سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۲۹۴ مطلب توسط «پیمان ..» ثبت شده است

یاری سبز

۲۳
ارديبهشت

خب حدودا یک ماه است که رادیو سپهرداد منتشر نکرده‌ام. سه هفته‌ی اول سال منظم بودم و هفته‌ای یک اپیزود منتشر می‌کردم. آماتورم و مشغول تجربه و سوتی و خام‌دستی و کم‌حوصلگی زیاد دارم. ولی رو به پیشرفتم. 
چند تا موضوع توی ذهنم هست و متن‌ها را باید بنشینم آماده کنم. چند تایش فقط کار خودم است و چند تایش نیاز به جمع کردن روایت‌های دیگران و صداهای دیگر دارم:
- نیویورک من
- کرجی‌های سند اسم منو فریاد می‌زنن
- عابر خیابان بخارست
- بلدی ولگردی کنی؟
- زبان آدم می‌تونه وطنش باشه؟
- تجربه‌ی مهاجرت غیرقانونی
- تصادف‌های رانندگی با آدم چی کار می‌کنند؟
مثلا برای آخری خیلی دوست دارم یک مجموعه روایت جمع کنم از تصادفات رانندگی. از مرگ‌ها. از مصدومیت‌ها. از اثرات پایدار هر تصادف و...
دوباره می‌خواهم پی‌اش را بگیرم. اما قبلش می‌خواهم توی شبکه‌های انتشار پادکست کانال‌هایش را درست کنم تا برای انتشارش داستان غم‌انگیز آپلود در جاهای نامعلوم نداشته باشم. برای انتشار توی شبکه‌های انتشار پادکست هم نیاز به لوگو دارم و خب... سلیقه‌ی گرافیکی من از ۶سالگی‌ام به این طرف نه تنها پیشرفت نداشته که پسرفت داشته‌ام و الان در حد یک کودک دو ساله‌ام. 
کسی هست که بنشیند برای رادیو سپهرداد یک لوگوی ساده و شیک و مجلسی درست کند تا بچسبانم به تنور شبکه‌های انتشار پادکست مختلف وطنی و ناوطنی؟

 

پس‌نوشت:

بالاخره لوگو دار شدم... آقا رضا ادبی زحمت کشید و این لوگو را طراحی کرد. دستش درد نکند.

پس‌نوشت ۲:

دوباره لوگودار شدم... فاطمه خانم حسینی زحمت کشید و این یکی لوگو را طراحی کرد. دمش گرم. کمی که خلوت شدم برای ناملیک از این یکی استفاده می‌کنم...

  • پیمان ..

بایسیکل‌ران

۲۲
ارديبهشت

ساعت 7:30 است که از خواب می‌پرم. خیلی خوابیده‌ام. آفتاب دیگر از پنجره نمی‌تابد و تاریکی افتاده توی خانه.  کسی توی خانه نیست. وحید توی حیاط مشغول جوجه اردک‌ها و جوجه‌غازها و مرغ و خروس‌هاست. دارد هر کدام‌شان را می‌فرستد لانه‌شان. از همان ساعت ۵ که رسیدم خانه‌ی خاله او مشغول بود. تا دم افطار مشغول است. خاله توی حیاط است. به وحید کمک می‌کند. سریع می‌روم سمت دوچرخه که گوشه‌ی حیاط پارکش کرده‌ام. زمین کنار دوچرخه را شخم زده‌اند که آن گوشه هم سبزی بکارند.
دیروز خاله یکی از اردک‌ها را سر برید. گفتم: خوب خودکفا هستیدها. گفت: چه کار کنیم دیگر.
زیاد حرف نمی‌زنم. هر روز از لاهیجان می‌آیم خانه‌ی خاله. یک ساعت دراز می‌کشم می‌خوابم و دوباره برمی‌گردم لاهیجان. افطار را خانه هستم هر روز. خواهرم از وقتی آمده‌ایم شمال یک بار هم نیامده خانه‌ی خاله. به طرز بیمارگونی وسواس کرونا دارد. از خانه جنب نمی‌خورد. 
خاله هر روز می‌گوید: افطار را خانه‌ی ما نمی‌مانی؟ 
تنها تنها یک جوری‌ام است. می‌گویم نه. این بار هم می‌گویم نه. و سریع می‌پرم روی دوچرخه.
فاصله‌ی عجیبی بین خودم و همه حس می‌کنم. حتی بین خودم و خاله و وحید که تقریبا هر روز دم غروب می‌آیم پیش‌شان. آقا را هم تقریبا هر روز می‌بینم. خانه‌اش نمی‌روم زیاد. خانه نیست. همیشه می‌رود پیل دکان، با پیرمردهای دیگر توی قهوه‌خانه‌ی رضا لال می‌نشینند و حرف می‌زنند. نیست خانه. سر راهم به سمت خانه‌ی خاله می‌بینمش. ولی با او هم حرفی ندارم. او هم با من حرفی ندارد.
برای کسی حرفی ندارم. حال و احوال‌پرسی است و بعد بی‌آن‌که خودم بخواهم خوابم می‌گیرد. می‌روم بالا دراز می‌کشم و چشم‌هایم بسته می‌شوند. امروز دیرم شده است. خیلی خوابیده‌ام. تند رکاب می‌زنم و جاده خاکی را به سرعت طی می‌کنم. لاستیک‌های دوچرخه از خاک جاده سفید می‌شوند. می‌ایستم از زین فاصله می‌گیرم و پستی بلندی‌های جاده خاکی را به سرعت رد می‌کنم و می اندازم توی جاده آسفالت روستا.
خانه‌ی خاله‌ی من انتهای دنیاست. بعد از یک بیشه‌ی پر از دار و درخت و گذشتن از یک پیچ جاده یکهو تمام می‌شود. یکهو می‌رسد به شالیزارها. خانه‌ی خاله‌ی من انتهای آن جاده‌ی خاکی است. جاده‌ای که هر وقت باران تند می‌بارد، رودخانه‌ی کنارش طغیان می‌کند و جاده را آب می‌گیرد. دم غروب جای غم‌انگیزی می‌شود...
ساعت 7 همه تعطیل می‌کنند می‌روند خانه. فصل نشاءکاری است. بذرهای برنج قد کشیده‌اند و به اندازه‌ی یک کف دست سبز شده‌اند. وقتش است که با نظم و ترتیب توی گل شالیزارها کاشته شوند. سامان امسال ماشین نشاءکاری خریده است. بعضی‌ها می‌دهند ماشین برای‌شان نشاء می‌کند. بعضی‌ها هنوز به کار دست اعتقاد دارند. خودشان با پای خودشان می‌روند توی گل و شل زمین‌ها، ساعت‌ها خمیده می‌مانند و نشاء‌ها را می‌کارند. ساعت ۸ است. خوبی این ساعت این است که کسی من را از سر زمین‌ها زیر نظر ندارد. خودشان چشم‌های‌شان خیلی تیز و دوربین است. از کیلومترها تشخیص می‌دهند که فلانی که دوچرخه‌سوار است و کلاه سرش است پسر فلانی است. تحلیل هم می‌کنند که سرش را بالا نکرده ما را نگاه نکرده نشناخته از دور سلام نداده. پس آدم بی‌تربیتی است. چشم‌های من ضعیف‌اند. نه که عینکم هم ضعیف باشدها. دیدم ده دهم نیست. هیچ وقت هم ده دهم نمی‌شود. نمی‌توانم دورها را خوب ببینم. حوصله ندارم زور بزنم ببینم آن دور دورها آشنا و فامیل ما هستند یا نه. بعضی روزها از جاده‌های خیلی فرعی‌تر و سنگلاخی‌تر می‌روم که آمارم را به بابا و مامان ندهند که فلان بیسار.
رکاب می‌زنم. سرعت می‌گیرم. گرسنه‌ام نیست. جان دارم. سوار بر دوچرخه حتی فکر هم می‌توانم بکنم. ولی فکرهایم شاد و شنگولی نیستند. از جانم خسته‌ام. از خودم خسته‌ام.
به جاده‌ی اصلی سیاهکل-لاهیجان می‌رسم. از حاشیه‌ی خاکی جاده می‌اندازم و ۲۰۰ متر روی سنگلاخ رکاب می‌زنم تا به جاده‌ی فرعی دیگری می‌رسم. جاده‌ای که تازه آسفالت شده. در حقیقت یک جاده‌ بین شالیزارهای برنج است که به عرض یک ماشین آسفالتش کرده‌اند. ماشین‌ها از این جاده نمی‌روند. چون باریک است. از روبه‌رو که ماشین بیاید باید بروند توی شانه‌ی گلی جاده. اما برای من ایده‌آل است.
غروب‌هایی که آسمان صاف است خورشید در سمت چپ من غروب می‌کند و من طی مسافتی چند کیلومتری سایه‌ام را در سمت راستم می‌بینم که پا به پای من می‌آید. آسفالت جاده صاف است و من می‌توانم نرم و روان با دنده ۷ رکاب بزنم. سایه‌ کاری به بدن من ندارد. کاری به تمناهای تن من ندارد. کاری به آشوب‌های درون تنم ندارد. کاری به احوالات من ندارد. سایه‌ای که حتی برایش مهم نیست که من سبیل قیطانی گذاشته‌ام یا ریش چند روزه به صورتم نشسته. سایه‌ای که به زوال من کاری ندارد. برایش پیمان چند سال پیش با پیمان چند سال آینده هیچ توفیری ندارند. چند سال پیگیری کردن و نتیجه ندیدن نمی‌فهمد. حل نشدن و عمر را تلف کردن و لذت نبردن نمی‌فهمد. نزول نمی‌فهمد. خستگی را نمی‌فهمد. عینک ۶ ساله‌ای که پر از خط و خش شده است نمی‌فهمد. روحی که از رها شدن آش و لاش شده نمی‌فهمد. سایه‌ام اصلا نمی‌فهمد که من هنوز هم نمی‌توانم رفتن و نبودن و نخواستن آدم‌ها را بپذیرم. فقط می‌چسبد به زمین سمت راستم و پا به پایم می‌آید. و خب... حقیقت این است که من در اذهان همگان همان سایه‌ام هستم. سایه‌ای که زیر و زبر ندارد، رنگ و رخسارش یکنواخت است. شاید زیبا نباشد،‌ اما همیشه هست. می‌توان اطمینان داشت که در هر آفتابی هست. می‌شود رویش حساب کرد. به تو حسی از زیبایی نمی‌دهد. تو نمی‌توانی از او لذتی ببری. نمی‌توانی ستایشش کنی. اما خوبی‌اش این است که هست...
رکاب می‌زنم تندتر و تندتر. امروز هوا ابری است. امروز سایه‌ام پا به پایم نمی‌آید. هوا دارد تاریک هم می‌شود. چراغ جلو و عقب دوچرخه را روشن می‌کنم. همان حال که دارم رکاب می‌زنم این کار را می‌کنم. چراغ عقب را سه بار فشار می‌دهم تا چشمک‌زن شود. یک نگاه هم می‌اندازم ببینم واقعا دارد چشمک می‌زند یا نه. چشمک می‌زند. قرمزی‌اش در تاریک روشنای غروب تاریک جاده شعاع دو متری نور را پخش می‌کند. 
یک چیزی هست که درون تنم وول می‌خورد. اذیتم می‌کند. ناآرامم می‌کند. تندتر رکاب می‌زنم که آن چیز را خسته کنم. از پا بیندازمش. می‌دانم که اگر خسته‌اش نکنم من را به عصیان وا می‌دارد. عصیان من بیرونی نیست. عربده نمی‌کشم. کسی را نمی‌آزارم. عصیانم درونی است. از دنیا کناره می‌گیرم و درون خودم به همه چیز و همه کس فحش می‌دهم. از عصیان درونی بدم می‌آید. بعدش عصبانی‌ترم می‌کند. می‌بینم که بیشتر از آدم‌ها فاصله گرفته‌ام. می‌بینم که حرف زدن با بقیه سخت‌ترم شده است. تندتر رکاب می‌زنم. با هیجان رکاب می‌زنم. می‌کشمش. باید بکشمش. 
شالیزارها نشاء شده‌اند. زن‌های خسته از نشاءکاری افتان و باز باز کنار جاده راه می‌روند. با فاصله و به سرعت ازشان سبقت می‌گیرم. به رودخانه‌ی شمرود می‌رسم. به آن تکه از جاده که انگار خمپاره خورده است. جاده‌های شمالی این طوری‌اند. باران کاری می‌کند باهاشان که خمپاره هم نمی‌تواند این کار را باهاشان بکند. اما باریکه‌ای به اندازه‌ی یک چرخ دوچرخه هست که از آسفالت سالم مانده. ماشین‌ها ترمز می‌گیرند که چاله‌چوله‌ها رینگ چرخ‌شان را کج و ماوج نکند. من اما به سرعت از همان باریکه‌ی به عرض چرخ دوچرخه رد می‌شوم. 
شمرود پر از آب است.آشغال‌هایی که قبلا به شاخه‌ی درخت‌های کنار رود می‌چسبیدند حالا دیگر نیستند. شاخه‌ها رفته‌اند زیر آب. آن تکه از جاده شبیه سوییس است. چند باری عکس گرفته‌ام. اگر بخواهم توی اینستاگرام و این طرف آن طرف بگذارم به درد دل سوزاندن می‌خورد. اما من حوصله‌ی سوزاندن دل کسی را ندارم. بیشتر به این فکر می‌کنم که هم‌رکابم نیست. سوراخ سنبه‌هایی را بلدم که فقط دوچرخه از پس هضم زیبایی‌شان برمی‌آید. اما هر چه خواستم بیشتر چنگولیده و رانده و خلیده شدم. بعد به این فکر می‌کنم که لعنت به کرونا که اگر نبود می‌شد خیلی‌ها را دعوت کرد بیایند ببینند این‌جا را... بعد درگیر این می‌شوم که اگر کرونا نبود خودم هم الان این‌جا نمی‌بودم و باید در جایی نفرت‌‌انگیز روزگار می‌گذراندم.

نزدیک اذان است. بعضی‌ها نشسته‌اند روی چمن‌های کنار رود و به گذر آب نگاه می‌کنند. بعضی‌ها هنوز هم دست از سر قلاب ماهی‌گیری‌شان برنداشته‌اند و منتظرند که بالاخره یک ماهی رودخانه‌ای به قلاب‌شان گیر کند.  آن‌ها را هم رد می‌کنم و به جاده‌ی اصلی آستانه- لاهیجان می‌رسم. به سرعت‌سنج موبایلم که نگاه کرده‌ام این‌جای مسیر را ناخودآگاه با سرعت بیشتری طی می‌کنم. همه‌اش هم به خاطر ماشین‌هاست. سرعت آن‌ها من را وادار به سرعت می‌کند. یک جور حس رقابت شاید. یک جور خوف جان شاید. نمی‌دانم. با این‌که در جایی دیگر از مسیر حس کرده‌ام که باید رس خودم را بکشم، باید با خلجان‌های درونم در بیفتم. اما انگار فقط در حضور دیگران است که همچه اتفاقی واقعا می‌افتد. دیگرانی که به مراتب از من تندتر می‌رانند. بلوار ورودی لاهیجان و دست‌اندازهایش را به سرعت رد می‌کنم و به خانه می‌رسم. خیس عرقم. ولی هنوز هم احساس ناآرامی و فاصله می‌کنم...
 
 

  • پیمان ..

درک یک پایان

۱۲
ارديبهشت

من رمان‌ها و فیلم‌هایی را که به واکاوی روابط انسانی می‌پردازند، خیلی دوست دارم. ساده‌ترین روابط انسانی هم پیچیده‌اند و توصیف پیچیدگی آن‌ها در قالب یک قصه کار بسیار دشواری است. دشوار و نافهم. شاید یک دلیل دوست داشتنم این است که در حالت روزمره هم فهم روابط انسانی برای من خیلی دشوار است. در زندگی واقعی‌ام هم خیلی وقت‌ها فهمم بیجک نمی‌گیرد. از عهده‌ی توصیف آن‌چه بر من رفته هم برنمی‌آیم. و وقتی رمانی را می‌خوانم یا فیلمی را می‌بینم که از پس روایت روابط انسانی برآمده به وجد می‌آیم.

«درک یک پایان» وجدانگیز بود. یک رمان کوتاه در مورد روابط انسانی. روابطی که گاه باید دهه‌ها بگذرد تا ماهیت‌شان را دریابی. روابطی که زمان باعث دگرگون شدن فهم ما از آن‌ها می‌شود. یک رمان در دو فصل که به واکاوی روابط چند دوست و دو مثلث عاشقانه می‌پردازد. در مورد تونی وبستر، مردی که هیچ وقت نفهمید، هیچ وقت نمی‌فهمد و هیچ وقت نخواهد فهمید. «درک یک پایان» اصلا قصه‌ی پیچیده‌ای ندارد. رمان‌های واکاوانه همین‌جوری‌اند. قصه پیچیده نیست. تحلیل روابط به ظاهر ساده‌ی انسانی است که آن‌ها را وجدانگیز می‌کند. مخصوصا اگر نویسنده از پسش برآمده باشد. جولیان بارنز که در توصیف روابط فوق‌العاده بود...

شروع رمان با چند خاطره‌ی دوران نوجوانی یک گروه دوستانه می‌گذرد. سه دوست (تونی- کالین و آلکس) که ایدرئین هم به آن‌ها اضافه می‌شود. شرحی از کلاس‌های درس ادبیات و تاریخ و یک واقعه: خودکشی یکی از هم‌کلاسی‌ها... و بعد می‌رسد به سال‌های اوان دانشجویی. اولین بارقه‌های عشق. یافتن ورونیکا و شکل‌گیری مثلث عاشقانه‌ی اول: تونی- ورونیکا و ایدرئین... فصل دوم دهه‌ها بعد اتفاق می‌افتد و اصلی ترین مثلث روابط در آن تونی- ورونیکا و مارگارت هستند:

به خود گفتم عجبا، تو داری نسبت به همسر سابقت که بیست سال پیش از تو طلاق گرفت احساس گناه می‌کنی و نسبت به دوست‌دختر سابقی که چهل است او را ندیده‌ای احساس هیجان پیدا کرده‌ای. 

و وصیت‌نامه‌ای مرموز از مادر ورونیکا که باعث بازگشت مجدد تونی بعد از چند دهه به او می‌شود و یک پایان‌بندی به شدت غافل‌گیرکننده...

زمان و دگرگون شدن فهم ما از روابط انسانی یکی از مضمون‌های اصلی کتاب است. و استعاره‌ها و ریزروایت‌های گوناگون کتاب همگی در خدمت این مضمون‌اند. از خاطرات کلاس تاریخ در نوجوانی و سوال‌های معلم در مورد فلسفه‌ی تاریخ بگیر تا خاطره‌ی موج‌های بلند رود سورن و دیدن این موج‌های شگفت‌انگیز... 

اما زمان... زمان چگونه ابتدا ما را بر جای خود می‌نشاند و سپس به شگفتی می‌اندازد. خیال می‌کردیم بالغ و عاقل شده‌ایم در حالی‌که فقط جانب احتیاط نگه می‌داشتیم. گمان می‌کردیم مسئولیت‌پذیر شده‌ایم و حال آن‌که فقط ترسو شده بودیم. آن‌چه واقع‌گرایی می‌خواندیم رو گرداندن از چیزها به جای روبه‌رو شدن با چیزها از کار درآمد. زمان... بگذار زمان کافی بگذرد، آن وقت بهترین تصمیمات‌مان دمدمی و یقین‌های‌مان بلهوسی جلوه خواهد کرد..

روابط عاشقانه در مرکز این کتاب قرار دارند. رابطه‌ی دو دوست (تونی و ایدرئین) که ورونیکا در میان‌شان قرار می‌گیرد. و بعد رابطه‌ی تونی و همسر سابقش و دوست‌دختر اسبقش... مثلث‌ها کامل نیستند لزوما. در مورد تونی و ایدرئین و ورونیکا همه از وجود هم خبر دارند. اما در مورد تونی و مارگارت و ورونیکا مثلث عاشقانه فقط در ذهن تونی وجود دارد. مارگارت فقط شنونده‌ی روایت‌هاست و ورونیکا اصلا خبر از چیزی ندارد. و یک مثلث لعنتی دیگر هم وجود دارد که آخر کتاب بدجور غافلگیرت می‌کند. مثلثی که از دو تای اصلی مبهم‌تر هم هست و رأس اصلی آن مادر ورونیکاست...

برای اکثر ما اولین تجربه‌ی عشق، حتی اگر خوب از آب درنیاید یا شاید به ویژه اگر خوب از آب درنیاید نوید آن است که این همان چیزی‌ست که زندگی را اعتبار می‌بخشد و به آن ارزش می‌دهد. و گرچه سال‌های آتی عمر ممکن است این نظر را تغییر دهد به حدی که برخی از ما به کلی از آن دست بکشیم، با این همه، وقتی که عشق اول بار هجوم می‌آورد نظیری ندارد...

دام رمان‌ها و داستان‌های واکاوانه بیش از حد روایی شدن‌شان است. نویسنده اگر کاربلد نباشد تحلیل‌ها حوصله‌سربر و بیش از حد کند می‌شوند. به گونه‌ای می‌شوند که فقط شخص خودش می‌تواند لذت ببرد. بیش از حد شخصی می‌شوند. سر همین است که هر کسی سراغ این نوع نوشتن نمی‌رود. تعریف کردن یک مجموعه حادثه آسان‌تر است، جذاب‌تر است. جولیان بارنز شگردهای روایی خاصی توی «درک یک پایان»‌ دارد. 

مثلا در فصل دوم که واکاوی بیشتری روی روابط دارد، بخشی از ماجرا را تونی روایت می‌کند. برداشت‌های شخصی، فکرهایش را روایت می‌کند. بعد به سراغ همسر سابقش می‌رود. همسری که درست است از هم طلاق گرفته‌اند اما با هم هنوز دوست هستند. باهاش ناهار یا شام می‌خورد و خلاصه‌ی دریافت‌هایش را تعریف می‌کند و مارگارت به عنوان ناظری بیرونی دیدگاه‌هایی دیگر را مطرح می‌کند. حضور او باعث ایجاد دیالوگ و سرعت و تنوع بخشیدن به روایت می‌شود. از طرفی با مطرح کردن دیدگاه‌هایی دیگر غنای واکاوی کتاب را بیشتر می‌کند.

کتاب دیالوگ‌های زیادی ندارد. اما تمام دیالوگ‌ها درخشان‌اند. یک شگرد روایی دیگر بارنز دیالوگ-استعاره‌ها هستند. مارگارت و ورونیکا در دیالوگ‌های‌شان تعبیرهایی به کار می‌برند که حکم استعاره می‌گیرند. تونی پیش خودش آن‌ها را تکرار می‌کند و هر چه قدر در رمان پیش‌تر می‌رویم وجه شبه را بهتر و بیشتر می‌فهمیم...

هفته بعد یکی از تنهاترین ایام زندگی‌ام بود. امید و نویدی باقی نمانده بود. تنهای تنها بودم با دو صدای گوش‌خراش در مغزم: صدای مارگارت که می‌گفت: تونی دیگر خود دانی. و صدای ورونیکا که می‌گفت: تو حالی‌‌ات نیست... هیچ وقت حالی‌ات نبود، هیچ وقت هم نخواهد بود. 

حس می‌کنم کتاب کمی دچار سانسور شده... چون انتظار داشتم پایان غافلگیرکننده‌ی کتاب هم مورد واکاوی قرار بگیرد. ولی با این حال «درک یک پایان» از آن کتاب‌هاست که دوست دارم باز هم بخوانم‌شان. از آن‌ها که ممکن است اهرم خوبی برای بیرون آوردن سنگ‌های سنگین فهم روابط انسانی خود آدم بشود...


 

  • پیمان ..

حالا دیگر روی آورده‌ام به کتاب‌های الکترونیک. فایل‌های پی دی اف هیچ وقت تجربه‌ی دلچسبی برایم نبودند. توی موبایل ریز بودند و چشم‌هایم اشک‌آلود می‌شدند. اگر هم زوم می‌کردم یه اشاره‌ی اشتباهی کافی بود تا صفحات جابه‌جا شوند و اعصابم خرد شود برای دوباره پی گرفتن. توی لپ‌تاپ هم چشم‌هایم خسته می‌شد. اصلا من صفحه‌کلید جلویم باشد بیشتر دوست دارم بنویسم تا این‌که بخوانم. اما اپ‌های موبایلی به دلم نشسته‌اند. توی هر صفحه تعداد خط محدودی را می‌خوانم. می‌توانم تمرکز داشته باشم. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای خواندن کتاب خط کشیدن و نظر گذاشتن است. اپ‌های موبایلی این را هم برایم فراهم می‌کنند. می‌توانم با رنگ‌های مختلف هایلایت کنم و نظر بگذارم و آخرسر این هایلایت‌شده‌ها و نظرهایم را هم مرور کنم.

البته که کاغذ چیز دیگری است. ولی اقتصاد این‌ چیزها حالی‌اش نمی‌شود که. وقتی می‌توانم کتابی ۱۰۰صفحه‌ای را که نسخه‌ی کاغذی‌اش حدود ۲۵ تا ۳۰هزار تومان است به ۴هزار تومان (و حتی ارزان‌تر) بخرم نباید به اپ‌های موبایلی کتاب علاقه‌مند شوم؟

با کتاب‌های صوتی نتوانستم کنار بیایم. یک دلیلش همین هایلایت کردن و نظر گذاشتن است. وقتی کتابی صوتی را گوش می‌دهی فقط باید گوش بدهی. لذت هایلایت کردن و دوباره خوانی کتاب را نمی‌توانی بچشی. یا اگر بخواهی بچشی اعمال شاقه است. باید کاغذ قلم بگذاری کنارت و بنویسی دقیقه‌ی فلان و بیسار. یک دلیل دیگر البته که اقتصاد است. حجم دانلود کتاب‌های صوتی بالاست و من خسته شده‌ام بس که باید پول به خیک همراه اول ببندم. همین‌که بابت فیلترشکن سه لا پهنا با من حساب می‌کنند بسم است. و دلیل دیگر هم البته سلامت گوشم است. هندزفری و وز وز کردن خواننده‌ی کتاب پرده‌ی گوش نمی‌گذارد برای من...

بین اپ‌های کتابی فعلا از طاقچه بیشتر خوشم آمده. با فیدیبو دلم همراه نشد. آن اول‌ها که کتاب صوتی گوش می‌دادم نوار را به فیدیبو ترجیح می‌دادم. برای کتاب صوتی اپ نوار مناسب‌تر بود. حواسش بود که من کجا کتاب را رها کرده‌ام. فیدیبو قرم‌قاط می‌زد برای خودش. 

طاقچه هم کتاب صوتی دارد. اما من دیگر قید کتاب صوتی را زده‌ام. بین کتاب‌هایی که من خواسته‌ام طاقچه غنی‌تر بوده تا فیدیبو. اما دلیل اصلی ترجیح طاقچه، طرح طاقچه بی‌نهایتش بوده. برای من حتی نسخه‌ی التکرونیک کتاب‌ها هم گران به نظر می‌آیند. مثلا نسخه‌ی الکترونیک کتاب هیاهوی زمان چاپ نشر چشمه با تخفیف حدود ۱۳هزار تومان است. باز هم برای من گران است. اما طرح طاقچه بی‌نهایت طرحی است که در آن تو مبلغی پول به حساب طاقچه واریز می‌کنی و در ازای آن طاقچه این امکان را به تو می‌دهد که هر چند تا کتاب که می‌خواهی در یک بازه‌ی محدود زمانی بخوانی. خودشان می‌گویند طرح طاقچه بی‌نهایت مثل قرض دادن کتاب در کتابخانه‌های عمومی است. مثلا تو ۹هزار تومان پرداخت می‌کنی و یک هفته وقت داری که چند تا کتاب بخوانی. به ازای هر کتابی که می‌خوانی طاقچه به ناشر آن کتاب مبلغی پرداخت می‌کند. هم تو داری سود می‌کنی (چند کتاب با یک مبلغ کمتر می‌خوانی) و هم ناشر دارد سود می‌کند. چون اگر چنین طرحی تیراژ پیدا کند مطمئنا برای ناشر کتاب سودآور می‌شود...

