مناسب‌تری بروند. پنگوئن‌ها و خرس‌های قطبی با آب شدن یخچال‌ها جای دیگری ندارند. بقیه‌ هم همین‌طور. یا این‌که آدم‌ها جوری زمین‌ها را با کشاورزی و شهرسازی تصرف کرده‌اند که برای این موجودات مهاجرت غیرممکن می‌شود. آب و هوا تغییر می‌کند. شرایط زیست ناممکن می‌شود و آن‌ها می‌میرند. خیلی تدریجی و آهسته از صحنه‌ی هستی خارج می‌شوند.

یکهو یاد گفت‌وگوی دیشب‌مان افتاده بودم که ازم پرسیده بود خب به نظرت آخرش چی می‌شه؟ افاضات کرده بودم که برای شناختن آدم‌ها و سیستم‌ها باید به الگوهای‌شان نگاه کرد. همیشه سیستم‌های الگو بازتولید می‌شوند. الگوهای سیستم ما هم خب سوریه و ونزوئلا هستند. به هر قیمتی شده حاکمیت ‌آن‌ها باقی ماند و موفقیت هم یعنی باقی ماندن حاکمیت و باقی چیزها معنایی ندارد. برگشت بهم گفت اما در آن کشورها بخش زیادی از جمعیت کشور مهاجرت کردند. یک چهارم جمعیت ونزوئلا عرض دو سه سال به بقیه‌ی کشورهای آمریکای لاتین مهاجرت کردند. سوریه هم که ۷-۸ میلیون مهاجر به ترکیه و اروپا فرستاد و موج مهاجرتی اروپا را شکل داد. اما ایرانی‌ها مهاجرت نمی‌کنند. تأیید کردم حرفش. ایرانی‌ها مهاجرت نمی‌کنند. فقط دکترها و درس‌خوانده‌ها و کسانی که مهارت به دردبخوری برای بقیه‌ی کشورها دارند این روزها در کار مهاجرت هستند. بقیه فقط به مهاجرت می‌توانند فکر کنند. امکانی فراهم نیست. مهاجرت به عنوان یک حق انسانی و یک انتخاب برای رفتن و ساختن یک زندگی بهتر برای ایرانیان ممکن نیست. شاید برای مردمان سایر نقاط زمین فراهم باشد. اما برای این تکه از جغرافیای جهان خیر. ایرانیان به کجا مهاجرت کنند؟ به افغانستان؟ به عراق؟ به پاکستان؟ به ترکمنستان؟ به آذربایجان؟ به ارمنستان؟ به ترکیه؟ به کشورهای حوزه‌ی خلیج فارس؟ به روسیه؟ یا از ایران خراب‌شده‌ترند این کشورها یا این‌که اصلا حال و حوصله‌ی ایرانی‌ها را ندارند.

دیشب مانده بودم که چه بگویم. امروز که حکایت قربانیان آینده‌ی تغییرات آب و هوایی را می‌خواندم از این هم‌زمانی تعجب کردم. شرایط زیست لحظه به لحظه ناممکن‌تر می‌شود و عموم ایرانیان جایی برای رفتن ندارند. می‌مانند و شاید برای باقی ماندن تلاشی ستودنی را هم آغاز کنند. اما فرجام کار انگار مشخص است... منقرض می‌شویم... خیلی تدریجی و آهسته.
 

  • پیمان ..

