سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

زندگی اصیل!

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۷:۵۱ ب.ظ
مصطفا ملکیان توی مقدمه ی کتاب "راهی به رهایی" اش می گوید: "به جد و از سر صدق بر این باورم که اگر راهی به رهایی باشد جز در جمع و تلفیق عقلانیت و معنویت و ادای حق هر یک از این دو فضیلت بزرگ نیست." و برای این باور خودش سخنرانی ها و مصاحبه های فراوانی انجام داده است و به قول خودش توش و توانِ ناچیزِ خودش را در کارِ آن کرده است... از میان سخنرانی ها و مصاحبه هایی که از او خوانده ام یکی از سخنرانی هایش بود که به شدت برایم دوست داشتنی بود. سخنرانی زندگی اصیل و مطالبه ی دلیل. برای این که خوب متنش را بخوانم کل این سخنرانی را برای خودم پرینت گرفتم و زیر خطوط بسیاری از آن سخنرانی را خط کشیدم و خط کشیدم. نمی دانم. راستش می خواستم کل آن سخنرانی را این جا بیاورم. بعد دیدم خیلی زیاد می شود. یک بخشی از آن را که فکر می کردم جان کلام است با کمی خلاصه رونویسی کرده ام:
انسان باید زندگی اصیل داشته باشد. ما انسان ها به اندازه ای که زندگی مان اصیل باشد معنوی هستیم و به هر میزان از زندگی اصیل دور شویم از معنویت دور می شویم. توجه دادن به زندگی اصیل بسیار بسیار مهم است و اگر بگویم نخستین چیزی که باید به دیگران بیاموزیم این است که زندگی را اصیل سپری کنند هیچ مبالغه نکرده ام... در مقابل زندگی اصیل از زندگی "عاریتی" نام برده می شود. درباره ی "زندگی اصیل" و این که "زندگی اصیل چیست؟" افراد مختلفی در طول تاریخ بحث و گفت و گو کرده اند.
اکنون فرصت آن نیست که سخنان همة‌این افراد ــ که حدوداً 29 شخصیت هستند ـ را خدمت دوستان عرض کنم، اما چند نمونه از این افراد را ذکر می‏کنم. ذکر این مثالها بدین جهت است که در نگرش هر کدام از آنان جنبة خاصی از زندگی اصیل بیشتر محلّ توجه قرار گرفته و شما آهسته آهسته از مجموعه مثالها و کنار هم نهادن الگوهای ارائه شده این دانشمندان، از نظر ذهنی، به اینکه زندگی اصیل چگونه زندگی‏ای است نزدیک می‏شوید. برای اینکه ارزش‏داوری هم نکرده باشم، مثالها را به ترتیب تاریخی ذکر می‏کنم تا گمان نشود لزوماً برای اولی اهمیت بیشتری قائل هستم.
نمونة‌اول، به لحاظ تاریخی، سقراط است. سقراط ــ فیلسوف بزرگوار و بسیار شاخص یونان قدیم ــ‌می‏گفت که کل فلسفة من مبتنی بر دو شعار است: شعار اول اینکه «خود را بشناس» و شعار دوم اینکه «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد». من در اینجا تنها به شعار دوم می‏پردازم تا ببینیم این شعار یعنی چه؟
سقراط می‏گفت: اگر در احوال خودمان دقت کنیم می‏بینیم از ابتدای زندگی و وقتی که به دنیا می‏آییم آهسته آهسته از اطرافیان خود ـ از اعضای خانواده گرفته تا معلمان،‌مربیان و مردمی که در محیط زندگی با آنها سر و کار داریم ـ‌یک سلسله باورها و عقاید دریافت می‏ýکنیم که بعدها بر اساس همین عقاید و باورهای تلقینی و القا شده، زندگی خود را سامان می‏دهیم.
بدین ترتیب همة تصمیم‏گیریها ــ جنگها، صلحها،‌دوستیها، دشمنیها، سکوتها، سخنها و….ــ ابتنای کامل بر باورهای دریافتی ما از دیگران دارد و ما هیچ وقت سراغ آزمودن و محک زدن این باورها نرفته‏ایم که ببینیم آیا واقعاً‌درست هستند یا نادرست، صادقند یا کاذب، حقّند یا باطل. در واقع، کلّ زندگی خودمان را بر باورهایی مبتنی کرده‏ایم که هیچ کدام در بوتة آزمایش شخصی ما نهاده نشده‏اند.
نکتة مهمتر آنکه هرچه از باورهای غیر مهم به طرف باورهای مهم می‏رویم، این نیازمودگی بیشتر می‏شود. مثلاً اگر کسی به من بگوید این جنس لیوان یا کفش بادوامتر است ممکن است آن را بیازمایم و بعد قبول کنم. اما در باب اینکه «خدا وجود دارد یا نه؟» ممکن است بدون آزمایش قبول کنم که خدا وجود دارد! با وجود اینکه مسلماً اهمیت باور دوم در زندگی بسیار بیشتر از اولی است. گویی ما با خودمان عهد بسته‏ایم که هر چه عقیده‏ای مهمتر است بی‏دلیل‏تر قبول کنیم.
