سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

باغ کتاب تهران

۲۰
ارديبهشت


1-تپه‌های عباس‌آباد. بالابلندی‌هایی در میانه‌ی شهر تهران. قبل از انقلاب تز داده بودند که این تپه‌های بادخیز را بدهند به سفارت‌خانه‌های کشورهای مختلف تا تکه‌های خاک کشورشان را در میان این تپه‌ها علم کنند. زد و انقلاب شد و این طرحِ[ابلهانه] هم هوتوتو شد. سال‌ها بعد نشستند دو دو تا چهارتا کردند که بیاییم این تپه‌ها را بکنیم مرکز فرهنگی تهران. طرح تفضیلی‌اش آماده شد و این روزها تقریبن دارد از آب و گل درمی‌آید. این روزها از بزرگراه مدرس که رد شوی یک پل تازه‌تاسیس را بالای سرت می‌بینی. این پل ورودی فرهنگ‌کده‌ی تهران است. این جوری‌هاست  که نقشه کشیده‌اند که یک خانواده در یک روز تصمیم می‌گیرد فرهنگ‌دانش را غنی کند. از این پل بالا می‌آید. به بوستان آب و آتش می‌رسد. اعضای خانواده کمی آب‌بازی می‌کنند. بعد راه می‌افتند به سمت باغ‌موزه‌ی دفاع مقدس، یاد امام و شهدا را پاس می‌دارند. بعد از یک دریاچه‌ی مصنوعی رد می‌شوند و می‌رسند به باغ کتاب تهران. کلی کتاب می‌خرند(چه خانواده‌ی پول‌دار و خوشبختی) و کتاب‌خانه‌ی ملی ایران و فرهنگستان‌های علوم و زبان و ادب فارسی و غیره را هم مشاهده می‌کنند و بعد شب می‌شود و آن‌ها می‌روند خانه‌شان. 

2-پروژه‌ی درس تهویه‌ی مطبوع‌مان بود. بازدید از باغ کتاب تهران داخل پرانتز شرکت کیسون.باغ کتاب طرحی است برای یک نمایشگاه دائمی کتاب در تهران. یک فضای وسیع نمایشگاهی که مثل نمایشگاه بین‌المللی کلیه‌ی ناشران درش شرکت داشته باشند، و در تمام طول سال. شرکت کیسون پیمان‌کار پروژه‌ی باغ کتاب تهران است. یک شرکت بین‌المللی که برخلاف نام خارجکی‌اش یک شرکت خصوصیِ کاملن ایرانی است. شرکتی که این سال‌ها پروژه‌های مهندسی‌اش از هندوستان و قزاقستان و عراق و الجزایر و گینه‌ی بیسائو تا ونزوئلا را آباد کرده و البته فرودگاه بین‌المللی امام خمینی هم کار همین کیسونی‌هاست. 

سوار اتوبوس 302 شدیم و رفتیم به طرف بزرگراه حقانی و باغ کتاب تهران. 

شرکت کیسون یک شرکت خصوصی بین‌المللی است. این از همان اول کار حقنه‌مان شد. 

وارد محوطه که شدیم نفری یک کلاه ایمنی سبز دادند دست‌مان. انتظار داشتیم که وارد یک سالن شویم و مثلن برای‌مان یک کلیپ از پروژه پخش کنند و بعد توی آن گرمای سر ظهر نفری یک لیوان آب هم تعارف‌مان کنند. ولی کور خانده بودیم. شرکت خصوصی و ازین ولخرجی‌ها؟! مهندس طراح تاسیسات پروژه راهنمای‌مان بود. ما را توی همان فضای خاک و خل اطراف پروژه ایستاند و کمی در مورد تاسیسات تهویه‌ی مطبوع و گرمایش و سرمایش صحبت کرد. بعد 2نفر از واحد اچ اس ای(واحد ایمنی) پروژه آمدند. مهندس ایمنی از طنز بهره‌ی خوبی داشت. گفت از افعال معکوس استفاده می‌کنم تا بهتر بفهمید: پراکنده حرکت کنید و عکس یادگاری بیندازید. به جای زیر پای تان به آسمان بالای سرتان نگاه کنید تا در من‌هال‌های 20-30متری سقوط آزاد کنید. کلاه ایمنی سرتان نگذارید تا با مخ بروید توی لوله‌ها. و... این که برای یک بازدید یک ساعته آن هم از یک پروژه‌ی تمام‌شده این قدر واحد اچ اس ای فعال بود کاردرست بودن کیسون را حقنه‌مان کرد.

باغ کتاب تهران

3-پروژه‌ی باغ کتاب تهران یک نمونه از کار طراحی و ساخت هم‌زمان است. ایده‌ی کار یک طرح مدولار است. یعنی تفکر حاکم بر طراحی ساختمان و تاسیسات مکانیکی و برقی‌اش این است که کلیه‌ی عناصری که ساختمان را می‌سازد شبیه به هم و تکراری باشد. در واقع با ساخت یکی از مدول‌ها قسمت‌های بعدی هم مشابه می‌شوند و به راحتی و با سرعت بیشتری می‌توان طرح را اجرا کرد. به خاطر هم‌زمان بودن طراحی و ساخت باید به طور هم‌زمان تجهیزاتی مثل آسانسورها، پله‌های برقی، مصالحی که دیوارها را با آن اجرا می‌کردند و نحوه‌ی اجرای تاسیسات مکانیکی تصمیم‌گیری و لحاظ می‌شد. 

در ساختمان باغ کتاب تهران تمام زوایا قائمه و کلیه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند. (به خاطر مدولار بودن طرح)به طور مثال در این پروژه هیچ‌گاه خبری از پارتیشن‌های یک متری یا 97 سانتی متری یا 115سانتی‌متری نخاهد بود. پارتیشن‌ها تنها مضاربی از 60هستند. یا 60سانتی‌متری یا 120سانتی‌متری یا... یا در کف‌سازی تمام سنگ‌های کف، 60در60 سفارش داده شده‌اند و چون همه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند هیچ قطعه‌ای از وسط بریده نمی‌شود و پرتی سنگ وجود ندارد. سقف‌های کاذب هم همگی ضریبی از 60هستند. تمام دریچه‌ها  و محل نصب چراغ‌ها هم همین‌طور...

باغ کتاب تهران یک ساختمان چند طبقه‌ی نمایشگاهی است که در زمینی به مساحت 11هکتار اجرا شده. از این میزان حدود 2هکتار را بام مجموعه شکل داده. کل محدوده‌ی بام ساختمان به صورت یک بام سبز خیلی بزرگ است و مردم می‌توانند روی بام بروند و از فضای سبز پشت‌بام استفاده کنند. برای ایجاد بام سبز اول پیشنهاد شده بود که حدود 60سانتی‌متر خاک‌ریزی انجام شود.  بعد در حین ساخت متوجه شدند که تکنولوژی جدیدی به وجود آمده که 60سانتی‌متر خاک را تبدیل به 15تا 20 سانتی‌متر خاک می‌کند و باز هم امکان رویش چمن و گل را فراهم می‌کند. این از فواید طراحی و ساخت هم‌زمان است که می‌توان طرح اولیه را بلافاصله ویرایش کرد. 

بام سبز باغ کتاب تهران الان آماده است.

باغ کتاب تهران

4-تاسیسات تهویه‌ی مطبوع ساختمان باغ کتاب 3000متر مربع وسعت دارد. سیستم سرمایشی‌اش چیلرهای جذبی گازسوز هستند. چیلرهای EBARA که از بهترین چیلرهای جذبی وارداتی هستند. برج خنک‌‌کن‌ها هم EBARA هستند. بویلرهای سیستم گرمایشی اما تولید داخل هستند. هواسازهای داخل سالن هم همگی ساخت شرکت ایرانی ساران هستند. یک عالمه پمپ آب هم برای پمپ آب به برج‌های خنک‌کن، برای پمپ آب به تاسیسات گرمایشی و سرمایشی، برای پمپ آب گرم به سرویس‌های بهداشتی و ... توی موتورخانه ردیف شده بودند. اجرای تاسیسات مکانیکی پروژه‌ی باغ کتاب تهران در کمال دقت و تمیزی است. 

