سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اتوبوس» ثبت شده است

بخش‌های ترکیه و سوریه و لبنان کتاب سفر برگذشتنی را که می‌خواندم یادم آمد که من هم چند سال پیش از همین مسیر رفته ‏بودم. سال 1389 بود. باعرضه‌تر و سبک‌تر از این روزهایم بودم... ‏

گشتم لابه‌لای دفترچه یادداشت‌ها و پوشه‌ها، پاکت یادداشت‌های ترکیه و سوریه و لبنان را پیدا کردم. 10 برگ کاغذ بود. ‏خواندنشان بعد از چند سال دل‌چسب بود. از خودم خوشم آمد. چیزهای بدی ننوشته بودم. حتی پیش‌بینی وضعیت اجتماعی هم کرده ‏بودم! فقط چند تا بدی داشت: کم نوشته بودم. تا نیمه نوشته بودم. وسطش یک روز هم لبنان رفته بودیم. اصلاً خبری از ‏یادداشت‌های لبنان و روزهای بعد از آن نبود. دمغ شدم که چرا نیمه‌کاره گذاشته بودم. یک بدی دیگر هم داشت این بود که ‏تحقیقات بعد از سفر ضمیمه نشده بود. انگار بعد از سفر ننشسته بودم ته و توی تک‌تک شهرهایی که رفته بودیم دربیاورم، ‏تاریخشان، حوادثشان،‌ ماجراهایشان... مسیری که رفتیم... ‏

هم‌سفرها هم اصلاً توی یادداشت‌هایم حضور نداشتند. درحالی‌که همین الان چهره‌ی سرهنگ را یادم است وقتی با زن و دو تا ‏دخترهایش پشت به دریاچه‌ی وان ایستاده بودند تا ازشان عکس بگیرم. سرهنگ نبود. فکر کنم گروهبان هم نبود حتی. تازه ‏بازنشسته شده بود. بعد از یک عمر خدمت با پول بازنشستگی‌اش زن و بچه‌ها را داشت می‌برد سفر سوریه. بقیه شوخی شوخی بهش ‏می‌گفتند سرهنگ. کمی تا قسمتی ابری مفنگی و معتاد هم می‌زد. موبایلش را داده بود بهم عکس بگیرم ازشان. دوربینش 1 مگا ‏پیکسل بود. وقتی عکس گرفتم هیچ چیز از اجزای صورت سرهنگ و زن و دخترهاش توی صفحه‌ی موبایل قابل تشخیص نبود. بهش ‏گفتم که این دوربینش خیلی بی‌کیفیت است. بهم گفت اشکال نداره. مهم اینه که بعداً اینو که نگاه می‌کنیم یادمون میاد 4نفری کنار ‏هم پشت به دریاچه ایستاده بودیم. قشنگ یادمون میاد. ‏

خیلی حرفش سنگین بود. ‏

این توی یادداشت‌هایم نبود و برایم عجیب بود. آن موقع بیشتر در خودم بودم. چالاک‌تر و باعرضه‌تر بودم. ولی به دیگران هم ‏کمتر توجه می‌کردم. ولی چند جای یادداشت‌هایم خوب بود... در حد کتاب سفر برگذشتنی بود:‏

‏1-‏ آنجا که انرژی ارزش دارد!

‏5شنبه- 27 اسفند 1389- نزدیک مرز ترکیه و سوریه

بوی خام گازوئیل.‏

ساعت 5 صبح رسیدیم به شهری که اسمش را نمی‌دانستم. بعد فهمیدم رسیده‌ایم به قاضی عنتپ. جزء آخرین شهرهای ‏ترکیه در مسیر سوریه. خواب و بیدار بودیم. قرار شد 10 دقیقه وقت دستشویی باشد. توی این سفر همه‌ی این 10 دقیقه‌ها ‏بدل شده‌اند به 2 ساعت. امروز هم توقف 10 دقیقه‌ای تبدیل شد به توقف 2 ساعته. پیاده شدیم. 200 تومانمان را دادیم و ‏رفتیم دستشویی. دیشب که لوبیاچیتی دادند،‌ شکم‌ها همه پرباد شده بود و دستشویی شده بود میدان جنگ. ‏

