سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تحصیل کودکان مهاجر» ثبت شده است


۱. سال ۱۳۹۷ سفری دو هفته‌ای به افغانستان داشتم. برای عکاسی از موزه ملی افغانستان باید ۱۰۰ افغانی هزینه‌ی اضافه‌تر می‌دادم. زورم آمد. موبایلم را دم در تحویل دادم و فقط به قصد دیدن به موزه رفتم. در بازگشت، بلیط‌فروش موزه که موبایلم را تحویلش داده بودم، سر صحبت را باز کرد. سبیلو بود و رخسارش به هندی‌ها می‌مانست. گفت: «ایرانی هستی؟»
گفتم: «بله».
گفت: «اوضاع و احوال چطور است؟ تحریم‌ها خیلی وضعیت‌تان را ناجور کرده است؟»
گفتم: «بله. ارزش پول‌مان سقوط کرده است و برایم همین ۱۰۰ افغانی اضافه‌تر بابت عکاسی هم گزاف شده».
گفت: «ولی همه چیزتان از خودتان است. خودتان خودتان را تأمین می‌کنید. این مهم است».
گفتم: «بله».
گفت: «شما سواد دارید. ما دردمان جهل بود. جهل و بی‌سوادی باعث شد که به این وضعیت بیفتیم. از سر جهل و بی‌سوادی بود که خانه‌جنگی  کردیم. از سر جهل و بی‌سوادی بود که محتاج غیر شدیم».
دل خونی داشت. تآکیدش بر درد بی‌سوادی هنوز که هنوز است توی گوشم زنگ می‌زند.
۲. یک هفته بعد از این که طالبان کابل را گرفتتند، شوهرش ناپدید شد. شوهرش پزشک بود. مطب داشت. یک روز صبح که رفت به مطلب دیگر برنگشت. روزها صبر کرد. به هر کجا که به ذهنش می‌رسید سر زد. از همه کس پرسان شد. هیچ کس از شوهرش خبر نداشت. چند هفته و چند ماه صبر کرد و به جست‌وجوی شوهرش رفت. اما نبود که نبود. دلش را نداشت که کابل را رها کند. دوستان شوهرش و خانواده‌های‌شان همه از افغانستان فرار کردند.اما او ماند. تا این که طالبان تحصیل دختران برای کلاس‌های بالاتر از ششم را ممنوع کرد. ۲ تا دخترهایش چشم امیدش بودند. دبیرستانی بودند. شاگرد اول بودند. یکهو دید که این دو دختر خانه‌نشین شده‌اند و شریک غصه‌اش در رفتن پدر خانواده. همه بهش می‌گفتند که شوهرش را طالبان کشته‌اند. می‌گفتند که جانش را بردارد و فرار کند که شاید طالبان او و بچه‌هایش را هم بکشند. اما او مانده بود. تا این‌که تحصیل دو تا دخترهایش ممنوع شد. به رفتن تن داد. رفت سفارت ایران و در صفی طولانی صبر کرد و ویزا گرفت. اصلا دلش رضا نمی‌داد که قاچاقی برود. پولش را داشت. شوهرش پول برای او زیاد  گذاشته بود. تنها چیزی که باعث شد او به رفتن رضایت بدهد ادامه‌ی تحصیل دخترهایش بود. این که شاید در سرزمینی دیگر بتوانند درس بخوانند. آن‌ها تا کلاس هشتم و دهم را به فارسی خوانده بودند. پس ایران برایش بهترین گزینه بود. جایی که بشود درس‌شان را راحت‌تر ادامه بدهند... از همان وقتی که وارد ایران شد اولین کار حوریه رفتن به مدرسه‌ها بود تا دخترهایش را ثبت‌نام کنند. گفتند وسط سال است و ثبت‌نام نداریم. گفتند برو تابستان بیا. اول تابستان رفت. گفتند بخشنامه نیامده. بخشنامه که آمد باز رفت. گفتند نه، جا نداریم. همه‌ی مدرسه‌های هشتگرد را زیر پا گذاشت. آموزش و پرورش رفت. پسرش قرار بود برود اول دبستان. آن قدر که دخترها برای حوریه مهم بودند، پسرک مهم نبود. اما هیچ مدرسه‌ای تا به حال زیر بار ثبت‌نام دخترهایش نرفته است. می‌گوید این آیین‌نامه‌ی آموزش و پرورش را پرینت گرفته‌ام برده‌ام نشان‌شان داده‌ام. باید ثبت‌نام کنند. اما نمی‌کنند... نمی‌دانم چرا. واقعا دخترهای من چه گناهی کرده‌اند که توی مملکت خودشان طالبان مانع درس خواندن‌شان بشوند و این‌جا هم وکیل و وزیرش دستور بدهند اما مدرسه‌ها نگذارند که این‌ها درس بخوانند؟!
۳. حوالی سال‌های ۱۹۶۳-۱۹۶۴ میلادی در ایران برنامه‌ی پیکار با بی‌سوادی آغاز شد. همایون صنعتی‌زاده مسئول اجرای فاز آزمایشی این برنامه در استان قزوین بود. ۸۰ هزار نفر پیر و جوان را سر کلاس‌های درس نشانده بود تا به آنان سواد خواندن و نوشتن یاد بدهد. اما بعدها آن را یکی از شکست‌های زندگی خود دانست و گفت: در هر کاری که کردم موفق شدم به جز در مبارزه با بی‌سوادی. او همه‌ی امکانات و منابع مالی بدون محدودیت را در اختیار داشت. اما بعد از مدتی به این نتیجه رسید که تلاش برای باسواد کردن بزرگسالان کاملا بیهوده است. بعد از انقلاب هم که نهضت سوادآموزی راه افتاد خودش رفت دفتر آقای قرائتی و تجربه‌ی کارش را با او در میان گذاشت. رفته بود گفته بود که بیخود انرژی و پول مملکت را هدر ندهید. «تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. نه کسانی که حالا مادرند، آن‌ها که قرار است فردا مادر بشوند. اگر ما بیاییم منابع اصلی آموزش را متوجه دخترهای دم بخت بکنیم و همه‌ی حواس‌مان را بگذاریم که این دخترها را آدم‌هایی بار بیاوریم کنجکاو نسبت به هستی، یک نوع آدم بیدارشده از خواب تربیت کنیم، کاری کنیم که شعور پیدا کنند، آن وقت این جریان خودش خودش را اصلاح خواهد کرد. آن وقت، شاید صد سال بعد ما صاحب یک جامعه‌ی بامعرفت بشویم» . (منبع)