البته آقای مهندس طراح از این که در ایران برای ساختمان‌ها به جای چیلرهای تراکمی از چیلرهای جذبی استفاده می‌کنند به شدت ناراضی بود. از اجبارهای طراحی در مهندسی ایران ناراضی بود. چیلرهای تراکمی برق مصرف می‌کنند و چیلرهای جذبی گازسوزند. در ایران اعتقاد عمومی بر این است که گاز از برق ارزان‌تر است. پس استفاده از چیلرهای جذبی بهتر است. در حالی که هر چه قدر جلوتر می‌رویم سوخت‌های فسیلی ارزش بیشتری پیدا می‌کنند و دیوانگی محض است که برای تهویه‌ی مطبوع گاز خدادادی را بسوزانیم. مثال هم می‌آورد از آمریکا که 90درصد سیستم‌های تهویه‌شان تراکمی است. از برق استفاده می‌کنند. مثل ما دیوانه نیستند که نفت و گاز بسوزانند. در مورد ژاپن گفت که درست است که آن‌ها از چیلر جذبی استفاده می‌کنند. اما حرارت لازم برای چیلر را از خورشید تامین می‌کنند و چیلرجذبی‌های‌شان خورشیدی است. آن وقت ما...

5-بازدیدمان تمام شد. از تشنگی له له می‌زدیم. ما را راهنمایی کردند به سمت سرویس‌های بهداشتی کارکنان که یک آب‌سردکن هم آن‌جا بود. یک شیر آب داشت و 24نفر آدم تشنه! دیگر خود کیسونی‌ها خجالت کشیدند. رفتند و از توی کانکس‌هاشان آب معدنی آوردند. پذیرایی با نفری یک بطری آب معدنی صورت گرفت. تمام.

  • پیمان ..

یه روز من و سامان داشتیم طرف‌های آزادی چرخ می‌زدیم که دیدیم یه پرایدیه شاخ شده. منم که سرم درد می‌کنه واسه کلک بازی. سه شماره پراید و گرفتم و یه جا پشت چراغ چسبوندم کنارش. دیدم بله؛ دو تا شاه‌داف دارن تیک‌تاک می‌کنن. به شاگرد راننده اشاره کردم شیشه رو بده پایین. جونور یه جوری ابرو انداخت بالا که قشنگ ویرونم کرد. چه مژه‌هایی، فر خورده بود تو آسمون. به سامان گفتم راننده مال تو. اونم گفت راننده مال من. ده ثانیه مونده بود چراغ سبز شه، شروع کردن گاز و گوز کردن که یعنی چی؟ بیا یک و دو بندازیم! منم از خدا خواسته، دی‌جی تی‌اس‌تو رو انداختم تو سیستم، ولوم تا آخر، فاز نید فور اسپید برداشتم. خب، حاجیت هم که تمامِ ونک، پاسداران، ستارخان، به اسم حمید شوماخر یا حمید رُد رانِر می‌شناسن. بگذریم. کُل یادگار رو اُس کردیم. پدرسگ دافیه هم لایی‌بازیش خوب بود. هرجا کشیدم، اونم پشت سرم کشید. تا اینکه نزدیکای فرحزاد کَلش خوابید. یه جا یه دونه از این وانت گاویا داشت جفت یه ماشین دیگه می‌رفت که دقیق یادم نیست چی بود ولی به احتمال کادیلاکی چیزی بود. یه جوری می‌رفتن بگم موتور از لاشون رد نمی‌شد، من گفتم عَلَلا، با معکوس صاف رفتم بینشون. حالا سرعتمون هفتاد هشتاد تا بود، ایزی! سامانم دستاش رو داشبورد، جفت کرده بود. آقا خلاصه زد و ما مویی رد شدیم، جوری که قد یه کاغذ چپ و راست می‌شد، مالیده بودم. وانتیه بوق بوق، منم فینگرو حواله کردم و اومدم به سامان بگم «داری دست‌فرمون دآشتو» که یهو صدا تصادف اومد. نگاه کردم تو آیینه دیدم یا ابوالفضل، دافیه اومده پشت سر من رد کنه زده وانت و مانت و همه رو برده تو باقالیا. صحنه چِتی ها! سامان گفت یا خدا، بزن بریم که شهیدشون کردی. من رو می‌گی، پرم ریخت، اومدم گولّه کنم دیدم دلم نمیاد. یه دویست سیصد متر که رفتیم زدم کنار. به سامان گفتم تو بشین تو ماشین من برم یه سر و گوشی آب بدم. سامان شااآکی شد گفت، فردین‌بازی در نیار، پامون گیره. گفتم راه نداره داش. خاطر زیده رو می‌خوام بدرقم. هیچی دیگه، انگار نه انگار، تریپ رهگذر قدم‌زنان رفتم تا معرکه. دیدم اتوبان بسته شده، یه مشتی علاف هم جمع شدن و وانتیه دوتا زیدا رو پیاده کرده داره هوچی‌گری می‌کنه. غربتی فکر کرده بود آقاشونه، کم مونده بود بندازتشون زیر چک و لقد. حالا گلگیر و دیاق پراید ترکیده ولی وانت فوقش یه خال افتاده. منو می‌گی، داد زدم صداتو بیار پایین، مگه دزد گرفتی؟ تا چشم زیدیه به من افتاد انگار خود سوپرمنو دیده. طفلکم مثل فنچ ترسیده بود. گفتم دخترخاله شما بشین تو ماشین. وانتیه هم که منو شناخته بود، کارد می‌زدی خونش نمی‌ریخت. اومد دری‌وری بگه، دو سه تا فحش تخصصی یادش دادم. حروم‌زاده موزی دست انداخت یخه رو کشید، تی‌شرتم جر خورد. اون هم کدوم تی‌شرت! یه ورساچه اصل داشتم، ممد لباسیِ تو پلاسکو خودش برام از ترکیه آورده بود. چیز نازی بود. دیدم ورساچم اینطوری شده گفتم گور خودتو کندی، یه کف‌گرگی تپل گذاشتم تو صورتش. کلّاً من خیلی بددعوام. شگردم غافل‌گیریه. تا ملت منو گرفتن، یارو رفت از تو ماشین عصا کشید. عصا رو برد تو هوا که یه دفه کلان آژیر کشید. من اومدم بپیچم برم دیدم زابیله. فاز کتک‌کتک‌خورده‌ها برداشتم. تیز گفتم جناب سروان به دادمون برسین، این آقا اول داشت دختر مردم رو می‌زد، اومدم بگیرمش رو من عصا کشید. ایناها ملت شاهدن. یهو صدا سامان از تو جمعیت اومد که راست می‌گه جناب سروان، طرف قاطی کرده. اون بدبخت هم به تته‌پته افتاد و خلاصه آقا سرتو درد نیارم. آخرش این طوری شد که ما همون‌جا پونزده بیست تومن دستی دادیم به طرف و قضیه حل شد رفت پی کارش. خلوت که شد راننده پراید گفت، دمت گرم و مرسی و خدافظ. گفتم لااقل تا دم ماشینمون ما رو ببر. گفت باشه. زدم رو شونه خودم که داش حمید سی ثانیه وقت داری مخو بزنی. تا نشستیم عقب، به زیدیه سلام کردم. گفت سلام. از تو آیینه نگام کرد، دیدم یا خدا. عجب چشمایی، چه مژه‌هایی. گفتم من حمیدم. گفت منم مژگانم. پرسید چرا برگشتی؟ اومدم بگم مرام ما این‌طوریه و از این شرّوورّها، نمی‌دونم چی شد یه هو حرف راست مثل آب از دهن غریقی که دارن سینه‌اش رو فشار می‌دن پرید تو فضا. گفتم مژه‌هات. برگشتم مژه‌هاتو دوباره ببینم. هیچی نگفت. منم ساکت شدم. رسیدیم دم ماشین، یهو دلم گرفت. دیدم فرصت تموم شده و ضایع کردم و اصلاً دیگه بی‌خیال. اومدم پیاده شم، دیدم چهار پنج تا گردو سبز کف ماشینه. همون موقع مژگان گفت: می‌خوای از این گردوها بردارین. یکیش رو برداشتم و گفتم خدانگهدار و منتظر سامان هم واینستادم. فوری نشستم پشت رل. گردو رو گذاشتم رو داشبورد و به جا تی‌اس‌تو داریوش پلی کردم. یه دو دقیقه بعد سامان اومد گفت بریم فرحزاد، اینا هم دنبالمون میان. حالا جریان چی بود؟ سامان بهشون گفته بود من تعمیرکار خوش‌قیمت آشنا دارم، بریم همین الآن ماشینتو بزاریم واسه تعمیر. اینو گفت و داریوش هم خوند «تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من..»، گفتم یا بخت و یا اقبال، بزن بریم. بعدشم که تو ترافیک کنار هم رفتن همانا و یخمون باز شدن همان. دیگه اون‌قدر رفیق شدیم که یه جا مژگان یه حرکت عشقی زد: از تو کیفش یه سوتشرت دروورد داد من رو تی‌شرتم بپوشم که یه وقت گیر بهمون ندن. من مستِ بوی سوتشرت بودم که یه دفعه دیدم اینا از ما جلوتر دارن می‌رن، رفتم که بهشون بگم دنبال ما بیاید، دیدم اِ! این که یه یارو سیبیله‌ست پشت فرمون، معلوم شد گمشون کردیم. آقا دنیا رو سرم خراب شد. سامان گفت باید همین اطراف باشن، تا دیر نشده بیا این کوچه پس‌کوچه‌ها رو بگردیم. منم دیگه معطل نکردم، مثل فرفره می‌پیچیدم تو این کوچه‌ها. تا این که اتفاقی که نبایست می‌افتاد افتاد. نمی‌دونم از کدوم قبرستونی یه دفه یه موتوری جلوم سبز شد، ¬هرچی اومدم بزنم رو ترمز دیدم نمی‌شه. نگو گردوهه قل خورده بوده رفته بوده زیر پدال. چشمت روز بد نبینه. چنان زدم در باسن موتور که یارو چهارتا معلّق تو هوا زد. بدجوری گرخیده بودم. پیاده شدم دیدم یارو داره فحش می‌ده گفتم خدایا شکرت. موتورشو جمع کردیم، کشوندیمش یه کناری. ملت همیشه درصحنه‌ام که فقط منتظرن یه جریانی بشه، وایسن کارشناسی کنن. سامان اومد معاینه‌اش کنه، یکی از تو جمعیت گفت، دست نزن بهش، فقط زنگ بزن اورژانس. سامانم رفت رو مخش داد زد که من پزشکم تو چه‌کاره‌ای این وسط؟ اون بیچاره هم گفت چرا قاطی می‌کنی؟ من هم خیاطم،این آقا هم نونواست، اون آقا هم بقاله. یهو به سرم زد برم از بقاله یه آبمیوه‌ای چیزی برای موتوریه بگیرم. از تو جمعیت که اومدم بیرون، یهو چشم تو چشم مژگان شدم. گفت حواست کجاست؟ چرا ما هرچی بوق و چراغ زدیم واینستادی؟ گفتم من عاااشقم، حالا هم که گرفتار شدم. سوتشرتشو بهش دادم و اومدم برم تو بقالی، صدام زد که ما باید بریم خونه. موبایلتو بده شمارمو بزنم توش... گفتم تو عشقی به خدا. خلاصه آقا اونا رفتن و ما یکی دو ساعتی گرفتار موتوریه بودیم. خلاص که شدیم اومدم یه مژگان زنگ بزنم، دیدم ای دل غافل. شماره‌ای که زده نه‌رقمیه. تازه یادم افتاد 5 و 2 گوشیم قلق داره. نشستم ده بیست تا شماره رو امتحان کردم، شاید پیداش کنم که فایده ای نداشت. خیلی دمغ شدم. یعنی تا همین امروز دمغم. اینایی هم که تعریف کردم، فقط به این امیده که یه روز مژگان بخونه و شمارشو تو کامنتا بزاره.

