سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی
یکی از مریضی های این وجود پر از درد و مرض من است. از این جاها فکر کنم شروع می شود: از این که وقتی می خواهم کاری را شروع کنم دوست دارم راس ساعت شروع کنم. مثلن اگر ساعت سیزده دقیقه به یک تصمیم داشته باشم که ترمودینامیک بخوانم با خودم می گویم ساعت یک شروع می کنم. می روم تا این سیزده دقیقه ی باقی مانده رای خوش بگذرانم. همیشه برای وقت کشی راه های زیادی وجود دارد. سرگرم یک کاری می شوم و سرم را که بلند می کنم می بینم ساعت شده یک و پنج دقیقه. به خودم می گویم: ای بابا، ساعت که از راس گذشت. بذار نیم ساعت دیگه شروع می کنی...و همین جوری عقب می اندازم کاری را که باید انجام بدهم. نمی دانم. این عقب انداختن کارها. این امروز و فردا کردن ها... الان یک هفته است که می خواهم بروم برای خودم کیف بخرم. بیشتر از یک هفته شده و هنوز نرفته ام کیف بخرم. پنج هفته است می خواهم بروم دانشگاه علم و صنعت حمید را ببینم. هر بار به یک بهانه ای نمی روم. این دفعه دیگر حمید هم ازم دلخور شد. همیشه تکلیف های درسی و گزارش های آزمایشگاه ها را در آخرین فرصت باقی مانده انجام می دهم. گاهی حتا در آخرین فرصت باقی مانده هم این ساعت آن ساعت می کنم و نمی رسم کارم را انجام بدهم... دو سال است می خواهم بروم کلاس زبان و هنوز نرفته ام... نمی دانم چرا این جوری هستم. چرا همیشه کارهایم را لفت می دهم. چرا همه ش فس فس می کنم... تنبلم؟ بی عرضه ام؟ علاقه ندارم؟...راستش چیزی که من را خیلی آزار می دهد همین است که هر چه به کاری بیشتر علاقه داشته باشم در انجام دادنش بیشتر تاخیر می کنم. من خداوندگار تاخیر و تعللم... الان برای نوشتن همین متن چهار روز است که تصمیم گرفته ام... اصلن برای چه همچین موضوعی را پیش کشیده ام؟ دلیلش همان دلیلی است که چهار روز است به بهانه اش امروز و فردا می کنم...
راستش توی مجله ی "مهرنامه"ی این ماه یک مقاله ای خواندم با عنوان "جذابیت پنهان تعلل، چرا برای انجام دادن کارهای مان امروز و فردا می کنیم؟" مقاله ی خیلی جالبی بود. در مورد این که این مرض مرضی است که خیلی ها از آن رنج می برند. نویسنده ی مقاله از آن به عنوان "مشکل دوران مدرن" نام برده بود. عمده ی مقاله خلاصه ی یک کتاب بود. کتابی به نام "دزدی به نام زمان". که چند تا روانشناس و فیلسوف نشسته اند با دیدگاه های خاص خودشان در مورد این که چرا آدم ها هی در انجام کارهای شان تعلل می کنند مقاله هایی نوشته اند. این مقاله خلاصه و چکیده ای از مقاله های آن کتاب است. دیدگاه های گوناگون و مختلفی که در مورد عادت آزاردهنده ی من وجود داشت برایم خیلی لذت بخش بود. یک جور شناخت بهم داد این مقاله... راستش می خواستم مقاله را این جا رونویسی کنم. یک مقاله ی سه صفحه ای است نوشته ی جیمز سوروویکی، ستون نویس مجله ی نیو یورکر. بعد دیدم کمال نامردی است. مجله ای که مشکل مالی دارد یک مقاله ی خوب چاپ کند آن هم این جوری مفتی مفتی بدون این که هیچ کمکی به سرپاماندن مجله بکند خوانده شود و... از آن طرف هم پیش خودم می گفتم آخر خیلی ضایع است که به خاطر یک مقاله، یک مجله ی پنج هزارتومانی پیشنهاد بدهی...دقیقن به همین بهانه که مقاله هه را رونویسی کنم یا نکنم چهار روز نوشتن این متن را به تاخیر انداختم... به این نتیجه رسیدم که حداقل تا زمانی که مجله روی دکه ها است رونویسی خلاف اخلاق است. پیشنهاد می کنم بروید بخرید و بخوانیدش. به جز این خواندنی زیاد دارد. از مقاله ی طنز چگونه فیلسوف شویم تا پرونده ی ترجمه در ایران و ساختار حکومتی آمریکا و پرونده ی نقاشی های دیواری در ایران و... البته متن زبان اصلی مقاله را می توانید این جا بخوانید: LATER. سوال هایی را هم که خواننده ها در مورد مقاله پرسیده اند و جواب های سوروویکی را هم این جا می توانید بخوانید...


  • پیمان ..

شقشقه

۲۲
آذر

تخم نفرت افشان.

آسمان لایه لایه، سربی رنگ.

پرچمی عظیم از فراز دانشکده ی فنی به محوطه ی جلو پهن. ارتفاعی به اندازه ی سه طبقه و مساحتی به حد چندین خانه ی فکسنی این شهر: پرچم فلسطین. بهت. حیرت. نفرتی که پخش شده: کریدور دانشکده: پرچم های انگلیس و آمریکا بر کف چسبانیده شده: تمام موزاییک ها پوشیده از رنگ های آبی و سفید و قرمز پرچم ها: پرچم ها زیر پاها: پسری ریشو ذکرگویان، پا بر پرچم ها مالان. عبور. سرافکندگی. دیالوگ اتفاقی بین یک روحانی و یک مرد ریشو: تو رو با این پرونده ی سیاهت چه طور راه دادن دانشگا؟ خنده. لباس های سیاه. حسین. حسین. چمران پر از .... کلاس درس. استاد خواب آور. خواب. بیدار شدن به صدای الله اکبرهایی که از سالن بلند شده. شایعه. حقیقت. محمود احمدی نژاد. استقبال پرشور دانشجویان دانشگاه تهران. رادیکالیسم. عقل. شعور. قضاوت. پیاده روی. خروج. فرار. تخم نفرت افشان. پیاده روها. پیاده روها. پیاده روها. دخترهایی که شبق سیاه رنگ موهای شان را گه مالیده اند. موهای طلایی؟! دخترک فال فروش، گریان بر حاشیه ی پیاده رو. زیر چکمه های چرمی و پوست سموری. دیالوگ اتفاقیِ پسری به دختری: من اون دختره رو تخمم هم حساب نمی کنم، سمیه. باور کن. ساختمان های سیمانی و تیره. کمونیسم. عدالت. پنجره های دودگرفته. لولیدن آدم ها در هم در پیاده روی آن سو. آبادی. پیشرفت. علم. رفتن. مهاجرت. پیاده روها. پیاده روها. تعلیق. سکوت. یارانه ها. موزاییک های لق. موزاییک هایی نامطمئن. گام هایی شکاک. این گام بر آن موزاییک لق. زیر موزاییک خالی. صدای تلق تولوق. شادی. خوشحالی. گام بعدی بر موزاییک بعدی. لق. زیرش پر شده از آب و لجن. پاشیده شدن آب زیر موزاییک به پاچه های شلوار. گند و کثافت. گام هایی لرزان. زمین زیر پا لغزنده و نامحکم. همه چیز بی اطمینان. جهان لغزان. بی تضمینی. آینده. دیوارها. خاکستری که پای دیوارها جمع شده. دوده ها. خاکسترها. خاک و غبارها. دختر پسرهایی که عبورت آن ها را به راحتی از هم جدا می کند. پیوندهای واندروالسی. پیوندهای کووالانسی؟ پیوندهای یونی؟!! درخت ها بی برگ خشک در حال سوختن. شعله های آتش بر درخت های بی رطوبت. ذغال شدن یک به یک شان بر بلوارک وسط خیابان. دود سیاه شان که به آسمان می رود. همه در حال سوختن. دخترکی دست فروش در حال فوت کردن به یکی از درخت های وسط بلوار. مانتوی نازک دختری عابر. تمنای تن زن. حقارت. حقارت. حقارت. ترمودینامیک. اپن فید واتریته. کلوزد فید واتریته. کامباسچن چمبر. اچ یک. اچ پنج. آمونیاک. بوی آمونیاک. بوی آمونیاک. خیابان. ماشین هایی که می خورندش و با عبورشان تمامش می کنند. نور زرد تیربرق ها. درخت های سوخته. زن زیبایی در کنار خیابان. پرایدی که راننده اش سه انگشتش را بالا می آورد. بوق برای زن. پنج انگشت زن. عبور پراید. زن فلسطینی منتظر کاروان آسیایی. عبور. نگاه به عقب. زن همچنان در کنار خیابان. و چراغ ترمزهای قرمز ماشین هایی که کنارش می ایستند... حماقت. حقارت. عشق.

  • پیمان ..

Unknown

۲۰
آذر

بر اندیشه گرفت نیست و درون، عالمِ آزادی است...

فیه ما فیه/مولانا


  • پیمان ..

جاده

۲۰
آذر
سیزده آذر هشتادونه: آسمان قهوه ای بود. محمد مشکی بود. من خاکستری و سورمه ای بودم. درخت های بی برگ خیابان پر از غبار بودند. مزدا سه ی پارک شده توی پیاده رو پر از دوده های سیاه بود. مریض بودم. سرم سنگین بود. محمد می خواست برایم کتاب بخرد. رفتیم کتاب فروشی اگر. آن خانمه بود که موهایش را پسرانه کوتاه می کند. با هم گپ زدیم. از شانزده آذر گفتیم. گفتیم که کتابفروشی نزدیک دانشگاه است شلوغ شد بیاییم این جا پناه بگیریم. گفت آره، زیرزمین مان هم عالی است برای این کار… بعد من قصه ساختم برای خودم. فکر کردم شانزده آذر است. دو تا از لباس شخصی ها افتاده اند دنبال سه چهار نفر. ازآن لباس شخصی های دهان گشاد که از دندان های شان خون چکه می کند موقع دویدن. بعد آن چهار نفر می دوند. به سمت بالا می دوند. می روند توی کوچه ی عبدی نژاد. می روند توی کتابفروشی اگر. می روند توی زیرزمین. لباس شخصی ها چاق اند. تا برسند به سر کوچه کرکره ی مغازه هم آمده پایین. بعد فکر کردم به چهار تا پسری که توی یک زیرزمین پر از کتاب اند. لحظاتی پر از ترس و دلهره و تعلیق که نیایند بگیرندشان. بعد با کتاب ها ور بروند. بعد از روی کتاب ها برای همدیگر بخوانند. همان طور که تو ترس و هول و ولا هستند، توی یک زیرزمین پر از کتاب… بعد فکر کردم بعد از یک ساعت از بالا صداهایی بیاید. بترسند. بعد سه تا دختر هم بیایند توی پناهگاه… و…
محمد "رفیق اعلی" را برای خودش برداشت. می خواست برای من هم کتاب بخرد. نمی دانستم چی بخواهم. خانمه ازم پرسید از چه کتاب هایی تاحالا خوشت آمده؟ من مغزم کار نمی کرد. توی کتابفروشی خیلی گرم بود. آخرینش فقط برادران کارامازوف یادم بود. از کتاب های روسی شروع کرد. پشت سر هم عطف کتاب ها را از توی قفسه ها می کشید بیرون و از قصه ها و نویسنده ها می گفت و من نمی دانستم چه کتابی می خواهم. تا این که یک دفعه جایی برای پیرمردها نیست را کشید بیرون و بعدش "جاده" را. خواستم… محمد برایم خریدش.
@@@
حرف مفت زده اند آن هایی که گفته اند اسم کتاب نباید کلیشه ای باشد و این حرف ها. من هر کتابی که اسمش "جاده" باشد می خوانم…
@@@
و از "جاده" خوشم آمد. چند تا چیز را با هم داشت که ازش خوشم آمد. پشت جلد کتاب را این طوری معرفی کرده اند: "فاجعه ای اتفاق افتاده و آمریکا نابود شده است. همه جا را خاکستر پوشانده. همه ی فصل ها فصل زمستان است. غذا و آب کمیاب است. حیوانات از بین رفته اند و انسان ها همدیگر را می خورند. پدری با پسرش از ساحل شرقی آمریکا به سوی ساحل جنوب غربی به راه می افتد. با این امید که در سواحل جنوب غربی شرایط زیست مناسب باشد. آن ها فقط یک هفت تیر دارند با دو فشنگ، لباس هایی که به تن دارند و یک گاری…"
آره. در درجه ی اول با یک رمان آخرالزمانی طرفیم. پر از توصیف هایی از این دست: "باد، خاکستر نرم و سیاه را در خیابان ها مثل جوهر سیاهی که هشت پاها در اعماق دریا ارز خود دفع می کنند به حرکت در می آورد. هوا سرد شده بود و روزها کوتاه شده بودند و اثر پای لاشخورها پشت سر آوارگان در سکوت محض در خاکستر ناپدید می شد. آوارگان از ناتوانی در جاده به زمین می افتادند و می مردند. در همان حال کره ی خاکی که برهوت بود در مدار تاریک و کهن اش تلوتلوخوران از کنار خورشید می گذشت."ص178
اما چیزی که بیش از هر چیزی من را جذب کرد آن پدر و پسری بودند که داشتند پای پیاده از شرق امریکا، از یک جاده ی پر از دزد و آدمخوار و بی امنیت می رفتند به سمت جنوب غربی. صفحه به صفحه و پاراگراف به پاراگراف کتاب را می خواندم تا ببینم آخرش این ها می رسند یا نه…
جاده بود و جهانی که نابود شده بود و پر از نفرت بود و پدر و پسری که عاشق هم بودند و پیاده می رفتند. می رفتند. و دوست داشتنی ترین فعل روی کره ی زمین است این فعل رفتن… پیاده روی بایست دو نفره باشد. یک نفره اش غم انگیز است و سه نفره و بیشترش مضحک.
و این پدر و پسر نوع ایده آل رفتن بودند. دو نفری. پای پیاده.
راستش من شیفته ی دیالوگ هایی بودم که بین پدر و پسر ردوبدل می شد.
مثلن این دیالوگ:
"بابا، ما موفق می شیم، مگه نه؟
آره، ما موفق می شیم.
بلایی هم سرمون نمی آد. درسته؟
آره. درسته.
برای این که ما از آتش نگه داری می کنیم.
آره. برای این که ما از آتش نگه داری می کنیم."ص90
یا:
"مشتی کشمش توی یک دستمال بسته بود و گذاشته بود توی جیبش. طرف های ظهر، لب جاده، روی علف های مرده نشستند و کشمش ها را خوردند. پسرک به او نگاه کرد.
همه ی غذامون همین بود، آره؟
آره.
حالا می میریم؟
نه.
حالا چه کار کنیم؟
یه خورده آب می خوریم، بعد دوباره را می افتیم.
باشه." ص94
و صحنه های تکان دهنده هم کم نیستند توی این رمان کورمک مک کارتی…
@@@
از چهل صفحه ی آخر، سی صفحه را سر کلاس تاریخ اسلام خواندم. رضا و زهرا آن طرف مربع های سه در سه می کشیدند و دوز بازی می کردند و من هم غرق پدر و پسر بودم و آخر کاری که اصلن در تصورم نبود… و ده صفحه ی آخر را هم توی مترو. وقتی تمام شد کتاب را بستم و چند لحظه ای مثل جن زده ها زل زده بودم به تاریکی توی تونل.
@@@
جاده/کورمک مک کارتی/حسین نوش آذر/انتشارات مروارید/273صفحه-4400تومان

مرتبط: جاده فریاد می زنه بیاااا.. - ده چیزی که باید در مورد کورمک مک کارتی بدانیمفیلم جاده و مقایسه ی آن با رمان جاده