یک دلیلی هم حس بدی به فیدیبو دارم این است که با دیجی‌کالا دستش توی یک کاسه است. دیجی‌کالا به نظرم انحصارطلب است و اصلا حال نمی‌کنم که توی هر سوراخی انگشت می‌کند. من دیجی‌کالایی را که کالای دیجیتال می‌فروشد دوست دارم. ولی دیجی‌کالایی که می‌خواهد کتاب‌فروشی کند برایم حال‌به‌هم زدن است...

تنها ناراحتی‌ام از اپ‌های موبایلی این است که هنوز به سراغ کتاب‌های قدیمی و تجدید چاپ نشده نرفته‌اند. خیلی کتاب‌های خوب وجود دارند که گیر آوردن نسخه‌ی فیزیکی‌شان به خاطر قدیمی بودن سخت است. اما اپ‌های موبایلی به راحتی می‌توانند این کتاب‌ها را بارگزاری کنند. هزینه‌ی بالایی برای‌شان ندارد. اگر این کار را بکنند به نظرم خوره‌های کتاب بیشتر به سراغ‌شان خواهند آمد. 

  • پیمان ..

کتاب «انسان‌ها در عصر ظلمت» را تمام کردم. مجموعه‌ی ۱۱ جستار از هانا آرنت، ۱۱ گزارش از زندگی ۱۰ شخصیت نامتجانس اوایل قرن بیستم. ۱۰ نفری که به قول هانا آرنت اگر به زبان درمی‌آمدند از جمع شدن‌شان در یک اتاق چه فریاد اعتراض‌ها که برنمی‌آوردند. ۱۰ نفری که وجه اشتراک‌شان نه استعدادشان است و نه اعتقادات‌شان و نه پیشه و نه محیط اجتماعی‌شان:

«پشتوانه و پیش‌فرض پنهان گزارش زندگی‌های گردآمده در این کتاب، این اعتقاد است که حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، حق داریم توقع دیدن خردک نوری را داشته باشیم. چنین بارقه‌ی نوری بیش از آن‌که از نظریه‌ها و مفهوم‌ها سر برکشد، به احتمال بیشتر، از پرتوی لرزان و سوسوزننده و اغلب کم‌جانی مایه می‌گیرد که مردان و زنانی در زندگی و کار خود –تقریبا تحت هر شرایطی و طی فرصتی که به آن‌ها برای زیستن روی زمین داده شده- برمی‌افروزند. چشمان خو کرده به تاریکی ما، به دشواری می‌توانند تشخیص دهند نوری که آنان می‌افشانند پرتو یک شمع است یا نور خیره‌کننده خورشید. ولی به نظرم چنین ارزیابی عینی اهمیتی ثانوی دارد و می‌توان به آسانی آن را به آینده واگذاشت.» (انسان‌ها در ظلمت- ص۴۳)

کتاب را مهدی خلجی ترجمه کرده. طبق قوانین وزارت فرهنگ و ارشاد غیرقابل چاپ است. دلیلش هم احتمالا در مقاله‌های «در باب انسانیت» و نمایشنامه‌ی ناتان حکیم، «کارل یاسپرس: شهروند جهان» و «والتر بنیامین» نهفته است. اما متن کتاب در فضای مجازی به راحتی قابل دسترس است. مترجم مقدمه‌ی مفصلی هم در مورد اندیشه‌های هانا آرنت نوشته که جهت آشنایی با خطوط اصلی فکرهایش خواندنی است.
کتابی که در آن ۱۱ گزارش زندگی از ۱۰ شخصیت متفاوت توسط یک نفر نگاشته شده باشد به خودی خود جذاب است. چون در این‌جا تو فقط با زندگی‌نامه‌ی آن ۱۰ نفر روبه‌رو نیستی. در حقیقت وقتی شخصی در مورد زندگی شخصیتی دیگر جستار می‌نویسد دارد او و در درجه‌ای بالاتر خودش را قضاوت می‌کند. اگر قرار باشد تو در ۵۰صفحه به زندگی یک شخص بپردازی مطمئنا فقط برهه‌ها و لحظه‌ها و تصمیم‌هایی خاص را برمی‌گزینی. شخص را قضاوت می‌کنی و بالا و پایینش می‌کنی. و این قضاوت‌نامه‌ها در کنار هم خطوط فکری خودت را مشخص می‌کند. 
«انسان‌ها در عصر ظلمت» کتاب سنگینی نیست. گزارش‌های جذاب زندگی ۱۰ شخصیت است که از پشت آن‌ها تو به خطوط اصلی افکار هانا آرنت می‌رسی و توی ذهنت با آن ها بازی بازی می‌کنی... و هانا آرنت بر این عقیده است که به بازی بازی افتادن فکر مرحله‌ی اول است و بعد از آن تو باید به گفت‌وگو برسی. گفت‌وگو و در فضای عمومی قرار دادن خود است که وجود انسان را معنادار می‌سازد.
افکار و امیال متنقاض. چه لحظه‌ها که در عمرمان از نداشتن سازگاری درونی رنج کشیده‌ایم. بر خودمان لعنت فرستاده‌ایم که چرا مثل فلان ادیب و فلان نویسنده و فلان گوینده صاحب یک منظومه‌ی فکری متجانس نشده‌ایم. چه لحظه‌ها که ترجیح داده‌ایم از این همه فکر غریب در ذهن‌شان خاموشی را برگزینیم و دم برنیاوریم... و هانا آرنت در باب زندگی گوتهولد لسینگ، نمایشنامه‌نویس آلمانی به زیبایی افسانه‌ی «وجود از درون سازگار» را به سخره می‌گیرد:

«ما هنوز می‌دانیم که اندیشیدن نه نیازمند هوش یا تعمق که بیش از هر چیز محتاج شجاعت است. با این همه شگفت‌زده می‌شویم که جانب‌داری لسینگ از جهان می‌تواند تا آن‌جا پیش رود که او تا اصل موضوع امتناع تناقض را هم فدا کند، ادعای سازگاری درونی که ما می‌پنداریم برای همه‌ی کسانی که می‌نویسند و سخن می‌گویند ضرورت است. او یک‌جا با جدیت تمام اعلام کرد: «من موظف نیستم مشکلاتی را که خلق می‌کنم، حل کنم. ممکن است ایده‌های من همیشه به نوعی از هم گسسته باشند یا حتی با یکدیگر ناسازگار به نظر رسند، چرا که تنها ایده‌هایی هستند که خوانندگان ممکن است در آن‌ها مایه‌هایی برای اندیشیدن بیابند.»... او خودکامگی کسانی را که می‌خواهند با استدلال و مغلطه، با دلایل جذاب بر اندیشه سلطه یابند برای آزادی خطرناک‌تر از راست‌کیشی می‌دید. به ویژه او هرگز خود را به کاری وانداشت و به جای ساختن نظامی سراپا منسجم برای تثبیت خویش در تاریخ، می‌دانست که جز پراکندن «خمیرمایه‌ی شناخت» در جهان کاری نمی‌کند.» ص۵۵


«خمیرمایه‌های شناختی که لسینگ در جهان پراکند قرار نبود به نتایجی بینجامند؛ بلکه هدف‌شان برانگیختن دیگران به اندیشیدن مستقل بود. این امر نیز هدفی مگر ایجاد هم‌سخنی میان اندیش‌وران نداشت... اندیشه لسینگ دیالوگ (افلاطونی) خاموش میان من و خود من نیست، بلکه دیالوگی پیش‌بینی شده میان دیگران است و به همین دلیل است که به طور ذاتی جدلی است.» ص ۵۶

و راستش خیلی از ماها سلاطین دیکته‌های نانوشته‌ایم. دیکته‌هایی که می‌دانیم به محض نوشته شدن کاغذ را پر از غلط و غولوط می‌کنند و حسی از شرمساری را بر وجود ما می‌نشانند. اما هانا آرنت از زندگی لسینگ روایت می‌کند که اتفاقا همین غلط‌هاست که انسانیت است:

«... لسینگ از همان چیزی شادمان بود که دست‌کم از زمان پارمندیس و افلاطون تا روزگار او هرگز فیلسوفان را اندوهگین نکرده بود: این‌که حقیقت، به محض آن‌که به زبان درآید، بی‌درنگ به دیدگاهی در میان دیدگاه‌ها بدل می‌شود؛ دیدگاهی که می‌توان با آن درپیچید، از نو صورت‌بندی کرد و آن را موضوعی برای سخن گفتن با دیگران ساخت. عظمت لسینگ تنها در این نبود که از لحاظ نظری باور داشت حقیقت واحدی در جهان انسانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. آن چه لسینگ را متمایز از دیگران می‌کرد خوشحالی او از نبودن چنین حقیقتی بود؛ چون از نظر او وجود نداشتن حقیقتی واحد باعث می‌شد گفت‌وگوی بی‌پایان میان انسان‌ها ضرورت پیدا کند و تا هنگامی که انسان‌ها بر روی زمین می‌زیند، ضرورت آن از میان نرود. حقیقت مطلق واحد، اگر می‌توانست وجود داشته باشد، همانا به معنای مرگ همه‌ی آن‌هایی بود که با یکدیگر مناقشه و بحث می‌کنند؛ بحث و مناقشه امری بود که این نیا و خداوندگار همه‌ی جدلی‌ها در زبان آلمانی با آن بسی آسوده بود و همواره با روشنی و قطعیت تمام از آن جانب‌داری می‌کرد. توقف بحث و جدل، اعلام پایان انسانیت است.» ص ۷۵

  • پیمان ..

در باب گوهر دوستی

۰۸
ارديبهشت

دوستی در روایت‌های مختلف هانا آرنت جایگاه خیلی ویژه‌ای دارد. روبرت صافاریان در یادداشتی در مورد فیلم هانا آرنت این برش را نقل کرده:

«یکی از دوستان و بستگان نزدیک هانا آرنت در بستر مرگ او را متهم می‌کند که مردم یهود را دوست ندارد. هانا می‌گوید: من هیچ مردمی را دوست ندارم. من فقط دوستانم را دوست دارم. من تو را دوست دارم. من از دوست داشتن هر مردمی ناتوانم و به این ترتیب مفهوم جمعی مانند مردم یا خلق یا ملت را به چالش می‌کشد. خصلت انتزاعی آن را نشان می‌دهد و ملاک خود را به جای آن روابط انضمامی انسانی می‌داند.»

دوستی برای هانا آرنت آن‌قدر مهم است که بزرگ‌ترین ستایشش از والدمار گوریان این جمله است:

«گوریان به چیزی دست یافت که همه‌ی ما باید دست یابیم: او از راه دوستی خانه‌اش را در این جهان مستقر ساخت و بر روی زمین خود را آسوده و راحت یافت.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- )ص ۳۲۲

اما منظور هانا آرانت از دوست کیست؟
مقاله‌ی درباره‌ی انسانیت در عصر ظلمت جایی است که او مراد خودش از دوستی را بیان می‌کند:

«ما عادت داریم دوستی را تنها به مثابه‌ی پدیده‌ی انس صمیمانه ببینیم؛ رابطه‌ای که در آن دوستان بی‌مزاحمت جهان، دل خود را به روی هم می‌گشایند. نه لسینگ که روسو، یکی از بهترین هواداران این نوع نگرش بود که به خوبی با رویکرد بنیادی فرد مدرن سازگار است؛ فردی که در بیگانگی‌اش از جهان تنها می‌تواند خود را در قلمرو خصوصی و در رابطه‌ی صمیمانه رویارو و در دیدار با دوستان فاش کند... 
ولی برای یونانیان گوهر دوستی در گفت‌وگو شکل می‌گرفت. آن‌ها باور داشتند که تنها گفت‌وگوی مدام میان شهروندان، آن‌ها را به مثابه‌ی شهروندانی در دولت‌شهر متحد می‌کند.
در گفت‌وگو اهمیت سیاسی دوستی و انسانیت مختص آن تجلی می‌یابد. برخلاف صحبت صمیمانه کسی با دوستش که حتی اگر با لذت در حضور دوستی صورت بندد، در آن فرد بیشتر درباره‌ی خودش حرف می‌زند. 
بن‌مایه‌ی اصلی این نوع هم‌سخنی، مربوط به جهان مشترک است. جهان مشترک، تا وقتی که انسان‌ها به طور مداوم درباره‌ی آن سخن نگویند، به معنای واژگانی کلمه، «غیرانسانی» می‌ماند. 
جهان صرفا به خاطر این‌که صدای انسانی در آن شنیده می‌شود انسانی نمی‌شود. جهان تنها هنگامی انسانی می‌شود که موضوع گفت‌وگو قرار گیرد. 
هر چه‌قدر ما از امور جهان اثر بپذیریم، هر اندازه این امور ما را به ژرفی برانگیزند و الهام ببخشند، باز این امور تنها هنگامی برای ما انسانی می‌شوند که با هم‌نوعان خود درباره‌ی آن‌ها سخن بگوییم...
یونانی‌ها انسانیتی را که در جریان گفت‌وگوی دوستانه به دست می‌آید، فیلانتروپیا، ‌عشق به انسان نامیدند. زیرا این امر در آمادگی برای تقسیم جهان با دیگر آدمیان تبلور می‌یابد. متضاد آن، میزانتروپی، بیزاری از انسان است؛ به معنای آن که شخص مردم‌ستیز، کسی را نمی‌یابد که شایسته‌ی آن باشد که همراه او در جهان، طبیعت و کیهان شادمانی کند...» (انسان‌ها در عصر ظلمت- ص ۷۰ و ۷۱)

بعد از این که این صفحات را خواندم به این فکر کردم که آدم‌هایی که توی زندگی‌ام از من بدشان آمد و خواستند من را حذف کنند هیچ وقت با من جدل نکردند. دعوا نکردند. فقط دریچه‌ی گفت‌وگو را به رویم بستند. دیگر جوابم را ندادند. سکوت پیشه کردند. هر چه قدر هم دعوت‌شان کردم که در مورد همان امور مربوط به انس و صمیمیت حرف بزنیم نپذیرفتند. گیر کارم شاید همان گفت‌وگو بوده... گیر کارم شاید همان بوده که گوهر را انس گرفته بودم و گفت‌وگو نگرفته بودم که بعدش هم با شلاق سکوت و بسته شدن دریچه‌ی گفت‌وگو چوبش را خورده بودم... 
 

  • پیمان ..

شاهرخ مسکوب وقتی کتاب روزها در راه را منتشر کرد، در معرفی کتابش برگشت گفت: نوشتن مثل استریپ‌تیز می‌ماند. تو لایه به لایه خودت را برهنه می‌کنی و دیگران لایه به لایه حظ می‌برند. 
قبل از این که این جمله را از شاهرخ مسکوب بشنوم در مورد وبلاگ نوشتن همچه حسی داشتم. مخصوصا وقتی کسی از خواندن نوشته‌ها، خودم را از خودم بهتر می‌شناخت و من از او شناختی نداشتم و شناخت او مثل پتک به سرم می‌خورد... محافظه‌کاری واکنش ناخودآگاه چنین وضعیتی است. خود را پنهان کردن. سخن نگفتن از درونیات و لو ندادن خود حداقل در جمع‌های خانوادگی و خیلی از جمع‌های کاری و روزمره. اما نوشتن و منتشر کردن بخش کوچکی از دیالوگ و خود را در معرض دیگران قرار دادن است. وبلاگ نوشتن که دیالوگ نیست. مونولوگ است. اصلا وبلاگ نوشتن در معرض قرار دادن خود نیست. در معرض قرار دادن اثر خود است.
شجاعت بزرگ‌تر بیان کردن خود با جسم است. این که با تن خود در جمع‌ها قرار بگیری و با تن خود وارد دیالوگ با آدم‌ها بشوی... این‌که می‌گویم شجاعت تحت تأثیر بندهایی است که هانا آرنت در ستایش شخصیت کارل یاسپرس نوشته است. 
خود را در معرض دیگران قرار دادن بخشی از فرآیند دشوار و سخت صاحب شخصیت شدن است...:

«شخصیت موضوعی سراسر متفاوت و بسیار دشواریاب است. چه بسا سخت به دایمون یونانی نزدیک است، پاسدار روح که انسان را در سراسر زندگی‌اش همراهی می‌کند، ولی او همواره روی شانه‌هایش دنبال آن می‌گردد و در نتیجه، تشخیص آن برای کسی که او را می‌بیند بسی راحت‌تر است تا خود آن انسان.
این دایمون که هیچ چیز شیطانی درباره‌ی آن وجود ندارد، یعنی این عنصر شخصی در هر انسان را تنها در فضایی عمومی می‌توان دید. فضای عمومی، معنای عمیق‌تر قلمرو عمومی را نشان می‌دهد و بسی گسترده‌تر از آن چیزی است که ما معمولا زندگی سیاسی می‌خوانیم. به مقیاسی که این فضای عمومی قلمروی معنوی نیز هست، آن‌چه رومی‌ها اومانیتاس می‌خواندند،‌در آن جلوه می‌کند.
مراد آن‌ها از اومانیتاس، امری در اوج انسان بودن بود. زیر این امر بدون ابژکتیو بودن اعتبار داشت. این دقیقا همان چیزی است که کانت و سپس یاسپرس از هومانیتات اراده می‌کردند، شخصیت معتبر که هر گاه آدمی آن را به دست آورد، دیگر هرگز او را ترک نمی‌گوید؛ در حالی که همه دیگر مواهب و توانایی‌های بدن و ذهن ممکن است خود را به ویران‌گری زمان تسلیم کنند. این شخصیت هرگز در تنهایی و هرگز با در معرض عموم قرار دادن اثر به دست نمی‌آید.
کسی می‌تواند این فرادست آورد که زندگی خود و شخص خود را به «مخاطره قرار گرفتن در قلمرو عمومی» افکنده است و در این راه، او به آشکار کردن چیزی خطر کرده است که سوبژکتیو نیست و درست به همین دلیل او نه می‌تواند آن را بازشناسد نه آن را مهار کند. بنابراین، «مخاطره‌ی قرار گرفتن در قلمرو عمومی» که در آن شخصیت به دست می‌آید عطیه‌ای برای آدمی می‌گردد.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- ص ۱۲۱ و ۱۲۲)

البته که هانا آرنت مبهم می‌نویسد. در قاموس فکری او قلمرو عمومی چنان ارزشی دارد که هرگونه نگاه شک‌آلود بر آن را برنمی‌تابد. آیا واقعا قلمرو عمومی باعث ارتقاء آدمی می‌گردد؟ آیا گاه لازم نیست که جو مسوم یک قلمرو عمومی را ترک کنیم و به قلمرویی برویم که در آن حس بهتری داشته باشیم؟ 
هانا آرنت در پاراگراف بعدی‌اش بی‌این‌که من را دیده باشد جوابم را می‌دهد:

«یاسپرس هرگز مانند آدم‌های فرهیخته این پیش‌داوری رایج را نداشت که پرتو روشن ظهور در ملا عام باعث می‌شود همه  چیز کم‌مایه و سطحی جلو کند و این‌که قلمرو عمومی تنها مجالی برای بروز آشکار میان‌مایگی است و در نتیجه فیلسوف باید از آن فاصله بگیرد.» ص۱۲۲

نمی‌دانم راستش. سخت است. خودش هم گفته که شخصیت چیزی دشواریاب است...
 

  • پیمان ..

عشق در «خاطره ماری‌آ» ابر سفیدبرفی کوچکی است در متن آسمان تابستان با ناب‌ترین رنگ آبی لاجوردی، در اوج زیبایی چندی روی می‌نماید و سپس به دست باد نهان می‌شود. 

یا در «برآمد و فرو شد ماهاگونی» عشق، پرواز درناهایی‌ست که ناگهان مسیر خود را در آسمان تغییر می‌دهند و شانه به شانه‌ی ابر، لحظه‌هایی کوتاه پرواز می‌کنند. بی‌گمان، در این جهان، هیچ عشق جاودانه‌ای وجود ندارد،‌حتی وفاداری معمولی. چیزی جز سرشاری و غنای لحظه در کار نیست، یعنی شورمندی که حتی از خود آدمی نیز کمتر می‌پاید.

 

انسان‌ها در عصر ظلمت/ فصل برتولد برشت/ ص ۲۸۹

  • پیمان ..

یک بار برگشت بهم گفت: تو من را به خاطر من نمی‌خواهی. تو من را برای نوشتن خودت می‌خواهی. برای داشتن قصه‌هایی بیشتر.
جمله‌ی سنگینی بود. جمله‌ای که هنوز هم گاه به گاه به آن فکر می‌کنم و هنوز هم به پاسخی قطعی برای آن نرسیده‌ام. از من گله کرده بود. دوست داشتنم را اصیل حس نکرده بود. حس کرده بود که تمام بودن‌هایش در ذهنم تکرار و تخیل می‌شود. حس کرده بود که من بودنش را خیلی وقت‌ها قطع می‌کنم تا به بودن‌های قبلش فکر کنم و آن‌ها را تخیل کنم. حسش از یک منظر درست بود. نوشتن یعنی قصه گفتن و قصه گفتن بخشی از زندگی نیست. هانا آرنت آن را یک مهارت می‌داند. مهارتی که اکثر آدم‌ها از پسش برنمی‌آیند. من هم برنیامدم راستش:

«این بی‌گمان به مهارت نیاز دارد و به این معنا قصه‌گویی بخشی از زندگی نیست، بلکه می‌تواند خود به هنری بدل شود. هنرمند شدن نیز نیازمند زمان و نوعی فاصله گرفتن از کار سکرآور و مردافکن زیستن محض است که چه بسا تنها هنرمندان مادرزاد در گیر و دار زندگی بتوانند از پس آن برآیند.» ص۱۴۴

او می‌خواست زندگی را بدون هیچ واسطه‌ای در آغوش بگیرد. می‌خواست به طور مطلق زندگی کند و من درگیر تخیل بودم. درگیر قصه بودم. شبیه ایزاک دینسن بودم که آرنت در موردش می‌نویسد:

«آن چیزی که او برای آغاز کردن لازم داشت، زندگی و جهان بود؛ تقریبا هر نوع جهان یا محفلی؛ زیرا جهان پر از قصه است و رویدادها و اتفاق‌ها و حادثه‌های عجیب و غریب که تنها منتظر تعریف شدن‌اند. دلیل عمده‌ای که این قصه‌ها معمولا ناگفته می‌مانند از نظر ایزاک دینسن فقدان تخیل است. شما اگر فقط تخیل کنید چه چیزی به هروی رخ داده، آن را در تخیل خود تکرار کنید‌، قصه‌ها را خواهید دید و اگر فقط شکیبایی گفتن و باز گفتن آن‌ها را داشته باشید (آن‌ها را برای خودم بارها و بارها تعریف می‌کنم) آن وقت خواهید توانست آن‌ها را به خوبی تعریف کنید.» ص ۱۴۴

انسان حیوان قصه‌گوست. ذهن آدمیزاد به طرز عجیبی به قصه اعتیاد دارد. سه کلمه جلویش بگذارید. ناخودآگاه برای آن سه کلمه قصه سر هم می‌کند. حتی وقتی می‌خوابد ذهن به طرز عجیبی دست از قصه ساختن و قصه پرداختن برنمی‌دارد. خواب‌های عجیب و غریب ما محصول کارخانه‌ی قصه‌سازی مغزند. قصه‌گویی ستون فقرات اکثر فعالیت‌های روزانه‌ی ماست. منشأ تکاملی قصه، انتخاب جنسی است. امیال جنسی ما با قصه‌هاست که سر حال می‌آیند. قصه‌ها منابعی کم‌هزینه برای کسب تجربه‌های نیابتی هستند. اکثر دانسته‌های حیاتی ما از نعمت قصه‌پردازی ذهن آمده‌اند. شبیه‌سازی معضلات بزرگ هستی از قصه‌ها برمی‌آیند. می‌گویند انسان حیوانی اجتماعی است. اما بدون قصه‌ها این اجتماعی بودن ممکن نیست. انسان‌ها با قصه‌ها هستند که حول ارزش‌هایی مشترک جمع می‌شوند و حیوانی اجتماعی می‌شوند و قصه‌ها نجات‌دهنده‌ی ما از اندوه زندگی واقعی هستند:

«قصه‌ها عشق او را نجات دادند و پس از آن فاجعه‌ها که فرود آمد،‌قصه‌ها زندگی‌اش را نجات دادند. همه‌ی اندوه‌ها می‌توانند برتافتنی باشند اگر آن‌ها را در قصه‌ای بگذاری یا قصه‌ای درباره‌ی آن‌ها بگویی. قصه، معنای چیزی را آشکار می‌کند که [اگر] به قصه درنیاید پاره‌ی تحمل‌ناپذیری از رویداد محض خواهد ماند.» ص۱۵۳

شاید قصه‌ها عشق و زندگی ایزاک دینسن را نجات دادند. اما در مورد من این‌گونه نبود. لازمه‌ی قصه فاصله گرفتن است. تو باید از زندگی فاصله بگیری و تخیل کنی. زمان خاصیتی خطی دارد. تو وقتی از زندگی فاصله می‌گیری بدین معنا نیست که زندگی منتظر می‌ماند تا تو برگردی. زندگی می‌رود. تو وقتی می‌خواهی شادی یا اندوهی را در دل قصه‌ای بگذاری، مثل این است که در یک ایستگاه قطار پیاده شوی. قطار زندگی منتظرت نمی‌ماند که تو قصه‌ات را روایت کنی و برگردی. راه می‌افتد. هوهو می‌کند. چی چی می‌کند. ابتدا چرخ‌هایش آرام آرام می‌چرخند. بعد سرعت می‌گیرد. یکهو می‌بینی زندگی رفته و تو باید مثل چی بدوی تا به آن برسی. اما با فضیلت‌های قصه و تخیل کردن چه باید کرد؟

«بدون تکرار زندگی در تخیل، شما هرگز نخواهید توانست به طور کامل زنده باشید. نداشتن تخیل آدم‌ها را از هستن بازمی‌دارد.» ص ۱۴۴

و در صفحات بعد خود هانا آرنت به زیبایی سوال اصلی را می‌پرسد:

«اگر آن‌طور که فلسفه‌ی دینسن القا می‌کند، زندگی هیچ کس چنان نیست که فکر کند قصه‌ی سرگذشتش گفتنی نیست، آیا نمی‌توان نتیجه گرفت که زندگی می‌تواند، و حتی باید به سان قصه زیسته شود؟ این که آن چه هر کس در زندگی انجام می‌دهد باید در جهت بدل کردن قصه به واقعیت باشد؟» ص۱۵۴

هانا آرنت در صفحه‌ی آخر جستارش به این سوال جواب می‌دهد. جوابی که برای رسیدن به آن هنوز حس می‌کنم خامم و هنوز بهتر است که سوالش را کنکاش کنم. جوابی که با آن محکوم می‌شوم. (درنگ‌ها و رها کردن قطار زندگی برای یافتن اکسیر زندگی خبطی است که هنوز نمی‌توانم به خبط بودنش باور داشته باشم...). واقعا نباید زندگی به سان قصه زیسته شود؟! 
 

  • پیمان ..

