سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

این تصادف لعنتی

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۵۶ ق.ظ

5نفر بودند. یک خانواده‌ی 5نفره. پدر، مادر، و 3تا پسر. یکی 12ساله، یکی 15ساله و یکی 21 ساله. تعطیلات 4روزه و مسافرت به شمال، تجدید قوا، خوش گذراندن، دور هم بودن. ولی... 5نفره سوار ماشین‌شان شدند و راه افتادند به سمت شمال و شد آن چه که نباید می‌شد. توی جاده تصادف کردند. تصادف فجیع. با ماشین دیگری برخورد نکردند. "چپ" کردند. ماشین‌شان چند تا کله‌معلق زد و به مشتی آهن‌پاره تبدیل شد. 4نفرشان زخمی شدند، دست و سرشان شکست و مادر خانواده در همان لحظه... این که اول تعطیلات 5نفره بلند شوند بروند شمال و آخر تعطیلات بدون مادر 4نفره بخاهند برگردند خیلی سخت است... نمی‌خاهم قصه پر آب چشم بگویم. آن‌ها "چپ" کردند.

آقای پلیس راهنمایی و رانندگی در مورد آمار تصادفات نوروز 1392 می‌گوید که 38درصد تصادفات به علت واژگونی و 22درصد انحراف به چپ و 20درصد سرعت غیرمجاز بوده. بعد خیلی خوش‌خیالانه هم می‌گوید که علت واژگونی خستگی و خاب‌آلودگی بوده. نمی‌دانم. شاید من اشتباه می‌کنم. ولی به نظرم آن آمار 38درصد همه‌اش به خاطر خستگی و خاب‌آلودگی نیست. حداقل چیزهایی که من دیده‌ام بهم ثابت کرده که چیزهای دیگری هست، اتفاقات دیگری توی جاده‌های ایران می‌افتد که پلیس نه کاره‌ای است و نه می‌تواند کاری کند.

رانندگی نماد است. نمادی از شخصیت و طرز برخورد آدم‌های یک شهر، و یک کشور. به نظرم آن قدر بدیهی است که لازم به درازرودگی نیست. رانندگی ایرانی‌ها توی جاده‌ها هم تبلوری از شخصیت‌شان است. ما ایرانی‌ها کوته‌فکریم. کوچک‌ایم. آدم‌هایی هستیم که یک پیروزی چند ثانیه‌ای برای‌مان تا حد جان را فدا کردن ارزش دارد. آدم‌هایی هستیم که از بس ذهن‌مان تهی است می‌توانیم تمام وجودمان را در 10یا 20 ثانیه خلاصه کنیم. زدن یک حرفی که طرف مقابل را بسوزاند برای‌مان به اندازه‌ی از دست دادن تمام منافع دیگر ارزش دارد. خیلی افتخار می‌کنیم که دیدی زدم تو حالش؟ دیدی ریدیم تو هیکل آمریکا؟ دیدی 5+1 رو نابود کرد با اون حرفش؟ یک چیز کوچک را می‌توانیم آن قدر بزرگ کنیم که کل حجم مغزمان را دربربگیرد. 

لج‌بازی. آن خانواده‌ی 5نفره به خاطر خاب‌الودگی پدر نبود که چپ کردند. به خاطر نوربالاهای پی در پی برای کنار زدن ماشین جلویی و بعد کنار رفتن ماشین جلویی و گاز دادنش بود. آن‌ها نوربالا زده بودند و باید سبقت را می‌گرفتند و ماشین جلویی هم می‌خاست ثابت کند که ماشینش هیچ از آن‌ها کم ندارد که آن‌ها هی نوربالا می‌زدند. هر دو پای‌شان تا ته روی گاز بود. برای این که جلوی هم کم نیاورند و بعد ماشین‌ جلویی برای این‌که بگوید و ثابت کند من جلوی شما بودم و هستم ناگهان پیچیده جلوی آن‌ها و ترمز و ترمز و بعد بریدن فرمان و چپ کردن  و چپ کردن و مرگ. ماشین جلویی رفته. حتا توقف نکرده که ببیند چه اتفاقی افتاده. شاید راننده‌اش خوشحال هم شده و به بغل‌دستی‌اش گفته دیدی عرضه نداشت؟!

