سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۲۹۲ مطلب توسط «پیمان ..» ثبت شده است

بار دیگر ۲۸

۳۰
فروردين

تمام این سال‌ها هم که دور هم جمع می‌شدیم توی کافه‌ها و سینماها و تاترها بوده. فضاهای عمومی. طعم بار دیگر دور هم جمع شدن را می‌چشیدیم. اما تمام و کمال نبود. مال مال خودمان نبود. لذت می‌بردیم که بعد از ۱۵ سال ۲۰ سال هنوز می‌توانیم دور هم جمع شویم. گیریم سالی یک بار. هفته‌ی پیش که با حمید و امیرحسین رفته بودیم سرخه‌حصار، اول جاده‌خاکی‌ها دو تا پسر نوجوان به ما پیوستند. نمی‌دانم از کجا فهم‌شان بیجک گرفت که ما کل تپه‌ها را رکاب خواهیم زد و آن‌جاها را مثل کف دست می‌شناسیم. یکهو آمدند کنارمان گفتند می‌شود ما هم با شما بیاییم؟ گفتیم چرا که نه. نوجوان بودند و ورجه وورجه زیاد می‌کردند. اما می‌دانستند که باید همراه ما بیایند. شعف و تعجب کاشفانه‌شان از دیدن گله‌ی آهوها برایم حسرت‌برانگیز بود. یک جایی از ما پرسیدند که شما چند سال است با هم دوستید؟ گفتیم از سال ۱۳۸۰. گفتند اوففف، ما هنوز به دنیا نیامده بودیم که شما با هم دوست بودید. ۱۶ ساله بودند و اول مسیری که ما ۲۰ سال پیش در مرکز ۲۸ شروع کرده بودیم.

حالا دیگر ۲۸ی وجود ندارد که بتوانیم زیر سقفش دوباره جمع شویم. کتابخانه‌های کانون پرورش فکری یکی یکی جمع شده‌اند و تعطیل. هفته‌ی پیش که قدیر گفت مرکز تجربیات هنری کانون را هماهنگ می‌کنم، دم غروبی دور هم جمع شویم، اصلا فکر نمی‌کردم که به این حد از شعف برسم. فرزان به تهران برگشته بود و هفته‌ی دیگر عازم فرانسه بود. هر بار تهران می‌آید به بهانه‌اش بار دیگر دور هم جمع می‌شویم. این بار اما دور هم جمع‌شدن‌مان جور دیگری بود. دیرتر از بقیه هم رسیدم. اما تا وارد شدم یکهو ذوب شدن گذر ۲۰ سال از زمان را در کسری از ثانیه حس کردم. حس عجیبی بود. یکهو حس کردم رها شده‌ام. یکهو حس کردم تمام نگرانی‌ها و ناراحتی‌هایی را که این چند ماه بر هم تلنبار شده‌اند فراموش کرده‌ام. تمام نگرانی‌ها و شکست‌ها و تردیدها و نشدن‌ها و نتوانستن‌ها فراموشم شد. شبیه کتابخانه‌های کانون ۲۰ سال پیش بود.

از ورودی گذشتم و وارد سالن اصلی شدم. یک میز بزرگ با صندلی‌های نارنجی و شاد و شنگولی و تمام اختصاصی برای خودمان. دقیقا شبیه پنج‌شنبه عصرهای ۲۸ که کتابخانه غوروق خودمان می‌شد. ۷ نفر بودیم. مثل آن سال‌ها. گذر زمان بر چهره‌های‌مان سایه‌هایی انداخته بود. اما باز هم دور هم جمع شده بودیم و باز قدیر مربی ما بود و ما شاگردهای او. خودش هم فاز مربی بودن را سفت و سنگین برداشت. به سبک همان سال‌ها شروع کرد به پرسیدن از تک تک مان که هفته‌ی گذشته چه کتابی خواندی و چه فیلمی دیدی؟ وسط کتاب‌ها و فیلم‌هایی که می‌گفتیم بقیه کامنت می‌دادند، خودمان هم می‌گفتیم که چرا خوش‌مان آمد و چرا بدمان آمد. بعد حمید گفت که من یک داستان کوتاه نوشته‌ام. از روی موبایلش شروع به خواندن کرد. مثل آن سال‌ها سراپا گوش شدیم و بعد از خواندن مهر خموشی بر لبش زدیم و شروع کردیم به گفتن نظرات‌مان. مابین نظرات ما او حق نداشت که حرفی بزند. او داستانش را نوشته بود و حالا ما باید داستانش را بدون دخالت او قضاوت می‌کردیم.

داستان در مورد مرگ بود، مرگ پدر. وقتی داستانش را خواند یک تلنگر عجیب بهم خورد. مضمون و هسته‌ی داستانی که نوشته بود یک دغدغه‌ی عمیقا شخصی بود. اما سعی کرده بود از خودش فاصله بگیرد و در قالب یک داستان با شخصیت‌هایی شاید دور از خودش آن هسته و سوال بزرگ را بیان کند. من این روزها و سال‌ها سراسر سوال‌های بزرگ درونی و شخصی هستم. پر از نمی‌دانم‌ها، پر از سوال‌هایی که رنجم می‌‌دهد. پر از شک و تردیدها و دوراهی‌هایی که شاید هیچ وقت نفهمم کدامش درست است. بارها سعی کرده‌ام این تناقض‌ها و سوال‌های درونی و تردیدها و رنج‌ها را بنویسم، واو به واو و به دقت. اما هیچ وقت حالم بهتر نشد. چون از خودم فاصله نمی‌گرفتم. داستان نوشتن همان فاصله گرفتن بود. آن سوال عمیق درونی را توی دنیای دیگری مطرح کردن بود و خواندنش توی حلقه‌ی ۲۸ به اشتراک گذاشتن آن با دیگران و امکان بحث کردن در مورد آن سوال با حفظ فاصله.

شکلات خوردیم و چای نوشیدیم. خود قدیر هم یک داستانک خنده‌دار برای‌مان خواند و بعد جل و پلاس را جمع کردیم و زدیم بیرون. مرکز تجربیات هنری زمانی مرکز شماره‌ی یک کانون پرورش فکری بود. حالا دیگر کتابخانه نبود. در تمام طول جلسه و وقتی از مرکز داشتیم می‌زدیم بیرون سعی می‌کردم پشت سر هم عکس و فیلم بگیرم. عقده‌ی نداشتن هیچ تصویری از آن سال‌های دخمه‌ی پشتی کتابخانه‌ی ۲۸. فرزان فهمید که دارم چه کار می‌کنم. داشتم صید زمان می‌کردم، داشتم سعی می‌کردم خاطره‌ها را شکار کنم. دقیقا حس می‌کردم که دارد از دست می‌رود، داریم از دست می‌رویم و عکس و فیلم تلاشی بود که از طریقش زور می‌زدم زمان را منجمد کنم. به رویم هم آورد. توی فیلم آخری که گرفتم حتی صدایش هم هست. جفت‌مان هم متفق‌القول بودیم که تلاشی مذبوحانه و مقبوحانه در برابر زندگی و زمان است. ما ناتوان‌تر از آن بودیم که عیش‌مان را مدام کنیم. ولی کار دیگری از دست‌مان برنمی‌آمد…

  • پیمان ..

دیروز به دیدار کاخ مرمر رفتم. قبل از بازدید به عمد چیزی در مورد کاخ مرمر نخواندم. حتی سعی کردم عکس‌های کاخ را هم نبینم. می‌خواستم پیش‌زمینه نداشته باشم. با تور سفرنویس رفتم. با توجه به شرایط فعلی‌ام برایم مبلغ تور گران هم بود. اما خودم را دربست سپردم به روایت مجری تور. بهانه‌ی اصلی روایت تور، ترور نافرجام محمدرضا شاه در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ در کاخ مرمر بود. به بهانه‌ی این ترور اتاق به اتاق کاخ مرمر را رفتیم و دیدیم و قصه‌ی ساخته‌ شدن این ساختمان مرمری سبز را که کم کم دارد صد ساله می‌شود شنیدیم.

 

راستش قر و اطوارهای امنیتی بازدید از کاخ را هم دوست داشتم. در نگاه اول این‌که ساعت و موبایل و کیف و کلید و همه‌ی چیزهای فلزی‌ات را ازت بگیرند و برای ورود به کاخ از دستگاه فلزیاب ردت کنند و بعد به خاطر فلزی بودن سگک کمربندت همه‌جایت را بگردند آزاردهنده است. برای خانم‌ها هم که گیر می‌دادند به حجاب شدید. اما این‌که نمی‌شد موبایل برد و فرت و فرت عکس گرفت باعث می‌شد تا قدر دیدن را بیشتر بدانم. این گرفت و گیرهای بیهوده برایم یک جور مناسک ورود بودند و تجربه‌ی دیدن کاخ مرمر را قدسی می‌کردند. گفتم قدسی... کاخ مرمر را رضاشاه بنا گذاشت. سال ۱۳۰۶ در تکه‌ای از زمین‌های قجری خاندان فرمانفرماییان شروع به ساختن کردند و در سال ۱۳۱۶ کاخ مرمرین سبز با گنبدی شبیه به گنبد مسجد شیخ لطف‌الله آماده‌ی بهره‌برداری بود. تا سال ۱۳۴۴ دفتر کار و محل دیدارهای محمدرضاشاه بود. بعد از ترور محمدرضا راهی کاخ نیاوران شد و از سال ۱۳۵۵ کاخ مرمر تبدیل شد به موزه‌ی دستاوردهای حکومت پهلوی. بعد از انقلاب تا مدت‌ها دست کمیته‌ی انقلاب اسلامی و قوه  قضاییه و مجمع تشخیص مصلحت نظام بود تا سال ۱۳۹۹ که بار دیگر موزه شد. در ۴۰ سالی که بعد از انقلاب این کاخ محل کار سران جمهوری اسلامی بود از آن به عنوان ساختمان قدس یاد می‌شد.

اعجاز کاخ برایم بازدید از طبقه‌ی دوم کاخ بود. آن‌جا که بعد از عبور از چند اتاق و دیدن چند تا ظرف سفالی و فلزی و عبور از راهرویی که پوستر سازندگان اصلی کاخ به دیوارهایش آویخته بودند، به جایی می‌رسیدی که بهت پاپوش پلاستیکی می‌دادند. باید پاپوش پلاستیکی می‌پوشیدی تا آلودگی کفش‌هایت پخش نشود. پاپوش‌ها را که می‌پوشیدی به پلکان ورودی می‌رسیدی و بالای پلکان منظره‌ای اعجازآور از گنبد کاخ تو را مبهوت می‌کرد. خود مسجد شیخ لطف‌الله بود. با همان عظمت و زیبایی. باورم نمی‌شد که گنبد به این زیبایی در تهران بود و من کیلومترها ازش دور می‌شدم تا در اصفهان و مسجد شیخ‌لطف‌الله ببینمش. یک نکته‌ی جالب دیگر هم این بود که سازنده‌ی این گنبد (آقای حسین لرزاده) طراح و سازنده‌ی بنای آرامگاه فردوسی و مساجد زیاد دیگری هم بوده.

 

وقتی از پلکان سنگی بالا می‌رفتی و تصویر هزار بار تکرارشونده‌ات در آینه‌های دو سوی پلکان را می‌دیدی، آن بالا زیر گنبد بر سینه‌های دو دیوار دو نقاشی آب‌روغن بسیار بزرگ به چشمت می‌خورد: تصویر ساختمان تخت‌جمشید در حالت قبل از تخریب در یک سمت و تصویر دیگری از سه خط طلای راه‌آهن ایران و پل ورسک. گنبد گیتی هم که با کاشی‌کاری‌های زیبا بر فراز ایستاده بود. راهنمای تور می‌گفت که در زمان محمدرضاشاه در بالای پلکان یک نقاشی بزرگ هم بود که این روزها نیست. به غیر از آن نقاشی تمامی عناصر ساختمان به شکل روز اول درآمده‌اند. من بعدها رفتم و آن نقاشی را در فیلم‌های عروسی محمدرضاشاه با فرح نگاه کردم. نقاشی شکوهمندانه‌ای نبود. اما به شدت معنادار بود. یک نقاشی بود از اقوام مختلف ایران در لباس‌های مخصوص به قومیت خودشان.

 

در حقیقت بخش اعظمی از طبقه‌ی دوم کاخ مرمر به نشان دادن تلاش خاندان پهلوی  برای برساختن ایران به عنوان یک کشور اختصاص داده شده است: برجسته کردن بخش شاهنشاهی تاریخ ایران، گرد آوردن همه‌ی اقوام ایرانی به زیر یک گنبد و ایجاد راه و راه‌آهن برای مرتبط کردن بخش‌های مختلف ایران به همدیگر.

 

یک جای دیگر کاخ مرمر را هم خیلی دوست داشتم. سالنی که در آن نقاشی‌های بخش‌های مختلف هفت‌پیکر نظامی بر دیوارها آویخته بودند. سالن بزرگی که در زمان هاشمی رفسنجانی مورد تعرض واقع شده بود و افرادی ناشناس (!!!) آن را به آتش کشیده بودند و دود حاصل از آتش‌سوزی، حتی گنبد زیبای کاخ را هم سیاه و کبود کرده بود. هنوز آثار آن آتش‌سوزی بر تن دیوارها باقی مانده بود. آن سالن را به خاطر نقاشی‌های هفت‌پیکر دوست داشتم. یکهو میل عجیبی به خواندن هفت‌پیکر نظامی را در من بیدار کرد. اصلا کمی هم شرمنده شدم که چرا نظامی نخواندم. بعد که افتادم به خواندن صفحات ویکی‌پدیا در مورد نظامی و هفت‌پیکر حتی احساس غبن کردم. واقعا چرا من نظامی را در نیافته بودم؟ به نظرم حتی از فردوسی هم شاعر مهم‌تری به نظر آمد. کرمش به جانم افتاد که بخوانم.

 

دیوارهای طبله کرده‌ی اتاق خاتم‌کاری (یادگار دوران شیخ محمد یزدی که برداشته بود اتاق کار محمدرضاشاه را آبدارخانه کرده بود) و آثار کمانه کردن‌های گلوله‌ها در زمان ترور سال ۱۳۴۴ بر در و دیوارها و آینه‌ها هم برایم جذاب بود.

 

 

  • پیمان ..

چند تا کتاب از سری مختصر و مفید آکسفورد هست که تصمیم گرفته‌ام پست سر هم بخوانم. به هم خیلی مرتبط‌اند: شهروندی، دموکراسی، مرزها، ملی‌گرایی، جهانی شدن، استعمار،‌ پسااستعمارگرایی، چندفرهنگ‌گرایی و مهاجرت‌های بین‌المللی. اگر می‌شد که مثل کتاب «دایاسپورا» همه‌شان را ترجمه کرد هم به نظرم مجموعه‌ی خیلی به درد بخوری در فهم جهان امروز می‌شد. هفته‌ی پیش کتاب «شهروندی» را خواندم.

هر بار که به دیدار یکی از آثار شکوهمند تاریخی ایران می‌روم این سوال که آدم‌های عادی در آن دوره‌ی تاریخی چگونه زندگی می‌کرده‌اند و چه حق و حقوقی داشته‌اند توی ذهنم هی وول می‌خورد. بله، تخت‌جمشید نشانگر شکوه و عظمت است. مهندسی‌اش بی‌نظیر است. گنبد سلطانیه اعجاز‌انگیز است. معبد چغازنبیل تحسین‌برانگیز است و... اما آدم‌های عادی چطور؟ رابطه‌ی آن‌ها در آن زمان‌ها با هم چطور بوده؟ رابطه‌ی آن‌ها با حاکمان‌شان چطور؟ آیا آدم‌های عادی در هر کدام از آن دوره‌ها به یک نسبت قابل قبولی همانند حاکمانی که این آثار را ساخته‌اند توانگر بوده‌اند یا این‌که این آثار حاصل نابرابری در جامعه بود و چپاول حقوق آدم‌های عادی بوده؟

کتاب شهروندی یک جورهایی تاریخ آدم‌های عادی و روابط‌شان با همدیگر و حاکمان‌شان در طول تاریخ تا به امروز است. البته که تمرکز کتاب بر تاریخ یونان و روم باستان و غرب است: جایی که مهد دموکراسی است. به نظر ریچارد بلامی (استاد علوم سیاسی دانشگاه یوسی‌ال لندن) اصلی‌ترین ویژگی شهروندی در جهان امروز هم همین حق رای است. شهروندی سه جزء اساسی دارد: عضویت در جامعه‌ی سیاسی دموکرات که در آن همه حق برابر دارند و به واسطه‌ی این عضویت از یک سری حقوق و منافع برخوردار می‌شوند (حق حق داشتن) که در مقابل این وظیفه را برای آنان ایجاد می‌کند که در فرآیندهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه مشارکت کنند.

یک دوگانه‌ی خیلی تاریخی در مفهوم شهروندی وجود دارد: شهروندی به سبک یونانی و شهروندی به سبک رومی.

در سبک یونانی همه‌ی شهروندان حق برابر در قانون‌گذاری داشتند. این گونه بود که شورای قانون‌گذاری آتن سالانه اعضایش تغییر پیدا می‌کرد و همه برای قانون‌ها اعلان نظر و نفوذ می‌کردند. آتن شهر بزرگی نبود. همه‌ی ساکنان آتن هم حق شهروندی و مشارکت در سیاست‌گذاری و قانون‌گذاری نداشتند. تنها کسانی می‌توانستند شهروند قانون‌گذار جامعه‌ی آتن باشند که اولا مرد باشند، ثانیا آتنی خالص باشند و جد اندر جد اهل آتن بوده باشند و ثالثا از نظر مالی کاملا پولدار و توانگر می‌بودند. این سه شرط برای شهروندی در جامعه‌ی آتن البته که تاثیری چند هزار ساله در مفهوم شهروندی داشت: زنان تا میانه‌های قرن بیستم در خیلی از جوامع حق رأی دادن نداشتند، شرط عضویت در یک جامعه و اعلام نظر توانگری مالی بود که تا به امروز هم بارقه‌های آن همچنان وجود دارد و انسان بما هو انسان ارزش ذاتی ندارد و همه‌ی قومیت‌ها هنوز حق شهروندی برابر در یک جامعه را ندارند.

اما در سبک رومی چیزی که اهمیت داشت برابر بودن همه‌ی اعضای جامعه در برابر قانون بود. تنها منتخبی از جامعه می‌توانستند قانون‌گذاری کنند. اما همه‌ی افراد جامعه چه حاکمان و چه شهروندان عادی در برابر آن قوانین برابر بودند. با گذشت قرن‌ها و و گسترده شدن جوامع و افزایش جمعیت و به خصوص پس از برآمدن سیستم دولت-ملت سبک رومی شهروندی همه‌گیرتر شد. در یک قرن اخیر با گسترده شدن دموکراسی در کشورها امکان ترکیب تقریبی سبک یونانی و رومی هم به وجود آمد. اما هنوز که هنوز است از نظر تئوری بین علما اختلاف نظر وجود دارد که کدام یک درست‌تر است.

یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب آن جایی است که به بحث ملت-دولت و  فواید و چالش‌های آن شهروندی می‌پردازد. جایی که برای ایران امروز هم خیلی معنادار است. مسئله‌ی خیلی از ایرانیان خارج از کشور و نیز مهاجران حاضر در ایران (عموما افغانستانی‌ها و عراقی‌ها) در این بخش از کتاب نهفته بود. پیش از ملت-دولت و تعیین مرزها و شکل‌گیری کشورها ما دو نوع حاکمیت داشتیم: دولت‌شهرها و امپراتوری‌ها. مثلا آتن یک دولت-شهر بود. در دولت‌-شهرها امکان این‌که اعضای جامعه از یک قومیت مشخص باشند فراهم بود و اصولا سبک یونانی هم قابلیت اجرا داشت. اما پس از ایجاد کشورها در جهان امروز خیلی از مفاهیم در جوامع انسانی تغییر پیدا کرد. ملیت مشترک باعث ایجاد دو حس شد: حس یکپارچگی در اعضای یک کشور از طریق ایجاد هویت مشترک بر اساس فرهنگ، تاریخ و زبان مشترک و حس اعتماد بین اعضای یک کشور که آن‌ها را قادر به همکاری با هم می‌کرد. ملی‌گرایی به تدریج با مفهوم شهروندی آمیخته شد. مثلا در ایران امروز هر فردی که ایرانی به شمار می‌رود شهروند جامعه‌ی ایران نیز هست.

اما مشکلات ملی‌گرایی و ملت-دولت هم کم نیستند. مثلا یکی از ویژگی‌های تاریخی شهروندی که از سنت یونانی آن هم نشئت گرفته است یک‌دستی قومیتی افراد است. در جهان امروز برآورد می شود که بین ۵هزار تا ۹هزار گروه قومی-فرهنگی مختلف در سراسر جهان وجود دارند و فقط ۲۰۰ کشور در جهان تشکیل شده است. اساسا امکان تشکیل ۵هزار کشور هم وجود ندارد. تازه اگر هم شکل بگیرد باز هم تضمینی وجود ندارد که در درون گروه‌های قومی، قومیت‌های جدید شکل نگیرد. در حقیقت ۹۰ درصد کشورهای جهان تک‌قومیتی نیستند. مسئله‌ای که در ایران امروز هم به شدت وجود دارد و یک بار هم در مورد آن قبلا این‌جا نوشته‌ام. راه‌حل‌هایی که ریچارد بلامی ارائه می‌کند مثل دیگران است: نسل‌کشی، جابه‌جایی اجباری جمعیت، یکسان‌سازی اجباری و یا پذیرش چندقومیتی و تحت حاکمیت در آوردن همه زیر یک گروه مسلط.

اما هر چه باشد، ملت-دولت و ملی‌گرایی در این یک مورد خاص با مفهوم شهروندی (حقوق برابر افراد یک جامعه) تناقض دارد. همواره گروه‌های قومیتی‌ای وجود دارند که شهروند درجه‌ی دو و سه و چهار محسوب می‌شوند و این با مفهوم شهروندی که همه‌ی افراد حق برابر دارند متناقض است. اما مدافعان ملی‌گرایی می‌گویند که در حال حاضر این سیستم با همه‌ی ایراداتش باعث پیشرفت وضعیت بشر شده است و تا زمانی که سیستم بهتری به وجود نیامده باید همین را بچسبیم.

در فصل‌های آخر کتاب، ریچارد بلامی به امکان ایجاد یک دموکراسی جهانی و شهروند شدن تمام ساکنان کره‌ی زمین برآمدن مباحث حقوق بشری و ابرچالش‌های آن می‌پردازد. مفهوم شهروندی در سال‌های اخیر دچار ضعف شده است. ریچارد بلامی می‌گوید که اوج مفهوم شهروندی در حق رأی افراد برای تعیین سرنوشت خودشان در یک جامعه است. اما نرخ مشارکت افراد در جوامع دموکرات در دهه‌های اخیر همواره کاهشی بوده است. در حقیقت همواره نسبت آدم‌هایی که در فرآیندهای سیاسی اجتماعی فرهنگی یک جامعه مشارکت نمی‌کنند اما از مواهب حق حق داشتن در یک سیستم شهروندی بهره‌مند می‌شوند دارد زیاد و زیادتر می‌شود. علاوه بر آن جهانی شدن و چندفرهنگ‌گرایی هم به شدت مفهوم شهروندی را دچار چالش کرده‌اند. خیلی از افراد دیگر نیاز ندارند که برای امورات‌شان عضو یک جامعه‌ی خاص باشند. آن‌ها می‌توانند در یک جامعه‌ی جهانی دائما جابه‌جا شوند و عضو جوامع مختلفی شوند. این حالت باعث می‌شود مفهوم جوامع شهروندی و خدمات متقابلی که ایجاد می‌کنند دچار ضعف شود.

برای من کتاب جذابی بود. البته که حس می‌کنم نوع شهروندی ما ایرانیان در طول تاریخ با نوع شهروندی یونانیان و رومی‌ها متفاوت بوده و همین هم باعث شده که امروزه روز مسئله‌ی شهروندی در ایران خیلی پیچیده‌تر باشد. دانسته‌هایم در این مورد کم است و باید خیلی بیشتر بخوانم و فکر کنم.

  • پیمان ..

اف ۱۲

۱۳
فروردين

تا قبل از دیدن دکور آن مغازه فکر می‌کردم عمرا کسی بتواند بفهمد که دیدن یک ولووی اف ۱۲ توی جاده‌ی قدیم رشت- قزوین  می‌تواند ناگهان اشک را از گوشه‌های چشم‌هایم جاری کند. اما بعدش حس کردم هستند آدم‌هایی که بفهمند ماشین‌ها چه‌قدر مهم‌اند و حتی انسانی. حتی حس کردم فهمم از ماشین‌ها ناقص بوده. ماشین‌ها فقط تریلی‌ها و سواری‌ها و چهارچرخ‌ها نیستند. ماشین‌ها می‌توانند چرخ‌های خیاطی هم باشند. مغازه‌ی عجیبی بود. یک لباس‌فروشی در دل یکی از لاکچری‌ترین پاساژهای تهران. من آن‌جا چه می‌کردم؟ همین‌جور چرخ می‌خوردم. با خود مغازه کار نداشتم. ویترین کناری مغازه بود که توجهم را جلب کرد. ردیف ردیف چرخ‌خیاطی مارشال و مشابه مارشال. همه‌شان هم قدیمی بودند. هر کدام‌شان هم خط و خش سالیان دراز کار کردن را به تن داشتند. گوشه‌ی هر کدام از چرخ‌خیاطی‌ها نام صاحب قدیمی‌اش و شهر محل سکونتش هم نوشته شده بود. لیلا خانم- برازجان، معصومه- رودسر و... هر کدام از چرخ‌خیاطی‌ها را با دقت نگاه کرده بودم و بعد هم از روی اسم صاحب آن چرخ‌خیاطی را تصور کرده بودم که چطور وجود آن چرخ  زندگی او و زندگی اطرافیانش را تغییر داده بوده. زنانی که این چرخ‌خیاطی‌ها گل سرسبد جهیزیه‌شان بوده. وسیله‌ای که گاه آن‌ها را رهسپار استقلال مالی و کسب درآمد کرده بوده. گاه وسیله‌ای برای ابراز عشق به شوهرشان شده بوده از طریق دوخت و دوز لباس‌های پاره و... این چرخ‌خیاطی‌ها ماشین‌هایی بودند که برای زنان صاحب‌شان هر کدام یک دنیای جدید آفریده بوده‌اند و آن ولووی اف ۱۲ توی جاده هم برای من داستان اختصاصی یک ماشین برای آدم‌هایی بود که روزگاری خیلی بهم نزدیک بودند.
بلد و نشان و گوگل‌مپ همگی می‌گفتند از اتوبان برویم. اما من دلم می‌خواست از جاده قدیم برویم. فراز و فرودها و پیچ و واپیچ‌های جاده قدیم را بیشتر دوست داشتم. گفتم که عوارضی امامزاده هاشم و ورودی رودبار ترافیک خواهد بود، از جاده قدیم برویم. برخلاف چیزی که نقشه‌ها می‌گفتند. من فقط دلم می‌خواست که از جاده قدیم برویم و البته یک شهود هم بهم می‌گفت که به نقشه‌های آنلاین اعتماد نکنم. بابام قبول کرد. آن جور وقت‌ها که حجم ماشین‌ها زیاد می‌شود اتوبان دلچسب نیست. از لاین کندرو اگر بخواهی بروی بعضی‌ها خیلی خیلی آرام می‌روند. از لاین تندرو اگر بخواهی بروی جلویت همیشه ماشین است و از پشت هی برایت نوربالا و بوق می‌زنند و هی از سمت راست جلویت می‌پیچند و حس ناامنی‌اش بالا است. همان اول جاده راه‌مان را از همه جدا کردیم. کسی به سمت جاده قدیم نمی‌‌رفت و این برایم هیجان‌انگیز بود. جاده قدیم تازه‌آسفالت هم بود و این مسیر را ایده‌آل می‌کرد.
 چند وقت قبل فیلم پس از تصادف سیروس قایقران را دیده بودم. مصاحبه‌ی یک خبرنگار تلویزیون بود با شاهدان عینی تصادف و پلیسی که مسئول کشیدن کروکی تصادف بود. همین نزدیکی‌های امامزاده هاشم بود و در پیچ واپیچ جاده‌ای که سعی کرده خودش را به جنگل‌های پای کوه بچسباند. همین‌جاها که درخت‌ها سایه‌های سبز تونلی‌شان را روی جاده پهن می‌کنند و حسی از بهشت را به خصوص وقتی جاده خلوت است به آدم القا می‌کنند. سیروس قایقران رنو ۵ داشت. پسر کوچکش موقع رانندگی او کنارش ایستاده بود و خانمش هم صندلی عقب نشسته بود. داشت به سمت قزوین می‌راند. یکهو دید یک خاور منحرف شده و دارد سمتش می‌آید. آخرین جمله‌اش این بود که این خاوره چرا داره می‌یاد سمت ما؟ و تمام. اسطوره‌ی فوتبال گیلان‌زمین توی تصادف شاخ به شاخ در دم فوت شد. عکس‌های رنو ۵ له و لورده شده را هم دیده بودم و بعد مراسم ختم را که کل شهر انزلی سیاه‌پوش شده بود و کل ورزشگاه پر شده بود از سیاه‌پوشان عزای سیروس قایقران. 
جاده قدیم خلوت بود. کامیون‌ها و تریلی‌ها توی روزهای تعطیلات انگار پیدای‌شان نبود. بابا گاز می‌داد و تند و تیز می‌رفت و خوشش می‌آمد که جاده اختصاصی مال او است. من هم از پیچ واپیچ‌های جاده خوشم می‌آمد. جاده قدیم در ارتفاعی بالاتر از اتوبان اوج می‌گرفت و ما می‌دیدیم که ماشین‌ها توی صف عوارضی ایستاده‌اند. ردیف دریف، با چراغ ترمزهای روشن تا چند صد متر. یکی از قسمت‌های رادیو خواننده گرافی را که در مورد زندگی حمیرا بود از ضبط ماشین پخش کردم. این که تکه تکه آهنگ‌های حمیرا هم لابه‌لایش پخش می‌شد را دوست داشتم. این‌که حمیرا تا سال ۱۳۶۰ هم در ایران بوده و انقلاب‌چی‌ها خیلی اذیتش کردند و حتی در یکی از شهرهای شمالی هم امانش را بریدند و نگذاشتند که یک زندگی عادی داشته باشد، توجهم را جلب کرد و این‌که او قاچاقی از مرز افغانستان فرار کرد و به سمت پاکستان رفت و بعد هم اسپانیا و کاستاریکا و نهایتا آمریکا. افغانستان در دهه‌ی ۶۰ یک مسیر مهاجرت ایرانی‌ها به خارج هم داشت که انگار آن قدر که باید و شاید به آن پرداخته نشده. حمیرا می‌خواند و ما آرام و روان می‌رفتیم. یکهو از روبه‌رو یک ولووی اف‌ ۱۲ دیدم. تریلی بود و باری سنگین را از سمت قزوین به رشت می‌برد. جایی از جاده بود که پیچ زیاد نداشت. از فاصله‌ی دور دیدمش و بهش نزدیک و نزدیک‌تر که شدیم زیر لب گفتم اف ۱۲ و یاد آقای شرافتی افتادم. همسایه‌مان بود. دو سال با هم همسایه بودیم. من کلاس سوم و چهارم ابتدایی بودم آن دو سال. با امیر (پسرشان) هر روز صبح می‌رفتیم مدرسه و برمی‌گشتیم. مامان امیر شبیه حمیرا بود. امیر یک داداش کوچک هم داشت که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود. اسم داداشش امیرحسین بود. چشم‌های امیر به باباش رفته بود و چشم‌های داداشش به مامانش. هم چشم‌ها، هم موها و هم میمیک صورت مادرش شبیه حمیرا بود. مادرش یکی از مهربان‌ترین زن‌هایی بود که توی زندگی‌ام دیده‌ام. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد که مادرم خانه نبود و بعد از مدرسه من می‌رفتم خانه‌ی امیر. مادرش همیشه برای خطاب از پیشوند آقا استفاده می‌کرد. همیشه به من می‌گفت آقا پیمان. وقتی می‌خواست امیر را صدا کند می‌گفت آقا امیر. حتی پسر ۳ ساله‌اش را هم آقاامیرحسین صدا می‌کرد. هر وقت هم می‌خواست از شوهرش اسم ببرد می‌گفت آقا حمیدرضا. آقای شرافتی راننده‌ی تریلی بود. در حقیقت راننده‌ی تریلی یک شرکت بود. بارهای شرکت را جابه‌جا می‌کرد. آن موقع‌ها ولووی اف ۱۲ تازه وارد بازارهای جهانی شده بود. شرکت هم برای آقای شرافتی یک ولووی اف ۱۲ خریده بود و این ولوو عشق آقای شرافتی بود. می‌توانم بگویم عضو پنجم خانواده‌شان بود. امیر صبح‌ها که با هم می‌رفتیم مدرسه همیشه از ولووی اف ۱۲ و سفرها و ماموریت‌های باباش صحبت می‌کرد. جای خواب داشت و کولر و خیلی از ماموریت‌ها آقای شرافتی خانواده را هم همراه خودش می‌برد. جاهای مختلف ایران می‌رفتند. حتی بابام هم دو سه باری همراه آقای شرافتی رفت. خود آقای شرافتی هم واقعا ولووی اف ۱۲ شرکت را دوست داشت و آدم بسیار باشخصیتی بود. بعدها که بزرگ‌تر شدم و دیدم آدم‌ها به راننده کامیون‌ها و تریلی‌ها با تحقیر نگاه می‌کنند برایم عجیب بود. آقای شرافتی به هیچ وجه معتاد نبود. مهربان بود. از آن آدم‌ها بود که شور زندگی توی چشم‌های‌شان تتق می‌زند. از آن‌ها بود که وقتی بهش سلام می‌دادم محکم‌تر از خودم سلامم را جواب می‌داد. هیچ وقت ندیدم عصبانی باشد. ما توی یک آپارتمان بودیم و آن موقع‌ها ایرانی‌ها تازه‌ داشتند آپارتمان‌نشین می‌شدند و دعوا و جرومنجر بین همسایه‌ها زیاد بود. اما آقای شرافتی انگار خودش را خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌ها می‌دید که بخواهد سر چیزهای کوچک درگیر شود. تمام شاخصه‌های یک مرد توانمند را داشت. بازوهای قوی، هیکل چهارشانه. ما بعد از دو سال از آن خانه کوچ کردیم. بعد از آن چند باری آقای شرافتی را دیدیم. اما حالش خوب نبود. بعد از مدتی دچار بیماری شد. مالیخولیا گرفت. من ندیدم. بابا می‌گفت. خیلی زود مرد. من هنوز دانشگاه نرفته بودم. مراسم ختمش را یادم است همراه بابا رفتم. توی یکی از روستاهای جاده‌ی فیروزکوه شهمیرزاد بود. دیر هم رسیدیم. وقتی رسیدیم خاکش کرده بودند. چشم گرداندم امیر را ببینم. ۹-۱۰ سال می‌شد که ندیده بودمش. مراسم خیلی شلوغی بود. به هر حال آقای شرافتی زود از دنیا رفته بود. راستش امیر را دیدم. اما نرفتم جلو. حس کردم من را یادش نمی‌آید یا خجالت کشیده بودم. دقیقا نمی‌دانم چرا. جلو نرفته بودم... 
ولووی اف ۱۲ از کنارمان رد شد. حمیرا می‌خواند: لحظه خدافظی به سینه ام فشردمت اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت و من همین‌جوری مات و مبهوت عبور اف ۱۲ بودم و یکهو دیدم گوشه‌ی چشم‌هایم داغ شده‌اند.
 