ابریشم و نفت

۰۷
ارديبهشت

هنوز نوغانداری به راه است. هنوز اول‌های اردیبهشت که می‌شود اداره‌ی نوغانداری لاهیجان پارچه‌نوشته می‌زند که تخم ابریشم کیلویی فلان تومان فروخته می‌شود. هنوز هم خانواده‌هایی هستند که دو ماه برگ درخت توت می‌بندند به خیک هزاران کرم ابریشم تا پیله بزنند و نخ ابریشم بتنند. خیلی کم شده است. ابریشم دیگر روی بورس نیست. آن‌قدر کم‌اقبال شده است که دیگر کسی لاهیجان را به نام ابریشم نمی‌شناسد. خیلی از لاهیجانی‌ها هم از پرورش ابریشم چیز زیادی نمی‌دانند. شاید خیلی‌ها حتی اداره‌ی نوغانداری لاهیجان را هم نشناسند. 
اما همین ابریشم روزگاری صادرات شماره‌ی یک ایران بود. در دوران صفویه ابریشم حکم نفت در ایران امروز را داشت. سالانه هزاران کیلو ابریشم تولید و به بازرگانان اروپایی فروخته می‌شد. مرکز تولید ابریشم ایران هم در درجه‌ی اول گیلان و مازندران و بعد خراسان بود. گیلان و مازندران به تنهایی ۶۵ درصد از ابریشم کل ایران را تولید می‌کردند. 
ایران ابریشم می‌فروخت و از هلند و انگلیس و روسیه، شکر می‌خرید و منسوجات پشمی و کاغذ و شیشه و عینک و صابون و اشیاء لوکس... ابریشم آن‌قدر مهم بود که خود شاه‌عباس امتیاز انحصاری صادراتش را به دست گرفته بود. گیلان و مازندران را هم از چنگ حکام محلی گرفته بود و سرزمین خاصه (اراضی سلطنتی) کرده بود. خرید و فروش هم به کمک ارمنی‌هایی صورت می‌گرفت که با کشورهای اروپایی ارتباطات خوبی داشتند و البته که حق کمیسیون شاهنشاه برقرار بود. پول فروش ۲۲درصد از ابریشم صادراتی ایران یک‌راست به خزانه‌ی شاه می‌رفت. 


«هلندی‌ها سالانه ۲۰۰۰عدل ابریشم از ایران می‌خریدند که به گفته شاردن بالغ بر ۵۲۵هزار پوند (۲۵۰هزار و ۴۰۰کیلو) می‌شد. شاه قراردادی بسته بود که سالانه ۱۰۰عدل به کمپانی هند شرقی تحویل دهد و کمپانی هم در مقابل باید ۱۲هزار کیسه شکر تحویل می‌داد که تماما در پایتخت (اصفهان) به مصرف می‌رسید.» (نقل از کتاب تغییرات اجتماعی-اقتصادی در ایران عصر صفوی- نوشته‌ی داریوش نویدی- ترجمه‌ی هاشم آقاجری- نشر نی- فصل هفتم (صدور ابریشم در انحصار شاه))

سالانه ۳میلیون و ۸۱۶هزار کیلو ابریشم در ایران تولید می‌شد. گیلان به تنهایی ۲میلیون و ۱۶۰هزار کیلو ابریشم تولید می‌کرد و مرکز تولید ابریشم گیلان هم لاهیجان بود. لاهیجان در زمان صفویه حکم شهرهای نفت‌خیز جنوب ایران امروز را داشت. کالای خامی را تولید می‌کرد که باعث وارد شدن ارز به ایران می‌شد. حکایت بالا را هم اگر دقت کنید،  خیلی شبیه حکایت فروش نفت در ایران است. نفت در خوزستان برداشت می‌شود، اما پول آن به تهران می‌رود و تماما در تهران خرج می‌شود...
می‌گویند نفت مجانی شده است. دیگر کسی نفت نمی‌خرد. می‌گویند به خاطر کرونا است که نفت بی‌ارزش شده است. اما راستش نفت هم همان داستان نوغان و کرم ابریشم است. از رونق می‌افتد. تمام دم و دستگاهش تبدیل می‌شود به یک اداره‌ی کوچک در میدان ابتدایی یک شهر که تمام نوآوری‌اش ابریشم هیبریدی (ایرانی-وارداتی) است و چند نسل بعد اصلا به یاد نخواهند آورد که نان شب نیاکان‌شان وابسته به همین محصول دکوری بوده...

  • پیمان ..

هنوز خواندن کتاب‌های عتیق رحیمی را شروع نکرده‌ام. ازش فقط یک فیلم دیده‌ام (سنگ صبور) و یک مصاحبه‌ی یک ساعته گوش داده‌ام (مصاحبه‌اش با عالیه عطایی در رادیو گوشه). 
فیلم سنگ صبور را هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. می‌دانستم که فیلم را بر اساس رمان خودش ساخته. رمانی که به زبان فرانسوی نوشته بود و جایزه‌ی گنکور را برده بود. بازیگر فیلم گلشیفته فراهانی بود. سه چهار جای فیلم توی تک جمله‌ها لحنش فارسی معیار ایرانی می‌شد که تو ذوقم زد. فیلم روایت خوبی داشت. صاف و بی‌دست‌انداز پیش می‌رفت. تند و تیز نبود. آرام و حوصله‌سربر هم نبود. داستان یک زن افغانستانی که در سن پایین به عقد یک مرد خیلی بزرگ‌تر از خودش درآمده بود. یک مجاهد مسلمان که همه‌اش پی جنگ و جهاد بود و حالا تیر خورده به پایین گردنش و به کما رفته. زن شوهرش را خوبانده در اتاق و به زور سرم او را زنده نگه داشته است. بیرون از خانه جنگ است. طالب‌ها هستند. آدم‌های عادی هستند. تانک‌ها هستند. صدای تیر و تفنگ هست. و مرد همچون یک سنگ صبور بهانه‌ی روایت زندگی زن می‌شود. زن داستان زندگی‌اش را به مرد می‌گوید. مردی که به جز جنگ دغدغه‌ای نداشته و اصلا از ماجراهای زنش خبر نداشته... حالا زنش است که از او دارد مراقبت می‌کند و هم‌زمان پسر طالب جوانی را که به خانه‌شان رفت و آمد دارد از پسرانگی به مردانگی می‌رساند...
پادکست رادیو گوشه را دوست داشتم. مصاحبه‌ی یک نویسنده‌ی افغانستانی-ایرانی (عالیه عطایی) با یک نویسنده‌ی افغانستانی-فرانسوی (عتیق رحیمی) چیز جالبی در آمده بود. در مورد خیلی چیزها حرف زدند. در مورد کتاب تصویر بازگشت که مجموعه عکس‌های عتیق رحیمی در سفرش به افغانستان بعد از ۲۰سال بود. در مورد اخلاقیات مردم افغانستان. در مورد نوشتن به زبان فارسی یا فرانسوی و در مورد مهاجرت.
یک جا عتیق رحیمی برمی‌گردد می‌گوید آدم‌ها درخت نیستند. آدم‌ها رودند. درخت‌ها هستند که مهاجرت نمی‌کنند. ریشه در خاک می‌گسترانند و اگر جابه‌جا شوند می‌میرند. آدمیزاد مثل رود جاری است. از مسیرهای مختلف می‌رود و راه خودش را باز می‌کند. از سرزمینی به سرزمین دیگری می‌رود. رود باید از سرچشمه‌اش جدا شود. اگر جدا نشود اسمش رود نیست.
قبول داشت که مهاجرت کار تلخی است. ولی می‌گفت مهاجر باید مثل شکر باشد. تعریف می‌کرد که در اوایل اسلام گروهی از زرتشتیان ایران به هند پناهنده شدند. حاکم هند به رئیس گروه پناهندگان زرتشتی ظرف شیری را لبریز از شیر نشان داده بود و گفته بود سرزمین ما مثل این ظرف است و پر از جمعیت و اگر قطره‌ای به آن اضافه شود سرریز می‌شود. رئیس گروه زرتشتیان مشکل شکر درآورده بود و ریخته بود در ظرف و هم زده بود. گفته بود ما مهاجران مثل این شکریم. در ظرف شیر شما حل می‌شویم و آن را خوش‌طعم‌تر خواهیم کرد... و همین مثل را گرفته بود و در مورد مهاجرت و مهاجر صحبت کرده بود.
یک مثلی دارم پیش خودم که می‌گویم آدم‌ها یا سعدی‌وار زندگی می‌کنند یا حافظ‌وار. حافظ توی عمرش یک بار مسافرت کرد و آن یک بار هم آن‌قدر برایش زهرمار بود که هی در موردش غر زد. اما سعدی کل عمرش را به سفر و گشتن و دیدن دنیا گذراند. بعضی آدم‌ها سفر را دوست دارند و بعضی دوست ندارند. بعضی‌ها با سفر زنده و پخته می‌شوند. بعضی‌ها با سفر از تک و تا می‌افتند. ولی نکته این‌جاست که هر دو گروه می‌توانند ارزشمند باشند. حافظ سفر نرفت، نشست توی خانه‌اش و شعر همه‌ی شاعران ایران را خواند و حافظ شد. سعدی بسیار سفر رفت و غزل‌ها گفت و گلستان و بوستان نوشت. هر دو قله‌اند. هر دو توانسته‌اند قله شوند.
حالا در مورد مهاجرت هم می‌گویم بعضی آدم‌ها درختی‌اند بعضی‌ها رودی و رودخانه‌ای. بعضی‌ها دوست دارند درخت باشند. در خاک ریشه بدوانند و سایه بگسترند. با جاری بودن میانه‌ای ندارند. دوست دارند از زمین نیرو دریافت کنند و قدشان بلند شود. بعضی‌ها اما نه... دوست دارند جاری باشند. دوست دارند هواهای مختلف را تجربه کنند. سر راه‌شان از سرزمین‌های مختلفی بگذرند. دوست ندارند یک جا بمانند. از سرچشمه دور می‌شوند و یا به دریا می‌ریزند یا به رودی دیگر ملحق می‌شوند یا به یک باتلاق می‌ریزند. هر چه شانس بگوید همان می‌شود. اتفاقا این دو دسته آدم به همدیگر خیلی مواجهه دارند. رودی که از زیر یک درخت می‌گذرد و درختی که به نظاره‌ی یک رود می‌نشیند...
 

  • پیمان ..

در ستایش مالکیت

۳۰
فروردين

«خون به پا خواهد شد» را دیدم. فیلم تحسین شده‌ی پل توماس اندرسن. یک فیلم ۱۵۰ دقیقه‌ای که علی‌رغم طولانی بودن کشش خوبی داشت. فیلمی بر اساس رمان «نفت!» اثر آپتون سینکلر. داستان زندگی یک تاجر نفتی در اوایل قرن بیستم. 
آپتون سینکلر از آن نویسنده‌های آمریکایی سوسیالیست است که رمان‌هایش در اوایل قرن بیستم باعث تغییرات اجتماعی در جامعه‌ی آمریکا شده‌اند. مثلا رمانی که در مورد شرایط کاری کارگران و مهاجران کارگر در کشتارگاه‌های شیکاگو نوشت باعث شکل‌گیری مجموعه قوانینی در حمایت از کارگران قصاب در آمریکا شد. خیلی پرکار بوده و رمان‌هایش فروش بالایی هم داشته‌اند. اما وقتی جست‌وجو کردم دیدم به جز کتاب جنگل بقیه‌ی کتاب‌هایش به فارسی ترجمه نشده‌اند. عجیب بود.
فیلم با دنیل پلین ویو شروع می‌شود. جایی که در ته یک چاه مشغول کندن است تا رگه‌هایی از نقره و طلا را کشف کند. رگه را کشف می‌کند. دینامیت را کار می‌گذارد تا بتواند به سنگ‌های بیشتری دست یابد. از چاه بیرون می‌آید. دینامیت منفجر می‌شود. او با شور و شوق از نردبان چوبی پایین می‌رود. اما یکی از پله‌ها می‌شکند او با کمر می‌افتد به ته چاه. پایش می‌شکند. اما قلوه قلوه نقره را دور و بر خودش می‌بیند. چند قلوه سنگ را برمی‌دارد، دگمه‌‌اش را باز می‌کند و آن‌ها را می‌چپاند توی پیراهنش. به سختی با پای شکسته خودش را بالا می‌کشد. به زمین می‌رسد. کشان کشان خودش را به شهر می‌رساند. به سراغ دکتر نمی‌رود. یک راست می‌رود اداره‌ی ثبت. قلوه‌سنگ‌ها را می‌گذارد روی میز. مأمورین اداره ثبت دست به کار صحت‌سنجی می‌شوند. و او همان‌جا با پای شکسته دراز می‌کشد تا اداره ثبتی‌ها قلوه‌سنگ‌ها را ذوب کنند و تأیید کنند که او معدن نقره کشف کرده است. سکانس ابتدایی فیلم با برگه‌ی تأیید کشف معدن نقره به نام دنیل پلین‌ویو به پایان می‌رسد. 
در سکانس بعدی دنیل را می‌بینیم که مشغول حفر چاه نفت است و بعد از آن ماجراهای نفتی او شروع می‌شود. پیشنهاد یک زمین پر از نفت در مزرعه‌ای دور افتاده. رفتن او به آن مزرعه. خریدن مزرعه. کشمکش‌ها با پسر خانواده‌ای که زمین را از آن‌ها خریده: پسری که یک کشیش است و از دنیل می‌خواهد که بگذارد چاه نفت را تقدیس کند. اما دنیل بی‌خیالی طی می‌کند و بعد حادثه پشت حادثه اتفاق می‌افتد. دنیل تمام زمین‌های اطراف را تصاحب می‌کند. او تشنه‌تر از این حرف‌هاست که حوادث او را از پا بیندازند...
می‌شود گفت سکانس ابتدایی فیلم اکثر درون‌مایه‌های فیلم را در خودش دارد: یک مرد تنها در قعر یک معدن. مردی سختکوش و جان‌سخت که برای رسیدن به نقره و سپس ثبت آن معدن به نام خودش از جان خودش هم می‌گذرد. مرد تنهایی که انگار شریکی را برای خودش برنمی‌تابد. او می‌خواهد به نقره برسد. می‌خواهد به پول برسد. می‌خواهد به نتیجه برسد و معدن را تصاحب کند. آن را به نام خودش بزند. خبری از زن نیست. تا آخر فیلم هم سروکله‌ی هیچ زنی در زندگی دنیل پیدا نمی‌شود...
تا پیش از دیدن این فیلم، فکر می‌کردم «گرگ وال‌استریت» نمایانگر تام و تمام سرمایه‌داری است. حالا این فیلم را هم در کنار آن می‌گذارم. شوق رقابت و تصاحب. دیوانه‌وار جان کندن برای زودتر رسیدن، زودتر صاحب شدن و بیشتر خریدن و بیشتر صاحب شدن و تصاحب و تصاحب. 
یکی از جملات کلیدی سکانس پایانی فیلم، جمله‌ی دنیل به کشیش است: «من دارم آب زمین‌ها تون رو می‌خورم! هر روز. تا قطره آخرش...». «خون به پا خواهد شد» در مورد این میل است: میل به خوردن. به دیوانه‌وار همه چیز را خوردن...
اما چیزی که در فیلم من را به شدت درگیر خودش کرد، سلسله روابط مربوط به مالکیت بود. پاداش دنیل در سکانس اول، آن برگه‌ای بود که پایش نوشته بودند او صاحب معدن نقره شده است. آن برگه‌ی مالکیت چنان اعتباری داشت که او با دیدن آن آرام گرفت و حس کرد تمام جان کندن‌هایش ارزشش را داشته. او به مزرعه‌ی ساندی‌ها رفت. مزرعه‌ی بزرگی بود. چند ده کیلومتر طول و عرض آن بود. آن را خرید. بعد مزرعه‌های کناری را هم خرید. چند ده مایل زمین را خرید تا خط لوله برای چاه‌های نفتش کار بگذارد. 
برای من سوال‌برانگیز شد که چطور او توانست آن همه زمین را بخرد؟ چه‌طور می‌توانست از آن چند صد کیلومتر زمین محافظت کند؟ چه‌طور کسی به زمین‌های او تعرض نکرد؟ جدا از بحث تعرض، حکومت چرا در کار او دخالت نکرد؟ چرا حاکمیت جلوی او نایستاد؟ چرا یک سری برادر از ارکان حکومت ایالتی یا فدرال نیامدند و نگفتند که ما هم هستیم؟ اصلا توی آن سکانس ابتدایی فیلم آن برگه‌ی کاغذ چه اعتباری داشت مگر؟ 
این سوال شاید برای یک بیننده‌ی آمریکایی هیچ وقت مطرح نشود. اما برای من ایرانی کاملا مطرح است. چون تجربه‌ی زیسته‌ی من در ایران این است که مالکیت خیلی سست‌تر از این حرف‌هاست و تو بدون وصل بودن به ارکان قدرت نمی‌توانی صاحب چیزی فراتر از یک زندگی خیلی ساده و معمولی باشی. در ذهن من ایرانی مالکیت یک چیز خیلی نو و جدید است...
بسیاری از کسانی که در ایران ماشین‌های لاکچری سوار می‌شوند، صاحب شرکت‌هایی هستند که کارهای مالی انجام می‌دهند. شرکت‌های اقماری بانک‌ها که هر کدام بخشی از خدمات مالی بانک‌ها را تکمیل می‌کنند، شرکت‌های واردات و صادرات که با دلار سر و کار دارند و... زندگی ظاهری خیلی از این افراد این باور را ایجاد می‌کند که آن‌ها جدا از حاکمیت‌اند. اما کمی که وارد سازوکارهای‌شان می‌شوی می‌فهمی نه... این‌ها اتفاقا خود حاکمیت‌اند و بدون حمایت حاکمیت اصلا نمی‌توانند وجود داشته باشند. می‌بینی که فلان فرمانده فلان جا رفاقت جالبی با صاحب این شرکت دارد و...
می‌خواهم بگویم برای من ایرانی مالکیت بدون تأیید حکومت، بدون شریک کردن حکومت خیلی بی‌معنا است. حق هم دارم این چنین دیدگاهی داشته باشم. عمر مالکیت خصوصی در ایران به زور به نیم‌قرن می‌رسد. تا قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی بابابزرگ من حتی صاحب زمین هم نبود. تا قرن‌ها ما هیچ کدام مالک هیچ زمینی نبودیم. مالک پادشاه بود. مالک کسی بود که حکومت داشت. 
در  زمان صفویه اراضی ایران چهار نوع بودند: ۱. اراضی دولتی. زمین‌هایی که برای دولت و ایالت‌ها بود و مردم روی آن کار می‌کردند و درآمد محصول بین کارمندان دولت و مردم عادی تقسیم می‌شد. ۲. اراضی خالصه که برای شخص شخیص شاه بود و درآمد آن مستقیم به خزانه‌ی شاه می‌رفت. ۳. اراضی وقف و چهارم هم اراضی خصوصی که در حقیقت متعلق به خرده‌اربابان محلی بود و خیلی ناچیز بود. ما مردم عادی تا قرن‌ها هیچ سهمی از مالکیت زمین نداشتیم. 
همه چیز در حقیقت برای شاه بود و لطف او بود. تا زمان محمدرضا شاه پهلوی که اصلاحات ارضی رخ داد. هم‌زمان چند کارآفرین پیدا شدند و ایران‌خودرو راه انداختند، کفش ملی راه انداختند، شرکت آزمایش و ارج را راه انداختند و... که بعد از انقلاب اموال همین چند کارآفرین هاپولی هاپو شد و کارخانه‌هایشان دولتی شد. یعنی دولت همان نیمچه مالکیت آدم‌ها را هم برنتافت.
مالکیت در ذهن من ایرانی مفهومی خیلی خیلی جدیدی است. مالکیت فکر و ایده و کارخانه که دیگر هچی. نطفه‌ای است که در دم خفه شده است...
من ایرانی وقتی حفاری‌های نفتی قهرمان فیلم «خون به پا خواهد شد» را می‌بینم بیشتر یاد سرنوشت صاحب کارخانه آزمایش و ایران‌خودرو و... می‌افتم که یک شبه اموال‌شان را از دست دادند. بیشتر یاد آشنایانی می‌افتم که درآمد یک سال من برابر با درآمد یکی دو هفته نهایت یک ماه آن‌هاست. کسانی که قبل از ورودمان به بازار کار، اصلا با هم قابل مقایسه نبودیم: نه از حیث سعی و تلاش و نه از حیث درس و مشق و انتگرال و مشتق گرفتن... و بیشتر یاد این می‌افتم که من خودم را ناتوان از این می‌بینم که مالک چیزی باشم. چون خودم را از وصل بودن به ارکان قدرت نومید می‌بینم...
آن فهمی که از مالکیت دارم، آن برداشت مخدوشی که از مالکیت در ذهن من است باعث می‌شود تا فیلم «خون به پا خواهد شد» بیشتر برایم سوال‌برانگیز باشد تا ستایش‌انگیز. باعث می‌شود تا نتوانم آن‌گونه که باید زوال یک آدم سرمایه‌دار در یک اقتصاد سرمایه‌داری را فهم کنم...

 

 

پس‌نوشت: چند سال پیش حین پیاده‌روی‌ها با حمید صحبت بحران‌‌های مالی جهان غرب را می‌کردیم. این‌که با شروع و شدید شدن هر بحرانی چپ‌ها شروع می‌کنند به گفتن اینکه فاتحه‌ی سرمایه‌داری هم خوانده شد. توی بحران مالی ۲۰۰۸ هم خیلی‌ها می‌گفتند سرمایه‌داری دیگر نمی‌تواند برخیزد. اما سرمایه‌داری همیشه دوباره به پا خاسته. قدرتی عجیب در بازسازی خودش دارد. بی‌مرگ است. انگار هیچ بحرانی نمی‌تواند نابودش کند...
امروز داشتم فراز «رزا لوکزامبورگ» از کتاب «انسان‌ها در عصر ظلمت» نوشته‌ی هانا آرنت را می‌خواندم. هانا آرنت یک تکه از نظریات رزا لوکزامبورگ در مورد سرمایه‌داری را نقل قول کرده بود که برایم دلچسب بود. یک جورهایی جوابی بود به سوال آن روزمان که این سرمایه‌داری چه جانور عجیبی است که بعد از هر بحرانی دوباره سینه ستبر می‌کند و می‌گوید من هستم... نقل قولش در ادامه‌ی این پست پر بیراه نیست:


«از آن‌جا که سرمایه‌داری زیر بار تضادهای اقتصادی‌اش هیچ نشانه‌ای از فروپاشی نشان نداد، رزا لوکزامبورگ به دنبال عاملی بیرونی برای تبیین ادامه حیات و رشد آن بود. او این عامل را در نظریه‌ی موسوم به انسان ثالث یافت؛ بدین صورت که فرآیند رشد تنها پیامد قواعد حاکم بر تولید سرمایه‌دارانه نیست، بلکه نتیجه ادامه حیات بخش‌های پیشاسرمایه‌داری در کشوری است که سرمایه‌داری آن را مسخر و به گستره نفوذ خود بدل کرده است. 
هنگامی که این فرآیند به سراسر قلمرو ملی گسترش یابد، سرمایه‌داران ناگزیرند به دیگر کشورهای جهان توجه کنند، به سرزمین‌های پیشاسرمایه‌داری، تا آن‌ها را هم به فرآیند انباشت سرمایه‌ای بیافزایند که همچنان از خارج از قلمرو خود تغذیه می‌کند. 
به عبارت دیگر، ایده‌ی انباشت اولیه‌ی سرمایه‌ی مارکس مانند گناه اولیه، رخدادی یگانه یا اقدام منحصر به فردی در مصادره زمین به دست بورژوازی نوپا نیست که بتواند فرآیند انباشت سرمایه‌ای را تحت جبری آهنین از قوانین درونی پیروی کند تا سرانجام نابود شود. 
برعکس، مصادره باید بارها و بارها تکرار شود تا نظام را پویا نگاه دارد. بنابراین، سرمایه‌داری نظامی بسته نیست که تضادهای خود را آفریده و آبستن انقلاب باشد. سرمایه‌داری از عوامل بیرون از خود تغذیه می‌کند و نابودی خودبه‌خودی‌اش، اگر اصلا رخ دهد، تنها در صورتی خواهد بود که همه‌ی پهنه‌ی زمین را به تسخیر درآورده و بلعیده باشد.» انسان‌ها در عصر ظلمت/ هانا آرنت/ ترجمه‌ی مهدی خلجی/ص۸۸
 

  • پیمان ..

1- اقتصاددان‌ها عاشق شوک‌ها هستند. شوک‌ها به آن‌ها این فرصت را می‌دهند که تأثیرات دو رویکرد متفاوت را اندازه‌گیری کنند. مثلا می‌خواهند تأثیر نیروی کار مهاجر بر نرخ بیکاری افراد بومی یک کشور را بررسی کنند. باید بگردند ببینند در کدام برهه از تاریخ به یک باره تعداد زیادی نیروی کار مهاجر وارد یک کشور شده‌اند. مدل‌سازی کنند و وضعیت قبل و بعد را بسنجند و نتیجه بگیرند.

مثلا می‌خواهند ببینند دورکاری بر اقتصاد یک کشور چه تأثیری می‌گذارد. آیا دورکاری باعث افزایش بازده کاری می‌شود؟ آیا باید در مشاغل آینده به دورکاری بیشتر فکر کرد؟ در حالت عادی اندازه‌گیری این کار ممکن نیست. اما وقتی کرونا عالم‌گیر می‌شود و همگان دورکار می‌شوند، اقتصاددان‌ها شروع می‌کنند به بشکن زدن. آن‌ها حالا در شرایط واقعی می‌توانند انواع و اقسام آزمایش‌ها را برای سنجش اثرات دورکاری در محیط واقعی انجام بدهند.

به نظرم، کرونا در مورد طرح‌های ترافیک شهر تهران می‌تواند چنین نقشی داشته باشد. چند روزی است که طرح ترافیک تهران به کل برداشته شده است. حالا می‌توان سنجید که واقعا طرح ترافیک از اختراعات مسخره‌ی مدیریت شهری بوده یا نه؟!

۲- خب، من اقتصاددان نیستم. استاد دانشگاه هم نیستم. ولی امیدوارم که در آینده‌ای نزدیک جمعی از اساتید و دانشجویان برای سنجش اثرات طرح ترافیک با متر و شاغول علمی آستین بالا بزنند. این‌جا فقط می‌خواهم روایت شخصی ارائه بدهم...

ناصر تقوایی یک فیلمی دارد به اسم نان‌خورهای بی‌سوادی. سال ساخت این فیلم ۱۳۴۵ است. تقوایی ۲۵ساله، دوربین زده بوده زیر بغل رفته بوده کنار اداره پست و داستان زندگی چند نفر از میرزابنویس‌های اطراف اداره پست را مستند کرده بود. بی‌سوادها زیاد بودند. راه ارتباطی هم آن موقع‌ها نامه بوده. شهرستانی‌هایی که آمده بودند تهران می‌خواستند خانواده‌شان را از حال و احوالات‌شان باخبر کنند. و همین بی‌سوادی باعث شکل‌گیری شغل میرزابنویسی شده بود... 

تقوایی جوان‌تر از این حرف‌ها بود که بردارد تمام نان‌خورهای پدیده‌ی بی‌سوادی را به خط کند. فقط به میرزابنویس‌ها پرداخته بود. اما حقیقت این است که حتی شوم‌ترین پدیده‌های اجتماعی هم برای خودشان نان‌خورهایی دارند. نان‌خورهایی که وضعیت افتضاح موجود منبع رزق و روزی‌شان است.

طرح ترافیک تهران هم از آن پدیده‌هاست که نان‌خور زیاد دارد. شناخت همه‌ی این نان‌خورها را واگذار می‌کنم به همان اساتید و دانشجویان. آن‌ها باید دقیق کار کنند.

