سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

یکی از خبرهایی که همواره شنیدن‌شان حسی عمیق از تأسف را در من برمی‌انگیزد، ساخت جاده‌های جدید برای کاهش راه‌بندان است. جاده‌هایی که شاید راه‌حلی عاجل برای مشکلی اعصاب‌خردکن باشد. اما من می‌دانم که به هیچ وجه این اتفاق نمی‌افتد. راه‌بندان منجیل-رودبار و بالعکس مطمئنا برای خیلی از کسانی که در مواقع خاصی از سال به گیلان می‌خواهند بروند کابوسی بزرگ بوده است. سالیان گذشته دیدن کسانی که از شدت ترافیک همان وسط آزادراه روی آسفالت چادر برپا کرده بودند و هیچ راهی برای فرار نداشتند از صحنه‌های عجیب بود. جاده‌های دیگر هم همین صحنه‌ها را رقم زده‌اند و خاصیت انعطاف‌پذیر جامعه‌ی ایرانی باعث شده تا ترافیک وحشتناک و چادر برپا کردن روی آسفالت بخشی از لذت جاده چالوس باشد اصلا. غالبا همه از گلوگاه‌ها می‌نالند و این‌که باید جاده‌های بیشتری ساخته شود تا این معضل رفع شود. سیاست‌گذاران هم با دستپاچگی به دنبال همین راه حل می‌افتند. اما خب در عمل این‌گونه اتفاق نمی‌افتد. این روزها خبر می‌آید که تکه‌ی منجیل-رودبار از آزادراه قزوین-رشت هم ساخته شده و حالا مسافران برای ورود به استان گیلان مجبور نیستند که ترمز بزنند و از دست‌اندازهای شهری عبور کنند و پشت ترافیک حاصل از دوبله سوبله ایستادن ماشین‌های دیگر بایستند. البته می‌گویند که این تکه فقط برای رفت ساخته شده و کمک به اقتصاد شهر رودبار عاملی بوده که باعث شده تا تکه‌ی برگشت ساخته نشود.

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌های زندگی‌ام، کتاب «پویایی‌شناسی کسب‌وکار- تفکر سیستمی و مدل‌سازی برای جهانی پیچیده» نوشته‌ی جان.د استرمن است. کتاب با سرپرستی دکتر علی‌نقلی مشایخی به فارسی ترجمه شده است و از کتاب‌های کلاسیک آموزش دینامیک سیستم‌ها است. استرمن هم استاد درس دینامیک سیستم‌ها در دانشگاه ام‌آی‌تی ماساچوست است. متاسفانه علوم انسانی‌ها و علوم اجتماعی‌های ایران به دلیل بیگانه بودن‌شان با مدل‌سازی‌های ریاضی زیاد سراغ این کتاب نمی‌روند و من ندیده‌ام جزء مواد درسی‌شان باشد. آن‌هایی که مهندسی سیستم‌های اقتصادی اجتماعی و این‌ها می‌خوانند با این کتاب آشنا هستند. کتابی که بینشی عمیق از خیلی از تصمیمات احمقانه‌ی بشریت می‌دهد. یکی از مثال‌های کلاسیک این کتاب، مدل تراکم ترافیک است که در صفحات ۲۷۴ تا ۲۹۰ آن مرحله به مرحله تکوین شده است. نویسنده از کشور آمریکا مثال می‌زند و با آمار و ارقام پله به پله جلو می‌رود و نشان می‌دهد که چگونه دولتمردان برای حل معضل ترافیک به سراغ ساخت جاده‌ و آسفالت بیشتر می‌روند و با این‌کار در میان‌مدت و بلندمدت معضل ترافیک را بدتر از بد می‌کنند. یک کتاب هم در پانویس یکی از صفحات معرفی می‌کند به اسم کتاب «ملت آسفالتی». کتابی در مورد تاثیرات اجتاعی، فرهنگی، اقتصادی و زیست‌محیطی اعتیاد به خودرو در میان آمریکایی‌ها. مدل کتاب استرمن در مورد ترافیک چند حلقه‌ی علت و معلولی هم‌زمان دارد که تأخیرهای بین فعال شدن این حلقه در میان‌مدت باعث می‌شود تا آسفالت و جاده‌ی جدید بدترین گزینه‌ برای رفع معضل ترافیک باشد.

در عینی‌ترین حالت این طور فکر می‌شود که با ساخت جاده‌‌ی جدید، ظرفیت بزرگراه‌ها زیاد و زمان سفر آدم‌ها کم و مطلوبیت آنان زیاد می‌شود. اما بعد از مدتی با کاهش زمان سفر، جذابیت رانندگی شخصی افزایش پیدا می‌کند و مردم به جای روی آوردن به ناوگان حمل و نقل عمومی به ماشین شخصی روی می‌آورند. در نتیجه بعد از مدتی دو اتفاق می‌افتد: حجم سفرها این قدر افزایش پیدا می‌کند که جاده‌ی جدید هم دچار ترافیک می‌شود و دوم این‌که با افزایش جذابیت برای ماشین‌های شخصی استفاده از ناوگان حمل و نقل عمومی کاهش پیدا می‌کند و این ناوگان با کاهش تقاضا ظرفیت خودش را کاهش می‌دهند. بعد از مدتی که ترافیک به حالت اولش برمی‌گردد دیگر ناوگان حمل و نقل عمومی‌ای وجود ندارد که جواب‌گوی نیاز آدم‌های خسته از ترافیک باشد، در نتیجه ترافیک از قدیم هم بیشتر می‌شود!

دقیقا این اتفاق در شهرهای بزرگ ایران و جاده‌های پرمشتری مثل آزادراه قزوین-منجیل و سایر آزادراه‌ها به وقوع پیوسته است و پی در پی به وقوع می‌پیوندد. تهران تا همین سی سال پیش این تعداد بزرگراه نداشت. اما پیوسته بزرگراه ساخته شده تا جابه‌جایی آدم‌ها با ماشین شخصی در آن راحت‌تر شود. اما هر چه‌قدر بزرگراه بیشتر شده، ماشین‌های شخصی هم بیشتر شده‌اند و عملا تمام خیابان‌های تهران تبدیل به پارکینگ شده‌اند. متوسط سرعت حرکت ماشین‌ها در تهران در حد و اندازه‌های یک دوچرخه است: ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر بر ساعت. اما همچنان شهردارهای تهران سعی می‌کنند بزرگراه‌های بیشتری بسازند، قسمت‌های بیشتری از شهر را به خیابان و محل عبور ماشین‌ها اختصاص بدهند (خطوط مخصوص دوچرخه از بین می‌روند، خطوط ویژه‌ی اتوبوس‌ها برای ماشین‌های شخصی باز می‌شود، پیاده‌روها تنگ‌تر و خیابان‌ها پهن‌تر می‌شوند و…) و اصلا تلاشی برای راه‌حل‌های جایگزین ماشین شخصی نمی‌کنند و نتیجه‌ی کار همانی است که در سایر نقاط جهان هم اجرا شده و با شکست روبه‌رو شده: ترافیک بعد از مدتی شدیدتر می‌شود!

دیده‌ام بعضی‌ها گیر می‌دهند به قوی بودن لابی رودباری‌ها و این‌که برای رونق داشتن کسب و کار زیتون‌فروشی‌شان چه‌قدر خودخواهی می‌کنند و ممانعت ایجاد می‌کنند. منجیلی‌ها و لوشانی‌ها و رستم‌آبادی‌ها که اتوبان شهرشان را دور زد و یکهو اقتصاد شهر گذری بودن در آن‌ها نابود شد انسان‌هایی شریف شمرده می‌شوند و رودباری‌ها خودخواه. اما حقیقت این است که حتی اگر لابی رودباری‌ها هم نمی‌بود و آن آزادراه در سمت برگشت هم ساخته می‌شد، باز هم دردی از ترافیک درمان نمی‌شد. این را به ضرث قاطع می‌گویم. چون ما ایرانی هستیم دلیل نمی‌شود که خیلی از قواعد علت و معلولی انسانی برای ما صدق نکند. صدق می‌کند. خیلی هم صدق می‌کند. آسفالت بیشتر برای رفع معضل ترافیک حماقت است.

  • پیمان ..

داشتم کتاب «ایرانی‌تر» نهال تجدد را می‌خواندم. کتاب در مورد خاطرات او با شوهر فرانسوی و البته مشهورش (ژان کلود کریر) است. دو قسمت دارد: ایران و انیران. خط اصلی کتاب، روایت‌ عاشقانه‌ی نهال تجدد از ژان کلود است، مردی که ۳۰ سال از او بزرگ‌تر است. اما حضورش باعث شد تا نهال تجدد ایران و انیران را بیشتر و بهتر بشناسد. بخش زیادی از کتاب در مورد سفرهای‌شان به جای جای ایران و فرانسه و کشورهای مختلف جهان و آدم‌های مشهوری است که باهاشان در ارتباط بوده‌اند. کتاب لاغر و بی‌شیله‌پیله‌ای است.

یک جایی از کتاب نهال تجدد می‌گوید که در نوجوانی دیدن سریال دلیران تنگستان باعث شد که به مادرم گیر بدهم که به بوشهر مسافرت کنیم. بعد آن‌ها واقعا به بوشهر می‌روند و او با دوربین عکاسی آنالوگش کلی هم عکس از بوشهر و آن حوالی می‌گیرد. صحبت از حداقل ۵۰ سال پیش است و مسلما داشتن دوربین‌ عکاسی سطح بالایی از ثروت را می‌خواست. ولی من یاد یک خاطره‌ی دیگر افتادم.

نوجوانی من مصادف بود با دوره‌ی ریاست‌جمهوری خاتمی و اوج دوران کاری روزنامه‌ها و مطبوعات. هم کمیت و هم کیفیت خیلی بالا بود. یادم می‌آید یک سال نزدیک عید (فکر کنم سال‌های ۷۸-۷۹ بود) روزنامه‌ی همشهری یک ویژه‌نامه‌ی عیدانه در مورد سفر در ایام نوروز منتشر کرد. خیلی ویژه‌نامه‌ی پروپیمانی بود. مجله‌طور نبود. همان صفحات روزنامه بود و کلی عکس خوش‌آب و رنگ تمام صفحه از جاهای مختلف ایران و توضیحات و روایت‌هایی از سفر به آن‌جا. گل‌درشت‌های ایران بودند. به طور ویژه یک صفحه‌ی خاصش را یادم می‌آید. یک عکس نیم‌صفحه بود از تخت‌سلیمان. از زاویه‌ی آن چاه (دریاچه؟) وسط تخت سلیمان عکس را گرفته بود و در زمینه سازه‌ی قدیمی تخت سلیمان قرار گرفته بود. متنی که در نیم‌صفحه‌ی پایینی آورده شده بود خیلی شکوهمند بود. من با همان سواد چهارم ابتدایی‌ام تحت تاثیر متن و عکس قرار گرفته بودم. ما آن سال‌ها همیشه عیدها می‌رفتیم شمال. ردخور نداشت. شمال هم فقط روستای پدری منظورم است. برای بابام جای دیگری تعریف‌شده نبود. آن سال تحت تاثیر آن ویژه‌نامه‌ی همشهری دو سه هفته قبل از عید هر شب به بابا و مامانم می‌گفتم امسال عید برویم مسافرت، برویم ارومیه و آذربایجان غربی. برایم رفتن به شمال و روستای پدری اصلا مسافرت محسوب نمی‌شد. هنوز هم همین‌طوری‌ام. شمال رفتن را سفر حساب نمی‌کنم. زنگار تکرار دارد برایم. ولی اصرارهای من هیچ تاثیری نداشت. همیشه باید عیدها می‌رفتیم شمال و تا روز آخر هم شمال می‌ماندیم. حقیقتا برایم حوصله‌سربر هم بود. روایت نهال تجدد را که خواندم یاد اصرارهای آن سال خودم به بابا و مامان برای رفتن به آذربایجان غربی افتادم و البته تفاوت برخورد مادر تجدد با پدر و مادر خودم توی ذوقم زد. اصرارهای من اصلا کارگر نیفتاد. تو بگو حتی قول بدهند که مثلا تابستان برویم. اصلا و ابدا. تابستان هم رفتیم شمال. همیشه رفتیم شمال.

البته که من بالاخره به تخت سلیمان رفتم. آن هم خیلی ناخواسته و طی یک سفر همین‌جوری با دوستان در سال‌ها بعد. الان که نگاه می‌کنم اصلا آن سال به قصد تخت سلیمان نرفته بودیم. به قصد گنبد سلطانیه‌ی زنجان رفته بودیم بعد همین‌جوری سر از غار گرماب درآوردیم و بعد تکاب و… این هم غافلگیرم کرد. یکهو فهمیدم که آقا من خیلی سال پیش‌تر زمانی که ۹-۱۰ ساله بودم آرزوی رفتن به یک مکان خاص را پروراندم. اما آن آرزو در آن زمان محقق نشد. اما بالاخره در روزگاری دیگر، محقق شد. خیلی سال بعدتر محقق شد. جوری که حتی فراموش کرده بودم که روزی من این آرزو را داشتم. اما بالاخره محقق شد. حس می‌کنم آرزوها همین‌شکلی‌اند… برای خیلی از آدم‌ها، آرزوها در لحظه‌ای که جوانه می‌زنند به گل نمی‌نشینند. بعضی‌ها هم مثل نهال تجدد در آن روایت، فاصله‌ی جوانه زدن آرزو و به گل نشستن برای‌شان کوتاه است. بعضی‌ها هم مثل من خیلی طولانی…

  • پیمان ..