۴. شاید هیچ کس به خوبی همایون صنعتی‌زاده اهمیت تحصیل دختران در یک کشور را درک و بیان نکرده باشد. شاید هیچ کس به اندازه‌ی فروشنده‌ی بلیط موزه‌ی ملی افغانستان هم درد این کشور را درک نکرده باشد. اما بعید می‌دانم مسئولان و مدیران آموزش و پرورش کشورمان اهمیت تحصیل دختران مهاجر افغانستانی را درک کرده باشند... 
این روزها از جاهای مختلف پیام می‌رسد که مدیران مدرسه از ثبت‌نام دانش‌آموزان جدید افغانستانی سر باز می‌زنند. چند سال است که داستان همین است. هر ساله موقع ثبت‌نام‌ها که می‌شود تعدادی (البته که فقط تعدادی) از مدیران مدارس دانش‌اموزان غیرایرانی را ثبت‌نام نمی‌کنند... 
هفته‌ی گذشته اداره‌ی امور اتباع و مهاجرین خارجی و رییس سازمان مدارس خارج از کشور شیوه‌نامه‌ی ثبت‌نام کودکان مهاجر را ابلاغ کردند. شیوه‌نامه‌ای که مشابه شیوه‌نامه‌ی سال گذشته حق ثبت‌نام و تحصیل در مدارس دولتی ایران را برای خیل عظیمی از کودکان مهاجر فراهم کرده است. اما نکته‌ی کار این است که این شیوه‌نامه برای ثبت‌نام دانش‌آموزانی که سالیان گذشته در مدارس ایران تحصیل کرده‌اند تکلیف را به خوبی روشن کرده است و دانش‌آموزان جدیدالورودی که بعد از تسلط طالبان به ایران مهاجرت کرده‌اند باید باز هم منتظر دفاتر کفالت بمانند که زمان و مکان دریافت برگ حمایت تحصیلی را تعیین کنند و شاید آن قدر این کار طول بکشد که ظرفیت ثبت‌نام تمام مدارس تمام شود و آن‌ها از ثبت‌نام سر باز بزنند. بهانه‌ای که همین الانش هم باعث شده تا خیلی از مدارس از پذیرش دانش‌آموزان اتباع خودداری کنند.
چه بپذیریم و چه نپذیریم، به هر حال کشور افغانستان همسایه‌ی دیوار به دیوار ماست. سال‌هاست که این کشور همواره از منظر اکثر شاخص‌های پیشرفت جزء توسعه‌نیافته‌ترین کشورهای دنیا به شمار می‌رود. سال‌هاست که ایران با موج مهاجرت افغانستانی‌ها روبه‌رو است و همه‌ی کارشناسان هم بر این باورند که تنها راه کاهش مهاجرت‌ها از افغانستان، پیشرفت و توسعه‌ی این کشور است. برخوردهای قهری و خشونت‌آمیز با مهاجران افغانستانی و عدم ارائه‌ی خدمات به آنان هیچ گاه باعث کاهش مهاجرت‌های آنان نشده است؛ چون در دل هر مهاجرتی علاوه بر جاذبه‌ی مقصد، دافعه‌ی مبدأ نیز نقش دارد. تنها اثر برخوردهای قهرآمیز و عدم ارائه خدمات هم کاهش ورود نخبگان و سرآمدان کشور افغانستان به ایران و تغییر مسیر مهاجرت آنان به سایر کشورهای جهان بوده است. تا افغانستان سروسامانی نگیرد نمی‌توان صحبت از کاهش مهاجرت‌ها از این کشور و حتی بازگشت مهاجران به کشور خودشان به میان آورد. کمک‌های مستقیم مالی هم اصولا باعث بهبود ساختاری کشورها نمی‌شود. در افغانستان نیز شاید میلیاردها دلار کمک مالی جهت تغییرات ساختاری هزینه شد. اما خروجی‌ آن تسلط مجدد طالبان بر این کشور بود. شاید تنها روزنه‌ی امید برای بهبود افغانستان همان چیزی باشد که فروشنده‌ی بلیط موزه‌ی ملی افغانستان و بسیاری از پدر و مادرهای مهاجر به آن پی برده‌اند: باید کودکان‌شان باسواد شوند. نباید آنان بی‌سواد باقی بمانند. و این نکته در مورد دختران‌شان به مراتب بیشتر صدق می‌کند.
ایران این روزها میزبان میلیون‌ها مهاجر افغانستانی است. این مهاجران نیازهای متنوعی دارند و مطمئنا تأمین این نیازها برای کشور ایران بار مالی فراوانی دارد. در میان خدماتی که این مهاجران نیاز دارند شاید تحصیل کودکان مهاجر و به خصوص دختران مهاجر در نگاه اول کمتر اورژانسی به نظر بیاید. اما در نگاهی میان‌مدت و بلندمدت، اولویت اول ارائه‌ی خدمات به مهاجران باید تحصیل کودکان‌شان و به خصوص تحصیل دختران خانواده‌های مهاجر باشد. از نان و آب واجب‌تر، باسواد کردن کودکان مهاجر و به خصوص دختران است. دخترانی که حالا طالبان با ایجاد محدودیت شدید در تحصیل آنان، کمر به نابودی آینده‌ی افغانستان و کشورهای همسایه‌ی افغانستان بسته است. دختران افغانستانی نسل آینده را می‌سازند. تغییر نگرش‌های حاصل از باسوادی در نسل آینده‌ی افغانستانی‌ها چه در ایران بمانند و چه در افغانستان باشند در هر صورت یک بازی برد- برد است. شاید اگر مدیران مدارس و مسئولان رده‌های مختلف آموزش و پرورش به اهمیت تحصیل کودکان مهاجر پی می‌بردند، به هیچ وجه من‌الوجوهی به تمام شدن ظرفیت ثبت‌نام و دیگر بهانه‌ها اشاره نمی‌کردند... آینده‌ی افغانستان می‌تواند در کشور ایران رقم بخورد اگر دخترهای حوریه بتوانند درمدارس ایران درس‌شان را ادامه بدهند. اما...
 