من در طول زندگی‌ام در شهر تهران طرح ترافیک نخریده‌ام. چون تعداد روزهایی که در طول سال از ماشین شخص در این شهر استفاده می‌کنم به انگشتان دستم هم نمی‌رسد. ولی برای همین انگشت‌شمار تردد هم هر سال به شهرداری عوارض پرداخت می‌کنم. پولی که همیشه زورم آمده. ۹۰ درصد استفاده‌ی من از ماشینم در جاده‌های ایران است. آن هم که هر جاده‌ای رفته‌ام درجا عوارضش را پرداخته‌ام. چرا منی که دود ماشینم را توی هوای تهران ول نمی‌دهم باید به اندازه‌ی کسی که هر روز هر روز در این شهر ماشین‌سواری می‌کند عوارض پرداخت کنم؟!

۳- زدم به جاده‌ خاکی... بگذریم. سال گذشته در تهران طرح ترافیک برقرار بود. امسال در تهران به دستور وزارت بهداشت طرح ترافیک برقرار نیست. دیروز برای جلسه‌ای مجبور شدم سوار بر ماشینم شوم و به آن طرف شهر بروم و برگردم. از ترافیک غروب‌گاهی وحشت داشتم. ولی... خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردم رفتم و برگشتم. پارسال دقیقا همچه روزهایی برای رفت و برگشت با تاکسی و ون ساعت‌ها در ترافیک می‌ماندم. 

برداشته شدن طرح ترافیک باعث شده بود انتخاب‌های مردم برای رفت و برگشت به خانه‌شان بیشتر شود. باعث شده بود آن‌ها برای رفت و آمد فقط یک گزینه (خیابان‌های و اتوبان‌های خارج از طرح) نداشته باشند. افزایش حق انتخاب برای عبور و مرور باعث روان شدن ترافیک شده بود. 
شاید بگویید دلیلش حتما کاهش تعداد خودروها در شهر بوده است. ولی نگاه کردن به متوسط شاخص آلودگی هوای تهران نشان می‌دهد که ماشین‌سواری تهرانی‌ها نه تنها کم نشده بلکه زیاد هم شده. مقایسه‌ی ۲۶ روز اول فروردین امسال با سال گذشته نشان می‌دهد که تعداد روزهای هوای پاک برای تهران به طور محسوسی کاهش یافته. اگر بخواهیم دقیق‌تر ثابت کنیم، می‌توانیم کیفیت هوای تهران در روزهای ۱۵ تا ۲۶ فروردین امسال و پارسال را مقایسه کنیم. تهران در سال ۱۳۹۹ حتی در روزهای بارانی هم طعم هوای پاک را نمی‌چشد. چون همه ماشین‌ سوار می‌شوند. اما این به معنای این نیست که هوای تهران آلوده شده است. تهران در سال ۱۳۹۹ در اکثر روزها در مرز بین هوای پاک و سالم قرار دارد. در سال ۱۳۹۸ هم همواره تهران در مرز بین هوای پاک و سالم قرار داشت و به صورت ناپلئونی به هوای پاک می‌رسید. هوای پاک در تهران یک افسانه است در حقیقت. نسبت به سال گذشته فقط ۵-۶واحد افزایش آلایندگی وجود دارد.

البته که هنوز برای قضاوت زود است و باید داده‌های بیشتری جمع‌آوری شود. اما چیزی که من می‌بینم این است که برداشته شدن طرح ترافیک و شناور شدن ساعات کاری مردم، عملا ترافیک قفل را از بین برده. 

۴- مارشال بروک استاد اقتصاد دانشگاه استنفورد است.  او در مورد تغییرات آب و هوایی و اقتصاد تحقیق می‌کند. بعد از گسترش کرونا در چین نشست و نقشه‌های ماهواره‌ای ناسا را بررسی کرد. دید که به خاطر قرنطینه در چین، هوای این کشور نسبت به سال‌های گذشته به طرز محسوسی بهتر شده. داده‌های این طرف و آن طرف را جمع‌آوری کرد. او یک اقتصاددان بود و کرونا فرصتی برای سنجش. مدل‌های اقتصادی‌اش را ساخت و برآوردها را انجام داد. برای خودش هم باورکردنی نبود. قرنطینه در چین و توقف فعالیت‌های صنایع باعث شده بود که جان حداقل ۵۰هزار نفر در چین نجات پیدا کند. آلودگی هوا مرگ پنهان و خزنده است. اگر هوای چین مثل سابق بود ۵۰هزار نفر به خاطر بدی هوا جان خودشان را از دست می‌دادند. اما کرونا باعث نجات جان حداقل ۵۰هزار نفر شده بود. کرونا در چین حدود ۳۰۰۰نفر را طبق آمارهای رسمی کشته بود و یک اقتصاددان همیشه سود و ضررها را می‌سنجد دیگر... کرونا در چین یک پدیده‌ی مثبت بود!
۵- پوریا ناظران عکسی در کانال تلگرام خودش گذاشته از شاخص دی اکسید نیتروژن هوا از ۱۲ اسفند تا نیمه‌های فروردین امسال در چند شهر بزرگ جهان. در بعضی شهرهای جهان تفاوت به شدت محسوس است. اما در مورد تهران هیچ تغییر خاصی رخ نداده. ناظران نتیجه گرفته که تهران نسبت به ۷ کلانشهر دیگر جهان کمترین کاهش فعالیت اقتصادی را داشته است... یعنی کرونا هم عملا باعث نجات جان تهرانی‌ها از آلودگی هوا نشده.
 

  • پیمان ..

افغانستان سرزمینی کوهستانی بین آسیای جنوبی و آسیای میانه‌ است. کشوری که بیشتر مساحت آن را کوهستان‌های هندوکش فرا گرفته‌اند. بلندترین قله‌ی آن نوشاخ است با ارتفاع ۷۴۸۵ متر. سه منطقه‌ی متمایز جغرافیایی دارد: دشت‌های فراخ شمال کشور، بیابان‌های جنوب غربی و رشته‌کوه‌های هندوکش در مرکز این کشور. افغانستان راه به دریا ندارد. کشتی به آن تردد نمی‌کند. راه‌آهن ندارد. خبری از قطار در آن نیست. وسیله‌ی نقلیه‌ فقط هواپیماست و ماشین. افغانستانی‌های به جاده می‌گویند سرک. جاده‌‌ یا سرک حلقوی، جاده‌ای ست به طول ۳۳۶۰ کیلومتر که تقریبا دور افغانستان می‌گردد و ۱۶ ولایت این کشور را به هم متصل می‌کند. بیش از دو سوم جمعیت افغانستان در فاصله‌ی حداقل ۵۰کیلومتری جاده‌ی حلقوی قرار دارند. این جاده، حلقه‌ای‌ست به دور افغانستان که کابل در جایگاه نگین آن قرار دارد. جاده‌ای که گاه تا بالای ۴۰۰۰متر هم ارتفاع می‌گیرد.
در این قسمت از میان سفرنامه‌ها و داستان‌های مختلف سری می‌زنیم به سرک‌های افغانستان...

 

گزارش به خاک صحرا-۳: جاده‌ی حلقوی اسم منو فریاد می‌زنه... (لینک دانلود)

 

مدت پادکست: ۷۲ دقیقه

حجم: ۹۸ مگابابت

آهنگ‌های این پادکست:
Orbar  از زیک افریدی (به زبان پشتو)
 تبسم از عارف جعفری 
دختر هزاره از جاوید شریف
پنجشیر برویم از ولی حجازی
گدفلای اثر شوستاکویچ 
ز همراهان جدایی از احمد ظاهر 
چرخ نیلوفری از ایرج بسطامی 
سرزمین من از داوود سرخوش 
جاده از گوگوش

کتاب‌های این پادکست:
همه‌ی راه‌ها باز است/ آنه ماری شوارتسنباخ/ مهشید میرمعزی/ نشر شهاب
افسوس برای نرگس‌های افغانستان/ ژیلا بنی‌یعقوب/ انتشارات کویر
جانستان کابلستان/ رضا امیرخانی/ نشر افق
سفر دیدار/ دکتر محمدرضا توکلی صابری/ نشر اختران
سفر به سرزمین آریایی‌ها/ امیر هاشمی‌مقدم/ نشر سپیده‌باوران
سفر قندهار/ سید حمید جهان‌بخت/ نشر نورالعطیه
تویی که سرزمینت اینجا نیست/ محمدآصف سلطان‌زاده/ نشر آگه

 

منبع عکس
 

مطالب مرتبط:

گزارش به خاک صحرا-۱ (آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟!)

گزارش به خاک صحرا- ۲ (آیا آدم‌های انقلابی نفرت‌انگیز نیستند؟!)

 

 

 

پس‌نوشت: کست‌باکس پولی است. من هم راستش از درست کردن این پادکست‌ها پولی به دست نمی‌آورم. منطقی نبود که توی کست‌باکس هم آپلود کنم. آپلود کردن هم خودش فرآیند وقت‌گیری است. با توجه به کمبود وقت و این حرف‌ها فعلا فقط می‌رسم توی همان کانال تلگرام سپهرداد آپلود کنم. ممنون می‌شوم فعلا فقط از همان کانال تلگرام به این پادکست‌ها گوش بدهید... تا شاید روزگار بهتری آید و من هم بتوانم برای انتشارش از امدادهایی برخوردار شوم...

  • پیمان ..

تازه امروز فهمیدیم که کرونا گرفته بود. یکی از فامیل‌های نزدیک را می‌گویم. همان نیمه‌های اسفند کرونا گرفته بود و حالش بد شده بود. جوری تب کرده بود که کله‌اش قرمز شده بود و خون بالا می‌آورد. خانواده برده بودندش دکتر و سی‌تی‌اسکن گرفته بودند و گفته بودند بله کروناست. آن موقع هیچ کدام از این‌ها را به ما نگفته بودند. دکتر گفته بود بهتر است برود بیمارستان و بستری شود. اما نپذیرفته بود. داروها را گرفته بودند و برده بودندش خانه و تصمیم گرفتند به هیچ کس هم نگویند که کرونا گرفته.
توی سامانه‌ی غربالگری ثبت‌نام نکرده بودند. خانه‌ی بهداشت محل زنگ‌شان زده بودند که نشانه‌های کرونا ندارید؟ گفته بودند نه. همه‌مان سالمیم! فکر کرده بودند اگر بگویند کرونا دارند خانه‌ی بهداشتی‌ها آمبولانس می‌فرستند دنبال‌شان. یا شاید هم از دولت بیزار بودند. نمی‌خواستند به دولت آمار بدهند. به فامیل‌ها هم نگفتند. به هیچ کس نگفتند. به فامیل‌هایی که کیلومترها دور بودند هم نگفتند. توی اتاق قرنطینه‌اش کردند و خودشان ساختند و ساختند.
آیا کرونا گرفتن یک گناه است؟
پسردایی‌ام می‌گفت چند تا از دوستانش کرونا گرفته‌اند. ولی تصمیم گرفته‌اند که نه بیمارستان بروند، نه به آن سامانه‌ی غربالگری وزارت بهداشت اعلام کنند و نه به فامیل‌هایشان. 
به دولت اعتمادی نیست. من با دولت همکاری نمی‌کنم. مگر دولت با من همکاری می‌کند؟... این‌ها استدلال‌های بخش اول است. اما این‌که به نزدیکان اعلام نکردن... حوصله‌ی وقت و بی‌وقت زنگ زدن‌شان نیست یا حرف و حدیث‌هایی که پیش می‌آید یا...؟ انگار کرونا گرفتن فقط یک بیماری نیست.
آیا کرونا گرفتن یک گناه است؟
آیا ایتالیایی‌ها و اسپانیایی‌ها و انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها هم اگر کرونا بگیرند سعی می‌کنند پنهانش کنند؟ آیا آن‌ها هم کرونا گرفتن را یک جور گناه می‌دانند؟
پاری وقت‌ها به تفاوت‌های اعتراف و توبه فکر می‌کنم. این‌که در اسلام اعتراف نداریم و اگر تو گناهی مرتکب شدی کافی است در درون خودت آن را دفن کنی و پیش خدای درونت غلط کردم بگویی و سعی کنی که دیگر تکرار نکنی. در اسلام لازم نیست گناهانت را پیش انسانی دیگر (کشیش) بیان کنی. در جهان مسیحیت اعتراف جا افتاده است. بیان گناهانت برای دیگری (کشیش) جا افتاده است. و این دیگری مقدمات دیگران را فراهم می‌کند. بعضی‌ها در انظار همگان گناهان‌شان را اعتراف می‌کنند، آن‌ها را «بیان» می‌کنند. گاه فکر می‌کنم که این بیان کردن چه‌قدر به روشن شدن ذهن کمک می‌کند.
اما بعد دیدم، «بیان کردن» نیست که تفاوت ایجاد کرده است. دیدم در توبه هم بیان کردن هست. تو باید در درون خودت گناهت را بیان کنی تا بتوانی توبه کنی. هر دو بیان دارند. این یکی بیانی درونی دارد و آن یکی بیانی بیرونی. این یکی برای بازگشت به شخص دیگری وابسته نیست و آن یکی وابسته است.
به این نتیجه رسیدم که درد در بیان کردن نیست. درد در آستانه‌ی تعریف گناه است.درد در این است که همه‌چیز خط قرمز تعریف شده. درد در این است که ایرانی‌جماعت همیشه باید حس کند که همه‌ی کارهایش گناه است.
سریالی ساخته می‌شود. سکانس‌هایی روایت می‌شوند. تصاویری از موتورسواری عشقولانه‌ی یک زن و شوهر  روایت می‌شوند و بعد هم قایق‌سواری آن زن و شوهر. تصاویری که شباهتی جالب به دو فیلم قبل از انقلاب اسلامی دارند. یک جور تلمیح به آن دو فیلم که فقط کسانی که آن دو فیلم را دیده‌اند و با آن زیسته‌اند می‌توانند از این تلمیح لذت ببرند. اگر همه بفهمند هم چه اشکالی دارد مگر؟ اما این تلمیح تبدیل به گناهی کبیره می‌شود. همه و شدیدتر از همه رئیس‌ روسا می‌گویند واااای. ببین چه اتفاقی رخ داده. ارجاع به فیلمی قبل از انقلاب اسلامی؟ وه چه گناه کبیره‌ای. 
مثل این می‌ماند که دزدگیر ماشینت را در حساس‌ترین حالت ممکن تنظیم کنی. نشستن یک گنجشک آژیرش را به صدا در می‌آورد. عبور یک زوج عاشق از کنارش آژیرش را به صدا در می‌آورد. تکیه دادن پیرمردی خسته بر بدنه‌ی ماشین آژیرش را به صدا در می‌آورد. حکایت ما ایرانیان هم همین است. همه چیزمان صدای آژیر را بلند می‌کند و بعد از چند سال شرطی شده‌ایم که همه‌ی کارهایمان گناهند. گناهانی که صدای آژیر را به صدا درمی‌آورد. هر حرکتی صدای آژیرها را به صدا در می‌آورد. آژیرها هم فقط بوق خطر فرمانداری شهر نیست. آژیرها تکثیر شده‌اند و در تمام خانه‌ها هستند. حتی اگر به برق هم وصل نباشند، ناخودآگاه ما بدترین حالت‌ها در نظر می‌گیریم... کوچک‌ترین خوشی‌های ما گناه است. کوچک‌ترین ضعفی در ما هم گناه است. همان طور که کوچک‌ترین ضعفی در حکومت ما گناه است!
 

  • پیمان ..

بالاخره فیلم پیانیست را دیدم. نمی‌دانم این سال‌ها چرا ندیده بودمش. من آدمی نیستم که بتوانم بیشتر از نیم‌ساعت جایی بنشینم. مخصوصا موقع خواندن فیلم و کتاب. ذهنم فرار می‌کند به هزار تا چیز دیگر. زود هم خسته می‌شوم. کمرم درد می‌گیرد و استخوان‌هایم به ترق ترق می‌افتند. ولی پیانیست من را نشاند. خوش‌ساخت بود. تمام بلاهایی را که ارتش آلمان سر یهودیان آوردند نگاه کردم. اولش فقط بستن نشانه بود. بعد ممنوعیت برای تردد در پیاده‌رو. یهودی باید از جوب راه برود. بعد جمع کردن آن‌ها در یک محله‌ی خاص. دیوار کشیدن. بیگاری کشیدن و گرسنگی دادن. تبعید. دانه دانه بی‌هیچ‌دلیلی کشتن و بعد همگی را سوار قطار کردن و با هم نابود کردن... و پیانیست بیچاره‌ی داستان توانست از مرگ برهد و با هزار شانس زنده بماند. فیلم شکوهمندی بود.

وقتی داستان فیلم را توی ویکی‌پدیا خواندم دیدم این هم مثل خیلی از فیلم‌های خوب دیگر بر اساس یک کتاب بوده. کتابی به همین نام: پیانیست. داستان زندگی وادیسلاو اشپیلمن، یک پیانیست لهستانی که از جنگ جهانی و هولوکاست آلمانی‌ها جان سالم به در برد. او در سال ۱۹۴۶ داستان زندگی‌اش را به زبان لهستانی در ۲۲۴ صفحه نوشت. ۵۲ سال بعد کتابش به زبان آلمانی ترجمه شد. در سال ۱۹۹۹ کتابش به زبان انگلیسی ترجمه شد و ۴ سال بعد هم رومن پولانسکی آن فیلم ستایش‌برانگیز را ساخت. 

راستش وقتی کشتار دسته‌جمعی یهودیان در فیلم را دیدم یاد خیلی چیزها افتادم. کور بودن این کشتار خیلی خوب نشان داده شده بود. یک صحنه‌ای داشت فیلم که در آن سربازهای آلمانی ۳۰-۴۰ نفر را ردیف می‌کنند. بعد چند نفر را همین‌جوری از ردیف بیرون می‌کشند. به‌شان دستور می‌دهند که روی زمین بخوابند. آن‌ها هم بی‌درنگ و با ترس می‌خوابند. بعد افسر آلمانی با هفت‌تیرش به نوبت بالای سرشان می‌ایستد و نفری یک گلوله توی مغزشان شلیک می‌کند. به نفر آخر که می‌رسد گلوله‌هایش تمام می‌شود. تو یک لحظه پیش خودت می‌گویی آخ اگر بی‌خیال کشتن این نفر آخر شود. ولی کور خوانده‌ای. افسر آلمانی با کمال آرامش خشاب پر را توی هفت‌تیرش می‌گذارد و نفر آخر را هم به سبک بقیه می‌کشد. راتش دلم می‌خواست آن نفر آخر در آن لحظه‌ی بین مرگ و زندگی سرش را بالا می‌گرفت و چشم توی چشم افسر آلمانی نگاه می‌کرد. دلم می‌خواست یک ارتباط چشمی بین‌شان برقرار می‌شد. ولی این اتفاق نیفتاد.

کتاب «انسان‌ها در عصر ظلمت» را شروع کرده‌ام. فعلا مقدمه‌اش را خوانده‌ام. همین مقدمه دیدن فیلم پیانیست را برایم غنی‌تر کرد. توی مقدمه مترجم کتاب تعریف می‌کند که هانا آرنت آیشمن را مسئول کشتار یهودیان نمی‌داند. او آیشمن را شر مطلق نمی‌پندارد. بلکه نیاندیشیدن را باعث و بانی کشتار گروهی یهودیان توسط آلمانی‌ها می‌داند. 

در قرن بیستم انسان با مرگ خدایان و سنت‌ها تنها شد. از گرفت و گیر سنت‌ها رها شد. تمام چهارچوب‌ها و ادا و اطوارها فرو ریختند. اما جایگزینی پیدا نشد. انسان‌ها رها شدند تا هر کدام‌شان برای خودشان چهارچوبی بیافرینند و این نیازمند عزلت بود. نیازمند این بود که هر کسی پیش خودش دو دو تا چهار تا کند. پیش خودش ارزش‌ها را بسنجد. فکر کند. اندیشه بورزد. خوب و بد کند. داوری کند. بعد سعی کند که خودش را جای طرف مقابلش قرار بدهد. خودش را جای کسانی که نیست قرار بدهد و از دریچه‌ی آن‌ها نگاه کند و همه‌ی این‌ها یعنی عزلت، یعنی اندیشیدن در عزلت. انسان‌ها در قرن بیستم و شاید در روزگار امروز نمی‌اندیشند. آن‌ها تنهایی می‌کشند. تنها‌اند و برای فرار از تنهایی اسیر ایدئولوژی‌ها می‌شوند. ایدئولوژی‌هایی که سعی می‌کنند جای سنت‌های قدیم را بگیرند و با ارائه‌ی داستان‌هایی جمعی تنهایی آدم‌ها را از یادشان ببرند. این ایدئولوژی گاه ناسیونالیسم آریایی هیتلر است و گاه اسلام بی غل و غش داعش. آرنت نیاندیشیدن را عامل تنهایی آدم و تنهایی را عامل به دام ایدئولوژی‌ها افتادن می‌داند. آن افسر آلمانی که به راحتی یهودی‌ها را می‌کشت آدم تنهای بدبختی بوده. آدمی که فکر کردن را بلد نبود، نیاندیشیده بود و اسیر ایدئولوژی شده بود. تمام مغزش را ایدئولوژی پر کرده بود...

اما چرا فقط یهودی‌ها؟

من در طول فیلم به تمام نسل‌کشی‌هایی که در موردشان خوانده‌ام فکر کردم. مکان وقوع این فیلم می‌توانست به کوهستان‌های افغانستان در حدود دویست سال پیش برود و امیرعبدالرحمن و اطرافیانش را روایت کند که کمر به نابودی جمعی قوم هزاره بسته بودند. آن هم یک پاک‌سازی قومی بود. مکان وقوع این فیلم می‌توانست به پای کوه آرارات برود. جایی که ترک‌ها برای شکل دادن به جمهوری ترکیه، هر نژادی به غیر از ترک‌ها را بیرون کردند. ارامنه‌ای که قرن‌ها ساکن پای کوه آرارات بودند به زیر تیغ کشتار جمعی ترک‌ها رفتند. کشتاری که ارمنی‌ها هیچ گاه از یاد نبرده‌اند. اما نه کشتار هزاره‌ها و نه کشتار ارمنی‌‌ها باعث خلق فیلمی مثل پیانیست نشده تا روح و روان آدم را زیر و رو کند. شاید یک دلیلش همین قصه نگفتن باشد. شاید این جمله که قصه‌گو برنده است در این‌جا مصداق داشته باشد. آقای اشپیلمان بلافاصله بعد از رهیدن در سال ۱۹۴۶ داستان پر آب چشم زندگی‌اش را نوشت. یک روایت دست اول و پر از جزئیات به دست داد. ولی هزاره‌ها نتوانستند قصه‌شان را بنویسند. ارامنه هم نتوانستند قصه‌ی دقیقی از آن کشتار بزرگ را روایت کنند. یهودی‌ها اما توانستند...

اما این قصه را روایت کردن کافی است؟ آیا فیلم پولانسکی کافی بود؟

چند وقت پیش کتاب «ساکن دو فرهنگ» را خواندم. آخرین کتاب روبرت صافاریان که مجموعه مقالاتش در مورد تجربه‌ی زندگی به عنوان یک ارمنی در ایران است. خودش عنوان فرعی کتاب را گذاشته «دیاسپورای ارمنی در ایران». سافاریان سعی کرده بود تا شناختی دقیق‌تر از جامعه‌ی ارامنه‌ی ایران و دغدغه‌ها و طرز فکرشان ارائه بدهد. شناختی که فراتر از کلیشه‌های جامعه‌ی ایران نسبت به ارامنه باشد. فصل آخر کتابش را به نژادکشی اختصاص داده. به نظرم بهترین فصل کتاب همین فصلش بود. این که ارمنی‌ها چه‌قدر به موضوع به رسمیت شناخته شدن کشتار صدها هزار نفر توسط ترک‌ها در اوایل قرن بیستم حساس‌اند. این‌که چه قدر تلاش می‌کنند تا در مجامع بین‌الملل آن را به عنوان مصداق نسل‌کشی اثبات کنند و ترکیه را مجبور به پذیرش آن کنند. 

بعد در دو مقاله‌ی بعدی‌اش به هراند دینک اشاره می‌کند. یک روزنامه‌نگار ارمنی که در ترکیه سعی می‌کرد به زبان ترکی از این کشتار بنویسد و وجدان خود ترک‌ها را در این مورد بیدار کند. این‌که در نهایت هراند دینک در ترکیه ترور شد، اما راهی که شروع کرد یک راه اخلاقی بود. او سعی می‌کرد تا ترک‌ها را به اندیشیدن در مورد این موضوع وابدارد. صافاریان خیلی قشنگ تعریف می‌کند که حتی اگر مجامع بین‌المللی هم این کشتار را بپذیرند و ترکیه را به پذیرشش مجبور کنند باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتد. چون بدین طریق ترک‌ها به اندیشیدن واداشته نمی‌شوند. پیش خودشان به داوری نمی‌نشینند. خودشان را جای ارمنی‌ها قرار نمی‌دهند. فکر کردن کلید ماجرا است... در آخرین مقاله‌ی کتابش اتفاقا به فیلم زندگی هانا آرنت اشاره می‌کند و این موضوع را بر اساس زندگی‌نامه و عقاید آرنت تشریح می‌کند.

فیلم پیانیست محصول چهار کشور لهستان، فرانسه، بریتانیا و آلمان بود. انگار قصه‌ای که اشپیلمان در سال ۱۹۴۶ نوشته بود باعث شد تا آلمانی‌ها فکر کنند و حدود ۵۰ سال بعد حامی فیلمی شوند که پرده از روزگار فکر نکردن‌شان برمی‌داشت...
 

  • پیمان ..