  • پیمان ..
به این قطار نگاه کن: چه قدر عظیم است!
حتمن از خودت می پرسی چه می برد این قطار با خودش؟ آره.... تو قطاری می بینی که می برد روشنایی. تو قطاری می بینی که فقه می برد و چه سنگین می رود. تو قطاری می بینی که سیاست می برد و چه خالی می رود. تو قطاری می بینی که تخم نیلوفر و آواز قناری می برد...
اما چه طور می برد این همه بار را؟!
خب معلوم است با لکوموتیوش. اما این لکوموتیو چه طور طراحی شده؟ از کجا فهمیده اند که چه قدر باید زور داشته باشد آن لکوموتیو دوست داشتنی؟! اوووه. همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم تا حالا از خودت پرسیده ای قطار به این درازی را چه طور وزن می کنند؟ آخر باید وزنش را بدانند تا بفهمند که چه لکوموتیوی باید برایش بسازند که سربالایی ها و سرپایینی ها را تاب بیاورد... صد تا تک تومانی می دهند به یک پیرمرد بازنشسته تا بگذاردش روی ترازو و بفهمند چند کیلو است؟! آهان. باسکول؟ مثل این تریلی هیژده چرخ ها می برندش روی باسکول تا بفهمند چند کیلو است؟! آخر یک نگاه به طول این آقا قطاره بنداز. باسکول به این طول و طویلی وجود خارجی دارد؟!
پس چی؟ هیچی. دیده ای توی کارتون ها وقتی ریل های آهن تمام می شوند، آن آخر یک سکوی مثلثی ساخته اند؟! اصلن سکوهای مثلثی نماد پایان خط ریل اند دیگر. حالا آن سکوهای توی کارتون ها سیمانی و چوبی اند. برای این که قطار را وزن کنند از یکی مثل این سکوها استفاده می کنند. منتها از فولاد و خیلی قرص و محکمش. بعد به جلوی قطار با این طول و درازا یک سپر آهنی اضافه می کنند. بعد با لکوموتیو سرعت می گیرند و خیلی محکم می زنند به این سکوی قرص و محکم. (سکو باید آن قدر محکم باشد که بااین برخوردها وا ندهد دیگر.)
دوباره: دیده ای توی موش و گربه هر وقت جری با ماهیتابه می زند تو سر تام، تام سرش عقب و جلو می رود و چند لحظه ای می لرزد و ارتعاش می کند و بنگ بنگ می شود؟ حالا آن سپر آهنی جلوی قطار هم وقتی می خورد به سکو همین جوری می شود. جلو وعقب می رود و می لرزد و ارتعاش می کند. یک سری سنسورها به این سپر آهنی وصل کرده اند که اندازه ی جلو وعقب شدن ها و ارتعاش های سپر و زمان آن ها را ثبت می کند. بعد این دستگاهه یک نمودار سینوسی می دهد به تو از تغییر مکان سپر بر حسب زمان.
بعد تو می روی سراغ یک کتاب ارتعاشات مکانیکی. از روی نموداری که به دست آورده ای دوره ی تناوب را پیدا می کنی. از فرمول رابطه ی دوره ی تناوب و فرکانس زاویه ای (که بچه دبیرستانی های رشته ی ریاضی هم بلدند) فرکانس زاویه ای را به دست می آوری. بعد توی کتاب ارتعاشات می گردی فرمول کاهش لگاریتمی را پیدا می کنی و باز از روی نمودار، کاهش لگاریتمی (نسبت دامنه در هر دوره ی ارتعاش به دوره ی قبل) را به دست می آوری. می گذاری توی فرمول و ضریب میرایی را به دست می آوری.
ضریب میرایی را که به دست آوردی، فرکانس زاویه ای را هم که به دست آورده ای، با استفاده از این دو تا فرکانس طبیعی را بدست می آوری و در آخرین مرحله از رابطه ی بین فرکانس طبیعی، سختی سپر آهنی و جرم کل استفاده می کنی و جرم قطار را به دست می آوری.
به همین سادگی. خیلی راحت می شود فهمید که قطار پرعظمت ما چند کیلو است...

مرتبط: در ستایش قطار ، قطار باز  و این جا و این جا
  • پیمان ..
1-ذات. سرشت. خوی. داستایفسکی وقتی می خواهد شروع کند به معرفی شخصیت های داستان هایش حتمن از ذات و خوی شان شروع می کند. اعتقاد عجیبی به خوی و سرشت آدم ها دارد. می گوید هر آدمی یک سری ویژگی های مطلق گوناگون دارد که به ذات و سرشتش مربوط است. سعدی(علیه الرحمه) هم اعتقاد عجیبی به ذات و خوی و سرشت داشت. نمونه اش همان حکایت "عاقبت گرگ زاده گرگ شود". من هم اعتقاد عجیبی پیدا کرده ام به این ذات و سرشت آدم ها. وقتی آدمی ذاتن خوب باشد خوب می ماند...نمونه اش همین صابر که بعد کلی ماجرا که فکر می کردم از این رو به آن رو شده باشد امروز دیدمش. چهل چهل و پنج دقیقه ای با هم بودیم و چه قدر من غر زدم و چه قدر فحش دادم و چه قدر مثل قدیم ها راحت بودم باهاش... صابر انگار همان صابر روزهای دبیرستان و روزهای اول دانشگا بود. انگار تغییر نکرده. انگار خیلی چیزهای خودش را حفظ کرده بود. دوباره می رود کلاس زبان، دوباره درس می خواند، دوباره رفته عضو تیم کشتی دانشگا شده، دوباره دارد ویولون یاد می گیرد...دوباره من خودم را در مقابل او کوچک می بینم...
2-دکتر نیکخواه نگاهم می کند می گوید: تو کیف و کتاب با خودت نمی یاری؟!
دست هام را از جیبم بیرون می آورم می گویم: آورده بودیم استاد. زدن. کیف مونو زدن.
یک لحظه مات و مبهوت سرتاپام را نگاه می کند. می گویم: کله ی سحری داشتم می یومدم یه موتوری کیف مو زد. دو نفر بودن.
تقصیر رضا بود. گفته بود صبح زودتر بیا من این گزارش آزمایشگاه بعضی سوال هاش را بلد نیستم. صبح زودتر از خانه زده بودم بیرون ولی باز دیرتر از آنی که قول داده بودم می رسیدم. داشتم اسمس می دادم که شاید دیرتر برسم و اصلن حواسم هم نبود که دیدم یکی کیفم را از دستم کشید و بعد موتوری گازش را گرفت رفت. داد زدم: احمق هیچ چی توی اون کیف نیست، خیلی خری. باورشان نشد و رفتند. خیابان اول صبح هم خلوت خلوت.
دکتر نیکخواه گفت: به جز کتاب پولی مدرکی تو کیفت بود؟!
گفتم: نه. تمام کارت هام توی کیفم پولم توی جیب شلوارم ست همیشه.
خندید. گفت: اون چه قدر بدبخت بوده که اومده کیف تو رو زده!
محتویات کیفم عبارت بود از: یک عدد مجله ی مهرنامه که یک مارکر آبی رنگ لای صفحات مربوط به ناسیونالیسم ایرانی اش گذاشته بودم. یک جزوه ی ترمودینامیک دکتر اخوان. چند تا ورق چک نویس سفید. یک کتاب ارتعاشات تامسون که از کتابخانه امانت گرفته بودم و یک ماشین حساب که سینوس کسینوس حساب می کرد و روم نمی شود بگویم مهندسی بوده، چون یک عدد مختلط معمولی را هم نمی توانست حساب کند!
حالا تنها دلخوشی ام همین است که دزد احمق وقتی کیفم را باز کرده محتویات کیفم برایش حکم یک بیلاخ بزرگ را داشته! (بی کیف هم شدم البته دیگر!)
3-هر چه قدر از این دخترهایی که چکمه (مخصوصن چکمه های پاشنه نوک تیز و ساق بلند) می پوشند متنفرم از دخترهایی که جوراب های سفید یا رنگی رنگی و طرح و نقش دار می پوشند خوشم می آید.
4- همین جوری زد به کله ام رفتم کاندیدای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده شدم.
امروز انتخابات بود.
رای آوردم!
این توصیه را هم تصمیم گرفتم فراموش نکنم: 
ziad too ghedo bande anj nabash
to be anj arzesh midi na oon be to
dge khodet ta tahesh boro
5- از این که قیافه ی معشوقکانی را به خودم بگیرم که منتظرند تا کسی بیاید و نوازش شان کند خسته شده ام. می خواهم قیافه ی عاشق ها را به خودم بگیرم...
6- کلمه هایی که امروز خیلی ذهنم را مشغول خودشان کردند: مچاله. مچاله شدن. مچالگی. برجستگی. برجسته بودن. برجستگی داشتن...
  • پیمان ..

عصیانگر

۱۲
آذر
و انسان از عصیان خویش مغرور است.
به غرور کودک و بچه مدرسه ای می ماند. آنان کودکانی اند که در مدرسه آشوب می کنند و مانع ورود معلم می شوند. اما شادی کودکانه شان پایان می یابد و برای شان گران تمام می شود. معابد را ویران می کنند و زمین را با خون خود سیراب.
اما عاقبت اینان این کودکان نادان درمی یابند که هرچند عصیانگرند، عصیانگرانی ناتوانند و از حفظ عصیان خویش عاجزند.
غرق در اشک های ابلهانه ی خویش سرانجام تشخیص خواهند داد او که عصیانگرشان آفرید لابد می خواسته است که مسخره شان کند. با نومیدی این را خواهند گفت و بیان شان کفرآمیز خواهد بود و باز هم ناشادشان خواهد کرد. چون فطرت انسانی کفر را برنمی تابد و عاقبت انتقام آن را ازخودش می گیرد.
 وبنابراین ناآرامی و اغتشاش و ناشادی. این است سرنوشت کنونی شان.

برادران کارامازوف/داستایفسکی کبیر/ترجمه ی صالح حسینی/ص360


  • پیمان ..

پیرمرد

۱۲
آذر

ایستاده بودیم کنار جاده و چای می خوردیم. سی کیلومتری مانده بود تا برسیم به ساری و اصلن دلم نمی خواست که برسیم. دلم می خواست این جنگل دو طرف جاده تا به ابد باشد. نمی توانستم یک نفس بروم. باید می ایستادیم و به بهانه ی چای آن جا ایستاده بودیم. جایی که ایستاده بودیم در دره ی بین دو کوه بود. خورشید پشت کوه روبه رویی مان داشت پایین می رفت و کوه پشت سرمان پر از درخت های رنگ به رنگ بود. دلم می خواهد بگویم پر از درخت های با برگ های اخرایی بود. اخرایی انگار همان رنگی است که شکوه و زیبایی شان را توصیف می کند برای خودم. زرد هم بودند، قرمز و نارنجی هم. اما اخرایی بودند. نور زرد خورشید روی شان می ریخت و این نوار زرد رنگ لحظه به لحظه نازک تر می شد و سایه بالاتر و بالاتر می رفت. امیر به آشغال های پای کوه نگاه می کرد. به آشغال پفک ها و چیپس ها و قوطی مایع شیشه شور گلرنگ. گفت: آخه یارو چی پیش خودش فکر کرده اینو انداخته این جا؟!
جاده خلوت بود. خیلی خلوت بود. خلوتی اش را خیلی دوست داشتم. از همان شهمیرزاد حس خوبی داده بود بهم خلوتی اش. تکیه داده بودم به ماشین و چای را تلخاتلخ قلپ قلپ می خوردم و به خورشید در حال غروب نگاه می کردم و به خودم فکر می کردم که: آره...همه چیز تموم می شه. هیچ چیز بدتر از این وجود نداره: همه چیز تموم می شه. همه مون تموم می شیم...
مهستی داشت آهنگ اول از آلبوم مسافرش را می خواند (:آهای مسافری که می ری به ایران) که سروکله ی خاوری از پیچ پایین جاده پیدا شد. داشتم به هشت نه تا ماشینی که پشت سرش ریسه شده بودند و ورجه وورجه می کردند تا سبقت بگیرند نگاه می کردم که دیدم پیرمرد سپیدموی خاور که پیرهن سیاه پوشیده بود دستش را به سبک ارتشی ها گذاشت روی چشمش و بعد بالا آورد و برای ما تکان داد. به امیر نگاه کردم و دوروبرمان. هیچ کس دیگری نبود. با ما بود؟!
برای این سه نشود من هم دستم را گذاشتم روی سینه ام و بالا بردم برایش تکان دادم. یک بوق کامیونی نثارمان کرد و بعدش ما منفجر شدیم از خنده.... این دیگه چی می گفت؟! با ما بود؟! چه قدر پیرمرد عجیبی بود... بعد که خنده های مان تمام شد ته دلم یک حس خیلی خوبی پیدا شد. نمی دانم برای چه برای ما دست تکان داد. با ما دو تا جوان(!) که آن جا دم غروبی پای درخت ها ایستاده بودیم فارغ از همه ی دنیا چای می خوردیم حال کرده بود یا شاید هم ما را اشتباهی گرفته بود یا... نمی دانم. این که غریبه ای تو را این طوری داخل آدم حساب کند، آن هم پیرمردی سپید مو  پشت رل خاورش...  اما یک چیزی بین ما اتفاق افتاده بود: یک چیز خیلی بزرگ. ما نسبت به هم اهلی شده بودیم. خیلی ساده. خیلی خیلی ساده ما نسبت به هم اهلی شده بودیم...

  • پیمان ..

مسافر

۱۱
آذر
733کیلومتر دیگر پرسه در خاک وطن: سمنان- مهدی شهر- غار دربند- شهمیرزاد- کیاسر- ساری- قائمشهر- فیروزکوه- دماوند- بومهن- تهران. کویر- کوهستان- جنگل. و یک دنیا دیدن و دیدن و دیدن. نمی دانم. مغزم دارد از هجمه ی چیزها و مناظر و آدم های جدید می ترکد!

هنوز هم باورم نمی شود که با آن طرز رانندگی وحشیانه ام از قائم شهر تا تهران صحیح و سالم مانده ام!

  • پیمان ..

یک چند وقتی نبودی.

راستش خوشحال بودم از این که نیستی.

قصه ی سامورایی ها را برایت تعریف کرده ام، نه؟ همان که سامورایی ها وقتی می خواهند تجدید قوا کنند، وقتی می خواهند یک تصمیمی بگیرند، وقتی می خواهند قوی تر شوند و تغییر بزرگی کنند می روند گم و گور می شوند. می روند از دیده ها پنهان می شوند و هیچ کسی هیچ خبری نمی تواند ازشان بگیرد. برایت هم گفتم که اسم خاصی دارد این حالت شان. همان که فراموش کرده بودم. الان هم یادم نمی آید. توی کتاب "پس از یازده سپتامبر" مسعود بهنود دو سال پیش خوانده بودم. و واقعن حالش را ندارم بروم توی آن 600-700صفحه بگردم اسمش را پیدا کنم...! گفته بودم که مدت هاست دلم می خواهد مثل سامورایی ها بشوم. اما نمی توانم. نمی شود. این که تو پیدایت نبود و وبلاگ نمی نوشتی و این کنار صفحه ی ایمیل من گوی طلایی ات روشن نمی شد همه را به این می گرفتم که رفته ای گم و گور بشوی. رفتی قوی تر بشوی. و از این خوشحال بودم که تو رفته ای تا سامورایی تر برگردی... آخرین چت مان را هم به یاد سپرده بودم که تو نقش هولدن را بازی کرده بودی و من نقش فیبی را.

دلم برایت تنگ شد.

و من شعور استفاده از این موبایل لعنتی را ندارم. اصلن. اصلن. به هیچ دردم نمی خورد. نهایت کاری که دارد برای من می کند این است که مهدی و محمد ظهرها بهش زنگ می زنند که ناهار را با هم باشیم. همین و همین. عوض این که بزنگانم گوشی ات را برای اظهار این دلتنگی رفتم سراغ صفحه ی فیس بوقت. و تو بودی. فعال و علاف، انگار. از خاطرات می گفتی و می گویی و چه می دانم همه ی چیزهای معمولی که آدم های معمولی انجام می دهند... نه... این نبود آن چیزی که فکر می کردم.

بریده ای؟

نومید شده ای؟

خسته شده ای؟

نمی خواهی بجنگی؟

نه...نه، فرناندوی من...این جوری نه... تو هم که به بحران "که چی؟" دچار شده ای. تو حداقل نه... حداقل این برهه، این جنگ را نه. بگذار برای بعد از جنگ...تو را به خدا... تسلیم نشو. می فهمی دارم چه می گویم؟ می خواهم بگویم مرد باش. مرد بمان... یک چیزی را بگویم؟ شخصیت محبوب دوران نوجوانی من می دانی کی بود؟ هولدن؟ نه. هری پاتر؟ نه. دانیال دلفام. آره. دانیال دلفام. جاوید یک کار برای من توی عمرش انجام داده باشد همان است که آن روز برداشت "جیرجیرک آقا ایرج" را برای مان خواند. باورت می شود که من تابه حال 30-40 بار این داستان را برای خودم بلندخوانی کرده ام؟ کتاب را من دودر کردم. ولی اگر می توانی گیرش بیاوری بردار بخوان. خیلی وقت ها فکر می کنم زندگی همان ایرج است. همان که زورش زیاد است می خواهد من را بنده ی خودش کند. جیرجیرک خودش کند. می زند من را. جوری که زیر چشمم کبود بشود، جوری که لبم باد کند و کاسه ی دستم پر از خون دماغم بشود تا جیرجیرکش بشوم. من اگر جیرجیرکش بشوم همه چیز تمام می شود ولی دانیال جیرجیرک آقاایرج نشد. تسلیم نشد. در تمام این سال ها این قصه توی بعضی لحظه ها بهم غرور ایستادن داده... دوست ندارم زانوهایت خم بشود. یک بار این را بهت گفتم. باز هم می گویم: دوست ندارم زانوهایت در مقابل کسی و چیزی خم بشود...دانیال باش. کتک بخور ولی اسمت را بگو. اسم خودت را بگو. اسم خودت را داد بزن...

