سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوچرخه» ثبت شده است

1- اولین دیدارمان با سهیل بود. این پسر آن‌قدر یادگرفتنی بود که آن شب گذشت زمان را نفهمیدیم. از ما بزرگ‌تر بود. ولی دوست دارم بهش بگویم پسر. کچل کرده بود. کلاه پره دار به سر گذاشته بود. حتم به خاطر دوچرخه‌سواری در فصل تابستان و شرشر عرقی که موها را چرب‌وچیلی و بدگل می‌کند. مددکار اورژانس اجتماعی 123 بودنش به حد کافی داستان بود؛‌ چه برسد به این‌که اسطوره‌ی دوچرخه‌سواری در تهران هم باشد.

2- از خاطرات دوچرخه‌سواری‌هایش داستان‌ها داشت. مرزهای ایران را با دوچرخه درنوردیدن مطمئناً آدم را دنیادیده می‌کند. پارسال کل مرزهای سیستان و بلوچستان را رکاب زده بود. بیش از یک ماه دوچرخه‌سواری سنگین. صحبتمان کشید به نواحی مرزی خراسان. چند سال پیش آنجاها را هم رکاب زده بود. 

آن سال نزدیک تاسوعا عاشورا بود که به یکی از روستاهای مرزی شهر خواف رسیده بودند. رفته بودند به یک مدرسه‌ی مرزی که شرایط اسفناکی داشت. مدرسه حتی یک دستشویی هم برای دانش‌آموزانش نداشت...

سهیل وقتی با دوچرخه به سفرهای دورودراز می‌رود، یک گروه تلگرامی هم درست می‌کند. دوست و آشنا و هر آن‌کس را که علاقه‌مند به نوشته‌هایش باشد در این گروه عضو می‌کند. من هم پارسال در فر سیستانش عضو گروه تلگرامی‌اش شده بودم. عکس‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایش را بلافاصله در آن گروه می‌گذارد. روایت‌هایش را می‌نویسد. وقتی اوضاع اسفناک مدرسه را دید یک فکر بکر به سرش زد.

شبش نشست توی گروه وضعیت مدرسه را تشریح کرد. بعد هم پیشنهاد کرد که با توجه به نزدیک بودن تاسوعا عاشورا بی‌خیال غذای نذری در تهران شوند. به‌جایش پولش را جمع کنند تا برای آن مدرسه دستشویی بسازند.

ایده‌اش جواب داد. طی 2-3 روز بیش از 4 میلیون تومان پول جمع شد و او بلافاصله این پول‌ها را برداشت و رفت به آن مدرسه. با آن پول 3 دستشویی معمولی و 1 دستشویی فرنگی ساختند. شیک و مجلسی. آن‌گونه که حق کودکان این سرزمین است. مگر کودک مرزنشین چه کم از کودک تهرانی نشین دارد؟

3- اما داستان در اینجا تمام نشد. فکر بکر سهیل و اجرای ایده‌اش الهام‌بخش بود. ناظم مدرسه پی ماجرا را گرفت. او به‌شدت تحت تأثیر آن گروه دوچرخه‌سوار قرارگرفته بود. در نزدیکی مدرسه معدن سنگ‌آهن سنگان بود: پایتخت سنگ‌آهن خاورمیانه. 

ناظم مدرسه از دستشویی عکس گرفت و با مستندات پا شد رفت سراغ رئیس آن معدن. برگشت بهش گفت: یاد بگیر. این 3 نفر دوچرخه‌سوار تهرانی آمدند اینجا پول جمع کردند برای ما دستشویی ساختند. اما تو اینجا دم گوش ما روی گنج نشسته‌ای و یک ریال به ما کمک نکرده‌ای.

این‌ها را به او گفت و رئیس معدن هم غیرتی شد و 67 میلیون تومان برای بازسازی مدرسه کنار گذاشت. این‌جوری بود که حرکت کوچک سهیل برای ساختن دستشویی تبدیل شد به حرکتی بزرگ برای بازسازی مدرسه...