امید بنکدار

برداشت از سایت پرونده

  • پیمان ..

Generation jobless

۱۹
ارديبهشت

بی کاری

این‌جا توی مجله‌ی اکانامیست (The Economist) نوشته که حدود 300میلیون نفر از افراد 15 تا 24سال در تمام دنیا بی‌کارِ بی‌کارند. یعنی نه درس می‌خانند، نه سر کار می‌روند، نه کارآموزی می‌روند، نه پول درمی‌آورند، نه هیچی. 

300میلیون نفر جوان 15تا 24ساله یعنی یک چهارم جوان‌های کل عالم. کجا اند؟ لش افتاده‌اند گوشه‌ی خانه یا لش افتاده‌اند لابه‌لای صفحات اینترنت یا لش افتاده‌اند کنار خیابان‌ها یا...؟

محمد می‌گوید این مقاله‌ی اکانامیست خودش، خیلی، خیلی چیزها را توضیح می‌دهد...


  • پیمان ..

در نمایشگاه کتاب

۱۸
ارديبهشت

در نمایشگاه کتاب

1-آقای نویسنده پشت دخل ایستاده بود. فروشندگی می‌کرد. ما به غرفه‌اش نزدیک شدیم و مشغول نگاه کردن به کتاب‌ها شدیم. خانمی آمد و احوال یک کتاب و قیمتش را گرفت. بعد بی‌خیال خرید شد و داشت می‌رفت که آقای نویسنده از میان آن همه کتاب، کتاب خودش را بیرون کشید و گفت این کتاب خیلی خوبی است. در مورد فلان چیز است و قیمتش هم مناسب. ما به آقای نویسنده نگاه کردیم. او ما را نمی‌شناخت. ما هم به جز یکی‌مان نمی‌شناختیمش به قیافه. آقای نویسنده نگفت که آن کتاب برای خودش است. در مقام یک فروشنده داشت کتاب خودش را تبلیغ می‌کرد.

2-می‌گفت تا الان 8-9تا اسمس و تلفن داشتم که همین هم‌دوره‌ای‌های ما توی دوچرخه و سروش نوجوان و کانون پرورش فکری و این‌ها گفته‌اند که کتاب چاپ کرده‌ایم و بروید بخرید. نکرده‌اند توی وبلاگ‌شان یا صفحه‌ی فیس‌بوق‌شان بنویسند که کتاب چاپ کرده‌ایم و این کتاب ما در مورد این است و پایش زحمت کشیده‌ایم و اگر خوش‌تان می‌آید بروید بخرید. از شیوه‌ی تبلیغ چهره به چهره استفاده می‌کنند. 

3-من از یوسف علیخانی خوشم می‌آید. از وبلاگش خوشم می‌آید. ولی بیش از وبلاگش از شیوه‌ی کاری‌اش خوشم می‌آید. این که اول مطالعه کرده. رفته با چند تا نویسنده‌ی عامه‌پسند مصاحبه‌های مفصل کرده. بعد نشسته دو دو تا چهار تا کرده که نویسنده‌ها برای چه و برای که کتاب می‌نویسند، نشسته نگاه کرده کی‌ها کتاب می‌خانند. بعد قر و اطوارهای روشنفکری را که ما برای مخاطب خاص و مخاطب باشعور شر و ور می‌نویسیم ریخته دور، رفته یک انتشاراتی راه انداخته به نام آموت و شروع کرده به چاپ کردن کتاب‌هایی که می‌شود خاندشان. کلی کتاب 400صفحه‌ای ایرانی چاپ کرده از نویسنده‌هایی که قر و قمیش نیامده‌اند. مثل بچه‌ی آدم نشسته‌اند قصه نوشته‌اند. قصه‌هایی که مخاطب عام هدف‌شان است و... امروز دیدمش. توی غرفه‌ی انتشاراتش ایستاده بود و خلاصه‌ی کتاب‌های فراوان روی میزش را برای آدم‌های عادی تعریف می‌کرد. 2تا رمان از آموت خریدم. 400صفحه‌ای و قطور. ولی نگران نخاندن‌شان نیستم.