من یک مرضی دارم. سلطان وقت تلف کردم. این آنتی ویروس کامپیوتر وقتی دارد فایل ها را یکی یکی اسکن می کند من می نشینم نگاه می کنم به فایل هایی که دارند اسکن می شوند. یکی یکی شان را نگاه می کنم. می دهم درایو دی را اسکن کند و می نشینم به تماشای اسکن شدن یکی یکی فایل ها. بعد اسم بعضی های شان برایم آشناست. یک سری چیزها در من تداعی می شود. این عکسه. این نرم افزاره. این فولدره...برایم معنادار می شوند این فایل ها. اما خیلی فایل ها هستند که اصلن نمی دانم چی هستند و از کجا آمده اند و اصلن آن تو چه کار می کنند. فقط زل می زنم به رفتن شان و ویروسی بودن و نبودن شان... می خواهم بگویم این زندگی هم همین جوری هاست. این لحظه های زندگی مثل فایل های توی درایو دی می مانند. بعضی های شان را لمس کرده ای. زندگی کرده ای. باز و بسته شان کرده ای. اما بعضی ها را تا به حال سراغ شان نرفته ای.

اما هستند.

زندگی هم همین است. لحظه هایش هستند. این که تو آن لحظه ها را زندگی کرده ای یا نه است که بعدها... می خواهم بگویم یک روزی می آید که همین جوری می نشینی و به اسکن شدن لحظه های زندگی ات نگاه می کنی. آن جاهایی را که زندگی کرده ای برایت آشنا هستند. خوشحال کننده اند. یاد اند و خاطره و معنا. اما آن جاهایی که زندگی نکرده ای ناآشنا اند. هستند. بوده اند. اما...

آقایی، فرناندو. آقا.

آقا بمان.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ آذر ۸۹ ، ۱۷:۵۹
  • ۳۷۷ نمایش
  • پیمان ..

خفه شو!

۰۴
آذر

آن اول ها نمی دانستم. می رفتم اول کارگر ماشین سوار می شدم برای این که بروم بالا. کرایه سیصد تومان بود. خیلی هم شاکی بودم که چه وضعش است آخر؟ یعنی چی که نصف کلاس های ما (عمومی ها و دروس علوم پایه) توی میدان انقلاب است و نصف درس ها توی امیرآباد؟ بعدها فهمیدم که سرویس هم هست. یعنی سعی کرده اند عذاب ما را نصف کنند. سرویس ها اتوبوس های شرکتی واحدی بودند که برای دانشگا کار می کردند. جلوی در قدس سوار می کردند و تا امیرآباد و جلوی در دانشکده ی فنی هم می رفتند. از سواری های انقلاب امیرآباد هم سریع تر می رفتند. آخر می انداختند توی بزرگراه چمران و از آن جا می رفتند به امیرآباد. سواری ها و اتوبوس های پولی توی ترافیک خیابان کارگر گیر می کردند. اما سرویس های دانشگا نه. هر کدام از راننده ها هم برای خودشان فیلمی بودند. حالا حوصله ندارم قصه های شان را بگویم، اما واقعن فیلم بودند. تا این که چند ماه پیش روی شیشه ی پشت راننده اعلامیه زدند که سرویس های دانشگا از پول بچه های خوابگاه تامین می شود بچه های تهرانی نباید سوار شوند. چرند محض بود. نصف بچه هایی که سوار سرویس ها می شدند تهرانی هایی بودند که بین انقلاب و امیرآباد آلاخون والاخون بودند. کسی محل نداد. به موقع و مجانی رسیدن به کلاس ها مهم تر بود. تا این که چند هفته ی پیش جلوی ایستگاه دو تا از حراستی های کت و کلفت را گذاشتند کنار اتوبوس ها تا هر کس کارت خوابگاه ندارد سوار نشود. جلوی دانشکده ی فنی امیرآباد هم یک صندلی گذشتند و یکی از حراستی های یاردانقلی را گذاشتند که آقا بچه تهرانی ها سوار نشوند... به همین راحتی. حالا چند هفته ای است که سواری های انقلاب امیرآباد و بالعکس مشتری های شان زیادتر شده. و نیز اتوبوس های انقلاب شهرک والفجر که توی همان انقلاب شیشه های شان از زور جمعیت داخل شان سیاه می شود و دل راننده غنج می رود برای صدوبیست و پنج تومان هایی که قرار است بسلفد... حالا دیگر ده دقیقه پانزده دقیقه ی اول کلاس ها را دیر رسیدن دارد عادی می شود... آن روزهای اول بچه ها با مسئول خط بحث می کردند و او هم می گفت من کاره ای نیستم. به من دستور داده اند و فلان و بیسار...

خب. این خیلی ساده اش است. از اول سال بلاهایی که سر ما آرده اند کم نبوده. مثلن همین تصویب ورود دانشجوهای پولی به دانشگاه های دولتی مادر. مثلن همان انحلال خلق الساعه ی دانشگاه ایران و اضاف کردن هردمبیل دانشجوهای آن جا به دانشجوهای دانشگاه تهران...و...
 حالا نگاه می کنم به این جا. خبر خود فارس نیوز است: "در جریان دومین تظاهرات گسترده دانشجویان انگلیسی در اعتراض به افزایش شهریه دانشگاه‌ها، پلیس انگلیس 15 دانشجو را دستگیر کرد. پلیس انگلیس اعلام کرد که بیش از 3 هزار دانشجو با تظاهرات در شهر "برایتون " به سوی پلیس تخم‌مرغ و وسایل آتش‌زا پرتاب کردند."
نگاه می کنم به این جا. عجیب است: "دهها هزار نفر از دانش آموزان و دانشجویان ایتالیایی با تظاهرات در شهر های بزرگ این کشور افزایش بودجه نهادهای آموزشی را خواستار شدند."
بعد می روم این جا را نگاه می کنم.
به این فکر می کنم که چیزهایی که این ها به آن اعتراض می کنند چه قدر شبیه خواسته های ماست. به این جا نگاه می کنم. اوه. این ها هم روز دانشجو داشته اند. وااای. روز دانشجو برداشته اند خواسته های شان را فریاد زده اند. واقعن عجیب است. بعد به این فکر می کنم که مسئولین مسجد دانشگاه تهران به همراه حجت الاسلام والمسلمین پناهیان روز عرفه بعد از مراسم شان برای سه هفته ی بعد اعلام می کنند که روز 16آذر مراسم آغاز ماه محرم با حضور حجت الاسلام والمسلمین پناهیان و مداحان اهل بیت در مسجد دانشگاه تهران برگزار می شود. به سربازان جان بر کف ولایت فکر می کنم که روز دانشجو به بهانه ی پناهیان می آیند و منتظر می شوند تا ما دست از پا خطا کنیم، منتظر می شوند تا صدای مان از حلق مان بیاید بیرون که این حق من است، که شما دارید حق من را می خورید...آن ها منتظرند...
  • پیمان ..

دانشگا

۰۲
آذر

هولدن یکدفعه کبریت روشن را انداخت روی میز. خم شد طرف سلی: "سلی، تا حالا شده ببری؟ حالت از همه چی به بخوره؟ یعنی تا حالا شده که بترسی که همه چی داره خراب می شه و تو باید حتمن یه کاری بکنی؟"

سلی گفت: "خب معلومه."

هولدن مثل بازجوها پرسید: "از مدرسه خوشت میاد؟"

"حالم ازش به هم می خوره."

"یعنی ازش متنفری؟"

"خب، راستش متنفر که نه."

هولدن گفت: "خب، من متنفرم. پسر من بیزارم ازش. البته فقط مدرسه نیستا. من از همه چیز بیزارم. از این که تو نیویورک زندگی می کنم. از اتوبوسای خیابون پنجم و اتوبوسای خیابون مدیسون و از پیاده شدن از اون درای وسط شون. از اون سینمای خیابون هفتادودوم و اون ابرای قلابی رو سقفش. از این که با آدمایی مث جورج هریسن آشنا بشم و از آسانسورایی که هی می رن پایین وقتی آدم می خواد ازشون بره بیرون و از اون علافایی که همهش تو فروشگاه های بروکس شلوار آدمو اندازه می زنن." صداش هیجان زده شده بود. "از همه ی این چیزا. می دونی چی می گم؟ یه چیزی رو می دونی؟ من تو این تعطیلات فقط به خاطر تو برگشتم خونه."

سلی گفت: "تو خیلی ماهی."

-پسر، من از مدرسه بیزارم. باید یه روز بیای تو این مدرسه های پسرونه و ببینی. اون جا تنها کاری که می کنن درس خوندنه و حرص خوردن سر این که اگه فلان تیم فوتبال ببره مثلن چه ها نمی شه و فقط حرف دختر و لباس و مشروب می زنن و...

سلی پرید میان حرفش: "نه، قبول کنم. خیلی از پسرا تو مدرسه خیلی چیزای دیگه ای هم یاد می گیرن."

هولدن گفت: "نمی دونم. اما من فقط همین چیزا دستم اومده. می فهمی چی می گم؟ قضیه همینه. از این هیچستون من هیچی عایدم نمی شه. خیلی حالم خرابه. اصلن حال درستی ندارم..."

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه/جی. دی. سلینجر/امید نیک فرجام-لیلا نصیری ها/نشر نیلا/ص105

  • پیمان ..

امروز مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود پای پیاده از امیرآباد تا چهار راه ولیعصر رفت.
گرگ و میش غروب بود که از در دانشکده ی فنی زد بیرون و خیابان کارگر را چند قدمی آمد پایین و کنار دانشکده ی اقتصاد چشمش که به اولین دختر سر راهش خورد حالش از همه ی زن ها و دخترها و آدم ها به هم خورد و راهش را کج کرد زد توی کوچه پس کوچه ها. مرد، خیابان کارگر را با همه ی مغازه ها و پسرها و دخترها و سنگ فرش منظم پیاده رویش رها کرد و توی کوچه پس کوچه ها به سمت پایین راه افتاد. دوست نداشت نگاهش حرامِ هیچ کدام از دخترهای این شهر شود. دست هایش را گذاشت توی جیب شلوارش و توی پیاده روهای تنگ و یکی بود یکی نبود، از پشتِ درخت ها و شمشادها رفت.
مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود امروز عصر تجربه ی روحانی فوق العاده ای را پشت سر گذاشته بود. به یکی از رویاهایش نزدیک شده بود. نه، نرسیده بود بلکه فقط نزدیک شده بود. آن سردرد گیج و گنگ و نشئه گونه ی حاصل از بی خوابی حس غریبی به او داده بود. و آسمان روز اول آذر ماه بود که ویرانش کرده بود. همه چیز برمی گشت به فیلم الفنت. نه. خود فیلم الفنت هم نه. تیتراژ آغازین فیلم الفنت که سال ها پیش دیده بود و رویای آن فیلم زیر دندانش مانده بود. توی عمر بیست و چند ساله اش به این نتیجه رسیده بود که رویای حاصل از دیدن فیلم ها و عکس ها و خواندن کتاب ها و شعرها فقط رویایی در ذهن اند. هیچ وقت واقعیت به زیبایی آن ها نمی شود و تجربه ی روحانی امروز عصرش هم تغییری در این عقیده ی او ایجاد نکرد! تنهایی نشسته بود روی نیمکت سنگی توی دانشکده و به آسمان نگاه می کرد که به یک باره حال و هوای تیتراژ شروع فیلم الفنت در روح و روانش زنده شد.
کار کار بچه هایی بود که توی زمین بازی داشتند والیبال بازی می کردند. همین طور دخترهایی که آن دور کنار حوض جمع شده بودند و می خندیدند. همین طور صدای دور بوق بوق ماشین ها از خیابان. همین طور صدای استادی از توی یکی از کلاس های طبقه ی بالا. همین طور صدای گیتار دختر یا پسری از پشت زمین چمن. همه ی این ها با هم بودند به علاوه ی تنهایی او روی نیمکت و صدای سکوتی که انگار توی هوای عصر روز اول آذر همچون باد می رفت و می آمد. یک جور لختی. و تیتراژ ابتدایی فیلم الفنت به گونه ای رویایی داشت در ذهنش لحظه به لحظه جان می گرفت. دلش می خواست رویا را تکمیل کند. باید می رفت روی چمن دراز می کشید و زل می زد به آسمان. باید فقط به حرکت ابرها نگاه می کرد و به صداها گوش می داد و دیگر هیچ... نباید چشمش به هیچ آدمیزادی می افتاد و آدم ها... درست در همان لحظات که داشت تصمیم می گرفت تا برود دراز بکشد دختری که زمانی فکر می کرد دوستش می دارد سروکله اش پیدا شد. همراه با پسری که او اصلن دوستش نمی داشت. امروز صبح دختری که او زمانی به او علاقه مند بود توی راهروی دانشکده با دیدن او رویش را به سمت دیوار برگردانده بود و حتا نیمرخش را از او دریغ کرده بود و همیشه چیزهای کوچکی وجود دارند که نگذارند رویاها به واقعیت تبدیل شوند...
امروز مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود از کوچه پس کوچه ها رد شد. کوچه پس کوچه ها از آدم ها و دخترها و پسرها خالی بود. اما پر بود از ماشین هایی که می خواستند با عبور از کوچه پس کوچه ها ترافیک خیابان کارگر را دور بزنند. و مرد از میان آن ها رد می شد و با صدایی از ته حنجره با سوز می خواند:
آی مردم، آی مردم
جنون من دیدنیه
آی مردم، آی مردم
اشکای من خندیدنیه
و می رفت. می رفت. تند می رفت. جوری می رفت که فقط روندگان می روند. بی هیچ حادثه ای. آن قدر تند که هیچ چشمی را نبیند. و به خیابان فاطمی رسید. بعد انداخت توی خیابان حجاب. تعداد آدم های کمتری را از این مسیر می توانست ببیند. به دکه ی روزنامه فروشی روبه روی پارک لاله که رسید گلویش به خارخار افتاد. خواست دو نخ مارلبرو بخرد. نداشت. دو نخ وینستون لایت خرید و راه افتاد و نذر کرد که دیگر هر روز از این مسیر برود و هر روز همین جا دو نخ سیگار بخرد. از سیگار کام گرفت و کام گرفت و سر بلوار کشاورز اولی تمام شد و دومی را هم تا سر خیابان بزرگمهر دخلش را در آورد و بعد همان طور که از میان سایه های تاریک خیابان می گذشت شروع کرد به خواندن که:
خدایا، خدایا
زهمه پا به فرارم
خدایا، خدایا
جز حسین یاری ندارم
خدایا، خدایا
بی حسین من می میرم
و خودش هم نفهمید که چه طور از چهار راه ولیعصر سردرآورده. فقط اندوهی عظیم را حس کرد. همه ی آن هایی که ازشان فرار کرده بود حالا ایستاده بودند کنارش برای رد شدن از چهارراه. دختری همان طور که داشت با موبایلش حرف می زد و می خندید سرش را انداخت پایین و از لای ماشین های در حال عبور رد شد. پیرمرد راننده ای نزدیک بود بزندش. بوق ممتدی حواله اش کرد و دختر اهمیتی نداد و رفت و مرد را اندوهگین کرد. مرد موتورسواری از جلوی دماغ او گذشت و پای مرد کناری اش را له کرد و رد شد. مرد کناری به موتورسوار فحش داد. فحش رکیک مشمئزکننده ای بود. اما موتورسوار رفته بود. جمعیتی که کنارش ایستاده بود انبوه تر می شد. سرش درد گرفته بود و همچنان شعر زیر لبش خدایا خدایا بود که چراغ سبز شد. و وقتی رسید آن طرف چهارراه صدای سنج و دهل شنید. از جلوی تئاتر شهر صدا به گوش می رسید و برایش غیرمنتظره بود. کشیده شد به سمت میدانگاهی جلوی تئاتر. و تعزیه ای به پا بود. تعزیه ی مسلم بن  عقیل. ایستاد به تماشا.
مردی که دو روز نخوابیده بود بعد از چند دقیقه اشک گوشه ی چشم هایش را با انگشتش پاک کرد و راه افتاد به سمت مترو...


پس نوشت: ژانر=اینایی که نظر خصوصی می ذارن بدون ایمیل و آدرس وبلاگی چیزی، انتظار دارن در ملا عام جواب شونو بدی!

  • پیمان ..

مشهد مقدس!

۳۰
آبان

این مشهدی ها خیلی باحال اند.
چند سالی است که شهرداری شان علاوه بر لباس نارنجی معمول که همه ی شهرداری ها تن کارگرهای شان می کنند یک کلاه ایمنی هم داده دست هر کدام از کارگرهای شان که بگذارند سرشان. کله ی سحری بلند می شوی می روی توی شهر، سوپورها را می بینی که دارند خیابان را جارو می زنند و یک کلاه ایمنی زرد هم گذاشته اند سرشان. همه شان از دم. با یک وظیفه شناسی سرسختانه. به شان می گویی: گذاشتی سرت که یه موقع بشقاب پرنده نخوره تو سرت؟ عینهو قل مراد می گویند: هان؟!

