حلقه آخر
اگر سرعتمان بیشتر بود حتمی چپ میکردیم. مثل همیشه حادثه در یک آن اتفاق افتاد.
من ردیف آخر نشسته بودم. دو نفر در ردیف آخر بودیم. ون پر از مسافر نبود. غرق فکرهای خودم بودم. بغلدستی ام چند لحظه قبلش موبایلش را آورده بود جلوی من. بارکد تومن را با دوربین موبایل اسکن کرده بود کرایه را آنلاین پرداخت کرده بود. من هیچوقت بارکد را اسکن نمیکنم. همیشه کد راننده را وارد میکنم. یکی دو بار سعی کرده بودم بارکد اسکن کنم. اما تکانها و دست اندازها نگذاشته بودند. کلاً بیخیال شدم. شاید به خاطر موبایلم هم بود. عرضهی اسکن کردن را نداشت. همیشه فکر میکردم که موبایل و کامپیوتر و ماشین آدم باید بهروز باشد. داشتم به خودم نگاه میکردم. اشیای بهروزم همه قدیمی و به معنایی از رده خارج بودند. ولی کار میکردند...
داشتم به این چیزها فکر میکردم که یکهو صدای تقی آمد. ماشین یک وری شد. ناخودآگاه صندلی را گرفتم که تکان نخورم. اما تکانهای ماشین ادامه داشت. تق تق. اول چرخ جلوی سمت راننده رفت بالای جدول. بعد چرخ عقب رفت بالا. ون کجتر شد. بغل دستیام ناخودآگاه چپه شد سمت من و شانهام را با دست گرفت که بیشتر چپه نشود. تق تق... روی جدول وسط بلوار همینجور داشتیم حرکت میکردیم. بعد ماشین گاز خورد. درجا گاز خورد و ایستاد. انگار یک جای جدول گیر کرده بود به دریچهی گاز و همین جور ماشین گاز میخورد. راننده خودش توی شوک بود. چند لحظه سکوت برقرار بود. روی جدول وسط بلوار آرام گرفته بودیم.
بعد از چند لحظه راننده از شوک در آمد. در را زد که تک تک پیاده شویم. خودش هم پیاده شد. از آن رانندههای مهربان بود. نگاه کرد به ماشینش. پریشان شده بود. چند نفر کرایه خواستند بدهند. گفت نمیخواهم. تا آخر مسیر نرساندمتان. کرایههایمان را گذاشتیم روی صندلی. زیربندی ماشینش به فنا رفته بود. ون خیلی آرام روی جدول وسط بلوار نشسته بود و داشت به همهی ماشینهایی که از دو طرفش بالا و پایین میرفتند میخندید.
فهمیده بودم چه اتفاقی افتاده. ماشینی دوبله ایستاده بود. راننده ون فرمان داد سمت چپ که مویی رد کند. اما بهاندازهی دو سه سانتیمتر، فقط دو سه سانت اشتباه محاسباتی کرد و لاستیک سمت خودش گرفت به جدول. خودم هم قبلاً همچه سوتیای داده بودم. آمده بودم آرتیستی پارک کنم ماشین را. گرفت به لبهی جدول و از بغل پاره شد. ماشین من شاسی پایین بود و علاقهای به بلندپروازی نداشت. منتها ون لاستیکش بزرگتر بود و شاسیاش بلند و علاقهاش برای پرش و ورجهوورجه و حتی چپ شدن بیشتر... اول چرخ جلو رفت. بعد هم چرخ عقب....
بعد به این فکر کردم که واقعاً درست فهمیدهام؟ آیا فقط همین بوده یا من فقط حلقهی آخر را دیدهام؟ همیشه اینجوری است. آن دو سه سانتیمتر اشتباه است که حادثه را تمام میکند. ولی قبلش حتماً خیلی چیزهای دیگر هستند. مثل روابط انسانی میماند. هزاران عامل کوچک و بزرگ هستند. ولی یکهو میبینی که یک سهلانگاری ساده در فراموش کردن خرید مثلاً یک آدامس باعث میشود تا تمام گرمای چند ماه بودن یخ بزند. تو فقط آدامسه را راحت تشخیص میدهی و یخ زدن را. بقیهی چیزها را پیدا کردن و فهمیدن... رانندهی ون هم مسیر هر روزش بود. روزی شاید ۵۰بار این خیابان را میرفت و میآمد. چرا باید آن سوتی را میداد؟ حتم چیزهای دیگری هم بودند. نمیدانم.
دوست داشتم کمکش کنم. ولی ون بدجوری روی جدول وسط بلوار نشسته بود... جرثقیل لازم بود. چیزی نگفتم و راهم را کشیدم رفتم.