جمهوری اسلامی افغانستان
برای گرفتن ویزای افغانستان باید از طریق سایت وقت مصاحبه میگرفتیم. سایتی که به قول خانم تلفنچی سفارت تازه احیا شده بود. دنگ و فنگ زیاد داشت. اطلاعات زیادی میگرفت از آدم. گیر میداد که چرا روی کامپیوترت فلش پلیر نصب نیست. خطاها را نصفه نشان میداد. آدم نمیفهمید که این فیلد به عدد حساس است یا نه. اینجا حروف انگلیسی را باید بزرگ بنویسی یا کوچک.
با والذاریاتی ثبتنام کردیم و دیدیم عه... اینکه در همین لحظهی چاپ به ما نوبت داده. یعنی صفی وجود نداشته. من با اینترنت اکسپلورر ثبتنام کرده بودم و برگهی مشخصات موقع چاپ یک چیز درهم برهمی در آمد. اکسپلورر مزخرف هیچ کدام از کلمات فارسی را نفهمیده بود و همه را جدا جدا چاپ کرده بود. محسن فرم نوبتش را روی یک چک پرینت چاپ گرفت. حال دوباره پر کردن فرم و طی آن والذاریات نبود. گفتیم حتماً فقط آن شمارهی نوبت مهم است و همهچیز سیستمی است. ولی...
سفارت افغانستان توی خیابان پاکستان است. به وسط خیابان پاکستان که میرسی یکهو خیابان شلوغ و پر از آدم میشود. همانجا سفارت افغانستان است. در اصلیاش برای خود افغانستانیهاست. حیاط کوچکی دارد که پلهها و بالکنش آدم را یاد حسینیهی جماران میاندازد. شلوغ است. دهها افغانستانی توی حیاط چفت هم ایستادهاند و یک وضعیتی.
یک در کوچک سمت چپ ساختمان مخصوص انجام کارهای ویزا است. اتاقی کوچک با سه ردیف صندلی انتظار و یک پیشخوان شیشهای که نردههای آهنی دارد. عکس اشرف غنی و احمد شاه مسعود به دیوار و مسئول صدور ویزا هم پیرمردی با کت شلوار و کراوات و دیسیپلینی فوقالعاده. صفی ندارد. آنقدر شلوغ نیست. وقتی ما رسیدیم اولین نفر بودیم.
آقای پوپَل مسئول صدور ویزا بود. یک مبل دربوداغان جلوی پیشخان بود که معلوم بود از کنار خیابان برداشتهاند گذاشتهاند آنجا. اول محسن رفت پشت پیشخان. پاسپورت و برگهی نوبت را که نشان داد آقای پوپل عصبانی شد: این چه است؟ این چرا اینگونه است؟ بروید دوباره نوبت بگیرید. فقط برگهی نوبت حسین را قبول کرد که آدمیزادی چاپ شده بود و روی چک پرینتی بود که پشتش فقط یک خط نوشتهی ریز داشت و معلوم نبود که چک پرینت است.
البته از خجالت او هم در آمد. حسین شغلش را نوشته بود پژوهشگر. ازش پرسید پژوهشگر چی؟ حسین جواب داد که مسائل اجتماعی. ازش پرسید میخواهی بروی افغانستان چهکار کنی؟ حسین تریپ شوخی برداشت که دیگر از ایران نومید شدهایم میخواهیم برویم ببینیم افغانستان چطور است. آقای پوپل هم درآمد گفت که اگر تو پژوهشگر بودی مملکت خودت را آباد میکردی. مملکت خودتان را خراب کردهاید میخواهی بروی افغانستان را هم خراب کنی؟ حسین چیزی نگفت.
من و محسن خندیدیم و افتادیم دنبال کافینت که یک نوبت دیگر بگیریم. کور خوانده بودیم که سیستماتیک است. آقای پوپل همه چیزش دستنویس بود. همهی سؤالاتی را که میپرسید با رواننویس روی یک کاغذ سفید مکتوب میکرد. اصلاً جلویش کامپیوتری نبود.