اتوبوس را راننده در سرازیری گاراژ پارک کرد و خاموش نکرد. راننده و شوفرها شروع کردند به درآوردن 20 لیتری‌هایی ‏که توی اتوبوس جاسازی کرده بودند. شب بود. زیاد سرد نبود. 20 لیتری‌ها را توی اتاق‌خواب اتوبوس جاسازی کرده ‏بودند. گاراژ بعد از چند دقیقه پر شد از اتوبوس‌های پلاک ایران. بعد هم سروکله‌ی ون‌های فورد ترکی پیدا شد. قسمت ‏عقب ون‌ها پر از 60 لیتری و بشکه بود...‏

گازوئیل در ایران لیتری 150 تومان و در ترکیه لیتری 1000 تا 1200 تومان.... ‏

دو ساعت علاف قاچاق گازوئیل آقای راننده بودیم. بعد از بیرون آوردن 20 لیتری‌ها یک وانت آمد و 7 تا بشکه‌ی 60 لیتری ‏بیرون آورد و یک موتور پمپ. پمپ را روشن کرد و یک طرف لوله را گذاشت توی باک اتوبوس و طرف دیگر لوله را توی ‏‏60 لیتری‌ها و 7 تا 60 لیتری را پر کرد. ‏

مسافرها غر می‌زدند. یکی‌شان با آقای پدیدار (رئیس کاروان) دعوایش شد که چه وضعش است؟ ما را هی علاف می‌کنید.‏

اما ما تنها نبودیم. همه‌ی اتوبوس‌هایی که توی گاراژ بودند ایرانی بودند و همه هم قاچاقچی گازوئیل. راننده‌ی ترک وانتی ‏که با پمپش داشت گازوئیل توی باک اتوبوس را خالی می‌کرد قیافه‌ی جالبی داشت. کلاه کشی سیاه به سرش داشت با ‏کاپشن چرم سیاه و چشم‌هایش را جوری روی پمپ ریز کرده بود که چین‌وچروکی مکارانه به صورتش انداخته بود... چاچول ‏باز بودن از چهره‌اش می‌ریخت... عباس راننده‌ی اتوبوس خیلی جدی برگشت بهمان گفت: اگر این نبود (اشاره‌اش به پمپ ‏در حال کار کردن بود)،  اگر این نبود هیچ راننده‌ای نمی یومد تو خط ایران سوریه کار کنه... صرف نمی¬کرد اون جوری ‏اصلا!‏

‏20 تا 20 لیتری هم توی اتاق‌خواب جاسازی کرده بودند. به‌جز 3-4 تایش را فروختند. همین قدر که تا سوریه برسیم ‏برایشان کافی بود. توی سوریه گازوئیل لیتری 450 تومان بود...‏

ساعت 7:10 صبح بود که بالاخره راه افتادیم سمت مرز سوریه. از داخل شهر رفتیم. شهرشان قشنگ بود. ساختمان‌های ‏چندطبقه‌شان به هم چسبیده نبود. جدا جدا بود و رنگارنگ. نماهای بتونی سبز و زرد و قهوه‌ای و صورتی و... ساختمان‌های ‏تهران و شهرهای ایران همه خاکستری‌اند. نماهای سنگی گران سفید و سیاه و خاکستری تهران حال آدم را می‌گیرند. ولی ‏ساختمان‌های ترکیه... بالا پشت‌بام همه‌ی خانه‌ها هم یک مخزن بزرگ آب بود و یک باتری بزرگ خورشیدی... همه‌ی ‏خانه‌ها از دم... از انرژی خورشیدی برای گرم کردن آب استفاده می‌کردند. صرفه‌جویی در مصرف انرژی... سوختشان را ‏هم که الحمدالله راننده اتوبوس‌های ایرانی تأمین می‌کردند...‏



  • پیمان ..

