سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آخن» ثبت شده است

ممد در آخن

۲۵
فروردين

حفاظت فیزیکی دانشگاه تهران

برایم مهم بودند. کامپیوتری که پایش هفته‌ای 10ساعت کار می‌کرد و ماهی 500یورو درمی‌آورد، تخت‌خواب اتاقش، توالت فرنگی دستشویی خانه‌اش، کتابخانه‌ و لابی دانشگاهش و دختری که در آن سفرش به بلژیک 5ساعت او را در بلژیک گردانده بود برایم مهم بودند. گفت از روزی که برگشتم ایران تا به حال برای هیچ کس این‌قدر که برای شما حرف زدم حرف‌ نزدم. 

و ما چپ و راست ازش سوال می‌پرسیدیم. خودش روایت نمی‌کرد. یعنی آن‌جوری که ما می‌خواستیم روایت نمی‌کرد. باید ازش سوال می‌پرسیدیم تا ازش بیرون بکشیم. تا دست‌مان بیاید که چرا این قدر از آخن راضی است؟

لاغر شده بود. خیلی لاغر شده بود. و صورتش سفید شده بود. نورانی شده بود انگار. وقتی سر خیابان 16آذر از تاکسی پیاده شد اولین چیزی که توی ذوق زد همین لاغر شدنش بود. گفت که توی 1سال 15کیلو لاغر شده‌ام. چون که آشپزی بلد نیستم و 1سال طول کشیده تا به غذاهای آلمانی جماعت عادت کنم. 

آن روز تهران باران می‌بارید. و او در این 1سال تنها چیزی که دیده بود باران بود و هوای ابری و آن قدر آفتاب ندیده بود که سفیدبرفی شده بود برای خودش. 

دانشگاه راه‌مان ندادند. گفتیم که قبلا دانشجوی این خراب‌شده، 50تومنی بوده‌ایم. حالا فارغ‌التحصیل شده‌ایم و می‌خواهیم یک سر برویم تجدید خاطره. آقای حراست گفت که قبل از 3:30 می‌توانیم راه بدهیم. ساعت را نشانش دادم گفتم. 3:15 است. انگار که رشوه بخواهد گفت نه،‌ قبل از 3 می‌توانیم راه بدهیم. قبلا آرزوی شاشیدن به سردر 50تومنی را داشتم. آن لحظه رویای دیگر در ذهنم ساخته شد: یک بولدوزر گیرم بیاید و با بولدوزر از همان 50تومنی شروع کنم به ویران کردن آن نرده‌های سبز لعنتی. کیوسک‌های حراست را هم دانه دانه آتش بزنم و روی آتش‌شان منقل درست کنم و 1 شهر را کوبیده و جوجه با گوجه‌ی اضافی مهمان کنم. کارت گذاشتیم و نشان ننگین حراست فیزیکی دانشگاه تهران را گذاشتیم توی جیب. 

رفتیم توی لابی دانشکده فنی نشستیم و عکس‌های این 1سالش از حضور در آلمان را نگاه کردم. دنبال آن رضایتی بودم که از رفتن داشت. و تنهایی دلچسبش را می‌دیدم. تنهایی آرام و دلچسبش در سرزمینی غریب. 

خوابگاه دانشگاه بهش نرسیده بود و گشته بود اتاق اجاره کرده بود. این‌جوری شروع کرده بودیم به سوال‌پیچ کردنش: 1 روز عادی‌ات را از اولین لحظه‌های بیدار شدنت تا آخرین لحظه‌ی شبت را مو به مو برای‌مان تعریف کن. 

هر ترمش 6ماه بود. 3ماه و نیم کلاس‌ها و 2ماه و نیم ایام امتحانات. و گفت که آلمانی‌ها به شدت درس می‌خوانند. خیلی شدید. گفت که ورودی کارشناسی امسال مکانیک دانشگاه آخن 1400نفر بوده. گفت ولی نصف‌شان به آخر کار نمی‌رسند. نصف‌شان لیسانس نمی‌گیرند. نمی‌توانند بگیرند. بس که سخت می‌گیرند. ولی 1چیزی هست. هر واحدی که پاس می‌کنی ارزش دارد. تو اگر 50واحد هم پاس کنی می‌توانی به راحتی کاری متناسب با آن 50واحد پیدا کنی. و چیز غریبی بود. خودم را تصور کردم که هیچ علاقه‌ی آتشینی به درس‌هایم ندارم. چون که ته تهش می‌دانم که بی‌فایده است. هر چه‌قدر هم که برایم شیرین باشند، به محض فرا رسیدن تکلیف و امتحان ازش بیزار می‌شوم و می‌خواهم بپیچانم... چون که دیده‌ام و می‌دانم که بی‌فایده است.

