سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عدالت» ثبت شده است

این چند وقت فقط یک کتاب خواندم. کتاب عدالت مایکل سندل را. خیلی آرام و آهسته و جرعه جرعه خواندمش. کتاب مجموعه‌ درس‌گفتارهای فلسفه‌ی سیاسی مایکل سندل در دانشگاه هاروارد است. درسی که سندل با عنوان «عدالت» سال‌هاست آن‌ را در هاروارد ارائه می‌دهد. وارد صفحه‌ی شخصی مایکل سندل هم که بشوی تصاویر و ویدئوهای زیادی از کلاس‌های پرمخاطبش را می‌بینی. البته که برای کتاب شدن تغییراتی به آن داده است. عدالت هم مثل کتاب قبلی که از مایکل سندل خوانده بودم پر بود از مثال و قصه و نمونه و مصداق. همین بود که خواندنش را جذاب می‌کرد. 

سندل همان صفحات اولیه‌ی کتاب ثابت می‌کند که اندیشیدن به عدالت خواه ناخواه ما را وادار به اندیشیدن به بهترین شیوه‌ی زندگی می‌کند. 

«موقعی که می‌پرسیم آیا عدالت در جامعه‌ای برقرار است در واقع می‌پرسیم چیزهایی که برای‌شان ارزش قائلیم – درآمد و دارایی، حقوق و وظایف، اختیارات و فرصت‌ها، مقام‌ها و افتخارات- در آن جامعه‌ چطور توزیع می‌شوند. جامعه‌ی عادل این چیزها را درست توزیع می‌کند، یعنی به هر کس به اندازه‌ی شایستگی‌اش می‌دهد. مسئله وقتی مشکل می‌شود که می‌پرسیم کی شایسته‌ی چیست و چرا.»

از همان اول هم خیلی مختصر و مفید می‌گوید که در مورد عدالت سه دیدگاه مختلف وجود دارد: دیدگاه رفاه‌محور- دیدگاه آزادی‌محور و دیدگاه فضیلت‌محور. 

فصل‌های کتاب صندل در حقیقت شرح و بسط هر کدام از این دیدگاه‌ها و مصداق و مثال‌هایی در مورد اجرای هر کدام‌ از این دیدگاه‌هاست. بنتم، استوارت میل، کانت، جان رالز و ارسطو فیلسوفانی هستند که مایکل سندل برای توضیح هر کدام از دیدگاه‌ها در مورد عدالت در جامعه آن‌ها را زیر ذره‌بین می‌برد. 

از آن کتاب‌ها بود که راحت می‌توانی توی زندگی روزمره‌ات برای هر کدام از حرف‌هایش مصداق بیابی و بهت چهارچوب فکری می‌دهد. 

مایکل سندل تخصص غریبی در به چالش کشیدن بازار آزاد و کسانی دارد که آزادی انسان را مقدم بر هر اصل دیگری می‌دانند. توی کتابش از سودگراها شروع می‌کند. از بنتم و استوارت میل و این نظریه که کار درست کاری است که بیشترین سود را به بیشترین افراد برساند. سود چیست؟ هر چیزی که موجب خوشایند آدمی‌ست. سندل هم اصول فلسفی این تلقی از عدالت را به چالش می‌کشد و هم قصه‌ها و فاجعه‌هایی را روایت می‌کند که نتیجه‌ی همچه نگرشی به خواهد بود. بعد از آن سراغ کانت و جان رالز می‌رود. فیلسوف‌هایی که آزادی انسان را مقدم بر هر ویژگی او می‌دانند و عدالت را در سایه‌ی آزادی معنا می‌کنند. هر چه‌قدر که فصل جان رالز معلق و کوتاه و مبهم بود فصل کانت را سندل خوب نوشته بود. جا انداختن معنای مورد نظر کانت از آزادی فوق‌العاده بود.