  • پیمان ..

برای من ۱۴۰۲ سال خوبی نبود. دستاوردی نداشتم. خروجی خاصی نداشتم. چند ساعت دیگر به پایان می‌رسد و ۱۴۰۳ شروع می‌شود. شاید بدترین ویژگی ۱۴۰۲ که فرارسیدن ۱۴۰۳ را هم برایم بی‌معنا کرده نومیدی بود. هر کار کردم که بتوانم کمی امید داشته باشم نشد. این دو روز اخیر هم هی دارم با خودم کلنجار می‌روم که هی پسر، چه مرگته؟ روزهای بهتری خواهند آمد. بعد آن پسره، بلند می‌شود کمی راه می‌رود دوباره زرتی پژمرده می‌شود. من از این‌هام که می‌توانند در بدترین شرایط هم کار کنند، اما به یک شرط: امیدی به بهتر شدن داشته باشند. فکر کنم اکثرا همین‌جوری‌اند خب. سه ماه آخر ۱۴۰۲ را بدون درآمد سر کردم. نه این‌که بی‌کار باشم. نه. پولی به حسابم واریز نشد. آن مقدار ناچیزی هم که واریز شد معوقات پاییز بود. این چند روز آخر سال علاوه بر روحیه دادن به خودم مشغول سرزنش خودم هم بودم که پسره‌ی خر، وقتی می‌بینی کسی به خاطر کارهایت پشیزی پول بهت نمی‌دهد گه می‌خوری ادامه می‌دهی. اما بعد می‌دیدم پسره حالش زیاد خوب نیست قربان صدقه‌اش می‌رفتم که کام‌آن من، در ایز ا تایم فور رستینگ اند لرنینگ. گو اند لرن د تینگز یو تینک نید. می‌گفتم بی‌خیال برو چیزهایی که یاد گرفتن‌شان را دوست‌ داشتی اما وقتش را نداشتی یاد بگیر و اصلا گور بابای همه. برو گواهینامه پایه دو و یک بگیر، مدرک تعمیرکاری دوچرخه بگیر، مدرک مربیگری فدراسیون دوچرخه‌سواری بگیر، زبان اسپانیایی یاد بگیر، جی آی اس یاد بگیر، مدرک بعدی زبان آلمانی‌ات را بگیر. بعد می‌گفتم البته بی‌پولی تو این وضعیت هم جالب‌ نیست‌ها. برو پیش آقای نادری و برگرد به همان کارهای مهندسی و بیمه و از این حرف‌ها. آره، شکست مفتضحانه‌ی دیگری در زندگی‌ات خواهد بود. ولی خب، شجاع باش و قبول کن. بهار از کف دادن پذیرش هرتیه‌اسکول برلین و اسکولارشیپ درست و درمانش بود. خیلی ساده عین ماست نگاه کردم که چطور پیمانکار ایرانی سفارت آلمان گند زد به فرآیند دریافت ویزا و من هم هیچ کاری نکردم. تابستان موج افغان‌ستیزی و افغان‌هراسی بود که هیچ هم نتوانستم بنویسم و بگویم و یکی از دلایل بی‌دستاورد بودنم در این سال به نظرم همین است. پاییز داستان تلاش‌های دیگری بود که من را تبدیل به قماربازی کرد که بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر که البته آخر زمستان حقیقتا به جایی رسیدم که حتی هوس قمار دیگر هم ندارم با این‌که می‌دانم اگر این بار دست بزنم می‌گیرد. زمستان هم رفتن حامد بود. بله ۱۴۰۲ مثل ۱۴۰۰ در این زمینه افتضاح نبود. فقط حامد رفت. ۱۴۰۰ طی یک تابستان سه تا از بهترین دوستانم رفتند. من دوستان خوبی دارم. پری‌روزها که به‌شان فکر می‌کردم می‌دیدم چه‌قدر دوستان خوبی دارم: کسانی که از من یک سروگردن بالاترند. ولی خب وقتی می‌روند می‌روند دیگر. دیگر نمی‌شود باهاشان راه رفت. می‌شود حرف زدها. ولی راه رفتن یک چیز دیگر است. با حامد هم یکی دو هفته مانده به رفتنش یک تجریش تا راه‌آهن را خیلی سرعتی پیاده‌روی کردیم. 
خب بس است غر زدن. آخرین روزهای ۱۴۰۲ را به دیدن یک سریال قدیمی گذراندم. تا به الان ندیده بودم. راستش اصلا هم خجالت نمی‌کشم که چرا تا به الان ندیده بودمش. به خاطر این‌که دیدنش این روزها بهم خیلی چسبید و به نظر خودم موقع خوبی هم دیدمش: بریکینگ بد. پشت سر هم نشستم هر ۵ تا فصل ۱۲-۱۳ قسمتی‌اش را دیدم و اندر کف ماندم از داستان زندگی ۱ ساله‌ی والتر وایت که چطور از یک معلم ساده‌ و دست‌وپاچلفتی شیمی یک مدرسه‌ی درب و داغان رسید به مرحله‌ی گنگستری و هیولایی بی‌شاخ و دم. هر قسمتش را با ولع بیشتری نگاه کردم و رسیدم به قسمت آخرش. توی فیلم توی جاهای مختلف وقتی والتر با زنش بحثش می‌شد همه‌اش می‌گفت به خاطر خانواده‌ام و آینده‌ی این بچه‌هاست. توی قسمت آخر وقتی آن انتقام دوست‌داشتنی‌اش را داشت طراحی می‌کرد برگشت گفت: نه، به خاطر شما نبود. به خاطر خودم بود. به خاطر این‌که توی این کار خوب بودم. برایم تکان‌دهنده بود جمله‌اش. تهش همین است. والتر وایت به نظر خودش فقط یک سال زندگی کرد. یک سال زندگی‌ای که به اندازه‌ی کل عمرش ماجرا داشت برایش. ولی همان یک سال کافی بود. به نظرم خودش هم همان یک سال را فقط دوست داشت، با همه‌ی هزینه‌ها و از دست دادن‌هایش. 
هیچی. سال نوی‌تان مبارک. آرزو می‌کنم که برای همه‌تان بهتر از ۱۴۰۲ باشد. حداقل بتوانید کاری را که در آن خوب هستید انجام بدهید و مثل والتر وایت پول دربیاورید. بریکینگ بد هم ببینید. اگر هم قبلا دیده‌اید دوباره ببینیدش.
 

  • پیمان ..

یکی از خبرهایی که همواره شنیدن‌شان حسی عمیق از تأسف را در من برمی‌انگیزد، ساخت جاده‌های جدید برای کاهش راه‌بندان است. جاده‌هایی که شاید راه‌حلی عاجل برای مشکلی اعصاب‌خردکن باشد. اما من می‌دانم که به هیچ وجه این اتفاق نمی‌افتد. راه‌بندان منجیل-رودبار و بالعکس مطمئنا برای خیلی از کسانی که در مواقع خاصی از سال به گیلان می‌خواهند بروند کابوسی بزرگ بوده است. سالیان گذشته دیدن کسانی که از شدت ترافیک همان وسط آزادراه روی آسفالت چادر برپا کرده بودند و هیچ راهی برای فرار نداشتند از صحنه‌های عجیب بود. جاده‌های دیگر هم همین صحنه‌ها را رقم زده‌اند و خاصیت انعطاف‌پذیر جامعه‌ی ایرانی باعث شده تا ترافیک وحشتناک و چادر برپا کردن روی آسفالت بخشی از لذت جاده چالوس باشد اصلا. غالبا همه از گلوگاه‌ها می‌نالند و این‌که باید جاده‌های بیشتری ساخته شود تا این معضل رفع شود. سیاست‌گذاران هم با دستپاچگی به دنبال همین راه حل می‌افتند. اما خب در عمل این‌گونه اتفاق نمی‌افتد. این روزها خبر می‌آید که تکه‌ی منجیل-رودبار از آزادراه قزوین-رشت هم ساخته شده و حالا مسافران برای ورود به استان گیلان مجبور نیستند که ترمز بزنند و از دست‌اندازهای شهری عبور کنند و پشت ترافیک حاصل از دوبله سوبله ایستادن ماشین‌های دیگر بایستند. البته می‌گویند که این تکه فقط برای رفت ساخته شده و کمک به اقتصاد شهر رودبار عاملی بوده که باعث شده تا تکه‌ی برگشت ساخته نشود.

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌های زندگی‌ام، کتاب «پویایی‌شناسی کسب‌وکار- تفکر سیستمی و مدل‌سازی برای جهانی پیچیده» نوشته‌ی جان.د استرمن است. کتاب با سرپرستی دکتر علی‌نقلی مشایخی به فارسی ترجمه شده است و از کتاب‌های کلاسیک آموزش دینامیک سیستم‌ها است. استرمن هم استاد درس دینامیک سیستم‌ها در دانشگاه ام‌آی‌تی ماساچوست است. متاسفانه علوم انسانی‌ها و علوم اجتماعی‌های ایران به دلیل بیگانه بودن‌شان با مدل‌سازی‌های ریاضی زیاد سراغ این کتاب نمی‌روند و من ندیده‌ام جزء مواد درسی‌شان باشد. آن‌هایی که مهندسی سیستم‌های اقتصادی اجتماعی و این‌ها می‌خوانند با این کتاب آشنا هستند. کتابی که بینشی عمیق از خیلی از تصمیمات احمقانه‌ی بشریت می‌دهد. یکی از مثال‌های کلاسیک این کتاب، مدل تراکم ترافیک است که در صفحات ۲۷۴ تا ۲۹۰ آن مرحله به مرحله تکوین شده است. نویسنده از کشور آمریکا مثال می‌زند و با آمار و ارقام پله به پله جلو می‌رود و نشان می‌دهد که چگونه دولتمردان برای حل معضل ترافیک به سراغ ساخت جاده‌ و آسفالت بیشتر می‌روند و با این‌کار در میان‌مدت و بلندمدت معضل ترافیک را بدتر از بد می‌کنند. یک کتاب هم در پانویس یکی از صفحات معرفی می‌کند به اسم کتاب «ملت آسفالتی». کتابی در مورد تاثیرات اجتاعی، فرهنگی، اقتصادی و زیست‌محیطی اعتیاد به خودرو در میان آمریکایی‌ها. مدل کتاب استرمن در مورد ترافیک چند حلقه‌ی علت و معلولی هم‌زمان دارد که تأخیرهای بین فعال شدن این حلقه در میان‌مدت باعث می‌شود تا آسفالت و جاده‌ی جدید بدترین گزینه‌ برای رفع معضل ترافیک باشد.

در عینی‌ترین حالت این طور فکر می‌شود که با ساخت جاده‌‌ی جدید، ظرفیت بزرگراه‌ها زیاد و زمان سفر آدم‌ها کم و مطلوبیت آنان زیاد می‌شود. اما بعد از مدتی با کاهش زمان سفر، جذابیت رانندگی شخصی افزایش پیدا می‌کند و مردم به جای روی آوردن به ناوگان حمل و نقل عمومی به ماشین شخصی روی می‌آورند. در نتیجه بعد از مدتی دو اتفاق می‌افتد: حجم سفرها این قدر افزایش پیدا می‌کند که جاده‌ی جدید هم دچار ترافیک می‌شود و دوم این‌که با افزایش جذابیت برای ماشین‌های شخصی استفاده از ناوگان حمل و نقل عمومی کاهش پیدا می‌کند و این ناوگان با کاهش تقاضا ظرفیت خودش را کاهش می‌دهند. بعد از مدتی که ترافیک به حالت اولش برمی‌گردد دیگر ناوگان حمل و نقل عمومی‌ای وجود ندارد که جواب‌گوی نیاز آدم‌های خسته از ترافیک باشد، در نتیجه ترافیک از قدیم هم بیشتر می‌شود!

دقیقا این اتفاق در شهرهای بزرگ ایران و جاده‌های پرمشتری مثل آزادراه قزوین-منجیل و سایر آزادراه‌ها به وقوع پیوسته است و پی در پی به وقوع می‌پیوندد. تهران تا همین سی سال پیش این تعداد بزرگراه نداشت. اما پیوسته بزرگراه ساخته شده تا جابه‌جایی آدم‌ها با ماشین شخصی در آن راحت‌تر شود. اما هر چه‌قدر بزرگراه بیشتر شده، ماشین‌های شخصی هم بیشتر شده‌اند و عملا تمام خیابان‌های تهران تبدیل به پارکینگ شده‌اند. متوسط سرعت حرکت ماشین‌ها در تهران در حد و اندازه‌های یک دوچرخه است: ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر بر ساعت. اما همچنان شهردارهای تهران سعی می‌کنند بزرگراه‌های بیشتری بسازند، قسمت‌های بیشتری از شهر را به خیابان و محل عبور ماشین‌ها اختصاص بدهند (خطوط مخصوص دوچرخه از بین می‌روند، خطوط ویژه‌ی اتوبوس‌ها برای ماشین‌های شخصی باز می‌شود، پیاده‌روها تنگ‌تر و خیابان‌ها پهن‌تر می‌شوند و…) و اصلا تلاشی برای راه‌حل‌های جایگزین ماشین شخصی نمی‌کنند و نتیجه‌ی کار همانی است که در سایر نقاط جهان هم اجرا شده و با شکست روبه‌رو شده: ترافیک بعد از مدتی شدیدتر می‌شود!

دیده‌ام بعضی‌ها گیر می‌دهند به قوی بودن لابی رودباری‌ها و این‌که برای رونق داشتن کسب و کار زیتون‌فروشی‌شان چه‌قدر خودخواهی می‌کنند و ممانعت ایجاد می‌کنند. منجیلی‌ها و لوشانی‌ها و رستم‌آبادی‌ها که اتوبان شهرشان را دور زد و یکهو اقتصاد شهر گذری بودن در آن‌ها نابود شد انسان‌هایی شریف شمرده می‌شوند و رودباری‌ها خودخواه. اما حقیقت این است که حتی اگر لابی رودباری‌ها هم نمی‌بود و آن آزادراه در سمت برگشت هم ساخته می‌شد، باز هم دردی از ترافیک درمان نمی‌شد. این را به ضرث قاطع می‌گویم. چون ما ایرانی هستیم دلیل نمی‌شود که خیلی از قواعد علت و معلولی انسانی برای ما صدق نکند. صدق می‌کند. خیلی هم صدق می‌کند. آسفالت بیشتر برای رفع معضل ترافیک حماقت است.

  • پیمان ..

داشتم کتاب «ایرانی‌تر» نهال تجدد را می‌خواندم. کتاب در مورد خاطرات او با شوهر فرانسوی و البته مشهورش (ژان کلود کریر) است. دو قسمت دارد: ایران و انیران. خط اصلی کتاب، روایت‌ عاشقانه‌ی نهال تجدد از ژان کلود است، مردی که ۳۰ سال از او بزرگ‌تر است. اما حضورش باعث شد تا نهال تجدد ایران و انیران را بیشتر و بهتر بشناسد. بخش زیادی از کتاب در مورد سفرهای‌شان به جای جای ایران و فرانسه و کشورهای مختلف جهان و آدم‌های مشهوری است که باهاشان در ارتباط بوده‌اند. کتاب لاغر و بی‌شیله‌پیله‌ای است.

یک جایی از کتاب نهال تجدد می‌گوید که در نوجوانی دیدن سریال دلیران تنگستان باعث شد که به مادرم گیر بدهم که به بوشهر مسافرت کنیم. بعد آن‌ها واقعا به بوشهر می‌روند و او با دوربین عکاسی آنالوگش کلی هم عکس از بوشهر و آن حوالی می‌گیرد. صحبت از حداقل ۵۰ سال پیش است و مسلما داشتن دوربین‌ عکاسی سطح بالایی از ثروت را می‌خواست. ولی من یاد یک خاطره‌ی دیگر افتادم.

نوجوانی من مصادف بود با دوره‌ی ریاست‌جمهوری خاتمی و اوج دوران کاری روزنامه‌ها و مطبوعات. هم کمیت و هم کیفیت خیلی بالا بود. یادم می‌آید یک سال نزدیک عید (فکر کنم سال‌های ۷۸-۷۹ بود) روزنامه‌ی همشهری یک ویژه‌نامه‌ی عیدانه در مورد سفر در ایام نوروز منتشر کرد. خیلی ویژه‌نامه‌ی پروپیمانی بود. مجله‌طور نبود. همان صفحات روزنامه بود و کلی عکس خوش‌آب و رنگ تمام صفحه از جاهای مختلف ایران و توضیحات و روایت‌هایی از سفر به آن‌جا. گل‌درشت‌های ایران بودند. به طور ویژه یک صفحه‌ی خاصش را یادم می‌آید. یک عکس نیم‌صفحه بود از تخت‌سلیمان. از زاویه‌ی آن چاه (دریاچه؟) وسط تخت سلیمان عکس را گرفته بود و در زمینه سازه‌ی قدیمی تخت سلیمان قرار گرفته بود. متنی که در نیم‌صفحه‌ی پایینی آورده شده بود خیلی شکوهمند بود. من با همان سواد چهارم ابتدایی‌ام تحت تاثیر متن و عکس قرار گرفته بودم. ما آن سال‌ها همیشه عیدها می‌رفتیم شمال. ردخور نداشت. شمال هم فقط روستای پدری منظورم است. برای بابام جای دیگری تعریف‌شده نبود. آن سال تحت تاثیر آن ویژه‌نامه‌ی همشهری دو سه هفته قبل از عید هر شب به بابا و مامانم می‌گفتم امسال عید برویم مسافرت، برویم ارومیه و آذربایجان غربی. برایم رفتن به شمال و روستای پدری اصلا مسافرت محسوب نمی‌شد. هنوز هم همین‌طوری‌ام. شمال رفتن را سفر حساب نمی‌کنم. زنگار تکرار دارد برایم. ولی اصرارهای من هیچ تاثیری نداشت. همیشه باید عیدها می‌رفتیم شمال و تا روز آخر هم شمال می‌ماندیم. حقیقتا برایم حوصله‌سربر هم بود. روایت نهال تجدد را که خواندم یاد اصرارهای آن سال خودم به بابا و مامان برای رفتن به آذربایجان غربی افتادم و البته تفاوت برخورد مادر تجدد با پدر و مادر خودم توی ذوقم زد. اصرارهای من اصلا کارگر نیفتاد. تو بگو حتی قول بدهند که مثلا تابستان برویم. اصلا و ابدا. تابستان هم رفتیم شمال. همیشه رفتیم شمال.

البته که من بالاخره به تخت سلیمان رفتم. آن هم خیلی ناخواسته و طی یک سفر همین‌جوری با دوستان در سال‌ها بعد. الان که نگاه می‌کنم اصلا آن سال به قصد تخت سلیمان نرفته بودیم. به قصد گنبد سلطانیه‌ی زنجان رفته بودیم بعد همین‌جوری سر از غار گرماب درآوردیم و بعد تکاب و… این هم غافلگیرم کرد. یکهو فهمیدم که آقا من خیلی سال پیش‌تر زمانی که ۹-۱۰ ساله بودم آرزوی رفتن به یک مکان خاص را پروراندم. اما آن آرزو در آن زمان محقق نشد. اما بالاخره در روزگاری دیگر، محقق شد. خیلی سال بعدتر محقق شد. جوری که حتی فراموش کرده بودم که روزی من این آرزو را داشتم. اما بالاخره محقق شد. حس می‌کنم آرزوها همین‌شکلی‌اند… برای خیلی از آدم‌ها، آرزوها در لحظه‌ای که جوانه می‌زنند به گل نمی‌نشینند. بعضی‌ها هم مثل نهال تجدد در آن روایت، فاصله‌ی جوانه زدن آرزو و به گل نشستن برای‌شان کوتاه است. بعضی‌ها هم مثل من خیلی طولانی…

  • پیمان ..

برای دوستی که دارد می‌رود بهترین هدیه دلار است. یک اسکناس صد دلاری، هر چند ماندگار نیست، اما به دردبخورترین است. به خصوص در سال‌های اخیر که حتی دلار هم دیگر در اختیار ما معمولی‌ها قرار نمی‌گیرد. ولی اوضاع مالی خودم اجازه نمی‌داد که برای حامد دلار بگیرم. حامد یکی از بهترین همسفرهای من بود. حالا که ۴ سال است دیگر در خاک ایران پرسه نمی‌زنم سفرهای‌مان خیلی خاطره شده‌اند. ما با هم قله‌ی بینالود را فتح کردیم، تا گرمای جیرفت رفتیم، دریاچه‌ی وسط کویر لوت را با آسمان پرستاره‌اش به تماشا نشستیم، درخت‌های مقدس زیادی را لمس کردیم، به زیارت پیر شالیار در هورامانات رفتیم و شبی تمام بارانی را در ساحل تبن تاب آوردیم. حامد غرغرو نبود. صبور بود. کسی بود که بعد از ۱۲۰۰ کیلومتر رانندگی یک‌کله که خستگی همه‌ی هم‌سفرها را مگسی کرده بود، سفره پهن می‌کرد، پیک‌نیک را به راه می‌کرد، برنج می‌پخت و شامی شاهانه را برایت فراهم می‌کرد. موضوع می‌انداخت وسط تا من و حمید توی ماشین دقایق زیادی کل کل اطلاعات عمومی بیندازیم با همدیگر و او همان عقب ماشین به کل‌کل‌مان توی دلش بخندد. پایه‌ی کوره‌راه‌ها و جاده‌های ناشناخته هم بود. آن جاده‌ی هایقر تا جم را که سر همه تپه‌کتل‌ها به خاطر ارتفاع پایین کیومیزو باید از ماشین پیاده می‌شد تا کف ماشین گیر نکند فکر نکنم هرگز فراموش کند. یک ویژگی خوب دیگر هم داشت: آدم‌ها را همان جور که هستند می‌پذیرفت. در بند این نبود که چیزی یادشان بدهد یا آزارشان بدهد تا مثلا قوی‌تر شوند. مرد کوه بود و هم‌زمان حواسش هم بود که توی کوه اذیت نشوی. این نبود که فقط راه خودش را برود و تو را یشرکش کند. 
این که هم‌‌سفر هزاران کیلومتری‌ام حالا دارد می‌رود مسلما برایم ناراحت‌کننده است. یاران چه غریبانه رفتند از این خانه‌ی کویتی‌پورم الان من...
خیلی کلنجار رفتم که وقتی نمی‌توانم دلار بدهم به عنوان توشه‌ی ره، چه بدهم به حامد. آخرش به هامر اسبا‌ب‌بازی‌ام رسیدم. چه آن زمان که سفیدبرفی را داشتم و چه زمانی که کیومیزو را، همیشه روی داشبود با چسب دوطرفه می‌چسباندمش که جلوی چشمم باشد. یادم بیاید که من رویای ماشینی خوب و همه جا برو را دارم. جلوی چشمم باشد که آرزویم را فراموش نکنم. یک موقع یادم نرود که من بیش از این حرف‌ها هستم. یادم نرود که من آرزوهایی بزرگ‌تر دارم و دلم می‌خواهد جهان را بیشتر کشف کنم. آن هامر اسبا‌ب‌بازی برای من خیلی نمادین بود در تمام این سال‌ها. شیشه‌هایش دفرمه شده بودند. زیر آفتاب ایران که مانده بود شیشه‌های پلاستیکی‌اش ذوب و کج و کوله شده بودند. اما بدنه‌ی فلزی‌اش تاب آورده بود. همین دفرمه شدن شیشه‌ها هم برایم نماد شرایط سخت زیستن در ایران بود. یادم نیست از کجا سروکله‌اش پیدا شد. ولی از دل یک رویا برآمد. این‌که من باید بیش از این‌ها باشم و این ماشین ضعیف فعلی لایق من نیست (آن موقع پراید داشتم). این‌که باید ماشینی داشته باشم که آخ نگوید. به هیچ مسیری نه نگوید. توانمند باشد. توانگر باشد. توانگر باشم. بزرگ باشد و بزرگ باشم. 
کیومیزو را که فروختم و ماشین جدیدم (اسمش را گذاشتم آخرش ین‌یانگ. چون کله‌اش سیاه و بدنه‌اش سفید است) را خریدم دیگر هامر را روی داشبود نچسباندم. دقیقا نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. موقع فروش کیومیزو آخرین جزئی که مال من بود و از کیومیزو جدا کردم همین هامر بود. تا لحظه‌ی آخر روی داشبود چسبانده بودم. دلم نیامد به صاحب جدید بدهمش. به نظرم صاحب جدیدش نمی‌فهمید این هامر را. ولی روی داشبورد ماشین جدید هم نچسباندمش. راستش نومید شده‌ام. آن موقعی که این هامر اسباب‌بازی را خریدم در نیمه‌ی اول دهه‌ی بیست از زندگانی‌ام بودم و انگار همه چیز دست‌یافتنی و زمان باقی‌مانده خیلی طولانی بود. حالا در نیمه‌های دهه‌ی سی هستم و حس می‌کنم زمان ذوب که نه، جلوی چشمانم بخار می‌شود. یکهو نومید شدم. وقایع این سال‌ها هم بوده. گفتم نمی‌شود. حداقل این‌جا نمی‌شود. در این جاده‌ها نمی‌شود. رویایم دور شده بود و دوردست شدنش برایم آزاردهنده. درهای هامر را باز کردم گذاشتمش روی میزم. کنار اشیایی که یادگاری هستند: کاغذ پاپیروسی که تهمتن از آمریکا آورده بود،‌ تندیس یک جایزه‌ی داستان‌نویسی، عروسک لاک‌پشتی که از لبنان برای خودم خریده بودم، آونگی که یار برایم خریده بود و... 
گفتم این هامر توی جیب جا می‌شود. اضافه‌بار چمدان نیست. توی تمام سفرهای دور و درازمان با حامد جلوی چشم جفت‌مان بوده. نماد آرزوهای بزرگ من هم هست: دنیا را بیشتر در آغوش کشیدن... حالا که خودم نتوانسته‌ام، حداقل این هامر برایش در سرزمین جدید خوش‌یمن باشد تا او بتواند رویاهای بزرگ را اجرایی کند... با همدیگر خداحافظی کردیم. قرار گذاشتیم که المپیک ۲۰۳۲ را در کنار هم از نزدیک به تماشا بنشینیم. امید که این هامر زردمبو برای‌مان راه بگشاید...
 

