مرد یادگرفتنی روزگار من
پنجشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۰، ۰۳:۲۵ ب.ظ
۱-جمیله و مهرداد صمدی کیاند؟
۲-من آماده بودم. ساعت ۴: ۳۰ کارگاه اتومکانیکم تمام شد و با دستی که از ور رفتن با فلایویل موتور پژو برای جا انداختن تسمه تایمش زخم و زیلی شده بود منتظر بودم تا محمد و صادق هم برسند. ساعت ۵: ۲۰دقیقه بود که راه افتادیم. صادق کلاسش تمام شد و محمد هم آزمایشگاه انتقال حرارتش را پیچاند و آمد. ارزشش را داشت که به خاطرش کلاس را بپیچاند. چراغ قرمز را مثل سه تا آدم بیشعور رد کردیم (دیرمان شده بود!) و رفتیم سر تقاطع جلال و کارگر ایستادیم تا ماشینی پیدا شود ما را برساند به سینما آزادی. خیلی دیر شده بود. همه ساعت ۵: ۳۰حتم آنجا بودند و ما تازه ۵: ۳۰ داشتیم سوار ماشین میشدیم... خلاصه ده دقیقه به ۶ رسیدیم سینما آزادی و رفتیم طبقهی سوم و دیدیم وووووووووو این هم آدم آمدهاند برای همان فیلمی که ما به خاطرش آمدهایم. در سالن را باز کردهاند و همه آهسته آهسته رفتند و وقتی ما داشتیم وارد سالن میشدیم دیدیم چند نفر دارند برمی گردند: آقا جا نیست. نرید... ولی ما رفتیم. کلی آدم هنوز پشت سر ما میخاستند وارد سالن شوند. چی چی را جا نیست؟! کل سالن کیپ تا کیپ نشسته بودند. سالن کوچکی بود. بعد ملت هجوم بردند به طرف کوچکترین فضاهای خالی. آن جلوی جلوی کنار پلههای خروج هم نشستند. راهروی سالن هم پر از آدمهایی شد که روی زمین نشسته بودند. یکهو دوروبرم را نگاه کردم دیدم ۵-۶نفر جلویم ایستادهاند و نفر پشت سریام هم روی زمین نشسته است و من اصلن نمیتوانم از جایم جم بخورم! وسط راهرو بودم. یک ستون گنده هم دیدم را به پرده کور کرده بود. بعد از چند ثانیه کنارم هم پر شد. باز من میتوانستم نصف پرده را ببینم. اینهایی که کنارم ایستاده بودند همان را هم نمیتوانستند... کمی که گردنم را مثل تلسکوپ دراز میکردم میتوانستم سه چهارم پرده را ببینم... دیگر چارهای نبود. چراغها را خاموش کردند و فیلم شروع شد: مرد افسانههای شور انگیز...
۳-کل فیلم را ایستاده تماشا کردم...
۴-اینجا هم گفتم. اگر ابن مشغله و ابوالمشاغل نگاه از درون به نادر ابراهیمی بود، فیلم حسن فتحی یا باید نگاه از پنجرهی خیال میشد یا نگاه از بیرون. از دریچهی دید دیگران. و «سفر ناتمام» این دومی بود. فیلمی که از جادهها شروع شد. از چراغهای سقف تونلها. از خط کشیهای ممتد جادهها... یک بار جایی خانده بودم که نادر کل پهنهی شمال ایران را از آستارا تا بندر ترکمن، پیاده گز کرده بود. مسلم است که چنین مردی وقتی میخاهد فیلم بشود باید از جادهها شروع کرد...
۵-خوبتر که بخاهم توصیف کنم، «سفر ناتمام» توی آن سالن کوچک و پر از جمعیت سینما آزادی برای من یک کلاس درس بود. کلاس درسی که با آن وضع ایستادنم حس میکردم میرزاتقی خانم به وقت نوجوانی در پشت در کلاس و کسانی که روی صندلیها نشستهاند همان شاهزادههای قاجاراند و معلم هم نادر ابراهیمی است...