ترمینال آزادی

اگر تنها نباشم هرگز برای مسافرت اتوبوس را انتخاب نمی‌کنم. از بس با اتوبوس‌ها ماجرا ‏داشته‌ام که دیگر هیچ اعتمادی به‌شان ندارم. سوار ماشین خودم می‌‌شویم و می‌رویم. شب‌رو ‏رفتن یا روزرو توفیری ندارد برایم. می‌روم. ولی وقتی تنها باشم برایم صرفه‌ی اقتصادی ندارد. ‏

و از اول سال تا به حال 8-9باری مجبور شده‌ام با اتوبوس بروم...‏

از هر دو ترمینال آرژانتین و آزادی هر شب به مقصد لاهیجان و شرق گیلان اتوبوس وجود دارد. ‏ولی برای من ترمینال آزادی نفرت‌انگیز است. چه بخواهم از تهران به سمت لاهیجان بروم و چه ‏بخواهم از لاهیجان به تهران برگردم, ترمینال آزادی نفرت‌انگیز است... ‏

ترمینال آزادی حاصل یک دید کوتاه‌مدت احمقانه در مجموعه‌ای از آدم‌های به‌دردنخور است.‏

وقتی از بی‌آر‌تی پیاده می‌شوی تا بخواهی به ساختمان اصلی ترمینال برسی حداقل 30 نفر از تو ‏می‌پرسند کجا می‌خواهی بروی. ای کاش فقط سؤال باشد. دستت را می‌گیرند. ساکت را انگولک ‏می‌کنند. به زبان محلی خودشان چیزی بارت می‌کنند. دنبالت راه می‌افتند. هر چه قدر هم محلشان ‏ندهی تا حداقل 10 متر آویزانت می‌مانند. نمی‌دانم. مسافر تور زدن و دلالی مسافر کردن چه‌قدر ‏مگر درآمد دارد؟

وقتی از شهرستان هم برمی‌گردی همین اوضاع هست فقط از نوع مسافرکشی‌اش. مسافرکش‌ها ‏آویزانت می‌شوند. 30 نفر به ازای هر قدمی که برمی‌داری ازت می‌پرسند کجا می‌روی. وقتی به ‏اولی جواب نمی‌دهی, دومی دوباره می‌پرسد. به دومی که جواب نمی‌دهی سومی خودش را آنجلینا ‏جولی فرض می‌کند می‌آید رخ‌به‌رخ و سینه به سینه‌ات که کجا می‌خواهی بروی. چهارمی ‏می‌خواهت گولت بزند: هر جای تهران بخواهی بروی با 10 هزار تومان می‌برمت و... ‏

اما احمقانه‌تر وقتی است که سوار اتوبوس مثلاً ساعت 11 شب می‌شوی. حرکت نمی‌کند. ساعت ‏می‌شود 11:30. تعداد مسافرها از 18 نفر می‌رسد به 19 نفر. حرکت نمی‌کند. ساعت می‌شود 12 ‏شب. به زور اعتراض‌ها و تبدیل مسافرها از 18 نفر به 20 نفر حرکت می‌کند. چه حرکت کردنی؟ ‏بعد از این که از ترمینال خارج شد چند بار باید دور میدان چرخ بزند تا مسافر تور کند. بعد تا ‏کرج در هر توقفگاهی که بگویی می‌ایستد تا اتوبوسش را پر از مسافر کند. همه‌اش علافی... و ‏بعد هم برای این‌که جبران علافی کرده باشد به وحشیانه‌ترین طریق ممکن می‌رانند...‏

دیدگاه کوتاه‌مدت و نوک دماغی تعاونی‌ها و راننده‌های ترمینال آزادی هم خودشان را اذیت ‏می‌کند و هم مسافران را.‏

آرژانتینی‌ها به این شعور رسیده‌اند که به فقط یک شب فکر نکنند. به چند هفته و چند ماه فکر ‏کنند. رازش چی است؟ ‏