سقراط می‏گفت: این نوع زندگی که در آن عقایدی را بدون اینکه محک شخصی زده یا آزمایش کرده باشیم ــ پذیرفته‏ایم زندگی نیازموده است و ارزش زیستن ندارد. زندگی‏ای ارزش زیستن دارد که خودمان نسبت به باورهای مؤثر در تصمیم‏گیریهای عملی مداقه ورزیده باشیم، و در این زندگی است که اگر دیدیم عقیده‏ای درست است آن را مبنای تصمیم‏گیری قرار می‏دهیم ولو همة عالم بگویند نادرست است وبالعکس. وی می‏گفت: من وظیفه‏ای که برای خودم در نظر گرفته‏ام این است که به سراغ تک تک عقاید آشنا بروم و نشان دهم که آنها آزموده نشده‏اند؛ و بدین لحاظ خرمگسی هستم و بر گردة همه شما خواهم نشست، که البته آزاردهنده است چون به عقاید شما نیش می‏زند و به افراد جامعه می‏فهماند که خیلی بی‏عقلند. اگر کسی به شما بگوید که «تو بی‏عقلی» شما را خواهد آزرد. بی عقلی جز این نیست که سخن بدون دلیل را قبول کنیم و مبنای آن را تصمیم‏گیری جمعی قرار دهیم.
پس به نظر سقراط زندگی نیازموده، عاریتی است و اصیل نیست؛ چون در آن عقایدم را از دیگران به عاریه گرفته‏ام.
نمونة‌دوم، از ملاّی رومی، مولانا، است که در مثنوی فراوان به ما توصیه می‏کند که زندگی اصیل بورزیم. ایشان در دفتر دوم مثنوی می‏گوید: صوفی‏ای وارد شهری شد و چون در آنجا غریب بود سراغ خانقاه صوفیان را گرفت تا بتواند چند روزی در آن شهر به سر‏برد و مسند و خوراک و… داشته باشد. بالاخره خانقاه صوفیان را پیدا کرد و الاغ خودش را به دست دربان داد تا یکی دو روز در آنجا بماند. اتفاقاً اهل خانقاه مدتی بود که وجوه امرار معاششان به تأخیر افتاده بود و طبعاً بسیار گرسنه بودند. گروهی وقتی که این الاغ را دیدند گفتند: خوب است آن را بفروشیم و با پولش غذایی فراهم آوریم تا از گرسنگی نجات یابیم. لذا به دربان گفتند: الاغ را ببر و در بازار بفروش و خوراکی تهیه کن. بعد هم آمدند و شروع کردند به رقص و سماع و دم گرفتند که «خر برفت و خر برفت و خر برفت».
این صوفی تازه وارد هم برای اینکه ــ به تعبیر امروز ــ از افکار عمومی تبعیت کرده باشد دست افشان و پای کوبان شروع کرد به گفتن «خر برفت و خر برفت و خر برفت». دربان که مأمور فروش الاغ شده بود، به آنها گفت: این خر نزد من امانت است، چگونه آن را بفروشم؟ این کار خلاف اخلاق است. آنها گفتند: بیا برو از خودش بپرس.
دربان وارد مجلس شد و دید که آن شخص از همه ــ به تعبیر مولانا ــ با نشاط تر داد می‏زند «خر برفت و خر برفت و خر برفت» و از همه شادتر و خوشحالتر است. دربان پیش خود گفت: خوب پس لابد موافقت بلکه رضایت یا حتی رغبت دارد؛ لذا نگفته خر را فروخت و غذایی فراهم کردند و خوردند. بعد که صوفیان از هم پاشیدند، این مسافر رفت که خرش را تحویل بگیرد. دربان گفت: خری نیست، گفت: پس خر من کو؟ گفت: فروختیم و غذا میل کردیم. گفت: مگر می‏شود خر مرا بفروشید؟! گفت: بله، نه فقط می‏شود، بلکه شد. گفت: آخر اجازة من؟!
دربان گفت: من آمدم، دیدم تو فوق اجازه می‏دهی و با این «خر برفت و خر برفت و خر برفت» رقص و سماع می‏کنی. گفت: من نمی‏فهمیدم که چه می‏گویم!
من دیدم همه از این سخن خوشحالند، من هم خوشم آمد و‌آن را تکرار کردم.
مرمرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
بنابراین، احتمال دارد که کسی برای همرنگی با جماعت در جهت زیان خود قدم بردارد. در همرنگی با جماعت دو شاخصه وجود دارد: یکی اینکه شخص معنای باور، گزاره و جمله را نمی‏فهمد و اصلاً نمی داند «خر برفت» یعنی چه. نمی‏فهمد که «خر برفت» یعنی خر تو بفروش رفت، ولی با این وجود آن را تکرار می‏کند. دوم اینکه اگر معنای جمله را می‏فهمید با آن موافقت نداشت. حالا که جمله‏ای را می‏گوید، عقیدة خودش را می‏گوید یا عقیدة دیگران را؟
در این نمونه دیدیم که در واقع عقیده دیگران را بیان می‏کند. بنابراین عقیده‏اش عاریتی است؛ بالطبع تصمیم او در نتیجه زندگی او عاریتی است.