برای دوستی که دارد می‌رود بهترین هدیه دلار است. یک اسکناس صد دلاری، هر چند ماندگار نیست، اما به دردبخورترین است. به خصوص در سال‌های اخیر که حتی دلار هم دیگر در اختیار ما معمولی‌ها قرار نمی‌گیرد. ولی اوضاع مالی خودم اجازه نمی‌داد که برای حامد دلار بگیرم. حامد یکی از بهترین همسفرهای من بود. حالا که ۴ سال است دیگر در خاک ایران پرسه نمی‌زنم سفرهای‌مان خیلی خاطره شده‌اند. ما با هم قله‌ی بینالود را فتح کردیم، تا گرمای جیرفت رفتیم، دریاچه‌ی وسط کویر لوت را با آسمان پرستاره‌اش به تماشا نشستیم، درخت‌های مقدس زیادی را لمس کردیم، به زیارت پیر شالیار در هورامانات رفتیم و شبی تمام بارانی را در ساحل تبن تاب آوردیم. حامد غرغرو نبود. صبور بود. کسی بود که بعد از ۱۲۰۰ کیلومتر رانندگی یک‌کله که خستگی همه‌ی هم‌سفرها را مگسی کرده بود، سفره پهن می‌کرد، پیک‌نیک را به راه می‌کرد، برنج می‌پخت و شامی شاهانه را برایت فراهم می‌کرد. موضوع می‌انداخت وسط تا من و حمید توی ماشین دقایق زیادی کل کل اطلاعات عمومی بیندازیم با همدیگر و او همان عقب ماشین به کل‌کل‌مان توی دلش بخندد. پایه‌ی کوره‌راه‌ها و جاده‌های ناشناخته هم بود. آن جاده‌ی هایقر تا جم را که سر همه تپه‌کتل‌ها به خاطر ارتفاع پایین کیومیزو باید از ماشین پیاده می‌شد تا کف ماشین گیر نکند فکر نکنم هرگز فراموش کند. یک ویژگی خوب دیگر هم داشت: آدم‌ها را همان جور که هستند می‌پذیرفت. در بند این نبود که چیزی یادشان بدهد یا آزارشان بدهد تا مثلا قوی‌تر شوند. مرد کوه بود و هم‌زمان حواسش هم بود که توی کوه اذیت نشوی. این نبود که فقط راه خودش را برود و تو را یشرکش کند. 
این که هم‌‌سفر هزاران کیلومتری‌ام حالا دارد می‌رود مسلما برایم ناراحت‌کننده است. یاران چه غریبانه رفتند از این خانه‌ی کویتی‌پورم الان من...
خیلی کلنجار رفتم که وقتی نمی‌توانم دلار بدهم به عنوان توشه‌ی ره، چه بدهم به حامد. آخرش به هامر اسبا‌ب‌بازی‌ام رسیدم. چه آن زمان که سفیدبرفی را داشتم و چه زمانی که کیومیزو را، همیشه روی داشبود با چسب دوطرفه می‌چسباندمش که جلوی چشمم باشد. یادم بیاید که من رویای ماشینی خوب و همه جا برو را دارم. جلوی چشمم باشد که آرزویم را فراموش نکنم. یک موقع یادم نرود که من بیش از این حرف‌ها هستم. یادم نرود که من آرزوهایی بزرگ‌تر دارم و دلم می‌خواهد جهان را بیشتر کشف کنم. آن هامر اسبا‌ب‌بازی برای من خیلی نمادین بود در تمام این سال‌ها. شیشه‌هایش دفرمه شده بودند. زیر آفتاب ایران که مانده بود شیشه‌های پلاستیکی‌اش ذوب و کج و کوله شده بودند. اما بدنه‌ی فلزی‌اش تاب آورده بود. همین دفرمه شدن شیشه‌ها هم برایم نماد شرایط سخت زیستن در ایران بود. یادم نیست از کجا سروکله‌اش پیدا شد. ولی از دل یک رویا برآمد. این‌که من باید بیش از این‌ها باشم و این ماشین ضعیف فعلی لایق من نیست (آن موقع پراید داشتم). این‌که باید ماشینی داشته باشم که آخ نگوید. به هیچ مسیری نه نگوید. توانمند باشد. توانگر باشد. توانگر باشم. بزرگ باشد و بزرگ باشم. 
کیومیزو را که فروختم و ماشین جدیدم (اسمش را گذاشتم آخرش ین‌یانگ. چون کله‌اش سیاه و بدنه‌اش سفید است) را خریدم دیگر هامر را روی داشبود نچسباندم. دقیقا نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. موقع فروش کیومیزو آخرین جزئی که مال من بود و از کیومیزو جدا کردم همین هامر بود. تا لحظه‌ی آخر روی داشبود چسبانده بودم. دلم نیامد به صاحب جدید بدهمش. به نظرم صاحب جدیدش نمی‌فهمید این هامر را. ولی روی داشبورد ماشین جدید هم نچسباندمش. راستش نومید شده‌ام. آن موقعی که این هامر اسباب‌بازی را خریدم در نیمه‌ی اول دهه‌ی بیست از زندگانی‌ام بودم و انگار همه چیز دست‌یافتنی و زمان باقی‌مانده خیلی طولانی بود. حالا در نیمه‌های دهه‌ی سی هستم و حس می‌کنم زمان ذوب که نه، جلوی چشمانم بخار می‌شود. یکهو نومید شدم. وقایع این سال‌ها هم بوده. گفتم نمی‌شود. حداقل این‌جا نمی‌شود. در این جاده‌ها نمی‌شود. رویایم دور شده بود و دوردست شدنش برایم آزاردهنده. درهای هامر را باز کردم گذاشتمش روی میزم. کنار اشیایی که یادگاری هستند: کاغذ پاپیروسی که تهمتن از آمریکا آورده بود،‌ تندیس یک جایزه‌ی داستان‌نویسی، عروسک لاک‌پشتی که از لبنان برای خودم خریده بودم، آونگی که یار برایم خریده بود و... 
گفتم این هامر توی جیب جا می‌شود. اضافه‌بار چمدان نیست. توی تمام سفرهای دور و درازمان با حامد جلوی چشم جفت‌مان بوده. نماد آرزوهای بزرگ من هم هست: دنیا را بیشتر در آغوش کشیدن... حالا که خودم نتوانسته‌ام، حداقل این هامر برایش در سرزمین جدید خوش‌یمن باشد تا او بتواند رویاهای بزرگ را اجرایی کند... با همدیگر خداحافظی کردیم. قرار گذاشتیم که المپیک ۲۰۳۲ را در کنار هم از نزدیک به تماشا بنشینیم. امید که این هامر زردمبو برای‌مان راه بگشاید...
 

  • پیمان ..

توی درس‌های تاریخ به ما گفتند که انقلاب صنعتی باعث رشد و ترقی اروپا شد. سال‌ها طول کشید تا بفهمم که نخیر، یک سری دلایل خیلی مهم‌تر هم وجود داشته. حتی شاید بشود گفت که انقلاب صنعتی هم معلول همین اتفاقات و تغییرات بوده. اما خب، همان ذهنیتی که تلقی‌اش از شهر، ساختن پل ماشین‌رو و اتوبان و تلقی‌اش از پیشرفت و توسعه، ساختن ماشین و سوارش شدن در حد مرگ است احتمالا از پیشرفت غرب هم فقط ماشین بخارش را دیده و فهمیده. همان را هم آورده توی کتاب‌ درسی‌ها تا مردمش هم مثل خودش فکر کنند.

اما چیزی که اروپا را جلو انداخت، نظم وستفالیایی بود. بعد از سی سال جنگ‌های خونین مذهبی و قومیتی سران اروپایی در وستفالیا دور هم جمع شدند، قلمروهای خودشان را تعیین کردند،‌ گفتند که دیگر به خاطر مذهب و دین با هم نجنگیم و ملاک مشروعیت‌مان هم همان مردمی باشند که توی قلمروهای‌مان هستند. از آن‌ها مالیات بستانیم و به همان‌ها جواب بدهیم و به همدیگر نپریم این‌قدر. بس است. نظم وستفالیایی، کشورها را به وجود آورد. مفهوم دولت-ملت را به وجود آورد. مفهوم مرزهای دقیق را به وجود آورد. در سایر نقاط جهان هم مرز وجود داشت. اما مرزها دقیق نبودند. سرحدات بودند. یک سری سرزمین‌های میانه وجود داشتند. اما اروپایی‌ها مرز دقیق را به وجود آوردند و دولتی را که با مردم داخل مرزهایش معنا پیدا می‌کرد. اولین کشورها در اروپا به وجود آمدند.

کشورها به مدد کار مردمان‌شان قدرت پیدا کردند. با هم وارد رقابت اقتصادی شدند. تولید را افزایش دادند. انقلاب صنعتی را به راه انداختند. برای تامین منابع اولیه به سایر نقاط جهان یورش بردند. نظام استعمار را به وجود آوردند. برای این‌که بین خودشان جنگ نشود سرزمین‌های مستعمره را مرزبندی کردند تا همه جای جهان تقریبا به مساوات بین‌شان تقسیم شود.

اما باز هم به دلایلی دیگر مجبور شدند که با هم بجنگند. این بار چون سایر نقاط جهان هم جزء قلمروی‌شان بود، جنگ‌های بین خودشان تبدیل به جنگ‌های جهانی شد. بعد از جنگ‌های جهانی مستعمره‌ها شروع به انقلاب کردند و خواستار استقلال شدند. کشورهای استعمارگر هم گفتند که اداره‌ی این مستعمره‌ها سخت است. پس به این فکر کردند که نظم وستفالیایی بین خودشان را در تمام جهان گسترش بدهند، شاید که جهان مثل اروپا رو به پیشرفت و ترقی برود. باید که جهان هم تابع نظم وستفالیایی در می‌آمد و در‌آمد. مرزهای مستعمره‌ها که مشخص بود. همان‌ها را دقیق‌تر کردند. غیرمستعمره‌ها را هم مرزکشی کردند و جهان امروز را تشکیل دادند. جهان مرزها، جهان کشورها، جهان ملت-دولت‌ها. اما…

داستان این‌جا بود که مرزهای بین کشورهای اروپایی طی یک فرآیند چندصدساله به قوام رسید. در اروپا کشورها بر اساس قومیت‌ها به خوبی تفکیک شده بود. اما برای کشورهای قرن بیستمی این اتفاقات نیفتاد. بسیاری از مرزها از وسط قلمرو قومیت‌ها گذشت. نصف یک قومیت افتاد یک کشور دیگر. مشکل دیگر حکومت مرکزی بود. کشورهایی که در آسیا و آفریقا ایجاد شده بودند چندقومیتی بودند و حکومت مرکزی نمی‌توانست آن‌جور که حکومت در کشورهای اروپایی اعمال قدرت می‌کرد باشد.

هفته‌ی پیش کتاب «قدرت جغرافیا»ی تیم مارشال را خواندم. قبلا از او کتاب «جبر جغرافیا» را خوانده بودم و بسیار لذت برده بودم. «قدرت جغرافیا» ادامه‌ای بر کتاب جبر جغرافیا بود. یک جورهایی هم به روزرسانی کتاب جبر جغرافیا بود و هم تمرکز بیشتر بر چند کشور خاص مثل ایران و اتیوپی و یونان و اسپانیا و ترکیه و استرالیا و عربستان و البته یک جغرافیای سیاسی جدید دیگر: فضا. فصل آخر کتاب در مورد رقابت بر سر تسلط بر فضا بود و این‌که آیا نظم وستفالیایی قابلیت اجرا در فضا و سایر کره‌ها مثل مریخ را دارد؟ اما چیزی که توی کتاب «قدرت جغرافیا» توجهم را خیلی جلب کرد، همین بحث قومیت‌ها، جدایی‌طلبی‌ها و کشمکش‌های کشورهای مختلف برای برقراری نظم وستفالیایی بود. نمونه‌های سایر نقاط جهان راهکارهای متفاوتی را توی ذهنم ایجاد کرد.

چند هفته‌ی پیش که پاکستان در پاسخ به اقدامات نظامی ایران در خاک پاکستان، یک روستای مرزی ایران را هدف قرار داد و چند خانواده را کشت، مسئولان کشور به راحتی گفتند که افراد کشته‌شده از اتباع غیرایرانی بودند و قضیه را زیرسبیلی رد کردند. توی فضای مجازی اعتراضاتی صورت گرفت در مورد این‌که دولت ایران به خیلی از بلوچ‌های مدعی تابعیت ایرانی شناسنامه نمی‌دهد و حالا هم از بار مسئولیت فرار کرده است. توی قانون مادر ایرانی‌ها هم بیش از نصف متقاضیان در استان سیستان و بلوچستان بودند و چهار سال بعد از لازم‌الاجرا شدن قانون، هیچ فرزند مادر ایرانی‌ای در استان سیستان و بلوچستان شناسنامه نگرفته است. برخی می‌گویند که بلوچ‌ها جدایی‌طلبند و می خواهند کشور خودشان را تشکیل بدهند. چون همان‌قدر که در ایران محرومند در پاکستان هم محرومند. اما خب، اگر بلوچ‌ها بخواهند کشور بشوند، کردها هم می‌خواهند، عرب‌های خوزستان هم می‌خواهند، ترک‌های آذربایجان هم می‌خواهند، ترکمن‌های خراسان شمالی و استان گلستان هم می‌خواهند، گیلانی‌ها هم می‌خواهند و… قصه‌ای که فقط مختص ایران و پاکستان و عراق نیست، حتی در ناف اروپا هم همچه داستان‌‌هایی وجود دارد.

به شیوه‌ی ترکیه‌ی آتاتورکی

ترکیه کشور بغل‌دستی‌مان تاریخ عجیبی دارد. وقتی بساط امپراتوری عثمانی برچیده شد،‌ سرزمین‌های تحت سلطه‌ی این امپراتوری به کشورهای مختلفی تبدیل شد: عراق، سوریه، عربستان و ترکیه. ترکیه دیگر عثمانی نبود. ترکیه‌ی جدید هویت خودش را بر اساس قوم ترک تعریف کرد. خط را از عربی به لاتین تغییر داد تا از اسلام و دین هم جدا شود و به یک ملت-دولت امروزی تبدیل شود. اما مشکل این‌جا بود که در جغرافیای خاورمیانه و آسیای غربی، اقوام درهم‌تنیده‌تر از این حرف‌ها هستند. ترکیه که تشکیل شد، صدها هزار نفر یونانی و ارمنی و میلیون‌ها کرد در داخل مرزهایی که برای ترکیه تعیین شده قرار گرفته بودند. راه‌کار ترکیه برای یکسان‌سازی قومیتی چه بود؟ یونانی‌ها را اخراج، کردها را سرکوب و ارمنی‌ها را از صحنه‌ی روزگار محو کرد و البته که هر کدام از این راه‌حل‌ها خاص کشور ترکیه هستند.