به موقع حرکت کردن.‏

در ترمینال آرژانتین وقتی تو بلیت ساعت 1:30 شب می‌خری, نهایتاً ساعت 1:40 آن هم به خاطر ‏تأخیر خود مسافرها حرکت می‌کند. اگر مسافرها به موقع حاضریراق شوند که ساعت 1:30 شب ‏حرکت می‌کند. رفتار جالبی که دیده‌ام این است که تعداد مسافرها مهم نیست. حتی اگر 4 نفر ‏سوار اتوبوس شوند, باز هم حرکت می‌کند. سر ساعت 1:30 حرکت می‌کند. ‏

و قشنگی‌اش این است که میدان آرژانتین مثل میدان آزادی نیست که با دور دور کردن بتوانند ‏مسافر تور بزنند. راننده حرکت می‌کند. چون دستور مدیریت ترمینال آرژانتین است که توقف ‏نداشته باشد. که تأخیر نداشته باشد. ‏

احتمال ترمینال آرژانتین و مجموعه‌ی مدیریتی‌شان به خاطر این حرکت چند ماهی ضرر داده‌اند. ‏اما الآن وضعیت چگونه است؟

من دو بار وسط هفته خواستم بروم لاهیجان. ناگهانی شد و در طول روز مشغول بودم و باید شبانه ‏می‌رفتم. صرفه‌ی اقتصادی به کنار, خستگی هم نمی‌گذاشت سوار کیومیزو شوم و سریع بروم و ‏برگردم. رفتم ترمینال آرژانتین. همه‌ی بلیت‌های ساعت‌های مختلف به مقصد لاهیجان و حتی ‏رشت فروش رفته بود و جای خالی نداشتند... به ناچار رفتم ترمینال آزادی. آن‌جا فقط 6 نفر ‏مسافر بودیم. بعد از دقیقه 1ساعت و نیم تأخیر و انتظار تعداد مسافرها به 9 نفر رسید و اتوبوس ‏حرکت کرد... ‏

ترمینال آزادی‌ها هنوز به این شعور نرسیده‌اند که مشتری‌هایشان یک تعداد ثابتی‌اند. اگر آن‌ها ‏خوب ارائه‌ی خدمات نکنند این مشتری‌ها فقط یک بار سوار اتوبوسشان می‌شوند. دیگر ‏برنمی‌گردند... هنوز در حال و هوای دهه‌ی 60 به سر می‌برند که مسافر باید دریوزه‌ی راننده ‏باشد و نه بالعکس. تنها تغییری که نسبت به دهه‌ی 60 کرده‌اند احساس نیاز به بازاریابی سنتی ‏بوده. این‌که در فاصله‌ی ایستگاه بی‌آرتی آزادی تا ساختمان ترمینال علاف‌هایی را به جان ‏مسافرها بیندازند تا به قولی مسافر تور بزنند. هنوز به این سطح از شعور نرسیده‌اند که به موقع ‏حرکت کردن در طولانی‌مدت بر ای‌شان باعث تضمین مشتری می‌شود.‏

رفتارهای بعدی راننده‌های ترمینال آزادی در راستای همین رفتار مدیریتی است.  آدم می‌ماند ‏محکومشان کند یا دل بسوزاند...‏

راننده‌ی ترمینال آزادی بعد از ده‌ها دقیقه تأخیر 5 نفر را در ترمینال به مقصد لاهیجان سوار ‏می‌‌کند. بین راه هم به قصد  کسب سود به ضرب و زور و 1000 توقف 10 نفر دیگر به مقصد ‏رشت سوار می‌کند. ‏

اتوبوسی که قرار بوده یک‌راست برود لاهیجان, حالا باید رشت هم برود. این یعنی خودش ‏حداقل  1 ساعت تأخیر در رسیدن به مقصد. بعد که می‌رسد به رشت, زورش می‌آید به خاطر 5 ‏نفر تا لاهیجان هم براند. تعهد خدمت؟ ها ها ها.. ‏

