دفن شدن
شب ها می روم بالاپشت بام خانه مان می خوابم. برای خودم موکت پهن می کنم و یک پتو زیرم و یک پتو هم تا خرخره می کشم رو خودم. دراز می کشم و زل می زنم به آسمان سورمه ای شب. یک دستم را می گذارم زیر سرم و ساعد دست دیگر را هم روی پیشانی ام و نگاه می کنم به آن بالا بالاها. ستاره ها را نمی شمرم. بی کار نیستم که! کلی فکر می کنم. به زندگی مزخرف و بی معنایم فکر می کنم. به پوچی و خامی خودم. نسیم که می آید و با خنکایش به پوست صورتم حال می دهد به خدا هم فکر می کنم. به روزی که گذرانده ام هم فکر می کنم. یک دسته ورق سفید هم کنارم می گذارم. تا وقتی از تماشای آسمان سیر نشده ام، درِ خرپشته را کمی باز می گذارم. آن قدر که باریکه ی نوری صاف و مستقیم بریزد کنار رخت خوابم. دقیقن روی دسته ی کاغذها و بعد موکت و بعد آسفالت پشت بام. همین طور که فکر می کنم گاه گاه هوس می کنم چیزی بنویسم. نیم خیز می شوم. مداد نوکی ام را دستم می گیرم و شروع می کنم به نوشتن. آن نوری که از خرپشته روی دستم می ریزد آرمانی ترین نوع نور برای نوشتن است! آخر نور از سمت راست می پاشد روی دستم و من که می نویسم، سمت چپ دستم از سایه ی دستم تاریک می ماند. دقیقن سفیدی نومیدکننده ی کاغذ در تاریکی سایه ی دستم فرو می رود و ترس من از نوشتن می ریزد و نوشته های خرچنگ قورباغه ی امیددهنده در روشنایی نور می مانند...
شب ها که می روم روی پشت بام خانه مان بخوابم، وقتی دراز می کشم و زل می زنم به تاریکی بی وسعت آسمان شب، دلم می خواهد شعر بخوانم. آدم لطیف می شود یک جورهایی. آن وقت برای خودم زیر لب می خوانم:
در دل ظلمات می درخشی
نمی دانم کجایی
خواه نزدیک و خواه دور.
نمی دانم نامت چیست
هر چه می خواهد گو باش
فقط بدرخش،
بدرخش ستاره ی کوچک!
آره...این شب ها کلی برای خودم خیال می کنم و فکر می کنم و کلی برای خودم شاعر می شوم... آن قدر که چشم ها و بدنم زیر سنگینی پلک هام دفن شوند و به یک عالم رویایی دیگر بروم...
دم دمای صبح که می شود، من و پتوم همدیگر را محکم بغل می کنیم و وای خدای من چه لذتی دارد این هم آغوشی...!
مرتبط: هیچی