البته این جا ایران است دیگر.

بعد مثلن می روی کارخانه سیمان فیروزکوه می بینی وسط آن همه سنگ و خاک و گل و سنگ ریزه که از درودیوار می بارد نصف کارگرها کلاه ایمنی ندارند!

تازگی ها هم پلیس مشهد چند تا دوچرخه ی سبز خریده روی میله های شان برچسب POLICE چسبانده و داده دست سربازهایش. سربازها هم سوار دوچرخه می شوند برای خودشان توی شهر فر می خورند...

این مشهدی ها خیلی باحال اند...


  • پیمان ..

تهران- ترمینال شرق- آبان 1389

...اوووتوبوس ها

پر ز شور و پر ز غوغا

اوووتوبوس ها

می برند ما رو به هر جا

اوووتوبوس ها...

  • پیمان ..

1386/1/25

۲۹
آبان

بیرون پس از چند باد شدید باران می آید. فردا حسابان داریم. دلم می خواهد بروم زیر آن باران تا شسته شوم. تا از حسابان شسته شوم. اما حسابان، تمرین های سختش، معلم سختگیرش، زنگ دلهره آورش به من چسبیده. همچون خودارZaیی. از دست هیچ کدام شان انگار خلاص نمی شوم... فردا امتحان عربی داریم. امسال دیپلم می گیرم. هیچی عربی نخوانده ام، هیچی. تازه می خواهم بخوانم. امروز روزی بود. نباید فراموش کنم. امروز موج اخراجی ها را به چشم دیدم. زنگ اول جلیلی داشتیم. مبانی کامپیوتر. اول در مورد امتحان ترم دوم صحبت کرد و بعد شروع کرد به درس دادن و وسط درس دادن بحثش را کشاند به تحصیل در کشورهای خارجی. این که آلمان بهترین مهندسی را در تمام دنیا دارد. چرا؟ چون سالانه میلیاردها دلار خرج آموزش می کند. بعد بحث را کشاند به خارج رفتن ما. که اگر می خواهید بروید از تابستان در فکرش باشید. کارتان را قانونی پیش ببرید. قاچاقی رفتن فایده ندارد. این که مشکل شما در سال اول فقط زبان است. زبان آن کشوری که می خواهید بروید. عوضش اگر آن ها بفهمند که شما پروژه دارید و مخ تان کار می کند راحت شما را جذب می کنند و امکانات در اختیار شما می گذارند و... جوری حرف می زد که انگار آن ها واقعن منتظر ما بچه دبیرستانی های ایرانی هستند تا بیاییم در دانشگاه هایشان تحصیل کنیم...
باران شدت گرفته. به پنجره می زند. قطرات آن که به دودکش می خورد صدایش در لوله بخاری می پیچد. قطرات شیشه را مات کرده اند. به سنگ جلوی پنجره که می خورند پاش پاش می شوند. خیلی دوست دارم فارغ از همه چیز، همه کس، همه ی فکرها، همه ی کارها، فارغ از همه، همه ، همه بروم زیر باران. بروم زیر باران غسل کنم، خدا را صدا کنم...
زنگ دوم حیاتی داشتیم که نیامده بود. می خواستم چند تا سوال از تاریخ بیهقی ازش بپرسم که نفهمیده بودم. زنگ تفریح رفته بودم از کتابخانه گزیده ی شاهنامه به قلم محمدعلی اسلامی ندوشن را گرفته بودم: نامه ی نامور. کتاب کلفتی است. ولی ظهر که آمدم خانه دیدم آن بخش از شاهنامه را که می خواهم درین گزیده نیامده. بخش پادشاهی منوچهر. اگر بود خیلی خوب بود. چون شرح و توضیح هم دارد این کتاب و کار من را آسان می کند. ولی... بچه ها می گفتند می برندمان سمعی بصری اخراجی ها نشان مان می دهند. من نمی دانستم. زنگ تفریح در کتابخانه بودم. این روزها راحت می روم کتابخانه. کسی بهم گیر نمی دهد. راحت می روم کتاب ها را دست مالی می کنم... وقتی همه ی معلم ها رفتند سر کلاس و حیاتی نیامد ما را هم بردند سمعی بصری. حضرتی در کنارم بود. بهش گفتم: اگر ببینم بچه ها مسخره بازی درمی آورند می روم می نشینم کتابخانه، می خوانم. وقت هم خیلی کم دارم. فیلم را هم که دیده ام. حضرتی گفت: من هم همین طور. و با هم رفتیم به سمعی بصری. من و حضرتی کنار هم نشستیم. حضرتی بار اولش بود که فیلم را می دید. بچه ها اول هیجان زده بودند. خیلی هاشان مثل من بار دوم شان بود. اولش چند نفری مثلن این محمد توکلی همراه با معتاد فیلم دم می گرفتند: داش مجیدو ایول. اما وقتی دیگران همکاری نکردند آن ها هم ساکت شدند. بچه ها مسخره بازی درنیاوردند. من خیلی آن ها را دست کم گرفته بودم. نشستند مثل آقاها فیلم را نگاه کردند. به خودم گفتم بچه های شریعتی این طوری اند دیگر! و دلم به اندازه ی ابر گرفت که دیگر این روزها تکرار نمی شوند. یک ماه دیگر باید از هم جدا شویم و وارد میدان درندگی زندگی شویم...فراموشم نخواهد شد محمدرضا حسینی که چگونه فکورانه و ساکت بدون هیچ شیطنت و ادادرآوردنی آرنجش را بغل کرده بود و فیلم را نگاه می کرد. یا علیرضا پاکدل که جاهایی از فیلم را که متوجه نمی شد از بغل دستی ها و پشت سری هاش می پرسید.
حق شناس و جوادی هم فیلم را نگاه می کردند. ولی نه به عنوان یک ناظم. آن ها هم در کنار ما فیلم را نگاه می کردند. جوری که وقتی سی دی اول فیلم تمام شد و توکلی گذاشتن سی دی دوم را کمی لفت داد حق شناس تیکه انداخت: توکلی سریع تر دیگه. سرد شد.
تجربه ی فوق العاده ای بود. دیدن فیلم کنار دوستان. با همه ی دوستان... شاید اخراجی ها با همه ی بلاهت ش، با همه ی مسخرگی هایش و مزخرف بودنش به خاطر این که آن قدر سروصدا کرده که توی مدرسه برای زنگ های خالی دانش اموزان نشان داده شود تحسین برانگیز باشد. نمی دانم.
تا آخر فیلم را نگاه نکردم. با حاجی کریم و حامد حسینی بلند شدیم رفتیم حیاط برای این که فوتبال نیمه نهایی مدرسه را ببینیم: بین تیم کلاس سه س سه و تیم کلاس سه ی هفت. یا به زبان خودم تیم خلیلی این ها و تیم منادی این ها. از صمیم دل می خواستم که خلیلی این ها ببرند، فقط به خاطر خلیلی. البته صابرمنادی این ها دو تا تیم کلاس ما را هم حذف کرده بودند و این اشتیاق من برای برد خلیلی این ها را بیشتر می کرد. آن ها باید انتقام ما را هم می گرفتند. با صابر منادی خیلی کل کل کرده بودم که دلم نمی خواهد شما ببرید دلم می خواهد خلیلی این ها ببرند. خلیلی در این بازی هم خوش درخشید. مثل بازی قبل در مقابل خواجوی این ها. خلیلی چپ و راست شوت ها و موقعیت های صددرصد منادی این ها را با چغری می گفت و مانع گلزنی آن ها می شد. بچه های سه ی سه هم خداوکیلی تیم شان را خوب تشویق می کردند. جوری که اسدیان چندباری به شان تذکر داد. ولی مگر کار بدی می کردند؟ جوری که اسدیان آن ها را دیوانه نامید. ولی آن ها باز هم تشویق کردند تا تیم شان سه بر دو برنده شود. اسدیان وسط بازی از منادی این ها طرفداری می کرد. بلندگو دستش بود و منادی این ها را تشویق می کرد. آن ها را بی غرور و منادی را المپیادی می نامید و خلیلی این ها را مغرور می نامید و...
25/1/1386


پس نوشت: آره. من کوچک شده ام. درست می گویی. خودم هم هزار بار جمله ی تو را به خودم گفته ام: پیمان تو این نبودی ها... چی کار کنم خب؟ دیگر از به خود گفتن ها هم خسته شده ام. باور کن....
مرتبط: سید رضا
  • پیمان ..

زندگی اصیل!