نمونة‌سوم، هایدگر، فیلسوف اگزیستانسیالیست معروف آلمانی، است. او در کتاب معروف خود، هستی و زمان، که شاهکار اوست، بحثی را در باب وضع زندگی اکثر قریب به اتفاق ما آدمیان پیش کشیده است و قصد دارد با ترسیم این وضع نشان دهد اکثر ما آدمیان زندگی عاریتی داریم. هایدگر می‏گوید:‌هر کدام از شما در زندگی خود تأمل کنید و ببینید آیا این سه خصیصه‏ای که من می‏گویم در زندگیتان هست یا نه. اگر هست صادقانه پیش خودتان مقّر باشید که زندگی عاریتی می‏کنید، نه زندگی اصیل. بعد می‏گوید: همة ما آدمیان کمابیش این سه خصیصه را داریم:
خصیصة اول: ما به وراجّی و یاوه‏گویی مبتلا شده‏ایم. وراجّی چه نوع سخنی است؟ سخنی است که در آن خود سخن گفتن مهم است نه محتوای سخن. اینکه می‏گویند در شب‏نشینی‏ها وراجّی می‏کنیم، یعنی چه؟ یعنی اصلاً مهم نیست چه می‏گوییم، مهم این است که داریم چیزی می‏گوییم. به تعبیری، خود حرف زدن موضوعیت پیدا کرده با اینکه باید طریقت داشته باشد و از طریق سخن گفتن چیزی انتقال یابد. در واقع، ما دائماً در زندگی خودمان جمله‏ها، گزاره‏ها و باورهایی را از دسته‏ای می‏گیریم و به دستة دیگری انتقال می‏دهیم (انتقال اطلاعات ناآزموده از دیگران به من و از من به دیگران). در این صورت یاوه‏گویی همة زندگی من و شما را تشکیل داده است.
در حقیقت ما از پدران، مادران، مربیّان، افکار عمومی، رادیو، تلویزیون، مطبوعات و رسانه‏های جمعی چیزهایی را شنیده‏ایم؛ بعد هم همین‏طوری که شنیده‏ایم به دیگری انتقال می‏دهیم، بدون اینکه قبل از این انتقال، بررسی کنیم و ببینیم آیا این مطالب درستند یا نادرست. گویی ما فقط و فقط دستگاهی هستیم که از سویی گیرندة چیزهایی است که شما به من می‏دهید و از سوی دیگر فرستندة همان چیزها به دیگری است و من تنها در این وضعیت گیرندگی و فرستندگی به سر می‏برم. ایشان ادامه می‏دهد: درواقع، ما هم در گرفتن و هم در فرستادن لذت خاصی احساس می‏کنیم و همین لذت باعث شده که کلّ زندگی ما دچار این حالت شود. (حالا تأمل کنید که آیا شما اینگونه نیستید؟)
خصیصة دوم: ما از مرحله یاوه‏گویی و وراجّی به مرحل‍ة سرک کشیدن، بوالفضولی و ناخنک زدن می‏رسیم. بوالفضولی یعنی به محض اینکه چیزی را شنیدم و وارد ذهنم شدــ‏چون بنا بر این نبود که آن را بیازمایم ــ فوراً می‏گویم چه چیز دیگری دارید؟ یعنی با وجود اینکه هنوز مطلب اول را دریافت نکرده‏ام و وارد هاضمه و فهم من نشده باز دنبال چیز جدید می‏گردم. از این نظر است که همة ما به زبان حال و قال می‏گوییم: «تازه چه خبر؟» و یکی نیست به ما بگوید با کهنه‏هایش چه کرده‏اید که دنبال تازه می‏گردید؛ مگر کهنه‏ها چه هنری برای شما داشتند که حالا باز هم طالب تازه‏ها هستید؟ پس سرک کشیدن یعنی عاشق نو بودن. مثلاً، شما کتابی نوشته‏اید و من با خواندن آن باورهای شما را به خود انتقال می‏دهم، اصلاً هم دقت نمی‏کنم آیا درست است یا نه اما تا به شما می‏رسم می‏گویم: آقا اخیراً کتاب جدیدی منتشر نکرده‏اید؟ یکی نیست بگوید: خوب، کتابهای قبلی را که خواندی کدامش حق بود و کدامش باطل؟!
بنابراین نوجویی خصلت انسانهایی است که زندگی عاریتی دارند؛ و به لحاظ همین خصلت است که از این متفکر به آن متفکر، از این مکتب به آن مکتب می‏لغزیم؛ و اصلاً‌مکث نمی‏کنیم این مکتبی را که تا الان قبول داشته‏ایم آیا درست است یا نادرست.
خصیصة سوم: سردرگمی و گیجی است یعنی نمی‏دانم در چه جهانی به سر می‏برم. مثلاً نمی‏دانم آیا جهان هدفدار است یا بی‏هدف؛ نمی‏دانم در جهان با خدا به سر می‏برم یا بی‏خدا؛ نمی‏دانم جنگ بهتر است یا صلح؛ اما در عین حال می‏دانم که دربارة هر یک از این پرسشها اقوال زیادی هست و می‏توانم همه را برای شما توضیح دهم. در واقع، ما از نظر فکری تلوتلو می‏خوریم. چرا؟ چون در مورد هیچ چیز خودمان تصمیم نگرفته‏ایم و تنها وسیله‏ای برای انتقال نظریات بوده‏ایم. به تعبیر دیگر، باورها همین‏طور به ما می‏رسند و از ما به دیگران انتقال می‏یابند و چون ما شهوت شنیدن و گفتن داریم، در اثر اعمال این شهوت به گیجی فرورفته‏ایم؛ یعنی هیچ رأی شخصی قابل دفاعی نداریم.
مثال دیگری بزنم: من به کسی می‏گویم: فلانی! می‏خواهم در باب فلان موضوع تحقیق کنم. می‏گوید: بیا برویم پای اینترنت. می‏رویم و می‏بینیم که 800 کتاب، 9000 مقاله و هزاران هزار پرونده وجود دارد. می‏گوید: بفرما و افتخار هم می‏کند که مرا در جریان اینها قرار داده است. در حالی که من در میان این تلنبار کتاب، رساله و مقاله نمی‏خواستم ببینیم چه نوشته‏هایی در باب اینکه «الف ب است یا نه؟» وجود دارد، بلکه می‏خواستم بدانم «الف ب است یا نه؟». در واقع، به جای اینکه سخن ما دربارة واقعیتها باشد، دربارة سخنانی است که دربارة واقعیتها گفته شده و اصلاً از این سخنان به خود واقعیت انتقال نیافته‏ایم.