اخراج یونانی‌های ترکیه

«در جنگ جهانی اول، یونان تا سه سال اول کشوری بی‌طرف بود. سرانجام در حمایت از متفقین وارد جنگ شد و کل ارتش خود را به جبهه‌ی مقدونیه فرستاد تا در کنار نیروهای بریتانیایی، فرانسوی و صرب بجنگند و به شکسن خط دفاعی بلغارستان کمک کنند. این مشارکت باعث شد یونان در کنفرانس صلح پاریس جایگاهی به دست آورد که از آن همچون سکوی پرش دیپلماتیک برای دستاوردهای ارضی بیشتر، از جمله شهر بندری سمورنا (ازمیر کنونی) در ترکیه استفاده کرد. در سال ۱۹۱۹ نیروهای یونانی در سمورنا پیاده شدند که به عنوان پاداشی برای پیوستن به متفقین به آتن واگذار شده بود. در آن زمان جمعیت قابل توجهی از یونانی‌زبان‌ها، هم در سواحل سمورنا و هم در مناطق داخل آن ساکن بودند. با اشغال قسطنطنیه توسط نیروهای متفقین، ناسیونالیست‌های یونان سمورنا را به عنوان پله‌ای برای تصرف پایتخت عثمانی و احیای امپراتوری بیزانس می‌دیدند.

در مقابل، ناسیونالیست‌های ترک ورود نیروهای یونانی را همچون شلیک آغاز جنگ استقلال خود می‌دیدند و در تابستان ۱۹۲۲ ارتش ترکیه به رهبری مصطفی کمال (آتاتورک)، یونانی‌ها را که حسابی تا مناطق داخل پیشروی کرده بودند تا ساحل تعقیب کردند و به شدت عقب راندند. جنگ با ورود نیروهای آتاتورک به سمورنا به پایان رسید. سمورنا اما پس از آن در شعله‌ها سوخت، ده‌ها هزار نفر کشته شدند و شهر همراه با رویاهای یونانی برای بازسازی امپراتوری بیزانس به خاکستر تبدیل شد.

یونانیان ترکیه منتظر نماندند تا سیاستمداران در مورد آینده‌ی آن‌ها تصمیم بگیرند. قتل عام غیرنظامیان و ویران کردن روستاها باعث شد حداقل یک میلیون نفر از آن‌ها ماه‌ها قبل از پیمان لوزان (۱۹۲۳) از منطقه فرار کنند. یونان و ترکیه طبق این پیمان مبادله‌ی اجباری جمعیت انجام دادند. چرا که هر دو کشور اعلام کردند که نمی‌توانند حفاظت از اقلیت‌ها را تضمین کنند. در مجموع حدود ۱.۵ میلیون ارتدوکس یونانی ترکیه را ترک کردند و تقریبا ۴۰۰ هزار مسلمان به ترکیه رفتند.» ص ۱۸۶

یکی از نکات جالب این تبادل جمعیت شاید این باشد: در یونان مسئول اسکان جمعیت میلیونی یونانی‌های اخراج شده یک نویسنده‌ی مشهور یونانی بود به نام نیکوس کازانتزاکیس  که در آن زمان یکی از مدیران وزارت رفاه اجتماعی یونان بود.

نسل‌کشی ارامنه

«آتاتورک فهمید که زبان، فرهنگ است. او تلاش کرد فرهنگی جدید، نه بر اساس امپراتوری عثمانی چند قومی و چند زبانه، بلکه بر اساس ترک بودن بنا کند. بخشی از این «ترک‌سازی» ترکیه نابود کردن جوامع ارمنی بین سال‌های ۱۹۱۵ و ۱۹۲۳ بود. بسیاری از ترک‌ها از پای‌بندی این اقلیت به زبان و فرهنگ خود ناراحت بودند و آن‌ها را دشمن خانگی خود می‌دیدند. این نابودسازی که بیشتر در شرق آناتولی روی داد، شامل قتل عام صدها هزا رمرد در سن مبارزه و سپس تبعید اجباری جمعیت مشابهی از زنان، کودکان و افراد مسن به سمت صحرای سوریه بود؛ جایی که همگی بدون آب و غذا رها شدند…. اکثر مورخان استدلال می‌کنند که این رویدادها با دقت برنامه ریزی شده بود و به مثابه‌ی نسل‌کشی‌اند. امروزه آنکارا اذعان می‌کند که جنایاتی مرتکب شده، اما هنوز نسل‌کشی را به شدت انکار می‌کند». ص۲۱۴ و ص ۲۱۵

این برخوردی که آتاتورک با ارامنه داشت را چینی‌ها با اقلیت اویغورها داشته‌اند و جهان نمونه‌هایی از نسل‌کشی برای تشکیل یک ملت یکدست را دیده و شاید باز هم ببیند!

سرکوب کردها

«کردهای ترکیه حدود ۱۵ میلیون نفرند که تقریبا ۱۸ درصد از جمعیت این کشور را تشکیل می‌دهند. اکثر آن‌ها در نواحی کوهستانی شرق آناتولی و در جوار ایران، عراق و سوریه‌ ساکن‌اند؛ جایی که حدود ۱۵ میلیون کرد دیگر نیز در مناطق مرزی آن زندگی‌ می‌کنند… اغلب گفته می‌شود کردها بزرگ‌ترین ملت بدون کشورند. اگر ۷۵ میلیون تامیل ساکن هند و سری‌لانکا را در نظر بگیریم، این فرض به چالش کشیده می‌شود. اما منصفانه است اگر بگوییم نزدیک ۲۰۰ سال است که جنبشی برای ایجاد یک کشور مستقل کردی وجود دارد. در این مدت کردهای آناتولی با حاکمان عثمانی درگیر شده و تقریبا یکسره در شورش علیه جمهوری ترکیه بوده‌اند.

دولت ترکیه با سرکوب زبان و فرهنگ در تلاش برای ایجاد«ملتی تجزیه‌ناپذیر» به دنبال همگون‌سازی اجباری کردهای خود بود. در دهه‌ی ۱۹۲۰ در سرکوب شورشی که با ناسیونالیسم کردها در ارتباط بود، هزاران نفر کشته شدند. تنش‌ها تا دهه‌ها با ظهور گاه به گاه خشونت ادامه داشت، تا این‌که قیامی تمام‌عیار در دهه‌ی ۱۹۸۰ شکل گرفت. این شورش را حزب لنینیست کارگران کردستان (پ.ک.ک) رهبری می‌کرد که در ابتدا حامیان زیادی داشت. اما سرکوب سیاسی مخالفان حزب و اقدامات تروریستی متعدد بخش بزرگی از مردم کرد را از آن دور کرد. » ص ۲۳۱

به شیوه‌ی اسپانیا و اتحادیه‌ی اروپا

«اغلب چنین تصور می‌کنیم که در اروپا ملت‌ها و هویت‌های ملی ثابت‌اند، تا حدی به این دلیل که ایده‌ی دولت ملی در شکل مدرن آن در اروپا رشد کرده است. همچنین فکر می‌کنیم لیبرال دموکراسی در آن هنجار است. با این حال، اگر به تاریخ و جهان نگاهی بیندازیم، لیبرال دموکراسی هنوز با هنجار بودن فاصله دارد و تعریف هویت خود با دولت حاکم در کشورهایی که چندین قوم یا گروه مرزی درون یک مرز زندگی می‌کنند،‌مفهومی شکننده است. اسپانیا شاید یکی از قدیمی‌ترین کشورهای اروپایی باشد، کشوری که در دهه‌ی ۱۵۰۰ شروع به شکل گرفتن کرد، اما همیشه برای اتحاد مناطق خود حول مرکزی واحد در مبارزه بوده است. اسپانیا یکی از اعضای پرشور اتحادیه‌ی اروپا است. اما واقعیت اتحادیه، قدرت دولت‌های ملی موجود را کمرنگ و جدایی‌طلبی منطقه‌ای را تشویق می‌کند، درست همان‌طور که در کاتالونیا دیده می‌شود؛ جایی که ناسیونالیست‌ها آینده‌ای مستقل از اسپانیا اما درون اتحادیه‌ی اروپا برای سرزمین خود متصورند». ص ۳۱۱

در اسپانیا فقط کاتالان‌ها ایده‌ی استقلال ندارند. باسکی‌ها در شمال اسپانیا، اهالی شمال غربی اسپانیا و جنوب اسپانیایی‌ها هم هر کدام برای خودشان داعیه‌ی استقلال دارن. یک جورهایی وضعیت اسپانیا از منظر قومیتی شبیه ایران است. معیاری که می‌تواند این شباهت را خیلی خوب نشان بدهد نقشه‌ی راه‌اهن دو کشور است. در ایران و اسپانیا راه‌اهن ستاره‌ای است. یعنی همه‌ی راه‌ها باید از مرکز بگذرند. این اصرار بر گذشتن همه‌ی راه‌ها از مرکز یک کشور خود نشانه‌ای از مریض بودن است. کما این‌که ایران هم همین‌گونه است. کشورهایی که اتحاد مردمی بالاتری دارند شبکه‌ی راه‌آهن‌شان عنکبوتی است. فقط این‌جا یک فرقی وجود دارد. اسپانیا در اروپا قرار گرفته و در آن‌جا اتحادیه‌ای بالادست اسپانیا هم قرار گرفته‌ است که تمام کشورهای اروپایی را زیر پرچم خود دارد. این اتحادیه، اجازه‌ی خودمختاری و استقلال و رفتار ایالتی را به نحواحی جدایی‌طلب می‌دهد. کما این‌که کاتالان‌ها و باسکی‌ها کاملا خودمختارند. اما این اتحادیه حد و حدود را هم رعایت می‌کند و مواظب است که تیم بارسلونا یکهو خودش را تیم ملی کاتالانیا معرفی نکند و زیرمجموعه‌ی تیم ملی اسپانیا باشد. منتها ایران در منطقه‌ای از جهان به سر می‌برد که هر گونه خودمختاری ارضی قومیت‌ها احتمالا به نزاع و خون‌ریزی و کشت و کشتار خاورمیانه اضافه خواهد کرد و هیچ اتحادیه‌ی بالادست‌تری هم وجود ندارد.

البته که نمونه‌ی اعلای خودمختاری ولایتی، ایالات متحده‌ی آمریکا است. جایی که هر ایالت برای خودش یک ساز می‌زند، اما یک چسب لعنتی همه‌شان را به هم چسبانده تا یک کشور باشند. این چسبه دارد چه جوری کار می‌کند؟ نمی‌دانم. سوال سختی است. فقط می‌دانم که جغرفیا خیلی لعنتی‌تر از آنی است که فکرش را که می‌کنم. آن چسب آمریکایی ولایت‌ها، حتی اگر در ایران هم قابل عمل‌آوری باشد باز جغرافیا نمی‌گذارد که مثل آن‌جا اثرگذار باشد…

  • پیمان ..

هر روز صبح یک پادکست نیم‌ساعته‌ی اخبرا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش می‌دهم. اگر زمان دوچرخه‌سواری صبحگاهی دارم، هندزفری برگوش نشسته بر زین، رکاب‌زنان گوش می‌دهم. اگر هم سوار مترو هستم توی مترو و همان‌طور ایستاده و یا نشسته. اصلا حوصله‌ی رانندگی اول صبح و یا ماشین سوار شدن را ندارم. چون باید حواسم جمع باشد که به کسی نزنم یا کسی به من نزند و این نمی‌گذارد روی گوش دادن به بی بی سی تمرکز کنم و حس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام. کلا رانندگی و ماشین سوار شدن برای جابه‌جایی در شهر برایم اصلا مطلوبیت ندارد. قصد اولیه تقویت قدرت شنیدار به زبان انگلیسی است. اما خب، از نحوه‌ی روایت خبر بی‌بی‌سی انگلیسی هم خیلی خوشم می‌آید. حواسم به جانب‌داری‌های بی‌بی‌سی هست و این‌که چطور چهارچوب‌بندی می‌کند. سبک گزارش‌هایش این طوری است که یک چند جمله اخبارگو می‌گوید. بعد پاس می‌دهد به خبرنگار بی‌بی‌سی که در آن کشور خاص است. خبرنگارها با لهجه‌ی انگلیسی خاص‌ خودشان جزئیات بیشتری از خبر را می‌گویند. عاشق این لهجه‌ها هم هستم راستش. تبلیغات هم وسطش دارد که گریزی نیست ازشان.

یک دلیل دیگر که هر روز سعی می‌کنم بی‌بی‌سی انگلیسی را از دست ندهم این است که هر روز در یک نقطه‌ای از جهان سیاست‌های مهاجرتی محل بحث و جدلند. مثلا خبر امروز این بود که ای.اف.دی آلمان گفته می‌خواهد صدها هزار نفر از آلمانی‌های با پس‌زمینه‌ی غیرآلمانی را از آلمان اخراج کند. تظاهرات‌های میلیونی در شهرهای مختلف آلمان به راه افتاده و خبرنگار بی‌بی‌سی سراغ آدم‌های توی تظاهرات رفته بود و باهاشان مصاحبه هم کرده بود. پیگیری روندهای مهاجرتی و آخرین تحولات بخشی از کارم است. ایران با این وضع از فیلترینگ و دسترسی به اینترنت و ورود و خروج توریست و مسافرت ایرانی‌ها به خارج از مرزها و اقتصاد تحریم و فلج در نگاه اول به نظر می‌رسد که دارد به سمت بسته شدن و شبیه چین و حتی کره‌ی شمالی شدن پیش می‌رود. اما چیزی که من می‌فهمم این است که به خاطر جغرافیای خاص ایران، این غیرممکن است و اتفاقا در سیاست‌های ریز و درشت مثل سیاست‌های مهاجرتی تا جایی که دست‌مان برسد به شدت از جریانات جهانی تأثیر می‌پذیریم.

