سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۲۹۴ مطلب توسط «پیمان ..» ثبت شده است

پنج شش هفته پیش رفتم دانشکده­ی علوم اجتماعی. هوا ابری بود و بوی باران داشت. وقتی داشتم از کنار شمشادهای بلوارک حیاط دانشکده رد می­شدم به طرز غریبی یاد "حسین تولایی" افتادم. یعنی اول یاد "بار دیگر شهری که دوست می­داشتم" افتادم و آن جمله­ی طلایی که:"باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است." بعد یاد مقاله­ای که حسین تولایی توی دوچرخه چند سال پیش در مورد نادر ابرهیمی نوشته بود.. و بعد یاد لطافت طبعش...او یکی از لطیف­ترین مردانی است که توی عمرم دیده­ام. و شاعرانگی­اش دوردست­ترین ویژگی او برای من است. شاعرانگی شیرینی که هیچ بویی از آن نبرده­ام و به خاطرش به او غبطه می­خوردم...

این ها چند تا از نوشته­های قشنگش هستند:

حرف دل

            کیسه­ی کوچک چای

            با یک تکه نخ

            رفت ته لیوان

            حرف دلش را

            آهسته گفت

            لیوان سرخ شد!

آنتن­ها

            گنجشک­ها

            دیگر

            با ترس روی بام خانه­ها می­نشینند

            فقط به خاطر این­که

            آنتن­ها

            دوستان جدید مترسک­ها هستند!

دنیا

            وقتی به دنیا آمد، فکر کرد در زندگی­اش چه کار کند

            ایستادن روی شمع

            نشستن زیر ماهی­تابه

            رفتن توی بخاری

            سرک کشیدن از توی سماور

            خزیدن روی زغال­ها

            شرکت در شب چهارشنبه­سوری

            فریاد زدن از ته تنور

            ...

            شعله همین­طور تصمیم می­گرفت

            و نمی­دانست که دنیا

            خیلی کوچک­تر

            و خیلی کوتاه­تر از این حرف­هاست

            درست اندازه­ی چوب کبریت!

  • پیمان ..

 

 

 

 در همان نگاه اول حس جالبی به آدم می دهد. حس سرخوشی و بی خیالی و آدم نسیمی را که در عکس می وزد با دیدن عکس روی گونه هایش حس می کند. در خیال خودش را در علفزاری که نسیم های پی درپی در آن وزیدن می گیرند تصور می کند. خودش را تصور می کند که رو به نسیم ها ایستاده و دست هایش را از هم باز کرده و می خواهد باد را بغل کند...صندلی. نشستن. آرمیدن. تکیه دادن. پاروی پا انداختن...خدا.

  • پیمان ..

پسرک

۱۸
تیر

پسرک احساس خواری و ضعف و زبونی می­کند. اس­ام­اسی می­نویسد:سلام. و به پسردایی­اش می­فرستد. اس­ام­اس فیلد می­شود و صدای شکست خوردن گوشی در فرستادن اس­ام­اس از جا می­پراندش. بیشتر و بیشتر احساس ضعف و زبونی می­کند. حس می­کند چیزی وجود ندارد که اختیارش در دست او باشد. حس می­کند حتی اجازه­ی رسیدن زرت وزورت­هایش به دست دوستانش دست خودش نیست. دست کس دیگری است. کسی که هروقت عشقش بکشد به او اجازه می­دهد حرف­هایش را بزند و هروقت عشقش نکشد اجازه­ی نطق کشیدن را به او نمی­دهد. پسرک احساس می­کند در یک چهاردیواری یک دریک متر ایستاده و این چهاردیواری سقفی دارد که کسی که او نمی­تواند بفهمد کیست هر وقت بخواهد سقف را می­کشد کنار و او می­تواند آسمان آبی را ببیند و همین که در حال اخت شدن با آسمان آبی و حس رهایی و آزادی ای که آسمان آبی به او می­دهد است آن مردک یا زنک سقف را می­گذارد روی چهاردیواری. و تاریکی چهاردیواری را فرا می­گیرد. آن قدر که دلش بپوسد و دلش بدجوری هوای آسمان آبی را کند. اما آن کس که پسرک حالا که در تاریکی  کمی فکر کرده نام هایی برای آن کس پیدا کرده و فکر می­کند که آن کس را شناخته برایش پوسیدن دل پسرک و سرشار از نفرت شدنش اصلن مهم نیست. چون می­داند تنها حسی که به پسرک دست می­دهد حس زبونی و خواری است و هم چنین می­داند که پسرک آن قدر مغرور است که التماسش را نکند...پسرک به این فکر می­کند که البته او اصلن آدم اس­ام­اس بازی نیست که بخواهد این قدر ناراحت شود. به این فکر می­کند که اصلن آدم مهمی نیست که بخواهد از نرسیدن اس­ام­اس ها به دستش این قدر ناراحت شود. فقط تنها مشکلی که وجود دارد این است که او نمی­تواند کاری کند و همین حس خواری و زبونی اش را تشدید می­کند. یاد چند نفری می­افتد که می گفتند اس­ام­اس را باید تحریم کرد و این حرف ها و او به حماقت­شان خندیده بود که برای چه باید آسمان ابی را در آن چند لحظه از خود دریغ کرد و حالا که که دوباره اس ام اس ها تعطیل شده بود حماقت شان خنده­دارتر به نظر می امد...چون هیچ چیزی دست آن ها نبود... چون آن آدمک...

%%%

پسرک خوشحال است. به خاطر دختر خانم خوشگلی که کنارش نشسته خوشحال است. هندزفری توی گوش­هایش است و دارد به صدای پرشکوه خانمی که "کویر" دکتر شریعتی را روخوانی می­کند گوش می­دهد و تمام حواسش را گذاشته توی گوش هایش. و هر از گاهی سری تکان می­دهد و به نقطه­ای زل می زند و خودش را در حالتی تصور می کند که انگار سر کلاس درسی نشسته که هم معلم و هم درس برایش مهم و دوست داشتنی­اند و با حرف­های معلم او در عالم دیگری به سیروسلوک می­رود و تمرکزش و نگاه هایش یک جوری می­شوند وپسرک به خودش که از بیرون نگاه می­کند حین گوش دادن به کتاب کویر از توی هندزفری توی یکی از این واگن های غم انگیز مترو و طرز نگاه­ها و سرتکان دادن هاش می بیند که چقدر از بیرون حالتش اسکولانه است و اگر کسی به او کلید کند سوژه خنده اش جور می­شود و به خاطر همین از وجود دخترخوشگل در کنارش خیلی خوشحال است. چون دختر و خوشگلی اش کانون تمام نگاه های مردها و پسرهای روبه رو و مردها و پسرهای ایستاده شده و کسی به حالت­های اسکولانه­ی او نگاه نمی­کند و او با خیال راحت به کویرش گوش می­دهد و...

%%%

پسرک غمگین است. به خاطر این که نمی­تواند از کتابخانه­ی مرکزی دانشگاه شان کتاب بگیرد. چون تا آخر تیر کتاب امانت نمی­دهند و او که فکر می­کرد تنها چیزی که دارد به این روزهایش معنااکی می­دهد همین بی­وقفه کتاب خواندن است حالا دچار غم شده و چون در خانه هم هیچ کتابی برای خواندن ندارد و کسی را هم نمی شناسد که به او کتاب قرض بدهد و خودش هم به تعجب می افتد که چه طور حتی یک دوست کتاب باز در دسترس ندارد. تصمیم می­گیرد روزنامه بخرد و و بعد می رود خانه و همان طور که قاچ های هندوانه را یکی بعد از دیگری می بلعد شروع می کند به خواندن روزنامه ها و تیترهایی که توجهش را جلب کرده اند روی کاغذکی می نویسد:

- من خودم نماد تغییرم.

- محمد یزدی:جمهوری اسلامی بعد از حکومت علی نمونه نداشت

- تهران سی و سومین شهر گران دنیا

- احمدی مقدم:فکر نمی کنم 18تیر راه پیمایی برگزار شود

- کلید نهایی سوالات کنکور سراسری منتشر شد

- ابراز نگرانی جهانی از سرکوب مسلمانان در چین [و به این فکر می کند که چرا دولت تابه حال موضعی نگرفته و فقط فلسطین...]

- تغییر در ساختار و آرایش دولت

- آمریکا خواستار تشدید تحریم های ایران شد

- صعود چهل ویک پله ای در فهرست شهرهای گران جهان

- علت اختلال در سامانه 118 [ خواندن خبر بهش احساس گوش دراز بودن می دهد.]

- تفکر انتقادی نیاز جامعه امروز

- تلاش زنان برای تصاحب فضای خانه

%%%

پسرک نگاهی می اندازد به موضوع هایی که می خواسته این هفته در موردشان چیزهایی بنویسد و هیچ چیزی ننوشته.

و حالش از گشادی و بی حالی  خودش به هم می خورد. و همین طور از بی عرضگی خودش و بی انگیزگی و بی ارادگی و...کلن پسرک در روز چندین بار حالش به هم می خورد و اگر حالش از چیزی یا عملی به هم نخورد روزش شب نمی شود و امروز حالش از خودش به هم خورده...

%%%

پسرک که دو روز پیش از نفس کشیدن گردوغبار گلودرد گرفته بود هرچه زور زد نتوانست اصل یا ترجمه­ی دیگری از این شعر امیلی دیکنسون بیابد:

این غبار نرم و بی صدا

مردان و زنان بوده اند

و دختران و پسران

خنده بود و استعداد و آه حسرت

و رداها و موهای مجعد

این مکان منفعل

عمارت اعیانی تابستانی بود

جایی که شکوفه ها و زنبورها

بخش روبه شرق آن را دربرگرفته بودند

سپس  پایانی بدین شکل یافت

غباری نرم و بی صدا...

  • پیمان ..

problem

۱۷
تیر

نشسته روی صندلی. فقط زل می زند و دست هاش را می برد لای موهاش. دپ است.سیب زمینی ها را توی ماهی تابه زیرورو می کنم و جلزولزشان بلند می شود.

- امروز خوشگل ترین دختر رشته مون نشسته بود روی پله های جلوی دانشکده و یکی از پسرهامون جلوش وایستاده بود داشت مخش رو می زد. مجیزش رو می  گفت. ته صحنه بود. انگار فقط خودشونند و خودشون. تو یه عالم دیگه ای بودن. اون وقت می دونی من چی کار کردم؟

همان طور که دارد با قوطی کبریت بازی می کند می گوید: چی کار کردی؟

-از کنارشون رد شدم. اصلن نفهمیدن. رفتم طبقه ی بالا. از پنجره ی راه پله نگاهشون کردم. موبایلمو در آوردم. یه اسمس فستادم برای پسره با حروف درشت انگلیسی نوشتم کی ال(KL). قدرتی خدا هون لحظه رسید. دختره داشت حرف می زد که اون موبایلشو از جیبش درآورد...وااای خدا...باید می بودی می دیدی قیافه شو. گفتم الانه که دوروبرشو نگاه کنه. ولی سه نکرد. یه دفعه نمی دونم چی شد که سرشو اورد بالا و منو دید. منم می دونی چی کار کردم؟ سرمو بالاپایین تکون دادم و جفت دست بیلاخ نشون دادم. گفتم الانه که جلوی دختره بیلاخ نشون بده و من اون جا از خنده روده بر شم...نداد...ولی قیافه ش ته ریده مال بود...آی خندیدم ها.

- تو مرض داری؟

- کرم دارم.

- تو یه کثافتی.

- اگه جای پسره تو بودی به جان خودم هیچ کاری نمی کردم.

  • پیمان ..

 سوم راهنمایی بودم که دیدمش. توی یکی از آن جلسه های انجمن داستان کانون پرورش فکری. خرداد ماه بود. یادم است گزارش آن جلسه تو دوچرخه ی هفته ی بعدش چاپ شد. حرف هایی که زده بود در مورد قصه نوشتن و داستان و از این حرف ها و قصه هایی که بچه ها خوانده بودند و نظرهایی که او داده بود. اما من چیزهایی که ازش یادم مانده اصلن آن ها نیست. لهجه ی غلیظ ترکی اش یادم مانده که انگار پس از سال ها زندگی در تهران و نویسنده بودن و به فارسی نوشتن به عمد آن لهجه را حفظ کرده بود. انگار که می خواسته هر کسی در اولین برخوردش بفهمد که او ترک است و چه قدر به ترک بودنش افتخار می کند. بعد یادم است آخر جلسه حمید ازش پرسیده بود استاد چه کتاب هایی پیشنهاد می کنید که ما بخوانیم و او از چخوف تعریف کرده بود و گفته بود که فقط چوخوف بخوانید. چخوف را می گفت چوخوف و جوری گفته بود چوخوف که ما تا مدت ها وقتی می خواستیم از ان نویسنده ی نامدار روس یاد کنیم با نوعی تبختر می گفتیم چوخوف. بی حوصلگی اش را هم یادم است. خیلی بی حوصله بود و وقتی حرف می زد ازش بی حوصلگی می بارید ولی در عین این بی حوصله حرف زدن بیانش خیلی گیرا بود. شاید به خاطر لهجه ی ترکی اش بود شاید هم به خاطر این بود که قشنگ می دانست که دارد چه می گوید. ولی همین بی حوصلگی اش بود که برایم دوست داشتنی اش کرد. بی حوصلگی اش بود که به من جسارت داد که وقتی چیزی حوصله ام را سر می ببرد وقتی حوصله ی چیزی را ندارم نترسم بگویم نشان بدهم دنبال نکنم ملاحظه این و ان را نکنم. بی حوصلگی اش بود که به من یاد داد آدم های کم حوصله و بی حوصله هم می توانند کارهای بزرگی بکنند که هزاران هزار آم پرحوصله ی صبور از پسش برنیایند. داوود غفارزادگان آن روز به خاطر بی حوصله بودنش خیلی دوست داشتنی شد جوری که یکی از دنبال کنندگان پروپاقرص کتاب هایش بشوم.

%%%

  • پیمان ..

لانوت

۱۴
تیر

به پاهای زن چادری نگاه می کنم که دارند از پله ها می روند بالا. تند هم می روند بالا. جوراب های طوسی رنگ زن چشم هام را می کشانند. جوراب مردانه پوشیده. زن هایی که جوراب مردانه می پوشند برایم یک جوری اند. ولی بیشتر تعجب کرده ام. از این تعجب کرده ام که تند می رود بالا. از خودم می پرسم مگر زن های چادری هم این طوری به حالت دو از پله ها بالا می روند؟ دارم همین طور پاهایش را دنبال می کنم و می پرسم چرا او هم باید عجله داشته باشد؟ او دیگر چرا عجله دارد؟

به پله ها نگاه می کنم. عجب خریتی کرده ام که با پله برقی نرفته ام. نمی دانم چرا یکهو من هم ویرم می گیرد تند بروم بالا و حالت دو می گیرم. لایی می کشم. از زنی که جوراب  طوسی پوشیده بود جلو می زنم. یک نفس می روم بالا. هیچ عجله ای هم ندارم. فقط می خواهم زودتر برسم آن بالا. چپ راست. شانه ام می گیرد به شانه­ی  زن چادری دیگری. رد می شوم. دردش گرفته. این را می دانم. با سرعت بهش خوردم. ولی بی این که چیزی بگویم رد می شوم. تکه ی شکسته شده ی کیفم هنوز توی دستم است. به بالای پله ها که می رسم نفس نفس می زنم و می بینم هنوز تکه ی شکسته شده توی دستم است. تکه ی پلاستیکی سیاه رنگ. به کیفم هم نگاه می کنم. نبود تکه ی شکسته شده سوراخی  ایجاد کرده. به آرم دوچرخه ی روی کیف هم نگاه می کنم که نقطه نقطه شده و دارد پاک می شود. کیف دوچرخه ایم امروز شکست. تو روحت ای دوچرخه.

می نشینم روی یکی از صندلی ها. قلبم می زند. تند می زند. بیشتر از هرچیزی به خاطر این که نمیدانم چرا و این که نمی دانم دنبال چی هستم. چون نمی دانم دنبال چی هستم زل می زنم به جلوم. به سنگ های کف ایستگاه که پاهایی جلوی چشم هام می روند و می آیند. به فیس بوک فکر می کنم. پروفایلم و تگی که بهش اضافه کردم:nots. تگ را اضافه کردم و بعد مثل چی ماندم. من این جا چی بنویسم؟ چی دارم که بنویسم؟ چی بنویسم؟ بعد رفتم توی همین سپهرداد لعنتی. گشتم دنبال چیزی که بتوانم آن را به عنوان نوت تو فیس بوک بگذارم.  خدایا هیچ چیزی پیدا نکردم. از لوس بودن و مزخرف بودنش حالم به هم خورد. بی نوت شده بودم. بی نوت مانده بودم جلوی آن کامپیوتر لعنتی. و فحش هم نمی دادم. فقط حس می کردم که چیزی دارد از درون می تراشدم. و این تراشیدن هنوز هم ادامه دارد. آدمی که نوت ندارد.

بی نوت.

بعد بی خیال شدم. رفتیم با بچه ها چایی خوردیم و تو همان بوفه کیف دوچرخه ای لعنتیم گوزمعلق شد و به اف رفت. خیلی بهم برخورده بود که هیچ نوتی نداشتم. تو اصلن چی داری؟

وقت وارد شدن به ایستگاه مترو به این فکر کرده بودم که این سپهرداد لعنتی و لوس و مزخرف را تعطیل کنم بروم یک وبلاگ دیگر بزنم اسمش را بگذارم نوتینگ  و فقط نوت بنویسم تویش.  بعد از ایهام قشنگی که توی نوتینگ بود برای لحظه ای خوش خوشانم شد. نوتینگ به معنی نوشتن و یادداشت کردن و نو تینگ به معنای هیچ چیز. و بعد که افتاده بودم به بالا رفتن از پله ها رفته بودم تو نخ پای زن چادری و...گه به گورش.

هوای بیرون تخمی بود.

تنها جمله ای که توی ذهنم در مورد هوای بیرون ایستگاه ساخته شده همین است. همین و نه بیشتر. آدم بی نوت همین است. تک جمله می آید توی ذهنش و این تک جمله هیچ ادامه ای پیدا نمی کند....

%%%

مردی که روبه رویم ایستاده چشم هاش زاق است و پیچشی گوشه ی جفت چشم هاش است که آن ها را پرمکرو روباهی کرده و با آن چشم های پردوزوکلکش  به من نگاه می کند. من هم که به او نگاه می کنم نگاهش را می دوزد به زنی که پشت سرم ایستاده. و من هم نگاه می کنم به ردیف صندلی سه نفره که گوشه اش پسرودوختری به هم چسبیده اند. پسر دستش را انداخته دور شانه های دوختر. دستش داراز است و آویزان شده رو آن یکی بازوی دوختر. و جوری آویزان است که من تو دلم می گویم الان است که برود طرف سینه ی دوختر. و جفت شان چشم دوخته اند به فیلمکی که توی موبایل دست دوختره پخش می شود. "عشق این است که هردو نفر به یک سو چشم بدوزند". کدام احمقی این جمله را گفته؟

%%%

می ایستم تا چراغ قرمز شود. و بعد راه می افتم بروم که می بینم موتوری با سرعت دارد می آید. پا پس می کشم. ترک موتور زنی نشسته که سرش روی شانه­ی مرد است و در گوشش چیزشر می گوید و دستش سیگاری است که حین رد شدن موتور از چراغ قرمز یک پک به آن می زند. حالم را به می زند. این سومین زن سیگاری است که تو دو روز گذشته می بینم. هیچ چیز مثل زنی که سیگار می کشد تنفربرانگیز نیست. با صدایی پچ پچ گونه فحش رکیکی را فریاد می کشم. رو به طرف موتوری که در حال دور شدن است فحش رکیک فریاد می کشم و جوری فریاد می کشم که هر کسی از دور ببیند بتواند لب خوانی کند که چه فحش رکیکی فریاد زده ام...و صدایم تو سروصدای چهارراه گم می شود...

 

***لانوت همان بی نوت است. نوت انگلیسی است. لا عربی. بی فارسی. گور پدر فارسی.

  • پیمان ..

رنج

۱۳
تیر

 

من هنوز تمام قرآن را نخوانده ام. ولی توی آن جاهایی که  خوانده ام از چند آیه ی اول سوره ی بلد خیلی خوشم آمده:

به این شهر سوگند می خورم

و تو – ساکن در این شهری

و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد

که انسان را در رنج آفریده ایم ...

نمی دانم چرا. ولی این طور فکر می کنم که هر بنی بشری که چند صفحه از آن کتاب را خوانده باشد آیه یا آیاتی پیدا می کند که ازشان خوشش بیاید. خیلی دوست دارم آیات دوست داشتنی آن هایی که این جا را می خوانند بخوانم...

