غُر خوردن
حمید میگوید بگو غُر خورده بودم، نگو بُر خورده بودم. غُر خوردن درست است. من هم غر خورده بودم بین آنها. غر خوردن قشنگتر و درستتر است. غر خوردن به غر شدن هم نزدیک است. غر شدن من را یاد گلگیر راست ماشینم میاندازد که غر شده است. چند ماه است که غر شده است. با چکش صاف و صوف شده. اما به هر حال غر شده است. خودم هم غر شده بودم. چند روز بود که غر شده بودم. چند روز بود که بیهوا از خیابان رد میشدم و اگر ماشینی برایم ترمز نمیکرد همان جا وسط خیابان سرعتم را کم میکردم و سلانه سلانهتر رد میشدم تا مجبور بشود که سرعتش را کم کند و ترمز بزند. توی دلم فحش میدادم به همهی ماشینهایی که برای عابر پیاده ترمز نمیزنند. دفترچهی فرانسویام تمام شده بود. یعنی ۲صفحه مانده بود. ولی توی آن ۲صفحه دیگر نمیشد از نالیدنیها نالید. نه میشد از شکستهای این روزها گفت، نه میشد از بدقولیها و زیر قول زدنها گفت و نه میشد از ساعت ۱۰شبی گفت که ف آمده بود در خانهمان و سوار ماشینم کرده بود که نظرم را بپرسد در مورد فیلمی که میخاهد بسازد و نه میشد از این گفت که حس اوسخولی به تمام معنا در وجود تار عنکبوت بسته و نه میشد از وضع جمله بندی و شکسته بسته و تکه تکه حرف زدن گفت و فقط ۲صفحه مانده بود و توی این ۲صفحه چه میشد نوشت؟ فقط میشد نوشت که باید امروز بروم علوم اجتماعی غر بخورم بین بچههای آنجا تا ببینم چه میشود و چه پیش میآید. غر شده بودم و رفته بودم غر خورده بودم بین بچههای آنجا.
من هنوز هم نمیدانم وقتی کسی از یک تجربهی بد زندگیاش صحبت میکند چه بگویم و چه کار کنم. نشسته بودیم بالای تپهی چمنیِ توی حیاط علوم اجتماعی. گربهها بودند که شروع به سروصدا کردند. گربههای دانشگاه تهران همه چاقاند و پشمالو و پرشروشور و پر رو. گربه نره از بالای پلهها گذاشت دنبال گربه ماده هه. مرنوهای وحشیانه میکشیدند جفتشان. مجید سیگاری روشن کرده بود. گفته بود که چه طوریها شد که خورد توی برجکش... بهم گفت تو چه جوری سیگار نمیکشی؟ گربه نره به گربه ماده هه رسید و پرید رویش. درست کنار صندلی زیر درخت توت بود. اما گربه ماده هه جهید و از زیر دستش پرید. ۲تا دختر پشت سر ما نشسته بودند. گربه ماده هه بیآنکه ببیند کجا دارد میپرد به طرزی عجیب پرید طرف ۲تا دخترها. دختر چادری جاخالی داد و جیغ کشید. لحظهای خودم هم ترسیدم که اگر دختره جاخالی نمیداد گربهی ماده با آن پنجولها صورتش را میخراشید حتمی... خندیدیم. مجید از تجربههایش گفت. گفت و گفت. بهم بچههای دیگر را نشان داد. گفت و گفت. تباهیها را گفت... دارم غر میگویم. باید از غر خوردن بگویم. اصلن توی هوایش نبودم. سروکلهاش یکهو توی حیاط پیدا شد. چند تا از دانشجوهاش دور و برش را گرفته بودند. چند تا دختر و چند تا پسر. موهایش آشفته و پریشان بود و یک جور حالت خستگی. نه از آن خستگیها که کسی جرئت نکند بیاید طرفت. از آن خستگیها که یعنی بیخیال. هر کی هستی و هر جوری هستی قبولت دارم. از آن خستگیها بود موهای آشفتهی جوگندمیاش. مجید گفت: میشناسیش؟ گفتم: آره. یوسف اباذری دیگه. یکی مجید را صدا زد که بیا اینجا ببینیم چی میگه. مجید داشت با من حرف میزد. کمی نشستیم و از دور چرخیدن پروانه وار دخترها و پسرها به دور یوسف اباذری را نگاه کردیم. بعد رفتند آن طرف که با هم عکس یادگاری بیاندازند. مجید گفت بیا ما هم برویم. گفتم: منم بیام؟
رفتم. کنار مجید ایستادم. بالای سر یوسف اباذری ایستادم. من غر خورده بودم بین آنها و حالا داشتم توی عکس یادگاریشان هم لبخند میزدم. نمیدانم چه شده بود. انگار دعوا شده بود و سر کلاس کی به کی چیزی گفته بود و یوسف اباذری هم حرف خورده بود انگاری و بعد همه برای عذرخاهی پروانه وار دورش چرخیده بودند و آن عکس یادگاری یعنی پذیرفتن عذرخای و التیام یافتن یک زخم... نمیدانم. حالا دارم به آن عکس فکر میکنم. به اینکه همهی آنهایی که توی آن عکساند احتمالن همدیگر را میشناختهاند. احتمالن موقعی که دارند آن عکس را میگذارند توی فیس بوق تک تکشان با اسمهایشان تگ میشوند. اما آن پسرک عینکی... او کیست این وسط؟ تو تا به حال دیده بودیش؟ نه. من نمیشناسمش. اسمش چی بود؟ از کجا آمده بود؟ چی میخاست؟ برای چی آنجا بود؟ راستش حالا دو روزی هم هست که توی فیس بوق میگردم شاید این عکس را پیدا کنم. شاید پسری یا دختری از میان آن پسرها و دخترهای عکس یادگاری پیدا کنم و توی والش عکس خودم را بجویم... بگویم آن پسرک عینکی منم. اما اسم هیچ کدامشان را نمیدانم. مجید هم آشنای من نبود. بار اول بود که توی عمرم می دیدمش. زود با هم رفیق شدیم. یعنی آمده بودم که رفیق شویم و برایم حرف بزند و جرف بزنم برایش. اما بار اول مان بود... مجید را جستهام. ندارد. وال فیس بوق ندارد. نه... دنبال آن عکس نیستم. مهم نیست برایم. مثل عکس دسته جمعیهای دیگر نمیماند برایم که بگویم این ممد که این گوشه داره میخنده الان آمریکاست. این دختره رو هیچ وقت نتونستم درک کنم. این پسر کچله الان مدیر فلان جا شده... از این عکسها نبود... دارم به این موقعیت فکر میکنم که غریبهای در میان جمع بودم. اصلن نبودم من. ولی بودم. در عکسشان بودم... غر خورده بودم. غر خوردن...