سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراکندن خمیرمایه‌های شناخت» ثبت شده است

کتاب «انسان‌ها در عصر ظلمت» را تمام کردم. مجموعه‌ی ۱۱ جستار از هانا آرنت، ۱۱ گزارش از زندگی ۱۰ شخصیت نامتجانس اوایل قرن بیستم. ۱۰ نفری که به قول هانا آرنت اگر به زبان درمی‌آمدند از جمع شدن‌شان در یک اتاق چه فریاد اعتراض‌ها که برنمی‌آوردند. ۱۰ نفری که وجه اشتراک‌شان نه استعدادشان است و نه اعتقادات‌شان و نه پیشه و نه محیط اجتماعی‌شان:

«پشتوانه و پیش‌فرض پنهان گزارش زندگی‌های گردآمده در این کتاب، این اعتقاد است که حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، حق داریم توقع دیدن خردک نوری را داشته باشیم. چنین بارقه‌ی نوری بیش از آن‌که از نظریه‌ها و مفهوم‌ها سر برکشد، به احتمال بیشتر، از پرتوی لرزان و سوسوزننده و اغلب کم‌جانی مایه می‌گیرد که مردان و زنانی در زندگی و کار خود –تقریبا تحت هر شرایطی و طی فرصتی که به آن‌ها برای زیستن روی زمین داده شده- برمی‌افروزند. چشمان خو کرده به تاریکی ما، به دشواری می‌توانند تشخیص دهند نوری که آنان می‌افشانند پرتو یک شمع است یا نور خیره‌کننده خورشید. ولی به نظرم چنین ارزیابی عینی اهمیتی ثانوی دارد و می‌توان به آسانی آن را به آینده واگذاشت.» (انسان‌ها در ظلمت- ص۴۳)

کتاب را مهدی خلجی ترجمه کرده. طبق قوانین وزارت فرهنگ و ارشاد غیرقابل چاپ است. دلیلش هم احتمالا در مقاله‌های «در باب انسانیت» و نمایشنامه‌ی ناتان حکیم، «کارل یاسپرس: شهروند جهان» و «والتر بنیامین» نهفته است. اما متن کتاب در فضای مجازی به راحتی قابل دسترس است. مترجم مقدمه‌ی مفصلی هم در مورد اندیشه‌های هانا آرنت نوشته که جهت آشنایی با خطوط اصلی فکرهایش خواندنی است.
کتابی که در آن ۱۱ گزارش زندگی از ۱۰ شخصیت متفاوت توسط یک نفر نگاشته شده باشد به خودی خود جذاب است. چون در این‌جا تو فقط با زندگی‌نامه‌ی آن ۱۰ نفر روبه‌رو نیستی. در حقیقت وقتی شخصی در مورد زندگی شخصیتی دیگر جستار می‌نویسد دارد او و در درجه‌ای بالاتر خودش را قضاوت می‌کند. اگر قرار باشد تو در ۵۰صفحه به زندگی یک شخص بپردازی مطمئنا فقط برهه‌ها و لحظه‌ها و تصمیم‌هایی خاص را برمی‌گزینی. شخص را قضاوت می‌کنی و بالا و پایینش می‌کنی. و این قضاوت‌نامه‌ها در کنار هم خطوط فکری خودت را مشخص می‌کند. 
«انسان‌ها در عصر ظلمت» کتاب سنگینی نیست. گزارش‌های جذاب زندگی ۱۰ شخصیت است که از پشت آن‌ها تو به خطوط اصلی افکار هانا آرنت می‌رسی و توی ذهنت با آن ها بازی بازی می‌کنی... و هانا آرنت بر این عقیده است که به بازی بازی افتادن فکر مرحله‌ی اول است و بعد از آن تو باید به گفت‌وگو برسی. گفت‌وگو و در فضای عمومی قرار دادن خود است که وجود انسان را معنادار می‌سازد.
افکار و امیال متنقاض. چه لحظه‌ها که در عمرمان از نداشتن سازگاری درونی رنج کشیده‌ایم. بر خودمان لعنت فرستاده‌ایم که چرا مثل فلان ادیب و فلان نویسنده و فلان گوینده صاحب یک منظومه‌ی فکری متجانس نشده‌ایم. چه لحظه‌ها که ترجیح داده‌ایم از این همه فکر غریب در ذهن‌شان خاموشی را برگزینیم و دم برنیاوریم... و هانا آرنت در باب زندگی گوتهولد لسینگ، نمایشنامه‌نویس آلمانی به زیبایی افسانه‌ی «وجود از درون سازگار» را به سخره می‌گیرد:

