سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است

۱- این هفته برای گذراندن عصر سه­شنبه­ام گزینه های گوناگونی داشتم. اولی برنامه ی روتین هر هفته بود: بروم سر کلاس تاریخ اسلام بنشینم و مثلن به حرف های استاد گوش بدهم و چرت های چنددقیقه ای بزنم. یا این که همان امیرآباد بمانم و بروم دانشکده علوم اجتماعی و در همایش "سبزها و دین" شرکت کنم. که قرار بود دوازده و نیم شروع شود تا ساعت پنج. سخنران هایش هم جالب بودند. همه از جامعه شناس های مشهور دانشگاهی: از سارا شریعتی بگیر تا عباس کاظمی. گزینه ی دیگر این بود که بروم دانشگاه امیرکبیر رضا امیرخانی را ببینم. سخنرانی داشت با موضوع "مدرنیسم و هویت ما". موضوع جالبی بود. مخصوصن که قرار بود امیرخانی در موردش صحبت کند. این را به خیلی ها گفته ام که شخصیت و طرز حرف زدن امیرخانی به مراتب جالب تر از کتاب ها و نوشته هایش است. یک گزینه ی دیگر هم این بود که بروم دانشکده حقوق بنشینم به تماشای مناظره ی صادق زیباکلام و محمدکاظم انبارلویی سردبیر روزنامه ی رسالت. و جذابیت صادق زیباکلام چیز قابل گذشتی نبود.

سر ناهار دغدغه ام این بود که کدام را انتخاب کنم. اگر می توانستم در یک زمان در چند جای مختلف باشم همه شان را انتخاب می کردم. اما بدبختی این بود که باید یکی را انتخاب می کردم:

تاریخ اسلام، پر. به هر حال باید از سه تا فرجه ی غیبتم استفاده می کردم دیگر.

دانشکده علوم اجتماعی، پر. سخنران ها اساتید جامعه شناسی بودند و ممکن بود بحث ها تخصصی شود و حوصله ام سر برود.

رضا امیرخانی، پر. وقتی سلمان خبرش را بهم داد بهش گفته بودم نمی توانم بیایم درس دارم. تازه به درس و مشق فحش هم داده بودم! دیگر نگفته بودم که من اهل پیچ هم هستم!! حرف مرد یکی است دیگر.

پس رفتن به مناظره در آخرین لحظات ناهار تصویب شد.

۲- با محمد و مهدی رفتم. وقتی رسیدیم دانشکده حقوق سالن شیخ انصاری گوش تا گوش پر بود. مجبور شدیم بنشینیم روی پله های سالن. چند دقیقه بعد پله ها هم پر شدند و جایی برای نشستن پیدا نمی شد.

قبل از شروع مناظره تریبون آزاد دانشجویی بود. چهار نفر از دانشجوها که قبلن ثبت نام کرده بودند آمدند و نظرشان را در مورد موضوع مناظره گفتند: پی آمدهای انتخابات دهم.

بخش جالبی نبود. اکثریت سالن غیربسیجی بود. ولی بسیجی هایی هم که بودند شلوغ بازی را خوب بلد بودند. کوچک ترین حرفی از سخنران ها کافی بود تا هویی کشیده شود و یا دست بزنند و هورا بکشند... بیشتر تخلیه انرژی بود... اما در میان کسانی که امدند و حرف زدند یکی بود که توجه من را خیلی جلب کرد: امین خیام. حاج امین خیام. به نمایندگی از بسیج آمد و من نمی دانستم در مورد او چه احساسی داشته باشم. بیانش مثل همیشه فصیح بود. با دعا شروع کرد. و وقتی شروع کرد صدا و لحن ویژه اش لحظه ای سالن را به سکوت واداشت. بعد از چند ثانیه کسی داد زد: دعای عهد می خونه. و خیلی ها خندیدند که یعنی: خب می خونه، که چی؟

حاج امین خیام را از خیلی سال پیش می شناسم. از زمانی که هم دبیرستانی بودیم. دانشگاه که آمدم همدیگر را بیشتر شناختیم. چون از آن دبیرستان فکسنی فقط ما دو نفر به علاوه ی یک نفر دیگر دانشگاه تهران قبول شده بودیم. البته او علوم سیاسی و من مکانیک. اوایل نه بسیجی بود و نه انجمنی. اوایل حتا می خواست مستقل باشد. یادم است با دو سه تا از دوستانش یک بیانیه هم چاپ کرده بود. شعارش "اصلاح طلبی بر پایه اصول گرایی" بود. یک ورق کاقذ هم در اعتراض به اظهارات سلمان رشدی در ان روزها نوشتند و چاپ کردند و توی دانشگاه پخش کردند...اما در آن لحظه وقتی به عنوان نماینده ی بسیج دانشجویی آمد روی سن و با آن لحن و صدای فوق العاده اش شروع به صحبت کرد نمی دانستم چه حالی داشته باشم. از یک طرف خوشحال بودم که دوست دوران دبیرستانم به این جایگاه رسیده که بیاید سخنرانی کند و از یک طرف ناراحت بودم که چرا به این شدت تو خط بسیج افتاده... حرف هایش حمله به موسوی بود و سبزهایی که خودشان را خط امامی می دانند. کلی نقل قول آورد از امام خمینی برای این که ثابت کند سبزها خط امامی نیستند. نکته ای که وجود داشت این بود که او حرف های امام خمینی را بی توجه به مختصات زمانی و مکانی نقل می کرد. امام خمینی آن حرف ها را بیست بیست و پنج سال پیش زده بود. در روزگاری که جهان دو ابرقدرت داشت و شاید اگر امروز بود... انگار حرف های امام خمینی در صحیفه ی نور کلام الهی اند و  برای همه ی زمان ها و مکان ها.انگار که امام خمینی معصوم پانزدهم است!!! البته کمی هم انصاف داشت و گفت که قبول دارد پس از انتخابات به مردم ظلم شده (موضوعی که در طول مناظره هرچه زیباکلام سعی می کرد آن را به انبارلویی بقبولاند انبارلویی به کوچه ی علی چپ می رفت...)....