  • پیمان ..

توی درس‌های تاریخ به ما گفتند که انقلاب صنعتی باعث رشد و ترقی اروپا شد. سال‌ها طول کشید تا بفهمم که نخیر، یک سری دلایل خیلی مهم‌تر هم وجود داشته. حتی شاید بشود گفت که انقلاب صنعتی هم معلول همین اتفاقات و تغییرات بوده. اما خب، همان ذهنیتی که تلقی‌اش از شهر، ساختن پل ماشین‌رو و اتوبان و تلقی‌اش از پیشرفت و توسعه، ساختن ماشین و سوارش شدن در حد مرگ است احتمالا از پیشرفت غرب هم فقط ماشین بخارش را دیده و فهمیده. همان را هم آورده توی کتاب‌ درسی‌ها تا مردمش هم مثل خودش فکر کنند.

اما چیزی که اروپا را جلو انداخت، نظم وستفالیایی بود. بعد از سی سال جنگ‌های خونین مذهبی و قومیتی سران اروپایی در وستفالیا دور هم جمع شدند، قلمروهای خودشان را تعیین کردند،‌ گفتند که دیگر به خاطر مذهب و دین با هم نجنگیم و ملاک مشروعیت‌مان هم همان مردمی باشند که توی قلمروهای‌مان هستند. از آن‌ها مالیات بستانیم و به همان‌ها جواب بدهیم و به همدیگر نپریم این‌قدر. بس است. نظم وستفالیایی، کشورها را به وجود آورد. مفهوم دولت-ملت را به وجود آورد. مفهوم مرزهای دقیق را به وجود آورد. در سایر نقاط جهان هم مرز وجود داشت. اما مرزها دقیق نبودند. سرحدات بودند. یک سری سرزمین‌های میانه وجود داشتند. اما اروپایی‌ها مرز دقیق را به وجود آوردند و دولتی را که با مردم داخل مرزهایش معنا پیدا می‌کرد. اولین کشورها در اروپا به وجود آمدند.

کشورها به مدد کار مردمان‌شان قدرت پیدا کردند. با هم وارد رقابت اقتصادی شدند. تولید را افزایش دادند. انقلاب صنعتی را به راه انداختند. برای تامین منابع اولیه به سایر نقاط جهان یورش بردند. نظام استعمار را به وجود آوردند. برای این‌که بین خودشان جنگ نشود سرزمین‌های مستعمره را مرزبندی کردند تا همه جای جهان تقریبا به مساوات بین‌شان تقسیم شود.

اما باز هم به دلایلی دیگر مجبور شدند که با هم بجنگند. این بار چون سایر نقاط جهان هم جزء قلمروی‌شان بود، جنگ‌های بین خودشان تبدیل به جنگ‌های جهانی شد. بعد از جنگ‌های جهانی مستعمره‌ها شروع به انقلاب کردند و خواستار استقلال شدند. کشورهای استعمارگر هم گفتند که اداره‌ی این مستعمره‌ها سخت است. پس به این فکر کردند که نظم وستفالیایی بین خودشان را در تمام جهان گسترش بدهند، شاید که جهان مثل اروپا رو به پیشرفت و ترقی برود. باید که جهان هم تابع نظم وستفالیایی در می‌آمد و در‌آمد. مرزهای مستعمره‌ها که مشخص بود. همان‌ها را دقیق‌تر کردند. غیرمستعمره‌ها را هم مرزکشی کردند و جهان امروز را تشکیل دادند. جهان مرزها، جهان کشورها، جهان ملت-دولت‌ها. اما…

داستان این‌جا بود که مرزهای بین کشورهای اروپایی طی یک فرآیند چندصدساله به قوام رسید. در اروپا کشورها بر اساس قومیت‌ها به خوبی تفکیک شده بود. اما برای کشورهای قرن بیستمی این اتفاقات نیفتاد. بسیاری از مرزها از وسط قلمرو قومیت‌ها گذشت. نصف یک قومیت افتاد یک کشور دیگر. مشکل دیگر حکومت مرکزی بود. کشورهایی که در آسیا و آفریقا ایجاد شده بودند چندقومیتی بودند و حکومت مرکزی نمی‌توانست آن‌جور که حکومت در کشورهای اروپایی اعمال قدرت می‌کرد باشد.

هفته‌ی پیش کتاب «قدرت جغرافیا»ی تیم مارشال را خواندم. قبلا از او کتاب «جبر جغرافیا» را خوانده بودم و بسیار لذت برده بودم. «قدرت جغرافیا» ادامه‌ای بر کتاب جبر جغرافیا بود. یک جورهایی هم به روزرسانی کتاب جبر جغرافیا بود و هم تمرکز بیشتر بر چند کشور خاص مثل ایران و اتیوپی و یونان و اسپانیا و ترکیه و استرالیا و عربستان و البته یک جغرافیای سیاسی جدید دیگر: فضا. فصل آخر کتاب در مورد رقابت بر سر تسلط بر فضا بود و این‌که آیا نظم وستفالیایی قابلیت اجرا در فضا و سایر کره‌ها مثل مریخ را دارد؟ اما چیزی که توی کتاب «قدرت جغرافیا» توجهم را خیلی جلب کرد، همین بحث قومیت‌ها، جدایی‌طلبی‌ها و کشمکش‌های کشورهای مختلف برای برقراری نظم وستفالیایی بود. نمونه‌های سایر نقاط جهان راهکارهای متفاوتی را توی ذهنم ایجاد کرد.

چند هفته‌ی پیش که پاکستان در پاسخ به اقدامات نظامی ایران در خاک پاکستان، یک روستای مرزی ایران را هدف قرار داد و چند خانواده را کشت، مسئولان کشور به راحتی گفتند که افراد کشته‌شده از اتباع غیرایرانی بودند و قضیه را زیرسبیلی رد کردند. توی فضای مجازی اعتراضاتی صورت گرفت در مورد این‌که دولت ایران به خیلی از بلوچ‌های مدعی تابعیت ایرانی شناسنامه نمی‌دهد و حالا هم از بار مسئولیت فرار کرده است. توی قانون مادر ایرانی‌ها هم بیش از نصف متقاضیان در استان سیستان و بلوچستان بودند و چهار سال بعد از لازم‌الاجرا شدن قانون، هیچ فرزند مادر ایرانی‌ای در استان سیستان و بلوچستان شناسنامه نگرفته است. برخی می‌گویند که بلوچ‌ها جدایی‌طلبند و می خواهند کشور خودشان را تشکیل بدهند. چون همان‌قدر که در ایران محرومند در پاکستان هم محرومند. اما خب، اگر بلوچ‌ها بخواهند کشور بشوند، کردها هم می‌خواهند، عرب‌های خوزستان هم می‌خواهند، ترک‌های آذربایجان هم می‌خواهند، ترکمن‌های خراسان شمالی و استان گلستان هم می‌خواهند، گیلانی‌ها هم می‌خواهند و… قصه‌ای که فقط مختص ایران و پاکستان و عراق نیست، حتی در ناف اروپا هم همچه داستان‌‌هایی وجود دارد.

به شیوه‌ی ترکیه‌ی آتاتورکی

ترکیه کشور بغل‌دستی‌مان تاریخ عجیبی دارد. وقتی بساط امپراتوری عثمانی برچیده شد،‌ سرزمین‌های تحت سلطه‌ی این امپراتوری به کشورهای مختلفی تبدیل شد: عراق، سوریه، عربستان و ترکیه. ترکیه دیگر عثمانی نبود. ترکیه‌ی جدید هویت خودش را بر اساس قوم ترک تعریف کرد. خط را از عربی به لاتین تغییر داد تا از اسلام و دین هم جدا شود و به یک ملت-دولت امروزی تبدیل شود. اما مشکل این‌جا بود که در جغرافیای خاورمیانه و آسیای غربی، اقوام درهم‌تنیده‌تر از این حرف‌ها هستند. ترکیه که تشکیل شد، صدها هزار نفر یونانی و ارمنی و میلیون‌ها کرد در داخل مرزهایی که برای ترکیه تعیین شده قرار گرفته بودند. راه‌کار ترکیه برای یکسان‌سازی قومیتی چه بود؟ یونانی‌ها را اخراج، کردها را سرکوب و ارمنی‌ها را از صحنه‌ی روزگار محو کرد و البته که هر کدام از این راه‌حل‌ها خاص کشور ترکیه هستند.

اخراج یونانی‌های ترکیه

«در جنگ جهانی اول، یونان تا سه سال اول کشوری بی‌طرف بود. سرانجام در حمایت از متفقین وارد جنگ شد و کل ارتش خود را به جبهه‌ی مقدونیه فرستاد تا در کنار نیروهای بریتانیایی، فرانسوی و صرب بجنگند و به شکسن خط دفاعی بلغارستان کمک کنند. این مشارکت باعث شد یونان در کنفرانس صلح پاریس جایگاهی به دست آورد که از آن همچون سکوی پرش دیپلماتیک برای دستاوردهای ارضی بیشتر، از جمله شهر بندری سمورنا (ازمیر کنونی) در ترکیه استفاده کرد. در سال ۱۹۱۹ نیروهای یونانی در سمورنا پیاده شدند که به عنوان پاداشی برای پیوستن به متفقین به آتن واگذار شده بود. در آن زمان جمعیت قابل توجهی از یونانی‌زبان‌ها، هم در سواحل سمورنا و هم در مناطق داخل آن ساکن بودند. با اشغال قسطنطنیه توسط نیروهای متفقین، ناسیونالیست‌های یونان سمورنا را به عنوان پله‌ای برای تصرف پایتخت عثمانی و احیای امپراتوری بیزانس می‌دیدند.

در مقابل، ناسیونالیست‌های ترک ورود نیروهای یونانی را همچون شلیک آغاز جنگ استقلال خود می‌دیدند و در تابستان ۱۹۲۲ ارتش ترکیه به رهبری مصطفی کمال (آتاتورک)، یونانی‌ها را که حسابی تا مناطق داخل پیشروی کرده بودند تا ساحل تعقیب کردند و به شدت عقب راندند. جنگ با ورود نیروهای آتاتورک به سمورنا به پایان رسید. سمورنا اما پس از آن در شعله‌ها سوخت، ده‌ها هزار نفر کشته شدند و شهر همراه با رویاهای یونانی برای بازسازی امپراتوری بیزانس به خاکستر تبدیل شد.

یونانیان ترکیه منتظر نماندند تا سیاستمداران در مورد آینده‌ی آن‌ها تصمیم بگیرند. قتل عام غیرنظامیان و ویران کردن روستاها باعث شد حداقل یک میلیون نفر از آن‌ها ماه‌ها قبل از پیمان لوزان (۱۹۲۳) از منطقه فرار کنند. یونان و ترکیه طبق این پیمان مبادله‌ی اجباری جمعیت انجام دادند. چرا که هر دو کشور اعلام کردند که نمی‌توانند حفاظت از اقلیت‌ها را تضمین کنند. در مجموع حدود ۱.۵ میلیون ارتدوکس یونانی ترکیه را ترک کردند و تقریبا ۴۰۰ هزار مسلمان به ترکیه رفتند.» ص ۱۸۶

یکی از نکات جالب این تبادل جمعیت شاید این باشد: در یونان مسئول اسکان جمعیت میلیونی یونانی‌های اخراج شده یک نویسنده‌ی مشهور یونانی بود به نام نیکوس کازانتزاکیس  که در آن زمان یکی از مدیران وزارت رفاه اجتماعی یونان بود.

نسل‌کشی ارامنه

«آتاتورک فهمید که زبان، فرهنگ است. او تلاش کرد فرهنگی جدید، نه بر اساس امپراتوری عثمانی چند قومی و چند زبانه، بلکه بر اساس ترک بودن بنا کند. بخشی از این «ترک‌سازی» ترکیه نابود کردن جوامع ارمنی بین سال‌های ۱۹۱۵ و ۱۹۲۳ بود. بسیاری از ترک‌ها از پای‌بندی این اقلیت به زبان و فرهنگ خود ناراحت بودند و آن‌ها را دشمن خانگی خود می‌دیدند. این نابودسازی که بیشتر در شرق آناتولی روی داد، شامل قتل عام صدها هزا رمرد در سن مبارزه و سپس تبعید اجباری جمعیت مشابهی از زنان، کودکان و افراد مسن به سمت صحرای سوریه بود؛ جایی که همگی بدون آب و غذا رها شدند…. اکثر مورخان استدلال می‌کنند که این رویدادها با دقت برنامه ریزی شده بود و به مثابه‌ی نسل‌کشی‌اند. امروزه آنکارا اذعان می‌کند که جنایاتی مرتکب شده، اما هنوز نسل‌کشی را به شدت انکار می‌کند». ص۲۱۴ و ص ۲۱۵

این برخوردی که آتاتورک با ارامنه داشت را چینی‌ها با اقلیت اویغورها داشته‌اند و جهان نمونه‌هایی از نسل‌کشی برای تشکیل یک ملت یکدست را دیده و شاید باز هم ببیند!

سرکوب کردها

«کردهای ترکیه حدود ۱۵ میلیون نفرند که تقریبا ۱۸ درصد از جمعیت این کشور را تشکیل می‌دهند. اکثر آن‌ها در نواحی کوهستانی شرق آناتولی و در جوار ایران، عراق و سوریه‌ ساکن‌اند؛ جایی که حدود ۱۵ میلیون کرد دیگر نیز در مناطق مرزی آن زندگی‌ می‌کنند… اغلب گفته می‌شود کردها بزرگ‌ترین ملت بدون کشورند. اگر ۷۵ میلیون تامیل ساکن هند و سری‌لانکا را در نظر بگیریم، این فرض به چالش کشیده می‌شود. اما منصفانه است اگر بگوییم نزدیک ۲۰۰ سال است که جنبشی برای ایجاد یک کشور مستقل کردی وجود دارد. در این مدت کردهای آناتولی با حاکمان عثمانی درگیر شده و تقریبا یکسره در شورش علیه جمهوری ترکیه بوده‌اند.

دولت ترکیه با سرکوب زبان و فرهنگ در تلاش برای ایجاد«ملتی تجزیه‌ناپذیر» به دنبال همگون‌سازی اجباری کردهای خود بود. در دهه‌ی ۱۹۲۰ در سرکوب شورشی که با ناسیونالیسم کردها در ارتباط بود، هزاران نفر کشته شدند. تنش‌ها تا دهه‌ها با ظهور گاه به گاه خشونت ادامه داشت، تا این‌که قیامی تمام‌عیار در دهه‌ی ۱۹۸۰ شکل گرفت. این شورش را حزب لنینیست کارگران کردستان (پ.ک.ک) رهبری می‌کرد که در ابتدا حامیان زیادی داشت. اما سرکوب سیاسی مخالفان حزب و اقدامات تروریستی متعدد بخش بزرگی از مردم کرد را از آن دور کرد. » ص ۲۳۱

به شیوه‌ی اسپانیا و اتحادیه‌ی اروپا

«اغلب چنین تصور می‌کنیم که در اروپا ملت‌ها و هویت‌های ملی ثابت‌اند، تا حدی به این دلیل که ایده‌ی دولت ملی در شکل مدرن آن در اروپا رشد کرده است. همچنین فکر می‌کنیم لیبرال دموکراسی در آن هنجار است. با این حال، اگر به تاریخ و جهان نگاهی بیندازیم، لیبرال دموکراسی هنوز با هنجار بودن فاصله دارد و تعریف هویت خود با دولت حاکم در کشورهایی که چندین قوم یا گروه مرزی درون یک مرز زندگی می‌کنند،‌مفهومی شکننده است. اسپانیا شاید یکی از قدیمی‌ترین کشورهای اروپایی باشد، کشوری که در دهه‌ی ۱۵۰۰ شروع به شکل گرفتن کرد، اما همیشه برای اتحاد مناطق خود حول مرکزی واحد در مبارزه بوده است. اسپانیا یکی از اعضای پرشور اتحادیه‌ی اروپا است. اما واقعیت اتحادیه، قدرت دولت‌های ملی موجود را کمرنگ و جدایی‌طلبی منطقه‌ای را تشویق می‌کند، درست همان‌طور که در کاتالونیا دیده می‌شود؛ جایی که ناسیونالیست‌ها آینده‌ای مستقل از اسپانیا اما درون اتحادیه‌ی اروپا برای سرزمین خود متصورند». ص ۳۱۱

در اسپانیا فقط کاتالان‌ها ایده‌ی استقلال ندارند. باسکی‌ها در شمال اسپانیا، اهالی شمال غربی اسپانیا و جنوب اسپانیایی‌ها هم هر کدام برای خودشان داعیه‌ی استقلال دارن. یک جورهایی وضعیت اسپانیا از منظر قومیتی شبیه ایران است. معیاری که می‌تواند این شباهت را خیلی خوب نشان بدهد نقشه‌ی راه‌اهن دو کشور است. در ایران و اسپانیا راه‌اهن ستاره‌ای است. یعنی همه‌ی راه‌ها باید از مرکز بگذرند. این اصرار بر گذشتن همه‌ی راه‌ها از مرکز یک کشور خود نشانه‌ای از مریض بودن است. کما این‌که ایران هم همین‌گونه است. کشورهایی که اتحاد مردمی بالاتری دارند شبکه‌ی راه‌آهن‌شان عنکبوتی است. فقط این‌جا یک فرقی وجود دارد. اسپانیا در اروپا قرار گرفته و در آن‌جا اتحادیه‌ای بالادست اسپانیا هم قرار گرفته‌ است که تمام کشورهای اروپایی را زیر پرچم خود دارد. این اتحادیه، اجازه‌ی خودمختاری و استقلال و رفتار ایالتی را به نحواحی جدایی‌طلب می‌دهد. کما این‌که کاتالان‌ها و باسکی‌ها کاملا خودمختارند. اما این اتحادیه حد و حدود را هم رعایت می‌کند و مواظب است که تیم بارسلونا یکهو خودش را تیم ملی کاتالانیا معرفی نکند و زیرمجموعه‌ی تیم ملی اسپانیا باشد. منتها ایران در منطقه‌ای از جهان به سر می‌برد که هر گونه خودمختاری ارضی قومیت‌ها احتمالا به نزاع و خون‌ریزی و کشت و کشتار خاورمیانه اضافه خواهد کرد و هیچ اتحادیه‌ی بالادست‌تری هم وجود ندارد.

البته که نمونه‌ی اعلای خودمختاری ولایتی، ایالات متحده‌ی آمریکا است. جایی که هر ایالت برای خودش یک ساز می‌زند، اما یک چسب لعنتی همه‌شان را به هم چسبانده تا یک کشور باشند. این چسبه دارد چه جوری کار می‌کند؟ نمی‌دانم. سوال سختی است. فقط می‌دانم که جغرفیا خیلی لعنتی‌تر از آنی است که فکرش را که می‌کنم. آن چسب آمریکایی ولایت‌ها، حتی اگر در ایران هم قابل عمل‌آوری باشد باز جغرافیا نمی‌گذارد که مثل آن‌جا اثرگذار باشد…

  • پیمان ..

هر روز صبح یک پادکست نیم‌ساعته‌ی اخبرا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش می‌دهم. اگر زمان دوچرخه‌سواری صبحگاهی دارم، هندزفری برگوش نشسته بر زین، رکاب‌زنان گوش می‌دهم. اگر هم سوار مترو هستم توی مترو و همان‌طور ایستاده و یا نشسته. اصلا حوصله‌ی رانندگی اول صبح و یا ماشین سوار شدن را ندارم. چون باید حواسم جمع باشد که به کسی نزنم یا کسی به من نزند و این نمی‌گذارد روی گوش دادن به بی بی سی تمرکز کنم و حس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام. کلا رانندگی و ماشین سوار شدن برای جابه‌جایی در شهر برایم اصلا مطلوبیت ندارد. قصد اولیه تقویت قدرت شنیدار به زبان انگلیسی است. اما خب، از نحوه‌ی روایت خبر بی‌بی‌سی انگلیسی هم خیلی خوشم می‌آید. حواسم به جانب‌داری‌های بی‌بی‌سی هست و این‌که چطور چهارچوب‌بندی می‌کند. سبک گزارش‌هایش این طوری است که یک چند جمله اخبارگو می‌گوید. بعد پاس می‌دهد به خبرنگار بی‌بی‌سی که در آن کشور خاص است. خبرنگارها با لهجه‌ی انگلیسی خاص‌ خودشان جزئیات بیشتری از خبر را می‌گویند. عاشق این لهجه‌ها هم هستم راستش. تبلیغات هم وسطش دارد که گریزی نیست ازشان.

یک دلیل دیگر که هر روز سعی می‌کنم بی‌بی‌سی انگلیسی را از دست ندهم این است که هر روز در یک نقطه‌ای از جهان سیاست‌های مهاجرتی محل بحث و جدلند. مثلا خبر امروز این بود که ای.اف.دی آلمان گفته می‌خواهد صدها هزار نفر از آلمانی‌های با پس‌زمینه‌ی غیرآلمانی را از آلمان اخراج کند. تظاهرات‌های میلیونی در شهرهای مختلف آلمان به راه افتاده و خبرنگار بی‌بی‌سی سراغ آدم‌های توی تظاهرات رفته بود و باهاشان مصاحبه هم کرده بود. پیگیری روندهای مهاجرتی و آخرین تحولات بخشی از کارم است. ایران با این وضع از فیلترینگ و دسترسی به اینترنت و ورود و خروج توریست و مسافرت ایرانی‌ها به خارج از مرزها و اقتصاد تحریم و فلج در نگاه اول به نظر می‌رسد که دارد به سمت بسته شدن و شبیه چین و حتی کره‌ی شمالی شدن پیش می‌رود. اما چیزی که من می‌فهمم این است که به خاطر جغرافیای خاص ایران، این غیرممکن است و اتفاقا در سیاست‌های ریز و درشت مثل سیاست‌های مهاجرتی تا جایی که دست‌مان برسد به شدت از جریانات جهانی تأثیر می‌پذیریم.

خبرهای مربوط به هندوستان برایم جالبند. بهرام بیضایی توی یکی از مقاله یا مصاحبه‌هایش توضیح می‌دهد که سنت نمایشی ایران برخلاف آن‌ چیزی که گفته می‌شود تحت تاثیر دنیای عرب نبوده و بیشتر از سنت هندوستان وام‌‌گیری داشته است. بعد می‌آید تک به تک ریشه‌یابی می‌کند که هندی‌ها چه تاثیراتی روی ما داشته‌اند. راستش خبرهای هند را که می‌شنوم توی ذهنم با وقایع ایران که ترکیب می‌کنم خیلی ویرم می‌گیرد که بگویم تأثیرپذیری‌های ایرانیان از سنت‌های فکری هندی خیلی بیشتر از حوزه‌ی نمایش است و در خیلی چیزهای دیگر هم شبیه هندی‌ها فکر و رفتار می‌کنیم.

مثلا چند روز پیش بی‌بی‌سی از شدت گرفتن سختگیری‌های هند نسبت به رفت‌وآمد در مرز هند و میانمار خبر داده بود. این‌جوری‌هاست که میانمار و هند هر دو مستعمره بودند و وقتی مستعمره بودند مرز میان‌شان آن‌قدر جدی نبوده. چون آخرش هر دو وابسته به یک استعمارگر بوده‌اند. بعد آن استعمارگر در جهت اهداف خودش یک سری مرزها ایجاد کرده بود که بعد از استقلال کشورها آن مرزها جدی شدند و ملاک جدایی. در حالی‌که در دو طرف مرز خانواده‌ها و اقوامی زندگی می‌کردند که این مرزها برای‌شان بی‌معنا بوده است. به خاطر همین تا چند دهه بعد از استقلال و شکل‌گیری مرزها، باز هم اهالی اطراف مرز به آن وقعی نمی‌نهند و راحت بین خودشان رفت و آمد دارند. حالا تو بگو این‌ رفت‌و‌آمدها غیرقانونی است و فلان و بیسار. برای حکومت و پروپاگاندایش این تاکید بر غیرقانونی بودن خیلی خوراک مشروعیت دارد. اما برای اهالی دو طرف مرز اصلا این طور نیست.

میانمار هم کشور عجیبی است و با یک سرعت عجیبی دارد به سمت افغانستان شدن پیش می‌رود. من یکی دلیلش را مدارا نکردن با اقلیت‌ها می‌دانم. چند سالی است که میانماری‌ها روهینگیایی‌ها را از کشور خودشان بیرون کرده‌اند. یک اقلیت مسلمان که به یک باره تحت هجوم قوم اکثریت در میانمار قرار گرفته‌اند، خانه و کاشانه‌شان آتش زده شد و هر مقاومتی به بهای مرگ و نابودی بود. روهینگیایی‌ها از سرزمین خودشان رانده شدند و پناه بردند به بنگلادش. حالا چند سال بعد از روهینگیایی‌ها نوبت یک اقلیت دیگر رسیده است که گویا مسلمان نیستند و باز همان داستان دارد تکرار می‌شود و این یکی اقلیت دارند فرار می‌کنند به سمت اقوام‌شان که در این سوی هند هستند و دولت هند حالا دارد گیر می‌دهد به مرزی که کسی به رسمیت نمی‌شناسدش.

میانمار با این مدارا نکردن با اقلیت‌ها، این روزها تبدیل شده به تولید‌کننده‌ی شماره‌ی یک تریاک در دنیا. تا پارسال افغانستان این رتبه را به خود اختصاص داده بود. حالا تولید خشخاش افغانستان کم شده. من اثرش را کجا می‌بینم؟ این‌که این روزها در کوچه و خیابان‌های تهران که راه می‌روم جا به جا بوی گل و انواع مواد مخدر صنعتی شامه‌ام را تیز می‌کند. ایرانی جماعت نمی‌تواند دست از سر دود و بنگ بردارد. این روزها که تریاک نیست سایر مواد دارند جایگزین می‌شوند. تا پارسال هم این قدر بوی گل توی کوچه و خیابان‌ها پخش نبود. یک همسایه چند خانه آن طرف‌ترمان داریم که تریاک می‌کشد و قبلاها شب جمعه بوی تریاکش محله را برمی‌داشت. الان چند ماه است که بوی تریاکش دیگر توی محله نمی‌پیچد...

منحرف شدم. می‌خواستم شباهت هند و ایران را بگویم. آن‌چه در مرز میان هند و میانمار اتفاق می‌افتد خیلی شباهت دارد به مرزهای ایران و افغانستان و ایران و پاکستان. این مرزها چون نیروی خارجی (انگلیسی‌ها) تعیینش کرده‌اند مورد وفاق مرزنشینان نیست.  من تهران‌نشین هم چون به حکومت نزدیک‌ترم خیلی از رفت‌وآمدهای قومی قبیله‌ای اهالی دو طرف مرز را برنمی‌تابم و می‌خواهم با برچسب غیرقانونی بودن بساط را به هم بزنم که نمی‌شود. حکومت هند درمانده است. ایران هم به همچنین.

خبر امروز هند در مورد افتتاح یک معبد خیلی بزرگ توی یک جایی از هند بود. این معبد جایگزین یک مسجد خیلی بزرگ شده است که در سال ۱۹۹۲ توسط هندوها تخریب شده بود. خبر بی‌بی‌سی می‌گفت که تا به حال چند صد هزار نفر از مسلمان طی حدود ۳۰ سال اخیر در اعتراض به این اقدام هندوها در شهرهای مختلف هندوستان تظاهرات و دعوا مرافعه کرده‌اند و کشته شده‌اند. حالا بعد از گذشت سه دهه از تخریب آن مسجد و کشته‌شدن صدها هزار نفر مسلمان به خاطر آن، هندوها یک معبد بزرگ جایگزین کرده‌اند و رییس‌جمهورشان هم رفته تا آن را افتتاح کند. این‌که مکان‌های مقدس ادیان مختلف جای‌شان تغییر نمی‌کند خیلی ذهنم را مشغول کرد. در ایران هم به همین ترتیب است. خیلی از مساجد جامع و مکان‌های مقدسی که در ایران‌زمین وجود دارند قبلا آتشکده بوده‌اند و مکان‌های مقدس زرتشتیان. حتی یک جایی خواندم که معماری امروزی مساجد که گنبد سنبل آن است، یک معماری وام‌گرفته شده از آتشکده‌های زرتشتی است. من فهرست مساجدی را که در مکان یک آتشکده‌ ساخته شده‌اند ندارم. اما فکر می‌کنم باید فهرست بلندبالایی باشد. در هندوستان هم انگار همین‌گونه است. معبد هندوها باید عدل در همان نقطه‌ای باشد که مسجد بزرگ مسلمانان بوده. چند صدمتر این طرف‌تر و آن طرف‌تر هم نه. عدل هم نقطه. این هم یک شباهت دیگر ما ایرانیان و هندوستانی‌هاست به نظرم...

دیشب یک شباهت فکری دیگر با هند هم یافتم. با دوستی در مورد پولی شدن نظام آموزش و پرورش و سلامت ایران صحبت می‌کردیم. این‌که حتی در اقتصادهای آزاد هم تحصیل کودکان جایی است که دولت تمام هزینه‌ها را پرداخت می‌کند تا افراد فقیر هم امکان رشد و جهش اجتماعی را پیدا کنند. در آلمان مدارس دولتی هستند که امکانات بیشتری دارند تا مدارس خصوصی. اما در ایران در سالیان اخیر مدارس دولتی عملا تبدیل به خرابه شده‌اند و فقط مدارس خصوصی هستند که حداقل استانداردهای آموزشی را دارند. این یعنی این‌که آدم‌هایی که توان مالی بالایی ندارند از امکان جهش اجتماعی و باسواد و بامهارت شدن به صورت نسلی محروم می‌شوند و در طبقه‌ی اجتماعی خودشان فریز می‌شوند. نظام سلامت همگانی هم چنین نقشی دارد. آدم‌های فقیر بیشتر مریض می‌شوند و اگر پوشش سلامت همگانی فراهم نباشد بهره‌وری‌شان پایین‌تر می‌اید و وضعیت اقتصادی‌شان بدتر می‌شود. امری که در ایران جاری و ساری است. سیاست‌های مهاجرتی ایران را هم که دارم پیگیری می‌کنم چنین فریزشدگی را موجب می‌شود: فریزشدگی مهاجران در طبقه‌ی فرودست. این روزها در ایران هر پیشرفتی از سوی مهاجران با هجمه‌ای شدید روبه‌رو می‌شود. نمی‌توانم اسمش را نژادپرستی بگذارم. خیلی از جریانات رسانه‌ای در حقیقت موج‌آفرینی دستگاه‌های مختلف ایران هستند که توسط سربازان جنگ نرم در شبکه‌های اجتماعی اجرایی می‌شود. سیاست این است که مهاجران ادغام نشوند و حتی نسل‌های دوم و سوم و چهارم‌شان هم ایرانی نشوند. آن‌ها هم در جایگاه خودشان فریز می‌شوند. این فریزشدگی‌ها که به طرز عجیبی جامعه‌ی ایران هم می‌پذیردشان، خیلی نظام طبقاتی کاست هندی‌ها را یادآور می‌شود. هندی‌ها هم به همین سبک ایرانی‌ها نظام طبقاتی را می‌پذیرند و هیچ اعتراضی نمی‌کنند. حالا ایرانی‌ها باز وضعیت شان بهتر است. اما با این فرمانی که داریم پیش می‌رویم شبیه آن‌ها خواهیم شد به نظرم. یک عضو طبقه‌ی نجس در هندوستان همیشه نجس است و هیچ اعتراضی هم وارد نیست. او باید کارگر باشد. قوانین و عرف هم به این سمت است. بله... دولت هندوستان کارهایی برای رفع نظام کاست کرده. ولی همه‌مان می‌دانیم که این اقدامات هم دکوری بوده است.