چه کار می‌کند؟ آن یکی رفیقش که ترمینال آرژانتین کار می‌کند مجبور است برود لاهیجان. ‏اتوبوسش هم خالی است. شما را پیاده می‌کند و سوار اتوبوس دوستش می‌کند و خداحافظ. توی ‏بلیت اسم اتوبوس او درج شده, ولی تو با اتوبوس دیگری به مقصد می‌رسی... جای اعتراض هم ‏نداری. نمی‌خواهد. وقتی نخواهد نمی‌برد... نظام پرداخت‌های ترمینال آزادی بر اساس تعداد ‏مسافر است. وقتی پولی که به او می‌دهند آن‌قدر ناچیز بوده دیگر تعهد خدمتی نمی‌شود ازش ‏انتظار داشت.‏

بالعکسش هم هست. طرف تا قزوین می‌برد. و بقیه‌ی مسیر بایست سوار یک اتوبوس دیگر ‏شوی تا به تهران برسی...‏

چرخه های مشکل پر نشدن اتوبوس ها در ترمینال های ایران

هیچی... حلقه‌های فضیلت و رذیلت همه جا هستند. در مرکز حلقه‌ی ترمینال‌ها مشکل پر نشدن ‏صندلی‌های اتوبوس است و ضرر و زیان خالی حرکت کردن اتوبوس‌ها. برای حل آن‌ها دو راه ‏حل وجود دارد. راه‌‌حل کوتاه‌مدت: تأخیر در حرکت و انتظار برای از راه رسیدن مسافران دیگر ‏و پر کردن اتوبوس. و راه حل اساسی: به موقع حرکت کردن که مشکل را با تاخیری چند ماهه ‏حل می‌کند. فقط بدی‌اش این است که راه حل کوتاه‌مدت اعتیادآور است و توجه به راه حل ‏اساسی را به کل از بین می‌برد.‏

در ترمینال آزادی حلقه‌ی رذیلت به شدت کار می‌کند و تنها باید از آن تا جای ممکن دوری کرد..‏


مرتبط: مافیای دادزن ها در ترمینال ها

  • پیمان ..

در بی آر تی

۰۶
آبان

اولش تعجب کردم که چرا کسی نمی‌رود سمت وسط اتوبوس. دم غروب بود و همه زیربغل به زیربغل هم ایستاده بودند و جا ‏برای تازه‌واردها نبود. ولی قسمت وسط اتوبوس خالی بود. جستم سمت وسط اتوبوس و یکهو جا خوردم. دختری آن‌جا ایستاده ‏بود. و به فاصله‌ی نیم‌متری او خالی بود. کسی نزدیکش هم نایستاده بود. دختر زیرسارافونی سفید پوشیده بود با یک دامن سیاه ‏خیلی بلند. و چشم‌های بادامی‌اش شبیه آسیای مرکزی‌ها بود. کنارش هم یک پسر موطلایی لاغر ایستاده بود. روبه‌روی‌شان ‏ایستادم. پسر کوله‌ی 65لیتری کانیون سیاه رنگ داشت که زیر پایش گذاشته بود و دختر کوله‌ی 35 لیتری دوتر آبی‌رنگ به ‏دوش انداخته بود. نمی‌دانم متوجه رفتار ما ایرانی‌ها شده بودند یا نه. این‌که وسط آن همه شلوغی باز هم کسی نزدیک‌شان ‏نشده بود،‌خیلی حرف بود.آقای کنار دستی‌ام گفت: پسره بلژیکیه و دختره بلغارستانی. و بعد ازم پرسید تا ایستگاه علم و ‏صنعت چند تا مونده؟ گفتم 4تا. به انگلیسی به پسره گفت که 4تا ایستگاه مانده.‏

سر ایستگاه کرمان 5-6تا بچه‌ی سرچهارراهی ریختند توی اتوبوس. ریزه میزه بودند و شر. لابه‌لای مردها تونل باز کردند. یکی ‏تیکه انداخت: بچه‌های شکیبو نیگاه. دختر 5ساله‌ای که صورتش از چرک سیاه شده بود گفت: شکیب باباته توله‌سگ. همه ‏خندیدند. پسری عینکی براق نگاهش کرد. پسری که بسته‌ی آدامس دستش بود گفت: چهارچشمی و زبان در آورد. همه زدند ‏زیر خنده که کاری‌شان نداشته باشید. پسر بلژیکی و دختر بلغار فقط نگاه می‌کردند.‏