4-کتاب‌های‌شان را روی میز چیده بودند. یکی از کتاب‌ها برچسب برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری داشت. برچسب را دور تا دور کتاب چسبانده بودند، نمی‌شد کتاب را تورق کرد. کتاب را برداشتم که تورق کنم. ولی برچسبه ضایعم کرد. پسر فروشنده گفت: برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری پارسال شده این کتاب. می‌خای بازشو برات می‌یارم الان نگاه کنی. گفتم: نمی‌خاد! گفت: یعنی برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری ارزش یه نگاه انداختنم نداره؟ گفتم: یحتمل زبان‌بازیه کتابش فقط. من بخرش نیستم. زحمت زیادی می‌شه برات!

5-کتاب‌ها گران بودند. خیلی گران بودند. ولی گرانی‌شان اصلن بد نبود. کتاب‌ها را برمی‌داشتم. به قیمت نگاه می‌کردم. بعد سبک سنگین می‌کردم که آیا ارزشش را دارد که این همه پول برایش بدهم؟ گران بودن کتاب قدر و ارج کتاب‌ها را برایم بالاتر برده بود. مجبور بودم فقط کتاب‌های خوب را بخرم. یک جورهایی کتاب‌های متوسط بی‌خاصیت شده بودند برایم. تازه فهمیدم که کتاب‌های خوب چندان هم زیاد نیستند و اصلن کتاب‌های خوب تازه‌چاپ به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسد. کتابی که خوب نیست نباید خریده شود. اصلن نباید چاپ شود...

6-نمایشگاه خلوت بود. واقعن خلوت بود. حداقلش این است که دانشجو جماعت بی‌کارتر ازین حرف‌هاست و روز میانی هفته می‌تواند چهار تا کلاسش را بپیچاند و بیاید. ولی واقعن نسبت به سال‌های قبل خلوت‌تر بود. این فقط یک نگاه است. آمار و ارقام دست من نیست. شاید ناظر خوبی نیستم. خب معلوم است. ناظر بی عدد و رقم ناظر خوبی نیست دیگر. ولی خلوت‌تر بود...!

7-وبلاگم را فیلتر کردند. وبلاگی که 3ماه پیش ساخته بودم و یک وقت‌هایی که اعصاب معصاب نداشتم، می‌رفتم و با آن اسم دروغین، خودم را بی هیچ سانسوری تویش تخلیه می‌کردم فیلتر شد. نمی‌دانم کی فیلتر کردندش. شاید امروز. شاید دیروز. شاید هفته‌ی پیش. کم بهش سر می‌زدم. فقط برای خالی کردن خودم می‌رفتم و می‌نوشتم. ولی برایم عجیب بود. در طول این 3ماه شاید 10تا پست هم تویش ننوشته بودم. بعد این 10تا پست حتا یک کامنت هم نداشتند. تو بگو این کامنت‌های تبلیغاتی. اصلن کسی نمی‌خاندش. آمارگیر هم که گذاشتم، تعداد بازدیدها 2تا در روز بود که یکی‌اش خودم بودم و آن یکی هم اتفاقی هر بار یک نفر. امروز که رفتم چیزکی بنالم دیدم بلاگفا راهم نمی‌دهد که: "این وبلاگ به دستور کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه مسدود شده است." حتا یادم نمی‌آید چه چیزهایی تویش نوشته بودم. حتا نکردند بگذارندش که بفهمم چی نوشته بودم و یادم بیاید... نامردها.

  • پیمان ..

در اتوبوس

۱۷
ارديبهشت

به ایستگاه چهارراه ولیعصر که می‌رسیم می‌گوید: موبایلت داره زنگ می‌خوره. 

به جیب شلوارم دست می‌زنم. نمی‌لرزد. می‌گویم: نه. و گوشی را از جیبم بیرون می‌کشم. نه. کسی زنگ نزده. با لبخند نشانش می‌دهم که کسی سراغم را نگرفته. می‌گوید: خیال کردم داره زنگ می‌خوره.

پهلوی هم نشسته‌ایم. ردیف آخر. شاه‌نشین. می‌گویم: شاید لرزش موتور اتوبوس بوده. خیال کردی موبایله.

نگاه حسرت‌برانگیزی به K750 از جنگ‌برگشته‌ام می‌اندازد. کف دستش را روی سر کچل‌کرده‌اش می‌گذارد و به جلو خم می‌شود. می‌گوید: موبایلمو گرفتن. همه‌ش فکر می‌کنم موبایل داره می‌لرزه. گاف دادم دژبانی گرفت.

محض هم‌دردی می‌گویم: می‌دن خب.

می‌گوید: آره. ولی کار داشتم باهاش. 

بعد می‌گوید: تا ترمینال چند تا ایستگاه مانده؟

می‌گویم: 17-18تا ایستگاه. 

خبر خوبی بهش نداده‌ام. باید سر صحبت را باز کنم که بچه‌ی کجایی مثلن. ولی حالش را ندارم. حال کتاب خاندن هم ندارم. صبح مانده بودم که "نیمه‌ی تاریک ماه" گلشیری را بیندازم توی کیفم یا "نمود خود در زندگی روزمره" را. جفت‌شان سنگین می‌شد. نمود خود کم‌حجم‌تر بود. آن را انداختم. ولی حالی برای باز کردن صفحات و خاندن ندارم. هوا گرم است. من خسته‌ام. فکر می‌کنم. به "بی‌‌وقتی" فکر می‌کنم.

چهارشنبه فراز و حمید گفتند فردا برویم نمایشگاه کتاب؟ گفتم نه. 

نیم‌ساعت بعدش المیرا زنگ زد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب را؟ گفتم:نه. گفت: سرت شلوغه؟ گفتم: کار دارم. دیگر نگفتم که چه کار دارم. 

شبش هم عباس اسمس داد که 4شنبه‌ی هفته‌ی دیگه قرارمان نمایشگاه کتاب. هر کی اومد قدمش روی چشم هر کی نیومد به درک. جوابش را ندادم که می‌آیم یا نه. 

دیروز هم محمدرضا اسمس داد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب؟ گفتم آزمایشگاه مقاومت مصالح دارم نمی‌رسم. رد دادم او را هم.

اسمش بی‌وقتی است.

یاد روزهای اول دبیرستانم افتادم. شیفت عصر دبیرستان دکتر شریعتی. سال اولی بودن و لولو خورخوره‌ای به نام سیدرضا. اردیبهشت ماه شده بود. دلم نمایشگاه کتاب می‌خاست. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که توی سروش نوجوان و دوچرخه معرفی‌شان را خانده بودم بخرم. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که بقیه خانده بودند و من نخانده بودم ببینم و بخرم. دلم می‌خاست بروم سالن کودک و نوجوان. بروم نشر مرکز(کتاب مریم) و هر چه رولد دال دارد بخرم با تخفیف. دلم پر می‌کشید. تلویزیون که از نمایشگاه کتاب می‌گفت حسرت به دل می‌شدم. نمی‌توانستم بروم. مدرسه داشتم. صبح هم کسی نبود باهاش بروم. بغل‌دستی‌ام و پشت سری‌ام و تمام کسانی که زنگ تفریح‌هایم را با آن‌ها می‌گذراندم آدم‌هایی بودند که از رولد دال هیچ درکی نداشتند. کسی نبود. پیچاندن مدرسه؟! از این جرئت‌ها نداشتم. سید رضا ترسناک‌تر ازین حرف‌ها بود. تنها که باشی ازین جرئت‌ها نخاهی داشت. حسرت به دل می‌ماندم و غر به جان مامان و بابا می‌زدم و آخرش آن‌ها صبح جمعه من را برمی‌داشتند می‌بردند نمایشگاه. هیچ کسی نبود و من دست به دامن آن‌ها می‌شدم. ولی حالا...