خبرهای مربوط به هندوستان برایم جالبند. بهرام بیضایی توی یکی از مقاله یا مصاحبه‌هایش توضیح می‌دهد که سنت نمایشی ایران برخلاف آن‌ چیزی که گفته می‌شود تحت تاثیر دنیای عرب نبوده و بیشتر از سنت هندوستان وام‌‌گیری داشته است. بعد می‌آید تک به تک ریشه‌یابی می‌کند که هندی‌ها چه تاثیراتی روی ما داشته‌اند. راستش خبرهای هند را که می‌شنوم توی ذهنم با وقایع ایران که ترکیب می‌کنم خیلی ویرم می‌گیرد که بگویم تأثیرپذیری‌های ایرانیان از سنت‌های فکری هندی خیلی بیشتر از حوزه‌ی نمایش است و در خیلی چیزهای دیگر هم شبیه هندی‌ها فکر و رفتار می‌کنیم.

مثلا چند روز پیش بی‌بی‌سی از شدت گرفتن سختگیری‌های هند نسبت به رفت‌وآمد در مرز هند و میانمار خبر داده بود. این‌جوری‌هاست که میانمار و هند هر دو مستعمره بودند و وقتی مستعمره بودند مرز میان‌شان آن‌قدر جدی نبوده. چون آخرش هر دو وابسته به یک استعمارگر بوده‌اند. بعد آن استعمارگر در جهت اهداف خودش یک سری مرزها ایجاد کرده بود که بعد از استقلال کشورها آن مرزها جدی شدند و ملاک جدایی. در حالی‌که در دو طرف مرز خانواده‌ها و اقوامی زندگی می‌کردند که این مرزها برای‌شان بی‌معنا بوده است. به خاطر همین تا چند دهه بعد از استقلال و شکل‌گیری مرزها، باز هم اهالی اطراف مرز به آن وقعی نمی‌نهند و راحت بین خودشان رفت و آمد دارند. حالا تو بگو این‌ رفت‌و‌آمدها غیرقانونی است و فلان و بیسار. برای حکومت و پروپاگاندایش این تاکید بر غیرقانونی بودن خیلی خوراک مشروعیت دارد. اما برای اهالی دو طرف مرز اصلا این طور نیست.

میانمار هم کشور عجیبی است و با یک سرعت عجیبی دارد به سمت افغانستان شدن پیش می‌رود. من یکی دلیلش را مدارا نکردن با اقلیت‌ها می‌دانم. چند سالی است که میانماری‌ها روهینگیایی‌ها را از کشور خودشان بیرون کرده‌اند. یک اقلیت مسلمان که به یک باره تحت هجوم قوم اکثریت در میانمار قرار گرفته‌اند، خانه و کاشانه‌شان آتش زده شد و هر مقاومتی به بهای مرگ و نابودی بود. روهینگیایی‌ها از سرزمین خودشان رانده شدند و پناه بردند به بنگلادش. حالا چند سال بعد از روهینگیایی‌ها نوبت یک اقلیت دیگر رسیده است که گویا مسلمان نیستند و باز همان داستان دارد تکرار می‌شود و این یکی اقلیت دارند فرار می‌کنند به سمت اقوام‌شان که در این سوی هند هستند و دولت هند حالا دارد گیر می‌دهد به مرزی که کسی به رسمیت نمی‌شناسدش.

میانمار با این مدارا نکردن با اقلیت‌ها، این روزها تبدیل شده به تولید‌کننده‌ی شماره‌ی یک تریاک در دنیا. تا پارسال افغانستان این رتبه را به خود اختصاص داده بود. حالا تولید خشخاش افغانستان کم شده. من اثرش را کجا می‌بینم؟ این‌که این روزها در کوچه و خیابان‌های تهران که راه می‌روم جا به جا بوی گل و انواع مواد مخدر صنعتی شامه‌ام را تیز می‌کند. ایرانی جماعت نمی‌تواند دست از سر دود و بنگ بردارد. این روزها که تریاک نیست سایر مواد دارند جایگزین می‌شوند. تا پارسال هم این قدر بوی گل توی کوچه و خیابان‌ها پخش نبود. یک همسایه چند خانه آن طرف‌ترمان داریم که تریاک می‌کشد و قبلاها شب جمعه بوی تریاکش محله را برمی‌داشت. الان چند ماه است که بوی تریاکش دیگر توی محله نمی‌پیچد...

منحرف شدم. می‌خواستم شباهت هند و ایران را بگویم. آن‌چه در مرز میان هند و میانمار اتفاق می‌افتد خیلی شباهت دارد به مرزهای ایران و افغانستان و ایران و پاکستان. این مرزها چون نیروی خارجی (انگلیسی‌ها) تعیینش کرده‌اند مورد وفاق مرزنشینان نیست.  من تهران‌نشین هم چون به حکومت نزدیک‌ترم خیلی از رفت‌وآمدهای قومی قبیله‌ای اهالی دو طرف مرز را برنمی‌تابم و می‌خواهم با برچسب غیرقانونی بودن بساط را به هم بزنم که نمی‌شود. حکومت هند درمانده است. ایران هم به همچنین.

خبر امروز هند در مورد افتتاح یک معبد خیلی بزرگ توی یک جایی از هند بود. این معبد جایگزین یک مسجد خیلی بزرگ شده است که در سال ۱۹۹۲ توسط هندوها تخریب شده بود. خبر بی‌بی‌سی می‌گفت که تا به حال چند صد هزار نفر از مسلمان طی حدود ۳۰ سال اخیر در اعتراض به این اقدام هندوها در شهرهای مختلف هندوستان تظاهرات و دعوا مرافعه کرده‌اند و کشته شده‌اند. حالا بعد از گذشت سه دهه از تخریب آن مسجد و کشته‌شدن صدها هزار نفر مسلمان به خاطر آن، هندوها یک معبد بزرگ جایگزین کرده‌اند و رییس‌جمهورشان هم رفته تا آن را افتتاح کند. این‌که مکان‌های مقدس ادیان مختلف جای‌شان تغییر نمی‌کند خیلی ذهنم را مشغول کرد. در ایران هم به همین ترتیب است. خیلی از مساجد جامع و مکان‌های مقدسی که در ایران‌زمین وجود دارند قبلا آتشکده بوده‌اند و مکان‌های مقدس زرتشتیان. حتی یک جایی خواندم که معماری امروزی مساجد که گنبد سنبل آن است، یک معماری وام‌گرفته شده از آتشکده‌های زرتشتی است. من فهرست مساجدی را که در مکان یک آتشکده‌ ساخته شده‌اند ندارم. اما فکر می‌کنم باید فهرست بلندبالایی باشد. در هندوستان هم انگار همین‌گونه است. معبد هندوها باید عدل در همان نقطه‌ای باشد که مسجد بزرگ مسلمانان بوده. چند صدمتر این طرف‌تر و آن طرف‌تر هم نه. عدل هم نقطه. این هم یک شباهت دیگر ما ایرانیان و هندوستانی‌هاست به نظرم...

دیشب یک شباهت فکری دیگر با هند هم یافتم. با دوستی در مورد پولی شدن نظام آموزش و پرورش و سلامت ایران صحبت می‌کردیم. این‌که حتی در اقتصادهای آزاد هم تحصیل کودکان جایی است که دولت تمام هزینه‌ها را پرداخت می‌کند تا افراد فقیر هم امکان رشد و جهش اجتماعی را پیدا کنند. در آلمان مدارس دولتی هستند که امکانات بیشتری دارند تا مدارس خصوصی. اما در ایران در سالیان اخیر مدارس دولتی عملا تبدیل به خرابه شده‌اند و فقط مدارس خصوصی هستند که حداقل استانداردهای آموزشی را دارند. این یعنی این‌که آدم‌هایی که توان مالی بالایی ندارند از امکان جهش اجتماعی و باسواد و بامهارت شدن به صورت نسلی محروم می‌شوند و در طبقه‌ی اجتماعی خودشان فریز می‌شوند. نظام سلامت همگانی هم چنین نقشی دارد. آدم‌های فقیر بیشتر مریض می‌شوند و اگر پوشش سلامت همگانی فراهم نباشد بهره‌وری‌شان پایین‌تر می‌اید و وضعیت اقتصادی‌شان بدتر می‌شود. امری که در ایران جاری و ساری است. سیاست‌های مهاجرتی ایران را هم که دارم پیگیری می‌کنم چنین فریزشدگی را موجب می‌شود: فریزشدگی مهاجران در طبقه‌ی فرودست. این روزها در ایران هر پیشرفتی از سوی مهاجران با هجمه‌ای شدید روبه‌رو می‌شود. نمی‌توانم اسمش را نژادپرستی بگذارم. خیلی از جریانات رسانه‌ای در حقیقت موج‌آفرینی دستگاه‌های مختلف ایران هستند که توسط سربازان جنگ نرم در شبکه‌های اجتماعی اجرایی می‌شود. سیاست این است که مهاجران ادغام نشوند و حتی نسل‌های دوم و سوم و چهارم‌شان هم ایرانی نشوند. آن‌ها هم در جایگاه خودشان فریز می‌شوند. این فریزشدگی‌ها که به طرز عجیبی جامعه‌ی ایران هم می‌پذیردشان، خیلی نظام طبقاتی کاست هندی‌ها را یادآور می‌شود. هندی‌ها هم به همین سبک ایرانی‌ها نظام طبقاتی را می‌پذیرند و هیچ اعتراضی نمی‌کنند. حالا ایرانی‌ها باز وضعیت شان بهتر است. اما با این فرمانی که داریم پیش می‌رویم شبیه آن‌ها خواهیم شد به نظرم. یک عضو طبقه‌ی نجس در هندوستان همیشه نجس است و هیچ اعتراضی هم وارد نیست. او باید کارگر باشد. قوانین و عرف هم به این سمت است. بله... دولت هندوستان کارهایی برای رفع نظام کاست کرده. ولی همه‌مان می‌دانیم که این اقدامات هم دکوری بوده است.

  • پیمان ..

صدای موتور دیزل قطار برایم هیجان‌انگیز است. واگن نزدیک به لوکوموتیو نشسته‌ایم و صدای موتور را با شدت بیشتری می‌شنوم. واگن صندلی‌های اتوبوسی دو به دو روبه‌روی هم دارد. بین هر جفت صندلی روبه‌رو به هم یک میز تاشو قرار گرفته. فضایی برای خوردن و آشامیدن و حتی خواندن و نوشتن. کتاب «قدرت جغرافیا» را که مشغول خواندنش هستم از کیفم درمی‌آورم و روی میز می‌گذارم که اگر از گفت‌وگو و نگریستن به منظره‌ها خسته شدم پناه ببرم به واژگانن کتاب. صندلی‌های‌ روبه‌رویی‌مان کسی ننشسته است. قطار آماده‌ی حرکت است. نام و شرکت سازنده‌ی لوکوموتیو را نمی‌دانم. شکل لوکوموتیو برایم عجیب است. ظاهرش پهن است و انگار نسبت به لوکوموتیوهای دیگر پهنای بیشتری دارد. بعد واگن ما انگار به اتاقک راننده چسبیده است و بین ما چیزی نیست. موتور پشت راننده نیست. موتور انگار یا زیر پای ما و یا بالای سقف واگن اول و به صورت افقی تعبیه شده است. لوکوموتیو جی ام قدیمی خطوط راه‌آهن ایران نیست. همان پیرمردهای قدرتمند راه‌آهن ایران. آخرین باری که سوار قطار ساری شدم دو تا جی‌ام وظیفه‌ی کشاندن واگن‌ها از دل البرزکوه را به عهده داشتند و توی سربالایی‌های گدوک دل به دل هم داده بودند، نعره می‌کشیدند و با سرعتی بیش از سرعت ماشین‌های توی جاده (جاده و ریل موازی هم بودند) می‌تازیدند. این‌ یکی جی ام نیست. صدایش اما هیجان‌انگیز است. یک جور نرمی گاز می‌خورد و دور می‌گیرد. انگار تازه‌نفس و قبراق است.

برای من هم قاب مستطیل‌شکل و بزرگ پنجره‌ی قطار و عبور بی‌تکان منظره‌ها از دل این قاب جذابیت قطار است. اما علاوه بر این، لوکوموتیو قطارها هم برایم جذاب است. این‌که یک موتور چند لیتری می‌تواند صدها تن آهن و آدم را یک‌جا حرکت بدهد. موتوری که قدرت خروجی‌اش بالای ۱۰۰۰ اسب بخار است. ماشین‌های سواری و سنگین هم برایم جذاب‌اند. اما وقتی می‌بینی که وزن هر واگن قطار حداقل ۲۰ تن است، قدرت لوکوموتیو برایت جذاب‌تر می‌شود.

قطار با ۴۰ دقیقه تأخیر راه می‌افتد. آهسته آهسته از دل دیواره‌های بتونی دو طرف ریل عبور می‌کند. کم کم از تهران دور می‌شود و هر کیلومتری که از تهران دور می‌شود هیجان من بیشتر می‌شود. من چه قدر از این شهر نفرت دارم. سرعت می‌گیرد و من به این فکر می‌کنم که آیا صدای موتور دیزل جزئی از ژن آدمیزاد شده است یا نه؟ خیلی از ترس‌ها و دل و جرئت‌ها و ویژگی‌های ظاهری و باطنی آدمیزاد را به دوران شکارچی بودنش ربط می‌دهند. این که آن سبک از زندگی چنان تأثیرات عمیقی در روح و روان بشری گذاشته که هزاران سال بعدش ما هنوز میراث‌دار آن ترس‌ها و جرئت‌ها و ویژگی‌های ظاهری و روحی روانی هستیم. آیا شنیدن صدای موتور دیزل و عادت به قدرت پیش‌برنده‌ی آن هم حالا دیگر جزئی از ژن آدمیزاد شده است؟ تاریخ درازی ندارد. در بهترین حالت بگیریم ۱۲۰-۱۳۰ سال. قبلش هم موتورهای بخار بوده‌اند.