۶-و نادر ابراهیمی خوب معلمی است. «سفر ناتمام» از دریچههای دیگران و به روایتهای مختلف سراغ مرد یادگرفتنی روزگار من میرفت. از دید خانندههای کتابهایش که من هم یکی مثل آنها بودم. از دید خاهرش. از دید احمدرضا احمدی که رفیقش بود و از دید ابراهیم حاتمی کیا که شاگردش بود و محمد نوری و کیومرث پوراحمد و مهد کودکی که نادر درش برای بچهها بود و پشت صحنهی فیلمهایی که ساخته بود: از آتش بدون دود تا هامی و کامی که هر کدامشان یک دنیا حرفی بودند که نادر برای ما داشت....
این مرد یادگرفتنی است...
اتاق کارش. پوشههای طرحها و نقشههایش. لیست کارهای روزمرهاش. کاغذ سفیدی که به شیشهی کتابخانهاش چسبانده بود: مهربانی، ادب، ایمان، آرامش، طهارت، پرهیز، کار و کار و کار و کار.
و بیست و چهار ساعتی که میگفت برای من کم است. و مرگی که روایتها داشت ازش این نادر... و مرگش. تشییع جنازهاش. شهر دوست داشتنیاش: گرگان. و مصاحبهای که از یکی از اعضای شورای شهر گرگان گرفته بودند. بهش گفتند نادر دوست داشته در ناهارخوران گرگان دفنش کنند. آیا شما کاری کردهاید؟ بعد یارو برگشته بود گفته بود: اگر منابع طبیعی مشکل نداشته باشه، ما مشکل نداریم. مرتیکهی احمق کثافت، توی گلستان جنگل نمانده بس که بریدهاند قاچاقی بردهاند و شما هیچ غلطی نکردهاید، بعد به نادر ابراهیمی که میرسد چهار متر مربع زمین ضرر و زیان به منابع طبیعیتان میشود؟ و...
۷- من اگر بودم «سفر ناتمام» را یکی از درسهای ادبیات فارسی یا پرورش مهارتهای زندگی (میدانم همچین درسی وجود ندارد. ولی باید باشد... جدی جدی باید همچین درسی هم باشد توی مدرسهها اگر مدرسهاند) دورهی دبیرستان میکردم. مثلن درس بیستم از کتاب ادبیات فارسی اول دبیرستان: بچهها این هفته درسمان تماشای یک فیلمه. فیلم مستند زندگی مرد افسانههای شورانگیز... میارزید به صد تا کلاس درس فیزیک و شیمی و اجتماعی و ادبیات کهن فارسی و الخ...
۸-حسن فتحی سراغ خیلیها رفته بود. سراغ شاهکار نادر ابراهیمی هم رفته بود: بار دیگر شهری که دوست میداشتم. حتا روایتی را هم نشان داده بود که پیدا میشوند آدمهایی که مثل دیوان حافظ به «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» تفال میزنند و با آن فال میگیرند... اما به سوال من جواب نداد. جمیله و مهرداد صمدی کیاند؟ همانهایی که کتاب بهشان تقدیم شده... خیلی چیزهای دیگر هم هست. خیلی رازورمزهای دیگر هم در زندگی مرد یادگرفتنی روزگار من وجود دارد... شاید انتظارم از یک فیلم مستند بیش از اندازه است. ولی دوست داشتم حسن فتحی سراغ آنها هم برود.
۹-هفتهی دیگر هم همان چهارشنبه (۲۴فروردین) ساعت ۶تا۸ فیلم را پخش مجدد میکنند...