  • پیمان ..

می‌گویند: طالبان تغییر کرده. دیگر خشکه‌مقدس نیست و دست و پای کسی را قطع نمی‌کند و دشمن شیعه‌ها هم نیست. می‌گویند طالبان امروز فقط دشمن آمریکاست. آمریکایی ببیند می‌کشد. بقیه در امن و امانند.
می‌گوییم: با این اوصاف پس باید تعداد مهاجرت افغانستانی‌ها به ایران زیاد نشود و همان روندهای سابق ادامه پیدا کند. نگران مرزها و بیش از حد شدن تعداد مهاجران تازه‌وارد هم نباید باشیم. 
می‌گویند: نه. در افغانستان ناامنی و بیکاری زیاد شده است. به خاطر آن مهاجرت‌ها هم زیاد شده است. نرخ قاچاقبرها هم گران‌تر شده است. 
می‌گوییم: اگر دلیل مهاجرت افغانستانی‌ها ناامنی و بیکاری در کشور خودشان است، چرا به بچه‌های مهاجر توی ایران حق درس خواندن نمی‌دهید؟
می‌گویند: کی گفته حق درس خواندن ندارند؟ سالی پانصد هزار نفر دارند درس می‌خوانند. ما گفتیم بچه‌ها درس بخوانند. اما نه این که به بهانه‌ی درس‌ خواندن بچه‌ها دو میلیون خانواده از افغانستان مهاجرت کنند به ایران.
می‌گوییم: یعنی الان که شما تو ثبت‌نام بچه‌های مهاجر تو مدارس ایران دست‌انداز ایجاد می‌کنید و همه را دق می‌آورید افغانستانی‌های دیگر به ایران مهاجرت نمی‌کنند؟
آسمان را نگاه می‌کنند و می‌گویند: هیچ کشوری تو دنیا به مهاجر غیرقانونی خدمات ارائه نمی‌دهد. 
می‌گوییم: حق تحصیل برای کودکان یک داستان دیگری هست‌ها... آمریکا از سال هزار و نهصد و هشتاد و شش قانون کرد که همه‌ی کودکان چه آن‌ها که قانونی‌اند و چه غیرقانونی حق آموزش در مدارس آمریکا رو داشته باشند. الان شما نگاه کنید می‌بینید توی همان زندان‌هایی که کودکان هائیتی و هندوراس و گواتمالا و... را نگه می‌دارند باز مدرسه و درس و مشق و آموزش زبان و فرهنگ آمریکایی به راه است. نسبت کودکان مهاجر به آمریکایی در مدارس‌شان یک به هفت است. در ایران این نسبت یک به صدوهفت است.
می‌گویند: اصلا همین یعنی ما اشتباه کردیم. هر کاری آمریکا کند اشتباه است و ما نباید آن را انجام بدهیم. 
می‌گوییم: بله. طالبان هم چون دشمن آمریکاست خوب است. ببخشید که متوجه نشدیم!
 

  • پیمان ..