سرعت قطار کم می‌شود و از یکی از ایستگاه‌های بین تهران و کرج به آرامی عبور می‌کند. از قاب پنجره برج بخار قدیمی ایستگاه را می‌بینیم و به شوق می‌آیم. تمام برج بخارهای خطوط راه‌آهن ایران یک معماری خاص دارند. اشاره می‌دهم می‌گویم عه برج بخار. برج بخار چی بوده؟ ایستگاه‌های راه‌آهن ایران فاصله‌های چند کیلومتر منظمی دارند. نه فقط به خاطر نیاز آدم‌ها. بلکه بیشتر به خاطر موتورهای بخار که هر چند کیلومتر نیاز به تجدید آب داشتند تا بخار شود و قدرت حرکت را فراهم کند. بعد هر آبی نباید وارد مخزن لوکوموتیوهای بخار می‌شده. باید آب سختی‌گیری می‌شده. سختی همان رسوبی است که ته کتری‌ها باقی می‌ماند. هر چند کیلومتر یک ایستگاه زده‌اند. هر ایستگاه یک چاه داشته. آب چاه به درون دیگ بزرگی می‌رفته. آن‌جا آب جوشانده می‌شده تا عین کتری سختی‌اش گرفته شود و بعد که لوکوموتیو رسید آب جوش را بریزند داخل مخزنش. اما با آمدن لوکوموتیوهای دیزل این برج‌های بخار تبدیل به تاریخ زنده شده‌اند. دیگر به‌شان نیازی نبود. اما ساختمان‌های‌شان این‌قدر خوب ساخته شده که دهه‌ها بعد هنوز پابرجااند. اما آیا به دیزل عادت کرده‌ایم؟ یا هنوز برای‌مان جاذبه‌ای اگزوتیک است؟ این‌که بتوانیم با این سرعت از جایگاه‌مان دور شویم و رهسپار شویم عجیب نیست؟ برای من هنوز عجیب است. شاید چون عادت نمی‌کنم. شاید چون هنوز مثل ابله‌ها تعجب می‌کنم. نمی‌دانم.

رهسپار قزوینیم. خط راه‌آهن از اتوبان و جاده قدیم پایین‌تر است. در قسمت دشت پیش می‌رود و مناظر برایم بکرتر و زیباترند. مزارع کشاورزی بعد از کرج شروع می‌شوند و جا به جا صحنه‌ی داخل قاب پنجره را سبز می‌کنند. انگار نه انگار که زمستان است. داریم به دیدار یک مهاجر می‌رویم. کسی که چند روز دیگر از ایران می‌رود و شاید دیگر فرصت نشود که ببینینم‌ش. استرالیا جای دوری است، مخصوصا ملبورن.آن جنوب منوب‌های استرالیا. خیلی خیلی دور از ایران. تازگی‌ها کتاب قدرت جغرافیای تیم مارشال را خوانده‌ام و تاریخ شکل‌گیری استرالیا را طی چند صفحه خیلی خوب توضیح داده بود. می‌توانم از تاریخ سرزمینی که خودم هیچ تجربه‌ای ازش ندارم قصه‌ها بگویم. سرزمینی که کوه ندارد و کل جمعیتش در چند تا شهر حاشیه‌ی دریا زندگی می‌کنند و بقیه‌اش برهوت است و مهاجر ما هم در شرایط عجیبی است: یک بچه‌ی خردسال در دست، یک جنین زنده در شکم و ویزای حق کار در دست دیگر. این‌که از همین الان آماده‌ی آوردن انسانی دیگر در خاک جدید شده برای‌مان عجیب است. اما عجیب‌تر وضع پدرش است که طناب‌های سرطان نفسش را به شماره انداخته‌اند و او باید رها کند و برود. پدر چیزی در گذشته است و کودک چیزی در آینده و مهاجران گویی به آینده بیشتر می‌نگرند تا به گذشته. نمی‌دانیم. به هم‌دیگر می‌گوییم که اگر ما بودیم صبر می‌کردیم. مهاجرت خوب است. خون تازه در رگ است. اما به چه قیمتی؟

– نمی‌تونی این سوال را مطرح کنی آخه.

– چرا؟

– ببین،‌ چیزی که من تا الان توی زندگیم فهمیدم اینه که ما با پکیج‌ها روبه‌روایم.

– یعنی چی؟

– یعنی این‌که همه‌ی چیزهای خوب با هم به دست تو نمی‌رسن. همیشه تو چند تا پکیج داری که حالا با معیارهای گوناگون یکی‌شون رو انتخاب می‌کنی. به نظر من که همه‌ چیز شانسیه. ولی بعضی‌ها می‌گن خودمون انتخابگریم. نمی‌دونم. به هر حال هر پکیجی که انتخاب کنی توش چند تا چیز خوب و چند تا چیز بد هست. نمی‌تونی بدها رو کنار بذاری… مثال بزنم. من مثلا یه زمانی خیلی دوست داشتم تویوتا لندکروز بخرم. همیشه فکر می‌کردم منم که می‌تونم ازین ماشین استفاده کنم. بعدها یکی خرفهمم کرد که آقا لندکروز فقط یه ماشین نیست. جزئی از یه پکیجه. تو وقتی لندکروز می‌خری باید نوع خاص لباس بپوشی، آدم‌های خاصی دوروبرت می‌گردن و اگر دوستای فعلی تو لندکروز سوار نمی‌شن وقتی تو لندکروزسوار شی مطمئن باش که این‌ها دیگه همراهت نخواهند بود، کسان دیگری خواهند اومد که احتمالا به اندازه‌ی فعلی‌ها دوست‌داشتنی نیستند، این باز خوبه. تو لندکروز که سوار می‌شی باید نوع خاصی از خونه رو استفاده کنی، اصلا یهو می‌بینی سایر اجزای اون پکیج جوریه که تو واقعا به لذت لندکروز نخواهی رسید. کما این‌که به نظرت آدمای لندکروزسوار نمی‌تونن اون لذتی که تو بلدی رو ببرن. تو هم اگر می‌رفتی توی اون  پکیج نمی‌تونستی. فکر نکن تو هم خیلی خفنی. نه… یه پکیجه. یه ردیف از چیزهاست. زندگی هیچ وقت کاملا مطابق ایده‌آل تو پیش نمی‌ره.

– و می‌گی که مهاجرت هم همینه؟

– دقیقا. مهاجرت یه خوبی‌هایی داره. اما خب یه سری دردها هم داره دیگه. تو اگر می‌گی که من پدرم اگر به این وضعیت می‌افتاد موقتا بی‌خیال می‌شدم یعنی این‌که پکیج مهاجرت رو انتخاب نکردی.

– راست می‌گی…

از کارخانه‌ی سیمان آبیک که آن بالا مشغول آلوده کردن هوای اتوبان است رد می‌شویم و در ایستگاه آبیک چند لحظه می‌ایستیم. تا قطار شروع به حرکت می‌کند سربازی می‌دود و خودش را به در می‌رساند که پیاده شود. داد می‌زند که آقا نرو… من پیاده نشدم. مامور قطار هم داد می‌زند که استاپ، استاپ و بدو خودش را به کابین راهبر قطار می‌رساند و بعد از چند لحظه قطار دوباره می‌ایستد. مأمور قطار با غرولند در را باز می‌کند تا سرباز پیاده شود. قطار دوباره راه می‌افتاد. انتظار داشتم مثل مترو ماشینی رفتار کنند و بعد از حرکت به هیچ وجه توقف دوباره نداشته باشند. اما قطار انسانی‌تر از مترو است…سرباز پیاده می‌شود. تنها مسافر ایستگاه است و نمی‌دانم چرا ایستادن مسافرها بر سکوی قطار،‌ آن هم قطاری که در حال رفتن است این قدر برایم حس‌برانگیز است…

آبیک تا ایستگاه قزوین را به سرعت طی می‌کنیم. کتاب روی میز و آب معدنی‌ام را برمی‌دارم. لباس‌های‌مان را می‌پوشیم و قطار هم در ایستگاه قزوین توقف می‌کند. خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردیم رسیده‌ایم. گرسنه‌مان است. روی نقشه دیده بودم که در نزدیکی ایستگاه راه‌آهن یک صبحانه‌سرا هست. گفتم برویم آن‌جا. بدون تجربه‌ی قبلی. از ساختمان ایستگاه که شباهت کلی به ایستگاه راه‌آهن تهران دارد دور می‌شویم. به داد و قال‌های راننده‌های تاکسی بی‌توجهی می‌کنیم و خودمان را به صبحانه‌سرای گلپر می‌رسانیم. یک پدر پیر و یک پسر جوان آن‌جا را می‌گردانند. یک مغازه‌ی کوچک که سمت راستش چسبیده به دیوار یک طاقچه‌ی سنگی است و پشتش چند صندلی پلاستیکی. سمت چپ هم فضای آشپزخانه. پسر مشغول املت درست کردن است و پدر مشغول آوردن املت‌ها جلوی مشتریان و خرد کردن خیارشورها و… مغازه شلوغ است. نزدیک به ظهر است. اما هنوز وقت صبحانه محسوب می‌شود. همه‌شان با لهجه‌ی قزوینی حرف می‌زنند. از فوتبال حرف می‌زنند و فلان همسایه‌ی مغازه‌دارشان و… کمتر از ۲ ساعت از تهران دور شده‌ایم. اما نوع دیگری از فارسی حرف زدن را می‌شنویم. قیمت املت‌شان نصف املت‌های تهران است. اما کیفیت… نه، به هیچ وجه. یکی از بهترین املت‌هایی هست که به عمرم خورده‌ام. نارنجی که کنار املت گذاشته‌اند دلچسب است. وقتی از مغازه می‌زنیم بیرون خبری از تاکسی‌های دادزن جلوی ایستگاه راه‌آهن نیست. همه‌شان رفته‌اند. فقط زمان پیاده شدن مسافرها سروکله‌شان پیدا می شود. به اسنپ پناه می‌بریم. قیمت اسنپ هم بسیار ارزان است. من جای مسافرمان بودم همان صحبت‌های با لهجه‌ی قزوینی توی صبحانه‌سرا کمی دلم را شل می‌کرد برای نرفتن. فارسی جذاب نیست؟ فارسی توی فیلم‌ها و کتاب‌ها نه، فارسی توی مغازه‌های کنار راه‌آهن…باید ببینیمش. شاید راسخ تصمیم گرفتنش برای‌مان یادگرفتنی باشد…

  • پیمان ..

ایران، سرزمین پروژه‌های مدنی ناکرده است. خیلی از پروژه‌هایی که در جاهای دیگر دنیا، حاکمیت‌ها و ساختارهای مختلف انجام می‌دهند در ایران به امان خدا رها است. شاید در سایر نقاط جهان، دولت‌ها و ساختارهای بوروکراتیک این احساس وظیفه را کنند که باید فلان کار و بهمان کار را برای جامعه‌شان انجام بدهند، اما این‌جا سال‌ها و دهه‌هاست که این گونه نیست. به همین خاطر هر کدام از این بهبودها در ایران روایت دراماتیک پیدا می‌کند. روایت‌هایی که اکثرشان در انبوه تراژدی‌های روزانه مجال بیان پیدا نمی‌کنند.

من کتاب «گنجور، قدرتِ بی‌نهایتْ کوچک‌ها- شناخت اجتماعی وبسایت گنجور» را دوست داشتم. چون روایت یکی از پروژه‌هایی بود که شاید در سایر نقاط جهان عادی باشند، اما در ایران به والذاریاتی اجرایی می‌شوند. آرشیو کردن میراث ادبی زبان هر کشوری و به روز کردن شیوه‌های دسترسی به آن، وظیفه‌ی روزمره‌ی دانشگاه‌های برتر آن کشور است. دانشگاه‌های برتر دنیا نه تنها آرشیو زبانی کشور خودشان که آرشیو زبانی خیلی از کشورهای در نگاه اول بی‌ربط به خودشان را هم با دقت هر چه تمام‌تر ایجاد می‌کنند. اما در ایران نه دانشگاه و نه حتی وزارتخانه‌های فرهنگ و علوم و... از عهده‌ی این کار برنیامدند. کاری که «حمیدرضا محمدی» خیلی گام به گام و آهسته و پیوسته از عهده‌اش برآمده و امروز، گنجور به واقع گنجینه‌ی ادبیات کهن فارسی است.

کتاب شش فصل دارد، فصل اول داستان کودکی تا پایان تحصیلات دانشگاهی حمیدرضا محمدی را روایت می‌کند. فصل دوم هم داستان شکل‌گیری گنجور را می‌گوید. پسر ساکت روستای سنجان که که پدر واقعی‌اش را هیچ‌ گاه ندید، اما ناپدری‌اش با او مهربان بود. ساکت و درونگرا بود و راهی آهسته را از روستای سنجان تا شهر اراک و بعد دانشگاه اصفهان طی کرد. در نوجوانی طبع شعر داشت. اما چون درسش خوب بود وارد رشته‌ی ریاضی شد و بعد هم شانسی شانسی به راه مهندسی نرم‌افزار دانشگاه اصفهان رسید. گنجور حاصل یک فعالیت وبلاگ‌نویسی در اواسط دهه‌ی هشتاد بود. جایی که مهارت‌های کدنویسی آموخته در دانشگاه به او یاری دارد که آرشیوی جذاب از شعر شعرای پارسی در وبلاگ خودش ایجاد کند و همین وبلاگ بعدها خیلی آرام و پیوسته به پروژه‌ی گنجور تبدیل شد:

«هر از گاهی در جست‌وجوهایش، سایتی جدید در داخل یا خارج ایران پیدا می‌کرد که اشعار شاعر سرشناس دیگری را گردآوری و منتشر کرده بود. مثلا در نرم‌افزار درج یا ری‌را یا هیچ کدام از سایت‌های ایرانی، مجموعه اشعار کاملی از اقبال لاهوری وجود نداشت. اما او سایتی پاکستانی پیدا کرد که گروهی از هواداران اقبال لاهوری، اشعار او را گرد آورده بودند. او هم با استفاده از کدهایی که برای تبدیل حروف خاص نوشتار حروف آن سایت به حروف فارسی نوشت، اشعار اقبال را هم از این سایت پاکستانی به گنجور منتقل کرد.