مرتبط: بدرود مردی که دوست می داشتیمت
۲-من آماده بودم. ساعت ۴: ۳۰ کارگاه اتومکانیکم تمام شد و با دستی که از ور رفتن با فلایویل موتور پژو برای جا انداختن تسمه تایمش زخم و زیلی شده بود منتظر بودم تا محمد و صادق هم برسند. ساعت ۵: ۲۰دقیقه بود که راه افتادیم. صادق کلاسش تمام شد و محمد هم آزمایشگاه انتقال حرارتش را پیچاند و آمد. ارزشش را داشت که به خاطرش کلاس را بپیچاند. چراغ قرمز را مثل سه تا آدم بیشعور رد کردیم (دیرمان شده بود!) و رفتیم سر تقاطع جلال و کارگر ایستادیم تا ماشینی پیدا شود ما را برساند به سینما آزادی. خیلی دیر شده بود. همه ساعت ۵: ۳۰حتم آنجا بودند و ما تازه ۵: ۳۰ داشتیم سوار ماشین میشدیم... خلاصه ده دقیقه به ۶ رسیدیم سینما آزادی و رفتیم طبقهی سوم و دیدیم وووووووووو این هم آدم آمدهاند برای همان فیلمی که ما به خاطرش آمدهایم. در سالن را باز کردهاند و همه آهسته آهسته رفتند و وقتی ما داشتیم وارد سالن میشدیم دیدیم چند نفر دارند برمی گردند: آقا جا نیست. نرید... ولی ما رفتیم. کلی آدم هنوز پشت سر ما میخاستند وارد سالن شوند. چی چی را جا نیست؟! کل سالن کیپ تا کیپ نشسته بودند. سالن کوچکی بود. بعد ملت هجوم بردند به طرف کوچکترین فضاهای خالی. آن جلوی جلوی کنار پلههای خروج هم نشستند. راهروی سالن هم پر از آدمهایی شد که روی زمین نشسته بودند. یکهو دوروبرم را نگاه کردم دیدم ۵-۶نفر جلویم ایستادهاند و نفر پشت سریام هم روی زمین نشسته است و من اصلن نمیتوانم از جایم جم بخورم! وسط راهرو بودم. یک ستون گنده هم دیدم را به پرده کور کرده بود. بعد از چند ثانیه کنارم هم پر شد. باز من میتوانستم نصف پرده را ببینم. اینهایی که کنارم ایستاده بودند همان را هم نمیتوانستند... کمی که گردنم را مثل تلسکوپ دراز میکردم میتوانستم سه چهارم پرده را ببینم... دیگر چارهای نبود. چراغها را خاموش کردند و فیلم شروع شد: مرد افسانههای شور انگیز...
۳-کل فیلم را ایستاده تماشا کردم...
۴-اینجا هم گفتم. اگر ابن مشغله و ابوالمشاغل نگاه از درون به نادر ابراهیمی بود، فیلم حسن فتحی یا باید نگاه از پنجرهی خیال میشد یا نگاه از بیرون. از دریچهی دید دیگران. و «سفر ناتمام» این دومی بود. فیلمی که از جادهها شروع شد. از چراغهای سقف تونلها. از خط کشیهای ممتد جادهها... یک بار جایی خانده بودم که نادر کل پهنهی شمال ایران را از آستارا تا بندر ترکمن، پیاده گز کرده بود. مسلم است که چنین مردی وقتی میخاهد فیلم بشود باید از جادهها شروع کرد...
۵-خوبتر که بخاهم توصیف کنم، «سفر ناتمام» توی آن سالن کوچک و پر از جمعیت سینما آزادی برای من یک کلاس درس بود. کلاس درسی که با آن وضع ایستادنم حس میکردم میرزاتقی خانم به وقت نوجوانی در پشت در کلاس و کسانی که روی صندلیها نشستهاند همان شاهزادههای قاجاراند و معلم هم نادر ابراهیمی است...