روبه روی سفارت یک موتوری بولانی میفروخت و مشتری هم داشت. بولانی های سرخشده را گذاشته بود روی موتورش و میفروخت. ازین آدمهای بالفطره بازاریاب بود. کافینت روبه روی سفارت خیلی شلوغ بود. یکی عکس فوری میخواست (با روتوش 20هزار تومان-بدون روتوش 15هزار تومان). یکی کپی رنگی از کارت آمایشش میخواست. یکی تذکرهی 50 سال پیش افغانستانیاش را آورده بود و دنبال گرفتن پاسپورت جدید بود. ما هم دنبال نوبت ویزا بودیم. خلاصه دوباره نوبت گرفتیم و رسیدیم به حضور آقای پوپل که با ما مصاحبه کند و ویزای ورود به افغانستان را مرحمت کند.
من رفتم نشستم روی مبل عهد بوق و به سؤالات جواب دادم تا رسیدم به آدرس خانهمان و اسم کوچه که قره زادنیاست. گیر داد به تلفظ من از حرف ق. گفت شما ایرانیها چرا همهی ق ها را مثل هم تلفظ میکنید؟ برایم روی کاغذ ق و غ را نوشت و تلفظ کرد و گفت این دو تا با هم فرق دارند. چیزی نگفتم. گفت رئیسجمهورتان هم همینجوری است. پری روزها که سخنرانی میکرد گوش کردم دیدم او هم بین غ و ق تفاوت نمیگذارد در حرف زدنش. وقتی رئیسجمهورتان آن طوری باشد از شما هم انتظاری نیست البته.
خیلی دلم خواست که سفارت ایران در افغانستان را ببینم تا بفهمم که اینطور گیر دادنهای آقای پوپل حکایت بازخورد یک رفتار خود ما ایرانیهاست یا مسئلهی دیگری...
با ویزای هر سه تایمان موافقت کرد. سه تا فیش نوشت به قیمت نفری 100 دلار که بروید فلان بانک ملی واریز کنید. اینش خیلی زور داشت. 100 دلار... میدانستیم که سفارت افغانستان برای ویزا دادن مبلغ سنگینی دریافت میکند. حتی از ویزای شنگن اروپا هم گرانتر. یاد حرفهای رئیسجمهور روحانی افتاده بودم که برگشته بود در جواب به آمریکا گفته بود: سخن ما روشن است: تعهد در برابر تعهد، نقض در برابر نقض،تهدید در برابر تهدید. و گام در برابر گام، بهجای حرف در برابر حرف.
خیلیها بهبه و چه چه کرده بودند که چه قدر خوب گفته. همه ایران و آمریکا را میدیدند. کسی ایران و افغانستان را نمیدید. کسی انگار نمیدانست که افغانستانیها به خاطر کارهایی که سفارت ایران در کابل انجام داده مقابله به مثل کردهاند و ویزای خودشان را خدا تومن کردهاند.
به مشکل تازهای برخوردیم. توی سایت سفارت نوشته بود 100 دلار یا 80 یورو. ولی آقای پوپل میگفت فقط دلار. یورو قدیمها بود و توی سایت یادشان رفته که بهروزرسانی کنند. ما فقط یورو داشتیم. به تاکسیها و موتوریهای جلوی سفارت اعتماد نکردیم. خودمان رفتیم بانک ملی توی خیابان میرزای شیرازی. طبقهی دوم بانک مخصوص واریزهای ارزی بود. یک طبقه ساختمان فقط با یک اپراتور برای یک کار کوچک. کاری که میشد در یک باجهی 1مترمربعی در همان طبقه همکف هم صورت بگیرد. این بود میزان بهرهوری بانک ملی ایران.
