حس جایگزین داشتن
اسمش هست حس جایگزین داشتن.
برای نسل ما احتمالاً بیشتر اتفاق میافتد. برای پدران ما که اول جوانی وارد شرکت و کارخانهای میشدند و استخدام رسمی بودند تا روز بازنشستگی زیاد اتفاق نمیافتاد. برای آدمهایی هم که فقط به جلو نگاه میکنند احتمالاً کم اتفاق میافتد. من اما چند باری تجربهاش کردهام. هنوز هم در مثبت یا منفی بودن حسش دچار تردیدم.
تابهحال ابن مشغله و ابوالمشاغل نبودهام. مثل نادر ابراهیمی هر کاری نکردم. نشد. شرایط بزرگ شدنم مثل او نبود. خب، آدمها که قرار نیست کپی همدیگر باشند. ولی از آنطرف هم تابهحال شغلی را بهصورت پیوسته ادامه ندادهام.
اولش وارد مهندسی و ماشینسازی و آهنآلات و ساخت سازههای آهنی و اینها شدم. بعد رفتم کنترل پروژه و برنامهریزی. بعد یکهو کندم رفتم تو صنعت بیمه. کارشناس صدور و خسارت بیمههای مهندسی شدم. بعدش دوباره رفتم طرح و توسعه و دوباره زدم بیرون و حالا هم مثلاً تولید محتوا کار میکنم و یک زمینه و محیط جدید... ربطی به هم دیگر نداشتهاند. رزومهی هچل هفتی دارم. راستش را بخواهید، آدمهایی را هم که از همان اول توی یک زمینه وارد میشوند و میمانند درک نمیکنم. میگویند سالهای اول کاری وقت تغییر دادن خط است. الآن تازه پشیمان هم هستم که چرا کم تغییر دادهام خطهایم را.
یکجورهایی هم شبیه مرد هزارچهره هستم. وارد هر کاری میشوم توی چند ماه اول تا ته آن رشته را درمیآورم. تا قبل از اینکه وارد کار بیمه شوم اصلاً فرق بیمهی شخص ثالث با بیمهی بدنه ماشین را نمیدانستم. وارد که شدم. 4ماه بعدش توی همایش سالیانهی اهالی بیمه مقاله علمی از خودم در کرده بودم. آدم را سگ بگیرد اما جو نگیرد.
حس جایگزین داشتن همیشه بعد از خروج از یک کار اتفاق میافتد. وقتیکه تو به دلایل گوناگون (حال نکردن با شغل، حال نکردن با مدیر بالادستی، به وجود آمدن موقعیت شغلی بهتر و...) استعفایت را مینویسی، دفترودستک را جمع میکنی و میروی.
سؤال بزرگی که پیش میآید این است: وقتی من نیستم کارهایم چه میشود؟!
چه کسی یا چه کسانی کارم را انجام میدهند؟!
آنها کار را از من بهتر انجام میدهند یا گند میزنند به کار؟! (واضح است که این سؤالها وقتی ایجاد میشوند که علت خروج تو از آن کار خود کار نبوده و عوامل محیطی تأثیرگذار بودهاند).
این همان چیزی است که من بهش می گویم حس جایگزین داشتن... ته ته دلت می خواهد که جایگزین نداشته باشی. ته دلت دوست داری در انجام آن کار آنقدر یکتا بوده باشی که کسی نتواند جایگزینت شود. ولی کور خواندهای. همیشه جایگزینی پیدا میشود. بعد شک به دلت میافتد. اینکه جایگزینت از تو بهتر است؟ بهتر از تو بودنش هم همیشه حس بدی ندارد. این یعنی اینکه کاری که انجام میدادی خفن بوده! یا اینکه از تو بدتر است و ته دلت میتوانی خوشحال باشی که در نبودت به کار گند خواهد خورد... فضولی اینکه چه کسی جایگزینت خواهد اسمش حس جایگزینی است.