  • پیمان ..

صدای موتور دیزل قطار برایم هیجان‌انگیز است. واگن نزدیک به لوکوموتیو نشسته‌ایم و صدای موتور را با شدت بیشتری می‌شنوم. واگن صندلی‌های اتوبوسی دو به دو روبه‌روی هم دارد. بین هر جفت صندلی روبه‌رو به هم یک میز تاشو قرار گرفته. فضایی برای خوردن و آشامیدن و حتی خواندن و نوشتن. کتاب «قدرت جغرافیا» را که مشغول خواندنش هستم از کیفم درمی‌آورم و روی میز می‌گذارم که اگر از گفت‌وگو و نگریستن به منظره‌ها خسته شدم پناه ببرم به واژگانن کتاب. صندلی‌های‌ روبه‌رویی‌مان کسی ننشسته است. قطار آماده‌ی حرکت است. نام و شرکت سازنده‌ی لوکوموتیو را نمی‌دانم. شکل لوکوموتیو برایم عجیب است. ظاهرش پهن است و انگار نسبت به لوکوموتیوهای دیگر پهنای بیشتری دارد. بعد واگن ما انگار به اتاقک راننده چسبیده است و بین ما چیزی نیست. موتور پشت راننده نیست. موتور انگار یا زیر پای ما و یا بالای سقف واگن اول و به صورت افقی تعبیه شده است. لوکوموتیو جی ام قدیمی خطوط راه‌آهن ایران نیست. همان پیرمردهای قدرتمند راه‌آهن ایران. آخرین باری که سوار قطار ساری شدم دو تا جی‌ام وظیفه‌ی کشاندن واگن‌ها از دل البرزکوه را به عهده داشتند و توی سربالایی‌های گدوک دل به دل هم داده بودند، نعره می‌کشیدند و با سرعتی بیش از سرعت ماشین‌های توی جاده (جاده و ریل موازی هم بودند) می‌تازیدند. این‌ یکی جی ام نیست. صدایش اما هیجان‌انگیز است. یک جور نرمی گاز می‌خورد و دور می‌گیرد. انگار تازه‌نفس و قبراق است.

برای من هم قاب مستطیل‌شکل و بزرگ پنجره‌ی قطار و عبور بی‌تکان منظره‌ها از دل این قاب جذابیت قطار است. اما علاوه بر این، لوکوموتیو قطارها هم برایم جذاب است. این‌که یک موتور چند لیتری می‌تواند صدها تن آهن و آدم را یک‌جا حرکت بدهد. موتوری که قدرت خروجی‌اش بالای ۱۰۰۰ اسب بخار است. ماشین‌های سواری و سنگین هم برایم جذاب‌اند. اما وقتی می‌بینی که وزن هر واگن قطار حداقل ۲۰ تن است، قدرت لوکوموتیو برایت جذاب‌تر می‌شود.

قطار با ۴۰ دقیقه تأخیر راه می‌افتد. آهسته آهسته از دل دیواره‌های بتونی دو طرف ریل عبور می‌کند. کم کم از تهران دور می‌شود و هر کیلومتری که از تهران دور می‌شود هیجان من بیشتر می‌شود. من چه قدر از این شهر نفرت دارم. سرعت می‌گیرد و من به این فکر می‌کنم که آیا صدای موتور دیزل جزئی از ژن آدمیزاد شده است یا نه؟ خیلی از ترس‌ها و دل و جرئت‌ها و ویژگی‌های ظاهری و باطنی آدمیزاد را به دوران شکارچی بودنش ربط می‌دهند. این که آن سبک از زندگی چنان تأثیرات عمیقی در روح و روان بشری گذاشته که هزاران سال بعدش ما هنوز میراث‌دار آن ترس‌ها و جرئت‌ها و ویژگی‌های ظاهری و روحی روانی هستیم. آیا شنیدن صدای موتور دیزل و عادت به قدرت پیش‌برنده‌ی آن هم حالا دیگر جزئی از ژن آدمیزاد شده است؟ تاریخ درازی ندارد. در بهترین حالت بگیریم ۱۲۰-۱۳۰ سال. قبلش هم موتورهای بخار بوده‌اند.

سرعت قطار کم می‌شود و از یکی از ایستگاه‌های بین تهران و کرج به آرامی عبور می‌کند. از قاب پنجره برج بخار قدیمی ایستگاه را می‌بینیم و به شوق می‌آیم. تمام برج بخارهای خطوط راه‌آهن ایران یک معماری خاص دارند. اشاره می‌دهم می‌گویم عه برج بخار. برج بخار چی بوده؟ ایستگاه‌های راه‌آهن ایران فاصله‌های چند کیلومتر منظمی دارند. نه فقط به خاطر نیاز آدم‌ها. بلکه بیشتر به خاطر موتورهای بخار که هر چند کیلومتر نیاز به تجدید آب داشتند تا بخار شود و قدرت حرکت را فراهم کند. بعد هر آبی نباید وارد مخزن لوکوموتیوهای بخار می‌شده. باید آب سختی‌گیری می‌شده. سختی همان رسوبی است که ته کتری‌ها باقی می‌ماند. هر چند کیلومتر یک ایستگاه زده‌اند. هر ایستگاه یک چاه داشته. آب چاه به درون دیگ بزرگی می‌رفته. آن‌جا آب جوشانده می‌شده تا عین کتری سختی‌اش گرفته شود و بعد که لوکوموتیو رسید آب جوش را بریزند داخل مخزنش. اما با آمدن لوکوموتیوهای دیزل این برج‌های بخار تبدیل به تاریخ زنده شده‌اند. دیگر به‌شان نیازی نبود. اما ساختمان‌های‌شان این‌قدر خوب ساخته شده که دهه‌ها بعد هنوز پابرجااند. اما آیا به دیزل عادت کرده‌ایم؟ یا هنوز برای‌مان جاذبه‌ای اگزوتیک است؟ این‌که بتوانیم با این سرعت از جایگاه‌مان دور شویم و رهسپار شویم عجیب نیست؟ برای من هنوز عجیب است. شاید چون عادت نمی‌کنم. شاید چون هنوز مثل ابله‌ها تعجب می‌کنم. نمی‌دانم.

رهسپار قزوینیم. خط راه‌آهن از اتوبان و جاده قدیم پایین‌تر است. در قسمت دشت پیش می‌رود و مناظر برایم بکرتر و زیباترند. مزارع کشاورزی بعد از کرج شروع می‌شوند و جا به جا صحنه‌ی داخل قاب پنجره را سبز می‌کنند. انگار نه انگار که زمستان است. داریم به دیدار یک مهاجر می‌رویم. کسی که چند روز دیگر از ایران می‌رود و شاید دیگر فرصت نشود که ببینینم‌ش. استرالیا جای دوری است، مخصوصا ملبورن.آن جنوب منوب‌های استرالیا. خیلی خیلی دور از ایران. تازگی‌ها کتاب قدرت جغرافیای تیم مارشال را خوانده‌ام و تاریخ شکل‌گیری استرالیا را طی چند صفحه خیلی خوب توضیح داده بود. می‌توانم از تاریخ سرزمینی که خودم هیچ تجربه‌ای ازش ندارم قصه‌ها بگویم. سرزمینی که کوه ندارد و کل جمعیتش در چند تا شهر حاشیه‌ی دریا زندگی می‌کنند و بقیه‌اش برهوت است و مهاجر ما هم در شرایط عجیبی است: یک بچه‌ی خردسال در دست، یک جنین زنده در شکم و ویزای حق کار در دست دیگر. این‌که از همین الان آماده‌ی آوردن انسانی دیگر در خاک جدید شده برای‌مان عجیب است. اما عجیب‌تر وضع پدرش است که طناب‌های سرطان نفسش را به شماره انداخته‌اند و او باید رها کند و برود. پدر چیزی در گذشته است و کودک چیزی در آینده و مهاجران گویی به آینده بیشتر می‌نگرند تا به گذشته. نمی‌دانیم. به هم‌دیگر می‌گوییم که اگر ما بودیم صبر می‌کردیم. مهاجرت خوب است. خون تازه در رگ است. اما به چه قیمتی؟

– نمی‌تونی این سوال را مطرح کنی آخه.

– چرا؟

– ببین،‌ چیزی که من تا الان توی زندگیم فهمیدم اینه که ما با پکیج‌ها روبه‌روایم.

– یعنی چی؟

– یعنی این‌که همه‌ی چیزهای خوب با هم به دست تو نمی‌رسن. همیشه تو چند تا پکیج داری که حالا با معیارهای گوناگون یکی‌شون رو انتخاب می‌کنی. به نظر من که همه‌ چیز شانسیه. ولی بعضی‌ها می‌گن خودمون انتخابگریم. نمی‌دونم. به هر حال هر پکیجی که انتخاب کنی توش چند تا چیز خوب و چند تا چیز بد هست. نمی‌تونی بدها رو کنار بذاری… مثال بزنم. من مثلا یه زمانی خیلی دوست داشتم تویوتا لندکروز بخرم. همیشه فکر می‌کردم منم که می‌تونم ازین ماشین استفاده کنم. بعدها یکی خرفهمم کرد که آقا لندکروز فقط یه ماشین نیست. جزئی از یه پکیجه. تو وقتی لندکروز می‌خری باید نوع خاص لباس بپوشی، آدم‌های خاصی دوروبرت می‌گردن و اگر دوستای فعلی تو لندکروز سوار نمی‌شن وقتی تو لندکروزسوار شی مطمئن باش که این‌ها دیگه همراهت نخواهند بود، کسان دیگری خواهند اومد که احتمالا به اندازه‌ی فعلی‌ها دوست‌داشتنی نیستند، این باز خوبه. تو لندکروز که سوار می‌شی باید نوع خاصی از خونه رو استفاده کنی، اصلا یهو می‌بینی سایر اجزای اون پکیج جوریه که تو واقعا به لذت لندکروز نخواهی رسید. کما این‌که به نظرت آدمای لندکروزسوار نمی‌تونن اون لذتی که تو بلدی رو ببرن. تو هم اگر می‌رفتی توی اون  پکیج نمی‌تونستی. فکر نکن تو هم خیلی خفنی. نه… یه پکیجه. یه ردیف از چیزهاست. زندگی هیچ وقت کاملا مطابق ایده‌آل تو پیش نمی‌ره.

– و می‌گی که مهاجرت هم همینه؟

– دقیقا. مهاجرت یه خوبی‌هایی داره. اما خب یه سری دردها هم داره دیگه. تو اگر می‌گی که من پدرم اگر به این وضعیت می‌افتاد موقتا بی‌خیال می‌شدم یعنی این‌که پکیج مهاجرت رو انتخاب نکردی.

– راست می‌گی…

از کارخانه‌ی سیمان آبیک که آن بالا مشغول آلوده کردن هوای اتوبان است رد می‌شویم و در ایستگاه آبیک چند لحظه می‌ایستیم. تا قطار شروع به حرکت می‌کند سربازی می‌دود و خودش را به در می‌رساند که پیاده شود. داد می‌زند که آقا نرو… من پیاده نشدم. مامور قطار هم داد می‌زند که استاپ، استاپ و بدو خودش را به کابین راهبر قطار می‌رساند و بعد از چند لحظه قطار دوباره می‌ایستد. مأمور قطار با غرولند در را باز می‌کند تا سرباز پیاده شود. قطار دوباره راه می‌افتاد. انتظار داشتم مثل مترو ماشینی رفتار کنند و بعد از حرکت به هیچ وجه توقف دوباره نداشته باشند. اما قطار انسانی‌تر از مترو است…سرباز پیاده می‌شود. تنها مسافر ایستگاه است و نمی‌دانم چرا ایستادن مسافرها بر سکوی قطار،‌ آن هم قطاری که در حال رفتن است این قدر برایم حس‌برانگیز است…

آبیک تا ایستگاه قزوین را به سرعت طی می‌کنیم. کتاب روی میز و آب معدنی‌ام را برمی‌دارم. لباس‌های‌مان را می‌پوشیم و قطار هم در ایستگاه قزوین توقف می‌کند. خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردیم رسیده‌ایم. گرسنه‌مان است. روی نقشه دیده بودم که در نزدیکی ایستگاه راه‌آهن یک صبحانه‌سرا هست. گفتم برویم آن‌جا. بدون تجربه‌ی قبلی. از ساختمان ایستگاه که شباهت کلی به ایستگاه راه‌آهن تهران دارد دور می‌شویم. به داد و قال‌های راننده‌های تاکسی بی‌توجهی می‌کنیم و خودمان را به صبحانه‌سرای گلپر می‌رسانیم. یک پدر پیر و یک پسر جوان آن‌جا را می‌گردانند. یک مغازه‌ی کوچک که سمت راستش چسبیده به دیوار یک طاقچه‌ی سنگی است و پشتش چند صندلی پلاستیکی. سمت چپ هم فضای آشپزخانه. پسر مشغول املت درست کردن است و پدر مشغول آوردن املت‌ها جلوی مشتریان و خرد کردن خیارشورها و… مغازه شلوغ است. نزدیک به ظهر است. اما هنوز وقت صبحانه محسوب می‌شود. همه‌شان با لهجه‌ی قزوینی حرف می‌زنند. از فوتبال حرف می‌زنند و فلان همسایه‌ی مغازه‌دارشان و… کمتر از ۲ ساعت از تهران دور شده‌ایم. اما نوع دیگری از فارسی حرف زدن را می‌شنویم. قیمت املت‌شان نصف املت‌های تهران است. اما کیفیت… نه، به هیچ وجه. یکی از بهترین املت‌هایی هست که به عمرم خورده‌ام. نارنجی که کنار املت گذاشته‌اند دلچسب است. وقتی از مغازه می‌زنیم بیرون خبری از تاکسی‌های دادزن جلوی ایستگاه راه‌آهن نیست. همه‌شان رفته‌اند. فقط زمان پیاده شدن مسافرها سروکله‌شان پیدا می شود. به اسنپ پناه می‌بریم. قیمت اسنپ هم بسیار ارزان است. من جای مسافرمان بودم همان صحبت‌های با لهجه‌ی قزوینی توی صبحانه‌سرا کمی دلم را شل می‌کرد برای نرفتن. فارسی جذاب نیست؟ فارسی توی فیلم‌ها و کتاب‌ها نه، فارسی توی مغازه‌های کنار راه‌آهن…باید ببینیمش. شاید راسخ تصمیم گرفتنش برای‌مان یادگرفتنی باشد…

  • پیمان ..

ایران، سرزمین پروژه‌های مدنی ناکرده است. خیلی از پروژه‌هایی که در جاهای دیگر دنیا، حاکمیت‌ها و ساختارهای مختلف انجام می‌دهند در ایران به امان خدا رها است. شاید در سایر نقاط جهان، دولت‌ها و ساختارهای بوروکراتیک این احساس وظیفه را کنند که باید فلان کار و بهمان کار را برای جامعه‌شان انجام بدهند، اما این‌جا سال‌ها و دهه‌هاست که این گونه نیست. به همین خاطر هر کدام از این بهبودها در ایران روایت دراماتیک پیدا می‌کند. روایت‌هایی که اکثرشان در انبوه تراژدی‌های روزانه مجال بیان پیدا نمی‌کنند.

من کتاب «گنجور، قدرتِ بی‌نهایتْ کوچک‌ها- شناخت اجتماعی وبسایت گنجور» را دوست داشتم. چون روایت یکی از پروژه‌هایی بود که شاید در سایر نقاط جهان عادی باشند، اما در ایران به والذاریاتی اجرایی می‌شوند. آرشیو کردن میراث ادبی زبان هر کشوری و به روز کردن شیوه‌های دسترسی به آن، وظیفه‌ی روزمره‌ی دانشگاه‌های برتر آن کشور است. دانشگاه‌های برتر دنیا نه تنها آرشیو زبانی کشور خودشان که آرشیو زبانی خیلی از کشورهای در نگاه اول بی‌ربط به خودشان را هم با دقت هر چه تمام‌تر ایجاد می‌کنند. اما در ایران نه دانشگاه و نه حتی وزارتخانه‌های فرهنگ و علوم و... از عهده‌ی این کار برنیامدند. کاری که «حمیدرضا محمدی» خیلی گام به گام و آهسته و پیوسته از عهده‌اش برآمده و امروز، گنجور به واقع گنجینه‌ی ادبیات کهن فارسی است.

کتاب شش فصل دارد، فصل اول داستان کودکی تا پایان تحصیلات دانشگاهی حمیدرضا محمدی را روایت می‌کند. فصل دوم هم داستان شکل‌گیری گنجور را می‌گوید. پسر ساکت روستای سنجان که که پدر واقعی‌اش را هیچ‌ گاه ندید، اما ناپدری‌اش با او مهربان بود. ساکت و درونگرا بود و راهی آهسته را از روستای سنجان تا شهر اراک و بعد دانشگاه اصفهان طی کرد. در نوجوانی طبع شعر داشت. اما چون درسش خوب بود وارد رشته‌ی ریاضی شد و بعد هم شانسی شانسی به راه مهندسی نرم‌افزار دانشگاه اصفهان رسید. گنجور حاصل یک فعالیت وبلاگ‌نویسی در اواسط دهه‌ی هشتاد بود. جایی که مهارت‌های کدنویسی آموخته در دانشگاه به او یاری دارد که آرشیوی جذاب از شعر شعرای پارسی در وبلاگ خودش ایجاد کند و همین وبلاگ بعدها خیلی آرام و پیوسته به پروژه‌ی گنجور تبدیل شد:

«هر از گاهی در جست‌وجوهایش، سایتی جدید در داخل یا خارج ایران پیدا می‌کرد که اشعار شاعر سرشناس دیگری را گردآوری و منتشر کرده بود. مثلا در نرم‌افزار درج یا ری‌را یا هیچ کدام از سایت‌های ایرانی، مجموعه اشعار کاملی از اقبال لاهوری وجود نداشت. اما او سایتی پاکستانی پیدا کرد که گروهی از هواداران اقبال لاهوری، اشعار او را گرد آورده بودند. او هم با استفاده از کدهایی که برای تبدیل حروف خاص نوشتار حروف آن سایت به حروف فارسی نوشت، اشعار اقبال را هم از این سایت پاکستانی به گنجور منتقل کرد.

یا اشعار فخرالدین اسعد گرگانی را در جایی دیگر از جهان اینترنت یافت: سایت دانشگاه فرانکفورت آلمان، «ویس و رامین» او را با غلط‌های زیاد، تایپ کرده و روی وبسایتی منتشر کرده بودند. او برای انتقال و تصحیح این اشعار، دوباره کدهایی نوشت. کدهایی که قاصدان دعوت ابیات بودند. کدهایی که مثل کبوترهای نامه‌بر، در دست‌های او خلق می‌شدند و به سرزمین‌هایی دور می‌رفتند تا میراث موزون یک تمدن را که مثل قاصدک، در جای جای جهان، از فرانکفورت تا لاهور پخش شده بودند، به سرزمین مادری برگردانند. کدها، مثل ذکر اعجاز موسی، تکه‌های هزارپاره‌ی جداافتاده‌ی این تمدن را که بر هزار هزار قله‌ی کوه جهان پخش شده بودند گرد هم می‌اورد تا جان دوباره‌ای بگیرند». ص ۸۵ کتاب

فیلتر شدن گنجور در سال ۱۳۹۰ برای او یک شوک بود و می‌توانست به قیمت نابودی این پروژه تمام شود. اما کشمکش‌ها سرانجام باعث شد که گنجور قوی‌تر و گسترده‌تر شود. مشارکتی پیش رفتن گنجور یکی از ویژگی‌های بسیار مهمی است که در جای جای کتاب به آن اشاره می‌شود. خود حمیدرضا محمدی هم روایت‌های عجیبی از سینه‌چاکان زبان و فرهنگ و ادب فارسی ارائه می‌دهد که چطور این‌ها شبانه‌روز برای بهبود آرشیو گنجور بی هیچ چشمداشتی تلاش می‌کنند. کتاب در بخش‌های اول روایت جزئی از کودکی و نوجوانی و خانواده‌ی حمیدرضا محمدی ارائه می‌دهد. اما این روایت جزئی از پس‌زمینه‌ی زندگی حمیدرضا محمدی در بزرگسالی ادامه پیدا نمی‌کند و ادامه‌ی کتاب فقط به کار او می‌پردازد.

روایت نوآوری‌های پله‌پله‌ی گنجور (اضافه شدن آهنگ‌های خوانندگانی که شعرهای شعرای کهن فارسی را به آواز تبدیل کرده بودند، اضافه شدن دکلمه‌ها برای فهمیدن تلفظ و خوانش درست شعرها، اضافه شدن تصویر نسخه‌های خطی و تذهیب‌کاری‌هایی که بر اساس ابیات شعرای کهن در جای جای جهان موجود بود) از دیگر بخش‌های جذاب کتاب است.

من از روایت مهدی سلیمانیه در این کتاب و حماسه‌سازی او بسیار راضی بودم. کتاب خیلی ساده و بی‌شیله پیله روایت می‌شود، لحنی داستان‌گو دارد و از آن طرف تحلیل‌های خاص سلیمانیه هم سطح کتاب را بالا برده است. کتاب این‌قدر برایم جذاب بود که طی یک نصفه روز خواندمش. از فصل آخر کتاب که معناهای جانبی پروژه‌ی گنجور را واشکافی کرده بود بسیار لذت بردم، یا آن‌جایی که به حمیدرضا محمدی انتقاد می‌کند که چرا دارد کارش را یک‌نفره پیش می‌برد و به فکر تیم‌سازی و جانشین‌پروری نیست برایم جذاب بود. صفحات آخر کتاب با زیرفصل «نه به سراب ایده‌های بزرگ زودبازده: معجزه‌ی استمرار و تدری؛ فراغت بارور مستمر» تمام می‌شود. می‌توانم بگویم اوج کتاب در این صفحات است و ایده‌ی مهدی سلیمانیه در این صفحات را از جان و دل قبول دارم. فکر کنم خود سلیمانیه هم این قدر از این بخش راضی بوده که تصمیم گرفته بدون فصل جمع‌بندی کتابش را به اتمام برساند!  

کتاب یک درس‌آموزی جانبی هم برایم داشت: کدنویسی و یادگیری زبان‌های برنامه‌نویسی را جدی بگیرم. حمیدرضا محمدی یک کدنویس بود. او یک استاد ادبیات نبود. اما به واسطه‌ی مهارت کدنویسی کاری کرد که مجموعه‌ی تمام اساتید زبان و ادبیات فارسی کل دانشگاه‌های ایران از عهده‌اش برنمی‌آمدند. کدنویسی و آشنایی به زبان‌های برنامه‌نویسی دیگر یک مهارت پایه است. همان‌طور که برای تحصیل و پیشرفت دانستن پایه‌های ریاضیات و آمار بدیهی است، بلد بودن زبان‌های برنامه‌نویسی را هم باید بدیهی دانست.

  • پیمان ..