اتوبان قزوین تهران. 40-50کیلومتر بعد از قزوین. نمی‌دانم چرا این تکه از جاده را ماشین‌ها این قدر وحشی می‌شوند و خوره‌ی سرعت می‌شوند. من داشتم لاین وسط می‌رفتم. سرعت هم مثلن 100تا 110. لاین سبقت خالی بود. یکهو دیدم یک پرشیا دارد با 140-150تا سرعت می‌آید. بعد پشت سرش یک ال90 چسبانده به ماتحتش و هی دارد برایش نوربالا می‌زند. پشت بندشان هم یک 405 با کمی فاصله و با همان سرعت. از کنار من که رد شدند ال90 برای ماشین جلوییش بوق زد که برود کنار. ولی خب لاین وسط هم خیلی سرعت کمی داشتند ماشین‌ها نسبت به آن‌ها. نمی‌دانم چه شد. چند دقیقه بعد یکهو دیدم 2کیلومتر جلوتر از من ال‌90 دارد پشتک و وارو می‌زند. قشنگ یک صحنه‌ی کبرا یازدهی تمام عیار بود. ال90 داشت پشتک و وارو می‌زد و بعد 405 پشت سریش هم نتوانسته بود جمع کند و خورده بود به گاردریل کنار و او هم "واژگون" شد. بعدش هم ما ماشین‌ها بودیم که ناگهان ترمز می‌گرفتیم و خط ترمز می‌انداختیم. اگر و اماهای زیادی دارد. آن ال90 که با سرعت 150تا چسبانده بود پشت پرشیا مگر می‌خاست چند تا سرعت برود؟! 180تا ماکزیمم سرعتش است دیگر. با 180تا چند دقیقه زودتر می‌رسید؟! نه... این دلایل و این استدلال‌ها احمقانه است. مشکل جای دیگری است. مشکل این است که او باید پرشیای جلویش را کنار می‌زد. تمام وجود راننده اش و سرنشینانش در همان چند ثانیه خلاصه شده بود و در واژه ی "واژگونی" خلاصه شدند...

سامان فولکس گل داشت. یک ماشین هاچ‌بک با موتور 1800 که خیلی قوی است و پرشتاب است و پرزور است وفلان است. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت بود. من بودم و ام اچ ام و صادق. من را انداخته بودند که جلو بنشینم بغل‌دستش. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت هم خب دوطرفه است و باریک و این حرف‌ها. جلوی‌مان یک جیپ شهباز بود که معلوم بود بومی آن جاده است. خیلی سرعت می‌رفت. سامان ولی بیشتر عقده‌ی سرعت بود. هی می‌خاست ازش سبقت بگیرد. ولی جیپ شهبازه انگار تمام جاده را حفظ بود و می‌دانست که کجا باید گاز بدهد و کجا نباید ترمز بیخود بگیرد و دور ماشینش را از دست نمی‌داد که سامان ازش سبقت بگیرد. آخرش یکهو سامان قاطی کرد و سر یک پیچ با تمام سرعت سبقت گرفت. من که زهره ترگ شده بودم. واقعن نفهمیدم چه طور ما نرفتیم توی باقالی‌ها و چپ نکردیم. خودش و دوستش می‌گفتند دست‌فرمان. ولی به نظرم شانسی بود. همان طور که کل گذاشتنش با آن دخترها توی کلاردشت و ان پیچ تند که پچیده بود و او نپچیده بود شانسی بود و او باید می‌رفت ته دره. همه‌اش برای این‌که کم نیاورد یک وقت.

یک چیزی که برایم کلیشه شده این است: توی اتوبان همه 110-120تا می‌روند. یکهو سر وکله‌ی 4-5تا ماشین پیدا می‌شود که 150-160تا می‌روند. جلوییه یک پژو(405 یا 206 یا پرشیا) است و بعدی یک ال90 است (جایش با پژوها قابل تعویض) و بعد از آن یک ماشین لوکس(مثلن آذرا یا سوناتا یا کمری) و پشت بند همه‌ی این‌ها یک پراید جوگیر(آدم را سگ بگیرد جو نگیرد). بعد این‌ها به شدت با هم کل دارند که همدیگر را بگیرند. آن ماشین لوکس همیشه پشت ماشین‌جلویی‌ها گیر می‌کند. تصادف این کلیشه را ندیده‌ام. ولی خب احتمالن تصادف می‌کنند.

جاده‌ی سمنان به مشهد. داشتم می‌رفتم. لاین کندرو پشت یک تریلی که 95تا ثابت می‌رفت می‌رفتم. مطئنم که تریلیه کروز کنترل داشت که ثابت همه جا 95تا می‌رفت. بعد انداخت توی لاین سبقت که از تریلی جلوییش سبقت بگیرد. باز هم با همان 95تا. توی این حیص و بیس یکهو سروکله‌ی یک ال 90 یشرکش پیدا شد. با 120-130تا همین‌جوری رفت تو دل کانتینر تریلی. هی نوربالا زد. ولی تریلیه راه دیگری نداشت. مشغول سبقت گرفتن بود. 25متر خودش بود. قرار بود از یک 25متری دیگر هم سبقت بگیرد. ال 90 هی رفت تو شانه‌ی خاکی جاده. هی نوربالا زد. خلاصه تریلیه که سبقت گرفت ال 90 هم سبقت گرفت. ولی وقتی رسید به تریلی یکهو پیچید جلوی تریلی و ترمز زد. نفرت‌انگیز بود. قدر نخود مغز توی کله‌اش نبود که آن پراید نیست، تریلی 18چرخ است. او یک ایرانی تمام‌عیار بود. تریلیه ترمز زد و البته حتا بوق ماشینش را هم حرام آن سفله نکرد. من خدا را شکر کردم که قیچی نکرد. وگرنه هم آن تریلی و هم من و هم تریلی پشتی همه با هم باید "واژگون" می‌شدیم...