4- فقر در نواحی مرزی ایران بیداد می‌کند. می‌گویند یکی از سیاست‌های رضاشاه این بوده که مناطق مرزی را ضعیف نگه دارد تا آن‌ها هیچ‌وقت علیه مناطق مرکزی شورش نکنند. یک‌بار یک خبرنگاری این سؤال را از معاون رفاه وزیر کار آقای احمد میدری پرسیده بود: چرا دولت برای از بین بردن فقر در نواحی مرزی ایران اقدامی انجام نمی‌دهد؟

جواب میدری خیلی خوب بود. او وعده‌ی سر خرمن نداد. هیچ قولی هم نداد. فقط دلیل و راهکار را گفت. از گونار میردال برنده‌ی نوبل اقتصاد سال 1974 نقل‌قول آورد که میزان فقر در نواحی یک کشور بستگی به قدرت چانه‌زنی آن نواحی دارد. در ایران نواحی مرزی قدرت چانه‌زنی کمتری در ارکان قدرت دارند. به همین دلیل صنایعی مثل فولاد در استان‌های مرکزی همچون اصفهان و یزد راه‌اندازی شده‌اند و محیط‌زیست ایران را نابود کرده‌اند. درحالی‌که این صنایع ذاتاً در استان‌های محرومی چون سیستان و بلوچستان و هرمزگان و بوشهر باید راه‌اندازی می‌شدند تا محیط‌زیست تخریب نشود.

راه از بین بردن فقر در استان‌های مرزی کمک‌های دولت نیست. بودجه‌ی دولت تا به آن نواحی برسد آب می‌شود و از بین می‌رود. تنها راه از بین بردن فقر در نواحی مرزی به نظر او افزایش قدرت چانه‌زنی بود و تقویت قدرت چانه‌زنی هم در این مناطق تنها از یک طریق ممکن است: نیروهای اجتماعی در این مناطق فعال شوند. بزرگ‌ترین کاری که یک دولت می‌تواند بکند این است که چوب لای چرخ بهبود اوضاع در این مناطق نگذارد.

5- اما نیروهای اجتماعی چطور فعال شوند؟ فعال شدنشان واقعاً نیاز به آموزش دارد. کسانی باید پیدا شوند که یاد بدهند. خواستن را یاد بدهند. مطالبه کردن را یاد بدهند. دنبال کردن را یاد بدهند. 

شاید در نگاه اول بزرگ‌ترین کاری که سهیل کرد، جمع‌آوری پول برای ساخت دستشویی بود. ولی به نظر من بزرگ‌ترین کار او این بود که به ناظم آن مدرسه یاد داد که برود چانه بزند. غیرمستقیم هم یاد داد. بهش دستور نداد. یک کار کوچک انجام داد و ناظم مدرسه همین را گرفت و تبدیلش کرد به یک کار بزرگ. او یک نیروی اجتماعی بالقوه بود که با سفر سهیل به آن روستا فعال شد.

6- ای‌کاش می‌شد امثال سهیل در این بوم و بر زیادتر از زیاد بشوند...


  • پیمان ..

تام هنکس

‏1-‏ تام هنکس عاشق فیات 126 است. ماشین کوچولوی ایتالیایی که خط تولیدش در لهستان بود. ‏

مونیکا جسکولسکا یکی از طرفداران این بازیگر بامزه است. او ساکن شهر بیلسکوبیاوا است،‌ همان شهری که ‏سال‌های خیلی دور خط تولید فیات 126 در آن به راه بود. او به مناسبت تولد 61 سالگی تام هنکس یک ‏کمپین در شهرش راه‌اندازی کرد و از مردم شهرش خواست که مقدار خیلی کوچکی پول به اشتراک ‏بگذارند. با همکاری تعداد زیادی از مردم شهر،  پول خرید یک فیات 126 تروتمیز جور شد. آن را خریدند و ‏فرستادند برای تام هنکس.‏

هدیه‌ی تولد مردم شهر بیلسکوبیاوای لهستان به تام هنکس او را به هیجان انداخت. هدیه‌ای که تک‌تک ‏مردمان شهر در خریدش شریک بودند.‏

‏2-‏ سهیل را وبلاگی می‌شناسم. مددکار اجتماعی است. دوهفته‌ای است که به یک سفر فوق‌العاده رفته است. او ‏دارد تمام جاده‌های سیستان و بلوچستان را با دوچرخه‌اش اسیر خودش می‌کند. وجب‌به‌وجب خاک سیستان ‏و بلوچستان را رکاب می‌زند و لمس می‌کند و هر شب در یکی از آبادی‌ها،‌ روستاها یا شهرهای این خطه‌ی ‏غریب مهمان می‌شود. ‏

گروهشان 3 نفره است. 3 نفر دوچرخه‌سوار خفن و حرفه‌ای که قرار است طی 40 روز حدود 2000 کیلومتر ‏را رکاب بزنند. سفرشان را از نهبندان شروع کردند، به زابل و زاهدان و میرجاوه و خاش رفتند و قرار است با ‏دوچرخه به چابهار و تیس و جاسک و... هم بروند.‏

سفری که به نظرم هزاران ارزش دارد. آن‌قدر که اگر سهیل روایت آن را تبدیل به فیلم و کتاب و اثری ‏ماندگار نکند حسرتش به جان من یکی باقی خواهد ماند.‏