داستان قمرگل همه‌مان را به فکر فرو برده بود. ۱۳ ساله و شیرین‌زبان بود. از آن‌ دخترهای سبزه‌ی شیطان بلا بود. درس خواندن را خیلی دوست داشت. درسش هم خوب بود. اما فقط تا ۱۵ سالگی حق درس خواندن داشت. می‌گفت ما افغان‌ها رسم داریم که دختر باید فقط تا ۱۵ سالگی درس بخواند. بیشتر از آن را نمی‌گذارند. من هم به خاطر همین تا ۲ سال دیگر بیشتر نمی‌توانم درس بخوانم. پشتون بود. زنگ موبایلش هم یک آهنگ هندی پاکستانی بود. شوق عجیبی داشت که ۲ سال باقی‌مانده را با تمام وجود شبانه‌روز درس بخواند. اما پذیرفته بود که این ۲ سال آخرش است. 
ازش پرسیده بودیم که دوست داری در آینده چه کاره شوی؟ گفته بود دکتر. پرسیده بودیم که برای دکتر شدن که باید دانشگاه بروی. گفت می‌دانم. ولی بین این دو تا احترام به پدر و مادرم مهم‌تر است... 
چیزی نگفتیم. نه من نه شهروز از این‌ها نبودیم که بخواهیم آدمی را به شورش و انقلاب وادار کنیم. قمرگل اسیر سنت بود. ۱۵ سالش که می‌شد به احتمال زیاد شوهرش می‌دادند. در همین تهران به اصطلاح مدرن، کودک‌همسری رواج داشت...
امیرحسین گفت که اتفاقا افغان‌ها کار درستی می‌کنند. کشوری که می‌خواهد با حذف غربالگری ژنتیک و افزایش تعداد معلول‌هاش افزایش جمعیت بدهد باید به دخترها هم فقط تا ۱۵ سالگی اجازه‌ی تحصیل بدهد. بعدش بروند دنبال شوهر و بچه درست کردن و اگر عشق و علاقه‌ای به علم و تحصیل بود بعدش دوباره به درس برگردند. می‌گفت دختری که تحصیل کند و دانشگاه برود دیگر بچه درست نمی‌کند یا اگر بچه درست کند نهایت یکی دو تا. با یکی دو تا که نظام تأمین اجتماعی ما ساق و سالم باقی نمی‌ماند. من اگر پیر شوم با کار کردن یکی دو تا بچه و حق بیمه‌ی پرداختی آن‌ها که خرج دوا درمان من جبران نمی‌شود. همین الان نگاه کنید: دختر پسرها دانشگاه که می‌روند بی‌خیال بچه درست کردن می‌شوند. بعد هم سن زایایی دخترها و زن‌ها محدود است. ۱۵ تا ۳۵ سالگی می‌توانند. دختری که دانشگاه می‌رود ۳۰ تا ۳۵ سالگی ازدواج می‌کند. به چه درد می‌خورد؟ اتفاقا این پشتون‌ها رسم و رسوم درستی دارند.
حسین اولش از این گفت که یک مادر ۱۵ ساله مادر خوبی برای بچه‌هایش نخواهد بود و در درازمدت هزینه‌ اجتماعی آن بچه آن‌قدر خواهد بود که حتی اگر حق بیمه‌ی تأمین اجتماعی را بپردازد باز جبران نمی‌شود و یک چیز جالب دیگر گفت: تو ایران است که آدم‌ها زود پیر و کج و کوله می‌شوند. تو ایران است که زن‌ها زود از پا می‌افتند. طرف تو اروپا تازه تو ۳۵-۳۶ سالگی ازدواج می‌کند و تا ۴۵ سالگی ۴-۵ تا بچه به دنیا می‌آورد و هیچ چیزش هم نمی‌شود. سبک زندگی آدم‌ها توی ایران مشکل دارد. آدم‌ها را زود از پا می‌اندازد. آدم‌ها تو ایران اصلا ورزش نمی‌کنند و بدن‌های‌شان ضعیف است. زود افت می‌کنند. ۳۵ ساله که می‌شوند چربی کبد دارند، قلب‌شان ضعیف است، کلیه‌شان مشکل دارد، ۴۰ کیلو اضافه وزن دارند و... این که سبک زندگی آدم‌ها تو ایران اشتباه است دلیل نمی‌شود که بگوییم دخترها نباید درس بخوانند. چه حرفی است آخر؟
حرفش درست بود. برای تأیید حرف حسین مثال از اینستاگرامم آوردم که یک خانم داف بلژیکی بنده را به خاطر عکس‌های دوچرخه‌ایم دنبال نموده است. من اولش فکر کردم این خانم ۳۰ ساله است و ذوق کردم که چنین زیبارویی به ما عنایت نشان داده. اما بعد دیدم حضرتش ۴۸ سال دارد و اصلا تکان نخورده است و مثل چی ورزش می‌کند.
ولی یک چیز دیگر هم بود. همان اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها که توی ۳۵ سالگی تازه ازدواج می‌کنند، تا ۱۸-۱۹ سالگی طعم جنس مخالف‌شان را می‌چشند. این چشیدن طعم هم برخلاف ایران با احساس گناه و هنجارشکنی و قانون‌شکنی همراه نیست. چیزی پذیرفته است... اما در ایران حتی خیلی از دانشگاه‌ها تفکیک جنسیتی دارند و ورود جنس مخالف به راهروها و کلاس‌های درس تابو است و این تابو تا ۲۴-۲۵ سالگی تبلیغ می‌شود و دمار از روزگار همه درمی‌آورد. یک عده‌ای طغیان می‌کنند و می‌کشند زیرش و یک عده‌ای هم طغیان نمی‌کنند و می‌زنند توی سر خودشان و هر دو گروه حس مزخرفی خواهند داشت و... نمی‌دانم.

  • پیمان ..