 

۳- بچه های انجمن اسلامی دانشکده حقوق که برگزارکننده بودند یک فیلم پخش کردند از حوادث پس از انتخایبات و ظلم و جنایت هایی که در خیابان ها رخ داد، عکس شهدای بعد از انتخابات و سخنرانی موسوی در مورد لزوم ادامه ی حرکت جنبش سبز بعد از انتخابات. اما یک تکه اش مادر یکی از شهدا داشت حرف می زد. نمی دانم کجا بود. فکر کنم جلوی یکی از این مسئولین مملکتی بود. مادر عکس پسر شهیدش را گرفته بود دستش و زنجموره می کرد که پسر من فقط نوزده سالش بوده... سر این صحنه اشک در چشم خیلی ها توی سالن حدقه زد.

۴- مناظره را انبارلویی شروع کرد. کلی ننه من غریبم بازی درآورد. که من این جا مهمانم و شما میزبانید و کلی قربان صدقه ی زیباکلام رفت که من ارادت خاصی به ایشان دارم، پدربزرگ شان روحانی بوده و پدرشان در نهضت ملی کردن صنعت نفت بوده و برادرشان سعید زیباکلام است و... قشنگ حس می کردم که می خواهد خودش را مظلوم مظلوم نشان بدهد. قشنگ حس می کردم ترسیده است. ترسیده است امده است دانشگاه تهران. ترسیده است که اکثریت سالن موافق او نیستند. ترسیده است از لنگه کفش و احتمالن زیباکلام که در مناظره چیره دست است و توفنده...

5- متن کمی تحریف شده ی مناظره را می توانید این جا(@@@) بخوانید. البته تحریف نه به معنای شدید آن. تحریف به معنای پیاده نکردن بعضی جمله ها و هم چنین داوری و قضاوت کسی که مناظره را متن کرده. چون که خوسته انبارلویی را پیروز نشان دهد. در حالی که انبارلویی در حد و اندازه های زیباکلام نبود. نه در استدلال ها و در نحوه ی صحبت کردن. چند وقت پیش زیباکلام با سیدمرتضا نبوی هم مناظره کرد. نبوی هم اصلن یارای مقابله با زیباکلام را نداشت. به این نتیجه رسیده ام که زیباکلام با افراد قوی تر از خودش مناظره نمی کند!

فقط یک جایی انبارلویی جمله ای گفت که دلم می خواست زیباکلام کوبنده جوابش را می داد. ولی نداد. انبار لویی گفت: " اگر این شعارها[نفی مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل] را مطرح می کنید خوب است در مورد بودجه هایی که آمریکا و اسرائیل تصویب می کنند اطلاع داشته باشید."

این پست را بخوانید(@@@)، شاید جواب خوبی برای او باشد.

 

  • پیمان ..

ف

۲۵
آبان

دلم می­خواهد یک فیلم­نامه بنویسم که یکی از سکانس­های میانی­اش این طوری­ها باشد:

خارجی - هنگام غروب

[یکی از پیاده­رو های خاکستری تهران. از آن پیاده­روها که هیچ جاذبه­ای برای قدم زدن ندارند. از آن پیاده­روها که اثری از دختروپسرهای عاشق در آن پیدا نیست.پیاده­رویی آسفالته با دیوارهایی طولانی و سیمانی و گه­گاه چند مغازه­ی آپاراتی و تعمیر ماشین. پیاده­رویی گشاد که هراز چند وقتی موزاییکی می­شود. موزاییک­هایی لق و ترک خورده. آسمان هم کمی ابری. هوای سرد و زمخت آخرهای پاییز. دو پسر کاملن معمولی که در حال راه رفتن­اند. از وسط­های حرف زدن­شان است که می­شنویم و می­بینیم:]

اولی:شام و نارو چی کار می­کنی؟ خودت درست می­کنی؟

دومی:آره. خیلی وقتا شام و ناهارو یکی می­کنم. بعضی روزا صبح­ها که حال ندارم صبحونه درست کنم هیچی نمی­خورم. این جور روزا تو شبانه­روز فقط یه وعده غذا می­خورم.

- همه­ش تنهایی؟ کسی رو با خودت خونه نمی­بری؟

- آره. همه­ش تنها.

- هوس زن و دختر؟!

- نه...

- ...

- تو خونه سعی می­کنم درس بخونم. ولی یا راه می­رم  یا زل می­زنم. بعضی وقتا می­شینم روی صندلی و زل می­زنم به یه نقطه. بعد با یه صدا می­پرم. می­بینم دو سه ساعت گذشته و من فقط نگاه می­کردم.

- یه زمانی فکر می­کردم اگه یه خونه مجردی بگیرم و برای خودم تنها زندگی کنم، تنهای تنها، اون وقت مرد می­شم.

- الان چی؟

- تو مرد شدی؟

- نمی­دونم.

- قربون صداقتت برم من.

- مرد یعنی چی؟...

 

 

بعد صحنه قطع می­شود به پسر دومی که توی اتوبوس ولوو روی یکی از صندلی­های میانی کنار پنجره ساکت نشسته است و به دور دورها نگاه می­کند. دوربین از پنجره­ی اتوبوس دور می­شود و دور می­شود و ما اتوبوس را می­بینیم که توی جاده­های پرپیچ و خم به پیش می­رود.

 

و...

  • پیمان ..

شنبه ها تا غروب امیرآباد می مانم. وقتی از دانشکده می زنم بیرون آسمان سیاه شده. هیچ کس در دانشگا نیست. چراغ های دو طرف حوض دانشکده ی فنی روشن شده اند. فواره های حوض هنوز کار می کنند. و صدای پاشیدن آب از بالا به پایین به آدم کمی احساس می دهد. از زیر درخت ها وسط دانشکده رد می شوم و به سمت خیابان کارگر می روم. صدای فواره ی آب جایش را به صدای بوق ماشین ها و صدای لاستیک شان بر آسفالت خیس می دهد. از پیاده روی کنار دانشکده به سمت پایین سرازیر می شوم. به دختری که منتظر است تا پسر ماشینش را از پارک بیرون بیاورد نگاه می کنم. به حال شان تاسف می خورم که یک پیاده روی دونفره را رها کرده اند چسبیده اند به ماشین سواری. از تقاطع جلال و کارگر می گذرم. به چنارهای توی دانشکده ی اقتصاد نگاه می کنم که برگ های شان زردتر و پژمرده تر از برگ های چنارهای بیرون دانشکده است. یک دستم را می کنم توی جیب شلوارم. دست دیگرم کیفم است. تا برسم به انقلاب بارها و بارها کیفم را دست به دست می کنم.