۱. در شماره‌ی آخر مجله‌ی «اندیشه‌ی آینده» من و شهروز بخشی از یک مقاله‌مان را منتشر کرده‌ایم. مقاله‌ی ما در مورد تحلیل نگرش مهاجرین افغانستانی به زندگی در ایران از طریق مضمون‌یابی ۱۸ گفت‌وگوی کیفی با آن‌هاست. هسته‌ی مرکزی مقاله در مورد احساس عدم تعلق به ایران در میان دسته‌های گوناگون مهاجر افغانستانی حاضر در ایران است؛ چه آن‌هایی که در ایران به دنیا آمده‌اند و نسل دومی و سومی به شمار می‌روند و چه آن‌هایی که متولد ایران نیستند و شغل‌شان کارگری است. طبیعی است که مهاجران تازه‌وارد و کارگر که هدف‌شان از آمدن به ایران پول در آوردن و بهبود وضعیت خانواده‌شان در افغانستان است چندان حس تعلقی نداشته باشند. اما خب در میان کسانی که در ایران بزرگ شده‌اند، در ایران تحصیل کرده‌اند، در ایران دانشگاه رفته‌اند و اکثریت زندگی‌شان را در این خاک سپری کرده‌اند، احساس عدم تعلق به ایران یعنی که یک جای کار می‌لنگد. توی مقاله‌مان سعی کرده‌ایم از دریچه‌ی دید خود مهاجران افغانستانی دریابیم که چرا خودشان را متعلق به ایران نمی‌دانند. عصاره‌ی مقاله هم نمودار انتهایی آن است که دلایل ابتدایی احساس عدم تعلق به ایران در میان مهاجران افغانستانی را لیست کرده است. البته که اگر به خودم بود، این نمودار را به چند نمودار سیستم‌دینامیکی هم تبدیل می‌کردم تا روابط علت و معلولی و چرخه‌های مثبت و منفی را هم استخراج کنم. روش تحقیق تحلیل محتوای کیفی بود و ترکیب کردن روش‌ها زیاد قابل هضم نبود. ولی خب، اصل داستان همان احساس فاصله‌ای است که وجود دارد.
حقیقت این است که خیلی از مهاجرین افغانستانی به خصوص پس از تسلط دوباره‌ی طالبان دیگر خودشان را به افغانستان هم متعلق نمی‌دانند. یادم است توی جریان مصاحبه‌ها یکی از دخترها که بیش از ۳۰ سال ساکن ایران بود و اصلا افغانستان هم نرفته بود، می‌گفت همیشه ته ته ذهنم یک افغانستانی وجود داشت که به خودم می‌گفتم اگر این نشد و آن نشد و بدترین حالت رخ داد، می‌روم آن‌جا. به هر حال سرزمین من شاید نباشد اما سرزمین پدری‌ام که بوده. طالبان که آمد من آن تکیه‌گاه ته ذهنم را از دست دادم. دیگر افغانستانی وجود نداشت که ته ذهنم دلم بهش خوش باشد. خودش را هم ایرانی نمی‌دانست و امیدی هم نداشت که به عنوان یک ایرانی پذیرفته شود. دچار نوعی بی‌ریشگی شده بود. دردناک بود.
۲. آقای خ استاد رشته‌ی اسپانیایی دانشگاه علامه طباطبایی است. داستان‌ زندگی‌اش را خواهم نوشت. دکترای زبان فارسی از همان دانشگاه علامه طباطبایی هم دارد و واقعا به زبان فارسی عشق می‌ورزد. هفته‌ی پیش آمده بود دفتر دیاران. با هم گپ زدیم. از سال ۹۴ ایران بود و علاوه بر این‌که دکترای زبان فارسی گرفته بود به خیلی از نقاط ایران هم سفر کرده بود. ازش پرسیدم، اگر بخواهی سه تا ویژگی خوب و سه تا ویژگی بد ایرانی‌ها را بگویی چی‌ها هستند. مهمان‌نوازی، خونگرمی، موضوعات بکری که جای کار بسیار دارد، ادبیات و غذاهای ایرانی نقاط قوت و خوب ایرانی‌ها بود به نظرش. اولین نکته‌ی منفی‌ای که گفت برایم جالب بود. واژه‌ی دقیقش را نمی‌دانست. چند تا واژه ردیف کرد. اما خودش راضی نبود. چیزی که من فهمیدم این بود که برایش حس دل ندادن ایرانی‌ها به کار عجیب بود. می‌گفت ایرانی‌ها دنبال چیزهای کوچک می‌افتند. منافع کوتاه‌مدت و شخصی برای‌شان مهم می‌شود. با جدیت کار نمی‌کنند.
بعدها که به صحبت‌های آقای خ فکر کردم دیدم دل ندادن همان حس عدم تعلق به وطن است. تو وقتی خودت را متعلق به یک جغرافیا ندانی، دیدت کوتاه می‌شود. در بهترین حالت فقط جلوی دماغت را می‌بینی. در خیلی از مواقع همان را هم نمی‌بینی. دل‌زده می‌شوی. دیدم این حس عدم تعلق به ایران در میان ایرانی‌ها به خصوص هم‌سن‌وسال‌های خودم و آدم‌هایی که جوان‌اند و می‌توانند کار کنند هم چیز شایعی شده است. آن‌قدر شایع که آقای خ هم وقتی می‌خواهد نکته‌ی منفی بگوید اول یاد آن می‌افتد. من نمی‌دانم حقیقتا چند درصد از ایرانی‌ها به مهاجرت فکر می‌کنند. مهاجرت از یک منظر به دو دسته تقسیم می‌شود: مهاجرت بالفعل و مهاجرت بالقوه. بالقوه‌ها کسانی هستند که اندیشه و فکرشان جای دیگری است، اما مهاجرت نکرده‌اند یا شاید حتی مهاجرت نکنند. همیشه چمدان‌شان نیمه‌بسته است. از نظر ذهنی خودشان را به سرزمینی که قرار است بروند متعلق می‌دانند، اما از نظر جسمی و فیزیکی در آن سرزمین نیستند. خروجی چیز افتضاحی می‌شود. هیچ وقت پروژه‌ای را شروع نمی‌کنند. چون فکر می‌کنند که احتمالا وسط پروژه باید رها کنند و بروند. یا اگر پروژه‌ای را شروع کردند با جان و دل کار نمی‌کنند. چون فکر می‌کنند ارزشش را ندارد. به نظرم این روزها دسته‌ی مهاجران بالقوه زیاد شده است. راستش حتی کسانی هم وجود دارند که به مهاجرت فکر نمی‌کنند، اما دل نمی‌دهند. به فعالیتی که مشغولند عشق نمی‌ورزند. چرا ما ایرانی‌ها این شکلی شده‌ایم؟ خیلی دلایل دارد. می‌شود مثل همان نموداری که برای مهاجران افغانستانی کشیدیم برای ایرانی‌ها هم فهرستی از عوامل بیرونی ایجاد کرد. عواملی که سهل و ممتنع‌اند. فهم‌شان آسان، ولی رفع‌شان سخت است. ولی خب، اصل داستان همان دل ندادن و احساس تعلق نداشتن است.
۳. برای هماهنگی‌ها ازش شماره پاسپورت خواستم. می‌دانستم دانشجو است و حتما پاسپورت و ویزای دانشجویی دارد. بهم کد ملی داد. یک لحظه هاج و واج ماندم. به شماره‌ی کد ملی هم نگاه کردم. قوانین تابعیت ایران این اجازه را می‌دهند که گروه‌هایی از مهاجران افغان شناسنامه و کد ملی دریافت کنند. ولی این قوانین اصلا اجرا نمی‌شوند. برای آن معدود افرادی هم که اجرا شده است کد ملی با سه رقمی شروع می‌شود که اهلش به راحتی بفهمند که این بابا اصالتا ایرانی نبوده. اما کد ملی او با سه رقم شهر تهران شروع می‌شد. یک کد ملی ناب ایرانی. گفتم تا آن‌جا که می‌دانم به افغان‌ها به این راحتی‌ها کد ملی نمی‌دهند. گفت با یکی از پسرهای هم‌کلاسی ازدواج کرده‌ام و تابعیت ایران را گرفته‌ام. بله. قانون تابعیت ایران فکر کنم در جهان تنها قانونی است که در آن یک مرد به محض ازدواج با یک زن خارجی، بدون هیچ تشریفاتی آن زن خارجی را به تابعیت ایران درمی‌آورد. میخ اسلام در هیچ سرزمینی به مانند ایران این‌چنین مقدس نیست. خواستم بگویم مبارک است. زبانم نچرخید. چرا؟ برای این‌که این دختر همه جا خودش را افغان معرفی می‌کرد (آن هم افغانی که در سرزمین فعلی افغانستان جایگاه و پذیرشی برایش وجود ندارد) و اصلا بروز نداده بود که کد ملی ایرانی گرفته است و الان یک افغانستانی-ایرانی به شمار می‌رود نه یک افغانستانی خالی. از خودم پرسیدم آخر چرا؟ برای چه این آدمی که الان یک ایرانی ناب به شمار می‌رود باز هم در معرض عموم این هویت را نپذیرفته‌ است؟ آن احساس عدم تعلق حتی با اعطای تابعیت ایرانی هم در او از بین نرفته بود انگار.
۴. در مهمانی هستیم. بهانه‌ی مهمانی خانم و آقای ایرانی‌الاصلی هستند که حالا سال‌هاست ساکن لندن هستند. خانم از همان کودکی به همراه خانواده ساکن لندن شده است، در آن‌جا بزرگ شده و اکثر عمرش را در لندن سپری کرده است. آقا هم از ۱۳ سالگی ساکن لندن شده است. اما به هر حال به ایران رفت و آمد دارند. هر دو ایرانی-بریتانیایی به شمار می‌روند. یک جایی در میانه‌ی مهمانی سهیل از خانم می‌پرسد که تو پدر و مادرت ایرانی هستند و به ایران رفت و آمد داری و فارسی را هم نیکو صحبت می‌کنی، اما بزرگ‌شده‌ی لندن هستی، خودت را اهل کجا می‌دانی؟ ایرانی هستی؟ بریتانیایی هستی؟ کدامش هستی؟ سوال سختی بود. اما خانم گفت که خودش را متعلق به هر دو سرزمین می‌داند. خودش را یک ایرانی-بریتانیایی می‌دانست. برای خودش یک هویت هیبرید قائل بود که در بزنگاه‌های زندگی گاه از هویت ایرانی و گاه از هویت بریتانیایی برای تاب‌آوری در برابر کوه مشکلات استفاده می‌کرد. به نظر من هم این حالت خیلی بهتر از این بود که خودش را نه ایرانی و نه بریتانیایی و یا فقط ایرانی یا فقط بریتانیایی بداند. هر کدام از سه حالت دیگر در خودش تناقضی عمیق ایجاد می‌کرد که سرانجامش گرداب بی‌هویتی است.
۵. مدرسه‌ی فرهنگ یک مدرسه‌ی خودگردان در حوالی بوستان ولایت است. دانش‌آموزان مدرسه‌ همه افغان‌اند. افغان‌هایی که به دلایل مختلف نتوانسته‌اند در مدارس دولتی ایران ثبت‌نام شوند و گذرشان به مدرسه‌ی فرهنگ افتاده است. یکی از جاهایی که بحث‌های مربوط به احساس تعلق به وطن خیلی چالش‌برانگیز می‌شود مدرسه است. به خصوص برای دانش‌آموزان افغان. نادر موسوی مدیر مدرسه‌ی فرهنگ است. او همیشه با این چالش روبه‌رو بوده است که بچه‌ها را چگونه بار بیاورد؟ معلمان مدرسه‌اش به دانش‌آموزان چه چیزی را القا کنند؟ این حس را ایجاد کنند که آن‌ها اهل افغانستان‌اند و خودشان را با ایران بیگانه بدانند؟ نمی‌شود که. به هر حال این دانش‌آموزان در حال حاضر در جامعه‌ی ایران‌اند. باید با این جامعه‌ اخت شوند. اگر قرار باشد با ایران بیگانه باشند تا آخرین لحظه‌ی حضور در ایران هم خودشان عذب می‌کشند و هم می‌توانند برای جامعه مشکل ایجاد کنند. به آن‌ها القا کنند که چون شما از افغانستان بیرون آمده‌اید دیگر افغان نیستید و ایرانی هستید؟ این هم ممکن نیست. چون اولا این‌که خانواده‌های این بچه‌ها افغان‌اند. در درون خانواده با لهجه‌ی افغان صحبت می‌کنند. مراودات خانوادگی‌شان با افغان‌هاست. علاوه بر آن یک بحث پیچیده‌ی دیگر هم وجود دارد و آن هم پذیرش جامعه‌ی ایران است. نمی‌شود که به یک بچه بگویند تو ایرانی هستی اما از آن طرف آن بچه نتواند در یک مدرسه‌ی ایرانی ثبت‌نام کند. راه حلی که نادر موسوی در سالیان اخیر پی گرفته به صورت نمادین روی یکی از دیوارهای مدرسه‌اش نقش بسته: جایی که پرچم‌های ایران و افغانستان به هم تابیده‌اند و یک بیت از یک شعر (به گمانم از آقای حسن نوروزی) بر دیوار نقش بسته است: نام ایران را پاس می‌داریم/ خاک افغانستان را یاس می‌کاریم.
انتخاب و تاکید بر یک هویت برای مهاجران به خصوص کودکان مهاجر به نظرم اشتباه است. در حقیقت بیت نمادین مدرسه‌ی فرهنگ آقای نادر موسوی هم یک جور تاکید بر هویت هیبرید است. اما گیر کار کجاست؟ گیر کار آن‌جاست که آقای نادر موسوی و همکارانش هر چه‌قدر هم زحمت می‌کشند تا بچه‌ها را با حس تعلق به هر دو سرزمین ایران و افغانستان بار بیاورند،‌ باز هم آن عوامل عدم تعلق که در بند اول گفتم پابرجاست. این بچه‌ها بزرگ که می‌شوند می‌بینند نمی‌شود که در ایران پذیرفته شوند. بازگشت به افغانستان هم ممکن نیست. یهکو به جای احساس تعلق به هر دو سرزمین گرفت و گیر حس بی‌سرزمینی می‌شوند. گیر کار آن‌جاست که برای خیلی از ایرانی‌ها شاید مهاجرت یک گزینه‌ی بالقوه‌ی فکری باشد، ولی آن حس عدم تعلق و دل ندادن با مهاجرت هم شاید درمان نشود. کسی که ایرانش را دوست ندارد، آمریکایش را هم نمی‌تواند دوست داشته باشد، یا اگر آمریکایش را دوست داشته باشد دوست‌داشتنی از برای نفرت از ایران است و دوست‌داشتنی که از نفرت برخیزد معلوم است که ته کار دوست‌داشتن باقی نخواهد ماند…
چه باید کرد؟ به هر حال ما را گور به گور هم که کنند اهل فلات ایران هستیم و پیامبران ما شاعران ما هستند. شاعرانی که به قول حضرتش وارثان آب و خرد و روشنی‌اند. چند وقت پیش دیدم نادر موسوی یک نقاشی جدید با بیتی جدید از یکی از دیوارهای مدرسه‌اش رونمایی کرده است. شعری که نه به افغانستان کار داشت و نه به ایران، اما به شدت با موضوع حس تعلق مرتبط بود. شعری که بودنت را بندی خاکی که در آن هستی نمی‌کند. بودنت را به بازخوردهای بیرونی گره نمی‌زند. سعی می‌کند از درونت یک حس آشتی و یک حس تعلق عمیق بیرون بکشد:
هر کجا هستم باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
سهراب سپهری راه حلی را ارائه داده است که می‌تواند خیلی از دردهای جاری دنیای قشنگ نو را با آن درمان کرد. منتها رسیدن به حال و هوای همین یک بیت همچه هم کار آسانی نیست…

  • پیمان ..

به پله‌های بالایی نرده‌بان بلند آهنی که می‌رسم ترسم می‌گیرد. نردبان زیر پام می‌لرزد. دست‌هایم را به تیرهای چوبی سقف می‌گیرم و خودم را می‌کشم بالا. روی تیر چوبی که می‌ایستم تازه می‌فهمم که گویا من هم ترس از ارتفاع دارم. زانوهایم کمی می‌لرزند و ته دلم خالی می‌شود. اعتنا نمی‌کنم. محکم با دست‌هایم ستون‌های چوبی را می‌گیرم و روی تیرها جابه‌جا می‌شوم. بابا آن طرف دارد کیسه‌ی پلاستیکی را به تیرهای چوبی گیر می‌دهد تا باران‌های هفته‌های آینده چوب‌ها را نخیساند. منتظرم است که کمکش کنم. یک لحظه برمی‌گردم و به منظره‌ی پشتم نگاه می‌کنم. مسحور می‌شوم. روبه‌رویم آن طرف‌تر از خانه‌ی همسایه‌، شالیزارها در افق گسترده شده‌اند. آن انتها،‌ شیطان‌کوه خودنمایی می‌کند و پرهیبی از خانه‌های شهر. 
به بابا می‌گویم: قرار بود زیر شیروانی هم یک اتاق بیندازید. 
می‌گوید: آره،‌اندازه‌ی یک اتاق ۹ متری خالی گذاشته‌ایم. پایین که درست شد این را هم درست می‌کنیم.
راست می‌گوید. یک لحظه هجوم افکار متناقض امانم را می‌برد. از یک طرف اتاق را خیال می‌کنم که پنجره‌اش رو به شیطان‌کوه باز می‌شود و می‌تواند همان ساحل آرامشی باشد که چند سال است حتی رویایش را هم فراموش کرده‌ام، و از طرف دیگر از خودم می‌پرسم واقعا من به نتیجه رسیدن این اتاق را خواهم دید؟ آیا اصلا در آینده اتاق احتمالی، به شیرینی خیال اکنونم خواهد بود؟
خودم هم می‌دانم که چیزهایی که از این دنیا می‌خواهم در نگاه اول چیزهای بزرگی نیست. مثلا همیشه به این فکر کرده‌ام یک اتاق کوچک ولی ساکت برایم کافی است. اتاقی که در آن کتاب‌هایم را بچینم، یک حمام دستشویی کوچک داشته باشد، یک میز کوچک داشته باشد که پشتش بنشینم به خواندن و نوشتن و فکر کردن و فضایی برای پارک کردن دوچرخه‌ام و احتمالا دو صندلی و یک میز، برای هم‌صحبتی و هم‌سفرگی. اما خب، این دنیای کوچک نیازهای بیرونی بزرگی دارد. مثلا این‌که آن دوچرخه قابل استفاده باشد. هوا جوری نباشد که با دوچرخه‌سواری و نفس عمیق کشیدن چشم‌هایت سیاهی برود و سرطان را به خودت نزدیک‌تر از هر وقتی ببینی و خیابان‌ها و رانندگی آدم‌ها جوری نباشد که ناامنی به احساس همیشگی وجودت تبدیل شود. مثلا همسایه‌هایت فضول و پرسروصدا نباشند و به خودشان این اجازه را ندهند که هر کاری دل‌شان می‌خواهد بکنند. جوری باشد که تو بتوانی به دنیای خودت تمرکز کنی و مهم‌تر از هر چیزی،‌ بیرون از اتاقت آینده امیدوارکننده باشد. وقتی از دنیای کوچک خودت خسته شدی، بیرون زدن و راه رفتن و دوچرخه‌سوار شدن و آدم‌های دیگر را دیدن تو را خسته‌تر نکند. بعد از سی و سه سال زندگی به این نتیجه رسیده‌ام که از آن دسته آدم‌هام که بدون امید به آینده کلافه می‌شوم. می‌‌گویند زیستن در لحظه‌ی حال، شیوه‌ی بهینه‌ی زیست انسان ایرانی در قرن‌های مختلف بوده است. چه بسیار شاعرانی که فقط حال را دریافتن و بی‌توجه بودن به گذشته و آینده را ستایش کرده‌اند. در روزگار کنونی هم دوستانی دارم که این شیوه‌ی زندگی را در پیش گرفته‌اند. اما من به این نتیجه رسیده‌ام که آدمش نیستم. یعنی مجموعه‌ی خوانده‌ها و فکرهایم من را به این نتیجه رسانده که این شیوه‌ی زیستن یک مسکن کوتاه‌مدت است و از عوامل عقب‌ماندگی شدید ایرانیان از سایر اقوام و ملل. 
به منظره نگاه می‌کنم و هجوم هم‌زمان شیرینی یک رویا و تلخی یک حسرت ویرانم می‌کند. به خودم می‌گویم: احتمالا سال دیگر به نتیجه رسیدن این اتاق را نخواهم دید. چون برای به دست آوردن رویای اتاق تصمیم گرفته‌ام که بروم و دلم یکهو تنگ می‌شود. بعد به این فکر می‌کنم که شاید هم نشد. همه‌ چیز که دست من نیست. ممکن است نشود. آن وقت... آره به نتیجه رسیدن اتاق را می‌بینم. اما باز هم هیچ تضمینی نیست که باز کردن پنجره‌ی اتاق احتمالی در سال دیگر تحقق همان رویایم باشد. می‌دانم که وقتی امید به آینده نداشته باشم،‌ سگرمه‌هایم همیشه در هم خواهد بود و اخمی سنگین و ظاهری اندوهگین و رفع‌نشدنی خواهم داشت. چیزی که این روزها هستم و احتمالا سال دیگر هم خواهم بود. می‌دانم که حتی تحقق رویای اتاق هم نمی‌تواند اندوه نومیدی به آینده را از بین ببرد. تجربه‌ی زیسته‌ام هم نابودم می‌کند. اکثر دوست‌داشتنی‌های زندگی‌ام در نهایت به ورطه‌ای افتاده‌اند که دیگر برایم دوست‌داشتنی نبوده‌اند. تقصیر من بوده؟ نه لزوما. مثلا من دانشگاه تهران را همیشه دوست داشتم. از همان سال‌های نوجوانی تا سال‌های تحصیل در آن دوستش داشتم. اما این سال‌ها دیگر دوستش ندارم. برایم اندوهناک شده است. آن‌قدر اذیتم کرد این دانشگاه و این قدر از مسیری که فکر می‌کردم رستگاری است دور و دورتر شد که حالا دیگر اصلا دوستش ندارم. حس می‌کنم این جغرافیا یک چیزی دارد که دوست‌داشتنی‌هایم را فاسد می‌کند. نمی‌دانم. بابا هم این روزها دمغ است. فکر می‌کرد ساختن خانه در زمین آبا و اجدادی و زمینی که کودکی‌اش را در آن گذرانده برایش جذاب و دوست‌داشتنی باشد. اما جرومنجرهای همسایه‌ها که از قضا فامیلش هم هستند و اذیت‌کردن‌های بیخود و بی‌جهت‌شان خسته و پریشانش کرده است. به وضوح می‌گوید که اشتباه کردم. باید غریبه بود.... «باید غریبه بود» جمله‌ی کلیدی‌ای است برای من. صدایم می‌کند که گوشه‌ی کیسه‌ی پلاستیکی را بگیرم تا او با میخ محکمش کند. منظره‌ی روبه‌رو و خیال‌هایش را رها می‌کنم. امیدوارم بتوانم به آینده امیدوار شوم. بدون این امید، هیچ جغرافیایی دلچسب نیست.
 

  • پیمان ..

نوشتن برای زیستن ماساکو واتانابه

راه آیلتس برای من هم مثل بقیه از یک آزمون آزمایشی شروع شد. بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای آزمون دادم. توی رایتینگ نمره‌ام ۴ شد. خیلی برایم برخورنده بود. به نظر خودم متنی که نوشته بودم خوب بود. یک مقاله‌ی کوتاه به سبک همین نوشته‌های سپهرداد نوشته بودم. زور زده بودم خوبی‌ها و بدی‌های دو سمت ماجرا را بیان کنم و خیلی هوشمندانه (!) جایی در میانه بایستم که بگویم جامع‌الاطرافم. سعی کرده بودم دایره‌ی واژگان انگلیسی خوبی را هم به کار ببرم. اما نمره‌ی ۴ خیلی افتضاح بود. بعدها فهمیدم که چون ساختار استاندارد را رعایت نکرده بودم این‌طوری شده. البته بعد از این‌که ساختار ۵ پاراگرافی جستار نوشتن به انگلیسی را یاد گرفتم هم مشکلات زیاد بود. جوری که آخر کار نمره‌ی رایتینگ آیلتس من از ۶ فراتر نرفت. نمره‌ی ریدینگ و درک مطلب و این‌ حرف‌ها خیلی بالا شده بود. اما رایتینگ نشده بود.
مقدمه‌ی کتاب «نوشتن برای زیستن» را که خواندم دیدم بدجور با نویسنده‌ی کتاب هم‌دردم و همین من را اسیر این کتاب کرد. کتابی که هر فصلش را با ولع خواندم و هر چه جلوتر رفتم تعداد خطوطی که به نظرم ارزش خط کشیده شدن داشتند بیشتر می‌شد. ماساکو واتانابه توی ژاپن برای خودش کیابیایی داشت و نخبه محسوب می‌شد و دانشجوی خفنی بود. اما وقتی توی آمریکا به دانشگاه رفت اولین تکالیف نوشتاری درس‌هایش همه غیرقابل ارزشیابی شده بودند. مردود شده بود. هر چه هم زور می‌زد که ترفندهای مختلف نوشتن را امتحان کند مگر این‌که کوتاه بیایند و نوشته‌هایش را قابل قبول بدانند بیهوده بود. چند ماهی طول کشیده بود تا بتواند از سطح C به سطوح بالا برسد. راهی بس طولانی و دشوار. بعدها فهمید فرق ماجرا خیلی بنیادی‌تر از این حرف‌ها بوده. نکته‌ای که من هم بعد از خواندن کتاب در مورد خودم به این نتیجه رسیدم.
محوریت اصلی کتاب «نوشتن برای زیستن» مقایسه‌ی آموزش نوشتن و روایتگری در دو کشور ژاپن و آمریکاست. چرا نوشتن؟ چون تفاوت نوع نگارش در فرهنگ‌های مختلف نشان‌دهنده‌ی سبک استدلال و چگونگی مبحث «منطق» در فرهنگ‌های مختلف است.کتاب با مقایسه‌ی سبک نوشتن رایج در مدارس آمریکا و ژاپن شروع می‌شود: کی-شو-تن-کتسو و مقاله‌ی کوتاه (ایسی).
کی-شو-تن-کتسو عمده‌ترین ساختار نگارش در ژاپن است که ریشه در فرهنگ چینی دارد: مقدمه‌چینی- بسط- تغییر دیدگاه و جمع‌بندی. مقاله‌های بر اساس این ساختار چهاربخش دارند: اول مقدمه‌چینی دارد و اطلاعاتی درباره‌ی ریشه، تاریخچه و پس‌زمینه‌ی موضوع به مخاطب داده می‌شود. به اصطلاح ذهن مخاطب آماده‌ی موضوع می‌شود. بعد موضوع اصلی مقاله بسط و گسترش می‌یابد و به آن شاخ و برگ داده می‌شود. در مرحله‌ی سوم راوی به ابعاد دیگری از موضوع که متفاوت از بخش دوم است می‌پردازد و در مرحله‌ی آخر بر اساس مباحث بخش دوم و سوم جمع‌بندی صورت می‌گیرد و گاه در جمع‌بندی سوالات جدیدی هم مطرح می‌شود.
اما مقاله‌ی کوتاه آمریکایی‌ها ساختار متفاوتی دارد: ارائه‌ی موضوع- اثبات موضوع- نتیجه‌گیری.
در این سبک از نوشتن، نویسنده در همان قسمت ارائه‌ی موضوع طرز تفکر و برداشت خودش از موضوع را در قالب یک جمله‌ی ورودی مطرح می‌کند. در همان بدو شروع متن، مخاطب از داوری نویسنده نسبت به موضوع آگاه می‌شود. بعد در ادامه برای اثبات موضع، نویسنده مثال‌ها و مطالب مرتبطی را که به زعم او می‌توان بر اساس آن‌ها استدلال کرد می‌پردازد. در مرحله‌ی آخر (نتیجه‌گیری) نویسنده دوباره همان طرز تفکر و برداشت را منتها با به کار بردن کلمات و اصطلاحات دیگر تکرار می‌کند.
«بارزترین تفاوتی که در سبک متن‌نویسی ژاپنی‌ها (مقدمه‌چینی- بسط- تغییرد دیدگاه- جمع‌بندی) و آمریکایی‌ها (ارائه‌ی موضوع- اثبات موضوع- نتیجه‌گیری» دیده می‌شود این است که در ژاپن نتیجه‌گیری و جمع‌بندی در آخر متن و در آمریکا در اول متن بیان می‌شود.»
واتانابه در فصل دوم کتاب پا را از ساختار‌های مقاله‌نویسی در ژاپن و آمریکا فراتر می‌نهد و به آزمایش میدانی دست می‌زند. او چهار تصویر از یک روز یک پسر را هم به دانش‌آموزان ژاپنی می‌دهد و هم به دانش‌آموزان امریکایی تا در موردش انشا بنویسند. تفاوت خروجی‌های دانش‌آموزان ژاپنی و آمریکایی در این زمینه بسیار زیاد است. اکثر بچه‌های ژاپنی برای نوشتن انشاهای‌شان از سبک سلسله‌ی زمانی و روایت در خط زمان استفاده کرده بودند. اما بچه‌های آمریکایی علاوه بر سبک سلسله‌ی زمانی از سبک استدلالی (برگشت زدن به ماجراهای گذشته و دلیل‌یابی) هم استفاده کرده بودند. برای بچه‌های آمریکایی ترتیب وقوع ماجراها اهمیت نداشت و تمرکز اصلی نوشته‌های‌شان ذکر برداشت‌شان در اول مقاله و بعد اثبات آن در قسمت دوم بود.
اما این تفاوت برداشت و نحوه‌ی نگارش بچه‌های ژاپنی و آمریکایی از یک موضوع واحد به چه دلیل بود؟ نحوه‌ی تدریس و ارزش‌های نظام آموزشی دو کشور؟ بله. ریشه‌ی علت در همان‌جا خوابیده بود. ماساکو واتانابه در فصل سوم کتابش به سراغ کلاس‌های درسی انشا در آمریکا و ژاپن می‌رود. توصیف‌های او از نحوه‌ی اداره و آموزش در کلاس‌های ژاپن و آمریکا واقعا جذاب است. به خصوص که او چهارچوب‌بندی نگاه دارد و به دنبال سوالات خاصی هم می‌گردد.
آموزش نوشتن برای بچه‌های آمریکایی از همان اول دبستان آغاز می‌شود و تا سال آخر تحصیلات‌شان هم ادامه پیدا می‌کند. برای ورود به دانشگاه‌های آمریکا هم نوشتن مقاله‌ی کوتاه و تسلط بر آن بسیار اهمیت دارد. در آمریکا سعی معلم‌ها بر این است که انواع سبک‌های مختلف نگارش (داستان، شعر، نامه رسمی، نامه غیررسمی، جملات توضیحی، جملات استدلالی، عکس‌نوشت، گزارش، مصاحبه، متن تبلیغاتی، معرفی کتاب، زندگی‌نامه، نمایشنامه و…) و نحوه‌ی تشخیص انتخاب سبک‌ درست از همان پایه به دانش‌آموزان آموزش داده شود. اما در ژاپن نوشتن به سبک‌های مختلف از همان ابتدا آموزش داده نمی‌شود. در ژاپن توان بیان ملموس احساسات در نوشته‌ها اهمیت بالایی دارد. سعی معلم‌های ابتدایی ژاپنی این است که دانش‌آموزان بتوانند احساس خود را آزادانه و به هر صورتی که دوست دارند بیان کنند.
از نظر معلمان آمریکایی، انشای خلاقانه انشایی است که در آن دانش‌آموز برای بیان ایده‌هایش مناسب‌ترین و تأثیرگذارترین سبک را انتخاب می‌کند و می‌کوشد افکار خود را نه به صورت کاملا تخیلی و غیرواقعی، بلکه با پیچیدن آن‌ها در لایه‌هایی از حقیقت بروز دهد.برای آمریکایی‌ها متن خلاقانه متنی است که سبک‌های مختلف را به هم بیامیزد. اما برای ژاپنی‌ها سبک‌ها زیاد مهم نیستند و انشای خلاقانه انشایی است که تغییر احساسات و عواطف نویسنده را به ملموس ترین و قابل فهم‌ترین شکل بیان کند.
نکته‌ی جالب این است که این تفاوت‌های عمیق در نوشتن همیشگی نبوده و پدیده‌ای جدید است. در حقیقت در نیمه‌ی اول قرن بیستم نحوه‌ی انشا‌نویسی در ژاپن و آمریکا کاملا متفاوت بود و سبک نوشتن به صورت مقاله‌ی کوتاه به خاطر شرایط خاص آمریکا بعد از دهه‌ی ۱۹۶۰ خیلی جا افتاد: آمریکا یک جامعه‌ی چندقومیتی و مهاجرپذیر است که یافتن احساس مشترک بسیار دشوار می‌شود، از نیمه‌های دوم قرن بیستم جمعیت دانشگاهی این کشور هم با پس‌زمینه‌های گوناگون افزایش می‌یابد و نیاز به سبکی از نوشتن احساس می‌شود که صریح باشد، بتواند از منطق ساده و قابل فهم برای تمام گروه‌ها بهره ببرد و به جای احساسات از استدلال بهره‌مند باشد.
اما این تفاوت‌ها فقط تفاوت در نوشتن‌اند؟ اصلا و ابدا. ماساکو واتانابه به زیباترین شکل ممکن به تو نشان می‌دهد که سبک‌های مختلف نوشتن ژاپنی‌ها و آمریکایی‌ها ریشه در نگاه متفاوت این دو جامعه‌ به مقوله‌ی زمان دارد. برای این‌ کار هم ابتدا از درس تاریخ شروع می‌کند. آموزش تاریخ هم در آمریکا و ژاپن بسیار متفاوت است. تفاوتی که باز هم ریشه در سبک نوشتن این دو ملت در مدارس دارد. ژاپنی‌ها درس تاریخ را با جزئیات و خیلی قصه‌وار می‌آموزند. معلم‌ها تلاش‌ می‌کنند تا بچه‌ها با شخصیت‌های مختلف تاریخی بتوانند همذات‌پنداری کنند و خودشان را جای آن‌ها بگذارند. اما آمریکایی‌ها برای ذکر روندهای تاریخی زمان زیادی صرف نمی‌کنند. برای آن‌ها علت و معلول حوادث و اتفاقات تاریخی مهم است. این تفاوت در برداشت از تاریخ روی نگاه به آینده هم بسیار تاثیر می‌گذارد:
« در سبک زمان‌محور [ژاپنی‌ها] هدف معمولا به یک ایده‌آل دور از دسترس و کاملا انتزاعی تبدیل می‌شود و بیش از این‌که دستیابی به هدف در کانون توجه قرار بگیرد، حفظ رفتار و آمادگی روحی متناسب در فرآیند رسیدن به هدف ارزشمند است. برخلاف آن در سبک استدلال‌محور [آمریکایی‌ها] از آن‌جا که هدف کاملا واضح، مشخص و قابل تحقق است روش‌های دستیابی به آن یا آمادگی برای این منظور چندان اهمیتی ندارد بلکه مهم آن است که چگونه می‌توان با کنترل شرایط و محیط در جهت رسیدن به هدف اقدامی انجام داد». ص ۱۹۹
واتانابه جایی از کتابش سبک نوشتن انشا در آمریکا را استنتاجی و سبک نوشتن ژاپنی‌ها را استقرایی می‌نامد. ساختار کتاب او هم به استدلال استقرایی بسیار نزدیک‌تر است. چون که بعد از انشا و تاریخ او به سراغ رفتار صحیح در دو کشور ژاپن و آمریکا می‌رود و بعد هم موضوع را عمیق‌تر می‌کند. پای امیل دورکیم و دیوید هیوم را وسط می‌کشد تا درک جوامع از تاریخ و زمان و ترتیب بیان را برایت تشریح کند و نشان بدهد که تفاوت سبک انشا‌نویسی در آمریکا و ژاپن خیلی خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها است.
خواندن کتاب «نوشتن برای زیستن» برایم بسیار لذت‌بخش و یادگیرنده بود. از آن کتاب‌هاست که باید خیلی بیشتر در موردش فکر کنم. از آن کتاب‌ها که با پایان خواندن تازه شروع می‌شوند. واتانابه در فصل آخر کتابش به سراغ انشانویسی فرانسوی‌ها می‌رود و بعد هم نوید می‌دهد که می‌خواهم کتاب بعدی‌ام را در مورد نوشتن ایرانی‌ها و سبک استدلال ایرانی‌ها بنویسم. در حقیقت فصل آخر این کتاب، فصل ابتدایی کتاب بعدی او در مورد سبک نگارش دیسرتاسیون فرانسوی‌هاست. کتابی که امیدوارم آن هم به زودی ترجمه شود. علاوه بر این، بی‌نهایت دوست دارم که از دریچه‌ی نگاه او نوشتن و طرز تفکر و منطق ایرانی‌ها را هم بخوانم. امیدوارم که این کتاب را به زودی زود بنویسد و منتشر کند...

  • پیمان ..

