سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

شکاریم یک سر همه پیش مرگ

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۵۶ ب.ظ

آخرش کار به دادگاه می‌کشه. 

آخر بیگانه‌ی آلبر کامو کار به دادگاه کشید. جنایت و مکافات هم آخرش به دادگاه کشید و محکومیت و حساب و کتاب. چند سال پیش می‌گفتن آخر کار ما و خدا هم به دادگاه می‌کشه. ترازوی عدل الاهی و سنجش اعمال و به یاد آوردن و روسیاهی. 

من زیاد خودمو محکوم کردم. می‌دونستم که عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم خدا رو بپرستم، عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دختری رو دوست داشته باشم. عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دل به کار بدم و زودی خسته می‌شم و بی‌خیال می‌شم. من زیاد به خودم کوفتم... زیاد خودمو اذیت کردم.  ولی از ته دل می‌خام که یه دادگاهی وجود داشته باشه. نه برای محکومیت و سنجش اعمال من. من خودمو نابود کردم به حد کافی. برای محکومیت آدمایی که باعث شده‌ن یه چیزایی تو زندگیم تموم شه و تموم شدن اون چیزا برام زندگی رو نومیدکننده کرده باشه. هیچ چیزی مثل نومیدی آدمو به فنا نمی‌ده.

همه چیز تموم شده. همه چیز از همون روزی تموم شد که اسد کثیف مغازه‌شو به بهونه‌ی تعمیرات و نوسازی بست. قبلن هم ازین کارها کرده بود. مغازه رو 3-4هفته می‌بست و بنایی می‌کرد توش. سنگ دیوارها رو عوض می‌کرد مثلن. ولی بعدش ساندویچی پارس همون ساندویچی پارس سال‌های دور می‌شد. همبرگرهای مخصوص و استیک و بندریش سالار تمام ساندویچی‌های دنیا بود. میز و صندلی هم نداشت. یه تاقچه کنار دیوار و سرپا می‌ایستادی، آقا اسد و علی‌آقا نگاهت می‌کردن: "چی می‌خوری عزیز؟"  می‌گفتی و اسد آقا توی 3سوت سریع‌تر از هر کالباس‌فروش فست‌فودی همبرگر برات آماده می‌کرد. سرش که شلوغ می‌شد عصبانی نمی‌شد. عرق از پیشونی‌ش جاری می‌شد و او حس طنزش گل می‌کرد و همین‌جوری چیزای خنده‌دار می‌گفت و تند و تیزتر ساندویچ می‌پیچید. من شیفته‌ی اون وقتی بودم که می‌خاست کاغذ ساندویچ را از روی یخچال برداره. با تمام پهنای دستش می‌کوبید روی دسته‌ی کاغذ و تو جا می‌خوردی و بعد او یه کاغذ از اون همه دسته برمی‌داشت و لبخند می‌زد و می‌پیچید دور ساندویچ و تو هم لبخند می‌زدی و... روزهایی بوده که من خسته و درب و داغون پیاده خیابون‌ها را گز می‌کردم و بعد آخرسر خودمو می‌رسوندم به چهارراه تیرانداز و ساندویچی پارس و همبرگر می‌خوردم و از مرگ نجات پیدا می‌کردم...

حالا همه چیز تموم شده. همه چیز از ماه رمضون پارسال تموم شد که مغازه رو تعطیل کرد و بنایی داشت و وقتی دوباره باز کرد دیگه ساندویچی پارس ساندویچی پارس نبود. تمام مزه‌ش این بود که خودش بهت بگه چی می‌خای. مدرن شده بود. یک آقایی را گذاشته بود جلوی مغازه و یک کامپیوتر هم جلوش. سفارشت رو به او می‌گفتی و بعد منتظر می‌شدی و شماره‌ات رو می‌گفتن و می‌رفتی ساندویچت رو می‌گرفتی. علی‌آقا اون پشت بود و کم پیش می‌اومد روش رو برگردونه. دیگه همبرگرها و بندری‌ها اون مزه‌ی سابق رو نداشتن. دیگه نمی‌شد آقا اسد رو عرق‌ریز و در حال تیکه پروندن دید. همه چیز مکانیزه شده بود. لعنتی. 

هنوز اون تاقچه‌های سنگی مغازه بودن. ولی... من خدا رو شکر می‌کردم که اسد کثیف جلوی مغازه‌اش برای سفارش گرفتن آقا گذاشته و این قدر پست‌ نشده که بره ازین دختر مانکنا بذاره و گه بزنه به حال من و روزگار. اما... حالا چند وقتی هست که مغازه‌ی بغلی ساندویچی پارس تعطیل شده. یه پارچه زده‌ن روش نوشته‌ن: به زودی در این مکان پیتزا پارس افتتاح می‌شود.

تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که مثل ساندویچی‌های در پیت نبود که هم پیتزا داشته باشند و هم چیزبرگر و هم کالباس. تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که ساندویچ‌هایی که می‌دهد تا من بخورم حاصل عرق‌ریزان است. تمام عشق من این بود که یک ساندویچی سرپایی از زمان 6سالگی من تا به الان باقی مانده و خودش را به گه نکشیده که میز و صندلی بذاره و دختر پسرها بیان توش و عوض خوردن و زنده شدن همدیگرو نگاه نگاه کنن...

ساندویچی جام هم همین جوری شد. اولش سرپایی بود. یه مغازه‌ی 2متر در 3متر وسط پاساژ سبز لاهیجان. آقای جام کشتی گیر بود و اومده بود ساندویچی زده بود. دیدن گوش های شکسته ش وقتی داشت ساندویچ آماده می کرد تشخصی بود برای خودش. بعد لعنتی شد. مغازه‌ بغلی‌شو گرفت. گنده‌ش کرد. میز و صندلی گذاشت. "خانوادگی"ش کرد. تف به خانواده. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه دیگه نمی‌شه بعد از یه عالم راه رفتن و گرسنگی بهش پناه آورد. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه یه جایی می‌شه مثل تمام مغازه‌های دیگه‌ی خیابون...

باید یه دادگاهی وجود داشته باشه. باید یه دادگاهی وجود داشته باشه که اسد کثیف و آقای ساندوچی جام توش محکوم بشن. محکوم بشن که به بهانه‌ی توسعه‌ی کارشون سرپناه‌های خستگی منو ازم گرفتن و منو گرسنه‌تر و نابودتر رها کردن... باید اینا محکوم بشن... با تموم شدن مغازه‌هاشون خیلی چیزا برای منم تموم شده. خیلی چیزا نومیدکننده شده...