 

پس نوشت:  آیات دوست داشتنی یک عده ی دیگر را می توانید این جا  بخوانید:

  • پیمان ..

پیمان

۱۲
تیر

 

بی­تفاوت به گذشته، منزجر از حال، امیدوار به آینده­ی آینده+یک قید شاید برای همه شان!

 

  • پیمان ..

ش

۱۱
تیر

شب است و جاده پرپیچ و خم. باد خنک توی جاده می وزد و آسمان شب هر از چندگاه پر از رعد و برق های نورانی و سهمگین می شود. یاد بچگی هایم می افتم. هر وقت که توی جاده آسمان این طور رعد و برق می زد مامان می گفت: نگاه کن. خدا داره از ما عکس می گیره. و من همان طور که ترسیده بودم سعی می کردم لبخند بزنم که تو عکس خدا قشنگ بیفتم... نیسان ها قیقاج می روند. رانندگان شان بی حوصله ترین رانندگان دنیااند. سر پیچ ها همان طور راست و مستقیم می روند. نمی پیچند. از لاین خودشان خارج می شوند می روند لاین طرف مقابل . بی هیچ ترسی از ماشینی که شاید از طرف مقابل بیاید...من اما از لاین خودم می روم. تمام حواسم را جمع می کنم که از خط سفید نزنم بیرون. انگار که کودکی شش ساله باشم و کتابک رنگ آمیزی داده باشند دستم و من تمام زورم را بزنم که رنگ هایم از خطوط نقاشی ها بیرون نزنند....تمام تلاشم را هم می کنم که بی ترمز کردن پیچ ها بپیچم. برایم یک جور بازی است. هر چه قدر کمتر ترمز بزنی برنده تری. و راننده هایی که این بازی را بلد نیستند و سر پیچ ها و غیرپیچ ها زرت و زرت ترمز می زنند اعصابم را خرد می کنند....بادی که توی صورتم می خورد زندگی بخش است. دلم می خواهد فکربازی کنم. بابا دارد فکربازی می کند که این طور ساکت است.دلم می خواهد همان طور که باد صورتم را می نوازد و آسمان از رعدوبرق ها روشن می شود بروم توی عالم فکروخیال هام غوطه ور شوم. اما نمی شود.  باید حواسم را جمع کنم که از خط نزنم بیرون و سرعتم را کم و زیاد کنم...پشت یک تریلی گیر می کنیم و می روم دنده ی2 و حوصله ام سر می رود. بس که تریلی آهسته حرکت می کند و دلم بیشتر هوای فکر بازی می کند. دلم می خواهد به این فکر کنم که آخرش من پرنده ی کدام آشیانه ام؟

قطره های باران خردخرد شروع می کنند به باریدن روی شیشه ی ماشین و من می گازم از تریلی سبقت می گیرم و باران شدیدتر می شود و صدای ریزشش گوش هام را پر می کند و دلم را هوایی. طاقتم طاق می شود. و راهنما می زنم می کشم به شانه ی خاکی جاده و نگه می دارم. رانندگی احمقانه ترین کار دنیا است.

-         چی شد؟

-         جاهامونو عوض کنیم.

و از بابام خوشم می آید چون نمی پرسد چرا. پیاده می شوم و ولو می شوم روی صندلی کمک راننده. حرکت می کنیم. دمپایی هایم را در می آورم و چهارزانو می نشینم و به خیس و خیس تر شدن شیشه ی جلوم نگاه می کنم و با تمام وجود صدای ریزش باران را می بلعم و...

  • پیمان ..

پیش نوشت:از آن آدم هام که تلویزیون تماشا نمی کنند. تا قبل از انتخابات و این حرف ها تنها اخبار آن هم خبربیست کانال 6 و بیست وسی را تماشا می کردم. هیچ کدام از فیلم ها و سریال ها را هم دنبال نمی کردم. اصلن حال و حوصله ی تلویزیون را نداشتم و ندارم. ادا و اطوار آوانگاردی هم نبود و نیست و این که مثلن افه بیایم که من قشر خاصم و تلویزیون چیز مبتذلی است. معمولن هم در جواب دوستان که می گفتند تو چه طور تلویزیون تماشا نمی کنی می گفتم جغرافیای خانه ی ما طوری است که برای تلویزیون نگاه کردن مساعد نیست. و البته دروغ هم نمی گفتم. بعد از انتخابات هم آن دو تا اخباری که نگاه می کردم به گه کشیده شد و حالم را به زدند  از بس دروغ گفتند و تحریف کردند و واقعیت ها را نگفتند که از شدت نفرت به رعشه افتادم و کلن از تلویزیون بریدم و پناه آوردم به اینترنت. بعد از انتخابات از تلویزیون ایران بیزار شدم و ناخودآگاه تحریمش کردم. اما از آن طرف هم اعتمادی به تلویزیون های بیگانه نداشتم. هیچ گاه این اعتماد را نداشتم. به خاطر همین اخباری که از رادیو فردا و بی بی سی فارسی به دستم می رسید با نوعی وسواس دنبال می کردم.همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم گزارشی که در پی می آید را الکی این جا منتشر نمی کنم و شایعه و این حرف ها....چیزی است که ذهن محتاط و مآل اندیش من قبولش کرده...آن جنایت کاران حتمن بیش از این ها هم هستند!

%%%

 

 پیراهن‌های سفید روی شلوار، ریش‌های عمدتا نتراشیده، نگاه‌های جستجوگر، گاه مسلح به سلاح سرد یا حتی گرم، سوار بر ترک موتور به قلب جمعیت معترض می‌زنند؛ با شعارهایی مذهبی آمیخته به ناسزا، و فریادهای مرگ بر لیبرال و مشابه آن:

حمله به کوی دانشگاه، ضرب و شتم وزرای اصلاح‌طلب، ترور نافرجام سعید حجاریان، بر هم زدن جلسات «دگراندیشان»...

یک سو خون کشیشی بر زمین می‌ریزد، سوی دیگر پرده سینما در آتش می‌سوزد.

گروهی کبوتران ولایت‌شان می‌خوانند، گروهی دیگر پیک وحشت.

و اکنون بازگشته‌اند؛ قوی‌تر، منسجم‌تر، باتوم به دست، بر ترک موتور، تا رئیس جمهور محبوب رهبری را پاس بدارند.

از آغاز خشونت‌ها در اعتراضات اخیر به نتایج انتخابات ریاست جمهوری، یک نام بیشتر از هر اصطلاح دیگری شنیده می‌شود: «لباس شخصی‌ها»؛ بازویی که گاه خودجوش و گاه سازمان یافته، یک گام جلوتر از پلیس، به معترضان یورش می‌برد .

 

به راستی «لباس شخصی‌ها» کیستند؟ مشروعیت‌شان از کجا می‌آید؟ و دایره اختیارات‌شان تا کجاست؟

بر صندلی گفت‌و‌گوی ویژه این هفته رادیوفردا کسی نشسته است که زمانی از اعضای ارشد «انصار حزب‌الله» بود؛ در تاروپود آن، و اکنون پس از سال‌ها کناره‌گیری، جزو معترضان و منتقدان سرسختش.

«انصار حزب‌الله» اگرچه در برگیرنده تمام نیروهای لباس شخصی نیست، اما منسجم‌ترین، معروف‌ترین – و آن گونه که می‌گویند - پرقدرت ترین‌شان به شمار می‌رود.

میهمان ما در این گفت‌وگو، دبیر سیاسی پیشین گروه انصار حزب‌الله است، عضو شورای موسس انصار حزب‌الله، از نزدیکان پیشین حسین الله‌کرم، حاجی بخشی، مسعود ده‌نمکی و نام‌های آشنای دیگر، نام‌هایی آشنا چه برای حزب‌اللهی‌های افراطی و چه برای دگراندیشان مدنی و سیاسی.

«امیرفرشاد ابراهیمی» ساکن فعلی آلمان، فعال سیاسی و منتقد سیاست‌های جمهوری اسلامی ایران که در پی حمله انصار حزب‌الله به کوی دانشگاه در سال ۱۳۷۸ و بروز اختلافات شدید، از عضویت در این گروه استعفا کرد، از پشت پرده انصار می‌گوید، و از این که حتی نامش را هم به درستی نمی‌دانیم.

رادیوفردا: آقای امیرفرشاد ابراهیمی! سوال را از اینجا شروع می‌کنم که آن گروهی که به نام انصار حزب‌الله – چه درست و چه غلط – پیش مردم معروف شده، یا به طور عام، همان نیروهای لباس شخصی، که این روزها به خاطر برخوردشان با تظاهرکنندگان، شاید نام‌شان بیشتر از نیروی انتظامی و امنیتی بر سر زبان‌ها باشد، چه کسانی هستند؟ از کجا می‌آیند؟

امیرفرشاد ابراهیمی: شاکله انصار حزب‌الله به سال ۱۳۷۲ برمی‌گردد. این گروه علنا با نشریه «یالثارات الحسین» اعلام موجودیت کرد. این نشریه ابتدا فقط در نماز جمعه پخش می‌شد، اما بعدها به کیوسک روزنامه‌فروشی‌ها راه پیدا کرد و علنی شد. تا سال ۱۳۷۴ همه گروه‌ها زیر عنوان انصار حزب‌الله جمع بودند. اما از این سال به بعد به دلیل اختلاف نظرهای کلی به چند پاره تقسیم شدند. یک گروه همان انصار حزب‌الله باقی ماندند و با نشریه یالثارات الحسین کماکان به کار مطبوعاتی خود مشغول بودند. و گروه دوم عنوان «اتحادیه دانشجویان و فارغ‌التحصیلان حزب‌الله» داشتند که آقایان الله‌کرم، مسعود ده‌نمکی، فرج مرادیان و حاجی بخشی هم عضو این گروه بودند.

و این در واقع همان گروهی است که شما دبیر سیاسی آن محسوب می‌شدید؟

بله. این تشکل که تشکیل شد من دبیر سیاسی آن شدم. آقای حسین الله‌کرم دبیر کل، و مسعود ده‌نمکی به عنوان دبیر فرهنگی آن برگزیده شد.

یعنی بیشتر برخوردهای خیابانی که به نام انصار حزب‌الله در سال‌های دهه هفتاد شاهدش بودیم، درواقع ناشی از عملکرد همین گروه بود؟

بله. اتحادیه فارغ‌التحصیلان و دانشجویان حزب‌الله بودند. افرادی مثل آقای گودرزی هم در همین گروه بودند. ما با آن گروه اصلی انصار حزب‌الله در یک سری مسائل اختلاف نظر داشتیم، اما در کل اشتراکات فکری زیادی هم داشتیم. می‌شود گفت که تقسیم کار کرده بودیم. بخشی از کار را انصار حزب‌الله برداشت و آن انجام کارهای فرهنگی و مطبوعاتی بود؛ و ما هم به عنوان گروه دیگری به برگزاری تجمعات دست می‌زدیم، جلساتی به نام «نوسازی معنوی» تشکیل می‌دادیم. و بله! می‌شود گفت که در آن درگیری‌ها و بر هم زدن تجمعات، تقریبا همه گروه‌ها با همدیگر همکاری داشتند و افرادی که مردم کلا به اسم انصار حزب‌الله می‌شناسند در آن مشارکت می‌کردند.

که به لباس شخصی‌ها معروف شدند...

بله.

خوب، اینها تحت فرماندهی چه کسی هستند؟ برای چه کسی کار می‌کنند؟ به عبارت ساده‌تر مشروعیت برخوردشان و امکان استفاده از قوه قهریه‌شان را از کجا می‌آورند؟

مشروعیت‌شان را در کل از رهبر می‌گیرند. این امر علنی بود. همه هم می‌دانستند. ما با دفتر رهبری ارتباط خیلی نزدیکی داشتیم. ملاقات‌های خصوصی داشتیم . بر سر هر موضوعی مجاز بودیم به دفتر رهبری برویم . حالا شاید الزاما با خود رهبر ملاقات نداشتیم . اما با مسولان ارشد دفتر رهبری در ارتباط بودیم . و همین مشروعیت هم باعث شده بود که نیروهای امنیتی و انتظامی نسبت به برخوردهای انصار حزب‌الله از خودشان مماشات نشان بدهند.

منظورتان این است که برخی از رهنمودها و راهکارها را به طور مستقیم از دفتر رهبری اتخاذ می‌کردید؟

دقیقا، دقیقا. نگاه کنید! پیش می‌آمد که ما جلساتی با آقای جنتی یا آقای مصباح یزدی هم داشته باشیم. اما آن چه که به رفتار ما مشروعیت می‌داد حمایت رهبری بود. مثلا وقتی پیش آقای جنتی یا یزدی می‌رفتیم می‌گفتند که شما کبوتران ولایت هستید. در جلساتی که با دیگران هم داشتیم آنان ما را با عنوان سربازان ولایت قلمداد می‌کردند. مطلب دیگری که باید بهش اشاره کنم این است که از سال ۱۳۷۶ و با سرکار آمدن آقای خاتمی تنش‌ها و درگیری‌ها بیشتر شد . نیروی انتظامی هم در یک وضعیت منفعل قرار گرفته بود. و نمی‌دانست با این نیروها باید چه کند. از همین جا بود که پایه و اساس تشکیل نیروهای «نوپو» شکل گرفت. طبق دستور مستقیم رهبری به مسئول اطلاعات نیروی انتظامی که در آن زمان آقای سرتیپ مسعود صدرالاسلام بود نیرویی راه‌اندازی شد به نام نوپو که اسم اختصاری «نیروهای ویژه پاسدار ولایت» بود. بخشی از بچه‌های انصار حزب‌الله به شکل کاملا سازمانی و ارگانیک در اختیار نیروی انتظامی قرار گرفت و زیر نظر اطلاعات نیروی انتظامی کار می‌کردند. همین افراد هم بودند که در حادثه ۱۸ تیر کوی دانشگاه حضور داشتند. الان هم در برخورد با تظاهرکنندگان و معترضان به نتایج انتخابات، نیروهای نوپو را می‌توانید با جلیقه‌های خاکستری رنگ تشخیص دهید.

که از آن زمان برای چنین مواقعی سازمان‌دهی شده‌اند...

بله، دقیقا.

خوب، به نیروهای مختلف اشاره کردید، یعنی این افراد به محض پیوستن به تشکیلات انصار حزب‌الله مسلح می‌شوند و امکان استفاده از سلاح سرد و گرم را پیدا می‌کنند؟

ببینید، بحث تسلیح حزب‌الله برای اولین بار در ایام اتفاقات کوی دانشگاه مطرح شد. قبل از آن، به این صورت مطرح نبود که بگوییم همه نیروهای حزب‌الله سلاح داشتند. باید بدانید که یک رابطه کاملا پیچیده در میان نیروهای انصار حزب‌الله وجود دارد که اگر بخواهم تشریحش کنم بسیار زمان‌بر خواهد بود. به طور خلاصه، کسانی که در انصار حزب‌الله حضور داشتند عمدتا بسیجی یا سپاهی بودند. این افراد سپاهی گاها از محل خدمت‌شان در سپاه اسلحه داشتند. و این اسلحه را زمانی که در ماموریت‌های حزب‌الله حضور داشتند با خودشان حمل می‌کردند. افرادی هم که بسیجی بودند عمدتا حکم‌هایی داشتند که به همان احکامی برمی‌گشت که در ایست‌های بازرسی در خیابان‌ها از آن استفاده می‌کردند. بر همین اساس اگر زمانی هم نیروی انتظامی یا هر کس دیگر می‌خواست با آنها برخورد کند یا بپرسد که این افراد لباس شخصی اینجا، در تجمعات، چه کار می‌کنند، نمی‌گفتند من حزب‌اللهی هستم؛ می‌گفتند من بسیجی‌ام، این هم حکم ماموریتم. بهترین تعبیر این است که بگوییم در واقع یک سوء استفاده قانونی در اینجا انجام می‌شد و کسی هم از این افراد ایراد نمی‌گرفت.

حالا که بحث از سازماندهی نیروهاست می‌خواستم بپرسم در سازماندهی نیروهای انصار حزب‌الله که یک نیروی شبه‌نظامی با ایدئولوژی مذهبی شدید به شمار می‌رود، مولفه مذهب کجا قرار می‌گیرد؟ اعتقادات چه جایگاهی دارد؟

اعتقادات در درجه بالایی بود. انصار حزب‌الله یک گروه و سازمانی بود که به اعضایش حقوق و پول به طور رسمی نمی‌داد البته راه‌های دیگری بود که...

به این بحث باز می‌گردیم، اما اجازه بدهید به اینجا که رسیده‌ایم، یک پرانتز باز کنیم. از ایران شنیده می‌شود که به افرادی پول داده می‌شود تا در برخورد با معترضین، بقیه نیروها را همراهی کنند. شما احتمال چنین چیزی را چطور می‌بینید؟

احتمال آن را تایید می‌کنم. ببیند مثلا آقای ... عضو انصار حزب‌الله بود، ولی مثلا یک آژانس هواپیمایی هم داشت. این آژانس هواپیمایی طبعا یک سری هزینه‌هایی هم دارد، باید مالیات بپردازد. اما بر اساس روابط خاص، از این هزینه‌ها چشم‌پوشی می‌شد. کافی است که من مثلا به عنوان مسئول انصار حزب‌الله به آقای ... زنگ بزنم که در آن زمان دبیر جامعه اسلامی ... بود، و بگویم فلانی از بچه‌های ماست، هوایش را داشته باشید. همین «هوایش را داشته باشید»، به معنای آن بود که او می‌تواند از یک رانت ویژه استفاده کند.

شما شخصا شاهد چنین مسائلی بودید؟

بله. من شخصا شاهد بودم . این سفارشات در رده‌های بالای گروه اتفاق می‌افتاد. البته در رده‌های پایین‌تر و بچه‌هایی که مثلا تجمعات را بر هم می‌زدند یا در میان نیروهای پیاده نظام هم این طور نبود که مثلا بگویند «خوب شما امروز این تجمع را بهم زدید این دو هزار تومان را بگیر!»، اما در هر صورت پولی به آنان اختصاص داده می‌شد. مثلا می‌گفتیم، خوب شما بچه‌های حزب‌الله هستید . می‌خواهید فلان برنامه یا فلان هیات مذهبی را تشکیل دهید. این پول را آقای فلانی به همین منظور به شما کمک کرده است...

خوب پس باز می‌گردیم به نقش مذهب و استفاده از آعتقادات در این گروه، که پیشتر بحث‌اش نیمه کاره ماند...

بله . مذهب در جایگاه بالای تفکر این گروه قرار دارد. اساسا اکثر برخوردها (از سوی بازوهای اجرایی گروه) با انگیزه‌های مذهبی صورت می‌گیرد. کسانی که در رده اول این گروه بودند می‌دانستند که برخورد با آقای عطاالله مهاجرانی یا برخورد با دکتر سروش یک برخورد سیاسی است. ولی ما، یا کلا جریان اصلی انصار حزب‌الله نمی‌رفتیم به این افراد بگوییم که مثلا چون ما از نظر سیاسی با آقای خاتمی اختلاف داریم بروید و تجمع‌شان را بر هم بزنید. با این عنوان طرح می‌شد که این افراد دارند ریشه‌های اسلام را می‌خشکانند. اینها دارند اسلام را کم‌رنگ می‌کنند، اسلام آمریکایی را ترویج می‌کنند، و امثال این صحبت‌ها. در واقع نیروها، به عنوان یک تکلیف دینی تجمعات را بر هم می‌زدند یا با مردم برخورد می‌کردند.