حالا که دیگر حوصله‌ی دیدن مصلای تهران را ندارم. حالا که کف سنگ گرانیت مصلای تهران پاهایم را درد می‌آورد. حالا که هیچ انگیزه‌ای برای دیدن کتاب‌های گران و نگاه کردن و خریدن نخریدن‌شان ندارم. حالا که حالم از شلوغی جلوی مصلا به هم می‌خورد. حالا که دیگر آن شوق را ندارم، حالا می‌توانم با هر کسی که دلم خاست بروم نمایشگاه.

همیشه همین طور است. هیچ چیز به موقعش اتفاق نمی‌افتد. همیشه دیر می‌شود. وقتی که دیگر شوقش نیست به چیزی که شوقش را داشتی می‌رسی. وقتی که دلت پرپر می‌زد تنها بودی و حالا... دوستان پایه‌ای داری...اما...  بی‌وقتی است.

از پنجره به شاسی‌بلندی که پشت چراغ قرمز ایستاده نگاه می‌کنم. دخترکی که پشت فرمانش نشسته توی صندلی گم شده. از خودم می‌پرسم: اصلن پاش به پدال گاز و ترمز می‌رسه؟ فنچولِ ریقو.

این هم بی‌وقتی خاهد شد. این روزها که حالش را دارم و دلم می‌خاهد بزنم به جاده‌ها و دلم می‌خاهد که جاده‌های سخت و بکر با بروم ماشین برو را ندارم. ولی بعد روزی می‌آید که ماشین درست و درمان زیر پایم می‌آید. من کچل‌تر از حالا شده‌ام و احتمالن آرام‌تر و ترسان لرزان تر از این روزهایم توی جاده‌ها می‌روم و هیچ جای خاصی هم نمی‌روم. بی‌وقتی... همیشه دیر اتفاق افتادن...

به سرباز بغل‌دستی‌ام نگاه می‌کنم. خم شده به سمت جلو و سرش را گذاشته روی صندلی جلویی و چرت می‌زند. دل‌نگران کی است؟ منتظر کی است که دوست دارد زودتر به ترمینال برود؟ منتظر تماس کسی بوده که این جور از پیچانده‌شدن موبایلش ناراحت است؟ چه نگاه حسرت‌برانگیزی به گوشی‌ام انداخت. این گوشی خمپاره خورده‌ی بی‌رنگ و رو که قابش از هزارجا ترک و واترک برداشته و رنگش از نقره‌ای به سفیدی و خاکستری رسیده حسرت‌برانگیز است؟! 

همه چیز آدم باید به همه چیز آدم بیاید؟ این از آن سوال‌هاست که هیچ وقت نتوانستم تکلیفم را باهاش مشخص کنم. مثل تراز کنکور می‌ماند؟! مثلن 3تا درس داری. اگر تو هر 3تای این درس‌ها را 50درصد بزنی نسبت به حالتی که یکی از درس‌ها را 80درصد بزنی و یکی را 20درصد و یکی را 50 درصد، تراز بالاتری خاهی داشت. ترازمندی خاهی داشت. (ترازمندی چه کلمه‌ی دقیقی است برای توصیف این حالت) خب رتبه‌ی کنکور را هم بر اساس تراز می‌سنجند. تو نمی‌توانی قمپز در کنی که اوف من فیزیک را 80درصد زده‌ام. چون آن 20درصد شیمی‌ات رتبه‌ات را به فنا داده. تو در فیزیک شاخی ولی به هیچ جایی نمی‌رسی. هیچ چی نمی‌شوی. زندگی واقعی هم همین است؟ 

نمی‌دانم. آدمی که ترازمند است همه چیزش به همه چیزش می‌آید. گوشی K750 درب و داغانش با پراید درب و داغان و کوله‌پشتی چپل چلاقش هم‌خانی دارد. این خوب است؟ نمی‌دانم. آدم‌های کاریکاتوری(شاید واژه‌ی خوبی نیست برای توصیف) هم جالب‌اند. آدم‌هایی که لنگه‌کفشی که به پا دارند 10هزارتومن هم نمی‌ارزد. پول بلیط اتوبوس را از سر نداری می‌پیچانند. اما یک گوشی موبایل دارند که 2میلیون تومن می‌ارزد. یعنی یک چیزی دارند که 80درصد است. بقیه‌ی چیزهای‌شان شاید 20درصد هم نباشد. اما مگر عقل مردم به چشم‌شان نیست؟ جایگاه و احترام اجتماعی که دقت محاسباتی تراز کنکور را ندارد. خودش و همه گوشی 80درصد را نگاه می‌کنند دیگر. مگر نه؟ یک جور دلخوشکنک است. من این را ندارم. این نیستم. توی این هیچی نیستم. ولی توی این یک مورد شاخم. عرضه‌ی بقیه‌ی چیزها را ندارم. ولی عرضه‌ی این یکی را دارم. این حالت بد نیست که؟ اگر این خوب است پس ترازمندی بد است؟ نمی‌دانم... ترازمندی بد نمی‌شود که...

خابم گرفته. می‌خابم. به ایستگاه آخر که برسم سرباز بیدارم می‌کند...

  • پیمان ..

شامگاه

۱۵
ارديبهشت

کوچه غروب را از سر گذرانده. گرمای دم‌کرده‌ی روز را نسیم شامگاهی از کوچه برده. صدای برخورد قاشق‌ چنگال‌ها و بشقاب‌ها هم تمام شده. نسیم شامگاهی بوی غذهای مختلف را از مشام کوچه گذرانده و کوچه از گرسنگی سیاه و تاریک شده. حالا کوچه مانده و ردیف ماشین‌های پارک شده در دو طرفش و نور زرد و نارنجی چند تیر برقی که چند متر به چند متر کوچه را روشن کرده‌اند. و زیر نور دایره‌ای و زرد یکی از تیربرق‌ها مرد و زنی ایستاده‌اند. 

زن مانتوی سبز به تن دارد و شال آبی به سر. نیم‌رخِ مرد ایستاده و سرش را کجکی نگه داشته. جوری که نور زرد تیربرق بپاشد روی گوش و گونه‌اش. مرد قدبلندتر است. پشت به نور ایستاده. شال آبی را از روی گوش زن پس زده و با دو دست‌هایش دارد گوشواره‌ی زن را به گوشش می‌اندازد.

کوچه و نسیم شامگاهی بوی گوش زن را می‌بلعند.


  • پیمان ..

قطاربازی

۰۹
ارديبهشت

قطار تهران ساری

"قطار از کوه و دشت و بیابان می‌گذرد، دور از شهر و ساختمان، چشم‌انداز می‌دهد و افق و اسمان و ایستگاه‌هایی که محل معمول عبور ما نیست. قطار یکنواخت و معمولا کند می‌رود، کم‌خطر است و از مقابل مناظر وسیع می‌گذرد. فرصت مغتنمی برای خلوت با خود و نقب زدن به درون. از ایستگاه اول و اصلی که بگذرد صدای سایش چرخ با ریل تو را دور می‌کند از مکانی که جا گذاشته‌ای. حس از تجربه‌ی یک سفر به دست می‌دهد. مسافر ناگزیر مسیری هستی که می‌روی. تا یک ایستگاه مانده به آخر، عجله‌ی رسیدن به مقصد در تو نیست.ول می‌شوی در خیال، در سکون جایی که بین راه سفر توست. بین راه همان جایی است که هیچ دلیلی نداری به آن فکر کنی چون مال تو نیست. اما قاب عکسی است که پر می‌شود از عکس‌هایی که در فراغت خاطر در آن می‌چسبانی. عکس‌های بین راه گاهی از خاطره‌های انتهای سفر به یادماندنی‌ترند. چون تعهدی در دیدن آن‌ها نیست. بین راه همان بی‌عزمی‌های روح مسافر در فاصله‌ی یک سفر است. همان وقتی است که روح و جسم به ناگزیر آسوده می‌ماند از عزم دیگر تو در زندگی روزمره. اندیشه می‌کنی، لابد خاصه اگر تنها سفر می‌کنی و متوجه ملال هم‌سفرت نیستی...
بین راه مال مسافر خواب از چشم گریخته‌ای است که سفر را برای تقویت خیال آمده..."