اما سندل نظریه‌ی اختیارگرایی و ارجحیت آزادی انسان بر همه‌ی اصول دیگر در امور زندگی را هم قبول ندارد. تعریف می‌کند که لیبرال‌ها و مدافعین آزادی فقط دو دسته تعهد برای او قائل می‌شوند. وظایف طبیعی که همه شمول‌اند مثل حفظ حرمت انسان، وظیفه‌ی ترحم به انسان، رفتار عادلانه با انسان و وظایف و تعهدات اختیاری که خودمان داوطلبانه می‌پذیریم و از توافق نتیجه می‌شوند. 

یک ایراد خیلی خوبی که می‌گیرد این است که ما در بستر قصه‌ها زندگی می‌کنیم. خیلی خوب توضیح می‌دهد که آزاد بودن انسان و متعهد بودن او فقط در قبال تعهدهایی که خودش می‌پذیرد بی‌معناست. چون ما در بستر قصه‌ها و روایت‌ها به دنیا می‌آییم و این قصه‌ها و روایت‌ها را ادامه می‌دهیم. اصلاً زیست ما در بستر قصه‌ها و روایت‌ها فراتر از آزادی ماست، در عین حال که شامل آزادی ما هم هست.

از دید کانت و رالز حق بر خیر مقدم است. اصول عدالتی که وظایف و حقوق ما را تعریف می‌کنند باید نسبت به فهم‌های مختلف از زندگی خوب بی‌طرف باشند. کانت می‌گوید برای رسیدن به قانون اخلاقی ما باید خودمان را از علایق و اهداف احتمالی‌مان جدا کنیم. رالز معتقد است که در تفکر راجع‌به عدالت، ما باید نیات، تعلقات و تصورات خاص خودمان از خیر و خوبی را کنار بگذاریم. ص ۲۴۲

خب. بله بازار آزاد هم برخلاف شعارهایش حرمت انسان را نگه نمی‌دارد. بازار آزاد هم به درد عمه‌اش می‌خورد.
سندل نه سودگراها را قبول دارد و نه اختیارگراها. او ارسطو را قبول دارد. 

«ولی ارسطو جور دیگری درباره‌ی عدالت فکر می‌کند. او معتقد نیست که اصول عدالت می‌توانند و باید نسبت به مفهوم زندگی خوب بی‌طرف باشند. برعکس اعتقاد دارد یکی از اهداف قانون اساسی عادلانه این است که شهروندان خوب بسازد و منش‌های خوب بپرورد....»

نکته این‌جاست که ته حرف و پیشنهاد مایکل سندل هم به جای خاصی نمی‌رساند ما را. خودش هم ایراد نظریه‌ی مطلوب خودش را می‌گوید:

«یکی از علل مخالفت کانت و رالز با عدالت ارسطو این است که فکر می‌کنند جایی برای آزادی باقی نمی‌گذارد. قانونی که بکوشد منش‌های خوب بپرورد یا بر درک خاصی از زندگی خوب صحه بگذارد این خطر را به وجود می‌آورد که ارزش‌های کسانی را به کسان دیگر تحمیل کند.» ص ۲۴۱

در ده صفحه‌ی آخر کتاب مایکل سندل می‌کوشد که با دفاع همه‌جانبه از دیدگاه ارسطویی به عدالت چهارچوبی پیشنهاد بدهد که آزادی انسان زیر سوال نرود. اما وقتی چهارچوب پیشنهادی‌اش را می‌خوانی بیشتر یاد فوکو می‌افتی. در آخر کتاب پیشنهاد سندل ساختن جامعه‌ای است که بتوانیم در آن با هم آن‌قدر گفت‌وگو کنیم که فضیلت‌های اساسی را تعیین کنیم و بر اساس آن فضیلت‌ها قوانین را بچینیم. انگار چشمانش را بر روی بازی‌های قدرت می‌بندد. این که کدام گروه و چگونه بر سایر گروه‌ها چیره می‌شود همه چیز را تغییر می‌دهد. خودش هم اشاره می‌کند که خطر بنیادگراها وجود دارد. اما خیلی ساده‌دلانه می‌گوید که باید گفت‌وگو کنیم.