حالا اگر موافق باشید، کمی بیشتر به اتفاقات اخیر بپردازیم. یکی از شایعات قوی این است که در برخورد با معترضان تظاهرات اخیر از نیروهای خارجی هم استفاده می‌شود. آیا شما در طول مدتی که با این گروه همکاری می‌کردید شاهد چنین نمونه‌هایی هم بوده‌اید؟ این ادعا به نظر شما تا چه حد می‌تواند صحت داشته باشد؟

باید برگردم به همان حرفی که یک بار هم زدم، اعضایی که در انصار حزب‌الله فعالند عمدتا نیروهای بسیجی هستند. بسیجی‌ها به عنوان ضابط قضایی عمل می‌کنند و در مواقع بحران این افراد می‌توانند به عنوان یکی از زیرمجموعه‌های سپاه پاسداران انجام وظیفه کنند. ماموریت حفظ امنیت تهران طبق مصوبه فرماندهی کل قوا زیر نظر قرارگاه ثارالله تهران است . قرارگاه ثارالله تهران یک قرارگاه مستقل است که زیر نظر هیچ کدام از نیروهای پنچگانه سپاه قرار ندارد، و مستقیما زیر نظر فرمانده کل قوا هدایت می‌شود. در آن قرارگاه ثارالله دو تیپ وجود داشتند وهنوز هم هستند که در آن افراد خارجی حضور دارند. یک تیپ آن جنب نمایشگاه بین‌المللی تهران و مابین نمایشگاه و ساختمان صدا و سیما مستقر است که اینها بازماندگان لشکر ۹ بدر هستند که افرادش عراقی‌اند. یک تیپ دیگر هم از نیروهای احتیاط حزب‌الله لبنان هستند که برای آموزش وارد ایران شده‌اند و مانده‌اند. دفتر آنها هم در خیابان حافظ شیراز در خیابان ولی‌عصر قرار دارد، ولی محل استقرارشان پادگان امام علی است .
این شایعاتی که امروز در سطح جامعه مطرح شده... کما این که خودم هم در عکسها شاهد آن بودم دو تن از اعضا حزب‌الله لبنان را نشان می‌دهد که یکی از آنها جزو افراد معروف حزب‌الله لبنان است، یعنی برادر علی منیر اشمر است که همین حالا هم اگر به وب‌سایت حزب‌الله لبنان بروید، می‌بینید که نامش در بین شهدای استشهادی نوشته شده. برادر او، در درگیری‌های اخیر در تهران حضور داشته است، عکسش هم در خیابان چاپ و منتشر شده است. همین به نظر من می‌تواند ثابت کند که حزب‌الله لبنان، نیروهایش را برای سرکوب، وارد ایران کرده است. ولی حضور این افراد ربطی به انصار حزب‌الله ندارد؛ این افراد از زیر مجموعه‌های سپاه پاسداران هستند...

یعنی این افراد خارجی که می‌گویید، در ارتباط با لباس شخصی‌ها نیستند؟

نه، این افراد، حاصل ارتباط ارگانیکی است که سپاه پاسداران با حزب‌الله لبنان دارد. البته درست است که ما هم به عنوان انصار حزب‌الله در آن زمان اشتراکات زیادی با حزب‌الله لبنان داشتیم . حتی با حزب‌الله سوریه و افغانستان . و هر جا کنگره‌ای برگزار می‌شد ما هم به عنوان نماینده حزب‌الله ایران در آن شرکت می‌کردیم؛ اما هیچ وقت ارتباط ارگانیکی با این افراد نداشتیم . و حضور این افراد (حزب‌الله لبنان در ایران) برمی‌گردد به ارتباط سپاه پاسداران و بهره‌گیری آنان از حزب‌الله لبنان.

می‌خواستم بپرسم وقتی به عکس‌های درگیری‌ها در ایران نگاه می‌کنید، چهره‌های آشنایی هم در بین لباس شخصی‌ها می‌بینید؟ یا نیروها به طور کامل از آن زمان عوض شده‌اند؟

بله . وقتی عکس‌ها را می‌بینم تعدادی از بچه‌هایی را که آن زمان در انصار حزب‌الله حضور داشتند می‌بینم . البته شاید در آن زمان رده‌های‌شان خیلی پایین‌تر از امروز بود. ولی امروز به عنوان نیروهای لباس شخصی و حزب‌اللهی در مقابل مردم قرار دارند و اسلحه هم دارند و عده دیگری هم از چهره‌های آشنا به عنوان بسیجی، و در لباس بسیجی، در تجمعات حضور دارند.

به این نکته اشاره کردید که «سلاح دارند». دامنه اختیارات این افراد تا چه حد است؟ آیا در برخورد با معترضین به طور مثال، حکم تیر دارند؟ تا چه حد اجازه برخورد فیزیکی با مردم دارند؟

در زمانی که من در این تشکیلات بودم هنوز حوادث به درگیری مسلحانه با مردم نکشیده بود. صرفا این افراد تجمعات را به هم می‌زدند. و البته دامنه اختیارات‌شان در همان زمان هم به‌شدت بالا بود. نیروی انتظامی هیچ گونه برخوردی هیچ گاه با این افراد نداشت . یادم می‌آید بعد از تجمعات و برخوردهایی که در جریان تشییع جنازه‌های آقای مختاری و خانم اسکندری و آقای فروهر صورت گرفت و بعد از درگیری‌هایی که پیش آمد، تعدادی از افراد انصار حزب‌الله توسط نیروی انتظامی دستگیر شدند. به من زنگ زدند که ما چند نفر را بازداشت کرده‌ایم که ادعا می‌کنند از بچه‌های انصار حزب‌الله هستند، بیایید که اگر آنها را می‌شناسید آزادشان کنیم. یعنی اگر هم به هر دلیل این افراد توسط نیروی انتظامی بازداشت می‌شدند بلادرنگ آزاد می‌شدند. و هیچ گونه برخوردی هم با آنان صورت نمی‌گرفت. بالاترین برخوردی که من شاهد آن بودم در جریان ضرب و شتم آقای نوری و مهاجرانی بود در نماز جمعه تهران که همان زمان قوه قضاییه این افراد را بازداشت کرد و برای‌شان حکم هم صادر شد، اما هیچ گاه این احکام اجرا نشد. یعنی در واقع قوه قضاییه اهتمامی نمی‌دید که با این افراد برخورد کند. چون هم قوه قضاییه و هم نیروی انتظامی می‌دانستند که به هر جهت این افراد نیروهای وفادار نظام هستند و به نوعی تحت امر رهبری هستند. به همین دلیل هم کسی جرات برخورد با آنها را نداشت. دایره اختیارات‌شان عملا به اندازه‌ای گسترده بود که قادر بودند هر کاری بکنند. من بارها و بارها شاهد بودم که مثلا یک بچه ۱۷، ۱۸ ساله به یک سرهنگ نیروی انتظامی دستور می‌داد و سرش داد می‌زد که مثلا «چرا نیروهای‌تان را نمی‌آورید جلو؟!» و متاسفانه می‌دیدم که پلیس هم حرف این افراد را اجرا می‌کرد و نسبت به آنان مماشات داشت و از آنان می‌ترسید . چون همه به خوبی می‌دانستند که انصار حزب‌الله یعنی رهبری

 

 

  • پیمان ..

سوال­های زبان را که تمام کردم کارم شد زیرزیرکی نگاه کردن شان. بچه­ها را هم نگاه کردم. یکی یکی پر کردن مربع ها را تمام می­کردند و سرهاشان بالا می­آمد و آن­ها هم کارشان همین می­شد. حالا بعضی­ها زیرزیرکی و یک نگاه به آن ها یک نگاه به برگه و بعضی­ها صاف و سیخکی. 25تا سوال معارف را سه دقیقه­ای جواب داده بودم و سرخوش بودم. جفت شان مراقب کلاس ما نبودند. یکی شان مراقب کلاس بغلی بود که آمده بود پیش مراقب کلاس ما و در گوشی به هم چیزهایی می­گفتند و هرهرکرکر راه می­انداختند. وسط جواب دادن به سوال ها تک خنده­هاشان خیلی مزاحم بود. مخصوصن سر یکی از سوال های عربی که به خاطر تک خنده­ی یکی شان (گمانم همان مراقب کلاس ما) خوارومادرشان را توی دلم نمودم. مراقب کلاس ما چیز دیگری بود. فکر کنم به خاطر همین بود که هیچ کدام مان بهش اعتراض نکردیم. اولین چیزی که ازش دیدم پاهای سفید بی جوراب و کفش های  قرمز ورنی اش بود که هر کدام شان یک پاپیون قرمز هم داشتند. این ها را وقتی دیدم که اول جلسه پاسخ برگ هایمان را بین مان توزیع کرد و من سرم پایین بود و همچین مشغول آیه الکرسی خواندن که دیدم آن پاها آمدند و پشت بندش دستی بلوری پاسخ برگ را جلویم گرفت... دیگر همه مان سوال های عمومی را تمام کرده بودیم. اما هنوز یک ربع دیگر وقت داشتیم  و این یک ربع چه سرگرمی ای بهتر از دید زدن مراقب دوست داشتنی مان ... مقنعه ی کوتاه سرش کرده بود و فکل طلایی اش را از زیر آن داده بود بیرون و پوستش از همان انتهای کلاس هم شفافیت و لطافت عجیبی داشت. مانتوش کوتاه بود. یعنی یک بلوز سیاه تنگ بود به علاوه ی یک مینی ژوپ و شلوار لی آبی پوشیده بود که انحنای ران ها و ماهیچه ی خوش تراش پاهایش را به زیباترین نحو نشان می داد...کم کم بچه ها به صرافت افتادند که این شاهکار خداوندی را از نزدیک تر ببینند. یکی یکی دست هاشان بالا رفت و آن پری هم به طرف شان روان می­شد تا ببیند چه مرگ شان است و ما توی دل مان دعا به جان جاسبی و هاشمی رسمن جانی می کردیم که مراقب های کنکورشان را از بین چاک پاره های دانشگاه شان انتخاب می کنند و...سوال های اختصاصی که بین بچه ها پخش شد سردربرگه فرو بردن و تمرکز کردن سخت شده بود!!!...

%%%

وقت آزمون که تمام شد همه مان انگار که شاش داشته باشیم بلند شدیم برگه ها و پاسخبرگ را بدهیم به مراقب خوشگل مان و گورمان را گم کنیم. اصلن صدای نازکش را نشنیدیم که گفته بود بنشینیم سر جای خودمان خودش می آید جمع می کند. به خاطر همین بهش برخورده بود و سگرمه هاش رفته بود تو هم. ناراحت شده بو دکه به حرفش گوش نداده ایم. هم چین اخم کرده بود که بیا و ببین. ما ولی به تخم مان هم نبود. حتی چند نفری برگه ها و پاسخبرگ هایمان را طرفش دراز می کردیم تا بگیرد و ما برویم دنبال کاروزندگی خودمان...تصویر اخمالوی آن مراقب وقت گرفتن پاسخبرگ ها هنوز هم یگانه تصویر من از دانشگاه آزاد و کنکورش است!

  • پیمان ..

1)ترجمه­های احمد شاملو لطف خاصی دارند. شیرینی و کشش خودشان را دارند. در میان بیست و چند ترجمه­ای که از "شازده کوچولو" شده ترجمه­ی احمد شاملو چیز دیگری است. آن قدر که "شازده کوچولو" را با هر کدام از ترجمه­های دیگر خوانده باشی باید یک بار هم با ترجمه­ی احمد شاملو بخوانی...احمد شاملو کتابی دارد به نام "کتاب کوچه". یک فرهنگ لغات است. فرهنگ لغات مردم کوچه و بازار. لغات، کنایه­ها، عبارت­ها و همه و همه­ی چیزهایی که فرهنگ مردم کوچه و بازار را تشکیل می­دهند در این کتاب جمع کرده. خواندن "کتاب کوچه" آن چنان لذتی ندارد. خب مشخص است که یک فرهنگ لغات برای از اول تا آخر خواندن نوشته نمی­شود. اما نمونه­ی عملی این کتاب فرهنگ لغات را می­توان کتاب "پابرهنه ها"ی زاهاریا استانکو نامید. یعنی کتاب کاربردی آن همه کنایه و لغت و ضرب المثل همین "پابرهنه­ها" است. پابرهنه ها سرشار است از لغات کوچه بازاری و ضرب المثل هایی که شاملو به نحوی هنرمندانه معادل شان را در زبان مردم کوچه و بازار پیدا کرده و در ترجمه­اش آورده. "پابرهنه ها" پر است از قصه و آدم ها و می توان گفت "پابرهنه ها" روایت شیرین ظلم و ستم های تلخی است که بر بشر اتفاق افتاده.

 وقایع کتاب پیش از قیام مردمی و بزرگ 1907رومانی در روستایی در اولتنین رومانی رخ می‌دهد. کتاب این طور شروع می شود که داریه ی پنج ساله‌ ‌ داستان زندگی پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگش را از زبان عمه خود می‌شنود: مادرش در پانزده سالگی ازدواج می‌کند. پس از دو سال، ‌بیوه‌ای فقیر می شود و مجبور می‌شود با دو فرزند خود پیش پدر و مادرش برگردد که با اکراه او را دوباره می‌پذیرند. تازه وقتی با مرد زن مرده‌ای که دو تا بچه دارد ازدواج می‌کند، سرنوشتش قابل تحمل‌تر می‌شود. هر چند فامیل های  همسر دوم اولش ‌با خشونت و خصومت با او رفتار می‌کنند ولی ‌بالاخره او طی یک سری اتفاق های جالب و خواندنی  برای خودش جایگاه مناسبی ایجاد می کند. داریه کوچولو هر روز شاهد خشونت کشاورزانی است که زود دست به چاقو می‌برند و با زنان کارگر و کودکانشان بدرفتاری می‌کنند. اغفال دختران، زنا و تجاوزهای جنسی از چشم کودکان پنهان نمی‌ماند. قحطی، که به دنبال تابستان خشک و بی باران 1906 سر می‌رسد خشم کشاورزهای فقیر را به حد اعلا می‌رساند، چون ارباب ها راضی نمی‌شوند حتی به اندازه نانشان به آنها(کشاورزهایی که بر سر زمین های آن ها کار می کنند و کار می کنند و محصول را دودستی تقدیم ارباب می کنند) گندم قرض دهند. ارباب سگ‌ها را به جان آنها می‌اندازد. خدمه آنها به یکی از متقاضیان تیراندازی می‌کند. کشاورزهایی که پی کار خود می‌روند به دست ژاندارم ها بازداشت و بی‌رحمانه شکنجه می‌شوند. نهایتا وقتی در سالن اجتماعات محل یکی از ژاندارمها سه دهقان پای در بند کاملاً بی‌دفاع را ‌که پس از شکنجه‌های وحشتناک دیگر به سختی می‌توانند روی پاهایشان بایستند، کتک می‌زند، ‌کشاورزان مرعوب زورگویی و خشونت آنها نمی‌شوند و: جمعیت خشمگین ژاندارم را می‌کشد. بعد همین طور ماجراهای رمان ادامه می یابد و به انقلاب ناموفق1907کشاورزها علیه ارباب های خودشان می رسد. انقلابی که ارباب ها به کمک ارتش سرکوبش می کنند و بعد از خوابیدن شور انقلاب شروع می کنند به اعدام دسته جمعی انقلابیون و بعدش زندگی پرفقر و نکبت است که هم چنان ادامه می یابد و رمان پابرهنه ها به طرزی جالب این زندگی پر فقر و نکبت را تا 15سالگی داریه و جنگ جهانی اول در رومانی روایت می کند.

2) پابرهنه ها اصلن آدم را خسته نمی­کند. با آن که خیلی جاها از فقر و نکبت و تلخی حرف می­زند اما آن قدر شیرین این چیزها را تعریف می­کند که روح را لطافت می­بخشد. پابرهنه ها 736 صفحه دارد و از آن کتاب هاست که می­شود هر شب فقط ده صفحه اش را خواند و بعدش گرفت خوابید...

3)جلال آل احمد یک جمله­ی طلایی دارد که می گوید: اصیل ترین اسناد تاریخ هر ملتی ادبیات آن ملت است و مابقی جعل است و دروغ.

به شدت با این عقیده موافقم. و یکی از دلایل احترام من به ادبیات مخصوصن گونه­ی رمان همین جمله­ی جلال است.

"پابرهنه ها" یک رمان است. یک رمان تمام عیار. اما بیش از هر تاریخی تاریخ است.

پیش از آن که کتاب پابرهنه ها را در دست بگیرم تنها چیزهایی که از رومانی می­دانستم این بود که پایتختش بخارست است و رنگ لباس تیم ملی فوتبالش یک دست زرد است و مشهورترین بازیکن فوتبالش گئورگی هاجی است. اما حالا  تاریخ فلاکت بار مردمانش را کاملن حس کرده ام. تازه وقتی فصل "شیار عمیق و باریک" را خواندم فئودالیسم و ماهیت انقلاب های اروپایی را احساس و درک کردم.

هیچی فقط می خواهم بگویم به آن جمله­ی جلال خیلی عقیده دارم و رمان خواندن را کار بسیار مهمی می­دانم. همین!

4) "پابرهنه ها" من را یاد "شما که غریبه نیستید" انداخت."شما که غریبه نیستید" نوشته­ی هوشنگ مرادی کرمانی. این دو کتاب هر دو از یک جنس اند. هر دو سرگذشت نامه ی نویسنده شان هستند با بیانی شیرین و داستانی. و هردو را می توان بیش از هر تاریخی تاریخ کشورشان دانست.

جالب این که هر دو سرشارند از نکبت و بدبختی!

فقط "شما که غریبه نیستید" ایجاز بیشتری دارد و کمی شخصی تر است. ولی در "پابرهنه ها" زاهاریا استانکو بیش از آن که از خودش و رنج و بدبختی های خودش بگوید از بدبختی آدم هایی که باهاشان می زیسته گفته و قصه­ی آن­ها را تعریف کرده و به همین خاطر عمومی­تر است. اما ایجاز "شما که غریبه نیستند" آن را تاثیرگذارتر کرده...

5)این هم یک تکه از کتاب:

پیستون داشتن

  • پیمان ..
"درباره ­ی الی" به هیچ­ وجه فراتر از تصور من نبود. تعریف­ هایی که از فیلم شنیده بودم این انتظار را در من به­ وجود آورده­ بود که دیدن فیلم من را دگرگون و خراباتی و مست کند. حالا که نگاه می­ کنم به خودم می­ گویم ای­ کاش هیچ­ کدام از آن تعریف­ ها و تمجیدها را نشنیده بودم و همین­ طوری بدون هیچ پیش­ زمینه­ ی فکری به دیدن فیلم می­ رفتم. مطمئنن فیلم در نظرم خیلی شاهکارتر می­ آمد…واقعن بدون پیش­ زمینه­ ی فکری به دیدار یک اثر هنری رفتن نعمتی­ ست که این­ روزها با حجم وسیع اطلاعات خیلی سخت و نادر شده. نعمتی که برای لذت­ بردن از یک اثر هنری لازم­ ترین شرط است.

درباره­ ی الی بیش از هر چیز من را یاد داستان­ های "ریموندکارور" انداخت. داستان­ هایی که شرح کنش و واکنش شخصیت­ ها است و تو موقع خواندن در داستان و حوادث و گفت­ وگوهای آن غرق  می­ شوی و سطربه سطر می­ خوانی که ببینی چه می­ شود، چه اتفاقی خواهد افتاد و بعد می­ بینی به صفحه­ ی آخر داستان رسیده­ ای و هیچ اتفاقی نیفتاده. با آن که تو منتظر بودی یک اتفاقی بیفتد هیچ اتفاقی نیفتاده و داستان با همان لحن آغازینش تمام می­ شود. سطرهای آخر را دوباره و چندباره می­ خوانی و می­ بینی که در یک تعلیق عجیب و غریب قرار گرفته­ ای. انگار که در فضا  رها شده باشی. تازه می­ فهمی که آن اتفاقی که توی داستان منتظرش بودی در تو به وقوع پیوسته و تو داری سقوط می­ کنی. به تکاپو می­ افتی که دست­ آویزی پیدا کنی، معنایی بجویی. تمام کنش­ ها و واکنش­ ها تمام دیالوگ­ های شخصیت­ های داستان را در ذهنت مرور می­ کنی، کنکاش می­ کنی تا از آن­ها برای خودت دست­ آویزی بسازی تا سقوط نکنی… تازه می­ فهمی که سطر آخر داستان پایان داستان نبوده. تازه می­ فهمی که پایان داستان واقعن یک اتفاقی افتاده و آن اتفاق این بوده که بذر داستان در ذهنت کاشته شده و جوانه زده و… "درباره­ ی الی" هم همین­ طور است. انگار که ریموند کارور فیلم ساخته باشد. انگار که یکی از داستان­ های ریموند کارور نعل­ به­ نعل تبدیل شده باشد به نگاتیو و این حرف­ ها. درباره­ ی الی فیلم خوبی است به خاطر همین ریموندکاروری بودنش.فقط همین. فقط فیلم خوبی است چون فراتر از این نیست.

 
قضاوت کردن یکی از کارهای روزانه­ ی همه­ ی ماست. در روز بارها و بارها قضاوت می­ کنیم. در مورد همه چیز. از کتابی که خوانده­ ایم و فیلمی که دیده­ ایم تا جاروبرقی و  آبمیوه­ گیری. اما جالب­ ترین نوع قضاوت­ هامان در مورد آدم­ ها است. آدم­ هایی که می­ بینیم و در کنارشان زندگی می­ کنیم. مدام در مورد همدیگر با هم قضاوت می­ کنیم. پندار و گفتار و کردار همدیگر را پیوسته ارزیابی می­ کنیم و جالبش این­ جاست که در ارزیابی­ هامان تنها چیزی که اهمیت ندارد فردی است که دارد مورد ارزیابی و قضاوت­ هامان قرار می­ گیرد… الی هم همین طور است. "درباره­ ی الی" فیلمی است در مورد قضاوت کردن. شاید همه­ ی ما یک جورهایی الی باشیم، شاید…
  • پیمان ..