وضعیت غریبی است. خودم را که جای فوتبالیست‌های تیم ملی فوتبال ایران می‌گذارم غریب بودن وضعیت را بیشتر احساس می‌کنم. یعنی راستش وضعیت خیلی‌های‌مان شبیه فوتبالیست‌های تیم ملی است، منتها در ابعاد کوچک‌تر و متفاوت‌تر. جام جهانی نهایت آرزوی یک فوتبالیست است. حضور در آن پیوستن به تاریخ است. حتی اگر تیمت قوی نباشد و جلوی سایر تیم‌ها سوسک شود هم باز نامت جزئی از تاریخ خواهد شد. تمام تلاش‌های یک فوتبالیست به سمت شرکت در جام جهانی فوتبال است. اما خب، شرکت در جام جهانی وجوه نمادین دیگری هم دارد. یکی این که تو نماینده‌ی کشورت هستی. تو فقط برای دل و جیب خودت در جام جهانی بازی نمی‌کنی. به عنوان نماینده‌ی کشورت هم حضور داری. وجه نمادینش این است که قبل از شروع بازی برای کل ورزشگاه سرود ملی کشورت پخش می‌شود. حتی شاید بشود گفت که نماینده‌ی کشور بودن اهمیتی بالاتر از بازیکن فوتبال بودن دارد. چون پیش‌شرط حضور تو در جام جهانی این است که اهل یک کشور باشی و بتوانی به عنوان نماینده‌ی آن کشور در جام جهانی شرکت کنی. 
تا همین ۳۷۵ سال پیش کشورها وجود خارجی نداشتند. ایران و افغانستان و عراق و پاکستان و قطر و امارات و کویت و بحرین و عمان و... این همه کشور در جهان وجود نداشت. نظم جهان بر معیار کشورها بنا نشده بود. بعد از قرارداد وستفالیا بود که اول در اروپا مرزکشی و کشورسازی بر اساس ساکنان یک محدوده‌ی جغرافیایی مشخص شروع شد و در قرن بیستم هم این سیستم در تمام جهان اجرایی شد تا همه‌ی جهان کشور کشور باشند. یک جاهایی مثل خاورمیانه هم این مرزها چون بر اساس خواست خود مردمان شکل نگرفته بود و اعمال‌شده توسط اروپایی‌ها بود مرزها شدند محل همیشگی مناقشه. با این حال چه خوش‌مان بیاید چه خوش‌مان نیاید نظم مستقر در دنیا حالا نظام ملت-دولت و مرز و کشور است. هر کشوری یک حوزه‌ی استحفاظیه دارد و مردمی که در داخل آن مرز زندگی می‌کنند و دولتی که هدفش تأمین منافع آن مردم است یا به عبارت درست باید هدفش تأمین منافع آن مردم باشد. خیلی از وقایع جهان امروز هم بر اساس همین نظم سروسامان پیدا کرده‌اند؛ مثلا المپیک و جام جهانی فوتبال.
حالا این وسط اگر بین دولت و مردم انشقاق پیش آمد چه باید کرد؟ اگر دولت خودش را صاحب مرزها و مردم خودش بداند، اما مردمش این اعتقاد را نداشته باشند چه می‌شود؟ در سطح جمعی شاید صورت‌مسئله و پاسخ دم دستی ساده باشد، اما در سطح فردی چه؟ در سطح فردی که عمر آدم‌ها کوتاه و فرصت‌ها بسیار کم است چه؟
هنرمندها، ورزشکارها، فعالین مدنی و کلا گروه‌هایی که یا کارشان به نوعی نمایندگی یک کشور است یا اثر کارشان جمعی و گروهی است با یک تناقض عمیق روبه‌رو می‌شوند. از یک طرف آن‌ها در قبال فرد خودشان این مسئولیت را دارند که استعدادهای وجودی‌شان را شکوفا کنند. عمر آدمی کوتاه است. هر آدمی در مقابل خودش این مسئولیت را دارد که از تلف شدن خودش جلوگیری کند. سعی کند بهترین خود خودش را بسازد. خودش را حرام نکند. از یک طرف دیگر این جور آدم‌ها در