حضر

۰۴
آذر

آرام و از لاین کندرو می‌روم. شلوغ نیست. خلوت هم نیست. جوری است که با سرعت میانه می‌شود رفت. عجله ندارم. زودتر از مسافران می‌رسم. می‌دانم. باید مسافری را به جرگه‌ی مسافران برسانم. مسافران دارند از جاده‌های شمالی می‌آیند تا رهسپار جاده‌های مرکزی و بعد جنوبی شوند. می‌شده آن‌ها را در قزوین یا آبیک ببینم و مسافرم را به آن‌ها پیوند بدهم. حوصله‌ی عبور تکراری از اتوبان کرج را نداشتم. گفتم می‌آیم ساوه. گفتند از اتوبان آبیک برای‌مان عبور راحت‌تر است. جایی در میانه‌ی اتوبان قم را به‌شان آدرس داده‌ام تا مسافرم را به آن‌ها بپیوندانم. 
ساکت و آرام و بی‌شتاب می‌رانم. بعد از عوارضی تهران سرعت ماشین‌ها کم‌کم زیاد می‌شود. لاینم را به کندرو تغییر می‌دهم تا آرام رفتنم مزاحم کسی نباشد. یاد سال‌های گذشته می‌افتم. مسافرت‌هایی که صبح خیلی زود شروع می‌شدند و من پراید داشتم. یکهو دلم برای پشت کیلومتر آبی یخی پراید آن روزهایم تنگ می‌شود. از همان‌جا که اتوبان آزادگان را می‌پیچیدم و می‌افتادم توی اتوبان پایم روی پدال گاز فشرده می‌شد و با دقت تمام ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت می‌راندم تا زودتر از این شهر جدا شوم. خیلی تیز می‌رفتم و انگار دل و جرئت بیشتری داشتم. تمام این اتوبان را در لاین سرعت بودم مگر آن سینه‌کش‌ها. بعدها که با کیومیزو می‌رفتم در سینه‌کش‌ها هم در لاین سرعت بودم. آن سال‌ها خلوت‌تر بود یا من خیلی زود رهسپار می‌شدم؟ یادم است آن‌ سال‌ها مسافران توی ماشینم تا طلوع آفتاب می‌خوابیدند. من در سکوت با سرعت هر چه تمام‌تر از تهران دور می‌شدم. نور آبی یخی پشت صفحه‌ کیلومترشمار ماشین را با دقت می‌پاییدم و همیشه آفتاب جایی آن سوتر از کاشان نرسیده به نطنز طلوع می‌کرد. زمانی که من کیلومترها دور شده بودم از تهران و طلوع خورشید در بیابان حسی عجیب از تازگی را در من برمی‌انگیخت. خیلی وقت‌ها، همان لحظه‌هایی که آفتاب در کار طلوع بود یکهو می‌زدم کنار و جایی پشت سنگ‌ها یا در ارتفاعی پایین‌تر از اتوبان قضای حاجت می‌کردم. سرمای اول صبح دشت و بوی خاصی که از گیاهان بیابانی برمی‌خیزد و حس رهایی و لذت پس از قضای حاجت لذت عجیبی دارد.
یکی یکی خروجی‌ها را رد می‌کنم. متروی دو واگنه‌ی فرودگاه را که در جهت عکس ماشین‌ها در حال پیش رفتن به سوی تهران است نگاه می‌کنم. بوی گاوداری‌های نزدیک فرودگاه امام خمینی را استشمام می‌کنم. نزدیک فرودگاه لاین وسط یکهو شلوغ می‌شود. ماشین‌ها سعی می‌کنند از چپ و راست سبقت بگیرند. سرعتم از لاین وسطی‌ها بیشتر می‌شود. چند تا ماشین جلویم می‌پیچند تا از راست سبقت بگیرند. ماشین‌ها توده شده‌اند. مثل غده‌های سرطانی می‌ماند این جور توده شدن ماشین‌ها. ۷-۸ تا ماشین جلو می‌روم تا علت غده شدن ماشین‌ها را می‌فهمم. یک تویوتا پریویوس دارد با سرعت ۷۵ تا ۸۰ کیلومتر بر ساعت توی لاین وسط برای خودش می‌راند. یک آقای میان‌سال پشت فرمان است و خانواده همراهش و مشغول صحبت کردن‌اند. سرخوش و فارغ از غم جهان و انگار خبر ندارد که ۱۰-۱۲ تا ماشین پشت سرش ریسه شده‌اند و اختلاف سرعت لاین وسط با لاین سرعت این قدر زیاد شده که نمی‌توانند به راحتی ازش سبقت بگیرند. نمی‌دانم چرا با این سرعت توی لاین کندرو نمی‌رود. من هم ۸۰ تا ۹۰ تا می‌رانم، اما تو لاین کندرو. اما حداقل سرعت لاین وسط توی اتوبان مگر ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت نیست؟
به خروجی فرودگاه امام می‌رسم. آخرین بدرقه‌ای که رفتم به عنوان بدرقه‌کننده فقط دو نفر بودیم. بدرقه‌هایی که در این سال‌ها رفته‌ام در ساعت‌های مختلفی از شبانه‌روز بوده و هر بار تیم بدرقه‌کنندگان لاغرتر و لاغرتر شده است. آخرین بار غروب بود. بار اولی که رفتم فرودگاه امام را یادم نمی‌آید برای که بود. فقط یادم است که نیمه‌شب بود. هر وقت هم رفته‌ام به این فکر کرده‌ام که آیا در جهان فرودگاهی زشت‌تر و بی‌روح‌تر از فرودگاه امام هم ساخته شده است؟
بعد از فرودگاه، گردنه‌های حسن‌آباد کم‌کم شروع می‌شوند. زیاد نباید جلو بروم. یک جایی میانه‌ی جاده را وعده کرده‌ام. توی سربالایی‌ها دو سه بار مجبور می‌شوم به لاین وسط بروم. چون نیسان‌آبی‌ها توی سربالایی‌ها از من هم خیلی آهسته‌تر حرکت می‌کنند. گاز می‌دهم و سرعتم را بالاتر می‌برم که سریع‌تر سبقت بگیرم و دوباره بیایم به لاین کندرو. جایی که وعده کرده‌ام زیر یکی از تابلوهای تبلیغاتی است. می‌روم توی خاکی کنار جاده. خیلی زودتر رسیده‌ام. فکر می‌کردم کمی ترافیک را در آزادگان تجربه کنم. اما آن‌جا هم ترافیک نبود. شانه‌ی خاکی جاده پایین‌تر از آسفالت است. کجکی پایین می‌روم و یک لحظه حس می‌کنم اگر کمی آهسته‌تر بروم شاید ماشین چپ کند. با سرعت پایین می‌روم. بعد توی حاشیه‌ی خاکی جاده دور می‌زنم. زیر تابلوی بزرگ تبلیغاتی کنار جاده، برعکس جهت ماشین‌ها می‌ایستم. از جاده زده‌ام بیرون. پیاده می‌شوم. زنگ می‌زنم به مسافران. هنوز در راهند. مسافرم تا رسیدن‌ آن‌ها روی صندلی عقب می‌خوابد.
یک آن احساس آسودگی بهم دست می‌دهد. این را هم چند باری تجربه کرده‌ام. جاده استرس دارد. سربالایی‌ها باید گاز بدهی. ماشین‌ها می‌خواهند از سروکولت بالا بروند. بعضی‌های‌شان زیادی آهسته می‌روند. برای جلو زدن از آن‌ها رقابت شکل می‌گیرد. همه مثل اسپرمی که معلوم نیست تخمک مورد نظرشان دقیقا کجاست توی جاده و اتوبان وول می‌خورند و با سرعت حرکت می‌کنند. یکهو می‌زنی کنار و از بیرون به تمام این تلاش‌ها نگاه می‌کنی و حس می‌کنی که چه خوب است که این‌جا برعکس جهت ماشین‌ها در کمرکش یک سربالایی ایستاده‌ای و در رقابت تو گاز بده من گاز بده نیستی... به ماشین‌هایی که رد می‌شوند نگاه می‌کنم. گردنه و سینه‌کش است. همه‌ی ماشین‌ها زورشان نمی‌رسد که با سرعت بالایی بروند. بعضی‌ها اما خیلی سرعت می‌روند. ازین که ماشین دیگری جلوی شان درمی‌آید تا سبقت بگیرد شاکی می‌شوند. نوربالا می‌دهند. بوق می‌زنند. ماشین‌های آفرودی را نگاه می‌کنم. بعضی‌های‌شان روی باربندشان کنده‌ی درخت گذاشته‌اند و دارند می‌روند. کجا می‌روند؟ در بیابان شبی را صبح کنند؟ ۴-۵ موتورسوار را می‌بینم. خارجکی‌اند احتمالا. هر کدام‌شان عقب موتورشان پرچم چند تا کشور را روی آنتن‌های چندگانه‌شان چسبانده‌اند. سردشان نمی‌شود با این سرعت توی باد حرکت می‌کنند؟
خیلی زودتر رسیده‌ام. به آسمان آبی نگاه می‌کنم. آن دورها، آن‌جاها که جاده از تهران دور و دورتر می‌شود آسمان آبی‌تر و خواستنی‌تر است. هوس می‌کنم بار دیگر وارد جاده شوم و همان‌جور بی‌خیال و با سرعت پایین و بی‌رقابت و بی‌عجله برانم و بروم. اما نمی‌شود. نمی‌رسم. اگر بروم... می‌دانم که دارم حساسیت به خرج می‌دهم که به این سفر نمی‌روم. می‌دانم که مثل تمام حضرهای قبلی این هم حسرتش به دلم خواهد ماند... اما... 
به تهران نگاه می‌کنم. بالای سر تهران کوه دماوند بر فراز لایه‌ای از غبار خودنمایی می‌کند. هنوز پر از برف نشده. معلوم است که دامنه‌هایش هنوز پربرف نشده. این منظره را فقط از ۶۰-۷۰ کیلومتری جنوب تهران می‌توان دید. دماوند کعبه‌ی خیلی از ایران‌دوستان است. قبله‌ی دینی است که اگر در همه‌چیزش اختلاف داشته باشند (حدوحدود مرزهایش، زبانی که به آن صحبت می‌شود، قومیت‌هایی که باید آن‌ها را ایرانی نامید و...) در جهتش وفاق نظر دارند: دماوند بالای سر این بوم و بر ایستاده است. پس باید به خاطر آن ایران را پرستید. کوهی که عمرش از تمام حکومت‌های ایران بیشتر بوده. به کوه دماوند نگاه می‌کنم. جلوی چشمم ناپدید می‌شود. دقیقا عرض ده دقیقه از جلوی چشم‌هایم ناپدید می‌شود. غبار قهوه‌ای و گه‌ناک بالای سر تهران بالا و بالاتر می‌رود و کوه دماوند ناپیدا می‌شود. به معنای واقعی کلمه ناپدید می‌شود. برایم وجهی استعاری پیدا می‌کند. حسرت می‌خورم که ای‌کاش می‌شد فیلم این ده دقیقه‌ای را که این‌چنین دماوند پشت ابری قهوه‌ای ناپدید شد ضبط کنم و نشان بدهم که بله،‌ این کوه هم می‌تواند ناپدید و بی‌معنا و خالی از اسطوره شود. به چه دل می‌بندید وقتی ویرانی می‌تواند این چنین سریع و شدید باشد؟
مسافران می‌رسند. دو تا ماشین‌اند. من را از دو کیلومتری می‌بینند. من هم می‌بینم‌شان. برای‌شان از دور دست تکان می‌دهم. بهم می‌رسند. وارد شانه‌ی خاکی جاده نمی‌شوند. مسافرم را به‌شان می‌رسانم. چاق‌سلامتی می‌کنم باهاشان. بهم می‌گویند تو هم بیا. لحظه‌ای تأمل می‌کنم. واقعا دلم می‌خواهد همراه‌شان بروم. ماشین هست. ساک و بار و بنه‌ی سفر نبسته‌ام. اشکال ندارد. می‌شود در راه آن را جور کرد. اما رد می‌کنم. می‌گویم کار دارم. در دلم می‌گویم می‌خواهم سفر بزرگ‌تری بروم. باید برای آن آماده شوم. دوباره در دلم شک می‌کنم که اصلا مگر می‌شود که سفر بزرگ‌تری بروم؟ شاید همین سفر دم دست را باید بچسبم. شاید زندگی فرصت‌های بزرگ‌تری در اختیارم قرار ندهد. چی را دارم دریغ می‌کنم از خودم؟ مسافران عجله دارند. نمی‌توانند کشمکش درونی من را صبر کنند. من هم نمی‌خواهم آنان را معطل کنم. ماشین‌های‌شان پر است. مسافرم سوار ماشین‌شان می‌شود. خداحافظی می‌کنیم. به همه‌شان می‌گویم خداحافظ، مواظب خودتان باشید. می‌روم سمت ماشین خودم. چند لحظه پشت فرمان می‌نشینم و به رد شدن ماشین‌ها نگاه می‌کنم. به آسمانی قهوه‌ای‌ای که دوباره باید به سمتش برگردم نگاه می‌کنم. چاره‌ای نیست. باید برگردم.
 

  • پیمان ..

تا پیشوا

۱۸
آبان

هیجان دارم. به میدان راه‌آهن که نزدیک می‌شویم ویرم می‌گیرد شعر «من بچه‌ی جوادیه‌ام» عمران صلاحی را زیر گوش شهروز زمزمه کنم. شعر را حفظ نیستم. هیچ وقت نمی‌توانم شعر حفظ کنم. از گوگل کمک می‌گیرم و شعر را از روی موبایلم می‌خوانم. بلند نمی‌خوام. خجالت می‌کشم راننده بشنود و بگوید این خل و چل چه دل خجسته‌ای دارد که با رسیدن به میدان راه‌آهن شعر می‌خواند…
من بچه‌ی جوادیه‌ام/ من بچه‌ی منیریه/ مختاری/ گمرک/
فرقی نمی‌کند/ این رودهای خسته به میدان راه‌آهن می‌ریزند /
میدان راه‌اهن دریاچه‌ای بزرگ/ دریاچه‌ی لجن/ با آن جزیره‌اش/ و ساکن همیشگی آن جزیره‌اش!/ گفتم همیشگی؟/
آب از چهار رود می‌ریزد/ رود جوادیه/ رود امیریه/ سی‌متری/ شوش/ و بادبان گشوده بر این رودها/ می‌رانم/ با قایقی نشسته به گل/ من بچه‌ی جوادیه‌ام/
از روی پل که می‌گذری/ غم‌های سرزمین من آغاز می‌شود/ ای خط راه‌آهن/ ای مرز/ با پرده‌های دود/ چشم مرا بگیر/ مگذار آرزو در سینه‌ام دواند ریشه/ مگذار ای دود…
خیلی وقت است سفر نرفته‌ام. این هم البته سفر نیست. این روزها بدون سفر طی می‌شوند. وقت ندارم. الکی سرم شلوغ است.
هیجان دارم. به ساختمان ایستگاه راه‌آهن نگاه می‌کنم و خاطرات زیادی در من زنده می‌شود. برای بچه‌ها از عکس‌های افتتاح ایستگاه راه‌آهن تهران و رضا‌شاه می‌گویم. قطار به مقصد پیشوا را باید سوار شویم. نیاز نیست به سکوهای اصلی برویم. همین اول سالن پله‌هایی به زیرزمین می‌روند و از زیرزمین می‌شود سوار قطار حومه‌ای شد. قطار حومه‌ای اتوبوسی است. کوپه ندارد. سرتاسر صندلی است. قطار ۱۱:۴۵ به مقصد فیروزکوه. ویرم می‌گیرد که تا ته خط باهاش بروم. صندلی‌ها پراند. صندلی‌هایی که جفت خالی باشد گیر نمی‌آید. نمی‌شود که هر چهارنفرمان کنار هم بنشینیم. آدم‌ها تنهایی‌شان را بغل کرده‌اند و جدا جدا نشسته‌اند. ما هم تنهایی‌مان را بغل می‌کنیم و روی صندلی‌هایی دور از هم می‌نشینیم.
حالم خوب نیست. روزهای آلوده‌ی تهران را که می‌بینم حالم از خودم به هم می‌خورد. از خودم می‌پرسم چرا باید این روزها را دوباره ببینم؟ پارسال هم این روزهای نفرت‌انگیز را دیده‌ام. روزهایی که آسمان قهوه‌ای می‌شود و سرم از نفس کشیدن درد می‌گیرد و هر چه عمیق‌تر هوا به درون سینه‌هایم می‌کشم سرم بیشتر درد می‌گیرد.
قطار رأس ساعت راه می‌افتد. این که تأخیر ندارد حس خوبی بهم می‌دهد. این قطار من را از این شهر با هوای پلشتش رهایی می‌دهد. آرام آرام از میان خانه‌های جنوب تهران می‌گذرد. چند دقیقه بعد به ایستگاه شهر ری می‌رسد. توقفی کوتاه می‌کند و دوباره راه می‌افتد. بعد از ایستگاه شهر ری شتاب می‌گیرد. صدای غرش موتور دیزل (در واگن جلویی نشسته‌ام) حالم را بهتر می‌کند. صدای دور گرفتن همه‌ی موتورها برایم لذت‌بخش‌اند. در مورد موتور ماشین تازگی‌ها این صدا با احساسی از خطر برایم هم‌زمان می‌شود. اما قطار کوچک‌ترین حسی از خطر به من منتقل نمی‌کند. منظره‌هایی که از قاب بزرگ پنجره‌ها بدون دست‌انداز و بالا و پایین شدن به سرعت رد می‌شوند حالم را دگرگون می‌کنند. به کوه بی‌بی‌شهربانو نگاه می‌کنم. به یاد روزی می‌افتم که تور شهرری گردی گذاشته بودم و هم برج طغرل رفته بودیم و هم استودان زرتشتی‌ها. خانه‌های دو طرف ریل جای‌شان را به زمین‌های کشاورزی سبز می‌دهند. زمین‌های کشاورزی‌ای که تا خود ایستگاه پیشوا ادامه پیدا کرده‌اند و مطمئنم که غذای میلیون‌ها نفر در پایتخت را تأمین می‌کنند.
جایی منظره‌ی یک آتشکده‌ی متروکه بر فراز تپه‌ای کوچک چشمم را می‌گیرد. قطار به سرعت از کنارش می‌گذرد. به ایستگاه بهرام می‌رسیم. این بهرام که بوده که قرن‌ها و شاید هزاران سال بعد از مرگش هنوز این خطه به نامش است؟
در قرچک هم قطار توقف کوتاهی می‌کند تا چند نفر سوار و پیاده شوند. یاد میم می‌افتم که کودکی‌اش را در قرچک گذراند. خانواده‌اش از شهری دور در ایران اول به قرچک مهاجرت کردند. بعد به تهران نزدیک‌تر شدند. ساکن خاک‌سفید شدند و بعد هم به محله‌ای درونی‌تر در تهران. بعد از آن دیگر پدرش خانه عوض نکرد. بادبان‌ها را کشید و در همان محله‌ی درونی‌تر تهران لنگر انداخت. مهاجرت قصه‌ی زندگی خیلی از آدم‌هاست. مهاجرت از شهری دور به حاشیه و مهاجرت از حاشیه به متن… یک پروژه‌ی بزرگ و بلندمدت و حتی به نظرم شکوهمند.
و بعد ورامین… من تا به حال ورامین نرفته‌ام. خودم هم برایم عجیب است. معلمی آن‌طرف‌تر صندلی گیرش نیامده و ایستاده است. دارد با یک نفر دیگر صحبت می‌کند. می‌گوید نسبت ورامین و تهران مثل نسبت سیستان بلوچستان و ایران است. با این‌که بیخ تهران است از محروم‌ترین نقاط ایران است. من معلمم و بچه‌های ورامین توی مدرسه‌ها از فقر با خیلی از مشکلات روبه‌رواند. حرفش را باور می‌کنم. توی ایستگاه ورامین هم پیاده می‌شود. این روزها به نابرابری بیشتر فکر می‌کنم. نابرابری همه‌جا هست. حاشیه‌نشینی را همه جای می‌شود دید. همیشه انگار نسبت کمی هستند که نسبت بزرگی از سرمایه را دارند. همیشه انگار نسبت بزرگی هستند که هیچ نصیبی از سرمایه نمی‌برند. شمال تهرانی‌ها پولدارند. آن‌قدر پولدار که قیمت دو سه قطعه از یکی از ماشین‌های‌شان ممکن است به اندازه‌ی دیه‌ی آدم‌ها در همین خطه‌ها باشد. ‌آدم‌های فقیر ارزان‌ند. جان‌شان هم ارزان است. ولی این وسط انگار یک جور تعادل وجود دارد. این تعادله از کجا می‌آید؟ چرا فقرا و کسانی که سهم‌شان از رفاه کمتر است همگی با هم به جان آن پولدارها نمی‌افتند؟ چرا هیچ کس برای برابری نمی‌تواند تلاش کند؟ نکند بد و خوب را دارم اشتباه می‌فهمم؟ شاید اصلا ذات همین نابرابری خوب است و باید مثل هندی‌ها فکر کرد. شاید باید مثل هندی‌ها دعا کنم که در زندگی بعدی‌ام در جایگاه یک پولدار به دنیا بیایم؟ اگر در جایگاه یک پولدار به دنیا آمده بودم اختلاف طبقاتی اذیتم می‌کرد؟ بعید می‌دانم…
ورامین زادگاه نویسنده‌ای است که روزگاری خیلی پرکار بود و این سال‌ها هیچ نوشته‌ای از او منتشر نشده است. همیشه فکر می‌کردم کتاب‌هایش داستان زندگی خودش است. داستان مردی که به جنگ رفت. زمختی زندگی را به چشم دید. از جنگ برگشت. زنش آن‌قدر کدبانو بود که جور تمام نبودن‌هایش را بکشد و حتی بهش اجازه بدهد که بعد از برگشتن رویاهایش را پی بگیرد. آقای نویسنده در زیرزمین خانه‌اش در ورامین نشست و هی داستان نوشت و داستان نوشت. داستان‌هایی که انگار درد داشتند، تمنای زندگی را فریاد می‌زدند و خیلی وقت‌ها سخت بودند و نمی‌شد به راحتی فهمیدشان. داستان‌هایی که یک دوره‌ای از ورامین به تهران آمدند و چاپ شدند و بعد دیگر تمام شدند. می‌شود یک پروژه هم یافتن همین نویسنده‌ی ساکت باشد. کلا انگار آدم‌ها از یک جایی به بعد خیلی ساکت می‌شوند. صادق چوبک هم همین جوری بود… نکند من هم از یک جایی به بعد ساکت شوم؟
از میان مزارع سبز و گلخانه‌های بزرگ می‌گذریم و در ایستگاه راه‌آهن پیشوا پیاده می‌شویم. اسنپ ارزان است. اما مسیرمان تا مدرسه‌ی قدیمی هم دور نیست. پیاده می‌رویم. می‌خواهیم شهر را درک کنیم. اما پیشوا در حقیقت روستایی است که بزرگ شده. از میان زمین‌های کشاورزی رد می‌شویم. دیدن چند درخت کهنسال حال‌مان را جا می‌اورد. توی قطار که بودم در مورد پیشوا جست‌وجو کرده بودم و نوشته بود که یکی از جاذبه‌های دیدنی این شهر درخت چنار کهنسالی است که می‌گویند آقامحمدخان قاجار زیر آن تاجگذاری کرد و به سمت تهران حرکت کرد تا آن را پایتخت کند. شهر در حقیقت در اطراف تپه‌ای که این روزها جنگل کاج و سرو است شکل گرفته. تپه‌ای که پای آن آستان امامزاده جعفر است و بعد از صحبت‌های‌مان با آقای مدیر مدرسه متوجه می‌شویم که در حقیقت امامزاده جعفر مرکزیت این شهر است. شهری که اقتصاد آن حول کشاورزی می‌گردد.
دو ساعتی با آقای مدیر مدرسه صحبت می‌کنیم. مدرسه‌اش خیلی باصفا است. مدرسه‌ای بسیار قدیمی که ساخت زمان پیش از انقلاب است. از این مدرسه‌ها که یک حیاط درندشت دارند و دو ساختمان دو طبقه دو سمت حیاط قرار گرفته‌اند. به حیاطش می‌خورد حتی روزگاری حوضی بزرگ در وسط هم داشته باشد. اتاق مدیر و معلم‌ها و این‌ها در یکی از طبقات بالا و بقیه‌اتاق‌ها در طبقه همکف و ساختمان مجاور، کلاس‌ درس. درخت چنار توی حیاط هم ۲۰۰ سالش بود و برای خودش پلاک شناسایی داشت.
پیشوا و داستان افغانستانی‌ها در این شهر متفاوت با شهر تهران است. اگر در تهران شهرداری و ساختمان‌سازی و مشاغل صنعتی گوناگون و البته زباله‌گردی و تفکیک زباله برای خیلی از افغانستانی‌ها محل شغل و درآمد است، در پیشوا همه چیز حول کشاورزی و گلخانه‌ها می‌گردد. اکثریت افغانستانی‌های پیشوا هزاره و شیعه بودند و امامزاده جعفر پیشوا (برادر امام رضا) در ذهن‌شان پررنگ بود. یک‌دست بودند. اختلافات درون قومیتی افغان‌ها را نداشتند.
حضور افغانستانی‌ها در پیشوا خیلی شبیه وضعیت اکثریت ایرانی‌ها قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی است. هیچ افغانستانی‌ای مالکیت زمین ندارد. اما کار کشت تمام زمین‌ها به صورت کامل در اختیار آن‌ها است. صاحبان ایرانی زمین‌ها را اجاره داده‌اند به افغانستانی‌ها. خود ایرانی‌ها یا در پیشوا هستند یا در ورامین و یا در تهران. اکثریت‌شان ساکن تهران شده‌اند. چون افغانستانی‌ها کار می‌کنند و درصد بالایی از سود به صاحب زمین می‌رسد و ایرانی صاحب زمین می‌تواند در تهران صاحب خانه باشد و هر از چند گاهی سری به زمین‌ها بزند. خود افغانستانی‌ها هم انگار راضی هستند. مالک نیستند. هیچ چیز برای خودشان نیست. اما کار می‌کنند. یک جور نظام ارباب رعیتی دوستانه حاکم است. برایم عجیب است
از میان بازار اصلی و سرپوشیده‌ی پیشوا می‌گذریم. هنوز مغازه‌دار‌ها از چرت عصرگاهی بیدار نشده‌اند و مغازه‌ها بسته‌اند. روی یکی از دیوارها پوستر تبلیغاتی انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۳۷۶ را می‌بینیم. عکسی از سید محمد خاتمی که هنوز از بین نرفته. پیاده و قدم‌زنان خودمان را به ایستگاه امامزاده می‌رسانیم. خبری از ساختمان ایستگاه نیست. یک سکو است که قطار بعد از ایستگاه راه‌آهن دو سه کیلومتر می‌آید داخل شهر. مسافران را سوار می‌کند و دوباره وارد خط اصلی می‌شود. در حقیقت این سکو را به خاطر دانشجویان دانشگاه آزاد پیشوا ایجاد کرده‌اند. سکو پر از دختران چادرسیاه‌پوشی است که سلانه سلانه خودشان را از دانشگاه رسانده‌اند به ایستگاه تا با قاطر عصرگاهی به تهران یا ورامین یا شهر ری برگردند. این حجم از دختران جوان چادری برایم عجیب است. توی پیشوا هم تمام خانم‌ها چادری بودند. وقتی سوار قطار می‌شویم خیلی از دخترها چادرشان را درمی‌آورند و روی صندلی‌ها می‌نشینند. ما هم یک جای اختصاصی گیر می‌آوریم. دو تا صندلی روبه‌روی هم. سرگردم حرف زدن با هم‌دیگر می‌شویم و نمی‌فهمیم که چطور ۵۵ دقیقه زمان گذشته و به ایستگاه راه‌آهن تهران رسیده‌ایم. گرسنه‌مان است. تهران بوی دود می‌دهد و هوا سنگین است. یادمان می‌آید که در پیشوا نفس کشیدن راحت‌تر بود…

  • پیمان ..

جورج اکرلاف استاد اقتصاد مدرسه‌ی مک‌کورت دانشگاه جورج‌تاون است. معمولا در معرفی‌اش علاوه بر این‌که می‌گویند برنده‌ی نوبل سال ۲۰۰۱ شده بوده، به این هم اشاره می‌کنند که همسرش رییس سابق فدرال رزرو و وزیر خزانه‌داری آمریکا هم هست. من هم اشاره کردم!

اکرلاف یک مقاله‌ی کلاسیک در مورد بازار خودروهای دست دوم دارد که وقتی می‌خواستم کیومیزو را بفروشم آن را با پوست و خون تجربه کردم. در مقاله‌اش می‌گوید که در بازار خودروهای دست دوم، به دلیل اطلاعات نامتقارن بین خریداران و فروشندگان، خودروهای کم‌کیفیت‌تر می‌توانند عملکرد بازار را مختل کنند و در نهایت خودروهای باکیفیت‌تر را به دلیل کاهش قیمت تعادلی از بازار خارج کنند. این‌جوری است که در مورد ماشین دست دوم، معمولا صاحب ماشین عیب و ایرادها و نقاط قوت ماشینش را می‌داند. آن‌هایی که ماشین‌شان مشکل دارد چیزی در مورد مشکلات نمی‌گویند و فقط قیمت را می‌آورند پایین که بفروشند. بعد از مدتی قیمت تعادل آن نوع از ماشین کلا خیلی پایین می‌آید. آن‌هایی که ماشین‌های‌شان سالم و تن‌درست است، بر این باورند که قیمت ماشین‌شان بالاتر است. اما کسی ماشین‌شان را به علت گرانی نمی‌خرد. پس ماشین‌شان را وارد بازار نمی‌کنند. بعد از مدتی ماشین‌های مریض کل بازار را قبضه می‌کنند و عملا هیچ ماشین سالمی در سمت عرضه باقی نمی‌ماند. آن‌هایی هم که ماشین‌شان سالم است آن قدر از آن استفاده می‌کنند تا وقتی که ماشین اوراق می‌شود و آن وقت وارد بازار فروش می‌کنند. این امر در خیلی از بازارهای دیگر هم اتفاق می‌افتد. همیشه یک عده بازارخراب‌کن هستند. اکرلاف ریشه‌ی این مسئله‌ را اطلاعات نامتقارن می‌داند و به خاطر اثبات علمی این پدیده نوبل را تصاحب کرد.

تازگی‌ها یک کتاب از اکرلاف خواندم به اسم «اقتصاد هویت». بسیار جالب بود. اکرلاف می‌گوید که مدل‌های کلاسیک اقتصاددانان از تابع مطلوبیت یک پیش‌فرض کلی دارد که آدم‌ها در مسائل اقتصاد عقلانی عمل می‌کنند. یعنی همیشه سعی می‌کنند سود اقتصادی‌شان را حداکثر کنند و ضرر اقتصادی را حداقل. اکرلاف به تابع مطلوبیت اقتصاددانان یک عنصر دیگر هم اضافه می‌کند: هویت. می‌گوید که آدم‌ها بر اساس هویتی که برای خودشان تعریف می‌کنند و یا برای‌شان تعریف می‌شود تصمیمات اقتصادی گوناگونی می‌گیرند که در خیلی از موارد اصلا عقلانی هم به نظر نمی‌رسد. علتش هم اثر بالای قسمت هویت در تابع مطلوبیت هر فرد است.

او قسمت هویت تابع مطلوبیت را خیلی ساده مدل‌سازی می‌کند. تابعی تعریف می‌کند که سه قسمت دارد:

۱. دسته‌بندی‌های اجتماعی و این که فرد خودش را به کدام دسته متعلق می‌داند و به کدام دسته متعلق نمی‌داند.