نگاه‌شان می‌کردم و یک حس عجیبی بهم دست داده بود. این که دختر همراهت اهل یک کشور دیگر باشد خودش یک داستان ‏است. بعد آن‌قدر پایه باشد که با تو پا شود بیاید ایران خودش یک داستان دیگر است... بعد به دامن بلند و گشاد و لباس و ظاهر ساده و بی آرایش دختر یک ‏نگاه گذرا انداختم و بعد زل زدم به نیم‌متر آن طرف‌تر. دخترها و زن‌هایی که آن طرف ایستاده بودند و چسان فسان ریمل و رژ ‏و پودر و ماسک سفید روی صورت شان و ساپورت تنگ‌شان آدم را فقط به فکر لمس کردن بدن‌شان می‌انداخت... ‏

به ایستگاه آخر رسیدیم. پسر بلژیکی و دختر بلغار پیاده شدند و راه افتادند سمت مترو. می‌خواستند بروند کرج. گفتند که بلدند ‏که خط عوض کنند. صبر کردم تا جلویم راه بروند. جلوی من سوار پله برقی شدند. روی یک پله ایستادند و دختر با خنده چیزی ‏به پسر گفت. از اتوبوس‌سواری‌شان گفت یا از بچه‌های شکیب و خنده‌ی ملت؟ نمی‌دانم... جلوی من بلیط خریدند و در مسیری ‏مخالف مسیر من سوار مترو شدند... تو دلم به‌شان آفرین گفتم و یکهو احساس ترسو بودن کردم. پیش خودم دلیل آوردم که ‏تو پول نداری. تو در کشوری زندگی می‌کنی که یکی از بی‌ارزش‌ترین پول‌های دنیا را دارد. آن‌ها با 20 یورو می‌توانند کل این ‏شهر را زیر پا بگذارند، ولی تو با 20 هزارتومان... تو جان می‌کنی، از صبح تا شب می‌روی سر کار، از شب تا صبح می‌نشینی پای ‏درس‌هات و آخرش هم بعد از چند ماه به اندازه‌ی یک بلیط هواپیما به بلژیک پس‌انداز نداری. حتا وقتی یک سفر دو روزه‌ی ‏وطنی بروی متهمت می‌کنند که با تو خوش نمی‌گذرد. تو همه‌اش دوست داری راه بروی و این‌طرف و آن طرف بروی. آدم با تو ‏خسته می‌شود. آدم می‌رود مسافرت که لش کند. خستگی در کند... ولی ته دلم می‌دانستم که همه‌ی این‌ها فقط توجیه است.‏


  • پیمان ..

در اتوبوس

۱۷
ارديبهشت

به ایستگاه چهارراه ولیعصر که می‌رسیم می‌گوید: موبایلت داره زنگ می‌خوره. 

به جیب شلوارم دست می‌زنم. نمی‌لرزد. می‌گویم: نه. و گوشی را از جیبم بیرون می‌کشم. نه. کسی زنگ نزده. با لبخند نشانش می‌دهم که کسی سراغم را نگرفته. می‌گوید: خیال کردم داره زنگ می‌خوره.

پهلوی هم نشسته‌ایم. ردیف آخر. شاه‌نشین. می‌گویم: شاید لرزش موتور اتوبوس بوده. خیال کردی موبایله.

نگاه حسرت‌برانگیزی به K750 از جنگ‌برگشته‌ام می‌اندازد. کف دستش را روی سر کچل‌کرده‌اش می‌گذارد و به جلو خم می‌شود. می‌گوید: موبایلمو گرفتن. همه‌ش فکر می‌کنم موبایل داره می‌لرزه. گاف دادم دژبانی گرفت.

محض هم‌دردی می‌گویم: می‌دن خب.

می‌گوید: آره. ولی کار داشتم باهاش. 

بعد می‌گوید: تا ترمینال چند تا ایستگاه مانده؟

می‌گویم: 17-18تا ایستگاه. 