خلاء هم زندگی نمی‌کنند. در یک جامعه زندگی می‌کنند و شکوفایی استعدادهای‌شان در زمینه‌ی جامعه‌ است که معنا پیدا می‌کند. توی وضعیت‌هایی شبیه امروز ایران، شکوفایی خود و خواسته‌ی جامعه در دو جهت مختلف قرار می‌گیرند. حداقل برای فوتبالیست تیم ملی فوتبال ایران که این گونه است. از یک طرف با دولت روبه‌رو است و باید قبل از سفر به مسابقات با خود دولت دیدار کند و چنین اجباری وجود دارد. تن می‌دهد و حمایت مردم را از دست می‌دهد. بعدش هم که می‌خواهد با نخواندن سرود ملی حمایت مردم را دوباره به دست بیاورد، دیگر همه چیز دیر شده است و یک خلاء درونی وجود را پر می‌کند. یک بیگانگی عجیب. با دولت بیگانه می‌شود و سرود ملی‌اش را نمی‌خواند. با مردم بیگانه می‌شود و می‌بیند که شکستش برای بعضی از آنان حتی خوشحال‌کننده است. با خودش هم به طرز دردناکی بیگانه می‌شود و می‌بیند که نمی‌تواند مثل همیشه بازی کند و تحقیر می‌شود. وضعیت باخت-باخت-باخت.
هنوز هم نمی‌دانم در چنین وضعیت شخماتیکی باید چه کرد. در سطح فردی منظورم است. توی تئاترهایی که توی زندگی‌ام دیده‌ام دو تا اجرا از رمان مفیستوی کلاوس مان را تأثیرگذارترین تئاترهای زندگی‌ام می‌دانم. زیست در سرزمین ایران و نوع حاکمیتش باعث شده که این دو تئاتر را عمیقاً درک کنم. یکی مفیستو بر اساس نمایشنامه‌ی آریان منوشکین و دیگری مفیستو برای همیشه بر اساس نمایشنامه‌ی تام لانوی. کلا ماجرای رمان مفیستو را خیلی دوست دارم. کتابی که کلاوس مان پسر توماس مان مشهور آن را در سال ۱۹۳۶ نوشت و تا سال ۱۹۸۱ هم در آلمان ممنوع‌الچاپ بود. مفیستو قصه‌ی یک بازیگر تئاتر است که واقعا کارش را دوست دارد. عاشق بازیگری تئاتر و رفتن روی صحنه است. اما یک جای کار مجبور می‌شود که تصمیم بگیرد که روحش را به حکومت (نازی‌ها) بفروشد یا نفروشد. اگر بفروشد می‌تواند به کارش ادامه بدهد و بازیگر تئاتر باقی بماند. اگر نفروشد هم اجازه‌ی کار پیدا نخواهد کرد. رفیقی دارد که روحش را نمی‌فروشد و ایستادگی می‌کند و البته که از شکوفایی استعدادش محروم می‌شود. اما او روحش را می‌فروشد و او هم نابود می‌شود. 
بر اساس این رمان نمایشنامه‌های مختلفی نوشته شده. توی آخری که دیدم (روایت تام لانوی) نازی‌ها هم در پایان می‌روند و این بازیگر تئاتر با عوض شدن حکومت روحش را به دومی هم می‌فروشد تا باز هم بتواند بازیگر تئاتر باقی بماند. توی تئاتر اولی که دیدم (روایت منوشکین) مفیستو محکوم بود. بی‌شرف شده بود و نهایت کار هم شکست خورد. همه شکست خوردند و تلخی ماجرا همین بود. وضعیت امروز ایران هم خیلی شبیه آن است. توی برداشت تام لانوی، مفیستو بی‌شرف شد، اما عاشق باقی ماند. او روحش را پی در پی به حکومت‌ها فروخت ولی عشقش به تئاتر را از دست نداد و شد خنک آن قماربازی که بنماند هیچش الا هوس قماری دیگر. اما حقیقت این است که توی همه‌ی نسخه‌های مفیستو، این بازیگر تئاتر در نهایت از تئاتر نمی‌تواند لذت ببرد و درد ماجرا همین است... دردناکی ماجرا این است...
 