حاشیه‌ی جاده از آن پدیده‌های همیشه هیجان‌آور است. ماشین‌ها در جاده‌ها با سرعت‌های بالایی حرکت می‌کنند. همیشه مناظر و پدیده‌های بی‌شماری طی سرعت بالای ماشین‌سواری دیده نمی‌شود. سرعت معقول برای دیدن و هضم کردن حاشیه‌ی جاده‌ها همان سرعت یک دوچرخه‌سوار است. امری که در ایران اصلا آسان نیست. من که فکر کنم تا آخر عمرم از ندیده‌های کنار جاده‌های تکراری عمرم تعجب کنم. یکی از این ندیده‌ها برایم ده کن بود. بارها از اتوبان همت رد شدم و بارها حالم از تهران و بزرگراه‌هایش به هم خورد. اما امروز به دیدار خانه‌ی کوچکی در حاشیه‌ی بزرگراه همت رفتم که حال و هوای دیگری داشت. خانه‌ای که بیش از ۱۷ سال است یک مدرسه‌ی کوچک و جمع‌وجور است.
کوچه‌های کن باریک و سربالا سرپایین و پرپیچ و خم بودند. ماشین‌ها به زحمت و مماس با آرنج آدم‌ها رد می‌شدند. ده کوچکی که در شمال ری بود و باغ‌ها و رودهایش شهرت داشتند حالا یکی از محلات شهر تهران شده بود. ردیف چنارهای چند صد ساله‌اش نشان از قدمتش داشت. چنارهایی که در آغوش من جا نمی‌شدند. بنگاهی محل می‌گفت کن از کنی‌ها خالی شده. کن غوروق افغانی‌ها و کردهاست. می‌گفت جای خالی در کن نگذاشته‌اند. می‌گفت تمام خانه‌ها را اجاره کرده‌اند. آن بالا هم هر چه باغ است افغانستانی‌ها دارند آباد می‌کنند. خود کنی‌ها سال‌هاست که رفته‌اند شهران و تهران و خانه‌ها را اجاره می‌دهند و برای من عجیب بود: تاریخی‌ترین نقاط تهران از بومیانش خالی می‌شد و به غریبه‌ترین و تازه‌واردترین قوم شهر تهران سپرده می‌شد. محلات حوالی بازار تهران هم همین‌گونه است. اطراف چهارراه سیروس و عودلاجان و... این روزها خالی از ایرانی‌ها و سکنه شده و افغانستانی‌ها و خانواده‌های افغانستانی ساکن آن شده‌اند. 
بعضی آدم‌ها بزرگ‌اند. خیلی بزرگ‌اند. کارهایی در زندگی‌شان کرده‌اند که نمی‌شود با متر و عیار ریال و دلار سنجید. خانم خاوری و شوهرش از این آدم‌ها بودند. آدم‌های سربه‌زیری که حتی وقتی در مورد زندگی‌شان فیلم مستند ساخته شد خودشان جلوی دوربین نرفتند. کسان دیگری را فرستادند جلوی دوربین و به هیچ رسانه‌ای هم نگفتند که این فیلم داستان زندگی ماست. زود رسیده‌ بودیم. خانه‌ی کنار بزرگراه همت تابلو و نشانی از مدرسه نداشت. چرا... از دیوار و در رنگ‌آمیزی شده‌ی مدرسه فهمیدیم که مدرسه است. ولی تابلویی در کار نبود. نگذاشته بودند. اذیتش می‌کردند که نباید مدرسه داشته باشد. نباید به بچه‌های افغانستانی درس بدهد. او سی سال بود که در کن مدرسه داشت. روزهایی که نگذاشته بودند مدرسه‌اش باز بماند به حسینیه‌ها و مسجدها و خانه‌های کن پناه آورده بود. خانه‌ی خودش را کلاس درس کرده بود. 
چرا نمی‌گذاشتند او مدرسه راه بیندازد؟ 
چرا اصلا او باید مدرسه راه می‌انداخت؟
درس خواندن بچه‌های افغانستانی در ایران شاید نمادین‌ترین وجه زندگی مهاجر غیرایرانی بودن در ایران است.
خانم خاوری چهل است که به ایران آمده است. از همان اول هم ساکن کن بود. از همان روزگاری که بزرگراه همت و آبشناسان و اتوبان تهران شمالی نبود که کن را پاره پاره کند. از همان روزگاری که رود کن خوش‌آب‌تر بود. او در همین کوچه‌باغ‌های کن بزرگ شده بود. درس خوانده بود. خانواده‌اش او را در سال‌هایی که حتی ایرانی‌ها هم دانشگاه نمی‌رفتند به دانشگاه فرستاده بودند و بعد او کن را رها نکرد. توی همکاری‌هایش با خانه‌ی بهداشت کن متوجه شد که کودکان افغانستانی زیادی هستند که چون افغانستانی‌اند نمی‌توانند در مدارس ایرانی درس بخوانند. یا پدر و مادر سنتی‌شان مانع درس خواندن آن بچه‌ها هستند. یا فقر خانواده‌های کارگر افغانستانی مانع از فرستادن بچه‌ها به مدرسه می‌شود. تصمیم گرفت ۲۰ نفر از این بچه‌ها را توی خانه‌اش جمع کند و به آن‌ها سواد یاد بدهد. سه ماه