داشتم اپیزود ۴۱۰ پادکست فریکونامیکس در مورد کرونا را گوش می‌دادم. توی ۵ دقیقه‌ی آخرش یک اپلیکیشن ساده را معرفی کرد که کاملا متناسب با این‌ روزها بود. این روزها که نان داغ نمی‌خریم و نان را هفته به هفته می‌خریم و تا جای ممکن کمتر از خانه بیرون می‌رویم و به هر کسی که دور و برمان باشد به چشم تردید و شک نگاه می‌کنیم. این روزها که کسی را ملاقات نمی‌کنیم. این روزها که خرید شده فقط چیزهای ضروری و در حالت ایده‌آل خرید مجازی از امثال دیجی‌کالا. این روزها که احوال کسی را نمی‌پرسیم و حواس‌مان شش دانگ فقط به خودمان است که مبادا کرونا بگیریم یا کسی را کرونایی کنیم.
اپ نکث‌دور یک اپلیکیشن خیلی ساده است برای شبکه کردن آدم‌هایی که در یک محله زندگی می‌کنند. سیستم ثبت‌نام بر اساس اثبات سکونت در یک محله است. همان طور که کد ملی ما حاوی آدرس محل سکونت ماست، کد شناسایی آدم‌ها در کشورهای مختلف هم این ویژگی را دارد. آدم‌هایی که در آن محله زندگی می‌کنند یک شبکه‌ی اجتماعی را تشکیل می‌دهند که برای افراد بیرون از محله قابل دسترس نیست. نه غریبه‌ها می‌توانند وارد گروه یک محله شوند و نه سرچ موتورهای جست‌وجو راه به جایی می‌برد. یک شبکه‌ی اجتماعی بر مبنای سکونت در یک محله.
آدم‌ها در آن شبکه‌ی اجتماعی می‌توانند اخبار محله را با هم رد و بدل کنند. اگر دزدی پیدا شد هشدار بدهند. دندانپزشک خوبی اگر می‌شناسند معرفی کنند. اگر کالایی برای فروش دارند توی قسمت مربوطه آگهی‌اش را به اشتراک بگذارند. اگر نردبان یا دریل نیاز دارند اطلاع بدهند تا کسی در محله به آن‌ها قرض بدهد و...
این روزها که کرونا همه را خانه‌نشین کرده این اپ کاربردی‌تر هم شده. یک کارکرد جالب آن کمک به افراد سالمند و ناتوان محله است. آدم‌هایی که برای خرید کردن مشکل دارند و نیاز به کمک دارند. ممکن است در ایام غیرکرونا فرزندشان یا کس و کارشان یاری‌رسان‌شان بوده. اما این روزها کسی به سراغ‌شان نمی‌آید که کارشان را انجام بدهد. آن‌ها می‌توانند توی نکث‌دور خبر بدهند و اهالی محل به کمک‌شان بشتابند. این روزها که آدم‌ها بی‌کار و عاطل توی خانه می‌نشینند، اتفاقا کمک کردن به همسایه بغلی با حفظ فاصله سرگرمی خیلی خوبی هم هست.
نکث‌دور اپلیکیشن جالبی بود. از ۲۰۰۸ شروع به کار کرد و این روزها در ۱۱ کشور جهان آدم‌های محله‌های مختلف را به هم وصل می‌کند.
پیش خودم گفتم احتمال دارد همچه اپلی را ایرانی‌ها هم کپی کرده باشند. به هر حال استارت‌آپ در ایران یعنی کپی اپ‌های خارجی دیگر. اما با توجه به این‌که هر اپی که آدم‌ها را با هم شبکه کند از نظر جمهوری‌ اسلامی اشکال شرعی دارد احتمالش را منتفی دانستم. توی بازار گشتم. پیدا نکردم. اپ کوچه بود که بیشتر خاطره‌بازی با مکان‌ها بود. عکس‌های مربوط به یک مکان و جملات آدم‌ها در مورد آن مکان را به اشتراک می‌گذاشت. اصلا بر اساس محل زندگی و تشکیل شبکه‌ی اجتماعی و داخل آن شبکه‌ نرم‌افزارهایی مشابه دیوار و شیپور راه انداختن نبود. 
همان ظن شبکه نشدن آدم‌ها قوی‌تر بود. هنوز که هنوز است تلگرام را آزاد نکرده‌اند. وقتی همه‌ی افراد یک جامعه قانونی را نقض می‌کنند، یعنی این که آن قانون بی‌معناست. بعد یادم افتاد به گروه‌ها و کانال‌های محلی تلگرامی. مثلا کانال‌های روستاها و گروه‌های جنبی‌ آن. کانال‌های شهرها. کانال‌های روستاها کارکردهای چندگانه‌ای دارند. روزنامه‌‌هایی محلی هستند که اخبار روستا را لحظه‌ای منتشر می‌کنند. اتفاقا بخشی از کارکرد اپ نکث‌دور را هم در خود دارند: به اشتراک گذاشتن اطلاعات مورد نیاز برای زیست در روستا. در این روزهای کرونایی هم بخش زیادی از اطلاع‌رسانی‌ها را به عهده داشته‌اند. 
من اگر استاد دانشگاه‌ بودم چند تا پایان‌نامه در مورد این گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی کار می‌کردم. چون چیز دندان‌گیری در مورد این گروه‌ها و کانال‌ها نخوانده‌ام. مطالعه ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ نقطه‌ی مختلف ایران و شباهت‌ها و تفاوت‌های کارکردی و اطلاع‌رسانی. مطالعه‌ی ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ روستای نزدیک به هم در یک نقطه از ایران و تفاوت‌ها و شباهت‌ها. نقش‌ این کانال‌ها در افزایش مطالبه‌گری. نقش این کانال‌ها در تثبیت ساختارهای سنتی و رأی خریدن برای افراد صاحب قدرت یا تخریب‌های خلاق. نقش این کانال‌ها و گروها در دایاسپورای اهالی این روستا. (مثلا بابای من از طریق کانال تلگرام روستا سریع‌تر از بابابزرگم که ساکن خود روستاست از کوچک‌ترین اخبار روستا مطلع می‌شود). نقش مجموعه‌ی کانال‌های تلگرامی در پرورش یا ناپرورش شهروندان و...
اما گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی مکان‌مند نیستند. اپ نکث‌دور به شدت مکان‌مند است. فقط همسایه‌های یک محله می‌توانند در آن عضو شوند. کار اپ نکث‌دور به هیچ وجه برساختن دایاسپورا (زیستن در مکانی و جایی دیگر را وطن خود دانستن) نیست. ضمن این‌که گروه‌های تلگرامی ساختار خطی دارند. آدم‌ها فقط پیغام‌های آخر را می‌خوانند و دسته‌بندی پیغام‌ها چندان قابل اجرا نیست. در حالی‌که نکث‌دور این کار را انجام می‌دهد.
نکث‌دور این روزها مشتری‌های بیشتر پیدا کرده. اهالی محل خودشان به روز از ابتلا به کرونای همسایه‌هایشان آگاه می‌شوند. اهالی محل سعی می‌کنند سرگرمی‌هایشان را به اشتراک بگذارند. حواس‌شان به هم بیشتر هست و هوای سالمندان و افراد کم‌توان را بیشتر دارند. ما دست‌مان به نکث‌دور نمی‌رسد. همین تلگرام را داریم. اما متأسفانه آن را به زور داریم و با اعمال شاقه...
 

  • پیمان ..

کانون

۱۱
فروردين

چند روز  پیش یاد صادق افتادم. همکلاسی اول دبستانم. من از پیش‌دبستانی آمده بودم و او برای بار سوم بود که سر کلاس اول می‌نشست. دو سال بود که رفوزه می‌شد. 
مدرسه‌ای که می‌رفتم دو شیفته بود. توی هر کلاس ۴۵ تا ۵۰ نفر می‌نشاندند. هر شیفت مدرسه ۱۰۰۰ نفر دانش‌آموز داشت. شیفت عصر برای ابتدایی‌ها بود. کلاس‌ پنجمی‌های مدرسه قدبلند بودند. خیلی‌هایشان سبیل هم داشتند. من آن سال‌ها از بچه‌بازی و تجاوز و این‌ها هیچ نمی‌دانستم. الان که نگاه می‌کنم آن پسرهای ۱۶-۱۷ساله‌ی چند سال رفوزه‌ی پنجم دبستان در کنار بچه‌های ۷-۸ساله‌ی ریقو و تر و تازه چه‌قدر خطرناک بوده. اتفاقی پیش نیامد برایمان. فقط کتک زیاد می‌خوردم. از همکلاسی‌ها هم کتک می‌خوردم. 
زور نداشتم. خیلی از بچه‌ها از خاک‌سفید می‌آمدند. بچه‌هایی بودند که از دو سالگی تو کوچه و خیابان ولو بودند و جر و منجر را بیش از هر چیزی بلد بودند. زبان محبت‌شان هم کتک بود. من سال قبلش پیش‌دبستانی رفته بودم. آن موقع‌ها اجباری نبود. مادرم من را برده بود مدرسه‌ی دخترانه‌ی محل و توی پیش‌دبستانی آن‌جا ثبت‌نام کرده بود. پیش‌دبستانی مختلط بودیم. من و مونا و نگار همیشه توی یک گروه می‌نشستیم و نقاشی می‌کشیدیم. نقاشی‌های خوبی می‌کشیدم. اما از آن جو نرم و هنرمندانه‌ی پیش‌دبستانی یکهو پرتاب شده بودم به جو خشن آن مدرسه.
صادق کوچولو و لاغر بود. چشم‌هایش زاغ بود و با همه‌ی کوتوله‌گی‌اش پشت لبش کرک درآمده بود. خیلی فرز بود و همیشه گرسنه. ما دو تا زنگ تفریح داشتیم. مادرم برای هر زنگ تفریح یک خوراکی می‌داد که بخورم. دو تا تی‌تاپ، دو تا ساندویچ نان و پنیر و... بعد از مدتی یک قرارداد نانوشته بین من و صادق امضا شد. 
من کتک می‌خوردم. زورم به بقیه‌ نمی‌رسید. هر بار یا پیشانی‌ام باد می‌کرد یا زیر چشمم بادمجان سبز می‌شد. فحش بلد نبودم. توی مدرسه یاد گرفته بودم و نمی‌دانستم معنی فحش‌ها چی است. از یکی یاد می‌گرفتم. موقعی که کس دیگری اذیتم می‌کرد آن فحشه را می‌دادم و یکهو می‌دیدم که دارم مثل چی کتک می‌خورم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم از دو تا خوراکی زنگ تفریح‌هایم یکی را بدهم به صادق. عوضش صادق هم اگر کسی می‌خواست من را بزند ترتیبش را می‌داد. چست و چالاک بود و خیلی سریع طرف را کتک باران می‌کرد. با آن که قدش کوتاه بود تخصص عجیبی در زیر یک خم گرفتن و بعد هم پشت پا زدن داشت. تا کسی حمله می‌کرد سمتش یک لنگش را می‌گرفت و برای لنگ دیگر هم پشت پا می‌زد و طرف را ولو می‌کرد روی زمین و بعد هم امان نمی‌داد. می‌نشست روی تخت سینه‌اش و سیلی پشت سیلی. دیگر روزی دو تا خوراکی نمی‌خوردم. روزی یک خوراکی می‌خوردم. ولی عوضش توی آن مدرسه امنیت خودم را تضمین کرده بودم... 
همه چیز خوب پیش رفت تا این که یک روز یکهو دیدیم دو تا ماشین پلیس آمد توی مدرسه. خوب یادم است. سر کلاس بودیم و خانم صفاتی داشت درس می‌داد. حروف الفبا را تمام کرده بودیم و متن می‌خواندیم که ناظم در کلاس را زد و گفت که صادق بیاید بیرون. پلیسی هم کنارش ایستاده بود. ما برگشتیم صادق را نگاه کردیم. کلاس‌مان به حیاط پنجره‌ای داشت. پشت پنجره هم یک پلیس ایستاده بود. ناظم گفت با کیفش بیاید بیرون. پلیس و ناظم توی کلاس آمده بودند. پلیس دست صادق را گرفت و بعد از آن روز دیگر صادق مدرسه نیامد... 
روز بعدش بچه‌ها گفتند صادق را دستگیر کردند. انتظامات‌های توی راهروها می‌گفتند توی کیف صادق یک کیسه تریاک بوده. پلیس کیفش را وارسی کرده و او را دستگیر کرده. می‌گفتند باباش پخش‌کننده بوده و از او استفاده می‌کرده...
صادق بچه‌ی خاکسفید بود. پسر خوبی بود. یک قرارداد خیلی خوب با هم داشتیم. هیچ وقت زیر قرارداد نزد و هیچ وقت نگذاشت که کتک‌خور بقیه باشم. ما دوست‌های خوبی برای هم بودیم. ولی الان که نگاه می‌کنم شاید اگر دوستی‌مان تا به امروز ادامه پیدا می‌کرد من موجود دیگری بودم...
سال بعدش کمی پیشرفت کردم. سال بعدش دیگر همه نمی‌توانستند من را بزنند. من هم دست بزن پیدا کرده بودم و یک جور تعادل برای خودم ایجاد کرده بودم. از نصف بچه‌ها کتک می‌خوردم و نصف دیگر را هم می‌زدم. به خاطر همین دیگر همه برای زور گفتن سراغم نمی‌آمدند.
نکته این‌جا بود که من توی آن مدرسه با آن جو داشتم توی یک چیز خوب پیشرفت می‌کردم: گرگ شدن. 
درسم خوب بود. همیشه شاگرد اول کلاس می‌شدم. اما فراتر از درس هیچ چیزی یاد نمی‌گرفتم...
و توی همچه جوی بود که با کانون پرورش فکری آشنا شدم. کلاس پنجم دبستان بودیم که ما را بردند کانون. داستان کانونی شدنم را قبلا این‌جا نوشته‌ام و با یقین می‌گویم که اگر کانون پرورش فکری نبود احتمالا من موجود مزخرفی می‌شدم. چه موجودی می‌شدم یک داستان دیگر است که باید جای دیگری تعریفش کنم. کانون پرورش فکری دریچه‌های دیگری از زندگی را بهم نشان داد. بهم یاد داد که در زندگی لذت‌های بزرگ دیگری هم هست... کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مسیر زندگی من را تغییر داد.

همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم که چه‌‌قدر دیدن فیلم مستند کانون پرورش فکری را دوست داشتم. یک مستند ۶۵ دقیقه‌ای در مورد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از بدو تاسیس در سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۷۰.
مستند خوش‌ساختی بود. خاطره خدایی با آدم‌های کانونی در رشته‌های مختلف مصاحبه کرده بود و تأثیرات مختلف کانون را از دریچه‌ی آن‌ها روایت کرده بود. 
فاطمه معتمدآریا با حسرت از مرکز ۱۳ در پارک نیاوران می‌گفت. تعریف می‌کرد که وقتی هر بار از آن‌جا رد می‌شود و می‌بیند که آن کتابخانه دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد. و من کاملا او را می‌فهمیدم. من هم هر بار به مرکز ۲۸ فکر می‌کنم و می‌بینم که دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد.
فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که روند زندگی چند نسل از جامعه را تغییر داد. تغییر واژه‌ی کمی است. فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که کیفیت زندگی چند نسل از آدم‌های این جامعه را چند پله بالا برد. 
مصاحبه‌های کارگردان مستند با لیلی امیرارجمند که جزء مدیران موسس کانون بود عالی بودند. این که او آدم ایدئولوژیکی نبود. اگر استعداد می‌دید حمایت می‌کرد. اگر کسی قصه‌ی قشنگی می‌نوشت تمام سعی‌اش را می‌کرد تا آن را به بهترین شکل ممکن منتشر و پخش کند و به دست بچه‌های ایران برساند. صمد بهرنگی شاید در دم و دستگاه اطلاعاتی آن زمان خوش‌نام نبود، اما لیلی امیرارجمند به خود کار نگاه می‌کرد. تعریف می‌کرد که برای فستیوال‌ها سازمان اطلاعات مانع از حضور بعضی‌ها می‌شد و او با استفاده از ارتباطاتش جلوی سازمان اطلاعات هم می‌ایستاد. تعریف می‌کرد که بهش انگ زده‌اند که لانه‌زنبور درست کرده... اما او هیچ کسی را حذف نکرد و بر اساس عقاید کسی را کنار نگذاشت.
کیمیایی و تقوایی از تأثیرات بخش سینمایی کانون بر سینمای ایران گفتند. از این که روند ساخت فیلم‌فارسی را تغییر داد. از این که کانون پرورش فکری یک دانشگاه بود. دانشگاهی که در آن کارگردان‌های ایرانی در تماس با بهترین‌های اروپا و آسیا قرار می‌گرفتند. 
داستان تأسیس کتابخانه‌های کانون و کتابخانه‌های سیار (لندروورهایی که عقب‌شان کتابخانه شده بود) پرشکوه بود.
عباس کیارستمی هم گل سرسبد فیلم بود. صدای او با تصاویر جاده‌های پر پیچ و خمی که در حال رانندگی درشان بود، کانون پرورش فکری را ستایش‌برانگیزتر کرده بود. 
حسین علیزاده مربی کانون پرورش فکری بود. به بچه‌ها موسیقی درس می‌داد، قبل از انقلاب البته. حمید جبلی بچه‌ی مرکز ۹ بود. یک جای فیلم یکی از بچه‌های قدیمی کانون تعریف می‌کند که کانون آن زمان‌ها به بچه‌ها آموزش فیلم‌سازی می‌داد. ۵۰۰ نفر را از سراسر ایران جمع می‌کرد. ۵۰۰ تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. به‌شان دوربین ۸ میلی‌متری می‌داد و می‌گفت که فیلم بسازید و تعریف می‌کرد که افق دیدشان این بود که از این ۵۰۰ نفر حداکثر ۲ نفر در آینده فیلم‌ساز می‌شوند و ۴۹۸ نفر دیگر تماشاچی آگاه و فهیم و باشعور آن ۲ فیلم‌ساز...
یک ربع آخر فیلم در ستایش شخصیت آقای علیرضا زرین بود. مردی که در طوفان انقلاب، کشتی کانون پرورش فکری را به دست گرفت و نگذاشت که موج‌های سهمناک انقلاب آن را ویرانه کنند. مردی که تمام سعیش را کرده تا بدنه‌ و سازمان کانون پرورش فکری دچار کمترین تغییری بشود. یک آدم مذهبی که ایدئولوژیک نبود. مردی که اسمش توی فیلم‌های بهرام بیضایی و عباس کیارستمی و.... به عنوان تهیه‌کننده ذکر می‌شد و آخرسر البته سر فیلم مشق شب عباس کیارستمی نسخه‌ی او را هم پیچیدند. یک آدم به معنای واقعی کلمه مسلمان که همه‌ی کانونی‌های قدیمی او را ستودند و وقتی از کار برکنار شد یک جمله‌ی طلایی گفت. برگشت گفت خدا را شکر می‌کنم که اگر در این دنیا یا در آن دنیا، با بنیانگذاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روبه‌رو شوم از آن‌ها شرمنده نخواهم بود. چون شاید به کانون چیزی اضافه نکرده باشم اما از آن کم هم نکردم...
دوست داشتم مستند ادامه پیدا می‌کرد و به دهه‌ی ۸۰ و ۹۰ هم می‌رسید. دوست می‌داشتم به سال‌ها عضویت من در کانون پرورش فکری هم می‌رسید... اما فیلم در پایان سال ۱۳۷۰ به پایان رسید...
 

  • پیمان ..

... امروز کتاب خرمگس رو تموم کردم. از اون رمان‌های شکوهمنده. از اون‌ها که شکوه و عظمت انسانیت رو به رخت می‌کشه و یادت می‌یاره که رمان چیزی فراتر از قصه و داستانه. از اون کتاب‌ها که به قول ژوزه ساراماگو به جمعیت آدم‌های روی زمین اضافه کرده. راستش با این کتاب آرتور برتون و جما به آدمای زندگی من اضافه شدن. آدمایی که شاید پوست و استخون‌شونو ندیدم. اما روح‌شونو درک کردم...

فکربازی‌های بعد از خواندن کتاب خرمگس در اپیزود دوم سری گزارش به خاک صحرای رادیو سپهرداد:

 

گزارش به خاک صحرا-۲: آیا آدم‌های انقلابی نفرت‌انگیز نیستند؟! (لینک دانلود)

 

مدت پادکست: ۲۲دقیقه

حجم: ۴۰ مگابایت

آهنگ‌های استفاده‌شده:

آهنگ اول و دوم و سوم از آلبوم Gadfly ساخته‌ی دمیتری شوستاکویچ
خوانش متن کتاب خرمگس برداشته شده از کتاب صوتی خرمگس ترجمه‌ی حمیدرضا بلوچ با صدای آرمان سلطان‌زاده
آهنگ آخر: از ابر سیاه خون می‌چکه با صدای فرهاد مهراد

 

 

مطلب مرتبط: گزارش به خاک صحرا-۱: آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟

  • پیمان ..

یکی از بهترین کتاب‌هایی که در دو سال گذشته خوانده‌ام، «الزامات سیاست در عصر ملت-دولت» بوده. یک رساله‌ی کوتاه ۱۱۴ صفحه‌ای از احمد زیدآبادی. از آن کتاب‌ها که به نظرم واجب است هر آدم بالای دیپلمی توی این بوم و بر بخواندش. یک پنجره‌ی تازه برای نگاه کردن به ایران و وقایع آن. 
خود زیدآبادی توی مقدمه‌ی کتابش می‌گوید که این رساله خلاصه‌ی یک کتاب مفصل است که هنوز تکمیل نشده است. لب کلامش هم این است که ما در عصر ملت-دولت زندگی می‌کنیم. در عصر جدا شدن کشورها با مرزها و تعریف آدم‌ها بر اساس سرزمینی که از نظر حقوقی به آن تعلق دارند. و زندگی در این چهارچوب الزامات و قواعدی دارد که نمی‌شود نادیده‌اش بگیری و با جهان‌وطنی و بی‌وطنی بیش از آن‌که بتوانی جهان را به چالش بکشی خودت دچار چالش می‌شوی.


کتاب از ظهور دولت-ملت و تطور آن در اروپا شروع می‌کند: مهم‌ترین و تأثیرگذارترین پدیده‌ی سرآغاز عصر مدرن در اروپا و این که چطور شد که کشورهای اروپایی طی پیمان وستفالیا در ۱۶۴۸ میلادی تأسیس واحدهای سرزمینی مستقل و دارای حاکمیت را به رسمیت شناختند و این که چه‌طور شد که کشورها و مرزهایشان اساس زندگی حکومت‌ها و شهروندان شد.
بعد روند ملت-دولت در ایران را از عصر صفویه تا به امروز پی می‌گیرد. کتاب خیلی خلاصه و خودمانی نوشته شده. به سرعت دوره‌ی صفویه را مرور می‌کند و عوامل عدم شکل‌گیری ملت-دولت در عصر صفویه را می‌گوید. بعد به سراغ افشاریه و زندیه می‌رود و به قاجاریه می‌رسد. دوره‌ای که ایران با صورت بلوغ‌یافته‌ی ملت-دولت در کشورهای اروپایی مواجهه می‌شود و یکهو می‌بیند که چه قدر عقب افتاده شده است. روشنفکرها به جنب و جوش می‌افتند تا عوامل عقب‌ماندگی ایران را کشف کنند. هر کدام یک تئوری ارائه می‌دهند و برآیند آراء و تبادل نظرها می‌شود انقلاب مشروطیت. انقلابی که گامی بزرگ و اساسی در جهت شکل‌گیری ملت-دولت در ایران بود. 
اما با شکست خوردن انقلاب مشروطیت پروژه‌ی ملت-دولت شدن ایران شکل طبیعی خودش را طی نکرد. رضا خان با اقتدار بی‌چون و چرای خودش شکل ظاهری و مادی ملت-دولت را در ایران به وجود می‌آورد. اما در باطن ایران باز هم به ملت-دولت نمی‌رسد تا این‌که انقلاب اسلامی رخ می‌دهد. انقلابی که کاملا در جهت عکس انقلاب مشروطیت بود و با ایده‌های جهان‌وطنی، تناقض‌های ایران و ایرانیان با خودشان و با جهان را به اوج رساند. زیدآبادی روایت می‌کند که ما ایرانی‌ها هنوز به بلوغ ملی نرسیده‌ایم و تبعات آن را بیان می‌کند. نیاز خاورمیانه به وستفالیای جدید، اسرائیل و پدیده‌ی ملت-دولت و جنبه‌های اخلاقی و غیراخلاقی ملت-دولت از دیگر فصل‌های کتاب‌اند.

 

کتاب زیادآبادی خیلی خلاصه است. در خیلی از جاها تو جان کلام را می‌گیری. اما برخی صفحات کتاب هم هستند که مبهم باقی می‌مانند. نیاز به توضیح بیشتر دارند. برای من، یکی از بخش‌های مبهم کتاب زیدآبادی وقایع بعد از شکست انقلاب مشروطه تا پایان کار رضاشاه است. در آن دوره وقایع بسیاری اتفاق افتاده‌اند و تأثیراتی ماندگار داشته‌اند که زیدآبادی به خاطر کوتاه و راحت‌الحلقوم کردن کتاب فقط اثرات نهایی را بیان کرده است.

 

ظهور پان‌ترکیسم یکی از این وقایع بوده است. «پان‌ترکیسم و ایران» کتابی است که کاوه بیات نوشته است و در آن پیدایش اندیشه‌های پان‌ترکیسم در اوایل قرن بیستم و کنش و واکنش‌های بین ایران و ترکیه و تأثیرات این پدیده را بررسی کرده است. 
فصل اول کتاب به امپراتوری عثمانی و زوال آن می‌پردازد. امپراتوری مقتدری که تا قلب اروپا را هم به تصرف خودش درآورده بود و از ۱۶۸۳ به بعد بود که کم کم رو به زوال رفت. ابتدا از اتریشی‌ها شکست خورد، بعد مجارستان را از دست داد و یونان اعلام استقلال کرد و بلغارستان و سرزمین‌های بالکان هم به تدریج از دست رفت. عثمانی‌ها برای بازگشتن به روزهای اوج‌شان اندیشه اتحاد و امت اسلام را مطرح کردند. خودشان را جانشین خلفای عباسی مطرح کردند تا بار دیگر سرزمین‌های اسلامی را به انقیاد خودشان در بیاورند. اما موفق نشدند. با جدا شدن و استقلال اقوام مختلف (صرب‌ها، اهالی بالکان، یونانی‌ها، بلغارها و...) از این امپراتوری، تنها ترک‌های سرزمین آناتولی باقی ماندند و این سرآغاز پیدایش اندیشه‌ی پان‌ترکیسم بود. 
پان‌ترکیسم ابتدا بین ادبا و شاعران و نویسندگان ترک‌زبان پیدا شد. آن‌جا که تصمیم گرفتند زبان فارسی را کنار بگذارند (همان‌طور که در هندوستان تا اواخر قرن نوزدهم زبان دیوانی و اداری فارسی بود در عثمانی هم تا اواسط قرن نوزدهم زبان فارسی یکه‌تاز بود) و به ترکی بگویند و بنویسند و بخوانند و کم کم مقاله‌ها و کتاب‌هایی نوشتند در اصالت زبان ترکی و تحمیلی بودن زبان فارسی و بعد کتاب‌هایی نوشتند که آسیا هر چه دارد از ترک‌ها دارد و اندیشه‌ی پان‌ترکیسم را در سه مرحله تئوریزه کردند: 
۱- تحکیم اقتدار ترک‌های عثمانی بر قلمرو امپراتوری و ترک گردانی اقلیت‌هایش
۲- جذب و ادغام نزدیک‌ترین خویشان ترک‌های عثمانی یعنی آذربایجانی‌های ایران و مسلمان‌های قفقاز در چارچوب دولت ترک
۳- وحدت تمام ملل و اقوام تورانی آسیا از دریای سیاه تا کوه‌های تین‌شان چین و شکل دهی توران تاریخی


یکسان‌سازی قومی و کشتار ارمنی‌ها در ترکیه پدیده‌ای بود که باعث شکل‌گیری ملت-دولت در ترکیه شد. بعد از همراه شدن ترک‌های قفقاز با ترکیه و تغییر نام سرزمین اران قفقاز به آذربایجان ایرانی‌ها نسبت به شکل‌گیری پان‌ترکیسم احساس خطر کردند. 
کاوه بیات، شروع غائله را سخنرانی روشنی‌بیگ‌ نامی در تیر ماه سال ۱۳۰۲ در استانبول می‌داند. جایی که روشنی‌بیگ به ترک بودن بخش وسیعی از اقوام حاضر در ایران اشاره می‌کند و می‌گوید که ایران اقوام مختلفی دارد و همان‌طور که امپراتوری عثمانی فروپاشید و هر یک از اقوام تحت سلطه‌اش مستقل شدند، ایران هم به این سرنوشت دچار می‌شود و ترک‌های ایران هم باید به ما ترک‌های ترکیه بپیوندند و ما باید چند میلیون نفر ترک حاضر در ایران را از چنگال ایرانیان نجات بدهیم. 
این سخنرانی باعث واکنش دولت ایران و بعدش معذرت‌خواهی دولت ترکیه می‌شود. اما غائله تمام نمی‌شود. روشنفکرهای ایرانی شروع می‌کنند به واکنش نشان دادن. سخنرانی روشنی‌بیگ خیلی توهین‌‌آمیز بود و جواب‌های ابتدایی منتشر شده به حرف‌های او هم با همان ادبیات تند و تیز بودند. همان‌طور که او در مورد خواهر مادر ایرانی‌ها سخنرانی کرده بود، مطبوعاتی‌های آن روز ایران هم از خجالت خواهر مادر ترک‌ها درآمدند. 
اما بعدش پاسخ‌ها ملایم‌تر شد و جالب این بود که پاسخ‌ها را نویسندگان آذربایجانی ایران نوشتند. ترک‌تبارهایی که خودشان را ایرانی می‌دانستند. روشنفکرانی که مدتی را در استانبول سپری کرده بودند هم به صف نوشتن پاسخ علیه ادعاهای پان‌ترکیست‌ها پیوستند. 