آره. کتاب عدالت را که می‌خوانی از سودگراها و کانت و رالز نومید می‌شوی. جهان مزخرف امروز حاصل نظریات آن‌هاست. اما مایکل سندل و نظریات ارسطویی هم ره به جایی نمی‌برند. حداقل ماهایی که توی ایرانیم قشنگ می‌دانیم که راه‌کارهای مایکل سندل هم ره به جایی نمی‌برند. خودمان یک انقلاب تجربه کرده‌ایم که کاملاً مطابق رویاهای مایکل سندل است. 

کتاب عدالت مایکل سندل کتاب شیرینی است. حداقل برای فهم دوراهی‌های اخلاقی زندگی چهارچوب خیلی روشنی ارائه می‌کند. اما ته تهش به این بیت حافظ می‌رسی:

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

  • پیمان ..

«موفق‌ها معمولاً این جنبه‌ی احتمالی موفقیت‌شان را ندیده می‌گیرند. خیلی از ماها فقط شانس آورده‌ایم که کیفیت‌های مطلوب جامعه‌مان را لااقل تا حدودی به دست‌ آورده‌ایم. در جامعه‌ی سرمایه‌داری، داشتن انگیزه‌ی کارآفرینی مفید است. در جامعه‌ی بوروکراتیک، داشتن روابط با مافوق‌ها به درد می‌خورد. در جامعه‌ی دموکراتیک عوامی، درخشیدن در تلویزیون و دادن شعارهای دهن‌پرکن گره‌گشاست. در جامعه‌ی پرمرافعه، تحصیل در رشته‌ی حقوق و داشتن مهارت در منطق و استدلال به شما کمک می‌کند که در آزمون‌های وکالت موفق شوید.

این‌که جامعه‌ی ما برای این چیزها ارزش قائل می‌شود دست ما نیست. فرض کنید ما با همین استعدادهایی که داریم، نه در یک جامعه‌ی صنعتی پیشرفته‌ی پرمرافعه (مثل آمریکای خودمان) بلکه در جامعه‌ای جنگ‌سالارانه یا در جامعه‌ای که بیشترین اعتبار و پاداش را به پهلوان‌ها می‌داد یا در جامعه‌ای مذهبی زندگی می‌کردیم. تکلیف استعدادهای‌مان چه می‌شد؟ روشن است که دیگر زیاد به دردمان نمی‌خوردند. و البته بعضی از ماها استعدادهای دیگری پیدا می‌کردیم. اما در این صورت آیا از آنی که در حال حاضر هستیم کم‌ارزش‌تر یا کم‌فضیلت‌تر می‌شدیم؟

جواب رالز منفی است. امکان دارد کمتر نصیب‌مان شود و باید هم این‌طور باشد. ولی با این‌که سهم کمتری پیدا می‌کنیم، کم‌ارزش‌تر نمی‌شویم و استحقاق ما کمتر از استحقاق دیگران نمی‌شود. همین‌طور دیگرانی که مقام‌های عالی ندارند و از استعدادهایی که جامعه‌ی ما به آن‌ها پاداش می‌دهد بهره‌ی کمتری دارند. 

پس اگرچه ما جواز منافعی را که با استعدادهای‌مان به دست می‌آوریم داریم، نادرست است و خودپسندی است که گمان کنیم جامعه‌ای لایق ماست که برای کیفیت‌هایی که ما زیاد داریم ارزش قائل بشود.

وودی آلن در فیلم خاطرات اکلیلی اشاره‌ای به این نکته دارد. خودش نقشی را بازی می‌کند که خیلی شبیه خود واقعی اوست. کمدین معروفی به نام سندی به دوستی از محله‌ی سابق‌شان به اسم جری برمی‌خورد که سرافکنده است از این‌که راننده‌ی تاکسی است.

سندی: تو چه‌کار می‌کنی؟ دنبال چی هستی؟

جری: می‌دانی که من چه‌کار می‌کنم. راننده‌ی تاکسی‌ام.

سندی: خب تو که سرحالی. این که مشکلی نیست.

جری:‌آره؟! من را با خودت مقایسه کن که...

سندی: می‌خوای من چی بگم؟ یادت نیست من بچه‌محلی بودم که مرتب جوک می‌گفتم؟

جری: چرا.

سندی: خب تو می‌دانی که ما توی جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که برای جوک گفتن خیلی ارزش قائل می‌شه. نه؟ اگر این طوری بهش فکر کنی (گلویش را صاف می‌کند) می‌بینی اگر من بین سرخ‌پوست‌ها زندگی می‌کردم، آن‌ها نیازی به یک کمدین نداشتند. نه؟ در نتیجه من بیکار می‌شدم.

جری: آره؟! تو هم چه حرف‌هایی می‌زنی! من با این حرف‌ها حالم بهتر نمی‌شه.

راننده‌ی تاکسی از حرف کمدین درباره‌ی جبر اخلاقی شهرت و شانس قانع نمی‌شود. حتی وقتی که شانس را مقصر سهم ناچیزش می‌بیند، دردش کم نمی‌شود. علتش شاید این باشد که در جامعه‌ی شایسته‌سالارانه مردم اکثراً فکر می‌کنند میزان موفقیت آن‌ها نشان‌دهنده‌ی میزان شایستگی آن‌هاست و این فکر را به آسانی نمی‌شود از بین برد...»

 

از کتاب «عدالت، کار درست کدام است؟» نوشته‌ی مایل سندل/ ترجمه‌ی حسن افشار/ نشر مرکز/ ص ۲۱۲ و ۲۱۳
 

  • پیمان ..

1- این روزها همه چیز خرید و فروش می‌شود. جای پارک ماشین‌ها کنار خیابان‌ها، حق عبور و مرور خودروها در خیابان‌های تهران(برچسب ترافیک)، اجازه‌ی تحصیل در دانشگاه‌های شریف و تهران و امیرکبیر، تبلیغات در متروها (حتا سر به زیر ترین آدم‌ها هم از تبلیغات مترو رهایی ندارند.)، دخترهای دماغ عملی به قیمت مهریه‌های سنگین، رحم زنان برای زایمان، پسربچه‌ی 5 ساله به قیمت یک خانه و... ما هم گرفتار جهانی شده‌ایم که پول می‌تواند در آن هر کاری بکند.

2- همه‌ چیز از برنده‌ی نوبل اقتصاد سال 1992 شروع شد. آقای گری بکر و کتاب "رویکرد اقتصادی به رفتار انسان". او این نظر سنتی را که می‌گوید اقتصاد عبارت است از مطالعه‌ی تخصیص کالاهای مادی قبول نداشت. در کتابش نوشت علت این که نظر سنتی تا امروز دوام آورده اکراه از محاسبه‌ی بعضی انواع رفتار انسان با ریاضیات خشک علم اقتصاد بوده است. 

بکر می‌گفت که فعالیت مردم در هر زمینه‌ای برای افزایش رفاه‌شان است و همیشه سود و ضرر را در نظر می‌گیرند. این فرض شالوده‌ی رویکرد اقتصادی است. مثلا در مورد امر ازدواج می‌گفت:

"بر اساس رویکرد اقتصادی، انسان موقعی تصمیم به ازدواج می‌گیرد که می‌بیند سود آن بیشتر از سود مجرد ماندن یا ادامه دادن جست و جوی همسر مناسب‌تر است. به همین ترتیب، شخص متاهل زمانی به ازدواجش پایان می‌دهد که می‌بیند سود مجرد شدن یا ازدواج با فرد دیگری بیشتر از زیان جدایی، از جمله زیان‌های جدایی جسمانی از فرزندانش، تقسیم دارایی‌های مشترک با همسرش، هزینه‌های قانونی طلاق و غیره است. از آن‌جا که کسان بسیاری هم برای ازدواج دوباره پیدا می‌شوند، می‌توان گفت بازار ازدواج هم وجود دارد."

عده‌ای فکر می‌کنند این دیدگاه حسابگرانه ازدواج آن را از عشق خالی می‌کند. به نظر آن‌ها عشق، تعهد و پیمان از آرمان‌هایی هستند که نباید به پول تقلیل‌شان داد. ازدواج خوب قیمت ندارد و خریدنی نیست.