۶-و نادر ابراهیمی خوب معلمی است. «سفر ناتمام» از دریچههای دیگران و به روایتهای مختلف سراغ مرد یادگرفتنی روزگار من میرفت. از دید خانندههای کتابهایش که من هم یکی مثل آنها بودم. از دید خاهرش. از دید احمدرضا احمدی که رفیقش بود و از دید ابراهیم حاتمی کیا که شاگردش بود و محمد نوری و کیومرث پوراحمد و مهد کودکی که نادر درش برای بچهها بود و پشت صحنهی فیلمهایی که ساخته بود: از آتش بدون دود تا هامی و کامی که هر کدامشان یک دنیا حرفی بودند که نادر برای ما داشت....
این مرد یادگرفتنی است...
اتاق کارش. پوشههای طرحها و نقشههایش. لیست کارهای روزمرهاش. کاغذ سفیدی که به شیشهی کتابخانهاش چسبانده بود: مهربانی، ادب، ایمان، آرامش، طهارت، پرهیز، کار و کار و کار و کار.
و بیست و چهار ساعتی که میگفت برای من کم است. و مرگی که روایتها داشت ازش این نادر... و مرگش. تشییع جنازهاش. شهر دوست داشتنیاش: گرگان. و مصاحبهای که از یکی از اعضای شورای شهر گرگان گرفته بودند. بهش گفتند نادر دوست داشته در ناهارخوران گرگان دفنش کنند. آیا شما کاری کردهاید؟ بعد یارو برگشته بود گفته بود: اگر منابع طبیعی مشکل نداشته باشه، ما مشکل نداریم. مرتیکهی احمق کثافت، توی گلستان جنگل نمانده بس که بریدهاند قاچاقی بردهاند و شما هیچ غلطی نکردهاید، بعد به نادر ابراهیمی که میرسد چهار متر مربع زمین ضرر و زیان به منابع طبیعیتان میشود؟ و...
۷- من اگر بودم «سفر ناتمام» را یکی از درسهای ادبیات فارسی یا پرورش مهارتهای زندگی (میدانم همچین درسی وجود ندارد. ولی باید باشد... جدی جدی باید همچین درسی هم باشد توی مدرسهها اگر مدرسهاند) دورهی دبیرستان میکردم. مثلن درس بیستم از کتاب ادبیات فارسی اول دبیرستان: بچهها این هفته درسمان تماشای یک فیلمه. فیلم مستند زندگی مرد افسانههای شورانگیز... میارزید به صد تا کلاس درس فیزیک و شیمی و اجتماعی و ادبیات کهن فارسی و الخ...
۸-حسن فتحی سراغ خیلیها رفته بود. سراغ شاهکار نادر ابراهیمی هم رفته بود: بار دیگر شهری که دوست میداشتم. حتا روایتی را هم نشان داده بود که پیدا میشوند آدمهایی که مثل دیوان حافظ به «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» تفال میزنند و با آن فال میگیرند... اما به سوال من جواب نداد. جمیله و مهرداد صمدی کیاند؟ همانهایی که کتاب بهشان تقدیم شده... خیلی چیزهای دیگر هم هست. خیلی رازورمزهای دیگر هم در زندگی مرد یادگرفتنی روزگار من وجود دارد... شاید انتظارم از یک فیلم مستند بیش از اندازه است. ولی دوست داشتم حسن فتحی سراغ آنها هم برود.
۹-هفتهی دیگر هم همان چهارشنبه (۲۴فروردین) ساعت ۶تا۸ فیلم را پخش مجدد میکنند...
مرتبط: بدرود مردی که دوست می داشتیمت
دوباره مینویسم. یک دو سه .... صدا میاد؟!!!....
چقدر حافظت خوبه؟!!! شایدم حافظه من افتضاحه. خیلی خوب نوشتی. آورین بر تو.
با اون قسمت مردتیکه احمق کثافت خیلی حال کردم. هرچند من وسط نمایش فیلم فحشای آبدارتری بهش دادم.
در کل خوب بود. هم نوشتت و هم خود فیلم (خبر داری که من از خدا بی خبر بودم)
:دی