که گذشت یکهو دید ۲۰ نفر که هیچی، ۲۰۰ نفر کودک افغانستانی از همان حوالی کن آمده‌اند به خانه‌اش و می‌خواهند که درس بخوانند. از مسجد محل کمک گرفت. محرم‌ها و مواقع ختم و عزا کارش مختل می‌شد. تصمیم گرفت یکی از خانه‌های کن را اجاره کند و این ۲۰۰-۳۰۰ کودک بازمانده از تحصیل را باسواد کند. از معلم‌های داوطلب کمک گرفت. ایرانی‌ها و افغانستانی‌های باسواد. همه به کمکش آمدند. کمی بعد کارگرهای افغانستانی هم مشتری‌اش شدند. آن‌ها هم برای زندگی در ایران به سواد نیاز داشتند. خواندن و نوشتن و حساب کردن. مدرسه‌ی خانم خاوری ۴ شیفت شد. تا نیمه‌شب هم آدم‌هایی می‌آمدند تا سواد یاد بگیرند. شوهرش آقای حیدری هم درس می‌داد. حتی بچه‌های کوچک خانم خاوری هم درس می‌دادند...
همه چیز به این گل و بلبلی‌ها نبود البته. افغانستان سرزمین قومیت‌هاست. البته که ایران هم سرزمین قومیت‌هاست. اما قومیت‌های مختلف ایران خوشبختانه بین هم دختر و پسر رد و بدل کرده‌اند و کمتر به هم غریبه‌اند. هر چند موقعیت صلح بین اقوام در ایران خیلی شکننده است. اما قومیت‌های افغانستان به هم کاملا غریبه‌اند و سایه‌ی همدیگر را با تیر می‌زنند. نفرت قومی قبیله‌ای را بگذار کنار بحث شیعه و سنی و دین اسلام. آن وقت است که می‌فهمی چرا این سرزمین هرگز رنگ صلح به خود نمی‌گیرد. بدبختی‌اش این است که این غریبگی و دیدگاه‌های منفی قومیتی را با خودشان به ایران هم می‌آورند و بین همدیگر هم بغض و کینه دارند و خانم خاوری توی قلمرو ۱۲۶ متر مربعی‌اش به جنگ این تعصب و نفرت رفت...
شاید اگر خانم خاوری در یک کشور اروپایی بود بهش مدال صلح نوبل می‌دادند یا یک جایزه‌ای که نشان قدردانی جامعه‌ی میزبان از او باشد. اما خب این‌جا ایران است و به جای تقدیر و ستایش این گونه آدم‌ها بهش مشکوک می‌شوند و چوب لای چرخش می‌گذارند...
خانم خاوری هزاره بود و سایر قومیت‌ها نمی‌پذیرفتندش. افغانستانی‌ها به چشم ایرانی‌ها همه افغانستانی‌اند. آدمی که شناسنامه نداشته باشد غریبه است و محروم از خیلی چیزها، از جمله از باسواد کردن کودکانش در مدرسه. طی سال‌های اخیر یک درجه تخفیف داده‌اند که هر کس مدرک هویتی داشته باشد حق باسواد شدن دارد. ولی باز هم آدمی که نتوانسته مدرک هویتی دست و پا کند محروم است. چه هزاره باشد چه پشتون چه تاجیک چه ازبک چه ترکمن چه پشه‌ای و... همه‌ی قومیت‌های افغانستانی در محروم بودن مشترک‌اند. اما چون خانم خاوری هزاره بود پشتون‌ها دختر پسرهای‌شان را پیش او نمی‌فرستادند... او چه کار باید می‌کرد؟ می‌رفت التماس می‌کرد که بابا چشم‌بادامی بودن من گناه نیست؟ بچه‌های‌تان را به خاطر قومیت من از سواد محروم نکنید؟ مسلم است که جواب نمی‌داد. تعصب و غیرت با این جور چیزها درمان نمی‌شود. خانم خاوری کار دیگری کرد: معلم‌های مدرسه‌اش از همه‌ی اقوام افغانستانی گذاشت و همین طور چند معلم ایرانی. عین این می‌ماند که یک دولت برای کشور سر کار بیاید و وزرایش را از بین اقوام مختلف کشور انتخاب کند. ایده‌اش جواب داد. کم‌کم پای قومیت‌های مختلف به مدرسه‌اش باز شدند... وقتی جنگ‌های ۳۰ ساله‌ی افغانستان را که نگاه می‌کنی شاید به عمق ارزش کار خانم خاوری پی ببری. او کاری کرد که قومیت‌های مختلف حاضر شوند کودک‌شان را به مدرسه‌ی او بفرستند. این کودکان اولش کنار هم نمی‌نشستند. تحت تأثیر گفته‌های پدر مادرهای‌شان از هم می‌ترسیدند. اما وقتی بازی کردند، وقتی با هم‌دیگر سواد خواندن نوشتن یاد گرفتند، آن وقت دیدند که هر دو انسان‌اند و قومیت چه چیز مسخره‌ای است... اوج نتیجه‌بخشی این شیوه کجا بود؟ دختر پسرهایی که از دو قوم مختلف بودند، اما در مدرسه‌ی خانم خاوری درس خوانده بودند و وقتی بزرگ شده بودند با هم ازدواج کرده بودند...