از تونل سربازها رد می­شوم. زیگزاگ ایستاده­اند. تجهیزات­شان کامل است. ساق­بند و زانوبند و جلیقه­های ضدگلوله به تن دارند و یک­درمیان اسلحه به دست­اند. بعضی­هاشان فقط باطوم به دست­اند و بعضی دیگر اسلحه به دست. کلاه هم سرشان است. بعضی­ها شیشه­ی کلاه را پایین داده­اند و بعضی دیگر نه. سنگینی نگاه­هاشان را روی خودم حس می­کنم. من یک دانشجوام. پیاده­رو لحظه­به­لحظه خلوت­تر می­شود. صدای موتورها که از خط ویژه می­آیند کلافه­ام می­کند. موتورها قرمز رنگ­اند. ترک­شان لباس شخصی­ها نشسته­اند، لباس شخصی­های باطوم به دست. گاز می­دهند. غرش می­کنند و در خیابان انقلاب جولان می­دهند. ون­های سفیدرنگ که پر از سربازند هم می­آیند… دلم می­خواهد به چهره­ی تک­تک سربازهای توی پیاده­رو خیره­خیره نگاه کنم و تمام نفرتم را با همین نگاه حواله­شان کنم. نمی­توانم. کمی می­ترسم. عقب جلو چپ و راستم سرباز است. قلبم می­لرزد که اگر یکی از آن نگاه­های پرنفرتم را به یکی­شان بکنم  او گیر بدهد که چرا این طوری نگاه می­کنی و… سربازها نیم­متر به نیم­متر ایستاده­اند. دور تمام دانشگاه ایستاده­اند. توی پیاده­روی در طول خیابان انقلاب هم. . برای چه ایستاده­اند؟ برای چه این طور باطوم و اسلحه به دست با تجهیزات کامل عینهو شوالیه­ها ایستاده­اند؟ برای این­که کسی توی انقلاب جمع نشود؟ برای این­که راه­پیمایی انجام نشود؟ برای این که تجمعی صورت نگیرد؟ برای چه جمع می­شدند؟ راه­پیمایی­های میلیونی برای چه؟ راه­پیمایی­های آزادی انقلاب، هفت تیر و توپخانه. این­ها برای چه بودند؟ خودش سوال بزرگی است.

قانون اساسی کتاب همراهم شده. هرجا می­روم با خودم می­برمش. دو روز پیش که یکی از دوستان قدیمی­ام را دیده بودم، شروع کرده بود  به حمله کردن به میرحسین که این آقا خودش یک قانون­شکن بزرگ است این آقا بدون مجوز راه­پیمایی برگزار می­کند این آقا اصلن قانون نمی­فهمد و.. و من قانون اساسی را در آورده بودم صفحه ی 57 راباز کرده بودم برایش محکم و بلند و قاطع خوانده بودم:

اصل بیست­وهفتم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران

تشکیل اجتماعات و راه­پیمایی­ها بدون حمل سلاح به شرط آن­که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است.

و…

نگاه می­کنم به هیکل گنده­ی یکی از سربازها که تکیه داده به نرده­ی سبز دانشگاه. ته ریش دارد و قدش خیلی از من بلندتر است. نگاه­هامان با هم تلاقی پیدا می­کند. همان جور نگاهش می­کنم. چشم­هاش خون افتاده­اند. با اخم نگاهم می­کند و آخرسر این من هستم که نگاهم را می­دوزم به کف پیاده­رو. شاید هنوز هم دارد با نگاهش می­خوردم…

راه­پیمایی­های میلیونی…درگیری­های شدید…بگیر و ببندها…فریادها. ناله­ها. فغان­ها.

اعتراض به نتایج انتخابات؟

اعتراض به تقلب در انتخابات؟

اعتراض به روش جدیدی از زندگی سیاسی که دارد بر کشور تحمیل می­شود؟

واکنشی به دو واژه­ی خس و خاشاک؟

آنارشیسم؟

توطئه­ی دشمنان؟

یا این که ما هستیم و ما هم می­توانیم؟

کدام یک؟

همه­ی این چیزها مربوط به یک نسل است. نسلی که معروف است به سیب­زمینی­بودن، بی­آرمان بودن، بی­هدف بودن، احمق بودن و بی­خیال بودن. نسلی که انقلاب نمی­فهمد جن’ نمی­فهمد هیچ چیز نمی­فهمد. نسلی که سالیان دراز شاید همه­ی عمرش از نسل­های قبل و بزرگترهاش سرکوفت نفهم­بودنش را خورده. نسلی که فیلم "نفس عمیق" پرویز شهبازی توصیفگرش بوده. نسلی که همیشه سرکوفت شنیده که سوسول است و بی­عرضه… و حالا این همان نسلی است که باید برای کنترل­کردنش تونل سرباز ایجاد کرد، نه؟!!به تیپ و ظاهر این نسل همچین راه­پیمایی­هایی نمی­خورد، نه؟ به تیپ و ظاهر این نسل نمی­خورد که فریاد بزند where is my vote?،نه؟ به تیپ و ظاهر و شنگول و منگول بودن­شان نمی­خورد که اعتراض کنند، نه؟

شاید آنارشیسم است. همه­ی این­ها آنارشیست بازی است. شاید پرچم سرخ آنارشیسم رنگ عوض کرده شده سبز، نه؟

نه. توطئه­ی دشمنان است. این نسل همچنان ببوگلابی است و آن راه­پیمایی­های میلیونی کار دشمنان است و بس...

به سربازهای تادندان­مسلح جلوی پنجاه­تومانی نگاه می­کنم. یاد سه سال پیش فرانسه می­افتم. زمان ریاست­جمهوری ژاک شیراک. اعتصابات گسترده­ی ملت فرانسه و بعد درگیری­های شدیدی که رهبران این درگیری­ها دانشجویان و دانش­آموزان فرانسوی بودند. اعتراض­ها نسبت به تغییر قانون کار در فرانسه بود. ژاک و وزرایش قانون جدید کار را برای اجرا ابلاغ کرده بودند. این قانون یک بخش داشت مربوط به افراد زیر 26سال که هنگام گذراندن دوره ی 2ساله­ی آزمایشی کارفرما حق داشت که بدون دادن مهلت یا توضیح قرارداد را فسخ و کارکن را اخراج کند. و همین سرآغاز ماجراها بود. از اعتصاب شروع کردند. دانشجوهای 13تا دانشگاه فرانسه اعتصاب راه انداختند و بعد کارگرها و کارمندها و... دانشجوها ریختند توی خیابان ها. شعار و فحش و فضیحت. دانش­آموزها و نوجوان­های فرانسوی هم آمدند... خراب­کاری...چیزهایی تو مایه­های بی­آرتی آتش زدن و بدتر و...سه ماه طول کشیده بود. سه ماه درگیری و بحران تو فرانسه موج می­زد. سه ماه درگیری و اعتصاب بود. عکس­های آن موقع پاریس شبیه تصاویر این روزهای تهران بود. مخصوصن پلیس­های ضدشورشش. آن­ها هم لباس­هایشان مثل همین پلیس­ها تیره رنگ بود. با این فرق که همه­شان سپر داشتند و این جا تو این تونل سربازی کسی سپر ندارد و آماده­ی دفاع کردن نیست. فقط آماده­ی حمله کردن است. سه ماه درگیری بود و تو این سه ماه کسی کشته نشد... من آن موقع­ها به فرانسوی­ها حسودیم شده بود. به دانشجوها و مخصوصن دانش­آموزهاش حسودیم شده بود. به خودم گفته بودم آن­ها چه­قدر فعال هستند و چه­قدر همه­چیز برای­شان مهم است و یک سری از خزعبلاتی که بزرگترها در مورد نسل ما می­گفتند برای خودم تکرار کرده بودم که نسل من فلان است و بهمان است و.... اما این روزها ...همه­ی آن بزرگ­تر ها کپ کرده­اند... دیگر نسل ما آن چیزهایی که قبلن بود نیست و اصلن نسل ما نخاله است و شورشی و خطرناک. تنها چیزی که برای­شان مهم شده این است که نسل ما نباید کاری کند باید سرکوب شود بهتر است همان چیزهایی که فکر می­کردند باشد و... یک لحظه تصور می­کنم که درگیری­های سه سال پیش فرانسه در اعتراض به قانون کار تو ایران اتفاق می­افتاد. از حمام خونی که همان روز اول راه می­افتاد مخم سوت می­کشد...

یک گروه از لباس شخصی­ها به صف نبش 16آذر ایستاده اند...حالم را به هم می­زنند. بار دیگر یکشنبه 24خرداد توی ذهنم می­آید. همین لباس­شخصی­ها بودند. آره. همین­ها بودند که حالا سرومروگنده این­جا هستند. سگ های سیاه ناپلئون... یاد "مزرعه­ی حیوانات" می­افتم و سگ­هایی که ناپلئون از بچگی تربیت­شان کرده بود و وقتی بزرگ شدند توی یک فرصت به سمت رقیب ناپلئون حمله­ور شدند...توی ذهنم حمله­ی لباس­شخصی ها در عصر 24خرداد و بامداد25خرداد زنده می­شود و بعد  صحنه­ای که سگ­های ناپلئون به سمت اسنوبال حمله­ور شده بودند. از یک جنس هستند...این صحنه­ها از یک جنس هستند...

%%%

از تونل سربازها رد می­شوم و فکر می­کنم و  رد می­شوم...

 

  • پیمان ..

خواندن مصاحبه­ها لطف خاصی دارد. متنی که همه­اش دیالوگ­های بین دو یا چند نفر است همین جوری خواندنش جذابیت دارد. چه برسد به این­که بدانیم آدم­هایش واقعی­اند. حالا اگر آن آدم­ها آدم­هایی باشند که سرنوشت یک ملت دست­شان بوده یا هست دیگر خواندن مصاحبه­ها لطف خاص­تری دارد.

کتاب "گفت­و­گوهای اوریانا فالاچی" همچین کتابی است. کتابی مشتمل بر هفت گفت­وگو. گفتگوهایی با امام خمینی، مهندس بازرگان،  لخ والسا، راکووسکی، شارون، سرهنگ قذافی و محمدرضا پهلوی.

هر هفت گفت­وگو جذاب و خواندنی­اند. البته مصاحبه­های امام خمینی و مهندس بازرگان و محمدرضا پهلوی جذابیت­های خاص خودشان را هم دارند. ومهم­ترین ویژگی مصاحبه­ها این است که این مصاحبه­ها از آن هفت شخصیت یک تصویر تقریبن کامل به ما می­دهند.به ما از آن­ها یک شناخت می­دهند و...

این هم چند تکه از تکه­هایی که زیرشان خط کشیده­ام یا داخل آکولاد گذاشته­ام:

 

حجاب

+فالاچی: این چادر. آیا صحیح است که این زن­ها خود را در زیر چادر مخفی کنند؟ این زن­ها در انقلاب شرکت کردند. کشته دادند. زندان رفتند. مبارزه کردند. این چادر هم یک رسم از قدیم­مانده­ای است. حالا دیگر دنیا عوض شده. حالا این صحیح است که مثلن این­ها خودشان را مخفی کنند؟

 

_امام خمینی: اولن این که این یک اختیاری است برای آن ها. خودشا اختیار کردند. شما چه حقی دارید که اختیار را از دست شان بگیرید؟ ما اعلام می کنیم به زن ها که هر کس چادر می خواهد یا هر کس پوشش اسلامی بیاید بیرون. از 35میلیون جمعیت ما 33میلیونش می آید بیرون. شما چه حقی دارید که جلوی این ها را بگیرید؟ این چه دیکتاتوری است که شما نسبت به زن ها دارید؟ و ثانین  این که ما یک پوشش خاص را نمی گوییم. برای حدود زن هایی که به سن و سال شما رسیده اند هیچ چیزی نیست. ما زن های جوانی که وقتی ایشان آرایش می کنند و می آیند یک فوج را دنبال خودشان می کشند این ها را داریم جلوشان را می گیریم. شما هم دل تان نسوزد. من دیگر بلند شوم. شما هم دل تان نسوزد.

 

این آخوندها...

+فالاچی:استبداد روحانیون خشمگینی که به نام خدا عمل می­کنند و مستقیمن یا به طور غیرمستقیم دادگاه­های انقلاب، کمیته­های انقلاب و پاسداران انقلاب در دست آن­هاست و تنها یک دولت ضعیف سنگر غیرمذهبیون است. تمام این­ها نشان­دهنده­ی این است که در ایران جایی برای غیرمذهبیون نیست. شما برای ایران این را می­خواستید آقای بازرگان؟

_مهندس بازرگان: نه و حتی اگر باعث تعجب شما نشود می­گویم که امام خمینی هم این را نمی­خواستند و نه حتی اطرافیان ایشان. من از همان ملاقات معروف ما در پاریس این را فهمیدم.

ایشان همه چیز می­خواستند مگر این­که روحانیون قدرت را در دست گیرند، چون اگر غیر از این بود که من نخست­وزیری را قبول نمی­کردم.

با وجودی که خودم مردی هستم خیی مذهبی و معتقد، ولی همیشه علاقه­ی من به مردانی چون مرحوم آیت­الله طالقانی است، او همیشه می­گفت دین زوری یک دین باارزشی نیست. همین مرحوم آیت­الله طالقانی کتابی از آیت­الله نایینی در 25سال پیش ترجمه کرده که یکی از کتاب­های مورد علاقه­ی من است. در این کتاب شرح می­دهد که دو نوع استبداد هست که انسان باید همیشه با آن مبارزه کند. یکی استبداد پادشاهان و دیگری استبداد مذهبی. اشکال این جاست که بعد از انقلاب اتفاقی افتاد  ناگهانی و غیرقابل­پیش بینی و آن اتفاق ایناست که روحانیون به طور غیرمنتظره کشور را در دست گرفتند.

 

هاله­ی مقدس

محمدرضا پهلوی:.....شاهی که نباید درباره­ی آن­چه می­گوید و آن­چه می­کند به کسی حساب پس بدهد اجبارن خیلی تنهاست. با وجود این من به کلی هم تنها نیستم، زیرا نیرویی که دیگران هم نمی­بینند مرا همراهی می­کند. یک نیروی عرفانی. ونگهی من پیام­هایی دریافت می­کنم. پیام­های مذهبی. من خیلی مذهبی هستم. به خدا باور دارم و همواره گفته­ام که اگر هم خدا وجود نمی­داشت باید اختراعش می­کردیم. واقعن این آدم­های بدبختی که خدا ندارند مرا سخت متاثر می­کنند. نمی­توان بدون خدا زندگی کرد. من از پنج سالگی با خدا زندگی می­کنم. از زمانی که الهاماتی به من شد....الهاماتی از پیامبران. ...در کودکی دو بار به من الهام شده است. یک بار در پنج سالگی و بار دوم در شش سالگی. در نخستین بار من حضرت قائم را دیدم که بنابر مذهب ما غائب شده است تا روزی بازگردد و جهان را نجات دهد. در آن روز من دچار یک حادثه شدم و روی یک صخره افتادم و این او بود که مرا نجات داد. او خود را میان من و صخره جا داد. من او را دیده­ام. نه در رویا، در واقعیت؛ واقعیت مادی. می­فهمید؟ من او را دیدم، همین. کسی که همراهم بود او را ندید و کسی جز من نمی­بایستی او را ببیند...

 

  • پیمان ..

دشمن

۰۱
تیر

 

به جز "کره شمالی" هیچ کشور و حکومت دیگری توی دنیا به اندازه­ی"جمهوری اسلامی" نتوانسته از واژه­ی دشمن این قدر بهره برداری کند، انگار که از یک متر مربع زمین یک تون گندم برداشت کند. "دشمن" از واژگان کلیدی است. آن قدر که شرط می­بندم اوباما مثل چی حسودیش می­شود که چرا نمی­تواند مثل ایرانی­ها این­قدر «دشمن دشمن» کند!

  • پیمان ..

"به نقش سیاهی لشگر تو فیلم راضی باش

چشاتو ببند و فقط به فکر بازی باش

خر شو از خودت دست بکش افول کن

ببند دهنتو شرایطو قبول کن!!!!"

قبول می کنند؟؟!!

  • پیمان ..

24 و 25خرداد(3)

۲۹
خرداد

"اعتراضات نمایندگان حامی دولت به گزارش ابوترابی فرد، بیش از آنکه متوجه نحوه این گزارش از دیدار با میرحسین موسوی باشد، متوجه شخص رئیس مجلس بوده است. چون آنها اساسا مخالف ورود مجلس به این مساله بوده اند و بررسی حوادث کوی دانشگاه را بهانه ای برای اعلام حمایت از موسوی می دانند."

این دردناک ترین بخش گزارشی است که در ادامه می آید. خدای من. هنوز هم نمی دانم در برابر همچین طرز تفکری چه بگویم. خدایا این ها نمایندگان مردمی هستند که من در میان شان زندگی می کنم؟ آخر بر اساس چه منطقی همچین ظلمی را روا می دارند؟ ...

یعنی باز هم سرپوش گذاشتن و فراموشی؟!!...

%%%

 

حسن ابوترابی فرد رئیس هیات ویژه بررسی اغتشاشات اخیر پس از ارائه گزارشی از بررسی های این هیات در کوی دانشگاه وارد فاز دوم گزارش خود درباره دیدار با میرحسین موسوی در جلسه غیرعلنی و غیررسمی امروز[چهارشنبه] مجلس شده بود که نا گهان اعتراض مهدی کوچک زاده او را از ادامه قرائت این گزارش باز داشت.

هیات ویژه مجلس برای بررسی اغتشاشات، بنا به دستور علی لاریجانی باید با نامزدهای دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری دیدار کرده و خواستار حرکت آنها در مسیر قانون و جدایی از خط اغتشاش طلبان بشود. ابوترابی فرد هم در گزارشش از همراهی موسوی با این هیات و پذیرش نظرات آن سخن گفته و اینکه خط موسوی و حامیانش از خط اغتشاش گران جداست. اما به گفته یکی از نمایندگان مجلس، کوچک زاده گزارش ابوترابی فرد را «دروغ» می خواند و با حمله به جایگاه ناطقان، میکروفون تریبون را از او گرفته و می گوید: چرا همه چیز را نمی گویید؟ چرا نمی گویید که موسوی در این دیدار چه چیزهای تندی گفته است؟

کوچک زاده سخنان ابوترابی فرد را مظلوم نمایی به نفع کاندیدایی می خواند که قانون شکنی کرده است. در حالی که رئیس مجلس این نماینده اصولگرا را به آرامش دعوت کرده و از او می خواهد که به صندلی خود باز گردد، دیگر نمایندگان حامی دولت با محوریت حمید رسایی و روح الله حسینیان نیز با داد و فریاد نظم جلسه را به هم می زنند. آنها معتقد بودند که گزارش ابوترابی فرد با گزارش علیرضا زاکانی و الیاس نادران به عنوان دو نفر دیگر از اعضای هیات ویژه مجلس، برای بررسی این اغتشاشات، متفاوت است و باید ان گزارشها قرائت شود. اگرچه لاریجانی به آنها وعده می دهد که دیگر اعضای این هیات نیز به نوبت می توانند گزارشات خود را ارائه دهند اما کاتوزیان به «خبر» گفت که گزارش ابوترابی فرد مورد تایید دیگر اعضای این هیات ویژه بوده و به امضای تمامی آنها نیز رسیده بوده است.

یک نماینده اصولگرای عضو کمیسیون فرهنگی مجلس نیز که نمی خواست نامش فاش شود، معتقد بود که اعتراضات نمایندگان حامی دولت به گزارش ابوترابی فرد، بیش از آنکه متوجه نحوه این گزارش از دیدار با میرحسین موسوی باشد، متوجه شخص رئیس مجلس بوده است. چون آنها اساسا مخالف ورود مجلس به این مساله بوده اند و بررسی حوادث کوی دانشگاه را بهانه ای برای اعلام حمایت از موسوی می دانند. درخواست های رئیس مجلس و دیگر اعضای هیات رئیسه برای حفظ ارامش در مجلس بی فایده بود. تا جایی که دیگر نمایندگان نیز وارد عرصه می شوند و سعی می کنند تا همکاران خود را آرام کنند. در همین حین وقتی امیر طاهرخانی نماینده تاکستان و عضو فراکسیون اقلیت، محمد جانی عباسپور نماینده قزوین و عضو فراکسیون اکثریت را به آرامش فرا می خواند، عباسپور وی را مضروب می کند. به گفته نمایندگان متعددی که از این جلسه خارج شده بودند، بی نظمی در جلسه غیر علنی صبح چهارشنبه مجلس تا انجا ادامه یافت که لاریجانی ناگزیر از نواختن زنگ جلسه می شود و با آغاز جلسه علنی، همگان را به حفظ نظم و آرامش در مقابل دید عمومی فرا می خواند.

