ننه جان
اوّلش فکر میکردیم مثل مریضیهای قبل است. خوب میشود. فکر میکردیم دور هم جمع شدنمان و شلوغ شدن سفرهی توی اتاقش باز هم حالش را خوب میکند. ولی این بار فرق داشت. یعنی خودش انگار میدانست. آخرین بار دو هفتهی قبل پیشش رفته بودم. زیاد پیشش نماندم. یک نیم ساعت فقط. هنوز هم با خودم درگیرم. همیشه با خودم درگیرم. ترجیح دادم زیر باران 15 کیلومتر راه بروم. کاپشن آبیام را پوشیده بودم و 15 کیلومتر زیر بارانی که بیامان میبارید راه رفته بودم. میخواستم تکلیفم را با خودم و بیعرضگیهایم مشخص کنم و نکرده بودم. میتوانستم بروم پیشش و توی اتاق گرمش ساعتها پای حرفهایش بنشینم. نیازی به حرف زدن من نبود. خودش حرف میزد. فارسی حرف نمیزد. فقط گیلکی. ازین که بهش سر نمیزدند و نمیزدیم همیشه شاکی بود. ازین که من همیشه سرم توی کتاب بود شاکی بود. راست میگفت دیگر. برایش کتاب خواندن من مساوی درس خواندن بود. کی درسم تمام میشود؟ هیچوقت درسم تمام نشد. تا آخرش هم درسم تمام نشد که یک دل سیر بنشینم پای حرفهایش و داستانهایش. فقط نصفهنیمه نشستم. از ترس جدّ تندش. (یکبار ناراضی بود ازین که آمدهام شمال و فقط توی حیاط به سلامعلیک گذراندهام و نرفتهام بالا توی اتاقش به چای خوردن... برگشتن توی جاده به غلط کردن افتادم بس که حادثه پیش آمد برایم.)
حالا حتی اگر درسم هم تمام بشود دیگر نمیتوانم... دیگر نمیشود...
نمیتوانست راه برود. روزگاری که برایمان نان خلفه درست میکرد و پیش همسایهها میرفت گذشته بود. آخرین باری که آمد برایمان نان خلفه درست کند دستهایش باد کردند و تا هفتهها درد داشت. فقط میتوانست فضای بین اتاقش و تلار را برود و بیاید. و منظرهی تلار، سبزی درختهای روبهرو، صدای اردکها و غازها و مرغ و خروسها، ریزش قطرههای ریز و درشت باران از شیروانی و بادهایی که سپیدارها و تبریزیها را همچون گهواره در منظرهی روبهرو تکان میدادند آخرین شیرینیهای زندگی بودند. هوای فوقالعادهی روستا چیزی بود که نمیگذاشت حتی برای یک شبانهروز خانهی ما در تهران را تاب بیاورد. آخرین باری که آمد تهران خانهمان به یک شبانهروز هم نکشید. گفت من را ببرید. هوای نفرتانگیز زمستان تهران را به هیچ وجه تاب نیاورد.
مامان گفت حالش خیلی بد است. نصفهشب راه افتادیم. ساعت 12 شب. و کلهی سحر رسیدیم. هوشش بهجا بود. تا آخرین لحظه هم هوشش بهجا بود. میشناخت. تکتک ما نوهها را میشناخت. توی خواب و بیداری صدایمان میکرد. اول مردههای فامیل را صدا میکرد. از پدر خودش (بعد از چند دهه هنوز هم پدرش را به یاد داشت و تحت تأثیرش بود...)، تا خواهر و خواهرزادهاش... با حال نزارش هنوز هم نگران پذیرایی و چای خوردن ما بود. دستها و پاهایش اگر اجازه میدادند باز هم کتری و قوری کوچکش را روی اجاق به راه میکرد. استکانها و نعلبکیها را ردیف میکرد. اول یک بار با آب جوش استکانها را آب میکشید و بعد چای میریخت و توی سینی میگذاشت و سینی را هل میداد سمت ما. و منی که هیچوقت چایخورِ تیر نبودهام، فقط پای بساط چای او دوبله و سوبله چای میخوردم... با همان حال نزارش وقتی فهمید دور و برش شلوغ است به مامانم گفت برو از تو کمد قوری بزرگه را بردار. هوشش بود. حواسش بود. نمیتوانست غذا بخورد. نمیتوانست سوپ و فرنی و شیر را قورت بدهد. نمیتوانست قرصهایش را بخورد. خونش آن قدر جریان نداشت که سرم بهش وصل کنند. ولی تکتک ما را میشناخت. شب جمعهای همه جلویش شام خوردیم. دراز کشیده بود. مشد صدیقه پر و بالش را گرفت و او را نشاند که شامخوردنمان را ببیند. یکهو احوالم را پرسید. گفتم اینجام. لبخند زد. توی آن حال و بیحالی لبخند زدنش آخرین تصویر من شد.
فکر میکردم تا آخر هفته دوام میآورد. فکر میکردم اصلاً خوب میشود. فکر میکردم مثل دفعههای پیش است. یعنی چهارشنبه روز هم خودش همینجوری فکر میکرد. مامانم از مکّه برایش پارچه آورده بود و لباس دوخته بود. هیچوقت نپوشیده بودش. مامان اصرار کرد که لباس نو بپوش. برگشته بود گفته بود شاید دو سال دیگه هم زنده موندم. الآن نیاز نیست... و لباس نوی لعنتی برای همیشه نو ماند...
جمعه عصر ازش خداحافظی کردیم. من امتحان داشتم. میخواستم امتحان بخوانم و برای پروژهی کوفتی یک خاکی بر سرم کنم و سهشنبه دوباره راه بیفتم به سمتش. خواب بود. چشمهایش را باز کرد. وقتی فهمید میخواهیم برگردیم تمام نیرویش را جمع کرد و گفت: کجا میخواهید بروید؟ اسماعیل گفت فردا برمیگردیم. همینکه فهمید ما میخواهیم برویم و هنوز شاکی بود که چرا پیشش نمیمانیم برایمان امیدبخش بود. فکر میکردیم خوب میشود. حداقل فکر میکردیم باز هم خواهد بود...
نبودیم. لحظهی مرگ پیشش نبودیم. لحظهی خاک کردنش هم نبودیم. نرسیدیم. جمعه برگشتیم و شنبه غروب رفت. تا از تهران لعنتی خارج شویم و با حداکثر سرعتی که ماشین گاز میخورد خودمان را برسانیم تمام شده بود. همهچیز تمام شده بود...
ننهجان من آدم معروفی نبود. کار بزرگی که توی کتابها بنویسند و رسانهها برایش مرثیهسرایی کنند نکرد. در توانش نبود. دنیایش کوچک بود. محدود به همان کسانی که روزهای آخر صدایشان میزد. حتی تشییع جنازهاش هم شلوغ و باشکوه نبود. فقط توی خانهی خودش، توی سرزمین خودش، بیهیچ منّتی، بیاینکه جوری مریض شود که اطرافیانش به زحمت بیفتند، در عرض 5 روز ذوب شد و رفت...