۱۸
آبان
مصطفا ملکیان توی مقدمه ی کتاب "راهی به رهایی" اش می گوید: "به جد و از سر صدق بر این باورم که اگر راهی به رهایی باشد جز در جمع و تلفیق عقلانیت و معنویت و ادای حق هر یک از این دو فضیلت بزرگ نیست." و برای این باور خودش سخنرانی ها و مصاحبه های فراوانی انجام داده است و به قول خودش توش و توانِ ناچیزِ خودش را در کارِ آن کرده است... از میان سخنرانی ها و مصاحبه هایی که از او خوانده ام یکی از سخنرانی هایش بود که به شدت برایم دوست داشتنی بود. سخنرانی زندگی اصیل و مطالبه ی دلیل. برای این که خوب متنش را بخوانم کل این سخنرانی را برای خودم پرینت گرفتم و زیر خطوط بسیاری از آن سخنرانی را خط کشیدم و خط کشیدم. نمی دانم. راستش می خواستم کل آن سخنرانی را این جا بیاورم. بعد دیدم خیلی زیاد می شود. یک بخشی از آن را که فکر می کردم جان کلام است با کمی خلاصه رونویسی کرده ام:
انسان باید زندگی اصیل داشته باشد. ما انسان ها به اندازه ای که زندگی مان اصیل باشد معنوی هستیم و به هر میزان از زندگی اصیل دور شویم از معنویت دور می شویم. توجه دادن به زندگی اصیل بسیار بسیار مهم است و اگر بگویم نخستین چیزی که باید به دیگران بیاموزیم این است که زندگی را اصیل سپری کنند هیچ مبالغه نکرده ام... در مقابل زندگی اصیل از زندگی "عاریتی" نام برده می شود. درباره ی "زندگی اصیل" و این که "زندگی اصیل چیست؟" افراد مختلفی در طول تاریخ بحث و گفت و گو کرده اند.
اکنون فرصت آن نیست که سخنان همة‌این افراد ــ که حدوداً 29 شخصیت هستند ـ را خدمت دوستان عرض کنم، اما چند نمونه از این افراد را ذکر می‏کنم. ذکر این مثالها بدین جهت است که در نگرش هر کدام از آنان جنبة خاصی از زندگی اصیل بیشتر محلّ توجه قرار گرفته و شما آهسته آهسته از مجموعه مثالها و کنار هم نهادن الگوهای ارائه شده این دانشمندان، از نظر ذهنی، به اینکه زندگی اصیل چگونه زندگی‏ای است نزدیک می‏شوید. برای اینکه ارزش‏داوری هم نکرده باشم، مثالها را به ترتیب تاریخی ذکر می‏کنم تا گمان نشود لزوماً برای اولی اهمیت بیشتری قائل هستم.
نمونة‌اول، به لحاظ تاریخی، سقراط است. سقراط ــ فیلسوف بزرگوار و بسیار شاخص یونان قدیم ــ‌می‏گفت که کل فلسفة من مبتنی بر دو شعار است: شعار اول اینکه «خود را بشناس» و شعار دوم اینکه «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد». من در اینجا تنها به شعار دوم می‏پردازم تا ببینیم این شعار یعنی چه؟
سقراط می‏گفت: اگر در احوال خودمان دقت کنیم می‏بینیم از ابتدای زندگی و وقتی که به دنیا می‏آییم آهسته آهسته از اطرافیان خود ـ از اعضای خانواده گرفته تا معلمان،‌مربیان و مردمی که در محیط زندگی با آنها سر و کار داریم ـ‌یک سلسله باورها و عقاید دریافت می‏ýکنیم که بعدها بر اساس همین عقاید و باورهای تلقینی و القا شده، زندگی خود را سامان می‏دهیم.
بدین ترتیب همة تصمیم‏گیریها ــ جنگها، صلحها،‌دوستیها، دشمنیها، سکوتها، سخنها و….ــ ابتنای کامل بر باورهای دریافتی ما از دیگران دارد و ما هیچ وقت سراغ آزمودن و محک زدن این باورها نرفته‏ایم که ببینیم آیا واقعاً‌درست هستند یا نادرست، صادقند یا کاذب، حقّند یا باطل. در واقع، کلّ زندگی خودمان را بر باورهایی مبتنی کرده‏ایم که هیچ کدام در بوتة آزمایش شخصی ما نهاده نشده‏اند.
نکتة مهمتر آنکه هرچه از باورهای غیر مهم به طرف باورهای مهم می‏رویم، این نیازمودگی بیشتر می‏شود. مثلاً اگر کسی به من بگوید این جنس لیوان یا کفش بادوامتر است ممکن است آن را بیازمایم و بعد قبول کنم. اما در باب اینکه «خدا وجود دارد یا نه؟» ممکن است بدون آزمایش قبول کنم که خدا وجود دارد! با وجود اینکه مسلماً اهمیت باور دوم در زندگی بسیار بیشتر از اولی است. گویی ما با خودمان عهد بسته‏ایم که هر چه عقیده‏ای مهمتر است بی‏دلیل‏تر قبول کنیم.
سقراط می‏گفت: این نوع زندگی که در آن عقایدی را بدون اینکه محک شخصی زده یا آزمایش کرده باشیم ــ پذیرفته‏ایم زندگی نیازموده است و ارزش زیستن ندارد. زندگی‏ای ارزش زیستن دارد که خودمان نسبت به باورهای مؤثر در تصمیم‏گیریهای عملی مداقه ورزیده باشیم، و در این زندگی است که اگر دیدیم عقیده‏ای درست است آن را مبنای تصمیم‏گیری قرار می‏دهیم ولو همة عالم بگویند نادرست است وبالعکس. وی می‏گفت: من وظیفه‏ای که برای خودم در نظر گرفته‏ام این است که به سراغ تک تک عقاید آشنا بروم و نشان دهم که آنها آزموده نشده‏اند؛ و بدین لحاظ خرمگسی هستم و بر گردة همه شما خواهم نشست، که البته آزاردهنده است چون به عقاید شما نیش می‏زند و به افراد جامعه می‏فهماند که خیلی بی‏عقلند. اگر کسی به شما بگوید که «تو بی‏عقلی» شما را خواهد آزرد. بی عقلی جز این نیست که سخن بدون دلیل را قبول کنیم و مبنای آن را تصمیم‏گیری جمعی قرار دهیم.
پس به نظر سقراط زندگی نیازموده، عاریتی است و اصیل نیست؛ چون در آن عقایدم را از دیگران به عاریه گرفته‏ام.
نمونة‌دوم، از ملاّی رومی، مولانا، است که در مثنوی فراوان به ما توصیه می‏کند که زندگی اصیل بورزیم. ایشان در دفتر دوم مثنوی می‏گوید: صوفی‏ای وارد شهری شد و چون در آنجا غریب بود سراغ خانقاه صوفیان را گرفت تا بتواند چند روزی در آن شهر به سر‏برد و مسند و خوراک و… داشته باشد. بالاخره خانقاه صوفیان را پیدا کرد و الاغ خودش را به دست دربان داد تا یکی دو روز در آنجا بماند. اتفاقاً اهل خانقاه مدتی بود که وجوه امرار معاششان به تأخیر افتاده بود و طبعاً بسیار گرسنه بودند. گروهی وقتی که این الاغ را دیدند گفتند: خوب است آن را بفروشیم و با پولش غذایی فراهم آوریم تا از گرسنگی نجات یابیم. لذا به دربان گفتند: الاغ را ببر و در بازار بفروش و خوراکی تهیه کن. بعد هم آمدند و شروع کردند به رقص و سماع و دم گرفتند که «خر برفت و خر برفت و خر برفت».
این صوفی تازه وارد هم برای اینکه ــ به تعبیر امروز ــ از افکار عمومی تبعیت کرده باشد دست افشان و پای کوبان شروع کرد به گفتن «خر برفت و خر برفت و خر برفت». دربان که مأمور فروش الاغ شده بود، به آنها گفت: این خر نزد من امانت است، چگونه آن را بفروشم؟ این کار خلاف اخلاق است. آنها گفتند: بیا برو از خودش بپرس.
دربان وارد مجلس شد و دید که آن شخص از همه ــ به تعبیر مولانا ــ با نشاط تر داد می‏زند «خر برفت و خر برفت و خر برفت» و از همه شادتر و خوشحالتر است. دربان پیش خود گفت: خوب پس لابد موافقت بلکه رضایت یا حتی رغبت دارد؛ لذا نگفته خر را فروخت و غذایی فراهم کردند و خوردند. بعد که صوفیان از هم پاشیدند، این مسافر رفت که خرش را تحویل بگیرد. دربان گفت: خری نیست، گفت: پس خر من کو؟ گفت: فروختیم و غذا میل کردیم. گفت: مگر می‏شود خر مرا بفروشید؟! گفت: بله، نه فقط می‏شود، بلکه شد. گفت: آخر اجازة من؟!
دربان گفت: من آمدم، دیدم تو فوق اجازه می‏دهی و با این «خر برفت و خر برفت و خر برفت» رقص و سماع می‏کنی. گفت: من نمی‏فهمیدم که چه می‏گویم!
من دیدم همه از این سخن خوشحالند، من هم خوشم آمد و‌آن را تکرار کردم.
مرمرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
بنابراین، احتمال دارد که کسی برای همرنگی با جماعت در جهت زیان خود قدم بردارد. در همرنگی با جماعت دو شاخصه وجود دارد: یکی اینکه شخص معنای باور، گزاره و جمله را نمی‏فهمد و اصلاً نمی داند «خر برفت» یعنی چه. نمی‏فهمد که «خر برفت» یعنی خر تو بفروش رفت، ولی با این وجود آن را تکرار می‏کند. دوم اینکه اگر معنای جمله را می‏فهمید با آن موافقت نداشت. حالا که جمله‏ای را می‏گوید، عقیدة خودش را می‏گوید یا عقیدة دیگران را؟
در این نمونه دیدیم که در واقع عقیده دیگران را بیان می‏کند. بنابراین عقیده‏اش عاریتی است؛ بالطبع تصمیم او در نتیجه زندگی او عاریتی است.
نمونة‌سوم، هایدگر، فیلسوف اگزیستانسیالیست معروف آلمانی، است. او در کتاب معروف خود، هستی و زمان، که شاهکار اوست، بحثی را در باب وضع زندگی اکثر قریب به اتفاق ما آدمیان پیش کشیده است و قصد دارد با ترسیم این وضع نشان دهد اکثر ما آدمیان زندگی عاریتی داریم. هایدگر می‏گوید:‌هر کدام از شما در زندگی خود تأمل کنید و ببینید آیا این سه خصیصه‏ای که من می‏گویم در زندگیتان هست یا نه. اگر هست صادقانه پیش خودتان مقّر باشید که زندگی عاریتی می‏کنید، نه زندگی اصیل. بعد می‏گوید: همة ما آدمیان کمابیش این سه خصیصه را داریم:
خصیصة اول: ما به وراجّی و یاوه‏گویی مبتلا شده‏ایم. وراجّی چه نوع سخنی است؟ سخنی است که در آن خود سخن گفتن مهم است نه محتوای سخن. اینکه می‏گویند در شب‏نشینی‏ها وراجّی می‏کنیم، یعنی چه؟ یعنی اصلاً مهم نیست چه می‏گوییم، مهم این است که داریم چیزی می‏گوییم. به تعبیری، خود حرف زدن موضوعیت پیدا کرده با اینکه باید طریقت داشته باشد و از طریق سخن گفتن چیزی انتقال یابد. در واقع، ما دائماً در زندگی خودمان جمله‏ها، گزاره‏ها و باورهایی را از دسته‏ای می‏گیریم و به دستة دیگری انتقال می‏دهیم (انتقال اطلاعات ناآزموده از دیگران به من و از من به دیگران). در این صورت یاوه‏گویی همة زندگی من و شما را تشکیل داده است.
در حقیقت ما از پدران، مادران، مربیّان، افکار عمومی، رادیو، تلویزیون، مطبوعات و رسانه‏های جمعی چیزهایی را شنیده‏ایم؛ بعد هم همین‏طوری که شنیده‏ایم به دیگری انتقال می‏دهیم، بدون اینکه قبل از این انتقال، بررسی کنیم و ببینیم آیا این مطالب درستند یا نادرست. گویی ما فقط و فقط دستگاهی هستیم که از سویی گیرندة چیزهایی است که شما به من می‏دهید و از سوی دیگر فرستندة همان چیزها به دیگری است و من تنها در این وضعیت گیرندگی و فرستندگی به سر می‏برم. ایشان ادامه می‏دهد: درواقع، ما هم در گرفتن و هم در فرستادن لذت خاصی احساس می‏کنیم و همین لذت باعث شده که کلّ زندگی ما دچار این حالت شود. (حالا تأمل کنید که آیا شما اینگونه نیستید؟)
خصیصة دوم: ما از مرحله یاوه‏گویی و وراجّی به مرحل‍ة سرک کشیدن، بوالفضولی و ناخنک زدن می‏رسیم. بوالفضولی یعنی به محض اینکه چیزی را شنیدم و وارد ذهنم شدــ‏چون بنا بر این نبود که آن را بیازمایم ــ فوراً می‏گویم چه چیز دیگری دارید؟ یعنی با وجود اینکه هنوز مطلب اول را دریافت نکرده‏ام و وارد هاضمه و فهم من نشده باز دنبال چیز جدید می‏گردم. از این نظر است که همة ما به زبان حال و قال می‏گوییم: «تازه چه خبر؟» و یکی نیست به ما بگوید با کهنه‏هایش چه کرده‏اید که دنبال تازه می‏گردید؛ مگر کهنه‏ها چه هنری برای شما داشتند که حالا باز هم طالب تازه‏ها هستید؟ پس سرک کشیدن یعنی عاشق نو بودن. مثلاً، شما کتابی نوشته‏اید و من با خواندن آن باورهای شما را به خود انتقال می‏دهم، اصلاً هم دقت نمی‏کنم آیا درست است یا نه اما تا به شما می‏رسم می‏گویم: آقا اخیراً کتاب جدیدی منتشر نکرده‏اید؟ یکی نیست بگوید: خوب، کتابهای قبلی را که خواندی کدامش حق بود و کدامش باطل؟!
بنابراین نوجویی خصلت انسانهایی است که زندگی عاریتی دارند؛ و به لحاظ همین خصلت است که از این متفکر به آن متفکر، از این مکتب به آن مکتب می‏لغزیم؛ و اصلاً‌مکث نمی‏کنیم این مکتبی را که تا الان قبول داشته‏ایم آیا درست است یا نادرست.
خصیصة سوم: سردرگمی و گیجی است یعنی نمی‏دانم در چه جهانی به سر می‏برم. مثلاً نمی‏دانم آیا جهان هدفدار است یا بی‏هدف؛ نمی‏دانم در جهان با خدا به سر می‏برم یا بی‏خدا؛ نمی‏دانم جنگ بهتر است یا صلح؛ اما در عین حال می‏دانم که دربارة هر یک از این پرسشها اقوال زیادی هست و می‏توانم همه را برای شما توضیح دهم. در واقع، ما از نظر فکری تلوتلو می‏خوریم. چرا؟ چون در مورد هیچ چیز خودمان تصمیم نگرفته‏ایم و تنها وسیله‏ای برای انتقال نظریات بوده‏ایم. به تعبیر دیگر، باورها همین‏طور به ما می‏رسند و از ما به دیگران انتقال می‏یابند و چون ما شهوت شنیدن و گفتن داریم، در اثر اعمال این شهوت به گیجی فرورفته‏ایم؛ یعنی هیچ رأی شخصی قابل دفاعی نداریم.
مثال دیگری بزنم: من به کسی می‏گویم: فلانی! می‏خواهم در باب فلان موضوع تحقیق کنم. می‏گوید: بیا برویم پای اینترنت. می‏رویم و می‏بینیم که 800 کتاب، 9000 مقاله و هزاران هزار پرونده وجود دارد. می‏گوید: بفرما و افتخار هم می‏کند که مرا در جریان اینها قرار داده است. در حالی که من در میان این تلنبار کتاب، رساله و مقاله نمی‏خواستم ببینیم چه نوشته‏هایی در باب اینکه «الف ب است یا نه؟» وجود دارد، بلکه می‏خواستم بدانم «الف ب است یا نه؟». در واقع، به جای اینکه سخن ما دربارة واقعیتها باشد، دربارة سخنانی است که دربارة واقعیتها گفته شده و اصلاً از این سخنان به خود واقعیت انتقال نیافته‏ایم.
این تلوتلوخوردن فکری که هایدگر از آن به سرگیجه، گمگشتگی و گیجی تعبیر می‏کند؛ وقتی برای انسان حاصل می‏آید که به جای اینکه خودش با واقعیتها سر و کار پیدا کند، فقط با باورهای دیگران درباره واقعیت سر و کار دارد.
حال اگر دقت فرموده باشید می‏بینید این سه مرحله در همه ساحتهای زندگی وجود دارد، حتی در زندگی روزمره. مثلاً، اگر به شما بگویم: به چه دلیل باید با قاشق و چنگال غذا خورد؟ می‏گویید: خوب گفته‏اند باید اینطوری غذا بخورید. اگر بپرسم به چه دلیل پسران باید خواستگاری دخترها بروند؟ می‏گویید: خوب دیگه، این جور گفته‏اند! چرا آدم باید در مجلس ترحیم شرکت کند یا اصلاً چرا باید سر جنازه رفت؟ خوب باید رفت دیگه! مردم از جشن و شادی خوششان می‏آید، شما هم خوشتان می‏آید؟ خوشم نمی‏آید، ولی چون زشت است پیش مردم بگویم از جشن خوشم نمی‏آید طوری زندگی می‏کنم که گویی از جشن و شادی لذت می‏برم!
نمونة چهارم، از یکی از روانشناسان نهضت سوم روانشناسی کارل راجرز امریکایی است که شاید بتوان گفت بعد از آبراهام مزلو‌هیچ شخصیتی بالاتر از ایشان در روانشناسی انسان‏گرا ظهور نکرده است.
راجرز در باب اتخاذ موضعها و ارزش داوریهای ما در زندگی سه مرحله را از یکدیگر تمییز داده که مرحلة اول و دوم در همة آدمیان هست و نادرند افرادی که به مرحلة سوم برسند. ایشان می‏گوید: وقتی طفل به دنیا می‏آید بر اساس حاجت واقعی ارگانیسم خود، رد و قبول و پذیرش و وازنش دارد. مثلاً فلان خوراکی را که می‏خورد به جهت سود رساندن به ارگانیسم بدنش است و اگر خوراکی دیگری را نمی‏خورد به دلیل زیانی است که به ارگانیسم او وارد می‏کند.
البته نه به این معنا که خودش دلیلش را می‏داند، بلکه در این سنین اول ارگانیسم به او القا می‏کند و راه را به او نشان می‏دهد. پس اگر هنگام گرسنگی گریه می‏کند، به دلیل زیانی است که گرسنگی بر او وارد می‏کند که می‏خواهد آن را دفع کند و از این لحاظ است که بچه کم‏خوری یا پرخوری ندارد و تنها به اندازة نیاز خود غذا می‏خورد. بدین ترتیب ارگانیسم بچه به صورت غریزی به او می‏گوید که این کار را بکن که به سود من ارگانیسم است و این کار را نکن که به ضرر من ارگانیسم است. این جریان کاملاً طبیعی است و همه گزینشها بر اساس حاجات واقعی ارگانیسم است. اما آهسته آهسته از دو سال و نیم به بعد نیاز دیگری در بچه پدید می‏آید که همان نیاز به محبوب واقع شدن است؛ یعنی این نیاز در بچه پدید می‏آید که من چنان باشم که مادر، پدر، خواهران و برادران و خلاصه اطرافیانم دوستم بدارند.
به محض جوانه زدن این نیاز، بچه بر سر دو راهی قرار می‏گیرد: از طرفی ارگانیسم بدن به او می‏‏گوید که‌این را بخور چرا که به سود من است، از طرف دیگر اگر بخورد مثلاً مادرش ناراحت می‏شود؛ یعنی رضایت مادر به قیمت زیان رساندن به ارگانیسم است و سود ارگانیسم به قیمت خشمگین کردن مادر.
حال آیا نمی‏شود هم سود ارگانیسم و هم رضایت مادر را به دست آورد و بین محبوبیت و برآمدن حاجات واقعی جمع کرد؟ پاسخ این است که نه. چرا؟ چون بچه دیر یا زود می‏فهمد که دیگران روح مثله نشده و عریان او را دوست ندارند و از این لحاظ است که بچه بین دوراهی قرار می‏گیرد که اگر غذا را بخورم با وجود کمک به بدن،‌مادر خشمگین می‏شود و اگر نخورم رضایت مادر را جلب کرده و محبوب او شده‏ا‏م اما به ضرر خود عمل کردم. از آنجا که انسان محبوب واقع شدن را بر حاجات واقعی خود مقدم می‏دارد. آهسته آهسته سانسور خود را شروع می‏کند و مثلاً به زبان حال می‏گوید: «ای آب تو برای بدن من خوبی، ولی اگر دست دراز کنم پدر اخم می‏کند، مادر خشمگین می‏شود، خواهرم قهر می‏کند و … پس تو را نمی‏خورم».
تمام خودسانسوریها برای این است که محبوب واقع شویم؛ چرا که می‏خواهیم دل همه را به دست آوریم و طبعاً به ازای هر یک دلی که می‏خواهم به دست آورم باید تکه‏ای از روح خود را بِکَنم. چرا؟ چون تجربه نشان داده که دیگران روح تکه تکه نشده مرا دوست ندارند. لذا من هیچ وقت روح مثله نشدة عریان خود را در معرض دید شما نمی‏گذارم. مثلاً، مرا به یک فیلم سینمایی دعوت می‏کنید، بعد می‏پرسید: فیلم چطور بود؟ من با وجود آنکه خیلی از فیلم بدم آمده، چون اگر بگویم فیلم مزخرفی بود دوستی خود را با شما از دست خواهم داد می‏گویم: بسیار جالب بود! دل و نیاز درونی‏ام می‏گوید: بگو از این فیلم خوشم نیامد و بسیار مزخرف بود، اما محبوبیت طلبی‏ام می‏گوید: توجه داشته باش که اگر این را گفتی دوستی شما متزلزل یا نابود می‏شود و به همین دلیل از فیلم تعریف کاذب می‏کنم.
بنابراین فاز اول فاز ارزش داوری «خود» طفل در مورد خودش است، اما فاز دوم فاز ارزش داوری از نگاه «دیگران» است. در فاز دوم برای محبوب واقع شدن ــ از طریق مثله‏کردن یا پنهان ساختن خود[6] ــ خود را سانسور می‏کنم.
به نظر راجرز اغلب ما آدمیان تا آخر عمر در همین نیاز می‏مانیم و برای خوشایند دیگران خود را مثله می‏کنیم. در مناجات معروف عارف آلمانی آمده: «خدایا مرا از من می‏ربایند.» چون این رفیق می‏گوید: این نکته‏ات بد است. می‏گویم: خوب اگر تو می‏گویی بد است آن کار را می‏کنم. رفیق دیگر می‏گوید: آن نکته هم بد است، آن را هم نمی‏کنم و همین‏طور باور و حس و عاطفه و تمام چیزهای مرا از من می‏ربایند. این است که باورها، احساسات و عواطف من همان باورها و احساسات و عواطفی است که شما می‏خواهید وقس‏علیهذا.
بنابراین، ما همیشه طفل درونمان را تنها در درون زندگی نگه می‏داریم و هیچ‏وقت از او مشاوره نمی‏خواهیم بلکه از دیگران مشاوره می‏خواهیم. در واقع همیشه زبان حال ما به یکدیگر این است که می‏گوییم: فلانی! تو که خوبی،‌یعنی آنطوری هستی که من تو را می‏خواهم، من چطورم؟ در حالی که زبان قال ما در احوالپرسیها عکس این است. به تعبیر دیگر در احوالپرسی من حال خود را از شما می‏پرسم و شما حال خود را از من و همة ما برای خوشایند دیگران خود را بزک می‏کنیم، در حالی که طفل درون هر کداممان می‏گوید: این کار را نکن.
زندگی اصیل، یعنی بر اساس اعتماد به چشم دیدن، نه کور کردن چشم خود و دیدن با چشم دیگران؛ یعنی دیدن زندگی را از پشت عینک خود، نه لگد مال کردن عینک خود و بر چشم زدن عینک دیگری یعنی زندگی‏ام را بر اساس صرافت طبعهای شخصی خودم بسازم نه تعطیل کردن اقتضائات درون برای کسب رضایت دیگری. راجرز‌می‏گفت: اگر کسانی به این مرحلة سوم برسند، در واقع به طفل دوران کودکی بازگشته‏اند، اما طفلی بسیار پخته؛ چرا که در دوران کودکی، طفل بر اساس غریزه به حاجات واقعی خود عمل می‏کرد، اما در این مرحلة سوم بر اساس عقل می‏فهمد که حاجات واقعی او چیست. در حقیقت، آن نوعی تشخیص ناآگاهانه حاجات بود و اینجا تشخیص آگاهانه حاجت است.
متأسفانه چون ما آدمیان به ندرت به این مرحله سوم می‏رسیم، به نظر راجرز تا آخر زندگی عاریتیمان را ادامه می‏دهیم. مثلاً‌ اگر وقتی از کسی می‏پرسند چرا آواز می‏خوانی، بگوید: برای اینکه دلتنگی‏ام کم می‏شود، یا چون از صدای خودم خوشم می‏آید، این زندگی اصیل است؛ اما اگر بگوید: چون می‏گویند خوش ‏آوازی، این زندگی عاریتی است.
نمونة‌پنجم، یک فیلسوف و عارف و روانشناس اروپای شرقی به نام آقای جاروس است، که فعلاً‌استادی در کانادا و استاد فلسفه در دانشگاههای امریکاست. ایشان معتقد است که زندگی عاریتی سخن‏شنوی از فرد نامرئی است، کسی که او را نمی‏بینیم و اصلاً نمی‏توان او را دید.
آزمایشهای روانشناسی نشان داده است که اگر شخصی تنها، در یک اتاق ساختمانی مشغول کار باشد و ببیند که از زیر در دودی به درون اتاق می‏آید، به محض رؤیت دود، به طرف درمی‏رود تا علت آن را کشف کند یا از دیگر افراد ساختمان بپرسد. اما اگر سه نفر در یک اتاق باشند و همین دود را ببینند، خیلی که زود دست به کار شوند 6 دقیقه بعد از ورود دود است، و گاهی تا رؤیتشان از آنها گرفته نشود هیچ تکان نمی‏خورند. چرا؟ چون نفر اول می‏گوید: اگر این دود چیز خطرناکی بود، آن دو نفر واکنش نشان می‏دادند و چون آن دو نشسته‏اند لابد چیز خطرناکی نیست، غافل از اینکه آن دو نفر هم به دوتای دیگر نگاه می‏کنند و همین توجیه را می‏آورند. یعنی من به دلیل چیزی که در آن دو می‏بینم تشخیص خودم را تعطیل می‏کنم. غافل از اینکه دوتای دیگر هم همین فکر را می‏کنند. خوب، در این فرآیند ما از چه کسی تبعیت می‏کنیم؟ من از شما دو تا، دومی از ما دو تا، و سومی هم از دو تای اول، پس در واقع داریم از «هیچ کس» تبعیت می‏کنیم!
نمونة‌ششم، ویلیام جیمز، فیلسوف و روانشناس معروف امریکایی است که اصلی به نام «اصل برهان اجتماعی» دارد. اصل برهان اجتماعی، یعنی اعتقاد به اینکه هر چیزی که دیگران می‏گویند، لابد برهانی پشت آن است؛ و چون من همة شما غیر از خودم را در نظر می‏گیرم و شما هم همه را، غیر از خودتان، در نظر می‏گیرید و دیگران هم به همین ترتیب، در واقع ما از هیچ کس تبعیت می‏کنیم. مثلاً همه ما که اینجا نشسته‏ایم می‏گوییم: خدا وجود دارد، اما اگر از تک تک ما بپرسند: چرا؟ می‏گوییم در محلّ خودش ثابت شده و در این پاسخ، افراد دیگر جامعه را پشتوانه سخن خود قرار می‏دهیم که آنان هم به این باور معتقدند. طبعاً با این وصف اگر در محیطی بودیم که همه می‏گفتند خدا وجود ندارد، ما هم می‏گفتیم خدا وجود ندارد!
در حقیقت عقیدة همة ما دُوری است، چون عقیدة من به دیگری منتقل می‏شود، از دیگری هم به دیگری و … نهایتاً هم به خود من بازمی‏گردد. چنین زندگی‏ای عاریتی است، یعنی زندگی‏ای است که من مسئول کارهای خودم نیستم. چون من شما را به این باورها، احساسات و عواطف و … وارد کرده‏ام و شما مرا. وقتی اینطور باشد حاصل مجموع این زندگیها همرنگی با جماعت است؛ یعنی همرنگی با هیچ کس؛ یعنی در واقع من با جماعتی که هیچ کسند همرنگی می‏کنم تا محبوب جماعتی که همه منهای من هستند، بشوم. در نتیجه من پیش همه محبوب می‏شوم اما پیش خود مغبوضم! چرا؟ چون آن عامل درونی من هر بار مرا به چیزی امر می‏کند، اما من به خاطر جلب رضایت شما از اطاعت او سرباز می‏زنم.
این حالت که همه دوستمان می‏دارند، اما خودمان، خودمان را دوست نداریم «با خود در کشاکش بودن»[8] نامیده می‏شود. همه زندگیهای عاریتی به این کشاکش درون کشیده می‏شود، چون دائماً‌برخلاف تشخیصهای خود شخص عمل می‏شود.
بدین ترتیب، شاخصه‏های اصلی زندگی عاریتی چنین‏ هستند: تقلید می‏کنیم، تعبد می‏ورزیم، بی‏دلیل سخن می‏گوییم، سخنان دیگران را بی‏دلیل می‏پذیریم و دیگران هم سخنان ما را بی‏دلیل می‏پذیرند و بر سر هیچ هیاهو می‏کنیم، با همه وفاداریم جز با خود، با همه صداقت داریم جز با خود، با همه یکرنگ هستیم جز با خود.
در حالی که شاخصه‏های اصلی زندگی اصیل عبارتند از: به خود وفادار بودن نه به هیچ کس دیگر، با خود صداقت داشتن نه با هیچ کس دیگر، با خود یکرنگ بودن نه با هیچ کس دیگر.
زندگی اصیل یعنی زندگی‏ای که در آن انسان تنها به خودش وفادار است، و مساوی است با «در التزام خود حرکت کردن» و «در معیت خود زیستن»، و بنابراین هرگاه وفاداری به خود فدای وفاداری به دیگر یا دیگرانی شود، زندگی من عاریتی خواهد بود.
وفاداری به خود یعنی چه؟معنای واضحتر وفاداری به خود، فقط بر اساس فهم خود عمل کردن و فهم خود را مبنای تصمیم‏گیریهای عملی قرار دادن است. پس هر کس که فقط بر اساس فهم خود در زندگی‏اش تصمیم‏گیری کند، فهم خود را تعطیل نکرده و زندگی اصیل دارد.
در آخر، مواردی از قرآن کریم ذکر می‏کنم که بنا بر آنها گویی نظر قرآن کریم هم بر زندگی اصیل است. البته نمی‏خواهم بگویم نظر قرآن فلان است، بلکه می‏خواهم بگویم در قرآن هم آیات و شواهدی نزدیک به دیدگاههای ذکر شده وجود دارد، چه آیات خلاف هم باشد و چه نباشد. این آیات عبارتند از:
1) آیه‏ای در مورد یهودیان و مسیحیان که می‏گوید: «إتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً ‌مِنْ دُونِ اللهِ» [توبه: 31]؛ می‏فرماید: اینان ــ یعنی مسیحیان و یهودیان ــ علمای دینی خود را، غیر از خدا یا علاوه بر خدا[9]، می‏پرستیدند.
شخصی از امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) می‏پرسد: آیا واقعاً اینها از مردم می‏خواستند که «ما را بپرستید؟» امام می‏فرماید: نه، هیچ وقت آنها چنین دعوتی نمی‏کردند. حتی اگر چنین دعوتی هم می‏کردند، کسی پاسخ مثبت نمی‏داد. صحابی می‏پرسد: پس مقصود قرآن چیست؟ حضرت می‏فرماید: اینها همان معامله‏ای را با علمای خود می‏کردند که تنها باید با خدا کرد. آن معامله این است که انسان فقط باید سخن خدا را بی‏چون و چرا قبول کند و از هر کس دیگری برای سخنش دلیل بخواهد. چون اینها سخنان علمای خود را بی‏چون و چرا می‏پذیرفتند، در نتیجه، خداوند می‏فرماید که اینها علمای خود را می‏پرستیدند: یک روز می‏گفتند یک ششم اموالتان را به عنوان وجوه شرعیه بپردازید، آنها هم می‏پرداختند. بعد از مدتی می‏گفتند: نه، باید یک هشتم بپردازید، آنها هم می‏گفتند: بفرما. نمی‏گفتند اگر الان یک هشتم راست است، پس یک ششم قبلی دروغ بوده و اگر یک ششم قبلی راست بوده پس الان دروغ می‏گویید. بدین ترتیب اینها فقط مقلّد و متعبد بودند.
2) آیة دیگر دربارة اهل جهنم است که وقتی مورد خطاب قرار می‏گیرند یا خودشان مخاطبه می‏کنند و بر سر این موضوع بحث می‏کنند که چه چیزی ما را به اینجا کشانید، همه می‏گویند: «اِنَّا أطَعْنَا سَادَتَنَا وَ کُبَرائِنَا فَأضَلُونَا السَّبِیلاً» [احزاب: 67]، یعنی ما از اکابر خودمان حرف‏شنوی داشتیم و آنها ما را به این راهها کشانیدند. این یعنی زندگی عاریتی و حرف‏شنوی از کسی، با اینکه از درون ما چیز دیگری برمی‏خیزد.
3) قرآن در مواردی، وقتی می‏خواهد از طرف مقابل حرف‏شنوی داشته باشد می‏گوید: از شما حرف‏شنوی می‏توانیم داشته باشیم، ولی دلیلتان را بیاورید: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إنْ کُنْتُمْ صَادِقیِنَ» [بقره: 111].
4) در مورد پیامبر ما و برخی پیامبران دیگر آمده است که وقتی مردم را دعوت می‏کردند، مردم می‏گفتند: ما حرف شمای پیامبر را قبول نمی‏کنیم. چون روش پدران ما به گونة‌دیگری بوده است و ما هم همان روش را در پیش می‏گیریم: «إنَّا وَجَدنَا آباءَنَا عَلَی اُمَّة و إِنَّا عَلَی آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ» [زخرف: 22].
«اثر» یعنی ردّپا، یعنی ما پایمان را همان جایی که ردّپای پدرانمان است می‏گذاریم و درست همان راه را می‏رویم. قرآن می‏فرماید: حتی اگر پدرانشان بی‏شعور هم بودند و فهم نداشتند، اینها باید تبعیت کنند؟ «أَوَلَوْ کَانَ آبَاؤُهُمْ لایَعْقِلُونَ شَیْئاً» [بقره: 170].
5) نمونة دیگری که باز هم در مورد پیامبر(ص) ما و انبیای سلف مشترک است، این است که معمولاً آنها در مقابل افکار عمومی جامعة خودشان می‏ایستادند. در قصص انبیا دائماً این هست که پیامبران چیزهایی می‏گفتندکه مردم قبول نداشتند، ولی آنان ایستادگی می‏کردند و نمی‏گفتند که خوب ما هم مثل افکار عمومی بگوییم.
من در جایی در مورد این آیه بحث می‏کردم، کسی گفت: خوب، بله شما پیامبر بشوید، بعد هم در مقابل افکار عمومی بایستد. به او گفتم: پیامبری پیامبر را دیگران قبول داشتند یا فقط خودش قبول داشت؟ طبعاً دیگران که قبول نداشتند اما برای خودش مطلب واضحی بود. حالا اگر عقیدة دیگری هم نزد من واضح باشد، به همین دلیل، حق دارم در مقابل شما بایستم. یعنی اگر مطلبی مانند آفتاب برای بنده وضوح داشت، چه شما موافق بنده باشید و چه نه، من از شما تبعیت نمی‏کنم. شکار سایه نمی‏کنم، خودم را رها نمی‏کنم تا به دنبال شما بروم. پیامبری پیامبر هم برای او وضوح داشت، لذا می‏گفت: اگر در دست راستم خورشید و در دست چپم ماه را بگذارید من از عقیدة خود برنمی‏گردم.
6) مورد دیگری که می‏خواهم از قرآن نقل کنم شامل همه آیاتی می‏شود که با عباراتی چون «اَکْثَرُهُمْ لایَعْقِلُون» و «اَکْثَرُهُمْ لایَشْعُرُون» می‏آید که باز هم به نظر می‏رسد برای نفی زندگی عاریتی است. «اَکْثرُهُمْ لایًعْقِلُون» یعنی نگو اکثریت این را می‏گویند و من هم می‏پذیرم، چون اکثریت لایعقلون و لایفقهون‏ هستند. اگر اینطوری بگویی، در واقع یعنی تو هم یک بی‏شعوری و از بی‏شعورهای دیگر تبعیت می‏کنی و این دقیقاً زندگی عاریتی است.
بنابراین به نظر می‏آید در قرآن شواهد زیادی در باب زندگی اصیل وجود دارد که می‏گوید: اگر چیزی را خودت یافتی تبعیت کن و به آن عمل کن، ولو اینکه همه مخالف باشند...