در این اثنی طاهرخانی به جایگاه هیات رئیسه می رود و به آنها شکایت می برد. گویا به او گفته می شود که موضوع درگیری وی با جانی عباسپور را پس از پایان جلسه بررسی می کنند. اما او که از این پاسخ قانع نمی شود، پس از ترک جایگاه هیات رئیسه، سیلی ای به صورت طاهرخانی نواخت. این اقدام وی تعجب همگان را برانگیخت و سبب شد تا محمدرضا باهنر و قدرت الله علیخانی که در فاصله نزدیکی با محل دعوای آنها قرار داشتند، این دو نماینده را از یک دیگر جدا کرده و هر یک را به صندلی خود بازگرداندند.

عباسپور ساعتی بعد از صحن علنی خارج شد و در جمع خبرنگاران پارلمانی در پاسخ به اینکه چرا با طاهرخانی دعوا کردید؟، گفت: ما معتقدیم که هم با قانون‌شکنان باید برخورد شود و هم با آشوب‌گران خیابانی، اما گزارش تهیه شده از سوی هیات بررسی‌کننده اغتشاشات اخیر را بی‌طرفانه نمی‌دانیم. وی مدیریت جلسه غیرعلنی و غیررسمی صحیح امروز را ضعیف ارزیابی کرد و گفت: در این جلسه که گزارش هیات بررسی‌کننده اغتشاشات اخیر قرائت شد، برخی حرکت‌هایی صورت گرفت که مدیریت جلسه نسبت به آن بی‌توجه بود.

اوج اعتراضات به گزارش ابوترابی فرد آنجا نمایان شد که از ادامه قرائت این گزارش از سوی وی ممانعت شد و در ادامه جلسه غیرعلنی دیروز در نوبت ظهر، این الیاس نادران و علیرضا زاکانی بودند که در جایگاه قرار گرفتند و به قرائت ادامه گزارش پرداختند. گزارشی که از سوی زاکانی قرائت شد، از سوی جمشید انصاری به تحلیل وی از واقعه 18 تیر تشبیه شد و گفت: ایشان گویی از دزدی خودرویی سخن می گفتند که نشانی همه چیز در آن بود، جز خود دزد!  

گزارش از دیدار با کروبی مغفول ماند
اغتشاش در جو جلسه غیرعلنی صبح چهارشنبه بر سر گزارش دیدار اعضای هیات بررسی حوادث اخیر مانع از آن شد که بخش دیگر این گزارش که مربوط به دیدار با مهدی کروبی بوده است، قرائت شود. حمیدرضا کاتوزیان عضو این هیات در گفت و گو با «خبر» اظهار داشت: کروبی نیز همچون موسوی از موضع هیات ویژه مجلس استقبال کرده و بر لزوم تفکیک میان حامیان کاندیداهای معترض با اغتشاش گران و شناسایی و برخورد با عوامل اصلی این اغتشاش ها فارغ از اینکه به چه گروه یا مرجعی وابسته هستند، سخن می گوید.

شناسایی عوامل مهاجم به کوی دانشگاه
در گزارش ابوترابی فرد از بررسی حادثه کوی دانشگاه از هیچ فرد یا گروهی به عنوان عوامل حمله به کوی دانشگاه نام برده نمی شود. اما یکی از نمایندگان به «خبر» گفت: در این گزارش آمده بود که عده ای جوان مسلح بدون کسب اجازه از مراجع نظامی اقدام به این حمله کرده اند. اما کاتوزیان گفت که ارائه کنندگان این گزارش اصلا چنین منظوری نداشته اند و شان بسیج را بالاتر از ورود به اغتشاشاتی از این دست می دانند. چرا که چهره هایی مثل خود مهندس موسوی نیز بسیجی هستند و نمی توان این مسائل را به بسیج نسبت داد.

جمشید انصاری دبیر کمیته سیاسی فراکسیون خط امام (ره) با اعتقاد بر اینکه عوامل حمله کننده به کوی دانشگاه و برخی مناطق مسکونی، لباس شخصی هایی بوده اند که از برخی نهادهای رسمی دستور می گیرند، ادامه داد: برخی به دنبال امنیتی کردن فضای سیاسی کشور هستند که در قبال ان بتوانند برخی تخلفات خود را بپوشانند.

ابوترابی فرد نیز در نمابری که به خبرگزاری ها ارسال کرده بود، آورده است: اعضای کمیته ضمن قدردانی از تلاش‌های نیروی انتظامی بر این مساله تاکید کردند که چه افرادی، چگونه و بدون توجه به معیارهای قانونی وارد کوی دانشگاه تهران شدند و به دانشجویان و اموال آنان و اموال دولتی خسارت وارد کردند. به نظر کمیته آنچه باید مورد توجه قرار گیرد این است که چرا افرادی با لباس شخصی و بدون داشتن ماموریت از طرف نهادهای مسوول داخل نظام وارد کوی شدند. از نظر کمیته این افراد کاملا مشکوک هستند و باید هرچه سریعتر هویت آنان توسط دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی کشف و فاش شود.

اعتراض اقلیت به لاریجانی
اعضای فراکسیون خط امام (ره) در واکنش به عدم حضور حتی یک نماینده اقلیت در هیات بررسی کننده اغتشاشات اخیر، به رئیس مجلس گلایه کرده اند. محمدرضا تابش دبیرکل فراکسیون خط امام (ره) با اعلام این خبر افزود: ‌گویا آقای لاریجانی قبول دارند که از نمایندگان اقلیت نیز کسی در هیات بررسی‌کننده حضور داشته باشد اما ترتیب اثر ندادند. نماینده اردکان با اعتقاد بر اینکه ترتیب اثر ندادن رئیس مجلس به این اعتراض به دلیل برخی فشارهای وارده به وی بوده است، ادامه داد:‌گویا ایشان تحت فشار هستند و معذوریت دارند اما در میان اعضای فراکسیون خط امام (ره) نمایندگان مجرب و با سابقه‌ای حضور دارند که با توجه به سوابق حضورشان در استانداری‌ها می‌توانند نقش موثری در ترکیب هیات بررسی‌کننده داشته باشند.

ورود وزارت اطلاعات، کشور و قوه قضاییه
در پایان گزارش هیات بررسی کننده اغتشاشات اخیر که از سوی نادران و زاکانی قرائت شد، از وزارت خانه های اطلاعات، کشور، نیروی انتظامی و قوه قضاییه خواسته شده است تا با عوامل این درگیری ها برخورد قانونی کنند.

ابوترابی در این باره گفت: کمیته حقیقت یاب مقرر نمود که ضمن برخورد با آمرین و عاملین کوی دانشگاه و ضمن جبران خسارت‌های مادی و معنوی هرچه سریعتر از دانشجویان دلجویی شود، کمیته همچنین مصر است به منظور عدم تکرار این حوادث تلخ تا روشن شدن کامل حقایق به منظور ریشه‌یابی پیگیری کامل نماید.

حسن کامران عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی با بیان اینکه قرار بر این شده است تا هیات بررسی‌کننده این مساله همچنان به تحقیقات خود ادامه دهد، تاکید کرد: که دستگاه‌های ذیربط از جمله وزارت اطلاعات باید با سرخط‌های اغتشاشات اخیر برخورد کرده و عوامل آن را دستگیر کند. به گفته وی در در جلسه عصر سه شنبه کمیسیون امنیت ملی نیز گزارشی از سوی مسئولان وزارت اطلاعات در خصوص اغتشاشات اخیر خیابانی ارائه شده و در نهایت از شناسایی و دستگیری سرخط‌های این اغتشاشات اخیر از سوی وزارت اطلاعات خبر داده شده است.در گزارش وزارت اطلاعات به شناسایی سرخط‌های اغتشاشات اخیر اشاره شده و از دستگیری برخی از آنها خبر داده شده بود. همچنین براساس این گزارش به برخی از افراد تذکراتی داده شده است تا به گونه‌ای عمل نکنند که خروجی آن ایجاد آشوب وتخریب در کشور باشد.(نقل از روزنامه خبر)

 

پس نوشت: آن هایی که به "محسن رضایی" رای دادند حتمن یک سر به این جا بزنند:http://www.nazarsanji.ws/main.php?fn=3

 

  • پیمان ..

24و25خرداد(2)

۲۸
خرداد

این چیزی از ابعاد فاجعه نمی کاهد. آقای فرهاد رهبر، این چیزی از ابعاد فاجعه نمی کاهد. قبول، کسی در کوی دانشگاه کشته نشده.با بی نهایت اغماض، قبول. اما... این باعث نمی شود که 24خرداد کوچک شود. یک جورهایی حس می کنم تو یک سیاستمدار خائنی. سیاستمدار برای این که دانشجوها به ویژه انجمن اسلامی به شدت روی تو فشار آورده بودند و می آورند که استعفا بدهی اما تو برای کم کردن یا بهتر بگویم رهایی از این فشار یک اقدام کاملن رندانه انجام می دهی و از اعضای هیئت علمی دانشگاه های تهران دعوت می کنی برای تحصن. و خائن به خاطر مصاحبه ی امروزت با واحد مرکزی خبر. تنها کاری که کردی تکذیب کشته شدن آن 5نفر در کوی بود و غیر از این کوچکترین حرفی از آن فاجعه نزدی. هیچی نگفتی. هیچچچی. تلویزیون به سربسته ترین شکل فقط در گزارش هایش از مجلس آن هم از دهن لاریجانی به حادثه ی کوی و دانشکده ی فنی اشاره می کند و تو در مصاحبه ی امروزت یکی از همان مزدوران صداوسیما بودی.

در حالی که ابعاد این فاجعه گسترده تر از شانزده آذر1332 و هژده تیر1378 است. در نوشتار قبلی هم گفتم. اگر در شانزده آذر 1332 گارد شاهنشاهی فقط به کریدور فنی هجوم آورد در روز 24خرداد نیروهای مهاجم تا طبقه ی سوم دانشکده ی فنی تا راهروهای پیچ در پیچ آن حمله کردند و اگر در هژده تیر تظاهرات دانشجویان بسیار پرسروصدا بود در 24خرداد اصلن تظاهراتی در کار نبود و فقط چند شعار بود که به گونه ای ده ها برابر اقتدارگرایانه تر سرکوب شد....

و همه ی جزجگرزدن های من از خاک فراموشی است که بلافاصله بعد از این حادثه همه و همه سعی می کنند بر آن و نام آن بپاشند...همه و همه...دولت...تلویزیون و حتی خیلی از خود مردم نمی خواهند چیزی از این بشنوند ...در این میان چنین اطلاعیه هایی بارقه هایی از امید را در دل آدم می کارد:

 

در حمایت از خواهران و برادرانی که در کوی دانشگاه در خاک و خون غلتیدند دست به دست هم دهیم:

 

تحصن شبانه روزی دانشجویان و اساتید دانشگاه تهران در مسجد دانشگاه تهران از شنبه30خرداد در ادامه ی اعتراض به فجایع اخیر کوی دانشگاه و سایر دانشگاه های ایران.

ثبت نام در صحن مسجد دانشگاه تهران

 

و همچنین بیانیه ی مدیران حوزه معاونت دانشجویی و معاونان دانشجویی و فرهنگی دانشکده های دانشگاه تهران :

 

حادثه ناگوار حمله به کوی دانشگاه در سحرگاه روز 25 خرداد ماه، خاطر هر انسان آزاده ای را جریحه دار می سازد. ضرب و شتم دانشجویان، اضرار به اموال دانشگاه، هتاکی و هجوم ناجوانمردانه به جمعی از نخبگان کشور در ایام امتحانات در خوابگاه دانشجویی، در واقع تعدی و تعرض به حریم علم و فرهنگ، نقض آشکار قانون، اخلاق و کرامت انسانی است. ورود افراد غیرمسوول تحت هر عنوان و با هر پوششی در نیمه شب به حریم خوابگاه، به هر بهانه ای که باشد، مردود و غیر قابل دفاع است. 
ما مسوولان حوزه معاونت دانشجویی و فرهنگی دانشگاه با تاکید بر احساس مسوولیت قانونی و اخلاقی خود نسبت به دانشجویان عزیز و حریم دانشگاه، وقوع حوادث ناگوار یاد شده را به شدت محکوم و نظر مردم شریف و مسوولان آگاه را به موارد مشروح زیر جلب می کنیم: 
1- بردستگاه های انتظامی، امنیتی و قضایی فرض است شناسایی آمران و عوامل وقوع حادثه را در سریع ترین زمان و در عالی ترین سطح در دستور کار قرار دهند و ضمن معرفی آنان به مردم، مجازات آنان را در چارچوب قانون پیگیری نمایند. 
2- ضمن تشکر از حضور جمعی از نمایندگان محترم مجلس شورای اسلامی، از مجلس محترم و سایر دستگاه های نظارتی ذیربط می خواهیم به حکم وظایف قانونی و دینی، نظارت بر دستگاه های مسوول را تا ارائه نتایج شفاف و قاطع در این زمینه، در دستور کار قرار دهند و نقشی تاریخی را در ایفای وظیفه نمایندگی و ملی به منصه ظهور بگذارند. 
3- بی تفاوتی در حوزه اطلاع رسانی در این خصوص، نه تنها موجب کنترل ابعاد حادثه نیست، بلکه ایجادکننده فضا برای رواج شایعات بی اساس است. لذا ضمن اذعان به لزوم هوشیاری در خصوص نحوه اطلاع رسانی رسانه ها در این باره، خواستار اطلاع رسانی سنجیده و صادقانه رسانه ها در این زمینه هستیم. 
در خاتمه انتظار می رود دانشجویان هوشیار و زمان شناس نیز ضمن پرهیز از رفتارهای احساسی و احیانا تحریک آمیز، هرگونه بهانه را از افراد آشوب طلب سلب کنند و فضای مناسب را برای دستگاه های مسوول در جهت شناسایی و مجازات عوامل حادثه فراهم نمایند. 
مدیران معاونت دانشجویی و معاونان دانشجویی و فرهنگی دانشکده های دانشگاه تهران به ترتیب حروف الفبا: 
دکتر اسماعیلی، مدیر کل امور ایثارگران، دکتر اصغری زاده، دانشکده مدیریت; دکتر افضلی، دانشکده جغرافیا، دکتر ایزدی، پردیش ابوریحان، دکتر باقرزاده، مدیر کل خوابگاه دانشجویی، دکتر باهنر، دانشکده دامپزشکی دکتر بهلولی، پردیش علوم، حمید پیروی، رییس مرکز مشاوره دانشجویی، دکتر پروین، حقوق وعلوم سیاسی، دکتر جبل عاملی، دانشکده اقتصاد; دکتر حاجیان نژاد، دانشکده ادبیات و علوم انسانی;  دکتر حیدری، پردیش هنرهای زیبا; دکتر حومنیان، دانشکده تربیت بدنی; دکتر رجبی مدیر کل تربیت بدنی; حجت الاسلام زاهدی، دانشکده الهیات و معارف اسلامی، مهندس صدر، پردیس فنی، دکتر کرباسی، دانشکده محیط زیست; دکتر قمصری، معاون دانشجویی و فرهنگی دانشگاه تهران، دکتر کرامتی، دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی، دکتر کیایی، دانشکده زبان های خارجی; دکتر گلدانساز، پردیس کشاورزی و منابع طبیعی; دکتر محب الحجت، موسسه ژئوفیزیک، دکتر محمدرضایی، پردیس قم، دکتر مقدس، رییس مرکز بهداشت و درمان، منصوری ، رییس دفتر مطالعه و برنامه  ریزی، دکتر مومنی، مدیر کل امور فرهنگی و اجتماعی، دکتر میرزایی،  دانشکده علوم اجتماعی; طاهره نادری، موسسه IBB، دکتر وجهی، مدیر کل امور دانشجویی; دانشگاه تهران.

 

و البته خواندن بیانیه ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران خالی از لطف نیست:

 

باسمه تعالی
بیانیه انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران

پیرامون حمله وحشیانه عناصر امنیتی و انتظامی به خوابگاههای دانشگاه تهران



انّا لله و انّا الیهِ راجِعون

مَن سَمَعَ مُسلِماً یُنادی یا لِلمُسلِمین فَلَم یَهتَمّ فَلَیسَ بِمُسلم؟ پیامبر اکرم(ص)



بار دیگر کوی دانشگاه تهران به خاک و خون کشیده شد و در حالی که خونهای دانشجویانی که در 18 تیرماه 1378 قربانی خشونتطلبی سرکوبگران و انحصارطلبان شده بودند، خشک نشده و انتقام خونهای به ناحق ریخته شده گرفته نشده است، باز دانشجو آماج حملات سهمگین خشونتطلبان قرار گرفت. امروز و با گذشت 30 سال پیروزی انقلاب اسلامی ایران با کمال تأسف و تأثر باید اعلام کنیم که دانشگاه و دانشجو امروز مستضعفترین قشر در میان مردم ایراناند و کمهزینهترین صنف برای قربانی شدن و به خاک و خون کشیده شدن. ما از شکایت بردن به دستگاههای قضایی و دولتی که امروز همگی برپایی عدالت را فراموش کردهاند و همچون کمیتههای انضباطی دانشگاهها عامل سرکوب و خشونت شدهاند، نا امیدیم و شکایت خود را به درگاه خداوند متعال و بزرگمنتقم آل محمد، حضرت بقیه الله الاعظم، میبریم و انتقام خونهای بیگناه به زمین ریخته شده را از او میخواهیم. امروز ما دانشجویان دانشگاه تهران به نمایندگی از همه دانشجویان ایران فریاد میزنیم و هر انسان دادخواه و عدالتجویی را به یاری میطلبیم و همة مسئولین را مخاطب قرار میدهیم که به فرمودة امام حسین اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.

در پی حوادث اخیر کوی دانشگاه تهران و تعرض و تجاوز مشتی قانونشکن به حریم دانشجو و دانشگاه با حمایت نیروی انتظامی در سحرگاه خونین 25خرداد، انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران لازم میداند نکاتی را با مردم فهیم و دانشگاهیان ایران در میان بگذارد.

1. بعد از اعلام نتایج انتخابات ریاستجمهوری و تغییر آشکار رأی ملّت، دانشجویان اغلب دانشگاههای کشور به عنوان قلب تپندة آگاهی ملّت ایران و از جمله دانشجویان دانشگاه تهران به عنوان نماد آموزش عالی کشور، در کنار مردم غیور ایران مراتب اعتراض خود را به انحای مختلف به نتیجهسازیهای اخیر اعلام کردند. در سحرگاه بیستوپنجم خرداد ماه نیروهای گارد ویژه، نیروهای پلیس امنیت و نیروهای شبهنظامی معروف به لباسشخصی در حالی که تا بن دندان به انواع سلاحهای سرد و گرم مسلّح بودند، با نقض آشکار قانون منع ورود نیروهای نظامی به دانشگاه، با تعداد بسیار زیاد از سه جهت به محوطة کوی دانشگاه تهران وارد شدند و در اقدامی وحشیانه به توهین، تیراندازی به سوی دانشجویان، پرتاب گاز اشکآور، کتکزدن دانشجویان و تخریب وسایل آنها و اموال عمومی دانشگاه پرداختند. جمع زیادی از دانشجویان را بدون داشتن هیچ گونه حکمی به طور غیر قانونی بازداشت و با کمال وقاحت به ساختمان وزارت کشور و بازداشتگاه عشرتآباد انتقال دادند. بنا به شهادت بسیاری از دانشجویان بازداشتی، تعداد زیادی از دانشجویان در ساختمان وزارت کشور مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار گرفتهاند.

2. رفتار وحشیانه و همراه با نقض مکرّر قانون این مهاجمان نشان میدهد که اینان نه در پی تأمین امنیت و آرام کردن دانشجویان و حفظ نظم عمومی که درصدد انتقامکشی از دانشجویان و نشان دادن ضربشست به ملّت بودهاند و تخریب گستردهای که در کوی دانشگاه انجام دادهاند به خوبی نشان میدهد که آشوبگر واقعی کیست. انتقال دانشجویان به ساختمان وزارت کشور آشکارا نشاندهندة همدستی مهاجمین و وزارت کشور دولت آقای احمدینژاد است. این مسئله اکنون آن قدر واضح است که نه نیاز به پیگیری کمیتههای به اصطلاح حقیقتیاب دارد و نه نیاز به اظهار تأسف نمایندگانی از مجلس دارد که دانشجویان بیدار امروز دیگر حمایت آنان از دانشجویان را باور نمیکنند؛ چراکه اگر آنان حامی واقعی دانشجو بودند، با وضوح مقصّرین اصلی این حادثه را محکوم میکردند. این مسئله اکنون فقط نیاز به برخورد قاطع مسئولین با جنایتکارانی دارد که برای قربانی کردن جوانان وطن از هیچ خشونتی ابا ندارند.