آقای متصدی یورو را به دلار تبدیل نمیکرد. گفت دلار میفروشم بهتان. گفتیم چه قدر؟ گفت 16 هزار تومان. گفتیم بازار 12 هزار تومان است که. گفت آن بازار است. اینجا بازار نیست. حوالهمان داد به صرافیهای اطراف که پولتان را چنج کنید. دو تا صرافی رفتیم. هیچ کدام کاری نکردند. نه دلار میفروختند و نه یورو میخریدند. اصلاً و ابداً. گفتیم چرا این کار را نمیکنید؟ گفتند امروز نه خرید داریم نه فروش. گفتیم اگر 10 هزار تا میگذاشتیم جلویتان هم همین را میگفتید؟ زدیم بیرون و فحش دادیم به ذات بد دلارفروشهای ایران.
دلار گیر نمیآوردیم. محسن زنگ زد به دوستش. گفت 300 دلار میخواهد. همان نزدیکیها بود. رفتیم پیش دوست محسن. از جیبش 3 تا اسکناس 100دلاری آورد بیرون و مثل پول خرد داد دستمان. رفیق پولدار داشتن خیلی خوب است. دوباره رفتیم بانک و گفتیم این هم 300 دلار. ولی کور خوانده بودیم. قبول نکرد هیچکدامش را. اولی را چون رویش با خودکار یک خط کشیده بودند. دومی را چون یکجایش لکهی قهوهای داشت. سومی را هم چونکه وسطش یک کوچولو بریدگی داشت. بانک ملی باید پولهایش هم مثل کارمندهایش صحیح و سالم باشند. چی فکر کردهاید؟
دوباره رفتیم پیش دوست محسن که آقا دلارهایت کثیف بودند. قبول نکردند. 3 تا خوشگلش را بده. خلاصه با هزار زور و زحمت توانستیم فیشها را واریز کنیم و برگردیم سفارت و پیش آقای پوپل. پشیمان هم شدیم که چرا همان اول کار را به موتوریها و تاکسیها جلوی سفارت نسپردیم؟ آنها ریال میگرفتند و خودشان میرفتند دلاری واریز میکردند وبرمی گشتند. از یوروهای توی دستمان ترسیده بودیم که مبادا این موتوریها بدزدند و فلان شود بیسار شود. اعتماد چیزی است که حداقل توی تهران متاع کمیابی است.
عصر به سفر هفتهی آینده به افغانستان فکر میکردم. به ویزایی که عرض یک روز صادر شده بود. تازه فهمیده بودم که 28م میزان انتخابات پارلمانی افغانستان است. همان انتخاباتی که در پیش ثبتنامش یک حملهی انتحاری صورت گرفته بود چند ماه پیش و 57نفر یکجا مرده بودند. خبرها را میخواندم و میگفتم ایبابا... نزدیک انتخابات افغانستان هم برای خودش داستانی است ها.
بعد گفتم اوووه پیمان. تو از امنیت نداشتن میترسی؟ تویی که برای رد شدن از هر خیابان این شهر خطر زیر گرفته شدن توسط هزاران ماشین را به جان میخری؟ تویی که با شنیدن صدای موتورسیکلت توی پیادهروها و خیابانها به خودت میلرزی که الآن من را میزند الآن کیف من را موبایل من را می دزد؟ تویی که همین دیشب از خفت شدن توسط سه پسر فرار کردی؟ مگر لحظهلحظههای در ایران بودن چه قدر امنیت دارد که افغانستان نداشته باشد؟ بعد به تمام خستگیهای این چند روز فکر کردم و دلم خواست اصلاً حملهی انتحاری را تجربه کنم و خلاص شوم از این بار بیباری که بر دوشهایم سنگینی میکند. خلاص شوم از اینهمه جان کندن و بینتیجه ماندن. از مهر نورزیدن و مهر ندیدن. خسته شده بودم.
باید این چند روز بنشینم در مورد افغانستان خیلی چیزها بخوانم و بشنوم. فرصت زیادی نداریم. دو سه روز دیگر راهی میشویم...