یا اشعار فخرالدین اسعد گرگانی را در جایی دیگر از جهان اینترنت یافت: سایت دانشگاه فرانکفورت آلمان، «ویس و رامین» او را با غلط‌های زیاد، تایپ کرده و روی وبسایتی منتشر کرده بودند. او برای انتقال و تصحیح این اشعار، دوباره کدهایی نوشت. کدهایی که قاصدان دعوت ابیات بودند. کدهایی که مثل کبوترهای نامه‌بر، در دست‌های او خلق می‌شدند و به سرزمین‌هایی دور می‌رفتند تا میراث موزون یک تمدن را که مثل قاصدک، در جای جای جهان، از فرانکفورت تا لاهور پخش شده بودند، به سرزمین مادری برگردانند. کدها، مثل ذکر اعجاز موسی، تکه‌های هزارپاره‌ی جداافتاده‌ی این تمدن را که بر هزار هزار قله‌ی کوه جهان پخش شده بودند گرد هم می‌اورد تا جان دوباره‌ای بگیرند». ص ۸۵ کتاب

فیلتر شدن گنجور در سال ۱۳۹۰ برای او یک شوک بود و می‌توانست به قیمت نابودی این پروژه تمام شود. اما کشمکش‌ها سرانجام باعث شد که گنجور قوی‌تر و گسترده‌تر شود. مشارکتی پیش رفتن گنجور یکی از ویژگی‌های بسیار مهمی است که در جای جای کتاب به آن اشاره می‌شود. خود حمیدرضا محمدی هم روایت‌های عجیبی از سینه‌چاکان زبان و فرهنگ و ادب فارسی ارائه می‌دهد که چطور این‌ها شبانه‌روز برای بهبود آرشیو گنجور بی هیچ چشمداشتی تلاش می‌کنند. کتاب در بخش‌های اول روایت جزئی از کودکی و نوجوانی و خانواده‌ی حمیدرضا محمدی ارائه می‌دهد. اما این روایت جزئی از پس‌زمینه‌ی زندگی حمیدرضا محمدی در بزرگسالی ادامه پیدا نمی‌کند و ادامه‌ی کتاب فقط به کار او می‌پردازد.

روایت نوآوری‌های پله‌پله‌ی گنجور (اضافه شدن آهنگ‌های خوانندگانی که شعرهای شعرای کهن فارسی را به آواز تبدیل کرده بودند، اضافه شدن دکلمه‌ها برای فهمیدن تلفظ و خوانش درست شعرها، اضافه شدن تصویر نسخه‌های خطی و تذهیب‌کاری‌هایی که بر اساس ابیات شعرای کهن در جای جای جهان موجود بود) از دیگر بخش‌های جذاب کتاب است.

من از روایت مهدی سلیمانیه در این کتاب و حماسه‌سازی او بسیار راضی بودم. کتاب خیلی ساده و بی‌شیله پیله روایت می‌شود، لحنی داستان‌گو دارد و از آن طرف تحلیل‌های خاص سلیمانیه هم سطح کتاب را بالا برده است. کتاب این‌قدر برایم جذاب بود که طی یک نصفه روز خواندمش. از فصل آخر کتاب که معناهای جانبی پروژه‌ی گنجور را واشکافی کرده بود بسیار لذت بردم، یا آن‌جایی که به حمیدرضا محمدی انتقاد می‌کند که چرا دارد کارش را یک‌نفره پیش می‌برد و به فکر تیم‌سازی و جانشین‌پروری نیست برایم جذاب بود. صفحات آخر کتاب با زیرفصل «نه به سراب ایده‌های بزرگ زودبازده: معجزه‌ی استمرار و تدری؛ فراغت بارور مستمر» تمام می‌شود. می‌توانم بگویم اوج کتاب در این صفحات است و ایده‌ی مهدی سلیمانیه در این صفحات را از جان و دل قبول دارم. فکر کنم خود سلیمانیه هم این قدر از این بخش راضی بوده که تصمیم گرفته بدون فصل جمع‌بندی کتابش را به اتمام برساند!  

کتاب یک درس‌آموزی جانبی هم برایم داشت: کدنویسی و یادگیری زبان‌های برنامه‌نویسی را جدی بگیرم. حمیدرضا محمدی یک کدنویس بود. او یک استاد ادبیات نبود. اما به واسطه‌ی مهارت کدنویسی کاری کرد که مجموعه‌ی تمام اساتید زبان و ادبیات فارسی کل دانشگاه‌های ایران از عهده‌اش برنمی‌آمدند. کدنویسی و آشنایی به زبان‌های برنامه‌نویسی دیگر یک مهارت پایه است. همان‌طور که برای تحصیل و پیشرفت دانستن پایه‌های ریاضیات و آمار بدیهی است، بلد بودن زبان‌های برنامه‌نویسی را هم باید بدیهی دانست.

  • پیمان ..

۱. در شماره‌ی آخر مجله‌ی «اندیشه‌ی آینده» من و شهروز بخشی از یک مقاله‌مان را منتشر کرده‌ایم. مقاله‌ی ما در مورد تحلیل نگرش مهاجرین افغانستانی به زندگی در ایران از طریق مضمون‌یابی ۱۸ گفت‌وگوی کیفی با آن‌هاست. هسته‌ی مرکزی مقاله در مورد احساس عدم تعلق به ایران در میان دسته‌های گوناگون مهاجر افغانستانی حاضر در ایران است؛ چه آن‌هایی که در ایران به دنیا آمده‌اند و نسل دومی و سومی به شمار می‌روند و چه آن‌هایی که متولد ایران نیستند و شغل‌شان کارگری است. طبیعی است که مهاجران تازه‌وارد و کارگر که هدف‌شان از آمدن به ایران پول در آوردن و بهبود وضعیت خانواده‌شان در افغانستان است چندان حس تعلقی نداشته باشند. اما خب در میان کسانی که در ایران بزرگ شده‌اند، در ایران تحصیل کرده‌اند، در ایران دانشگاه رفته‌اند و اکثریت زندگی‌شان را در این خاک سپری کرده‌اند، احساس عدم تعلق به ایران یعنی که یک جای کار می‌لنگد. توی مقاله‌مان سعی کرده‌ایم از دریچه‌ی دید خود مهاجران افغانستانی دریابیم که چرا خودشان را متعلق به ایران نمی‌دانند. عصاره‌ی مقاله هم نمودار انتهایی آن است که دلایل ابتدایی احساس عدم تعلق به ایران در میان مهاجران افغانستانی را لیست کرده است. البته که اگر به خودم بود، این نمودار را به چند نمودار سیستم‌دینامیکی هم تبدیل می‌کردم تا روابط علت و معلولی و چرخه‌های مثبت و منفی را هم استخراج کنم. روش تحقیق تحلیل محتوای کیفی بود و ترکیب کردن روش‌ها زیاد قابل هضم نبود. ولی خب، اصل داستان همان احساس فاصله‌ای است که وجود دارد.
حقیقت این است که خیلی از مهاجرین افغانستانی به خصوص پس از تسلط دوباره‌ی طالبان دیگر خودشان را به افغانستان هم متعلق نمی‌دانند. یادم است توی جریان مصاحبه‌ها یکی از دخترها که بیش از ۳۰ سال ساکن ایران بود و اصلا افغانستان هم نرفته بود، می‌گفت همیشه ته ته ذهنم یک افغانستانی وجود داشت که به خودم می‌گفتم اگر این نشد و آن نشد و بدترین حالت رخ داد، می‌روم آن‌جا. به هر حال سرزمین من شاید نباشد اما سرزمین پدری‌ام که بوده. طالبان که آمد من آن تکیه‌گاه ته ذهنم را از دست دادم. دیگر افغانستانی وجود نداشت که ته ذهنم دلم بهش خوش باشد. خودش را هم ایرانی نمی‌دانست و امیدی هم نداشت که به عنوان یک ایرانی پذیرفته شود. دچار نوعی بی‌ریشگی شده بود. دردناک بود.
۲. آقای خ استاد رشته‌ی اسپانیایی دانشگاه علامه طباطبایی است. داستان‌ زندگی‌اش را خواهم نوشت. دکترای زبان فارسی از همان دانشگاه علامه طباطبایی هم دارد و واقعا به زبان فارسی عشق می‌ورزد. هفته‌ی پیش آمده بود دفتر دیاران. با هم گپ زدیم. از سال ۹۴ ایران بود و علاوه بر این‌که دکترای زبان فارسی گرفته بود به خیلی از نقاط ایران هم سفر کرده بود. ازش پرسیدم، اگر بخواهی سه تا ویژگی خوب و سه تا ویژگی بد ایرانی‌ها را بگویی چی‌ها هستند. مهمان‌نوازی، خونگرمی، موضوعات بکری که جای کار بسیار دارد، ادبیات و غذاهای ایرانی نقاط قوت و خوب ایرانی‌ها بود به نظرش. اولین نکته‌ی منفی‌ای که گفت برایم جالب بود. واژه‌ی دقیقش را نمی‌دانست. چند تا واژه ردیف کرد. اما خودش راضی نبود. چیزی که من فهمیدم این بود که برایش حس دل ندادن ایرانی‌ها به کار عجیب بود. می‌گفت ایرانی‌ها دنبال چیزهای کوچک می‌افتند. منافع کوتاه‌مدت و شخصی برای‌شان مهم می‌شود. با جدیت کار نمی‌کنند.
بعدها که به صحبت‌های آقای خ فکر کردم دیدم دل ندادن همان حس عدم تعلق به وطن است. تو وقتی خودت را متعلق به یک جغرافیا ندانی، دیدت کوتاه می‌شود. در بهترین حالت فقط جلوی دماغت را می‌بینی. در خیلی از مواقع همان را هم نمی‌بینی. دل‌زده می‌شوی. دیدم این حس عدم تعلق به ایران در میان ایرانی‌ها به خصوص هم‌سن‌وسال‌های خودم و آدم‌هایی که جوان‌اند و می‌توانند کار کنند هم چیز شایعی شده است. آن‌قدر شایع که آقای خ هم وقتی می‌خواهد نکته‌ی منفی بگوید اول یاد آن می‌افتد. من نمی‌دانم حقیقتا چند درصد از ایرانی‌ها به مهاجرت فکر می‌کنند. مهاجرت از یک منظر به دو دسته تقسیم می‌شود: مهاجرت بالفعل و مهاجرت بالقوه. بالقوه‌ها کسانی هستند که اندیشه و فکرشان جای دیگری است، اما مهاجرت نکرده‌اند یا شاید حتی مهاجرت نکنند. همیشه چمدان‌شان نیمه‌بسته است. از نظر ذهنی خودشان را به سرزمینی که قرار است بروند متعلق می‌دانند، اما از نظر جسمی و فیزیکی در آن سرزمین نیستند. خروجی چیز افتضاحی می‌شود. هیچ وقت پروژه‌ای را شروع نمی‌کنند. چون فکر می‌کنند که احتمالا وسط پروژه باید رها کنند و بروند. یا اگر پروژه‌ای را شروع کردند با جان و دل کار نمی‌کنند. چون فکر می‌کنند ارزشش را ندارد. به نظرم این روزها دسته‌ی مهاجران بالقوه زیاد شده است. راستش حتی کسانی هم وجود دارند که به مهاجرت فکر نمی‌کنند، اما دل نمی‌دهند. به فعالیتی که مشغولند عشق نمی‌ورزند. چرا ما ایرانی‌ها این شکلی شده‌ایم؟ خیلی دلایل دارد. می‌شود مثل همان نموداری که برای مهاجران افغانستانی کشیدیم برای ایرانی‌ها هم فهرستی از عوامل بیرونی ایجاد کرد. عواملی که سهل و ممتنع‌اند. فهم‌شان آسان، ولی رفع‌شان سخت است. ولی خب، اصل داستان همان دل ندادن و احساس تعلق نداشتن است.
۳. برای هماهنگی‌ها ازش شماره پاسپورت خواستم. می‌دانستم دانشجو است و حتما پاسپورت و ویزای دانشجویی دارد. بهم کد ملی داد. یک لحظه هاج و واج ماندم. به شماره‌ی کد ملی هم نگاه کردم. قوانین تابعیت ایران این اجازه را می‌دهند که گروه‌هایی از مهاجران افغان شناسنامه و کد ملی دریافت کنند. ولی این قوانین اصلا اجرا نمی‌شوند. برای آن معدود افرادی هم که اجرا شده است کد ملی با سه رقمی شروع می‌شود که اهلش به راحتی بفهمند که این بابا اصالتا ایرانی نبوده. اما کد ملی او با سه رقم شهر تهران شروع می‌شد. یک کد ملی ناب ایرانی. گفتم تا آن‌جا که می‌دانم به افغان‌ها به این راحتی‌ها کد ملی نمی‌دهند. گفت با یکی از پسرهای هم‌کلاسی ازدواج کرده‌ام و تابعیت ایران را گرفته‌ام. بله. قانون تابعیت ایران فکر کنم در جهان تنها قانونی است که در آن یک مرد به محض ازدواج با یک زن خارجی، بدون هیچ تشریفاتی آن زن خارجی را به تابعیت ایران درمی‌آورد. میخ اسلام در هیچ سرزمینی به مانند ایران این‌چنین مقدس نیست. خواستم بگویم مبارک است. زبانم نچرخید. چرا؟ برای این‌که این دختر همه جا خودش را افغان معرفی می‌کرد (آن هم افغانی که در سرزمین فعلی افغانستان جایگاه و پذیرشی برایش وجود ندارد) و اصلا بروز نداده بود که کد ملی ایرانی گرفته است و الان یک افغانستانی-ایرانی به شمار می‌رود نه یک افغانستانی خالی. از خودم پرسیدم آخر چرا؟ برای چه این آدمی که الان یک ایرانی ناب به شمار می‌رود باز هم در معرض عموم این هویت را نپذیرفته‌ است؟ آن احساس عدم تعلق حتی با اعطای تابعیت ایرانی هم در او از بین نرفته بود انگار.
۴. در مهمانی هستیم. بهانه‌ی مهمانی خانم و آقای ایرانی‌الاصلی هستند که حالا سال‌هاست ساکن لندن هستند. خانم از همان کودکی به همراه خانواده ساکن لندن شده است، در آن‌جا بزرگ شده و اکثر عمرش را در لندن سپری کرده است. آقا هم از ۱۳ سالگی ساکن لندن شده است. اما به هر حال به ایران رفت و آمد دارند. هر دو ایرانی-بریتانیایی به شمار می‌روند. یک جایی در میانه‌ی مهمانی سهیل از خانم می‌پرسد که تو پدر و مادرت ایرانی هستند و به ایران رفت و آمد داری و فارسی را هم نیکو صحبت می‌کنی، اما بزرگ‌شده‌ی لندن هستی، خودت را اهل کجا می‌دانی؟ ایرانی هستی؟ بریتانیایی هستی؟ کدامش هستی؟ سوال سختی بود. اما خانم گفت که خودش را متعلق به هر دو سرزمین می‌داند. خودش را یک ایرانی-بریتانیایی می‌دانست. برای خودش یک هویت هیبرید قائل بود که در بزنگاه‌های زندگی گاه از هویت ایرانی و گاه از هویت بریتانیایی برای تاب‌آوری در برابر کوه مشکلات استفاده می‌کرد. به نظر من هم این حالت خیلی بهتر از این بود که خودش را نه ایرانی و نه بریتانیایی و یا فقط ایرانی یا فقط بریتانیایی بداند. هر کدام از سه حالت دیگر در خودش تناقضی عمیق ایجاد می‌کرد که سرانجامش گرداب بی‌هویتی است.
۵. مدرسه‌ی فرهنگ یک مدرسه‌ی خودگردان در حوالی بوستان ولایت است. دانش‌آموزان مدرسه‌ همه افغان‌اند. افغان‌هایی که به دلایل مختلف نتوانسته‌اند در مدارس دولتی ایران ثبت‌نام شوند و گذرشان به مدرسه‌ی فرهنگ افتاده است. یکی از جاهایی که بحث‌های مربوط به احساس تعلق به وطن خیلی چالش‌برانگیز می‌شود مدرسه است. به خصوص برای دانش‌آموزان افغان. نادر موسوی مدیر مدرسه‌ی فرهنگ است. او همیشه با این چالش روبه‌رو بوده است که بچه‌ها را چگونه بار بیاورد؟ معلمان مدرسه‌اش به دانش‌آموزان چه چیزی را القا کنند؟ این حس را ایجاد کنند که آن‌ها اهل افغانستان‌اند و خودشان را با ایران بیگانه بدانند؟ نمی‌شود که. به هر حال این دانش‌آموزان در حال حاضر در جامعه‌ی ایران‌اند. باید با این جامعه‌ اخت شوند. اگر قرار باشد با ایران بیگانه باشند تا آخرین لحظه‌ی حضور در ایران هم خودشان عذب می‌کشند و هم می‌توانند برای جامعه مشکل ایجاد کنند. به آن‌ها القا کنند که چون شما از افغانستان بیرون آمده‌اید دیگر افغان نیستید و ایرانی هستید؟ این هم ممکن نیست. چون اولا این‌که خانواده‌های این بچه‌ها افغان‌اند. در درون خانواده با لهجه‌ی افغان صحبت می‌کنند. مراودات خانوادگی‌شان با افغان‌هاست. علاوه بر آن یک بحث پیچیده‌ی دیگر هم وجود دارد و آن هم پذیرش جامعه‌ی ایران است. نمی‌شود که به یک بچه بگویند تو ایرانی هستی اما از آن طرف آن بچه نتواند در یک مدرسه‌ی ایرانی ثبت‌نام کند. راه حلی که نادر موسوی در سالیان اخیر پی گرفته به صورت نمادین روی یکی از دیوارهای مدرسه‌اش نقش بسته: جایی که پرچم‌های ایران و افغانستان به هم تابیده‌اند و یک بیت از یک شعر (به گمانم از آقای حسن نوروزی) بر دیوار نقش بسته است: نام ایران را پاس می‌داریم/ خاک افغانستان را یاس می‌کاریم.
انتخاب و تاکید بر یک هویت برای مهاجران به خصوص کودکان مهاجر به نظرم اشتباه است. در حقیقت بیت نمادین مدرسه‌ی فرهنگ آقای نادر موسوی هم یک جور تاکید بر هویت هیبرید است. اما گیر کار کجاست؟ گیر کار آن‌جاست که آقای نادر موسوی و همکارانش هر چه‌قدر هم زحمت می‌کشند تا بچه‌ها را با حس تعلق به هر دو سرزمین ایران و افغانستان بار بیاورند،‌ باز هم آن عوامل عدم تعلق که در بند اول گفتم پابرجاست. این بچه‌ها بزرگ که می‌شوند می‌بینند نمی‌شود که در ایران پذیرفته شوند. بازگشت به افغانستان هم ممکن نیست. یهکو به جای احساس تعلق به هر دو سرزمین گرفت و گیر حس بی‌سرزمینی می‌شوند. گیر کار آن‌جاست که برای خیلی از ایرانی‌ها شاید مهاجرت یک گزینه‌ی بالقوه‌ی فکری باشد، ولی آن حس عدم تعلق و دل ندادن با مهاجرت هم شاید درمان نشود. کسی که ایرانش را دوست ندارد، آمریکایش را هم نمی‌تواند دوست داشته باشد، یا اگر آمریکایش را دوست داشته باشد دوست‌داشتنی از برای نفرت از ایران است و دوست‌داشتنی که از نفرت برخیزد معلوم است که ته کار دوست‌داشتن باقی نخواهد ماند…
چه باید کرد؟ به هر حال ما را گور به گور هم که کنند اهل فلات ایران هستیم و پیامبران ما شاعران ما هستند. شاعرانی که به قول حضرتش وارثان آب و خرد و روشنی‌اند. چند وقت پیش دیدم نادر موسوی یک نقاشی جدید با بیتی جدید از یکی از دیوارهای مدرسه‌اش رونمایی کرده است. شعری که نه به افغانستان کار داشت و نه به ایران، اما به شدت با موضوع حس تعلق مرتبط بود. شعری که بودنت را بندی خاکی که در آن هستی نمی‌کند. بودنت را به بازخوردهای بیرونی گره نمی‌زند. سعی می‌کند از درونت یک حس آشتی و یک حس تعلق عمیق بیرون بکشد:
هر کجا هستم باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
سهراب سپهری راه حلی را ارائه داده است که می‌تواند خیلی از دردهای جاری دنیای قشنگ نو را با آن درمان کرد. منتها رسیدن به حال و هوای همین یک بیت همچه هم کار آسانی نیست…