این تلوتلوخوردن فکری که هایدگر از آن به سرگیجه، گمگشتگی و گیجی تعبیر می‏کند؛ وقتی برای انسان حاصل می‏آید که به جای اینکه خودش با واقعیتها سر و کار پیدا کند، فقط با باورهای دیگران درباره واقعیت سر و کار دارد.
حال اگر دقت فرموده باشید می‏بینید این سه مرحله در همه ساحتهای زندگی وجود دارد، حتی در زندگی روزمره. مثلاً، اگر به شما بگویم: به چه دلیل باید با قاشق و چنگال غذا خورد؟ می‏گویید: خوب گفته‏اند باید اینطوری غذا بخورید. اگر بپرسم به چه دلیل پسران باید خواستگاری دخترها بروند؟ می‏گویید: خوب دیگه، این جور گفته‏اند! چرا آدم باید در مجلس ترحیم شرکت کند یا اصلاً چرا باید سر جنازه رفت؟ خوب باید رفت دیگه! مردم از جشن و شادی خوششان می‏آید، شما هم خوشتان می‏آید؟ خوشم نمی‏آید، ولی چون زشت است پیش مردم بگویم از جشن خوشم نمی‏آید طوری زندگی می‏کنم که گویی از جشن و شادی لذت می‏برم!
نمونة چهارم، از یکی از روانشناسان نهضت سوم روانشناسی کارل راجرز امریکایی است که شاید بتوان گفت بعد از آبراهام مزلو‌هیچ شخصیتی بالاتر از ایشان در روانشناسی انسان‏گرا ظهور نکرده است.
راجرز در باب اتخاذ موضعها و ارزش داوریهای ما در زندگی سه مرحله را از یکدیگر تمییز داده که مرحلة اول و دوم در همة آدمیان هست و نادرند افرادی که به مرحلة سوم برسند. ایشان می‏گوید: وقتی طفل به دنیا می‏آید بر اساس حاجت واقعی ارگانیسم خود، رد و قبول و پذیرش و وازنش دارد. مثلاً فلان خوراکی را که می‏خورد به جهت سود رساندن به ارگانیسم بدنش است و اگر خوراکی دیگری را نمی‏خورد به دلیل زیانی است که به ارگانیسم او وارد می‏کند.
البته نه به این معنا که خودش دلیلش را می‏داند، بلکه در این سنین اول ارگانیسم به او القا می‏کند و راه را به او نشان می‏دهد. پس اگر هنگام گرسنگی گریه می‏کند، به دلیل زیانی است که گرسنگی بر او وارد می‏کند که می‏خواهد آن را دفع کند و از این لحاظ است که بچه کم‏خوری یا پرخوری ندارد و تنها به اندازة نیاز خود غذا می‏خورد. بدین ترتیب ارگانیسم بچه به صورت غریزی به او می‏گوید که این کار را بکن که به سود من ارگانیسم است و این کار را نکن که به ضرر من ارگانیسم است. این جریان کاملاً طبیعی است و همه گزینشها بر اساس حاجات واقعی ارگانیسم است. اما آهسته آهسته از دو سال و نیم به بعد نیاز دیگری در بچه پدید می‏آید که همان نیاز به محبوب واقع شدن است؛ یعنی این نیاز در بچه پدید می‏آید که من چنان باشم که مادر، پدر، خواهران و برادران و خلاصه اطرافیانم دوستم بدارند.
به محض جوانه زدن این نیاز، بچه بر سر دو راهی قرار می‏گیرد: از طرفی ارگانیسم بدن به او می‏‏گوید که‌این را بخور چرا که به سود من است، از طرف دیگر اگر بخورد مثلاً مادرش ناراحت می‏شود؛ یعنی رضایت مادر به قیمت زیان رساندن به ارگانیسم است و سود ارگانیسم به قیمت خشمگین کردن مادر.
حال آیا نمی‏شود هم سود ارگانیسم و هم رضایت مادر را به دست آورد و بین محبوبیت و برآمدن حاجات واقعی جمع کرد؟ پاسخ این است که نه. چرا؟ چون بچه دیر یا زود می‏فهمد که دیگران روح مثله نشده و عریان او را دوست ندارند و از این لحاظ است که بچه بین دوراهی قرار می‏گیرد که اگر غذا را بخورم با وجود کمک به بدن،‌مادر خشمگین می‏شود و اگر نخورم رضایت مادر را جلب کرده و محبوب او شده‏ا‏م اما به ضرر خود عمل کردم. از آنجا که انسان محبوب واقع شدن را بر حاجات واقعی خود مقدم می‏دارد. آهسته آهسته سانسور خود را شروع می‏کند و مثلاً به زبان حال می‏گوید: «ای آب تو برای بدن من خوبی، ولی اگر دست دراز کنم پدر اخم می‏کند، مادر خشمگین می‏شود، خواهرم قهر می‏کند و … پس تو را نمی‏خورم».