 

یکی از جالب‌ترین وقایعی که کتاب به آن اشاره کرده بود کنسرت عارف قزوینی در اسفند سال ۱۳۰۴ در تبریز است. کنسرتی که در آن عارف قزوینی ترانه‌ها و تصنیف‌هایی در باب مقام والای آذربایجان در پاسداری از تاریخ و فرهنگ ایران اجرا کرد و با هنر خودش پاسخ ادعاهای تئوریسین‌های پان‌ترکیست را داد و گفت که «زبان ترک از برای از قفا کشیدن است» و «صلاح، پای این زبان از مملکت بریدن است». عارف قزوینی از آن وطن‌پرست‌های دو آتشه‌ی ایرانی بوده.
ادعاهای پان‌ترکیست‌ها درباره‌ی ترک‌های حاضر در ایران در بین نشریات ایرانی یک سلسله مباحث جالب در مورد مفهوم ایرانی بودن و بایسته‌های آن در نشریات ایران به راه انداخت. مباحث و مقالاتی که به نظر کاوه بیات گام مهمی در شکل‌گیری مفهوم ملت-دولت در جامعه‌ی آن روز ایران بوده است.
کتاب «پان‌ترکیسم و ایران» از منظر روایت خلاصه‌ی اندیشه‌های مطرح شده در آن زمان کتاب جالبی است. روایت ادعاهای ترک‌های عثمانی و بعد پاسخ‌های نویسندگان مختلف ایرانی و جار و جنجال‌ها و رشد کردن‌ها و به وجود آمدن سوال‌های جدید و تلاش برای پاسخ دادن به این سوال‌ها همگی از فواید جر و منجر بین ایران و ترکیه در آن زمان است. جر و منجری در سال‌های -۱۲۹۹-۱۲۹۸ تا ۱۳۰۵-۱۳۰۶. 
بعد یکهو مباحث مربوط به پان‌ترکیسم دچار سکوت می‌شود. کاوه بیات دو دلیل برای آن ارائه می‌دهد: یکی تغییرات کشور ترکیه و روی کار آمدن مصطفی کمال پاشا (آتاترک) و تأسیس جمهوری ترکیه و دیگری مقتدر شدن رضاخان و موقوف شدن هر گونه فعالیت سیاسی و اجتماعی در ایران.
آتاترک بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ جهانی اول نسبت به جهان اطراف خودش واقع‌گرا شده بود. او در یک سخنرانی گفته بود:

«هر یک از هموطنان و همکیشان ما می‌توانند آرمان‌های والایی در ذهن داشته باشند. آزادند که به حال خود باشند و کسی کاری به کارشان ندارد. ولی دولت مجمع کبیر ملی ترکیه خط مشی مثبت و استوار و مشخصی در پیش دارد و آن نیز در جهت حفظ حیات استقلال ملت در چارچوب مرزهای مشخص ملی است. ما از آن‌هایی نیستیم که در پی رویایی بزرگ روانه می‌شوند و تظاهر به انجام کارهای بزرگی می‌کنند که در واقع از عهده‌ی ما برنمی‌آید...»

با روی کار آمدن آتاترک چشم طمع دوختن به ایران و تلاش برای پاره پاره کردن آن و افزودن ترک‌های ایران به ترکیه فروکش کرد. از آن طرف هم رضاشاه با استبدادی که برقرار کرد مانع از بحث و جدل‌های مطبوعاتی شد. این‌جای کتاب کاوه بیات کمی لنگ می‌زند. کاوه بیات در یک بند اشاره می‌کند که: 

ویژگی دیگر این دوره از شکل‌گیری ناسیونالیسم ایرانی، ماهیت آذربایجانی آن است. همان‌گونه ملاحظه شد بار اصلی این رویارویی و در نتیجه تعریفی که از ایرانی و ایرانیت ارائه می‌شود بر دوش اهل نظر و روشنفکران آذربایجانی قرار دارد. ص ۱۱۴

و بعد می‌گوید:

بحثی که در چیستی ایران و ایرانی و جوانب عملی مترتب بر این تعریف بدان صورت پرجوش و نیرومند آغاز شده بود نه فقط در نیمه‌ی راه بلکه در همان آغاز راه در برابر انسداد حاصل از استبداد پهلوی از ادامه‌ی حرکت باز ماند و قادر نشد به پدیده‌ای قوی و ریشه‌دار تبدیل گردد. ص ۱۱۵

اما نکته‌ای که وجود دارد این است که رضاشاه مقدمات ظاهری و مادی ملت-دولت را در ایران فراهم کرد. این را زیدآبادی توی کتابش می نویسد و اشاره می‌کند که چگونه رضاشاه و تئوریسین‌های اطرافش باستان‌گرایی ایرانی را محور قرار دارند. ضعف کتاب زیدآبادی در این است که به عوامل باستان‌گرایی در ملت-دولت رضاشاهی نمی‌پردازد.به نظر می‌آید این باستان‌گرایی یک‌جورهایی واکنشی به پان‌ترکیسم سال‌های ۱۳۰۰ بوده است. ای کاش کاوه بیات در چند صفحه‌ی آخر این موضوع را واشکافی می‌کرد و اثرات طولانی‌مدت پان‌ترکیسم را بیشتر واشکافی می‌کرد... 

 

 

مطلب مرتبط: ما ایرانیان

  • پیمان ..

سعی می‌کنم عصبانیتم را بروز ندهم. سعی می‌کنم حق بدهم. راستش در مورد دوستان تنهایم عصبانی هم نمی‌شوم. اصلا خودم به کیومرث زنگ زده بودم که بپرسم روزهای قرنطینه و فاصله‌گیری اجتماعی را چگونه سر می‌کند. وقتی گفته بود که یک هفته قبل از عید رفته شمال خوشحال هم شدم. رفته بود ترمینال آزادی و با یک سواری شخصی رفته بود شمال خانه‌ی پدری. از یک سال تنهایی در خانه‌ی ۵۰ متری که در این روزها سیاهی‌اش هم سنگین‌تر شده جسته بود. اما بقیه‌ای که تنها نبودند و رفتند عصبانی‌ام می‌کنند. 
عصبانیتم کاملا هم از سر حسادت است. وقتی می‌گویند ما از قرنطینه‌ای به قرنطینه‌ی دیگر رفتیم و حتی برای بنزین هم از ماشین‌مان پیاده نشدیم، پیمان حسودی در من داد و بیداد می‌کند که لامصب‌ها اگر به این است که کیومیزوی من هم با یک باک بنزین می‌رود تا لاهیجان و برمی‌گردد و اصلا نیاز به پمپ بنزین هم پیدا نمی‌کند. برای من واجب بود... الان بابابزرگ من واجب نبود که تک و تنها توی یک خانه‌ی درندشت توی روستا زندانی شده است؟ آن شب‌های اول بابام زنگ می‌زد او گریه می‌کرد که اگر الان بمیرم من را هم با بولدوزر قبر می‌کنند و آهک روی بدنم می ریزند و جایی دورافتاده در قبرستان قبر می‌کنند. این که بابام فقط با صدا دلداری‌اش بدهد سخت نیست؟ باز هم نرفتیم. ما که کرونا نگرفته بودیم. بابابزرگم هم کرونا نگرفته بود. استدلال قرنطینه به قرنطینه رفتن اگر صدق داشت که... اگر قرار بود همه به این دلیل پا شویم این طرف آن طرف برویم که دیگر قرنطینه چه معنایی دارد؟ ما که حکومت‌مان مثل چین نیست که بتواند به زور همه‌مان را خانه‌نشین کند. باید خودمان فکرمان کار کند که فقط در صورتی که همه‌مان خانه‌نشین شویم اوضاع بعد از چند هفته رو به بهبود می‌رود... 
«شکست اخلاقی» از آن واژه‌های پرتکرار روزمره‌ی من است. از تهران نفرت عجیبی دارم. یک نوع گارد در من وجود دارد به این شهر و آن فاصله‌گیری اجتماعی که می‌گویند سال‌ها در من در مورد تهران نهادینه شده است. در قاموس فکری‌ام اخلاق چهارچوب قدرتمندی برای تصمیم‌گیری است و فکر می‌کنم که دین و مذهب و این‌ حرف‌ها شاید کم بیاورند اما اخلاق کم نمی‌آورد. اما از آن طرف هم همیشه فکر می‌کردم که در این شهر حتی اخلاق هم در نظر گرفته نمی‌شود و سر ماجرای کرونا بیشتر دیدمش و حتی از کسانی هم دیدم که اصلا فکرش را نمی‌کردم.
عصبانیتم را بروز نمی‌دهم. سعی می‌کنم از روزهایم استفاده کنم که آن‌ها هم بدون هیچ ثمری توی دست‌هایم ذوب می‌شوند... 
توی این هیر و ویری پسر همسایه‌ی روبه‌رویی در آپارتمان لاهیجان زنگ زده که شما نمی‌آیید به لاهیجان؟ قبل از این داستان‌ها بابا و مامان بیشتر اوقات لاهیجان بودند. اما حالا ۴۰روزی هست که لاهیجان نرفته‌اند. من هم که ۳ ماه است نرفته‌ام. گفت می‌خواهم جای پارکینگ‌تان ماشین بگذارم. بابام حرف می‌زد. جوان است. فکر کردیم او هم ماشین خریده است. گفت مبارک است ماشین خریده‌ای؟ پسرک صادق بود. گفت: نه. یکی از آشنایان ما برای عید آمده، ماشینش پلاک تهران است، توی کوچه و خیابان اگر بگذارد به ماشینش حمله می‌کنند. گفتیم اگر شما نمی‌آیید بگذاریم جای شما. بابام به شدت مخالفت کرد که نخیر، ماشین غریبه نباید بیاید. قربان صدقه‌اش هم رفت که اگر ماشین خودت بود با کمال میل قبول می‌کردم. اما ماشین غریبه نه. اجازه نداد. 
بعدش جویده جویده زیر لب گفت: بعد از ۳۵ سال اولین باره که من عید نرفتم شمال. مگه من دستم چلاق بود که نرفتم؟ اون بیلاوارث هم غلط کرده رفته...
به پسرک هم فکر کردم که حتم توی دوراهی گیر کرده بود. مثل همشهری‌های خودش علیه ماشین‌های پلاک غریبه اعلان جنگ بدهد یا به آشنای خودش که عزیزش هم بوده پناه بدهد و قرنطینه را بی‌معنا کند؟ تقصیر او نبود خب. وقتی آدم‌هایی استدلال می‌کنند که ما از قرنطینه به قرنطینه می‌رویم، خیلی‌های دیگر هم تشویق می‌شوند. ممکن است آدم اولی واقعا از قرنطینه به قرنطینه برود. ممکن است از حیاط خانه‌اش در تهران به حیاط خانه‌اش در شمال برود و واقعا هیچ تماسی نداشته باشد. اما این آدم آشنای همسایه‌ی ما را هم تحریک می‌کند. آشنای همسایه‌ی ما هم فکر می‌کند که با دو تا زنگ و تماس می‌شود از قرنطینه به قرنطینه را اجرا کرد و این‌جاست که دیوار کج می‌شود. خشت دوم کج می‌شود و در و دیوار به هم‌ریخته‌شان بر سرم می‌شکند...

  • پیمان ..

«گزارش به خاک صحرا» مجموعه پادکست‌هایی هست که به دغدغه‌های روزمره‌ی سپهرداد می‌پردازد. این سری گزارش‌ها موضوع مشخص و پیش‌بینی‌پذیری ندارند. انتخاب موضوعات کاملا وابسته به مطالعات نگارنده، حوادث روزمره، همکاری دوستانش و حال و هوای اوست. 
به مناسبت فرا رسیدن نوروز عجیب و غریب ۱۳۹۹، اولین سری از گزارش به خاک صحرا تقدیم می‌گردد. (تمام سوتی‌ها و ضایع بودن‌ها ناشی از آماتور بودن بنده است).

گزارش به خاک صحرا- ۱: آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟


مدت پادکست: ۱۲ دقیقه
حجم: ۲۸.۳ مگابایت
آّهنگ‌های استفاده شده به ترتیب: ۱- بخشی از قطعه‌ی گودبای لنین اثر یان تیرسن ۲- بخشی از قطعه‌ی مادر اثر یان تیرسن ۳- آهنگ دوچرخه‌های شکسته اثر تام ویتس با خوانندگی کریستال گیل


 

  • پیمان ..

کشتارگاه

۲۳
اسفند

سازمان پزشکی قانونی کشور آمار کشته‌ها و مصدومین تصادفات رانندگی از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۸ را توی سایتش به صورت فایل پی‌دی‌اف گذاشته است.پی دی اف آمار گذاشتن سازمان‌های دولتی توی ایران را درک نمی‌کنم. آمارهای منتشرشده از تصادفات هم آمارهای جزئی‌نگری نیستند. بعضی آمارهای دهه‌ی ۸۰ به تفکیک درون‌شهری و برون‌شهری و جاده‌های روستایی و شهری هم منتشر شده‌اند. اما آمارهای دهه‌ی ۹۰ فقط بر اساس جنسیت و استان منتشر شده‌اند و خیلی آمار خاصی نیستند که برای به دردسر افتادن افراد فضول آن‌ها را پی دی اف منتشر می‌کنند.
عامل تصادف چه بوده؟ راننده؟ جاده؟ خودرو؟ ویژگی‌های کشته‌شده‌ها چه بوده؟ هرم سنی‌شان چگونه بوده؟ محل مرگ‌شان کجا بوده؟ در صحنه‌ی تصادف؟ حین حمل به بیمارستان؟ در بیمارستان؟ ماه مرگ چه بوده؟ کشته‌شده راننده‌ی مقصر بوده یا راننده‌ی غیرمقصر یا عابرپیاده یا سرنشین؟ مجروحین قطع نخاعی و مرگ مغزی چند نفر بوده‌اند؟ مدل خودروهای کشته‌شدگان چه بوده؟ چه نوع جاده‌هایی کشته‌های بیشتری داده‌اند؟ و جزئیات بسیاری که می‌توانند توصیفگر وضعیت تصادفات رانندگی در ایران باشند، در این آمارها وجود ندارد.
اما همین آمارهای پی دی اف هم بعضی حقایق را بیان می‌کنند. 
طی یک کار طاقت‌فرسا آمارهای چند ساله را از پی‌دی‌اف وارد اکسل کردم. این اکسل را اگر کسی خواست در اختیارش هم می‌گذارم.
اکثر کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی در ایران مردها هستند. طی چند سال اخیر معمولا حدود ۷۸ درصد کشته‌های تصادفات مرد بوده‌اند و ۲۲ درصد زن‌ها، با حدود یکی دو درصد بالاپایین در این نسبت. نسبت به کشته‌ها در بین مجروحین زن‌ها سهم‌شان بیشتر است. معمولا حدود ۷۱درصد مجروحین تصادفات مردها هستند و زن‌ها ۲۸ تا ۲۹ درصد مجروحین را تشکیل می‌دهند.

از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۵ تعداد کل کشته‌های تصادف رانندگی در ایران روندی کاهشی داشت. در سال ۱۳۸۴ حدود ۲۸هزار نفر در ایران به خاطر تصادف مرده بودند. این تعداد در سال ۱۳۹۵ به حدود ۱۶هزار نفر رسید. اما از سال ۱۳۹۵ به این طرف دوباره تعداد کشته‌های جاده‌ای در ایران رو به افزایش گذاشته. طوری که در سال ۱۳۹۷ حدود ۱۷هزار نفر در ایران بر اثر تصادف مردند. چرایی این افزایش را واقعا نمی‌دانم و فرضیه‌های زیادی را می‌شود مطرح کرد.

اما تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران هیچ گاه روندی کاهشی نداشته و با تقریب می‌شود گفت همواره سیر صعودی داشته. تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران نجومی است. در سال ۱۳۹۷ تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران به عدد ۳۰۷هزار نفر در یک سال رسید. ۳۰۷ هزار نفر برابر با درصد معناداری از جمعیت خیلی از کشورها می‌شود. درد داستان این‌جاست که این افراد آثار تصادف را تا آخر عمر به دوش می‌کشند. اگر بخواهیم کمی اغراق کنیم، از سال ۱۳۸۴ تا سال ۱۳۹۷ به صورت تجمعی ۴میلیون و ۵۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی شدند. کمی مغالطه است. ممکن است برخی افراد چند بار مجروح شده باشند. اما عدد متوسط سالانه‌ ۳۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی عدد خیلی وحشتناکی است.

در مورد جنسیت مجروحین،‌ نکته‌ی عجیب سیر صعودی زن‌هاست. تعداد زن‌ها سال‌ به سال در بین مجروحین رانندگی دارد افزایش پیدا می‌کند. نمودار مردها افت و خیز دارد. اما زن‌ها صعودی دارند زیاد می‌شوند. دلیلش هر چه باشد، نگران‌کننده است. 

   

در مورد کشته‌های رانندگی نمودار مردها و زن‌ها شبیه هم هست. 
آمارهای سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۹ سازمان پزشکی قانونی به تفکیک ماه‌های سال بود. عددهای آن چند سال را که کنار هم گذاشتم دیدم روند کشته‌های تصادفات رانندگی طی آن چند سال یکسان بوده و با احتمال زیادی می‌گویم روند سال‌های بعدی هم همین بوده: از ماه اردیبهشت تا شهریور تعداد کشته‌ها زیاد و زیادتر می‌شوند. شهریور ماه کشتار ایرانی‌ها به دست خودشان است. طی آن سال‌ها در هر روز از ماه شهریور ۸۵ نفر کشته می‌شدند. این رقم در این سال‌ها هم همین حدود است. روزی ۸۰ نفر کشته‌ی تصادفات رانندگی... دی و بهمن کم‌کشته‌ترین ماه‌های سال هستند: به طور متوسط روزی ۴۸ نفر!

آمارهای ده ماهه‌ی سال ۱۳۹۸ هم به تفکیک استان منتشر شده‌اند. در نگاه اول استان تهران بیشترین کشته را دارد. اما به نظرم این نگاه غلط بود. با استفاده از داده‌های سایت داده‌های ایرانیان تعداد کشته‌ها و مجروحین هر استان را تقسیم بر جمعیت هر استان کردم تا سرانه‌ی کشته و مجروح تصادفات رانندگی را در بیاورم. 

نتیجه عجیب شد. همان طور که حدس می‌زدم استان تهران نسبت به جمعیتش کمترین سرانه‌ی کشته‌ی رانندگی را داشت. در عوض استان‌های ترانزیتی به مقصد یا مبدأ تهران مثل سمنان و مرکزی که سر راه مقصدهای گوناگون شرق و غرب هستند بیشترین تصادفات مرگ‌آسا را داشتند. به ازای هر ۱۰هزار نفر در این استان‌ها ۳.۵ کشته داشتند. خراسان جنوبی و جاده‌های کویری‌اش خوراک مرگ و میرند و بعد هم استان‌های درگیر با پدیده‌ی قاچاق و شوتی: سیستان و بلوچستان، کرمان و بوشهر. 

در مورد مجروحین تصادفات رانندگی باز هم استان‌های ترانزیتی به مقصد و مبدأ تهران که سر راه مقصدهای شرق و غرب‌ و جنوب‌اند (سمنان، قم، لرستان و زنجان) بیشترین سرانه‌ی مجروح را داشتند. در استان سمنان به ازای هر ۱۰۰۰نفر ۷ نفر مجروح تصادفات رانندگی بودند. تهران باز هم سرانه‌ی مجروحین تصادفات رانندگی‌اش بین استان‌های ایران کم بود. عجیب این‌جا بود: بعضی استان‌هایی که بیشترین سرانه کشته را داشتند، سرانه مجروحین‌شان کم‌ترین بود. در استان‌هایی چون سیستان و بلوچستان و بوشهر معمولا اگر کسی تصادف کند می‌میرد و از هستی ساقط می‌شود. مجروح و مصدوم شدن کمتر پیش می‌آید!

  • پیمان ..

زخمی

۲۱
اسفند

به انتهای سرخه‌حصار که رسیدم گفتم تا ده ترکمن بروم. گفتم تا قبل از غروب خورشید می‌رسم میدان ده ترکمن و جلدی برمی‌گردم.
دم غروب بود. باد مخالف می‌وزید. سگ‌ها هم سر و کله‌شان توی جاده پیدا شده بود. قلق‌شان دستم آمده. به سگ‌ها که می‌رسم باید تا جای ممکن آرام بروم. اگر سرپایینی هستم رکاب نزنم حتی. سربالایی هم خیلی آرام و یکنواخت رد شوم. و مهم‌تر از همه اینکه توی چشم‌شان نگاه کنم و کوچک‌ترین حرکتی ازشان دیدم داد بزنم چخه و فحش بدهم تا ساکت شوند.
سربالایی پشت سر هم اول جاده ده ترکمن را داشتم آرام آرام و یکنواخت رکاب می‌زدم. دنده‌هام یک-سه بودند. انتهای سربالایی سه چهار تا سگ را دیدم که وسط جاده جولان می‌دادند و دم تکان می‌دادند.
یک تیبا آرام ازم سبقت گرفت. بعد از او صدای نعره‌ی یک ماشین را شنیدم. گفتم حتما یک ۴۰۵ خسته است که می‌خواهد سربالایی را با سرعت برود. ریو بود. یک ریوی خسته‌. مثل باد از کنارم رد شد و نزدیک گردنه به تیبا رسید. سگ‌ها از جلوی تیبا کنار داشتند می‌رفتند و یکی‌شان توی لاین مخالف بود. من آرام می‌رفتم و می‌دیدم که سگه دارد از جلوی تیبا می‌آید این دست جاده.
ریوی احمق رفت تو فاز سبقت. یکهو سگه را دید. انتظار داشتم ترمز بزند. نزد. سگه دوید از جلویش کنار. اگر شب بود چشم‌هایش گیر می‌گرد تو نور جلوی ریو و کنار نمی‌رفت... به خیر گذشت.
اما بعدش راننده‌ی ریو کاری کرد که من توی همان سینه‌کش شروع کردم فحش خوارمادر دادن بهش. سگه کنار رفت. اما انگار راننده ریوهه عصبانی شد که لحظه‌ای سرعتش کم شده. بوق ممتد زد برای سگه. دید سگ فهیمی است. یک فرمان دیگر هم داد سمت سگه و سگه بیشتر ترسید و کنارتر رفت. اگر نمی‌جهید حتما سپر ماشین بهش می‌خورد. حرکت آخر راننده‌ی ریو کثافت‌کاری بود. فقط یک حرام‌زاده می‌تواند با یک سگ مظلوم همچه کاری کند... مگر آن سگ چه اشتباهی کرده بود که می‌خواست تنبیهش کند؟!
همه رفتند و من ماندم و جاده و سلانه سلانه رکاب زدن. 
به سگ‌ها رسیدم. به همه‌شان نگاه کردم و هیچ ترسی به دلم راه ندادم. سگ سمت راست جاده قهوه‌ای بود. روی دست‌هایش خوابیده بود و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. سگ‌های سمت چپ هم دراز کشیده بودند و داشتند فقط نگاهم می‌کردند. رد شده بودم که یکهو یکی‌شان شروع کرد پارس کردن و جهیدن سمت من. نگاهش کردم و گفتم چخه تخمه‌سگ. پدرسگ برو گم شو و داشتم ادامه می‌دادم که یکهو دیدم این همان سگ سفیده است. با دادهای من آرام شده بود. ولی دلم عجیب برایش سوخت... 
آن راننده‌ی ریو اذیتش کرده بود. بهش آزار رسانده بود و حالا نوبت او بود که عقده‌ای شود...
رد شدم. سربالایی بود و امکان تندتر رفتن هم نداشتم. چشم‌های سگ سفید توی ذهنم حک شده بودند.وقتی داشت پارس می‌کرد و به سمتم خیز برمی‌داشت انگار به من نگاه نمی‌کرد. انگار جایی دیگر، جاده را نگاه می‌کرد...

  • پیمان ..