از سفرنامه‌ی میناب اصغر عبداللهی/ مجله‌ی همشهری سرزمین من/ اردیبهشت92/ شماره‌ی 44/ص66و 67

  • پیمان ..

کتاب ها

۰۹
ارديبهشت

مروری بر کتاب‌هایی که در یک سال اخیر خانده‌ام:

1- ابله/ فیودور داستایفسکی/ سروش حبیبی/ نشر چشمه. 

خود داستایفسکی از میان کتاب‌هایش ابله را بیش از همه دوست داشته. خاندن این کتاب با ترجمه‌ی روان سروش حبیبی تجربه‌ی عجیبی بود از راه رفتن در هزارتوهای طبقه طبقه‌ی روح آدمی. سعی و کوشش داستایفسکی برای ارائه‌ی شخصیتی که نمی‌تواند بد باشد. نمی‌تواند بداندیشی کند. صادق است. روراست است. دروغ را نه می‌فهمد و نه می‌گوید.پرنس میشکین نازنین... داستایفسکی زیاد حرف می‌زند. از کوچک‌ترین احوالات شخصیت‌هایش نمی‌گذرد و مو به مو شرح می‌دهد. این که چرا فلانی این کار را کرد، چه شد که فلان چیز را گفت. اگر من حال و حوصله‌ی این جور کنکاش در احوالات خودم را می‌داشتم خوشبخت‌ترین و خودآگاه‌ترین آدم روی زمین می‌شدم... ولی از قصه گفتنش غافل نیست. بخش اول کتاب در غافلگیری یک شاهکار تمام عیار است و زن‌های داستان ابله دیوانه می‌کنند آدم را. یک شاهکار کلاسیک به تمام معنا.

2- جوان خام/ فیودور داستایفسکی/ عبدالحسین شریفیان/ نشر نگاه.

جوانی که آرزو دارد پول‌دار شود و برای پول‌دار شدن هزار نقشه می‌کشد. وقتی شروع به خاندن جوان خام کردم شدیدن با این سوژه‌ی داستایفسکی هم‌ذات‌پنداری می‌کردم و دنبال هزاران شباهت بین خودم و دالگورکی جوان بودم. اما داستایفسکی به این سرراستی‌ها رمان نمی‌نویسد. آن شخصیت عارف مسلک ورسیلوف سر راه هر کسی باشد مسیر زندگی را تغییر می‌دهد خب...

ترجمه‌ی عبدالحسین شریفیان به شدت عذابم داد. ناشری که زحمت ویرایش کردن متن را به خود نداده بود و ترجمه‌ای که بعضی جمله‌هایش به بی‌معنایی می‌رسید من را به زحمت انداخت. اگر قرار باشد این کتاب را بخرم ترجمه‌ی رضا رضایی‌اش را می‌خرم.

3- سنگ صبور/ صادق چوبک

به یاری دوستانی مهربان به خاندن این شاهکار صادق چوبک نائل شدم. از نظر زبانی یکی از لذت‌بخش‌ترین کتاب‌هایی بود که خاندم. زبان شکسته و بی چاک و بست شخصیت‌های کتاب تکانم می‌داد. اگر نمایشنامه‌ی آخر کتاب و آن تکه‌ی شاهنامه‌ی وسط کتاب را پاره کنند بیندازند دور فوق‌العاده ست این کتاب. ممنوع‌الچاپ است. ولی گوگل(دوست همه‌ی ما) به رایگان در اختیار قرار می‌دهد. فحش‌های کتاب دایره‌ی لغاتم را زیاد کرد اصلن...

4- خانواده‌ی پاسکوال دوآرته

این‌جا در موردش نوشتم.

5- خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت/ شرمن آلکسی/ رضی هیرمندی/ نشر افق

از آن کتاب‌هاست که خاندن‌شان حال آدم را خوب می‌کند. از آن‌ها که انرژی مثبت به خون آدم تزریق می‌کنند. کشمکش‌های پسر نوجوان این کتاب برای ثابت کردن خودش در دو دنیای متفاوتی که درشان هست آدم را به مبارزه کردن و کم نیاوردن تشویق می‌کند. خاطره‌ی خوبی بود برایم این کتاب. هر چه نگاه می‌کنم کم تاثیر پذیرفتنم از این کتاب واقعن ظلم بوده...

6- اتحادیه‌ی ابلهان/جان اف کندی تول/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه

این ایگنیشس دیوانه، این ایگنیشسی که در جهان مزخرف و یکنواخت بیرون برای خودش یک جهان خیالی عجیب با اعتقادات قرون وسطایی‌اش ساخته و هی گند می‌زند و هی فلسفه‌ می‌بافد و هی آدم باید از خاندن کردار و گفتارش بخندد و قهقهه بزند. دن‌کیشوت را گذاشته توی جیبش رسمن این ایگنیشس.

7- بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم/ دیوید سداریس/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه

مگر می‌شد از این کتاب لذت نبرد؟ یک مجموعه مقاله‌ی سرگذشت‌وار که خاندنش مفرح ذات و ممد حیات است...

8- سفرنامه‌ی برادران امیدوار/ نشر جمهوری

کتاب گرانی بود. 30هزار تومان. اواسط سال 91 خریدم. ولی تورم کار را به جایی کشانده که بعد از 6ماه یک کتاب 800صفحه‌ای با قیمت 30هزار تومان دیگر گران نیست! کلی عکس رنگی داشت و کلی ماجرای عجیب و باورنکردنی از سفرهای برادران امیدوار به 5قاره‌ی جهان. سفرنامه‌های این دو تا برادر در مواجهه‌شان با انسان‌های بومی و بدوی خاندنی بود. خاندن سفرنامه‌های‌شان وقتی به میان بومیان آمازون رفته بودند، وقتی به سراغ قبیله‌ی آدم‌خارهای آمازون رفته بودند، وقتی با ماشین سیتروئن‌شان توی صحرای عربستان زیر طوفان شن مدفون شده بودند، وقتی... آدم را به شگفتی وامی‌دارد. سرگرم‌کننده و شگفت‌انگیز. ای کاش کتاب ویرایش می‌شد فقط...

9- گل‌گشت در وطن/ ایرج افشار/ نشر اختران

این‌جا در موردش نوشتم.

10- مردم‌نگاری سفر/ نعمت‌الله فاضلی

11- هاروارد مک دونالد، 43نمای نزدیک از سفر آمریکا/ سید مجید حسینی/ نشر افق

این دو تا کتاب بالا را این‌جا با هم مقایسه کرده‌ام.

12- زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس/ محمد قاضی/ نشر خوارزمی: این‌جا

13- خانواده‌ی نفرین‌شده‌ی کندی: این‌جا

14- کشکول تحت ویندوز/ احمد اکبرپور: نویسنده‌ای که در ایام نوجوانی کتاب‌های‌شان را دوست داشتم کتاب طنزی بیرون داده بود که خریدم. خب طنز بود. ولی بدبختانه هیچی ازش یادم نماند. به یادماندنی نبود!

15- ایستادن زیر دکل برق فشار قوی/ داوود غفارزادگان/ نشر چشمه: یک مجموعه داستان از داوود غفارزادگان بود که به یادماندنی نبود برایم.

16- چرخدنده‌ها/ امیر احمدی آریان/ نشر چشمه: 5صفحه‌ی اول کتاب بسیار خوب بود و باقی کتاب... من به این کتاب‌های لاغرمردنی نشر چشمه اعتقادی ندارم. بیشترشان ضدحال‌اند و حرام کردن پول بی‌زبان. کتاب چاق و چله‌های نشر چشمه قابل اعتمادترند...

17- یوسف‌آباد خیابان سی و سوم/سینا دادخواه/ نشر چشمه: به شخصه با این کتاب حال نکردم. ولی از نوشته شدنش خوشم آمد. خاندن آدم‌هایی که در ظاهر درک‌شان برایم سخت است بود. از استثناهای کتاب لاغرهای نشر چشمه بود.