  • پیمان ..

Unknown

۱۷
آبان
این روزی چهار پنج کیلومتر پیاده روی توی پیاده روهای این شهر لعنتی با همه ی تنهایی ها و نفرت و خشم و حسرتی که در من انباشته کرده و می کند یک خوبی هم برایم داشته...برخلاف خیلی از رفقایم شکمم قلمبه نشده. نمی دانم ارزشش را دارد یا نه. ولی دارم پیرمرد سالم و تندرستی می شوم با این پیاده روی ها...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ آبان ۸۹ ، ۱۸:۴۶
  • ۳۳۹ نمایش
  • پیمان ..

این آمارگیر وبلاگ(شما نمی توانید ببینیدش زور نزنید. این پرشین استیته هم پسوردش یادم رفته کلن باطل شده) برایم فرت و فرت گراف و نمودار می کشد و آی پی ها را ذخیره می کند و هزار تا کار انجام می دهد فقط برای این که بزند توی اعصاب من و به من بفهماند که باید لحظه به لحظه حالم از این وبلاگ بیشتر به هم بخورد. این گراف بالایی مدت زمانی را که بازدیدکننده ها توی این وبلاگ سپری می کنند نشان می دهد. هفتادوهفت درصد کمتر از پنج ثانیه این جا هستند. دو درصد بین پنج تا سی ثانیه. شش درصد بین سی ثانیه تا پنج دقیقه و هفت درصدشان بین پنج دقیقه تا بیست دقیقه و بقیه هم بیشتر از بیست دقیقه. یعنی بیشتر از سه چهارم آن هایی که می آیند این جا فقط صفحه ی وبلاگ را باز می کنند و زودی می بندند. نمی دانم اصلن برای چی این جا می آیند. ولی...

دوسوم وبلاگ نویس های دنیا پسر اند. نمی دانم کجا خواندم. یک آماری بود برای روز جهانی وبلاگ. می گفت فقط یک سوم وبلاگ نویس های دنیا دخترند و دو سوم شان پسرها. خیلی نکته ی مهمی است. یعنی برای من که مهم ترین نکته ی آماره بود.

یک سری مرض ها و بیماری ها هم هستند که فقط پسرها بهش مبتلا می شوند. مثلن اُتیسم. (حالا فقط فقط هم نه. نودوپنج درصد فقط پسرها).

بیماری عجیبی است. اما غریب نیست. یک جور مشکل حاد در ارتباط برقرار کردن با دیگران. یک جور مشکل حاد با دیگران. پسرهای اتیسمی نمی توانند کوچک ترین احساسی برای هیچ چیز و هیچ کس داشته باشند. نمی توانند حضور دیگران را تحمل کنند. دوست ندارند کسی به شان دست بزند. کسی به شان نزدیک شود. توی دنیای خودشان زندگی می کنند. توی شان نابغه و تیزهوش هم زیاد پیدا می شود... یک دسته از پسرهای اتیسمی هستند که ویژگی جالبی دارند. علاقه به یک شی... به یک جعبه ی بغلی. این دسته از پسرهای اتیسمی هستند که توی اتاقی که دوست ندارند هیچ کسی واردش شود یک جعبه دارند که برای شان عزیزتر از جان است! یک جعبه ی بغلی. افسرده که می شوند از آن جعبه ی بغلی استفاده می کنند. جعبه هه را در آغوش می گیرند. اتیسمی ها هم بالاخره آدم اند، افسرده می شوند دیگر. آدم های معمولی افسرده که می شوند یک آدم دیگر، یک نفر دیگر را بغل می کنند و سرشان را می گذارند روی شانه هایش و های های گریه می کنند. اما اتیسمی ها دیگرانی برای شان وجود ندارد. پس آن جعبه هه را بغل می کنند...

همه ی این ها را گفتم باری این که بگویم همه ی وبلاگ نویس ها یک جورهایی اُتیسم دارند و این وبلاگ ها هم جعبه های بغلی شان هستند. آره... آدمی که وبلاگ می نویسد سالم نیست. بیمار است. بیماری عجیبی هم دارد. حالتش طبیعی نیست. یک چیزهای خیلی زیادی کم دارد. و آن وبلاگی که درش می نویسد... یک جعبه است که با نوشتن محکم و سفت در آغوشش می گیرد، گریه هم شاید بکند شاید نکند... مهم درآغوش گرفتن است. مهم تر از در آغوش گرفتن مگر چیزی هم روی زمین هست آخر؟

و... و چه جوری بگویم؟ بعضی از اتیسمی ها خوب می شوند. به جای جعبه کم کم آدمی پیدا می شود که حس می کنند می توانند او را در آغوش بگیرند. وبلاگ نویس ها همین طوری ها هستند. وبلاگ شان را نابود می کنند، یا دیگر بی خیالش می شوند. اصلن نشانه ی بدی نیست. یک نفر و شاید هم چندین نفر را پیدا کرده اند که می توانند وجودشان را حس کنند...