۲. هنجارها و ایده‌آل‌های هر دسته‌ی اجتماعی.

۳. تابع هویت که وقتی کنش‌ها با هنجارها و ایده‌ال‌های دسته تطابق داشته باشد، مطلوبیت افزایش و وقتی تطابق نداشته باشد مطلوبیت را کاهش می‌دهد.

برای مدل‌سازی هویت او از انگاره‌ی خودی و غیرخودی استفاده می‌کند.

مثلا در مدل‌سازی کلاسیک اقتصاددانان اگر یک شرکت حقوق کارکنانش را زیاد کند، بهره‌وری آنان افزایش می‌یابد. اما اکرلاف می‌گوید که همیشه این اتفاق نمی‌افتد و دلیلش هم اثر هویت است. او می‌گوید اگر کارکنان یک شرکت خودشان را با مدیران شرکت در یک دسته ببینند آن وقت حتی اگر حقوق‌شان هم زیاد نباشد آن‌ها بهره‌وری بالاتری خواهند داشت. اما اگر خودشان را غیرخودی ببینند، پایبندی‌شان به هینجارها و ایده‌آل‌های شرکت کم خواهد بود و سعی می‌کنند یک جوری کار را بپیچانند و از همراه نبودن با شرکت احساس مطلوبیت به‌شان دست می‌دهد.

کتاب اکرلاف این مدل ساده را با بیانی خیلی روشن در محیط‌های کاری، مدرسه و محیط‌های آموزشی، اثر جنسیت، نژادپرستی و فقر به کار می‌گیرد.

همه‌ی این داستان‌ها را گفتم که چه چیزی بگویم؟

هیچی. اخیرا شهرداری تهران دسترسی به اطلاعات کیفیت هوای تهران را برای عموم مردم محدود کرده است. به نظر شهرداری تهران مردم این حق را ندارند که از کیفیت هوایی که آن را تنفس می‌کنند خبر داشته باشند. بگذریم از این‌که خیلی‌ها به همین داده‌های موجود هم اعتماد نداشتند و به نظرشان عددسازی بود. هر وقت یک نهاد حاکمیتی در هر جامعه‌ای دسترسی معمول به اطلاعات را محدود می‌کند عملا دایره‌ی غیرخودی‌های جامعه را افزایش می‌دهد. این یعنی این که مردمی که تا دیروز در دسته‌ی محرم‌ها جای داشتند، از امروز نامحرم هستند. غیرخودی شدن آدم‌ها طبق مدل‌سازی‌های اکرلاف دینامیک دارد. دینامیکش چیست؟ دسته‌ی غیرخودی‌ها از دسته‌ی خودی‌ها خیلی متفاوت هستند. آن‌ها هنجارها و ایده‌آل‌های دیگری را دنبال می‌کنند و معمولا پیروی از آن هنجارهای غیرخودی است که برای‌شان احساس رضایت ایجاد می‌کند.

هم‌زمان با خبر محدود شدن دسترسی تهرانی‌ها به اطلاعات کیفیت هوای شهرشان یک خبر دیگر هم از همان مجموعه‌ی شهرداری تهران منتشر شد:

۷۰ درصد مردم تهران پول بلیط اتوبوس را نمی‌دهند/ ۲.۸ میلیارد ضرر روزانه‌.

می‌خواهم بگویم بین غیرخودی کردن آدم‌ها در یک شهر و ارزش شدن یک سری ناهنجاری‌ها ارتباط عمیقی وجود دارد. خیلی هم نمی‌شود با کارهای فرهنگی معمول (تبلیغات و آموزش و...) و یا افزایش نظارت (گذاشتن میرغضب در ایستگاه‌های اتوبوس و دعوا و زور و اجبار و...) این جور مسائل را حل کرد. مشکل از جای دیگری است...

  • پیمان ..

راستش یک کم برایم بیانش سخت است. اما فکر کنم با ذکر مثال بتوانم بیانش کنم:

۱. سنگ‌های سقف جلوآمدگی طبقه‌ی چهارم ساختمان‌مان ترگ خورده بودند. در معرض شکستن و افتادن بودند. اگر رها می‌شدند و در پیاده‌رو روی سر کسی می‌افتادند مطمئنا آن فرد زنده نمی‌ماند. دو سال پیش از توی سایت «دیوار» کسی را پیدا کرده بودیم که بیاید و سنگ‌های نما را پیچ‌کاری کند. چون آن‌ها هم شل شده بودند و در معرض افتادن بودند. برای سنگ‌های سقف پیچ‌کاری جواب نبود. نیروی جاذبه‌ی زمین نمی‌گذاشت که سنگ با پیچ محکم شود. طرف راه حل ابتکاری به خرج داده بود و با مقداری گچ و چند سنگ کوچک و سبک‌، سنگ‌های ترک‌خورده را به هم دوخته بود. از پایین نگاه می‌کردی مثل چسب زخم بود. ولی آن هم فایده نداشت. آقای دهقانی را همسایه‌ی سابق‌مان معرفی کرد. گفت کارش درست است و می‌داند چه کار کند. مشکل شما خیلی شایع است و تقریبا تمام خانه‌های تهران این مشکل را پیدا کرده‌اند.

پرس‌وجو هم که کرده بودیم گفته بودند دو راه وجود دارد: یا داربست فلزی ببندید و یک نفر بیاید روی داربست کار را انجام بدهد. یا این‌که دو نفر بیاورید که با طناب آویزان شوند و کار را به سرانجام برسانند. اجاره‌ی داربست ماهانه است و اصلا به صرفه نبود که به خاطر ۲ ساعت کار یک ماه داربست ببندیم. آویزان شدن هم یک بار امتحان کرده بودیم. آقای دهقانی آتش‌نشان بود. در وقت‌های غیراداری و غیرکاری، محکم کردن سنگ نمای ساختمان و کارهای در ارتفاع را هم انجام می‌داد. پیشنهاد او این بود که توری فلزی بگیریم و او توری را زیر سقف محکم کند که که اگر هم سنگ شکست سقوط نکند. بابام پیشنهادش را بهبود داد. تعدادی بست فلزی درست کرد. یک رول چند متری حلب رنگی هم خرید تا بست‌ها زیر سقف پیچ شوند و رول حلبی هم بین بست‌ها و سنگ سقف قرار بگیرد. کاری نداریم. این راه حل اصل حرف من نیست. 
شغل اول آقای دهقانی و همکارانی که آمده بودند آتش‌نشانی بود. اما علاوه بر آتش‌نشانی و کار در ارتفاع ساختمان‌ها او مربی صخره‌نوری و دره‌نوردی هم بود. یعنی سه تا شغل داشت که هر سه در یک کلمه‌ی ارتفاع قابل خلاصه شدن بودند. اما واقعا این سه تا شغل متفاوت بودند. این طوری پیش خودش تعریف کرده بود که هر نوع کار در ارتفاعی باشد من انجام می‌دهم. چه صخره‌نوردی باشد و دست‌وپنجه نرم کردن با سنگ‌ها، چه آتش‌نشانی باشد و نجات دادن جان و مال آدم‌ها در ساختمان‌های پر از آتش و دود، چه پیچ کردن سنگ‌نمای ساختمان و تمیز کردن شیشه‌ی برج‌ها... در آتش‌نشانی کار امداد و نجات انجام می‌داد و در باشگاه صخره‌نوردی کار آموزش.

۲. قبلا هم داستان تعمیرگاه مزدا حنیفه را تعریف کرده‌ام. تعمیرگاه مزدا حنیفه بر خلاف رویه‌ی جاری مکانیکی‌ها در ایران است. در ایران، یک تعمیرگاه تخصصی فقط کار جلوبندی را انجام می‌دهد. یک تعمیرگاه دیگر تخصصی فقط کار تنظیم موتور، یکی دیگر فقط کارهای برق و باتری ماشین و... یعنی یک ماشین که ممکن است ایرادهای مختلفی داشته باشد باید به جاهای مختلفی برده شود. اگر یک ایراد مشترک بین حوزه‌ی چند تعمیرکار متخصص باشد که دیگر واویلا می‌شود. همه‌شان تقصیر آن یکی بخش می‌اندازند. حنیفه این تخصص‌ها را وارونه کرده بود. یعنی گفته بود من بخش‌های مختلف تعمیر را انجام می‌دهم اما فقط برای سه چهار مدل خاص از ماشین‌ها: مزدا ۳۲۳ و مزدا ۳ قدیم و جدید. او دیگر با انواع مختلف ماشین سروکار نداشت. فقط چند مدل محدود؛ اما از آن طرف هم هر چیز مرتبط با این دو سه مدل خاص را بلد بود و خدماتش را ارائه می‌داد. خدماتی که کاملا هم متفاوت بودند: برق و باتری ماشین بگیر تا تنظیم موتور و جلوبندی و عقب‌بندی و...این طوری پیش خودش تعریف کرده بود که هر نوع کار مرتبط با مزدایی باشد من انجام می‌دهم.

۳. حقیقتا نمی‌دانم کدامش بهتر است.. آدام اسمیت می‌گفت که اگر در یک کارخانه‌ی میخ‌سازی بخش‌های مختلف را چند نفر مختلف اجرا کنند بهره‌وری زیاد می‌شود. یکی فقط کارش تیز کردن میخ‌ها باشد. یکی فقط کارش کوبیدن به ته میخ‌ها باشد. یکی کارش فقط بسته‌بندی باشد... این‌ها سرعت و بهره‌وری کار را می‌برند بالا. این تقسیم کار آدام اسمیتی مبنای مشاغل در چند قرن اخیر بوده است. اما نمی‌دانم نوع کار کردن حنیفه‌ها و دهقانی‌ها را می‌شود نوع آدام اسمیتی نامید یا نه. چون از یک منظر آن‌ها کارهای یکسانی را تکرار نمی‌کنند. مشاغل مختلفی را یک‌جا دارند انجام می‌دهند. اما از منظری دیگر آن‌ها کاری یکسان را انجام می‌دهند: هر چیز مرتبط با ارتفاع، هر چه‌قدر هم متفاوت. هر چیز مرتبط با مزدا، هر چه‌قدر هم متفاوت.
چرا به این فکر می‌کنم؟ من هم پیش خودم فکر کرده‌ام که باید هر چیز مرتبط با مهاجرتی را یاد بگیرم، هر چه‌قدر متفاوت. هفته‌ی پیش باید یک گزارش کاملا اقتصادی می‌نوشتم. اما واقعا کم آوردم. حس کردم دانشش را ندارم. بله، کاملا موضوع مهاجرتی بود و اگر کسی ادبیات اولیه‌ی موضوع را نمی‌دانست نمی‌توانست ابعاد اقتصادی را هم بنویسد. اما من دانش بخش اقتصادی‌اش را نداشتم و اذیت شدم و حس کردم خروجی کارم اصلا به درد بخور نشده است. پیش خودم شک کردم که آیا واقعا مدل دهقانی‌ها و حنیفه‌ها مدل خوبی است؟ 

  • پیمان ..

این آخری را دو بار رفتم. بار اول سیستم ضبط صدای‌شان مشکل داشت. خانم خبرنگار زنگ زد و با شرمندگی اعلام کرد که این‌طوری شده و اگر موافق باشید دوباره ضبط کنیم. خودم هم از ضبط اولی راضی نبودم. عرض یک هفته بعد از آن ضبط اتفاقات مختلف دیگری افتاده بود. داریوش مهرجویی کشته شده بود و تاسیس سازمان مهاجرت را یک شبه تصویب کرده بودند. توی ضبط اول، آن‌‌جور که دلم می‌خواست نتوانسته‌ بودم قصه‌ی خودم از حضور مهاجران افغانستانی در ایران را روایت کنم. خانم خبرنگار می‌خواست که صحبت بچرخد. به خاطر همین ۴ دقیقه ۴ دقیقه وقت می‌داد. بار اول نمی‌دانستم و این قانونش کمی صحبت‌هایم را پریشان کرد. نمی‌خواستم توی کلیشه‌ی موافق-مخالف قرار بگیرم. بار اول حس کردم که قرار گرفته‌ام. بار دوم اما از همان اول گفتم که بله افغانستانی‌ها در ایران یک مسئله‌ی بزرگند و آب پاکی را ریختم روی دست‌ خانم خبرنگار که من را سمت راست رینگ نیندازد. بعد هم توضیح دادم شیوه‌ی مواجهه با این مسئله به این سادگی‌ها که همه در بوق و کرنا می‌کنند نیست. البته توی ضبط اول، داستان آمریکایی‌ها و مکزیکی‌ها را خیلی مفصل‌تر شرح داده بودم. بار دومی خیلی کلی گفتم. کلا می‌خواستم بگویم مسئله به این یکپارچگی و یکدستی که همه جلوه می‌دهند نیست.
فیلمش امروز منتشر شد. این‌قدر این چند وقت حرف زدم که حوصله‌ام نمی‌گیرد ببینم چی گفته‌ام و چی نگفته‌ام. خیلی هم مواظب بودم همه‌ی دگمه‌های پیرهنم بسته باشد. توی یکی از این نشست‌های همین هفته‌ها، قبل از شروع نشست دگمه‌ی پیرهنم را باز کردم که عینکم را پاک کنم. بعد یادم رفته بود دگمه را ببندم. توی عکس‌های بعد از نشست دیدم ای دل غافل دگمه‌ی پیرهنم باز بوده و کسی هم بهم نگفته. شانسم این بود که پیرهنه شق و رق ایستاده بوده و باز بودن دگمه جایی از پوششم را زیر سوال نبرده. شهروز برایم کامنت‌های زیر پست تلگرام فیلم‌ها را فرستاد. فحش و فضیحت‌ها و عربده‌کشی‌های تکراری این چند وقته. لبخند زدم فقط.
قبلی تو دانشگاه شریف بود؟ آن‌جا مجری شده بودم. یادم نیست. از بس پشت سر هم شدند که یادم رفت. احساس آخوند بودن بهم دست داده و دهانم کف کرده است از بس حرف‌های تکراری زده‌ام. آن نشست توی سندیکای ساختمانی ایران برایم جالب‌تر بود. من را به عنوان سخنران دعوت کرده بودند. اما فکر کنم از ۱۵۰ دقیقه فقط توانستم ۱۳-۱۴ دقیقه صحبت کنم. میانگین سنی حاضران در نشست بالای ۷۰ سال می‌زد. یک آقایی بود که ورودی ۱۳۳۴ دانشکده فنی بود. یکی دیگر ورودی ۴۵ مکانیک دانشکده فنی بود. به‌شان گفتم من ورودی ۸۷ مکانیک دانشکده فنی بوده‌ام. خندیدند که تو چه‌قدر بچه‌ای. نوه‌ی ما ورودی ۷۰ و این‌های دانشکده‌ فنی بوده. حالا بیرون از آن ساختمان همه بهم می‌گویند چه‌قدر پیر شده‌ای و سن خرپیره را گرفته‌ای و این‌ها. بعد خیلی امیدوار و پرانرژی بودند. من به این یقین رسیدم که سن برای پولدارها واقعا یک عدد است.
یک جایی صحبت درگرفته بود که ما داریم برای دیوار حرف می‌زنیم و حاکمیت ساز خودش را می‌زند و مایی که کف جامعه داریم می‌بینیم و کار می‌کنیم حرف‌های‌مان در نظر گرفته نمی‌شود. من داشتم گوش می‌دادم فقط. آدم‌های یک نسل بالاتر از من خسته و نومید بودند. آدم‌های هم‌نسل من هم که هیچ کدام‌شان اصلا نبودند. همه رفته بودند. آدم‌های نسل بعد از من هم که اصلا به ایران فکر نمی‌کنند. از همان اول می‌خواهند بروند و ذهن‌شان را درگیر نمی‌کنند. من آن‌جا جوان‌ترین عضو جمع شده بودم. بعد یک پیرمرد ۸۲ ساله‌ی به معنای واقعی کلمه عصا قورت داده منبر رفت و چنان نومیدی را تقبیح کرد که مات و مبهوت ماندم. ۸۲ سالش بود. شق و رق. با کت و شلوار و کراوات و این‌‌ها. جوری عتاب کرد که من خودم به شخصه از نومید بودن ترسیدم. جوری هم گفت من همچنان برنامه دارم و پیگیری می‌کنم و این‌ها که برایم عجیب می‌نمود.
خب بین‌شان ملی‌گراها هم بودند. آبم با ملی‌گراها توی یک جوی نمی‌رود. به نظرم این شدت از عقیده که جانم فدای وطن و این حالت که خدا سرزمین ایران را سرزمین برگزیده‌ی خودش آفریده و ما نباید بگذاریم هیچ احدالناسی به غیر از خودمان در این بهشت روی کره‌ی زمین حضور داشته باشد، آخرش به خشونت و خون و خونریزی می‌رسد. خشونت و خون و خونریزی هم خب شر مطلق است. توهم قدرتمندتر بودن و بهترین بودن هم که بیداد می‌کند. پیش خودم تصمیم گرفته‌ام از آن‌ها باشم که زمینی را که در حال حاضر بر آن راه می‌روند دوست داشته باشند و برای آبادانی‌اش تلاش کنند و زیاد در بند این نباشم که فردا در کدام زمینم و یا دیروز در کدام زمین بوده‌ام. هر زمینی شد بشود. من تلاشم را فقط بکنم. زیاد هم احساس مالکیت نداشته باشم. چون مرگ و نیستی و اجبار به رها کردن همه‌ی این‌ چیزها حقیقت بدون شک و شبهه‌‌ی زندگی من است.
نمی‌دانم چه می‌شود. خودم خسته‌ام. از تکرار کردن خسته‌ام. آدم بعد از چند سال کار کردن همیشه به شهود می‌رسد. شهود چیز جالبی است. زیاد منطق ندارد. با عدد و رقم و مدل و کارهای دانشگاهی نمی‌شود درستی و یا حتی غلط بودنش را اثبات کرد. علمی نیست. به ظاهر حتی کوچه‌بازاری است. اما نه، خیلی خیلی توفیر دارد. شهود من می‌گوید این داستان با این فرمان هیچ وقت حل نمی‌شود بلکه با زور زدن خراب‌تر هم حتی می‌شود. شهود من می‌گوید باید افغانستان هم سرزمینی آباد شود. نه این‌که ایران آباد است. آبادی هم نسبی است. بحث این است که اختلاف سطح هیچ وقت پایدار نیست و سیب خراب همه‌ی سیب‌های سالم را خراب می‌کند. سیب خراب را باید جدا کرد. بدبختی همین‌جاست: برای جوامع و جغرافیاهای انسانی سطل آشغال وجود ندارد. جغرافیاهایی را که خراب شده‌اند نمی‌شود مثل سیب‌های خراب جدا کرد و انداخت توی آشغالی. پیچیدگی داستان این است که باید بنشینی و سیب‌های خراب را دانه دانه سالم کنی. به همین سختی. به همین پیچیدگی. به همین ناممکنی.
 

  • پیمان ..

بیا برایت از صداها بگویم. صدا ضبط کردن از فیلم گرفتن برایم هیجان‌انگیزتر است. همان‌طور که کلمات می‌توانند از تصاویر خیال‌انگیزتر باشند، صداها هم انگار همچه قابلیتی دارند. روایت یک پدربزرگ از عشق و عاشقی‌های جوانی‌اش در صدا خیال‌انگیزتر است از وقتی که تصویرش هم در قاب دوربین فریز شده باشد. عکس‌ها لحظه‌ها را ثبت و فریز می‌کنند. فیلم‌های روزمره هم انگار همچه خاصیتی دارند. اما کلمات و صداها انگار فقط یک وجه را می‌گیرند و بقیه‌ی چیزها را جاری می‌کنند.
امروز هم مثل خیلی روزهای دیگر تا وارد مترو شدم هندزفری را از کیف درآوردم که یا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش کنم یا کمی با دولینگو بازی‌بازی کنم. سرگرمی توی مترو‌ام است. کتاب همیشه همراهم هست. اما دست‌فروش‌های توی مترو زیادند و سروصدای‌شان مانع تمرکز. نمی‌شود به راحتی به دنیای کتاب‌ها فروغلتید. اما هندزفری و پادکست و بالا بردن صدا چاره است. سوار شدم و دیدم یک صندلی هم خالی است. آقایی که یک کاور گیتار جلویش بود باز نشسته بود. اشاره دادم که تنگ‌تر بنشیند و یک عذرخواهی الکی هم زیر لب پراندم و کنارش جاگیر شدم. تا دولینگو را بالا آوردم یکهو دیدم که او و مرد بغلی‌اش گیتارهای‌شان را درآورده‌اند و آن یکی دارد می‌نوازد و این یکی بلند بلند زده زیر آواز. هندزفری را از گوش درآوردم. بی‌فایده بود دیگر. یک کنسرت مجانی نصیبم شده بود. جایگاهم هم وی‌آی‌پی بود. ور دل آقای خواننده. همه چیز را رها کردم و خودم را سپردم به آهنگ‌های شادمهر عقیلی که یکی یکی می‌خواندند و بعد آهنگ‌های دیگران. سه چهار تا آهنگ خواندند. مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغ‌تر شد. بعد از هر آهنگ ملت برای‌شان دست می‌زدند. یکهو یاد آمد که دارم به یک صدا گوش می‌دهم... بقیه در کار فیلم ضبط کردن بودند. من اما ضبط صدای موبایل را روشن کردم. خوب می‌خواندند. توی صدایی که ضبط کرده‌ام آقای دستفروش دریچه‌ی کولر فروش هم وسط خواندن‌شان محصولش را در پس‌زمینه تبلیغ می‌کند و می‌رود. زندگی همین است راستش. همه چیز در هم بر هم. کیفیت‌ها هیچ وقت استثنایی و عالی نیستند. هیچ زنی زیباترین زن روی زمین نیست. هیچ مردی هم قوی‌ترین و قابل اتکاترین مرد روی زمین نیست. اما خب، زیبایی هست. فقط باید آن را قاپید. ایستگاه امام‌ خمینی خیلی‌ها پیاده شدند. صدای تشکر کردن‌های‌شان هم ضبط شده است. بدجور شور زندگی را با آهنگ و صدای‌شان توی واگن خسته‌ی مترو پمپاژ کرده بودند. دم‌شان گرم...

 

  • پیمان ..

دو سال پیش که سر تسلط دوباره‌ی طالبان ملت آه و واویلا راه انداخته بودند، یکهو احساس غریبی کرده بودم. من در حد خودم افغانستان و مهاجران افغانستانی را می‌شناختم. اما نمی‌توانستم آن‌جور که ملت آه و ناله می‌کردند، مرثیه‌سرایی کنم. از همه عقب مانده بودم. انگار همه بیشتر از من افغانستان و افغانستانی‌ها را می‌شناختند. استوری‌های دوستان مختلف دور از موضوع برایم یک جوری بود. قشنگ حس عقب‌ماندگی داشتم. نشسته بودم فیلم‌های تسلط طالبان را از این طرف و آن‌ طرف جمع کرده بودم. اما مبهوت بودم. از یک طرف از ته دل ناراحت بودم. سال ۱۴۰۰ بود و آغاز قرن جدید و راستش من آن موقع بیشتر از افغانستان برای خود ایران حس نگرانی پیدا کرده بودم. چون فکر می‌کردم که طالبان فقط بر افغانستان مسلط نشده است. بلکه آن طرز فکر در سراسر جغرافیا پراکنده می‌شود. سال بعدش که دوچرخه‌های بی‌دود را به خاطر استفاده‌ی مشترک زنان و مردان در شهر تهران جمع کردند دیدم که حسم درست بوده. یک ماه بعد از جمع‌آوری دوچرخه‌های بی‌دود مهسا امینی را کشتند و شد آن‌چه شد. از طرف دیگر فکر می‌کردم که تسلط طالبان بر افغانستان اصلا پدیده‌ی غیرمعقولی نبوده. حتی چند تا یادداشت کوتاه بر اساس دیده‌های سفر خودم به افغانستان هم نوشتم و تهش می‌خواستم نتیجه بگیرم که ظهور دوباره‌ی طالبان نتیجه‌ی طبیعی یک فرآیند بوده است. اما خب جو فحش و لعن و نفرین بر طالبان شدیدتر از این‌ حرف‌ها بود. بعدها حس کردم همراهی و همدلی ایرانی‌ها در آن برهه‌ی زمانی هم به خاطر خود افغانستانی‌ها نبوده. یک جور همانندسازی جمهوری اسلامی با نظام طالبان بوده شاید و آه و ناله بیشتر از برای حس شکست برای خود بوده تا هم‌دردی با افغانستانی‌ها... نعومی شهاب نای، یک حکایتی توی کتاب لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند دارد که به نظرم حکایت ایرانی‌های دو سال پیش است:
«از پدرم شنیده‌ام که روزی مادربزرگ را در تشییع جنازه‌ای دیده. مادربزرگ گریه و زاری می‌کرده. پدرم که تازه رسیده بوده، از مادربزرگ می‌پرسد کی مرده؟ و او با اشک‌هایی حقیقی بر گونه، آهسته به پدرم می‌گوید: «نمی‌دونم. فقط می‌خواستم شریک غم‌شون باشم».
حالا فقط دو سال گذشته. دوباره مات و مبهوت و ساکتم. از حجم افغان‌ستیزی این روزها ترسم گرفته است. این دوستان من که با این شدت به افغانستانی‌ها نفرت می‌ورزند همان‌هایی هستند که دو سال پیش دنبال پناه دادن به آن‌ها و کمک مالی برای درس خواندن بچه‌های آن‌ها بودند؟ این ته ذهنه چی بوده که در کمتر از دو سال ۵۰۰ هزار کودک نیازمند به سواد را تبدیل کرده به ۵۰۰ هزار کودک چاقوکش؟ راستش هیچ وقت ازین که طبقات فرودست چشم دیدن افغانستانی‌ها را نداشته باشند تعجب نمی‌کردم. حق هم می‌دادم به آن‌ها. رقابت اقتصادی انسانیت حالیش نمی‌شود. بحث بقا است. یک کارگر ایرانی حق دارد به یک کارگر افغانستانی فحش بدهد. اما خب عرصه‌ی قدرت برای او آن‌چنان باز نیست و به مکانیزم‌های تغییر شغل متوسل می‌شود و نهایتا از پویایی اقتصاد بهره‌مند می‌شود و نفرت‌ورزی یادش می‌رود. زمستان پارسال هم که چند باری رفته بودم بازار برایم همکاری ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها برای تولید و فروش بیشتر عجیب نموده بود. قوانین بازار انگار نوعی صلح به ارمغان آورده بود. اما حالا... تعداد کسانی که کمی اهل نوشتن و خواندن‌اند و این روزها به افغان‌ها نفرت می‌ورزند فراتر از انتظارم رفته است. نظام استدلال‌ها را هم در‌آورده‌ام. اگر وقت کنم می‌خواهم یک مقاله درموردشان بنویسم. برهه‌ی تاریخی خیلی خاصی است. همه‌شان از جنس نگرانی‌اند. اما واکنش‌ها و ادامه‌ی استدلال‌ها از جنس نگرانی نیستند، از جنس نفرت‌اند. بدی‌اش این است که کمی هم از رقابت‌های درون‌گروهی بازیگرها سردرمی‌آورم و حس می‌کنم که این آدم‌های اهل خواندن و نوشتن باز هم دقیقا نفهمیده‌اند که دارند چه کار می‌کنند، نفهمیده‌اند که عروسک خیمه‌شب‌بازی‌اند... نه، به هیچ وجه تئوری توطئه‌ی خارجی‌ها را نمی‌خواهم بگویم. همان بازیگرهای داخلی‌اند و جنگ قدرت بین‌شان. اما این آدم‌های اهل خواندن و نوشتن چه راحت بازی می‌خورند... ته‌ تهش به این می‌رسم که اصول اخلاقی خودت را اگر نداشته باشی همین می‌شود...

  • پیمان ..

این مسیرهای پیشنهادی حاصل رکاب‌زدن‌های چند ساله‌ی من در شهر تهران است. تهران در وضعیت فعلی در روزهای کاری برای دوچرخه‌سواری مناسب نیست. از افتادن در بازی ناجوانمردانه‌ی رقابت با ماشین‌ها و موتورها برای تصاحب نیم متر عرض خیابان و حتی الودگی هوا و دود و دم  که بگذاریم، آلودگی صوتی در روزهای عادی مانع از لذت بردن است. مسیر دوچرخه هم خیلی کم است و آن‌هایی هم که هستند در غوروق موتورسیکلت‌های وحشی تهرانند. اما در روزهای تعطیل، تهران آدمیزادی‌تر است. هم خیابان‌ها به خصوص در صبح‌ها خلوت‌ترند و هم سروصدا خیلی کمتر است. این مسیرها را برای صبح زود تا ظهر تهران در روزهای تعطیل عالی‌اند. مسیرهایی که می‌توانند خوراک یک سفر دونفره‌ی عشقولانه یا یک هم‌گروهی چند نفره و یا حتی برای تنهایی کردن یک دوچرخه‌سوار بریده از دنیا باشند:


۱. مسیر دروازه‌های قدیم تهران
۲. مسیر راه‌آهن- تجریش
۳. مسیر دیدنی‌های مشروطه
۴. رودخانه‌ی عشق
۵. به زیارت مزار عباس کیارستمی
۶. پردیسان و باغ‌راه فدک و پارک نهج‌البلاغه
۷. سرخه‌حصار و ده ترکمن
۸. صد میدان نارمک
۹. استادیوم آزادی
۱۰. شهر ری‌گردی

معرفی مشروح مسیرها در این‌جا

  • پیمان ..

این حکایت سعدی را  که می‌خواهم بگویم آقای برج‌ساز برای‌مان تعریف کرد. داستان آقای برج‌ساز مفصل است و بعدا تعریفش می‌کنم. بحث مهاجرت داغ است و این روزها همه حق خودشان می‌دانند که مهاجرت کنند. آقای برج‌ساز یک حکایت از سعدی را برای‌مان یادآوری کرد که اصلا به یادش نبودم. در عجب ماندم که سعدی (علیه‌الرحمه) به چه تجربه‌ای از زندگانی رسیده بود که حرفش قرن‌ها بعد هنوز هم مصداق دارد. از باب سوم گلستان است، در فضیلت قناعت. 

قصه‌، قصه‌ی یک (مشتزن) کشتی‌گیر است که از تنگی ایام خسته شده و می‌خواهد به سفر برود (مهاجرت کند) تا وضعیتش بهتر شود. می‌رود پیش پدرش که اجازه بگیرد و می‌گوید: فضل و هنر ضایع است تا ننمایند/ عود بر آتش نهند و مشک بسایند.

پدرش مخالفت می‌کند و می‌‌گوید پسر این کار را نکن. پسرش چانه می‌زند که ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران و...