تند راه نمی روم. با طمانینه می روم. هوای خنک و شفاف پاییز را بو می کنم. بوی درخت های خیس می آید. بوی سیگار و بوی عطری گران قیمت ...

از پیاده رو پایین می روم. به مغازه ها خیلی گذرا نگاه می کنم. از زرق و برق شان احساس خوبی به من دست نمی دهد. می روم.

سر راهم دسته ای چهارنفره از دخترها را می بینم. آرایش غلیظ دارند و شاید زیبایند. خرامان راه می روند. و بعد جلوی ویترین مغازه ای پرزرق و برق می ایستند تا نگاه کنند. از کنارشان رد می شوم و احساس آرمان می کنم. ابتذال شان و پوچی شان در من نوعی حس آرمانی به وجود می آورد. حس می کنم باری بر دوشم است، باری که اسمش فردا است. این ها که آینده را نمی سازند، می سازند؟ پس کی می خواهد آینده را بسازد؟ احساس وظیفه و مسئولیت می کنم. به این فکر می کنم که من از در دانشکده ی فنی آمده ام بیرون، پس باید... اما بعد به شدت احساس پوچی می کنم. دست هایم را نگاه می کنم. دست هایی که لطیف اند. تابلو است به جز قلم بار سنگین دیگری بلند نکرده اند. کار بزرگی نکرده اند. از دست هایم خجالت می کشم...به روزی که گذرانده ام فکر می کنم. به کارهایی که نکرده ام. به کلاس ها و تکلیف هایی که پیچانده ام... به خودم می گویم: تو گه می خوری احساس آرمان می کنی...

به تقاطع کارگر و فاطمی می رسم و بعد پارک لاله. هیچ وقت از پیاده روی سمت پارک لاله نمی روم. مخصوصن از جلوی موزه ی فرش رد نمی شوم. نرده ها و ساختمانش را که می بینم احساس غریبگی می کنم. یاد روز ملی موزه ها می افتم. من و محمد بودیم. محمد می گفت: رادیو گفته امروز موزه ها رایگانه.

و رفتیم که موزه ی فرش را ببینیم. آن روز کلی در مورد رفتن از ایران حرف زده بودیم و بحث کرده بودیم. من مخالف بودم و او موافق. و برای تنوع در صحبت های مان تصمیم گرفتیم موزه ی فرش برویم. کسی در ورودی ساختمان نبود. به خودمان گفتیم: چون حتمن رایگانه پس کسی نیست. سرمان را انداختیم رفتیم تو. اولین فرش را داشتیم می دیدیم که آقایی آمد طرف مان: چی می خواید؟

انگار دو افغانی بی سروپا را دیده باشد. من و محمد همان طور به ان آقا نگاه کردیم. تکرار کرد: چی می خواید؟

گفتیم: اومدیم موزه نگاه کنیم.

آبدارچی که داشت رد می شد گفت: بلیط گرفتید؟

محمد گفت: مگه رایگان نیست؟!

آبدارچی گفت: برید بلیط بگیرید.

محمد گفت: مگه رایگان نیست؟!

آبدارچی داشت جمله اش را تکرار می کرد که مرد اولی گفت: ول شون کن. جوری گفت که انگار ما دیوانگانی هستیم که بهتر است به حال خود رها شوند.

گفتم: کسی نیست که در مورد فرش ها توضیح بده؟!

مرد گفت: نه.

و بعد ما از موزه ی فرش آمدیم بیرون. یک جورهایی احساس تحقیر می کردیم. محمد گفت: وقتی توی وطنت این طوری باهات برخورد می کنن...

و من چیزی نداشتم بگویم. و حالا هم که از پیاده روی سمت پارک لاله نمی روم. که اگر بروم احساس غریبه بودن بهم دست می دهد.

و بعد به بلوار کشاورز می رسم و یادم می آید که می گویند خیابان زیبایی است. اما رد می شوم و به پایین خیابان کارگز شمالی نزدیک می شوم... از تاریکی های پیاده رو می روم. برای خودم نقشه می کشم. به کارهایی که باید بکنم فکر می کنم. به بدبختی هایم فکر می کنم. احساس گرسنگی می کنم. شدیدن احساس گرسنگی می کنم. اما می روم. هر چه به میدان انقلاب نزدیک تر می شوم نور پیاده رو بیشتر می شود. آدم ها هم زیادتر می شوند. از جلوی یک ساندویچ فروشی رد می شوم. و از جلوی یک سوپرمارکت. به آدم های ایستاده در صف نانوایی نگاه می کنم و می روم. گرسنه تر می شوم و...

از میان شلوغی پیاده روی خیابان کارگر شمالی می رسم به مغازه ی کلوچه فروشی. به دیس تازه از تنوردرآمده ی کلوچه های فومنی نگاه می کنم و یکی می خرم. فروشنده کلوچه ی فومن را می گذارد لای یک کاغذ کاهی کوچک و می دهدش به من. کلوچه را می گیرم و به پهنای دهانم به آن گاز می زنم. گرمایش تمام بدنم را گرم می کند و شیرینی اش را با تمام وجود می فهمم. حس می کنم لذیذترین مزه ای است که به عمرم چشیده ام. برای لحظه ای همه چیز را فراموش می کنم. خستگی ام، درماندگی ام، حقارتم، همه را فراموش می کنم. تند تند به کلوچه گاز می زنمو می بلعمش. و وقتی می رسم به میدان انقلاب آخرین لقمه ی کلوچه را فرو می دهم.