بازدیدکننده ها و نظردهنده های وبلاگ ها این وسط چی هستند؟!

بازدیدکنندگان موزه ی حیات وحش.

اتیسمی ها دیدنی اند. مخصوصن وقتی افسرده می شوند. مخصوصن وقتی با حس جعبه یشان را در آغوش می فشرند. آدم های سالم می آیند آن ها را نگاه می کنند و توی دل شان خدای بزرگ را شکر می کنند که این طوری نشده اند. می آیند وبلاگ ها را می خوانند تا اتیسمی ها را ببینند. برای شان جالب است. شگفت انگیز است. نظر دادن شان هم همان شکرخدا گفتن است. وقتی خدا را شکر می کنند وقتی از تعجب سروصدا می کنندآن وقت است که آزاردهنده می شوند...برای اتیسمی ها آزاردهنده می شوند...

نمی دانم. چند وقتی هست که خیلی دلم می خواهد خوب شوم. اما من اتیسم شدیدی دارم. خوب شدنی نیستم. نمی توانم جعبه ی بغلی ام را رها کنم. از ته دل می خواهم که رهایش کنم. اما نمی توانم. و دیگرانی هستند که با نگاه های شان با حضورشان من را آزار می دهند...

این جعبه ی بغلی من یک کم زیادی دیگران را دارد به خودش می کشاند. چند وقت پیش رفتم یک جعبه ی بغلی دیگر برای خودم ساختم. یک وبلاگ با یک اسم عجیب و غریب و بدون هیچ راه ارتباطی. حوصله نداشتم پچ پچ های دیگران را بشنوم. کامنت ها را هم بسته بودم. بعد از یک مدت رفتم آر اس اسش را چک کردم دیدم دو نفر دارند آراس اسش را می خوانند. حالم به هم خورد... گندش بزنند. دیگر بغلش نکردم... حالا هم، این چهل و خرده ای نفری که هر روز می آیند یک نگاه به جعبه ی بغلی من می اندازند آزارم می دهند. خیلی. ولی از آن طرف هم نمی توانم جعبه ام را بغل نکنم... گور پدر همگی تان. همین!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ آبان ۸۹ ، ۱۸:۴۰
  • ۲۹۸ نمایش
  • پیمان ..

ذات

۱۶
آبان
آری، هر آینه آدمی فراخ است، بسیار فراخ. من او را در صورت امکان تنگ تر می گیرم. تنها شیطان از آن سر درمی آورد.آن چه برای عقل شرم آور است، برای دل زیبایی است و نه چیز دیگر. آیا در سدوم(1) زیبایی هست؟ باور کن که برای توده ی کثیری از آدم ها زیبایی در سدوم یافته می شود. از این راز خبر داشتی؟ تازه زیبایی هم اسرارآمیز است و هم سهمگین. خدا و شیطان آن جا می جنگند و آوردگاه، دل آدمی است. اما آدمی همیشه از درد خودش می گوید. گوش کن، حالا برویم بر سر واقعیات....

برادران کارامازوف-داستایفسکی کبیر-ترجمه ی صالح حسینی-ص156


1: سدوم:یکی از شهرهای قدیمی فلسطین که مردم آن به فسق و فجور معروف بوده اند.

پس نوشت: خواب های آشفته می بینم چند شبی است. نمی دانم تقصیر داستایفسکی است و این  روایت های تکان دهنده اش از ذات خراب آدمی یا تقصیر آن بنگاه داره یا پیاده روی های شبانه ام(دوباره افتاده ام به پیاده روی های شبانه) و این دخترهای آخر شب که می ایستند کنار خیابان و آن 206ها (206نفرت انگیزترین ماشین دنیاست. می دانستی؟) یا... توی این آخری دانشگا دوباره شلوغ شده بود. وسط شلوغ پلوغی ها یکی از حراستی ها(همان که هر روز قیافه ی مزخرف من را می بیند و باز هر روز از من کارت می خواهد) (الان قیافه اش یادم نمی آید! فقط توی خوابم ویژگی اش همین بود برایم!) با آمپول(!) زد یکی دیگر از حراستی ها را کشت. بعد هیچ کس هم نفهمید. فقط من دیدم. بعد از خواب پریدم. ساعت پای این نوشته هم برای این بی خوابی شبانه است. حس می کنم این مملکت دارد منفجر می شود. همه چیز دارد می رود هوا. من هم همراه شان. یک جور شیزوفرنیک. چه می دانم. از همین ها.
  • پیمان ..

پوریا کتاب لغت جی آر ای و آیلتس از دستش جدا نمی شود. محمد لباس کار کارگاه می خرد. پویان تو کار فارکس است. محمد فلسفه می خواند. مسعود فرانسه می خواند. جعفر انتقال حرارت می خواند. صادق و محمد رفته اند همایش کوروش کبیر. دوست ندارم. همایشی پر از احمق های وطن پرست. حالم از آدم هایی که به تاریخ ایران افتخار می کنند به هم می خورد. کوروش هم دیکتاتور بوده. شب شده. کلاس مان تمام می شود. باران می بارد. از ساختمان پشتی دانشکده می زنم بیرون. قطره های باران پیرهن و شیشه های عینکم را خیس می کنند. می روم توی دانشکده. کسی نیست. دلم می خواهد عاشق شوم. اگر عاشق شوم خودم را فراموش می کنم. همه اش می گویم تو، تو، تو. حالم از خودم به هم می خورد. اگر عاشق شوم از شر خودم خلاص می شوم. چرا هیچ کس پیدا نمی شود من عاشقش بشوم؟ توی لابی چرخ می زنم و می آیم بیرون. باران می بارد. آسمان تاریکِ تاریک شده. جلوی دانشکده، توی محوطه ی سنگ فرش، پسر و دختری زیر باران روبه روی هم ایستاده اند. دختر چادری است. قدش کوتاه تر از پسر است. پسر لبخند می زند. دختر هم توی چشم هایش نگاه می کند و لبخند می زند. باید همدیگر را ببوسند. صدای ریزش قطره های باران. چرا نمی بوسند همدیگر را این ها؟ به من نگاه می کنند یک لحظه. سریع رد می شوم. باران می بارد. بروم خانه؟ طاقتش را ندارم بروم. می روم کتابخانه ی متال. توی کیفم کلی خواندنی و نوشتنی دارم. کتاب ترمودینامیک سنجل را درمی آورم. ترمودینامیک خیلی زندگی است. با خودم می گویم: این هایی که ترمودینامیک نمی خوانند از زندگی یک چیزهایی را نمی فهمند. باید بنشینم مثال ها و مساله هایش را حل کنم. حال ندارم. می نشینم متنش را می خوانم. من سلطان هدر دادن وقتم. می نشینم با لذت، متن ساده ی درس را می خوانم. طرز کار موتورهای دیزل و بنزینی. می نشینم برای خودم معادل سازی می کنم. سنجل از راندمان می گوید. من به مفهوم راندمان توی زندگی ام فکر می کنم. می رسم به آن جایی که از راندمان موتورهای بنزینی می گوید:

"بهبود راندمان موتورهای بنزینی با به کار بردن نسبت های تراکم بیشتر(تا حدود 12) صورت می گیرد. در این حال برای رفع مشکل خوداشتعالی، از ترکیبات بنزینی که در برابر ضربه زدن به موتور مقاوم اند استفاده می کنند. از دهه ی 1920 به بنزین ها تترااتیل سرب اضافه شد که نرخ اکتان را زیاد می کرد و باعث افزایش مقاومت در برابر ضربه می شد. اما این ماده در طول فرآیند احتراق، موادی به شدت سمی تولید می کرد. برای همین از دهه ی 1970 دولت آمریکا استفاده از بنزین سرب دار را ممنوع کرد. اغلب اتومبیل هایی که از این تاریخ به بعد در آمریکا ساخته شدند برای بنزین بدون سرب بودند. و نسبت های تراکم کاهش داده شده بودند و راندمان گرمایی شان بسیار پایین آمد. اما بعدها به خاطر پیشرفت در شاخه هایی دیگر(کاهش وزن اتومبیل، طراحی آیرودینامیکی و...) مصرف سوخت اقتصادی تر شد.
این مثالی است که نشان می دهد چگونه در یک تصمیم مهندسی چندین آلترناتیو باید در نظر گرفته شوند..." بعد می روم توی عالم هپروت. صدای باران از پنجره های باز توی کتابخانه می پیچد. به آلترناتیوهای زندگی خودم فکر می کنم. به این که همه چیز متناقض است. هم باید راندمانم بالا باشد هم نباید دچار خوداشتعالی شوم هم نباید به کسی و چیزی ضربه بزنم و تلق تولوق کنم. هم این را می خواهم. هم آن را می خواهم. برای خواستن این یکی باید بی خیال آن یکی شوم و برای خواستن آن یکی باید بی خیال این یکی شوم. بعد به این فکر می کنم که به خاطر همین تناقض های مزخرف است که هیچ چیز زندگی ام سر جایش نیست. بعد به این فکر می کنم که من هیچ وقت مهندس نمی شوم. مهندس اگر می شدم این جوری توی زندگی خودم وسط این همه آلترناتیو(!!) دست و پا نمی زدم. بعد سرم درد می گیرد. از خودم کفری می شوم که حتا یک مساله ی ترمودینامیک هم حل نکرده ام. از خودم بدم می آید که چه قدر آدم کوچکی ام من. می زنم از کتابخانه بیرون. می آیم جلوی متال می ایستم. باران می بارد. اخم هایم توی هم است. نگاه می کنم به چراغ جلوی ساختمان روبه رویی که در نور زردش قطره های ریز باران مثل یک تعداد بی نهایت عدد111111111111پشت سر هم دارند می آیند پایین. نمی دانم چرا یاد عموی کورت ونه گات می افتم. همان که کورت تعریف می کرد که با او می رفته گردش. همان عموی کورت که همیشه از این که مردم قدر چیزهایی را که دارند نمی دانند شاکی بود. عموی کورت همیشه به منظره ی قشنگ روبه رویش نگاه می کرد و به کورت می گفت: "هی پسر این قشنگه. اگه این قشنگ نیست پس تو زندگی چی قشنگه؟!"
خودم عموی خودم می شوم. به بارانی که جلوی چشم هایم ریز ریز می بارد نگاه می کنم. با خودم می گویم: "آره.. این قشنگه. اگه این قشنگ نیست، پس چی قشنگه؟..."
اخم هایم از هم باز می شوند.
باران می بارد...

  • پیمان ..

گیت ها

۰۸
آبان

یکی از کابوس های زندگی من هستند این گیت های مترو. هر بار که می روم به سمت شان، ترس این که در حین عبور من بسته شوند و من بمانم لای آن دو لته ی شیشه ای، چهارستون بدنم را می لرزاند... این اضطرابِ هر روزه من را فرسوده می کند، فرسوده.

  • پیمان ..

Unknown

۰۶
آبان

  • پیمان ..

بعضی آدم ها هستند که مخاطب خاص اند. انگار فقط آن ها هستند که آفریده شده اند تا روایت های خاصی از درونت را برای شان بگویی. قصه هایی در درونت هست که فقط برای بعضی آدم ها می شود تعریف کرد. آدم هایی که مخاطب خاص اند. اصلن برای این آدم ها تعریف کردن است که به آن قصه معنااکی می بخشد. و برای من آدم ها همان قصه ها هستند...
من نمی دانم چه می شود که بعضی آدم ها برای من مخاطب خاص می شوند. مخاطب خاص های من ممکن است از همین آشنا روشناهای دوروبرم باشند. رفیقی چندین ساله یا نه زنی سی ساله باشد که به یک نگاه در ایستگاه مترو می بینمش و... اما این که بروم و قصه ای از درونم را برایشان تعریف کنم حکایت دیگری ست... و علی سارنگ مردی است که این چندروزه خیلی مخاطب خاص من شده است...
علی سارنگ خسته است. ریش می گذارد. ریش های انبوه، بدون هیچ آنکاردی. مکانیک می خواند. (اصلن مگر پسرهای خسته چیزی به غیر از مکانیک هم می خوانند؟) سر کلاس ها خسته نشان می دهد. با چشمانی در آستانه ی چرت زدن، اما هوشیار. چند باری استادها از خسته بودنش عاصی شده اند و خواسته اند بهش گیر بدهند که چرا می خوابد سر کلاس. ازش سوال از درس پرسیده اند و او جواب داده است. به شکلی باورنکردنی فهمیده بوده است چی به چی است. کلاس که تمام می شود هندزفری موبایلش را می گذارد توی گوش هایش و پا می شود می رود از کلاس بیرون. قبل از کلاس هم همین جوری است. نمی نشیند به یاوه های احمق های دوروبرش گوش بدهد. غیبت فلانی. نگرانی از نمره و تکلیف فلان درس. فخرفروشی ها. هیزبازی ها...جمع کنید این گه بازی ها را. موسیقی گوش می کند. روزی هشت ساعت آهنگ گوش می دهد.
و خودش هم ساز می زند. با نوک انگشتانش بر تن گیتار و ویولون و تنبور زخم می زند. علی سارنگ خسته است. صدای نخراشیده ی روزی دو پاکت ِسیگارِ مگنایش شکوهی دارد برای خودش. فعل آخر جمله هایش را حال ندارد واضح بگوید. آخرِ جمله هایش، مثل نوارکاستی می شود که می پیچد...و شاکی است. از خوابگاه شاکی است. می گوید نمی گذارند با خودش ساز ببرد توی خوابگاه. و برای مردی که روزی هشت ساعت آهنگ گوش می دهد ساز نزدن، زخمه نزدن بر ساز...
چند تا از دخترها رفته اند سراغش چندباری. از سر کنجکاوی شان بوده. دخترهای این زمانه... نه، از مهربانی شان برای خوب کردن حال پسری خسته نبوده. از کنجکاوی، از فضولی حماقت بارشان بوده اگر رفته اند سراغش. اگر از مهربانی شان بود رهایش نمی کردند... بسوزد پدرشان که نه درد اند و نه مرهم درد. نه چیزی از معصومیت زنانه برای خودشان گذاشته اند که بشود شیدای شان شد و نه سکینه و ارامش و مرهم و این جور چیزها اند... و این جوری هاست که او مخاطب خاص من است. بارها شده که خواسته ام بهش بگویم که علی، گوش کن. یه چیزی می خوام بهت بگم. اما هر بار صدای خش دار روزی دو پاکت سیگار مگنایش را که شنیده ام... نمی دانم چرا حس کرده ام که قصه ای که می خواسته ام برایش بگویم کوچک تر از اوست. همیشه همین طوری هاست. مخاطب خاص هایم را که پیدا می کنم دوبه شک می شوم که چیزی که می خواهم بگویم... آیا... نمی دانم حالا برایش قصه ام را می گویم یا نه. اگر بگویم این جوری ها می گویم:
نگاه کن. این جا، آره همین جا (به سینه ام اشاره می دهم احتمالن) پر از آدمه. زن و مرد. دختر و پسر. هنوز همه شون رو نشناخته ام. اما میون اینا یه نفر هست که خیلی عجیبه. یه سربازه. یه سرباز شهرستانی که خیلی بدقلقه. این جا همه ی آدما با همدیگه چند کلوم حرف می زنن. اما اون... اصلن با هیچ کی حرف نمی زنه. خیلی تو خودشه. یه سرباز شهرستانی که سربازی شو افتاده توی تهران و این تهران لعنتی... سرباز خیلی خسته ایه. از این سربازا که ماه تا ماه پوتینا شونو واکس نمی زنن و گردوخاک پوتینو وقتی سوار پله برقی مترو می شن می مالن به فرچه های پایین پله برقی تا مثلن تمیز شه... آره از ایناست. تو این شهر درندشت غریبه. هیچ آشنا روشنایی تو این شهر نداره. هیچ کی. با هیچ کی هم رفیق نیست که با آشنا روشناهای اون حداقل تو این شهر غریبه نباشه... اما... یه اخلاق عجیبی داره. شبا پادگان نمی مونه! مثل این پسرترونی ها که شبا می رن پیش مامان باباهاشون می خوابن اونم از پادگان می زنه بیرون. اما نمی ره که بخوابه... می دونی بچه ی کجاست؟ بچه ی بندر ترکمنه.
آموزشی شو افتاد تهران. سربازی شم همین طور... آره. شبا از پادگان می زنه بیرون. با همون لباسای خاکی. دستاشو می کنه تو جیب شلوارشو و راه می افته تو خیابونا. باورت می شه؟ سیگار هم می کشه. تا خود صبح راه می ره و هر سیگاری هم بیاد دستش تا خود صبح می کشه. یه آشغال کش به تمام معناست. بهمن دول و مارلبرو براش هیچ توفیری ندارن. می کشه. می کشه. می کشه. تا شب صبح شه و برگرده پادگان. تمام شبو هم راه می ره. تو هم اگه غم اونو تو دلت داشتی تا صبح راه می رفتی و هیچ هم نمی فهمیدی که تمام خیابونای این شهر درندشت رو زیر پاهات داری له می کنی... غمش چیه؟ دو تا چشم بادومی!
دو تا چشم شهلای بادومی.
صاحب دو تا چشم بادومی با کمون ابروهای کشیده و...
دخترهای ترکمنو دیدی؟ وقتی اون لباسای سنتی شونو می پوشن و هزار رنگ می شن، وقتی اون شال های مخصوص شونو می ذارن رو سرشونو و شلال موهاشونو دور بیضی صورت شون گرد می کنن... سولمازِ این سربازِ خسته ی منم یکی از همین ها بوده. درست چند روز قبل آموزشی توی یکی از همون چادرای سنتی ترکمنا اونو می بینه و شیدای چشم هاش می شه و می ره تهران و برکه می گرده می بینه سولمازش ابروهاشو برداشته و خدای من... حلقه ی توی انگشتش... می فهمی؟! بدقلقیش این جاست که من هنوز نفهمیدم این رفته به سولماز گفته که چه قدر دیوونه ت شده م یا دست دست کرده و سولماز پریده... خلاصه. شبا راه می ره و به دو تا چشم بادومی اون فکر می کنه، همونی که رفته، از دست رفته، رفته و دیگه برنمی گرده...
آره این جوری هاست که شبا راه می ره، سیگار می کشه، دستاشو می کنه تو جیباش و فکر می کنه و رویا می کنه و اون دو تا چشم بادومی...
می دونی چیه، علی؟ من پاری وقتا بهش حسودیم می شه. آدمِ منه ها، ولی بهش حسودیم می شه! به این که دل شو باخته حسودیم می شه. به این که دو تا چشم بادومی هستن تو این عالم که اون تو دلش هزار بار به شون فکر می کنه حسودیم می شه. این که هیچ کدوم از دخترای این شهرِ بی پیر براش اون نمی شن... این که خیلی خوب می فهمه که دخترا و زنای این شهر فقط حجم اند و برجستگی و هیچ چیز دیگه ای نیستن... حسودیم می شه بهش... آخه آدمی که دل شو نبازه پاک خودشو می بازه. می فهمی چی می گم که... 
اما پاری وقت ها هم دهن مو صاف می کنه. پاری وقت ها اون تنها آدمِ مُلکِ وجودِ من می شه. پاری وقتا همه ی آدمای درون من می رن گم و گور می شن و فقط اون می مونه... مثلن همین چند روز پیش که از میدون انقلاب تا میدون امام حسین و از میدون امام حسین تا ایستگاه بی آرتی سبلان پای پیاده رفتم اون تنها آدم زنده ی درون من بود... این جور وقتا حالمو خیلی خراب میکنه... اون داشت برای خودش توی من راه می رفت و سیگار می کشید و دودش را فوت می کرد توی سیاهی شب و من هم این بیرون دست هام را کرده بودم تو جیب شلوارم و کوله ام رو انداخته بودم رو دوشم و داشتم دود ماشین ها رو می خوردم و راه می رفتم راه می رفتم راه می رفتم...
می فهمی که چی می گم...