3. کسانی که همهجا با اسم لباسشخصی، عناصر خودسر و عناصر ناشناس از آنان یاد میشود، نه خودسرند و نه ناشناس. همه از کارکنان نافرمان و تندروی نیروهای امنیتی و اعضای باند انصار هستند که برای فرار از مسئولیت، لباس از تن در آورده و به صف آشوبگران پیوستهاند. مگر میشود کسانی بدون همدستی با نیروی انتظامی با باتوم و کاتر و پنجهبوکس در شهر بچرخند و به جان مردم بیفتند و نیروی انتظامی فقط بنشیند و نگاه کند و سپس دانشجویان بازداشت شده را به وزارت کشور ببرد؟ کسانی که با شعار مبارزه با فساد روی کار آمدهاند، به جای نسبت دادن انواع تهمت و افترا به افراد میتوانند سرسلسلة فساد را در نیروهای انتظامی و صداوسیما جستوجو کنند که یکی مردم را مورد ضرب و شتم قرار میدهد و دیگری مردم را آشوبگر میداند.

4. و امّا فرهاد رهبر. آقای رهبر شما که روزگار نهچندان دوری معاون وزیر اطّلاعات بوده اید، بعید است که از حملة این وحشیان به کوی بیخبر بوده باشید و اگر هم بیخبر بودهاید، مگر شب قبل (بیستوچهارم خرداد) برخورد نیروهای متجاوز با کوی را ندیده بودید و مگر مطّلع نشدید که از ساعت ده شب تا صبح کوی دانشگاه را از گاز اشکآور پر کرده بودند و منتظر واکنش دانشگاه نشسته بودند و وقتی سکوت دانشگاه و وزارت علوم را در برابر این حرکت مشاهده کردند، شب بعد با وقاحت تمام و با خیال راحت به دانشجویان بیدفاع حمله کردند. مگر خبر تجاوز لباسشخصیها به دانشگاه را در ساعت هشتونیم شب 25 خرداد و ضربوشتم دانشجویان و درگیری با انتظامات پردیس مرکزی به گوشتان نرسیده بود؟ ما وقتی حضور پرتعداد و سازمانیافته و متفاوتباگذشتة لباسشخصیها را در برابر کوی و کارناوال مزدورانی را که به قصد تحریک دانشجویان در اطراف میدان مرکزی کوی شروع به سر دادن شعارهای توهینآمیز کردند، دیدیم؛ در همان موقع از شب (حدود ساعت 11) با شما تماس گرفتیم تا از حملة قریبالوقوع به کوی دانشگاه خبر دهیم و از شما بخواهیم به عنوان رییس دانشگاه از قربانی شدن دانشجویان جلوگیری کنید، ولی افسوس که شما حتّی به تماس ما پاسخ ندادید. پس از چند روز از وقوع حادثه حتّی جرأت نکردید در جمع دانشجویان معترض و متحصّن حاضر شوید و لااقل با آنها همدردی کنید. حالا امّا میتوانید با پیگیری مداوم و استفاده از نفوذتان در میان نیروهای امنیتی، این قانونشکنان را شناسایی و به مردم معرفی کنید تا اهمالکاریتان در حفاظت از جان دانشجویان اندکی فراموشمان شود. باید برای همگان روشن شود بر مبنای کدام قانون نیروی انتظامی و لباس شخصیها به کوی دانشگاه حمله میکنند و دانشجویان سر از وزارت کشور در میآورند؟ آقای رهبر! عافیت طلبی شما و صرف ابراز تأسف و به درد آمدن دلتان کافی نیست؛ شما باید نیروی انتظامی، وزارت کشور و لباس شخصیهایی را که همه میشناسند صراحتاً محکوم کنید و به دلیل ناتوانی از دفاع از حقوق دانشجویان-به عنوان اولین وظیفه انسانی و قانونی و دینیتان- از ریاست دانشگاه استعفا دهید.

5. امروز علاوه بر دانشگاه تهران، دانشگاه های دیگر ایران از جمله دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه شیراز و دیگر دانشگاه ها آماج حمله سرکوبگران قرار گرفته و قصد جدی خشونت طلبان برای خاموش کردن فریاد بیدار ملت ایران آشکار شده است. در روزگاری که افراطیون در سرکوب دانشجویان همان مسیری را برگزیدهاند که رژیم منحوس پهلوی در 16آذر 1332 و 13آبان 1357 طی کرد همبستگی همه اساتید، دانشجویان وآحاد ملت ایران برای جلوگیری از پروژه سرکوب وحشیانه دانشگاه و اقدام سریع و موثر در جهت جلوگیری از این پروژه سرکوب، از هر زمان دیگری ضروری تر است.

6. سحرگاه خونین 25خرداد نه بیسابقه بود و نه غیرقابلپیشبینی؛ که درست ده سال پس از ماجرای 18تیر 78 رخ داد و بار دیگر آن حادثة تلخ را به یادمان آورد و به یادمان آورد که دادگاه بعد از آن همه تجاوز و تعرّض بعد از دادن انواع محکومیتها به دانشجویان و تبرئة سردار نقدی (که در دولت نهم تا ریاست ستاد مبارزه با قاچاق کالا ارتقا یافت) تنها یک سرباز را به جرم دزدی یک ریشتراش با محکومیت نقدی مواجه کرد. اگر قوّة قضاییه در آن هنگام استقلال و صلابت نشان میداد و در برخورد با قانونشکنان و متجاوزان کوتاه نمیآمد، امروز شاهد چنین حادثة تلخی نبودیم. آن قاضی، آن دادستان و آن مسئولین بدانند که یکیک آنها هم در حادثة 18تیر 78 و هم این بار دستشان به خون دانشجویان آلوده است. اگر نبود وادادگی آنها در برابر کانونهای قدرت امروز شاهد سلّاخی دانشجویان در خوابگاهشان نبودیم.

7. خداوند متعال! حق مظلوم را از ظالم بازپس گیر. مردم شریف ایران! به خانهمان ریختهاند و برادرانمان را کشتهاند، ما از شما میخواهیم که به دادمان برسید. رهبر انقلاب! کسانی که خود را به شما منتسب میکنند، از هیچ عمل خلاف قانونی در ضرب و شتم و قتل مردم ابایی ندارند و همدستان آنها سعی دارند سیل خروشان ملّت را مشتی آشوبگر جلوه دهند. از شما میخواهیم ما را در رسیدن به مطالباتمان یاری کنید:

1. آزادی سریع و بیقید و شرط یاران دبستانی در بندمان.

2. عذرخواهی رسمی وزارت کشور و فرمانده نیروی انتظامی از محضر دانشجو و دانشگاه و معرفی مسبّبان این واقعه از آمران، حامیان و تمجیدکنندگان حمله به دانشجویان.

3. برخورد قانونی با قانونشکنان و اجرای قانون مجازات اسلامی مبنیبر قصاص: چشم در برابر چشم، دست در برابر دست و جان در برابر جان و جبران خسارات واردشده به دانشجویان.

4. معرفی و محاکمة افراد پشتپردة کانون فتنه و آشوب و دادن تضمین مقامات عالی نظام در مورد عدم تکرار چنین اقداماتی.

5. استعفای فرهاد رهبر و انتخاب رییس جدید دانشگاه تهران با رأی اعضای هیئت علمی دانشگاه.

وسیعلمالّذین ظلموا ایّ منقلبٍ ینقلبون

انجمن اسلامی دانشجویان

دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران

  • پیمان ..

24و25خرداد

۲۶
خرداد

 

شانزده آذر. هژده تیر و حالا... بیست و چهار خرداد.

%%%

گیج می خورم. مثل مرغ سرکنده ام. به درودیوار می خورم . گاه بغض گلویم را می گیرد. گاه پراز نفرتی آتشین می شوم. گاه احساس گنگی می کنم و در همه ی این احوال نمی دانم خر چه کسی را بگیرم.باید فریاد بزنم. صدای کم حجمم توی گلویم فشرده شده، انگار که فنری فشرده شده باشد. باید فریاد بزنم. باید یقه ی کسی را بگیرم. باید توی چشم هایش نگاه کنم پاشنه ی دهنم را بکشم هرچه دلم می خواهد بر سرش فریاد بزنم...محمود...آنهایی که به محمود رای دادند...بسیج...حزب الله...رهبر...لاشخورها...گماشته های آن ور آبی...نمی دانم...نمی دانم...گیج می خورم...

%%%

وارد دانشکده ی فنی می شوم و سکوت مرگ آسایش میخکوبم می کند. فنی و سکوت؟! فنی بود و بچه های شلوغش. فنی بود و حرارتی که به محض ورود حسش می کردی. فنی بود و سروصدایی که به محض ورود می تراوید ازش. ولی حالا.... بوردها خالی اند. چندتا از بوردها با پارچه ی سیاه پوشانده شده اند. جلوی بورد انجمن می ایستم و همان طور که صدای "الله اکبر"های دو شب گذشته تو گوشم می پیچد تنها برگ کاغذ چسبانده شده به آن را می خوانم:

دانشجویان و دانشگاهیان عزیز

عصر روز یکشبه 24خرداد1388، پردیس دانشکده های فنی دانشگاه تهران شاهد وقایع و حوادث اسفباری بود که در تاریخ انقلاب اسلامی بی سابقه است. نیروهای لباس شخصی در حضور منفعل نیروهای انتظامی به زور وارد حریم دانشگاه شدند و سپس با شکستن درب و شیشه ها به ساختمان دانشکده ی فنی هجوم آورده و به ارعاب اساتید، دانشجویان و کارکنان و تخریب اموال دانشکده پرداختند و سپس با تهدید اساتید حاضر دانشجویانی را که برای امتحانات مشغول مطالعه و درس خواندن بودند به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده و تعدادی را نیز دستگیر و با خود برده اند. دانشکده ی فنی  و دانشگاه تهران پس از واقعه ی 16آذر 1332 شاهد چنین هتک حرمتی به ساحت مقدس علم و دانش نبوده است. ورای پردیس دانشکده های فنی ضمن ابراز همدردی با دانشجویان و خانواده های آنان این اعمال غیرانسانی و هجوم خصمانه به کوی دانشگاه را به شدت محکوم می کند و خواستار بررسی جدی واقعه و شناسایی دستگیری و محاکمه ی مهاجمین است.

شورای پردیس داشکده های فنی

25/3/1388

سرم گیج می رود. فحش های رکیک زیر دندانم می جوم. می روم طبقه ی سوم، به سمت سایت. به سمت راهروی اساتید که می روم شتک های سیاهی را بردرودیوار می بینم که بعد می فهمم شتک های گاز اشک آور است. این جا، طبقه ی سوم دانشکده ی فنی، توی راهروی اساتید، جابه جا پر از نشانه های گاز اشک آور بر درودیوار است. فقط یکی ننداخته اند. سه چهارتا انداخته اند. بذای لحظه ای دو روز پیش دانشکده ی فنی را توی ذهنم می سازم و هول برم می دارد. صدای جیغ و فریاد. دویدن. بدو...بدووو...فرار. باطوم به دست ها به دنبال داشجوها در راهروها. صدای لباس شخصی ها:"خفه شید بزغاله ها"فرار دانشجوها از روی پله های دانشکده فنی به سمت اتاق های اساتید. انبوه شدن شان ر راهروی اتاق های اساتید. انتهای راهرو، پیرمرد سبیلوی مسئول سایت که با چشم های وق زده نگاه می کند. انبوه شدن دانشجوها در راهروها.  و بعد صدای پرتاب شدن یک قوطی بر کف راهرو. بعد صدای فش فش رهاشدن گاز اشک آور. دوباره صدای پرتاب شدن یک قوطی. دوباره فش فش رهاشدن گاز اشک آور."یاجده ی سادات". سوزش چشم ها. فرار. پیرمرد سبیلو دانشجوها را می بیند که می رمند و بعد از میان گازودود غول بیابانی ها را و... سریع در سایت را می بندد که وارد نشوند و کامپیوترها را با باطوم خردوخاکشیر نکنند و... این جا، طبقه ی سوم دانشکده ی فنی، توی راهروی اساتید، جابه جا پراز نشانه های گاز اشک آور بر درودیوار. یادم می افتد به 16 آذر 1332 و گزارش چمران از آن واقعه. یادم به این می افتد که آن زمان نیروهای گارد سلطنتی فقط وارد کریدور دانشکده فنی شدند و از پله ها بالا نرفتند. یعنی از طبقه ی هم کف بالاتر نرفتند. اما دوروز پیش...تا طبقه ی سوم دانشکده فنی هجوم برده بودند...بعدن قضیه این طور دستگیرم شد که دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات پشت درهای دانشگاه جمع می شدند و به این تقلب اعتراض می کرده اند. برای این توی انشگاه این کار را می کردند که نیروهای پلیس و امنیت اجازه ی ورود به  دانشگاه را نداشتند و آن ها جان شان در امان بود. شنبه این کار را کرده بودند. یکشنبه هم این کار را کرده اند ولی اغافل نیروهای لباس شخصی(انصار حزب الله) به زوروکتک زدن حراست وارد دانشگاه می شوند و دانشجوها را دنبال می کنند تا دانشکده ی فنی و بعد...

%%%

می رسم به سایت. اطلاعیه ی دیگری روی بورد کنار سایت است.

بسمه تعالی

اطلاعیه

با توجه به وقایع شامگاه یکشنبه 24خرداد 1388در دانشکده ی فنی و کوی دانشگاه برگزاری امتحانات نیمسال دوم 87-88 براساس درخواست های مکرر دانشجویان و اساتید لغو و تاریخ برگزاری امتحانات متعاقبا اعلام خواهد شد.

شورای پردیس دانشکده های فنی25/3/88

 

این همان خبری است که دیشب و امروز کله سحر اخبار به نقل از وزارت علوم پی در پی تکذیبش می کرد. البته بخش دومش را. بخش اولش که در سکوتی سنگین است، سنگین سنگین.

می نشینم پشت یکی از کامپیوترها و پیش به سوی ای میل ها...

دیروز توی خانه در مدت 45 دقیق توانسته بودم سه تا از ای میل ها را بخوانم!

آخرین ای میل برای دامون است. از بچه های ورودی 86.خوابگاهی است و خودش شاهد بوده و هست. فیلم فرستاده. فیلمی که خوابگاه کوی دانشگاه را روز دوشنبه 25خرداد نشان می داد. خردوخاکشیر شده بود. شیشه ای نمانده بود که ریزریز نشده باشد، دری نمانده بود که با لگد شکسته نشده باشد، اتاقی نمانده بود که به هم نریخته باشد. با مهدی نشستیم فیلم را دیدیم. فیلمی که صحنه هایش گویی برای مان آشنا بود. قبلن هم همچین چیزی دیده بودیم. منتها توی عکس ها. عکس های واقعه ی 18تیر1378. و اصلن فکر نمی کردیم که همچون حادثه ای بار دیگر تکرار شود، آن هم با وضعیتی ده ها برابر دهشتناک تر. مهدی صبح علی الطلوع رفته بود امیرآباد. می گفت بانک های امیرآباد را بهfداده اند، مخابرات امیرآباد را تخریب کرده اند. می گفت که امیرآباد هیچ موبایلی آنتن نمی دهد(وضعیتی که امروز در همه ی نقاط تهران به وقوع پیوسته). تلویزین زرت و زرت می گفت امتحان ها برگزار می شود و ما تلفنی خبردار بودیم که برگزار نمی شود و به هر حال احتیاط شرط عقل است و او رفته بود ببیند امتحان استاتیک برگزار می شود یا نه و...من هم خیر سرم برای امتحان آمده بودم درحالی که حتی یک خودکار هم با خودم نیاورده بودم چه برسد به ماشین حساب مهندسی و...فیلم وحشتناک بود. سری هم به یوتیوب زدیم. فیلتر بود. فیلترشکن. فیلم های دیگری را هم دیدیم. و بعد عکس ها.

و بعد ای میل های دو روز گذشت هام را به ترتیب باز کردم و بار دیگر خواندم. اولن ای میل را همان دامون فرستاده بود. ساعاتی بعدازحادثه. کله ی سحر25خرداد:

 

کوی دانشگاه به خاک و خون کشیده شد.

 

در پی حمله نیروهای لباس شخصی و امنیتی به تجمع دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران، بیش از پانزده تن از دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران در اثر اصابت گلوله به ایشان، به شدت مجروح شدند.تجمع دانشجویان ساکن کوی دانشگاه تهران که از آغاز یکشنبه شب، بیست‌وچهارم خرداد ماه آغاز شده‌بود. با ورود نیروهای لباس شخصی و امنیتی به داخل کوی و مستقر شدن در ساختمان تخلیه‌شده بیست و سه می‌رود که به جنگی نابرابر تبدیل شود. نیروهای امنیتی که دور تا دور کوی را از ساعت نزدیک به 23 یکشنبه شب تحت اختیار دارند، چند بار برای ورود به کوی تلاش کردند که این تلاش با مقاومت دانشجویان ناکام ماند. اما پس از آغاز حمله تمام عیار نیروهای امنیتی به کوی دانشگاه که با پرتاب نارنجک صوتی، گاز اشک‌آور و تیراندازی زمینی به تمام درهای کوی دانشگاه همراه بود، توانستند وارد کوی دانشگاه شوند و در ساختمان 23 مستقر شوند که از آغاز تجمع به علت عدم امنیت حداقلی از سوی دانشجویان ترک و کاملاً تخلیه شده ‌بود.این در حالی است که در جریان تلاش نیروهای امنیتی برای ورود به کوی و در حین درگیری میان نیروهای امنیتی لباس شخصی با دانشجویان، بیش از پانزده نفر از دانشجویان تنها به علت اصابت گلوله به شدت مجروح شدند. از میان مجروح‌شد‌گان، وضعیت دانشجویی به علت خونریزی از ناحیه گردن و صورت به شدت وخیم است. هم‌چنین دو مورد از تیرهای شلیک‌شده به صورت دانشجویان برخورد کرده‌است که یکی از دانشجویان از ناحیه چشم آسیب‌ دیده‌است و به گفته دانشجویان پزشکی حاضر در کوی، احتمال از دست دادن چشم وی زیاد است. دیگر تیرها به پا و بدن دانشجویان اصابت کرده‌است که منجر به جراحات و زخم‌های عمیق روی بدن آن‌ها شده‌است.به گفته دانشجویان نیروهای مهاجم به طور کامل مجهز هستند و هر گونه سلاح گرم و سرد در اختیار آن‌ها قرار گرفته‌است. که از جمله می‌توان به باتوم، چماق، نارنجک صوتی، گاز اشک‌آور و فلفل و تفنگ اشاره کرد. دانشجویان هم‌چنین از استفاده نیروهای مهاجم از نوع عجیبی گلوله پلاستیکی خبر می‌دهند که حالت ساچمه‌ای دارد و در حین اصابت با بدن، پوست بدن فرد را سوراخ‌ سوراخ می‌کند.درگیری‌ها در کوی دانشگاه در حالی ادامه دارد که تمامی نگهبانان و مسئولان کوی، خوابگاه دانشجویی دانشگاه تهران را ترک کرده‌اند و دانشجویان در محوطه کوی و در برابر نیروهای مهاجم کاملاً تنها هستند. این امر سبب شده‌است تمامی دانشجویان حاضر در کوی از شدت التهاب و نگرانی، علی‌رغم شدت و تداوم شلیک گاز اشک‌آور، نارنجک صوتی و گلوله‌های پلاستیکی، از اتاق‌ها و ساختمان‌های خود بیرون بیایند.

