سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

پروژه‌ی فوریدا

جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۳۵ ق.ظ

یک تابستان گرم و شرجی در فلوریدا و چند بچه‌ی کوچک تخس. فیلم از آن‌جا شروع می‌شود که مونی و اسکوتی دارند دیکی را صدا می‌زنند. توی فیوچرلند یک خانواده‌ی جدید ساکن شده‌اند. فیوچرلند اسم مسافرخانه‌ی همسایه‌ی آن‌هاست. آن‌ها بچه‌های مسافرخانه‌ی ساختمان بنفش‌اند. 
دیکی می‌آید و سه نفری می‌روند سراغ اتاق خانواده‌ی جدید. می نشینند توی بالکن، روبه‌روی ماشین و مسابقه‌ می‌گذارند. مسابقه‌ی تف انداختن روی ماشین. هر کسی تفش بیشتر برود امتیاز بیشتری می‌گیرد. کل کاپوت ماشین و شیشه‌اش را تف‌مال می‌کنند. زن سیاه‌پوستی که تازه ساکن فیوچرلند شده به سراغ‌شان می‌آید و می‌گذارد دنبال‌شان. آن‌ها را تا مسافرخانه‌ی بنفش خودشان دنبال می‌کند. اتاق‌شان را پیدا می‌کند و به مادر مونی چغلی‌شان را می‌کند. مجبورشان می‌کند که برگردند و با دستمال ماشین را تمیز کنند. حین تمیز کردن، نوه‌ی خانم سیاه‌پوست هم به آن‌ها در تمیز کردن ماشین کمک می‌کند. آن‌ها با هم دوست می‌شوند و گنگ شاد و شیطان‌شان کامل می‌شود. 
فیلم «پروژه‌ی فلوریدا» را به طرز عجیبی دوست داشتم. اگر بخواهم در یک عبارت از فیلم بگویم می‌گویم روایت دنیاهای متضاد در کنار هم. دنیاهایی که جدا ماندن‌شان از هم همیشگی نخواهد بود. 
فیلم روایت تابستان شاد و پرماجرای چند بچه‌ی تخس و شیطان است. بچه‌هایی که خانواده‌ی کاملی ندارند. مونی با مادرش زندگی می‌کند. مادر مونی قبلا رقاصه‌ی استریپ‌تیز یک کلوب شبانه بوده. حالا اخراج شده. حالا درآمدی ندارد. روزها و شب‌ها توی مسافرخانه است. روزها علاوه بر مونی مواظب اسکوتی هم هست. مادر اسکوتی توی یک رستوران کار می‌کند. او هم با پسر کوچولویش ساکن یکی از اتاق‌های مسافرخانه است. روزها که سر کار است پسرش را می‌سپرد به مادر مونی. به عنوان دستمزد ناهار مونی را هم می‌دهد. مونی و اسکوتی پدر ندارند. دیکی مادر ندارد. همراه پدرش ساکن یکی دیگر از اتاق‌های مسافرخانه است. جنسی با مادربزرگش زندگی می‌کند. مادرش توی ۱۵سالگی او را حامله شده بود و بعد از زایمان هم سپرده بودش به مادرش و خودش رفته بود. 
همه‌ی بچه‌های این فیلم تک‌والدند. زندگی‌ پدر یا مادر یا مادربزرگ‌شان بسیار سخت است. ولی بچه‌ها دنیا شاد خودشان را دارند. فقر مانع شاد بودن آن‌ها نیست. پول ندارند بستنی بخرند. اما می‌روند جلوی بستنی‌فروشی و از توریست‌ها سکه سکه پول گدایی می‌کنند و یک بستنی می‌خرند. بعد آن بستنی را سه تایی می‌خورند. نوبتی آن را لیس می‌زنند و می‌خورند. سختی‌های زندگی والدین‌شان باعث یک جور آزادی دلچسب برای شان شده. هر آتشی بخواهند می‌سوزانند. برق کل ساختمان را قطع می‌کنند. توی استخر مسافرخانه ماهی مرده می‌اندازند. به پیرزن همسایه که لخت مادرزاد توی استخر حمام آفتاب می‌گیرد دزدکی نگاه می‌کنند و می‌خندند. بابی (مدیر مسافرخانه) را مسخره می‌کنند (بهش می‌گویند بابی بوبی) و ساختمان‌های متروکه‌ی را به آتش می‌کشانند. 