او روایت‌های روزانه‌اش را توی وبلاگ و کانال تلگرامش می‌نویسد. گروهی را هم تشکیل داده که به‌طور ‏لحظه‌ای عکس‌های سفرش را در آن به اشتراک می‌گذارد.‏

‏3-‏ او در روز هشتم سفرش در گروه تلگرامی‌اش یک روایت تکان‌دهنده منتشر کرد و بعد یک درخواست را ‏مطرح کرد.‏

روایتی که خواندنش از زبان خودش به نظرم لطف دیگری دارد:‏

عزیز ما یوسُف


وارد روستای حُرمک شدیم. نخل‌هایی که بک‌گراند آن را کوه‌های اینک طلایی شده به‌واسطه غروب آفتاب ‏تشکیل می‌داد نظرمان را جلب کرد و عکس گرفتیم و داخل شدیم.‏

‏ بچه‌های ده از دور پیدا بودند، دوستان ما دوچرخه‌سواران در روستاها، این بچه‌ها هستند. همان‌ها که زودی ‏می‌آیند و دوروبرمان جمع می‌شوند و ما را راهنمایی می‌کنند.‏

اما هیچ‌کدامشان نیامد

‏ رفتم سراغشان.‏

‏ یکی‌شان دست‌به‌سینه و فکورانه روی پرچین مزرعه نشسته بود و داشت کجکی نگاهمان می‌کرد

‏ رفتم جلو.‏

‏-‏ سلام

‏ دست دادم

‏-‏ اسم شما چیست؟ ‏

‏-‏ یوسُف.‏

‏-‏‏ کلاس چندمی؟ ‏

‏-‏ اول

‏ و بعد با بقیه بچه‌ها هم‌کلام شدم و دست دادم

‏ یوسف راهنمای ما شد که‍ خانه دهیار را نشان دهد.‏

‏ بعد که رفتیم خانه دهیار و او نبود گفت: بیایین خانه ما

‏ و چند بار این تعارفش را تکرار کرد. نشان می‌داد در این تعارف جدی است. رفتیم سمت مسجد. شرایط ‏ماندن در مسجد نبود. از مسجد خارج شدیم و او بود که در انتها درب مسجد را کیپ کرد، به قول امیر، « حس ‏مسئولیت فوق‌العاده در کودکی هفت‌ساله». دست‌به‌سینه و سر به جلو راه می‌رفت.اول به او بابت راهنمایی ما ‏برای رفتن به خانه دهیار، کتاب دادم  و بعد زیر درخت کُر گز کهن روستا باهم کتاب خواندیم. به‌واسطه او، ‏کل بچه‌های روستا از ما کتاب گرفتند و تقریباً همه کتاب‌هایی که خانم علی پور زحمت تهیه آن را کشیده ‏بودند، تمام شد.‏

از برادر و خواهرانش می‌پرسم

جواب می‌دهد

‏ از پدرش

‏- مرده

‏-  چرا ؟

‏- من چه بدانم

نازکای دلم ترک برداشت.‏

دائم حواسش به ما بود تا درنهایت در خانه حاجی نصر ا.. استقرار یافتیم.‏

و تا آخرین لحظه گفت چرا خانه ما نیامدی؟

از حاجی وضع خانواده یوسُف را می‌پرسم.‏

‏-‏ خوب نیست.‏


و تا صبح که مخواهیم، حُرمک را ترک کنیم

‏ درگیر یوسفیم. جوانمرد، لوتی و بامعرفت ترین بود. با همه خردی‌اش.‏

و نازکای دلم آنجا و آن لحظه که همه غم‌های عالم رنج‌های آدم و آه و دم در آنی به نام آینه دل رنگ ‏می‌گیرند جمع می‌شوند به یوسُف

‏ به این‌که  چون محمد بن عبدالله او نیز یتیم است و دنیای پیش او چگونه خواهد بود

‏ برای او می‌خواهم کاری کنم.‏

برای جوانمردیش، و اینکه شاید این کار ما حکم تیرکی باشد زیر این نهال  ژن خوب که راست‌قامت رشد ‏کند.‏


‏-‏ دوچرخه داری؟

درحالی‌که سرش را چپ و راست می‌کند, : نه‏



ما فردا در زاهدان خواهیم بود برای دیدن اماکنش.‏

می‌خواهم برای او دوچرخه بخرم

‏ و یک کیف مدرسه که داخل آن مداد و پاک‌کن و تراش و مداد رنگی و دفتر نقاشی و کتاب رنگ‌آمیزی و ‏دفتر مشق و کتاب داستان داشته باشد.‏