آن وقت هیاهوی میدان انقلاب من را می گیرد. آدم هایی که تند تند می روند و می آیند. کارت پخش کن هایی که تراکت ها را به سمت آدم های عبوری دراز می کنند. کتاب فروشی که کتاب های دسته دوم را مثل لباس روی میز ریخته. شهرستانی هایی که در گوش آدم زمزمه می کنند: پاسور...پاسور دارم...پاسور...

یادم می افتد چند قدم جلوتر یک آش فروشی هست. و بعد آنی یاد دانیال دلفام می افتم. آنی یاد کتاب "فرشته با بوی پرتقال" می افتم. کتابی که در نوجوانی خوانده بودم. یاد آن تکه هایی می افتم که دانیال دلفام رفته بود آش فروشی.

هیاهوی میدان انقلاب را می بینم و یاد هیاهوی صبح بازار شیراز در آن کتاب می افتم. آن جاهایی که دانیال این طور تعریف می کرد:

"بازار شلوغ تر از پیشش بود. بچه مدرسه یی ها هم حالا بودند. می  دویدند. از میان شتاب کاسب کارها و باربرها و کارمندها و مردم کوچه و بازار می دویدند. بازی هم درمی آوردند. لی لی می کردند. دنبال هم می گذاشتند. درس هاشان را از هم می پرسیدندئ. حرف های خاله زنکی می زدند. از این که فلانی چرا بیست گرفته. فلانی حتم بامبولی توی کارش بوده. تقلب کرده و یا با خانم معلمش سروسری داشته. ..رفتم ایستادم پیش درویش. حالا دورش شلوغ بود. بچه ها نشسته بودند دورش و چند تا آدم بی کار. مغازه دارها هم بودند. و درویش میدان گرفته بود: در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.

...احساس زیادی بودن کردم.فکر کردم همه جا زیادی ام. حتا توی معرکه ی درویش. ازش دل کندم.

آش فروشی غلغله بود. از دیگ بزرگش بخار معطر می رقصید دور خودش، می پیچید می رفت توی دست و بال کسی که داشت آش می فروخت. چهره ی اخمویی داشت. کاسه ی مشتری ها می گذاشت روی ترازو، آش می کشید، برش می داشت می گذاشت کنار دستش، چند پر فلفل از کاسه ی چینی کوچکی برمی داشت، ضربدرش می کرد روی آش می گفت: نفر بعد.

رفتم تو گفتم: می شود یک تومان آش بدهید به من؟

آش فروش محو کتم شد گفت: مال آقات است یا آقابزرگت؟

-اگر نمی شود بگو نمی شود. چرا سوال های پرت می کنی از آدم؟

-چرا نشود. خوب هم می شود. اوقات تلخی ندارد که.

و با ملاقه اش آش ریخت توی کاسه یی کوچک. فلفل نزد. گفتم بزند. زیاد هم بزند. چشم تیزک رفت طرفم. غرغری هم کرد. اما فلفلش را هم زد.

-بچه ی کجایی؟ این طرف ها ندیده بودمت تا به حال.

-این هم یک تومانت.

-مهمان من باش.

-عزت زیاد.

از آقام یاد گرفته بودم.

-نگفتی؟

-بچه ی محله ی ابیوردی ام.

-این جا چه می کنی؟

-دنبال کسی می گردم.

-حالا کی هست این کسی که باید با یک دست پی اش بگردی؟

-شما مفتشی مگر؟

-سوال کردم فقطو عیب ست؟

-عیب که نه. ولی آشت را اگر بفروشی بهترست.

روی پیشانی اش عرق بخار نشسته بود. پیرزنی کاسه اش را گرفته بود جلوش می گفت آشش را بچرباند، مهمان خیلی زیادی همین الان برایش رسیده.

آش فروش گفت: چه گفتم مگر من؟ من فقط سوال کردم ازت.

کاسه را برداشتم رفتم نشستم پشت میزی که خیلی شلوغ بود. دو سه تا افغانی و بلوچ و عرب نشسته بودند دورش به زبان خودشان با هم اختلاط می کردند و آش شان را با نان لقمه می گرفتند. آشم را با قاشقم هم زدم. و فکر کردم اگر نان بود بهتر می بود.

آش فروش جار زد: چرا باید بچربانمش؟ به اندازه ی پولی که داده ای باید برایت آش بکشم نه به اندازه یی که تو می خواهی.

پیرزن جزع فزع می کرد. جز می زد که آش فروش باید بش رحم کند. باید ملاقه ی کوچک دیگری در کاسه ی بزرگ آشش بریزد.

آش فروش گفت: بعدی.

کسی نبود.

پیرزن بیشتر اصرار کرد.

آش فروش جار زد: بعدی.

تکه نانی از کنار دست مرد بلوچ برداشتم. دید. نانش را سراند طرفم. به زبان خودش گفت بردارم بخورم، تعارف نداشته باشم. دستم را برایش تکان داد. و سرم را هم. به نشانه ی تشکر. او فقط سرش را تکان داد. خنده هم کرد. نانش نان بازاری بود.مزه ی ملسی داشت. چسبید. آش زیاد داغ نبود...

سر چرخاندم. دنبال کسی گشتم. یادم آمد من کسی را این جا ندارم که بخواهم دنبالش بگردم. قاشقی نزدیک کردم به دهانم. بخار کم جانی جلو چشمم رقصید. بوی آش سبزی و فلفل آمد. دهانم باز تلخ شد. سر چرخاندم. چشم گرداندم. کسی نبود. کس آشنایی نبود. یعنی باید می بود؟..."[فرشته با بوی پرتقال-نوشته ی حسن بنی عامری-صفحات۱۰۴تا۱۰۹]

این صفحات یادم می آید. بعد همان طور که توی پیاده روی خیابان انقلاب راه می روم و هر ازچندگاهی تنه می خورم حس عجیبی فرا می گیردم.

یادم می آید که باید دنبال چیزی باشم. چیزی که تمام روز فراموشش کرده ام. چیزی که هر کاری در طول روز انجام داده ام باید برای او باشد. یادم می آید که ان چیز یادم رفته است. ویرم می گیرد همین حالا بروم پیدایش بکنم. چیزی که دقیقن نمی دانم چیست. فقط می دانم که باید دنبالش باشم... اما... اما به شدت احساس خستگی می کنم. کسی در من به من می گوید که بروم پیدایش کنم. همین طور توی خیابان ها راه بیفتم تا پیدایش بکنم. اما پاها و چشم هایم احساس خستگی می کنند...

