Hypocritically
يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۴ ب.ظ
به شخصی عاشق کلماتیام که یک حالت خاص، خیلی خاص را با تعداد کمی واج توصیف میکنند. استعاره اوج زبان است. اوج میراث زبان بشری. استعاره در شعر و ادبیات و این حرفها برای دانشجوهای ادبیات. وقتی در جمعی قرار میگیرم و بعد از چند ساعت کلمهای صورت استعاری پیدا میکند، طوری که فقط آوردن آن کلمه تمام حجم لحظههای بودنمان را دوباره زنده میکند، نمیدانم از شدت اعجاز استعاره چهکار کنم. آن کلمات توصیفکنندهی یک حالت خاص معجزههای دیگریاند. مثلا همین اسمهای سرخپوستی. پشت درختها را میبیند. زیر باران میدود. آتش در زیر پوستهایش فروزان است. من اگر مسئول ادارهی ثبت احوال بودم ملت را مجبور میکردم از یک سنی به بعد یک اسم سرخپوستی هم برای خودشان انتخاب کنند. اجباری میکردم. (هر چند که خودم هنوز اسم سرخپوستیام را پیدا نکردهام!) چرا راه دور؟ همین کلمهی تاسیان توی گویش گیلکی که اسم یکی از کتابهای هوشنگ ابتهاج است. تاسیان کلمهی خاصی است. خیلی خاص. کجسلیقگی محض است اگر کسی بیاید تاسیان را به فارسی تبدیل کند و بگوید غم فراق، غم غربت، اندوه رفتن و به جاده سپردن عزیزان و ازین مزخرفات...
عشق بدون نفرت ممکن نیست. همهی اینها را گفتم تا بیایم مراتب نفرت خودم را از کلمهی Hypocritically ابراز کنم. معادل فارسیاش قشنگ نیست. حال و سوادش را ندارم بروم دنبال معادل قشنگ فارسیاش بگردم. حالت خودش قشنگ است، لعنتی است. پدرسگ است. این که کسی چیزی را محکوم کند، بعد خودش واجد همان چیزهایی باشد که محکومشان کرده. انگار این کلمه قانون است. انگار اگر کسی نباشد هم باید بشود. انگار آدم هر وقت از چیزی غر میزند به نسبت غر زدنش جوانههای همان چیز را در خاک حاصلخیز خودش آبیاری میکند. خودش است. وقتی از چیزی غر میزنی کارت تمام است...
ابوتراب خسروی داستانی دارد به اسم دیوان سومنات. شرح احوالات شاعری خیالی از سدههای میانی ادبیات ایران است به اسم شفیق لاهوری و نظریات و رفتار و کنش او. ابوتراب مینویسد که:
"و آنکه وی اصلا دهلوی بود، لاکن به علت سکنی در شیراز مابین شعرمذهبان به نام طبیب شیرازی نیز شهرت دارد. مشهور است که تبحر وی در سرایش اشعاری بود که از جنس کلمه نبود و هم بدین دلیل اصحاب سحر او را از جمله ساحران دانستهاند. چنانکه مذکوز است که اول قضیه شعر در نزد وی آن بوده که شاعر برای شعر جسم قائل شده و التزام بر ساختن شعر را فقدان اشیا دانسته، فیالمثل ماه یا ستارهای که غایب باشد، جویباری که رد برهوت نباشد، پرندهای که در مینای آسمان پر نکشد و علفی که بر زمین نرسته باشد...
روزی طبیب با دو سه ملازم به هنگام فصل گرم به برهوتی میرسد. آفتاب بر سرشان میتابیده و عطش بر آنها غالب میآید، ملازم میگوید، آب و سایهای نیست که راحت کنیم. طبیب غزلی به هیئت جویباری میسراید که در برهوت ظاهر میشود و بعد غزلی به شکل سرو سبزی تضمین غزل جویبار میکند که بر زمین ایستاده و سایه میگسترد." (دیوان سومنات- ابوتراب خسروی- نشر مرکز- ص110)
راستش من اگر شاعر بودم در جهتی کاملا معکوس شفیق لاهوری حرکت میکردم. قدرت شعرم را بر حذف یک سری کلمات متمرکز میکردم و کاری میکردم که کلمهای مثل Hypocritically از دایرهی وجود محو شود.
آدم دلش میخواهد غر بزند. بیغر زدن که به سر نمیشود. بعد این کلمهی لعنتی...