هنوز که هنوز است وقتی از افغانستانی‌ها می‌پرسی چند تا بچه داری، تعداد پسرهای‌شان را اعلام می‌کنند. ‌هنوز خیلی از خانواده‌های‌شان دختر را جزء بچه‌های‌شان حساب نمی‌کنند. حتی آن‌هایی که ۲۰ سال است ساکن ایران‌اند هم چنین وضعیتی دارند. به خاطر همین داستان خیلی از خانواده‌های افغانستانی دخترهای‌شان را به مدرسه نمی‌فرستند. صرف ندارد برای‌شان که دخترهای‌شان باسواد شوند. خانم خاوری چه کرد؟ تحصیل دخترها در مدرسه‌اش را رایگان کرد. از پسرها شهریه می‌گرفت. اما دخترها مجانی درس می‌خواندند. هزینه تحصیل دخترها را از چند نیکوکار می‌گرفت. ماه رمضان هم که می‌شد یا دم عید به همه‌ی بچه‌ها بسته‌های ارزاق می‌داد. این کار باعث شد تا خشک‌ترین و متعصب‌ترین خانواده‌های افغانستانی هم دخترهای‌شان را به مدرسه بفرستند. دخترهای‌شان باسواد شدند. ارزش این کار را شاید فقط مرحوم همایون صنعتی‌زاده بفهمد. همایون صنعتی‌زاده مسئول پروژه‌ی سوادآموزی به بزرگسالان در قبل از انقلاب شده بود. پروژه‌ای که فرح پهلوی تأمین مالی می‌کرد و می‌خواست نرخ باسوادی ایرانیان را بالا ببرد. کلاس‌هایی تشکیل شد. مردان و زنان بزرگسال و پیرمردها و پیرزن‌ها سرکلاس‌ها رفتنند. به‌شان پول هم می‌دادند که بیایید سواد یاد بگیرید. اما آن‌ها یاد نمی‌گرفتند. ادای یادگرفتن درمی‌آوردند. جمع‌بندی صنعتی‌زاده بعد از اجرای فاز پایلوت پروژه این بود که بزرگسالان را رها کنیم. اگر می‌خواهیم بی‌سوادی را ریشه‌کن کنیم فقط به زنان جوان و دختران نوجوانی که فرداروز مادر می‌شوند باید سواد یاد بدهیم. فقط از طریق سوادآموزی دختران است که بی‌سوادی طی یکی دو نسل رفع می‌شود... این‌ها را بعد از انقلاب هم رفته بود به مسئولین نهضت سوادآموزی گفته بود. اما دیگر کسی به ارزیابی سیاست‌ها و دستورات نمی‌پرداخت که ببیند کاری اثربخش هست یا نه.... و حالا خانم خاوری در قلمرو ۱۲۶ متری مدرسه‌اش داشت نسل‌های افغانستانی‌ها را تغییر می‌داد...
و البته که دشمنانی هم داشت. بعضی مردان متعصب وقتی دیده بودند او شیعه است و برخی شاگردانش سنی مذهب، حرف درآورده بودند که او بچه پشتون‌ها را به بهانه‌ی سواد شیعه می‌کند. اذیتش کرده بودند...
دشمنانش فقط افغانستانی‌ها نبودند. ایرانی‌هایی هم بودند. خیریه‌ها و ان جی اوهایی که شهرتی بین‌المللی داشتند و به خاطر باسواد کردن کودکان افغانستانی در ایران از سازمان‌های بین‌المللی پول می‌گرفتند. آن‌ها او را رقیب خودشان می‌دانستند. مزاحم می‌دانستند. پیش خودشان فکر می‌کردند اگر او نباشد می‌توانند ناحیه‌ی کن را هم زیر پرچم خودشان ببرند و از سازمان‌های بین‌المللی دلار بیشتری بگیرند و... و برایش پرونده‌سازی کردند. در ایران عده‌ای هستند که تخصص‌شان پرونده‌سازی است. اذیتش کردند. کاری کردند که او دیگر از هر دوربینی بترسد. صدها دانش‌آموز مدرسه‌اش به هزار و یک دلیل از تحصیل در مدارس ایرانی محروم بودند. او می‌ترسید که در مدرسه‌اش بسته شود و این بچه‌ها دیگر نتوانند باسواد شوند... دست به عصا شد...
امروز نشستیم با ۱۱ تا از دانش‌آموزان مدرسه‌ی خانم خاوری حرف زدیم. قصه‌های‌شان را شنیدیم. دوربین هم برده بودیم. تازه فهمیدم عباس کیارستمی چه نابغه‌ای بوده که توانسته مشق شب و قضیه شکل اول شکل دوم را بسازد. من هم امروز قصه‌های زیادی شنیدم. بعضی‌های‌شان دیوانه و پریشانم کردند. اما این‌که بتوانم در قالبی همه‌فهم و جذاب ارائه‌شان کنم... شاید از عهده‌ی من خارج باشد.
دیدن آدم‌های بزرگی که بی‌سروصدا در حاشیه‌ی یکی از مزخرف‌ترین بزگراه‌های ایران دارند کار می‌کنند، دارند به گونه‌ای محسوس جهان فردا را در حد وسع خودشان به جایی بهتر تبدیل می‌کنند برایم عجیب بود. ستایش‌برانگیز بودند. ای کاش می‌توانستم جایزه‌ای و نامی و نشانی و لقبی درخور به‌شان اعطاء کنم!
 