خستگی در من غالب می شود. از عرض خیابان رد می شوم. می روم به سمت ایستگاه بی آرتی. اتوبوسی می آید. سوار می شوم و به سمت خانه می روم...

 

پس­نوشت: عنوان این پست را از عنوان یکی از کتاب­های فوق­العاده­ی هاینریش بل وام گرفته­ام. کتابی به نام" نان آن سال­ها". به حق که شاهکار است.

  • پیمان ..

واقعن نمی­دانستم چه بگویم. من برای تسلا دادن و آرام کردن آدم مناسبی نیستم. این جور مواقع چاک دهنم بسته می­ماند. انگار بلد نیستم حرف بزنم. فقط سکوت کردم. هوای بیرون ابری بود و باران می­بارید. سالن دانشکده­ی فنی تاریک بود و دلگیر. و او می­خندید. و خنده­اش دم­به­دم کم­رنگ­تر می­شد. با خودم کلنجار می­رفتم که جمله­ای بگویم. از آن جمله­ها که آدم­های بزرگ به آدم­های بزرگ می­گویند. من آدم بزرگی نبودم. تنها جمله­ای که به ذهنم رسید این بود: من افتخار می­کنم که توی دانشکده و رشته­ای درس می­خوانم که تو هم خوانده­ای. و این احمقانه­ترین احمقانه­ترین احمقانه­ترین احمقانه­ترین جمله­ای بود که می­شد به او گفت. پس هیچی نگفتم. محمد چندجمله­ای گفت و بعد وقتی او حکایت تلخش را گفت دیگر چیزی برای گفتن نماند. خداحافظی کردیم و ریش صورتش، لبخند گشاده­اش و مظلومیت چشم­هایش برایم به یادماندنی شدند...

پنج سال حبس برایش بریده­اند. و این پنج سال پنج سال از اوج جوانی­اش است. ورودی هشتادوچهار مکانیک دانشگاه تهران است، با رتبه­ی 300 و طراح حرفه­ای سایت و پنج سال از سال هایی که بهش می­گویند عنفوان جوانی...

ترم پیش به خاطر انتخابات مرخصی تحصیلی گرفت. یک سره وقتش را صرف آرمان­هایش کرد. خودش توی جلسه­ی دادگاهش این طور گفت:"بعد از سخنان مقام معظم رهبری برای حضور گسترده در انتخابات آماده­ی انتخابات شدم که با رهبری ابوالفضل فاتح سوار بر قطاری شدم که نخست­وزیر جنگ تحمیلی را یاری کنم."

و بزرگ­ترین گناهش حتمن همین بوده.

او بی­حاشیه­ترین فرد دادگاه پنجم بود. برای جان­به­دربردن آبروی کسی را نریخت. به کسی فحش نداد. حتا از خودش آن چنان که باید دفاع نکرد...کیفرخواستش پر بود از اتهاماتی که معلوم نشد چه طور اثبات شدند:  اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت کشور، فعالیت تبلیغی علیه جمهوری اسلامی از طریق شرکت در تجمعات غیرقانونی و ایجاد شبهه تقلب در نتیجه انتخابات و سلب اعتماد عمومی نسبت به مراجع رسمی کشور، اخلال در نظم عمومی از طریق بلوا و آشوب و ایجاد ترس در جامعه و تخریب اموال عمومی و دولتی.

خودش گفت: در تجمعات غیرقانونی به هیچ وجه حضور نداشتم.

و وکیلش چیزهای بیشتری گفت: یکی از جرایم موکلم تخریب و احتراق اموال عمومی و دولتی است در حالی که وی در 28 خردادماه به علت فوت بستگانش به شهرستان محلات رفت و در سوم تیرماه از آنجا بازگشته و در روزهای برگزاری تجمعات در تهران نبوده است. هیچ دلیلی علیه‌اش نیست و هیچ عکس و فیلمی مبنی بر حضور وی در پرونده موجود نیست. اتهامات قابل انتساب نیست .

جرم اخلال در نظم جامعه‌ی عمومی از طریق بلوا،آشوب و حرکات غیرمتعارف و ایجاد ترس و وحشت در جامعه به دلیل عدم حضور موکلم و تفهیم نشدن اتهام جرم متوجه وی نیست.

 

گفت: دلیل قانونی برای شرکت در تجمعات غیرقانونی موکلم وجود ندارد و تنها اتهام محرز شده موکلم در پرونده این است که طراح وب سایت بوده و دو سایت را طراحی کرده است. طراحی سایت را برای افراد زیادی انجام داده از جمله سایت یکی از نمایندگان مجلس را نیز طراحی کرده و از این طریق امرار معاش می‌کند که این نمی‌تواند عنوان اتهامی یا تکمیل کننده‌ی اتهام باشد. وی مسوول فنی در ستاد یکی از کاندیداها بوده اما بعد از انتخابات موضوعاتی پیش آمد و از طریق ایشان خبر تجمع میدان بهارستان و بیانیه‌ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران داده شد که موکلم مستقیما نقشی در انتشار آنها نداشت که این کار از نظرحقوقی می‌تواند معاونت باشد. با توجه به اینکه موکلم نقشی در تحلیل و ارائه‌ی خبر نداشت و به عنوان واسط عمل کرد تقاضای برائت وی را دارم. بیانیه‌ی انجمن اسلامی که روی سایت‌ها رفته نیز ربطی به موکلم ندارد. روی جرم فعالیت تبلیغی علیه نظام لطفا تجدیدنظر شود.

و...

اصلن قبول. عقل و منطق و شعور و انصاف را بی­خیال... ولی آخر چرا؟! پنج  سال... آخر چرا؟!!!

هنوز حکایت پنج سال از زبان خودش توی گوشم زنگ می­زند: منو بردن توی یه اتاق. قاضی صلواتی اومد روبه­روم نشست. بهم گفت: پسرم، بیا این حکم دادگاه ته. یه ورق بهم داد. خوندمش. با تعجب بهش نگاه کردم. پنج ساااال؟!!!

  • پیمان ..

ع

۱۱
آبان

- دلم لک­ زده برای یه کتاب غیردرسی.

- هه...کاری نداره که. یه دونه بگیر دستت بخون. منو نیگا کن. اصلن درس نمی­خونم. فقط غیردرسی می­خونم. الان تو کیفم سه تا کتاب غیردرسی دارم، برای مترو و اتوبوس و سر کلاس.

- تو آخرش هیچی نمی­شی.

- قرار هم نبوده چیزی بشم.

  • پیمان ..

BRTباز

۱۰
آبان

به هرکس که بیش از یک بیست و چهارم از عمر خود را توی BRT بگذراند می­شود گفت BRTباز. BRTبازها زیادند. بیشتر BRTبازها آدم­های خسته­ای هستند که صندلی­های اتوبوس برای­شان حکم تخت­خواب دارد. اما همه شان هم این طور نیستند.

من هم یک BRTبازم. هر روز نوزده ایستگاه را می آیم و نوزده ایستگاه را برمی گردم. آدم های زیادی توی این نوزده ایستگاه سوار می شوند و پیاده می شوند اما من سر جام هستم و آمدن و رفتن شان را نظاره می کنم و یک جورهایی حس صاحب اتوبوس بودن می کنم. صبح ها ایستگاه اول سوار می شوم و می­کپم روی صندلی­های ته اتوبوس، آن صندلی­های بالابلندی. حس خوبی می­دهند به آدم، احساس تسلط. و آن وقت تا خود انقلاب کارهای زیادی می­توانم بکنم. کتاب بخوانم ، مجله بخوانم، آهنگ گوش بدهم، آدم­ها را نگاه کنم، به مناظر بیرون چشم بدوزم و... نگاه کردن به آدم­ها و کارهای­شان توی اتوبوس سرگرمی جالبی است. همه­شان توی فکرند،چه ایستاده­ها ، چه نشسته­ها. خیلی روزها آرزو می­کنم ای کاش من یک سازی بلد بودم. آن وقت ساز را برمی­داشتم  می­آوردم توی اتوبوس رِنگ شاد می­نواختم همه شنگول شوند دعا به جانم کنند. حرف هم که می­زنند ناله و فغان است. توی ایستگاه های وسط سوارشدن شان به اتوبوس حکایتی ست. ملت خودشان را پرت می کنند توی اتوبوس و کلمه ی «زورچپونی» را به صورت عملی معنا می کنند. گوسفندبازی ای است... و برای این­ها BRT معنایی جز فشار و خفگی و زندگی سگی ندارد...خیلی روزها یاد این شعر «حسین تولایی» می افتم که می گفت:

اتوبوس

یک نوشابه ی خانواده ی خیلی بزرگ است

که وقتی درش را باز می کنند، می گوید:

پس س س س ...

و گوشه ی لبم لبخندی می نشیند. همه ی آدم های توی فکرِایستاده نشسته ی اتوبوس اضطراب دارند. این را می شود از دست های مشت کرده و انگشت های سیخ شده شان فهمید.  

اضطراب وجود.

کم اند آدم هایی که اضطراب نداشته باشند. راحت و بی شیله پیله استاده باشند و انگشت هاشان راحت و بی حال باشد. من نمی دانم این اضطراب از کجاست ولی بعضی روزها خودم هم گرفتار این اضطراب می شوم. سر هیچ پوچ. شاید تقصیر BRTهاست. شاید آن ها هیولاهای اضطراب انگیز و استرس زایی هستند، شاید...

انبوه جمعیت ایستاده در اتوبوس جای عجیبی است. خدا نکند آدم قدبلندی کنارت ایستاده باشد، آن وقت سر تو زیرِ بغل او قرار می گیرد و بوی عرق سرت را گیج می آورد. آن جا مردم راحت تر حرف می زنند. چون به هم نزدیک ترند و البته باید مواظب جیب ها هم بود. فریادِ «دستت تو جیب من چی کار می کنه؟» را من تابه حال چندین بار شنیده ام...

من هرروز توی مسیرم یک نمودار سینوسی را هم طی می کنم. قسمت پایین محورش همان زیرگذر امام حسین است و قسمت بالای محورش پل حافظ. این دو تا را که به هم وصل کنی می شود یک نمودار سینوسی...

BRT خوب است. چون می شود از توی آن آسمان را دید. BRT خیلی خوب است. چون نور روز توی آن می ریزد، درحالی که توی مترو خبری از نور زنده ی روز نیست. BRT خیلی خیلی خوب است. چون می توانی پنجره اش را باز کنی و هوای آلوده و سرد تهران صورتت را نوازش کند. BRT خیلی خیلی خیلی خوب است. چون می توانی به قدر یک رمان در مورد آن بنویسی...

 

  • پیمان ..