و به کمک معتمد محل به دست او برسانم

‏ به همراه نامه‌ای که خواهم برای او نوشت.‏


او یتیم است اما می‌خواهم بهترین دوچرخه روستا از آن او باشد.‏

‏ ‏

‏ دوست داشتم همه ۲۴۳ نفر ما در این کار سهم داشتیم که اگر این باشد شاید نفری ۲۵۰۰ تومان بیشتر ‏نشود.‏

‏ به نوعی، یوسُف

‏ همان پسرکی باشد که این بار ما خانه‌اش را یافتیم( فیلم کیارستمی)‏

‏ پسر گروه ما ‏

گروه«خانه دوست کجاست»‏


‏ اگر کسی تمایل به همراهی داشت اعلام کند.‏

‏ تا پس از تهیه دوچرخه با ایشان، هزینه را تخس کنم.‏

‏4-‏ و روز دهم بود که یوسف صاحب دوچرخه شد.‏

باز هم روایت از زبان سهیل جذاب‌تر و روشن‌کننده‌تر است:‏


اما دلایل مددکاری از جهت خاص کردن کمک به یوسف.‏


‏۱. یتیم بود.‏

‏ دوستان شما همه خانواده داشته‌اید ولی من  تجربه سال‌ها مربی کودکان بدسرپرست و بی‌سرپرست بودن را ‏داشته‌ام و لمس کرده‌ام درد یتیم بودن دیگری را.‏

‏ ۲. یتیم بود.‏

‏۳. یتیم بود.‏

‏۴. نگاه ویژه رسول ا.. به ایتام در قرآن کریم و احادیثش( درواقع این آموزه دینی را پراهمیت قرار دهیم)‏

‏۵. برادران بزرگش معتاد بودند و تجربه به من نشان داده وقتی فرزند بزرگ ‌راهی را در پیش بگیرد دیگران ‏خانواده هم همان راه را احتمالاً می‌روند خواه نیک خواه بد.‏

‏۶. ما چه راهی داشتیم که در فرصت اندکمان به او بفهمانیم تنها راه نجاتش از ادبار و بدبختی درس است و ‏درس است و درس است؟

‏۷. ما با دوچرخه به روستای آن‌ها رفته‌ایم. این دوچرخه امضایی از تاریخ حضور پررنگ ما در روستا خواهد ‏می‌ماند اینکه دوچرخه را جدی بگیریم و سبک زندگی سبز را می‌شود جدی گرفت.

‏۸. محیط منطقه مواد مخدر متأسفانه بسیار زیاد و ارزان و بسیار راحت در دسترس است. ما شاید با این کار ‏انگیزه‌ای باشیم برای اویی که یتیم است و برادران معتاد دارد که دیگرانی به من توجه دارند، پس من راهی ‏دگر در پیش گیرم.‏

‏ عزیزان اسلحه ما پر فشنگ نیست تک‌تیر است، قطار فشنگ نداریم، تک‌تیر بجا مانده از سنت شاید. ‏

‏۹. روحیه جمعی ما با حداقل هزینه جمع شد

ما شدن را احساس کردیم

‏ من و تویی نبودیم

‏ ما بودیم

‏ فقیر و غنی

جوان و سن دار

‏ زن و مرد

‏ مذهبی و غیر مذهبی

‏ اما

‏ انسان و انسان

‏ همه  در۴۳۹۱ تومان خلاصه بودیم

‏ بیش و کم نداشتیم


‏۱۰. ما ما شدیم.‏


‏۱۱. دیگران دیگر روستا را درگیر زندگی او کردیم.‏

‏ حاج نصرالله قرار شد جدی با برادرانش صحبت کند.‏

‏ آیا این کار را قبلاً کرده بود؟

‏ درواقع شاید روستا به زندگی یوسف و یوسف‌ها حساس شود، از دولت مطالبه کند.( تجربه ساخت دستشویی ‏سنگان را یاد دارید، ما سه میلیون تومان جمع کردیم اما ناظم قوی آنجا به‌واسطه این استارت توانست هزینه ‏ساخت دستشویی را از معادن اطراف بگیرد) ‏