تمام خودسانسوریها برای این است که محبوب واقع شویم؛ چرا که می‏خواهیم دل همه را به دست آوریم و طبعاً به ازای هر یک دلی که می‏خواهم به دست آورم باید تکه‏ای از روح خود را بِکَنم. چرا؟ چون تجربه نشان داده که دیگران روح تکه تکه نشده مرا دوست ندارند. لذا من هیچ وقت روح مثله نشدة عریان خود را در معرض دید شما نمی‏گذارم. مثلاً، مرا به یک فیلم سینمایی دعوت می‏کنید، بعد می‏پرسید: فیلم چطور بود؟ من با وجود آنکه خیلی از فیلم بدم آمده، چون اگر بگویم فیلم مزخرفی بود دوستی خود را با شما از دست خواهم داد می‏گویم: بسیار جالب بود! دل و نیاز درونی‏ام می‏گوید: بگو از این فیلم خوشم نیامد و بسیار مزخرف بود، اما محبوبیت طلبی‏ام می‏گوید: توجه داشته باش که اگر این را گفتی دوستی شما متزلزل یا نابود می‏شود و به همین دلیل از فیلم تعریف کاذب می‏کنم.
بنابراین فاز اول فاز ارزش داوری «خود» طفل در مورد خودش است، اما فاز دوم فاز ارزش داوری از نگاه «دیگران» است. در فاز دوم برای محبوب واقع شدن ــ از طریق مثله‏کردن یا پنهان ساختن خود[6] ــ خود را سانسور می‏کنم.
به نظر راجرز اغلب ما آدمیان تا آخر عمر در همین نیاز می‏مانیم و برای خوشایند دیگران خود را مثله می‏کنیم. در مناجات معروف عارف آلمانی آمده: «خدایا مرا از من می‏ربایند.» چون این رفیق می‏گوید: این نکته‏ات بد است. می‏گویم: خوب اگر تو می‏گویی بد است آن کار را می‏کنم. رفیق دیگر می‏گوید: آن نکته هم بد است، آن را هم نمی‏کنم و همین‏طور باور و حس و عاطفه و تمام چیزهای مرا از من می‏ربایند. این است که باورها، احساسات و عواطف من همان باورها و احساسات و عواطفی است که شما می‏خواهید وقس‏علیهذا.
بنابراین، ما همیشه طفل درونمان را تنها در درون زندگی نگه می‏داریم و هیچ‏وقت از او مشاوره نمی‏خواهیم بلکه از دیگران مشاوره می‏خواهیم. در واقع همیشه زبان حال ما به یکدیگر این است که می‏گوییم: فلانی! تو که خوبی،‌یعنی آنطوری هستی که من تو را می‏خواهم، من چطورم؟ در حالی که زبان قال ما در احوالپرسیها عکس این است. به تعبیر دیگر در احوالپرسی من حال خود را از شما می‏پرسم و شما حال خود را از من و همة ما برای خوشایند دیگران خود را بزک می‏کنیم، در حالی که طفل درون هر کداممان می‏گوید: این کار را نکن.
زندگی اصیل، یعنی بر اساس اعتماد به چشم دیدن، نه کور کردن چشم خود و دیدن با چشم دیگران؛ یعنی دیدن زندگی را از پشت عینک خود، نه لگد مال کردن عینک خود و بر چشم زدن عینک دیگری یعنی زندگی‏ام را بر اساس صرافت طبعهای شخصی خودم بسازم نه تعطیل کردن اقتضائات درون برای کسب رضایت دیگری. راجرز‌می‏گفت: اگر کسانی به این مرحلة سوم برسند، در واقع به طفل دوران کودکی بازگشته‏اند، اما طفلی بسیار پخته؛ چرا که در دوران کودکی، طفل بر اساس غریزه به حاجات واقعی خود عمل می‏کرد، اما در این مرحلة سوم بر اساس عقل می‏فهمد که حاجات واقعی او چیست. در حقیقت، آن نوعی تشخیص ناآگاهانه حاجات بود و اینجا تشخیص آگاهانه حاجت است.
متأسفانه چون ما آدمیان به ندرت به این مرحله سوم می‏رسیم، به نظر راجرز تا آخر زندگی عاریتیمان را ادامه می‏دهیم. مثلاً‌ اگر وقتی از کسی می‏پرسند چرا آواز می‏خوانی، بگوید: برای اینکه دلتنگی‏ام کم می‏شود، یا چون از صدای خودم خوشم می‏آید، این زندگی اصیل است؛ اما اگر بگوید: چون می‏گویند خوش ‏آوازی، این زندگی عاریتی است.
نمونة‌پنجم، یک فیلسوف و عارف و روانشناس اروپای شرقی به نام آقای جاروس است، که فعلاً‌استادی در کانادا و استاد فلسفه در دانشگاههای امریکاست. ایشان معتقد است که زندگی عاریتی سخن‏شنوی از فرد نامرئی است، کسی که او را نمی‏بینیم و اصلاً نمی‏توان او را دید.
آزمایشهای روانشناسی نشان داده است که اگر شخصی تنها، در یک اتاق ساختمانی مشغول کار باشد و ببیند که از زیر در دودی به درون اتاق می‏آید، به محض رؤیت دود، به طرف درمی‏رود تا علت آن را کشف کند یا از دیگر افراد ساختمان بپرسد. اما اگر سه نفر در یک اتاق باشند و همین دود را ببینند، خیلی که زود دست به کار شوند 6 دقیقه بعد از ورود دود است، و گاهی تا رؤیتشان از آنها گرفته نشود هیچ تکان نمی‏خورند. چرا؟ چون نفر اول می‏گوید: اگر این دود چیز خطرناکی بود، آن دو نفر واکنش نشان می‏دادند و چون آن دو نشسته‏اند لابد چیز خطرناکی نیست، غافل از اینکه آن دو نفر هم به دوتای دیگر نگاه می‏کنند و همین توجیه را می‏آورند. یعنی من به دلیل چیزی که در آن دو می‏بینم تشخیص خودم را تعطیل می‏کنم. غافل از اینکه دوتای دیگر هم همین فکر را می‏کنند. خوب، در این فرآیند ما از چه کسی تبعیت می‏کنیم؟ من از شما دو تا، دومی از ما دو تا، و سومی هم از دو تای اول، پس در واقع داریم از «هیچ کس» تبعیت می‏کنیم!