 

پس‌نوشت: پرسیده بودید از فیلم‌های اجراهای مفیستو و مفیستو برای همیشه. گشتم پیدا نکردم. فقط از پشت‌ صحنه‌ی اجرای مفیستو که یک کار دانشجویی تحسین‌برانگیز بود یک فیلم توی تیوال موجود است با این عنوان: پروسه تولید فیلم مفیستو.

اما نمایشنامه‌های این دو اجرا هر دو به فارسی ترجمه و منتشر شده است:

۱. مفیستو. آریان منوشکین. ترجمه‌ی ناصر حسینی مهر. انتشارات روزبهان

۲. مفیستو برای همیشه. تم لانوی. ترجمه‌ی محمدرضا خاکی. انتشارات بیدگل.

  • پیمان ..

تلاش

۲۹
آبان

یک سری حرف‌ها هم هستند که هی توی گوش آدم زنگ می‌زنند. هی تکرار می‌شوند. روزها می‌گذرند و تو فکر می‌کنی که گذر ایام خاک فراموشی را خواهد ریخت و باز می‌بینی یکهو دارد آن جمله پشت سر هم تکرار می‌شود. یک جایی وسط حرف‌هایش گفته بود بهم که تو تلاشی نکردی، تو چه تلاشی کردی؟
بارها تکرارش کردم پیش خودم و تأییدش کردم. راست می‌گفت. من چه تلاشی کرده بودم؟ پاری وقت‌ها هم از خودم می‌پرسیدم چه تلاشی باید می‌کردم؟ بعد دوباره به خودم می‌گفتم تو چه تلاشی کردی و توی چرخه می‌افتادم. تلاش؟ تلاش یعنی این‌که دیگر ته توانت را خرج کنی. دیگر بیشتر راه نداشته باشد. راست می‌گفت... جز یکی دو بار این کار را نکرده بودم. تلاش که نمی‌کنی از دست می‌رود. از دست می‌روی...
 

  • پیمان ..

تلگرامم کانال‌های تک عضوه زیاد دارد. کانال‌هایی که ایجاد کرده‌ام و فقط خودم عضوشان هستم. یکی‌شان در مورد مادر ایرانی‌هایی است که توی گروه‌های‌شان می‌آیند عکس از شناسنامه‌های تازه‌شان می‌گذارند. خوشحالی و تبریک و عکس و کف و هوراهای‌شان را فوروارد می‌کنم برای کانال خودم که یک جایی آرشیو نگه داشته باشم. حس خوبی بهم می‌دهد. خیلی‌های‌شان اصلا نمی‌دانند که شناسنامه‌دار شدن‌شان چه حس خوبی به من می‌دهد. حس معنادار بودن می‌کنم یک‌جورهایی. 
دوست دارم یک روز قصه‌ی همه‌شان را و همین قصه‌ی خودم و خودمان را بنویسم. از آن قصه‌هاست که چند صدایی چند صدایی است و من هم عمیقا دوست دارم که راوی همه‌ی صداها باشم. یک کارهایی هم کرده‌ام. البته نه روایتی که خودم دوست داشته‌ام. مثلا با بچه‌ها نشستیم یک کار پژوهشی برای یکی از موسسات دولتی انجام دادیم. خروجی کار حدود ۱۵۰ صفحه شد و به نظر خودم خیلی کار باارزشی شد. ولی آن موسسه‌ی دولتی نه پول‌مان را داد و نه کار را منتشر کرد. فکر کنم اگر هم می‌خواست منتشر کند یک مهر محرمانه می‌زد رویش که بی‌اثر شود.
چند هفته پیش که مقاله‌ی «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» را می‌نوشتم فکر نمی‌کردم تمام گمانه‌زنی‌ها و نشانه‌هایی که این طرف و آن طرف جمع کرده بودم به این زودی به واقعیت بپیوندد. اما پیوست. امروز نماینده‌های مجلس قانون سازمان ملی مهاجرت را تصویب کردند که یکی از مواد اصلی آن لغو قانون تابعیت فرزندان مادر ایرانی بود. اولین نفری که بهم خبر را داد یکی از بچه‌هایی بود که شناسنامه گرفته بود، اما دلش برای بی‌شناسنامه ماندن بقیه پر می‌زد. با یک تردید بزرگ پرسید اینی که این‌جا نوشتن یعنی چی؟ یعنی از امروز دیگه شناسنامه بی‌شناسنامه؟! خیلی‌ها هنوز شناسنامه نگرفتن که... نشستم تند تند متن قانون را خواندم. با آن متنی که توی سایت مرکز پژوهش‌ها بود خیلی فرق داشت و بله، خیلی شیک و مجلسی توی یک خط حاصل ۴-۵ سال دوندگی را هوا کرده بودند. خیلی ساده. خیلی تمیز. از فرصت گیج و منگ و افسرده و خسته و نابودن شدن مردم استفاده کردند و سریع قانون را تصویب کردند.
حس خاصی نداشتم. به پیام‌های توی گروه مادر ایرانی‌ها نگاه کردم. به تلاش‌هایی که برای امیدوار ماندن داشتند. شاید به قبل از تصویب این قانون شناسنامه بدهند. شاید توی جزئیات این ماده حذف شود. شاید شورای نگهبان. شاید... شاید...