زندگی شاد بچه‌ها در تضاد با دغدغه‌های فقر والدین‌شان است. مادر مونی برای پرداخت اجاره‌ی مسافرخانه با مشکل مواجه است. شغل ندارد. پول در نمی‌آورد. عطر قلابی به توریست‌ها می‌فروشد. اما این درآمد هم کفاف نمی‌دهد. دنیای فقیرانه‌ی زندگی بچه‌ها و مادرهایشان با دنیای شاد و پر از پول توریست‌هایی که به دیزنی‌لند و ساحل فوریدا می‌آیند در تضاد است. تضادهایی که انگار جدا از هم‌اند. انگار فقر ساکنان آن مسافرخانه بر پولداری آدم‌های خوش دیزنی‌لند تأثیر نمی‌گذارد. انگار نگرانی‌ها و بی‌پولی مادرها بر شادی بچه‌ها تأثیر نمی‌گذارد. اما می‌گذارد... خیلی هم می‌گذارد....
مادر مونی (هیلی) از زور بی‌پولی به ایده‌ی تن‌فروشی می‌رسد. توی خانه از خودش عکس‌های لختی می‌گیرد و توی سایت‌ها می‌گذارد و مشتری پیدا می‌کند. وقت‌هایی که مشتری می‌آید مونی را می‌فرستد حمام و صدای ضبط را بلند می‌کند. با پول این کار به یک نان و نوای موقتی می‌رسد. اما این نان و نوا کاملا موقتی است. او به خاطر فقر و بی‌کاری، به خاطر بی‌خانمان نشدن، به خاطر فراهم کردن سقفی برای خودش و مونی سراغ این ایده رفته. اما ایده‌اش لو می‌رود. مأمورهای ایالتی به سراغش می‌آیند و تصمیم می‌گیرند مونی را از او بگیرند...
سکانس پایانی فیلم آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. مونی از مأمورهای ایالتی فرار می‌کند و سراغ جنسی توی مسافرخانه‌ی بغلی می‌رود. او را می‌بیند و می‌زند زیر گریه. می‌گوید ممکن است این آخرین باری باشد که هم را می‌بینیم. جنسی هم که یک دختر کوچولو مثل او است دستش را می‌گیرد. شروع می‌کنند به دویدن. می‌دوند و می‌دوند. می‌روند توی دیزنی‌لند. تمام آدم‌های آن جا شادند و مشغول خوشگذرانی. اما این دو دختر کوچولو که دست در دست هم دارند می‌دوند غمگین‌ترین دختران عالم‌اند. تضاد وحشتناکی که بین آدم‌های توی دیزنی‌لند و حال و هوای این دو دخترکوچولو وجود دارد عجیب آدم را به فکر فرو می‌برد...
مونی و جنسی شاد بودند. بری از دنیای غمگین والدین‌شان بودند. انگار فقر والدین‌شان چیزی جدا از شادی آن‌ها بود. اما در انتهای فیلم آن‌ها هم غمگین بودند. خیلی غمگین بودند. جامعه‌ی توی دیزنی‌لند شاد بودند. انگار آن‌ها بری از دنیای غمگین این دو دختربچه بودند... ولی نخواهند بود...
فیلم از نظر پرداخت شخصیت‌ها و شروع و پایان فوق‌العاده بود. آن‌قدر طبیعی بود که من فکر کردم یک مستند دیده‌ام. یک مستند از زندگی چند خانواده‌ی فقیر در دل یک منطقه‌ی توریستی و پول‌خرج‌کنی. 
 

نظرات (۴)

  • دیانا موسوی
  • عالییی

    فیلم را چند ماه پیش دیدم. واقعا فوق‌العاده است. برای اولین بار دلم برای یک جنده سوخت! و البته شخصیت تاثیرگزار بابی رئیس مسافرخانه را نگفتی که یک نیکوکار واقعی را نشان می‌دهد و یاد گرفتنی است!

    پاسخ:
    آره.
    بابی فوق العاده بود. این که توی چهارچوب‌های تعریف‌شده‌ی خودش تمام سعی‌شو می‌کرد که بیشترین خیر رو برسونه ستودنی بود. فراتر از چهارچوب‌های خودش هم نمی‌رفت هیچ وقت.

    نخوندم که ببینمش

    صحنۀ گریه کردن مونی فوق‌العاده بود. بعد از این همه تخس‌بازی و بی‌اعتنایی به کسایی که تنبیه‌ش می‌کردن، بدترین اتفاق براش رخ داد و بدترین تنبیه جدا شدن از مادرش بود. من هم همراهش گریه کردم.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی