سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استنفورد» ثبت شده است

‏1-‏ داشتم به چند ویدئوی تد در مورد ماشین‌های آینده نگاه می‌کردم. ‏

کار گوگل در زمینه‌ی خودروهای بدون راننده و ارائه‌ی 5دقیقه‌ای سباستین ثرون. ‏

حاصل کار بر و بچه‌های دانشگاه استنفورد که خودروی بدون راننده‌شان 3 میلیون مایل ( 4 میلیون و 800 هزار ‏کیلومتر) جاده‌های مختلف را بدون مشکل رانده بود و نتیجه‌ی کارشان اعجاب‌برانگیز بود. ماشینی که اشتباهات ‏احمقانه‌ی آدم‌ها حین رانندگی را مرتکب نمی‌شد و همیشه عاقلانه می‌رفت...‏

و بعد به ویدئوی پاتریک لین نگاه کرده بودم: دوراهی‌های اخلاقی ماشین‌های بدون راننده. چند مساله‌ی جالب در ‏مورد اخلاق ماشین‌های بدون راننده مطرح کرده بود که تمام تلاش‌های و اعجاب‌های دو ویدئوی قبلی را در ذهن ‏آدم چالش‌برانگیز می‌کرد.‏

هر سه ارائه عالی بودند. چه تصاویر خودروی بدون راننده‌ای که جاده‌ها و خیابان‌ها را زیر چرخ‌هایش در ‏تمیزترین شکل ممکن طی می‌کرد و حواسش به همه چیز بود. و چه مسائل اخلاقی این ماشین‌ها... این که در همه‌ی ‏زمینه‌ها اخلاق هم در نظر گرفته می‌شود و به مسائل اخلاقی هم فکر می‌کنند برایم دوست داشتنی بود. ‏

‏2-‏ هدف همه‌ی داستان‌های ماشین‌های بدون راننده کم کردن تلفات انسانی در تصادفات جاده‌ای و شهری است. ‏چیزی که ایرانی‌ها در آن سرآمد کشورهای دنیا اند...‏

‏3-‏ می‌گویند ایتالیایی‌ها بین کشورهای اروپایی خیلی شبیه ایرانی‌ها هستند. از نظر اخلاقی و رفتاری.‏

یک کلیپی را دیدم برای یکی از شهرهای کوچک ایتالیا: شهر کاردیتو. فوق‌العاده بود. قشنگ یک فیلم داستانی ‏بود.‏

با موبایل فیلم گرفته بودند. از زاویه‌ی بالکن یک کوچه‌ی نسبتا تنگ. یک فیات 500 جمع و جور که بدترین ‏حالت را برای دور دو فرمان در آن کوچه‌ی تنگ انتخاب کرده بود: هم جلویش ماشینی پارک بود و هم عقبش. ‏پیرمرد با سعی و تلاش فراوان زور می‌زد که دور دو فرمان بزند. چرا کمی جلوتر نرفته بود که دور زدن راحت‌تر ‏بود؟! موقعیت احمقانه‌ای بود. به لطف سنسورهای سپر جلو و عقب فیات 500 تا مرز کوبیدن به درهای ماشین‌های ‏عقب و جلو می‌رفت ولی تصادف نمی‌کرد. ‏

موقعیت آن‌جا دراماتیک شد که یک ماشین ازین طرف کوچه و یک ماشین از آن طرف کوچه آمدند و دو طرف ‏فیات 500 گیر کردند. پیرمرد راننده کوچه را بسته بود. دو تا ماشین‌ها چند بوق کوتاه زدند و بعد منتظر شدند. ‏

چند عابر پیاده آمدند و به موقعیت کمیکی که فیات 500 در آن گیر کرده بود نگاه کردند. یک پیرزن شروع کرد ‏به غر زدن. ولی هیچ کس عصبانی نشد. 2-3 نفر از عابران شروع کردند به فرمان دادن به پیرمرد برای این که ‏سریع‌تر دور بزند. ولی با 10 بار جلو عقب شدن هم فیات نمی‌توانست از آن مخمصه بیرون بیاید.‏

موقعیت کمیک‌تر شد. 4 تا موتور 1000 گنده با سرنشین‌های اسپورت و عشق سرعت و سیاه پوش سر و کله‌شان پیدا شد. ‏آن‌ها از موتورهای‌شان پیاده شدند و شاکی شدند که چرا کوچه بسته است. ولی هیچ کس با پیرمرد دعوا نکرد.‏

بعد از موتورسوارها یک دسته‌ی مذهبی از اهالی کلیسا به سردستگی کشیشی پیدا شدند و در ترافیک حاصل از ‏دور هزار فرمان فیات 500 گیر کردند. کشیش علامت را به پلیسی که آمده بود داد و رفت سراغ فیات 500 و ‏شروع کرد به فرمان دادن به پیرمرد. و مثل چی هم مراقب بود که پیرمرد یک وقت به ماشین جلویی و عقبی نزند ‏و نمالد...‏

قیامتی شده بود. ولی هیچ کس دعوا نمی‌کرد. پیرمرد اصرار داشت که در وحشتناک‌ترین موقعیت ممکن دور بزند ‏و بقیه همه می‌خندیدند و سعی می‌کردند که کمک کنند تا به هدفش برسد. بالاخره بعد از 30 -40 بار تلاش ‏پیرمرد موفق به دور زدن شد.‏

هیچ کس عصبانی نبود. همه برایش دست زدند. موتورسوارهای ترسناک به پیرمرد یک شاخه گل دادند... هیچ ‏کس با پیرمرد دیوانه دست به یقه نشد. همه سعی کردند او هر چه زودتر از آن مخمصه بیرون بیاید...‏

‏4-‏ مترو سوار شده بودم. خلوت بود. متروی خلوت جولانگاه دست‌فروش‌ها است. دستفروش‌های مترو بازاریاب‌های ‏خوبی هستند. می‌دانند که چه چیزی کی مشتری دارد. ماه مهر نزدیک است و پسر دست‌فروش دفتر 60 برگ و ‏‏100 برگ می‌فروخت. یک کیسه‌ی بزرگ دفتر داشت که به دنبال خودش می‌کشید و آرام تبلیغ می‌کرد. جوری ‏که وقتی از جلویم رد شد من نفهمیدم و حواسم از کتابی که می‌خواندم پرت نشد. یکهو دیدم صدای داد و بی‌داد ‏می‌آید. ردیف بعد از ما بود. پسر دست‌فروش ایستاده بود و نگاه می‌کرد فقط. صورتش قرمز شده بود. جوانکی که ‏نشسته بود داشت بهش فحش می‌داد.‏

‏-‏ گوساله، مگه کوری؟ هی می‌ری می‌یای هی این خورجینتو می‌زنی به پام بیدارم می‌کنی. ‏

صدایش را بالا برده بود و فحش می‌داد. ازین شاکی بود که چرا دست‌فروش او را از خواب ناز بیدار کرده است.‏

دست‌فروش زور می‌زد که چیزی نگوید. فقط گفت: خب سنگینه. بیا خودت بلند کن ببین می‌تونی...‏

جوانکی که نشسته بود دست بر دار نبود. بلند شد و کیسه‌ی دفترها را بلند کرد. پیدا بود که سنگین است. پیدا بود ‏که زور زد تا بلندشان کند. بلند کرد و بعد پرت کرد روی زمین.‏

پسر دست‌فروش باز هم چیزی نگفت. به ایستگاه رسیده بودیم. سریع پلاستیک سنگین دفترها را بلند کرد و از ‏قطار پیاده شد و رفت نشست روی صندلی ایستگاه...‏

‏5- ایرانی‌ها شبیه ایتالیایی‌ها نیستند. حس طنز ایتالیایی‌ها...‏

‏6-‏ دوای درد مرگ و میرهای جنگجویانه‌ی ایرانی‌ها در تصادفات رانندگی به نظرم خودروهای بدون سرنشین نیست. ‏ویدئوهای تد برای ما مثل فانتزی می‌مانند. یک دنیای خیالی دوست‌داشتنی را می‌سازند. فقط همین... به نظرم ‏خودروهای بدون سرنشین و بحث‌های اخلاقی بعد از آن فراتر از حد و حدود جامعه‌ی ایران است. ‏

به نظرم یک سری مقدمات وجود دارد که همان‌ها را هم بلد نیستیم. ‏

مهربانی از خصوصیات فطری نژاد آدمیزاد است. دوست داشتن هم‌نوع هم همین‌ طور... داستان ما سخت تر ازین حرف هاست و بدی اش این است که از بس مشکلات ابتدایی است، حل کردن شان و پیش بردن شان هیچ نکته ی دراماتیکی ندارد...

  • پیمان ..