«گسست» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری...
«گسست» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. معلم‌های جایگزین آدم‌هایی گذری‌اند. هر ماه یک جایی باید معلم باشند. قصه‌ی یک ماه حضورش در یک مدرسه‌ی درب و داغان آمریکایی و دیدن معلم‌های دیگر و سر و کله زدن با بچه‌ها و درگیر بودن با گذشته‌ی تاریک خودش و زن‌هایی که وارد زندگی‌اش شده‌اند، وارد زندگی یک مرد غمگین که می‌خواهد نسل بعد از خودش را آموزش بدهد.
«گسست» برایم یک فیلم شاعرانه بود. فیلمی که با نقل قولی از آلبر کامو شروع می‌شد و با شروع شاعرانه‌ی یکی از داستان‌ کوتا‌ه‌های مشهور ادگار آلن پو (زوال خانه‌ی آشر) تمام می‌شد. ترجیع‌بند این شعر گزینه‌گویه‌های هنری بارتز بود. گزین‌گویه‌هایش از زندگی خودش، از مواجهه‌اش با معلم‌های مدرسه و نگاه کردن به منش و زندگی آن‌ها و تجربه‌اش از بچه‌ها و خانواده‌هایشان.
فیلم با داستان معلم شدن معلم‌های مدرسه شروع می‌شود. یکی‌شان راننده‌ی کامیون بوده و خواسته شغلی معنادارتر داشته باشد. یکی از معلمی متنفر بوده و چون بیکار بوده معلم شده. آن یکی طوری دیگر. من یاد خود ۱۴ساله‌ام افتادم که فکر می‌کردم یک روزی معلم می‌شوم. اتفاقا فکر می‌کردم یک جور معلم گردشی هم خواهم شد. معلمی که هر سال توی یکی از شهرهای ایران درس می‌دهد. هنری بارتز هم این‌جوری بود. او یک معلم جایگزین بود. معلم‌هایی که یکی دو ماه نمی‌توانستند سر کلاس حاضر باشند باید جایگزین پیدا می‌کردند. او یک معلم جایگزین در دبیرستان‌ها بود. معلمی که هر چند ماه باید مدرسه‌اش را عوض می‌کرد. وقتی وارد مدرسه‌ی جدید شد یادم آمد که من ۳۰سالم شده است و معلم نیستم. یادم آمد که چند وقت پیش سهیل بهم گفت می‌خواهی هفته‌ای چند ساعت توی یک مدرسه‌ی خصوصی درس بدهی؟ قبول نکرده بودم. حس خالی بودن داشتم. حس می‌کردم چیزی ندارم که به یک مشت نوجوان ۱۵-۱۶ساله بدهم و آن‌ها را برای یک عمر زندگی کوک کنم. حس کرده بودم خالی‌تر از این حرف‌ها هستم که بخواهم انگیزه‌بخش باشم. معلم باید انگیزه بدهد. علم و دانش و این حرف ها بهانه است. اما مگر خودم توی مدرسه چه چیز یاد گرفته بودم که بتوانم توی مدرسه به کسی چیزی یاد بدهم؟
مدرسه‌ی جدید خوب نبود. بچه‌هایش تخس و درس‌نخوان بودند. روز اولی که رفت تا سر کلاس درس بدهد تنها قانون کلاسش را گفت: اگر خوشت نمی‌آید به کلاس نیا. یکی از بچه‌ها پررو بازی درآورده بود و او هم بهش گفته بود برو بیرون. اخراجش کرده بود. اول جلسه‌ای خواست سطح نوشتن بچه‌ها را بسنجد. گفت کاغذ دربیاورید و با موضوع مراسم خاک‌سپاری‌ خودتان یک متن بنویسید.  یکی دیگر از بچه‌های تخس کلاس ننربازی درآورد که اگر کاغذ نداشته باشم چه؟ او ندیده گرفته بود. پسرک گردن‌کلفت بلند شده بود آمده بود چشم تو چشمش ایستاده بود. کیف هنری بارتز را پرت کرده بود گوشه‌ی کلاس و بهش گفته بود: توی گه چرا به سوال من جواب ندادی؟
انتظار داشتم بزند در گوش پسرک. انتظار داشتم بعدش خودش کتک بخورد. مثل کلاس اول دبیرستان خودم. یک معلم عربی داشتیم که قدش خیلی کوتاه بود. خیلی دوست داشت که کلاس را تحت کنترل خودش داشته باشد. یک بار که داشت درس می‌داد یکی از بچه‌های ته کلاس دل نمی‌داد. اسم پسر را هم هنوز یادم است. قدبلند بود. بدنسازی می‌رفت. قشنگ دوبرابر معلم عربی‌مان قد داشت. معلم‌مان رفت ته کلاس و پرید و شتلاق سیلی را خواباند در گوش پسر. پسر هم گفت نزن دیگه و هلش داد. بهتر است بگویم او را پرتاب کرد. معلم عربی‌مان پرتاب شد وسط کلاس و با ماتحت و کمر کوبیده شد به زمین... غرور هر دوی‌شان خاکشیر شده بود آن روز...
اما هنری بارتز نزد در گوش پسرک. برگشت گفت: ببین لعنتی، من و اون کیف جفت‌مون خالی هستیم. هیچ چیزی توی ما نیست. نه اون کیف نسبت به تو احساسی داره و نه من. ما خالی خالی هستیم. توی لعنتی عصبانی هستی. می‌فهمم که عصبانی هستی. من خودم هم عصبانی بوده‌ام. ولی دلیل عصبانیت تو من نیستم. حالا هم این برگه‌ی لعنتی رو بگیر و بشین سر جات لعنتی. و پسرک لندهور نشست.
خالی بودن... همین جا بود که عاشق این معلم موقتی شدم. این‌که علی‌رغم خالی بودن آن‌قدر بزرگ بود که معلم باشد. عاشق زندگی محقرش شدم. سر زدن‌هایش به پدربزرگش که حالا در خانه‌ی سالمندان بود. رنج و دردی که از یک زخم کهنه می‌کشید. با اتوبوس جابه‌جا شدنش. وارد شدن آن دختر نوجوان فاحشه به زندگی‌اش. پناه دادن به او و زندگی روزمره‌اش در مدرسه. بقیه‌ی معلم‌ها. دردسرهایشان. شیوه‌ی مواجهه‌شان با هزار مسئله‌ی متفاوت نوجوان‌ها. پدر و مادرهایی که فقط رابطه‌ی جنسی را بلد بودند و اپسیلونی به نتیجه‌ی کارشان فکر نکرده بودند، به آدمی که تولید کرده بودند هیچ فکری نکرده بودند. مدیر مدرسه‌ای که در آستانه‌ی شکست است. معلم‌هایی که در آستانه‌ی فروپاشی‌اند و او که سعی می‌کند بچه‌ها را آماده کند. یادشان بدهد که در مقابل هجوم ارزش‌های پوچ مواظب خودشان باشند، و وظیفه‌ی خودش می‌داند که مواظب‌شان باشد تا طغیان‌های مرگبار نداشته باشند.. و زنانی که وارد زندگی‌اش شده‌اند و او آن‌قدر اندوهگین است که فقط می‌خواهد آن‌ها را نجات بدهد و نمی‌خواهد هیچ‌کدام‌شان را از برای خودش نگه دارد.
سکانس‌های آخر فیلم از آخرین روز تدریسش در مدرسه است. آخرین روز که تراژیک تمام می‌شود. سکانس‌های آخر فیلم مواجه‌ی پایانی او است با زنان زندگی یک ماهه‌اش در آن مدرسه... 
ما این مسئولیت را داریم که جوانان‌مان را راهنمایی کنیم که سقوط نکنند، به خط پایان نرسند، بی‌معنا نشوند... 
در آخرین جلسه‌ی کلاس درس از بچه‌ها می‌پرسد: شده که وقت راه رفتن در راهرو یا کلاس درس احساس کنید باری بر وجودتان سنگینی می‌کند؟ همه با حسی از رنج تأیید می‌کنند و او برمی‌گردد می‌گوید: ادگار آلن پو حدود ۱۰۰سال پیش در مورد این چیزها نوشته است و شروع می‌کند به خواندن پاراگراف ابتدایی داستان زوال خانه‌ی آشر... و استعاره‌ای شاعرانه از یکی از کلمات اول نقل قول آلبر کامو در اول فیلم را برای‌مان روایت می‌کند...

پس‌نوشت ۱: به سهیل پیشنهاد دادم حتما فیلم را ببیند. دید و خوشش آمد و این متن را نوشت. تحلیلش از فیلم را دوست داشتم. این فیلم یک مانیفست برای زندگی است.سهیل مانیفست بودن این فیلم را خیلی خوب روایت کرده (فکر کنم باید پست‌های قبلش از تجربه‌ی خواندن کتاب هانا آرنت را هم بخوانید):

پیمان، پیام داد، ببینش. و پیمان برای من از جنس وزنه هایی است که امکان تعادلم را در پرتابی بودن برقرار میکند. در زمان و مکانی که نمیدانم چه کنم، او راهگشاست.
کتاب انسان ها در عصر ظلمت هانا آرنت را تازه تمام کرده بودم و سخنی از برشت را درک نکرده بودم:
« چگونه خوب نباشید»!
«چگونه خوب نبودند موضوع  [نمایشنامه]یوحنای مقدس کشتارگاه‌ها ست. نمایشنامه عالی که برشت در اوایل کارش نوشت و در باره دختری اهل شیکاگو ست که در ارتش نجات کار میکند و آموخته است که آن روزی که باید جهان را ترک گویی،اینکه جهانی بهتر پشت سر به جا گذاشته ای تاثیر بسی مهمتری خواهد داشت از اینکه آدم خوبی بوده باشیم».

و پس از پایان فیلم این جمله را درک کردم.

بعد از اتمام کتاب شروع به دیدن فیلم پیشنهادی پیمان، با نام detachment( گسست) شدم.
جاهایی از فیلم خودم را هنگامی که مربی بچه ها بوده و یاد یکی دوباری که نیمه های شب در حال خودزنی، پسرکی راملاقات کرده و غرق خونشان به گفتگو نشسته بودیم افتادم.
فیلم پر از استعاره و نماد است.
فیلم، تنهایی محض انسان، و نیاز وافر او به محبت، به دوستی و نه عشق!! را نشان می‌داد. عشق را آفتی از برای دوستی تعریف میکرد. و در آخر، انسان را با ته‌نایی اش، تنها می‌گذاشت.
« مرگ شر است و شر علا کشتن »
، حتی کشتن خود،  این فیلم، معنایی دوباره کرد.
انسان رنجور را پاییز دید، پاییزی که چون بهار، نقطه اعتدال دارد، ولرم  سرد است، از تابستان رانده و به زمستان نرسیده.
انسانی که مولوی ترسیم میکند، انسان، عاشقی چون بهار است و انسانی که این فیلم بیان میکند، انسان رنجور دوستدار محبتی است که از جنس پاییز است. انسان مدرن از جنس پاییز است نه از جنس بهار.
شاید امسال با آمدن بهاری چنین بی‌معنا در زمانه ای کرونا گرفته، معنای انسان نه عاشق اما در محبت و پر از رنج و محنت پاییزی را فهم کرده باشیم.
در فیلم ما سه شخصیت زن داریم که عاشقی میخواهند و مالکیت و تصاحب کردن و مردی که فقط محبت و مهربانی میخواهد، از برای خود و دیگری.
احتمالأ به همین دلیل فضای غیرفمینیستی ، نام این فیلم درخشان را کمتر شنیده ایم.

اگر سنخ روانی فسرده یا در مود پایین خُلقی هستید پیشنهاد دیدن این فیلم را نمیدهم.
 بعد از دیدن فیلم دلم پر از گریه بود و نبود کسی که با او قسمتش کنم. 
این فیلم را بعد از هانا آرنتی دیدم که به طور فلسفی، روابط و عواطف انسانی را برجسته کرده است و احتمالاً به همین دلیل اینگونه هوای گریه داشتم.

 

 

  • پیمان ..

۱- داوون عجم اوغلو و جیمز رابینستون در کتاب درخشان خودشان «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» از مفهوم بزنگاه‌های تاریخی صحبت می‌کنند. این‌که اکثر ملت‌ها در یک سری چرخه‌های فضیلت و رذیلت گرفتارند. پی در پی خودشان را تکرار می‌کنند. ملت‌های بیچاره هر کاری می‌کنند اوضاع خراب‌تر می‌شود. اصلاحات بی‌فایده به نظر می‌رسد و تکرار شدن روندها اوضاع را بدتر می‌کند. نوعی نظم ویرانگر و رکود شوم حاکم است. اما در این میانه اتفاقات خاصی به وجود می‌آید که ممکن است جهت چرخه‌ها را برعکس کند. اتفاقات خاصی که ممکن است جریان راکد و غیرقابل تغییر یک جامعه‌ی بد را دچار تلاطم کند. تلاطمی که البته جهت‌ مثبت و منفی‌اش به عهده‌ی خود آن جامعه است. ممکن است آن جامعه به سوی رستگاری تغییر  مسیر بدهد و پی در پی وضعش بهتر شود و البته ممکن است در جهت سقوط بیشتر حرکت کند. آن‌ها این مفهوم را بزنگاه تاریخی می‌نامند.
یکی از مثال‌های آن‌ها از بزنگاه‌های تاریخی برای یک ملت بیماری طاعون در قرن چهارده میلادی و تأثیرات آن بر جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش است. طاعون در قرن چهاردهم از چین شروع شد و به تدریج از راه ابریشم به تمام سرزمین‌های خاورمیانه و اروپا سرایت کرد (مشابه کرونا). بعد از این که طاعون در فرانسه و ایتالیا و آلمان و کل اروپا فراگیر شد به سراغ جزیره‌ی انگلستان هم آمد و نیمی از جمعیت انگلستان را از بین برد. سیاهی و شومی این بیماری اروپا را مبهوت کرد.
اما چرا طاعون در انگلستان تبدیل به یک بزنگاه تاریخی شد؟ پس از رخت بر بستن طاعون، نیروی کار در انگلستان به شدت کاهش پیدا کرد. نظام فئودالی حاکم نیاز به کارگر داشت. اما کارگر کم بود و کارگران ارج و قرب پیدا کردند. به تدریج طبقه‌ی کارگر انگلستان مطالبه‌گر شدند و برای کار کردن روی زمین‌های اربابان امتیاز خواستند. این امتیاز خواستن‌ها به تدریج باعث از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان شد. با از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان نوعی برابری بین آحاد جامعه کم کم ظهور پیدا کرد و این برابری و مطالبه‌گری طی فراز و نشیب‌هایی طولانی و هم‌زمانی با اتفاقات بسیار دیگر منجر به شکل‌گیری پارلمان انگلستان و نظام سرمایه‌داری در این کشور شد. شرح کامل دگرگونی‌های تاریخی ملت انگلستان پس از طاعون و شکل‌گیری پارلمان و نظام سرمایه‌داری در این کشور را عجم‌اوغلو و رابینسون در کتاب خودشان به صورت مفصل شرح داده‌اند که از خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب‌شان است.
اما همین طاعون در سرزمین‌های شرقی اروپا هم یک بزنگاه تاریخی بود. بزنگاهی که به علت طرز مواجهه‌ی متفاوت اهالی اروپای شرقی با آن اوضاع را برای آن‌ها بد و بدتر کرد. طاعون و کم شدن نیروی کار نه تنها باعث بهبود وضعیت کارگران در این سرزمین‌ها نشد، بلکه زمینه را برای بردگی بیشتر هم فراهم آورد... 
«مرگ سیاه [طاعون] مثالی واضح از یک بزنگاه تاریخی، یک حادثه‌ی مهم یا تلاقی عواملی است که توازن اقتصادی و سیاسی موجود در جامعه را بر هم می‌زند. بزنگاه تاریخی شمشیری دولبه است که می‌تواند مسیر کشوری را دستخوش بازگشت شدید کند. از سوی دیگر می‌تواند راه در هم شکستن نهادهای بهره‌کش و ظهور نهادهای فراگیرتر را همانند مورد انگلستان هموار کند. یا می‌تواند ظهور نهادهای بهره‌کش را همانند مورد بردگی ثانویه در اروپای شرقی شدت بخشد.» (چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟- نشر دنیای اقتصاد- ص ۱۳۷)
۲- تا به این لحظه که دارم این متن را می‌نویسم در طول دو هفته‌ای که از رسمی شدن خبر شیوع آن در ایران می‌گذرد، 124 نفر قربانی شده‌اند. اگر فرض بگیریم که ۲درصد از مبتلایان این بیماری کشته می‌شوند (این در چین بوده و معلوم نیست که در ایران هم این‌گونه باشد. ولی فرض می‌گیریم)، پس توی ایران حداقل 6200 نفر کرونا گرفته‌اند. نمودار رشدش را هم که نگاه می‌کنی یک نمودار نمایی است که هنوز شیبش کند نشده و با احتمال زیادی همین‌جوری تصاعد هندسی‌وار زیاد می‌شود. 
معلوم نیست خودم کرونا گرفته باشم یا نه و معلوم نیست که از کرونا جان سالم به در ببرم یا نه. اوضاع نیز بسیار وخیم است و بلاهت اندر بلاهت را شاهد هستیم. هنوز خیلی از مردم موضوع را جدی نگرفته‌اند. صدا و سیما هم تصویری وارونه ارائه می‌دهد. صداوسیمای ما به جای این‌که سعی کند موضوع را به سمت قابل کنترل ماجرا (پیشگیری) ببرد و مردم را تا جای ممکن بترساند، موضوع را به سمت پرهزینه (درمان و بیمارستان و فداکاری پرستاران و پزشکان) می‌برد. تشبیه بیمارستان‌ها و پرستاران به خط مقدم جبهه و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به قدری احمقانه است که آدم نمی‌داند چه بگوید. این تشبیه کم بوده، مدافعین سلامت (بر وزن مدافعین حرم) را هم به آن اضافه کرده‌اند؛ و مردمی که آن قدر موضوع را به شوخی برگزار می‌کنند که به جاده می‌زنند و توصیه‌های مودبانه‌ی وزارت بهداشت هم به جاییشان نیست. که البته بی‌اعتمادی بین دولت و ملت عجیب اوضاع را وخیم کرده. از آن طرف دولت به ملت اعتماد ندارد که شهرها را قرنطینه کند و از این طرف هم ملت به دولت اعتماد ندارند که توصیه‌هایش را جدی بگیرند...
ولی یک چیزی را مطمئنم و آن‌ این است که کرونا برای جامعه‌ی ایران یک بزنگاه تاریخی است! درست است که قرن چهاردهم میلادی نیست و تغییراتی که طاعون در جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش ایجاد کرد در ایران قرن بیست و یکم معنا ندارد. اما با اطمینان می‌گویم که کرونا یک بزنگاه تاریخی است و دارد یک سری از چرخه‌های مثبت و منفی وضعیت جامعه‌ی ایران را دچار تغییر می‌کند. چرخه‌هایی که شاید در این بلبشو نگاه کردن به آن‌ها خیلی فانتزی به نظر برسد، اما حقایقی هستند که باید دیدشان و باید پیگیرشان بود...
بله... کرونا کسب و کارهای شب عید را از رونق انداخته. بازار دچار رکودی ترسناک شده. کسی خرید نمی‌کند. خیلی از مشاغل به خاک سیاه نشسته‌اند. چرخش پول در ایران متوقف شده است. دولت که برای مهار تورم لجام‌گسیخته هیچ برنامه‌ای ندارد از این رکود شاد است و تشویق هم می‌شود که برای تورم آتی باز هم اقدامات اساسی نداشته باشد، اما...
۳- یکی از کانال‌هایی که این  روزها خیلی به دقت پیگیرش هستم کانال محسن حسام مظاهری است. حسام مظاهری کرونا را درهم‌شکننده‌ی آخرین پایگاه‌های مقاومت سنتی مذهبی می‌داند و به تحلیل رفتارهای مذهبیون در قبال کرونا می‌پردازد. او تحلیل خودش را دارد، ولی تحلیل‌های سایرین در مورد تأثیرات کرونا بر رفتارهای دینی مذهبی را هم به اشتراک می‌گذارد.
کرونا از قم شروع شد. اولین قربانی رسمی کرونا در ایران یک جانباز جنگ بود. به اصرار برادرش که پزشک بود از او تست کرونا گرفتند و مشخص شد که بر اثر کرونا فوت شده است. اکراه حاکمیت از پذیرفتن رسمی هر گونه ضعف و بحران باعث شد که تا بعد از انتخابات مجلس پرداختن به آن را به تعویق بیندازند. و کرونا تکثیر شده بود. قم مرکز شیوع کرونا در ایران شد. 
کرونا از قم شروع شد، از خیابان‌های پایتخت مذهبی ایران منتشر شد و بعد از مدت کوتاهی در تمام ایران گسترش پیدا کرد. تقارن نقطه‌ی شیوع کرونا با مرکزیت ایدئولوژیک ایران یک بزنگاه تاریخی است. به نظر من مقاومت مسئولین حرم حضرت معصومه در مقابل جدی گرفتن کرونا شروع یک بزنگاه تاریخی شده است. آن هنگام که می‌گفتند حرم پناهگاه الهی است و مردم را به دعا و نماز در پناهگاه الهی دعوت می‌کردند، مردم را به سوی کرونا می‌کشاندند و زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردند، حقیقت برملا شد...
یکی از سنت‌های عجیب و غریب در ایران، ضریح پرستی است. این‌که تو وقتی به حرم امام رضا یا حضرت معصومه یا هزاران امامزاده‌ای که در ایران هستند می‌روی باید به سوی ضریح بروی. با یک حالت خشوع و احترام و بندگی به سوی ضریح حرکت کنی. ضریح را ببوسی. از ضریح تبرک بجویی. حاجت‌هایت را به ضریح نقره‌ای بگویی و از ضریح کمک بخواهی. مصداق عملی شرک خفی که با یکتاپرستی منافات عجیبی دارد و علی‌رغم این‌که علمای عربستان این عادت ایرانیان را دلیلی بر کافر بودن‌ اعلام می‌کنند، مسئولین ایران بر آن اصرار می‌ورزیدند. مقاله‌ای که سه روز بعد از اعلام شیوع کرونا در قم در جراید منتشر شد و در آن گفته شده بود که به سبب جنس ضریح حضرت معصومه، آن‌جا در مقابل ویروس امن است به یاد ماندنی بود. کرونا، بزنگاهی تاریخی برای ترک عادت ضریح پرستی و شاید خیلی از مناسک دیگر شده است. کرونا بدجور علمای قم را به چالش کشیده است. یک بزنگاه تاریخی هم برای علما و هم برای مردم ایران در مواجهه با چالش‌های دنیای قشنگ نو...
این دومین هفته‌ای است که نماز جمعه در شهرهای مختلف ایران تعطیل شده است. این دومین هفته‌ای است که شعارهای مرگ بر بسیاری از کشورهای مختلف جهان در شهرهای مختلف ایران بلند نمی‌شود. هنوز هم کسانی هستند که بگویند کرونا کار دشمنان ایران بوده است. اما کرونا دارد به ما یاد می‌دهد که کار خودمان هم هست. این ما بودیم که کرونا را منتشر کردیم. این ما بودیم که با سفر گله‌ای‌مان به شمال، گیلان و مازندران را به بحران رساندیم. این ما بودیم که با دست کم گرفتن کرونا آن را پخش کردیم. کرونا اگر از چین آمده، توسط خود ایرانی‌ها توی کل ایران تکثیر شده. این را دیگر کسی نمی‌تواند انکار کند. این که یاد بگیری که مسئولیت اشتباهاتت را خودت به عهده بگیری و هر هفته مرگ بر کشورهای دیگر نگویی یک بزنگاه تاریخی است... کرونا حاکمیت ایدئولوژی را به چالش کشیده است.
۴- به تجربه دریافته‌ام که در ایران قبل از کرونا فرد اهمیتی نداشت. ایدئولوژی حاکم بر کشور ما برای افراد به صورت تک تک اهمیت آن‌‌چنانی قائل نیست. افراد در یک حکومت ایدئولوژیک بیشتر به شکل سرباز نگاه می‌شوند. هویت فردی سرباز اهمیت چندانی ندارد. این سرباز اگر مرد یکی دیگر را جایگزین می‌کنیم. این سرباز اگر مرد در آن دنیا رستگار می‌شود. پس مهم نیست که مرده. 
چنین واکنشی در برابر تصادفات جاده‌ای هم وجود دارد. در ایران روزانه به طور متوسط ۴۵ نفر بر اثر تصادفات جاده‌ای و شهری کشته می‌شوند. اما این مسئله برای حاکمیت مسئله‌ی طراز اول نیست. در حوادث پس از شهادت سردار قاسم سلیمانی هم شاهد بودیم. ۶۵ نفر در مراسم تشییع در کرمان له شدند و مردند. اما هیچ داستانی از تک تک این ۶۵ نفر منتشر نشد. حتی مرگ‌شان به محاق فراموشی هم رفت. در مورد 176 نفری که در هواپیما مورد اصابت موشک قرار گرفتند هم اگر تابعیت کانادایی‌ و سوئدی و افغانستانی و آلمانی نبود، مطمئنا آن‌ها هم یک حادثه شمرده می‌شدند و به محاق فراموشی می‌رفتند. این‌که در مورد آن 176نفر داستان‌هایی منتشر شد و فرد فردشان اهمیت پیدا کردند به خاطر آن بود که ساکن جامعه‌ای شده بودند که در آن فردیت اهمیت دارد. فرد قصه دارد. فرد قصه‌اش را بیان می‌کند و آدمی که داستان دارد نمی‌تواند جزئی کوچک از یک کل معنادار باشد؛ او خودش یک جزء معنادار است.
کرونا اما در این مورد هم قابلیت تبدیل به یک بزنگاه تاریخی را دارد. کرونا به جان مسئولین و آقازاده‌ها هم افتاده. دیگر درد و مرض برای رعیت و سرباز نیست. حالا آن‌ها هم دچار شده‌اند و چالشی که به وجود آمده این جاست: ما آدم‌های عادی پس چی؟ مگر ما مردم عادی داستان نداریم؟ مگر زندگی ما هم قصه نیست؟ مگر کرونا ما را هم نابود نمی‌کند؟ پس چرا فقط به قصه‌ی آقازاده ها و مسئولین پرداخته می‌شود؟ یکی از به یادماندنی‌ترین این واکنش‌ها دقیقا توی رسانه‌ای اتفاق افتاد که تریبون حاکمیت است: شبکه‌ی استانی قم و مجری برنامه‌ای تلویزیونی که مبتلا شدن پسر حداد عادل را به چالش کشید. حالا مردم عادی با جدیت بیشتری دارند این سوال را می‌پرسند. ایجاد روحیه‌ی مطالبه‌گری کار آسانی نیست. کرونا یک بزنگاه تاریخی است.
۵- کلیپ‌های رقص پرستاران و پرسنل بیمارستانی برای روحیه دادن به خودشان و بیمارها به سرعت پخش می‌شود. با آن لباس‌های اجق وجق انصافا خوب هم می‌رقصند و رقص یکی از هفت هنر است که در ایران سرکوب شده است. اینستاگرام فرصتی را مهیا کرده بود که رقص فراگیر شود. اما بگیر و ببندها و اعتراف‌گیری‌ها باعث شد تا فقط رقاص‌های اینستاگرامی ساکن در خارج از ایران جرئت پخش داشته باشند. رقص در ایران ممنوعه بود. اما این روزها رقص حلال شده است، این روزها رقص در خاک ایران حلال شده است. کمتر کسی از مردم عادی است که کلیپ‌های رقص پرستاران را ببیند و محکوم‌شان کند. کرونا یک بزنگاه تاریخی برای هنر رقص در ایران نیست؟!
۶- دولت سعی می‌کند که تا جای ممکن حضور افراد برای پیگیری کارهای اداری را کاهش دهد. خیلی از کارها امکان پیگیری الکترونیک‌شان فراهم شده است. برای خیلی از کارها افراد از حضور معاف شده‌اند. این هم یک بزنگاه تاریخی است. نگاه سنتی که افراد برای دریافت خدمات از دولت حتما باید مراجعه کنند و یک لنگه پا بایستند و احراز هویت شوند در دنیا منسوخ شده است. در ایران علی‌رغم تمام زیرساخت‌ها همچنان ادامه داشت. کینز یک مثال خیلی مشهور برای اشتغال‌زایی دارد. او می‌گوید که دولت باید برای مردمش اشتغال‌زایی کند. لازم نیست شغل واقعی باشد. همین که عده‌ای را مسئول کندن چاله کند و عده‌ای دیگر را مسئول پر کردن همان چاله‌ها و این بازی را تکرار کند خوب است. شاید تعداد انگشت‌شماری کشور در جهان باشند که هنوز هم به این توصیه‌ی کینز عمل می‌کنند. ایران یکی‌شان بود و حالا انگار واقعا نیازی به خیلی از چاله‌ها و پر کردن چاله‌ها نبوده... درونگری افراطی و این‌که ما باید با خودمان سرگرم باشیم تا اقتصادمان شکوفا باشد تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ کرونا باعث می‌شود که بی‌معنایی این تئوری به خیلی‌ها حقنه شود؟!
۷- و چرخه‌های بزرگی در راهند. چرخه‌هایی که جرقه‌ی اولیه‌شان را کرونا زده است. قابل پیش‌بینی هم نیستند. نمی‌توانم بگویم که کرونا در نهایت باعث ایجاد چرخه‌های مثبت می‌شود یا منفی. خودش پدیده‌ی مزخرفی است. موقتا آسیب‌های بزرگی هم زده است. اما به طرز غریبی به بعد از کرونا امیدوارم... به چرخه‌هایی که در ایران بعد از کرونا شکل می‌گیرند امیدوارم...
 

  • پیمان ..