وقتی از خط تولید کارخانه آمدم توی قسمت برنامهریز و کنترل پروژه، اتفاق خاصی نیفتاد. آن موقع تازه روحانی رئیسجمهور شده بود و شوکی به اقتصاد واردشده بود و کارخانه رونقی گرفته بود. من هم در آن روزها وارد خط تولیدشده بودم. بعد از سه ماه دوباره تولید و صنعت رو به افول رفت. میزان تولید 40 تن در روز رسید به 5 تن. دیگر نیازی به نیرو نداشتند. البته رفتنم به قسمت کنترل پروژه جایزهی مدیرعامل بود به خاطر رتبهی کنکور ارشدم. خیر سرش من را از دودودم سالنهای تولید فرستاد پشت میز.
7 ماه بعد که میخواستم بروم، جایگزینم پیداشده بود. خیر سرم دبدبه و کبکبه ی دانشگاه دولتی بودن داشتم. فکر میکردم یکی مثل خودم را میگذارند جایم. بهخصوص که مدیر بالادستیام برای نرفتنم خیلی جزعفزع کرد و حقوق ساعتی 4 هزارتومنم را کرد ساعتی 8 هزار تومن. ولی باز هم نماندم! جایگزینم را رسماً از جوب پیدا کرده بودند. یکی بود که بعد از 6 سال هنوز لیسانس دانشگاه آزادش را نتوانسته بود تمام کند و رفیق بچهی خواهرزن مدیرعامل بود. دو هفته داشتم فقط برایش توضیح می دادم که چی به چی است و او باید چه کار کند.
بیمه را به خاطر جر و منجر با مدیر مدیرم رها کردم. پیرزن بازنشستهی پولدار هاف هافو چشم دیدنم را نداشت. از اثرات زیرآب زنی آقای همکار هم بود. برایم خیلی مضحک بود که سعی میکرد زیرآب زنی کند. ولی خیلی موفق بود. اگر بتوانم داستانش را بنویسم خوب چیزی درمیآید. خندهدارش این بود که پیرزن مدیر من نبود. مدیر مدیر من بود. ولی خب چپ افتاده بود دیگر. یک روز همینطور برای خودم نشسته بودم به صفحه مانیتور زل زده بودم که آمد بالاسرم گفت: چرا تو باید اینجا باشی و پسر من سربازی باشه؟
یک پسر سوسولی داشت که تاوان سربازی رفتنش را من باید میدادم انگار. چرا می گویم سوسول؟ بچهای که برمیدارد با ماشین 80 میلیون تومانی ننهاش لایی میکشد و بهراحتی سر یک تصادف احمقانه 10 میلیون تومان خرج گردن ننهاش میاندازد سوسول است دیگر. اضافهکار و مرخصیهایم را تائید نمیکرد. غیبت میخوردم. دو برابر از حقوقم کم میکردند. درسومشق و پایاننامه داشتم. گفتم گور بابای نتربوقت و زدم بیرون نشستم سر پایان نامه.
تا 2 ماه جایگزین نداشتم. آمار میزم را از همکارهای آنطرفی میگرفتم که چی شد؟ کسی را آوردند یا نیاوردند؟ از یک طرف خوشحال بودم که نمیتوانند بهراحتی برایم جایگزین پیدا کنند. از طرف دیگر هم ناراحت بودم که نکند کارم آنقدر بیخود بوده که بدون من هم کار پیش میرود؟ خلاصه بعد از 2 ماه دخترخانمی را جای من نشاندند. دخترخانمی که دختر نمیدانم کدامیک از مدیرهای یک شرکت بیمهی دیگر بود. پارتیبازی و ازین جور گند و کثافتکاریها.
خلاصه این حس جایگزین داشتن چیز عجیبی است. ممکن است تو به خاطر کم بودن حقوقت زده باشی بیرون. بعد میفهمی که آدمی حاضر شده از حداقل هم کمتر بگیرد و کار را انجام بدهد اعصابت خرد میشود.
لعنتی ترین نکتهی حس جایگزین داشتن این است که حس یکتا بودن آدم زیر سؤال میرود...