نمونة‌ششم، ویلیام جیمز، فیلسوف و روانشناس معروف امریکایی است که اصلی به نام «اصل برهان اجتماعی» دارد. اصل برهان اجتماعی، یعنی اعتقاد به اینکه هر چیزی که دیگران می‏گویند، لابد برهانی پشت آن است؛ و چون من همة شما غیر از خودم را در نظر می‏گیرم و شما هم همه را، غیر از خودتان، در نظر می‏گیرید و دیگران هم به همین ترتیب، در واقع ما از هیچ کس تبعیت می‏کنیم. مثلاً همه ما که اینجا نشسته‏ایم می‏گوییم: خدا وجود دارد، اما اگر از تک تک ما بپرسند: چرا؟ می‏گوییم در محلّ خودش ثابت شده و در این پاسخ، افراد دیگر جامعه را پشتوانه سخن خود قرار می‏دهیم که آنان هم به این باور معتقدند. طبعاً با این وصف اگر در محیطی بودیم که همه می‏گفتند خدا وجود ندارد، ما هم می‏گفتیم خدا وجود ندارد!
در حقیقت عقیدة همة ما دُوری است، چون عقیدة من به دیگری منتقل می‏شود، از دیگری هم به دیگری و … نهایتاً هم به خود من بازمی‏گردد. چنین زندگی‏ای عاریتی است، یعنی زندگی‏ای است که من مسئول کارهای خودم نیستم. چون من شما را به این باورها، احساسات و عواطف و … وارد کرده‏ام و شما مرا. وقتی اینطور باشد حاصل مجموع این زندگیها همرنگی با جماعت است؛ یعنی همرنگی با هیچ کس؛ یعنی در واقع من با جماعتی که هیچ کسند همرنگی می‏کنم تا محبوب جماعتی که همه منهای من هستند، بشوم. در نتیجه من پیش همه محبوب می‏شوم اما پیش خود مغبوضم! چرا؟ چون آن عامل درونی من هر بار مرا به چیزی امر می‏کند، اما من به خاطر جلب رضایت شما از اطاعت او سرباز می‏زنم.
این حالت که همه دوستمان می‏دارند، اما خودمان، خودمان را دوست نداریم «با خود در کشاکش بودن»[8] نامیده می‏شود. همه زندگیهای عاریتی به این کشاکش درون کشیده می‏شود، چون دائماً‌برخلاف تشخیصهای خود شخص عمل می‏شود.
بدین ترتیب، شاخصه‏های اصلی زندگی عاریتی چنین‏ هستند: تقلید می‏کنیم، تعبد می‏ورزیم، بی‏دلیل سخن می‏گوییم، سخنان دیگران را بی‏دلیل می‏پذیریم و دیگران هم سخنان ما را بی‏دلیل می‏پذیرند و بر سر هیچ هیاهو می‏کنیم، با همه وفاداریم جز با خود، با همه صداقت داریم جز با خود، با همه یکرنگ هستیم جز با خود.
در حالی که شاخصه‏های اصلی زندگی اصیل عبارتند از: به خود وفادار بودن نه به هیچ کس دیگر، با خود صداقت داشتن نه با هیچ کس دیگر، با خود یکرنگ بودن نه با هیچ کس دیگر.
زندگی اصیل یعنی زندگی‏ای که در آن انسان تنها به خودش وفادار است، و مساوی است با «در التزام خود حرکت کردن» و «در معیت خود زیستن»، و بنابراین هرگاه وفاداری به خود فدای وفاداری به دیگر یا دیگرانی شود، زندگی من عاریتی خواهد بود.
وفاداری به خود یعنی چه؟معنای واضحتر وفاداری به خود، فقط بر اساس فهم خود عمل کردن و فهم خود را مبنای تصمیم‏گیریهای عملی قرار دادن است. پس هر کس که فقط بر اساس فهم خود در زندگی‏اش تصمیم‏گیری کند، فهم خود را تعطیل نکرده و زندگی اصیل دارد.
در آخر، مواردی از قرآن کریم ذکر می‏کنم که بنا بر آنها گویی نظر قرآن کریم هم بر زندگی اصیل است. البته نمی‏خواهم بگویم نظر قرآن فلان است، بلکه می‏خواهم بگویم در قرآن هم آیات و شواهدی نزدیک به دیدگاههای ذکر شده وجود دارد، چه آیات خلاف هم باشد و چه نباشد. این آیات عبارتند از:
1) آیه‏ای در مورد یهودیان و مسیحیان که می‏گوید: «إتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً ‌مِنْ دُونِ اللهِ» [توبه: 31]؛ می‏فرماید: اینان ــ یعنی مسیحیان و یهودیان ــ علمای دینی خود را، غیر از خدا یا علاوه بر خدا[9]، می‏پرستیدند.