خبر خوبی بهش نداده‌ام. باید سر صحبت را باز کنم که بچه‌ی کجایی مثلن. ولی حالش را ندارم. حال کتاب خاندن هم ندارم. صبح مانده بودم که "نیمه‌ی تاریک ماه" گلشیری را بیندازم توی کیفم یا "نمود خود در زندگی روزمره" را. جفت‌شان سنگین می‌شد. نمود خود کم‌حجم‌تر بود. آن را انداختم. ولی حالی برای باز کردن صفحات و خاندن ندارم. هوا گرم است. من خسته‌ام. فکر می‌کنم. به "بی‌‌وقتی" فکر می‌کنم.

چهارشنبه فراز و حمید گفتند فردا برویم نمایشگاه کتاب؟ گفتم نه. 

نیم‌ساعت بعدش المیرا زنگ زد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب را؟ گفتم:نه. گفت: سرت شلوغه؟ گفتم: کار دارم. دیگر نگفتم که چه کار دارم. 

شبش هم عباس اسمس داد که 4شنبه‌ی هفته‌ی دیگه قرارمان نمایشگاه کتاب. هر کی اومد قدمش روی چشم هر کی نیومد به درک. جوابش را ندادم که می‌آیم یا نه. 

دیروز هم محمدرضا اسمس داد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب؟ گفتم آزمایشگاه مقاومت مصالح دارم نمی‌رسم. رد دادم او را هم.

اسمش بی‌وقتی است.

یاد روزهای اول دبیرستانم افتادم. شیفت عصر دبیرستان دکتر شریعتی. سال اولی بودن و لولو خورخوره‌ای به نام سیدرضا. اردیبهشت ماه شده بود. دلم نمایشگاه کتاب می‌خاست. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که توی سروش نوجوان و دوچرخه معرفی‌شان را خانده بودم بخرم. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که بقیه خانده بودند و من نخانده بودم ببینم و بخرم. دلم می‌خاست بروم سالن کودک و نوجوان. بروم نشر مرکز(کتاب مریم) و هر چه رولد دال دارد بخرم با تخفیف. دلم پر می‌کشید. تلویزیون که از نمایشگاه کتاب می‌گفت حسرت به دل می‌شدم. نمی‌توانستم بروم. مدرسه داشتم. صبح هم کسی نبود باهاش بروم. بغل‌دستی‌ام و پشت سری‌ام و تمام کسانی که زنگ تفریح‌هایم را با آن‌ها می‌گذراندم آدم‌هایی بودند که از رولد دال هیچ درکی نداشتند. کسی نبود. پیچاندن مدرسه؟! از این جرئت‌ها نداشتم. سید رضا ترسناک‌تر ازین حرف‌ها بود. تنها که باشی ازین جرئت‌ها نخاهی داشت. حسرت به دل می‌ماندم و غر به جان مامان و بابا می‌زدم و آخرش آن‌ها صبح جمعه من را برمی‌داشتند می‌بردند نمایشگاه. هیچ کسی نبود و من دست به دامن آن‌ها می‌شدم. ولی حالا...

حالا که دیگر حوصله‌ی دیدن مصلای تهران را ندارم. حالا که کف سنگ گرانیت مصلای تهران پاهایم را درد می‌آورد. حالا که هیچ انگیزه‌ای برای دیدن کتاب‌های گران و نگاه کردن و خریدن نخریدن‌شان ندارم. حالا که حالم از شلوغی جلوی مصلا به هم می‌خورد. حالا که دیگر آن شوق را ندارم، حالا می‌توانم با هر کسی که دلم خاست بروم نمایشگاه.

همیشه همین طور است. هیچ چیز به موقعش اتفاق نمی‌افتد. همیشه دیر می‌شود. وقتی که دیگر شوقش نیست به چیزی که شوقش را داشتی می‌رسی. وقتی که دلت پرپر می‌زد تنها بودی و حالا... دوستان پایه‌ای داری...اما...  بی‌وقتی است.

از پنجره به شاسی‌بلندی که پشت چراغ قرمز ایستاده نگاه می‌کنم. دخترکی که پشت فرمانش نشسته توی صندلی گم شده. از خودم می‌پرسم: اصلن پاش به پدال گاز و ترمز می‌رسه؟ فنچولِ ریقو.

