از ورای یک فرهنگ یا یک شغل نگریستن
1- "بزرگی یک حرفه شاید پیش از همه چیز در یگانه ساختن انسانهاست." ص 26
2- "وقتی از گیومه جدا شدم دیدم میخواهم در این شب سرد زمستانی گردش کنم. یقهی بارانیم را بالا زدم و در میان عبران بیخبر، شور و نشاطی تازه داشتم. به خودم میبالیدم که با راز درون سینه از کنار این ناشناسان میگذرم. این بیخبران اعتنایی به من نمیکردند. اما سحرگاه راز غمها و نشاط خود را در کیسههای پستی به من میسپردند. بار امیدهای خود را به من تسلیم میکردند. بدین سان خود را در پالتو پیچیده، حامیانه در میانشان گام برمیداشتم و آنها از این غمخواری من خبر نداشتند..." ص 8
3- "ما به راستی عادت داریم که مدتی دراز چشمبهراه دیدارها باشیم. زیرا رفیقان خط، همچون پاسدارانی جدا از هم، که با هم سخن نمیگویند، از پاریس تا سانتیاگو، در جهان پراکندهاند. تصادف سفری باید تا اعضای پراکندهی این خانوار بزرگ حرفهای، جایی در دنیا فراهم آیند. شبی در کازابلانکا، داکار یا بوینوس آیرس، پس از سالها سکوت دور میز غذایی دنبالهی گفتوگوهایی ناتمام را میگیرند و خود را با خاطرات دیرین باز میپیوندند و باز هم از هم جدا میشوند. بدین ترتیب زمین هم خالی است و هم سرشار. پر است از این باغهای مرموز و پنهان که دسترسی به آنها دشوار است. اما حرفهی ما ما را پیوسته، امروز یا فردا به آنها میرساند. زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور میدارد و نمیگذارد که زیاد به آنها بیندیشیم. ولی آنها هستند، کجا؟ نمیدانیم. و خاموشند و از یادرفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آنها برخوریم، با چهرههایی از شادی شعلهور شانههای ما را میگیرند و تکان میدهند. حقیقت آن است که ما به انتظار خو گرفتهایم..." ص 25
4- "صحنههای تماشایی جز از ورای فرهنگی یا تمدنی یا حرفهای معنایی ندارند. کوهنشینان نیز دریاهای ابر را میشناختند، اما این پردهی افسانهگون را در آن کشف نمیکردند..." ص 6
@@@
از خبطهای بزرگ زندگیام این بود که شازدهکوچولو را خوانده بودم، اما "زمین انسانها"ی دوسنتاگزوپری را نخوانده بودم. وقتی صفحات خاطرات دو سنتاگزوپری از صحرا و بیابان و کوه و کمر و پرواز و هواپیما میخواندم، به طرز عمیقی به این بشر حسادت کردم که چهقدر خوب زندگی کرده. چه قدر خوب روح وحشیاش را در این دنیا تازانده و رها کرده. چهقدر خوب از آزادی خودش در این دنیا استفاده کرده. چهقدر خوب به زندگی حقیر تسلیم نشده.
جایی در کتاب، خاطراتش از سقوط هواپیمایش در کویر مصر و چندین روز بیآب و غذا در کویر سرگردان بودن را نوشته بود. بعد وسط تشنگی و گرسنگی به یک روباه برخورده بود و او را دنبال کرده بود و زندگیاش را زیر نظر گرفته بود. وقتی این صفحات را میخواندم یاد آن صفحات گفتوگوی شازده کوچولو با روباه افتادم. این کتاب بهم ثابت کرد که آن کتاب خیرهکننده (شازده کوچولو) همین جوری و الکی به وجود نیامده...
یادگرفتنی بود این کتاب دوسنتاگزوپری...
زمین انسانها/ آنتوان دوسنتاگزوپری/ سروش حبیبی/ 190صفحه/ 8500تومان