به گفته دانشجویان حاضر در کوی دانشگاه تهران، مجروح‌شدگان به شدت نیاز به تجهیزات پزشکی و انجام عملیات فوری پزشکی دارند،‌ با این حال نه تنها آمبولانسی در اختیار دانشجویان نیست که از کمک‌های اولیه نیز خبری نیست.درگیری‌ها در کوی دانشگاه تهران در حالی در ساعت 2 پس از بامداد ادامه دارد که شبکه موبایل در سراسر تهران برای بار دوم پس از اعلام نتایج انتخابات قطع شده‌است

خیلی دوست داشتم از زبان خودش این حادثه را می نوشت. ولی فنی جماعت حال و حوصله ی نوشتن را ندارد. وبعد ای میل محمد بود که پسرکاردرستی بود و از بچه های برق و بهش اعتماد داشتم که اگر به خبری اعتماد نداشته باشد این طوری نمی فرستدش:

 

استعفای دسته‌جمعی اساتید دانشگاه تهران در اعتراض به کشتار دانشجویان این دانشگاه

 

در پی حملات شب گذشته به کوی دانشگاه تهران و کشته شدن پنج تن از دانشجویان این دانشگاه، دکتر جبه‌دار مارالانی رئیس دانشکده برق و کامپیوتر پردیس دانشکده‌های فنی این دانشگاه از سمت خود استعفا داد.
جبه‌دار مارالانی که چهره ماندگار گرایش الکترونیک دانشکده برق است و پدر مهندسی برق ایران لقب گرفته‌است، عصر امروز از سمت خود کناره‌گیری کرد.وی از سال 81 رئیس دانشکده برق بوده است.دانشجویان خواهان استعفای فرهاد رهبر رئیس انتصابی دانشگاه تهران هستند و بی کفایتی او را در دفاع از کیان دانشگاه و جان دانشجویان محکوم می کنند.
این در حالی است که 119 تن دیگر از اساتید دانشگاه تهران نیز در پی حوادث شب گذشته که به هتک حرمت دانشگاه منجر شد، از سمت استادی خود کناره‌گیری کردند.
اسامی کشته‌شدگان شب گذشته حملات انصار حزب‌الله به کوی دانشگاه به شرح زیر است:
خانم‌ها مبینا احترامی و فاطمه براتی و آقایان کسری شرفی، کامبیز شعاعی و محسن ایمانی.
گفته می شود یکی از کشته شدگان رتبه 20 کنکور کارشناسی ارشد سال 88 در رشته برق بوده است.

 

با همین ای میل محمد بود که دیروز به عمق فاجعه پی بردم و قشنگ آن چه را پیش آمده بود تو ذهنم تصور کردم...

ای میل بعدی در مورد انصار حزب الله بود(یک اطلاعیه از آن ها):

اعتراض به راس فتنه در راهپیمایی روز جمعه

امت حزب الله راس فتنه را خوب می شناسند

آری امت همیشه در صحنه و هوشیار حزب الله راس فتنه انگیزان را به خوبی می شناسند و تا به حال نیز با رای 24میلیونی خود به رییس جمهور مکتبی و خادم ملت به هاشمی و تمامی فتنه گران و اغتشاشگران خیابانی نشان داده است که چگونه چشم فتنه را کور نموده اند و از این پس نیز با حضور خود در صحنه با پاسداری از آرمان ها، ارزش ها و دستاوردهای انقلاب اسلامی اجازه نخواهند داد که بیش از این میراث گرانبهای امام راحل و شهیدان انقلاب اسلامی توسط طایفه ی قارون صفت و متکبر هاشمی رفسنجانی مورد غارت و تهدید قرار گیرد. لذا بدین وسیله برادران کوچک و خادمان شما در انصارحزب الله همگان را به انجام یک راهپیمایی اعتراض آمیز و تجمع در مقابل دفتر هاشمی رفسنجانی در ساختمان مجمع تشخیص مصلحت نظام به منظور افشای ابعاد تازه تری از طرح های ناکام اغتشاش طلبان به شرح زیر دعوت می نماید:

زمان حرکت: پس از اقامه نماز جمعه مورخ29/3/88

مبدا حرکت: تقاطع خیابان طالقانی و وصال شیرازی

مقصد:ساختمان مجمع تشخیص مصلحت نظام واقع در خیابان ولیعصر پایین تر از خیابان آذربایجان

 

خونم به جوش آمده بود. زدم از سایت بیرون. بیش از هرزمانی دلم می خواست یقه ی یک کسی را بگیرم بگویم: تو...تو...باعث و بانی همه ی این کوفت وزهرمارها تویی . حالم از محمود احمدی نژاد به هم خورده بود. و حالم از هرکسی که به او رای داده بود. آتش را او روشن کرده بود و با حماقت هاش آتش را تیزتر کرده بود و حالا از کجا معلوم خود بی شرفش نبوده باشد که این طور کشته. مگر حزب لله طرفدار او نبود. مگر پرچم های زرد حزب الله تو تجمعات کوفتی او به اهتزاز درنمی آمد؟ رییس جمور مکتبی مگر او نبود؟ همین رییس جمهور شدن او بود که باعث شده بود انصار حزب الله قدرت بگیرند... باعث شده بود بگویند به پشتوانه ی رای بیست و چهار ملیونی... می خواستم یقه ی آن بیست و چهار میلیون را بگیرم بگویم: خون این پنج جوان تقدیم شما باد. ارزانی شما باد. خوشحال باشید. جوان هایتان قلع و قمع می شوند. خوشحال باشید. حقوق هایتان زیاد می شود. پول خوب گیرتان می آید. جوان می خواهید چه کار؟

یادم افتاد به حسن که می گفت چرا می گی کار احمدی نژاد بوده؟ اگر کار اون بود چرا تو این چهار سال هیچ اتفاقی نیفتاده بود؟ و نفرتم را برانگیخته بود داد زده بودم تو این چهار سال فقط خفقان بوده فقط توسری بوده کسی جرئت نطق کشیدن نداشته و حالا تو این چند روزه، هرکس که جرئت فریاد زدن پیدا کرده انصار حزب الله سرکوب می کند و با دوباره رییس جمهور شدن او بود که این گروهک لباس شخصی پیروی خط آقا قدرت گرفته... و راستش نمی توانستم با قاطعیت بگویم کار دکتر بوده. دلیل و سندهام قوی و متقن نبود. فقط باید یقه ی کسی را می گرفتم و هیچ کس نفرت انگیزتر از او پیدا نمی شد. حتی اگر کشتن آن پنج نفر و حمله به دانشکده فنی کار او نبوده باشد به هر حال او بوده که آتش را روشن کرده با همان مناظره هاش که کل انقلاب اسلامی را کثافت و دزد معرفی کرده بود و خودش را فرشته ... و حالا ای فرشته خون بریز، خون.

و حالا ای فرشته خون بریز، خون. 

و حالا ای فرشته خون بریز، خون.

می رسم به کریدور فنی. و بار دیگر سکوتش. زمهریرم می شود. می روم بیرون. روی برد جلوی دانشکده ی فنی سه تا اطلاعیه است به همراه یک شعر:

آن خس و خاشاک تویی

پست تر از خاک تویی

شور منم نور منم

عاشق رنجور منم

زور تویی کور تویی

هاله ی بی نور تویی

دلیر بی باک منم

مالک این خاک منم

و اطلاعیه ی سوم این است:

دانشگاهیان عزیز

تعرض به دانشگاه تهران(نماد آموزش عالی کشور) و کوی دانشجویان توسط گروهی متجاوز و ضرب و شتم دانشجویان عزیزی که دغدغه ای جز اعتلای دانشگاه و کشور را ندارند موجی از تاسف و تاثر در دل این جانب و تک تک دانشگاهیان را به دنبال داشت. ای جانب به عنوان رییس دانشگاه تهران ضمن دعوت همگان به آرامش از اعضای محترم هیئت علمی دعوت می نمایم در جلسه ی اعتراض به اقدامات فوق الذکر که از ساعت 8:30 روز سه شنبه 26/3/88 در محل مسجد دانشگاه تهران برگزار خواهد گردید حضور به هم برسانند.

فرهاد رهبر

رییس دانشگاه تهران

 

می روم به سمت مسجد. سر راه دختری روبان سیاهی به سمتم دراز می کند. می گیرمش.وارد مسجد می شوم. خیلی ها ایستاده اند. بچه های مکانیکی هم زیادند. چه سال بالایی چه هشتادوهفتی. مصطفا را می بینم. سلام می کنم. می خواهم باهاش دست بدهم. اما می گوید:آروم...یواش دست بده. و با چهارتا انگشتش بهم دست می دهد. و من کودن نمی فهمم چرا و بعد محمدحسین می گوید که مصطفا بدجور کتک خورده. یکی از همین موتوری های ترک باطوم به دست خوابانده اش کف پیاده رو و تا می خورده زده اش. آن قدر که حالا نمی تواند یک دست درست و حسابی بدهد. توی مسجد همه مغموم اند. چند نفری تکیه داده اند به دیوارها و مات شان برده. دختری کاغذهای یک بیانیه از میرحسین را بین جمعیت پخش می کند. محمد تی شرت سیاه پوشیده. استاد صالحی(استاد نقشه کشی ترم اول مان) از مسجد می آید بیرون. چهره اش نگران است. نگران تر از چهره ی من. توی مسجد استادها کیپ تا کیپ نشسته اند. می گویند استاد های دانشگاه های دیگر هم هستند. استادها کیپ تا کیپ نشسته اند و 24خرداد و حمله به دانشکده فنی را محکوم می کنند و هر از چندگاهی یکی از شاهدان می آید و از جنایت ها می گوید و...

%%%

قدیر زنگ می زند. اصلن خبر ندارد چه اتفاق هایی افتاده است. هیچ کس خبر ندارد. هیچ کس تو این مملکت خبر ندارد. برایش می گویم چه اتفاق هایی افتاده. می گوید چرا هیچ کس اینارو نمی گه؟ می گوید: اعتماد ملی باید می نوشت.

می گویم:نه، هیچ کدام ننوشته اند. هیچ کدام نگفته اند. هیچ کدام فریاد نزده اند...

  • پیمان ..

 

این داستان خودم را دوست دارم. گذشته از سبکش خستگی و ملالی که تو سطرسطر این داستان خوابیده از جنس همان خستگی و ملالی است که خیلی وقت­ها از جمله این روزها مثل خوره آهسته روحم را در انزوا می­خورد و می­تراشد...

٪٪٪

 

  • پیمان ..

برادر بزرگ

۱۶
خرداد

 

دکتر آمار و ارقام که نشان می­دهد یاد 1984 می­افتم و برادر بزرگ و صفحه­ی سخن­گو  که صبح تا شب، شب تا صبح آمار اعلام می­کند و به خورد ملت می­دهد و ملت….

 

پس­نوشت: این روزها مالیخولیای حقیقت به همان شکل دهشتناکی که در 1984 وصف می­شود دارد از درون مچاله­ام می­کند….

  • پیمان ..

دادا میرحسین

۱۴
خرداد

دادا میرحسین چرا؟چرا جوابش رو نمی­دادی؟ چرا با همون متانتت با همون آرامشت چیزهایی نمی­گفتی که دندوناش خرد شه؟ چرا مثل خودش خنده­های معنادار نمی­زدی؟ چرا جمله­هات نیمه­نیمه و جویده­جویده بود؟ چرا کوچیکی و حقارتش رو یه مشت محکم نکردی نزدی تو فکش؟ چرا هی آروم آروم حرف می­زدی و از کلفت بارکردن طفره می­رفتی که من جلوی تلویزیون پرپر بزنم که دادا میرحسین ای کاش من جات بودم جواب­های دندون­شکن می­دادمش؟ ("راجع بع یک خانم حرف بزنیم؟""همان خانمی را می­گویم که در جلسات تبلیغی کنار شما می­نشیند""این خانم را می­شناسید؟") دادا داشت در مورد زنت صوحبت می­کرد. بهت می­گفت تو زنت رو می­شناسی؟!! تو باید می­گفتی آقای ... آقای چیز(این چیزهات را باید این جا به کار می­بردی) باید می­گفتی که این ادبیاتت نشون­دهنده­ی نماینده­ی طرز برخوردت با مسائل این کشوره...باید به خودش مثل خودش برمی­گردوندی که آیا این در شان ریاست جمهوری اسلامی ایران است که این گونه صوحبت کند؟ دادا دق­مرگم کردی بس که جواب ندادی...می­شد جواب داد...می­شد ...دادا مگه یکی از شعارهات "حقوق شهروندی" نبود؟ چرا وقتی داشت اون­طور به هر کی به ذهنش می­رسید کلفت بار می­کرد و داشت تقلا می­کرد که ثابت کنه"هاشمی بد، خاتمی بد پس تو هم بد" بهش نتوپیدی که تو داری الان حقوق شهروندی رو زیرپا می­ذاری؟ چرا از همین استفاده نکردی که حرف هات رو بگی؟ چرا همینو بهانه نکردی برای یه حمله­ی جانانه؟ چرا بهش نگفتی دشمن­طلب؟چرا بهش ثابت نکردی که تو بدی؟...می­شد...دادا می­شد...

دادا قبول دارم...تو اخلاق رو رعایت کردی. تو هر چی دهنت اومد نگفتی. و اصلن از این که ایرادها رو می­گفتی خوشحال نبودی. اما من برق چشم­های اون رو وقتی داشت در مورد زهرا رهنورد و هاشمی و پسراشو و... می گفت فراموش نمی­کنم...برق چشم­هاش فراموشم نمی­شه....

٪ ٪ ٪

این هم یک برگ از تاریخ ایران زمین:

  • پیمان ..

ز

۱۱
خرداد

اسی کچل کرده بودی.با چهار موها رو تراشیده بودی و هشتادوهشت موهات تابلو شده بود.موهات دارن می­ریزن.خودت هم با غم گفتی.من هم موهای به جلو پف کرده­ام رو با دست عقب زدم. نشون دادم که من هم موهام دارن می­ریزن. ولی من کجا تو کجا؟ اسی دربه­در بود و موهای تیفوسی­ش. اسی دربه­در بود و فکل ژل زده­ش. اسی من تو رو که می­بینم شرمم می­شه...حالم از کوچیکی و مزخرفی و حماقت خودم به هم می­خوره...اسی آفتاب­سوخته شده بودی. بت گفتم: سفیدبرفی من چرا این رنگی شده؟ گفتی: زندگی سخته. شمرده نگفتی.و باحس و حال مثل فیلم­ها هم نگفتی. با حسی از خستگی هم نگفتی. مثل خود خودت گفتی...و دیوانه­م کردی. نگاه کردم به چشم­هات. برق عجیبی داشتند. می­درخشیدند. و من از چشم­هات شرمم شد... به چشم­های خودم فکر کردم. به چشم­های کدر خودم فکر کردم و تمام دختروزن­هایی که تو اون شهر کثیف و تو اون ج...کده دیده بودم و تمام آت و آشغال هایی که دیده بودم... شرمنده­ی اون چشم­هات شدم...گفتی: سید دانشگا چه خبر؟ تو جزء اون معدود آدمایی هستی که بهم میگن سید. نمی دونم می دونی یانه. ..من گفتم: سلامتی. و نگفتم که اسی من شرمم میشه از دانشگاه برات بگم. اسی تو از من باهوش­تری. تو مخت ده برابر من کار می­کنه. تازه شم اصلن مثل من گشاد نیستی. اسی تو باید جای من رو اون صندلی های دانشگا می شستی. تو باید جای من درس می خوندی. نه حالا این طور بیفتی دنبال زندگی و زندگی هم بی­پدر این قدر سخت تا کنه باهات...اسی بوی عرق می­دادی. عرق بعد از کار. از بوی عرقت خیلی خوشم اومد. بوی عرقت بهم انرژی داد...نمی­دونم گفتم برات یا نه. من از بوی عرق بعد از کار خیلی خوشم میاد. یه عرق دیگه ایه. عرق تابستونی بوی ترشیدگی میده. اما این عرق...از این عرق ها که کنی یعنی این که جون کندی. یعنی این که زحمت کشیدی. یعنی این که رنج کشیدی. و بوی عرقت جوری بود که من هم دلم خواست بوی عرق بدم...اسی بت گفتم:دعام کن. دعام کردی یانه؟!!...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ خرداد ۸۸ ، ۰۷:۰۱
  • ۵۱۷ نمایش
  • پیمان ..

کافکا هر روز بعد از ظهر برای گردش و قدم زدن به پارک می رود و غالبا درا او را همراهی می کند.آخرین سال زندگی کافکاست و او عاشق درا دیامانت. دختری نوزده ساله از خانواده ای یهودی که زادگاهش لهستان را ترک کرده و آمده به برلین.

روزی کافکا در پارک، دختر کوچکی را می بیند که به شدت اشک می ریزد. کافکا از او می پرسد چه شده و دخترک جواب می دهد که عروسکش را گم کرده. آن وقت کافکا فورا داستانی خلق می کند تا توضیح بدهد چه اتفاقی افتاده. می گوید عروسکت رفته سفر. دخترک می پرسداز کجا می دانی؟ کافکا جواب می دهد برای اینکه برای من نامه ای نوشته.

کودک باور نمی کند. می گوید:آن را داری. کافکا می گوید نه متاسفم آن را در خانه جا گذاشتم ولی فردا برایت می آورم. آن قدر مطمئن سخن می گوید که بچه مردد می ماند. ممکن است این مرد اسرار آمیز حقیقت را گفته باشد؟

کافکا به خانه باز می گردد تا نامه را بنویسد. پشت میز تحریرش می نشیند و درا که هنگام نوشتن تماشایش می کند، می بیند که با همان جدیت و دقتی مشغول به کار است که هنگام نگارش آثارش در او دیده است. خیال ندارد سر دخترک کلاه بگذارد. آنچه انجام می دهد کار ادبی واقعی است و تصمیم دارد نامه را به بهترین وجه بنویسد. اگر بتواند دروغ زیبا و اغوا کننده ای بسازد، دلتنگی از دست دادن عروسک را با واقعیتی متفاوت جبران کرده.

فردای آن روز کافکا با نامه به پارک می رود. دختر بچه منتظر است و از آن جا که هنوز خواندن نمی داند، کافکا نامه را برایش می خواند. عروسک نوشته که متاسف است اما از اینکه همیشه با همان آدم ها زندگی کند حوصله اش سر رفته بود. احتیاج داشت آن جا را ترک کند تا دنیا را ببیند و دوستان تازه ای پیدا کند. بعد عروسک قول می دهد هر روز برای دخترک نامه بنویسد تا او را در جریان کارهای خود بگذارد.

کافکا به مدت سه هفته به نامه نویسی ادامه داد. درا می گوید که هر فراز را با دقت فراوان و با جزئیات می نوشت و نثرش دقیق، طنز آمیز و جذاب بود. به مدت سه هفته به پارک می رفت و نامه تازه را برای کودک می خواند.

عروسک در نامه های کافکا، بزرگ می شود، به مدرسه می رود و با دوستان تازه آشنا می شود. به دخترک اطمینان می دهد که دوستش دارد اما بعضی مشکلات مانع از بازگشتش به منزل می شود. کافکا رفته رفته دخترک را برای لحظه ای  آماده می کند که عروسک برای همیشه ناپدید می شود.کافکا می کوشد تا به پایانی ارضا کننده برسد، از این می ترسد که اگر پایان خوبی پیدا نکند، جاذبه جادویی ماجرا از بین برود.

سرانجام به این نتیجه می رسد که بهتر است عروسک ازدواج کند. جوانی را تصویر می کند که عروسک عاشقش شده، بعد به جشن و نامزدی در بیرون از شهر می پردازد و آخر به خانه ای می رسد که عروسک و شوهرش در آن زندگی می کنند. در آخرین خط نامه عروسک از دوست قدیمی و عزیزش خداحافظی می کند.

در پایان سه هفته، نامه ها رنج دوری عروسک را التیام بخشیده اند. دخترک حکایت عروسک را دارد و وقتی کسی این شانس را دارد که در ماجرایی زندگی کند و در دنیایی خیالی به سر برد، دردهای دنیای واقعی ناپدید می شوند.

دیوانگی در بروکلین/پل استر

  • پیمان ..

آیت­الله صانعی: میرحسین موسوی حاصل عمر آیت­الله خمینی در سیاست و تدبیر است.

آیت الله مکارم شیرازی: ما خاطره­ی خوبی از دوران نخست­وزیری شما و اداره­ی کشور در دوران طوفانی جنگ داریم.

آیت الله جوادی آملی: معتقدم تلاش دولت در دوران جنگ توانست ایران را از مشکلات بسیاری که می­توانست وجود داشته باشد نجات دهد.

آیت الله نوری همدانی: ان­شاءالله در نتیجه­ی به میدان آمدن جنابعالی این نظام قدرت بیشتری پیدا کند و یک انتخابات پرشکوه و باعظمتی داشته باشیم.

عاطفه صدقی(همسر شهیدرجایی): زندگی موسوی نشأت­گرفته از اعتقادات اسلامی و الهی است. او هرگز به دنبال کسب قدرت نیست چرا که اگر چنین بود در طول سال­های گذشته از تقاضای شخصیت­های بزرگ سیاسی کشور برای کاندیداتوری ریاست جمهوری نمی­گذشت. موسوی شبیه­ترین فرد به شهیدرجایی است.

فاطمه امیرانی(همسر شهید حمید باکری): گویی ستاد شهدا برای میرحسین موسوی تشکیل شده است. مهندس موسوی فردی صادق، سالم و متعهد است و اگر ان­شاءالله رییس­جمهور شود رییس­جمهور همه­ی مردم نیز خواهدبود.

محمدرضا خاتمی: موسوی همان کسی است که سال­ها منتظرش بودیم.