  • پیمان ..

به پله‌های بالایی نرده‌بان بلند آهنی که می‌رسم ترسم می‌گیرد. نردبان زیر پام می‌لرزد. دست‌هایم را به تیرهای چوبی سقف می‌گیرم و خودم را می‌کشم بالا. روی تیر چوبی که می‌ایستم تازه می‌فهمم که گویا من هم ترس از ارتفاع دارم. زانوهایم کمی می‌لرزند و ته دلم خالی می‌شود. اعتنا نمی‌کنم. محکم با دست‌هایم ستون‌های چوبی را می‌گیرم و روی تیرها جابه‌جا می‌شوم. بابا آن طرف دارد کیسه‌ی پلاستیکی را به تیرهای چوبی گیر می‌دهد تا باران‌های هفته‌های آینده چوب‌ها را نخیساند. منتظرم است که کمکش کنم. یک لحظه برمی‌گردم و به منظره‌ی پشتم نگاه می‌کنم. مسحور می‌شوم. روبه‌رویم آن طرف‌تر از خانه‌ی همسایه‌، شالیزارها در افق گسترده شده‌اند. آن انتها،‌ شیطان‌کوه خودنمایی می‌کند و پرهیبی از خانه‌های شهر. 
به بابا می‌گویم: قرار بود زیر شیروانی هم یک اتاق بیندازید. 
می‌گوید: آره،‌اندازه‌ی یک اتاق ۹ متری خالی گذاشته‌ایم. پایین که درست شد این را هم درست می‌کنیم.
راست می‌گوید. یک لحظه هجوم افکار متناقض امانم را می‌برد. از یک طرف اتاق را خیال می‌کنم که پنجره‌اش رو به شیطان‌کوه باز می‌شود و می‌تواند همان ساحل آرامشی باشد که چند سال است حتی رویایش را هم فراموش کرده‌ام، و از طرف دیگر از خودم می‌پرسم واقعا من به نتیجه رسیدن این اتاق را خواهم دید؟ آیا اصلا در آینده اتاق احتمالی، به شیرینی خیال اکنونم خواهد بود؟
خودم هم می‌دانم که چیزهایی که از این دنیا می‌خواهم در نگاه اول چیزهای بزرگی نیست. مثلا همیشه به این فکر کرده‌ام یک اتاق کوچک ولی ساکت برایم کافی است. اتاقی که در آن کتاب‌هایم را بچینم، یک حمام دستشویی کوچک داشته باشد، یک میز کوچک داشته باشد که پشتش بنشینم به خواندن و نوشتن و فکر کردن و فضایی برای پارک کردن دوچرخه‌ام و احتمالا دو صندلی و یک میز، برای هم‌صحبتی و هم‌سفرگی. اما خب، این دنیای کوچک نیازهای بیرونی بزرگی دارد. مثلا این‌که آن دوچرخه قابل استفاده باشد. هوا جوری نباشد که با دوچرخه‌سواری و نفس عمیق کشیدن چشم‌هایت سیاهی برود و سرطان را به خودت نزدیک‌تر از هر وقتی ببینی و خیابان‌ها و رانندگی آدم‌ها جوری نباشد که ناامنی به احساس همیشگی وجودت تبدیل شود. مثلا همسایه‌هایت فضول و پرسروصدا نباشند و به خودشان این اجازه را ندهند که هر کاری دل‌شان می‌خواهد بکنند. جوری باشد که تو بتوانی به دنیای خودت تمرکز کنی و مهم‌تر از هر چیزی،‌ بیرون از اتاقت آینده امیدوارکننده باشد. وقتی از دنیای کوچک خودت خسته شدی، بیرون زدن و راه رفتن و دوچرخه‌سوار شدن و آدم‌های دیگر را دیدن تو را خسته‌تر نکند. بعد از سی و سه سال زندگی به این نتیجه رسیده‌ام که از آن دسته آدم‌هام که بدون امید به آینده کلافه می‌شوم. می‌‌گویند زیستن در لحظه‌ی حال، شیوه‌ی بهینه‌ی زیست انسان ایرانی در قرن‌های مختلف بوده است. چه بسیار شاعرانی که فقط حال را دریافتن و بی‌توجه بودن به گذشته و آینده را ستایش کرده‌اند. در روزگار کنونی هم دوستانی دارم که این شیوه‌ی زندگی را در پیش گرفته‌اند. اما من به این نتیجه رسیده‌ام که آدمش نیستم. یعنی مجموعه‌ی خوانده‌ها و فکرهایم من را به این نتیجه رسانده که این شیوه‌ی زیستن یک مسکن کوتاه‌مدت است و از عوامل عقب‌ماندگی شدید ایرانیان از سایر اقوام و ملل. 
به منظره نگاه می‌کنم و هجوم هم‌زمان شیرینی یک رویا و تلخی یک حسرت ویرانم می‌کند. به خودم می‌گویم: احتمالا سال دیگر به نتیجه رسیدن این اتاق را نخواهم دید. چون برای به دست آوردن رویای اتاق تصمیم گرفته‌ام که بروم و دلم یکهو تنگ می‌شود. بعد به این فکر می‌کنم که شاید هم نشد. همه‌ چیز که دست من نیست. ممکن است نشود. آن وقت... آره به نتیجه رسیدن اتاق را می‌بینم. اما باز هم هیچ تضمینی نیست که باز کردن پنجره‌ی اتاق احتمالی در سال دیگر تحقق همان رویایم باشد. می‌دانم که وقتی امید به آینده نداشته باشم،‌ سگرمه‌هایم همیشه در هم خواهد بود و اخمی سنگین و ظاهری اندوهگین و رفع‌نشدنی خواهم داشت. چیزی که این روزها هستم و احتمالا سال دیگر هم خواهم بود. می‌دانم که حتی تحقق رویای اتاق هم نمی‌تواند اندوه نومیدی به آینده را از بین ببرد. تجربه‌ی زیسته‌ام هم نابودم می‌کند. اکثر دوست‌داشتنی‌های زندگی‌ام در نهایت به ورطه‌ای افتاده‌اند که دیگر برایم دوست‌داشتنی نبوده‌اند. تقصیر من بوده؟ نه لزوما. مثلا من دانشگاه تهران را همیشه دوست داشتم. از همان سال‌های نوجوانی تا سال‌های تحصیل در آن دوستش داشتم. اما این سال‌ها دیگر دوستش ندارم. برایم اندوهناک شده است. آن‌قدر اذیتم کرد این دانشگاه و این قدر از مسیری که فکر می‌کردم رستگاری است دور و دورتر شد که حالا دیگر اصلا دوستش ندارم. حس می‌کنم این جغرافیا یک چیزی دارد که دوست‌داشتنی‌هایم را فاسد می‌کند. نمی‌دانم. بابا هم این روزها دمغ است. فکر می‌کرد ساختن خانه در زمین آبا و اجدادی و زمینی که کودکی‌اش را در آن گذرانده برایش جذاب و دوست‌داشتنی باشد. اما جرومنجرهای همسایه‌ها که از قضا فامیلش هم هستند و اذیت‌کردن‌های بیخود و بی‌جهت‌شان خسته و پریشانش کرده است. به وضوح می‌گوید که اشتباه کردم. باید غریبه بود.... «باید غریبه بود» جمله‌ی کلیدی‌ای است برای من. صدایم می‌کند که گوشه‌ی کیسه‌ی پلاستیکی را بگیرم تا او با میخ محکمش کند. منظره‌ی روبه‌رو و خیال‌هایش را رها می‌کنم. امیدوارم بتوانم به آینده امیدوار شوم. بدون این امید، هیچ جغرافیایی دلچسب نیست.
 

  • پیمان ..