باج

۰۵
آبان

دانیال، می­دونی چیه؟ الان بیشتر از یه ساله که قیافه­ی مزخرف و هیکل کج­وکوله­تو ندیدیم. و این خیلی خوبه. خیلی خوب. اصلن نمی­دونم چه مزخرفی شدی. هر چی هم که شدی مهم نیست. به فلانم هم نیست. مهم ذهنیت منه و آدمی که توی ذهنم اسمش دانیاله. بهترین آدم­ها همون­هایی هستن که نمی­بینی­شون، مگه نه؟ حالا که داری این مزخرفاتو می­خونی با صدای زنگوله­دار من بخون. یعنی صدای منو تو اون گوشای درازت اکو کن. یه زمانی این مرضو داشتی. حالا دوباره این مرضو به جون خودت بنداز. آخه کره­خر چرا چهارشنبه­ی هفته­ی پیش نیومدی؟ شنبه بهت اسمس زدم که چهارشنبه پاشو بیا. نیومدی. تازگی­ها به هیچ کس باج نمی­دم. الکی به کسی حال نمی­دم. الکی از کسی تعریف نمی­کنم. الکی به خاطر خوشایند یه تخمه­سگ دیگه پشت یه نفر دیگه بد نمی­گم...کسی درمورد من این کارا رو نکرده و نمی­کنه. با دلیلش هم نکرده و نمی­کنه. ولی دیگه دوست ندارم به کسی باج بدم. اما توی عوضی زورت می­یاد جواب سلام بدی و پاشی بیای. حس کردم یه باج الکی به تو دادم و خیلی کفری شدم. راستا حسینی دروغ می­گم بگو دروغ می­گی. بی­خیال. مرده­شور هیکلتو بشوره. نبودی. صادق بود. من بودم. قدیر بود. یه غروب پاییزی بود. کانون به اف رفته. دیگه تو اون سالنه هم نرفتیم. هفت هشت نفر بیشتر نبودیم. دور یکی از میزای همون کتابخونه نشستیم. رفیق قدیر هم بود، شمس. حال و حوصلشو ندارم. وسط حرف زدن­هاش برای صادق آلبوم آخ نامجو رو بلوتوث کردم. قشنگ جلوی شمس هم نشسته بودیم. زورمون زیاد بود. چیزی بهمون نمی­گفت. صادق یه داستان خوند که فوق­العاده بود. جدید نبود. ولی من نشنیده بودم. قدیر از بی­داستانی یکی از قصه­های قدیمی اون رو آورده بود که بخونه. صادق می­گفت: آخرین داستانم بوده. عالی بود. نوع خوندن صادق هم دیوانه­م کرد. بی­خیالانه می­خوند و من دلم می­خواست تا خود صبح با همون لحن بی­خیالانه بشینه همون جا قصه بخونه. فقط گوش کردم. تموم که شد به عنوان نظر گفتم: غم عظیمی داشت این داستان. شمس گیر داده بود که بیشتر توضیح بده. من هیچ چیز دیگه­ای نگفتم. از من حرف بیرون کشیدن واقع سخته. ولش. دارم مزخرف می­گم. صادق معقول­تر شده بود. آره فکر کنم درست­ترین واژه همین باشه: معقول. جلوی موهاش هم بیشتر ریخته بود و کل موهاش البته تنک­تر شده بود. منم همین طوری شدم. موهام یه دفعه­ای ریخته. دارم کدو می­شم. می­تونی بخندی. بهرام اکبری یادته؟ در مورد نادرشاه چیزای جالبی می­گفت. می­گفت نادر آخرای عمر دندوناش می­ریزن. به خاطر همین حرفاش نامفهوم می­شن. دستور که می­داده هیچ کس نمی­فهمیده. و تازه برای خیلی­ها نوع دستور دادن­هاش به خاطر صدای نامفهومش مضحک و خنده­دار شده بوده. به خاطر همین نادر روزبه­روز پرخاشگرتر می­شده و حس می­کرده به خاطر نامفهوم بودن حرفاش قدرتش داره کم می­شه. جری­تر می­شده. برای این که اثبات کنه هنوز قدرتمنده هر روز وحشی­تر و وحشی­تر می­شده و الخ... همین جوری می­خواستم بگم منم یه جورایی دارم مثل نادر می­شم. حس می­کنم به خاطر موهای کوفتی شکوه نداشته­م داره از دست می­ره. اینا هیچی. از آخر نادر و اون ستاره­هه هم می­ترسم. دوست ندارم ستاره به سراغ منم بیاد. بی­خیال سگ­اخلاق­تر از این حرف­ها شدم که ستاره­یی خوشش بیاید از قروقمبیل­های من. ولش. صادق که قصه می­خوند می­دونی یاد چی افتادم؟ یاد پنج­شنبه بعدازظهرهای قدیمی خودمان. او که قصه می­خواند آنی خودمو تو اون دخمه­ی پشتی مرکز 28 حس کردم حس کردم میز و صندلی­های جلوم صورتی رنگ­اند و بارون می­یاد و سقف سوراخه و اقدامی(همون پیرمرد کچله شمالیه) یه لگن گذاشته کف کتابخونه و صدای تالاپ تالاپ قطره­های بارون می­پیچه توی دخمه و صادق قصه می خونه و بعدش قراره من بخونم و تو با اون سرن­تی­پی­تی کوفتی صدای مارو ضبط می­کنی و قدیرهم تازه زن گرفته و...اه. بی­خیال. حالا یه بعدازظهر آفتابی پاییزی رو تجسم کن. منو تو ایستگاه بی­آرتی انقلاب تصور کن که تکیه دادم به یکی از درهای خروجی،روبه آفتاب در حال غروب که نور زرد و نارنجی­ش به من می­تابه. من منتظرم. اتوبوس نمیاد. یه آقای جوون با پیرهن صورتی رنگ و عینک دودی که کنارم وایستاده از من می­پرسه: می­خوام برم فردوسی همین جا سوار شم؟ من می­گم: آره. سه ایستگاه بعد پیاده شو. بعد یه مرد با پیرهن و شلوار روغنی و کثیف می­پرسه: خیابون شریعتی می­خوام برم. کجا پیاده شم؟ بهش می­گم: پنج ایستگاه بعد پیاده شو. همون ایستگاهه که بالای پله. و یه پسر قدکوتاه می­پرسه: دروازه دولت کجا پیاده شم؟ می­گم: چهار ایستگاه بعد. بعد که همه­ی اینا تموم می­شه پسر خوش تیپ عینک دودیه می­خنده می­گه: همه­ی ایستگاه­هارو حفظی؟ می­گم: آره. آستین پیرهنمو تا زدم و پیرهنم رو شلوارمه و ریش هم چندروز نتراشیده و موهای تنکم هم پریشون. می­گه: دانشجویی؟ می­گم: آره. خسته می­گم. می­گه: کجا؟ می­گم: همین پنجاه تومنی. می­گه: چه رشته­ای؟ می­گم: مکانیک. تعجب می­کنه. کف­ش می­بره. می­گه: ایول. حالمو به هم می­زنه. وقتی اون طوری کف­ش می­بره و می­گه ایول حالمو به هم می­زنه...رومو برمی­گردونم ازش. بی­خیال. برای زر زدن زیاد سوژه دارم. اما دیگه حال ندارم بنالم. حالا می­تونی بری سیگارتو بکشی یا گنجینه­ی عکسای پورنوتو باز کنی و یکی­یکی نگاه­شون کنی و یا گم شی سر کار شرکتی که توش بردگی می­کنی(منم برده­ی دانشگاهم، چیزی نیست. همه­ی ما برده­ایم) و یا هر غلط دیگری که می­خوای بکنی. هر از گاهی یادت می­افتم. ولی بهتره که نبینمت.