پدرش باز هم نهیب می‌زند و برمی‌گردد می‌گوید فقط پنج طایفه هستند که می‌توانند از منافع سفر (مهاجرت) بهره‌مند شوند. بعد دانه به دانه آن‌ها را می‌گوید. به نظرم پس از قرن‌ها هنوز هم حرف سعدی درست است و فقط این پنج طایفه هستند که مهاجرت به‌شان خواهد ساخت:
۱. بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع (به زبان امروزی: پولدار جماعت)
۲. عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه‌ی بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند (نخبه‌ی علمی-فرهنگی)
۳. خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته‌اند اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دل‌های خسته است و کلید درهای بسته (بچه‌خوشگل‌ها- دافی‌ها)
۴. خوش‌آوازی که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد پس به وسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت نمایند (نخبه‌ی هنری)
۵. کمینه پیشه‌وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد (آدم کارآفرین)
پدر می‌گوید که اگر جزء این پنج طایفه نیستی، سفر (مهاجرت) برایت موفقیت‌آمیز نخواهد شد. مشتزن اما گوش نمی‌کند و کله‌خربازی در می‌آورد و می‌زند به جاده و حکایتش را می‌توانید بخوانید که آخرش با چه خواری و ذلتی به نزد پدرش برمی‌گردد و تأیید می‌کند که حرف پدرش درست بوده. 
حقیقت‌ این است که در جهان قرن بیست‌ویکم دولت‌ها و حکومت‌های طراز اول هم عمدتا فقط این پنج طایفه را به عنوان مهاجر قبول می‌کنند. این جاست که به نظرم سعدی فراتر از حوزه‌ی ادبی، در حوزه‌ی حکمرانی هم از پس قرن‌ها یکه‌تازی می‌کند...
 

  • پیمان ..

بازنده

۳۱
شهریور

خب، بله. هنوز موهای سرم سفید نشده است. اما چند نخ سفید ریش‌هایم وقتی کوتاه‌شان نمی‌کنم بهم ثابت می‌کند که یک سال اخیر بهم خیلی بد گذشته است. چند نخی که همین چند ماه اخیر سروکله‌شان پیدا شده است. چرایش را هم تقریبا خودم می‌دانم. ترکیبی از وقایع بیرونی و درونی بوده است و شکست‌های نسبتا بزرگ و ادامه یافتن وضعیت‌هایی که حداقل در این واپسین روز تابستان نباید شاهد ادامه یافتن‌شان می‌بودم و هستم و البته می‌دانم که زندگی هنوز روزهای بدش را برایم رو نکرده است...
شهریور ماه برنامه‌ی رکاب‌زدنم را منظم‌تر کردم. شکل ورزش روزانه بهش دادم. مرحله‌ی اول آزمون زبان آلمانی را با موفقیت از سر گذراندم و کمی خیالم راحت شد و با اعتماد به نفسی که به دست آوردم آلمانی خواندن را شل کردم و رکاب زدن صبحگاهی را به اولویت اول روز تغییر دادم. صبح‌ها که بیدار می‌شوم ذهنم از تلخی وقایع و ته‌نشین افکاری که در خواب هم رهایم نمی‌کنند گس است. آرام آرام رکاب می‌زنم و تا بدنم گرم شود و تمرکزم برود روی رکاب زدن کمی طول می‌کشد. اول صبح قشنگ شبیه پوکرمن‌ها رکاب می‌زنم. بی‌حس، بی‌لبخند، کمی حتی اخمالو. یکی از سوالاتی که این چند هفته همواره اول صبح‌ها من را از درونم می‌خورد این است: چرا من همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا هستم؟ این سوال از بی‌پولی شروع شده. این‌که چرا ول نمی‌کنم بروم یک کاری که حداقل از درآمد ماه آینده‌ام مطمئن باشم و این قدر احساس عدم اطمینان نداشته باشم؟ این‌که چرا من همیشه در سمتی ایستاده‌ام که انگار شکست‌خورده است، بی‌رونق است، هیچ کسی بهش احتیاجی ندارد و اصلا اهمیتی ندارد. چرا کارهایی می‌کنم که نظام کاپیتالیسم آن را فاقد ارزش قلمداد می‌کند و با القای احساس بیهوده بودن من را شلاق می‌زند؟ بعد به رانت‌هایی که آدم‌های مختلف دارند فکر می‌کنم و محرومیتی که از رانت‌ها نصیبم شده حتی اگر کت‌بسته تنم را روحم را بفروشم (من برای خودم یک پا مفیستو‌ هستم اصلا!)... آره. همچه فکرهایی همین‌جور وول می‌خورند و وول می‌خورند تا یکهو می‌بینم که سربالایی اول نفسم درآمده و افزایش ضربان قلب چیزی را درونم آزاد می‌کند. این اتفاق را این ماه‌ها بیشتر غنیمت می‌شمارم. سریع درمی‌یابمش و یک «ک؟ص ام٫ک» نثار همگانی که باعث و بانی این سوالات هستند می‌کنم و تیز رکاب می‌زنم و سعی می‌کنم لذت ببرم، جوری لذت می‌برم که آخر شب وقتی شهروز از روزی که سپری کرده‌ام می‌پرسد می‌گویم بهترین قسمت روزم همین دوچرخه‌سواری است و او هم می‌گوید سفت بچسبش که همان را هم هر کسی درنمی‌تواند یابد.
شهریور ماهی بود که خیلی از درخت‌های قدیمی سرخه‌حصار را بریدند. هر روز صبح مرحله به مرحله بریده شدن درخت‌های با عمر بیش از ۵۰ سال و کچل و کچل‌تر شدن سرخه‌حصار را می‌دیدم. مسافتی به طول ۶ کیلومتر تقریبا عاری از درخت شد یک‌باره. مشابه‌ این اتفاق در خیلی عرصه‌های دیگر زندگی این چند ماه هم برایم در مقیاس‌های گوناگون افتاده. از خشک شدن تمام گل‌های دفتر تا خشک شدن درخت انجیر دوست‌داشتنی حیاط خانه‌مان. هر کدام این‌ها را می‌بینم ته گوشم این جمله دلنگ دلنگ می‌کند که خداوند به زبان نشانه‌ها صحبت می‌کند و غم به دلم می‌نشیند. 
هر روز صبح می‌دیدم که یک گروه چوب‌بر با ماشین‌های پلاک ایران ۷۲ آمده‌اند، وسط جنگل خیمه زده‌اند، ده دوازده تا قاطر دارند و یک چادر بزرگ و چند تا نیسان آبی، روزها درخت‌ها را می‌برند صاف و صوف می‌کنند، با قاطر می‌آورند کنار جاده و سوار نیسان‌های آبی می‌کنند و د فرار. هر ده متر هم پلاکارد زده‌اند که آفت سوسک درخت‌خوار به جان این درخت‌ها افتاده است و این قطع درختان با مجوز سازمان محیط زیست دارد صورت می‌گیرد و از همکاری شما شهروندان محترم متشکریم. هنوز هم باور نمی‌شود که سوسک درخت‌خوار به این وسعت حمله کرده باشد. اگر سوسک درخت‌خوار بوده چرا زودتر جلویش را نگرفته‌اند... بحث پول نیست؟ چوب گران است، حضرات هم که این روزها از فروش هیچ چیزی حتی طبیعت (مادر همه‌ی ما) ابایی ندارد... باری... کاری نمی‌توانستم بکنم. رکاب می‌زدم و گاه گاه از نابودی روزانه‌ی جنگل عکس می‌گرفتم. البته که بلافاصله شروع کرده‌اند به کاشتن نهال به جای درخت‌های قطع‌شده. اما با توجه به خشکی هوا و این‌که اکثر درخت‌های قطع‌شده در کنار اتوبان شهید یاسینی بوده‌اند چشمم آب نمی‌خورد دیگر آن تکه‌ی سرخه‌حصار دوباره جنگل شود. یعنی حداقل می‌‌دانم که به عمر من قد نمی‌دهد.
عصری صحبت قطع شدن درختان سرخه‌حصار شده بود. مامانم برگشت گفت: «همایون می‌گه چوب درخت‌هاش خیلی خوبن». همایون شوهر دختر همسایه‌مان است. دختر همسایه‌مان هم کسی است که ۷-۸ سال پیش همه اصرار می‌کردند به عقد من دربیاید. من طفره رفته بودم و نپذیرفته بودم. حالا یک بچه دارند و در این عرصه هم هر چند خودم نپذیرم و قبول نداشته باشم به هر حال از جانب بیرونی جزء لوزرها به شمار می‌روم. 
گفتم: «از کجا می‌گه؟» 
گفت: «می‌گه آتیش که می‌زنی اصلا دود نمی‌کنه، زغالش هم خیلی موندگاره. چوبش پرمغزه». 
گفتم: «از کجا فهمیده؟» 
گفت: «هیچی. هفته‌ی پیش جمعه با ماشین رفته صندوق ماشین‌شو پر کرده آورده انبار کرده که برای جوجه و کباب و اینا چوب داشته باشن. امروز هم رفته یه صندوق دیگه ماشین‌شو پر کرده آورده. اینا درختارو قطع کردن هنوز شاخه‌ها رو جمع نکردن. تو هم هر روز می‌ری‌ها... روز دو تا شاخه برمی‌داشتی می‌ذاشتی رو ترک‌بند دوچرخه‌ت می‌اوردی کلی می‌شدها».
چیزی نگفتم. باز هم فهمیدم که چرا همیشه سمت شکست‌خورده‌ی ماجرا می‌ایستم....
 

  • پیمان ..

دفعه‌ی پیش که رفته بودیم سر مزار کیارستمی، سبد کوچک گیلاس‌ها غافلگیرم کرده بود. هنوز هم طعم گیلاس خوردن سر مزارش زیر دندانم است. این بار اما مزار کیارستمی غافلگیری دیگری برایم داشت. 
این بار با دوچرخه رفتیم. کله‌ی سحر هنوز آفتاب طلوع نکرده راه افتادیم و آرام آرام سربالایی گردنه‌ قوچک را رکاب زدیم و بعد هم پیچ در پیچ‌های سرپایینی به سمت لواسان را به آنی طی کردیم. نان داغ خریدیم. روی چمن‌های یک پارک کوچک زیراندازمان را پهن کردیم. نیمرو درست کردیم. هنوز آفتاب گرمای تابستانی‌اش را به اوج نرسانده صبحانه‌مان را خوردیم و به سمت قبرستان توک مزرعه رکاب زدیم. در قبرستان باز بود. با دوچرخه رفتیم تا سر مزار عباس کیارستمی. من پاندا را گذاشته بودم کنار مزار و داشتم عکس ازش می‌گرفتم که یکهو حمید اشاره داد به فضای پشت سرم. 
قبرستان توک مزرعه در دامنه‌ی یک تپه واقع شده است. نصف قبرستان هنوز خالی است. قبرستان خیلی کوچکی هم هست. فضای بالای قبر کیارستمی در دامنه‌ی تپه هنوز خالی است. حمید گفت: «اون‌جا رو، پاکوب درست کرده‌اند. یک پاکوب زیگزاگی». برگشتم نگاه کردم. راست می‌گفت. یک نفر برداشته بود زمین را زیگزاگی تا دیوار بالایی قبرستان شیار داده بود و نفراتی چندین بار شیار را رفته و آمده بودند. جوری که پاکوب درست شده بود. یک پاکوب زیگزاگی دقیقا شبیه همان پاکوب دامنه‌ی تپه‌ی فیلم «خانه‌ی دوست کجاست»... توی فیلم پاکوب به قله‌ی تپه می‌رسید، این‌جا به دیوار رسیده بود و تمام شده بود. اما به هر حال آدم را یاد فیلم «خانه‌ی دوست کجاست» می‌انداخت.
به نظرم عباس کیارستمی آدم خوشبختی است. هر بار که سر مزارش می‌روم یک خلاقیت تازه بر اساس فیلم‌هایش در دنیای پیرامونش می‌بینم. خلاقیت‌هایی که حال آدم را دگرگون می‌کنند...
 

  • پیمان ..

نشستم روی صندلی عقب ماشین و بهش زنگ زدم. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد. نشستن روی صندلی عقب ماشینم را دوست دارم. از روزی که این یکی ماشینه را گرفته‌ام فقط خودم رانندگی کرده‌ام و در اکثریت اوقات هم تنها. جایگاهم طبیعتا همیشه پشت فرمان بوده. وقتی روی صندلی عقب می‌نشینم حس هم‌زمان مالکیت و آسودگی را تجربه می‌کنم. مالکیت یک فضای‌ی ۳-۴ متر مربعی و آسودگی حرکت نکردن و ایستادن و به کار جهان نگریستن. ازم کار سختی نمی‌خواست. یعنی برایم کار آسانی بود. گفتم باشد. بعد ویرم گرفت ضربدری بازی دربیاورم. اصلا آدم این بازی‌ها نیستم راستش. بعضی‌ها این‌جوری‌اند. حتما باید یک لیوان آب به‌شان بدهی تا به تو یک لیوان آب بدهند. نه کمتر و نه بیشتر. ترجیحا هم بدون فوت وقت. اگر هم یک لیوان آب بهت دادند انتظار دارند که در اسرع وقت یک لیوان آب به‌شان بدهی. خودم سعیم این است که این جوری نباشم. اگر خیری رساندم می‌خواهم هیچ انتظاری نداشته باشم و سعی می‌کنم سریع فراموش کنم که خیری رسانده‌ام. ایضا به آدم‌هایی هم که بهم خیر می‌رسانند می‌گویم که از من انتظار آن‌چنانی برای جبران خیرت نداشته باشی‌ها. خیلی وقت‌ها ممکن نیست. کار جهان به نظرم بیشتر به «تو نیکی کن و در دجله انداز» است تا «همان دست بدهی و همان دست بستانی». ولی این‌دفعه ویرم گرفت همان‌موقع ازش درخواستی داشته باشم. یک جور مشاوره. بهش گفتم که این دانشگاه و آن دانشگاه و آن یکی و فلان یکی و این‌ها همه پذیرش گرفتم. اما نتوانستم فول فاند بگیرم و به خاطر همین نشد که امسال بیایم. انتظار داشتم مثل خیلی‌های دیگر بهم بگوید اشتباهت این بوده که برای دکترا اقدام نکردی و فلان و بیسار. اما نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: نه، یه چیزای دیگه‌ای بوده که به خاطر اون‌ چیزا امسال نکندی نیومدی. وگرنه با این ادمیشن‌ها تو به هر حال میومدی و پول هم با سه چهار ماه سختی بعدش جور می‌شد. یک چیز دیگر بوده. اون رو حل نکردی.
وقتی این را بهم گفت خشکم زد. من را نمی‌شناخت. اصلا و ابدا من را نمی‌شناخت. نه شخصیتم را و نه داستانم را. اما لعنتی زده بود به هدف. یک لحظه مرور کردم خودم را. بعد خواستم بهش فحش بدهم. بگویم لعنتی، تو از کجا می‌دانی آخر؟ لعنتی، تو چرا این را می‌دانی اصلا؟ در این که باهوش بود هیچ شکی نداشتم. دانشگاهی که درس خوانده بود و کار و بارش این را داد می‌زد. اما وسط آن همه جمله‌ای که می‌توانست بهم برگرداند یک چیزی گفته بود که اصلا انتظارش را نداشتم.
فکر کنم ۲۰-۳۰ ثانیه‌ای سکوت کردم. بعد برای این‌که سه نشود از داستان فاند گرفتن خودش پرسیدم. اگر کمی با هم رفیق بودیم حتما یک فحش بهش می‌دادم. شاید حتی می‌گفتم آره من ۱۷ هزار کلمه نوشتم برای خودم که بفهمم چی شد و چی نشد و ۱۷ هزار کلمه هم سستی کردم و ننوشتم. اما توی لعنتی توی چند جمله جان کلام آن ۱۷ هزار کلمه‌ی من را گرفتی و به رویم تف کردی... بقیه‌ی گفت‌وگوی‌مان بی‌خود بود. الکی چیزهایی به هم گفتیم و آرزوی بهروزی و موفقیت و روزهای خوب و این حرف‌ها. عوضی همان اول کار چیزی گفت که باید همان‌طور دقیقه‌ها روی صندلی عقب می‌نشستم و در سکوتی بودا وار بهش فکر می‌کردم...
باز هم می‌پرسند ازم که چی شد که نرفتی. من قصه ادمیشن‌ها را می‌گویم و وقت سفارت و این‌ها را. امروز یک لحظه می‌خواستم وسط قصه‌هایم برگردم بگویم: ببین نفهمیدی که دارم زر می‌زنم؟ دارم زر می‌زنم‌ها... ولش کن. نرفتم دیگه. چی رو می‌خوای بدونی دقیقا؟ اگر می‌تونستم بگم می‌گفتم دیگه.
نگفتم باز هم. تا ته قصه‌ی تکراری را گفتم. قصه‌ای که برای دیگران می‌سازی. قصه‌ای که دوست دارند بشنوند و قضاوت کنند. می‌شود کاریش کرد؟
 

  • پیمان ..

اقتصاد مهاجرت

۰۳
شهریور

نمی‌دانستم قرار است دعوا شود. یعنی دیدم که سه چهار نفری جلوی در ایستاده‌اند. پسرهای همسایه‌مان را می‌گویم. نمی‌دانستم قرار است در نقش یک گروه مهاجم ظاهر شوند. کارگرهای دروگر را پایین‌تر دیده بودم که کنار جاده خاکی مشغول خوردن ناهار بودند. حتی به خاطرشان تو فاصله‌ی ۵۰متری‌شان یکهو زده بودم روی ترمز و سرعت ماشین را خیلی کم کرده بودم که خاک و خل عبور ماشین اذیت‌شان نکند. بعد که شنیدم چند دقیقه بعد کتک خورده‌اند به خودم تلخند زدم که من را باش مواظب بودم خاک و خلی‌شان نکنم.

کار کشاورزی کار ضرب‌الاجل و شدت است. کار پیوسته نیست. زمان طلایی دارد. چند روز خاص است که باید با تمام شدت و حدت کار کرد. بین این روزهای خاص کار خاصی نمی‌طلبد. مثل کار کارمندی نیست که روزی ۸ ساعت با فقط مثلا ۱۰ درصد ظرفیت فکری و جسمی‌ات کار کنی و کار باز پیش برود. روزهای خاصی وجود دارد که باید تمام ظرفیت وجودی و ثروتی به کار گرفته شود. مثلا وقتی برنج به روزهای درو رسید هر روز تأخیر ممکن است به قیمت نابودی تلاش‌های چند ماهه و ضرر یک ساله منتهی شود. فقط بحث رسیدن برنج‌ها نیست. بحث آب و هوا هم هست و این‌که ممکن است اگر امروز کار درو انجام نشود، فردا باران شلاقی ببارد و واویلا.

ماشین‌های دروگر کار را راحت‌تر کرده‌اند. اما ریسک و استرس را کم نکرده‌اند. توی هر روستا معمولا چند ماشین دروگر وجود دارند که باید در یک مدت زمان کم کل زمین‌ها را درو کنند. اما معمولا این ماشین‌ها نمی‌توانند پاسخ تمام نیازها را بدهند. سرشان شلوغ است. محدودیت‌های آب و هوایی برای آن‌ها هم وجود دارد. مثلا این‌که شبنم و خیش بودن هر آن‌چه زیر آسمان خداست، باعث می‌شود آن‌ها نتوانند زودتر از ۹-۱۰ صبح کارشان را شروع کنند. آفتاب باید بالا بیاید و شبنم‌ها را بخار کند تا آن‌ها هم بتوانند کارشان را شروع کنند. این جور وقت‌ها معمولا نیروهای کار مهاجر هم وارد میدان می‌شوند. ماشین‌های دروگر نه تنها از روستاهای کناری بلکه از سایر شهرها و استان‌ها هم می‌آیند. کارگرهای ماشین‌کار برای سه هفته یک ماه خانه‌ای اجاره‌ می‌کنند و ماشین‌ دروگرشان را به روستاهایی که کشاورزی همچنان پررونق است می‌آورند تا کار درو در زمان طلایی‌اش صورت بگیرد.

معمولا این ماشین‌های دروگر از استان‌هایی می‌آیند که کار کشاورزی رونقش کمتر شده. مثلا نرخ تبدیل شالیزارها به ویلا در استان مازندران شدیدتر از استان گیلان است. شالیکاری آن‌قدر کمتر شده که ماشین‌های دروگر در استان مازندران در زمان طلایی برداشت برنج هم سرشان شلوغ نیست. یا بهتر است این‌جوری بگویم که کارمزد ماشین‌های دروگر در مازندران به خاطر کمتر بودن تقاضا پایین‌تر است و برای خیلی‌ از صاحبان ماشین دروگر می‌صرفد که به استان گیلان بیایند و درآمد بالاتری داشته باشند. پس کوچ کوتاه‌مدت به استان گیلان دارند که همچنان اراضی برنجش بیشتر است. هر چند روند نابودی زمین‌های کشاورزی در گیلان‌زمین هم شدید است. 

قصه این بود که پسرهای همسایه‌ی ما هم ماشین دروگر دارند. اما از این که یک ماشین دروگر دیگر از مازندران به ماشین‌های دروگر روستا افزوده شده بود ناراحت بودند. می‌گفتند آن‌ها نباید این جا کار کنند. آن‌ها کار ما را می‌گیرند. آن‌ها نرخ را پایین می‌آورند. باید بیرون‌شان کنیم. وقتی دیده بودند که کارگرهای ماشین دروگر نزدیک خانه‌شان دارند ناهار می‌خورند فرصت را مناسب دیده بودند که ضرب شست نشان بدهند. ریخته بودند سرشان و چک و لگدی کرده بودندشان و ظرف‌های غذایشان را هم شوت کرده بودند که گم شوید بروید از این‌جا.

به غایت منظره‌ی ناراحت‌کننده‌ای بود. من رفته بودم توی خانه و این صحنه را ندیده بودم. فقط از جار و جنجال بعدش متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. آن سه چهار کارگر مهاجر مازندرانی توان مقابله هم نداشتند. می‌دانستند که در محل غریبه‌اند و اگر بخواهند مقاومت کنند ممکن است تعداد بیشتری بریزند سرشان. فرار کرده بودند. گرسنه و تشنه فرار کرده بودند. رفته بودند سراغ صاحب‌خانه‌شان در روستای بغلی و گفته بودند چه شده و چه نشده. صاحب‌خانه‌شان هم به‌شان خانه اجاره داده بود و هم نقش مباشر برای‌شان داشت. برای‌شان مشتری جور می‌کرد. برادر شهید هم بود و برای خودش اعتباری داشت. سریع سوار موتور شده بود آمده بود جلوی خانه‌ی همسایه‌ی ما داد و بیداد که این چه کاری بود کردید و استدلالش را بسیار دوست داشتم. 

اصلا به وجه اخلاقی ماجرا نپرداخت که داداش سر ناهار و سفره حمله کردن به آدم‌ها در هیچ نظام اخلاقی‌ای پذیرفته نیست. برگشت گفت ببین الان تو داری به من می‌گی این‌ها چون مازندرانی‌اند نباید این‌جا کار کنند. اگر این‌جوری باشد من هم به تو باید بگویم که تو فقط توی روستای خودت کار کن و بیجا می‌کنی می‌آیی زمین‌های روستای ما را هم درو می‌کنی و از اهالی روستای ما هم پول می‌گیری. 

رگ گردنش هم سرخ شده بود. پسر همسایه‌مان برگشت گفت: مازندرانی‌ها توی پاییز هم برنج می‌کارند. ما خواستیم پاییز ماشین دروگر ببریم آن‌جا. نگذاشتند اصلا ماشین را پایین بیاوریم. جلوی‌مان را گرفتند. بعد این‌ها برای خودشان این‌جا راحت کار کنند؟
برگشت جوابش را داد که: کار کشاورزی است. همه باید همین امروز و فردا برنج‌ها را برداشت کنند. الان این‌ها آمده‌اند این‌جا تو مگه بیکار شده‌ای؟ تو اصلا می‌رسی همه‌ی این زمین‌ها را دو روزه درو کنی؟ نمی‌رسی دیگه. 

ازش خوشم آمد. هر چند خودش ذینفع بود، اما شدت و حدت اعتراضش را دوست داشتم. اگر آخوند یا معلم اخلاق یا نظام حکمرانی درست و درمانی هم وجود می‌داشت، او هم باید یک دور دیگر می‌آمد و با همین شدت و حدت پسر همسایه‌مان را به چهار میخ می‌کشید که این چه طرز برخورد است؟ برای من انتقام‌گیری شخصی راه می‌اندازی؟ آن هم سر سفره ناهار؟! 

  • پیمان ..

خاکستر؟

نه. خاکستر اسم درستی نیست. 

باقی‌مانده‌ها... ته‌نشین... چیزهایی که بعد از یک دوره‌ی سکوت ته ذهن رسوب می‌کنند و گاه خیی سنگین‌اند، گاه خیلی خیلی چسبناکند. شکر خالص نیستند. نمک خالص هم نیستند. قروقاطی‌اند و چون سکوت است و آرامش و آب در لیوان در سکون، مزه‌ی تلخ و شیرین‌شان خیلی غلیظ است.

راه حل؟

شاید توربولانس و هم خوردن و هم زدن و زیر و زبر کردن و زیر و زبر شدن...

فعالیت بدنی هم خودش یک جور توربولانس در مقیاس خیلی کوچک است. دیشب که می‌خوابیدم به این فکر می‌کردم که امروز صبح سوار بر «کوشین» در جاده‌های خلوت و دم‌دار و شرجی و شبنم‌زده‌ی و پر از بوی برنج صبح زود به باقی‌مانده‌ها و ته‌نشین‌شده‌هایی که کاری هم نمی‌توانم باهاشان بکنم فکر می‌کنم و برای دل خودم رکاب می‌زنم و رکاب می‌زنم و نوازش نسیم بر صورتم را حس می‌کنم. اما رکاب زدن و شر و شر عرق ریختن یک توربولانس بود از نوع فراموشی‌آور، زیر و زبر کردن بود، با قاشق هم زدن بودن و البته که گردابی که تووی لیوان وجودم به راه می‌افتد حول یک ستون ثابت (خودم) می‌گردد و می‌گردد و من هم نهایتش از خودم خسته...

  • پیمان ..

ریشه‌ها

۳۰
مرداد

تابستان گرمی بود. آرزویی برای رفتن به جایی هم نداشتم. حواسم هست که باید به بوته‌ی فلفل امسال‌مان اشاره کنم که کوچولو کوچولو فلفل می‌داد و به اندازه‌ی تندی چند لقمه شام مزه برای‌مان تولید می‌کرد. اما خب بقیه‌ی گل و گیاهانی که مواظب‌شان بودم تلف شدند. خیلی چیزهای بزرگ دیگر هم در من تلف شدند... راستش از گرما تلف نشدند. از این‌که دیگر بیش از حد ریشه داشتند تلف شدند.
ریشه‌های پتوس توی دفتر همان اوایل خرداد ماه گلدان سفالی‌اش را تاب نیاورد. گلدان را شکست. یک روز صبح که داشتم آبش می‌دادم دیدم تکه‌ی پایینی گلدان ترگ برداشته. هفته بعد دیدم که آن تکه به کل جدا شده. گلدان نابود شده بود. تکه‌ها را جدا کردم. نگاه به پتوس توی دستم کردم. ریشه‌هایش از برگ‌هایش بزرگ‌تر شده بود. خاک‌ها را ریختم و یک بطری برداشتم و پتوس را با ریشه‌هایش انداختم توی بطری آب. خانه‌ی حامد این‌ها دیده بودم که چطور پتوس‌هایش توی بطری آب از در و دیوار بالا رفته‌اند. پتوس توی بطری آب تا همین دو سه هفته‌ی پیش هم دوام آورد. ولی رشد نکرد. ریشه‌هایش از برگ‌هایش بزرگ‌تر و بیشتر بودند. یک روز صبح که آمدم دیدم تمام برگ‌هایش کم‌رنگ شده‌اند. دو سه روز بعد برگ‌ها زرد شده بودند. تلف شده بود. ریشه‌ها هنوز سر و مر گنده بودند. اما تمام برگ‌ها و ساقه زرد شده بودند. از بطری درش آوردم و انداختمش توی سطل آشغال. 
کاکتوس کوچولو هم مرد. اسمش را نمی‌دانم هنوز هم. شبیه کاکتوس بود با برگ‌های کوچولوی گوشتی. انگار که تیغ‌های کاکتوس گوشتالو شوند. مواظبش بودم. یعنی یک سال عید که رفتم و دو هفته کسی بهش آب نداد شل و ول شده بود و رمقش را از دست داده بود. از هفته‌ی دوم فروردین دوباره شروع به آب دادن کردم. قربان صدقه‌اش رفتم که زنده شو دختر. نباید بمیری. من باید نگهت دارم. تو شعله‌ی وجود منی. آبش دادم و نگاه نگاهش کردم و دوباره زنده شد. خیلی زنده شد. این بار برگ‌هایش چاقالوتر از گذشته شدند. خوشحال بودم که دوباره زنده‌اش کردم. اما او هم هم‌زمان با پتوس همین یکی دو هفته‌ی پیش یکهو برید. این‌جوری شد که ساقه‌اش تاب سنگینی برگ‌ها را نیاورد انگار. قطع شد. بعد هم به سرعت آب رفت و یک هفته بعد دیدم هیچی ازش باقی نمانده.  انگار آتشش زده بودند و فقط خاکستر باقی مانده بود. انگار نه انگار که دوباره زنده و چاقالوتر از گذشته شده بود.
سومی هم همان گل کنار پنجره بود. آن هم اسمش را نمی‌دانم. ازین گل‌ها بود که برگ‌هایش را به صورت مصنوعی ارغوانی کرده بودند. یک لایه مخمل انگار پاشیده بودند روی برگ‌ها و ساقه‌ها. دو سالی مهمان‌مان بود. اواسط سال اول برگ‌های مخمل‌ شروع کردند به پژمیرده شدن. برگ‌ها دانه دانه ریختند. بعد به جای‌شان برگ‌هایی درآمدند که دیگر رویش لایه‌ی بنفش نداشتند. سبز بودند. ساقه‌ی جدید برای خودش تولید کرد. حس کردم که این گلدان هم برایش کوچک است. اما فکری به حالش نکردم. پیش خودم گفتم مگر گلدان تنگ من را کسی بزرگ‌تر کرده که من... فکرش را هم نمی‌کردم که یکهو نابود شود. یک روز شنبه آمدم دیدم فرو ریخته. تمام برگ‌هایش ریخته بود و نوک ساقه‌ها هم خشک و پژمرده شده بود. اسم این را هم نمی‌دانستم. فقط فکر می‌کردم سگ‌جان‌تر از حتی پتوس باشد و نبود. یکهو برید. از گرما؟ نه. از بزرگ شدن ریشه‌ها... چه کسی گفته که ریشه داشتن چیز خوبی است؟ واقعا چرند گفته.

  • پیمان ..