این هم بی‌وقتی خاهد شد. این روزها که حالش را دارم و دلم می‌خاهد بزنم به جاده‌ها و دلم می‌خاهد که جاده‌های سخت و بکر با بروم ماشین برو را ندارم. ولی بعد روزی می‌آید که ماشین درست و درمان زیر پایم می‌آید. من کچل‌تر از حالا شده‌ام و احتمالن آرام‌تر و ترسان لرزان تر از این روزهایم توی جاده‌ها می‌روم و هیچ جای خاصی هم نمی‌روم. بی‌وقتی... همیشه دیر اتفاق افتادن...

به سرباز بغل‌دستی‌ام نگاه می‌کنم. خم شده به سمت جلو و سرش را گذاشته روی صندلی جلویی و چرت می‌زند. دل‌نگران کی است؟ منتظر کی است که دوست دارد زودتر به ترمینال برود؟ منتظر تماس کسی بوده که این جور از پیچانده‌شدن موبایلش ناراحت است؟ چه نگاه حسرت‌برانگیزی به گوشی‌ام انداخت. این گوشی خمپاره خورده‌ی بی‌رنگ و رو که قابش از هزارجا ترک و واترک برداشته و رنگش از نقره‌ای به سفیدی و خاکستری رسیده حسرت‌برانگیز است؟! 

همه چیز آدم باید به همه چیز آدم بیاید؟ این از آن سوال‌هاست که هیچ وقت نتوانستم تکلیفم را باهاش مشخص کنم. مثل تراز کنکور می‌ماند؟! مثلن 3تا درس داری. اگر تو هر 3تای این درس‌ها را 50درصد بزنی نسبت به حالتی که یکی از درس‌ها را 80درصد بزنی و یکی را 20درصد و یکی را 50 درصد، تراز بالاتری خاهی داشت. ترازمندی خاهی داشت. (ترازمندی چه کلمه‌ی دقیقی است برای توصیف این حالت) خب رتبه‌ی کنکور را هم بر اساس تراز می‌سنجند. تو نمی‌توانی قمپز در کنی که اوف من فیزیک را 80درصد زده‌ام. چون آن 20درصد شیمی‌ات رتبه‌ات را به فنا داده. تو در فیزیک شاخی ولی به هیچ جایی نمی‌رسی. هیچ چی نمی‌شوی. زندگی واقعی هم همین است؟ 

نمی‌دانم. آدمی که ترازمند است همه چیزش به همه چیزش می‌آید. گوشی K750 درب و داغانش با پراید درب و داغان و کوله‌پشتی چپل چلاقش هم‌خانی دارد. این خوب است؟ نمی‌دانم. آدم‌های کاریکاتوری(شاید واژه‌ی خوبی نیست برای توصیف) هم جالب‌اند. آدم‌هایی که لنگه‌کفشی که به پا دارند 10هزارتومن هم نمی‌ارزد. پول بلیط اتوبوس را از سر نداری می‌پیچانند. اما یک گوشی موبایل دارند که 2میلیون تومن می‌ارزد. یعنی یک چیزی دارند که 80درصد است. بقیه‌ی چیزهای‌شان شاید 20درصد هم نباشد. اما مگر عقل مردم به چشم‌شان نیست؟ جایگاه و احترام اجتماعی که دقت محاسباتی تراز کنکور را ندارد. خودش و همه گوشی 80درصد را نگاه می‌کنند دیگر. مگر نه؟ یک جور دلخوشکنک است. من این را ندارم. این نیستم. توی این هیچی نیستم. ولی توی این یک مورد شاخم. عرضه‌ی بقیه‌ی چیزها را ندارم. ولی عرضه‌ی این یکی را دارم. این حالت بد نیست که؟ اگر این خوب است پس ترازمندی بد است؟ نمی‌دانم... ترازمندی بد نمی‌شود که...

خابم گرفته. می‌خابم. به ایستگاه آخر که برسم سرباز بیدارم می‌کند...

  • پیمان ..