18- ناپیدا/ پل استر/ خجسته کیهان/ نشر افق

19- دفترچه‌ی سرخ/ پل استر/ شهرزاد لولاچی/ نشر افق

هر سال از پل استر یکی دو تا کتاب می‌خانم. راحت‌الحلقوم می‌نویسد و به سرعت خانده‌ می‌شود. فقط بدبختی‌ای که من با کتاب‌های پل استر دارم این است که به همان سرعتی که می‌خانم‌شان به همان سرعت هم فراموش‌شان می‌کنم. به غیر ماجراهای کتاب شهر شیشه‌ای بقیه‌ی کتاب‌های پل استر را در هم و بر هم یادم است یا این که به کل یادم رفته چی خانده بودم... به جز سه گانه‌ی نیویورک بقیه‌ی پل استرها ارزش خریدن ندارند به نظرم!

20- حدیث نفس/ حسن کامشاد/ نشر نی

خاطرات حسن کامشاد از جوانی‌اش علاوه بر خاندنی بودن و آموزنده بودن، بخشی از تاریخ معاصر ایران است. از آن کتاب‌هاست که با خاندن‌شان احساس فرهیخته بودن می‌کند آدم!

21- تاریخ ایران مدرن/یرواند آبراهامیان/ محمدابراهیم فتاحی/ نشر نی

پر بود از جزئیات تاریخ معاصر ایران از رضا خان و کارهای عمرانی‌اش بگیر تا دوران مصدق و انقلاب اسلامی و تا دوره‌ی اصلاحات و احمدی‌نژاد. خاندن تاریخ کشورت بدون احساساتی بازی و جانبداری و با تکیه بر اسناد و مدارک و جزئیات لذت‌بخش است... 

22- حالات و مقامات م.امید/ محمدرضا شفیعی کدکنی/ نشر سخن

مجموعه خاطرات و مقالات شفیعی کدکنی در مورد زندگی و شعر مهدی اخوان ثالث... خاندن خاطرات شفیعی کدکنی(استاد مسلم زبان فارسی) و آن دقتی که در کلمات هست برای نقل خاطره‌ها و شرح شخصیت پشت شعرهای اخوان ثالث، حتا اگر اخوان ثالث را دوست هم نداشته باشی باز لذت‌بخش است....

و...

الان که نگاه می‌کنم می‌بینم باز هم خانده‌ام. ولی این‌ها را یادم آمد الان. این 2تا صفحه‌ی کتاب‌ها و رونویسی وبلاگ حداقل می‌گوید که من یک سری کتاب‌های دیگر هم در این یک سال خانده‌ام که آن قدر خوب بوده‌اند که ارزش معرفی و رونویسی داشته باشند...

  • پیمان ..

یکشنبه

۰۸
ارديبهشت

صبح ساعت 5 بیدار شدم. بعد دوباره خابیدم. این دوباره خابیدن سر سحر عجیب می‌چسبد و به طرز عجیبی دلت نمی‌آید از پتو جدا شوی. ساعت 6 موبایلم زنگ خورد و ساعت 6:15 از رخت‌خواب جدا شدم و تا باد شکم صبحگاهی و صبحانه و لباس و صاف و صوف کردن شاخ موهای کوتاه ‌نشده ساعت شد 6:45. زدم از خانه بیرون. تا مترو و سواری و پل گیشا و در پشتی فنی ساعت شده بود 8. 

بدو بدو داشتم می‌رفتم سر کلاس که دیدم حسن و موسا بیرون کلاس‌اند. گفتم: بیاید بریم دیگه. این‌جا چی می‌خاید؟ دیر شده که. و رفتم سر کلاس. دیدم هیچ کس توی کلاس نیست. خالی دیدن کلاس یک احساس شعف عجیبی در من به وجود آورد. بعد گفتم: چی شده؟ 

- هیچی. استاد ساعت 7:30 اومده سر کلاس. فقط یه نفر بوده. 20دقیقه وایستاده دیده کسی نیومده قهر کرده رفته! 

داد و بیداد کردم که تقصیر من چیه. تقصیر اون معاونت آموزشی احمق این دانشکده‌ست که ساعت 7:30کلاس می‌ذاره. نمی‌شه رسید دیگه. من چه جوری برسم آخه؟!

خلاصه داشتیم حرف می‌زدیم که یکی از مردهای 40ساله‌ی کلاس سروکله‌اش پیدا شد. کچل است. فکر کنم بچه‌اش هم‌سن ما باشد. 2نفرند. این یکی‌شان بود. برای بالا رفتن گرید نظام‌مهندسی‌شان باید چند واحد که زمان دانشجویی پاس نکرده بودند بگذرانند. از بد روزگار هم‌کلاسی ما شده‌اند. رفت سر کلاس و دید خالی است. گفت: چی شده؟ برایش گفتیم.

بعد شروع کرد به حرف زدن که من سال 72-73 دانشجو بودم. خیلی سال پیش. الان هم برای گرید نظام مهندسی مجبور شده‌ام بیایم سر کلاس. 2تا کلاس این‌جا دارم و یه کلاس هم توی پلی‌تکنیک. یه چیزی که برام عجیبیه اینه که شما خیلی باحال‌اید. ما دانشجو که بودیم اصلن دیر سر کلاس نمی‌رفتیم. اصلن قلم و کاغذ از دست‌مون نمی‌افتاد سر کلاس. هر چی استاد می‌گفت می‌نوشتیم. ولی الان... شما فقط این جوری نیستیدها. پلی تکنیک بدتره. با اون که امتحان گرفتن اون جا بیشتره ولی میزان بی‌خیالی دانشجوها یکیه. بعد اظهار نگرانی کرد که من نمی‌رسم و شما برایم جزوه و نمونه سوال امتحان پایان‌ترم و این‌ها می‌توانید جور کنید؟ نمره دادن استاد چه جوری است و فلان.

خیالش را تخت کردیم که نمره‌ی خوبی خاهد گرفت و گرید نظام‌مهندسی‌اش هم بالا خاهد رفت. ولی دیگر حوصله‌ی مقایسه‌ی نسل‌ها را نداشتیم. یعنی انگیزه‌ای برای مقایسه‌ی نسل‌ها نداشتیم. رها کردیم.

دیروز همین موقع‌ها فراز را دیدم. کتاب شیاطین داستایفسکی دستش بود. از دستش گرفتم و گفتم: شیاطین؟ عه. همین دیروز احسان برایم کتابش را آورد. همین دیروز. بعد من یادم رفت کتاب را با خودم بیاورم خانه. بعد دوباره یک شیاطین دیگر آمده به سمتم! از آن وقایع تصادفی بود که هیچ وقت معنایش را نمی‌فهمم.

شروع کردم با فراز خوش و بش کردن. چه می‌کند و ترم آخر را چه‌طور می‌گذراند و برنامه‌اش برای بعد فارغ‌التحصیلی چیست و این حرف‌ها. گفت: به سپیده گفتم این کتاب شیاطین منو نمی‌خای بیاری؟ گفت: متاسفانه ایران نیستم. جا خوردم. بعد بهم آدرس داد که برو مکانیک توی انجمن اسلامی، زیر اون کمد قهوه‌ای، طبقه‌ی دومش، که کلیدش کنار پنجره پشت فن‌کوئل، لای پره‌ی سومه، برو کتابتو اون جا گذاشتم. برش دار. منم امروز به خاطر شیاطینم اومدم مکانیک.

خندیدم وگفتم که سپیده رفته ژاپن. بعد گفت که بیا برویم بن کتاب دانشجویی‌مان را بگیریم. کار خاصی نداشتم. همراهش شدم. یعنی خوشحال شدم که او می‌خاهد برود بن کتاب بگیرد. بهش هم گفتم. آخر خودم ماتحتش را نداشتم که بروم بانک و صف بایستم تا 25تومان بن کتاب بگیرم. فقط می‌توانم باهاش برادران کارامازوف را بخرم. آن هم اگر نشر نیلوفرِ کثافت برندارد قیمت پشت جلدش را دو برابر و سه برابر کند...