صبح‌ها دیر بلند شدن، کلاس‌ها را یکی در میان رفتن، ولی ایام امتحان مثل چی درس‌ خواندن. و ممد نمره‌هایش عالی است. ممد هنوز همان ممد دانشکده فنی است. آن‌جا هم سلف دانشگاه مکان دلچسبش است. آن‌جا هم ساعت ناهار می‌رود توی سلف می‌نشیند و چندین گروه از دانشجوها می‌آیند و می‌روند و او هنوز توی سلف نشسته است و دارد با گروه‌های جدید گپ می‌زند. با آن آلمانیه که فرانسه و یونانی هم بلد است عیاق شده است. همو که عاشق فوتبال بود، ولی از جام جهانی بدش می‌آمد. چون که به نظرش جام جهانی جایی است که ناسیونالیسم کشورها اوج می‌گیرد و این نفرت‌انگیز است. انگار نه انگار که 3نسل بالاترش جنگ جهانی به راه انداخته‌اند. با ایرانی‌ها صحبت از دخترها است فقط. صحبت از قدبلندهای خوشگل هلندی... و با آلمانی دیگر فقط صحبت درس و مشق و با آن یکی... 

با هم‌خانه‌ای‌هایش فاصله را حفظ می‌کند. خودمانی نمی‌شود. با آن چینیه توی 1 طبقه است و با او دستشویی مشترک استفاده می‌کند و لعنت به این چینیه که کثیف است. خیلی کثیف است. هیچ وقت دستش را نمی‌شوید و دستشویی‌اش 5ثانیه هم طول نمی‌کشد. تا ساعت 6عصر توی سلف دانشکده به گپ و گفت می‌گذراند و بعد راه می‌افتد سمت فروشگاهی تا خرید کند. کیک و شیری احیانا و یا لباس و خرت و پرتی اگر نیاز هست. بعد از آن را چه می‌کنی؟ به کتاب خواندن می‌گذرانم و اینترنت و دیدن سریال‌های آلمانی برای تقویت زبان آلمانی‌ام و این تلویزیون آلمان چه‌قدر لوس و بی‌مزه و خز است و 100رحمت به این جرثومه‌ی فساد جمهوری‌اسلامی، صدا و سیما که واقعا به تلویزیون آلمان شرف دارد. شوهای تلویزیون آلمان حال‌به‌هم زن‌اند. نایت کلاب و نوشیدنی؟ زندگی شبانه؟ نه بابا. خود آلمانی جماعت هم تا نصف شب سگ‌دو می‌زنند. فقط آخر هفته‌ها و شنبه یکشنبه‌ها مست می‌کنند...

بیمه‌ی اجباری برای همه. خدمات درمانی رایگان برای همه. ماهی 80یورو بیمه می‌دهد و ماهی 250یورو اجاره‌ی خانه و در کل با خورد و خوراک و پوشاک ماهی 650یورو خرجش است و زندگی درویشانه‌ی رضایت‌بخش...

گردش‌های 1 روزه و چند روزه در خاک آلمان و بلژیک. با بلیط مجانی دانشجویی در کل ایالت. شب سال نوی میلادی در کلن. آتش‌بازی و ترقه در حد 4شنبه‌سوری. هر روز اتوبوس‌سواری برای رسیدن به دانشگاه. لابی بزرگ دانشگاه. کلاس‌های درس. عکس‌های سلفی برای گزارش به مادر. گردش یک روز خوب و شیرین در بلژیک. روزی دیگر در پراگ و روزی دیگر در بن. آن روز طوفانی که مجبور شد با 3تا آلمانی مست سوار تاکسی شوند و برای یک مسیر 15دقیقه‌ای 20یورو بسلفند. و روزهای راه رفتن بر تپه‌های تاریخی آخن با افسانه‌ی مسخره‌ی شیطان و خاک تپه...

از چی آخن راضی هستی؟ ازین که ماشین‌ها موقع رد شدن از خیابان نمی‌خواهند تو را بکشند؟ از هوای ابری بارانی همیشگی‌اش؟ ازین که خانه‌هایش کولر ندارند و به خاطر 1ماه گرمی هوا کولر نمی‌خرند؟ از سخت‌کوشی و خرخوانی دانشجو جماعت در آلمان؟ از آرامشی که آخن به تو داده؟ از به کار گرفتن نیمچه مهارت‌هایی که از درس‌ خواندن به دست ‌آورده‌ای؟ از آدم‌های جدیدی که دیده‌ای و می‌بینی؟ از دوست‌های جدید؟ از دخترهای بلوند هلندی؟ از بی‌غذایی و گرسنگی؟ از دستشویی‌های بدون شیلنگ و آب؟ از تنهایی؟

از تنهایی؟... تنهایی... آن ساعت‌های 6عصر به بعد که برمی‌گردد خانه و به اتاق 250یورویی‌اش پناه می‌برد و ساعت‌ها فکر می‌کند و خسته که می‌شود کتاب می‌خواند (یک بار برایم ایمیل زده بود که بار دیگر شهری که می‌شناختم را خواندم و بار دیگر به حمید ایمیل زده بود که مقاله‌های کانت را خواندم...) و خسته‌تر که می‌شود شیر و کیکی به بدن می‌زند و به رخت‌خواب تنهایی‌اش پناه می‌آورد و دوباره فکر می‌کند و می‌داند که فقط خودش است،‌ خودش و خودش و نه کسی دیگر... 

شاید ارزشش را دارد.

  • پیمان ..