  • پیمان ..

"فرید زکریا" فارغ­التحصیل دانشگاه­های ییل و هاروارد در رشته­ی علوم سیاسی است. از دانشگاه­های متعددی درجه­ی افتخاری دریافت کرده و هم­چنین عضو هیئت مدیره­ی دانشگاه ییل، شورای روابط خارجی آمریکا و کمیسیون سه­جانبه است. در سال 2000 به عنوان سردبیر نشریه­ی نیوزویک بین­المللی تعیین شده و نظارت بر کلیه­ی چاپ­های نیوزویک در خارج از امریکا با بیست و چهار میلیون خواننده در سراسر جهان را بر عهده گرفت. ستون ثابتش در نشریه­ی نیوزویک و روزنامه­ی واشینگتن پست خوانندگان فراوانی دارد. فرید زکریا همچنین مدیریت تهیه و اجرای برنامه­ی پربیننده­ی گفت­وگوی تلویزیونی در شبکه­ی جهانی سی­ان­ان را با عنوان " فرید زکریا جی پی اس" بر عهده دارد و سردبیری مجله­ی فارن افرز  نشریه­ی معتبر و پرخواننده در زمینه­های سیاست اقتصاد و امور بین­الملل را نیز عهده­دار بوده است. کتاب "آینده­ی آزادی"اش به بیست زبان ترجمه شده.

جدیدترین کتابش "جهان پساآمریکایی" در سال 2008 بوده.

%%%

 

فرید زکریا یکی از بهترین تحلیل­گرانی است که توی عمرم آثارش را خوانده­ام. نگاه معتدلانه، آگاهانه، به دور از تعصب و عاقلانه­اش به مسائل سیاست روز جهان برایم دوست داشتنی است. وقتی در کتاب­هایش بین اسلام طالبانی و اسلام شیعیان ایرانی تفاوت قائل می­شود و کسانی را که این دو را یکی می­دانند به صلابه­ی نقد می­کشاند بسیار از او خوشم می­آید. "جهان پساآمریکایی" دومین کتابی بود که از او خواندم. یکی از مواردی که او را برایم جذاب کرده شیوه­ی نوشتنش است. ادبیات کتاب­هایش ساده و همه­فهم است. مسائلی که بیان می­کند جزء تخصصی­ترین مباحث سیاست است. ولی لحن ساده و خودمانی و البته دقیقش باعث می­شود که غامض­ترین مسائل قابل فهم و جذاب شوند...

جهان پساآمریکایی با این جمله­ها شروع می­شود:

"این کتابی است نه درباره­ی غروب آمریکا، بلکه بیشتر درباره­ی طلوع دیگران و درباره­ی دگرگونی بزرگی  که در سراسر جهان در حال وقوع است. دگرگونی­ای که هر چند غالبن بر سر زبان­هاست اما به درستی شناخته نشده است..."ص3

جهان پساآمریکایی در باره­ی جهانی است که در آن چین و هند و تمام کشورها در حال رشد و ترقی روزافزون­اند. همه­ی کشورها دارند در اقتصاد و فناوری از زیر سایه­ی آمریکا درمی­آیند.

"بزرگ­ترین بنای جهان اکنون در تایپه قرار دارد و به زودی بنایی در دست احداث در دبی جای آن را خواهد گرفت. ثروتمندترین مرد جهان مکزیکی و بزرگ­ترین شرکت عرضه شده در بورس در جهان چینی است. بزرگترین هواپیمای جهان در روسیه و اوکراین ساخته می­شود. عظیم­ترین پالایشگاه جهان در هند در دست احداث است و..."ص4

کتاب جهان پساآمریکایی دراین مورد سوال­هایی را مطرح می­کند و درصدد پاسخ دادن به آن­ها برمی­آید. کتاب هفت فصل دارد و فرید زکریا در این هفت فصل از خیزش دیگران شروع می­کند. از عواملی که جهان امروز را تهدید می­کند(مثل تروریسم طالبان) و عوامل توسعه­ی کشورهای غیرآمریکایی و مسائل حاصل از آن­ها می­گوید. به عوامل عقب­افتادگی شرق از غرب و تاثیر غرب بر پیشرفت شرق می­پردازد. چین  و هند را به عنوان دو نمونه از قدرت­های نوپدید جهان بررسی می­کند. با مقایسه­ی آمریکای اکنون با بریتانیای اوایل قرن بیستم به ابرقدرت بودن آمریکا می­پردازد و در فصل آخر از معضلات حال حاضر تنها ابرقدرت جهان که کم هم نیستند می­گوید. تصویر واقع­بینانه­ای که از آمریکا در فصل آخر ارائه می­دهد فوق­العاده است.

با خواندن صفحه­ی آخر برای منی که ایرانی­ام یک سوال بزرگ پیش آمد: ایران کجاست؟

فرید زکریا در کتابش از ایران به هیچ وجه به عنوان یک کشور موثر نام نبرده. وقتی کتاب را تمام می­کنی از خودت می­پرسی: در جهانی که فرید زکریا توصیف و تحلیلش کرده ایران من کجاست؟ چه نقشی دارد؟ چه مسائلی دارد؟ چه کار باید بکند؟ و...

خلاصه وقتی کتاب را می­بندی یک عالم سوال دیگر توی ذهنت نقش می­بندند. و مگر نه این که کتاب خوب کتابی است که برای آدم ایجاد سوال کند؟...

 

 

پس نوشت: معرفی کتاب دیگر فرید زکریا: آینده­ی آزادی (تقدم لیبرالیسم بر دموکراسی)


  • پیمان ..