‏ اگر قرار باشد پایه کمکی دوچرخه او را باز کند

حاجی آن را باز خواهد کرد، ( گویی پدری می‌تواند بکند)‏

‏ روستا شاید بیشتر حواسش به او بشود

‏ وقتی بگویند

‏ سه نفر یک روز آمدند و حواسشان به یوسف ما بود

‏ ما هم کمی حواس بدهیم

و دوازده:‏

‏ این که ما به یوسف فرصت و حق انتخاب داده‌ایم

‏ اگر این‌گونه کردی به ما نامه بنویس

‏ این که می‌توانی ارتباط خود را از طریق نوشتن با ما برقرار داشته باشی

‏ و  نامه را به حاجی بده

‏ انسان با ایمانی که مستطیع بوده و به حج رفته

‏ و اگر خود یوسف بخواهد می‌تواند این ارتباط برقرار باشد

‏ ضعیف و قوی کند

‏ دیگر اوست که کاپیتان آینده خود و ما خواهد بود

‏ در واقع پیگیری ( یکی از ابزار مددکاری) به نوعی می‌تواند انجام گیرد اگر خودش بخواهد.‏

‏5-‏ سهیل با اشتراک‌گذاری قصه‌ی یوسف توانست برای او یک دوچرخه بخرد. سهم هر یک از افراد ‏کمک‌کننده خیلی ناچیز بود: حدود 4000 تومان. ‏

قصه‌ی سهیل و یوسف خیلی شبیه قصه‌ی مونیکا جسکولسکا و تام هنکس بود. قصه‌ی تام هنکس را تمام ‏جهانیان شنیدند و خواندند و دیدند. (من خودم از طریق یکی از فیلم‌های 1 دقیقه‌ای کانال تلگرام بی‌بی‌سی ‏قصه‌اش را خواندم). اما انصافاً قصه‌ی یوسف تکان‌دهنده‌تر نیست؟ انصافاً حق این نیست که قصه‌ی سهیل و ‏یوسف را افراد بیشتری بشنوند و بخوانند و ببینند؟


  • پیمان ..

Pauline & Cédric

۲۴
اسفند

جهانگردان فرانسوی در جاده های ایران

خیلی اتفاقی یافتمشان. همه چیز از پیکان شروع شد. از‌‌ همان آقای انگلیسی که توی فلیکر می‌گردد و همه‌ی عکس‌های پیکان هانتر را ستاره می‌زند و بعد اجازه می‌گیرد که آن عکس را توی وبلاگش بگذارد. رفتم توی صفحه‌اش و به عکس‌های پیکان در طول تاریخ و در چهار گوشه‌ی دنیا نگاه کردم. پیکان‌های ایرانی یک جور دیگر بودند. بار دیگر داشتم توی ذهنم حلاجی می‌کردم که نه، پیکان فقط یک ماشین نیست... بعد داشتم به این می‌رسیدم که پراید هم فقط یک ماشین نیست... بعد به یک عکس از یک پیکان توی جاده‌های ایران رسیدم. یک عکس بود از یک پیکان که یک خانواده در آن بودند با کلی بار روی سقف ماشین و در جاده.
حس عجیبی داشت آن عکس. و بعد که به صفحه‌ی صاحب آن عکس رسیدم مبهوت ماندم.
یک خانم و آقای فرانسوی بودند. یک خانم و آقای فرانسوی که با دوچرخه دور دنیا می‌گشتند و عکس‌‌هایشان از کشور‌ها را گذاشته بودند توی فلیکر. مدل دوچرخه‌شان هم جالب بود. خیلی کشور‌ها رفته بودند. از فرانسه بگیر تا لائوس. و در این میان ایران هم بود. ۳۵۹تا عکس از ایران توی پیج فلیکرشان بود. از ماکو شروع کرده بودند به رکاب زدن و بعد تبریز و زنجان و تهران و کاشان و نطنز و اصفهان و شیراز و... تا آخرسر که رسیده بودند به بندرعباس.

کمپینگ در جاده

پایین هر کدام از عکس‌ها هم یکی دو کلمه به فرانسوی توضیح داده بودند.

خاستم بیشتر ازشان بخانم و بدانم. توی پروفایلشان هیچ شرحی در مورد خودشان ننوشته بودند. کل فلیکرشان هم به زبان فرانسوی بود. از گوگل هم به کمک گوگل ترنزلیت هر چه پرسیدم به جایی نرسیدم. چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم و خودم حدس زدم و برایشان قصه‌ها بافتم... قصه‌هایی که برای منی که خودم توی ایرانم حسرت برانگیز بودند!

 مایلر

در جاده

نشستم و به عکس‌هاشان نگاه کردم. یک دنیا حرف بود. ۳۵۹تا عکس که یک دنیا حرف بود... خیلی حرف‌ها.

وقتی لاستیک دوچرخه شان سوراخ شده بود...

جهانگرد بودند و سال ۲۰۱۲ با دوچرخه توی جاده‌های ایران گشته بودند...

صفحه ی فلیکر Pauline & Cédric :@@@

  • پیمان ..