شخصی از امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) می‏پرسد: آیا واقعاً اینها از مردم می‏خواستند که «ما را بپرستید؟» امام می‏فرماید: نه، هیچ وقت آنها چنین دعوتی نمی‏کردند. حتی اگر چنین دعوتی هم می‏کردند، کسی پاسخ مثبت نمی‏داد. صحابی می‏پرسد: پس مقصود قرآن چیست؟ حضرت می‏فرماید: اینها همان معامله‏ای را با علمای خود می‏کردند که تنها باید با خدا کرد. آن معامله این است که انسان فقط باید سخن خدا را بی‏چون و چرا قبول کند و از هر کس دیگری برای سخنش دلیل بخواهد. چون اینها سخنان علمای خود را بی‏چون و چرا می‏پذیرفتند، در نتیجه، خداوند می‏فرماید که اینها علمای خود را می‏پرستیدند: یک روز می‏گفتند یک ششم اموالتان را به عنوان وجوه شرعیه بپردازید، آنها هم می‏پرداختند. بعد از مدتی می‏گفتند: نه، باید یک هشتم بپردازید، آنها هم می‏گفتند: بفرما. نمی‏گفتند اگر الان یک هشتم راست است، پس یک ششم قبلی دروغ بوده و اگر یک ششم قبلی راست بوده پس الان دروغ می‏گویید. بدین ترتیب اینها فقط مقلّد و متعبد بودند.
2) آیة دیگر دربارة اهل جهنم است که وقتی مورد خطاب قرار می‏گیرند یا خودشان مخاطبه می‏کنند و بر سر این موضوع بحث می‏کنند که چه چیزی ما را به اینجا کشانید، همه می‏گویند: «اِنَّا أطَعْنَا سَادَتَنَا وَ کُبَرائِنَا فَأضَلُونَا السَّبِیلاً» [احزاب: 67]، یعنی ما از اکابر خودمان حرف‏شنوی داشتیم و آنها ما را به این راهها کشانیدند. این یعنی زندگی عاریتی و حرف‏شنوی از کسی، با اینکه از درون ما چیز دیگری برمی‏خیزد.
3) قرآن در مواردی، وقتی می‏خواهد از طرف مقابل حرف‏شنوی داشته باشد می‏گوید: از شما حرف‏شنوی می‏توانیم داشته باشیم، ولی دلیلتان را بیاورید: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إنْ کُنْتُمْ صَادِقیِنَ» [بقره: 111].
4) در مورد پیامبر ما و برخی پیامبران دیگر آمده است که وقتی مردم را دعوت می‏کردند، مردم می‏گفتند: ما حرف شمای پیامبر را قبول نمی‏کنیم. چون روش پدران ما به گونة‌دیگری بوده است و ما هم همان روش را در پیش می‏گیریم: «إنَّا وَجَدنَا آباءَنَا عَلَی اُمَّة و إِنَّا عَلَی آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ» [زخرف: 22].
«اثر» یعنی ردّپا، یعنی ما پایمان را همان جایی که ردّپای پدرانمان است می‏گذاریم و درست همان راه را می‏رویم. قرآن می‏فرماید: حتی اگر پدرانشان بی‏شعور هم بودند و فهم نداشتند، اینها باید تبعیت کنند؟ «أَوَلَوْ کَانَ آبَاؤُهُمْ لایَعْقِلُونَ شَیْئاً» [بقره: 170].
5) نمونة دیگری که باز هم در مورد پیامبر(ص) ما و انبیای سلف مشترک است، این است که معمولاً آنها در مقابل افکار عمومی جامعة خودشان می‏ایستادند. در قصص انبیا دائماً این هست که پیامبران چیزهایی می‏گفتندکه مردم قبول نداشتند، ولی آنان ایستادگی می‏کردند و نمی‏گفتند که خوب ما هم مثل افکار عمومی بگوییم.
من در جایی در مورد این آیه بحث می‏کردم، کسی گفت: خوب، بله شما پیامبر بشوید، بعد هم در مقابل افکار عمومی بایستد. به او گفتم: پیامبری پیامبر را دیگران قبول داشتند یا فقط خودش قبول داشت؟ طبعاً دیگران که قبول نداشتند اما برای خودش مطلب واضحی بود. حالا اگر عقیدة دیگری هم نزد من واضح باشد، به همین دلیل، حق دارم در مقابل شما بایستم. یعنی اگر مطلبی مانند آفتاب برای بنده وضوح داشت، چه شما موافق بنده باشید و چه نه، من از شما تبعیت نمی‏کنم. شکار سایه نمی‏کنم، خودم را رها نمی‏کنم تا به دنبال شما بروم. پیامبری پیامبر هم برای او وضوح داشت، لذا می‏گفت: اگر در دست راستم خورشید و در دست چپم ماه را بگذارید من از عقیدة خود برنمی‏گردم.
6) مورد دیگری که می‏خواهم از قرآن نقل کنم شامل همه آیاتی می‏شود که با عباراتی چون «اَکْثَرُهُمْ لایَعْقِلُون» و «اَکْثَرُهُمْ لایَشْعُرُون» می‏آید که باز هم به نظر می‏رسد برای نفی زندگی عاریتی است. «اَکْثرُهُمْ لایًعْقِلُون» یعنی نگو اکثریت این را می‏گویند و من هم می‏پذیرم، چون اکثریت لایعقلون و لایفقهون‏ هستند. اگر اینطوری بگویی، در واقع یعنی تو هم یک بی‏شعوری و از بی‏شعورهای دیگر تبعیت می‏کنی و این دقیقاً زندگی عاریتی است.
بنابراین به نظر می‏آید در قرآن شواهد زیادی در باب زندگی اصیل وجود دارد که می‏گوید: اگر چیزی را خودت یافتی تبعیت کن و به آن عمل کن، ولو اینکه همه مخالف باشند...


  • پیمان ..

نظرات (۱۳)

امشب نشد همشو بخونم نمونه اول رو خوندم که
1- باورهایی که بدون آزمون یا همون فکر پذیرفته میشن
2- مگسی که این باور ها رو بهم میریزه
مطلب خیلی حرف داره ولی میدونی که من یک هسته ایم و ...