محسن صفایی فراهانی: پیش­بینی می­کردم که بعد از انصراف خانمی تمام هجمه­ها به سمت موسوی روانه شود.

مهندس زنگنه: افتخار می­کنم سرباز میرحسین باشم.

معصومه ابتکار: مهندس موسوی با رویکردی مبتنی بر تغییروتحول اصلاحی به میدان آمده است.

زهرا مصطفوی(فرزند امام خمینی(ره)): مبانی شما مبانی انقلاب است یعنی در حقیقت همه­ی وجود شما برگرفته از وجود حضرت امام است.

محسن آرمین: چهره­ی میرحسین موسوی یک چهره­ی شناخته­شده و بدون ابهام است.

عزت الله انتظامی: ما مدیون موسوی هستیم و قطعن اگر شرایط مناسبی داشتم در فعالیت برای پیروزی او شرکت می­کردم.

مجید مجیدی: مهندس موسوی یکی از بزرگترین دستاوردهای انقلاب است. اگر انتخاب شوند لطف بزرگی است که خداوند بر این ملت کرده است.

کمال تبریزی: بهترین کاندیدا میرحسین موسوی.

داریوش فرهنگ: میرحسین مردی شریف باهوش و لایق است.

محمد نوری: گزینه­ی قطعی من مهندس موسوی.

حسام الدین سراج: موسوی سرمایه­ی ارزشمند ملی.

عبدالجبار کاکایی(خطاب به میرحسین): پایان صبوری شما آغاز امیدواری من است.

ساعد باقری: افق اندیشه و نگاه موسوی هم در شناسایی پیشینه افتخارآمیز ما و هم نگاه امروز موثر است.

ابراهیم حقیقی: موسوی حجت را بر هنرمندان تمام کرد.

محمد دولت­آبادی: من به کسی رأی می­دهم که از تمام ایرانیان فرهیخته­ای که از این کشور بیرون رانده شدند اعاده­ی حیثیت کند.

دکتر مصطفا ملکیان: با رأی به میرحسین به سیاست­ورزی اخلاقی رأی می­دهم.

خاتمی: آقای مهندس موسوی از نیروهای ارزنده و سرمایه­های انقلاب است. و معتقدم ایشان هم علاقه­مند است آن خواست هایی که ما داریم در جامعه تحقق پیدا بکند و هم توان و اراده­اش را دارد.

امام خمینی(ره) خطاب به میرحسین: من همچون گذشته شما را فردی لایق و دلسوز برای انقلاب اسلامی می­دانم و زحمات شما را در دوران جنگ و تجهیز سپاهیان اسلام فراموش نمی­کنم و الان نیز شما را تأیید و حمایت می­کنم.

و...

  • پیمان ..

ر

۰۵
خرداد

 

سعدی­خوانی بر صندلی سرخ و سیاه ردیف آخر کنار پنجره­ی یکی از همین بی­آرتی­ها.

 

  • پیمان ..

ذ

۰۳
خرداد

چراغ قرمز صدوبیست ثانیه بود. تاکسی سمند کناری­مان خالی بود و ماشین­های جلوی­مان انگار همدیگر را هل می­دادند و از چپ به راست هل هلکی می­رفتند.از فضای ما و سمند کناری موتوری رد شد آمد ایستاد جلوی­مان روی خط عابر پیاده.

چراغ قرمز ملال­انگیز بود، ملال­انگیز. دهنم کف کرده بود و سراپا بی­صبر بودم.

 موتورسوار کلاه کاسکتش را برداشت گذاشت روی باک موتور. نگاهی به چراغ راهنما انداخت. دست تو جیب شلوارش کرد. دنبال چیزی گشت. پاکتی سیگار درآورد. پاکت را به کف دست دیگرش کوبید. سیگاری درآورد. آتش زد. شروع کرد به کشیدن سیگار... حلقه حلقه دود...

نود ثانیه مانده بود. راننده­ی تاکسی در ماشینش را باز کرد. آمد بیرون. گفتم الان یک کش و قوس جانانه به خودش می­دهد. ولی رفت. ماشینش به امان خدا ماند و او رفت. برگشتم نگاه کردم. رفت توی یک مغازه. یک نان سنگک به در مغازه آویزان بود.

شصت ثانیه.

مرد موتورسوار قلاج­های جانانه می­زد.

 راننده­ی تاکسی آمد دم در مغازه و نگاهی به چراغ راهنما انداخت.

سی ثانیه.

 به عقب نگاه کردم. به صف طولانی ماشین­ها که پشت چراغ گیر کرده بودند. و سمند زردرنگ که بی­راننده آن­جا مانده بود.

ده ثانیه مانده بود.

 مرد موتورسوار آخرین پک را زد. دود را روبه بالا روبه آسمان بیرون داد. راننده­ی تاکسی هنوز نیامده بود. نگاهم سرگردان بین مغازه­ی نان سنگکی و چراغ راهنما شد. مرد موتورسوار کلاه کاسکتش را سرش گذاشت. دنده­ی ماشین ما چاق شد. و راننده­ی تاکسی با سه نان سنگک در دست دوان دوان رسید به در تاکسی. چراغ سبز شد. نشست پشت رل و... حرکت.

%%%

صدوبیست ثانیه فقط داشتم نگاه می­کردم. هیچ کاری نکردم. فقط نگاه کردم.

  • پیمان ..

مناظره

۲۸
ارديبهشت

برتولت برشت در نمایش­نامه "محاکمه گالیله"  مکالمه­یی دارد به یادماندنی: زمانی که گالیله در دادگاه از پا درمی­آید و تسلیم می­شود و به خطای ناکرده اعتراف می­کند یکی از حاضران در دادگاه درهم­شکسته و بسیار افسرده می­گوید:بیچاره ملتی که قهرمان ندارد. و گالیله می­شنود و دل­مرده پاسخ می­دهد: بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.

و یکی از سوال­های این روزهای من از دل همین مکالمه برمی­آید. آیا ملت ما به قهرمان احتیاج دارد؟سوالی­ست که برایم حکم معیار را پیدا کرده. آیا کارد به استخوان ملت ایران رسیده؟ آیا وضع آن قدر برای­شان تنگ آمده که خود را محتاج یک قهرمان ببینند؟ یا نه...اوضاع آن قدر خوب هست که نیازی به قهرمان نباشد...

%%%

مناظره­ی انتخاباتی که می­گویند من یاد انتخابات ریاست­جمهوری فرانسه می­افتم که سارکوزی با یک خانمی که اسمش یادم نیست تو دور آخر با هم مبارزه می­کردند و راند آخر مبارزه­شان هم مناظره­ی زنده در تلویزیون بود. و آن­ها رودرروی هم نشسته بودند تو چشم هم نگاه می­کردند و سوال و جواب و دعوامرافعه.

پوستر مناظره­ی انتخاباتی را شنبه دیده بودم. برگزارکننده بسیج دانشکده­ی علوم بود. و مناظره قرار بود بین علی نادری مسئول شاخه­ی دانشجویی ستادتبلیغات احمدی­نژاد و وقفی نامی که مسئول شاخه­ی دانشجویی ستاد تبلیغات موسوی بود و کارشناسی ارشد عمران شریف در بگیرد.

مکان: تالار شهید دهشور دانشکده­ی علوم. زمان: یکشنبه 27 اردیبهشت ساعت 15:30.

اما یکشنبه روز وقتی رفتیم توی سالن صندلی­های مناظره کنندگان را در کنار هم روبه جمعیت دیدیم...

%%%

نادری بود که اول کار آمد روی سن. خودش تنهایی آمد. ما منتظر وقفی بودیم. اما خبری ازش نبود. نادری شروع کرد به صحبت کردن. مشخص است از چه. حامی احمدی­نژاد بود، وکیل­مدافع احمدی­نژاد بود باید هم از معجزه­ی هزاره­ی سوم سخن می­راند...و ما منتظر که چه طور جلسه­ای که اسمش مناظره بود دارد به سخنرانی تبدیل می­شود...زمزمه از گوشه و کنار که چی شد پس مناظره؟!...صندلی کناری نادری بدجوری خالی بود که به یک باره پسری با تی­شرت سبز و سر تاس فرزو چابک از گوشه آمد نشست روی صندلی خالی. حرف نزد. نادری را به ادامه حرف­هایش دعوت کرد. در این حین دوتا از بچه های بسیج کاغذA1 آوردند چسباندند به سمت چپ سن. همه­ی حواس­ها رفت آن جا. نوشته بود که علی­رغم دعوت­مان آقای وقفی حاضر به آمدن نشدند و این اولین بار نیست که حامیان مهندس از مناظره سرباز می­زنند و امیدواریم اصلاح شوند و این حرف­ها. که آمدن پسر سبزپوش... پسر سبزپوش هم رشته­ای بود. مکانیکی. از بچه­های ارشد، ورودی 82. ایمان ملکا نام. نادری به حرف­هاش ادامه داد. به کنار گذاشتن برنامه­ی چهارم توسعه افتخار کرد. به خمیر کردن کلیه­ی برنامه­های بی­اساس چهارم مباهات کرد و دخترها و بعضی پسرها شروع کردند به کف زدن. آرایش بچه­های توی سالن دهشور نظم مشخصی نداشت. نیمی از سالن دخترها بودند و نیمی دیگر پسرها. دخترها بیشتر چادری بودند و صدای کف زدن برای نادری و حرف­هاش از آن­ها بیشتر بلند بود. پسرهای احمدی نژادی با پسرهای موسویایی درهم بودند...

توپ دست ملکا افتاد و رحم نکرد و جمله پشت جمله احمدی­نژاد را له کرد و دل خیلی­ها را خنک. گفت: همین برنامه­ی چهارم توسعه مگر به امضای رهبر نرسیده بود که شما این­طور آن را نادیده گرفتید؟ و نیمی از جمعیت دست و هورا. گفت: چرا آقای رییس جمهور تا آخر از کردان حمایت کرد؟ یکی از ته سالن پراند: چون مدرک نداشت و صدای خنده بلند شد. گفت: در طول انقلاب کدام وزیر به 160 میلیارد سرمایه­ی شخصی افتخار می­کرد؟ آیا این است انقلاب مستضعفان؟ از ادبیات گفتاری احمدی­نژاد گفت(در مورد وزیرهاش از عباراتی چون گوششو می­پیچونم استفاده می­کند.) از انحلال سازمان مدیریت، مدیریت جهان به جای مدیریت ایران، زیاد شدن خرافات در این دولت، نامه­نگاری به شرق و غرب عالم، رحیم­مشایی، تورم 25 درصد، توهین شدن به نام ایران به رییس­جمهور جمهوری اسلامی ایران در ژنو و....که وقتش تمام شد و مجری بهش گفت و دوباره توپ افتاد دست نادری.

چیزی که در این مناظره حوصله­ام را سر می­برد بعضی از حاضران بودند که زرت­زرت برای هر جمله­ی نماینده­شان دست می­زدند و نطقش را کور می­کردند. و البته از این بدتر حین حرف زدن نماینده­ی طرف مقابل­شان رخ می­داد...

نادری با این جملات شروع کرد که ایشان حرف جدیدی نزده­اند و بعد شروع کرد به تمسخر بیست سال خانه­نشین بودن میرحسین و شعرکی هم من باب استهزا خواند:

مهنس است و شاد آمده/سی سال گذشته خندان آمده

مبارک است/معجزه ای ست که از احمدی­نژاد آمده

و صدای دست زدن بیشتر دخترها و بعضی پسرها و از آن طرف به جوش آمدن خون میرحسینی­ها دادوهوارشان که سوال­ها را جواب بده...سوال...سوال...گفت: در ژنو به رییس­جمهور ایران توهین شد؟ چطور حالا ایشان رییس­جمهور ایران شده؟ چرا تو امیرکبیر که به ایشان توهین شد رییس­جمهور نبود؟ تو روزنامه­ها به ایشان توهین می­کنید چیزی نیست...که در این حال پسر بنفش پوشی که بالای سرم ایستاده بود و روبان سبزش را به پیشانی بسته بود فریاد برآورد: کدوم روزنامه؟ و در طول جلسه هم از این فریادبرآوردن­ها، گلوپاره­کردن­ها زیاد انجام داد و من خوش نداشتم. نماینده­اش آن بالا بود و اگر قرار بود که او جواب حرف­های مخالفش را بدهد باید او می­رفت بالا. در ضمن نمی­گذاشت که مخالفش حرف­هاش را بزند، با گلوجردادن­ها و هتک پاره کردن­هاش مناظره را کثیف می­کرد و البته فقط او نبود.

 نادری از تورم 25درصد گفت گفت این ذات برنامه­ی چهارم توسعه بود که گریبان­گیر ما شد، از تورم 50درصد دولت هاشمی رفسنجانی گفت...در مورد قضیه کردان گیر داد به خود میرحسین که چه­طور با مدرک ارشد معماری استاد راهنمای علوم سیاسی است؟...در مورد انحلال سازمان مدیریت گفت این تصمیم از زمان دولت رجایی بوده و عملی نشده و...

از ردیف سوم پلاکاردی بالا آمد که دریای خزر هم حق مسلم ماست.

نادری درمورد خرافات در دولت نهم گفت که این شما طرفداران میرحسین هستید که از اعتقادات مردم سواستفاده می کنید و روبان­های سبز...که چند نفر این بار فریاد برآوردند: هاله ی نور...هاله ی نور...

توپ تو زمین ملکا افتاد. از فرصت­های تاریخی دولت احمدی­نژاد گفت:گران شدن نفت، اصل44و زمین­گیر شدن کشورهای متخاصم در کشورهایی چون عراق و افغانستان. به نادری گفت که شما از خودتان دفاع کنید، چی کار به دولت­های خاتمی و رفسنجانی دارید. گفت: قانون­شکنی دولت احمدی­نژاد مثال­زدنی است. در یک سال 2000 بار از قانون تخلف کرده...به رییس جدید سایپا اشاره کرد، به جوان و کم سواد و بی تجربه بودنش. از کارخانه­ی رنو گفت و سیکلی که یک نفر در این کارخانه پله پله طی می­کند تا به ریاست برسد، ولی تو این دولت یک آدم سی ساله که هنوز دکترای مکانیک هم ندارد می­شود رییس ....از دانشجویان ستاره­دار گفت...و...

توپ تو زمین نادری: فرصت­های تاریخی چه جوری به­وجود آمد؟غیر از شجاعت دولت نهم؟!!

در مورد دانشجویان ستاره­دار...این موضوعی بود که دولت نهم ازش پرده برداشت.(خنده­ی طرفدارانش)

توپ تو زمین ملکا: بله، دولت نهم خیلی جاها پرده برداشت و خیلی جاها کلاه گذاشت.

رکسانا صابری ...8سال به جرم جاسوسی برایش بریدند. بعد آزاد کردند.چرا؟ اگر جاسوس نبود چرا گرفتید؟ واگر جاسوس بود چرا از تهدیدها ترسیدید و به راحتی آزادش کردید؟

در زمان شهرداری آش می­داد حالا سیب زمینی..(شعار بچه ها: مرگ بر سیب زمینی)...

و...

و...

و...

%%%

برمی­گردم به همان محاکمه­ی گالیله. سوال دیگری که برایم به وجود می­آید باز هم از دل آن است. بر فرض مثال که ملت ما آن قدر بیچاره شده که به قهرمان احتیاج دارد. مطمئنن چنین فرضی بر پایه­ی مردود بودن احمدی­نژاد استوار است. آیا در میان چهره­هایی که هستند(میرحسین،کروبی،رضایی) سیمای یک قهرمان دیده می­شود؟

 

%%%

میرحسین مردی نیست که شش­دانگ قببولش داشته باشم. مردی نیست که به او ایمان داشته باشم. آن قدر که به خاطرش روبان سبز ببندم به مچ دستم و به عالم و آدم داد بزنم که من طرفدار میرحسینم...نه...نه عزیز...آن قدر پیر شده­ام که به هیچ­کدام از مردان سیاست(هرچه قدر هم سید و آقا باشند) ایمان نداشته باشم. فقط می­دانم که رضایی نه، کروبی نه، احمدی نژاد نه.

%%%

رهبر می­گوید:سیاست من در قبال دولت­های برکار حمایت از آن­هاست.

و من می­گویم: سیاست من در قبال دولت­های برکار دید انتقادی به آن­هاست...

  • پیمان ..

رسول حاجی زاده

۲۵
ارديبهشت

بعد از عمری غریبگی کسی پیدا شده بود که من برایش آشنا بودم. و این خیلی دلچسب بود. برای غریبه­ای آشنا بودن حس خیلی خوبی است. برای غریبه­ای چون او آشنا بودن حس خیلی خوبی بود. و بعد هم سیدرضا بهانه­ای شد برای گپ­زدن­مان. اما برای من همان غریبه­آشنا بودن لذت­بخش ماند.

%%%

کار مهدی بود. تنها کتابی که می­خواستم از نمایشگاه امسال بخرم "کتاب بی­نام اعترافات" بود. و وقتی گرفتم مهدی گفت: یه سر ناشران آموزشی هم بریم.

گفتم: برای چی؟ ما که از شر کنکور خلاص شدیم...برای چی دوباره می­خوای سراغ اون پلید شوم بری؟

گفت: می­خوام برم خوشخوان.

و رفتیم. فاصله­ی بین قسمت ناشران عمومی و ناشران آموزشی. حیاط مصلا. شلوغ و پررفت­وآمد، البته نه به تراکم راه­روهای درون. و در آن شلوغی کودکی شلوارش را داده بود پایین داشت حیاط مصلا را آبیاری می­کرد. و پدرش که در گرفتن کیسه­ی پلاستیکی جلوی آن آبشار ناکام مانده بود و مادرش که جزع فزع می­کرد آبروی­مان را بردی و خنده­ی بلند ما. بالاخره، غرفه­ی خوشخوان. خودش هم بود. خداخدا می­کردیم باشد و بود. رفتیم و مهدی پس از یک سال معلم سابقش را دید و من هم نویسنده­ی کتابی که به جان و دل خوانده بودمش. مهدی آشنایی داد گفت: سلام آقای حاجی­زاده. و او هم به احترام برخاست و با ما دست داد و حال­مان را پرسید. همان طور ایستاده ماند. خسته بود. دستش را به میز جلویش ستون کرده بود و ایستاده بود و شعورمان نرسید تعارف به نشستنش کنیم. صحبت از مدرسه­ی رشد شد. او از حال خراب امسال رشد گفت و تدریسش همچنان در این مدرسه. به من گفت: چهره­تان برایم آشناست.

گفتم: البته شاگرد شما نبوده­ام.

پرسید: کجا بودی؟

گفتم: شریعتی منطقه 4.

کمی فکر کرد و گفت: آقای خاتمی؟!

گفتم: بله. از کجا می­شناسیدشان؟

گفت: معروفند به دیکتاتوری، درست است؟

و من نظریه­ی بهرام اکبری را بلغور کردم گفتم: البته دیکتاتوری شیرین. و بعد پرسشم را دوباره تکرار کردم. گفت: باهاش دعوامون شد.

- چه طور؟!

- دو سال پیش زنگ زدن انتشارات گفتن یه تعداد زیاد مثلن پنجاه تا از یه کتاب گمانم همین المپیادهای ریاضی بود، آره پنجاه تا از این کتاب می­خوان. ما هم پنجاه تا براشون فرستادیم. دو هفته بعد زنگ زدن گفتن: آقا بیاید این کتاباتون رو ببرید. بچه ها نخریدن. ما هم کفری شدیم. گفتیم: مگه  مسخره کردید مارو؟ نمایشگاه راه انداخته بودید می گفتید. خلاصه این طوری تلفنی دعوامون شد. ایشون ریش بلندی دارند، نه؟

با خند گفتم: نه. (و تو دلم ادامه دادم: نه مهندس. ریش حاجی ما از ریش شما هم کوتاه تر است. البته در پیراهن سیاه پوشیدن به مناسبت ایام فاطمیه همانند شمااند و...)

بعد از تواضع سیدرضا گفت و این که سال بعد دوباره زنگ زده گفته این تعداد کتاب برای کتابخانه­ی مدرسه می­خواهیم و این که به خاطر قضیه سال پیش عذرخواهی کرده و الخ.

بیسکوییت تعارف­مان کرد و ما خوردیم و صحبت­ها که تمام شد خداحافظی کردیم رفتیم.

%%%

اگر با مقدار بسیار زیادی مسامحه قبول کنم که در کنکور موفق بوده­ام(که خودش خیلی گنده­گوزی است) به نظرم یکی از عواملش کتاب "ریاضیات گسسته­ی خوشخوان تالیف رسول حاجی زاده" بود. کتابی سترگ و فوق­العاده. فقط یادم رفت به خاطر این کتاب مجیزش را به خودش بگویم...

  • پیمان ..