 

مطلب مرتبط: آدم‌ها را همراه کردن

  • پیمان ..

شناسنامه‌اش را گرفته بود. یک جعبه شیرینی خریده بود آمده بود پیش‌مان. کمی تأخیر داشت. کارگر یک کارگاه بود و همین‌که این روزهای آخر سال سریع مرخصی گرفته بود برای دیدن‌مان برایم ارزش داشت. جزئیات داستان زندگی‌اش را نمی‌دانستم. دعوتش کرده بودم که بیاید قصه‌ی زندگی‌اش را برای‌مان بگوید. یک ساعت با هم گپ زدیم و بعد از یک ساعت فقط می‌خواستم ستایشش کنم.

از سال ۹۰ که ۱۸ سالش تمام شده بود افتاده بود دنبال شناسنامه و بالاخره بعد از ۹ سال به شناسنامه رسیده بود. آن هم بر اساس قانون جدید. برای پیش رفتن این قانون هم در نوع خودش زحمت‌هایی کشیده بود. توی اینستاگرام و تلگرام و توئیتر فعال شده بود. هر جا می‌دید مسئولی صفحه‌ای شخصی دارد می‌رفت بهش پیغام می‌داد که بی‌شناسنامگی بچه‌های مادر ایرانی یک درد بزرگ است. دردش را شرح می‌داد... قصه‌هایش را می‌گفت. خستگی‌ناپذیر این کار را تکرار می‌کرد.

به طرز عجیبی مودب بود این شعور را داشت که برای پیگیری مشکلش مودب باشد. با مسئولان و مدیران و نمایندگان مودبانه درخواستش را مطرح کند. بلد بود که عصبانی نباشد. شاکی نباشد. بلد بود که از شبکه‌های مجازی برای قصه گفتن استفاده کند. می‌دانید کجا برایم عجیب شد؟

پدرش یک کارگر افغانستانی بود و مادرش هم ایرانی. پدر و مادرش زیاد سواد نداشتند. تازه پدرش هم چند سال پیش تصادف بدی کرده بود و از کارافتاده شده بود و او بود که با کار کردن خرج خانواده را تأمین می‌کرد. ازش پرسیدم تا چه مقطعی درس خوانده‌ای؟

جوابش عمیقاً من را به فکر برد. 

تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود. نه این‌که درسش بد باشد. اتفاقاً درسش خیلی هم خوب بود. کودکی او هم‌زمان شده بود با دوره‌ی افغانی‌بگیر و ممنوعیت تحصیل کودکان مهاجر در مدارس ایران. او نمی‌توانست با هویت خودش در مدارس ایران درس بخواند. اما توانسته بود با شناسنامه‌ی پسردایی‌اش توی مدرسه ثبت‌نام کند و تا سوم راهنمایی درس بخواند. به هیچ کس نگفته بود که پدرش افغانستانی است. اول دبیرستان گیر دادند که شناسنامه‌ها باید عکس‌دار شوند و او برای این‌که لو نرود ترک تحصیل کرد.

زود از سیستم آموزش و پرورش زد بیرون و وارد بازار کار شد. 

اما جوان رعنایی که جلوی من نشسته بود داشت به من ثابت می‌کرد که با مدرسه نرفتن از نظر مهارت‌های اجتماعی هیچ چیزی را از دست نداده است. او بلد بود که چطور قصه بگوید. بلد بود که اگر مشکلی دارد تماس بگیرد با مسئولین و مشکلاتش را بیان کند. بلد بود که از شبکه‌های اجتماعی استفاده کند. برای زندگی‌اش برنامه‌ داشت. کاملاً به محدودیت‌های زندگی‌اش واقف بود و بر اساس آن‌ها برنامه می‌ریخت. با این‌که ۹ سال از زندگی‌ و جوانی‌اش به فنا رفته بود ولی نگذاشته بود که بغض و حسرت زندگی‌اش را تباه کند. داشت برای بهتر شدن تلاش می‌کرد. حواسش بود که در چه سنی قرار دارد. حواسش بود که زن گرفتن به چه مقدماتی نیاز دارد. می‌دانست که بیمه‌ی عمر چیست و چه فوایدی دارد. خرش که از پل گذشته بود آدم‌های مثل خودش را فراموش نکرده بود. برای کسانی که مثل او مادر ایرانی بودند کلی پیگیری می‌کرد تا آن‌ها هم به شناسنامه برسند و به طرز عجیبی مودب بود. جوری که واقعا دلت می‌خواست با او دوست باشی.

از صبح تا به حال دارم فکر می‌کنم که شاید اگر او ترک تحصیل نمی‌کرد هیچ وقت به چنین درجه‌ی بالایی از شخصیت نمی‌رسید. شاید هر چه قدر که بیشتر درس می‌خواند شخصیتش پله پله نزول می‌کرد. دبیرستان را اگر تمام می‌کرد دیگر به مودبی الانش نمی‌بود. دانشگاه را که تمام می‌کرد دیگر به امیدواری و جنگندگی این روزهایش نبود... دکترا را اگر می‌گرفت که دیگر هیچ... احتمالاً جز نشستن و غصه خوردن کاری ازش برنمی‌آمد... دارم اغراق می‌کنم. می‌دانم. این بشر پایه و اساسش از کودکی درست بوده که چنین شخصیتی در او ایجاد شده؛ اما از بس ‌آدم‌های با پدر مادر حسابی و تحصیلات عالیه ولی بی‌شخصیت و به درد‌نخور دیده‌ام که دارم به این نتیجه می‌رسم که مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن امتیاز منفی است. فقط باید آدم‌های خودآموخته را دریافت...
 

  • پیمان ..