یه مدت گیر داده بودم به همین عقاید و تعصبی که رو این عقاید هست و اون مگسه

که شک بود و بعد هم تغییر باورها و زندانیان باور و به قول سقراط آزمایشی که ادامه داره تا انتها
صبح کلاس دارم و گرنه میشد با این متن تا صبح کلنجار رفت ولی فردا شب در خدمت مگس هستیم
vay pesar cheghad ziad bood!! vali aali bod!! makhsoosan ghesmate haydger,damet garm
اول که صفحه رو باز کردم گفتم اووووه چه قدر طولانیه!! ولی خوندن خط اول خوندن بقیشم طلبید. پر بود از جمله های پرمغز.این جمله (این حقیقت) رو خیلی قبول دارم:((گویی ما با خودمان عهد بسته‏ایم که هر چه عقیده‏ای مهمتر است بی‏دلیل‏تر قبول کنیم.)) یه فکری باید به حال زندگی عاریه ایم بکنم!
مصطفا ملکیان رو نمی شناختم. پست فوق العاده ای بود.save کردم تا بازم بخونمش . بازم از این پستای توپول بذار!
متن جالبی بود، ولی می خوام جور دیگه ای نگاه کنم، نمی دونم چرا ما ایرانی ها فقط انتقاد می کنیم، اندیشمندهامون هم همین طورین، هیچ راه حل عملی ای ارائه نمی دن، فقط می گن ما جزو لایشعرونیم، دنباله روایم، فرهنگ غرب بده، ... پس چی خوبه؟ خودشون هم نمی دونن. اگه می دونستن می گفتن، شاید فرهنگ دینی که البته سقراط و افلاطون زدایی بشه. چون اسلام از همون قرن اول با فلسفه یونانی قاطی شده. غرب که بده، اسلام هم که درست شناخته شده، کی باید این کار ها رو بکنه؟ همین اندیشمند ها و روشنفکرها. آقایون هم فقط انتقاد می کنن، روش فکر کردن درست رو به کسی یاد نمی دن. این انتقادها به خودشون هم وارده.



البته خود مصطفا ملکیان به این انتقاد اذعان داره. تو شروع مقاله ی "پرواز با همین بال های کوچک" می گه که: "یکی از نقص های ادبیات عرفانی و حتا مذهبی ما این است که همیشه یک وضع بسیار مطلوب و دل انگیزی برای ما تصویر می کنند اما نمی گویندشما چگونه می توانید به این وضع برسید."(بعد تو ادامه ی مقاله سعی می کنه با استفاده از جمله های امام علی پله های رسیدن به یه وضع مطلوب رو شرح بده و اینا)
توی سخنرانی "زندگی اصیل" هم راه حل ارائه می ده تقریبن. منتها من دیگه اونو رونویسی نکردم. باید متن کامل رو بخونی. چون تو ادامه ی سخنرانیش از رابطه ی زندگی اصیل و معرفت شناسی انسان صحبت می کنه. مثلن یکی از جمله هاش که زیرش خط کشیدم اینه:"تفاوت زندگی اصیل با زدگی غیراصیل در فرآیند تحصیل عقاید است نه در نفس عقایدی که پدید می آیند." و یا :"کسانی که زندگی اصیل دارند ممکن است خداشناس باشند یا نباشند و در هر دو حالت به اصالت زندگی شان ضرری نمی رسد."بعد می آید دلایل می گوید و...
خلاصه: ر.ک متن کامل سخنرانی!
خوب امشب به این فکر میکنم

سقراط 469 قبل از میلاد به دنیا اومده
هایدگر 1889 میلادی
قرآن هم که اختلاف زیادی با اینا داره

در همه این دوران ها این نوع کوته اندیشی و کورکورانه پی فکری رفتن جزء ابعاد انسانها بوده و قشر انسانی از نقطه ای به نقطه ای نرسیده و شاید به عنوان ایده آل بشه گفت زندگی اصیلی با نبود این معانی وجود داره یا بشه با اصالت زندگی کرد و از این نوع زندگی خارج شد ولی چیزی که هست هر چه افراد بیشتری به این سمت حرکت کنند خوب مشخصه که اندیشه تو اون جامعه روشن تر میشه ...




یه جمله داره این داستایفسکی توی برادران کارامازوف که خیلی اعصابم رو خرد کرده: "آن چه اساسی است این ست که همه "با هم" در آن باشند. این تمنا برای شرکت همگانی از روز ازل درماندگی عمده ی هر انسان به تنهایی و تمامی بشریت است..."
excellent
داشتم به هولدن کالفید فکر میکردم
فکر کنم از همه لعنتی های دور و برم فقط اون بود که دوست داشت زندگیش اصیل باشه...
دور و برم!
عالی بود
وامیدوارم تاثیر گذار باشه!
عالی بود
و تاثیر هم گذاشت!
خواندم و لذت بردم.
طولانی مدتیست که خاموش خوانم اما این دقتها و نوشته ی زیبایت وادارم کرد برایت سپاسداشتی بنویسم.
موفق باشی!



ممنون!
به جز یکی دو مورد کوچیک همون چیزایی رو می گفت که همیشه دغدغه های فکریم بوده...خیلی عالی بود...ممنون.
عالی بود
خواستم ازت تشکر کنم برای گذاشتن این مطلب ترسیدم در ادامه ی کار نوشتنت در این وبلاگ اسیر وسوسه ی این آفرین ها و تشکر ها بشی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی