سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتخابات» ثبت شده است

می‌خواهم از داستان کوتاه‌های موردعلاقه‌ام حرف بزنم. هفته‌ای یک داستان. با نوشتن ازشان می‌فهمم  که واقعاً چرا ازشان خوشم آمده. چه چیزهایی، چه عناصر مشترکی داشته‌اند که من را به هیجان آورده‌اند. قبلاً تک‌وتوک این کار را کرده‌ام. ولی می‌خواهم منظم باشم.

خب، از آخر اگر شروع کنم شاید بهتر باشد. آخرین داستان کوتاهی که من را به وجد آورد اولین داستان کتاب «کیک عروسی» است. «کیک عروسی» مجموعه‌ای است از یازده داستان کوتاه معاصر آمریکا که مژده دقیقی انتخاب و ترجمه کرده. کتاب را انتشارات نیلوفر پارسال به چاپ رسانده.

این‌که یک داستان کوتاه خوب به‌اندازه‌ی یک رمان غنا و مایه دارد برایم اثبات‌شده است. یک عقیده‌ی دیگر هم دارم و این‌که یک داستان کوتاه خوب یک منظومه‌ی کوچک است. مجموعه‌ای از عناصر که پیوند درونی ناگسستنی دارند و هر چه این پیوند نامحسوس‌تر باشد لذت کشف داستان بیشتر است.

اسم داستان اول مجموعه‌ی «کیک عروسی» هنر کدبانوگری است،‌ نوشته‌ی مگان میهیو برگمن. همان پاراگراف دوم داستان بود که یقه‌ی من را گرفت و با خودش برد:

«آیک با صدای نازک و لهجه‌ی بریتانیایی می‌گوید: به چپ بپیچید.

چپی در کار نیست- فقط یک جاده‌ی خشک‌وخالی است در کارولینا که ظاهراً بی‌نهایت صاف است،جاده‌ای در میان کاج‌ها و بیلبوردهای پراکنده‌ی بنگاه‌های فروش ماشین. مادرم را بهار گذشته از دست دادم و دارم نه ساعت را با بچه‌ای هفت‌ساله در بزرگراه آی-95 به سمت جنوب می‌رانم تا شاید یک‌بار دیگر صدایش را بشنوم.»

یک داستان جاده‌ای،‌ سه نسل از یک خانواده و یک اتفاق غیرمنتظره: شنیدن صدای مادری که یک سال از مرگش می‌گذرد. این سه عنصر در همان پاراگراف دوم داستان من را جذب خودشان کردند.

اگر بگویم «هنر کدبانوگری»‌یک داستان از نوع سفر قهرمان است پر بیراه نگفته‌ام. داستان با جاده شروع می‌شود. یک جاده‌ی طولانی که راوی داستان به همراه پسر 7ساله‌اش باهدفی روشن در حال پیمودن آن است. زن میان‌سال در آستانه‌ی یکی از لبه‌های زندگی‌اش قرارگرفته. مثل خیلی دیگر از خانواده‌های آمریکایی خبری از مرد خانواده نیست. او به‌تنهایی در حال بزرگ کردن کودکش است. کودکی که دیگر کم‌کم دارد وارد مرحله‌ی نوجوانی می‌شود. دارد از معصومیت دور می‌شود و متعاقب آن راوی هم خود را در آستانه‌ی گذر می‌بیند. گذر از میان‌سالی و نزدیک شدن به حس و حال مادرش که یک سال از مرگش می‌گذرد. گذار او نمونه‌ای بیرونی هم دارد: شغلی در یک ایالت دیگر به او پیشنهادشده و او در حال فروش خانه‌ای است که چند سال ساکن آن بوده. خانه‌ای که پر است از جیرجیرک‌های شتری مزاحم. جیرجیرک‌هایی که فروش خانه‌اش را مختل کرده‌اند. جیرجیرک‌هایی که یک‌جورهایی نماد مسائل حل‌نشده‌ی راوی در زندگی گذشته‌اش هم هستند،‌ به‌خصوص مسئله‌ی رابطه‌ی او با مادرش.

ریزداستان‌های مگان میهیو برگمن تکان‌دهنده است. او روایت‌های کوتاه از روابط آدم‌ها را در 2-3 صفحه بیان می‌کند و در پایان آن 2-3 صفحه تک جمله‌هایی می‌گوید که آدم را به اعماق پرت می‌کند.

اوایل داستان رابطه‌ی راوی با پسر کوچکش بیان می‌شود... از آن رابطه‌ها که هر ابوالبشری اندرکفش می‌ماند:

«ساق‌های آیک به کلفتی مچ دستم است، بی‌مو و رنگ‌پریده. دوست‌داشتنی و بی‌تکلف است. هنوز خبر ندارد که به خاطر جثه‌ی ریزش به او گیر خواهند داد، به خاطر این‌که ریش و سبیلش باده سال تأخیر درمی‌آید. دلم می‌خواهد او را توی پلاستیک بپیچم و نگهش دارم تا همیشه همین‌طور بماند، با همین شکل و شمایل. ته دلم، آیک هنوز نوزاد است، جسم نرمی است که می‌توانم آرام تا کنم و دوباره توی شکمم بگذارم. همین حالا هم می‌شود دید که چهره‌ی کودکانه‌اش دارد از معصومیت خالی می‌شود- روزبه‌روز.» ص 21

اما راوی چطور می‌خواهد یک سال بعد از مرگ مادرش صدای او را بشنود؟ به کمک یک طوطی. طوطی‌ای که مادرش بعد از مرگ پدرش خرید و تا به آخر عمر همدمش بود. یک طوطی آفریقایی خاکستری که استعداد خارق‌العاده‌ای در تقلید داشت. آخرین خواسته‌ی مادر از او این بود که این طوطی را نگهداری کند. اما او زیر بار این حرف نرفت. حالا یک سال بعد از مرگ او حس می‌کند که باید برود طوطی را پیدا کند،‌ حس می‌کند به طوطی و صدای مادرش نیاز دارد. حس می‌کند به تکه‌هایی از مادرش نیاز دارد. 

رد طوطی را گرفته است. مادرش طوطی را به یک لوله‌کش سپرده بود. لوله‌کش هم طوطی را بعد از مدتی به پناهگاه پرندگان برده بود. بعدازآن طوطی را برده بودند به یک باغ‌وحش در حاشیه‌ی جاده‌ی اصلی. حالا او به همراه پسر کوچکش زده‌اند به جاده تا به ملاقات طوطی بروند. در مدتی هم که در جاده‌اند قرار است جیرجیرک‌های خانه‌شان با سم و راه‌های دیگر از بین برده شوند...  

داستان پر است از فلاش‌بک. فلاش‌بک‌های صحنه‌های مختلف زندگی راوی با پدر و مادرش. صحنه‌های مختلفی که در بعضی از آن‌ها پسر کوچکش هم در آن حضور دارد و هر چه به پایان نزدیک‌تر می‌شویم سؤال‌های زندگی راوی را بیشتر درک می‌کنیم. این زندگی لعنتی، این نسل‌های آدمیزاد... مادرها، پدرها، مادربزرگ‌ها، بچه‌ها. نقش‌های دگرگون شونده‌ی آدم‌ها در طول زندگی‌شان. 

طوطی حرف نمی‌زند. راوی در ظاهر به جواب سؤالش نمی‌رسد. اما می‌رسد. عمیق‌تر می‌رسد. صدای مادرش را از منقار طوطی نمی‌شوند؛ بلکه از درون می‌شنود...

راستش بیشتر از این دیگر دوست ندارم از این داستان حرف بزنم. صفحات آخر این داستان کوتاه یک ریزداستان عمیق دیگر است و مثل دیگر ریزداستان هایی که قبلش آورده با چند جمله‌ی تکان‌دهنده تو را مبهوت می‌کند؛ وادارت می‌کند که یک‌بار دیگر به زندگی فکر کنی: به نسل‌ها، مادرها، پدرها، بچه‌ها، خودت و...


  • پیمان ..

افطاری ادوار انجمن فنی بود. خانمی را که بهم زنگ زد گفت نمی‌شناختم. سال پایینی بود و من دیگر دانشجوی دانشگاه تهران نیستم و خیلی وقت است که اصلا پایم را به فنی نگذاشته‌ام. چرا؟ نمی‌دانم. همان قضیه‌ی "برگشت نیست" است. وگرنه هر چه‌قدر که توی زندگی‌ام جلوتر می‌روم می‌بینم دانشکده فنی چه بهشتی بوده و من قدرش را ندانسته‌ام. ولی همین‌که گفت دوره‌های مختلف انجمن فنی می‌آیند گفتم باشه من هم می‌آیم.

چهارشنبه می‌خواستم جای دیگری بروم افطاری. ولی با خودم گفتم لغوش می‌کنم و این یکی را می‌روم. دیدن چند تا از دوست‌های چند سال پیش و دیدن خود فنی بهانه‌ی خوبی بود.

خوب بود. دیدن دوستانی که چند سال بود ندیده بودم‌شان. دوره‌ی انجمن فنی سال 1390. سال‌پایینی‌های بعد از ما. سال‌بالایی‌ها. کسانی که تجربه‌ی سال‌های 73-74 انجمن اسلامی را داشتند. به تلخی از سال‌های 88 تا 92 یاد کردن. باز شدن فضای این روزهای دانشگاه... فرجی دانای استاد دانشکده برق وزیر علوم شده...

در کل چه حسی بهم دست داد؟ حس واگنی از یک قطار بودن.

در بدترین دوره‌ی انجمن اسلامی وارد آن شدم و الان به من بگویند کار سیاسی کن, با این‌که این‌ روزها خیلی روزهای بهتری هستند می‌گویم, نه رهایم کنید. این کار را به اهلش بسپارید که من یکی حشر قدرت را ندارم. مگه من اوسکولم؟ ولی روزگاری بودم و زخمش را هم راستش خوردم... آن عشق و حالی را هم که شورا مرکزی‌های سال‌های قبل از 88 تجربه کردند, هیچ کدام را هم نچشیدیم. با سعید در مورد همین صحبت می‌کردیم. بدترین روزها. بی‌هیچ حال و حولی. و هیچ کاری هم نمی‌گذاشتند بکنیم. فقط با محمد, در یک سال بیست و چند شماره نشریه درآوردیم. در مقایسه با سایر دانشکده‌ها ما شاهکار کردیم. در مقیاس دانشکده فنی دوره‌ی خوبی نبودیم. نتوانستیم کار زیادی بکنیم. ولی خب, الان که نگاه می‌کنم, حسم همین است: واگنی از یک قطار بودن. این که قطاری را بی‌دنباله رها نکردیم و اگر این روزها و روزهای آینده این قطار بهتر راه برود یک هزارم درصدش شاید به خاطر این باشد که در روزهای بد هم رها نشد...

فراز و مهرداد و محمد و حمید و همه خاطره می‌گفتند. از لابی‌بازی‌های احمقانه‌ی انجمن. عکس یادگاری هم انداختیم. من گوش می‌دادم. راستش آدم دیزلی زیاد خاطره‌ی شفاهی نمی‌گوید. من هم که طول می‌کشد تا گرم بگیرم. تا گرم شوم و یادم بیاید افطاری تمام شده بود و سوار بر ماشین داشتم برمی‌گشتم خانه. شبش که برگشتم کارم شد خواندن یادداشت‌های آن روزها. جالب بود. از جماران رفتن تا انتخابات داخلی دانشکده‌ها که الکی الکی بلوا می‌شد...:

"سی آذر 1390- دیدار انجمنی‌ها با سید حسن خمینی
...با م در مورد سفارت انگلیس و ماجراهای مفتضحانه ی دیروز حرف زدیم و این که توی شماره ی بعدی حتمن کار بکنیمش... این که این حرکت هم به دستور خودشان بوده و عواقب به شدت ضایع بعدش برای ایران و این که این جوری این ها توپ را انداخته اند توی زمین آن‌ها و حالا آن ها هستند که می توانند مظلوم نمایی کنند واز ایران تصویر یک تجاوزکار را بسازند و...
از خیابان ولیعصر سوار بر اتوبوس 302 درب و داغان بالا می رفتیم. ترافیک بود. اتوبوس با سروصدا دنده عوض می کرد و عصر پاییز مرده ای توی خیابان جاری بود.
توی کوچه های تنگ جماران ح در مورد م م حرف می زد و این که لحن حرف زدنش دستوری شده است. به تو دستور می دهد و در مورد نشریه هم گیر داد به م که شنیده ام دیر می بندیش و ساعت 2 شب صفحه بندی می کنی و این جوری نکن و هفته دیگه شنبه تمامش کن و... گفت رییس تان شده؟ من گفتم خودش را نایب السلطنه می داند دیگر... بهش ربطی ندارد هیچ کدام این‌ چیزها.
غروب بود که رسیدیم به جماران.
2تا اتوبوس بودیم. یک اتوبوس دخترها و یک اتوبوس پسرها. از خیابان یاسر رفتیم بالا. چشم مان به خانه های کاخ گونه ی اطراف جماران بود. و ماشین های مدل بالای توی خیابان.
پیاده شدیم و یک کوچه ی تنگ و باریک با جوی آبی در وسط را پیاده رفتیم تا رسیدیم به حسینه ی جماران.
توی کوچه ح خاطره اش را از دیدار با سید حسن گفت. با یک سری بچه‌ها رفته بودند. خصوصی رفته بودند. می گفت کنار سید حسن یک میز تلفن بود. زیر تلفن یک کاغذ بود. می خاست آن کاغذه را بردارد. بعد میز تلفن نزدیکش هم بودها. یعنی خم می شد می توانست خودش آن را بردارد. اما خودش برنداشت. صدا زد آقا یوسف (یا همچین نامی. یادم نیست دقیقن) را و آن پیرمرد از آن طرف اتاق پا شد آمد کاغذ را برداشت و داد به او... بعنی تا این حد...
باید از یک کوچه مانند دیگر بالا می رفتیم. جلوی کوچه نرده بود. بازرسی مان کردند. یعنی ما فقط کیف های مان را باز کردیم تویش را به یک سرباز مهربان با چشم های زاغ نشان دادیم و رفتیم تو. بیشترمان هم لپتاپ داشتیم. به لپتاپ گیر نمی داد...
جلوی همان در مرد پیری بود که از یک سرباز دیگر درخاست می کرد که بگذارد او هم بیاید. می گفت از شهرستان آمده ام... من لحظه ای به 25-26سال پیش همین جا فکر کردم. به این که مردم از همه جای ایران می آمدند این جا تا امام خمینی را ببینند. به روزهایی که این کوچه های تنگ و باریک جماران پر از جمعیت بود. به خاطره ی اوریانا فالاچی از بعد از دیدار با امام خمینی فکر کردم. می گفت وقتی از پیش امام آمدم بیرون ملت به سمتم هجوم آوردند و به استینم چسبیدند و آن را پاره کردند برای تبرک.. نگاه مهربان سرباز زاغ چشم یک جورهایی بوی آن روزها را می داد انگار... جوان بودها...ولی...
و حسینه ی جماران کوچک تر از آن چیزی بود که توی ذهنم داشتم. جلوی درش پلاستیکی برداشتم و کفش هام را توی آن گذاشتم و وارد شدم. دیوارها و سقف کاهگل اندود شده ای که انگار از پس سال ها هیچ تغییری نکرده بود. جایگاه سخنرانی های امام که دیوارش را رنگ آبی زده بودند. جایگاه دوربین فیلمبرداری که درست روبه روی جایگاه امام چسبیده به دیوار روبه رویی بود. و خیلی هم بزرگ بود. انگار دوربین های فیلمبرداری آن موقع اندازه ی یک دستگاه یک کارخانه ی ماشین سازی بود. کف حسینیه با زیلوهای آبی رنگ ساده ای فرش شده بود. زیلوهایی که کنارش نوشته بودند این زیلو وقف حسینیه ی جماران است و بیرون بردن آن جایز نیست. حسینیه ستون های لاغر فلزی داشت که ان ها هم به رنگ آبی بودند. پایین جایگاه سخنرانی امام پوستر بزرگی از عکسش زده بودند با جمله ی معروف این محرم وصفر است که اسلام را زنده نگه داشته است...
بعد از پذیرایی با چای و خرما و یک جور رولت که لایش حلوا بود سید حسن آمد. به احترامش ایستادیم. چاق و درشت هیکل بود. و پوستش به شدن سفید. جوری که وسط حرف زدنش وقتی با دستمال پیشانی اش را خشک می کرد رد قرمزی روی پوستش می افتاد و بعد پاک می شد.. بین دو ستون میز و صندلی ای گداشته بودند که محل نشستن سخنران (سید حسن)بود...
برای مان سخنرانی کرد. اول از ترافیک نالید که باعث شده ما دیر برسیم و او با ما مفصل صحبت داشته و حالا نمی تواند در وقت کمی که تا اذان باقی مانده برای مان مفصل حرف بزند و مجبور است خلاصه و مختصر بگوید. ضمن این که با این وقت کم از شنیدن حرف های شما دوستان عزیز هم محروم شدیم...!!!
بعد به ایام محرم اشاره کرد و گفت که از عاشورا و قهرمانان آن چیزهای خیلی زیادی می شود گفت. از جلوه های فراوان آن می توان گفت. از عشق و صمیمیت و علیه انحراف و ظلم به پا خاستن و جلوه های شجاعت در عاشورا و امام حسین...
آخرش هم که اذان شده بود برگشت گفت: بسیاری می گویند درد امروز جامعه ی ما ترس است. اما به نظر من درد بزرگ جامعه ی امروز ما نترسیدن است. نترسیدن از خدا... انگار عده ای باور ندارند که این جهان را خالقی ست خدا نام...
بعد هم رفتیم به سمت دیگر حسینیه و او پیش نماز شد و ما هم به او اقتدا کردیم."

سوم دی ماه 1390

"طرف یه مثقال گه تو روده ش نیست می خاد برینه به شمس العماره.
جمله ای بود که امشب ام‌اچ توی جی تاکش نوشته بود. منظورش من بودم. منظورش جلسه ی دیروز شورای عمومی مکانیک و انجمن فنی و آن 17-18نفر آدمی بود که آن جا نشسته بودند و دعوابر سر دوباره برگزار کردن انتخابات بود. حتم منظورش من بودم که خسته از بحث الکی ساکت نشسته بودم و به حرف ها گوش می کردم. خسته بودم. بحث بیخودی بود. اصلن قانونی در کار نبود که من بر سر آن قانون ایستادگی کنم.
توی جلسه ی چهارشنبه 30آذر هم که آن متن را خاندم و اعلام کردم که خاستار دوباره برگزار شدن انتخاباتم فنی قبول نکردند.
فراموش نخاهم کرد. از جلسه که آمدم بیرون دلم می خاست یک نفر را پیدا کنم و فقط داد بزنم که این ش چرا این قدر خر است چرا این قدر الاغ است چرا این قدر احمق است. به ام اچ زنگ زده بودم و ص. گوشی را برنداشته بودند. شب بود. شب آلوده ی روز آخر پاییز. من جلوی پزشکی قدم رو می رفتم و دلم می خاست داد بزنم که چرا این قدر احمق است. جلسه به جایی رسید که 9نفر را تصویب کردند. من گفتم انصراف می دهم. منتظر بودم که ش هم انصراف بدهد. تکرار کردم که انصراف می دهم و به او نگاه کردم که او هم همان لحظه انصراف بدهد. اما عین احمق ها فقط نگاه کرد. اگر انصراف می داد تعداد کاندیدا می شد 8نفر و آن ها نمی توانستند 9نفره ببندند... اه. چه بحث و جدل پوچ و بیهوده ای.
دیروز 17نفر توی دفتر انجمن مکانیک نشستیم و بحث کردیم.
آخرش هم فدای مصلحت شدیم تقریبن که انتخابات مجدد اگر برای دانشکده حکم تعلیق به همراه نداشته باشد تکرار شود وگرنه دیگر هم نزنیم و بی خیال شویم. خوبیت ندارد. لاپوشانی کنیم. گند و گه را هر چه بیشتر هم بزنیم بیشتر بو می گیرد... مصلحت اندیشی... عصر که با صادق و محمد رفتیم نمازخانه گفتم که تازه می فهمم این اهل حکومت وقتی اختلاس ها و دزدی ها و قانون شکنی های همدیگر را لاپوشانی می کنند چه جوری هاست و مصلحت اندیشی برای حفظ حکومت و قدرت و حفظ ظاهر بین مردم چه قدر عنصر تعیین کننده ای است...
عصرش تو دفتر انجمن با صادق هم یک دعوای با صدای بلند داشتیم که صادق به من می گفت تو بی عرضه ای. حرف خودت را نزدی. ام اچ تک افتاد و هیچ حمایتی ازش نکردی. الان چه دست‌آوردی داشته برایت این ساکت بودنت؟! من هم صدایم را بالا بردم...
چت های من با ام اچ در 4شنبه و 5شنبه احتمالن منبع خوبی برای ماجرا باشد...
وقت همه چیز را نوشتن ندارم..."

و... ازین جور یادداشت‌ها از آن روزهای شورای مرکزی زیاد دارم. به چه دردی می‌خورد؟ نمی‌دانم. به عوض خاطره گفتن, می‌نشینم خاطره خواندن می‌کنم!

  • پیمان ..

1-یکی بود یکی نبود. یه مملکتی بود که مردمانش خوشحال و شاد بودن. صبح تا شب عرق می‌ریختن و کار می‌کردن و یه لقمه نون درمی‌اوردن و شب می‌شستن با خوشی و خنده می‌خوردن. اونا یه پادشاه داشتن که پادشاه خوبی نبود. پادشاه بدی هم نبود. سالی یه سکه‌ی طلا مالیات می‌گرفت و سعی می‌کرد مردمو زیاد ناراضی نکنه. سعی می‌کرد یه وقت ظلمی در حق‌شون نکنه که اونا نفرینش کنن. چون از مردمش می‌ترسید. اونا مردمی بودن که اگه دعا می‌کردن خدا بلافاصله دعاشونو مستجاب می‌کرد. به خاطر همین پادشاه همیشه مواظب بود. نون و آب شونو به موقع می‌رسوند. مردم هم خوش بودن. تا این‌که بین مردم سروکله‌ی یه پیرمرد پیدا شد. پیرمرد معترض بود. اون اعتراض داشت که چرا پادشاه داره سالی یه سکه‌ی طلا به زور از مردم می‌گیره. پادشاه باهاش خوب تا نکرد. خاست ساکتش کنه. ولی حرف پیرمرد بین مردم پیچیده بود. مردم هم دعا کردن که پادشاه سرنگون بشه. و اونا مردم مستجاب‌الدعوه‌ای بودن. خدا هم دعاشونو برآورده کرد. پادشاه سرنگون شد و مردم هم پیرمرد رو نشوندن به جای اون. پیرمرد به مردم گفت که دیگه نمی‌خاد سالی یه سکه‌ی طلا مالیات بدید. شما فقط 3تا تخم‌مرغ بیارید بذارید جلوی من. همین مالیات‌تون. من با همین مالیات به شما بهترین خدمات رو می‌کنم. مردم خوشحال شدن. نفری 3تا تخم‌مرغ آوردن گذاشتن جلوی پیرمرد و رفتن که به زندگی خوش‌شون ادامه بدن. پیرمرد یه بار دیگه مردمو فرا خوند. گفت: ای مردم. شما نیکوترین مردمان دنیا هستید. 3تا تخم‌مرغ هم ظلم در حق شماست. شما فقط 1تخم‌مرغ مالیات بدهید. 2تا از تخم‌مرغ‌ها را بردارید و بروید. 

مردم به 3تا تخم‌مرغ‌شان نگاه کردند. آن که از همه کوچک‌تر و درب و داغان تر و ترگ برداشته بود باقی گذاشتند و 2تا دیگر را که بهتر و سالم بودند برداشتند بردند. (مردمان آن سرزمین درست است که مستجاب‌الدعوه بودن، ولی خب آدم بودن دیگه. کی می‌یاد تخم‌مرغ شکسته‌هاشو برداره برای خودش. سالم‌هارو بریزه تو جیب دولت؟!)

و همین کافی بود.

فردای اون روز پیرمرد شروع کرد به ظلم کردن. شروع کرد به زور گفتن. شروع کرد به نابود کردن همه‌ی مخالف‌هاش. شروع کرد به مردمو اذیت کردن. مثل هر پادشاه دیگه‌ای او هم دوست داشت که خون مردم‌شو بخوره و می‌خورد. اون از مردم نمی‌ترسید. مردم شروع کردن به نفرین کردن. شروع کردن به دعا کردن که خدایا شر اینو از سر ما کم کن. ولی هیچ توفیری نمی‌کرد. دیگه دعای اون مردم بالا نمی‌رفت. همون تخم‌مرغ‌ها کافی بود. حروم‌لقمگی و کم‌فروشی صفتی بود که چسبیده بود به‌شون و دیگه باید ذلت می‌کشیدن. شروع کردن به ذلت کشیدن...

2-این قصه را دوست بابام برام تعریف کرد. حرف را به این‌جا کشانده بودم که من توی این ملت هیچ اراده‌ای برای تغییر و بهتر شدن نمی‌بینم. گفته بودم که آره خیلی فرق می‌کند که کی رییس‌جمهور آینده نشود. آدم‌هایی هستند که واقعن یک جهنم واقعی‌اند. ولی من طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که همیشه بدتر از بدتر وجود دارد و بهتر بگویم همیشه بدتر از بدتر به وجود می‌آید. ولی این کرختی، این نخاستن، این آتمسفر سستی و بگذار روزهای عمرمان بگذرد و خبری نیست زور نزن، ول کن بذار بخابیم چیزی نیست که با انتخابات و تغییر رییس‌جمهور و این‌ها از بین برود. هدر رفتن و تلف شدن عمر پذیرفته است. بعد صحبت‌مان به حرام‌لقمگی کشیده بود و او این قصه را تعریف کرده بود. ربطش شاید زیاد نباشد. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. من نشستم تمام حرف‌های اقتصادی این 8نفر را گوش دادم. همه‌شان مواظب بودند بگویند ای مردم پول یارانه‌تان قطع نمی‌شود، شما پول‌دار می‌شوید، از رنج خلاص می‌شوید... ملت خوبی هستیم. 

3-خیلی‌ها را دیده‌ام که وقتی در مورد انتخابات ایران صحبت می‌کنند از آن 10میلیون بی‌سوادی که حق رای دارند و تعیین‌کننده‌اند نام می‌برند. هر کدام هم از زاویه‌ی خودشان اظهار تاسف می‌کنند در مورد آن 10میلیون نفر و آرزو می‌کنند که بی‌سوادی از بین برود. من راستش از آن 10میلیون نفر شاکی نیستم. آرزوی باسوادی‌شان هم منتهای آرزوی من نیست. 

یک چیزی هست به نام فرهنگ شفاهی و یک چیزی هست به اسم فرهنگ مکتوب. خب معلوم است که فرهنگ شفاهی فرهنگ پیش از مکتوب است و ابتدایی‌تر است و مغز در آن کمتر تکامل‌یافته است و همه چیز بر پایه‌ی شنیده‌ها و طرز شنیدن است و... 

قصه‌اش را بگویم راحت‌تر است:

5شنبه عصر بود و دور همی نشسته بودیم داشتیم املت می‌خوردیم. یکهو ح گفت که فلانی اسمس فرستاده. فلانی را دورادور می‌شناختم. می‌دانستم دانشجو است و مهندسی می‌خاند.  چی فرستاده بود؟ این: "بچه‌ها یه نظرسنجی: آیا در انتخابات شرکت می‌کنید؟ اگر آره به کی رای می‌دید؟" خندیدیم. بعد گفتیم عجب سوال احمقانه‌‌ای. هر کدام‌مان چیز بی‌ربطی پراندیم که بهش بگو به میگ میگ رای می‌دم. به سرنتی‌پی‌تی رای می‌دم. اصلن این سوال از لحاظ امنیتی مشکل داره. مطمئنی طرف وزارت اطلاعاتی نیست؟ فردایش که به فیس‌بوق سر زدم دیدم حضرت فلانی نوشته که بیشتر دوستان من(مثلن 10نفر) دارند به فلان کاندیدا رای می‌دهند و بهمان تعداد نفر رای نمی‌دهند و یک نفر هم چرت و پرت نوشته و من هم به فلان کاندیدا(همان کاندیدای مورد نظر 10نفر) رای می‌دهم احتمالن. 

این همان فرهنگ شفاهی است. تو نگاه بکن. ذات قصه را نگاه بکن. بین این دانشجوی رشته‌ی مهندسی که از تکنولوژی‌های روز بهره می‌برد و به منابع سرشار اطلاعات دسترسی دارد و آن 10میلیون نفر چه تفاوتی وجود دارد؟ جفت‌شان بر اساس این که دیگران چه می‌گویند عمل می‌کنند دیگر. حالا 20سال دیگر بگذرد. خب او و امثالش لیسانسه‌ی مملکت محسوب خاهند شد. بی‌سواد نیستند. خاندن و نوشتن بلدند. شاید 20تا کتاب مهندسی و 30تا رمان عاشقانه هم خانده باشند. اما...

دِلعنتی. این چیزها آدم را تا فیهاخالدون می‌سوزاند دیگر. به چه زبانی بگویم؟!

4-من امیدوارم. به طرز خنده دار و خوشحال کننده ای امیدوارم. کور شوم اگر دروغ بگویم.
  • پیمان ..