«ما هنوز می‌دانیم که اندیشیدن نه نیازمند هوش یا تعمق که بیش از هر چیز محتاج شجاعت است. با این همه شگفت‌زده می‌شویم که جانب‌داری لسینگ از جهان می‌تواند تا آن‌جا پیش رود که او تا اصل موضوع امتناع تناقض را هم فدا کند، ادعای سازگاری درونی که ما می‌پنداریم برای همه‌ی کسانی که می‌نویسند و سخن می‌گویند ضرورت است. او یک‌جا با جدیت تمام اعلام کرد: «من موظف نیستم مشکلاتی را که خلق می‌کنم، حل کنم. ممکن است ایده‌های من همیشه به نوعی از هم گسسته باشند یا حتی با یکدیگر ناسازگار به نظر رسند، چرا که تنها ایده‌هایی هستند که خوانندگان ممکن است در آن‌ها مایه‌هایی برای اندیشیدن بیابند.»... او خودکامگی کسانی را که می‌خواهند با استدلال و مغلطه، با دلایل جذاب بر اندیشه سلطه یابند برای آزادی خطرناک‌تر از راست‌کیشی می‌دید. به ویژه او هرگز خود را به کاری وانداشت و به جای ساختن نظامی سراپا منسجم برای تثبیت خویش در تاریخ، می‌دانست که جز پراکندن «خمیرمایه‌ی شناخت» در جهان کاری نمی‌کند.» ص۵۵


«خمیرمایه‌های شناختی که لسینگ در جهان پراکند قرار نبود به نتایجی بینجامند؛ بلکه هدف‌شان برانگیختن دیگران به اندیشیدن مستقل بود. این امر نیز هدفی مگر ایجاد هم‌سخنی میان اندیش‌وران نداشت... اندیشه لسینگ دیالوگ (افلاطونی) خاموش میان من و خود من نیست، بلکه دیالوگی پیش‌بینی شده میان دیگران است و به همین دلیل است که به طور ذاتی جدلی است.» ص ۵۶

و راستش خیلی از ماها سلاطین دیکته‌های نانوشته‌ایم. دیکته‌هایی که می‌دانیم به محض نوشته شدن کاغذ را پر از غلط و غولوط می‌کنند و حسی از شرمساری را بر وجود ما می‌نشانند. اما هانا آرنت از زندگی لسینگ روایت می‌کند که اتفاقا همین غلط‌هاست که انسانیت است:

«... لسینگ از همان چیزی شادمان بود که دست‌کم از زمان پارمندیس و افلاطون تا روزگار او هرگز فیلسوفان را اندوهگین نکرده بود: این‌که حقیقت، به محض آن‌که به زبان درآید، بی‌درنگ به دیدگاهی در میان دیدگاه‌ها بدل می‌شود؛ دیدگاهی که می‌توان با آن درپیچید، از نو صورت‌بندی کرد و آن را موضوعی برای سخن گفتن با دیگران ساخت. عظمت لسینگ تنها در این نبود که از لحاظ نظری باور داشت حقیقت واحدی در جهان انسانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. آن چه لسینگ را متمایز از دیگران می‌کرد خوشحالی او از نبودن چنین حقیقتی بود؛ چون از نظر او وجود نداشتن حقیقتی واحد باعث می‌شد گفت‌وگوی بی‌پایان میان انسان‌ها ضرورت پیدا کند و تا هنگامی که انسان‌ها بر روی زمین می‌زیند، ضرورت آن از میان نرود. حقیقت مطلق واحد، اگر می‌توانست وجود داشته باشد، همانا به معنای مرگ همه‌ی آن‌هایی بود که با یکدیگر مناقشه و بحث می‌کنند؛ بحث و مناقشه امری بود که این نیا و خداوندگار همه‌ی جدلی‌ها در زبان آلمانی با آن بسی آسوده بود و همواره با روشنی و قطعیت تمام از آن جانب‌داری می‌کرد. توقف بحث و جدل، اعلام پایان انسانیت است.» ص ۷۵

  • پیمان ..