پاسخ بکر این است: این احساسات رقیق از تفکر روشن جلوگیری می‌کند. کسانی که در برابر نگاه اقتصادی مقاومت می‌کنند با ذکاوتی که اگر استفاده‌ی بهتری از آن می‌شد قابل ستایش بود رفتار انسان را نتیجه‌ی هردمبیل و پیش‌بینی‌ناپذیر ناآگاهی و بی‌منطقی و اطاعتی که هنجارهای اجتماعی به طریقی القا می‌کند می‌بینند. بکر تحمل این هردمبیلی را نداشت.

گری بکر در کتاب خودش صحبت از قیمت‌ها سایه هم کرده بود. قیمتی خیالی که در گزینه‌های مقابل ما و انتخابی که می‌کنیم نهفته است. به این ترتیب وقتی شخصی تصمیم می‌گیرد از همسرش جدا نشود و زندگی مشترک را ادامه دهد قیمتی نمایان نمی‌شود. او قیمت نهفته‌ی جدایی، هزینه‌ی مالی و هزینه‌ی عاطفی را در نظر می‌گیرد و می‌بیند سودی که می‌برد ارزشش را ندارد...

جهان به پیش رفت و به پیش رفت و بازارها هر چه بیشتر در زندگی انسان نفوذ پیدا کردند. عرضه و تقاضا در کوچک‌ترین شئون زندگی آدم راه پیدا کرد. جهان امروز برای گری بکر دوست‌داشتنی‌تر و شفاف‌تر است. جایی است که با معیاری به نام پول می‌توان خیلی خیلی چیزها را سنجید. پول حتا قیمت‌های سایه را هم علنی کرده و دیگر ابهامی باقی نمانده. پول به همه چیز ارزشی را اعطا کرده و هر چیز را می‌توان اندازه گرفت.

ولی آیا ما جامعه‌ای می‌خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟ این سوالی است که مایکل سندل بر اساس آن کتاب "آن‌چه با پول نمی‌توان خرید" را نوشته.

3- کتاب مایکل سندل پر است از مثال‌های پولی شدن همه‌چیز در یک جامعه‌ی تحت سلطه‌ی بازار آزاد. 

شاید 90 درصد کتاب شرح دادن نمونه‌های مختلف پولی شدن همه چیز است: صف نایستادن در فرودگاه‌ها برای بازرسی امنیتی، سلول زندان بهتر، عبور خودروی تک‌سرنشین از خط ویژه، حق مهاجرت به آمریکا، پروانه‌ی شکار کرگدن سیاه در حال انقراض، شماره‌ی موبایل پزشکان در آمریکا، پذیرش دانشجو در دانشگاه‌های معتبر، کرایه دادن پیشانی و بدن برای تبلیغات بازرگانی، موش آزمایشگاهی شدن برای آزمایش داروها، ایستادن در صف‌های طولانی( مثلا صف جلسات کنگره برای حضور لابی‌گرها در یک جلسه‌ی کنگره‌ی آمریکا)، کاهش اضافه‌وزن، بیمه‌ی عمر، پول دادن به مادران معتاد برای عقیم شدن، خرید و فروش حق آلوده‌سازی زمین، خرید و فروش خون و...

اما حرکت به سوی جامعه‌ای که همه‌ چیزش قابل فروش است چرا نگران‌کننده است؟

مایکل سندل دو دلیل اصلی را نام می‌برد و این دو دلیل را در تمام مثال‌های کتابش مورد بررسی قرار می‌دهد: نابرابری و فساد. 

"نابرابری. به نابرابری فکر کنید. در جامعه‌ای که همه چیزش قابل فروش باشد، زندگی برای افراد بی‌بضاعت سخت می‌شود. هر چه بیشتر با پول بشود خرید، ثروت یا نداشتن‌اش مهم‌تر می‌شود. فاصله‌ی فقیر و غنی بیشتر می‌شود و به خانواده‌های کم‌درآمد و میانه‌حال و متوسط به شدت سخت می‌گذرد.