 رفتیم بانک و صف ایستادیم. نیم ساعتی ایستادیم و همه‌ش در مورد کارهای داستایفسکی و تولستوی داشتیم حرف می‌زدیم. فراز خوره‌ی ادبیات روس است. 2تا کتاب از پوشکین هم خانده بود. کتاب‌های گوگول را هم خانده بود. از مذهبی بودن داستایفسکی و مخصوصن آخر کتاب شیاطین شاکی بود. همین جوری توی بانک ایستاده بودیم و داشتیم فقط در مورد ادبیات روسیه حرف می‌زدیم. فراز ادبیات روسیه را جویده بود رسمن. تو دلم گفتم بعیده حتا خود دانشجوهای زبان روسی اندازه‌ی فراز رمان و شعر و داستان روسی خانده باشند.

45دقیقه‌ای علاف بودیم. ازش که جدا شدم یک جورهای دلم تنگ شد. روزهای آخر دانشگاهم است. به این فکر کردم که فقط توی دانشکده فنی بود که من می‌توانستم مهندس عمرانی ببینم که می‌شد یک ساعت تمام باهاش در مورد ادبیات روسیه حرف زد. به این فکر کردم که الان مثلن من از این دانشگا بیایم بیرون سالی یک بار یک همچین آدم‌هایی هم شاید به تورم نخورند. به موسا فکر کردم که بچه‌ی اسلام‌شهر است و درست است که کتاب نخانده، ولی خیلی خوب می‌فهمد. بیرون از این دانشکده مثل موسا پیدا نمی‌شود که. به محمد فکر کردم که چند ماه دیگر می‌رود آمریکا. به تیز بودنش. به زرنگ بودنش. نه. زرنگ ایرانی نه. به این که سریع می‌گرفت. سریع تحلیل می‌کرد. کودن نبود. به حمید فکر کردم که قرار است برود شریف. مهدی که رفت شریف دیگر نتوانستم ببینمش. حمید هم که برود... با کی بروم پیاده‌روی‌های طولانی احمقانه و در مورد آدم‌های دیگر حرف بزنیم و استدلال کنیم و ضعیف بودن استدلال‌های‌مان را به رخ هم بکشیم؟!

ظهر که آمدم خانه رفتم فیس‌بوک. نمی‌دانم چی شد که مجبور شدم با یک آدم معمولی که تا به حال یک بار فقط دیده‌امش یک جنگ و جدل کامنتی راه بیندازم. حرف بی‌پایه می‌زد. هی به خودم می‌گفتم آخ، این دانشگا تموم می‌شه و عوض حمید و محمد و صادق و حسن و موسا و مهدی و فراز و ممد و ممدحسینو و امین‌رضا من با کی‌ها باید جر و بحث کنم... لعنت بر این دانشکده‌ی فنی...

بعد نشستم کتاب ظلم، جهل و برزخیان زمین را خاندم. 80صفحه‌اش را خاندم. کتاب را خودم نخریده‌ام. امین‌رضا بهم داده. 17تومان است و عجیب دلچسب است خاندنش. این محمد قائد در مقاله نوشتن کولاک است. چند جایش را علامت زدم که دوباره بخانم و بنشینم رونویسی کنم بس که جالب و تکان‌دهنده نوشته بود این محمد قائد...

و... و این که این روزها هیچ قصه‌ای در ذهنم جولان نمی‌دهد. قصه‌ای وجود ندارد. رشته‌ای از حوادث که بتوانم پر و بال‌شان بدهم وجود ندارد. خیالی وجود ندارد. پری‌شب که با قطار از ساری داشتم برمی‌گشتم تهران یک تکه از راهروی قطار بود که لامپ مهتابی‌اش سوخته بود. یعنی بین دو تا واگن بود و تاریک بود و بعد از تاریکی هم یک لامپ مهتابی ضعیف بود که پر پر می‌زد. خیلی ضعیف. حمید گفته بود شبیه مکس پینه. من گفته بودم که خیلی فیلمی و داستانی است. بیا یه قصه برای این تیکه از قطار بسازیم. ولی هر چه فکر کردم هیچ قصه‌ای به ذهنم نرسید. نتوانستم برای آن تکه‌ی خوفناک شب قصه بسازم... خیال در من مرده شاید. نمی‌دانم. این‌ها را هم نمی‌دانم برای چی نوشتم اصلن!


  • پیمان ..

Unknown

۰۵
ارديبهشت

چیزهایی هستند که سایه می‌اندازند. نمی‌گذارند آدم خودش باشد. هی می‌خاهی پس‌شان بزنی. هی می‌خاهی که نباشند. آن‌ها را نگاه نمی‌کنی. محل سگ نمی‌دهی. انکارشان می‌کنی. با کسی در موردشان حرف نمی‌زنی. نمی‌خاهی بودن‌شان را حتا باور کنی. به خیالت نمی‌خاهی به‌شان باج بدهی. از جلوی چشمت دورشان می‌کنی. پس می‌رانی. اما وقتی به جلوی خودت نگاه می‌کنی، وقتی که دوست داری سایه‌ی خودت را ببینی که پا به پایت در حال آمدن است، وقتی که دوست داری ببینی که سایه‌ات برای جلو رفتن و برای حرکت کردن مصمم است، وقتی که دوست داری با دست‌هایت و پاهایت و بدنت سایه‌ات را به هزارشکل زیبا و خنده‌دار دربیاوری و از سیاهی‌اش تصویرها بسازی، درست در همان لحظه می‌بینی که سایه‌ات نیست. یعنی هست. سایه‌ات در سایه‌ی بزرگ‌تری در پشت سرت گم شده. سایه‌ی همان چیزهایی که از بودن‌شان با هیچ کسی حرف نزده بودی مبادا که بیشتر باشند... می‌بینی که سایه‌ی همان چیزهای مگو آن قدر بزرگ شده‌اند که سایه‌ی تو در سیاهی‌شان نابود شده...

من آدم آینه نیستم. از آن‌ها نیستم که هی توی آینه به خودشان نگاه کنند و فیدبک بگیرند که چی هستند و چی نیستند. این که چند روز به چند روز هم ریش‌هایم را آنکارد نمی‌کنم و با همان ریش‌های یکی بود یکی نبود این طرف و آن طرف می‌روم از همین اهل آینه نبودنم است. این که من از خودم و دیدن شراره‌های آن چیزهایی که دوست ندارم توی چشم‌هایم، می‌ترسم قصه‌ی دیگری است. من بیش از آن که اهل آینه باشم اهل سایه‌ام هستم. من چند سال است که همیشه پشت به آفتاب دارم حرکت می‌کنم. صبح‌ها ازین گوشه‌ی شرق شهر راه می‌افتم و عصرها از آن سمت غرب شهر به خانه برمی‌گردم و همیشه پشت به آفتاب و رو به سایه‌ام. چند سال است که برای تحصیل دانش پشت به آفتاب حرکت می‌کنم. آفتاب حقیقت است؟ سایه‌ام خمیده است. سایه‌ام تند حرکت می‌کند. سایه‌ام باریک است. سایه‌ام از خودم بزرگ‌تر است. سایه‌ام از خودم ناچیزتر و کوچک‌تر است. سایه‌ام دست در جیب است... چند سال است که من خودم را از خطوط تیز مرزی سایه‌ام تشخیص داده‌ام و بعد یکهو بعد از آن همه پس زدن می‌بینم سایه‌ی آن شراره‌ها آن قدر بزرگ شده‌اند که دیگر سایه ندارم...


  • پیمان ..

یاد ایام...

۰۵
ارديبهشت

Dear Peyman,

I always read your posts, and I kind of like them because you study and then conclude. I have never left a comment here and the reason I am doing it this time is that I kind of disagree with the absolute conclusion you draw which is in contradiction with the first point you have made (we and our relationships are too complicated )

However in general I agree with you but you also should note that even boys who are involved and the girls who are subject of that matter know what is going on, its a game and you are right always idiots win.

you can get what you deserve if you play their games, but you only will enjoy it if you get it without playing.

keep reading and keep thinking and keep writing.

best

no body

مه 17, 2010 در 11:09 ب.ظ.

  • پیمان ..