نمی‌دانم. باز هم می‌توانم ازین چیزها تعریف کنم. می توانم از شهوت سبقت گرفتن و کنار انداختن ماشین جلویی در ذهن ما ایرانی ها کلی قصه ببافم... این که بقیه‌ی کشورها هم ازین جور سبک‌مغزی‌های ایرانی‌وار را دارند راستش نمی‌دانم. راه چاره‌اش را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم کارشناس راهنمایی و رانندگی و اورژانس وقتی بعد از 2ساعت به محل حادثه می‌رسند فقط واژگون شدن ماشین‌ها را می‌بینند و چه‌طور واژگون شدن را...


  • پیمان ..

تصادف

نظرات (۳)

دو روز پیش، ساعت دو شب، جاده هراز به سمت تهران،
جاده دو طرفه، کیپ تاکیپ ماشین به سمت تهران، از رو به رو ماشین زیادی نمی اومد. نمی دانم از کجا شروع شد و چه کسی شروع کرد،سیل سبقت ماشین ها از سمت چپ،ما ایستاده در لاین خویش و دیگران با سرعت بالا مشغول سبقت حتی سر پیچ ها، کفرم در آمد، تصمیم گرفتم یکی را ادب کنم، دنبال سوژه مناسب بودم، ماکسیمای سفید به تورم خورد،ماشین که از رو به رو آمد سعی داشت برگردد به لاین خودمان که منم مالوندم بهش، رنگ درش رو بردم ولی دلم خنک نشد، باید محکم تر می زدم،
بگذریم پیاده که شد استدلال هایش مرا به یاد قانون جنگل انداخت
زور من هم برای ادب کردنش در همان حد بود، اومدم خونه به این نتیجه رسیدم که منم تابع این قانون شدم اون لحظه ولی زورم بیشتر از اون نبود...

پاسخ:
پاسخ:
اعصاب نداری ها. بیا پرشیا تو با لاک پشت طاق بزنیم. من قدر ماشین تو بیشتر می دونم. این لاک پشت هم زورش به هیچ احدی الناسی نمی چربه. برای خودت بهتره. با کسی یخه به یخه نمی شی اون وقت.
در مجموع همون بهتر که زورت بیشتر از اون نبود.
تعطیلات تهران بمون. به شدت دوست داشتنی می شه این شهر در ایام تعطیلات.
همه میگن از خودمون باید شروع کنیم.
ولی میترسم از اینکه اخرشم بمیرم و نبینم فرهنگمونو.
یه جایی خوندم این ویژگی همه کشورهای نفتی است. عربستان و عراق و بقیه حاشیه خلیج فارس از ایران هم بدترند. تو یکی از این سایت های راهنمای توریست ها از ویژگی های کشور کوچولوی عمان جاده های بسیار خطرناکش را نوشته بود. مخصوصا شب ها که پلیس جایی نیست.
یادم هست سال 80 سال اول دانشگاه پدرم پرایدی خریده بود که دست من باشد دانشگاه بروم. فقط دو تا دیگر از هم کلاسی ها ماشین داشتند. آن موقع من هم تازه گواهی نامه گرفته و ندید بدید بودم و از این دست حرکات لایی کشیدن و تند رفتن و سبقت گرفتن زیاد داشتم. الان برادرم دانشگاه می رود. اکثرا ماشین دارند. یعنی در مدت کوتاهی خیلی ها فرهنگش را یاد نگرفته ماشین دار شده اند. همین هفته پیش خاستم راه بدهم به احمقی که از 100 متر عقب تر از من در مسیر اصفهان شیراز چراغ می زد. صبر نکرد کامل مسیر باز شود سبقت بگیرد. مالید در ماشین مرا خط انداخت و فرار کرد. شاید ده سال دیگر زمان مناسبی برای یادگیری ملت باشد. من که بعد از ده دوازده سال رانندگی مداوم آدم شده ام. شاید یک سالی است از سمت راست کسی سبقت نگرفته ام. زمان می برد. بقیه هم شهوتشان که فرو نشست عاقل تر می شوند.

پاسخ:
پاسخ: مالیدن و تصادف خسارتی و این حرفها باید خدا رو شکر کرد. من حرفم بیشتر اون لج بازی هاییه که تو سرعت های بالا رخ می ده و منجر به مرگ آدمی می شه. جان یه انسان واقعن باید ارزش داشته باشه... ازین حرصم می گیره که جون آدم ها هم بی ارزش می شه خیلی وقت ها