نوشتن برای زیستن ماساکو واتانابه

راه آیلتس برای من هم مثل بقیه از یک آزمون آزمایشی شروع شد. بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای آزمون دادم. توی رایتینگ نمره‌ام ۴ شد. خیلی برایم برخورنده بود. به نظر خودم متنی که نوشته بودم خوب بود. یک مقاله‌ی کوتاه به سبک همین نوشته‌های سپهرداد نوشته بودم. زور زده بودم خوبی‌ها و بدی‌های دو سمت ماجرا را بیان کنم و خیلی هوشمندانه (!) جایی در میانه بایستم که بگویم جامع‌الاطرافم. سعی کرده بودم دایره‌ی واژگان انگلیسی خوبی را هم به کار ببرم. اما نمره‌ی ۴ خیلی افتضاح بود. بعدها فهمیدم که چون ساختار استاندارد را رعایت نکرده بودم این‌طوری شده. البته بعد از این‌که ساختار ۵ پاراگرافی جستار نوشتن به انگلیسی را یاد گرفتم هم مشکلات زیاد بود. جوری که آخر کار نمره‌ی رایتینگ آیلتس من از ۶ فراتر نرفت. نمره‌ی ریدینگ و درک مطلب و این‌ حرف‌ها خیلی بالا شده بود. اما رایتینگ نشده بود.
مقدمه‌ی کتاب «نوشتن برای زیستن» را که خواندم دیدم بدجور با نویسنده‌ی کتاب هم‌دردم و همین من را اسیر این کتاب کرد. کتابی که هر فصلش را با ولع خواندم و هر چه جلوتر رفتم تعداد خطوطی که به نظرم ارزش خط کشیده شدن داشتند بیشتر می‌شد. ماساکو واتانابه توی ژاپن برای خودش کیابیایی داشت و نخبه محسوب می‌شد و دانشجوی خفنی بود. اما وقتی توی آمریکا به دانشگاه رفت اولین تکالیف نوشتاری درس‌هایش همه غیرقابل ارزشیابی شده بودند. مردود شده بود. هر چه هم زور می‌زد که ترفندهای مختلف نوشتن را امتحان کند مگر این‌که کوتاه بیایند و نوشته‌هایش را قابل قبول بدانند بیهوده بود. چند ماهی طول کشیده بود تا بتواند از سطح C به سطوح بالا برسد. راهی بس طولانی و دشوار. بعدها فهمید فرق ماجرا خیلی بنیادی‌تر از این حرف‌ها بوده. نکته‌ای که من هم بعد از خواندن کتاب در مورد خودم به این نتیجه رسیدم.
محوریت اصلی کتاب «نوشتن برای زیستن» مقایسه‌ی آموزش نوشتن و روایتگری در دو کشور ژاپن و آمریکاست. چرا نوشتن؟ چون تفاوت نوع نگارش در فرهنگ‌های مختلف نشان‌دهنده‌ی سبک استدلال و چگونگی مبحث «منطق» در فرهنگ‌های مختلف است.کتاب با مقایسه‌ی سبک نوشتن رایج در مدارس آمریکا و ژاپن شروع می‌شود: کی-شو-تن-کتسو و مقاله‌ی کوتاه (ایسی).
کی-شو-تن-کتسو عمده‌ترین ساختار نگارش در ژاپن است که ریشه در فرهنگ چینی دارد: مقدمه‌چینی- بسط- تغییر دیدگاه و جمع‌بندی. مقاله‌های بر اساس این ساختار چهاربخش دارند: اول مقدمه‌چینی دارد و اطلاعاتی درباره‌ی ریشه، تاریخچه و پس‌زمینه‌ی موضوع به مخاطب داده می‌شود. به اصطلاح ذهن مخاطب آماده‌ی موضوع می‌شود. بعد موضوع اصلی مقاله بسط و گسترش می‌یابد و به آن شاخ و برگ داده می‌شود. در مرحله‌ی سوم راوی به ابعاد دیگری از موضوع که متفاوت از بخش دوم است می‌پردازد و در مرحله‌ی آخر بر اساس مباحث بخش دوم و سوم جمع‌بندی صورت می‌گیرد و گاه در جمع‌بندی سوالات جدیدی هم مطرح می‌شود.
اما مقاله‌ی کوتاه آمریکایی‌ها ساختار متفاوتی دارد: ارائه‌ی موضوع- اثبات موضوع- نتیجه‌گیری.
در این سبک از نوشتن، نویسنده در همان قسمت ارائه‌ی موضوع طرز تفکر و برداشت خودش از موضوع را در قالب یک جمله‌ی ورودی مطرح می‌کند. در همان بدو شروع متن، مخاطب از داوری نویسنده نسبت به موضوع آگاه می‌شود. بعد در ادامه برای اثبات موضع، نویسنده مثال‌ها و مطالب مرتبطی را که به زعم او می‌توان بر اساس آن‌ها استدلال کرد می‌پردازد. در مرحله‌ی آخر (نتیجه‌گیری) نویسنده دوباره همان طرز تفکر و برداشت را منتها با به کار بردن کلمات و اصطلاحات دیگر تکرار می‌کند.
«بارزترین تفاوتی که در سبک متن‌نویسی ژاپنی‌ها (مقدمه‌چینی- بسط- تغییرد دیدگاه- جمع‌بندی) و آمریکایی‌ها (ارائه‌ی موضوع- اثبات موضوع- نتیجه‌گیری» دیده می‌شود این است که در ژاپن نتیجه‌گیری و جمع‌بندی در آخر متن و در آمریکا در اول متن بیان می‌شود.»
واتانابه در فصل دوم کتاب پا را از ساختار‌های مقاله‌نویسی در ژاپن و آمریکا فراتر می‌نهد و به آزمایش میدانی دست می‌زند. او چهار تصویر از یک روز یک پسر را هم به دانش‌آموزان ژاپنی می‌دهد و هم به دانش‌آموزان امریکایی تا در موردش انشا بنویسند. تفاوت خروجی‌های دانش‌آموزان ژاپنی و آمریکایی در این زمینه بسیار زیاد است. اکثر بچه‌های ژاپنی برای نوشتن انشاهای‌شان از سبک سلسله‌ی زمانی و روایت در خط زمان استفاده کرده بودند. اما بچه‌های آمریکایی علاوه بر سبک سلسله‌ی زمانی از سبک استدلالی (برگشت زدن به ماجراهای گذشته و دلیل‌یابی) هم استفاده کرده بودند. برای بچه‌های آمریکایی ترتیب وقوع ماجراها اهمیت نداشت و تمرکز اصلی نوشته‌های‌شان ذکر برداشت‌شان در اول مقاله و بعد اثبات آن در قسمت دوم بود.
اما این تفاوت برداشت و نحوه‌ی نگارش بچه‌های ژاپنی و آمریکایی از یک موضوع واحد به چه دلیل بود؟ نحوه‌ی تدریس و ارزش‌های نظام آموزشی دو کشور؟ بله. ریشه‌ی علت در همان‌جا خوابیده بود. ماساکو واتانابه در فصل سوم کتابش به سراغ کلاس‌های درسی انشا در آمریکا و ژاپن می‌رود. توصیف‌های او از نحوه‌ی اداره و آموزش در کلاس‌های ژاپن و آمریکا واقعا جذاب است. به خصوص که او چهارچوب‌بندی نگاه دارد و به دنبال سوالات خاصی هم می‌گردد.
آموزش نوشتن برای بچه‌های آمریکایی از همان اول دبستان آغاز می‌شود و تا سال آخر تحصیلات‌شان هم ادامه پیدا می‌کند. برای ورود به دانشگاه‌های آمریکا هم نوشتن مقاله‌ی کوتاه و تسلط بر آن بسیار اهمیت دارد. در آمریکا سعی معلم‌ها بر این است که انواع سبک‌های مختلف نگارش (داستان، شعر، نامه رسمی، نامه غیررسمی، جملات توضیحی، جملات استدلالی، عکس‌نوشت، گزارش، مصاحبه، متن تبلیغاتی، معرفی کتاب، زندگی‌نامه، نمایشنامه و…) و نحوه‌ی تشخیص انتخاب سبک‌ درست از همان پایه به دانش‌آموزان آموزش داده شود. اما در ژاپن نوشتن به سبک‌های مختلف از همان ابتدا آموزش داده نمی‌شود. در ژاپن توان بیان ملموس احساسات در نوشته‌ها اهمیت بالایی دارد. سعی معلم‌های ابتدایی ژاپنی این است که دانش‌آموزان بتوانند احساس خود را آزادانه و به هر صورتی که دوست دارند بیان کنند.
از نظر معلمان آمریکایی، انشای خلاقانه انشایی است که در آن دانش‌آموز برای بیان ایده‌هایش مناسب‌ترین و تأثیرگذارترین سبک را انتخاب می‌کند و می‌کوشد افکار خود را نه به صورت کاملا تخیلی و غیرواقعی، بلکه با پیچیدن آن‌ها در لایه‌هایی از حقیقت بروز دهد.برای آمریکایی‌ها متن خلاقانه متنی است که سبک‌های مختلف را به هم بیامیزد. اما برای ژاپنی‌ها سبک‌ها زیاد مهم نیستند و انشای خلاقانه انشایی است که تغییر احساسات و عواطف نویسنده را به ملموس ترین و قابل فهم‌ترین شکل بیان کند.
نکته‌ی جالب این است که این تفاوت‌های عمیق در نوشتن همیشگی نبوده و پدیده‌ای جدید است. در حقیقت در نیمه‌ی اول قرن بیستم نحوه‌ی انشا‌نویسی در ژاپن و آمریکا کاملا متفاوت بود و سبک نوشتن به صورت مقاله‌ی کوتاه به خاطر شرایط خاص آمریکا بعد از دهه‌ی ۱۹۶۰ خیلی جا افتاد: آمریکا یک جامعه‌ی چندقومیتی و مهاجرپذیر است که یافتن احساس مشترک بسیار دشوار می‌شود، از نیمه‌های دوم قرن بیستم جمعیت دانشگاهی این کشور هم با پس‌زمینه‌های گوناگون افزایش می‌یابد و نیاز به سبکی از نوشتن احساس می‌شود که صریح باشد، بتواند از منطق ساده و قابل فهم برای تمام گروه‌ها بهره ببرد و به جای احساسات از استدلال بهره‌مند باشد.
اما این تفاوت‌ها فقط تفاوت در نوشتن‌اند؟ اصلا و ابدا. ماساکو واتانابه به زیباترین شکل ممکن به تو نشان می‌دهد که سبک‌های مختلف نوشتن ژاپنی‌ها و آمریکایی‌ها ریشه در نگاه متفاوت این دو جامعه‌ به مقوله‌ی زمان دارد. برای این‌ کار هم ابتدا از درس تاریخ شروع می‌کند. آموزش تاریخ هم در آمریکا و ژاپن بسیار متفاوت است. تفاوتی که باز هم ریشه در سبک نوشتن این دو ملت در مدارس دارد. ژاپنی‌ها درس تاریخ را با جزئیات و خیلی قصه‌وار می‌آموزند. معلم‌ها تلاش‌ می‌کنند تا بچه‌ها با شخصیت‌های مختلف تاریخی بتوانند همذات‌پنداری کنند و خودشان را جای آن‌ها بگذارند. اما آمریکایی‌ها برای ذکر روندهای تاریخی زمان زیادی صرف نمی‌کنند. برای آن‌ها علت و معلول حوادث و اتفاقات تاریخی مهم است. این تفاوت در برداشت از تاریخ روی نگاه به آینده هم بسیار تاثیر می‌گذارد:
« در سبک زمان‌محور [ژاپنی‌ها] هدف معمولا به یک ایده‌آل دور از دسترس و کاملا انتزاعی تبدیل می‌شود و بیش از این‌که دستیابی به هدف در کانون توجه قرار بگیرد، حفظ رفتار و آمادگی روحی متناسب در فرآیند رسیدن به هدف ارزشمند است. برخلاف آن در سبک استدلال‌محور [آمریکایی‌ها] از آن‌جا که هدف کاملا واضح، مشخص و قابل تحقق است روش‌های دستیابی به آن یا آمادگی برای این منظور چندان اهمیتی ندارد بلکه مهم آن است که چگونه می‌توان با کنترل شرایط و محیط در جهت رسیدن به هدف اقدامی انجام داد». ص ۱۹۹
واتانابه جایی از کتابش سبک نوشتن انشا در آمریکا را استنتاجی و سبک نوشتن ژاپنی‌ها را استقرایی می‌نامد. ساختار کتاب او هم به استدلال استقرایی بسیار نزدیک‌تر است. چون که بعد از انشا و تاریخ او به سراغ رفتار صحیح در دو کشور ژاپن و آمریکا می‌رود و بعد هم موضوع را عمیق‌تر می‌کند. پای امیل دورکیم و دیوید هیوم را وسط می‌کشد تا درک جوامع از تاریخ و زمان و ترتیب بیان را برایت تشریح کند و نشان بدهد که تفاوت سبک انشا‌نویسی در آمریکا و ژاپن خیلی خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها است.
خواندن کتاب «نوشتن برای زیستن» برایم بسیار لذت‌بخش و یادگیرنده بود. از آن کتاب‌هاست که باید خیلی بیشتر در موردش فکر کنم. از آن کتاب‌ها که با پایان خواندن تازه شروع می‌شوند. واتانابه در فصل آخر کتابش به سراغ انشانویسی فرانسوی‌ها می‌رود و بعد هم نوید می‌دهد که می‌خواهم کتاب بعدی‌ام را در مورد نوشتن ایرانی‌ها و سبک استدلال ایرانی‌ها بنویسم. در حقیقت فصل آخر این کتاب، فصل ابتدایی کتاب بعدی او در مورد سبک نگارش دیسرتاسیون فرانسوی‌هاست. کتابی که امیدوارم آن هم به زودی ترجمه شود. علاوه بر این، بی‌نهایت دوست دارم که از دریچه‌ی نگاه او نوشتن و طرز تفکر و منطق ایرانی‌ها را هم بخوانم. امیدوارم که این کتاب را به زودی زود بنویسد و منتشر کند...

  • پیمان ..