فساد. فساد ارتباطی با نابرابری و بی‌انصافی ندارد. مربوط می‌شود به مخرب بودن بازارها. قیمت گذاشتن روی چیزهای خوب زندگی ممکن است مایه‌ی فساد آن‌ها شود. به این خاطر که بازار فقط کالا پخش نمی‌کند، نوع نگاه به کالا را هم نشان می‌دهد و تبلیغ می‌کند. ما معمولا فساد را به درآمدهای نامشروع نسبت می‌دهیم. ولی فساد فقط در اختلاس و ارتشا خلاصه نمی‌شود. تنزل شان دادن یک کار خیر، یک ادب اجتماعی، ارزش‌گذاری آن در رده‌ای پایین‌تر از رده‌ی شایسته‌اش هم یک فساد است. اگر ما با امری، فعالیتی یا رسمی بر اساس هنجاری نازل‌تر از آنی که زیبنده‌ی آن است رفتار کنیم فاسدش کرده‌ایم. یک مورد حاد را در نظر بگیریم: بچه‌دار شدن برای فروختن بچه موقعیت والد بودن را فاسد می‌کند، چون بچه را کالایی مصرفی می‌بیند نه انسانی دوست‌داشتنی. 

تمام 180 صفحه‌ی کتاب پیگیری برهان عدالت و برهان فساد در یک جامعه‌ی بازار محور است. مثال‌ها به روزند. منابع کتاب، روزنامه‌ها و سایت‌های مختلفی‌اند. و جلب توجه کردن به وقایع جامعه‌ی آمریکا (که اتفاقا جامعه‌ی ایران هم دارد ازین حیث شبیه آن می‌شود) و نگاه کردن به آن‌ها از دریچه‌ای دیگر کتاب مایکل سندل را خواندنی کرده است. اما...

4-عصاره‌ی کتابِ مایکل سندل همین دو برهان عدالت و فساد و بند آخر کتاب است: 

نهایتا مساله‌ی بازار در واقع این است که ما چگونه می‌خواهیم در کنار یکدیگر زندگی کنیم. آیا جامعه‌ای می‌خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟ یا فضیلت‌های اخلاقی و مدنی وجود دارند که بازار احترام‌شان را نگه نمی‌دارد و با پول نمی‌توان خریدشان. ص 180

به نظر خیلی‌ها، ویژگی یک کتاب خوب همین طرح پرسش است. این که کتاب یک پرسش را در ذهن خواننده‌اش ایجاد کند. 

ولی این پرسش جدید نیست. 

مایکل سندل مشکلات اخلاقی بازار را خیلی تمیز و شسته رفته دسته‌بندی و بیان می‌کند. کتابش خواندنی است. به خاطر نظم فکری در تحلیل وقایع روزمره آدم می‌نشیند و با لذت کتاب را می‌خواند. ولی آخرش از خودت می‌پرسی حالا چه کار کنیم؟ آیا جایگزین بهتری وجود دارد؟ شفافیتی که این زندگی مدرن ایجاد کرده فوایدی دارد که به اندازه‌ی همین کتاب قابل ذکرند. راه‌کار چیست؟ 

5فصل کتاب مایکل سندل عبارت‌اند از: نوبت‌شکنی، مشوق‌ها، بازار چگونه اخلاق را به حاشیه می‌راند، بازار در زندگی و مرگ، حقوق نام‌گذاری.

فصل‌هایی در باب زیاده‌روی‌های بازار آزاد و دست‌اندازی‌های او به مرزهای اخلاقی انسانیت. ولی جای فرضیه‌ها و فکرهایی برای بهبود اوضاع به شدت خالی است...

5- عنوان انگلیسی کتاب این است: What Money Can’t Buy. ولی مترجم کتاب، آقای حسن افشار عنوان را ترجمه کرده: آن‌‌چه با پول نمی‌توان خرید. در عنوان اصلی پول فاعل است. پول است که همه کار می‌تواند بکند و این کتابی است در مورد نتوانستن‌هایش. پول خدای دنیای قشنگ نو است. ولی در عنوان فارسی پول تبدیل به یک ابزار شده. یک ابزار کارآمد که کارهایی هم هستند که نمی‌شود با آن انجام داد. این عنوان، خدا بودن پول را از آن گرفته.


آن‌چه با پول نمی‌توان خرید، مرزهای اخلاقی بازار/ مایکل سندل/ حسن افشار/ نشر مرکز/ 208 صفحه- 12500 تومان


  • پیمان ..