بعد به این فکر کردم که خب ۱۴ هزار نفر شناسنامه گرفتند. این حضرات از همان اول هم دوست نداشتند شناسنامه بدهند. حالا ۱۴ هزار نفر زندگی‌شان تغییر کرده. آره... آن آدم‌هایی که به خاطرشان به حد خودم تلاش کردم باز هم به شناسنامه نرسیدند. مثلا آن ۵۵ هزار نفری که توی سیستان بلوچستان همچنان بی‌شناسنامه ماندند. گیج شدم. پیش خودم چند تا گزاره را مرور کردم: این که همه‌ی موفقیت‌ها و پیروز شدن‌ها عمر کوتاهی دارند. خاطرات خوب زندگی هم همین‌اند. هیچ وقت بهتری در کار نیست انگار. من هم جوانی‌ام سر این موضوع رفت. اواخر جوانی و اوایل میانه‌سالی‌ام درگیر این موضوع بودم. مجلس و دولت جدید که آمدند دیگر این قدر حالم ازشان به هم می‌خورد که ادامه ندادم قصه را. ولی واقعیت این است که تو سربالایی هر وقت پدال زدن را رها می‌کنی دوچرخه بلافاصله می‌افتد. برای بعضی‌ها انگار سرازیری وجود خارجی ندارد. فکر می‌کردیم وقتی خودمان چند سال زور زدیم که یک قانون تغییر کند، احتمالا برعکسش هم باید چند سال طول بکشد. غافل از این‌که طرف توانسته یک شبه همه چیز را به روز اول که چه عرض کنم به ۵۰ سال پیش هم که چه عرض کنم، به گه‌ترین حالت‌ ممکن در ۱۰۰ سال اخیر دربیاورد و همه چیز را تمام کند. یک چیز دیگر هم بود بزرگ‌ترین دشمن هر گروهی از توی همان گروه برمی‌آید. کارخراب‌کن از گروه مخالف نیست هیچ وقت. پلیس است که کار دست پلیس می‌دهد. دزد است که دمار از روزگار دزد درمی‌آورد. زن‌ها هستند که ضدزن‌ترین قوانین را دنبال می‌کنند. توی این ماجرا هم این را دیدم. زن‌هایی که همیشه در زن بودن‌شان شک دارم و خواهم داشت. ولی حقیقت دارد...
پنجم ابتدایی که بودم برای مدرسه‌مان روزنامه‌دیواری درست می‌کردم. گاه گروهی و گاه تک‌نفره. معلم‌مان هم (آقای فرامرزی) تشویقم می‌کرد. خیر سرم نوآوری هم به خرج می‌دادم. مثلا دو سه تا روزنامه‌دیواری در مورد شعرای ایران کار کرده بودم. مولوی و حافظ و این‌ها. مدرسه هم بهم حال می‌دادند روزنامه‌دیواری را می‌چسباندند به دیوار. پنجم ابتدایی تمام شد و تابستان آمد. مدرسه هم نزدیک خانه‌مان بود. هفته‌ی اول تابستان از جلوی مدرسه داشتم رد می‌شدم که دیدم توی جوق جلوی مدرسه کلی آشغال ریخته. به چشمم آشنا آمد. جلوتر رفتم دیدم همه‌ی روزنامه‌دیواری‌هایی که ساخته‌ بودم توی جوق خیس و تلیس شده‌اند. حداقل یک تابستان نگهش نداشته بودند که خاک بخورد روی دیوار. حداقل توی یک کیسه زباله ننداخته بودند. یک راست آورده بودند جلوی در کپه کرده بودند. یک دل گفت نجات‌شان بدهم. یک دل گفت بی‌خیال. کارهایم خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم نابود شده بود. اعتنا نکردم. روزنامه‌دیواری‌هایی که برای درست کردن‌شان شب‌بیداری کشیده بودم برایم غریبه شدند و رها کردم. حس می‌کنم این روایت در زندگی‌ام متواتر است.  
 

  • پیمان ..