۱- اتوبان نطنز به اصفهان یکی از معدود جاده‌های استاندارد ایران است. البته خطر خواب‌آلودگی را به همراه دارد. اما جایی است که در آن می‌شود حداکثر سرعت قابل دسترس ماشین را امتحان کرد. هر چند کیلومتر هم کنار اتوبان یک پارکینگ دارد. راهداری اصفهان یک ابتکار خوب هم زده. توی هر کدام از پارکینگ‌های کنار اتوبان دو سه تا آلاچیق و میز نشستن سیمانی هم کار گذاشته.
۹ صبح یک روز زمستان در چند کیلومتری عوارضی اصفهان ایستاده بودیم به صبحانه خوردن. توی شهر اصفهان نمی‌خواستیم برویم و آلاچیق‌های زیر آفتاب زمستانی مناسب صبحانه‌ی سرپایی بودند. پارکینگی که ایستاده بودیم تک‌الاچیقه بود. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که یکهو یک ماشین گران‌قیمت چینی جلوی‌مان ترمز زد. پلاکش مال اصفهان بود. گفتم الان یعنی تو استان خودشان می‌خواهد از ما آدرس بپرسد؟ راننده‌اش پیاده شد و آمد سمت ما که ببخشید آقا شما آب دارید یخده به ما بدهید؟ گفتیم باشد. رفت صندوق عقب ماشینش را بالا زد و شیشه‌ی قلیانی را در آورد. بعد چمدانی را درآورد و کوله‌ای و از پشت آن‌ها یک پیک‌نیک درآورد. بعد گشت و یک کیسه زغال هم پیدا کرد. دوباره آمد سراغ ما که فندک هم دارید؟ فندک هم بهش دادیم و او مشغول گیراندن زغال با انبر روی پیک‌نیک شد. 
تا عوارضی اصفهان ۵دقیقه بیشتر راه نبود. از آن طرف هم تا اصفهان نهایت نیم ساعت. ماشینش هم برو بود. پلاکش ایران۱۳ بود. ولی انگار طاقت نیاورده بود که نیم ساعت سه ربع را تا خانه‌اش براند و آن‌جا قلیان را به راه کند. ما جلدی صبحانه‌مان را خوردیم و وسایل را جمع کردیم. هوا سرد بود. ولی او هنوز مشغول گیراندن زغال بود. تا بیاید زغال را بگیراند و چند تا پک اساسی بزند که قلیانه چاق شود ما به مبارکه رسیده بودیم فکر کنم!
حقیقتا او یک قلیان‌پرست بود و راستش او اصلا مورد عجیب و خاصی نبود. ایرانی‌ها ملت قلیان‌پرستی هستند.
۲- وقتی که روسیه به ناحیه‌ی قفقاز ایران حمله کرده بود بسیاری از علما و مجتهدین ایران حکم جهاد داده بودند. حمله‌ی کفر به سرزمین اسلام بود. ایرانیان وظیفه‌شان بود که برای دفاع از سرزمین اسلام بشتابند. اما در همین جهاد هم قلیان جزء جداناشدنی بود:

«روزی که عباس‌میرزای قاجار به جنگ سپاهیان روس می‌رفت تا قفقاز و گرجستان را حفظ کند، سربازانی همراه داشت که «کوتزبو» وقتی برای تغییر وضع آنان استخدام شد، ناچار «قدغن کرد تا عده‌ای را معطل نکنند که برای صاحب منصبان قلیان چاق کنند! نه تنها این عمل برای حیات و سرمایه‌ی اشخاص مضر بود، بلکه اغلب به واسطه‌ی آتش دائمی که باید حاضر داشته باشند موجب حریق اردو می‌شد.» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی- ص۶۸۷)

۳- قلیان‌پرستی ایرانیان تاریخی‌تر از این حرف‌هاست. تریاک و قلیان جزء جدانشدنی زندگی ایرانیانی بود که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید. شاه‌عباس اول یکی از معدود کسانی بود که به جنگ قلیان رفت:

«از اقدامات مهم و اساسی شاه‌عباس تصفیه‌ی کارمندان تریاکی و منع استعمال تریاک در سال ۱۰۰۵ هجری (۱۵۹۶میلادی) بود. ولی البته این کار به طور کلی ترک نشد. حدود بیست سال بعد، یعنی در سال ۱۰۲۸ هجری (۱۶۱۸ میلادی) نیز کشیدن توتون و تنباکو را منع کرد و حتی به دستور او بینی و لب کسی را که تنباکو می‌کشید، می‌بریدند. روش او در تنبیه اطرافیان برای منع استعمال این مواد واقعا درخور توجه است.
به قول شاردن، اطرافیان هنوز در اجرای تصمیم مردد بودند، شاه‌عباس تعبیه‌ای چید و بزرگان متملقین را خوب تنبیه کرد، بدین طریق که:
به دستور شاه‌عباس در مجلس او قلیان‌ها را به جای تنباکو با پشکل خشک و نرم پر ساختند و آتش بر روی آن نهادند و تعارف مهمان‌ها کردند. شاه‌عباس گاه و بی‌گاه از حضرات رجال سوال می‌فرمود:
- این تنباکو چگونه است؟ وزیر همدان آن‌را برای مصرف من هدیه فرستاده.
هر یک از اعیان و اشراف در پاسخ اظهار می‌داشتند: «قربان، این تنباکو فوق‌العاده عالی است، بهتر از آن در جهان پیدا نمی‌شود.»
شاه از قورچی‌باشی سردار سپاهیان قدیمی پرسید: جناب‌عالی بفرمایید چگونه است؟
- قربان به سر مبارک‌تان قسم که چون برگ گل است.
شاه با خشم گفت: داروی منفور لعنتی که با تپاله‌ی اسب فرق ندارد.» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی- ص۲۱۸)

۴- مسلم است که شاه‌عباس نتوانست میل به پرستش قلیان را از ایرانیان بگیرد. درخشان‌ترین مبارزه‌ی ایرانیان با قلیان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار به وقوع پیوست. مبارزه‌ای که موسوم شد به نهضت تنباکو و در حقیقت آن هم مبارزه با قلیان نبود،‌ مبارزه با زیر یوغ بیگانه رفتن بود. 
همیشه این بحث وجود دارد که ایران هیچ گاه زیر یوغ بیگانه نرفت، اما این زیر یوغ بیگانه نرفتن واقعا در طولانی‌مدت برای ایران فایده داشت؟ 
هند مستعمره‌ی انگلستان شد. با تمام بدی‌هایی که داشت، این استعمار برای هند یک ساختار ایجاد کرد و آن‌ها بعد از آن توانستند با همان ساختار روی پای خودشان بایستند. کشور همسایه‌مان پاکستان هم مثالی است از خوشبختی‌های روزگاری مستعمره بودن. 
مثال واضح تر زیر یوغ بیگانه نرفتن کشور افغانستان است. در طول تاریخ هیچ کشوری نتوانسته به افغانستان حمله کند و پیروز شود. انگلیسی‌های تا بن دندان مسلح حمله کردند و به خاک سیاه نشستند. شوروی حمله کرد و به خاک سیاه نشست. آمریکا هم حمله کرد و بعد از ۱۸ سال عملا شکست را پذیرفت و آن قدر خار و ذلیل شد که سرکرده‌ی طالبان رئیس‌جمهورشان را داخل آدم حساب نکرد که باهاش تلفنی صحبت کند. اما امروزه کشور افغانستان با کدام متر و معیاری می‌تواند قابل ستایش باشد؟
در زمان ناصرالدین‌شاه امتیاز تجارت توتون و تنباکو به صورت انحصاری به تالبوت انگلیسی واگذار شده بود. میرزای شیرازی مرجع تقلید آن روزهای ایران، استعمال توتون و تنباکو را در ایران حرام اعلام کرد و ایرانیان به مدت ۲ ماه از قلیان کشیدن صرف نظر کردند. این شاید در تاریخ ایران نقطه‌ی درخشانی باشد که ایرانیان توانستند به مدت ۲ ماه از قل‌قل و دود توی بدن‌شان کردن دست بردارند. بعد از دو ماه که قرارداد لغو شد دوباره قلیان کشیدن حلال شد...
نمی‌دانم اگر انحصار توتون و تنباکو دست انگلیسی‌ها می‌ماند چه می‌شد. اگر این اتفاق می‌افتاد از آن بزنگاه‌های تاریخی می‌شد که عاصم‌اوغلو توی کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» توصیف کرده بود. شاید این انحصار باعث رشته‌ای از اتفاقات در کوتاه‌مدت دردناک اما در بلندمدت فوق‌العاده خوب می‌شد: انگلیسی‌ها توتون و تنباکو را گران می‌کردند. ایرانی‌ها برای مصرفش دچار مشکل می‌شدند. در نتیجه مصرف توتون و تنباکو را کم می‌کردند. شاید تمام حم و غم‌شان را فقط برای تولید توتون و تنباکو می‌گذاشتند و صادراتش به خارج از ایران را افزایش می‌دادند. خودشان نمی‌کشیدند و صادر می‌کردند. شاید بعد از مدتی عادت قلیان از سرشان می‌افتاد و به کل بی‌خیالش می‌شدند. شاید هم نه، باز هم نمی‌توانستند از قلیان دست بکشند. اعتیادشان به قلیان باعث می‌شد که دیوانه شوند. باعث می‌شد که شورش کنند و خودشان توتون و تنباکو را ملی کنند (یک چیزی مثل ملی کردن صنعت نفت را در زمینه‌ی تنباکو به راه می‌انداختند). شاید... نمی‌دانم. فقط می‌دانم که یک بزنگاه تاریخی می‌شد که ممکن بود باعث پیشرفت در جهت ترک قلیان باشد یا پسرفت بیشتر در جهت قلیان‌پرستی بیشتر.
باری... ما هنوز ملت قلیان‌پرستی هستیم... 

  • پیمان ..

شاه جاده‌باز

۱۱
اسفند

دوران حکومت صفویه یکی از درخشان‌ترین دوره‌های حکمرانی در تاریخ ۵۰۰سال اخیر ایران بوده‌است. در بین شاهان صفوی هم شاه‌عباس اول گل سرسبدشان بوده. عباس‌میرزایی که در ۱۷سالگی از هرات به قزوین برده شد و به جای پدرش شاه ایران شد (در سال ۱۵۸۶ میلادی) در طول چند دهه پادشاهی‌اش، ایران را از این رو به آن رو کرد. نبوغ حکمرانی او باعث شد تا ایرانیان در دوره‌ی او یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ خود را سپری کنند.
این‌که شاه‌عباس اول چه کارهایی کرد و چه مانیفست‌هایی داشت همه به تشریح در کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» آمده است. باستانی پاریزی در فصل ششم کتاب از شاردن روایت می‌کند که گفته است: 

«شاه عباس بزرگ به تجارت سخت اشتیاق داشت و معتقد بود که بازرگانی یگانه‌ راه ثروتمندی و آبادی کشور است.» بعد هم اضافه می‌کند که: «در واقع شاه عباس متوجه شد که علاوه بر درآمد کشاورزی و معادن و استفاده از منابع طبیعی، یک عامل بزرگ اقتصادی دیگر که ارز خارجی را به کشور خواهد رساند وجود دارد و آن تجارت است، زیر آن‌روزها منابع مهمی مثل منابع نفت وجود نداشت و اگر هم داشت آن‌قدر بود که درآمد منابع نفت باکو که امروز صنایع شوروی را می‌چرخاند، تنها مخارج درویشی یا کفن پادشاهی را اکتفا می‌کرد. شاه‌عباس می‌دانست که تنها تجارت است که آمال او را برآورده خواهد ساخت.» ص ۱۷۹ و ص ۱۸۰

شاه عباس برای توسعه‌ی تجارت خارجی ایران نوآوری‌هایی به خرج داد:

«شاه‌عباس با اقلیت عیسویان که می‌توانستند روابط او را با ممالک اروپایی به علت هم‌کیشی و زبان‌دانی تحکیم کنند رفتار بسیار ملایم داشت و خصوصا چندین هزار ارمنی را از سرحدات عثمانی و جلفا به اصفهان کوچ داد که تشکیل محله‌ی جلفا (در ۱۰۱۵=۱۶۰۶ میلادی) نتیجه‌ی این مهاجرت است. شاه‌عباس بندر مهم هرموز (نزدیک میناب) و بندر جرون را که بعدها به‌نام خود «عباسی» یا بندر عباس نامیده شد توسعه داد و امنیت آن‌جا را به کمک حکمرانان وفادار خود در فارس و کرمان تأمین کرد...» ص۲۰۰

اما یکی از ویژگی‌های جالب شاه عباس برای من این بود که او «جاده‌باز» بود...:

«باید دانست که توسعه‌ی تجارت بستگی به چند عامل داشت و مهم‌ترین آن عبارت بود از سرمایه، امنیت و ارتباطات... در مورد سهولت ارتباطات، می‌بایستی اولا راه‌های اساسی عبور کاروان‌ها آماده باشد، ثانیا وسایل استراحت مسافرین و بازرگانان در راه‌ها فراهم آید و این دو منظور با راه‌سازی و ایجاد کاروانسراها صورت عمل به خود گرفت.
امروز، هنوز راه‌هایی که به نام «راه شاه عباسی» معروف است در بعضی نقاط کشور شناخته می‌شود که در واقع جانشین عنوان «راه شاهی» میراث داریوش کبیر است.» ص ۱۸۲

جاده‌باز بودن شاه‌عباس کجا بیشتر عیان می‌شود؟ از این‌جا:

«خود شاه‌عباس راه اصفهان تا مشهد را ۲۸ روزه پیاده رفت و البته این راه، راه تجارتی نبود ولی بالاخره شاه هر روزی حدود ۶ فرسنگ (یک منزل) پیاده می‌رفت و راه عبور او از کویر بود و ۱۹۰ فرسنگ راه رفت.» ص ۱۸۴

و مرد جاده مسلما حواسش به درخت‌ها و مناظر کنار جاده هم خواهد بود:

«شاه عباس خصوصا در حفظ جنگل‌ها کوشا بود. روایتی شنیدم که وقتی از کویر پیاده می‌گذشت تا به آستان قدس رضوی مشرف شود (۱۰۱۰=۱۶۰۱میلادی) در بین راه متوجه اهمیت تک‌درخت‌های بیابان‌ها شد که چگونه جان مسافران و راهگذران را نجات می‌بخشد، گویا دستور داده بود که بعد ازین اگر کسی یکی ازین درخت‌های بیابانی را بی‌جهت قطع کند او را به قتل برسانند و این شدیدترین دستور برای حفظ جنگل‌ها و مراتع بود که مثل قوانین دراکون آن را با خون نوشته بودند.» ص۱۶۴

شاه‌عباس در تمام طول دوران حکومتش جاده‌سازی را پی گرفت:

«چون شارع مازندران از بسیاری باران غالبا گل و لای بود و چارپایان قوافل در آن فرو می‌رفتند، شاه عباس به میرزاتقی‌خان وزیر مازندران حکم کرد از ابتدای حدود سوادکوه پل‌های علی بر روی رودهای بزرگ ببندد و تمامی راه را با سنگ و گچ و آهک و آجر بسازد و خیابان پهنی احداث کند و در دو طرف خیابان درخت غرس نماید تا معبر قوافل و عابرین با وسعت و صفا شود. و تمام مخارج راه را شاه‌عباس خود متحمل شد و این را در سال ۱۰۳۱ هجری (=۱۶۲۱میلادی) به اتمام رسید چنان‌که تاریخ انجام آن «کار خیر» می‌باشد.» 

شاه‌عباس علاوه بر جاده‌باز، شاه کاروانسراها هم بوده:

«مهم‌تر از راه‌سازی، ایجاد کاروانسرا بود. این کاروانسراها که خوشبختانه هنوز نمونه‌های آن فراوان است بهترین وسیله‌ی آسایش مسافر و حفظ کالا و امنیت راه و تأمین آذوقه و ایجاد ارتباطات محسوب می‌شده است..
این افسانه که گویند شاه‌عباس ۹۹۹کاروانسرا ساخته است هیچ استبعادی ندارد که با واقعیت تطبیق کند. امروز به هر طرف که می‌گذرید نمونه‌های این کاروانسراها را که سبک صفوی دارد می‌بینید. تنها شاه نبوده که این کاروانسراها را می‌ساخته، کلیه‌ی امرای مقتدر او و بازرگانان و مالکان و ثروتمندان شهرستان‌ها موظف بوده‌اند در بین راه‌ها کاروانسرا بسازند و چون ظاهرا کارها با نقشه و طرح  صحیح دنبال‌دار فراهم شده بود، یکباره در عرض مدت کوتاه در تمام ایران کاروانسراهای متعدد پدید آمد. افسانه‌ای داریم که شاه‌ عباس خود ناشناس به کرمان رفت و در بازگشت چون متوجه شد که در کرمانشو (نزدیک یزد) کاروانسرا نیست، به حاکم کرمان گنجعلی‌خان دستور داد کاروانسرایی مناسب در این‌جا بسازد.» ص ۱۸۸

مسافر ناشناس جاده‌ها بودن هم از آن افسانه‌هاست که فقط برای یک شاه جاده‌باز سراییده می‌شود...
 

  • پیمان ..

شو آف

۱۰
اسفند

خبرش کوتاه بود. فلانی که فعال فرهنگی و مستندساز و جوان متعهد و مومن فعال رسانه بود شب گذشته بر اثر مشکل حاد ریوی ناشی از بیماری کرونا در بیمارستان مسیح دانشوری تهران درگذشت. عکسش را هم زده بودند. جوان ریشویی که هنوز جوان‌تر از این حرف‌ها بود که موی سپیدی در چهره‌اش پیدا شود.
شناخت من از او فقط منحصر به توئیت‌هایی بود که در مخالفت با لایحه‌ی اعطای تابعیت به بچه‌های مادر ایرانی، پدر غیرایرانی کار می‌کرد. غیرممکن بود که نماینده‌ی مجلسی، مدیری، وزیری کسی در موافقت با حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی توئیتی بزند و او در ریپلای به آن توئیت طرف را با خاک یکسان نکند و چند تا صفت کت و کلفت به او نبندد.
شنیدن خبر مرگش برایم چند احساس متناقض را به وجود آورد. اول این که کرونا جان جوانی همچو او را هم گرفته بود. یعنی که من باید منتظر شنیدن خبرهای ناگوار از آدم‌های نزدیک‌ترم هم باشم. دوم دعوای تابعیت بچه‌های مادرایرانی بود و دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد. حس عجیبی است. وقتی می‌بینی یک مخالف دوآتشه‌ی پروژه‌ات به تیر غیب گرفتار می‌آید.
هفته‌ی پیش یک مادر ایرانی پیغام داده بود که بچه‌اش توی یکی از بیمارستان‌های شهر مشهد زودتر از موعد (توی شش ماهگی) به دنیا آمده و با زور دستگاه بالاخره توانسته‌اند او را به ۸ماهگی برسانند و آماده‌ی ترخیص کنند. بچه ۵۰روز توی دستگاه خوابیده بوده و وقتی فهمیده‌اند که پدرش افغانستانی است، گفته بودند که هزینه‌هایش باید به نرخ آزاد حساب شود. هر چه قدر جزع فزع کرده بود که من مادر بچه ایرانی‌ام و دفترچه دارم گوش به حرفش نداده بودند. ۵۰میلیون تومان باید می‌داد تا بچه‌اش را بهش بدهند. می‌گفت که مگر قانون تصویب نشده که بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه بگیرند؟ من الان از کجا پول بیاورم؟ و کاری از دست من برنمی‌آمد... زور کسانی که مخالف حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی هستند تا به حال از ما بیشتر بوده...
وقتی خبر مرگ آن جوان را شنیدم بلافاصله یاد این مادر ایرانی افتادم. ولی دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد هم جالب بود. آن خدابیامرز هم از دریچه‌ی خودش فکر می‌کرد که دارد از حق زنان مظلوم این سرزمین دفاع می‌کند. حرفش این بود که اگر زنان ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندشان را پیدا کنند، میزان خرید و فروش زنان ایرانی در مرزهای سیستان و بلوچستان به مردهای افغانستانی و پاکستانی زیاد می‌شود. این حرف را خیلی‌ها به من زده بودند. او که حزب‌اللهی بود این حرف را می‌زد، عضو هیئت علمی یکی از پژوهشکده‌های اجتماعی وزارت علوم هم این حرف را می‌زد. در حالی‌که اصلا بحث خرید و فروش زن ایرانی به خاطر شناسنامه‌دار شدن یا نشدن بچه‌اش اتفاق نمی‌افتاد که این بخواهد عامل تضعیف‌کننده یا تقویت‌کننده باشد و این که مگر چند درصد از زنان شامل این قانون در آن وادی می‌افتند که بخواهیم همه‌شان را محروم نگه داریم؟ هیچ قانون مطلقا خوبی وجود ندارد و فقط خیر اکثریت است که در قانون لحاظ می‌شود. این یک حق بود. این که طرف با حقی که دارد چگونه رفتار می‌کند به خودش مربوط است. به نظر من اگر اولش بلد نباشد از حقش استفاده کند بالاخره یاد می‌گیرد. 
مثل این بود که بگویند به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین فروخت. چون آن‌ها برمی‌دارند تعدادی از این ماشین‌ها را تبدیل به شوتی و افغانی‌کش می‌کنند و بار و آدم قاچاق می‌کنند. آیا همه‌ی اهالی سیستان و بلوچستان این کار را می‌کنند؟ مسلما نه. آیا همه‌ی زنان ایران خرید و فروش می‌شوند؟ مسلما نه. تازه حرفش بدتر هم بود. می‌گفت که اصلا نباید زن ایرانی حق شناسنامه دار کردن بچه‌اش را داشته باشد. مثل این بود که بگوید چون به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین بفروشند پس بقیه‌ی ایرانیان هم نباید صاحب ماشین شوند.
خدا بیامرزدش. آدم خیلی فعالی بود. به خاطر طیف و جناحی که از آن برمی‌آمد ابایی هم از توپ و تشر زدن به نماینده و وکیل و وزیر نداشت. قشنگ کلفت بارشان می‌کرد و متهم‌شان می‌کرد به نفهمیدن... حالا دیگر نیست و هیچ کسی هم به بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه نداده. 
 

  • پیمان ..

یک تابستان گرم و شرجی در فلوریدا و چند بچه‌ی کوچک تخس. فیلم از آن‌جا شروع می‌شود که مونی و اسکوتی دارند دیکی را صدا می‌زنند. توی فیوچرلند یک خانواده‌ی جدید ساکن شده‌اند. فیوچرلند اسم مسافرخانه‌ی همسایه‌ی آن‌هاست. آن‌ها بچه‌های مسافرخانه‌ی ساختمان بنفش‌اند. 
دیکی می‌آید و سه نفری می‌روند سراغ اتاق خانواده‌ی جدید. می نشینند توی بالکن، روبه‌روی ماشین و مسابقه‌ می‌گذارند. مسابقه‌ی تف انداختن روی ماشین. هر کسی تفش بیشتر برود امتیاز بیشتری می‌گیرد. کل کاپوت ماشین و شیشه‌اش را تف‌مال می‌کنند. زن سیاه‌پوستی که تازه ساکن فیوچرلند شده به سراغ‌شان می‌آید و می‌گذارد دنبال‌شان. آن‌ها را تا مسافرخانه‌ی بنفش خودشان دنبال می‌کند. اتاق‌شان را پیدا می‌کند و به مادر مونی چغلی‌شان را می‌کند. مجبورشان می‌کند که برگردند و با دستمال ماشین را تمیز کنند. حین تمیز کردن، نوه‌ی خانم سیاه‌پوست هم به آن‌ها در تمیز کردن ماشین کمک می‌کند. آن‌ها با هم دوست می‌شوند و گنگ شاد و شیطان‌شان کامل می‌شود. 
فیلم «پروژه‌ی فلوریدا» را به طرز عجیبی دوست داشتم. اگر بخواهم در یک عبارت از فیلم بگویم می‌گویم روایت دنیاهای متضاد در کنار هم. دنیاهایی که جدا ماندن‌شان از هم همیشگی نخواهد بود. 
فیلم روایت تابستان شاد و پرماجرای چند بچه‌ی تخس و شیطان است. بچه‌هایی که خانواده‌ی کاملی ندارند. مونی با مادرش زندگی می‌کند. مادر مونی قبلا رقاصه‌ی استریپ‌تیز یک کلوب شبانه بوده. حالا اخراج شده. حالا درآمدی ندارد. روزها و شب‌ها توی مسافرخانه است. روزها علاوه بر مونی مواظب اسکوتی هم هست. مادر اسکوتی توی یک رستوران کار می‌کند. او هم با پسر کوچولویش ساکن یکی از اتاق‌های مسافرخانه است. روزها که سر کار است پسرش را می‌سپرد به مادر مونی. به عنوان دستمزد ناهار مونی را هم می‌دهد. مونی و اسکوتی پدر ندارند. دیکی مادر ندارد. همراه پدرش ساکن یکی دیگر از اتاق‌های مسافرخانه است. جنسی با مادربزرگش زندگی می‌کند. مادرش توی ۱۵سالگی او را حامله شده بود و بعد از زایمان هم سپرده بودش به مادرش و خودش رفته بود. 
همه‌ی بچه‌های این فیلم تک‌والدند. زندگی‌ پدر یا مادر یا مادربزرگ‌شان بسیار سخت است. ولی بچه‌ها دنیا شاد خودشان را دارند. فقر مانع شاد بودن آن‌ها نیست. پول ندارند بستنی بخرند. اما می‌روند جلوی بستنی‌فروشی و از توریست‌ها سکه سکه پول گدایی می‌کنند و یک بستنی می‌خرند. بعد آن بستنی را سه تایی می‌خورند. نوبتی آن را لیس می‌زنند و می‌خورند. سختی‌های زندگی والدین‌شان باعث یک جور آزادی دلچسب برای شان شده. هر آتشی بخواهند می‌سوزانند. برق کل ساختمان را قطع می‌کنند. توی استخر مسافرخانه ماهی مرده می‌اندازند. به پیرزن همسایه که لخت مادرزاد توی استخر حمام آفتاب می‌گیرد دزدکی نگاه می‌کنند و می‌خندند. بابی (مدیر مسافرخانه) را مسخره می‌کنند (بهش می‌گویند بابی بوبی) و ساختمان‌های متروکه‌ی را به آتش می‌کشانند. 
زندگی شاد بچه‌ها در تضاد با دغدغه‌های فقر والدین‌شان است. مادر مونی برای پرداخت اجاره‌ی مسافرخانه با مشکل مواجه است. شغل ندارد. پول در نمی‌آورد. عطر قلابی به توریست‌ها می‌فروشد. اما این درآمد هم کفاف نمی‌دهد. دنیای فقیرانه‌ی زندگی بچه‌ها و مادرهایشان با دنیای شاد و پر از پول توریست‌هایی که به دیزنی‌لند و ساحل فوریدا می‌آیند در تضاد است. تضادهایی که انگار جدا از هم‌اند. انگار فقر ساکنان آن مسافرخانه بر پولداری آدم‌های خوش دیزنی‌لند تأثیر نمی‌گذارد. انگار نگرانی‌ها و بی‌پولی مادرها بر شادی بچه‌ها تأثیر نمی‌گذارد. اما می‌گذارد... خیلی هم می‌گذارد....
مادر مونی (هیلی) از زور بی‌پولی به ایده‌ی تن‌فروشی می‌رسد. توی خانه از خودش عکس‌های لختی می‌گیرد و توی سایت‌ها می‌گذارد و مشتری پیدا می‌کند. وقت‌هایی که مشتری می‌آید مونی را می‌فرستد حمام و صدای ضبط را بلند می‌کند. با پول این کار به یک نان و نوای موقتی می‌رسد. اما این نان و نوا کاملا موقتی است. او به خاطر فقر و بی‌کاری، به خاطر بی‌خانمان نشدن، به خاطر فراهم کردن سقفی برای خودش و مونی سراغ این ایده رفته. اما ایده‌اش لو می‌رود. مأمورهای ایالتی به سراغش می‌آیند و تصمیم می‌گیرند مونی را از او بگیرند...
سکانس پایانی فیلم آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. مونی از مأمورهای ایالتی فرار می‌کند و سراغ جنسی توی مسافرخانه‌ی بغلی می‌رود. او را می‌بیند و می‌زند زیر گریه. می‌گوید ممکن است این آخرین باری باشد که هم را می‌بینیم. جنسی هم که یک دختر کوچولو مثل او است دستش را می‌گیرد. شروع می‌کنند به دویدن. می‌دوند و می‌دوند. می‌روند توی دیزنی‌لند. تمام آدم‌های آن جا شادند و مشغول خوشگذرانی. اما این دو دختر کوچولو که دست در دست هم دارند می‌دوند غمگین‌ترین دختران عالم‌اند. تضاد وحشتناکی که بین آدم‌های توی دیزنی‌لند و حال و هوای این دو دخترکوچولو وجود دارد عجیب آدم را به فکر فرو می‌برد...
مونی و جنسی شاد بودند. بری از دنیای غمگین والدین‌شان بودند. انگار فقر والدین‌شان چیزی جدا از شادی آن‌ها بود. اما در انتهای فیلم آن‌ها هم غمگین بودند. خیلی غمگین بودند. جامعه‌ی توی دیزنی‌لند شاد بودند. انگار آن‌ها بری از دنیای غمگین این دو دختربچه بودند... ولی نخواهند بود...
فیلم از نظر پرداخت شخصیت‌ها و شروع و پایان فوق‌العاده بود. آن‌قدر طبیعی بود که من فکر کردم یک مستند دیده‌ام. یک مستند از زندگی چند خانواده‌ی فقیر در دل یک منطقه‌ی توریستی و پول‌خرج‌کنی. 
 

  • پیمان ..