  • پیمان ..

انا الحق

۰۲
آبان
وقتی موج می داند که دریاچه است،

آرام و شاد است،

و حتا آن چه او را می شکند و متلاشی می کند

آزارش نمی دهد

  • پیمان ..

دردها

۲۵
مهر
بودایی ها منشا همه ی دردهای انسان را در پراکندگی ها و بی دقتی ها می دانند.
  • پیمان ..

بچه که بودم هر هفته "دوچرخه" می خواندم. یک بار توی یکی از مسابقه هاش شرکت کردم. زد و برنده شدم. یکی دو هفته بعد از این که اسمم را چاپ زدند که تو برنده شده ای جایزه اش را برایم فرستادند. دو تا کتاب بود. یکی "فرهنگ داستان نویسی" جمال میرصادقی بود و یکی هم "ده گفت و گو با نویسندگان جهان". کتاب هاش از آن ها نبود که توی زندگی و عقایدم تاثیر بگذارند و این ها. ولی همراه این دو کتاب یک چیز خیلی کوچولو هم فرستاده بودند: یک نشان کتاب. از همین ها که ناشرها به عنوان اشانتیون و تبلیغ کتاب های دیگرشان همراه کتاب به آدم می دهند تا اگر وسط خواندن مجبور شد کتاب را زمین بگذارد دیگر به مغزش فشار نیاورد که کدام صفحه بود، حفظ کنم یادم نرود و این ها. اما نشان کتابی که برایم فرستاده بودند چاپی نبود. دست ساز بود. یعنی یک طرفش چاپی بود یک طرفش دستی. یک مقوای سفید اشتین باخ بود که با کاتر برش داده بودند. یک طرفش نقاشی آبرنگ یک درخت سبز بود با دو تا پرنده ی آبی بالایش در حال پرواز. این چاپی بود. طرف دیگرش یکی با روان نویس سبز و خیلی فانتزی نوشته بود: با خواندن، سفر آغاز می شود.

هنوز هم این نشان کتاب را دارم. هر وقت می بینمش دلم می خواهد کتاب بخوانم ...یک شوق عجیبی را آن دست خط فانتزی و سبز توی من بیدار می کند برای خواندن...

  • پیمان ..

راه برگشت پسر هر روز غروب از پیاده روی میدان انقلاب می گذشت. از جلوی سینما بهمن رد می شد. بعد آن کلوچه فروشیه. گوشش از صدای بوق ماشین ها و صدای موتوری ها و صدای اتوبوس ها و خنده ها و حرف های آدم ها پر می شد. بعد می رسید به آن ساعت فروشیه.
کوله ای که روی دوشش انداخته بود. حرکت هماهنگ و سریع دست ها و پاهایش در راه رفتن. دست چپ با پای راست جلو می آمد و بعد دست راست با پای چپ. خیلی سریع. بعد می رسید به آن پیراشکی فروشیه. بعد از آن در تاریک روشن غروب جلوی کرکره ی بسته ی یک مغازه پیرمرد دست فروش بود. اسباب بازی می فروخت. بساطش هم فقط یک چیز بود. یک ریل پلاستیکی که کف پیاده رو گذاشته بودش و فیل پلاستیکی کوچکی که روی ریل مثل یک قطار می چرخید. مسیر ریل یک بیضی بود. پسر هر روز غروب که با سرعت از پیاده روی میدان انقلاب می گذشت زیرچشمی(بدون این که سرعتش را کم کند) به فیل و ریلش نگاه می کرد. هر روز فیل تند و سریع روی مسیر ریل می چرخید و می چرخید.
اما امروز که پسر از جلوی سینما بهمن رد می شد دیگر خبری از حرکت هماهنگ دست ها و پاها نبود. دست هاش را کرده بود تو جیب شلوارش. آرام می رفت. سر راهش به سه چهار دختر هم نگاه کرد و بعد از آن پیراشکی ها دوباره رسید به فیل پلاستیکی... فیل پلاستیکی دیگر تند تند روی مسیر ریلش نمی چرخید. او هم دیگر زیرچشمی نگاه نمی کرد. بلکه نگاه می کرد. فیل انگار خسته بود. خیلی آرام، خیلی آهسته و به سختی و با سرعت مورچه وار داشت می چرخید...انگار باتری اش تمام شده بود. پسر برای لحظه ای خواست بایستد و تماشا کند که آخرش فیل می تواند یک دور تمام بچرخد یا نه؟ اما نایستاد و همان طور دست ها توی جیب شلوار رفت.
فیل پلاستیکی با سرعت مورچه وارش هنوز می چرخید...

  • پیمان ..

او می راند. من  مست و ملنگم. از همان اوشان فشم دستم را انداخته ام بیرون و گاه گاه با انگشت هایم هوا ر ا می شکافم. گاه گاه هم فقط دست آفتاب سوخته ام را می چسبانم به بدنه ی ماشین. پیچ های تند و سربالایی های دیزین را می راند و می اندازد توی جاده چالوس. هوا آفتابی است.
وارد سیاهی تونل کندوان می شویم.
از تونل کندوان که می زنیم بیرون مه غافلگیرمان می کند. ابرها آمده اند چسبیده اند به جاده. می گوید: "اوه. نگاه کن. فقط یه تونل. اون ور تونل از آفتاب و گرما داشتیم عرق می کردیم حالا این ور تونلو نگاه کن."
هر چه جلوتر می رویم مه غلیظ تر و غلیظ تر می شود. یاد قطار تهران ساری می افتم. برایش تعریف می کنم که چه طور قطاره از دشت ورامین می گذرد و به گرمسار می رسد و تو بیابان می بینی و شوره زار. بعد به فیروزکوه می رسد و بعد از فیروزکوه وارد یک تونل دراز مثل همین تونل کندوان می شود و از تونل که بیرون می آید... از تونل که بیرون می آید غافلگیر می شوی. از آن همه شوره زار و سنگلاخ می رسی به قله ی کوه هایی پوشیده از سبزی و مه. برایش تعریف می کنم که چه حس فوق العاده ای است وقتی قطار از آن تونل دراز تاریک بیرون می آید و همچون منظره هایی را جلوی چشمت می آورد. درست مثل همین کندوان الان مان.
ماشین هایی را که از روبه رو می آیند فقط می شود از نور زرد چراغ های شان تشخیص داد.
ویرم می گیرد بگویم: "توی زندگی هم همین جوری هاست. وقتی می خوای از یه حال و هوای معمولی و آفتابی و مزخرف به یه حال و هوای رویایی و بهتر برسی، وقتی می خوای از یه مرحله ی زندگی به یه مرحله ی بالاترش برسی باید از یه تونل سیاه و باریک و تاریک و رنج آور رد شی. همیشه بعد از تونل های دراز و باریک و تاریکه که یه روز بهتری می یاد..." اما بی خیالش می شوم. دستم را از پنجره بیرون تر می  برم. خنکای مه پوست دستم را نوازش می کند. همان طور نگه ش می دارم تا رطوبت هوا دستم را خیس می کند.
به هزار چم می رسیم. پیچ در پیچ. ماشین ها با نورهای قرمز چراغ عقب های شان، پشت سر هم. مه دارد رقیق تر می شود. نگاه می کنم به درخت های روی دامنه ی کوه ها. هزار رنگ اند.هزار رنگ. می گویم: "تازه دارم می فهمم که پاییز شده. درختا رو نگاه..." می گوید: "اصلن این تهران انگار بی فصله. بی فصل و بی حال و هوا."
به آن جایی می رسیم که جاده از زیر صخره ها رد می شود. همان جاهایی که تابلو زده اند: توقف=مرگ. زیر یکی از همین تابلوها روی شانه ی خاکی جاده پرایدی ایستاده است. پیرمرد و پیرزنی ایستاده اند جلوی ماشین، فلاکس شان را گذاشته اند روی کاپوت و دارند چای داغ می خورند. به شان می خندیم و می رویم. مرزن آباد را هم رد می کنیم. باران ریز ریز شرع به باریدن کرده است...و می رسیم به چالوس.
زود می رسیم. به اندازه ی یک تهران تا کرج زود می رسیم. نباید این قدر زود می رسیدیم. شام را قرار است مهمان باشیم. از توی خیابان اصلی چالوس می راند. به سینمای چالوس نگاه می کنم. دارد فیلم "چهل سالگی" را نشان می دهد. تعجب می کنم. هم به خاطر تعطیل نشدن سینمایش هم به خاطر فیلمی که سه چهار ماه پیش روی پرده ی سینماهای تهران بود...
می گوید: بریم دریا؟!
می گویم: بریم.
و او را می راند به سمت نوشهر. نمی دانم چرا. فقط می راند. بلوار نوشهر چالوس با درخت هایی که دو طرف بلوار ایستاده اند و یک جورهایی چتر زردشان را انداخته اند روی خیابان. یاد فومن می افتم. بهش می گویم که یاد آن بلوار اول شهر فومن افتاده ام که پر از درخت های چنار بلندقد است. همان بلواری که شبیه خیابان ولی عصر تهران است... هنوز باران می بارد. به نوشهر می رسیم. پارک بزرگ وسط بلوارش. پیاده روهای تمیز و سرسبزش. بوی باران. بوی اروپا. دخترهایی که از در دانشگاآزادش بیرون می آیند. با چترهای رنگارنگ شان. خواستنی اند همه شان انگار.
دور می زنیم. دریا را در انتهای کوچه های سمت راست مان می بینیم. جلوتر می رویم و می رسیم به پلاژ حسینی. حس می کنم از همان اول می خواسته که بیاید همین جا. ماشین را پارک می کند و می رویم به سمت ساحل. از خیابان آسفالت شده ی کنار ساحل می گذریم و به خود ساحل می رسیم. باران ریز ریز می بارد و پیرهنم را تر می کند. شیشه های عینکم پر از قطره های ریز باران می شوند. می رویم کنار نیمکتی می ایستیم. می گوید: "اولین باری که با مامانت با هم اومدیم ساحل این جا بود. خوب یادمه. پلاژ حسینی."
لبخند می زنم. می گویم: "واقعن؟!"
می گوید: "اون زمان این جا فقط ماسه بود. اون مغازه ها نبودن. اون ویلاها نبودن. اون خیابونه نبود. این رستوران وسط دریا هم نبود. فقط یه ساحل ماسه ای بود. فقط ما دو تا بودیم. یه روز وسط هفته..."
نگاهش می کنم. دارد به دریا نگاه می کند. ابرهای لایه لایه با باران ریزریزشان آسمان و دریا را خاکستری رنگ کرده اند. آن طرف مردی دختربچه اش را سوار اسب کرایه ای می کند. دو دختر و دو پسر کنار هم ایستاده اند دارند با هم می خندند.
می گوید: "این محمد که که فردا می خوایم بریم تشییع جنازه ش می شناسی؟"
می گویم: "نه."
می گوید: "هم کلاس بودیم. با هم رفتیم سربازی. اون رفت جنگ. من تک پسر بودم سپاه ذخیره نگهم داشتن. بعد با هم رفتیم سر کار. یه سال با هم بودیم و بعد اون رفت سر یه کار دیگه..."
سردم می شود. دست هام را بغل می کنم. با کف دست هام بازوهام را می مالانم تا گرمم بشود.
می گوید: "حالا مرده!"
نمی دانم چی بگویم. هیچ چیز به ذهنم نمی رسد بگویم. می گویم: "م م م م .." بعدش اما هیچ چیزی نمی توانم بگویم. زل می زنیم به روبه روی مان. باید چیزی بگویم؟! نمی دانم چی بگویم. چاک دهنم را می بندم نگاه می کنم به دخترها که پاچه ی شلوارشان را بالا زده اند تا بروند توی آب. سردشان نیست یعنی؟! بعد از پنج دقیقه به کله م می زند که بگویم:"آره. این جوری هاست."  نه. این خیلی چرند است. بگویم"غمت نباشه." نه این هم خیلی چرند است.چی بگویم؟!
اما او می گوید: "سردت شد؟"
می گویم"آره."
می گوید: "بیا بریم دو تا چایی بزنیم!"
و می رویم...
  • پیمان ..
توی این "قهوه ی تلخ" یک جایی سیامک انصاری که مستشارالدوله ی اعلاحضرت شده راه می افتد توی کاخ تا با وزیر وزرا و کاره های دربار آشنا شود. جلوی کوشک احمدشاهی "بیخودی الملک دیلمی" را می بیند. باهاش احوالپرسی و این ها می کند. بعد بهش می گوید: راستی شما رییس اداره ی مستعمرات همایونی هستید.
بیخودی الملک می گوید: خب. که چه؟
سیامک انصاری می گوید: از اون جا که من یه کم فقط یه کم مطالعه داشتم و تاریخ خوندم یادم نمی یاد ما در کل طول تاریخ ایران مستعمره ای داشته باشیم.
بیخودی الملکه با کلی ذوق و خوشحالی و تبختر و طمطراق برمی گردد می گوید: حال که داریم.
سیامک انصاری چهارشاخ می پرسد: کجاست اون وقت؟!
بیخودی الملک یکی یکی نام می برد: روسیه. عثمانی. فرانس. افریقا!
سیامک می پرسد: حتمن حاکمی والی ای چیزی اون ورا دارین.
بیخودی الملک خیلی قاطع می گوید: خیر.
- پس حتمن به تون مالیات می دن.
-خیر.
-ببخشید نیروی نظامی دارید اون جاها؟ ها؟
بیخودی الملکه باز با قاطعیت می گوید: خیر.
سیامک انصاری کلافه می شود می گوید: مثل این که ما سر واژه ها یه کم اختلاف نظر داریم با هم. شما اصولن به چه جایی می گین مستعمره؟!
بیخودی الملکه هم برمی گردد می گوید: روسیه. عثمانی. فرانس. افریقا!


مرتبط: @@@

  • پیمان ..